پرش به محتوا

دیوان سلمان ساوجی/قصیده‌ها/دریغا که باغ بهار جوانی

از ویکی‌نبشته

دریغا که باغ بهار جوانی

فرو ریخت از تند باد خزانی

دریغ آن مه سرو بالا که او را

ز بالا فتاد این بلا ناگهانی

تو دانی چه افتاده است ای زمانه

فتادست مصر کرم را میانی

عجب دارم از شاخ نازک که دارد

درین حال برگ گل بوستانی

درین ماتم ارچه زمین سبز پوشد

سزد گر کند جامه را آسمانی

تو را باید ای گل به صد پاره کردن

کنون گر گشایی لب شادمانی

چه افتاد گویی که گل برگ رعنا

بخون شست رخساره زعفرانی

دل لاله بین روی سرخش چه بینی

که هست از طبانچه رخش ارغوانی

بهارا روان کرده‌ای اشک باران

در آنی که پیراهن گل درانی

هزارا مبادت از این پس نوایی

اگر بعد از این بر چمن گل بخوانی

دران انجمن اشک مردم روا شد

که شاه جوان از سر مهربانی

همی گفت ای آفتاب نشاطم

فرو رفته در بامداد جوانی

انیس دل و خاطرم شیخ زاهد

که در خاطر آورد دل این گمانی

که از صد گلت غنچه ناشکفته

به باد فنایت دهد دهر فانی

به طفلی که دانست جان برادر

که جان برادر به آتش نشانی

به خون دل و دیده‌ات پروریدم

ندانستم این کز دلم خون چکانی

ز دست حریف اجل میر قاسم

مگر باز خورد این قدح دوستکانی

تو وقتی ز دل می‌زدودی غبارم

کنون زیر خاکی کجا می‌توانی

برادر ندارم کنون با که گویم

گرم باشد از دهر درد نهانی

الا این خرامان صنوبر چه بودت

که چون نارون بر چمن ناروانی

نه در بزم می دوستان می‌نوازی

نه در رزم بر دشمنان می‌دوانی

نه صوت نی از مطربان می‌نیوشی

نه جام می از ساقیان می‌ستایی

برانم که گرد حریفان نگردد

دگر رطل می با وجود گرانی

چه آوازه از نی شنیدست گویی

که چشم قدح می‌کند خون فشانی

کسی کین سخن بشنود گر بود سنگ

دلش خون شود چون دل لعل کانی

صبا دم بر افتاده در باغ رضوان

به دلشاد شه می‌برد زندگانی

که آرام جان تو زد شیخ زاهد

سراپرده بر جنت جاودانی

ندانم که چون در نینداخت خود را

ز بام فلک خسرو خاروانی

ندانم چرا مه که از خرمن خور

بگسترد بر شارع کهکشانی

ایا مادر شوخ بی شرم گیتی

چه بی شرمی است این و نامهربانی

یکی را که خواهی به دین زار کشتن

ز بهر چه زایی چرا پرورانی

در اهل جهان بلکه در خانه خود

عجب آتشی زد سپهر دخانی

ندانست گیتی کسی را امانی

تو از وی چه داری امید امانی

چو پروانه یکبارگی سوخت خلقی

بدین شمع جمع و چراغ معانی

دلا نیست گیتی سرای اقامت

که هست امر مانی و تو کاروانی

نمی بایدت رفتن آخر گرفتم

که بس دیرمانی درین ایر مانی

تو را که همای خرد هست در سر

منه دل به این خانه استخوانی

شها نیک دانی تو رسم جهان را

تو خود در جهان چیست کان راندانی

جهان بی‌ثبات است تا بوده‌ایم

چنین بود رسم بد این جهانی

دل یوسف عهد خون است گویی

ز نا دیدن ابن یامین ثانی

بماناد کیخسرو آنکش برادر

فرو آمد از قلعه خسروانی

خدایا تو آن نازنین جهان را

فرود آر در جنت جاودانی

بر آن آفتاب کرم بخش برجی

که آنجاش طوبی کند سایه بانی

روان باد ای چشمه خضر روشن

که دادی به اسکندری زندگانی

شهنشه اویس آفتاب سلاطین

سر افسر ملک نوشین روانی

فریدون ثانی که پاینده بادا

بدو ملک دارایی و اردوانی

الهی تو این پادشاه زمین را

نگه دار از آفات آخر زمانی

به اخلاص پیران و صدق جوانان

که این نوجوان را به پیری رسانی

اگر چه مصیبت عظیم است لیکن

چه تدبیر شاها تو جاوید مانی