دیوان سلمان ساوجی/غزلیات/به درد دل گرفتارم دوای دل نمیدانم
ظاهر
به درد دل گرفتارم دوای دل نمیدانم
دوای درد دل کاری است بس مشکل نمیدانم
به چشم خویش میبینم که خواهد ریخت خون دل
ندانم چون کنم با دل من بیدل نمیدانم
بیابان است و شب تاریک و با من بخت من همره
ولی بخت است خواب آلود و من منزل نمیدانم
چه گویم ای که میپرسی ز حال روزگار من
که ماضی رفت و حال این است و مستقبل نمیدانم
مرا از دین و از دنیا همین درد تو بس حاصل
که من خود دین و دنیا را جزین حاصل نمیدانم
از آنت در میان دل چو جان جا کردهام دایم
که من جای تو در عالم برون از دل نمیدانم
مرا گویند عاقل گرد و ترک عشق کن سلمان
من آن کس را که عاشق نیست خود عاقل نمیدانم