پرش به محتوا

دیوان سلمان ساوجی/قصیده‌ها/تا ز مشک ختنت، دایره بر نسترن است

از ویکی‌نبشته

تا ز مشک ختنت، دایره بر نسترن است

سبزهٔ خط تو آرایش برگ سمن است

از دل مشک و سمن گرد برآورد، زرشک

گرد مشک تو که برگرد گل و نسترن است

زره جعد تو را حلقه مشکین گره است

رسن زلف تو را، چنبر عنبر شکن است

بخت شوریده من خفته‌تر از غمزه توست

زلف آشفته تو بسته تراز کار من است

خال و خط و دهنت چشمه خضر و ظلمات

رخ و زلف و زنخت یوسف و چاه و رسن است

یوسف عهد خودی، نه نه چه یوسف که تو را

یوسفی گمشده در هر شکن پیرهن است

سنبل زلف سرانداز تو عنبر زده است

نرگس ترک کماندار تو ناوک فکن است

حلقه گوش تو، یا رب، چه صفایی دارد

کز صفا حلقه بگوشش شده در عدن است

دل فدای سر زلف تو که هر تاتارش

خون بهای جگر نافه مشک ختن است

جان نثار لب لعل تو که از غیرت او

داغ غم بر دل خونین عقیق یمن است

در غم شهدلبان شکرین تو مرا

تن بیمار گدازان چو شکر در لبن است

تا دلم در شکن زلف تو آرام گرفت

دیده من شده در خون دل خویشتن است

سر زلفت به قدم چهره مه می‌سپرد

گوییا نعل سم اسب وزیر زمن است

آن فلک قدر ملک مهر کواکب موکب

که زحل حزم و زحل عزم و عطارد فطن است

آفتاب فلک جاه، غیاث الحق و دین

که محمد و صفت و نام محمد سنن است

ناصر شرع نبی، نایب عدل عمرست

وارث علم علی، صاحب خلق حسن است

آنکه بر مسند ایوان سخا پادشه است

وانکه در عرصه میدان سخن، تهمتن است

آنکه اندر نظرش، صورت دنیا و فلک

راست چون پیرزنی در پس چرخ کهن است

ای که بر خاک درت مهر فلک را حسد است

وی که در درج دلت روح ملک را سکن است

خرد از سحر حلال سخنت مدهوش است

دل و جان بر خط و خال و قلمت مفتتن است

در مقامی که صریر قلمت در نغم است

در زمانی که زبان سخنت در سخن است

تیغ هر چند که آهن دل و پولاد رگ است

شمع با آنکه زبان آور و آتش دهن است

تیغ را دست هنر مانده به زیر کمر است

شمع را تیغ زبان سوخته اندر لگن است

لطفت آن در ثمین است که در رشته عقل

مایه و سود جهانش همه در ثمن است

به صفت، رای تو نور است و فلک چون جسم است

به مثل، عدل تو جان است و جهان همچو تن است

چهره عقل تو فارغ ز غبار ستم است

عرصه ملک تو ایمن ز سپاه فتن است

روبه از تقویت شوکت تو شیردل است

پشه از تربیت همت تو پیل تو است

سلک دور قمر از واسطه کلک و کفت

لله الحمد، که با رونق نظم پرن است

دیده حاسد تو تیر بلا را هدف است

سینه دشمن تو تیغ فنا را محن است

سایه از هر که همای کرمت باز گرفت

کاسه چشم و سرش مطعم زاغ و زغن است

بر زوایای ضمایر نظرت مطلع است

در سراپای سرایر قلمت موتمن است

دشمن ار سرکشیی کرد چو شمع از تو چه غم

زانکه آن سرکشی‌اش موجب گردن زدن است

فلک از ایودچی درگه عالی تو گشت

هر شبی بر فلک از انجم از آن انجمن است

صاحبا بحر مدیح تو نه بحریست کزان

کشتی طبع رهی را ره بیرون شدن است

مدح جاه تو نه از روی و ریا می‌گویم

که مرا مدح تو در جان چو روان در بدن است

بیت من گرنه به مدح تو بود باد خراب

بیت کان نبود بیت تو بیت الحزن است

حق علیم است که در حب محمد امروز

صدق سلمان نه کم از صدق اویس قرن است

از جبینم همه آثار سعادت تابد

از چه رو، زانکه به خاک در تو مقترن است

تا سپیدی رخ برف و سیاهی سحاب

در چمن موجب سرسبزی سروچمن است

باد، آزاد ز باد ستم و جور زمان

سر و جاه تو که سر سبزتر از نارون است