دیوان سلمان ساوجی/قصیدهها/هدهدی حال صبا پیش سلیمان میبرد
هدهدی حال صبا پیش سلیمان میبرد
قاصدی نزد نبی پیغام سلمان میبرد
ماجرای قطره افتاده را یک یک جواب
کرده از بر تا به نزد بحر عمان میبرد
ذره را از خویش اگرچه قصد پادر هواست
کرده روشن پیش خورشید درخشان میبرد
بادگردی از زمین بر آسمان میآورد
آب خاشاکی به سوی باغ رضوان میبرد
قطرهای چند آب شور تیزکان در خورد نیست
تشنه شوریده نزد آب حیوان میبرد
صورت این قصه دانی چیست؟ یعنی قاصدی
رقعهای از حال درویشی به سلطان میبرد
باد صبح آمد نسیم زلف جانان میبرد
راستی نیک از کمند زلف او جان میبرد
میفرستم جان به دست باد پیشش گرچه
ناتوان افتاده است، افتان و خیزان میبرد
من به صد جان میخرم گردی ز خاک کوی او
با صبح ارزان متاعی دارد، ارزان میبرد
زان پریشان میشود از باد زلف او که باد
پیش زلفش قصه جمعی پریشان میبرد
پیک آهم در رهش با تیر یکسان میرود
گرچه در تیزی گرو صد ز پیکان میبرد
پیش آن گلبرگ خندان هر زمان ابر بهار
قصه احوال من گریان و نالان میبرد
در ره او سر نهادن چون قلم کار کسی است
کو ره سودا به فرق سر به پایان میبرد
یک جهان جان در پی باد صبا افتادهاند
او مگر بویی زخاک کوی جانان میبرد
عکس جان و پرتو ایمان زرویش ظاهر است
گرچه باز از روی ظاهر جان و ایمان میبرد
نقطه نوش دهانش غارت جان میکند
گاه پیدا میرباید، گاه پنهان میبرد
در بیضا با بنا گوشش معارض میشود
چون سررشک من ز عین بحر غلطان میبرد
تابش مهر رخت جان جهانی را بسوخت
دل پناه از زلف تو باطل یزدان میبرد
پادشاه بحر و بر دارای دین، سلطان اویس
آنکه او دست از همه شاهان به احسان میبرد
آنکه بستان میکند تیغ خلاف اندر غلاف
گر صبا منشور فرمانش به بستان میبرد
نیست بیپروانه مستوفی دیوان او
فی المثل گر یک ورق باد از گلستان میبرد
رای عالی رایتش بیخواهش «هبلی» اگر
التفاتی میکند ملک سلیمان میبرد
بلکه روی ماه رایت گربه گردون میکند
چاره تسخیر اقلیم خراسان میبرد
بحر و کان را نیست خون در چشم و آب اندر جگر
بس که جودش دخل بحر و حاصل کان میبرد
گوییا اصلا ندارد ابر تر دامن حیا
کو به عهدش دست خواهش سوی عمان میبرد
در زمانش بره بر دعوی خون مادران
گرگ را بگرفته گردن پیش چوپان میبرد
چون به میدان میرود بر خنگ چوگانی سوار
گوی خورشید از بر گردون به چوگان میبرد
میکند پرتاب تیغ از دست و میتاد عنان
روز کینگر حمله بر خورشید تابان میبرد
هر که او بر درگه سلطان نمیبندد کمر
دور چرخش بسته بر درگاه سلطان می برد
وانکه گردن میکشد روزی ز طوق بندگیش
روزگارش بند بر گردن به زندان میبرد
با وجود دستبرد شاه روز و نام و ننگ
شرم باد آن را که نام پوردستان میبرد
حلقه امر تو را در گوش، قیصر می کشد
مسند جاه تو را در دوش خاقان می برد
تا نگردد شمع روز از باد تیغت منطفی
روز کین چتر تو را در زیر دامان میبرد
آسمان میخواهد از اسب تو نعلی بهر تاج
غالبا آن تاج را از بهر کیوان می برد
کیست هندویی که سازد نعل اسب تاج سر
ظاهرا اسب تو در پا از پی آن میبرد
مدت نه ماه نزدیک است شاها تا رهی
دور از آن حضرت جفا و جور دوران میبرد
خاطر یوسف سقایم کو عزیز حضرتست
درچه کنعان غریب از جور اخوان میبرد
آنچه سلمان برده است از اهل دین اندر عراق
کافرم در چین گر از کافر مسلمان میبرد
گر نمیگردد مرا جود وجودت دستگیر
بیگمان این نوبتم سیلاب طوفان میبرد
هر سحر تا مینماید آسمان دنادن صبح
خال مشکین از رخ گیتی به دندان میبرد
چرخ زرین خال بادت از بن دندان غلام
تا که فرمان تو را پیوسته فرمان میبرد