پرش به محتوا

دیوان سلمان ساوجی/غزلیات/تا در سرم، ز زلف تو، سودا فتاده است

از ویکی‌نبشته

تا در سرم، ز زلف تو، سودا فتاده است
کارم ز دست رفته و در پا، فتاده است

بی‌اتفاق صحبت و بی‌اختیار هجر
مشکل حکایتی است که ما را فتاده است

چون شمع، می‌گدازم و روشن نمی‌شود
کین خود، چه آتشی است که در ما فتاده است؟

گر افتدت هوس، که بپرسی، دل مرا
در زلف خود بجو، که هم آنجا فتاده است