پرش به محتوا

دیوان سلمان ساوجی/قصیده‌ها/ای سر کوی تو را کعبه رسانیده سلام

از ویکی‌نبشته

ای سر کوی تو را کعبه رسانیده سلام

عاشقان را حرم کعبه کوی تو مقام

سعی در راه تو حج است و غمت زاد مرا

در ره حج تو این زاد همه عمره تمام

سالکان طرق عشق تو هم کرده فدا

جان درآن بادیه بی دیه خون آشام

طایره سد ره نشین را که حمام حرم است

از هوا دانه خال تو درآورده به دام

حسرت زمزم خاک درت آن مشرب

جان ما را به لب آورده چو جام است مدام

بی نبات لب تو آب خضر بوده مضر

بی هوای در تو بیت حرم گشته حرام

بر در کعبه کوی تو زباران سرشک

ناودانهاست فرود آمده تا شام ز بام

گر بود سنگ سیه دل غمت از جا ببرد

دل چه باشد که به مهر تو کند صخره قیام

کعبه روی صفا بخش تو در کعبه روی

آفتابی ست بنامیزد در ظل غمام

جز به زلف سیت فرق نشاید کردن

که کدام است جمال تو و خورشید کدام

هر کجا گفته جمال تو که عبدی عبدی

زده لبیک لب خواجه سیاره غلام

آفتابی و چنان گرد تو دل ذره صفت

در طواف است که یک ذره ندارد آرام

زان لب ای عید همایون شکری بخش مرا !

که به قربان لبان شکرینت با دام

حاجیادر پی مقصود قدم فر سودی

خنک آنان که به گام می برسیدند به کام

چه کنی این همه ره ؟ صدر رهت آخر گفتم

کز تو تا کعبه مقصود دو گام ست دو گام

دولت حاج نیابد مگر آن کس که به صدق

بندد احرام در کعبه حاجات انام

صورت لطف خدا مظهر حاجات ، اویس

ظل حق روی ظفر پشت وپناه اسلام

لمعات ظفر از پرچم او می تابد

چون کواکب زسواد شکن زلف ظلام

رای او آن که دهد پیر خرد را تعلیم

فکر او آن که کند سر قضا را اعلام

خوانده از چهره یامروز نقوش فردا

دیده از روزن آغاز لقای انجام

ای زاندیشه تیغ تو بداند یشان را

نقطه از صلب گریزان و جنین از ارحام

عکس رای تو اگر بر رخ ماه افتادی

خواستی مهر به عکس از رخ مه نور به وام

شرم رای تو رخ عین کند چون دل نون

زخم تیر تو دل قاف کند چون تن لام

از می ساغر لطف تو حبابی ناهید

وز دم آتش قهر تو شراری بهرام

نظر پاک تو در کتم عدم می بیند

آنچه اسکندر وجم دید در آیینه یجام

دیده از کبک در ایم تو شاهین شاهی

کرده با شیر به دوران تو گوران آرام

چرخ بر عزم طواف در تو هر روزی

بسته از چادر کافوری صبحست احرام

کوه را گر تف قهر تو بگیرد نا گه

خون لعلش به طیق عرق آید به مشام

آب را با سخطت پای بود در زنجیر

کوه را با غضبت لرزه فتد بر اندام

با کفت ابر حیا داشت زیم خواهش آب

گفت چون ملتمسی می طلبم هم زکرام

کمترین نایب دیوان تو در مسند حکم

آسمان را قلم نسخ کشد بر احکام

در زوایای حریم حرم معد لتت

شده طاوس ملایک به حمایت چو حمام

شد به خون عدویت تیغ به حدی تشنه

که زبان از دهان افکنده برونست حسام

می گدازد تن خود را زر از آن شوق کجا

لقب شاه کند نقش جبین از پی نام

قلمم گر به ثنای تو ز سر ساخت قدم

طبع من ریخت به دامن گهرش در اقدام

تا کند فصل خزان ابر سیه بستان را

یعنی اطفال چمن راست کنون وقت طعام

مهرگان باد همایون ومبارک عیدت

ای همایون زرخت عید وشهور وایام !

شب اقبال نکوه خواه تو در زیور روز

صبح اعمار بداند یش تو در کسوت شام