پرش به محتوا

دیوان سلمان ساوجی/قصیده‌ها/مصور ازل از روح، صورتی می‌خواست

از ویکی‌نبشته

مصور ازل از روح، صورتی می‌خواست

مثال قد تو را برکشید و آمدراست

بنفشه سنبل زلفت به خواب دید شبی

علی الصباح پریشان و سرگران برخاست

همه خیال سر زلف بار می‌بندم

شب دراز و برانم که سر به سر سوداست

خیال سرو بلندت در آب می‌جویم

زهی لطیف خیالی که در تصور ماست

به ناز اگر بخرامد درخت قامت تو

ز جای خود برود سرو، اگرچه پابرجاست

جهان حسن تو خوش عالمی است ز آنکه درو

شمال بر طرف آفتاب، غالیه ساست

تراست بی‌سخن اندر دهان نهان گوهر

نشان گوهر پاک تو در سخن پیداست

بیا به حلقه دیوانگان عشق و ببین

کز آن سلاسل مشکین چه فتنه‌ها برپاست

فتادگان سر کوی دوست بسیارند

ولیکن از سر کویت چو من فتاده نخاست

چو نیم مرده چراغی است آتشین، جانم

که در هوای تو بر رهگذر باد صباست

هر آن نظری که نه در روی توست، عین خطاست

هر آن نفس که نه بر یاد توست، باد هواست

رخ تو چشمه مهرست و گرد چشمه مهر

دمیده سبزه خطت، مثال مهر گیاست

فتاده خال تو بر آفتاب می‌بینم

مگر که سایه چتر رفیع ظل خداست

خدایگان سلاطین بحر و بر، دلشاد

که آسمان بزرگی و آفتاب عطاست

دلش به چشم یقین از دریچه امروز

همه مشاهد احوال عالم فرداست

ز شادی کف دستش مدام در مجلس

امل به قهقه خندان، چو ساغر صهباست

قصور عقل ز درک کمال رفعت او

مثال چشمه خورشید، و چشم نابیناست

به بوی آنکه دماغ ملوک تازه کند

غبار اشهب او، گشته عنبر ساراست

بدان امید که در سلک خادمانش کشند

کمینه حلقه به گوش تو، لولو لالاست

ز تاب پرتو انوار روی روشن او

پناه جسته نظیرش به سایه عنقاست

ایا ستاره سپاهی که برج عصمت را

فروغ قبه مهد تو غره غراست!

تو عین لطفی و دریا، غدیر مستعمل

تو نور محضی و گردون، غبار مستعلاست

رفیع قدر تو چرخی همه ثبات و قرار

شریف ذات تو بدری، همه دوام و بقاست

زمانه را ز تو خطی که جسم را ز حیات

وجود را به تو راهی که چشم را به ضیاست

به کوشش آمده بر سر حسام تو در رزم

به بخشش آمده برتر کف تو از دریاست

بیاض تیغ تو آیینه جمال و ظفر

زبان کلک تو دندانه کلید رجاست

کف به بسط، بسیط جهان گرفت و تو را

کف آیتی است که آن بر کفایت تو گواست

تمکن تو سراپرده در مقامی زد

که زهره با همه سازش، کنیز پرده‌سراست

دلت نوشته بر اقطار ابر را ادرار

کف تو رانده در آفاق بحر را اجراست

ز روی و رای تو خورشید، با هزار فروغ

ز زبم عیش تو ناهید، با هزار نواست

به عهد عدل تو اسم خلاف بر بیداست

ازین مخالفتش افتاده لرزه بر اعضاست

به مرده‌ای که رسد مژده عنایت تو

چو غنچه در کفنش آرزوی نشو و نماست

سرای جاه تو دار الشفا پنداری

به خاک پای تو کان خون‌بهای مشک خطاست

ز باغ تیغ زمرد لباس خون ریزت

علامت یرقان بر جبین کاهرباست

ز چین ابروی خوبت به چشم خسرو چین

فضای عرصه چین تنگ‌تر ز چین قباست

هلال نعل ستاره ستام گردون سیر

جهان نورد و زمان سرعت و زمین پیماست

بلند پایه چو همت، فراخ رو چو طمع

گران رکاب چو حلم و سبک عنان چو ذکاست

شب سعادت ارباب دولت است مگر

که روشنی سحر در مبادیش پیداست؟

ز روز و شب بگذشتی اگر نه آن بودی

که روز روشنش از روی و تیره شب زقفاست

ز اشتیاق سمش رفته نعل در آتش

شکال از آرزوی دست بوس او برپاست

به سعی و قوت سیرش، رسیده خاک زمین

هزار پی ز حضیض سمک بر اوج سماست

شدن به جانب بالا سحاب را ماند

ولی عرق نکند آن و این غریق حیاست

جوان چو دولت سلطان روان چو فرمانش

جهنده همچو اعادی رسیده همچو قضاست

شها، حسود ترا گر نمی‌تواند دید

تو زشادی که سبب کوربختی اعداست

مدار باک زکید عدو که در همه وقت

مدار دور فلک بر مدار رای شماست

اگر چه دشمن آتش نهاده سوخته دل

ز تاب تیغ تو در سنگ خاره ساخته جاست

کنون ببین که ز تاپیر نعل شبرنگت

بسان لمعه آتش، بجسته از خاراست

برآب زد سر جهل دشمنت نقشی

گهی کز آتش شمشیر توامان می‌خواست

بسان مردمک چشم خود چون بدید، صورت بست

که خود هرآینه اینجای بهترین ملجاست

زبان چرب تو اینک برآورد زمانه و نبود

یکی چنانکه در آینه تصور ماست

عدوی خیبریت گر به قلعه جست پناه

شکوه حیدریت منجنیق قلعه گشاست

فلک جناب شها، با جناب عالی شاه

مرا ز گردش گردون دون شکایت‌هاست

سوار گرم رو آفتاب پنداری

کشیده تیغ زر از بهر مردم داناست

جهان اگرچه سراپای رنگ و بوست همه

ولی نه رنگ مروت درو، نه بوی وفاست

تو خوی و رسم سپهر و ستاره از من پرس

نه در سپهر محابا، نه در ستاره حیاست

نه آخر از ستم، طبع دهر بی‌مهرست؟

نه آخر از سبب، چرخس سرکش رعناست

که بی‌اردات و اختیار قرب دو ماه

کمینه بنده شاه از رکاب شاه جداست

تنم بکاست از این غم چو شمع و نیست عجب

که سینه همدم سوز است و دیده جفت بکاست

ز خدمت ار چه جدا بوده‌ام و لیک مرا

همیشه در عقب شاه لشگری ز دعاست

قوافل دعوت از زبان من همه وقت

رفیق کوکبه صبح و کاروان صباست

منم که نیست مرا در سخات هیچ سخت

تویی که در سخن امروز خاتم الشعراست

ز روی آینه زرنگار روشن روز

همیشه تا نفس پاک صبح زنگ زداست

ز گرد خاطر و زنگ کدورت ایمن باد

درون پاک تو کایینه خدای نماست