دیوان سلمان ساوجی/قصیدهها/دل را هوای چشم تو بیمار میکند
دل را هوای چشم تو بیمار میکند
جان را امید وصل تو تیمار میکند
طرار طره تو دلم برد عارضت
رو وانهاده پشتی طرار میکند
از بندگی قد تو شد کار سرو راست
آزادی از تو دارد و هموار میکند
خال تو پیش چشم تو زعنبر بخور کرد
وین بهره قوت دل بیمار میکند
هشیار باش ای دل غافل که چشم یار
مست است و قصد مردم هشیار میکند!
دیدار او به خواب خیال است دیده را
کاری است اینکه دولت بیدار میکند
دربست با دلم دهن تنگ او به هیچ
او این چنین مضایقه بسیار میکند
افتاده دل ز کار به یکبارگی که یار
هرجا غمی است بر دل من بار میکند
مرغ شکسته بال دل من که روز و شب
پرواز در هوای رخ یار میکند
تشویش از آن دو دام دلاویز میبرد
اندیشه زان دو ترک کماندار میکند
مست است و بیخبر مگر از دور عدل شاه
چشم سیه دلش که دل آزار میکند
دارای عهد، شیخ حسن، آنکه خدمتش
چرخ دوتا به چاروبه ناچار میکند
شاهی که در هلاک اعادی به روز رزم
احیای رسم حیدر کرار میکند
روشن شد اینکه از غضب اوست کافتاب
خوناب لعل در دل احجار میکند
پوشیده نیست کز کرم اوست کاسمان
دیبای سبز در بر اشجار میکند
از شرم رای روشن او هر شب آفتاب
چون سایه سجده پس دیوار میکند
ای خسروی که کوکبه رای روشنت
رایات آفتاب نگونسار میکند!
از طبیب خلق نافه گشای تو شمهای است
باد آن روایتی که ز گلزار میکند
از فیض دست بحر یسار تو قطرهایست
ابر آن ترشحی که به اقطار میکند
در قطع و فصل دشمن بد اصل بدگهر
تیغ تو پاکی گهر اظهار میکند
تو ملتفت مشو به عدو ز آنکه خود فلک
تدبیر دفع فتنه اشرار میکند
کانکس که کرد در حق دارا بدی هنوز
نقاش نقش او همه بردار میکند
گر مرتفع شوند نجوم فلک چه باک؟
رای تو حکم ثابت و سیار میکند
پیر ار بود وعده تدبیر چون نکرد
امید داشتم که مگر پاره میکند
زامسال نیز قرب سه مه رفت و بند گیش
با من همان حکایت پیرار میکند
در حسب حال تذکره نظم کردهام
نظمی که کسر لول شهوار میکند
کاری ز پیش میرود از لطف شاهیش
این نظم را پیش تو در کار میکند
تا هر بهار خامه نقاش روزگار
بر خار نقش صورت فرخار میکند
سرسبز باد گلبن جاه تو تا زرشک
در چشم دشمنان مژه چون خار میکند!