پرش به محتوا

دیوان سلمان ساوجی/قصیده‌ها/اگویی خیال قد تو ای گلستان چشم!

از ویکی‌نبشته

اگویی خیال قد تو ای گلستان چشم!

سرو است راست رسته بر آب روان چشم

تا نو بهار حسن تو بر چشم من گذ شت

شد پر گل وشکوفه مرا بوستان چشم

چشمم سپر بر آب فکند ست تا تراست

گیسو کمند عارض از ابرو کمان چشم

چشم ودلم فکنده بدین روز ومی کشم

گاهی خسارت دل وگاهی زیان چشم

چشم فضول خانه ی دل را خراب کرد

یا رب سیاه باد مرا ، خان ومان چشم !

تا کی به مهر روی تو ریزند چون شهاب

سیارگان اشک من از آسمان چشم ؟

تا چشمم از جمال تو خط نظر نیافت

خون است در میان دل ودر میان چشم

صد گنج شایگان کنم اندر هر آستین

بهر نثارش از گهر رایگان چشم

پالوده ی سرشک وکباب جگر نهم

پیش خیال روی تو بر گرد خوان چشم

با آنکه آب در جگرم نیست هر شبی

باشد عیار روی توام میهمان چشم

بنشاندش ز مردمی انسان عین من

چون سرو تازه بر لب آب روان چشم

وانگه زراوق عینی پیش آورم

قرابه یزجاجی راوق فشان چشم

چشمم چو گلستان همه پر خار محنت است

شبنم نشسته به طرف گلستان چشم

در گوشه ها نشسته فرو برده سر بر آب

ازترکتاز غمزه ی تو مردمان چشم

چشمم خیال ابروی شوخ تو بست وهست

پیوسته این خیال کج اندر کمان چشم

از بس که من خیال تو تحریر می کنم

بشکسته خامه ی مژه ام در بیان چشم

آنکش خیال لعل تو در چشم خانه ساخت

گوهر به آستین کشد از آستان چشم

گلگون اشک بس که براند بهر طرف

آن کس که او کشیده ندارد عنان چشم

در انتظار مقدم خیل خیال تو

روز وشب است بر سر ره دیده بان چشم

ننشاند همچو قد ورخت هیچ سر وگل

اندر حدیقه حدقه یباغبان چشم

در چشم تو کی آیم ازین سان که غمزه هاست

صف بر کشیده اند کران تا کران چشم

هندوی چشم من سفر بحر می کند

آراسته است از آن به لالی وکان چشم

گویی سحاب خاطر دریا وکان لطف

سر مایه داده است به دریا وکان چشم

آنکو عروس باصره بی رای و حسن او

بنمود چهره در تتق پرنیان چشم

شیرین بود ز شکر شکرش دهان گوش

روشن به نور طلعت رویش روان چشم

بی حسن روی صائب او جلوه گر نشد

طاوس نور در چمن بوستان چشم

آلا که در لقای هوای مبارکش

مرغ نظر نمی پرد از آشیان چشم

گر ابر همتش فکند سایه بر وجود

گوهر چکد به جای نم از ناودان چشم

چشم و چراغ اهل و جودی و از وجود

ذات شریفت آمده بر سر بسان چشم

اوج جلالت تو نبیند سپهر اگر

با صد هزار دیده کند امتحان چشم

از چشم حاسدان گل بخت تو ایمن است

کو را ز خار غصه مبادا امان چشم

از کحل موکب تو جلاگر نیافتی

تاریک بودی آینه روشنان چشم

آن را که کحل دیده نه از خاک پای توست

آب سیه برآیدش از دودمان چشم

خصم مزور تو که روی بهیش نیست

بر روی چون بهی فکند ناردان چشم

با زیب خاک پایت اگر چشم یاد کند

از سرمه باد خاک سیه در دهان چشم

ز ادراک اوج قدر تو شد چشم نا توان

پیداست که تا چه قدر بود آخر توان چشم

شاها بدان خدایی که فراش قدرتش

بنهاد شمع باصره در شمعدان چشم

برآفتاب روی نگاران خرگهی

زابروی چون هلال کشد سایبان چشم

بر مسطر د ماغ که مشکات دانش است

بنشانده است هندو کی پاسبان چشم

مهر وسپهر وروز وشب ومردم ونبات

ابداع کرده حکمتش اندر جهان چشم

از شرم آسمان فکند چشم بر زمین

ار بیند این منا ظره اند ر میان چشم

چشمم به مدح خاک درت کرد ترزبان

اینک هنوز می چکد آب از دهان چشم

تا هست گرد عارض سیمین مدار خط

تا هست زیر سایه ی ابرو مکان چشم

تا چشم بد خزان بهار سعادت است

بادا بهار جاه تو دور از خزان چشم!