پرش به محتوا

دیوان سلمان ساوجی/قصیده‌ها/دمید گرد لب جوی خط زنگاری

از ویکی‌نبشته

دمید گرد لب جوی خط زنگاری

بیاد و در قدح افکن شراب گلناری

صبا شراب صفا ریخت در پیاله گل

به یک پیاله مل گشت روی گل ناری

زمان زمان گل است و اوان ساغر می

کی آوری می اگر در زمان گل ناری

بیاد تفرج آیات صنع باری کن

که داده است بر ابر و این همه گهرباری؟

نهاد گنبد گل بین که از مرد و لعل

نهاده‌اند و در او می‌کنند زر کاری

مهندسان هوایی ز نقطه باران

بر آب دایره‌ها می‌کشند پرگاری

چو قرص گرم فلک دید گل دهن بگشود

ندانمش زه چه پیدا شد این شکم‌خواری

شب دراز به تحصیل علم حکمت عین

بسا که نرگس مسکین کشیده بیداری

زرشک چشم ندارد که لاله را بیند

که لاله نیز چرا می‌کند کله داری؟

اصول و حکمت بید و خلافیش بنگر

شنو کلام قماری و منطق ساری

فغان ز درد دل سار و ناله سحرش

که هست در دل سار علتی ساری

اگر زیاد نه بویی شنود چون یعقوب

چرا به قهقه خندید کبک کهساری؟

شکوفه پیش رو لشکر بهار آمد

که پیر به ز برای سپاه سالاری

عجب که دیده نرگس نظر به مردم هیچ

نمی‌کند نظرش بر خود است پنداری

نهاد شاخ شجر تخته‌های بزازی

گشاده باد صبا کلبه‌های عطاری

ز جعد غالیه بوی بنفشه روی زمین

نهاد خال رخ گلرخان فرخاری

نوای بلبل عاشق شنو، نه ناله چنگ

که از محبت گل شد برو هوا تاری

مده به مجلس گل راه چنگ، که گل

عروس پرده نشین است و چنگ بازاری

دل است غنچه به یکباره و سوسن است زبان

بسی است ره زبان آوری به دلداری

ثنای حضرت گل بلبل از چه می‌گوید؟

ببایدش ز من آموخت نغز گفتاری

چو کلک من ثنای و دعای شاه سزد

زبان قمری اگر لاله را شود قاری

معز دولت دین، سایه خدای که هست

به سایه علمش آفتاب ز نهاری

محیط مکرمت و کان جود، شاه اویس

که ابر را ز درش را تبی است ادراری

شهی که گر بفروشند نعل اسبش را

برای تاج کند مشتری خریداری

جناب همت او آن رفیع مملکت است

که کرد هفت سپهری چهار دیواری

اگر درآورد او ظل چاه را به جوار

ز چاه چشمه خورشید را کند جاری

چو دید رایت او گفت آفتاب بلند

که کار توست جهانگیری و جهانداری

کند مطالعه روزنامه فردا

ضمیر او ز سواد شب خط تاری

ز جام بأسش اگر عقل جرعه‌ای بچشد

به خواب نیز نبیند خیال هشیاری

سحاب کیست که لاف سخا زند با او؟

اگر چه می‌کندش دعوی هواداری

کسی که شد چو قلم در زمان او دو زبان

نصیب اوست سیه رویی و نگونساری

ز حمل جان چو نهنگ آمدست دشمن او

چرا بدوش کشد بار سر به سرباری

زهی به قوت شاهین بازویت کرده

به هر دیار ترازوی عقل طیاری

سریر جاه تو را بالشی کند گردون

به گرد بالش او گر تو سر فرود آری

به بوی خلق تو یابد حیات و برخیزد

نسیم صبح که جان می‌دهد ز بیماری

اگر نسیم صبا گردی از درت یابد

بسی که مشک ختن را دهد جگر خواری

برای قدر تو زانکه گنجدش در سر

قبای اطلس گردون کند کله داری

ز زخم تیغ تو خورشید تیغ زن هر شب

پناه برده به کوه است و گشته متواری

که در جهان کمری جز به طاعتت بندد

که آن کمر نکند بر میانش زناری

جهان عدل تو باغی است بارور که در او

جز از درخت نبیند کسی گران باری

به روز جلوه نصرت قبای فیروزی

ز گرد خنک تو پوشد سپهر ز نگاری

هر آن که نام تو بر دل نوشت گشت عزیز

مگر درم که ز دست تو می‌کشد خواری

بسی گنه ز زر آمد پدید و بخشیدی

به لطف خویشتنش گرچه خصم دیناری

اگر شمار درم می‌کنند پادشهان

تو آن شهی که درم را به هیچ نشماری

به غیر مورچه تیغ وقت قصد عدو

روا نداشته هرگز که موری آزاری

بر شکوه وقار تو کوه با همه سنگ

رود به باد چو کاه از چه از سبکساری

شها ببوی ثنایت فلک ز شرق به غرب

همی برد سخنم را چو مشک تاتاری

کواکب سخنم طالعند در آفاق

ولی چو سود که طالع نمی‌دهد یاری

به وصف حال خود از گفته نجیب و کمال

دو بیت کرده خرد بر زبان من جاری

به خاک پای تو کاب حیات از آن بچکد

اگر مسوده شعر من بیفشاری

سزد که خواری حرمان کشد معانی من

بلی کشند غریبان هر آینه خواری

همیشه تا بود این خرقه ملمع دهر

که روز می‌کشندش پودی و شبش تاری

سنین عمر تو را باد روز نوروزی

لیال آن همه قدر شهور آزاری