پرش به محتوا

دیوان سلمان ساوجی/قصیده‌ها/آب آتش رنگ ده ساقی که می‌بخشد صبا

از ویکی‌نبشته

آب آتش رنگ ده ساقی که می‌بخشد صبا

خاک را پیرانه سر پیرایه عهد صبا

فرش خاکی می‌برد اجرام علوی را فروغ

روح نامی می‌دهد ارواح قدسی را صفا

از طراوت می‌پذیرد آسمان عکس زمین

وز لطافت می‌نماید بر زمین رنگ سما

عکس رخسار گل و گلبانگ بلبل می‌دهد

گلشن نیلوفری را گونه گون برگ و نوا

دود از آتش می‌دماند لاله آتش لباس

پر ز پیکان می‌نماید گلبن پیکان نما

زهره بر گردون ستاند غازه از عکس هلال

لاله در نیسان نماید صورت قلب شتا

بوی آن می‌آید از لطف هوا کاندر چمن

مرده را چون غنچه بخشد قوت نشو و نما

صبحدم بشنو که در بستان سرای روزگار

داستانی می‌سراید بلبل دستان سرا

کم مباش از نرگسی، هر گه که خیزی جام گیر

کم نئی از دانه‌ای، هر جا که افتی خوش برا

غنچه هر برگی که کرد آورد گل بر باد داد

چون کند مسکین، ندارد اعتمادی بر بقا

سعی کن کز سفره گل هم به برگی در رسی

کز چمن زد بلبل سر مست گلبانگ صلا

می‌گشاید غنچه را دل قوت یاقوت و زر

آری آری، خود زر و یاقوت باشد دلگشا

چون بنفشه، بر زبان در عمر خود حرفی نراند

پس زبانش را چرا بیرون کشیدند از قفا؟

گل که در شب خارگرد آرد چو حمال حطب

عاقبت دانم که خواهد بودنش آتش جزا

از گل خوشبوی اگر خاری نبود بر دلی

نازنینی کی به چندین خار بودی مبتلا؟

ابر هر ساعت، دهان لاله می‌شوید به مشک

تا گشاید لب به مدح داور فرمانروا

آفتاب عاطفت بدر الدجی، بحر الخضم

آسمان مکرمت، کهف الام، طود العلا

کعبه ارکان دولت، قبله ارباب دین

ناصر شرع پیمبر، سایه لطف خدا

عصمت دنیا و دین، دلشاد بلقیس اقتدار

مریم عیسی نفس، قید اف داراب را

آن خداوندی که فراشان قدرش می‌زنند

بر سر خرگاه گردون بارگاه کبریا

طاق ایوان رفیعش را، محل آسمان

خاک درگاه معینش را، خواص کیمیا

شادی اندر نام او مد غم چو در صهبا نشاط

همت اندر ذات او مضمر چو در انجم ضیا

گوهر شمشیر او گر عکس بر کوه افکند

سرخ گرداند به خون لعل، روی کهربا

رای او گر تکیه کردی بر سپهر بی ثبات

بالش خورشید بودی در خور او متکا

ای جهان جاه را قدر تو چرخ بی‌ثبات

وای سپهر عدل را رای تو خط استوا

گوهر ذات تو عقد سلطنت را واسطه

خاک درگاه تو چشم مملکت را توتیا

در عبارات تو توضیحات منهاج نجات

در اشارات تو کلیات قانون را شفا

آهوی از پشتی عدلت می‌رود در کام شیر

بوم، از اقبال بختت می‌دهد فر شما

از کفایت، حضرتت را صاحب کافی غلام

وز سخاوت، مجلست را حاتم طایی گدا

بر چراغ عمر اگر حفظ تو دامن گسترد

تا به نفخ صور ایمن گردد از باد فنا

گر سها در سایه رایت رود، چون آفتاب

بعد ازین چشم و چراغ آسمان باشد، سها

زهره را از عفتت گر زانکه آگاهی دهند

بر نیاید بعد ازین، الا که در ستر خفا

تا نخواند خطبه بلبل، در زمان عفتت

بر ندارد برقع از رخسار گل، باد صبا

گرد خنگت بر فلک می‌رفت و می‌کفت آفتاب:

مرحبا ای سرمه اعیان دولت مرحبا

پادشاهان جهان را با تو گفتن نسبتی

جز به رسم پادشاهی عقل کی دارد روا

در کتابت با کیا باشد گیا یکسان ولی

از گیا هرگز کی آید در جان کار کیا

نافه مشکین دمم، تا کی خورم خون جگر؟

بلبل دستان سرای، چند باشم بی‌نوا؟

مه نیم، تا کی خرامم در لباس مستعار؟

گل نیم، زین رو بدان رو چند گردانم قبا؟

کافرم گر هیچکس روزی به آبی تازه کرد

کشت امید مرا جز آب احسان شما

کرده‌ام چون باد آمد شد به هر در لیک نیست

ز آستان هیچکس بر دامنم گردد عطا

عالم از انعام سلطان گشته، مالامال و من

چشم امید از نوال کس چرا دارم چرا؟

چون شبه بادم سیه رو گر به غیر حضرتت

بسته‌ام بر هیچ صاحب دولتی در ثنا

من به اجمال افاضل، در بسیط ملک نظم

مقتدایان سخن را هستم اینک، مقتدا

شعر من شعرست و شعر دیگران هم شعر لیک

ذوق نیشکر کجا یابد مذاق از بوریا

جاهل از یاقوت، مرجان باز نشناسد ولی

جوهری داند به حد خویش هر یک را بها

گر کسی را اعتراضی، هست بر دعوی من

حضرت فضل است حاضر، بنده اینک گو بیا

بکر فکرم را درین دعوی گواهست از سخن

خود که خواهد بود مریم را به عیسی از گوا؟

این سخن بر کوه اگر خوانم به اقبالت ز کوه

صد هزار « احسنت » برخیزد به جای هر صدا

ای فلک بر من تو هر جوری که می‌خواهی بکن

من نخواهم رفت ازین حضرت به صد چندین جفا

ذره از خورشید و ظل از کوه بتوان دور کرد

لیک از خاک درش نتوان مرا کردن جدا

تا نشاند بر کمر یاقوت کوه سرفراز

تا فشاند بر سر کافور باد مشکسا

کژ نهد نرگس کله بر طرز ترکان طراز

خم کند سنبل، کله بر شکل خوبان خطا

روز نوروزت مبارک باد و هر روز از نوت

ابتدای دولتی کان را نباشد انتها