دیوان سلمان ساوجی/غزلیات/یار ما رندست و با او یار میباید شدن
ظاهر
یار ما رندست و با او یار میباید شدن
غمزهاش مست است هان، هوشیار میباید شدن
تا ز لعل آتشین بر ما فشاند جرعهای
سالها خاک در خمار میباید شدن
بر سر انکار ما گر رفت زاهد باش گو
عاشقان را در سر این کار میباید شدن
در صوامع خود پرستان را چه سود از زهد خشک
پای کوبان بر سر بازار میباید شدن
نامه چنگت همی باید شنید از گوش سر
محرم این پرده اسرار میباید شدن
هفت عضو دیده را میبایدت شستن به آب
بعد از آنت طالب دیدار میباید شدن
با تو تا مویی ز هستی هست هستی در حجاب
بر سر کویش قلندر وار میباید شدن
من نمیرفتم به کویش دل کشید آنجا مرا
هر کجا دل میکشد ناچار میباید شدن
آه من بیدار میدارد همه شب خلق را
خلق را از آه من بیدار میباید شدن
گر تو میخواهی که در چشم آیی ای سلمان چو اشک
اولت در چشم مردم خوار میباید شدن