دیوان سلمان ساوجی/قصیدهها/زنجیر بند زلفت زد حلقه بر در دل
زنجیر بند زلفت زد حلقه بر در دل
خیل خیال ماهت در دیده ساخت منزل
ای گل ز حسن رویت گشته خجل به صد رو
وی غنچه بر دهانت عاشق شده به صد دل
زلف و خط تو با هم هندوستان وطوطی
رخسار و خال مشکین کافور و حب فلفل
سودای زلف مشکین دارد دل شکسته
دیوانه گشت مسکین می بایدش سلاسل
غایب شدن به صورت از مامدان که مارا
گه طالعست مانع گه روزگار حایل
لعل حیات بخشد صد بار ریخت خونم
گویی به بخت من شد آب حیات قاتل
یاقوت در چکانت الماس راست حامی
شمشاد خوش خرامت خورشید راست حامل
از عکس گونه هایت در تاب ماه نخشت
وز سحر چشمهایت بی آب چاه بابل
خواهی که یوسف جان از چاه غم برآید
پرتاب کن زبالا مشکین رسن فروهل
از حسن گل به گلزار باد افکند ورق را
گر بر شمال خوانم یک شمه زان شمایل
زان شانه بر سر آمد کو موی می شکافد
در حل و عقد زلفت کان نکته ایست مشکل
زنهار طره ات را مگذار کان پریشان
دارد سر تطاول در عهد شاه عادل
آن کعبه اعالی وان قبله معالی
آن منبع معانی وان مجمع فضایل
دلشاد شاه شاهی کز فر ملک مقنع
بگرفت ملک سنجر بشکست تاج هرقل
نعل سم سمندش تاج سر سلاطین
خاک در سرایش آب رخ افاضل
رایات کام کاری از روی اوست عالی
آیات شهریاری در شان اوست نازل
صیت مکارش را، باد صباست مرکب
حمل مواهبش ، را ، بهار محمل
چون روزگار حکمش ، بر جن وانس نافذ
چون آفتاب عدلش ، بر بحر وبر شامل
تا شاه باز چترش ، بگرفت ملک سنجر
بر کند نسر گردون ، شهبال صیت طغرل
ای خیل حشمتت را نصرت فتاده در پی !
وی چتر دولتت را خورشید رفته در ظل !
در معرض عفافت ، آن مکه ی طهارت
در مجلس ثنایت ، آن مصدر دلایل
پوشیده آستین را بر چهرهبنت عمران
بوسیده آستان را ، صد بار این وابل
از رشک حسن خطت ، دست نگار بر سر
وز شرم لطف طبعت ، پای زلال در گل
دارد زحسن خلقت ، باد شمال بویی
شاخ شجر بدان بو ، باشد به باد مایل
در صدر خصم رمحت تا یافت حکم نافذ
رفت از ولایت تن ، جانش زدست عامل
جز در حصار آهن، یا در میان آبی
مثل تویی نیارد،با تو شدن مقابل
دست تو حاصل کان ، در خاک ریخت یکسر
شاید اگر بگیرد زین دست کان معامل
در بخشش از مبادی تا دست بر گشادی
هستند در ایا دی بسته میان انامل
شاخ نهال رمحت ، بر کنده بیخ یاغی
سیل سحاب جودت افزوده آب سایل
با حکم پایدارت کوه گران سبک سر
با عزم تیز تازت ، برق عجول کاهل
هر عضو دشمنت شد ، منزلگه بلایی
تیغ تو تیز گشته ، در قطع آن منازل
چشم وچراغ عالم ، بودی تو پیش از آن دم
کافلاک در گرفتند ، اجرام را مشاعل
هان جام عید اینک ، شاها کز انتظارش
می کف زدست بر سر خم راست پای در گل !
ساقی لاله رخ را ، گو ساغری در افکن
گلگون چو اشک عاشق روشن چو رای عاقل
راحی که گر فشاند بر خاک جرعه ساقی
عظم رمیم گردد ، حالی به روح واصل
مستان جز از معانی ، می های ارغوانی
فارغ کن از عنادل ، بر نغمه ی عنادل
مطرب که دوش گفتی ، در پرده راز بربط
آواز ها فکندست امروز در محافل
چنگ است بسته خود را ، بر دامن مغنی
از دامن مغنی ، زنهار دست مکسل !
ذوقی تمام دارد ، در صبح عید باده
بی جست وجوی شاعر بی گفت وگوی عاذل
راوی اگر نوازد ، این شعر در سپاهان
روح کمال خواند ((للهدر قایل ))!
تا هر صبا روشن ، این آبگون قفس را
از بال زاغ گردد ، حاصل پر حواصل
فرخ صبا عیدت فرخنده باد ومیمون !
طبع ستاره تابع کام زمانه حاصل !