پرش به محتوا

دیوان سلمان ساوجی/قصیده‌ها/زکان سلطنت لعلی سزای تاج شد، پیدا

از ویکی‌نبشته

زکان سلطنت لعلی سزای تاج شد، پیدا

که لولو با همه لطف از بن گوشش شود، لالا

مهی گشت از افق طالع که پیش طالع سعدش

کمر چون توامان بسته است، خورشید جهان‌آرا

قضا تا مهد اطفال فلک را می‌دهد جنبش

نخوابانید ازین ماهی، درین گهواره مینا

قبای اطلس گردون، به قد قدرش اربودی

بریدندی قماط او، ازین نه شفه والا

همایون مقدم این ماه میون فال فرخ پی

مبارک باد! بر سلطان، معز الدین و الدنیا

جهان سلطنت، سلطان اویس این شاه کو دارد

جهان در سایه فرخ همای چتر گردون سا

شهنشاهی که در تشریح اعضای بداندیشان

به شرح گوهر پاکش زبان تیغ شد گویا

سحاب همت او گرفکندی بر جهان سایه

زمین را بودی از خورشید و گردون نیز، استغنا

چو در معراج فکرت رو به منهاج کمال آرد

ملایک دردمند آواز «سبحان الذی اسری»

ز مهرش صبح دم می‌زد دم مرا شد صدق او روشن

که صدق اندرونی را توان دانست از سیما

چو در هیجا کمان گیرد چو در مسند قدح خواهد

تو گویی مشتری در قوس و خورشیدست در جوزا

ضمیر پیش بین او روان چون آب می‌خواند

ز لوح چهره امروز نقش صورت فردا

چنان احکام شرعی بر طریق عقل می‌داند

که اندر سر نمی‌آید کمیت خوشرو صهبا

برای او بود پیوسته میل اختران آری

به سوی کل چو در باشد همیشه جنبش اجزا

زدست دست طبع او شب و روز است، متواری

گهر در قلعه پولاد و زر در خانه خارا

زرای دین پناه او حربا گر خبر یابد

نسازد قبله از خورشید رخشان بعد ازین حربا

دعای دولتش باشد، جهان راورد پنج ارکان

ثنای حضرتش باشد، فلک را حرز هفت اعضا

دو سلطانند در ملک مروت دست و طبع او

که داد آن ابر را ادرار و راند این بحر را اجرا

به عهدش داد گل بر باد مستوری خود زان رو

کشندش بر سر سرباز و ریزندش آبرو، رسوا

ایا شاهی که تیغ تیز آهن روی رویین تن

نیارد کرد از امر تو سرمویی گذر قطعا!

تو عین لطفی و دریای اعظم آب مستعمل

تو نور محضی و گردون گردون دود مستعلا

سواد سایه چتر تو نور دیده دولت

غبار نعل شبذیر تو نیل چهره حورا

جلالت از گریبان سپهر آورد سر بیرون

مانت دامن آخر زمان را می کشد در پا

گذشته روز و شب آب حسامت از سر دشمن

نشسته سال و مه سهم خدنگ بر دل اعدا

بساط مجلس عدلت، جهان را ملجا و مرجع

بسیط عالم قدرت، ملک را مولد و منشا

چو خیزد شعله تیغت، نشیند آب بر آتش

چو خندد ساغر بزمت، بگرید آب بر دریا

کجا خیل بداندیشان چو مور و مار شد جوشان

سنانت، آن ید بیضا، نمود از چوب اژدرها

خرابی می‌شود، ورنه به عون عدل دیندارت

شریعت چار مادر را جدا کردی ز هفت آبا

الا تا قطه نیسان، که از صلب سحاب افتند

کند در یتیمش در صدف دریای گوهرزا

به یمن همت ذات شریفت، منتظم بادا!

عقود رشته پیوند نسل آدم و حوا