دیوان شمس/آن دم که دررباید باد از رخ تو پرده
ظاهر
آن دم که دررباید باد از رخ تو پرده | زنده شود بجنبد هر جا که هست مرده | |||||
از جنگ سوی ساز آ وز ناز و خشم بازآ | ای رختهای خود را از رخت ما نورده | |||||
ای بخت و بامرادی کاندر صبوح شادی | آن جام کیقبادی تو داده ما بخورده | |||||
اندیشه کرد سیران در هجر و گشت سکران | صافت چگونه باشد چون جان فزاست درده | |||||
تو آفتاب مایی از کوه اگر برآیی | چه جوشها برآرد این عالم فسرده | |||||
ای دوش لب گشاده داد نبات داده | خوش وعدهای نهاده ما روزها شمرده | |||||
بر باده و بر افیون عشق تو برفزوده | و از آفتاب و از مه رویت گرو ببرده | |||||
ای شیر هر شکاری آخر روا نداری | دل را به خرده گیری سوزیش همچو خرده | |||||
گر چه در این جهانم فتوی نداد جانم | گرد و دراز گشتن بر طمع نیم گرده | |||||
ای دوست چند گویی که از چه زردرویی | صفراییم برآرم در شور خویش زرده | |||||
کی رغم چشم بد را آری تو جعد خود را | کاین را به تو سپردم ای دل به ما سپرده | |||||
نی با تو اتفاقم نی صبر در فراقم | ز آسیب این دو حالت جان میشود فشرده | |||||
هم تو بگو که گفتت کالنقش فی الحجر شد | گفتار ما ز دلها زو میشود سترده |