دیوان حافظ/دلم رمیده شد و غافلم من درویش
ظاهر
۲۹۰ | دلم رمیده شد و غافلم من درویش | که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش | ۲۷۸ | |||
چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم | که دل بدست کمان ابروئیست کافرکیش | |||||
خیال حوصلهٔ بحر میپزد هیهات | چهاست در سر این قطرهٔ محالاندیش | |||||
بنازم آن مژهٔ شوخ عافیتکش را | که موج میزندش آب نوش بر سر نیش | |||||
ز آستین طبیبان هزار خون بچکد | گرم بتجربه دستی نهند بر دل ریش | |||||
بکوی میکده گریان و سرفکنده روم | چرا که شرم همیآیدم ز حاصل خویش | |||||
نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر | نزاع بر سر دنییّ دون مکن درویش | |||||
بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ | ||||||
خزانهٔ بکف آور ز گنج قارون بیش |