پرش به محتوا

دیوان سلمان ساوجی/قصیده‌ها/گفت: لبش نکته‌ای، لعل بدخشان شکست

از ویکی‌نبشته

گفت: لبش نکته‌ای، لعل بدخشان شکست

زد دهنش خنده‌ای، پسته خندان شکست

باز به چوگان زلف، آمد و میدان بتاخت

گوی دلم را که شد، پاره و چوگان شکست

کی به رخ او سد، با همه تاب آفتاب

خاصه که او طرف گل، بر مه تابان شکست

با خط نسخش که آن انشا یاقوت اوست

خال سیه شد غبار، رونق ریحان شکست

کرد یرون ز آستین دست که خون ریزدم

دیبه چین از حریر، از سر دستان شکست

یوسف جان پای بست، بود به زندان دل

غمزه سرمست او، زد در زندان شکست

برقع او روی بست، آرزوی من نداد

کار بیکبارگی، بر من ازینسان شکست

ماهر خان فلک، با تو مقابل شدند

مهر جمالت فکند، بر مه تابان شکست

چشم تو هر ناوکی، کز خم مشکین کمان

بر دل من زد دروناوک و پیکان شکست

روی تو بس فتنه‌ها، کز پس برقع نمود

چشم تو بس قلب‌ها، کز صف مژگان شکست

گریه خونین من، رشته گوهر گسست

خنده شیرین تو، حقه مرجان شکست

در پی روی تو ماه، ترک خور و خواب کرد

بر سر کوی تو مهر، پای دل د جان شکست

زانچه تو ترکم کنی، ترک تو نتوان گرفت

زانچه دلم بشکنی، عهد تو نتوان شکست

در دل من بود و هست آرزوی زلف تو

هجر تو آن آرزو، در دل سلمان شکست

آتش روی بتان، آب جمالت نشاند

گردن اعدای دین دولت سلطان شکست

داور خورشید فر، شاه اویس آنکه او

از شرف و منزلت، پایه کیوان شکست

آنکه کفش در سوال، کام و لب بحر بست

وانکه دلش در نوال، دست و دل کان شکست

آب حسامش به روم، آتش قیصر نشاند

لعب سنانش به چین، لعبت خاقان شکست

نسخه سر دلش، صاحب جوزا نوشت

حمل نوال کفش، کفه میزان شکست

همت عالی او، کوکبه بر عرصه‌ای

راند که نعل هلال، درسم یکران شکست

روی فلک لشگرش، درگه جنبش نهفت

پشت زمین مرکبش، در صف جولان شکست

پشه به پشتی او، گردن پیلان شکست

صعوه به یاری او، شهپر عقبان شکست

بازوی او گاه بزم، بازوی رستم ببست

پنجه او روز زور، پنجه دستان شکست

تیغ و مه ار یک قدم، جز به مرادش زدند

هم قدم این برید، هم قلم آن شکست

خوان فلک گر چه هست، رزق جهانی برو

سفره انعام او پایه آن خوان شکست

کاسه و خان فلک، چیست که در مطبخش

روز ضیافت چنین، کاسه فراوان شکست؟

خوانی و یک نان گرم بروی نشنید کس

آنکه به عالم کسی، گوشه آن نان شکست

ای که کمین چاوشت، درگه با سامیشی

قبه جان خطا، در کله خان شکست

شب به خلافت مگر، زد نفسی ورنه صبح

در دهن شب چرا، آن همه دندان شکست

مملکتی را که زد، قهر تو شبخون برو

بیضه صبحش فلک، در کف دوران شکست

معدلت کسرویت، داشت جهان را به پای

ورنه درآورد بود، طاق نه ایوان شکست

صیت سنانت به بحر، گوش نهنگان بسفت

زخم عمودت به بر، مهره ثعبان شکست

زهره مطرب تو را، ساز مغنی کشید

تیر محرر تو را، کاغذ دیوان شکست

چرخ به دخل جهان، خرج تو را شد ضمان

مال ضمان بر فلک، از ره نقصان شکست

نیست صبا تندرست زانکه به دوران تو

یافت به مویی ازو، زلف پریشان شکست

طبع تو هر گه که داد، گوهر منظوم نظم

کلک تو در زیر پا، لولوی عمان شکست

عقل چو با آفتاب، رای تو را دید، گفت:

پایه خورشید را سایه یزدان شکست

بخت جوان تو برد، گوی ز پیر فلک

دولت کیخسروی قوت پیران شکست

فتنه آخر زمان، مایه باست نشاند

لشگر فسق و فساد، حمله طوفان شکست

ماهچه سنجقت بر در سمنان و خوار

لشگر مازندران همچو خراسان شکست

دولت تو کار کرد، لیک به تحقیق من

با تو بگویم که کار، از چه بر ایشان شکست

نعمت و لطف تو را قدر چو نشناختند

گردن آن طاغیان، علت طغیان شکست

زود بگیرد نمک، دیده آن کس که او

نان و نمک خورد و رفت، نان و نمکدان شکست

بود وجود حسود، صورت عصیان محض

سیلی انصاف تو، گردن عصیان شکست

پیرویت کرد خصم، مدتی و عاقبت

جانب کفران گرفت، بیعت ایمان شکست

با تو معارض شود ضد تو، اما کجا

دیو تواند به ریو، مهر سلیمان شکست؟

دعوی حساد، کرد حجت تیغ تو قطع

رایت اضداد را، آیت قرآن شکست

تا که بر آن است شرع کاخر کار جهان

یابد از آسیب حشر، گنبد گردان شکست

باد مشید چنان قصر جلالت که چرخ

هیچ نیارد بر آن خانه و بنیان شکست