دیوان شمس/آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن
ظاهر
آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن | آینه صبوح را ترجمه شبانه کن | |||||
ای پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو | جام فلک نمای شو وز دو جهان کرانه کن | |||||
ای خردم شکار تو تیر زدن شعار تو | شست دلم به دست کن جان مرا نشانه کن | |||||
گر عسس خرد تو را منع کند از این روش | حیله کن و ازو بجه دفع دهش بهانه کن | |||||
در مثل است کاشقران دور بوند از کرم | ز اشقر می کرم نگر با همگان فسانه کن | |||||
ای که ز لعب اختران مات و پیاده گشتهای | اسپ گزین فروز رخ جانب شه دوانه کن | |||||
خیز کلاه کژ بنه وز همه دامها بجه | بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه کن | |||||
خیز بر آسمان برآ با ملکان شو آشنا | مقعد صدق اندرآ خدمت آن ستانه کن | |||||
چونک خیال خوب او خانه گرفت در دلت | چون تو خیال گشتهای در دل و عقل خانه کن | |||||
هست دو طشت در یکی آتش و آن دگر ز زر | آتش اختیار کن دست در آن میانه کن | |||||
شو چو کلیم هین نظر تا نکنی به طشت زر | آتش گیر در دهان لب وطن زبانه کن | |||||
حمله شیر یاسه کن کله خصم خاصه کن | جرعه خون خصم را نام می مغانه کن | |||||
کار تو است ساقیا دفع دوی بیا بیا | ده به کفم یگانهای تفرقه را یگانه کن | |||||
شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو | بی وطنی است قبله گه در عدم آشیانه کن | |||||
کهنه گر است این زمان عمر ابد مجو در آن | مرتع عمر خلد را خارج این زمانه کن | |||||
ای تو چو خوشه جان تو گندم و کاه قالبت | گر نه خری چه که خوری روی به مغز و دانه کن | |||||
هست زبان برون در حلقه در چه میشوی | در بشکن به جان تو سوی روان روانه کن |