دیوان سلمان ساوجی/قصیدهها/منم، که نیست شب و روز جز گنه کارم
منم، که نیست شب و روز جز گنه کارم
گناهکار وامید عفو می دارم
امیدوار به فضل خدا هر روزی
هزار بار خدا را زخود بیازارم
شکم بسان صراحی مدام پرز حرام
سجود می کنم وز ان سجود بی زارم
چون من مخالف دین می زیم چو ساغر وچنگ
چا سود گریه ی خونین و نا له زارم ؟
چو خامه نامه سیه می کنم بدان سو دا
که زلف دلکش مشکین خطی به دست آرم
تو آن مبین که چو زنبور خر قه ام عسلی است
که من ز بدو ازل باز بسته زنارم
کجا رسند ینابیع حکمتم به زبان
که من به خاک سر چشمه دل انبارم
در آب وگل شده ام غرق ومشکل است از گل
ره برون شدن من که بس گران بارم
به من به چشم بدی می نگرد که من در خود
چو نیک می نگرم بد ترین اشرارم
به آدمیم نخوانی دگر اگر یک ره
کنی مشاهده پرده های اسرارم
چو دیو ناکسم وبد سپاس وبد کردار
مباد در همه عالم کسی به کردارم
نماند بند خرد را مجال در سر من
که پر شدست دماغ ازخیال پندارم
به تن قرین مقیمان کنج محرابم
به دل ندیم حریفان کوی خمارم
دمید صبح مشیت رسی روز اجل
ولی هنوز من از جهل در شب تارم
مرا چو روز وشب آتش فروختن کار است
یقین کا گرم بود در جحیم بازارم
گرم چو عدم بسوزند نیست کسی را جرم
که من به دود دل خویشتن گرفتارم
شکسته عهد وشکسته دلم که خواهد کرد
شکستهای مرا جبر غیر جبارم
مهیمنا ملکا قادرا خداوندا
تویی رئوف ورحیم وعفو وغفارم
زکرده توبه واستغفر الله از گفته
اگر چه خوب وپسندیده است گفتارم
در آن زمان که امید از حیات قطع کنم
ز لطف ورحمت خود نا امید مگذارم
اگر چه من به رضایت نکرده ام کاری
تو رحمتی کن ونا کرده کرده انگارم