دیوان شمس/آمدهای که راز من بر همگان بیان کنی
ظاهر
آمدهای که راز من بر همگان بیان کنی | و آن شه بینشانه را جلوه دهی نشان کنی | |||||
دوش خیال مست تو آمد و جام بر کفش | گفتم می نمیخورم گفت مکن زیان کنی | |||||
گفتم ترسم ار خورم شرم بپرد از سرم | دست برم به جعد تو باز ز من کران کنی | |||||
دید که ناز میکنم گفت بیا عجب کسی | جان به تو روی آورد روی بدو گران کنی | |||||
با همگان پلاس و کم با چو منی پلاس هم | خاصبک نهان منم راز ز من نهان کنی | |||||
گنج دل زمین منم سر چه نهی تو بر زمین | قبله آسمان منم رو چه به آسمان کنی | |||||
سوی شهی نگر که او نور نظر دهد تو را | ور به ستیزه سر کشی روز اجل چنان کنی | |||||
رنگ رخت که داد روز رد شو از برای او | چون ز پی سیاههای روی چو زعفران کنی | |||||
همچو خروس باش نر وقت شناس و پیش رو | حیف بود خروس را ماده چو ماکیان کنی | |||||
کژ بنشین و راست گو راست بود سزا بود | جان و روان تو منم سوی دگر روان کنی | |||||
گر به مثال اقرضوا قرض دهی قراضهای | نیم قراضه قلب را گنج کنی و کان کنی | |||||
ور دو سه روز چشم را بند کنی باتقوا | چشمه چشم حس را بحر در عیان کنی | |||||
ور به نشان ما روی راست چو تیر ساعتی | قامت تیر چرخ را بر زه خود کمان کنی | |||||
بهتر از این کرم بود جرم تو را گنه تو را | شرح کنم که پیش من بر چه نمط فغان کنی | |||||
بس که نگنجد آن سخن کو بنبشت در دهان | گر همه ذره ذره را بازکشی دهان کنی |