دیوان شمس/آمد خیال آن رخ چون گلستان تو
ظاهر
آمد خیال آن رخ چون گلستان تو | و آورد قصههای شکر از لبان تو | |||||
گفتم بدو چه باخبری از ضمیر جان | جان و جهان چه بیخبرند از جهان تو | |||||
آخر چه بودهای و چه بودهست اصل تو | آخر چه گوهری و چه بودهست کان تو | |||||
دلاله عشق بود و مرا سوی تو کشید | اول غلام عشقم و آن گاه آن تو | |||||
بنهاد دست بر دل پرخون که آن کیست | هر چند شرم بود بگفتم کز آن تو | |||||
بر چشم من فتاد ورا چشم گفت چیست | گفتم مها دو ابر تر درفشان تو | |||||
از خون به زعفران دلم دید لاله زار | گفتم که گلرخا همه نقش و نشان تو | |||||
هر جا که بوی کرد ز من بوی خویش یافت | گفتم نکو نگر که چنینم به جان تو | |||||
ای شمس دین مفخر تبریز جان ماست | در حلقه وفا بر دردی کشان تو |