پرش به محتوا

دیوان سلمان ساوجی/قصیده‌ها/شکوه افسر شاهی تراز کسوت عالم

از ویکی‌نبشته

شکوه افسر شاهی تراز کسوت عالم

نگین خاتم دولت نظام گوهر عالم

خداوند خداوندان شهنشه شیخ حسن نویان

که هست اوصاف اخلاقش فزون از کیف و بیش و کم

جهانداری که تیغ اوست صبح فتح را مطلع

جهانبخشی که دست اوست رزق خلق را مقسم

زباد خلق جان بخشش گرفته شاخ دولت بر

ز آب تیغ سرسبزش کشیده بیخ نصرت نم

طناب خیمه افلاک باد فتنه بگسستی

به اوتاد بقایش گر نبودی در ازل محکم

اگر نه حکمت اصلی گرفتی دامن رایش

ز روی راستی بردی برون از پشت گردون خم

زهی همچون صدف رایم شرف را صدر تو مولد

زهی چون مملکت را دین خرد آرای تو توام

ز حرمت قصر جاهت راست قدر جنت و کعبه

ز عزت خاک پایت راست آب کوثر و زمزم

دم کلک تو اخبار ضمیر خلق را راوی

دل پاک تو اسرار رموز غیب را ملهم

تو را با سلطنت هر لحظه جاهی می شود افزون

تو را با مملکت هر روز ملکی می شود منضم

چو روی ماه رویان از سواد طره پرچین

تو را پیوسته می تابد فروغ نصرت از پرچم

تو را چهر منوچهر است و زیب و فر افریدون

تو را بازوی دستان است و نیروی تن نیزم

اگر شمشیر تیزت در خیال آسمان افتد

ز آب تیز شمشیرت بگردد آسمان در دم

برای توست گردون را مدار هابط و صاعد

به داغ توست گیتی را سرین اشهب و ادهم

به بازارت درست خور ندارد قیمت یک جو

میزان تو سنگ کان ندارد وزن یک درهم

در انگشتت اگر دیدی سلیمان خاتم دولت

سلیمان را بماندی در دهان انگشت چون خاتم

بروز آنکه همچون شب هوا خود را بپوشاند

به مشکین کسوتت کرد از علمهای به زر معلم

ز تاریکی جهان گردد سیه چون چهره زنگی

ز انبوهی فتد در هم سپه چون طره دیلم

کند در قطع و خصم تیغ کارگر مدحل

شود در پرده دلها خدنگ پرده در محرم

کمند پیچ پیچ آرد سر اندر حلقه چون ثعبان

سنان سر فراز آید برون از پوست چون ارقم

تو از قلب سپاه آن روز در میدان رزمآرایی

ظفر در حضرتت لازم عدو در طاعتت ملزم

گهی چون فرقدان تیغت دو پیکر سازد از فرقی

گهی چون تو امان تیرت بدوزد هر دو ابرهم

دماغ حاسد فاسد به حال صحت کلی

نیاید تا نیاید بر سرش تیغ مبارک دم

خداوندا گه عیش است و فرصت می دهد دستت

تو فرصت را غنیمت دان که آن بابی است بس معظم

بخواه آن کشتی زرین درو دریای یاقوتی

چو دریایی پر از آب زر ملقوب و قلب یم

می صافی که از قرابه چون در جام ریزندش

صفای جام رنگینش کند روشن روان جم

نوا از مطربی بشنو که او راد دلاویزش

چو ناهید آورد در چرخ کیوان را به زیر و بم

الا تا پرده شب را عروس روز هر صبحی

ز پیش خویش بردارد بدین پیروزه گون طارم

جهان را از سرورت باد سوری آنچنان عالی

که تا روز ابد باشد مصون از رخنه ماتم

همی تا دست و دل باشد قوی از پشت مردم را

دل و دستت قوی بادا به سلطان زاده اعظم

نهال روضه شاهی اویس آنکه از نهاد او

بهار عدل شد سرسبز و باغ ملک شد خرم

خیال دولت نویین و نویین زاده را دایم

به اقبال بقا بادا طناب عمر مستحکم