دیوان حافظ/ایدل گر از آن چاه زنخدان بدر آئی
ظاهر
| ۴۹۴ | ای دل گر از آن چاه زنخدان بدرآئی | هر جا که روی زود پشیمان بدرآئی | ۴۶۶ | |||
| هش دار که گر وسوسهٔ عقل کنی گوش | آدم صفت از روضهٔ رضوان بدرآئی | |||||
| شاید که بآبی فلکت دست نگیرد | گر تشنه لب از چشمهٔ حیوان بدرآئی | |||||
| جان میدهم از حسرت دیدار تو چون صبح | باشد که چو خورشید درخشان بدرآئی | |||||
| چندان چو صبا بر تو گمارم دم همّت | کز غنچه چو گل خرّم و خندان بدرآئی | |||||
| در تیره شب هجر تو جانم بلب آمد | وقتست که همچون مه تابان بدرآئی | |||||
| بر رهگذرت بستهام از دیده دو صد جوی | تا بو که تو چون سرو خرامان بدرآئی | |||||
| حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو | ||||||
| بازآید و از کلبهٔ احزان بدرآئی | ||||||