دیوان سلمان ساوجی/قصیدهها/منت خدای را که به تعید ذوالمنن
منت خدای را که به تعید ذو المنن
رونق گرفت شرع به پیرایه ی سنن
خلقی است متفق همه بر سنت اویس
ملکی است مجتمع همه بر سیرت حسن
سوری است ملک را که موسون است تا ابد
از منجنیق ماتم واز رخنه ی محن
ماه چهارده شبه در غره ی شباب
همچون هلال گشت به خورشید مقترن
در سدر چار بالش بلقیس تکیه داد
جمشید روزگار علی رقم اهرمن
فرخنده باد تا ابد این سور واین زفاف
بر خسروی زمانه و شه زاده ی زمن
جمشید عهد شیخ حسن آفتاب جا
دارای ملک پرو رو نویین صف شکن
آ نکه از نهیب خنجرش اندام آفتاب
پیوسته می جهد چو دل برق در یمن
از تاب زلف پرچم او عارض ظفر
تا بنده چون جمال یقین از حجاب ظن
افکنده بحر را غضبش لرزه بر وجود
آورده آب را کرمش آب در دهن
آید زجام معد لتش بره شیر گیر
گردد به یمن تربیتش پشه پیلتن
ای خسروی که گر به مثل سایبان زند
نو شیروان عدل تو بر ساحت چمن
فراش باد زهره ندارد که بعد از این
گردد به گرد پرده سرای گل وسمن
شاخ در خت باز ستاند به عون تو
رهزنان باد خزان برگ خویشتن
شاید اگر بنات فلک چون بنین عهد
یابد در زمان تو جمعیت ترند
از چمبر مطابعتت هر که سر به تاف
حبل الورید گشت به گردن درش رسن
حکم قضا مثال قدر قدرت تو را
در کائنات حکم روان است بر بدن
جاه تو کشوری است که در باغ حشمتش
باشد بنفشه زار فلک سبزه ی دمن
لفظ تو گوهری است که در رشته یخرد
دارد هزار دانه در ثمین ثمن
هر که سرکه از نهیب خمار تو شد گران
دورش در اولین قدح آورد در ددن
هم بره را به عهد تو شیر است مستشار
هم قاز را به دور تو باز است موعتمن
تا بر سریر ملک نزد تکیه ی حکم عدل تو
هم خوابه نیام نشد خنجر فتن
ای رای روشن تو به روزی هزار بار
بر دختران غیب قبا کرد پیرهن
تو نور عین عدلی اگر عدل راست عین
تو جان جسم شرعی اگر شرع راست تن
همچون کشف حسود تو را پوست شد حصار
چون کرم پیله ی خصم تو را جامع شد کفن
گیرم که دشمنت به صلابت شود چو کوه
سهل است هست صرصر قهر تو کوه کن
ور چون ستاره از عدد خیل بی شمار
لافی زند به غیبت خورشید تیغ زن
چندان بود سیاهی احشام شام را
کز خاوران کند یزک صبح تاختن
با حمله یشمال چه تاب آورد چراغ
با دولت همای چه پهلو زند زغن
هست اعتبار او همه از عدت سپاه
هست اعتماد تو همه بر لطف ذو المنن
برهان دولتت همه شمشیر قاطع است
وان مخالفت همه تزویرو مکر وفن
چشم سعادت تو چو خورشید روشن است
دائم به نور طلعت این ماه انجمن
دارای عهد شیخ اویس آنکه ذات اوست
پیرایه ی بزرگی وسر مایه ی فطن
آن روز از لطافت او گشته منفعل
وان عقل بر شمایل آن گشته مفطنن
جز در هوای خلق خوشش نافع دم نزد
زان دم که نافع مشک بریدند در ختن
شاها من آن کسم که به مدح تو کرده ام
گوش جهانیان صدف لو لو عدن
من عن دلیب آن چمنم که از هوای او
دارند رنگ وبو گل نسرین ونسترن
اکنون که دور گل سپری شد ومن پناه
آورده ام به سایه ی شمشاد ونارون
ای نوبهار عدل مرا بی نوا ممان
وی دور روزگار مرا بال وپر مکن
ده سال رفت تا به هوای تو کرده ام
ترک دیارو مسکن وماوای خویشتن
ببریده ام چو نافع چینی زاهل خویش
بر کنده ام چو لعل بد اخشی دل از وطن
مگذار ضایع ام که بسی در به مدح تو
در گوش روزگار بخواهم گذاشتن
کامروز می کنند برای دعوام نام
شاهان روزگار توسل به شعر من
رخساره یعروس بزرگی نیافت زیب
الا به خردکاری مشاطه ی سخن
حسن کلام انوریست آنک می کند
تا این زمان حکایت احسان بو الحسن
باقی به قول شاعر طوسی است در جهان
نا موس وشیر مردی کاوس وتهمتن
افتاده بود بلبل تبع من از نوا
بازش بهار مدح تو آورد در سخن
تا در حدیقه یفلک سبز آبگون
روید به صبح وشام گل زرد ونسترن
گلزار دولت تو که دارد نسیم خلد
باد تا ابد از صرصر محن
وین تازه میوه ی شجر عزو جاه را
از گردش زمان مرساد آفت شجن
دائم ثنای جاه شما ذکر شیخ وشاب
دائم دعای جان شما ورد مرد وزن