پرش به محتوا

دیوان سلمان ساوجی/قصیده‌ها/دودر در درج دولت داشت این فیروزه گون طارم

از ویکی‌نبشته

دودر در درج دولت داشت این فیروزه گون طارم

سزای افسر شاهی ، صفای جوهر عالم

سعادت هر دو را باهم ، به عقدی کرد پیوندی

وزان پیوند شد پیدا ، نظام گوهر آدم

جهان را می کند بیدار سوری آسمان آباد

که خواهد بود تا محشر مصون از رخنه ی ماتم

مرصع مهد گردون را کشیدست از ازل دوران

برای این چنین سوری به پشت اشهب وادهم

کشید مهد این مسند معلا را بدوش امشب

گر این هندوی هفتم پرده بودی مقبل و محرم

هزاران شاهد مه رو، گرفته هر یکی شمعی

تما شا را همی گشتند بر این فیروزه گون طارم

شب قدر آمدست امشب ، درو روح ملک منزل

دم صبح آمدست این دم ، درو صدق وصفا مدغم

به خلوت خانه یخورشید ، امشب می رود عیسی

به سوی حجله ی بلقیس ، اینک می خرامد جم

زمین در چرخ می آید ، زمانه عیش می زاید

فلک بی خویش می گردد، به صوت زیرو بانگ بم

در مشاطگی زدمه ، ملک گفتا بده بارش

که هست این کار الحق بس ، به غایت عالی ومعظم

ز عصمت کعبه ی دین را حریمی شد چنان پیدا

که می خواهد زطهر او ، طحارت در حرم زمزم

مبارک بادو میمون باد وفرخنده !

وصول مهد این کوکب به برج نیر اعظم !

به حسنی نازک آمد که زد چون باد با اودم

عذار ناز پروردش ، به دم آلود گشت از دم

خدود لاله رویان ، در عقود لولوی لالا

اگر خواهی بیا بنگر ، عذار لاله وشبنم

ستاده نرگس رعنا میان گلشن خضراء

دو سر در یک بدن پیدا ، شده چون توامان توام

قماری از سر سرو از مقام راست در نغمه

زبان سرو در حالت ، نگارین دست ها بر هم

عروس روی پوش گل درون غنچه با بلبل

دهن بگشاده زیر لب ، حدیثی می کند مبهم

فتاده ژاله بر لاله ،درخشان لاله ازژاله

چنان کز چهره ی ساقی ، شفق گون باده یدر غم

بیا ای سرو سوسن بو ، در افکن لاله گون جامی

به شادی گل و نرگس به یاد بید واسپر غم

به صو ت و نغمه ی بلبل قدح کش تا بر آساید

دهان از ذوق ودست از مس وچشم از لون ومغز از شم

به تیغ بید واسپر غم ، غم از دل کن کنون بیرون

که تیغ بید واسپر غم چو دیدانداخت ، اسپر ، غم

ز دنیا هیچ دانی چیست مار را حاصل ای یاران

نشستن یک نفس باهم ، بر آوردن دمی باهم

بهار از نقره یصافی ، در مهای مطلس زد

بنام شاه خواهد زد ، همانا سکه بر درهم

سحر گه باد مشکین دم ، به بویش داد گل را دم

ازان دم شد عروس گل ، چو رویش تازه وخرم

جمالش را زبان چندان که گوید وصف گوید خوش

دهانش را نظر چندان که جوید بیش یابد کم

حدیث زلف او یک سر ، کزو پیچیده می گویم

چه گویم راستی زان زلف پیچا پیچ خم در خم ؟

به غایت غمزه اش مست است و من حیران چشم او

که تا بر هم زند مژگان ، زند صد مست را بر هم

ندانم زان لب شیرین جواب تلخ چون آمد ؟

تو پنداری که شکر شد به بخت وطالع من سم

اگر هر آفتابی جز به مهرش لب گشاید گل

به سوزن های زر خورشید دوزد غنچه را مبسم

درون ما زسودای تو دریایی است تا لب خون

کزان دریا کشد هر دم سحاب دیده یما نم

زدردم بر درت افتاده چون خواهم که بر خیزم

در آید اشک سیل من بغلطاند مرا دردم

اگر رنجی بود در جان ، بود درد توام در مان

ورم ریشی بود در دل ، بود زخم توام مرهم

هزاران لعل چون مل هم بسی هست ونمی گویم

بر سلطان ولی دانی که باشد پادشه ملهم

سکندر عزم دارا را فریدون فر جم فرمان

خضر الهام موسی کف ، محمد خلق عیسی دم

خداوند خداوندان ، معزالدین والد نیا

که هست اخلاق واحسانش ، فزون از کیف بیش وکم

جهان سلطنت سلطان اویس آن شاه دریا دل

که گیتی را به حکم اوست اشهب رام وادهم هم

شهنشاهی که در حل دقایق رای او گوید

به عقل پیر : کای شاگرد نو آموز ((من اعلم))

کفی از بحر دست او کف موسی بن عمران

دم از باد خلق او دم ((عیسی بن مریم ))

گه معراج فکر او کواکب در عروج اعرج

گه تقدیر وصف او عطارد در بیان ابکم

درخت همتش را بین که هست از کمترین برگش

معلق هفت دریا ی فلک چون قطره ی شبنم

چو گردد حزم بر کسر عدو عزم همایونش

شود با عزم جزم او سپاه فتح ونصرت ضم

بود در دور حکم او مدار آسمان مضمر

شود در سیر کلک او مسیر اختران مدغم

زهی ز احکام منشورت قیاس اختران باطل

زهی زاعلام منصورت لباس آسمان معلم

دم کلک تو سنبل بر ، سمن کارد به قلب دی

دل پاک تو در عقل رویاند ز قلب یم

سری کان پخته سودای خلافت کاسه آن سر

میان صحن میدان شد سگان را مشرب و مطعم

سپاه دشمن از عزم درفش اژدها شکلت

هزیمت می کند چون از عزیمت افعی و ارقم

تو جمشید جهانداری مبارک طلعت و طالع

تو خورشید جهانگیری همایون موکب و مقدم

هنوزت صبح اقبال است و هر دم می شود پیدا

هلال غره فتحت ز شام طره پرچم

الا تا ابر نیسان و هوای صبح در بستان

کند آویزه های در به تاج لعل گل منضم

جمال طلعت بخت تو بادا در همه وقتی

چو روی نوعروسان بهاری تازه و خرم

خیام قدر و جاهت را که می زیبد ستون سدره

بهاوتاد ابد بادا طناب عمر مستحکم