پرش به محتوا

دیوان شمس/آمد یار و بر کفش جام میی چو مشعله

از ویکی‌نبشته
دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(آمد یار و بر کفش جام میی چو مشعله)
  آمد یار و بر کفش جام میی چو مشعله گفت بیا حریف شو گفتم آمدم هله  
  جام میی که تابشش جان ببرد ز مشتری چرخ زند ز بوی او بر سر چرخ سنبله  
  کوه از او سبک شده مغز از او گران شده روح سبوکشش شده عقل شکسته بلبله  
  پاک نی و پلید نی در دو جهان بدید نی قفل گشا کلید نی کنده هزار سلسله  
  تازه کند ملول را مایه دهد فضول را آنک زند ز بی‌رهه راه هزار قافله  
  پیش رو بدان شده رهزن زاهدان شده دایه شاهدان شده مایه بانگ و غلغله  
  هر کی خورد ز نیک و بد مست بمانده تا ابد هر که نخورد تا رود جانب غصه بی‌گله  
  غرقه شو اندر آب حق مست شو از شراب حق نیست شو و خراب حق ای دل تنگ حوصله  
  هر کی بدان گمان برد از کف مرگ جان برد آنک نگویم آن برد اینت عظیم منزله