دیوان سلمان ساوجی/غزلیات/چو زلف آن را که سودای تو باشد
ظاهر
چو زلف آن را که سودای تو باشد
سرش باید که در پای تو باشد
برون کردم ز دل جان را که جان را
نمیزیبد که بر جای تو باشد
خوشا آن دل که بیمار تو گردد
دلی را جو که جویای تو باشد
دل گم گشتهام را گر بجویی
در آن زلف سمن سای تو باشد
اگر چه حسن گل صد روی دارد
کجا چون روی زیبای تو باشد؟
نگنجد هیچ دیگر در دل آن را
که در خاطر تمنای تو باشد
اگر چه سرو دلجویی کند عرض
کجا چون قد رعنای تو باشد؟
سرو سرمایهای دارد همه کس
مرا سرمایه سودای تو باشد
بسوزد سنگ بر من، گر نسوزد
دل چون سنگ خارای تو باشد
من بیدل کجا پنهان کنم دل؟
که آن ایمن زیغمای تو باشد
من مسکین کدامین گوشه گیریم؟
که آن خالی ز غوغای تو باشد
جهان هر لحظه سلمان را که در گوش
کند دری ز دریای تو باشد