پرش به محتوا

دیوان بیدل دهلوی/۳

از ویکی‌نبشته

غزل شمارهٔ 1704: دل بیضهٔ طاووس خیال است به برگیر

دل بیضهٔ طاووس خیال است به برگیر****یعنی نفسی چند توهم درته پرگیر این صبح امیدی‌که طرب مایهٔ هستی‌ست****بادی به قفس فرض‌کن آهی به جگرگیر اقبال به آتش همه یاس است ندامت****گرتاج به فرق تونهد دست به سرگیر در محفل هستی منشین محو اقامت****خمیازه بهار است نفس جام سحرگیر آسودگی دهرکمینگاه تپشهاست****هر سنگ که بینی پرپرواز شررگیر رنگ دو جهان ریخته‌اند از تپش دل****بر هرچه زنی دست همان موج گهر گیر مزد طلب اهل وفا وقف تلف نیست****ای شمع زآتش پر پروانه به زرگیر امید به‌کوی تو همین خاک‌نشین است****گوهر سر مویم ره صحرای دگرگیر حرفی ننوشتم‌که دلی خون نشد آنجا****از نامهٔ من در پر طاووس خبر گیر بیحاصلی است آنچه ز اسباب جنون نیست****دستی که نیابی به گریبان به کمرگیر بیدل به ره عشق ز منزل اثری نیست****تا آبله‌ای گر برسی مفت سفر گیر غزل شمارهٔ 1705: زین بحر بیکران کم هر اعتبار گیر

زین بحر بیکران کم هر اعتبار گیر****موج گهر شو و سر خود در کنار گیر الفت‌پرست کنج دلی اضطراب چیست****رخت نفس در آینه‌داری قرار گیر مردان به احتیاط به امن آرمیده‌اند****چندان‌که گرد خویش برآیی حصارگیر دانا ستم کمینی خفّت نمی‌کشد****برخاستن ز صحبت دونان وقار گیر وصل هوس کرای تمنا نمی‌کند****این بوالفضول ترک ره انتظارگیر نقش خیال پردهٔ اعیان نهفته نیست****راز نهان آینه‌ها آشکار گیر نتوان نگاشت سر خط عبرت به هر مدار****برخیز دوده‌ای ز چراغ مزارگیر این است اگر فسون هوس بعد مرگ هم****بار نفس چو صبح به دوش غبار گیر تا خاک گشتن آب ز گوهر نمی‌رود****ای شرم کوش دامن دل استوار گیر هرچند کار چشم نمی‌آید از زبان****ای لب تو احولی‌کن و نامش دوبارگیر مشتی غبار خود ز خیالش به باد ده****طاووس شو فضای جهان در بهار گیر دل چون امام سبحه اگر بفشرد قدم****بیدل ه یک پیاده ره صد سوارگیر غزل شمارهٔ 1706: هستی چو صبح قابل ضبط نفس مگیر

هستی چو صبح قابل ضبط نفس مگیر****پرواز پرگشاست تو چاک قفس مگیر تسلیم باش با غم خیر و شرت چکار****خود را به کار عشق فضول و هوس مگیر لذت پرست مایدهٔ فضل بودن است****سلوی و من از آیهٔ سیر و عدس مگیر بی‌انتظار در حق نعمت ستم مکن****یعنی تمتع از ثمر زودرس مگیر تمکین خرام قافلهٔ اعتبار باش****دل برهوا منه پی صورت جرس مگیر ترسم به خود ز ننگ گرفتن فرو روی****زنهار از طمع چو نگین نام‌کس مگیر در پلهٔ ترازوی انصاف میل نیست****ای نوبهار عدل کم خار و خس مگیر آیینه پایمال تغافل قیامت است****تمثال از حضور تو داریم پس مگیر عنقا هزار رنگ پرافشان قدرت است****گر محرمی کلاغ به بال مگس مگیر بیدل به این کدورت اگر ساز زندگیست****آیینه گر شوی سر راه نفس مگیر غزل شمارهٔ 1707: همنشین با من ز تشویش هوسها کین مگیر

همنشین با من ز تشویش هوسها کین مگیر****خوابم از سر می‌برد نام پر بالین مگیر کاروان صبح و سامان توقف خفته است****بار بر دوش دل از ضبط نفس سنگین مگیر مشت خاکت از فسردن بر زمین جا تنگ کرد****ای گران‌جان اینقدرها دامن تمکین مگیر حیف می‌آید به فکر یاد من دل بستنت****این خیال مبتذل را قابل تضمین مگیر بر گشاد چشم موقوف است تسخیر جهان****طول و عرض دهر بیش از یک مژه تخمین مگیر دستگاه عالم اسباب وحشت‌پرور است****زین بلندیهای دامن جز غبار چین مگیر پرفشان رنگی به دست اختیارت داده‌اند****صید اگر خواهی به جز پرواز از این شاهین مگیر عالمی پا در رکاب وهم عبرت خانه‌ای است****ای بهار آگهی رنگ از حنای زین مگیر ای بسا خاکی که از برداشتن بر باد رفت****دست معذوری اگر گیری به این آیین مگیر بی‌تکلف تابع اطوار خودبینان مباش****آینه هرچند دل باشد، مبین مگزین مگیر از نفاق دوستان بیدل اگر رنجت رسد****تا توانی ترک صحبتها گرفتن کین مگیر غزل شمارهٔ 1708: به عجز کوش و تک و تاز دیگر آسان گیر

به عجز کوش و تک و تاز دیگر آسان گیر****به رنگ آبله چندی زمین به دندان گیر به سربلندی اقبال اعتبار مناز****چو شمع تا ته پا عالم گریبان گیر به دست طاقت اگر اختیار گیرا نیست****عصا ز کف مفکن دست ناتوانان گیر به عالم کرم آداب جود بسیار است****وضوکن از عرق آنگاه نام احسان‌گیر شکست دل ز بنای امید خلق نرفت****عمارتی که به این رونق است ویران گیر برون نقش قدم گردی از تسلی نیست****سراغ مقصد تسلیم خاکساران گیر به عرض شیشهٔ افلاک و نقش پردهٔ خاک****قدت دمی که خم آورد طاق نسیان گیر کمینگران طلب بوی یار در نظرند****رفیق منتظران باش و راه کنعان گیر دلیل مقصد اگر رفت و آمد نفس است****ز فرق تا قدم خود کف پشیمان گیر به دستگاه دل جمع هیچ صحرا نیست****چو جیب غنچه به یک چین هزار دامان گیر نگاه وارت اگر ذوق عافیت باشد****وطن میانهٔ دیوارهای مژگان گیر حضور غیبت یاران یقین نشد بیدل****جز اینقدر که لگد افکنند و دندان گیر غزل شمارهٔ 1709: مژگان گشا جهان ته بال نگاه گیر

مژگان گشا جهان ته بال نگاه گیر****صیدت به زیر پاست ز شاهین کلاه گیر بال هما ز شش جهتم سایه‌افکن است****اقبال گو کلاغ به بخت سیاه گیر ای غرهٔ تمیز وبال جهان تویی****آیینه بشکن و همه را بیگناه گیر آغوش بیخودی خط پرگار راحت است****رنگ به گردش آمده‌ای را پناه گیر با دل چه الفت است نفس را در این مقام****منزل نشسته باش تو برخیز و راه‌گیر آخر تو از حباب تنک‌مایه‌تر، نه‌ای****خود را دمی عرق کن و بر روی راه گیر آه از بلند ربختن شمع هستی‌ات****چندان که سر فراخته‌ای عمق چاه گیر آن‌سوی عالم‌اند و به پیشت نشسته‌اند****در خانه‌های چشم سراغ نگاه گیر ای باغبان خمار عدم تا کجا کشیم****ما را به سایهٔ مژه‌های گیاه گیر آیینهٔ تامل موج گهر حیاست****گر نظم ما به سکته زنی عذرخواه گیر بیدل شباب رفته به عبرت مقابل است****در سجده نیز قد دوتا را گواه گیر غزل شمارهٔ 1710: درس هستی فکر تکراری ندارد خوانده گیر

درس هستی فکر تکراری ندارد خوانده گیر****ای فضول مکتب رنگ این ورق‌گردانده‌گیر آنقدرها نیست بار الفت این کاروان****دامنت‌گرد نفس دارد چو صبح افشانده‌گیر جزکف بی‌مغز از این دریا نمی‌آید برون****ای‌گهر مشتاق دیگی از هوس جوشانده‌گیر رنگ پروازت چو شمع آغوش پیداکرده‌ست****با وداع خویش این‌کر و فر از خود رانده‌گیر ای جنون چندین غبارکر و فر دادی به باد****خاک بنیاد مرا هم یک دو دم شورانده‌گیر خلقی از رسوایی هستی نظر پوشید و رفت****بر سر این عیب مژگانی تو هم پوشانده گیر دامن خاکست آخر مقصد سعی غبار****گر همه فکرت فلک‌تازست بر جا مانده‌گیر در نگینها اعتبار نام جز پرواز نیست****نقش خود هرجا نشاندی همچنان بنشانده گیر بی‌تامل هرچه‌گویی نیست شایان اثر****تیغ حکمی گر ببازی اندکی خوابانده گیر ای غرور اندیشه بر وهم جهانگیری مناز****قدرتی گر هست دست بید‌ل وامانده گیر حرف ز

غزل شمارهٔ 1711: به کنج زانوی تسلیم طرح امن انداز

به کنج زانوی تسلیم طرح امن انداز****در آب آینه موجیست بی‌نشیب و فراز به پردهٔ تو ز ساز عدم نوایی هست****که هر نفس زدنت سرمه می‌دهد آواز در این هوسکده جهدی که بی‌نشان گردی****بس است آینه‌ات را همین قدر پرداز گذشت فرصت و دل وانشد کسی چه‌کند****گشاد عقدهٔ بی‌رشته‌گسسته است دراز غبار ما چو سحر سینه‌چاک می‌گذرد****که سر به سجده نبردیم و رفت وقت نماز چو غنچه پرده‌در رنگ و بو خودآرایی‌ست****اگر تو گل نکنی نیست هیچ کس غماز ز جیب و دامن خویشت اگر خبر باشد****بلند و پست‌تویی سر به هیچ جا مفراز به ملک عشق ندارد تفاوت اقبال****کله شکستن محمود و چین زلف ایاز فضای دشت و در آیینه خانه است ای صبح****تبسمی کن و بر صنعت بهار بناز نسیم کوی فنا مژدهٔ چه عافیت است****که می‌رود شرر کاغذ این قدر گلباز اگر دماغ هوس ذوق خودسری دارد****بس است چون پر رنگت شکستگی پرواز فغان که شمع صفت زین بهار نومیدی****ندید کس گل انجام بر سر آغاز به هرچه وانگری عالم گرفتاری ا‌ست****ز دام و دانه مگو عمر زلف یار دراز چه لمعه داشت فروغ جمال او بیدل****که هرکجا نگهی بود کرد با مژه ساز غزل شمارهٔ 1712: جراءت پیریم این بس که به چندین تک وتاز

جراءت پیریم این بس که به چندین تک وتاز****قدم عجز رساندم به سر عمر دراز کاش بیفکر سحر قطع شود فرصت شمع****وهم انجام‌گدازی‌ست به طبع آغاز فرصت از کف ندهی تا نشوی داغ فسوس****قاصد ملک عدم نامه نمی‌آرد باز رحمت از شوخی ابرام تقاضاست بری****آن در باز که بر روی کسی نیست فراز نفس‌کافر نشد آگاه ز اقبال سجود****کلهٔ ناز خمی داشت به محراب نماز بر که نالیم ز محرومی و بیباکی طبع****همه بودیم ز توفیق ادب محرم راز شور اغراض جهان برد خموشی ز عدم****سرمه در کوه نماند از تک و تاز آواز حسن و عشق انجمن رونق اسرار همند****بی‌نیاز است نیاز آور و بر خویش بناز پیش از ایجاد ز تشویش تعین رستیم****در دل بیضه شکستیم دماغ پرواز نشئهٔ فیض رباضت نتوان سهل شمرد****ای بسا سنگ که مینا شد از اقبال گداز فکر جمعیت دل کوتهی همّت بود****عقده تا باز نشد رشته نگردید دراز نشدم محرم انجام رعونت بیدل****شمع هرچند به من‌گفت که گردن مفراز غزل شمارهٔ 1713: از جیب هزار آینه سر بر زده‌ای باز

از جیب هزار آینه سر بر زده‌ای باز****ای‌گل ز چه رنگ این همه ساغر زده‌ای باز تمثال چه خون می‌چکد از آینه امروز****نیش مژه‌ای بر رگ جوهر زده‌ای باز در خلوت شرمت اثر ضبط تبسم****قفلی‌ست که بر حقهٔ گوهر زده‌ای باز افروخته‌ای چهره ز تاب عرق شرم****در کلبهٔ ما آتش دیگر زده‌ای باز مجروح وفا بی‌اثر زخم شهید است****کم بود تغافل‌که تو خنجر زده‌ای باز ای خط ادبی‌کن مشکن خاطر رنگش****زین شوخ زبانی به چه رو سر زده‌ای باز با تیره‌دلی کس نشود محرم چشمش****ای سرمه چرا حلقه بر این در زده‌ای باز احرام گلستان تماشای که داری****ای دیده به حیرت مژه‌ای بر زده‌ای باز خون کرد دلت سعی فسردن چه جنون است****خاکی و به آرایش بستر زده‌ای باز بیدل چه خیال است در این راه نلغزی****اشکی و قدم بر مژهٔ تر زده‌ای باز غزل شمارهٔ 1714: جامی مگر از بزم حیا در زده‌ای باز

جامی مگر از بزم حیا در زده‌ای باز****کاتش به دل شیشه و ساغر زده‌ای باز آن زلف پریشان زده‌ای شانه ندانم****بر دفتر دلها ز چه مسطر زده‌ا‌ی باز برگوشهٔ دستار تو آن لالهٔ سیراب****لخت جگر کیست که بر سر زده‌ای باز ای ساغر تبخاله از این تشنه سلامی****خوش خیمه بر آن چشمهٔ کوثر زده‌ای باز مخموری و مستی همه فرش است به راهت****چون چشم خود امروز چه ساغر زده‌ای باز ابر چه بهار است‌که بر بسمل نازت****تیغ مژه با برق برابر زده‌ای باز هشدار که پرواز غرورت نرباید****دل بیضهٔ وهم است و ته پر زده‌ای باز برهستی موهوم مچین خجلت تحقیق****بر کشتی درویش چه لنگر زده‌ای باز از خاک دمیدن به قبا صرفه ندارد****ای گل زگریبان که سر برزده‌ای باز بیدل ز فروغ گهر نظم جهانتاب****دامن به چراغ مه و اختر زده‌ای باز غزل شمارهٔ 1715: چو شمع غره مشو چشم بر حیا انداز

چو شمع غره مشو چشم بر حیا انداز****سریست زحمت دوشت به زبر پا انداز گدای درگه حاجت چه گردن افرازد****بلندی مژه هم برکف دعا انداز اشارتی‌ست ز دی کشته‌های فردایت****که هرچه پیش توآرند بر قفا انداز به فکر خویش فتادی و باختی آرام****تو راکه‌گفت‌که خود را در این بلا انداز؟ جهان به‌کنج فراموشی دل آسوده‌ست****تو نیز شیشه به طاق همین بنا انداز کم از حباب نه‌ای نازکن به ذوق فنا****سر بریده کلاهی‌ست بر هوا انداز به نام عزت اگر دعوی کمال کنی****به خانه‌های نگین نقش بوربا انداز شهیدحسرت آن نقش پای رنگینم****به خاک جای‌گلم برگی از حنا انداز غبار می‌کند از خاک رفتگان فریاد****که سرمه‌ایم نگاهی به سوی ما انداز دگر فسانهٔ ما و منت که می‌شنود****بنال وگوش بر آواز آشنا انداز به روی پردهٔ هستی‌که ننگ رسوایی‌ست****چو بیدل از عرق شرم بخیه‌ها انداز غزل شمارهٔ 1716: سودای تک و تاز هوسها ز سر انداز

سودای تک و تاز هوسها ز سر انداز****پرواز به جایی نتوان برد پر انداز هرجا تویی آشوب همین دود و غبار است****از خویش برآ طرح جهان دگر انداز شوری‌که ز زیر و بم این پرده شنیدی****حرف لب‌گنگش‌کن و درگوش‌کر انداز رسوایی عیب و هنر خلق میندیش****ضبط مژه کن پردهٔ ناموس درانداز صلح و جدل عالم افسرده مساوی‌ست****رو آتش یاقوت در آب‌گهر انداز این عرصه اشارتگه ابروی هلالی‌ست****اینجا به دم تیغ برون آ سپر انداز کمفرصتی عمر غبار نفسم را****داده‌ست ردایی که به دوش سحر انداز گر از تو سراغ من گمگشته بپرسند****بردارکفی خاک و به چشم اثر انداز شیرینی جان نیست گلوسوز چو شمعم****ای صبح تبسم نمکی در شکر انداز نامحرم عبرتکدهٔ دل نتوان بود****این خانه بروب از خود و بیرون در انداز ما خود نرسیدیم به تحقیق میانش****گر دست‌رسا هست تو هم درکمر انداز پرسیدم از آوارگی دربه‌دری چند****گفتند مپرسید از آن خانه برانداز بیدل ز تو تا من نتوان فرق نمودن****گر آینه خواهی به مزارم نظر انداز غزل شمارهٔ 1717: کی رود از خاطر آشفته‌ام سودای ناز

کی رود از خاطر آشفته‌ام سودای ناز****مو به مویم ریشه دارد از خطش غوغای ناز عرش پرواز است معنی تا زمینگیرست لفظ****اینقدر از عجز من قد می‌کشد بالای ناز دل نه تنها از تغافل های سرشارش گداخت****حیرت آیینه هم خون است ز استغنای ناز نیست ممکن‌گل کند زین پردهٔ عجز و غرور****عشق بی‌عرض نیاز و حسن بی‌ایمای ناز تا به شوخی می‌زند چشمت عرق‌گل می‌کند****نیست بی‌ایجاد گوهر موج این دریای ناز بسکه ابرام نیاز از بیخودی بردیم پیش****چین ابرو شد تبسم بر لب گویای ناز گرچه رنگ شوخ‌چشمی برنمی‌دارد حیا****در عرق یک سر نگه می‌پرورد سیمای ناز در چمن رعنایی سرو لب جویم کداخت****ازکجا افتاده است این سایهٔ بالای ناز تا به کی باشی فضول آرزوهای غرور****در نیازآباد هستی نیست خالی جای ناز شعلهٔ افسرده رعنایی به خاکستر نهفت****موی پیری گشت آخر پنبهٔ مینای ناز گرتظلم دامنت گیرد به دل خون کن نفس****با تغافل توام است افتاده‌ست سر تا پای ناز چشم کو تا از قماش حیرت آگاهش کنند****سخت بیرنگ است بیدل صورت دیبای ناز غزل شمارهٔ 1718: نرگسش وامی‌کند طومار استغنای ناز

نرگسش وامی‌کند طومار استغنای ناز****یعنی از مژگان او قد می‌کشد بالای ناز سرو او مشکل که گردد مایل آغوش من****خم شدن ها برده‌اند از گردن مینای ناز از غبارم می‌کشد دامن تماشا کردنی است****عاجزی های نیاز و بی‌نیازی های ناز چشم مستش عین ناز، ابروی مشکین ناز محض****این چه توفان است یارب ناز بر بالای ناز بسکه آفاق از اثرهای نیاز ما پر است****در بساط ناز نتوان یافت خالی جای ناز جیب و دامان خیال ما چمن می‌پرورد****بسکه چیدیم از بهار جلوه‌ات گل های ناز با همه الفت نگاهی بی‌تغافل نیست حسن****چین ابرو انتخاب ماست از اجزای ناز عالمی آیینه دارد درکمین انتظار****تاکجا بی‌پرده گردد حسن بی‌پروای ناز سجده‌واری بار در بزم وصالم داده‌اند****هان بناز ای‌سر، که خواهی خاک شد در پای ناز تا نفس بر خویش می‌بالد تمنا می‌تپد****هرکه دیدم بسمل است از تیغ ناپیدای ناز بیدل امشب یاد شمعی خلوت افروز دل است****دود آهم شعله‌ای دارد به گرمی های ناز غزل شمارهٔ 1719: بسکه از شادابی خطت شد این‌گلزار سبز

بسکه از شادابی خطت شد این‌گلزار سبز****خاک می‌گردد چو ابر از سایهٔ دیوار سبز زبن هوا گر دانهٔ تسبیح گیرد آب و رنگ****می‌شود چون ریشه‌های تاکش آخر تار سبز می‌نماید بی‌نسیم مقدم جان‌پرورت****سبزهٔ این باغ چون رگ بر تن بیمار سبز نخل عجزم آبیارم التفاتی بیش نیست****می‌توان‌کردن مرا از نرمی گفتار سبز خرمی در طینت مردم به قدر غفلتست****دارد این آیینه‌ها را شوخی زنگار سبز جزوها را تابع کیفیت کل بودنست****سنگ هم در شیشه می‌غلتد چو شدکهسار سبز صورت خاکیم و دام اعتباری چیده‌ایم****ریشهٔ ما را دمیدن می‌کند ناچار سبز بهرهٔ تحقیق از تقلید بردن مشکلست****خضر نتوان شد کنی گر جامه و دستار سبز ساز و برگ عشرت از بار تعلق رستن است****سرو را آزادگیها دارد این مقدار سبز چون خط پرگار هستی حلقه درگوشم‌کشید****کرد آخر گرد خود گردیدنم زنار سبز عالمی را دستگاه از مرگ غافل کرده است****بنگ دارد هرچه می‌بینی در این گلزار سبز عارضش‌از سایهٔ‌گیسو به خط غلتیده است****برگ گل‌کم می‌شود بیدل به زهرمار سبز غزل شمارهٔ 1720: هر کجا آیینهٔ ما گردد از زنگار سبز

هر کجا آیینهٔ ما گردد از زنگار سبز****گر همه طوطی شوی نتوان شد آن مقدار سبز این چمن الفت‌پرست سایهٔ گیسوی کیست****سبزه می‌جوشد به گردن رشتهٔ زنٌار سبز برگ عیش قانعان بی‌گفتگو آماده است****شد زبان بسته از خاموشی اظهار سبز گر مزاج خام ظالم پخته‌کار افتد بلاست****ورنه دارد طبع‌گل چندان که باشد خار سبز کسوت ما هرچه باشد ناله خون‌آلوده است****طوطیان را کم شود چون بال و پر منقار سبز از لب شاداب او چون سنبل اندر چشمه‌سار****موج می‌خواهد شدن در ساغر خمّار سبز گر سحاب آرد نوید سایهٔ نخل قدش****نالهٔ بلبل دهد چون سرو از این گلزار سبز برق حسن نو خطی در گل گرفت آیینه را****جلوه‌گر این است کشت تشنهٔ دیدار سبز ریشهٔ گل بی‌طراوت نیست از ابر بهار****می‌کند تردستی مطرب زبان تار سبز هیچ زشتی در مقام خویش نامرغوب نیست****خار را دارد همان چون گل سر دیوار سبز رنگ می‌بندد لب خندان به عزلت خو مکن****آب هم می‌گردد از آسودن بسیار سبز آبروی مرد بیدل با هنر جوشیدنست****نیست در شمشیرها جز تیغ جوهردار سبز غزل شمارهٔ 1721: پوچ است سر به سر فلک بی‌مدار مغز

پوچ است سر به سر فلک بی‌مدار مغز****چون شیشه زین کدو مطلب زینهار مغز راحت‌کند به سختی ایام نرمخو****از استخوان به خویش برآرد حصار مغز ذوق جفا ز طینت خاصان نمی‌رود****چون پوست مشکل است دهد آشکار مغز سرها ز بس فشردهٔ افسون وحشت است****چون نارگیل می‌کند از خودکنار مغز نقد است انتقام شکفتن در این چمن****جوش شکوفه می‌کشد از شاخسار مغز از بس که دیده در ره تیر تو دوختیم****چون استخوان سفید شد از انتظار مغز ناصح مکش ترانهٔ عبرت به‌گوش من****دارم سری که کاشته در پنبه‌زار مغز ناز سبو به سرخوشی باده می‌کشند****آتش به پوست زن که نیاید به کار مغز عمری‌ست آسمان به هوا چرخ می‌زند****گردش نرفت از این سر بی‌اعتبار مغز بیمعرفت به فتوی تحقیق کشتنی است****از هر سری که مغز ندارد برآر مغز کو سر که فال عشرت سامان زند کسی****نبود حباب قابل یک قطره‌وار مغز بیدل دماغ سوختهٔ طرز فکر را****مانند نال خامه دمد تار تار مغز غزل شمارهٔ 1722: عمری خیال پخت سر گیر و دار مغز

عمری خیال پخت سر گیر و دار مغز****زین جوز پوچ هیچ نشد آشکار مغز در ستر حال کسوت فقری ضرورت است****پیدا کند ز پوست مگر پرده‌دار مغز زهر است الفت از نگه چشم خشمناک****بادام تلخ را ندهد اعتبار مغز مخموری می آفت نقدی‌ست‌هوش دار****کز سرگرانیت نشود سنگسار مغز سرمایهٔ طبیعت بی‌درد کینه است****نتوان ز سنگ یافت به غیر از شرار مغز سختی کشند چرب‌سرشتان روزگار****از زخم سنگ چاره ندارد چهار مغز دون‌همتی که ساخت ز معنی به لفظ پوچ****چون سگ بر استخوان نکند اختیار مغز درخورد عرض جوهر هر چیز موقعی است****در استخوان گو چه فروشد عیار مغز اسرار در طبیعت کم‌ظرف آفت است****از استخوان بسته برآرد دمار مغز منعم همان ز پهلوی جا هست تازه‌رو****تاگوشت فربه است بود شیرخوار مغز از بس به ذوق آتش عشقت گداختیم****شد استخوان ما همه تن شمع‌وار مغز در هر سری که شور هوای تو جاکند****مانند بوی غنچه نگیرد قرار مغز بیدل ز بس ضعیف مزاجیم همچو نی****از استخوان ما نشود آشکار مغز غزل شمارهٔ 1723: خودسری‌گرد دل تنگ نگردد هرگز

خودسری‌گرد دل تنگ نگردد هرگز****غنچه تا وانشود رنگ نگردد هرگز سرمهٔ چشم ادب‌پرور جمعیت ماست****ساز ما خفت آهنگ نگردد هرگز بی‌سخن عذر ضعیفی همه جا مقبول است****سعی رنج قدم لنگ نگردد هرگز سایه خفت‌کش اندیشهٔ پامالی نیست****خاکساری سبب ننگ نگردد هرگز ترک هستی کن اگر صافی دل می‌خواهی****از نفس آینه بیرنگ نگردد هرگز دور وهمی‌ست‌که بر جام سپهر افتاده‌ست****بی‌تکلف سر بی‌ننگ نگردد هرگز هرکه دارد تپشی در جگر از شعلهٔ عشق****گر همه سنگ شود دنگ نگردد هرگز پستی طبع‌که چون آبلهٔ پا ازلی‌ست****گر تناسخ زند اورنگ نگردد هرگز فکر روزی‌ست‌که پرمی‌کشد از مغز وقار****آسیا تا نشود سنگ نگردد هرگز کلفت هر دو جهان درگره حسرت ماست****دل اگر جمع شود تنگ نگردد هرگز بیدل از طورکلامت همه حیرت‌زده‌ایم****در بهاری‌که تویی رنگ نگردد هرگز غزل شمارهٔ 1724: فتیله‌ای به دل بیخبر ز داغ افروز

فتیله‌ای به دل بیخبر ز داغ افروز****علاج خانهٔ تاربک کن چراغ افروز ز باده برق عتاب آب دادنت ستم است****که گفت چهره برافروز و بی‌دماغ افروز؟ پری‌رخان به هزار انجمن قدح زده‌اند****تو این چراغ طرب یک دو گل به باغ افروز دلیل منزل تحقیق ترک واسطه است****به سوز جاده و شمع ره سراغ افروز امید شعلهٔ آواز بلبلان تا چند****به دود یاس دمی آشیان زاغ افروز به غیر آبلهٔ پا دلیل راحت نیست****به این چراغ تو هم‌گوشهٔ فراغ افروز اگر فتیلهٔ موج می‌ات به تاب رسد****هزار انجمن از برق یک ایاغ افروز دمی که صفحه به ذوق فنا زدی آتش****ره طلب به گهرهای شبچراغ افروز فروغ بزم وفا مغتنم شمر بیدل****چراغ اگر نفروزد کسی تو داغ افروز غزل شمارهٔ 1725: خون شد دل و ز اشک اثر می‌کشد هنوز

خون شد دل و ز اشک اثر می‌کشد هنوز****ساز آب‌گشت و نغمهٔ تر می‌کشد هنوز حیرت به نقش صفحهٔ امکان قلم‌کشید****مژگان خمار زیر و زبر می‌کشد هنوز خلقی در این جنونکدهٔ وهم چون هلال****از سرگذشته تیغ و، سپر می‌کشد هنوز جوش غبار کم نشد از خاک رفتگان****منزل رسیده رنج سفر می‌کشد هنوز ما را به وهم نشئهٔ تجرید داغ کرد****عریانیی‌که جامه ز بر می‌کشد هنوز نامحرمی به وصل هم از ما نمی‌رود****حیرت قدح ز حلقهٔ در می‌کشد هنوز فرش است دستگاه حلاوت به‌کنج فقر****نی گشته بوریا و شکر می‌کشد هنوز نشکسته گرد رنگ ز پرواز دم مزن****عنقا ز آشیان توپر می‌کشد هنوز ای شمع نقش پردهٔ تحقیق دیگر است****تصویرت انتظار سحر می‌کشد هنوز تخفیف حرص خواجه نشد پیکر دوتا****این گاو مرده بار دو خر می‌کشد هنوز بیدل چه‌گنجهاکه نشد طعمهٔ زمین****قارون به خاک رفته و زر می‌کشد هنوز غزل شمارهٔ 1726: رنگ طاقت سوخت اما وحشت آغازم هنوز

رنگ طاقت سوخت اما وحشت آغازم هنوز****چشم بر خاکستر بال است پروازم هنوز بی‌تو پیش از اشک شبنم زین گلستان رفته‌ام****می دهد گل از شکست رنگ آوازم هنوز پیکرم چون اشک در ضبط نفس گردید آب****می شمارد عشق چون آیینه غمازم هنوز زین چمن عمری‌ست گلچین تماشای توام****دور از آغوش خیالت یک گل اندازم هنوز زندگی وصل است اما کو سر و برگ تمیز****چول نفس صیدم به فتراک است می‌تازم هنوز عشق حیرانم غبارم را کجا خواهد شکست****یک قلم پروازم و در چنگل بازم هنوز مژده‌ای از وصل دارم خانه خالی می‌کنم****ای نفس ضبطی که من آیینه پردازم هنوز رفته‌ام عمری‌ست زین محفل نوای فرصتم****ساده‌لوحان رشته می‌بندند بر سازم هنوز مرده‌ام اما همان رقص غبارم تازه است****خاک راه کیستم یا رب که می‌نازم هنوز یک قفس قمری‌ست از شور جنون خاکسترم****چون نگه در سرمه هم می‌بالد آوازم هنوز سوختن از شعلهٔ من خامی حسرت نبرد****دیده‌ام انجام‌کار و داغ آغازم هنوز کی برم چون صبح کام از عشرت جان باختن****من‌که چون‌گل از ضعیفی رنگ می‌بازم هنوز مشت خاکم تا کجا چرخم به پستی افکند****نقش پا گر افسرم سازد سرافرازم هنوز شبنم رم‌طینتم بیدل‌گر افسردم چه باک****می‌رسد بر یک جهان بیطاقتی نازم هنوز غزل شمارهٔ 1727: بی‌پرده است و نیست عیان راز من هنوز

بی‌پرده است و نیست عیان راز من هنوز****از خاک می‌دمد چوگلم پیرهن هنوز عمریست چون نفس همه جهدم ولی چه سود****یک‌گام هم نرفته‌ام از خویشتن هنوز چون شمع خامشی‌که فروزی دوباره‌اش****می‌سوزدم سپهر به داغ‌کهن هنوز ای محو جسم دعوی آزادیت خطاست****یعنی ز بیضه نیست برون پر زدن هنوز عالم به این فروغ نظر جلوه‌گاه کیست****شمع خیال سوخته است انجمن هنوز فریاد ما به پردهٔ دل بال می‌زند****نگذشته است پرتو شمع از لگن هنوز اندوه غربت آب نکرده‌ست پیکرت****گل نیست ای ستمزده راه وطن هنوز آسودگی چو آب گهر تهمت من است****دارد ز موج دامن رنگم شکن هنوز مرگم نکرد ایمن از آشوب زندگی****جمع است رشته‌های امل در کفن هنوز یک جلوه انتظار تو در خاطرم گذشت****آیینه می‌دمد ز سراپای من هنوز برق تحیرم چه شد از خویش رفته‌ام****پرواز من بر آینه دارد سخن هنوز خاکستری ز آتش من‌گل نکرده است****دل غافل است از نمک سوختن هنوز از بی‌نصیبی من غفلت هوا مپرس****درخون تپید شوق و نگشتم چمن هنوز بیدل غبار قافلهٔ هرزه تازی‌ام****مقصد گم است و می‌روم از خویشتن هنوز غزل شمارهٔ 1728: خارخارت کشت و پیش حرص بیکاری هنوز

خارخارت کشت و پیش حرص بیکاری هنوز****در تردد ناخنت فرسود و سر خاری هنوز می‌شماری‌گام و راهی می‌کنی قطع از هوس****کعبه پر دور است در تسبیح و زناری هنوز زین‌بیابان‌آنچه‌طی‌گردید جزکاهش‌که داشت****همچو شمع از خامسوزی داغ رفتاری هنوز ریشه‌ات بگسیخت ساز اندیشهٔ مضراب چند****شد نفس بی‌بال و در پرواز منقاری هنوز صبح جزشبنم‌گلی زین باغ نومیدی نچید****گریه یکسر حاصل است وخنده می‌کاری هنوز عبرت آفات دهر از خواب بیدارت نکرد****بیخبر در سایهٔ این کهنه دیواری هنوز جان پاکی، تاکی‌افسردن به‌کلفتگاه جسم****یوسفت در چاه مرد و برنمی‌آری هنوز چشم‌بندی بی‌تمیزی را نمی‌باشد علاج****درکف است آیینه و محروم دیداری هنوز غنچه تاکی در عدم بفریبد افسون گلش****سر به بادت رفته و در بند دستاری هنوز همسری با ذره‌ات آب حیا در خاک ریخت****زین هوس هم اندکی کم شو که بسیاری هنوز بر در هر سفله می‌مالی جبین احتیاج****خاک بر فرق توهم آبروداری هنوز نیست بیدل هرکسی شایستهٔ خواب عدم****از تو تا افسانه‌ای باقیست بیداری هنوز غزل شمارهٔ 1729: دارم دلی از داغ تمنای تو لبریز

دارم دلی از داغ تمنای تو لبریز****چون کاغذ آتش زده غربال شرربیز چون شمع مپرسید ز سامان بهارم****سیلاب بنای خودم از رنگ عرق‌ریز تحقیق ز صنعتگری وهم مبراست****ازهرچه در آینه نمایند بپرهیز مرد طلبی از دل معذور حذرکن****زآن پیش که لنگت کند از آبله بگریز بر رنگ ادب تهمت پرواز جنون است****یاقوت به آتش ندهد شعلهٔ مهمیز اخلاص به اظهار، مکدر مپسندید****چون شکر ز دل زد به زبان شدگله‌آمیز هر خار وگل آیینهٔ تعظیم بهار است****ای کوفتهٔ خواب گران یک مژه برخیز از مغتنمات است تماشای دویی هم****تامحرم‌خودنیستی باآینه‌مستیز بیگانهٔ طور دل بلبل نتوان زیست****بر شاخ گلی رو به تکلف قفس آویز با ساز نفس قطع تعلق چه خیال است****تیغی که تو داری به فسون‌ها نشود تیز بیدل به فغان زین قفست نیست رهایی****ای خاک به خون خفته غبار دگر انگیز غزل شمارهٔ 1730: غبار ره شو و سرکوب صد حشم برخیز

غبار ره شو و سرکوب صد حشم برخیز****شه قلمرو فقری به این علم برخیز به فیض عام ز امید قطع نتوان کرد****زبخت خفته میندیش و صبحدم برخیز غبار دل به زمین نقش خواهدت بستن****کنون که بار سر و دوش توست کم برخیز فرونشسته‌تر از جسم مرده است جهان****دو روز گو به جنون جوشی ورم برخیز ز اغنیا به تواضع مباش غرهٔ امن****چو اعتماد ز دیوارهای خم برخیز حریف معنی تحقیق بودن آسان نیست****به سرنگونی جاوید چون قلم برخیز شریک غفلت و آگاهی رفیقان باش****به خواب چون مژه‌ها با هم و به هم برخیز غبار هرزه‌دو دشت آفتی چه بلاست****تو راکه گفت ز خاک ره عدم برخیز؟ درای قافلهٔ صبح می‌دهد آواز****که ای ستم‌زده رفتیم ما، تو هم برخیز چو شمع سیرگریبان عصای همت تست****به خود فرو رو و از فرق تا قدم برخیز در این ستمکده نومید خفته‌ای بیدل****به آرزوی دلت می‌دهم قسم برخیز غزل شمارهٔ 1731: دل مصفاکن شرر در خرمن اسباب ریز

دل مصفاکن شرر در خرمن اسباب ریز****آینه صیقل زن و نقش جهان در آب ریز در تغافل‌خانهٔ اسباب فرش مخملی است****زین تماشا جمع کن مژگان و رنگ خواب ریز غنچه آزاد است از گلبازی تمثال رنگ****ای حیا آیینهٔ ما هم به این آداب ریز کم مدار از شمع محفل پاس ناموس وفا****آب گرد و بر غبار خاطر احباب ریز زان ستمگر حسرت جام نگاهی داشتم****تا توانی بر سر خاکم شراب ناب ریز دامنی کز کلفت آزادت کند ازکف مده****چون نوا بر در زن از هر ساز و بر مضراب ریز فکر هستی سر به جیب انفعالت آب کرد****گردبادی جوش زن خاکی در این گرداب ریز سجدهٔ طاق سپهرت نقش جمعیت نبست****بعد از این رنگ خمی بیرون این محراب ریز خشک بر جا مانده‌ایم ای ابر رحمت همتی****خاکی از بنیاد ما بردار و بر سیلاب ریز عمرها شد صورتم را می‌کشی بی‌انفعال****ای مصور در صدف خشک است رنگت آب‌ریز نقش هستی بیدل از کلفت‌طرازان صفاست****تا تویی در هرکجایی سایهٔ مهتاب ریز غزل شمارهٔ 1732: ای بیخودی بر آینهٔ وهم رنگ ریز

ای بیخودی بر آینهٔ وهم رنگ ریز****یعنی غبار ما به سر نام و ننگ ریز شور شکست‌شیشه‌در این‌بزم‌قلقل است****چندی به جام وهم شراب ترنگ ریز موقوف گریه نیست بساط بهار عجز****خونت نماند برجگر از چهره رنگ ریز ای جستجو اگر هوس آرمیدنی‌ست****ما را بجای آبله در پای لنگ ریز روزی دو در وفاکدهٔ فقر صبر کن****بر شیشه‌خانهٔ هوسی چند سنگ ریز رنگ ادب نریختی از شرم آب شو****گوهر نبسته‌ای چو عرق بی‌درنگ ریز یک دشت وحشت است چمنزار کاینات****آیینهٔ خیال ز داغ پلنگ ریز ای نوبهار، بیهوده نقاش وحشتی****یک برگ گل زعالم تصویر رنگ ریز دلهای خلق قابل تأثیر عجز نیست****پرواز ناله در پر و بال خدنگ ریز عمری‌ست امتحانکدهٔ درد الفتیم****یارب دل گداختهٔ ما ز سنگ ریز آرامگاه وحشت رنگند غنچه‌ها****خونم بر آستانهٔ دلهای تنگ ریز مفت است اگر به وهم غنا متهم شوی****چون تار، ساز آنچه نداری ز چنگ ریز تا وعده‌گاه خنجر نازت کشیده‌ام****خون فسرده‌ای‌که چه‌گویم چه رنگ ریز غارت سرشتهٔ نگه کافر توایم****یاد از غبار ماکن و طرح فرنگ ریز بیدل مآل هستی موهوم ما فناست****این قطره را همان به دهان نهنگ ریز غزل شمارهٔ 1733: به دل ز مقصد موهوم خار خار مریز

به دل ز مقصد موهوم خار خار مریز****در امید مزن خون انتظار مریز مبند دل به هوای جهان بیحاصاا****ز جهل تخم تعلق به شوره‌زار مریز به یک دو اشک غم ماتم‌که خواهی داشت****گل چراغ فضولی به هر مزار مریز حدیث عشق سزاوار گوش زاهد نیست****زلال آب‌گهر در دهان مار مریز به عرض بیخردان جوهرکلام مبر****به سنگ و خشت دم تیغ آبدار مریز به تردماغی کروفر از حیا مگذر****ز اوج ناز به پستی چو آبشار مریز ز آفتاب قیامت اگر خبر داری****به فرق بیکلهان سایه‌کن غبار مریز خجالت است شکفتن به عالم اوهام****در آن چمن‌که نه‌ای رنگ این بهار مریز خراب گردش آن چشم نشئه‌پرور باش****به ساغر دگر آب رخ خمار مریز اگرچه جرأت اهل نیاز بی‌ادبی است****زشرم آب شو و جز به پای یار مریز به هرچه نازکنی انفعال همت توست****غبار ناشده در چشم انتظار مریز به هر بنا که رسد دست طاقتت بیدل****به غیر ریختن رنگ اختیار مریز حرف س

غزل شمارهٔ 1734: صاحب دل را نزیبد گفت‌وگو با هیچکس

صاحب دل را نزیبد گفت‌وگو با هیچکس****محرم آیینه چون تمثال باید بی‌نفس جز ندامت پرتوی از شمع هستی گل نکرد****نخل ماتم راست اشک از میوه‌های پیشرس در بیابانی که مابار خموشی بسته‌ایم****با نگاه چشم حیران می‌دمد شور جرس الفت اسباب دل را جوهرآیینه شد****آب می‌گردد نهان آخر ز جوش و خار و خس ای ندامت آب گردان خاک بنیاد مرا****تا در این صورت توانم دست شستن از هوس تیغ استغنای قاتل رنگی از من برنداشت****دست خون بسملم در دامن چاک است و بس نیست‌گر پرواز سیر بیخودی هم عالمی‌ست****از شکست رنگ پیداکرده‌ام چاک قفس خاکساری می‌رسد آخر به داد سرکشی****اضطراب موج راساحل بود فریادرس چون حیا غالب شود غیر از خموشی چاره نیست****هرکه باشد چون گهر در آب می‌دزدد نفس لذت درد محبت هم تماشاکردنی‌ست****دل به‌ذوقی می‌خورد خونم‌که نتوان‌گفت بس کاروان عمر بیدل مقصدش معلوم نیست****می‌چکد اشک و قیامت می‌کند شور جرس غزل شمارهٔ 1735: کاروان ما نداردگردی از صوت جرس

کاروان ما نداردگردی از صوت جرس****صبح بر دوش شکست رنگ می‌بندد نفس در ترازویی که صبر عاشقان سنجیده‌اند****کوه اگر گردد تحمل نیست همسنگ عدس آشیان دل پناه هرزه‌گردیهای ماست****خانهٔ آیینه دارد جای آرام نفس در ادبگاه ظهور از منت دونان منال****شعله هم‌کاه ضعیفی می‌شود محتاج خس عافیت خواهی در الفت سواد فقر زن****بهر صید خواب فرشی سایه می‌باشد نفس از هوس با هیچ قانع شو که اینجا عنکبوت****می‌کند صید هما در سایهٔ بال مگس صبح عیش و شام کلفت توام یکدیگرند****شعله و دود آنقدر با هم ندارد پیش و پس چون امل جوشید از طبعت فنا آماده باش****نیست بی‌فال سفر آشفتن موی فرس گاه کندنها صدا می‌بالد از نقش نگین****بی خروشی نیست گر سنگی خورد بر پای کس می‌روی از خود دمی هم وضع آزادی برآ****خانه را روشن کن آتش زن به بنیاد هوس تا توانی صبر کن بیدل در این کلفت سرا****چون سحر آخر پر پرواز خواهد شد نفس غزل شمارهٔ 1736: نیست بی‌شور حوادث آمد و رفت نفس

نیست بی‌شور حوادث آمد و رفت نفس****کاروان موج دارد از شکست خود جرس باغ امکان را شکست رنگ می‌باشد کمال****ای ثمر گر فرصتی داری به کام خویش رس تا توانی پاس آب روی سایل داشتن****خودفروشی های احسان به که ننمایی به کس ای عدم آوازه قید زندگی هم عالمی‌ست****بیضه گر بشکست چون طاووس رنگین کن قفس مشت خونی هرزه‌گرد کوچهٔ زخم دلیم****حسرت است‌اینجا بجز عبرت چه‌می گردد عسس دستگاه سفله‌خویان مایهٔ شور و شر است****خالی از عرض طنینی نیست پرواز مگس چون به آگاهی رسیدی گفت و گوها محو کن****نیست منزل جز بیابان مرگی شور جرس بی‌غباری نیست هرجا مشت خاکی دیده‌ایم****شد یقین کز بعد مردن هم نمی‌میرد هوس چون حبابم بیدل از وضع خموشی چاره نیست****صاحب آیینه را لازم بود پاس نفس غزل شمارهٔ 1737: از لب خامش زبان واماندهٔ کام است و بس

از لب خامش زبان واماندهٔ کام است و بس****بال از پرواز چون ماند آشیان دام است و بس مرکز تسخیر دل جز دیده نتوان یافتن****گوش‌مینا حلقه‌ای گر دارد آن جام است وبس تا نفس باقی‌ست نتوان بست بال احتیاج****این غناهایی‌که ما داربم ابرام است و بس از نشان کعبهٔ مقصود آگه نیستم****اینقدر دانم که هستی‌ساز احرام است و بس وادی امکان ندارد دستگاه وحشتم****هر طرف جولان کند نظاره یک گام است و بس بسته است از موی چینی صورتم نقاش صنع****صبح ایجادم همان گل کردن شام است و بس دستگاه ما و من چون صبح برباد فناست****صحن این کاشانه‌ها یکسر لب بام است و بس کاش از خجلت شرارم برنمی‌آمد ز سنگ****سوختم از شرم آغازی که انجام است و بس برپر عنقا تو هر رنگی‌که می‌خواهی ببند****صورت آیینهٔ هستی همین نام است و بس بیش از این نتوان به افسون محبت زیستن****داغم از اندیشهٔ وصلی که پیغام است و بس پختگی دیگ سخن را باز می‌دارد ز جوش****تا خموشی نیست بیدل مدعا خام است و بس غزل شمارهٔ 1738: ذوق شهرتها دلیل فطرت خام است و بس

ذوق شهرتها دلیل فطرت خام است و بس****صورت نقش نگین خمیازهٔ نام است و بس نوحه‌کن بر خویش اگر مغلوب چشم افتاد دل****آفتاب آنجاکه زبر خاک شد شام است وبس از قبول عام نتوان زیست مغرور کمال****آنچه تحسین دیده‌ای زین قوم دشنام است و بس حق‌شناسی کو، مروت کو، ادب کو، شرم کو****جهد اهل فضل بر یکدیگر الزام است و بس گلرخان دام وفا از صید الفت چیده‌اند****گردش چشمی‌که هوش می‌برد جام است و بس هرچه می‌بینی بساط آرای عرض حیرت است****این گلستان سربه‌سر یک نخل بادام است و بس هیچکس را قابل آن جلوه نپسندید عشق****جوهر حیرانی آیینه اوهام است و بس در ره عشقت که تدبیر آفت بیطاقتی‌ست****هر کجا واماندگی گل کرد آرام است و بس بال آهی می‌کشد اشکی که می‌ربزیم ما****شبنم ما را هوا گشتن سرانجام است و بس از تعلق آنقدر خشت بنای کلفتی****اندکی از خود برآ، عالم سر بام است و بس چون سیاهی رفت از مو، فکر خودرایی خطاست****جامه هرگه شسته‌گردد باب احرام است و بس فطرت بیدل همان آیینهٔ معجزنماست****هر سخن کز خامه‌اش می‌جوشد الهام است وبس غزل شمارهٔ 1739: چشم وا کن ششجهت یارست و بس

چشم وا کن ششجهت یارست و بس****هر چه خواهی دید، دیدارست و بس سبحه بر زنار وهمی بسته‌اند****این‌گره گر واشود تارست و بس گر بلند و پست نفروشد تمیز****از زمین تا چرخ هموارست و بس هر نفس صد رنگ بر دل می‌خلد****زندگانی نیش آزارست و بس چند باید روز بازار هوس****چینی‌ات را مو شب تارست و بس باغ امکان نیست آگاهی ثمر****جهل تا دانش جنون کارست و بس مبحث سود و زیان در خانه نیست****شور این سودا به بازارست و بس کاری از تدبیر نتوان پیش برد****هر که در کار است بیکارست و بس دود نتوان بست بر دوش شرار****چون ز خود رستی نفس بارست و بس جهل ما بیدل به آگاهی نساخت****نو ربر ظلمت شب تارست و بس غزل شمارهٔ 1740: زندگی محروم تکرارست و بس

زندگی محروم تکرارست و بس****چون شرر این جلوه یک بارست و بس از عدم جویید صبح ای عاقلان****عالمی اینجا شب تارست و بس از ضعیفی بر رخ تصویر ما****رنگ اگر گل می‌کند بارست و بس غفلت ما پردهٔ بیگانگی‌ست****محرمان را غیر هم بارست و بس کیست تا فهمد زبان عجز ما****ناله اینجا نبض بیمارست و بس نیست آفاق از دل سنگین تهی****هرکجا رفتیم کهسارست و بس از شکست شیشهٔ دلها مپرس****ششجهت یک نیشتر زارست و بس در تحیر لذت دیدار کو****دیدهٔ آیینه بیدارست و بس اختلاط خلق نبود بی‌گزند****بزم صحبت حلقهٔ مارست و بس چون حباب از شیخی زاهد مپرس****این سر بی‌مغز دستارست و بس ای سرت چون شعله پر باد غرور****اینکه گردن می‌کشی دارست و بس بیدل از زندانیان الفتیم****بوی گل را رنگ، دیوارست و بس غزل شمارهٔ 1741: خودسر ز عافیت به تکلف برید و بس

خودسر ز عافیت به تکلف برید و بس****آهی که قد کشید به دل خط کشید و بس راه تلاش دیر و حرم طی نمی‌شود****باید به طوف آبلهٔ پا رسید و بس جمعی که در بهشت فراغ آرمیده‌اند****طی کرده‌اند جادهٔ دشت امید و بس دل با همه شهود ز تحقیق پی نبرد****آیینه آنچه دید همین عکس دید و بس ناز سجود قبلهٔ توفیق می‌کشیم****زین گردنی که تا سر زانو خمید و بس محمل‌کشان عجز، فلکتاز قدرتند****تا آفتاب سایه به پهلو دوید و بس عیش بهار عشق ز پهلوی عجز نیست****در باغ نیز، شمع گل از خویش چید و بس ما را درین ستمکده تدبیر عافیت****ارشاد بسمل است که باید تپید و بس هیهات راه مقصد ما وانموده‌اند****بر جاده‌ای که هیچ نگردد پدید و بس خواندیم بی‌تمیز رقمهای خیر و شر****از نامه‌ای که بود سراسر سفید و بس رفع تظلم دم پیری چه ممکن است****هرجا رسید صبح گریبان د‌رید و بس بیدل پیام وصل به حرمان رساندنی‌است****موسی برون پرده ندیدن شنید و بس غزل شمارهٔ 1742: غم نه‌تنها بر دلم نالید و بس

غم نه‌تنها بر دلم نالید و بس****عیش هم بر فرصتم خندید و بس گر طواف کعبهٔ درد آرزوست****می‌توان گرد دلم گردید و بس چون گلم زین باغ عبرت داده‌اند****آنقدر دامن که باید چید و بس جاده چون طی شد حضور منزل است****رشته می‌باید به پا پیچید و بس علم دانش یک قلم هیچ است و پوچ****اینقدر می‌بایدت فهمید و بس صحبت دل با نفس معکوس بود****سبحه اینجا رشته گردانید و بس دل حرم تا دیر در خون می‌تپید****خانه راه خانه می‌پرسید و بس چون شرر در راه کس گردی نبود****شرم فرصت چشم ما پوشید و بس بر بهار عیش می‌نازد غنا****بیخبرکاین‌گل قناعت چید و بس بیقرارم داشت درد احتیاج****ناله‌ای کردم که کس نشنید و بس منزل مقصود پرسیدم ز اشک****گفت باید یک مژه لغزید و بس بیدل اسباب جهان چیزی نبود****زندگی خواب پریشان دید و بس غزل شمارهٔ 1743: بی‌پردگی کسوت هستی ز حیا پرس

بی‌پردگی کسوت هستی ز حیا پرس****این جامه حریر است ز عریانی ما پرس آه است سراغ نم اشکی که نداریم****چون گم شود آیینهٔ شبنم ز هوا پرس اسرار وفا منحصر کام و زبان نیست****چون سبحه ز هر عضو من این نکته جدا پرس از مجمل هر چیز عیان است مفصل****کیفیت ابرام هم از دست دعا پرس مستقبل امید دو عالم همه ماضی است****این مسئله بر هرکه رسی رو به قفا پرس عالم همه آوارهٔ پرواز خیال است****سرمنزل این قافله از بانگ درا پرس جز تجربهٔ سنگ محک عیب و هنر نیست****رمز کرم و خسّت مردم ز گدا پرس ای همت دونان سبب حاصل کامت****تدبیر گشاد گره از ناخن ما پرس واماندگی از شش جهت آغوش گشوده‌ست****راهی که به جایی نرسد از همه جا پرس در گرد تک و پوی سلف ناله جنون داشت****دل گفت سراغ همه بی‌صوت و صدا پرس بیدل به هوس طالب عنقا نتوان شد****تا گم شدن از خویش ره خانهٔ ما پرس غزل شمارهٔ 1744: پر تیره‌روزم از من بی پا و سر مپرس

پر تیره‌روزم از من بی پا و سر مپرس****خاکم به باد تا ندهی از سحر مپرس در دل برون دل چو نفس بال می‌زنم****آوارگی گل وطن است از سفر مپرس صبح آن زمان که عرض نفس داد شبنم است****پروازم آب می‌شود از بال و پر مپرس هستی فسانه است کجا هجر و کو وصال****تعبیر خوابت اینکه شنیدی دگر مپرس گشتیم غرق صد عرق ننگ از اعتبار****دریا ز سرگذشت رموز گهر مپرس ما بیخودان ز معنی خود سخت غافلیم****هرچند سنگ آینه است از شرر مپرس فرسود چاره‌ای که طرف شد به رنج دهر****با صندل از معاملهٔ دردسر مپرس هرکس درین بساط سراغ خودست و بس****نارفته در سواد عدم زان کمر مپرس دل را به فهم معنی آن جلوه بار نیست****ناز پری ز کارگه شیشه‌گر مپرس ثبت است رمز عشق به سطر زبان لال****مضمون نامه اینکه ز قاصد خبر مپرس بیدل نگفتنی است حدیث جهان رنگ****صد بار بیش گفتم از این بیشتر مپرس غزل شمارهٔ 1745: دل قیامت می کند از طبع ناشادم مپرس

دل قیامت می کند از طبع ناشادم مپرس****بیستون یک ناله می‌گردد ز فرهادم مپرس نام هم مفت است عنقا بشنو و خاموش باش****صد عدم از هستی آن سویم ز ایجادم مپرس محفل‌آرای حضورم خلوت نسیان اوست****گو فراموشم نخواهی هیچش از یادم مپرس پهلوی‌خودمی‌خورم چون شمع‌و ازخود می‌روم****رهنورد وادی تسلیمم از زادم مپرس تهمت تشویش نتوان بر مزاج سایه بست****خواب امنی دارم از عجز خدادادم مپرس تا مژه در جنبش آید عافیت خاکستر است****شمع بزم یأسم از اشک شررزادم مپرس همچو طاووسم به چندین رنگ محو جلوه‌ای****نقش دامم دیدی از نیرنگ صیادم مپرس کس در این محفل زبان‌دان چراغ‌کشته نیست****از خموشی سرمه گردیدم ز فریادم مپرس آب در آیینه بیدل حرف زنگار است و بس****سیل اگر گردی سراغ کلفت‌آبادم مپرس غزل شمارهٔ 1746: غفلت آهنگم ز ساز حیرت ایجادم مپرس

غفلت آهنگم ز ساز حیرت ایجادم مپرس****پنبه تا گوشت نیفشارد ز فریادم مپرس مدعای عجزم از وضع خموشی روشن است****لب‌گشودن می‌دهد چون ناله بر بادم مپرس جوهر تعمیر پروازست سر تا پای شمع****رنگ بر هم چیده‌ام از خشت بنیادم مپرس حسن پنهان نیست اما عشق راحت دشمن است****خانهٔ شیرین‌کجا باشد ز فرهادم مپرس الفت آیینهٔ دل نیز تسخیرم نکرد****چون نفس پر وحشی‌ام از طبع آزادم مپرس کرده‌ام یک عمر سیر گلشن‌آباد جنون****ناله می‌دانم دگر از سرو و شمشادم مپرس هیچ فردوسی به رنگ‌آمیزی امید نیست****سر به پایی می‌کشم از کلک بهزادم مپرس معنی‌گل کردن موج از تظلم بسته‌اند****زندگی افسانه‌ها دارد ز بیدادم مپرس مشت خاکم عشق نادانسته صیدم‌کرده است****ای حیا آبم مکن از ننگ صیادم مپرس هرکجا لفظی‌ست بیدل معنیی گل کرده است****دیگر از کیفیت ارواح و اجسادم مپرس غزل شمارهٔ 1747: جز ستم بر دل ناکام نکرده‌ست نفس

جز ستم بر دل ناکام نکرده‌ست نفس****خون شد آیینه و آرام نکرده‌ست نفس یک نگین‌وار در این کوه چه سنگ و چه عقیق****نتوان یافت که بدنام نکرده‌ست نفس زندگی سیر بهارست چه پست و چه بلند****این هوا وقف لب بام نکرده‌ست نفس زین قدر هستی مینا شکن وهم حباب****باده‌ای نیست که در جام نکرده‌ست نفس فرصت چیدن و واچیدن خلق اینهمه نیست****کار ما بی‌خبران خام نکرده‌ست نفس تابع ضبط عنان نیست جنون‌تازی شوق****تا می از شیشه گران وام نکرده‌ست نفس رفت آیینه و هنگامهٔ زنگار بجاست****صبح ما را چقدر شام نکرده‌ست نفس غیر فرصت که در این بزم نوای عنقاست****مژده‌ای نیست که پیغام نکرده‌ست نفس که شود غیر عدم ضامن جمعیت ما****خویش را نیز به خود رام نکرده‌ست نفس معنی اینجا همه لفظ است مضامین همه خط****آن چه عنقاست که در دام نکرده‌ست نفس هر دو عالم به غبار در دل یافته‌اند****بیدل اینجا عبث ابرام نکرده‌ست نفس غزل شمارهٔ 1748: در این بساط هوس پیش از اعتبار نفس

در این بساط هوس پیش از اعتبار نفس****همان به دوش هوا بسته گیر بار نفس صفای آینه در رنگ وهم باخته‌ایم****به زیر سایهٔ کوهیم از غبار نفس به هیچ وضع نبردیم صرفهٔ هستی****چو صبح ضبط خود آید مگر به کار نفس به رنگ شمع سحرفرصتی نمی‌خواهد****خزان عشرت و رنگینی بهار نفس در این چمن اثر اشک شبنم آینه است****که آب شد سحر از شرم گیرودار نفس غرور هستی ما را گر انتقامی هست****بس است اینکه خمیدیم زبر بار نفس شرار کاغذ آتش زده است فرصت عیش****فشاندن پر ما نیست جز شمار نفس. به ساز انجمن هستی آتش افتاده ست****چو نبض تب‌زده مشکل بود قرار نفس دل است آینه‌دار غبار ما و منت****وگرنه عرض نهانی‌ست آشکار نفس هزار صبح در این باغ بار حسرت بست****گشاده‌گیر تو هم یک دو دم کنار نفس همان به ذوق تماشاست زندگانی من****به زنگ چشم نگاهم بس است تار نفس ز ضعف تنگدلیها چو غنچهٔ تصویر****نشسته‌ام به سر راه انتظار نفس شکست جام حبابم غریب حوصله داشت****محیط می‌کشم امروز از خمار نفس به عالمی‌که من از دست زندگی داغم****نگردد آتش افسرده هم دچار نفس بهار عمر ندارد گلی دگر بیدل****نچید هیچکس اینجا به غیر خار نفس غزل شمارهٔ 1749: گره چو غنچه نباید زدن به تار نفس

گره چو غنچه نباید زدن به تار نفس****فکندنی است ز سر چون حباب بار نفس زمانه صد سحر از هر کنار می‌خندد****به ضبط کار تو و وضع استوار نفس خوش آن زمان که شوی در غبار کسوت عجز****چو شعله بر رگ گردن بلند بار نفس اشاره‌ایست به اهل یقین ز چشم حباب****که دیده وانشود تا بود غبار نفس به سوی خویش کشد صید را خموشی دام****سخن ز فیض تامل شود شکار نفس ز موج بحر مجویید جهد خودداری****چه ممکن است درآمد شد اختیار نفس متن چو صبح در انکار هستی ای موهوم****گرفته است جهان را هوا سوار نفس در این محیط که هر قطره صد جنون تپش است****شناخت موج گهر قیمت وقار نفس شب فراق توام زندگی چه امکان است****مگر چو شمع کند سعی اشک کار نفس به چاک پیرهن عمر بخیه ممکن نیست****متاب رشتهٔ وهم امل به تار نفس فلک به ساغر خمیازه سرخوشم دارد****چو صبح می‌کشم از زندگی خمار نفس تأملی نکشیده‌ست دامنت ورنه****برون هر دو جهانی به یک فشار نفس فروغ دل طلبی خامشی گزین بیدل****که شمع صرفه ندارد به رهگذار نفس غزل شمارهٔ 1750: تب و تاب بیهُده تا کجا به گشاد بال و پر از نفس

تب و تاب بیهُده تا کجا به گشاد بال و پر از نفس****سر رشته وقف گره کنم دلی آورم به بر از نفس به هزار کوچه شتافتم چه ترانه‌ها که نیافتم****رگی از اثر نشکافتم که رسد به نیشتر از نفس غم زندگی به کجا برم ستم هوس به که بشمرم****چو حباب هرزه نشسته‌ام به فشار چشم تر از نفس سر و کار فطرت منفعل به خیال می‌کندم خجل****که چرا عیار گداز دل نگرفت شیشه‌گر از نفس ز جنون فرصت پرفشان نزدودم آینهٔ وفا****چو شرار داغم از آتشی که نگشت صرفه‌بر از نفس تک و تاز عرصهٔ بی‌نشان به خیال می‌بردم کشان****به هوا اگر ندهد عنان به کجا رسد سحر از نفس به غبار عالم وهم و ظن نرسیده‌ای که کنی وطن****عبث انتظار عدم مده به شتاب پیشتر از نفس به دو دم تعلق آب و گل مشو از حضور عدم خجل****که نشاط خانهٔ آینه نبرد غم سفر از نفس ز ترانهٔ نی نوحه‌گر به خروش هرزه گمان مبر****همه را به عالم بی‌اثر، اثری‌ست در نظر از نفس کلف تصور زندگی مفکن به گردن آگهی****چقدر سیه شود آینه که به ما دهد خبر از نفس مگشا چو بیدل بیخبر، در هر ترانهٔ بی‌اثر****بفشار لب به هم آنقدر که هوا رود به در از نفس غزل شمارهٔ 1751: ای دلت صیاد راز، از لب مده بیرون نفس

ای دلت صیاد راز، از لب مده بیرون نفس****کز خموشی رشته می‌بندد به صد مضمون نفس با خیال از حسن محجوب تو نتوان ساختن****حیرتم در دل مگر آیینه دزدد چون نفس چشم مخمور تو هر جا سرخوش دور حیاست****نشئه خون کرده‌ست در رنگ می گلگون نفس طبع دانا را خموشی به که گوهر در محیط****از حبابی بیش نبود گر دهد بیرون نفس تا ز خودداری برون آیی طریق درد گیر****چون رسد در کوچهٔ نی می‌شود محزون نفس ساز هستی اقتضای دوری تحقیق داشت****موج را آخر برآورد از دل جیحون نفس لاف عزت تا کجا بر باد اقبالت دهد****ای سحر زین بیش نتوان برد بر گردون نفس جز به زیر خاک آواز کرم نتوان شنید****اغنیا از بسکه دزدیدند چون قارون نفس زندگی پر وحشی است ای بیخبر هشیار باش****بهر تسخیر هوا تا کی کند افسون نفس دل مقامی نیست کانجا لنگر اندازد کسی****از خیال خانهٔ آیینه بگذر چون نفس درد انشا می‌کند کسب کمال عاجزان****مصرع آهی‌ست بیدل گر شود موزون نفس غزل شمارهٔ 1752: بی‌تأمل در دم پیری مده بیرون نفس

بی‌تأمل در دم پیری مده بیرون نفس****از کتاب صبح مگذر سرسری همچون نفس جسم خاکی دستگاه معنی پرواز توست****راست کن چندی درین خم همچو افلاطون نفس گر نیاید باورت از حیرت آیینه پرس****صبح ما را نیست شام ناامیدی چون نفس ای حباب از آبروی زندگی غافل مباش****چون گهر دزدیدنی دارد در این جیحون نفس گردبادست اینکه دارد جلوه در دشت جنون****یا ز تنگی می‌تپد در سینهٔ مجنون نفس بسکه زین بزم کدورت در فشار کلفتم****غنچه‌وارم برنمی‌آید ز موج خون نفس آه از شام جوانی صبح پیری ریختند****آنچه می‌زد بال عشرت می‌زند اکنون نفس شعله‌ای دارد چراغ زندگی کز وحشتش****در درون دل تمنا می‌تپد بیرون نفس فیضها می‌باید از حرف بزرگان گل کند****صبح روشن می‌شود تا می‌زند گردون نفس خامشی دارد به ذوق عافیت تقلید مرگ****تا به کی بندد کسی بیدل به این مضمون نفس غزل شمارهٔ 1753: صبح است و دارد آن‌گل در سر هوای نرگس

صبح است و دارد آن‌گل در سر هوای نرگس****از چشم ما بریزید آبی به پای نرگس ابر و بهار اقبال امروز سایهٔ کیست****گل‌کرد تاج برسر بال همای نرگس آب وگل تعین این دلکشی ندارد****رنگ شکستهٔ کیست طرف بنای نرگس هم چشم نوبهارم خوابم چه احتمال است****دارد غنودن اما تا غنچه‌های نرگس بی‌انتظار نتوان از وصل‌کام دل برد****گل می‌رسد درین باغ یکسر قفای نرگس حیرت برون این باغ راهی نمی‌گشاید****هرچند رسته باشد چشم از عصای نرگس ما را به‌این دو دم عیش با چتر گل چه‌کار است****همسایهٔ خزانیم زبر لوای نرگس اقبال اوج گردون گر می‌گشود کاری****میل زمین نمی‌کرد دست دعای نرگس تقلید چند باید در جلوه‌گاه تحقیق****پامال نور شمع است رنگ لقای نرگس مضمون پیش پا نیز آسان نمی‌توان خواند****صد صفر و یک الف بود عبرت‌فزای نرگس چندانکه وارسیدیم رنگ خزان جنون داشت****ای‌کاش داغ می‌رست زین باغ جای نرگس بیدل ز چشم مردم دور است حق‌شناسی****کوری است خرمن اینجا چون دستهای نرگس غزل شمارهٔ 1754: چند نشینی به کلفت دل مأیوس

چند نشینی به کلفت دل مأیوس****همچو دویدن به طبع آبله محبوس ای نفس از دل برآر رخت توهم****خانهٔ آیینه نیست عالم ناموس ریخت ندامت به دامنم دل پر خون****آبله‌ای بود حاصل کف افسوس سرکشی از طینتم گمان نتوان برد****نقش قدم کس ندید جز به زمین‌بوس دامن شب تا به کی بود کفن صبح****به که برآیی ز گرد کلفت ناموس ناله در اشک زد ز عجز رسایی****آب شد این شعله از ترقی معکوس صد چمن امید لیک داغ فسردن****نامهٔ رنگم که بست بر پر طاووس آتش دیر از هوای عشق بلند است****گبر نفس غرهٔ دمیدن ناقوس چیست مجاز انفعال رمز حقیقت****جلوه عرق کرد گشت آینه محبوس بیدل اگر دست ما ز جام تهی شد****پای طلب کی شود ز آبله مأیوس غزل شمارهٔ 1755: گر شود از خواب من خیال تو محبوس

گر شود از خواب من خیال تو محبوس****حسرت بالین من برد پر طاووس ساز حجابی نداشت محفل هستی****سوخت دل شمع ما به حسرت فانوس دل نفسی بیش نیست مرکز الفت****چند نشیند نفس در آینه محبوس دامن بیحاصلی غبار ندارد****رنگ حنا تهمتیست بر کف افسوس تا نکشد فطرت انفعال تریها****شبنم ما را هواست پردهٔ ناموس سر ز گریبان مکش که ریخته گردون****شمع در این انجمن ز دیدهٔ جاسوس منکر قدرت مشو که جغد ندارد****جز به سر گنج پا ز طینت منحوس گل به کف و در غم بهار فسردن****مزد تخیل پر است جلوهٔ محسوس گوشت اگر نیست نغمه‌سنج مخالف****صوت موذن بس است نالهٔ ناقوس ریشه دوانده‌ست در بهار جنونم****پیچش هر گردباد تا پر طاووس بیدل از این مزرع آنچه در نظر آمد****دانه امل بود و آسیا کف افسوس غزل شمارهٔ 1756: نفس ثبات ندارد به شست کار نویس

نفس ثبات ندارد به شست کار نویس****شکسته است قلم نسخه اعتبار نویس جریدهٔ رقم اعتبارها خاک است****تو هم خطی به سر لوح این مزار نویس زمان وصل به صبح قیامت افتاده‌ست****سیاهی از شب ما گیر و انتظار نویس سوار مطلب عشاق دقتی دارد****برای خاطر ما اندکی غبار نویس شقی که گل کند از خامه بی صریری نیست****برات ناله تو هم بر دل فگار نویس خط جنون سبقان مسطری نمی‌خواهد****چو نغمه هرچه نویسی برون تار نویس شگون یمن ندارد برات عشرت دهر****زبان خامه سیاه است گو بهار نویس هزار مرتبه دارد شهید تیغ وفا****قلم به خون زن و بیتی به یادگار نویس ز نقش هستی من هر کجا اثر یابی****خط جبین کن و بر خاک راه یار نویس بیاض دیدهٔ یعقوب اشارتی دارد****که سیر ما کن و تفسیر نقره‌کار نویس به نامه‌ای که در او نام عشق ثبت کنند****به جای هر الف انگشت زینهار نویس ز خود تهی شدن آغوش بی‌نشانی اوست****چو صفر اگر ز میان رفته‌ای‌کنار نویس به مشق حسرت ازآن جلوه قانعم بیدل****بر او سفیدی مکتوب انتظار نویس حرف ش

غزل شمارهٔ 1757: شخص معدومی به پیش وهم خود موجود باش

شخص معدومی به پیش وهم خود موجود باش****ای شرار سنگ ازآن عالم‌که نتوان بود باش رنج هستی بردنت از سادگیها دور نیست****صفحهٔ آیینه‌ای داری خیال اندود باش سالی و ماهی نمی‌خواهد رم برق نفس****در خیالت مدت موهوم گو معدود باش در زیانگاه تعین نیست حسن عافیت****گر توانی خاک شد آیینهٔ مقصود باش جوهر قطع تعلق تاب هر نامرد نیست****ای امل جولاه فطرت محو تار و پود باش پردهٔ ساز خداوندیست وضع بندگی****گر سجودآموز خود گردیده‌ای مسجود باش مال و جاهت شد مکرر بعد ازین دل جمع‌کن****یک دو روز ای بیخبرگو حرص ناخشنود باش سنگ هم بی‌انتقامی نیست در میزان عدل****بت شکستی مستعد آتش نمرود باش هر چه از خود می‌دهی بر باد بی‌ایثار نیست****خاک اگر گردی همان برآستان جود باش شکوهٔ درد رسایی را نمی‌باشد علاج****گرهمه صد رنگ سوزی چون نفس بی‌دود باش خانهٔ آیینه بیدل نیست بر تمثال تنگ****بر در دل حلقه زن گو شش جهت مسدود باش غزل شمارهٔ 1758: من نمی‌گویم زیان کن یا به فکر سود باش

من نمی‌گویم زیان کن یا به فکر سود باش****ای ز فرصت بیخبر در هر چه باشی زود باش در طلب تشنیع کوتاهی مکش از هیچکس****شعله هم گر بال بی آبی گشاید دود باش زیب هستی چیست غیر از شور عشق و ساز حسن****نکهت گل گر نه‌ای دود دماغ عود باش از خموشی گر بچینی دستگاه عافیت****گفتگو هم عالمی دارد نفس فرسود باش راحتی‌گر هست در آغوش سعی بیخودیست****یک قلم لغزش چو مژگانهای خواب‌آلود باش مومیایی هم شکستن خالی از تعمیر نیست****ای زیانت هیچ بهر دردمندی سود باش خاک آدم آتش ابلیس دارد درکمین****از تعین هم برآیی حاسد و محسود باش چیست دل تا روکش دیدار باید ساختن****حسن بی‌پروا خوشست آیینه‌گو مر دود باش زینهمه سعی طلب جز عافیت مطلوب نیست****گر همه داغست هر جا شعله آب آسود باش نقد حیرتخانهٔ هستی صدایی بیش نیست****ای عدم نامی به دست آورده‌ای موجود باش بر مقیمان سرای عاریت بیدل مپیچ****چون تو اینجا نیستی گوهر که خواهد بود باش غزل شمارهٔ 1759: دل به‌کام تست چندی خرمی اظهار باش

دل به‌کام تست چندی خرمی اظهار باش****ساغری داری شکست رنگ را معمار باش فیضها دارد سخن بر معنی باریک پیچ****گر دل آسوده خواهی عقدهٔ این نار باش بر چه از وصلش به یکرنگی نیامیزد دلت****گر همه جان باشد از اندیشه‌اش بیزار باش تا حضور چشم و مژگان یابی از هر خار وگل****چون نگه درهرکجا پا می‌نهی هموار باش هیچکس تهمت نشان داغ بی‌نفعی مباد****چتر شاهی‌گر نباشی سایهٔ دیوار باش ننگ تعطیل از غم بیحاصلی نتوان کشید****سودن دستی نبازی جهدکن درکار باش نقش پای رفتگان مخمور می‌آید به چشم****یعنی ای وامانده در خمیازهٔ رفتار باش مانع آزادگان پست و بلند دهر نیست****ناله از خود می‌رود، گو ششجهت کهسار باش بر تسلسل ختم شد دور غرور سبحه‌ات****یک دو ساغر محو عشرتخانهٔ خمّار باش هرزه تازی تا به‌کی گامی به‌گرد خویش گرد****جهد بر مشق تو خطی می‌کشد پرگار باش هر قدر مژگان‌گشایی جلوه در آغوش تست****ای نگاهت مفت فرصت طالب دیدار باش عاقبت بیدل ز چشم خویش باید رفتنت****ذره هم کم نیست تا باشی همین مقدار باش غزل شمارهٔ 1760: گر نه‌ای عین تماشا حیرت سرشار باش

گر نه‌ای عین تماشا حیرت سرشار باش****سر به سر دلدار یا آیینهٔ دلدار باش با هجوم عیش شو چون نغمهٔ ذوق وصال****یا سراپا درد دل چون نالهٔ بیمار باش بال و پر فرسودهٔ دام فلک نتوان شدن****گر همه مرکز شوی بیرون این پرگار باش چند باید بود پیشاهنگ تحریک نفس****ساز موهومی که ما داریم گویی تار باش صد چمن رنگ طرب در غنچه دارد خامشی****ناله هر جا گل کند کوته‌تر از منقار باش گر همه بویی ز افسون حسد دارد دلت****بر دم عقرب نشین یا بر دهان مار باش آگهی آیینه دار احتیاط افتاده است****چشم اگر گردیده باشی اندکی بیدار باش بسمل ما را پر وامانده سیر عالمیست****عرصهٔ کون و مکان گو یک تپیدن‌وار باش داغ هم رنگینیی دارد که در گلزار نیست****گر نه‌ای طاووس باری رخت آتشکار باش سیر چشمی ذره از مهر قناعت بودن‌ست****پیش مردم اندکی در چشم خود بسیار باش غنچه‌ات از بیخودی فال شکفتن می‌زند****ای ز سر غافل برو بیمغزی دستار باش تا به کی باشد دل از خجلت شماران نفس****سبحه بیکار است چندی گرم استغفار باش بی‌نیازیهای عشق آخر به هیچت می‌خرد****جنس موهومی دو روزی بر سر بازار باش یک قدم راهست بیدل از تو تا دامان خاک****بر سر مژگان چو اشک استاده‌ای هشیار باش غزل شمارهٔ 1761: چو ابر و بحر ز لاف سخا پشیمان باش

چو ابر و بحر ز لاف سخا پشیمان باش****کرم کن و عرق انفعال احسان باش بساط این چمن آیینه‌داری ادب است****چو شبنم آب شو اما به چشم حیران باش حضور آبلهٔ پا اگر به دست افتد****قدم بر افسر شاهی گذار و سلطان باش زخون خود چو حنا رنگ تحفه پردازد****گل وسیلهٔ پابوس خوش خرامان باش چه لازم است کشی رنج انتظاریها****جگر چو صبح به چاکی ده و گلستان باش ز مشرب خط و خال بتان مشو غافل****به حسن معنی کفر آبروی ایمان باش هوا پرستی جمعیت از فسرده دلی است****چو گرد بر سر این خاکدان پریشان باش کجاست وسعت دیگر سواد امکان را****چو شعله در جگر سنگ داغ جولان باش ز فکر عقدهٔ دل چون گهر مشو غافل****دمی که ناخن موجت نماند دندان باش دلیل مطلب عشاق بودن آسان نیست****به نامه‌ای که ندارد سواد عنوان باش به ساز حادثه هم نغمه بودن آرام است****اگر زمانه قیامت کند تو توفان باش به جز فنا نمک ساز زندگانی نیست****تمام شیفتهٔ اینی و اندکی آن باش در این چمن همه عاجز نگاه دیداریم****تو نیز یک دونگه در قطار مژگان باش چه ننگ دلق و چه فخر کلاه غفلت توست****به هر لباس که باشی ز خویش عریان باش دلیل وحدت از افسون کثرتی بیدل****همین قدر که به جسم آشنا شدی جان باش غزل شمارهٔ 1762: هوس وداع بهار خیال امکان باش

هوس وداع بهار خیال امکان باش****چو رنگ رفته به‌باغ دگر گل‌افشان باش کناره‌جویی ازین بحر عافیت دارد****وداع مجلسیان‌کن ز دور گردان باش گرفتم اینکه به جایی نمی‌رسد کوشش****چو شوق ننگ فسردن مکش پر افشان باش بقدر بی‌سر و پاپی‌ست اوج همتها****به باد ده کف خاک خود و سلیمان باش نظاره‌ها همه صرف خیال خودبینی است****به‌دهر دیدهٔ بیناکجاست عریان باش اگر گدا ز دلی نیست دیده‌ای بفشار****محیط اگر نتوان بود ابر نیسان باش سراسر چمن دهر نرگسستان است****تو نیز آینه‌ای بر تراش و حیران باش به دام حرص چو گشتی اسیر رفتن نیست****به رنگ موج زگردابها گریزان باش مگیر این همه چون گردباد دامن دشت****بقدرآنکه سر از خودکشی‌گریبان باش شرار کاغذم از دور می‌زند چشمک****که یک نفس به‌خود آتش زن و چراغان باش جنون متاع دکان خیال نتوان بود****به‌هر چه از هوست واخرند ارزان باش دربن زمانه ز علم و هنرکه می‌پرسد****دو خرگواه کمالت بس است انسان باش خبر ز لذت پهلوی چرب خویشت نیست****شبی چو شمع دربن قحطخانه مهمان باش چو شانه‌ات همه‌گر صد زبان بود بیدل****ز مو شکافی زلف سخن پشیمان باش غزل شمارهٔ 1763: تاکی افسردن دمی از فکر خود وارسته باش

تاکی افسردن دمی از فکر خود وارسته باش****سر برون‌آر ازگریبان معنی برجسته باش گر نداری جرات از خانمان بر هم زدن****همچو می‌خون در جگر زین شیشهٔ بشکسته باش تا بفهمی ربط استعداد هستی و عدم****زین دو مصرع دور مگذر اندکی پیوسته باش روزی اینجا در خور آدم دهن آماده است****محرم منقار ساز آن نهال پسته باش عزم صادق می‌رهاند چون تنت از بند طبع****شاید از پستی برون آیی کمر می بسته باش دخل بیجایت ز درد اهل معنی غافل است****ناخنی تا هست دور از سینه‌های خسته باش چند باشی از فراموشان ایام وصال****رنگهای رفته یادت می‌دهم گلدسته باش خواستم از دل برون آرم غبار حیرتی****تا به لب آمد نفس خون‌گشت وگفت آهسته باش از اقامت شرم دارد بیدل استعداد شمع****هر قدر باشی درین محفل ز پا ننشسته باش غزل شمارهٔ 1764: خواه در معمورهٔ جان خواه در وبرانه باش

خواه در معمورهٔ جان خواه در وبرانه باش****با هزاران در پس دیوار خود چون شانه باش چشم منت جز به نور عشق نتوان آب داد****صیقل آیینه‌ای خاکستر پروانه باش دعوی قدرت رها کن هیچ کارت بسته نیست****ای سراپایت کلید فتح بی‌دندانه باش دشت سودا گرد آثارش سلامتخانه است****در پناه سایهٔ مو چون سر دیوانه باش کاروان عمریست از پاس قدم پا می‌خورد****پیرو محمل‌کشان لغزش مستانه باش بیوفایی صورت رنگ بهار زندگی‌ست****آشنای خویش شو یعنی ز خود بیگانه باش مستی سرگشتگان شوق ناهنجار نیست****شعلهٔ جواله شو سر بر خط پیمانه باش تا تأمل می‌گماری رفته‌اند این حاضران****چشم بر محفل گشا و گوش بر افسانه باش عالمی مست خیال نرگس مخمور اوست****گر تو هم زین نشئه بویی برده‌ای میخانه باش بیدل اجزای نفس تا کی فراهم داشتن****پای تا سر ریشه‌ای بی‌احتیاط دانه باش غزل شمارهٔ 1765: جوانی سوخت پیری چند بنشاند به مهتابش

جوانی سوخت پیری چند بنشاند به مهتابش****نبرد این شعله را خوابی که خاکستر زند آبش هوای کعبهٔ تحقیق داری ساز تسلیمی****سجود بسمل اینجا در خم بال است محرابش به جرأت بر میا، سامان جمعیت غنیمت‌دان****بنای اشک غیر از لغزش پا نیست سیلابش چو آتش جاه دنیا، بد مژه خواباندنی دارد****حذر از استر مخمل لباس ابره سنجابش طریق خلق داری سنگ بر ساز درشتی زن****نهال رأفت از وضع ملایم می‌دهد آبش بساط بی‌نیازی بایدت از دور بوسیدن****ندارد لیلی آن برقی که مجنون آورد تابش درین محفل چو شمع آورده‌ام غفلت کمین چشمی****که تا مژگان در آتش خفته است و می‌برد خوابش ره تحقیق از سیر گریبان طی نمی‌گردد****ندارد پیچش طومار دریا سعی گردابش به یاد شرمگین چشمی قدح می‌زد خیال من****عرق تا جبهه خوابانید آخر در می نابش اگر این برق دارد آتش رخسار او بیدل****نیابی در پس دیوار هیچ آیینه سیمابش غزل شمارهٔ 1766: آیین خود آرایی از روز الست استش

آیین خود آرایی از روز الست استش****دل تحفه مبر آن جا کایینه به دست استش نخجیر فنا غیر از تسلیم چه اندیشد****در رنگ تو پردازد تیری که به دست استش توفان کشاکشها وضع نفس است اینجا****ما ماهی آن بحریم کاین صورت شست استش هرگه نسق هستی موصوف نفس باشد****در بند چه بند استش در بست چه بست استش موضوع خیالات است آرایش این محفل****چون آینه عنقایی نی بود و نه هست استش برکوس و دهل نتوان بنیاد سلامت چید****دنیا گله‌ای دارد کاین شور شکست استش هر چند زمینگیری‌ست جز نعل درآتش نیست****مانند سپند اینجا هر آبله جست استش سر در قدم اشکم کاین شیشه به سنگ افکن****بی‌منت خودداری لغزیدن مست استش بیمایگی فقرم تهمت‌کش هستی ماند****کم سایگی دیوار برگردن پست استش چون نقش نگین بیدل پا درگل آفاتیم****هر چند بنای ما سنگ است شکست استش غزل شمارهٔ 1767: من وآن فتنه بالایی‌که عالم زیر دست استش

من وآن فتنه بالایی‌که عالم زیر دست استش****اگر چرخ است خاک استش وگر طوباست پست استش به اوضاع جنون زان زلف بی‌پروا نی‌ام غافل****که در تسخیر دل هر مو دو عالم بند وبست استش چو آتش دامن او هرکه‌گیرد رنگ اوگیرد****به این افسون اثرها در خیال خود پرست استش خدنگ او ز دل نگذشت با آن برق جولانی****چه صنعت در زه ایمای حکم‌اندازد شست استش نه‌تنها باده از بوس لب او جام می‌گیرد****حنا هم زان‌کف پای نگارین‌گل به دست استش شکفتن با مزاج‌کلفت انجامم نمی‌سازد****چو آن چینی‌کز ابروی تغافل رنگ بست استش به‌کانون خیال آن شعلهٔ موهومی انجامم****که در خاکستر امید دم صبح الست استش بنای رنگ اگر نقشش به طاق آسمان بندی****شکست استش شکست استش شکست استش شکست استش به رنگ شعله‌ای کاسودنش خاکستر انگیزد****ز خود بر خاستنهای غبارم در نشست استش پر طاووس یعنی گرد ناز اندوده‌ای دارم****که در هر ذره رنگ چشمکی زان چشم مست استش روم از خویش تا بالد شکوه جلوه‌اش بیدل****کلاه ناز او عمریست در رنگم شکست استش غزل شمارهٔ 1768: ز ساز قافله ما که ما و من جرس استش

ز ساز قافله ما که ما و من جرس استش****بجز غبار عدم نیست آنچه پیش وپس استش کسی چه فیض برد از بهار عشرت امکان****که چون سحر همه پرواز رنگ در قفس استش ز کسب فضل حیاکن کزین دوروزه تخیل****کمال اگر همه عشق است خفت هوس استش ز مال غیرتعب چیست اغنیای جهان را****محیط در خور امواج وقف دیده خس استش مراد دهر به تشویش انتظار نیرزد****میی که جام تو دارد خمار پیشرس استش دمی‌که عرض تحمل دهد اسیر محبت****مقابل دو جهان یکدل دو نیم بس استش مرو به زحمت عقبا مدو به خفت دنیا****هوس سگی‌ست که اینهاگسستن مرس استش چو شمع چند توان زیست داغدار تعین****حذر ز ساز حیاتی‌که سوختن نفس استش درتن هوسکده بیدل چه ممکنست قناعت****به مور اگر نگری حسرت پر مگس استش غزل شمارهٔ 1769: به لوح جسم‌که یکسر نفس خطوط حک استش

به لوح جسم‌که یکسر نفس خطوط حک استش****دل انتخاب نمودم به نقطه‌ای‌که شک استش به آرمیدگی طبع بیدماغ بنازم****که بوی یوسف اگر پیرهن درّد خسک استش در آن مکان‌که غبارم به یادکوی تو بالد****سماک با همه رفعت فروتر از سمک استش از این بساط گرفتم عیار فطرت یاران****سری که شد تهی از مغز گردش فلک استش به ابر و رعد خروشم حقی است‌کاین مژه ی تر****اگر به ناله نباشد به گریه مشترک استش به تیغ کینه صف عجز ما به هم نتوان زد****که همچو موج زگردن شکستگی کمک استش نگاه بهره ز روشندلی نبرد وگرنه****سیاهی دو جهان از چراغ مردمک استش به حرمت رمضان کوش اگر ز اهل یقینی****همین مه است که آدم طبیعت ملک استش چنین‌که خلق به نور عیان معامله دارد****حساب جوهر خورشید و چشم شب‌پرک استش ز خوان دهر مکن آرزوی لذت دیگر****همانقدرکه به زخم دلی رسد نمک استش اگر به فقرکنند امتحان همت بیدل****سواد سایهٔ دیوار نیستی محک استش غزل شمارهٔ 1770: این صبح که جولانها بر چرخ برین هستش

این صبح که جولانها بر چرخ برین هستش****دامن شکن همت گردد دو سه چین هستش پر هرزه درا مگذار زین قافلهٔ آفات****شور نفسی دارد صد صور طنین هستش طبعی که کمالاتش جز کسب دلایل نیست****بی‌شبهه مکن باور گر حرف یقین هستش از خیره‌سر دولت اخلاق نیاید راست****آشوب چپ اندازی تا نقش نگین هستش ادبار هم از اقبال کم نیست در این میدان****بر مرد تلاش حیز غالب ز سرین هستش از وضع زمینگری گو خواجه به تمکین کوش****دم جز به تکلف نیست رخشی که به زین هستش هر فتنه که می‌زاید از حاملهٔ ایام****غافل نشوی زنهار صد فعل چنین هستش هرکس به ره تحقیق دعوی قدم دارد****دوری ز در مقصد بسیار قرین هستش آن چشم‌که انسان را سرمایهٔ بینایی‌ست****از هر دو جهان بیش است گر آینه بین هستش بر نشو و نما چشمی بگشا و مژه بربند****هر گل که تو می‌کاری آیینه زمین هستش از روز و شب گردون بیدل چه غم و شادی****خوش باش که مهر و کین گر هست همین هستش غزل شمارهٔ 1771: چو تمثالی که بی‌آیینه معدوم است بنیادش

چو تمثالی که بی‌آیینه معدوم است بنیادش****فراموش خودم چندان که گویی رفتم از یادش نفس هر چند گرد ناله بر دل بار می‌گردد****جهان تنگ است بر صیدی که دامت گیرد آزادش گرفتار شکست دل ندارد تاب نالیدن****ز موی چینی افکنده است طرح دام صیادش سفیدیهای مو کرد آگهم از عمر بیحاصل****ز جوی شیر واشد لغزش رفتار فرهادش ثبات رنگ امکان صورت امکان نمی‌بندد****فلک آخر ز روز و شب دو مو شد کلک بهزادش جهان با این پرافشانی ندارد بوی آزادی****برون آشیان در بیضه پرورده‌ست فولادش سخن بی‌پرده کم گو از زبان خلق ایمن زی****چراغ زیر دامن نیست چندان زحمت بادش به تصویر سحر ماند غبار ناتوان من****که نتواند نفس گردن کشید از جیب ایجادش گذشتن از خط ساغر به مخموران ستم دارد****مگردان گرد سر صیدی که باید کرد آزادش حیا از سرنوشتم نقطهٔ بی‌نم نمی‌خواهد****عرق تاکی نمایم خشک تر دست است استادش دل از هستی تهی ناگشته در تحقیق شک دارد****مگر این نقطه گردد صفر تا روشن شود صادش چه شور افکند شیرین در دماغ کوهکن یارب****که خاک بیستون شد سرمه و ننشست فریادش نه هجران دانم و نی وصل بیدل اینقدر دانم****که الفت عالمی را داغ کرد آتش به بنیادش غزل شمارهٔ 1772: فریاد جهان سوخت نفس سعی کمندش

فریاد جهان سوخت نفس سعی کمندش****تا سرمه رسانید به مژگان بلندش از حیرت راه طلبش انجم و افلاک****گم کرد صدا قافلهٔ زنگله بندش ننمود سحر نیز درین معرض ناموس****بیش از دو نفس رشته به صد چاک پرندش هر گرد که برخاست ازین دشت پری بود****یارب به چه رفتار جنون کرد سمندش صد مصر شکر آب شد از شرم حلاوت****پیش دو لب او که مکرر شده قندش کو تحفهٔ دیگر که بیرزد به قبولی****دل پیشکشی بود که در خاک فکندش جز در چمن شرم جمالش نتوان دید****ای آیینه‌سازان عرق افتاد پسندش تسلیم به غارتکدهٔ یأس ندارد****جز سجده که ترسم ز جبینم ببرندش چون من ز دل خاک کمربسته جهانی****تا زور چه همت‌گسلد اینهمه بندش تشویش دل کس نتوان سهل شمردن****زان شیشه حذر کن که به راهت شکنندش دل فتنهٔ شورافکن هنگامهٔ هستی است****نُه مجمر گردون و یک آواز سپندش بیدل به که گویم غم بیداد محبت****این تیر نه آهی‌ست که از دل شکنندش غزل شمارهٔ 1773: دلی دارم که غیر از غنچه بودن نیست بهبودش

دلی دارم که غیر از غنچه بودن نیست بهبودش****تبسم همچو زخم صبح می‌سازد نمکسودش توان از حیرتم جام دو عالم نشئه پیمودن****نگاهی سوده‌ام امشب به لبهای می‌آلودش ز موج خط وقار شعلهٔ حسنش تماشا کن****که تمکین می‌چکد همچون رگ یاقوت از دودش نکردی انتخاب نقش از داغ دل عاشق****عبث چون کعبتین نرد افکندی ز کف زودش گر آهنگ پر فشانی کند پروانهٔ بزمت****چراغان سر کشد از گرد بال شعله فرسودش جهانی در تلاش آبرو ناکام می‌میرد****نمی‌داند که غیر از خاک گشتن نیست مقصودش تو خواهی بوی‌گل خواهی شرار سنگ باش اینجا****ز خود رفتن رهی داردکه نتوان‌کرد مسدودش ز بیدردی مبادا منفعل سازی محبت را****کز آغوش قبول خوبش هم دور است مردودش ز سر تا پای من در حسرت دیدار می‌کاهد****به آن ذوقی‌که بر آیینهٔ دل باید افزودش مپرس از دستگاه نیستی سرمایهٔ هستی****عدم بی‌پرده شد تا اینقدرکردند موجودش سیاهی‌کی ز دست زرشماران می‌رود بیدل****به هر جا آتش افروزی اثر می‌ماند از دودش غزل شمارهٔ 1774: متاع هستیی دارم مپرس از بود و نابودش

متاع هستیی دارم مپرس از بود و نابودش****به صد آتش قیامت می‌کنی گر واکشی دودش به فهم مدعای حسرت دل سخت حیرانم****نمی‌دانم چه می‌گوید زبان عجز فرسودش شبستان سیه‌بختی ندارد حاجت شمعی****بس است از رنگ من آرایش فرش زر اندودش به تقلید سرشکم ابر شوخی می‌کند اما****ز بس کم مایگی آخر فشاری می‌دهد جودش سلامت آرزو داری برو ترک سلامت کن****به ساحل موج این دریا شکستن می‌برد زودش نپنداری ز جام قرب زاهد نشئه‌ای دارد****دلیل دوری است اینها که در یاد است معبودش خیال اندود هستی نقش موهومی که من دارم****به صد آیینه نتوان کرد یک تمثال مشهودش به زلفت شانه دستی می‌زند اما نمی‌داند****کز افشاندن نگردد پاک دامان دل آلودش درین محفل رموز هیچکس پنهان نمی‌ماند****سیاهی خوردن هر شمع روشن می‌کند دودش به هر بیحاصلی بیدل زیانکاران الفت را****بضاعت دست افسوسست گر بر هم توان سو‌دش غزل شمارهٔ 1775: در آن کشورکه پیشانی‌گشاید حسن جاوبدش

در آن کشورکه پیشانی‌گشاید حسن جاوبدش****گرفتن تا قیامت بر ندارد نام خورشیدش ز خویشم می‌برد جایی‌که می‌گردم بهار آنجا****نگاه ساغر ایمای گل بادام تمهیدش به‌گلزاری‌که الفت دسته بند موی مجنونست****هوا هر چند بالد نگذرد از سایهٔ بیدش اشارات حقیقت بر مجاز افکند آگاهی****خرد هرجا پری در جلوه آمد شیشه فهمیدش ز بس اسرار پیدایی دقیق افتاده است اینجا****نظر واکرد برکیفیت خویش آنکه پوشیدش گر این یأس از شمار سال و ماه کلفتم خیزد****مه نو خم شود چندان‌که از دوش اوفتد عیدش به چندین جام نتوان جز همان یک نشئه پیمودن****تو هم پیمانه‌ای داری که پرکرده‌ست جمشیدش جنون مضرابی ناموس الفت نغمه‌ها دارد****شکست از هر چه باشد می‌زند بر سایه امیدش چه مقدار آگهی بر خویش چیند قطره از دریا****خیالت راست تحقیقی که ممکن نیست تقلیدش نپردازی به فکر نغمهٔ تحقیق من بیدل****که چرخ اینجا خمیدن می‌کشد با چنگ ناهیدش غزل شمارهٔ 1776: بزم امکان بسکه عام افتاده دور ساغرش

بزم امکان بسکه عام افتاده دور ساغرش****هرکه را سرمایهٔ رنگی‌ست می‌گردد سرش مغز آسایش چسان بندد سر فرماندهی****کز خیال سایهٔ بالی‌ست بالین پرش بی‌حضور وصل جانان چیست فردوس برین****بی‌شراب لطف ساقی کیست آب کوثرش جان فدای معجز ساقی که پیش از می کشی****نشئه در سر می‌دود چون مو ز خط ساغرش چون مه نو نقش چینی از جبینم گل کند****سجده دامن چیده باشد بهر تعظیم درش حسرت عاشق چه پردازد به سیر کاینات****شسته است این نقشها را یک قلم چشم ترش داغ حرمان شعله‌ای دارم که در پرواز شوق****ظلم بر بیطاقتی کردند از خاکسترش بسکه عاشق سرگران افتاده است از بار دل****موج اگر گردد نگیرد آب دریا بر سرش رحم کن بر حال بیماری که از ضعف بدن****جای پهلو ناله می‌غلتد به روی بسترش دولت تیز جفاکیشان بدان بی‌غیرتی****واعظ است آن شعله‌کز خاشاک باشد منبرش خواجه از چرب آخوریها همعنان فربهی است****می‌رود جایی که می‌گردد هیولی پیکرش چشم حیران انتظار آهنگ مشق غفلت است****لغزش مژگان مینا انفعال مسطرش گریه دارد عشق بر حال اسیران وفا****خس به چشم دام می‌افتد ز صید لاغرش نیست بیدل را به غیر از خاک راه بیکسی****آنکه گاهی ازکرم دستی گذارد بر سرش غزل شمارهٔ 1777: بسکه افتاده است بی‌نم خون صید لاغرش

بسکه افتاده است بی‌نم خون صید لاغرش****می‌خورد آب از صفای خود زبان خنجرش آنکه چون‌گل زخم ما را در نمک خواباند و رفت****چون سحر شور تبسم می‌چکد از پیکرش بعد مردن هم مریض عشق بی‌فریاد نیست****گرد می‌نالد همان گر خاک گردد بسترش بحر نیرنگی که عالم شوخی امواج اوست****می‌دهد عشق از حباب من سراغ گوهرش من ز جرأت بی‌نصیبم لیک دارد بیخودی****گردش رنگی که می‌گرداندم گرد سرش تا نفس باقی‌ست دل را از تپیدن چاره نیست****طایر ما دام وحشت دارد از بال و پرش کوس وحدت می‌زند دل گر پریشان نیست وهم****شاه اینجا می‌شود تنها به جمع لشکرش باید از شرم فضولی آب‌گردد همتت****میهمان عالمی آنگه غم گاو و خرش عافیت دل را تنک سرمایه دارد چون حباب****از شکستنها مگر لبریزگردد ساغرش پر بلند است آستان بی‌نیازبهای عشق****آن سوی این هفت منظر حلقه‌ای دارد درش از سراغ مطلبم بگذرکه مانند سپند****ناله‌ای گم کرده‌ام می‌جوبم از خاکسترش بس که از درد محبت بیدل ما گشت زار****همچو مژگان می‌خلد در دیده جسم لاغرش غزل شمارهٔ 1778: خط مشکین شد وبال غنچهٔ جان پرورش

خط مشکین شد وبال غنچهٔ جان پرورش****گشت در گرد یتیمی خشک آب گوهرش گر به این شوخی کند عکس تو سیر آینه****می‌تپد برخود به رنگ موج دربا جوهرش هرکه را از نغمهٔ ساز سلامت آگهی‌ست****نیست جز ضبط نفس دربزم دل خنیاگرش نسخهٔ دل عالمی دارد که گر وا می‌رسی****هست صحرای قیامت صفحه‌ای از دفترش گردباد بیخودی پیمای دشت الفتیم****کاسمان هم می‌کند گردیدنی گرد سرش ناله‌ام عمریست طوف لب نفهمیده ست چیست****وای بیماری‌که غیراز دل نباشد بسترش سعی آرامم حریف وحشت سرشار نیست****خواب من چون غنچه برمی‌آرد از بالین پرش ط‌فل خویی گر زند لاف‌کمال آهسته باش****می‌کند چون اشک آخر خودنماییها ترش بی‌فنا نتوان چراغ اعتبار افروختن****آتش ما شعله می‌بارد پس از خاکسترش احتیاجت نیست جز ایجاد عیب دوستان****مطلبی سرکن به پیش هرکه می‌خواهی‌کرش کبریایی ازکمین عجز ما گل‌کردنی ست****سایه هم خورشید می‌یابد زمان دیگرش تیغ خونخوارست بیدل جادهٔ دشت جنون****تا ز سر نگذشته‌ای نتوان‌گذشتن از سرش غزل شمارهٔ 1779: به ساز نیستی بسته‌ست شور ما و من بارش

به ساز نیستی بسته‌ست شور ما و من بارش****بهارت بلبلی دارد که شکل لاست منقارش خجالت با دماغ بید مجنون بر نمی‌آید****جهانی زحمت خم می‌کشد از دوش بی‌بارش ز آشوب غبار دهر یکسر سنگ می‌بارد****تو ضبط شیشهٔ خودکن پری خیز است کهسارش زحرف پوچ نتوان جز به بیمغزی علم گشتن****سر منصور باید پنبه بندد بر سر دارش کمند حب جاه از خلق واگشتن نمی‌خواهد****سلیمانی سری دارد که زنار است دستارش صفا هم دام پا لغزی‌ست از عبرت مباش ایمن****به سر غلتاند گوهر را غرور طبع هموارش به میدانی‌که رخش عزم همت می‌کند جولان****حیا از هر دو عالم می‌کشد دست عنان‌دارش جفا با طینت مسرور عاشق بر نمی‌آید****مگراز درد محرومی زپا بیرون خلد خارش به رفع کلفت غفلت غبار خود زپا بنشان****شکست سایه دارد هر چه می‌افتد ز دیوارش خیال بحر چندین موج گوهر در نظر دارد****که می‌داند چه‌ها دیدند مشتاقان دیدارش مجاز پوچ ما را از حقیقت باز می‌دارد****به سیر نرگسستان غافلیم از چشم بیمارش کبابم کرد اندوه جدایی هر چه را دیدم****کسی یارب در این محفل نیفتد با نگه کارش به تعمیر دل تنگم کسی دیگر چه پردازد****طناب وسع همت پرگره بسته است معمارش در این غفلتسرا بی عبرت آگاهی نمی‌باشد****مژه تا پا نزد بر چشم ننمودند بیدارش چو تصویر هلال آخر به خجلت خاک شد بیدل****ز ننگ ناتمامی بر نیامد خط پرگارش غزل شمارهٔ 1780: بهار صنع چو دیدیم در سر و کارش

بهار صنع چو دیدیم در سر و کارش****به رنگ رفته نوشتم برات‌گلزارش به آسمان مژهٔ من فرو نمی‌آید****بلند ساختهٔ حیرتی‌ست دیوارش رهایی ازکف صیاد عشق ممکن نیست****کمند جای نفس می‌کشدگرفتارش به خاک خفتهٔ دام تواضع خلقم****چو سجده‌ای‌که فتد راه در جبین زارش به وضع خلق برآیا ز دهرگوشه‌گزین****گهر سری‌ست‌که دربا نمی‌کشد بارش ز شیخ مغز حقیقت مجوکه همچو حباب****سری ندارد اگر واکنند دستارش ندارد آن همه تعلیم هوش غفلت عام****به راه خفته به پا می‌کنند بیدارش چو شمع بلبل ا ن باغ بسکه عجز نماست****شکستن پر رنگ است سعی منقارش خرام یار ز عمر ابد نشان دارد****در آب خضر نشسته‌ست‌گرد رفتارش ادب ز شرم نگه آب می‌شود ورنه****شنیده‌ایم که بی‌پرده است دیدارش ره جنونکدهٔ دل گرفته‌ای بیدل****به پا چو آبله نتوان نمود هموارش غزل شمارهٔ 1781: چه لازم است کشد تیغ چشم خونخوارش

چه لازم است کشد تیغ چشم خونخوارش****به روی دل که نفس نیز می‌کند کارش به حیرتم که چه مضمون در آستین دارد****نگاه عجز سرشکی است مهر طومارش چمن به فیض بیابان ناامیدی نیست****که از شکستن دل آب می‌خورد خارش محیط فیض قناعت‌که موجش استغناست****چو آب آینه سرچشمه نیست در کارش ندارد آن همه تخمین عرصهٔ امکان****ببند چشم و بپیما فضای مقدارش بساط خامش هستی ستیزه آهنگم****مگر رسد به نوای گسستن تارش کباب همت آن رهروم که در طلبت****چو اشک آبله دارد عنان رفتارش ز ناله بلبلم آسوده است و می‌ترسم****دل دو نیم دهد باز یاد منقارش ز جلوهٔ تو جهان کاروان آینه است****به هر چه می‌نگرم حیرتی است در بارش غرور عشق تنزه بساط خودرایی‌ست****دماغ کس نخرد گلفروش بازارش فریب عشرت طوبی که می‌خورد بیدل****به رنگ سایه سر ما و پای دیوارش غزل شمارهٔ 1782: صبح از چه خرابات جنون‌کرد بهارش

صبح از چه خرابات جنون‌کرد بهارش****کافاق به خمیازه گرفته‌ست خمارش شام اینهمه سامان کدورت زکجا یافت****کز زنگ نشد پاک کف آینه‌دارش گردون به تمنای چه گل می‌رود از خویش****عمریست که بر گردش رنگست مدارش دربا به حضور چه جمالست مقابل****کز خانهٔ آیینه گرو برد کنارش صحرا به رم ناز چه محمل نظر افکند****کاندیشه پریخانه شد از رقص غبارش کوه از چه ادب ضبط نفس کرد که هر سنگ****در دل مژه خواباند چراغان شرارش ابر از چه تلاش این همه سامان عرق داشت****کایینه چکید از نمد خورده فشارش برق ازچه طرف رخش به مهمیز طلب داد****کز عرض برون برد لب خنده سوارش گلشن ز چه عیش اینقدر اندوخت شکفتن****کافتاد سر و کار به دلهای فکارش بلبل ز چه ساز انجمن‌آرای طرب بود****کز یک نی منقار ستودند هزارش طاووس به پرواز چه گلزار پر افشاند****کز خلد چکید آرزوی نقش و نگارش شبنم به چه حیرت قدم افسرد که چون اشک****یک آبله گردید به هرگام دچارش موج گهر آشوب چه توفان خبرش کرد****کز ضبط سر و زانوی عجز است حصارش آیینه زتکلیف چه مشرب زده ساغر****کز هر چه رسد ییش نه فخرست و نه عارش دل رمز چه سحر است که در دیدهٔ تحقیق****حسن است و نیفتاد به هیچ آینه کارش عمر از چه شتاب اینهمه آشفتگی انگیخت ***کاتش به نفس در زد و بگرفت شمارش بیدل ز چه مکتب سبق آگهی آموخت****کاینها به شق خامه گرفته‌ست قرارش غزل شمارهٔ 1783: مکش دردسر شهرت میفکن بر نگین زورش

مکش دردسر شهرت میفکن بر نگین زورش****برای نام اگر جان می‌کنی مگذار در گورش تلاش منصب عزت ندارد حاصلی دیگر****همین رنج خمیدن می‌کند بر دوش مزدورش خیالات دماغ جاه تا محشر جنون دارد****بپرس از موی چینی تا چه در سر داشت فغفورش محالست این که کام تشنهٔ دیدار تر گردد****ز موسی جمع‌کن دل آتش افتاده‌ست در طورش به ذوق امتحان ملک سلیمان گر زنی بر هم****نیابی سرمه‌واری تا کشی در دیدهٔ مورش همه زین قاف حیرت صید عنقا می‌کنیم اما****هنوز از بی‌نیازی بیضه نشکسته‌ست عصفورش به عبرت عمرها سیر خرابات هوس کردم****جنون می‌خندد از خمیازه بر مستان مغرورش به اظهار یقین رنج تکلف می‌کشد زاهد****ازین غافل که انگشت شهادت می‌کند کورش سراغ‌گرد تحقیقی نمی‌باشد درین وادی****سیاهی می‌کند خورشید هم من دیدم از دورش نمی‌دانم چه ساغر دارد این دوران خودرایی****که در هر سر خمستان دگر می‌جوشد از شورش گزند ذاتی از بنیاد ظالم‌کم نمی‌گردد****به موم از پردهٔ زنبور نتوان برد ناسورش به این شوری‌که مجنون خیال ما به سر دارد****مبادا صبح محشر با نفس سازند محشورش به یاد صبح پیری‌کم‌کم از خود بایدم رفتن****ز آه سرد محمل بسته‌ام بر بوی‌کافورش فلک هنگامهٔ تمثال زشتیهای ما دارد****ز خودبینی است‌گر آیینهٔ ما نیست منظورش انالعشقی است سیر آهنگ تارتردماغیها****تو خواهی نغمهٔ فرعون‌گیر و خواه منصورش دگر مژگان‌گشودی منکر اعمی مشو بیدل****که معنی‌هاست روشن چون نقط از چشم بی‌نورش غزل شمارهٔ 1784: چنین تا کی تپد در انتظار زخم نخجیرش

چنین تا کی تپد در انتظار زخم نخجیرش****درآغوش کمان بر دل قیامت می‌کند تیرش مگر آن جلوه دریابد زبان حیرت ما را****که چون آیینه بی‌حرف است صافیهای تقریرش اگر این است برق خانه سوز شعلهٔ حسنت****جهانی می‌توان آتش زدن از رنگ تصویرش مصور جلوه نتواند دهد نقش میانت را****گر از تار نظر سازند موی کلک تحریرش سیه‌روزی که یاد طره‌ات آوازه‌اش دارد****به صد خورشید نتوان شد حریف منع شبگیرش به این نیرنگ اگر حسن بتان آیینه پردازد****برهمن دارد ایمانی که شرم آید ز تکفیرش به سعی جان‌کنیها کوهکن آوازه‌ای دارد****به غوغا می‌فروشد هرکه باشد آب در شیرش در این دشت جنون الفت‌گرفتاری نمی‌باشد****که آزادی پر افشان نیست از آواز زنجیرش نفس می‌بست بر عمر ابد ساز حباب من****به یک بست وگشاد چشم آخر شد بم و زیرش دل جمع آرزو داری بساط گفتگو طی کن****که‌گوهر بر شکست موج موقوف است تعمیرش به صحرایی که صیادش‌کمند زلف او باشد****اگر معنی شود جستن ندارد گرد نخجیرش به صد طاقت نکردم راست بیدل قامت آهی****جوانی‌ها اگر این است رحمت باد بر پیرش غزل شمارهٔ 1785: دل دیوانه‌ای دارم به گیسوی گرهگیرش

دل دیوانه‌ای دارم به گیسوی گرهگیرش****که نتوان داشتن همچون صدا در بند زنجیرش ز خواب عافیت بیگانه باشد چشم زخم من****سرتسلیم تا ننهد به بالین پر تیرش تو در بند خودی قدر خروش دل چه می‌دانی****که آواز جرس گمگشتگان دانند تاثیرش مگو افسرد عاشق گر نداری پای جولانی****چوگل صد رنگ پرواز است زیر بال تغیرش مآل کار غفلتهای ما را کیست دریابد****که همچون خواب مخمل حیرت محض است تعبیرش سفال و چینی این بزم بر هم خوردنی دارد****تو از فقر و غنا آماده‌کن ساز بم در زیرش غبار صیدم از صحرای امکان رفته‌ام اما****هنوز از خون من دارد روانی آب شمشیرش تماشاگاه صحرای محبت حیرتی دارد****که باید در دل آیینه خفت از چشم نخجیرش اثر پروردهٔ ذوق گرفتاری دلی دارم****که بالد شور زنجیر از شکست رنگ تصویرش دم پیری فسردن بر دل عاشق نمی‌بندد****تب شمع محبت نشکند صبح از تباشیرش جوانیهای اوهامت به این خجلت نمی‌ارزد****که چون نظاره خم‌گردیدن مژگان‌کند پیرش مپرس از ساز جسم و الفت تار نفس بیدل****جنون داردکف خاکی‌که من دارم به زنجیرش غزل شمارهٔ 1786: شکست خاطری دارم مپرس از فکر تدبیرش

شکست خاطری دارم مپرس از فکر تدبیرش****که موی چینی آنسوی سحر برده‌ست شبگیرش غبار دل به تاراج تپشهای نفس دادم****صدایی داشت این دیوانه در آغوش زنجیرش چه امکانست نومیدی شهید تیغ الفت را****چوگل دامان قاتل می‌دمد خون زمینگیرش نگارستان بیرنگی جمالی در نظر دارم****که مینای پری دارد سفال رنگ تصویرش سیهکاری نمی‌ماند نهان درکسوت پیری****به رنگ مو که رسوایی‌ست وقف‌کاسهٔ شیرش نم تهمت چه امکانست بر صیاد ما بستن.****که با آب‌گهر شسته‌ست حیرت خون نخجیرش علاجی نیست جرم غفلت آیینهٔ ما را****مگر حیرت شود فردا شفاعت خواه تقصیرش نه حرف رنگ می‌دانم نه سطر جلوه می‌خوانم****کتابی در نظر دارم که حیرانی‌ست تفسیرش نگاهش تا سر مژگان به چندین ناز می‌آید****به این تمکین چه امکانست از دل بگذرد تیرش جهان کیمیا تاثیر استعداد می‌خواهد****چو تخمت قابل افتد هرکف خاکی‌ست اکسیرش به این طاقت سرا تا چند مغرورت کند غفلت****نفس دارد بنایی‌کز هوا کردند تعمیرش به چندین ناله یکدل محرم رازم نشد بیدل****خوشا آهی که از آیینه هم بردند تاثیرش غزل شمارهٔ 1787: گزند زندگانی در کفن جسم است تدبیرش

گزند زندگانی در کفن جسم است تدبیرش****سموم آنجا که زور آرد علاجی نیست جز شیرش چه مغناطیس حل کرده‌ست یارب خون نخجیرش****که پیکان یک قدم پیش است از سعی پرتیرش به دریا برد از دشت جنون دیوانهٔ ما را****هجوم آبله یعنی حباب موج زنجیرش ازین صحرای حیرت گرد نیرنگ که می‌بالد****که مژگان در پر طاووس دارد چشم نخجیرش ز نفی سایه نور آیینهٔ اثبات می‌گردد****شود یارب شکست رنگ ما هم صرف تصویرش به گرد سرمه خوابیده‌ست مغز استخوان ما****که شاید لذتی دزدیم ز آواز نی تیرش پریشان حالیم جمعیتی دیگر نمی‌خواهد****بنای زلف بس باشد شکست خویش تعمیرش سر از سودای هستی اینقدر نتوان تهی‌کردن****که شست این کاسه را یا رب به موج آب شمشیرش درین وادی تعلق پرور غفلت دلی دارم****که همچون پای بیکاران رگ خوابست زنجیرش به صد حسرت خیالت را مقیم دل نمی‌خواهم****که می‌ترسم بر آرد کلفت این خانه دلگیرش نفسها سوختم در عرض مطلب اشک شد حاصل****عرق کرد آه من آخر ز خجلت‌های تأثیرش به چندین سعی پی بردم که از خود رفته‌ام بیدل****رساند این شمع را با نقش پای خویش شبگیرش غزل شمارهٔ 1788: نمی‌دانم چه گل در پرده دارد زخم شمشیرش

نمی‌دانم چه گل در پرده دارد زخم شمشیرش****که رنگ هر دو عالم می‌تپد در خون نخجیرش دگر ای وحشت از صیدم به نومیدی قناعت کن****به‌گوش زخمم افتاده‌ست آواز نی تیرش مپرسید از مآل هستی غفلت سرشت من****چو مخمل دیده‌ام خوابی که در خوابست تعبیرش چه سازد غیر خاموشی جنون گریه دربارم****که همچون جوهر آیینه در آب است زنجیرش سبگ گردی در این حیرتسرا آزاده‌ام دارد****نگه را منع جولان نیست پای رفته در قیرش صد آفت از که باید جست در معمورهٔ امکان****اگر صبحست هم از شبنم آبی هست در شیرش حباب از موج هستی دست طاقت شسته می‌کوبد****که طاق عمرچون بشکست ممکن نیست تعمیرش ز بخت تیره عاشق را چه امکانست آسودن****که مژگان تا بهم آرد سیاهی می‌کند زیرش نی ام عاجز اگر زد محتسب بر سنگ مینایم****چو نشتر ناله‌ای دارم که خونریز است تاثیرش به رنگی کرد یادم داغ الفت پیشهٔ صیاد****که جوشد حلقهٔ دام از رمیدنهای نخجیرش ز صحرای فنا تا چشمهٔ آب بقا بید‌ل****ره خوابیده‌ای دیگر ندیدم غیر شمشیرش غزل شمارهٔ 1789: دلی که گردش چشم تو بشکند سازش

دلی که گردش چشم تو بشکند سازش****به ذوق سرمه شدن خاک لیسد آوازش به هر زمین که خرام تو شوخی انگیزد****چمن به خنده نگیرد غبار گلبازش به محفلی که نگاهت جنون کند تعمیر****پری به سنگ زند شیشه خانهٔ نازش به خانه‌ای که مقیمان انتظار تواند****زنند از آینه‌ها حلقه بر در بازش من و جنون زده اشکی که چون به شور آید****بقدر آبلهٔ پا دمد تک و تازش غبار عرصه‌گه همتم که تا به ابد****چو آسمان ننشیند ز پا سر افرازش به رنگم آینه‌ای بود سایه پرور ناز****در آفتاب نشاند التفات پروازش تلاش خلق که انجام اوست خاک شدن****به رنگ اشک تری می‌چکد از آغازش به گرد عالم کم‌فرصتی وطن داریم****شرر خوش است به پرواز آشیان سازش چه شعله‌ها که نیامد به روی آب امروز****مپرس از عرق بی دماغی نازش زخویش تا نروی ناز این چمن برجاست****شکست در پر رنگ تو کرد پروازش به کوه بیدل اگر نالد از گرانی دل****فرو به سنگ رود تا قیامت آوازش غزل شمارهٔ 1790: سخن‌سنجی‌که مدح خلق نفریبد به وسواسش

سخن‌سنجی‌که مدح خلق نفریبد به وسواسش****مسیحای جهان مرده گردد صبح انفاسش نفس محمل‌کش چندین غنا و فقر می‌باشد****که در هر آمد و رفتی است گرد جاه افلاسش ز تار و پود اضداد است عبرت بافی گردون****کجی و راستی شد جمع تا گل کرد کرباسش فسردن هم کمالش پاس آب روست در معنی****نگین از کندن آزاد است اگر سازی ز الماسش فلک سازیست مستغنی ز وضع هرزه آهنگی****.من و مای تو می‌باشد گر آوازی است در طاسش مرا بر بی‌نیازیهای مجنون رشک می‌آید****که گم کرده‌ست راه و نیست یاد از خضر و الیاسش شکوه عزت از اقبال دونان ننگ می‌دارد****بلندی تاکجا بر آبله خندد ز آماسش تو زین مزرع نموهای درو آماده‌ای داری****که در هر ماه چون ناخن زگردون می‌دمد داسش به اقلیم عدم گم کرد انسان ذوق سلطانی****که وهم هستی افکند این زمان در دست کناسش حباب بیدل ما را غم دیگر نمی‌باشد****نفس زندانی شرم است باید داشتن پاسش غزل شمارهٔ 1791: که دارد جوهر تحقیق حسرتگاه ناموسش

که دارد جوهر تحقیق حسرتگاه ناموسش****جهانتاب است شمع و بیضهٔ عنقاست فانوسش تبسم ریز صبحی رفت از گلشن که تا محشر****به هر سو غنچه‌ها لب می‌کند از حسرت بوسش خیال عشق چندان شست اوراق دلایل را****که در آیینه نتوان یافتن تمثال جاسوسش نوید وصل آهنگی‌ست وقف ساز نومیدی****اگر دل بشکند زین نغمه نگذارند مأیوسش درین محفل به هر جا شیشهٔ ما سرنگون گردد****خم طاق شکست دل نماید جای پا بوسش شکستم در تمنای بهارت شیشهٔ رنگی****که هر جا می‌رسم پر می‌زند آواز طاووسش جهان یکسر حقست آری مقیّد مطلق است اینجا****ز مینا هر که آگه شد پری گردید محسوسش ز دیرستان عشقت در جگر جوش تبی دارم****که از تبخاله می‌باید شنیدن بانگ ناقوسش دگر می‌تاختم با ناز در جولانگه فطرت****به این خجلت عرق کردم که نم زد پوست بر کوسش زمان فرصت دیدار رفت اما من غافل****به وهم آیینه صیقل می‌زنم از دست افسوسش به آزادی پری می‌زد نفس در باغ ما بیدل****تخیل گشت زندانش توهُم کرد محبوسش غزل شمارهٔ 1792: دل بی‌مدعا رنگی ندارد تا کنم فاشش

دل بی‌مدعا رنگی ندارد تا کنم فاشش****صدف در حیرت آیینه گم کرده‌ست نقاشش درین محفل نیاوردند از تاریکی دلها****چراغی را که باشد امتیاز از چشم خفاشش جهان رنگ با تغییر وضع خود جدل دارد****به هر جا شیشه و سنگی است با وهم است پرخاشش به تشویش دل مأیوس رنجی نیست مفلس را****شکست کاسه در بزم کرم کرده‌ست بی‌آشش به این شرمی که می‌بیند کریم از جبههٔ سایل****گهر هم سرنگون می‌افتد از دست گهرپاشش به ملک بی‌نیازی رو که گاه احتیاج آنجا****چوناخن می‌کشد درهم به پشت دست قلاشش خط لوح امل جز حک زدن چیزی نمی‌ارزد****همه‌گر ریش زاهد در خیال آید که بتراشش شئون هر صفت مستوری عاشق نمی‌خواهد****کفن هر چند پوشد ذوق عریانیست نباشش بساط زندگی مفت حضور اما به دل جاکو****نفس می‌گسترد در خانهٔ آیینه فراشش ندارد کاوش دل صرفهٔ امن کسی بیدل****در این ناسور توفانهای خون خفته‌ست مخراشش غزل شمارهٔ 1793: آن را که ز خود برد تمنای سراغش

آن را که ز خود برد تمنای سراغش****چون اشک پر از رفتن خود کرد ایاغش هر چرب زبانی که به شوخی علم افراشت****کردند چو شمع از نفس سوخته داغش رحم است بر آن خسته که چون آه ندامت****در گوشهٔ دل نیز ندادند فراغش فریاد که در گلشن امکان نتوان یافت****صبحی که به شبها نکشد بانگ کلاغش پیدایی حق ننگ دلایل نپسندد****خورشید نه جنسی است که جویی به چراغش این نشئه ز کیفیت جولان که گل کرد****تا ذره در این دشت به چرخ است دماغش حیرت چمن مستی و مخموری وهمیم****تمثال در آیینه شکسته‌ست ایاغش در مملکت سایه ز خورشید نشان نیست****ای بیخبر از ما نتوان یافت سراغش خاکسترت از دود نفس بال فشان است****آتش قفس فاخته دارد پر زاغش از شیون رنگین وفا هیچ مپرسید****دل آن همه خون گشت که بردند به باغش بیدل من و بزمی که ز یکتایی الفت****خاکستر پروانه بود باد چراغش غزل شمارهٔ 1794: به رنگی‌کج‌کلاه افتاده خم در پیکر تیغش

به رنگی‌کج‌کلاه افتاده خم در پیکر تیغش****که از حیرت محرف می‌خورد صورتگر تیغش به جوی برگ گل آب از روانی دست می‌شوید****به سعی خون ما نتوان گذشت از معبر تیغش در این محفل بساط راحتی دیگر نمی‌باشد****مگر در رنگ خون غلتم دمی بر بستر تیغش چو موج از عجزگردن می‌کشد کر و فر امکان****نمایان است توفان شکست از لشکر تیغش کدورت بر نیارد طینت خورشید سیمایان****بیاض صبح دارد آینه روشنگر تیغش گرانجانی‌ست زبر سایهٔ برق بلا بودن****ز فرق کوه دشوارست خیزد لنگر تیغش چوگل در پیکر افسرده‌ام خونی نمی‌باشد****به پرواز آیدم رنگی مگر از شهپر تیغش کند گرد از کدامین کوچه خون بسملم یارب****سراغ نقش پایی برده‌ام تا جوهر تیغش بهار فیض دررنگ شهادت خفته است اینجا****تبسم بر سحر دارد جراحت پرور تیغش خط تسلیم سرمشق‌کمال دیگر است اینجا****به جوهر ناز دارد گردن فرمانبر تیغش به خون بیدلان‌گویند ابرویش سری دارد****سر سودایی من هم به قربان سرتیغش غزل شمارهٔ 1795: به هر بزمی که باشد جلوه فرما جوهرتیغش

به هر بزمی که باشد جلوه فرما جوهرتیغش****به چشم زخم دلها سرمه‌گردد جوهرتیغش زلال آبروها می‌زند موج از پر بسمل****به کوثر سر فرو نارد تمنا پرور تیغش ز رنگ خویش‌گردد پایمال برق نومیدی****کف خونی که نگذارند برگرد سر تیغش چو آن مصرع که هرحرفش‌کشد تا معنی رنگین****به قصد خون من جوهر بود بال وپرتیغش توان خواند از غرور حسن عجز حال مشتاقان****خطی جز سرنوشت ما ندارد دفتر تیغش تغافل پیشه‌ای درکار ابروی کجش دارد****کجا شور شهیدان بشنودگوش‌کر تیغش به خون بسملی‌گر تهمت‌آلود هوس‌گردد****شفق بر خود تپد از رشک دامان تر تیغش به بحر عشق هر موج از حبابی سرخوش است اما****سری کو تا به عرض گردش آرد ساغر تیغش ندارد موج هرگز درکنار بحر آسودن****به این شوخی چسان خوابیده جوهر در بر تیغش در این محفل‌که یک خواب فراموش است راحتها****کجا پهلو نهد کس گر نباشد بستر تیغش به قطع زندگی بیدل نفس مهلت نمی‌خواهد****رموز بی‌نیامی روشن است از پیکر تیغش غزل شمارهٔ 1796: چه لازم جوهر دیگر نماید پیکر تیغش

چه لازم جوهر دیگر نماید پیکر تیغش****بس است از موج خون بیگناهان جوهر تیغش به آیینی‌که شاخ‌گل هجوم غنچه می‌آرد****چرا خونم حمایل نیست یا رب در بر تیغش محبت گر دلیلت شد چه امکانست نومیدی****کف خون هم بجایی می‌رساند رهبرتیغش به صد تسلیم می‌باید رضا جوی قدر بودن****چو ابرو بر سر چشمست حکم لنگر تیغش به بال طایر رنگ از رگ‌گل رشته می‌باشد****رهایی نیست خونم‌را ز دام جوهرتیغش اگر خورشید در صد سال یک لعل آورد بیرون****بدخشانها به یک دم بشکفاند جوهر تیغش خطی از عافیت در دفتر بسمل نمی‌گنجد****مزن بر صفحهٔ دلهای ما جز مسطر تیغش به حسرت عالمی بیتاب رقص بسمل است اما****که دارد آنقدر خونی که گردد زیور تیغش دماغ دست‌از آب خضر شستن‌برنمی‌دارم****بلند است از سرم صد نیزه موج گوهر تیغش درین میدان مشو منکر تلاش ناتوانان را****مه‌نو هم سری می‌آرد آخر بر سر تیغش چه مقدار آبرو سامان کند خون من بیدل****به دریا تر نمی‌گردد زبان اژدر تیغش غزل شمارهٔ 1797: کشت عاشق که دهد داد گیاه خشکش

کشت عاشق که دهد داد گیاه خشکش****موی چینی‌ست رگ ابر سیاه خشکش بی‌سخا گردن منعم چه کمال افرازد****سر خشکی‌ست که آتش به کلاه خشکش سر به غفلت مفرازید ز آه مظلوم****برق خفته‌ست به فوارهٔ آه خشکش شاه اگر دامن انعام به خسّت چیند****نیست جز مهرهٔ شطرنج سپاه خشکش غفلت بیدل ما تا به کجا گرد کند****ابر رحمت نشود تر به گناه خشکش غزل شمارهٔ 1798: شوق آزادی سر از سامان استغنا مکش

شوق آزادی سر از سامان استغنا مکش****گرکشی بار تعلق جز به پشت پا مکش ای شرر زین مجمرت آخر پری باید فشاند****گر همه در سنگ باشی آنقدرها وامکش بر نمی‌آید خرد با ساز حشرآهنگ دل****مغز مستی گر نداری پنبه از مینا مکش شمع را رعنایی او داغ خجلت می‌کند****سرنگونی می‌کشی گردن به این بالا مکش صرفهٔ هستی ندارد سایه را ترک ادب****هر طرف خواهی برو لیک ازگلیمت پا مکش معنی نازک ندارد تاب تحریک نفس****از ادب مگسل طناب خیمهٔ لیلا مکش خشکی خمیازه بر یاران پسندیدن تری‌ست****عالم آب است اگر ساغرکشی تنها مکش کلفت رفع علایق از هر آفت بدتر است****خار اگر داری بیا رنج کشیدنها مکش گفتگو هنگامهٔ برهمزن روشن دلی است****این بساط آیینه‌ها دارد نفس اینجا مکش آب می‌گردد دل از درد وطن آوارگان****ای ترحم صید دام ماهی از دریا مکش انفعال فطرتم ای کلک نقاش کرم****رنگ می‌بازد حیا ما را به روی ما مکش نسبتت بیدل به آزادی ز مجنون نیست کم****رشته‌ای داری تو هم از دامن صحرا مکش غزل شمارهٔ 1799: به پیری از هوس زندگی خمار مکش

به پیری از هوس زندگی خمار مکش****سپیدکشت سرت دیگر انتظار مکش تعلق من وما ننگ جوهر عشق است****چو اشک گوهر غلتان دل به تار مکش چوشمع خط امان غیر نقش پای تو نیست****ز جوش رنگ به اطراف خود حصار مکش ز دیده می‌چکد آخر جهان چو قطرهٔ اشک****تو این گهر به ترازوی اعتبار مکش جهان بی‌سر و پا بر تپش غلو دارد****اگرتو سبحه نه‌ای سر به این قطار مکش به دشت و در همه سوکاروان دردسر است****هزار ناقه ستم می‌کشد تو بار مکش مباد باز فتد حرص درتلاش جنون****زپای هرکه در این ره نشست خار مکش به رنج‌کلفت تمکین غنا نمی‌ارزد****چو موج‌گوهر از آسودگی فشار مکش ز وضع عافیتت بوی ناز می‌آید****به بحر غرق شو و منت‌کنار مکش به حرف و صوت تهی‌گشتن از خود آسان نیست****چو سنگ محمل اوهام بر شرار مکش چو تخم راحت بی‌ربشگی غنیمت‌گیر****سر فتاده ز نشو و نما به دار مکش اگر ز دردسر هستی آگهی بیدل****نفس چو خامهٔ تصویر زینهار مکش غزل شمارهٔ 1800: به بر کشید ز بس جوش نازکی تنگش

به بر کشید ز بس جوش نازکی تنگش****فشار چین جبین ریخت با عرق رنگش درین چمن سر و برگ حضور رنگ کراست ****حنا اگر نکشد دامن گل از چنگش گلی که بوی وفای تو در نظر دارد****به سنگ هم چه خیال است بشکند رنگش به حیرتم چه تمنا شکست دامن اشک****که درد آبله پایی نمی‌کند لنگش خرد نداشت سر و برگ نشئهٔ تحقیق****ز یک دو جام رساندم به عالم بنگش تلاش وادی نومیدی‌ام از آن بیش است****که اشک سبحه کشد در شمار فرسنگش مزار کوهکن آن دم که بی‌چراغ شود****فتیله ترکند از خون من رگ سنگش اگر ز آینهٔ دل غبار بردارند****عبیر پیرهن کعبه جوشد از رنگش نیافتیم در این عبرت انجمن سازی****که چون سپند نغلتد به سرمه آهنگش به خویش باز نشد چشم ما ز وحشت عمر****دگر چه کار گشاید ز فرصت تنگش به چار سوی تامل نیافتم بیدل****ترازویی که گرانتر ز دل بود سنگش غزل شمارهٔ 1801: به تاراج جنون دادم چه هستی و چه فرهنگش

به تاراج جنون دادم چه هستی و چه فرهنگش****در آتش ریختم نامی که آبم می‌کند ننگش به مضمون جهان اعتبارم خنده می‌آید****چها این کوه درخون غوطه زد تا بسته شد سنگش به شوخی بر نمی‌آمد دماغ ناز یکتایی****من از حیرت فزودم صفر بر اعداد نیرنگش اگر شخص تمنا دامن ترک طلب‌گیرد****چو موج آخر گهر بندد به هم آوردن چنگش به غفلت پاس ناموس تحیر می‌کند دل را****در کیفیت آیینه قفلی دارد از رنگش جوانی تن زد ای غافل کنون صبری‌که پیری هم****به‌گوش نقش پا ریزد نواهای خم چنگش مزاج عافیت ازگردش حالم تماشاکن -****شکستی داشت این مینا که پوشیدند در رنگش به تحریری نمی‌شایم به تغییری نمی‌ارزم****ندارم آنقدر رنگی که برگردانم آهنگش تأمل بر قفای حیرت دیدار می‌لرزد****که می‌ترسم به هم آوردن مژگان کند تنگش چه تسخیر است یارب جذبهٔ تاثیر الفت را****که رنگم تا پر افشاند حنا می‌جوشد از رنگش در این باغم به چندین جام تکلیف جنون دارد****پر طاووس یعنی پنبهٔ مینای بی‌رنگش به حیرت رفتهٔ آیینهٔ وهم خودم بیدل****چه صورتهاکه ننهفته‌ست برگل‌کردن رنگش غزل شمارهٔ 1802: نداشت پروای عرض جوهر، صفای آیینهٔ فرنگش

نداشت پروای عرض جوهر، صفای آیینهٔ فرنگش****تبسم امسال کرد پیدا رگی ز یاقوت شعله رنگش شکست از آن چشم فتنه مایل غبار امکان به بال بسمل****مباش از افسون سرمه غافل هنوز دستی است زیر سنگش به مرغزاری که نرگس او کند نگاهی ز کنج ابرو****ز داغ خود همچو چشم آهو به ناز چشمک زند پلنگش چسان ز خلوت برون خرامد نقاب نگشوده نازنینی****که ششجهت همچو موج گوهر هجوم آغوش کرده تنگش قبول نازش نه‌ای جنون کن سر از گداز جگر برون‌کن****دلی به‌ذوق نیاز خونین حنا چه‌گل می‌دهد به چنگش اگر دو عالم غلو نماید به شوق بی‌خواست بر نیاید****چه رنگها پر نمی‌گشاید به‌سیر باغی‌که نیست رنگش ز سیر گلزار چشم بستن کسی نشد محرم تسلی****کجاست آیینه تا نمایم چه صبح دارد بهار رنگش دربغ فطرت نکرد کاری نبرد ازین انجمن شماری****تاملم داشت شیشه داری زدم ز وهم پری به سنگش ز ساز عشق غرور ساغر هزار بیداد می‌کشد سر****تو از تمیز فضول بگذر شکست دل داند و ترنگش به سعی جولان هوش بیدل نگشت پیدا سراغ قابل****مگر زپرواز رنگ بسمل رسی به فهم پر خدنگش غزل شمارهٔ 1803: من و پرفشانی حسرتی که گم است مقصد بسملش

من و پرفشانی حسرتی که گم است مقصد بسملش****ز صدای خون برسی مگر به زبان خنجر قاتلش ستم است ذوق گذشتنت ز غبارکوچهٔ عاجزی****اثری اگر نکشد به خون ز شکست آبله‌کن‌گلش به هزار یاس ستم کشی زده‌ایم بر در عافیت****چو سفینه‌ای که شکستگی فکند به دامن ساحلش خوشت آنکه خط به فنون کشی سر عقل غره به خون کشی****که مباد ننگ جنون کشی ز توهم حق و باطلش به شهید تیغ وفاکرا رسد ازهوس دم همسری****که‌گسیخت منطقهٔ فلک ز شکوه زخم حمایلش دل ذره و تب جستجو سر مهر و گرمی آرزو****چه هوس که تحفه نمی‌کشد به نگاه آینه مایلش به خیال آینهٔ دل از دو جهان ستمکش خجلتم****به چه جلوه‌ها شبخون برم که نفس‌کشم به مقابلش به هوای مطلب بی‌نشان چو سحر چه واکشم از نفس****که ز چاک پیرهن حیا عرقیست‌در دم سایلش نه سری‌که ساز جنون‌کنم نه دلی‌که نالم و خون کنم****من بینوا چه فسون‌کنم‌که رود فرامشی از دلش کسی از حقیقت بی‌اثر به چه آگهی دهدت خبر****به خطی که وا نرسد نظر بطلب ز نامهٔ بیدلش غزل شمارهٔ 1804: جوانی دامن افشان رفت و پیری هم به دنبالش

جوانی دامن افشان رفت و پیری هم به دنبالش****گذشت از قامت خم گوش بر آواز خلخالش ز پرواز نفس آگه نی‌ام لیک اینقدر دانم****که آخر تا شکستن میرسد سعی پر و بالش به خواب وهم تعبیر بلندی‌کرده‌ام انشا****به‌گردون می‌تند هرکس بقدر گردش حالش وداع ساز هستی کن که اینجا هر چه پیدا شد****نفس گردید بر آیینهٔ تحقیق تمثالش مزاج ناتوان عشق چون آتش تبی دارد****که جز خاکستر بنیاد هستی نیست تبخالش شبستان جنون دیگر چه رونق داشت حیرانم****چراغان گر نمی‌بود از شرار سنگ اطفالش گرفتم نوبهار آمد چه دارد گل در این گلشن****همان آیینه‌دار وحشت پار است امسالش به ضبط نالهٔ دل می‌گدازم پیکر خود را****مگر در سرمه غلتم تا کنم یک خامشی لالش غنا و فقر هستی آنقدر فرصت نمی‌خواهد****نفس هر دم زدن بی‌پرده است ادبار و اقبالش به هر کلکی که پردازند احوال من بیدل****چو تار ساز بالد تا قیامت ناله از نالش غزل شمارهٔ 1805: دل گمگشته‌ای دارم چه می‌پرسی ز احوالش

دل گمگشته‌ای دارم چه می‌پرسی ز احوالش****دو عالم گر بود آیینه ناپیداست تمثالش گره‌گردیدن من نیست بی‌عرض پریشانی****گل است اظهار تفصیلی‌که باشد غنچه اجمالش به دوش زندگی چون سایه دارم بار اندوهی****که نتواند جبین برداشتن از خاک حمالش قناعت پرور عشقم مکن انکارم ای زاهد****تو و صد سبحه‌گردانی من و یک دانهٔ خالش ز شیخان برد وهم ریش و دستار آدمیت را****مبادا اینقدر حرفم گرفتار دم و یالش جهان ازساغر وهم امل مست است وزبن غافل****که فرصت رفته است از خود به دوش‌گردش حالش قفس نشکسته‌ای تا وانماید رنگ پروازت****که هرگنجشک پرورده‌ست عنقا درته بالش نی‌ام درخاکساری هم بساط آبله اما****سری دارم که در هر گام باید کرد پامالش شرر خرمن دلی چون‌کاغذ آتش‌کمین دارم****تماشایی‌که نومیدی چه می‌بیزد به غربالش چسان پنهان توانم داشتن راز محبت را****بقدر اشک من آیینه در دست است تمثالش بجایی برد حیرانی دل خون گشتهٔ ما را****که چون یاقوت نتوان رنگ‌گرداندن به صد سالش پر افشان هوای‌کیست از خود رفتن بیدل****که چون صبح بهاران رنگ می‌گردد به دنبالش غزل شمارهٔ 1806: مرغی که پر افشاند به گلزار خیالش

مرغی که پر افشاند به گلزار خیالش****پرواز سپردند به مقراض دو بالش سرگشتگی ذره ز خورشید عیان است****ای غافل حالم نظری کن به جمالش در غنچهٔ دل رنگ بهار هوسی هست****ترسم که شکستن ندهد عرض کمالش چون لاله به حسنی نرسد آینهٔ دل****تا داغ خیالت نشود زینت خالش زین گونه که هر لحظه جمال تو به رنگیست****آیینهٔ ما چند دهد عرض مثالش هرذره‌که آید به نظر برق رم ماست****عالم همه دشتی‌ست که ماییم غزالش از الفت دل نیست نفس را سر پرواز****این موج حبابی‌ست‌گره در پر و بالش محمل صفت اظهار قماشی که تو داری****خوابی‌ست که تعبیر نمایی به خیالش هر چند برون جستن از این باغ محالست****دامن به هوا می‌شکند سعی نهالش از عاجزی بیدل بیچاره چه پرسی****نقش قدمت بس بود آیینهٔ حالش غزل شمارهٔ 1807: هرگه روم از خویش به سودای وصالش

هرگه روم از خویش به سودای وصالش****توفان کند از گرد رهم بوی خیالش خواندند به‌کوثر ز لب یار حدیثی****از خجلت اظهار عرق‌کرد زلالش رنگی‌که دمید از چمن وحشت امکان****بستند همان نامهٔ پرواز به‌بالش از کلفت آیینهٔ عشاق حذر کن****بر جلوه اثر می‌کند افسون ملالش عمری که ز جیبش شرر خسته نخندد****بگذار که پا‌مال کند گردش مالش تحریک زبان صرفهٔ بی‌مغز ندارد****سررشتهٔ‌رسوایی‌کوس است دوالش درونش همان قانع آهنگ خموشیست****هم‌کاسهٔ چینی نتوان یافت سفالش کلکی که به سر منزل معنی‌ست عصایم****صد شمع توان ریختن از رشتهٔ نالش از مکر فلک اینهمه غافل نتوان زیست****چین حسدی هست در ابروی هلالش بیدل به قفس کرده‌ام از گلشن امکان****رنگی‌که نه پرواز عیانست و نه بالش غزل شمارهٔ 1808: چو دریابد کسی رنگ ادای چشم خود کامش

چو دریابد کسی رنگ ادای چشم خود کامش****نهانتر از رگ خواب است موج باده در جامش رساییها به فکر طرهٔ او خاک می‌بوسد****مپرس از شانهٔ کوتاه دست آغاز و انجامش خیال او مقیم چشم حیران است می‌ترسم****که آسیبی رساند جنبش مژگان بر اندامش به ذوق شوخی آن جلوه چون آیینهٔ شبنم****نگاهی نیست در چشمم که حیرانی کند رامش تبسم ساغر صبح تمنای که می‌گردد****اگر یابی به صد دست دعا بردار دشنامش گر این باشد غرور شیوهٔ نازی‌که من دیدم****به‌کام خویش هم مشکل‌که باشد لعل خودکامش چه امکان است دل را در خرامش ضبط خودکردن****همه‌گر سنگ باشد بر شرر می‌بندد آرامش اگر در خانهٔ آیینه حسنش پرتو اندازد****چو جوهر لعمهٔ خورشید جوشد از در و بامش نه تنها در دل آیینه رنگ جلوه می‌خندد****در آغوش نگینها هم تبسم می‌کند نامش طواف خاک‌کویش آنقدر جهد طرب دارد****که رنگ و بوی‌گل در غنچه‌ها می‌بندد احرامش در آن محفل‌که حسن عالم آرایش بود ساقی****فلک میناست می عیش ابد خورشید ومه جامش ز نخل آن قد دلجو نزاکت را تماشا کن****که خم گردیده شاخ ابرو از بار دو بادامش امید از وصل او مشکل که گردد داغ محرومی****نفس تا می‌تپد بر خویش درکار است پیغامش سر انگشت اشارات خطش با دیده می‌گوید****حذر باید ز صیادی که خورشید است در دامش مریض شوق بیدل هرگز آسودن نمی‌خواهد****که همچون نبض موج آخر کفن می‌گردد آرامش غزل شمارهٔ 1809: عبارت مختصر تا کی سوال وصل پیغامش

عبارت مختصر تا کی سوال وصل پیغامش****مباد ای دشمن تحقیق از من بشنوی نامش برهمن گو ببر زنار و زاهد سبحه آتش‌زن****غرور ناز دارد بی‌نیاز از کفر و اسلامش نگردانده‌ست اوراق تمنا انتظار من****هنوز این چشم قربانی مقشّر نیست بادامش رهایی نیست مضمونی که گرد خاطرم گردد****ز خود غیر از گرفتاری برون افکندم از دامش هوای جستجوی وصل برد اندیشهٔ ما را****به آن عالم که می‌باید شنید از خویش پیغامش ندانم شوق احرام چه گلشن در نظر دارد****بهار از رنگ و بو عمریست گم کرده‌ست آرامش به زیر چرخ منشین گر تنزه مدعا باشد****عرقها بر چکیدن مایل است از سقف حمامش ز دور آسمان گر سعد و نحسی در گمان داری****اثر وا می‌کند از کیفیت برجیس و بهرامش دو عالم عیش و یک دم کلفت مردن نمی‌ارزد****حذر از الفت صبحی که باشد در نظر شامش سماجت پیشه یکسر منع را ترغیب می‌داند****مگس هنگام راندن بیشتر می‌گردد ابرامش تلاش جاه بیدل انحراف وضع می‌خواهد****کشد لنگی سر از پایی که پیش آید ره بامش غزل شمارهٔ 1810: کلاه نیست تعین که ما ز سر فکنیمش

کلاه نیست تعین که ما ز سر فکنیمش****مگر به خاک نشینیم کز نظر فکنیمش غبار ما و منی کز نفس فتاد به گردن****ز خانه نیست برون گر برون در فکنیمش مآل کار ندیدیم ورنه دیدهٔ عبرت****جهانش آینه دارد به خاک اگر فکنیمش سری که یک خم مژگان به خاک تیره نماند****چو اشک شمع چه لازم که با سحر فکنیمش هزار حسرت گفتار می‌تپد به خموشی****نفس به ناله دهیم آنقدر که بر فکنیمش چو شمع سر به هوا تا کجا دماغ فضولی****بلندیی که به پستی کشد ز سر فکنیمش به غیر خجلت احباب عرض شکوه چه دارد****گلاب نیست که بر روی یکدگر فکنیمش چه ممکن است نچیند تری جبین مروت****ز سر فکندن شاخی که از تبر فکنیمش ز ضبط ناله به دل رحم کرده‌ایم وگرنه****جهان کجاست که آتش به خشک و تر فکنیمش غنیمت است دو روزی حضور پیکر خاکی****جز این لباس چه پوشیم اگر ز بر فکنیمش سری به سجدهٔ پیری رسانده‌ایم که شاید****ز نقش پا قدمی چند پیشتر فکنیمش حریف دعوی دیگر کجاست جرأت بیدل****به پای فیل فتد گر به پشه در فکنیمش غزل شمارهٔ 1811: بی‌نشان حسنی که جز در پرده نتوان دیدنش

بی‌نشان حسنی که جز در پرده نتوان دیدنش****عالمی در پرده است از شوخی پیراهنش خضر اگر بردی چو خط زان لعل سیراب آگهی****دست شستی ز آب حیوان و گرفتی دامنش کس ندید از روغن بادام توفان جنون****جز غبار من که آشفت از نگاه پر فنش فرق چندین قدرت و عجز است اگر وا می رسی****گل به یاد آوردنم تا دل به دام آوردنش داغم از وضع سبکروحی که چون رنگ بهار****می‌برد گرداندن پهلو برون زین گلشنش از طواف خویش دل را مست عرفان کرده‌اند****خط ساغر می‌کند گل گرد خود گردیدنش عافیت خواهی لب از افسون عشرت بسته‌دار****هر گل اینجا خنده در خون می‌کشد پیراهنش ناله شو تا بی‌تکلّف از فلکها بگذری****خانهٔ زنجیر راهی نیست غیر از روزنش تهمت زنگارغفلت می‌برد جهد ازدلت****مهر زن این صفحه چندانی‌که سازی روشنش در غبار فوت فرصت داغ خجلت می‌کشم****شمع رنگ رفته می‌بیند همان پیرامنش تیغ مژگانی‌که عالم بسمل نیرنگ اوست****گر نپردازد به خونم خون من درگردنش جز عرق بیدل ز موی پیری‌ام حاصل نشد****آه ازآن شیری‌که خجلت می‌کشد از روغنش غزل شمارهٔ 1812: دل به هجران صبر کرد اما فزون شد شیونش

دل به هجران صبر کرد اما فزون شد شیونش****خون طاقت ریخت دندان بر جگر افشردنش مزرعی کز اشک دردآلود من آتش دمید****ناله خیزد چون سپند از دانه‌های خرمنش یک نگه بیش از شرار من هوس نگشود چشم****عالمی را کرد پنهان گرد از خود رفتنش هر خمی زان زلف مشکین طاق مینای دلست****شانه را دست تصرف دور باد از دامنش جنبش مژگان گرانی می‌کند بر عارضش****سایهٔ گیسو کبودی می‌رساند بر تنش نقد عاشق از دو عالم قطع سودا کردن است****چون نگه ربطی ندارد دل به مژگان بستنش عشق را با خانه پردازان آبادی چه کار؟****کرده‌اند این گنج از دل‌های ویران مسکنش خط مشکینی که در چشم جهان تاریک کرد****سرمه دارد چشم خورشید از غبار دامنش برمدار ای جست‌وجو دست از تپیدن‌های دل****این جرس راهی به منزل می‌گشاید شیونش ناتوانی پردهٔ اسرار مطلب‌ها مباد****ناله‌گاه عجز می‌گردد نگه پیراهنش بار اندوه فنا را زندگی نامیده‌ایم****شمع جای سر بریدن می‌کشد بر گردنش قامت خم‌گشته بیدل التفات ناز کیست****همچو ابرو گوشهٔ چشمی‌ست بر حال منش غزل شمارهٔ 1813: تماشایی که من دارم مقیم چشم حیرانش

تماشایی که من دارم مقیم چشم حیرانش****هزار آیینه یک گل می‌دهد از طرف بستانش نفس در سینه‌ام تیری‌ست از بیداد هجرانش****که من دل کرده‌ام نام به خون آلوده پیکانش به عالم برق حسنت آتش افکنده‌ست می‌ترسم****که گیرد دود خط دامن چو دست داد خواهانش چنان روشن شدی یارب سواد سرنوشت من****که از بی‌حاصلی کردند نقش طاق نسیانش ز ترک پیرهن آزادگان را نیست رسوایی****ندارد ناله آثاری که باید دید عریانش جنون گردید ما را رهنمای کعبهٔ شوقی****که از دلهای بیطاقت بود ریگ بیابانش صفای دل کدورت‌های امکان بر تو بست آخر****دو عالم دود کرد انشا چراغ زیر دامانش پی آزار مردم از جهنم‌کم نمی‌باشد****بهشت جاودان و یک نفس تشویش شیطانش عدم را هستی اندیشیدنت نگذاشت بی‌صورت****چه دشواری‌ست کز اوهام نتوان کرد آسانش نظر وا کرده‌ای ترک هوسهای اقامت کن****که شمع اینجا همان پا می‌کشد سر از گریبانش به گردش هر نفس رنگ بهارت دست می‌ساید****چه لازم آسیابانت کند وضع پشیمانش بیاض آرزو بیدل سواد حیرتی دارد****که روشن می‌کند عبرت به چشم پیر کنعانش غزل شمارهٔ 1814: جفا جویی که من دارم هوای تیر مژگانش‌

جفا جویی که من دارم هوای تیر مژگانش ***بود چون شبنم گل دلنشین هر زخم پیکانش به یاد جلوه‌ات گر دیده مژگان می‌نهد بر هم****به جز حیرت نمی‌باشد چراغ زیر دامانش جنون کن تا دلت آیینهٔ نشو و نما گردد****که بختی سبز دارد دانه در چاک گریبانش تغافل صرفهٔ توست از مدارای فلک مگذر****که این جا میزبان سیر است از پهلوی مهمانش علاج سختی ایام صبری تند می‌خواهد.****درشتی گر کند سنگت مقابل کن به سندانش به ترک وهم گفتی التفات این و آن تاکی****غباری کز دل آوردی برون در دیده منشانش جهانی را به حسرت سوخت این دنیای بیحاصل****چه یاقوت وکدامین لعل آتش در بدخشانش نفس غیر از پیام داغ دل دیگر چه می‌آرد****به مکتوبی‌که دارد آتش و دود است عنوانش غرور اندیشه‌ای تا کی خیال بندگی پختن****تو در جیب آدمی داری که پرورده‌ست شیطانش ادب ابرام را هم در نظر هموار می‌سازد****به خشکی نیست مکروه ازسریشم وضع چسبانش جهان هر چند در چشمت بساط ناز می‌چیند****تو بیرون ریز چون اشک از فشردنهای مژگانش چمنزار جراحت بیدل از تیرش دلی دارم****که حسرت غنچه می‌بندد بقدر یاد پیکانش غزل شمارهٔ 1815: ز برق بی‌نیازی خنده‌ها دارد گلستانش

ز برق بی‌نیازی خنده‌ها دارد گلستانش****شکست ما تماشا کن مپرس از رنگ پیمانش دل و آیینهٔ رازش معاذالله چه بنماید****کف خاکی‌که درکسب صفاکردند بهتانش درین صحراگل آسوده رنگی نقد مجنونی****که شد مژگان چشم آبله خار مغیلانش درین بزم آبرو خواهی زآیین ادب مگذر****که اشک آخرتپیدن می‌کند با خاک یکسانش گشاد دل که از ما جوهر تدبیر می‌خواهد****گره باقی‌ست در کار گهر تا هست دندانش جنون آزادیی دارد چه پیراهن چه عریانی****صدا یک دامن افشانده‌ست بر بیداد پنهانش چه می‌دانند خوبان قیمت دلهای مشتاقان****به‌کف جنسی‌که مفت آمد نباشد قدر چندانش ندانم واصل بزم یقین‌کی می‌شود زاهد****هنوز از سبحه می‌لغزد به صد جا پای ایمانش مخور جام فریب از محفل‌کمفرصت هستی****شرار کاغذ است آیینهٔ عرض چراغانش زخون هرچند رنگی نیست تیغ قاتل ما را****قیامت می‌چکد هرگه بیفشارند دامانش هجوم خط نشد آخر حجاب شوخی حسنت****که آتش در طلسم دود نتوان‌کرد پنهانش به رنگ بیضهٔ طاووس چشم بسته‌ای دارم****که یک مژگان گشودن می‌کند صد رنگ حیرانش تو هم بیدل خیال چند سوداکن به بازاری****که چون آیینه تمثالست یکسر جنس دکانش غزل شمارهٔ 1816: ز بس دامان ناز افشاند زلف عنبر افشانش

ز بس دامان ناز افشاند زلف عنبر افشانش****خط مشکین دمید آخر ز موج گرد دامانش ز جوش شوخی چشم تماشا می‌کند پنهان****به طوق قمریان نقش قدم سرو خرامانش در آن محفل‌که شوق آیینهٔ اسرار می‌گردد****ندارد دل تپیدن غیر چشمکهای پنهانش ز دل یکباره دشوار است قطع التفات او****نگاهش بر نمی‌گردد اگر برگشت مژگانش شکست موج دارد عرض بی‌پروایی دریا****من و آرایش رنگی‌کزو بستند پیمانش به این رنگست اگر حیرت حضور قاتل ما را****نیاراید روانی محمل خون شهیدانش ز فیض عشق دارد محو آن دیدار سامانی****که صد آیینه باید ریخت از یک چشم حیرانش فلک‌گر نسخهٔ جمعیت امکان زند بر هم****تو روشن‌کن سواد سطری از زلف پریشانش دل بیمدعا یعنی بیاض ساده‌ای دارم****به آتش می‌برم تا صفحه‌ای سازم زرافشانش وجودم در عدم شاید به فکر خویش پردازد****که آتش غیر خاکستر نمی‌باشدگریبانش درین گلزار حیرت هرکه بسمل می‌شود بیدل****چو اشک دیدهٔ شبنم تپیدن نیست امکانش غزل شمارهٔ 1817: آب از یاقوت می‌ریزد تکلم کردنش

آب از یاقوت می‌ریزد تکلم کردنش****جیب گوهر می‌درد ذوق تبسم کردنش زان ستم پیرا نصیب ما به غیر از جور نیست****کیست یارب تا بود باب ترحم کردنش در عرق زان چهرهٔ خورشید سیما روشن است****برق چندین شعله وقف کشت انجم کردنش ترک من می‌تازد آشوب قیامت در رکاب****نیست باک از خاک ره در چشم مردم کردنش بندهٔ پیر خراباتم که از تألیف شوق****یک جهان دل جمع کرد انگور در خم کردنش در وضو زاهد چو توفان بر سر آب آورد****می‌نشاند خاک را در خون تیمم‌کردنش دل اگر جمع است گو عالم پریشان جلوه باش****گوهر آسوده‌ست در بحر از تلاطم‌کردنش درپی روزی تلاش آدمی امروز نیست****از ازل آواره دارد فکرگندم کردنش کلفت هستی تپشها سوخت درنبض نفس****رشتهٔ این ساز خون شد از ترنم‌کردنش چون سحر شور نفس گرد خیالی بیش نیست****تا به کی آیینهٔ هستی توهّم کردنش بر دل آزرده تمهید شکفتن آفت است****جام در خون می‌زند زخم از تبسم‌کردنش بی‌لب دلدار بیدل غوطه زد در موج اشک****عاقبت افکند در دریا گهر گم کردنش غزل شمارهٔ 1818: ای خیال آوارهٔ نیرنگ هوش

ای خیال آوارهٔ نیرنگ هوش****تا توانی در شکست رنگ کوش تا نفس باقیست ما و من بجاست****شمع بی‌کشتن نمی‌گردد خموش زندگی در ننگ هستی مردنست****خاک‌گرد و، عیب ما و من بپوش زبن خمستان گرمی دل برده‌اند****همچو می با خون خود چندی بجوش از جراحت‌زار دل غافل مباش****رنگها دارد دکان گلفروش عشق اگر نبود هوس هم عالمی‌ست****نیست خون دل گوارا، می بنوش خاک من بر باد رفت و خامشم****همچو صبحم در نفس خون شد خروش تر دماغان از مخالف ایمنند****گاه خشکی باد می‌پیچد به گوش یارب از مستی نلغزد پای من****اشک مینا خانه‌ای دارد به دوش زندگانی نشئهٔ وهمش رساست****تا نمی‌میری نمی‌آیی به هوش گر لباس سایه از دوش افکنی****می‌کند عریانیت خورشید پوش یأس بر جا ماند و فرصت ها گذشت****امشب ما نیست جز اندوه دوش تا مگر بیدل دلی آری به دست****در تواضع همچو زلف یار کوش غزل شمارهٔ 1819: عالم از چشم ترم شد میفروش

عالم از چشم ترم شد میفروش****زین قدح خمخانه‌ها آمد به جوش آسمان عمری‌ست مینای مرا****می‌زند بر سنگ و می‌گوید: خموش بس که گرم آهنگ‌ساز وحشتم****نقش پایم چون جرس دارد خروش طینت دانا و بیباکی خطاست****چشمهٔ آیینه را محو است جوش جمع نتوان کرد با هم عشق و صبر****راست ناید میکشی با ضبط هوش عشق زنگ غفلت از ما می‌برد****سایه را خورشید باشد عیب پوش عقل و حس با هم دوات خامه اند****از زبان است آنچه می‌آید به‌گوش زین محیط از هرزه‌تازیها چو موج****می‌برد خلقی شکست خود به دوش همچو شمع از سر بریدن زنده‌ایم****بیش از این فرقی ندارد نیش و نوش گر نباشد شعله خاکستر بس است****جستجوها خاک شد در صبر کوش در سخن‌چینی حلاوت مشکل است****فهم کن از تلخکامی‌های گوش خاک گشتی بیدل از افسردگی****خون منصوری نیاوردی به جوش غزل شمارهٔ 1820: عیب همه عالم ز تغافل به هنر پوش

عیب همه عالم ز تغافل به هنر پوش****این پرده به هر جا تنک افتد مژه در پوش بی‌قطع نفس کم نشود هرزه‌درایی****رسوایی پرواز به افشاندن پر پوش در زنگ خوشست آینه از ننگ فسردن****ای قطره فضولی مکن اسرار گهر پوش پر مبتذل افتاده لباس من و مایت****خاکی به سر وهم فشان رخت دگر پوش ای خو‌اجه غرامت مکش از اطلس و دیبا****آدم چقدر نازکند، رو، جل خر پوش جز خلق مدان صیقل زنگار طبیعت****دلگیری این خانه به واکردن درپوش چون صبح میندوز بجز وحشت از این دشت****تا جاده و منزل همه در گرد سفر پوش پیش از نفس آیینهٔ هستی به عرق گیر****تا غوطه به شبنم نزنی عیب سحر پوش دل طاقت آن آتش رخسار ندارد****یاقوت نمایان شو و خود را به جگر پوش بی‌نقطه مصور نشود معنی موهوم****آن موی میانی که نداری به کمر پوش بی‌پرده خیالی که نداریم عیانست****حیرت نشود بر طبق آینه سر پوش انجام تلاش همه کس آبله پایی است****بیدل تو همین ریشه به تحصیل ثمر پوش غزل شمارهٔ 1821: آه از این جلوهٔ نقاب فروش

آه از این جلوهٔ نقاب فروش****بحر در جیب و ما حباب فروش تو و صد موج گوهر تمکین****من و یک اشک اضطراب فروش انفعال است شبنم این باغ****عرقی گل کن و گلاب فروش چشمی از نقش این و آن بر بند****اعتبار جهان به خواب فروش دل افسرده سنگ راه وفاست****کاش خون گردد این حجاب فروش هوش اگر صد قماش پردازد****تو به یک جرعهٔ شراب فروش آخرکار شعله همواری‌ست****نفسی چند پیچ و تاب فروش به هوس پایمال نتوان زیست****مخمل ما مباد خواب فروش باب غم جز دل گداخته نیست****مشتری تشنه است آب فروش قدر داغ جگر چه می‌دانی****رو به دکانچهٔ کباب فروش سایه پرورد جلوهٔ یاریم****خاک ماگیر و آفتاب فروش بیدل ایام غازه کاری رفت****ماند بخت سیه خضاب فروش غزل شمارهٔ 1822: ای ز لعلت سخن گلاب فروش

ای ز لعلت سخن گلاب فروش****نگه از نرگست شراب فروش تیغ ناز تو موجها دارد****از سر بیدلان حباب فروش زبن دو نیرنگ قطع نتوان کرد****جلوه‌گر باش یا نقاب فروش ذره‌ای مهر بی‌نشان خودی****هرکجا باشی آفتاب فروش زاهدا کار عشق بی‌سببی است****تو دعاهای مستجاب فروش فرصت اینجا ترانهٔ عنقاست****گر توقف کنی شتاب فروش می‌روی چشم بسته زین بازار****جنسهای نگه به خواب فروش نقش هر ذره‌ای که می‌بینی****آفتابی است انتخاب فروش زندگانی قماش راحت نیست****تا نفس داری اضطراب فروش برق تازان ز خود برون رفتند****حیرت ما همان رکاب فروش حرف بی‌موقع از حیا دور است****آبم از پیری شباب فروش ای شعورت خیالباف جنون****این کتانها به ماهتاب فروش همه سقای آبروی خودند****یک دو گوهر تو نیز آب فروش بیدل اینجا کجاست دام و چه صید****دل‌کمندی‌ست پیچ و تاب فروش غزل شمارهٔ 1823: مپرسید از نگین شاه و اقبال نفس کاهش

مپرسید از نگین شاه و اقبال نفس کاهش****به چندین کوچه افکنده‌ست سعی نام در چاهش خودآرایی به دیهیم زر و یاقوت می‌نازد****ز ماتم کرده غافل خاک رنگین بر سر جاهش اگر شخص طلب قدر جنون مفلسی داند****گریبان دامن آراید به طوف دست کوتاهش ره امن از که پرسم در جنون سامان بیابانی****که محشر چشم می‌پوشد به مژگان پر کاهش چو آن گل کز سر و دستار مستی بر زمین افتد****به لغزیدن من از خود رفتم و دل ماند درراهش عنان‌گیر غبار سینه چاکان نیست‌گردون هم****سحر هر سو خرامد کوچه‌ها پیداست در راهش سراپای گهر موج است اگر آغوش بگشاید****گره تاریست کز پیچیدگی کردند کوتاهش هلال آیینه‌دار است ای ز سامان طلب غافل****که از خمیازهٔ یک ریشه بالد خرمن ماهش قناعت در مزاج خلق دون فطرت نمی‌باشد****پریشان کرد عالم را زمین آسمان خواهش چه امکانست رمز پردهٔ این وهم بشکافی****که عنقا غفلتست و سعی دانش نیست آگاهش زبان درکام دزدد هرکه درس عشق می‌خواند****برون لفظ و خط راهی ندارد در ادبگاهش گر اسقاط اضافات است منظور یقین بیدل****بس است الله الله از من‌الله و الی‌اللهش غزل شمارهٔ 1824: اگر زین رنگ تمکین می‌زند موج از سراپایش

اگر زین رنگ تمکین می‌زند موج از سراپایش****خرام خویش هم مشکل تواند برد از جایش به غارت رفتهٔ گرد خرام او دلی دارم****که چون گیسوی محبوبان پریشانی‌ست اجزایش زبان در سرمه می‌غلتد اسیران نگاهش را****صدا را هم رهایی نیست از مژگان گیرایش نگاه از چشم حیرانم چو دود از داغ می‌جوشد****قیامت ریخت بر آیینه‌ام برق تماشایش نخواهد دود خود را شعله داغ خجلت پستی****نیفتد سایه بر خاک از غرور نخل بالایش وفا در هر صفت بی‌رنگ تأثیری نمی‌باشد****هنوز از خاک مشتاقان حنایی می‌شود پایش وداع هستی عاشق ندارد آن قدر کوشش****همان برگشتن از یاد تو خالی می‌کند جایش نگردد زایل از اشک ندامت نقش پیشانی****خطوط موج شستن مشکل است از آب دریایش ندارد طاقت یک جنبش مژگان دل عاشق****ز بس چون اشک لبریز چکیدنهاست مینایش به این هستی فنا را دستگاه رفع خجلت کن****به کام خس مگر از شعله بالد ناکسیهایش به این بی‌مطلبی احرام خواهش بسته‌ام بیدل****که آگه نیست سایل هم ز افسون تقاضایش غزل شمارهٔ 1825: حیا بی‌پرده نپسندید راز حسن یکتایش

حیا بی‌پرده نپسندید راز حسن یکتایش****پری تا فال شوخی زد عرق‌کردند مینایش دلی می‌افشرد هر پر زدن تحریک مژگانت****نمی‌دانم چه صید است این‌که دارد چنگ گیرایش چراغ عقل در بزم جنون روشن نمی‌گردد****مگر سوزد دماغی در شبستان سویدایش به جنت طرفی از جمعیت دل نیست زاهد را****چو شمع از خامسوزی سوختن باقیست فردایش بساط نقش پا گرم است در وحشتگه امکان****ز هر جا شعله‌ای جسته‌ست داغی مانده بر جایش به نومیدی خمار عشرت این انجمن بشکن****شکستن ختم قلقل می‌کند بر ساز مینایش دو عالم نیک و بد را شخص تست آیینهٔ تهمت****تو هر اسمی که می‌خواهی برون آر از معمایش مقیم گوشهٔ دل چون نفس دیوانه‌ای دارم****که گر تنگی کند این خانه افشارد به صحرایش قناعت کرده‌ام چون عشق از آیینهٔ امکان****به آن مقدار تمثالی‌که نتوان‌کرد پیدایش ندانم سایه با بخت‌که دارد توامی بیدل****مقیم روز بودن بر نمی‌آرد ز شبهایش غزل شمارهٔ 1826: رنگ گل تعبیر دمید از کف پایش

رنگ گل تعبیر دمید از کف پایش****تا چشم به خون‌که سیه‌کرده حنایش عمریست‌که عشاق به آنسوی قیامت****رفتند به برگشتن مژگان رسایش چون صبح به سیر چمن دهر ندیدیم****جز در نفس سوخته تغییر هوایش سامان تماشاکدهٔ عبرت امکان****سازیست‌که در سودن دست است صدایش از ما و من آوارهٔ صد دشت خیالیم****این قافله را برد ز ره بانگ درایش خالی نشد این انجمن ازکلفت احباب****هرکس زمیان رفت غمی ماند به جایش از پردهٔ این‌خاک‌همین‌نوحه‌بلند است****کای وای فسردیم و نگشتیم فدایش ما را چه خیال است بر این مائده سیری****چشمی نگشودیم به کشکول گدایش تا حشر چو افلاک محالست برآییم****با قد خم از معذرت زلف دوتایش با هیچکسان قاصد پیغام چه حرفست****از ما به سوی او برسانید دعایش جز سجده ندیدیم سرو برگ تماشا****چشمی که گشودیم جبین شد ز حیایش هیهات‌که در انجمن عبرت تحقیق****بر روی کسی باز نشد بند قبایش راهی اگر از چاک گریبان بگشایید****با دل خبری هست بپرسید سرایش یک لحظه حباب آیینهٔ ناز محیط است****بر بیدل ما رحم نمایید برایش غزل شمارهٔ 1827: زبان فرسوده نقدی را که شد پا بسته سودایش

زبان فرسوده نقدی را که شد پا بسته سودایش****قیامت دارد امروزی که در یادست فردایش محیط‌عشق‌برمحرومی‌آن‌قطره‌می‌گرید****که دهر از تنگ چشمی در صدف وامی‌کند جایش درین گلشن نه تنها بلبلست از خانه بر دوشان****که عنقا هم غم بی‌آشیانی‌کرد عنقایش اگرکام امیدی بر نگرداند می هستی****توان پیمانه پرکرد از شکست رنگ مینایش حضور آفتاب از سایه‌گرد عجز می‌چیند****زپستی تا برون آیی نگاهی‌کن به بالایش فزودنها نقاب وحشت است اجزای امکان را****نیابی جز شرر سنگی‌که بشکافی معمایش برون از عرض نقصانم کمالش عالمی دارد****نمودم قطره‌واری موج سر دادم به دریایش زیارتگاه احوال شهید کیست این گلشن****که در خون می‌تپد نظاره از رنگ تماشایش به زندان داشت عمری جرأت جولان غبارم را****به دامن پاکشیدن داد آخر سر به صحرایش ترحم‌کن برآن بیدل‌که از افسون نومیدی****به مطلب می‌فشاند دست و برخود می‌رسد پایش غزل شمارهٔ 1828: سر تاراج گلشن داشت سرو فتنه بالایش

سر تاراج گلشن داشت سرو فتنه بالایش****به صد عجز حنا خون بهار افتاد در پایش گلستان آب شد از شرم رخسار عرقناکش****صدف لب بست از همدرسی لعل گهر زایش ز شبنم‌کاری خجلت سیاهی شسته می‌روید****نگاه دیدهٔ نرگس به دور چشم شهلایش خیال از هر بن مویش به چندین نافه می‌غلتد****ختنها پایمال نکهت زلف سمن سایش تبسم می‌زند امشب به لعلش پهلوی چینی****مبادا در خم ابرو نشاند تنگی جایش به کنه مطلب عشاق دشوار است پی بردن****که خواند سطر مکتوبی که دارد بال عنقایش محبت سعی ما را مایل پستی نمی‌خواهد****عرقریز است می از سرنگونیهای مینایش بهارستان هستی رنگ در بال شرر دارد****که چیدن از شکفتن بیش می‌بالد زگلهایش به رفع غفلت ما زحمت تدبیر نپسندی****زمین از خواب ممکن نیست برخیزد مزن پایش زمانی آب شو از انفعال هرزه جولانی****نگردد تا هوا شبنم پریشانست اجزایش چو صبح این گرد موهومی که در بار نفس داری****پر افشانست ناپیدایی از پرواز پیدایش دم تیغی که من دارم خمار حسرتش بیدل****سحر پروردهٔ نازست زخم سینه فرسایش غزل شمارهٔ 1829: اشکم قدم آبله فرسا ننهد پیش

اشکم قدم آبله فرسا ننهد پیش****تا رفتن دل پای تقاضا ننهد پیش دل سجده فروش سرکویی است کز آن جا****خاکم همه‌گر آب شود پا ننهد پیش کیفیت یادت ز خودم می‌برد آخر****این جرعه محال است که مینا ننهد پیش حیرانی ما صفحهٔ صد رنگ بیان است****آیینه بساط لب گویا ننهد پیش ما و نم اشکی و سجود سر راهی****تسلیم وفا تحفه به هرجا ننهد پیش روشن نتوان کرد سواد خط هستی****تا نسخهٔ عبرت پر عنقا ننهد پیش ما بیخبران سر به‌گریبان جنونیم****مجنون قدم از دامن صحرا ننهد پیش پروانهٔ نیرنگ سحرگاه ندارد****مشتاق تو آینهٔ فردا ننهد پیش جز سوختن از داغ حضوری نتوان یافت****آن به‌که‌کسی آینهٔ ما ننهد پیش در راه تو دل را ز پرافشانی رنگم****ساز قدمی هست مبادا ننهد پیش آن جاکه بود تیغ تو خضر ره تسلیم****آن کیست که چون شمع سر از پا ننهد پیش همت خجل است از هوس دست فشاندن****کز چرخ ثری تا به ثریا ننهد پیش حرصت همه‌گر قطره تقاضاست حذرکن****تاکاسهٔ در یوزهٔ دریا ننهد پیش مفت است غنا چشمی اگر سیر توان کرد****زین بیش کسی نعمت دنیا ننهد پیش بیدل شمرد بند گریبان ندامت****آن دست که در خدمت دلها ننهد پیش غزل شمارهٔ 1830: چه سازم تا توانم ریخت رنگ سجده در کویش

چه سازم تا توانم ریخت رنگ سجده در کویش****سر افتاده‌ای دارم که پیشانی‌ست زانویش کف بی‌پنجه گیرایی ندارد حیرتی دارم****که آیینه چسان حیرت گرفت از دیدن رویش سوادی نیست آزادی که روشن یاریش کردن****خط گرداب می‌خواند اسیر حلقهٔ مویش چه توفانها کز انداز عتاب او نمی‌بالد****زبان موج می‌فهمم ز طرز چین ابرویش در این باغ اتفاق شبنم و گل می‌کند داغم****نگاهم کاش سامان عرق می‌کرد بر رویش ادبگاه محبت بر ندارد ناز گستاخان****به غیر از جبههٔ من نقش پایی نیست در کویش مریض الفتش تمهید آسودن نمی‌داند****مگر گرداندن رنگی دهد تغییر پهلویش چه امکان است بندد آرزو نقش میانت را****اگر سعی ضعیفیها نسازد خامهٔ مویش بیا ای عندلیب از شوق قمری هم مشو غافل****چمن دارد خط پشت لب از سرو لب جویش نه خلوت مایلم نی انجمن سیر اینقدر دانم****که هرجا سربرآرد شمع در پیش است زانویش بهار آلودهٔ رنگ تمنایت دلی دارم****که گر سیر گلی در خاطر افتد می‌کنم بویش ز احسانهای تیر او چه سنجد بیخودی بیدل****مگر انصاف آگاهی نهد دل در ترازویش غزل شمارهٔ 1831: دلی را که بخشد گداز آرزویش

دلی را که بخشد گداز آرزویش****چو شبنم دهد غوطه در آبرویش به جمعیت زلف مشکین بنازم****که از هربن موست حیران رویش چرا دل نبالد در آشفتگیها****که چون تاب زد، دست درتار مویش چنان ناتوانم‌که بر دوش حسرت****ز خود می‌روم گر کشد دل به سویش توانی به گرد خرامش رسیدن****ز ضبط نفس گر کنی جستجویش به عاشق ز آلودگیها چه نقصان****که مژگان بود دامن تر وضویش ز تقوا ندیدیم غیر از فسردن****خوشا عالم مستی و های وهویش به میخانهٔ وهم تا چند باشی****حبابی‌که خندد پری بر سبویش مشو مایل اعتبارات دنیا****گل شمع اگر دیده باشی مبویش فلک خواهد از اخترت داغ‌کردن****مجو مغز راحت ز تخم‌کدویش صبا گرد زلف‌که افشاند یا رب****که عالم دماغ ختن شد ز بویش نگه موج خون گشت در چشم بیدل****چه رنگ است یارب گل آرزویش غزل شمارهٔ 1832: صبا ای پیک مشتاقان قدم فهمیده نه سویش

صبا ای پیک مشتاقان قدم فهمیده نه سویش****که رنگم می‌پرد گر می‌تپد گرد از سرکویش نفس تا می‌کشم در نالهٔ زنجیر می‌غلتم****گرفتارم نمی‌دانم چه مضمونست گیسویش تو هم ای دیده محو شوق باش و بیخودیها کن****که عالم خانهٔ آیینه است از حیرت رویش دل یاقوت خون گردیده‌ای در حسرت لعلش****رم آهو به خاک افتاده‌ای از چشم جادویش چو سرو آزاد شو یا همچو شمع از خویش بیرون‌آ****به لب گر مصرعی داری ز وصف قد دلجویش غبارآلود هستی گر همه تا آسمان بالد****چو ماه نو همان پهلوخور عجز است پهلویش شکست شیشهٔ من ناکجا فریاد بر دارد****تغافل رفت بر طاق بلند از چین ابرویش دو روزی پیش ازین با یار در یک پیرهن بودم****کنون از هر گلم باید کشیدن منت بویش غبار آرمیدن برده‌اند از خاک این صحرا****سواد وحشتی روشن کنید از چشم آهویش کباب وحشت اشکم که چون بیدست و پا گردد****به سر غلتیدنی زین عرصه بیرون می‌برد گویش به وصل از ناتوانی رنج هجران می‌کشم بیدل****ندارم آنقدر جرأت که چشمی واکنم سویش غزل شمارهٔ 1833: تپد آینه بسکه در آرزویش

تپد آینه بسکه در آرزویش****ز جوهر نفس می‌زند مو به مویش تبسم تکلم تغافل ترحم****نمی‌زیبد الا به روی نکویش به جنت که می‌بندد احرام تسکین ****فشاندند بر زخم ما خاک کویش نهال خیالم که در چشم بینش****به صد ریشه یک مو نبالد نمویش نگه سوخت در دیدهٔ انتظارم****خرامت مگر آبی آرد به جویش ز بس محو آن لعل گردید گوهر****عرق هم چکیدن ندارد ز رویش طراوت درین خاکدان نیست ممکن****گر آبی‌ست دارد تیمم وضویش لب از هرزه سنجی است مقراض هستی****سر شمع هم در سر گفتگویش چو نی هر کرا حرف بر لب گره شد****تأمل شکر کرد وقف گلویش اگر انتقام از فلک می‌ستانی****مکن جز به چشم ترم روبرویش خوشا انتقامی که از عجز طاقت****شوی خاک و ریزی به چشم عدویش چوآتش سیاه است رنگ لباسش****به صابون خاکستر خود بشویش جهان از وفا رنگ گردی ندارد****جگر خون کن کس مباد آرزویش برون از خودت گر همه اوست بیدل****مبینش مدانش مخوانش مجویش غزل شمارهٔ 1834: طرب خواهی درین محفل برون آ گامی آن سویش

طرب خواهی درین محفل برون آ گامی آن سویش****بنالد موج از دریا، تهی ناکرده پهلویش گلستانی که حرص احرام عشرت بسته است آنجا****به جای سبزه می‌روید دم تیغ از لب جویش چراغ مطلب نایاب ما روشن نمی‌گردد****نفس تا چند باید سوخت در وهم تک و پویش به آهی می‌توانم ساز تسخیر جهان کردن****به دست آورده‌ام سر رشته‌ای از تار گیسویش غبار یک جهان دل می‌کند توفان نومیدی****مبادا سر بر آرد جوهر از آیینه‌ای رویش به تاراج نگاه ناتوانش داده‌ام طاقت****هنوزم در کمین قامت پیریست ابرویش صبا تا گردی از خاک سر راه تو می‌آرد****چمن در کاسهٔ گل می‌کند در یوزهٔ بویش درین محفل ندارد سایه هم امید آسودن****مگر در خانهٔ خورشید گردد گرم پهلویش جنون را تهمت عجز است بی‌سرمایگی‌هایت****گریبانی نداری تا ببینی زور بازویش هوای گل نمی‌دانم دماغ مل نمی‌فهمم****سری دارم که سامان نیست جز تسلیم زانویش به زلفی بسته‌ام دل از مضامینم چه می‌پرسی****دو عالم معنی باریک قربان سر مویش کرا تاب عتاب اوست بیدل کاتش سوزان****به خاکستر نفس می دزدد از اندیشه ی خویش غزل شمارهٔ 1835: بی تو مشکل کنم از خلق نهان جوهر خویش

بی تو مشکل کنم از خلق نهان جوهر خویش****اشک آیینهٔ یاس است ز چشم تر خویش ساکنان سرکویت ز هوس ممتازند****خلد خواهد به عرق غوطه زد ازکوثر خویش فطرت پست به‌کیفیت عالی نرسد****کس چو گل آبله را جا ندهد بر سر خویش عاشق و یاد رخ دوست‌که چشمش مرساد****خواجه و حسرت مال و غم‌گاو و خر خویش تا نجوشد عرق خجلت تمثال ز شخص****عالمی آینه کرده‌ست نهان در بر خویش هر چه خواهی همه در خانهٔ خود می‌یابی****همچو آیینه اگر حلقه زنی بر در خویش عجز رفتار من آخر در بیباکی زد****اشک تا آبله پاگشت گذشت از سر خویش صبح جمعیت ما سوخته‌جانان دگر است****ختم شبگیر کن ای شعله به خاکستر خویش سعی وابستگی آخر در فیضی نگشود****عقده درکار من افتاد چو قفل از پر خویش سایل از حادثه آب رخ خود می‌ریزد****بی شکستن ندهد هیچ صدف گوهر خویش فکر لذات جهان کلفت دل می‌آرد****نی به صد عقده فشرده‌ست لب از شکر خویش سفله را منصب جاه است ندامت بیدل****چون مگس سیر شود دست زند بر سر خویش غزل شمارهٔ 1836: چند پاشی ز جنون خاک هوس برسرخویش

چند پاشی ز جنون خاک هوس برسرخویش****ای‌گل این پیرهن رنگ برآر از بر خویش ساز خسّت چمنی را به رُخت زندان‌کرد****به‌که چون غنچه دگر دل ننهی بر زر خویش این کمانخانه اقامتکدهٔ الفت نیست****عبرتی گیر ز کیفیت بام و در خویش نقد ما ذره صفت درگره باد فناست****غیر پرواز چه داریم به مشت پر خویش عمرها شد قدم عافیتی می‌شمریم****شمع هر چشم زدن می‌گذرد از سر خویش خجلت هیچکسی مانع جمعیت ماست****ذره آن نیست که شیرازه کند دفتر خویش پیش از این منفعل نشو و نما نتوان زیست****مو چه مقدار ببالد به تن لاغر خویش سینه‌چاکان به هم آمیزش خاصی دارند****صبح در شبنم گل آب کند شکر خویش خودشناسی‌ست تلافی‌گر پرواز دلت****نیست بر آینه‌ها منت روشنگر خویش عرض دانش چقدر کلفت دل داشته است****مژه در دیده شکست آینه از جوهر خویش ای نگه عافیتت در خور مشق خواب است****به فسون مژه تغییر مده بستر خویش بی تو غواصی دربای ندامت داربم****غوطه زد شبنم ما لیک به چشم ترخویش مشرب یأس ندانم چقدر حوصله داشت****پر نکردم ز گداز دو جهان ساغر خویش کاش بیدل الم بیکسیم وا سوزد****تا ز خاکستر خود دست نهم بر سر خویش غزل شمارهٔ 1837: آخر چو شمع سوختم از برگ و ساز خویش

آخر چو شمع سوختم از برگ و ساز خویش****یارب نصیب کس نشود امتیاز خویش لیلی کجاست تا غم مجنون خورد کسی****از خویش رفته‌ایم به توفان ناز خویش بوی خیال غیر ندارد دماغ عشق****عالم گلی‌ست از چمن بی‌نیاز خویش این یک نفس که آمد و رفت خیال ماست****بر عرش و فرش خندد و شیب و فراز خویش در عالمی که انجمن کوری و کری است****هر نغمه پرده بست بر آهنگ ساز خویش هر کس اسیر سلسلهٔ ناز دیگر است****ما و خط تو، زاهد و ریش دراز خویش این بیستون قلمرو برق جمال کیست****هر سنگ دارد آتش شوق گداز خویش بر آرزوی خلق در خلد واگذار****ما را نیاز کن به غم دلنواز خویش بی‌پردگی نقاب بهار تعینیم****گل باغ رنگ دارد از اخفای راز خویش از دور باش عالم نامحرمی مپرس****خلقی زده‌ست حلقه به درهای باز خویش بیدل به بارگاه حقیقت چه نسبت است****ما را که نیست راه به فهم مجاز خویش غزل شمارهٔ 1838: عمرها شد بی‌نصیب راحتم از چشم خویش

عمرها شد بی‌نصیب راحتم از چشم خویش****چون نگه پا در رکاب وحشتم از چشم خویش زین چمن صد رنگ عریانی تماشا کرده‌ام****همچو شبنم درگداز خجلتم از چشم خویش بس که در یاد نگاهت سرمه شد اجزای من****کس نمی‌خواهد جدا یک ساعتم از چشم خویش شوق دیدارم به هر آیینه توفان می‌کند****عالمی دارد سراغ حیرتم از چشم خویش جوهر بینش خسک ریز بساط کس مباد****می‌پرد چول شمع رنگ طاقتم از چشم خویش نسخهٔ موهوم امکان نقش نیرنگی نداشت****اینقدر روشن سواد عبرتم از چشم خویش نیست ایمن خانهٔ آیینه از آفات زنگ****دستگاه خواب چندین غفلتم از چشم خویش غیر موهومی دلیل مرکز آرام نیست****می‌گشاید ذره راه خلوتم ازچشم خویش نُه فلک را یک قفس می‌بیند انداز نگاه****تا کجاها در فشار وسعتم از چشم خویش چون شرر هر گه درین محفل نظر وا می‌کنم****می‌زند چشمک وداع فرصتم از چشم خویش ناز هستی در نیاز آباد حسن آسوده است****نیست بی‌سیر نگاهت فطرتم از چشم خویش یا رب این گلشن تماشاخانهٔ نیرنگ کیست****کرد چون آیینه پنهان حیرتم از چشم خویش خواه دریا نقش بندم خواه شبنم گل کنم****رفتنی پیداست در هر صورتم از چشم خویش امتحان آگهی بیدل سراپایم گداخت****همچو شمع افکند آخر همتم از چشم خویش غزل شمارهٔ 1839: اگر چو غنچه میسر شود شکستن خویش

اگر چو غنچه میسر شود شکستن خویش****توان شنید صدای ز دام جستن خویش مقیم منزل تحقیق گشتن آسان نیست****بده غبار دو عالم به باد جستن خویش خموش گشتم و سیر بهار دل کردم****در بهشت گشودم چو لب ز بستن خویش به رنگ شمع در این انجمن جهانی را****به سر دواند هوای ز پا نشستن خویش خیال دوست به هر لوح نقش نتوان بست****به آب حیرت آیینه هست شستن خویش چه ممکن است تسلی به غیر قطع نفس****ز ناله نیست رها تار بی گسستن خویش ز دود تنگ فضای سپند این محفل****به دوش ناله گرفته‌ست بار جستن خویش در این محیط که جز گرد عجز ساحل نیست****مگر چو موج ببندید برشکستن خویش چو گل نه صبح کمینیم و نی بهار پرست****شکفته‌ایم ز پهلوی سینه خستن خویش کمند صید حواس است گوشه‌گیری ها****نشسته‌ایم چو مضمون به فکر بستن خویش شکنج دام بود مفت عافیت بیدل****چو بوی گل نکنی آرزوی رستن خویش غزل شمارهٔ 1840: بی‌خلل نگذاشت گل را صنعت اجزای خویش

بی‌خلل نگذاشت گل را صنعت اجزای خویش****بهر مینا سنگها زد کوه بر مینای خویش هرزه باید تاخت عمری در تلاش عافیت****تا توان از سیر زانو تیشه زد بر پای خویش هر نفس آوارهٔ فکر کنار دیگریم****قطرهٔ ما را هوس نگذاشت در دربای خویش عالم انس از فراموشان وحشت مشربی‌ست****گردباد این گل به سر زد آخر از صحرای خویش بار نومیدی به دوشم همچو شمع افتاده است****باید ای یاران سر افکندن ز گردن‌های خویش تا بر آید از فشار تنگی این انجمن****هرکه هست از خویش خالی می‌نماید جای خویش دل هزار آیینه روشن کرد اما پی‌نبرد****فطرت بی‌نور ما بر معنی پیدای خویش رفته‌ایم از خویش و حسرت‌ها فراهم کرده‌ایم****عالم طول امل جمع است در شبهای خویش هر کجا خواهی رسید امروز در پیش و پس است****وای بر تو گر نباشی محرم فردای خویش رنگ و بو چون غنچه‌ات آخرگریبان می‌درد****این قباها تنگ نتوان دوخت بر بالای خویش صد قیامت گر بر آید بر نخواهد آمدن****عاشق از ذوق طلب معشوق از استغنای خویش بیدل از افسانه‌ات عمری‌ست گوشم پر شده‌ست****یک نفس تن زن که ازخود بشنوم غوغای خویش حرف ص

غزل شمارهٔ 1841: پرکوته است دست به هر سو دراز حرص

پرکوته است دست به هر سو دراز حرص****غیر از گره به رشته نبسته است ساز حرص عزلت گزیده‌ایم و به صد کوچه می‌تپیم****آه از قناعتی که کشد بی‌نیاز حرص در رنگ آبرو زرت ازکیسه می‌رود****انجام شمع بین و مپرس از گداز حرص خاکیم و هرچه گل کند از ما غنیمت است****ای غافلان چه وضع قناعت چه ساز حرص آثار شرم از نظر خلق برده‌اند****خاکی مگر شود شرهٔ چشم باز حرص از طبع دون هنوز به پستی نمی‌رسد****گرپا خورد ز نقش قدم سر فراز حرص دامن نچیده ایمن از آلودگی مباش****کاین مزبله پر است ز بول و براز حرص آنجاکه عافیت طلبی عزم جست و جوست****گامی به مقصد است قریب احتراز حرص تا مرگ چون نفس ز تک و تاز چاره نیست****خوش عالمیست عالم بی‌امتیاز حرص بیدل چو صبح صورت خمیازه بسته است****از خاک ما سپهر نشیب و فراز حرص غزل شمارهٔ 1842: از قناعت خاک باید کرد در انبان حرص

از قناعت خاک باید کرد در انبان حرص****آبرو تا کی شود صرف خمیر نان حرص هیچ دشتی نیست کز ریگ روان باشد تهی****بر نمی‌آید حساب از ریزش دندان حرص هر طرف مژگان گشایی عالم خمیازه است****از زمین تاآسمان چاک است در دامان حرص دعوت فغفور ماتمخانه کرد آفاق را****موکشی زایل نشد ازکاسه‌های خوان حرص ای حریصان رحم بر احوال یکدیگر کنید****آب شد سعی نفس جان شما و جان حرص تا به کی باشد کسی سودایی سود و زیان****تخته می‌گردد به یک خشت لحد دکان حرص عالمی اسباب بر هم چید و زین دریا گذشت****تا نفس داری تو هم پل بند از سامان حرص خاک هم از شوخی ابرام دام آسوده نیست****از تصنع کیست پوشد چشم بی‌مژگان حرص تا نبندی سنگ بر دل از تقاضای طلب****معنی دل چیست نتوان یافت در دیوان حرص گه غم یعقوب وگه ناز زلیخا می‌کشیم****یوسف ما را که افکند آه در زندان حرص مردگان را نیز سودای قیامت در سر است****زنده می‌دارد جهانی را همین احسان حرص خواه برگنج قناعت خواه در قصر غنا****روزکی چند است بیدل هرکسی مهمان حرص غزل شمارهٔ 1843: گرفته اشک مرا دیده تا به دامان رقص

گرفته اشک مرا دیده تا به دامان رقص****چنین که داد ندانم به یاد مستان رقص شرار خرمن جمعیت است خود سریت****غبار را چو نفس می‌کند پریشان رقص اگر ز بزم جنون ساغرت به چنگ افتد****چو گرد باد توان کرد در بیابان رقص طرب کجاست درین محفل ای خیال پرست****که نغمه غلغلهٔ محشر است و توفان رقص درین ستمکده گویی دگر نمی‌باشد****سر بریدهٔ ما می‌کند به میدان رقص ز اضطراب دل اهل زمانه بی خبرند****بود تپیدن بسمل به پیش طفلان رقص فضولی آینهٔ دستگاه کم ظرفیست****به روی بحر کند قطره وقت باران رقص ز خود تهی شو و شور جنون تماشا کن****به کام دل نکند ناله بی نیستان رقص گشاد بال درین تنگنا خجالت داشت****شرار ما به دل سنگ کرد پنهان رقص نفس به ذوق رهایی است پر فشان خیال****و گر نه کس نکند در شکنج زندان رقص مگر به باد فروشد غبار ما ورنه****ز خاک راست نیاید به هیچ عنوان رقص مکن تغافل اگر فرصت نگاهی هست****شرار کاغذ ما کرده است سامان رقص به اعتماد نفس اینقدر چه می‌نازی****به اشک صرفه ندارد به دوش مژگان رقص به این ترانه صدای سپند می‌بالد****که تا ز خود نتوان رست نیست امکان رقص تپش ز موج گهر گل نمی‌کند بیدل****نکرد اشک من آخر به چشم حیران رقص حرف ض

غزل شمارهٔ 1844: مگشا جریدهٔ حاجتت بر دوستان ز کف غرض

مگشا جریدهٔ حاجتت بر دوستان ز کف غرض****بنویس نامهٔ آبرو به سیاهی کلف غرض ز سپاه مطلب بیکران شده تنگ عرصهٔ امتحان****به ظفر قرین نتوان شدن نشکسته گرد صف غرض عبث از تلاش سبکسری نشوی ستمکش آرزو****که به باد می‌شکند کمان پر ناوک هدف غرض بگذر ز مطلب هرزه دو به زیارت دل صاف رو****ز طواف کعبه چه حاصلت که تو چنبری به دف غرض چقدر معامله‌ی جهان شده تنگ زبن همه ناکسان****که چو سگ به حاصل استخوان کند آدمی عفف غرض ز بهار مزرع مدعا ندمید نوبر همتی****که به‌داس تیغ غنا دهد سر فتنهٔ علف غرض نگشودن لبت از حیا چمنی است غنچهٔ مدعا****به طلب تغافل اگر زنی گهرت دهد صدف غرض غلطی اگر نبری گمان دهمت علم یقین نشان****ز جحیم می‌طلبی امان به‌درآ ز دود و تف غرض چه جگرکه خون نشد ازحیا به تلاش حاجت ناروا****نرسدکسی به قیامتی به قیامت آن طرف غرض سزد انعه ترک هوا کنی طربی چوبیدل ماکنی****اگر آرزوی فنا کنی به فنا رسد شرف غرض غزل شمارهٔ 1845: مباد دامن کس گیرم از فسون غرض

مباد دامن کس گیرم از فسون غرض****کف امید حنا بسته‌ام به خون غرض توهم آینهٔ احتیاج یکدگرست****منزهیم وگرنه ز چند و چون غرض فضای شش جهتم پایمال استغناست****هنوز در خم زنجیرم از جنون غرض زبحربهرهٔ سیری نبرد چشم حباب****پریست منفعل از کاسهٔ نگون غرض حریف تیشهٔ ابرام بودن آسان نیست****حذر کنید ز فرهاد بیستون غرض دل از امید بپرداز جهل مفت غناست****جهان تمام فلاطون شد از فنون غرض نداشت ضبط نفس غیر عافیت منصور****شنیدم از لب خاموش هم فسون غرض سراغ انجمن کبریا ز دل جستم****تپید و گفت همین یک‌قدم برون غرض به روی‌کس مژه از شرم بر نداشته‌ایم****مباد بیدل ما اینقدر زبون غرض غزل شمارهٔ 1846: ای بی خبر مسوز نفس در هوای فیض

ای بی خبر مسوز نفس در هوای فیض****بی چاک سینه نیست چو صبح آشنای فیض ای دانه کلفت ندمیدن غنیمت است****رسوا مشو به علت نشو و نمای فیض تنها نه رسم جود و کرم در جهان نماند****توفیق نیز رفت ز مردم قفای فیض همت چه ممکن است کشد ننگ انتظار****مردن از آن به است که باشی گدای فیض صاحبدلی زگرد ره فقر سر متاب****خاکستر است آینه را توتیای فیض غافل مشو ز ناله که در گلشن نیاز****می‌بالد این نهال به آب و هوای فیض دل را عبث به کلفت اوهام خون مکن****تا زندگی است نیست جهان بی‌صلای فیض پستی دلیل عافیت عجز ما بس است****افتادگی است نقش قدم را عصای فیض بر بوی صبح دست ز دامان شب مدار****فیض است کلفتی که کند اقتضای فیض ای شمع صبح می دهد از خویش رفتنی****بر اشک و آه چند گدازی بنای فیض حسن از سواد الفت حیرت نمی‌رود****لغزیده است در دل آیینه پای فیض صبح از نفس پری به تکلف فشاند و رفت****یعنی درین ستمکده تنگست جای فیض بیدل ز تشنه کامی حرص تو دور نیست****گر بارد از سپهر فلاکت به جای فیض غزل شمارهٔ 1847: خلقی است شمع‌وار در این قحط جای فیض

خلقی است شمع‌وار در این قحط جای فیض****قانع به اشک و آه ز آب و هوای فیض بیهوده بر ترانهٔ وهم و گمان مپیچ****قانون این بساط ندارد نوای فیض از صبح این چمن نکشی ساغر فریب****خمیازه موج می‌زند از خنده‌های فیض نام کرم اگر شنوی در جهان بس است****اینجا گذشته است ز عنقا همای فیض حشر هوس ز شور کرم گرد می‌کند****امن است هرکجا به‌میان نیست پای‌فیض اقبال ظلم پایه به‌اوجی رسانده است****کانجا نمی‌رسد ز ضعیفی دعای فیض چشمت ز خواب باز نگردیده صبح رفت****ترسم زگریه وانکشی خونبهای فیض گرد حقیقتی به نظر عرضه می‌دهند****تا چشم کیست قابل این توتیای فیض از دود آه منصب داغ جنون بلند****گلزار غیر ابر ندارد لوای فیض عمری‌ست درکمینگه ساز خموشی‌ام****چین کرده است ناله کمند رسای فیض آخر به‌خواب مرگ کشد صبح پیریت****افسون لغزش مژه دارد صفای فیض آغوش صبح می‌کند اینجا وداع شب****بیدل بقدر نفی تو خالیست جای فیض حرف ط

غزل شمارهٔ 1848: نبود نقطه‌ای از علم این کتاب غلط

نبود نقطه‌ای از علم این کتاب غلط****شعور ناقص ما کرد انتخاب غلط فریب زندگی از شوخی نفس نخوری****که تیغ را نکند کس به موج آب غلط شکست شیشه به چشمت بساط عشرت چید****ز رنگ باخته کردی به ماهتاب غلط رموز وضع جهان را کسی چه دریابد****که خلق کور سوادست و این کتاب غلط رجوع اصل خطا می‌برد ز طینت فرع****گرفتن است ز سر چون شود حساب غلط جهان ز جوش غبار من آنقدر آشفت****که راه خانهٔ خود کرد آفتاب غلط نداشت آینه‌ای موج آب غیر محیط****به جلوه خوردم از اندیشهٔ نقاب غلط برون دایره مرکز چه آبرو دارد****نبست عشق سرم را به آن رکاب غلط به فرق حاصل این دشت خاک می‌بایست****عرق ز آینهٔ سعی ریخت آب غلط به خواب دیدمت امشب که در کنار منی****اگر غلط نکنی نیست حکم خواب غلط ز قطره قطره عیان دید و از محیط محیط****نکرد فطرت بیدل به هیچ باب غلط غزل شمارهٔ 1849: شده فهم مقصد عالمی زتلاش هرزه قدم غلط

شده فهم مقصد عالمی زتلاش هرزه قدم غلط****ته پاست‌کعبه و دیر اگر نکنیم راه عدم غلط به غبار مرحلهٔ هوس اثر نفس نشکافت‌کس****به‌کجا رسد پی لشکری که کند نشان علم غلط نرسید محضر زندگی به ثبوت محکمهٔ یقین****که گواه دعوی باطل تو دروغ بود و قسم غلط ز صفای شیشه طلب پری که ره یقین به گمان بری****تو بر آب می‌فکنی تری من و تست هر دو بهم غلط به نمود شخص معینت در عکس زد دم امتحان****چه خطی که شد ز تامل تو کتاب آینه هم غلط ز تمیز جاده و منزلت الم تردد نیک و بد****خط پا به دایره می‌رسد سر اگر شود به قدم غلط من و مای مکتب آب وگل ستم است اگر کندت خجل****به ندامت ابدی مکش سبقی که گشته دو دم غلط خط سرنوشت من آب شد ز تراوش عرق حیا****چو نقوش معنی روشنی که شود به کاغذ نم غلط اگر آبم آب رخ گهر و گر آتش آتش سنگ زر****به تو آشنا نی‌ام آنقدر که دویی کند به خودم غلط من بیدل اینقدر از جنون به خیال هرزه تنیده‌ام****رقم جریدهٔ مدعا غلط است اگر نکنم غلط غزل شمارهٔ 1850: بر جنون نتوان شد از عقل ادب‌پرور محیط

بر جنون نتوان شد از عقل ادب‌پرور محیط****سعی گوهر تا کجاها تنگ گیرد بر محیط غیر بیکاری چه می‌آید ز دست مفلسان****نیست جز بر ناتوانی پیکر لاغر محیط بهرهٔ آسایش دانا ز گردون روشن است****از حباب و موج دارد بالش و بستر محیط صاف طبعان را به پستی می‌نشاند چرخ دون****با همه روشندلی درد است گوهر در محیط کرد دل را پایمال آرزو سعی نفس****موج آخر از هوا افتاد غالب بر محیط هرکسی را در خور اسباب تشویش است و بس****از هجوم موج بر خود می‌کشد لشکر محیط عالمی را می‌کشی زیر نگین اعتبار****گر شوی بر آبروی خویش چون گوهر محیط قابل تحریر اشکم نیست طومار دگر****صفحه واری شاید از توفان کند مسطر محیط عزت و خواری غبار ساحل تمییز ماست****ورنه از کف فرق نگرفته است تا عنبر محیط بی‌ندامت نیست هستی هر قدر بالد نفس****موج تا باقیست دستی می‌زند بر سرمحیط بیدل از وضع قناعت بار دوش کس نی‌ام****کشتی ما چون صدف‌گیرد به سرکمتر محیط غزل شمارهٔ 1851: گشتم از بی‌دست و پاییها به خشک و تر محیط

گشتم از بی‌دست و پاییها به خشک و تر محیط****کشتی از تسلیم پیدا کرد ساحل در محیط قاصدان شوق یکسر ناخدایی می‌کنند****موجها دارد ز چشمم تا در دلبر محیط دل به هر اندیشه فال انقلابی می‌زند****می‌کند از هر نسیمی نسخهٔ ابتر محیط گر چنین افسردگی جوشد زطبع روزگار****رفته رفته می‌خزد در دیدهٔ گوهر محیط شوخی برگ نگه در دیدهٔ آیینه نیست****همچو گوهر موج ما را گشت چشم تر محیط طبع چون ممتاز اعیان شد وطن هم غربتست****می‌کند حاصل گهر گرد یتیمی در محیط هر قدر ساز تعلق بیش وحشت بیشتر****می‌گشاید در خور امواج بال و پر محیط شفقت حال ضعیفان بر بزرگان ننگ نیست****خار و خس را همچو گل جا می‌هد بر سر محیط چون به عزلت خو گرفتی فکر آزادی خطاست****آب گوهر گشته نتواند شدن دیگر محیط چشم حیران مرا آیینه‌ای فهمیده است****در طلسم گوهر من نیست بی‌لنگر محیط محرم او کیست گرد خویش می‌گردیده باش****حلقه‌ای دارد ز گردابت برون در محیط دستگاه مستی ارباب معنی باده نیست****بیدل از چشم تر خود می‌کشد ساغر محیط حرف ظ

غزل شمارهٔ 1852: نشکسته ساغر عاریت ز حصول آب بقا چه حظ

نشکسته ساغر عاریت ز حصول آب بقا چه حظ****بجز اینکه ننگ نفس کشی چو خضر ز عمر رسا چه حظ طربی که زخم دل آورد سزد آنکه نامده بگذرد****گل اگر زفرصت رنگ و بو کند آرزوی وفا چه حظ به خیال تا به کجا پرد هوس مقیّد ما و من****بپری که آرزویت کشد ز قفس نگشته رها چه حظ سحر و نفس گل پر گشا تو به غنچگی قفس آشنا****به بهار عشرت این هوا نگشوده بند قبا چه حظ فلکت به چنبر پوست‌کش چه ترانه‌ها که نمی‌زند****زتپانچه‌ای‌که خورد رخت نرسی به رمز صدا چه حظ دم استطاعت مال و زر بشناس موقع مصرفش****به فقیر اگر نکنی نظر ز گشود چشم غنا چه حظ سپری اگر ره عافیت ز تلاش‌کام هوس برآ****قدمی وگوشهٔ دامنی ز خرام آبله را چه حظ به حضور منزل اگر رسد کسی از چه زحمت ره برد****در و دشت پی سپر تو گشت و عیان نشد ته پا چه حظ ز فرشته تا ملخ و مگس همه جبری قدرند و بس****بر محرمان قبول و رد زبرو چه غم ز بیا چه حظ به درآ زکلفت کروفر ز دماغ پیری و خشک تر****چو ز مغز شد تهی استخوان دگرت ز بال هما چه حظ ز عروج نشئهٔ بیدلی قدحی اگر به کف آیدت****ره ناله‌گیر و ز خود برآ سربام و کسب هوا چه حظ غزل شمارهٔ 1853: دارد از ضبط نفس طبع هوس پرور چه حظ

دارد از ضبط نفس طبع هوس پرور چه حظ****جز گرفتاری ز تاب رشته با گوهر چه حظ داغ محرومی همان بند غرور سروریست****شمع را غیر از غم جانکاهی از افسر چه حظ در هوای برگ گل شبنم عبث خون می‌خورد****خواب چون نبود نصیب دیده از بستر چه حظ گریه‌ات رنگی نبست از دیدهٔ حیران چه سود****بی می از کیفیت خمیازهٔ ساغر چه حظ کسب دانش سینهٔ خود را به ناخن کندن است****می‌کنند آیینه‌های ساده از جوهر چه حظ ظلم بر ابله ز منع کامرانیها مکن****غیر جوع و شهوت از دنیا به‌گاو و خر چه حظ رغبت و نفرت بهشت و دوزخ انشا می‌کند****تشنگی می‌باید اینجا ورنه از کوثر چه حظ داده‌ایم از حاصل اسباب جمعیت به باد****مرغ ما را جز پریشانی ز بال و پر چه حظ ای که می‌خواهی چراغ محفل امکان شوی****غیر ازین کز دیده‌ات آتش چکد دیگر چه حظ لذت دنیا نمی‌ارزد به تلخیهای مرگ****کام زهر اندوده‌ای ترغیبت از شکر چه حظ جام قسمت بر تلاش جستجو موقوف نیست****از نصیب خضر جزحسرت به اسکندر چه حظ چون کمان می بایدت با گوشهٔ تسلیم ساخت****خانه‌دار وهم را از فکر بام و در چه حظ حسن بیرنگی اثر پیرایهٔ تمثال نیست****گرکنی آیینه از خورشید روشنتر چه حظ بیدل از ژولیده مویی طبع مجنون ترا****گر نباشد دود سودای کسی در سر چه حظ غزل شمارهٔ 1854: نمی‌شود کس ازین عبرت انجمن محظوظ

نمی‌شود کس ازین عبرت انجمن محظوظ****مگر چو شمع کنی دل به سوختن محظوظ در جنون زن و از کلفت لباس برآ****چه زندگیست‌که باشدکس ازکفن محظوظ نفس نمانده هنوز از ترانه‌های امل****چو دود شمع خموشی به ما و من محظوظ جهان قلمرو امن است اگر توان گردید****چو طبع‌کر به اشارت ز هر سخن محظوظ ز دورگردی تمییز خلق‌کم دیدم****که‌کس نرفته به غربت شد از وطن محظوظ درین بساط نیفتاد چشم عبرت ما****به رفتنی‌که توان شد ز آمدن محظوظ ز تردماغی وضع ادب مگوی و مپرس****ز یوسفیم به بوبی ز پیرهن محظوظ کراست وسوسهٔ هستی از حضور عدم****نشسته‌ایم به خلوت در انجمن محظوظ ز رقص بسملم این نغمه می‌خورد بر گوش****که عالمی است به این رنگ پر زدن محظوظ به فهم عالم بیکار اگر رسی بیدل****به حرف و صوت نیابی‌کسی چو من محظوظ حرف ع

غزل شمارهٔ 1855: غبار تفرقه هر جا بود مقابل جمع

غبار تفرقه هر جا بود مقابل جمع****به هم رسیدن لب‌هاست قاصد دل جمع ندیده هیچکس از کارگاه کسب و کمال****به غیر وضع ادب صورت فضایل جمع دمی فراهم شیرازهٔ تأمل باش****کتاب معنی‌ات اجزا شد از دلایل جمع به کارگاه هوس احتیاجت این همه نیست****تو فرد ملک غنایی مباش سایل جمع مدوز کیسه به وهم ذخیرهٔ انفاس****که این نقود پراکنده نیست قابل جمع کجا بریم غم ذلت گرانجانی****که می‌کشیم به یک ناقه بار محمل جمع تو در خیال تعلق فسرده‌ای ورنه****همان جداست چه خاک و چه آب در گل جمع نرست موجی ازین بحر بی‌تلاش گهر****تو هم بتاز دو روزی به حسرت دل جمع حساب عبرتی از پیش پا مشو غافل****چو اشک شمع همان خرج‌گیر داخل جمع هزار خوشه درین کشت دانه شد بیدل****به غیر تفرقه چیزی نبود حاصل جمع غزل شمارهٔ 1856: ای هستی تو وضع درنگ و شتاب شمع

ای هستی تو وضع درنگ و شتاب شمع****بر دوش فرصتت سر و پا در رکاب شمع باز است چشم خلق بقدر گدا زخویش****پاشیده‌اند بر رخ محفل گلاب شمع تا چند چشم بسته به تکلیف واکنیم****ما را به هر نگه مژه‌واریست خواب شمع درس وصال و مبحث هستی خیال کیست****پروانه را گم است ورق در کتاب شمع ای نیستی بهار زمانی به هوش باش****خود را نهفته است گلی در نقاب شمع فهم زبان سوختگان سرمه داشته است****کرد انجمن خموش لب بی‌جواب شمع اشکی که سیل کلفت هستی شود کراست****یاران قسم خورید به چشم پر آب شمع جوش حباب ما دم پیری فرو نشاند****برد آخر از نظر نفس صبح تاب شمع شد داغ از تتبع دیوان آه ما****تا مصرعی به نقطه رساند انتخاب شمع با تاب و تب بساز و دمی چند صبرکن****تا صبح پاک می‌شود آخر حساب شمع بیدل به سوختن نفسی چند زنده‌ایم****پوشید مصلحت به دل آتش آب شمع غزل شمارهٔ 1857: باز امشب نفس شعله فشان دارد شمع

باز امشب نفس شعله فشان دارد شمع****حیرتم سوخت ندانم چه زبان دارد شمع صافی آینه ناموس غبار رنگ است****جز سیاهی به دل خود چه نهان دارد شمع نیست جز بخت سیه زیر نگین داغم****حکم بر مملکت شام روان دارد شمع صنعت جرأت عبرت نگهان هوش رباست****حلقه چشمی است که بر نوک سنان دارد شمع یک قدم ره همه شب تا به سحر پیمودن****بی تکلف چقدر ضبط عنان دارد شمع تا نفس هست ز دل کم نشود گرمی عشق****شعله تابی است که در رشتهٔ جان دارد شمع زندگی گرمی بازار نفس سوزیهاست****از قماش پر پروانه دکان دارد شمع خامشی صرفهٔ جمعیت آسوده دلی است****ناله در بستن منقار نهان دارد شمع زنگ آیینهٔ دل آمد و رفت نفس است****از هجوم پر پروانه زبان دارد شمع عالمی بر نفس سوخته چیده است دکان****اینقدر تار به یک موی میان دارد شمع چشم عشاق فنا میکدهٔ شوخی اوست****در لگن ناوک دیگر به کمان دارد شمع بیدل از سوختنم رنگ سراغش دریاب****کیست پروانه که گوید چه نشان دارد شمع غزل شمارهٔ 1858: هر چه در دل گذرد وقف زبان دارد شمع

هر چه در دل گذرد وقف زبان دارد شمع****سوختن نیست خیالی که نهان دارد شمع نور تحقیق ز لاف دم هستی‌که رساست****از نفس گر همه جان است زبان دارد شمع خامشی می‌شود آخر سپر تیغ زبان****داغ چون حلقه زند خط امان دارد شمع خواب در دیدهٔ عاشق نکشد رخت هوس****سرمهٔ شعله به چشم نگران دارد شمع رنگ آشفته متاع هوس آرایی ماست****در تماشاگه پرواز دکان دارد شمع رهبر عالم آسوده دلی خاموشی است****چاره در پای خود از دست زبان دارد شمع اضطراب و تپش و سوختن و داغ شدن****آنچه دارد پر پروانه همان دارد شمع نشود شکوه گره در دل روشن گهران****دود در سینه محال است نهان دارد شمع ضامن رونق این بزم گداز دل ماست****سوختن بهر نشاط دگران دارد شمع نشود صیقل آیینهٔ این بزم چرا****اثری از نفس سوختگان دارد شمع زعفران‌زار طرب سیر رخ کاهی ماست****نو بهار دگر از رنگ خزان دارد شمع سوختن مفت تماشا مژه‌ای بازکنید****کز فسردن به‌کمین خواب گران دارد شمع بی‌تمیز است حیا حسن چو سرشار افتد****رنگ خود را پر پروانه گمان دارد شمع رفتن از دیدهٔ خود طرز خرامی دگر است****بیدل اینجا صفت سرو روان دارد شمع غزل شمارهٔ 1859: از عدم مشکل نه آسان سیر امکان‌کرد شمع

از عدم مشکل نه آسان سیر امکان‌کرد شمع****داغ شد افروخت اشک و آه سامان کرد شمع بسکه از ذوق فنا در بزم جولان‌کرد شمع****ترک تمهید تعلقهای امکان کرد شمع از هجوم شوق بی‌روی تو در هر جاکه بود****دود آه اظهار از هر تار مژگان کرد شمع آب حیوان و دم عیسی نگردد چون خجل****سر به تیغش داد و جان تازه سامان‌کرد شمع آه عاشق آتش دل را دلیل روشن است****فاش شد هر چند درد خویش پنهان کرد شمع رشتهٔ جان سوخت بر سر زد گل سودا گداخت****جای تا در محفل ناز آفرینان کرد شمع دید در مجلس رخش از شرم او گردید آب****خویش را چون نقش پا با خاک یکسان کرد شمع‌ غزل شمارهٔ 1860: نی در پرواز زد، نی سعی جولان کرد شمع

نی در پرواز زد، نی سعی جولان کرد شمع****تا به نقش پا همین سیر گریبان کرد شمع خودگدازی محرم اسرار امکان گشتن است****هر قدر در آب خفت آیینه سامان کرد شمع دل اگر روشن نمی‌شد داغ آگاهی که داشت****اینقدر ما را درین هنگامه حیران کرد شمع غفلت این انجمن درخورد اغماض دل است****عالمی را چشم پوشانید و عریان کرد شمع بیخودی کن از بهار عافیت غافل مباش****رنگ ها پرواز داد و گل به دامان کرد شمع بر رخ ما ناز مشتاقان در مژگان مبند****کز تغافل خانهٔ پروانه ویران کرد شمع دل نه قدر آه فهمید و نه پاس اشک داشت****سبحه و زنار را با خاک یکسان کرد شمع درگشاد عقدهٔ هستی که دامنگیر نیست****از بن هر قطره اشک ایجاد دندان کرد شمع تا کجا زبن انجمن چشم هوس پوشد کسی****عضو عضو خویش اینجا صرف مژگان کرد شمع نور دل در ترک لذات جهان خوابیده است****موم تا آلودهٔ شهد است نتوان کرد شمع نیستی بیدل به داد خود نمایی می‌رسد****عاقبت خود را به رنگ رفته پنهان کرد شمع غزل شمارهٔ 1861: سوختن یک نغمه است از ساز شمع

سوختن یک نغمه است از ساز شمع****پرده نتواند نهفتن راز شمع خود گدازی آبروی دیگر است****می‌رسد بر انجمنها ناز شمع ناله‌ها در دود دل گم کرده‌ایم****سرمه پیچیده‌سث بر آواز شمع عاشقان را مونسی جز درد نیست****سوختن باشد همین دمساز شمع تا کی ای پروانه بال افشانی‌ات****پرفشانیهاست با گلباز شمع ختم تدبیر زبان لب بستن است****تا خموشی می‌رسد پرواز شمع رونق عشاق عرض نیستی است****سر بریدن می‌شود پرواز شمع کیست دریابد زبان بیخودان****نیست جز پرواز رنگ آواز شمع سعی خود را خود تلافی کرده‌ایم****هم سر خویش است پا انداز شمع مدعای جستجو روشن نشد****پر بلند افتاده است انداز شمع فکر انجام دگر داریم ما****دیده باشی صورت آغاز شمع خامشی هم ترجمان حال ماست****بی‌سخن پیداست بیدل راز شمع غزل شمارهٔ 1862: بی نم خجلت نمی‌باشد سر و کار طمع

بی نم خجلت نمی‌باشد سر و کار طمع****جنس استغنا عرق دارد به بازار طمع غیر نومیدی علاج اینقدر امراض چیست****عالمی پر می‌زند در نبض بیمار طمع عم در حسرت شد و یک طوق قمری خم نبست****خجلت بیحاصلی بر سروگلزار طمع آسمان خمیازهٔ یأس تو خرمن می‌کند****ای هوس بردار دست از شکل انبار طمع بی‌نیازی تابع اندیشهٔ اغراض نیست****خدمت همت محال است از پرستار طمع بهر تعمیر خیالی کز نفس ویرانتر است****خاک دهر از آبرو گل کرد معمار طمع زجر عبرت نیست تنبیه سماجت پیشگان****لب گزیدن نشکند دندان اظهار طمع درخور جان کندن از اغراض می‌باید گذشت****عمرها شد مرگت از پا می‌کشد خار طمع از کمال خویش غافل نیست استعداد خلق****شور اقبال گدا می‌باشد ادبار طمع بزم چندین حسرت آنسوی قیامت چیده‌ایم****باید از شخص امل پرسید مقدار طمع گر همه بر آسمان خواهی نظر برداشتن****چون مژه بی سرنگونی نیست دیوار طمع از خرد جستم طریق انتعاش کام خلق****دست بر هم سود و گفت این است دیوار طمع نیست موقوف سوال ابرام طبع دون حسب****بستن لب هم کمر بسته است در کار طمع بی نیازی بیدل آخر احتیاج آمد به عرض****محرم راز غنایم کرد آثار طمع غزل شمارهٔ 1863: هوس جنون زده ناکجا همه سو قدم زند از طمع

هوس جنون زده ناکجا همه سو قدم زند از طمع****به‌کجاست‌کنج قناعتی که در قسم زند از طمع به دو روزه فرصت بی‌بقا که نه فقر دارد و نه غنا****به زمین فرو نرود چرا که کسی علم زند از طمع حذر از توقع این و آن که مذلتت نکشد عنان****همه گر بود سر آسمان که به خاک خم زند از طمع فلکت اگر در باز شد دو جهان قلمرو ناز شد****چو غرض معامله‌ساز شد همه را بهم زند از طمع چه خوش است آینهٔ خسان نرسد به صیقل امتحان****که حریص اگر مژه واکند به حیا قلم زند از طمع مپسند بر گل آرزو هوس طراوت رنگ و بو****که مباد جوهر آبرو به غبار نم زند از طمع بلد است مصلحت ازل سوی وعده‌گاه قیامتت****که تلاش هرزه دو امل به در عدم زند از طمع اگرت بود رگ غیرتی که بر آبرو نزند تری****کف خاک گیر و حواله کن به لبی که دم زند از طمع کف دست می‌گزد امتحان ز خسیس و همت ما مپرس****که چو سکه هر چه به سر خورد به سر درم زند از طمع نشود کدورت فقر ما کلف صفاکدهٔ غنا****چقدر غبار دل‌گدا به صف کرم زند از طمع سر و برگ بیدل ما شود اگر اتفاق قناعتی****شجر جهان غنا شود نفسی که کم زند از طمع غزل شمارهٔ 1864: اثر خجالت مدعا اگر این الم دمد از طمع

اثر خجالت مدعا اگر این الم دمد از طمع****چه خوش است حرف وصال هم نکند کسی رقم از طمع اگر امتحان دهدت عنان به طناب خیمهٔ آسمان****ته خاک خسب و علم مشو به نگونی علم از طمع سر شاخ طوبی و سد‌ره هم ز ثمر کشد به زمین علم****به کجاست گردن همتی که نمی‌رسد به خم از طمع غرض جنون زده خلق را به سوال ساخته در به در****بهم آیدت دو جهان اگر لبی آوری بهم از طمع تو ز حرص باخته دست و پا چه رسی به قافلهٔ غنا****که هزار مرحله بستری نگذشته یک قدم از طمع چه بلاست زاهد بی یقین به فسون زهد هوس کمین****زده فال کنج قناعتی که ندیده پای کم از طمع سر مسجدی و در حرم دل دیری و تپش صنم****چه سر و چه دل به جهان غم که نمی‌کشد ستم از طمع ز قناعت ار نچشی نمک منگر به مائدهٔ فلک****غلط است حاصل سیری‌ات نخوری اگر قسم از طمع ز جنون ماهی بحر حرص اگر آگهی رم عبرتی****که به پوست تو فتاده داغ و شمرده‌ای درم از طمع خط بی نیازی همتی شده ثبت لوح جبین تو****ستم است خجلت طبع دون برساندش کرم از طمع اگر از تردد در به در بود انفعال مذلتت****به تلاش همت بیدلی در ننگ زن تو هم از طمع غزل شمارهٔ 1865: هرکجاکردم به یاد سجده‌ات ساز رکوع

هرکجاکردم به یاد سجده‌ات ساز رکوع****چون مه نو تا فلک رفتم به پرواز رکوع پیش از آن کز خاک من بالد نهال زندگی****می‌رسد از بار دل در گوشم آواز رکوع پیچ و تاب موجها یکسرگهرگردیدن است****سجده انجام است هر جا دیدی آغاز رکوع شخص تسلیمی ز پرواز هوسها شرم‌دار****با هوا کاری ندارد سرنگون تاز رکوع ما ضعیفان را به سامان سلیمانی بس است****سجده ایجاد نگین و خاتم انداز رکوع گر منافق از تواضع صاحب دین می‌شود****تیغ هم خواهد نمازی شد به پرواز رکوع راست می‌تازم چو اشک از دیده تا دامان خاک****بر نمی‌دارد دماغ سجده‌ام ناز رکوع سرکشیها زبن ادا آغوش رحمت می‌شود****دیگر ای غافل چه می‌خواهی ز اعجاز رکوع پیکرت خم کرد پیری از فنا غافل مباش****سخت نزدیکست بیدل سجده با ساز رکوع غزل شمارهٔ 1866: نشسته‌ای ز دل تنگ بر در تصدیع

نشسته‌ای ز دل تنگ بر در تصدیع****دمی‌که واشود این قفل عالمیست وسیع به خویش گر نرسی آنقدر غرابت نیست****که سرکشیده‌ای از کارگاه صنع بدیع طلب ز هرچه تسلی شود غنیمت‌گیر****به جوع می‌مکد انگشت خوبش طفل رضیع قیامت است طمع ز امتلا نمی‌میرد****که تا به حلق رسیده است می‌خورد تشنیع چه غفلت است که چون شمع گل به سر باشی****به زیر تیغ نشستن ندارد این تقطیع به‌گرد قاصد همت رسیدن آسان نیست****ز مقصد آنطرفش برده گامهای وسیع بدون خاک حضور یقین نشد روشن****چراغ نقش قدم داشت این بساط رفیع بقا فنا به کنار و فنا بقا به بغل****همین ربیع و خریفست هم خریف وربیع ز شرم چشم گشودن به بارگاه حضور****عرق تو آینه پرداز تا بریم شفیع پس از تأمل بسیار شد عیان بیدل****که علت است تفاوتگر مطاع و مطیع حرف غ

غزل شمارهٔ 1867: به ذوق گرد رهت می‌دوم سراسر باغ

به ذوق گرد رهت می‌دوم سراسر باغ****ز بوی گل نمکی می‌زنم به زخم دماغ سزد که بیخودی‌ام بخشد از بهار سراغ****پی شکستن رنگی رسیده است به باغ به فکر عافیت از سر گذشته‌ام لیکن****چو شمع یافته‌ام زبر پای خوبش سراغ هزار جلوه زیان کرده‌ام ز بیخبری****چه رنگها که نرفته‌ست از کف صبّاغ ز نقد عیش جنون یاس مهر جام مپرس****به غیر داغ میی نیست در پیالهٔ داغ به عالمی که سخن داغ بی‌رواجی‌هاست****چو غنچه بر لب خاموش چیده‌ایم دماغ در آفتاب یقین چرخ و انجمش عدم است****چو شب گمان تو طاووس بسته بر پر زاغ فضولی تو مقابل پسند یکتایی است****مباد جلوهٔ تحقیق کس به آینه داغ چراغ رهگذر باد در نمی‌گیرد****درین چمن چقدر سعی لاله سوخت دماغ ز دور چرخ درین انجمن که دارد باد****به هوش باش که مستان شکسته‌اند ایاغ چه کوری است که خفاش طینتان دلیل****به سیر خانهٔ خورشید می‌برند چراغ غبار عالم اندیشهٔ کی‌ام بیدل****که دارم از چمن اعتبار رنگ فراغ غزل شمارهٔ 1868: کنون‌که می‌گذرد عیش چون نسیم زباغ

کنون‌که می‌گذرد عیش چون نسیم زباغ****چوگل خوش آنکه زنی دست در رکاب ایاغ ز شبنم گلم این نکته نقد آگاهیست****که‌گرد آبله پایی شکسته‌اند به باغ ز چشمک‌گل باغ جنون مشو غافل****تنیده است نگاهی به خط ساغر داغ گذشته است ز هستی غبار وحشت ما****ز رنگ رفته همان در عدم‌کنند سراغ درین بساط که حیرت دلیل بینایی‌ست****به‌غیر سوختن خود چه دید چشم چراغ چه انجمن چه‌گلستان فضای دلتنگی‌ست****مگر ز مزبله جویدکسی مقام فراغ ز درس عشق به حرف هوس قناعت‌کن****خمار نغمهٔ بلبل شکن به بانگ‌کلاغ تلاش منصب‌پروانه مشربی مفت است****بگردگرد سر هر دلی‌که دارد داغ خمار مجلسیان عرض ساغر است اینجا****ز بیدماغی مستان رسانده گیر دماغ دو روز در دل خون‌گشته جوش زن بیدل****نه باغ درخورجولان آرزوست نه راغ غزل شمارهٔ 1869: نازد به عشق غازهٔ حسن جنون دماغ

نازد به عشق غازهٔ حسن جنون دماغ****پروانه است جوهر آیینهٔ چراغ ما را ز لعل یار پیامی نشد نصیب****تا کی رسد به بوس وکله، کج کند ایاغ مجبور هستی‌ایم ز جرأت گزیر نیست****از پر زدن به نشئه نگیرد کسی کلاغ چون نالهٔ سپند به هر جاگذشته‌ایم****نقش قدم ز گرمی رفتار گشته داغ در عشق کوش کز غم اسباب وارهی****درد دلی مگر دهد از درد سر فراغ از سرکشان جاه توقع مدار چشم****افشانده گیر دست ثمر زین چنار باغ با دوستان گرت نبود مقصد انفعال****الفت بس است شرم کن از بستن جناغ عنقا به وهم مصدر آثار زندگی‌ست****ای‌کاش نیستی دهد از هستی‌ام سراغ دل تیره شد ز مشق خیالات خوب و زشت****آیینه را هجوم صور کرد بی‌دماغ بید‌ل نوید قاصد بد لهجه ماتم است****مکتوب نوبهار نبندی به بال زاغ غزل شمارهٔ 1870: نشئهٔ عجزم چو شبنم داد بر طیب دماغ

نشئهٔ عجزم چو شبنم داد بر طیب دماغ****از گداز عجز طاقت یافتم می در ایاغ بیخودی گل می‌کند از پردهٔ آزادیم****می‌شود برق نظر بال و پر رنگ چراغ چون نگین تا حرف نامت در خیالم نقش بست****دست بر هر دل که سودم برق شوقش کرد داغ مستی چشم تو هر جا بردرد طرف نقاب****از شکست رنگ می چون‌گل ز هم ریزد ایاغ عافیت نظاره را در آشیان حیرتست****داغ‌گشتن شعله را از پرزدن بخشد فراغ گر به این بی‌پردگی می‌بالد آثار جنون****دود می‌گردد صدا در حلقهٔ زنجیر باغ از حسد دل آشیان طعن غفلت می‌شود****زنگ بر آیینهٔ ناصاف می‌گیرد کلاغ از تو هر مژگان زدن گم می‌شود همچون تویی****گر نداری باور از آیینه روشن کن سرا‌غ عمرها شد شسته‌ام چون ابر دست از خرمی****بیدل از من گریه می‌خواهد چه صحرا و چه باغ غزل شمارهٔ 1871: یارب از سرمنزل مقصد چه سان یابم سراغ

یارب از سرمنزل مقصد چه سان یابم سراغ****دیده حیرانست و من‌بیدست‌و پا، دل بی‌دماغ غیرت بی‌دست‌وپایی‌های شخص همتم****هرکه را سوزد نفس می‌بایدم گردید داغ دل اگر روشن شود غفلت نمی‌گنجد به چشم****آنچه نتوان دید تاریکیست در نور چراغ زشت هم از قرب خوبان موج خوبی می‌زند****خار را جوهر کند آیینهٔ دیوار باغ از سبکروحان گرانجانی‌ست‌گر ماند اثر****بوی‌گل هرجا رود با خویش بردارد سراغ ساغر فطرت به گردش گر نیاید گو میا****نیستیم بوی جنون هم بهر سامان دماغ کرد آگاهم ز سور و ماتم این انجمن****در بهار آواز بلبل در خزان بانگ‌کلاغ بی‌تپیدن نیست ممکن وضع ایجاد نفس****ای ز اصل‌کار غافل زندگی آنگه فراغ سوختن آماده باش آگاهیت غفلت دمید****صبح خود را شام کردی شام می‌خواهد چراغ اختلاف وضعها بیدل لباسی بیش نیست****ورنه یکرنگ‌است خون در پیکر طاووس و زاغ غزل شمارهٔ 1872: نه صورت بویی و نه رنگی‌ست درین باغ

نه صورت بویی و نه رنگی‌ست درین باغ****وهم تو تماشایی بنگی‌ست درین باغ شاخ گل و سروی که سر ناز کشیده****تصویر کمانی و خدنگی‌ست درین باغ وحشت همه فرش افکنی خواب بهار است****کو سایهٔ گل پشت پلنگی‌ست درین باغ اقبال جهان را به بلندی نستانی****آغوش سحر کام نهنگی‌ست درین باغ ای غنچه مخور عشوهٔ امید شکفتن****هش‌دار که بوی دل تنگی‌ست درین باغ انجام بهار اینهمه پامال خزان نیست****آیینه مپرداز که رنگی‌ست درین باغ در خندهٔ‌گل بوی سلامت نتوان یافت****گر قلقل میناست ترنگی‌ست درین باغ هر رنگ‌که‌گل‌کرد شکستن به‌کمین بود****هر شیشه مچینید که سنگی‌ست درین باغ رسوایی ناموس حیا بود تبسم****گل حیف نفهمید که ننگی‌ست درین باغ پرواز نسیم است پرافشان تسلسل****یاران همه نازان که درنگی‌ست درین باغ بیدل می عشرت به کسی نیست مسلم****هر گل شکن آمادهُ رنگی‌ست درین باغ غزل شمارهٔ 1873: عالم همه داغست و ندارد اثر داغ

عالم همه داغست و ندارد اثر داغ****در لاله‌ستان نیست‌کسی را خبر داغ دل قابل‌گل‌کردن اسرار جنون نیست****در زبر سیاهی است هنوزم سحر داغ نقش پی خورشید همان ظلمت شام است****از شعله سراغی ندهد جز اثر داغ محوکف خاکستر خویشم‌که تب عشق****اخگر صفتم پنبه دماند از جگر داغ عالم همه در دیدهٔ عشاق سیاه است****بر دود تنیده است هجوم نظر داغ کس ساغرتحقیق زتقلید نگیرد****تا دل بود از لاله نپرسی خبر داغ رنگی دگر از گلشن رازم نتوان چید****نخلی است جنون شعله بهار ثمر داغ عمری‌ست به‌حیرتکدهٔ عجز مقیمم****در نقش قدم سوخت دماغ سفر داغ فریادکه شد عمر ز نومیدی مطلب****خاکی نفشاندیم جز آتش به سر داغ از هیچ‌گلی بوی وفایی نشنیدیم****دل داغ شد و حلقه زد آخر به در داغ در زنگ خوش است آینهٔ سوخته جانان****بیدل نکشی جامهٔ ماتم ز بر داغ غزل شمارهٔ 1874: کو شعلهٔ دردی‌که به ذوق اثر داغ

کو شعلهٔ دردی‌که به ذوق اثر داغ****خاکستر من سرمه کشد در نظر داغ افسردگی از طینت من رنگ نگیرد****چون‌کاغذ آتش زده‌ام بال و پر داغ غمخواری ما سوخته جانان چه خیالست****جز شعله نسوزد جگر کس به سر داغ هر چند ندارد ره ما منزل تحقیق****چون شمع روانیم همان بر اثر داغ از اهل هوس جرأت عشاق محالست****زبن بی‌جگری چند نجویی جگر داغ هر لخت دل آیینهٔ برقی‌ست جهانسوز****خورشیدکشیده است جنونم به بر داغ هر چند جهان خندهٔ یک لاله‌ستانست****کو دل که برد رنگ قبول از نظر داغ مهتاب شبستان خیالم بر رویی است****آن به‌که‌گل پنبه‌گذارم به سر داغ با عجز بسازیدکه صد شعله درین دیر****شمشیر شکسته‌ست به زیر سپر داغ ما را به بلای سیهی‌کرد مقابل****یارب‌که بسوزد کف آیینه‌گر داغ بیدل ز دلم طاقت پرواز ندارد****هر چند به صد شعله برد بال و پر داغ غزل شمارهٔ 1875: شمع من گرم حیا کرد مگر سوی چراغ

شمع من گرم حیا کرد مگر سوی چراغ****می‌توان کرد شنا در عرق روی چراغ دل اگر جوش طراوت نزند، سوختنی****شعله کافی‌ست همان سرو لب جوی چراغ سوختیم از هوس اما مژه واری نکشید****بال پروانهٔ ما شانه به‌گیسوی چراغ نتوان بود ز نیرنگ عتابش غافل****بزم‌گرم است به افروختن روی چراغ بالش عافیتی نیست درین شعله بساط****نفس سوخته دارد سر زانوی چراغ پیری و عشرت ایام جوانی غلط است****صبحدم رنگ نبنددگل شب‌بوی چراغ قرب این شعله مزاجان به‌خود آتش زده است****نیست پروانهٔ ما بیخبر از خوی چراغ عجز ما رنگ اشارتکدهٔ ناز تو ریخت****بال پروانه شد آخر خم ابروی چراغ آب‌گردید دل و ناله همان عجز تو است****رشته فربه نشد از خوردن پهلوی چراغ هرکجاگردکند شمع خیالم بیدل****شعله از شرم نشیند پس زانوی چراغ غزل شمارهٔ 1876: نیست پروانهٔ من قابل پهلوی چراغ

نیست پروانهٔ من قابل پهلوی چراغ****حسرت سوختنی می‌کشدم سوی چراغ سیر این انجمنم وقف گشاد مژه‌ایست****بر نگه ختم نمودند تک و پوی چراغ یأس بر عافیت احرامی دل می‌خندد****من و خاصیت پروانه تو و خوی چراغ داغ انجام نفس سخت عقوبت دارد****ترسم آخر به دماغت نزند بوی چراغ برق آن شعله که حرز دل بیتابم بود****مجلس آرا به غلط بست به بازوی چراغ آبیار چمن عشق گداز است اینجا****کشت پروانه همان سبزکند خوی چراغ عشق در خلوت حسن انجمن راز خود است****جیب دارد سر پروانه به زانوی چراغ سیر هستی چقدر برق ندامت دارد****شعله دررنگ عرق می‌چکد ازروی چراغ طبع روشن ز غبار دو جهان آزاد است****تیرگی رخت تکلف نبرد سوی چراغ غافل از مرگ به افسوس امل نتوان زیست****شانه دارد نفس صبح به‌گیسوی چراغ رنگ پروانهٔ این بزم ندارد بیدل****تا به کی نکهت گل واکشی از بوی چراغ غزل شمارهٔ 1877: ما شهیدان را وضویی داده‌اند از آب تیغ

ما شهیدان را وضویی داده‌اند از آب تیغ****سجده آموز سر ما نیست جز محراب تیغ چهره با خورشیدگشتن طاقت خفاش نیست****خیره می‌گردد نگاه بی‌جگر از آب تیغ هر سری‌کز فکر ابروی کجت گردید خم****از گریبان غوطه زد در حلقهٔ گرداب تیغ دل ز مژگانهای شوخت هم بساط نشتر است****چشم حیران در خیال ابرویت همخواب تیغ نیست ممکن پیش ابروی تو سر برداشتن****بیخودیهای دگر دارد شراب ناب تیغ از زدودن بی‌طراوت نیست زنگار خطت****شسته می‌بالد بهار سبزه‌ات از آب تیغ خون ما در پرده بالی می‌زند اما چه سود؟****شوخی این نغمه موقوفست بر مضراب تیغ انتظاری در مزاج هر مراقب طینتی است****گل کند شاید ز خونم مطلب نایاب تیغ بی‌تکلف مگذر از فیض شهادتگاه عشق****صبح دیگر می‌زند جوش از دم سیراب تیغ جوهر مردی نداری بحث با مردان خطاست****سینه‌داران سطر زخمی خوانده‌اند از باب تیغ نیستم افسرده رنگ عرصه‌گاه امتحان****خون گرمم می‌فروزد شمع در محراب تیغ بی هنر مشکل که باشد تازه‌روییهای مرد****کرده جوهر شبنمی با سبزهٔ شاداب تیغ مایهٔ‌گردنکشی غارت کمین آفت است****همچو شمع اینجا سر بی‌سجده باشد باب تیغ بی‌دم تسلیم مگذر پیش ابروی‌کجش****سر به گستاخی مکش گر دیده‌ای آداب تیغ بیدل از مژگان خواب‌آلود او ایمن مباش****می‌گشاید فتنه‌ها چشم ازکمین خواب تیغ غزل شمارهٔ 1878: فقر ما را مشمارید کم از عالم تیغ

فقر ما را مشمارید کم از عالم تیغ****که برشهاست بقدر تنکی در دم تیغ عجز مردان اثر غیرت دیگر دارد****پشت در سینه نهان می‌کند اینجا خم تیغ تا قضا آینهٔ مجمع امکان پرداخت****گردنی نیست‌که چون شمع نشد محرم تیغ غافل از درد مباشیدکه در عرصهٔ عشق****زخمها همچو نیامند همه توام تیغ از قضا بیخبری ورنه درین عرصهٔ وهم****سر فرمانبر تسلیم ندارد غم تیغ جز به تسلیم درین عرصه امان نتوان یافت****چو مه نو سپر ایجاد کند از خم تیغ شرم دارد سر پیمانه ز سامان غرور****چون نیام تهی از خویش گرفتم کم تیغ جبن بر جوهر غیرت نگماری یارب****زن حیز است اگر مرد شود ملزم تیغ بیدل از اهل زمان چشم ترحم بردار****گریه خون ریختن است از مژهٔ بی‌نم تیغ حرف ف

غزل شمارهٔ 1879: ساز تبختر است اگر مایهٔ شرف

ساز تبختر است اگر مایهٔ شرف****این خواجه بوق می‌زند اقبال چنگ و دف سیری کجاست تا نگری اقتدار خلق****بالیدگی مخواه ز گاوان کم علف از رونق کمال تعین حذر کنید****دکان مه پُر است ز آرایش کلف خلقی ز فکر هرزه بیان پیش می‌برد****نازد پدر به شهرت فرزند ناخلف شد بی‌صفا دلی که به نقش و نگار ساخت****گم کردن گهر فکند رنگ بر صدف عارف ز اعتبار تعین منزه است****دریا حباب نیست که بالد ز موج و کف وهم فضول دشمن یکتایی است و بس****آیینه تا کجا نکند با خودت طرف اسرار دل ز هرچه درد پرده مفت‌گیر****مشتاق یک صداست بهم خوردن دو کف در دشت آتشی که شرر پر نمی‌زند****ما پنبه می‌بریم به امید لاتخف تمثال نقش پا هم ازین دشت گل نکرد****از بس شکست و خاک شد آیینهٔ سلف نایاب گوهری به کف دل فتاده است****می‌لرزدم نفس که مبادا شود تلف بیدل ز حکم غالب تقدیر چاره نیست****صف‌ها گشاده تیر و به یک نقطه دل هدف غزل شمارهٔ 1880: تحقیق را به ما و من افتاده اختلاف

تحقیق را به ما و من افتاده اختلاف****در هیچ حال با نفس آیینه نیست صاف هم صحبتان به بازی شطرنج سرخوشند****تا نگذرد مزاج نفاق از سر مصاف یاران اگر لبی به تامل رسانده‌اند****خمیازه خورده است گره درکمین لاف لطف معانی از لب هذیان نوا مخواه****چون پاس آبرو ز دم تیغ بی غلاف پیوندها به روی گسستن گشوده‌اند****گو وهم تار و پود خیالات ننگ باف چون مو سپید شد سر دعوا به خاک دزد****این برف پنبه‌ای‌ست اشارتگر لحاف دیدی هزار رنگ و نشد رمزی آشکار****ای صاحب دماغ نه‌ای شخص موشکاف آخر همه به نشئهٔ تحقیق می‌رسیم****پیداست تا دماغ پس و پیش و دردو صاف بی‌یار زیستن ز تو بیدل قیامت است****جرمی نکرده‌ای که توان کردنت معاف غزل شمارهٔ 1881: رستن چه ممکنست زقید جهان لاف

رستن چه ممکنست زقید جهان لاف****وامانده‌ایم همچو الف در میان لاف از انفعال کوشش معذور ما مپرس****پر می‌زنیم چون مژه در آشیان لاف گرد نفس چو صبح به گردون رسانده‌ایم****زه کرده است تیر هوایی کمان لاف آخر ز خودفروشی اجناس ما و من****لب بستن است تخته نمودن دکان لاف در عالمی‌که دعوی تحقیق باطل است****صدق مقال ماست همان ترجمان لاف خجلت متاع ما و من از خویش می‌رویم****دارد همین صدای جرس کاروان لاف زحمت مبر در آرزوی امتداد عمر****فرصت چه لازم است کفیل زمان لاف این است اگر سواد و بیاض کتاب دهر****بی‌خاتم است تا به ابد داستان لاف ما را تردد نفس از شرم آب کرد****تا کی شود کسی طرف امتحان لاف از آفت ایمن است سپردار خامشی****مفکن به لب محرف تیغ زبان لاف شور غبار ما به فنا نیز کم نشد****دیگر کسی چه خاک کند در دهان لاف بیدل به خوان دعوی هستی نشسته‌ایم****اینجا به جز قسم چه خورد میهمان لاف غزل شمارهٔ 1882: جای آن است‌که بالد گهر شان صدف

جای آن است‌که بالد گهر شان صدف****بحر در قطرگی اینجا شده مهمان صدف عزلت از حادثهٔ دهر برون تاختن است****موج دریا نشود دست و گریبان صدف نیست در عالم بی‌مطلبی اسباب دویی****دل صافیست همان دیدهٔ حیران صدف ظرف بیتابی یک قطره ندارد این بحر****موج‌گوهر شو و میتاز به میدان صدف جهد افسوس طلب آبله‌واری دارد****سودن دست‌گهر ریخت به دامان صدف قسمتت گر دم آبی‌ست غنیمت می‌دان****بحر بیجا نشکسته‌ست لب نان صدف بر یتیمان چقدر سایه فکن خواهد بود****به دو دیوار نگون‌خانهٔ وبران صدف صحبت مرده‌دلان سخت سرایت دارد****آب‌گوهر همه وقت است به زندان صدف زلهٔ مائدهٔ حرص نیندوخته‌ایم****استخوان خشکی مغز است در انبان صدف جوش یاسی‌ست بهار طرب ما بیدل****می‌دمد چشم پر آب از لب خندان صدف غزل شمارهٔ 1883: نسبت لعل که داد این همه سامان صدف

نسبت لعل که داد این همه سامان صدف****شور در بحر فکنده است نمکدان صدف عرق شرم همان مهر لب اظهار است****بخیه دارد ز گهر چاک گریبان صدف ترک مطلب کن و از کلفت این بحر برآ****نیست جز بستن لب چیدن دامان صدف به قناعتکده‌ام ره نبرد صحبت غیر****ضبط آغوش خود است الفت احسان صدف نتوان مایهٔ اسباب طرب فهمیدن****اشک چندی گرهٔ دیده حیران صدف بگذر از حاصل این بحر که بی‌عبرت نیست****بعد تحصیل گهر وضع پشیمان صدف در شکست جسد آرایش تعمیر دلست****نیست بی‌سود گهر تاجر نقصان صدف اینقدر حاصل آرام درین بحر کراست****ای گهر آب شو از خجلت سامان صدف کام تقلید ز نعمت نبرد بهرهٔ ذوق****غیر ریزش نبود درخور دندان صدف اشک شوخ است به ضبط مژه گیرم بیدل****طفل چندی بنشانم به دبستان صدف غزل شمارهٔ 1884: بحث و جدل به افت جان می‌کند طرف

بحث و جدل به افت جان می‌کند طرف****سرها به تیغ فتنه زبان می‌کند طرف طعن خسان مقابل صدق مقال توست****اظهار راستی به سنان می‌کند طرف از گفت و گو به خاک مزن گوهر وقار****این موج بحر را به کران می‌کند طرف تا کی ز چارسوی تعلق خرد کسی****جنسی که آتشش به دکان می‌کند طرف تشویش خوب و زشت ز آثار آگهی‌ست****آیینه را صفا به جهان می‌کند طرف بد نیست با معاملهٔ جاه ساختن****اما دماغ را به خران می‌کند طرف پیدا اگر نباشی از آفات رسته‌ای****با ناوک غرور نشان می‌کند طرف تا آتشی به دل نزند عشق چون سپند****آداب را به ناله چسان می‌کند طرف همدرس خلق باش تغافل کمال نیست****ای بی خبر کری به فغان می‌کند طرف آسان مدان تردد روزی که چون هلال****با نُه سپهر یک لب نان می‌کند طرف بیدل غرور لاف دلیل سبکسری‌ست****خودسنجی‌ات به سنگ‌کران می‌کند طرف غزل شمارهٔ 1885: تا نمی‌گردد تب و تاب نفس ها برطرف

تا نمی‌گردد تب و تاب نفس ها برطرف****می‌دود اجزای ما چون موج دریا هر طرف بسته‌اند از شوخی اضداد نقش کاینات****کرده‌اند اجزای این پیکر به یکدیگر طرف دل مصفا کرده‌ای باید به حیرت ساختن****بیشتر آیینه می‌گردد به روشنگر طرف مشرب دیوانگان با می ندارد احتیاج****جام لبریز است بر جا سنگ باشد هر طرف عالم تحقیق ما آیینه‌دار غیر نیست****چند باید بود با اعراض چون جوهر طرف هرکجا شور تمنایت دلیل جستجوست****پای خواب آلود می‌گردد به بال و پر طرف ششجهت آیینهٔ تمثال خوب و زشت ماست****کس نگردیده‌ست اینجا باکس دیگر طرف تا نمیرد دل به حرف خلق نتوان‌گوش داشت****جز به خاموشی نگردد شمع با صرصر طرف عافیتها در جهان بی‌تمیزی بود جمع****کرد آدم گشتنت آخر به گاو و خر طرف گرزمین‌گرآسمان حیران نیرنگ دلست****شوخی این نقطه افتاده‌ست با دفتر طرف قطره کو گوهرکدام افسون خودبینی بلاست****جمله دریاییم اگر این عقده گردد بر طرف بیدل از بس ششجهت جوش بهار غفلت است****سبزهٔ خوابیده می‌بالد چو مژگان هر طرف غزل شمارهٔ 1886: عقل را مپسند با عشق جنون‌پرور طرف

عقل را مپسند با عشق جنون‌پرور طرف****بیخبرتا چند سازی پنبه با اخگر طرف کلفت جاوید پستی‌های فطرت توأم‌اند****از جبین سایه کم گردد سیاهی برطرف از دل تنها توان بر قلب محشر تاختن****لیک نتوان گشت با یک دل ز صد لشکر طرف هرزه‌گو را قابل صحبت نگیری زینهار****عاقبت خون گشت اگر گشتی به دردسر طرف ناتوانان ایمنند از رنج آفت‌های دهر****تیغ کمتر می‌شود با پیکر لاغر طرف تا نفس باقیست ممکن نیست ایمن زیستن****چون گلوی شمع باید بود با خنجر طرف نالهٔ ما بر نیاید با تغافلهای ناز****سعی خاموشی مگر باشد به گوش کر طرف جز تبسم با لب او هیچکس را تاب نیست****موج می‌باید که گردد با خط ساغر طرف ای بهشت آرزو بر چشم گریان رحمتی****کرده‌اند این قطرهٔ خون را به صد گوهر طرف سایه را از هیچکس اندیشهٔ تعظیم نیست****ناتوانی عالمی دارد تکلف بر طرف بوی گل با نالهٔ بلبل وداع آماده است****خیر باد دوستانم داغ کرد از هر طرف هیچکس سودی نبرد از انتظار مدعا****تا نشد چشم طمع با حلقه‌های در طرف شور امکان بر نیاید با دل آسودگان****جوش دریا نیست با جمعیت گوهر طرف تا توانی بیدل از وهم تعلق قطع کن****یک قلم نور است چون شد دود آتش بر طرف غزل شمارهٔ 1887: چه دهد تردد هرزه‌ات ز حضور سیر و سفر به‌کف

چه دهد تردد هرزه‌ات ز حضور سیر و سفر به‌کف****که به راه ما نگذشته‌ای قدمی ز آبله سر به‌کف دلت از هوس نزدوده‌ای ره معنیی نگشوده‌ای****ز جنون سر به هوا مرو، چو سحاب دامن تر به‌کف ستم است میل طبیعتت به غبار عالم بی‌بقا****ز محیط تا قدحت رسد مشکن خمار نظر به‌کف ز غرور طاقت بی‌یقین مفروش ما و من آنقدر****که رسی به عرصهٔ امتحان زگداز زهره جگر به‌کف کشد از مزاج تو تا به کی در فیض تهمت بستگی****زگشاد عقدهٔ دست و دل به درآکلید سحر به‌کف تو بهشت نقد حقیقتی به امید نسیه الم مکش****بگذر ز عشرت مبهمی که رسد زمان دگر به کف نه مرا بضاعت و طاقتی نه تو را دماغ مروتی****ز نیاز پنبه در آستین چه برم به سنگ شرر به کف به غبار نم زده داشتم دو جهان ذخیرهٔ عافیت****چو سحر زدم به فضولیی که نه بال ماند و نه پر به کف به هزار گنج گهر کسی نخرد برات مسلمی****به حقیقت گل این چمن نرسیده خواجهٔ زر به کف نه به عزت آنهمه مایلم نه به جاه و رتبه مقابلم****صدف قناعت بیدلم ز دل شکسته‌گهر به‌کف غزل شمارهٔ 1888: ای زعکس نرگست آیینه جام مل به کف

ای زعکس نرگست آیینه جام مل به کف****شانه از زلف تو نبض یک چمن سنبل به کف تا دم تیغت کند گلچینی باغ هوس****گردن خلقی‌ست چون شمع از سر خودگل به‌کف چون هوا سودایی فکر پریشان می‌شود****هرکه دارد بوی مضمونی از آن کاکل به کف بزم امکان را که و مه گفتگو سرمایه‌اند****جامها در سر ترنگ و شیشه‌ها قلقل به‌کف غنچه واری رنگ جمعیت درین‌گلزار نیست****از پریشانی گل اینجا می‌دمد سنبل به کف قامت پیری نشاط رفته را خمیازه‌ایست****چشم حیرانیست گر سیلاب دارد پل به کف گرم دارد اطلس و دیبا دماغ خواجه را****از خری این پشت خر تا کی برآید جل به کف ریشهٔ آزادگی در خاک این گلشن کجاست****سرو هم چون گردن قمری است اینجا غل به کف حسن چون شد بی‌نقاب از فکر عاشق فارغ است****گل همان در غنچگی دارد دل بلبل به کف محو گشتن می‌کند دریا حباب و موج را****جزو از خود رفته دارد دستگاه کل به کف فیض هستی عام شد چندانکه چون ابروی ناز****در نظر می‌آیدم محراب جام مل به کف از چمن تا انجمن بی‌تاب تسخیر دل است****بوی گل تا دود مجمر می‌دود کاکل به کف یاد رخسار تو سامان چراغان می‌کند****هر سر مویم کنون خواهد دمیدن گل به کف نیست بیدل در ادبگاه خموشی مشربان****شیشه را جز سرنگون‌گردیدن از قلقل به‌کف حرف ق

غزل شمارهٔ 1889: گاه به رنگ مایلی گاه به بوی بی نسق

گاه به رنگ مایلی گاه به بوی بی نسق****دستهٔ باطلت که‌بست ای‌چمن حضور حق تا تو ز حرص بگذری و ز غم جوع وارهی****چیده زمین و آسمان عالم کاسه و طبق عمر شد و همان بجاست غفلت خودنمایی‌ات****از نظر تو دور رفت آینه‌های ماسبق پوست به تن شکنجه چید هر سر مو به خم رسید****منتخب چه نسخه است اینکه شکسته‌ای ورق در عمل محال هم همت مرد سرخ‌روست****برد علم بر آسمان پای حنایی شفق تحفهٔ محفل حضور درکف عرض هیچ نیست****کاش شفیع ما شود آینه‌سازی عرق قانع قسمت ازل وضع فضولش آفت است****مغز به امتلا سپرد پسته دمی که گشت شق خواه دو روزه عمر گیر خواه هزار سال زی****یک نفس است صد جنون یک رمق است صد قلق هرکس ازین ستمکشان قابل التفات نیست****چشم به هر چه وا کند بیدل ماست مستحق غزل شمارهٔ 1890: رخ شرمگین توهیچگه به خیال ما نکند عرق

رخ شرمگین توهیچگه به خیال ما نکند عرق****که دل از تپش نگدازد و نگه از حیا نکند عرق به نیاز تحفهٔ یکدلی سبقی نبرده‌ام از وفا****که ز گرمجوشی خون من به کف حیا نکند عرق به لبم ز حاجت ناروا گرهی‌ست نم زدهٔ حیا****سررشتهٔ‌گله واکنم اگر آشنا نکند عرق به غبار رنگ و هوای گل نگه ستمزده اشک شد****کسی اینقدرکه پس هوس بدود چرا نکند عرق تب و تاب هستی منفعل سرشمع بسته به دوش من****نگشاید از دم تیغ هم گرهی که وا نکند عرق الم تردد سرنگون ز تری چسان بردم برون****چو قدم نمی‌سپرم رهی‌که نشان پا نکند عرق چو سحاب معبد آرزو دهدم نوید چه آبرو****اگر از بلندی دست من اثر دعا نکند عرق چقدر زکوشش ناتوان دهد انتظار خجالتم****که به خاک هم نرسم چو اشک اگرم وفا نکند عرق به نفس رسیده‌ای از عدم چو سحر به جبههٔ شبنمی****خجلست زندگی از کسی که درین هوا نکند عرق ز نیاز بیدل و ناز او ندمد تفاوت ما و تو****اگر از طبیعت منفعل ز خودم جدا نکند عرق غزل شمارهٔ 1891: غیر از حیا چه پیش توان برد در عرق

غیر از حیا چه پیش توان برد در عرق****چون اشک سعی تا قدم افشرد در عرق با این هجوم عجز به هرجا قدم زدیم****خجلت بساط آبله گسترد در عرق بر روی ما ز شرم نموهای اعتبار****رنگی نکرد گل که نیفشرد در عرق شور شکست شیشه ز توفان گذشته است****آن سنگدل مگر دلی آزرد در عرق شبنم چه واکشد ز تماشای این چمن****ما راگشاد چشم فرو برد در عرق گرد هوس به سعی خجالت نشانده‌ایم****کم نیست ته نشینی این درد در عرق نومید وصل بود دل از ساز انفعال****آیینه‌ات ز ما غلطی خورد در عرق بیدل تلاش عجز به جایی نمی‌رسد****خلقی چو شمع داغ شد و مرد در عرق غزل شمارهٔ 1892: ما سجدهٔ حضوریم محو جناب مطلق

ما سجدهٔ حضوریم محو جناب مطلق****گمگشته همچو نوریم در آفتاب مطلق در عالم تجرد یارب چه وانماییم****او صد جمال جاوید ما یک نقاب مطلق ای خلق پوچ هیچید بر وهم و ظن مپیچید****کافیست بر دو عالم این یک جواب مطلق کم نیست‌گر به نامی از ما رسد پیامی****شخص عدم چه دارد بیش ار خطاب مطلق اوراق اعتبارات چندان که سیر کردیم****در نسخهٔ مقٌید بود انتخاب مطلق خواهی برآسمان بین خواهی به خاک بنشین****زیر و زبر جز این نیست وقف‌کتاب مطلق افسانه‌های هستی در خلوت عدم ماند****کس وا نکرد مژگان از بند خواب مطلق شاید به برق عشقی از وهم پاک‌گردیم****این نقش سنگ نتوان شستن به آب مطلق تقریربیش و کم چند چشمی‌گشا وبنگر****جز صفر بر نیاید هیچ از حساب مطلق هر چند وارسیدیم زین انجمن ندیدیم****با یک جهان عمارت غیر از خراب مطلق بیدل به رنگ‌گوهر زین بحر بر نیاید****آب مقید ما غیر از شراب مطلق غزل شمارهٔ 1893: بر خود از ساز شکفتن‌کی‌گمان دارد عقیق

بر خود از ساز شکفتن‌کی‌گمان دارد عقیق****درخور نامت تبسم در دهان دارد عقیق جای آن داردکه باشد باب دندان طمع****نسبت دوری به لعل دلبران دارد عقیق بسکه بی‌آب است این صحرای شهرت اعتبار****روز و شب نقش نگین زیر زبان دارد عقیق سادگی دارالامان بی تمیزان بوده است****حلقه‌های دام را خاتم‌گمان دارد عقیق عیب ما رنگین خیالان معنی باریک ماست****عرض نقصان تا دهد از رگ زبان دارد عقیق هر کسی تا خاک‌گردیدن به رنگی بسمل است****خون رنگی در فسردنها روان دارد عقیق حرص هر جا غالب افتد بر جگر دندان فشار****در هجوم تشنگی‌ها امتحان دارد عقیق هرکه می‌بینی به قدر شهرت از خود رفته است****سودنامی هم به تحصیل زیان دارد عقیق بی‌جگر خوردن میسر نیست پاس اعتبار****آبرو در موج خون دل نهان دارد عقیق اعتبارات جهان پر بی‌نسق افتاده است****جانکنیها بهر نام دیگران دارد عقیق خون دل را در بساط دیده رنگی دیگر است****آبرو در خاتم افزونتر ز کان دارد عقیق لعل ها از بهر مشتاقان تبسم‌پرور است****آب باربکی به ذوق تشنگان دارد عقیق محو لعلت را فسردن نیز آب زندگی‌ست****همچو دل تا رنگ خونی هست جان دارد عقیق نیست بیدل کاهش ایام بر دلخستگان****در شکست خود همان خط امان دارد عقیق حرف ک

غزل شمارهٔ 1894: گهر محیط تقدسی مکن آبروی حیا سبک

گهر محیط تقدسی مکن آبروی حیا سبک****چوحباب حیفت اگرشوی زغرور سربه هوا سبک نسزد ز مسند سیم و زر به وقار غره نشستنت****که زمانه می‌کشد آخرش چو گلیمت از ته پا سبک ز ترنم نی و ارغنون به دل گرفته مخوان فسون****که ز سنگ دامن بیستون نکندکسی به صدا سبک همه‌گر به ناله علم‌کشی وگر اشک‌گردی و نم‌کشی****به ترازویی‌که ستم‌کشی نشود به غیر جزا سبک به علاج ننگ فسردگی نفسی زتنگی دل برآ****که چوسنگ رنج‌گرانی‌ات نشود مگر به جلا سبک کند احتیاجت اگر هدف مگشای لب مفرازکف****که وقارگوهر این صدف نکنی به دست دعا سبک غم بی‌ثباتی کاروان همه کرد بر دل ما گران****به کجاست جنسی ازین دکان که شود به بانگ درا سبک مخروش خواجه به‌کروفرکه ندارد اینهمه آنقدر****دوسه‌گام آخر ازین‌گذر توگران قدم زن و پا سبک اگرت به منظر بی‌نشان دم همتی بکشد عنان****چوسحربه جنبش یک نفس زهزار سینه برآ سبک زگرانی سر آرزو شده خلق غرقهٔ های و هو****تو اگر تهی‌کنی این‌کدو شود اتفاق شنا سبک نکشید بیدل از این چمن عرق خجالت پرزدن****چوغباربی نم هرزه فن نشود چرا همه جا سبک غزل شمارهٔ 1895: ای مژدهٔ دیدار تو چون عید مبارک

ای مژدهٔ دیدار تو چون عید مبارک****فردوس به چشمی که ترا دید مبارک جان دادم و خاک سرکوی تو نگشتم****بخت اینقدر از من نپسندید مبارک در نرد وفا برد همین باختنی بود****منحوس حریفی‌که نفهمید مبارک هر سایه‌که‌گم‌گشت رساندند به نورش****گردیدن رنگی که نگردید مبارک ای بیخردان غرهٔ اقبال مباشید****دولت نبود بر همه جاوید مبارک صبح طرب باغ محبت دم تیغ است****بسم‌الله اگر زخم توان چید مبارک ژولیدگی موی سرم چتر فراغیست****مجنون مرا سایه این بید مبارک بربام هلال ابروی من قبله‌نما شد****کز هر طرف آمد خبر عید مبارک دل قانع شوقیست به هر رنگ‌که باشد****داغ تو به ما، جام به جمشید مبارک در عشق یکی بود غم و شادی بیدل****بگریست سعادت شد و خندید مبارک غزل شمارهٔ 1896: این دم از شرم طلب نیست زبان ما خشک

این دم از شرم طلب نیست زبان ما خشک****با صدف بود لبی در جگر دریا خشک اشک‌گو دردسر تربیت ما نکشد****از ازل چون مژه کردند بهار ما خشک کار مقصدطلبی سخت کشاکش دارد****آرزو تشنه لب و وادی استغناخشک واصل منزل مقصود شدن آسان نیست****تا به دریا برسد سیل شود صدجا خشک پی رشح‌کرم آب رخ امید مریز****ابر چون جوش غبار است درین صحرا خشک سعی مژگان چقدر نمی‌شد از دیدهٔ ما****کوشش ابر محالست‌کند دربا خشک ای خوش آن بحر سرشتی که بود در طلبش****سینه لبریزگداز جگر و لبها خشک لال مانده است زبانم به جواب ناصح****همچو برگی که شود از اثر سرما خشک زاهدا ساغر می کوثر شادابیهاست****چون عصا چند توان بود ز سر تا پا خشک عشق بی رنگ از این وسوسه‌ها مستغنی است****دامن ما و تو آلوده بر آید یا خشک بگذر از حاصل امکان که درین مزرع وهم****سبزه‌ها ریخته تا بال و پر عنقا خشک هم چو نظاره که از دیدهٔ تر می‌گذرد****درگذشتیم ز آلودگی دنیا خشک حق شمشیر تو ساقط نشود از سرما****پیش خورشید نگردد عرق سیما خشک بیدل از دیده حیران غم اشکی خون‌کرد****خشکی شیشه مبادا کندم صهبا خشک غزل شمارهٔ 1897: مغز شد در سر پر شور من از سودا خشک

مغز شد در سر پر شور من از سودا خشک****باده چون آب‌گهرگشت درین مینا خشک تشنه‌لب بس که دویدم به بیابان جنون****گشت چون ریگ روان آبله‌ام در پا خشک کام امید چسان جام تسلی‌گیرد****که‌کرم تشنه سوال است و زبان ما خشک به تغافل ز هوس یک مژه دامن چیدن****برد چون پرتو خورشیدم ازین دریا خشک اشک شمعیم که از خجلت بی‌تاثیری****می‌شود قطرهٔ ما تا به چکیدنها خشک گرم جوشست نفس ساغر شوقی دریاب****نشئه مفتست مبادا شود این صهبا خشک منع آشوب هوسها نشود عزلت ما****سعی افسردن گوهر نکند دریا خشک تشنه‌کامی گل بی‌صرفگیی اسرار است****تا خموش است نگردد جگر مینا خشک نم اشکی نچکید ازمژه ی غفلت ما****خون یاقوت شد آخر به رگ خارا خشک اشک مجنون چقدر خوش قلم تردستی‌ست****سطری از جاده ندیدیم درین صحرا خشک نیست غیر از عرق شرم شفاعتگر ما****یارب این چشمهٔ رحمت نکنی فردا خشک حیرت از ما نبرد هول قیامت بیدل****آب آیینه نسازد اثر گرما خشک غزل شمارهٔ 1898: نشد از حسرت داغت جگرم تنها خشک

نشد از حسرت داغت جگرم تنها خشک****لاله را نیز دماغیست درین سودا خشک منت چشمهٔ خضر آینه‌پردازی‌تریست****دم شمشیرتو یارب نشود با ما خشک برق حسن تو در ابروی اشارت دارد****خم موجی‌که‌کند خون دل دریا خشک در تماشاکدهٔ جلوه که چشمش مرساد****موج آیینه زند هرکه شود برجا خشک چون حیا آب رخ گوهر ما وقف‌تریست****عرقی چند مبادا شود از سیما خشک زین بضاعت نتوان دیگ فضولی پختن****تا رسد نان به تری می‌شود آب ما خشک وقت آن شدکه ز بی آبی ابر احسان****برگ گل روید ازین باغ چو نقش پا خشک بسکه افسردگی افسون تحیر دارد****سیل چون جاده فتاده است درین صحرا خشک ترک اسباب لب شکوهٔ نایابی دوخت****کرد افشاندن این گرد جراحتها خشک ماند از حیرت رفتار بلاانگیزت****ناله در سینهٔ بیدل چو رگ خارا خشک غزل شمارهٔ 1899: بسکه بی‌لعل تو رفت از بزم عیش ما نمک

بسکه بی‌لعل تو رفت از بزم عیش ما نمک****می‌زند بر ساغر می‌خندهٔ مینا نمک داغ شوقت زِیرمشق منت هرپنبه نیست****اشک خودکافیست‌گر خواهدکباب ما نمک جسم راحت خواه و دل جمعیت و عمر امتداد****با چنین توفان حاجت دارد استغنا نمک ای‌خرد خمخانهٔ نازی بجوش آورده‌ای****باش تا شور جنون ما کند پیدا نمک پشت برگل دادن از آثارکافر نعمتی است****جای آن دارد که گیرد چشم شبنم را نمک اضطراب شعله تسکینش همان خاکستر است****کوشش ما می‌برد داغی‌که دارد با نمک بی‌تبسم نیست با آن جوش شیرینی لبش****تا تو دریابی که درکار است در هر جا نمک آفت هستی به اسبابی دگرموقوف نیست****زخم صبح از خندهٔ خود می‌کند انشا نمک با همه ابرام باید تشنه‌کام یاس مرد****حرص مستسقی و دارد آبروی ما نمک بیدل از حسن ملیحش چند غافل زیستن****دیده‌های زخم را هم‌می‌کند بینا نمک غزل شمارهٔ 1900: غیر خاموشی نداردگفتگوی ما نمک

غیر خاموشی نداردگفتگوی ما نمک****تا به کی بر زخم خود پاشد لب گویا نمک سیر باغ حسن خواهی از حیا غافل مباش****در دل آب است آنجا سخت ناپیدا نمک جاده‌ها چون زخم بی‌چاک گریبان نیستند****گرد مجنون تاکجاها ریخت در صحرا نمک زین‌گلستان هرچه می‌بینی به رنگی می‌تپد****شبنم گل نیست الا بر جراحتها نمک گرد موهومی به خاک نیستی آسوده بود****یاد دامان که شد یارب به زخم ما نمک محو تسلیم وفایم از فضولیها مپرس****داغ ما را نیست فرق از پنبه کردن با نمک درطلوع مهر بی عرض تبسم نیست صبح****هر که گردد خاک راهت می‌کند پیدا نمک چاره خون عافیتها می‌خورد هشیار باش****نسبت مرهم قوی افتاده اینجا با نمک بی‌تغافل ایمن از آفات نتوان زبستن****دیدهٔ باز است زخم و صورت دنیا نمک طبع دانا می‌خورد خون از نشاط غافلان****خندهٔ موج است بیدل بر دل دریا نمک غزل شمارهٔ 1901: شرع هر دین بهرهٔ او نیست جز رفع شکوک

شرع هر دین بهرهٔ او نیست جز رفع شکوک****قبضهٔ تیغی فرنگی ساخت با دندان خوک گرچه حکم یک نفس سازست در دیر و حرم****نالهٔ ناقوس با لبیک نتوان یافت‌کوک از تکلف چون‌گذشتی رسم و آیین باطلست****مشرب عریانی از مجنون نمی‌خواهد سلوک غیر خوبان قدردان دل نمی‌باشد کسی****عزت آیینه باید دید در بزم ملوک دورگردون با مزاج‌کاملان ناراست است****رشته سست افتد اگر باشدکجی در ساز دوک کی رسد یارب به داد ما یقین نیستی****صرف شد عمر طلب در انتظارکاش و بوک جبریان محفل تقدیر پر بیچاره‌اند****با قضا بیدل چه سازد دست و پای لنگ و لوک حرف گ

غزل شمارهٔ 1902: چو غنچه بسکه تپیدم ز وحشت دل تنگ

چو غنچه بسکه تپیدم ز وحشت دل تنگ****شکست بر رخ من آشیان طایر رنگ صفای طبع به بخت سیاه باخته‌ایم****ز سایه آینهٔ ماهتاب ماست به زنگ صدای پا نفروشد ز خویشتن رفتن****شکست رنگ نمی‌خواهد اعتبار ترنگ ز یاس قامت پیری به آه ساخته‌ایم****کشیده‌ایم دلی درکمند گیسوی چنگ کدام سنگ درین وادی از شرر خالیست****شتابهاست به خون خفتهٔ فریب درنگ به قدر شوخی تدبیر خجلتست اینجا****عصا مباد شود دستگاه کوشش لنگ بهار حیرتم از عالم تقدس اوست****به گلشنی که منم رنگ هم ندارد رنگ به قدر همت خود کسوتی نمی‌بینم****مباد جامهٔ عریانی‌ام بر آرد ننگ گذشت عمر چو طاووس در پر افشانی****دلی نجستم از آیینه خانهٔ نیرنگ به عبرتی نگشودم نظر درین کهسار****که سرمه میل نهان کرده است در رگ سنگ به مکتبی که نوشتند حرف ما بیدل****به تار ناله صریر قلم شکست آهنگ غزل شمارهٔ 1903: در نظرها معنی‌ام گل می‌کند غیرت به چنگ

در نظرها معنی‌ام گل می‌کند غیرت به چنگ****خامه‌ام دارد مداد از محضر داغ پلنگ ساز آفاق از نواهای شکست دل پر است****در صدای کوه یک میناست لبریز ترنگ بی‌نقابی اینقدرها برنمی‌دارد جمال****هر صفایی را که دیدم می‌کند ایجاد رنگ هر قدر مینا به سنگ آید درین ناموسگاه****خجلت از روی پری شسته‌ست رنگ دل فضایی داشت پیش از دستگاه ما و من****خانهٔ آیینه تمثال نفسها کرده تنگ از حدیث کینه‌جو ایمن نباید زیستن****هرکجا دم می‌زند دود دگر دارد تفنگ از مدارای فلک ممکن مدان آرام خلق****خواب‌کو کز بهر آهو پوست اندازد پلنگ محرم درد دل ما کس درین کهسار نیست****بر صدای ناتوانان سینه مالیده‌ست سنگ رنگها دارد سواد سرمهٔ چشم بتان****کلک نقاشان صدف گل‌کرده در خاک فرنگ فهم حکم اندازی شست قضا آسان مگیر****در ته بال پری این جا پری دارد خدنگ با تامل مشورت درکار حق جستن خطاست****دامن فرصت کم افتاده‌ست در دست درنگ بیدل اینجا آفت امداد است سعی عافیت****فکر ساحل می‌تراشدکشتی ازکام نهنگ غزل شمارهٔ 1904: رسانده‌ایم درین عرصهٔ خیال آهنگ

رسانده‌ایم درین عرصهٔ خیال آهنگ****چو شمع ناوک آهی به شوخی پر رنگ ز ناامیدی دلها دلت چه غم دارد****شکست ساغر و میناست طبل عشرت سنگ شرابخانهٔ هستی که عشق ساقی اوست****بجز خیال حدوث و قدم ندارد بنگ درین چمن همه با جیب خویش ساخته‌ایم****کسی ندید که گل دامن که داشت به چنگ سواد الفت این دشت عبرت‌اندوز است****نگاهی آب ده از سرمه‌دان داغ پلنگ در آرزوی شکستی که چشم بد مرساد****درین ستمکده ما هم رسیده‌ایم به رنگ خیال اینهمه داغ غرور غفلت ماست****صفا ودیعت نازبست در طبیعت رنگ به قلزمی که فتد سایهٔ بناگوشت****گهر به رشته کشد خارهای پشت نهنگ چه آفتی تو که نقاش فتنهٔ نگهت****به رنگ رفته کشد مخمل غبار فرنگ چو گل جز این که گریبان درم علاجی نیست****فشرده است به صد رنگ کلفتم دل تنگ هنوز شیشه نه‌ای نشئه عالم دگر است****تفاوت عدم و کم مدان پری تا سنگ به دوش برق کشیدیم بار خود بیدل****ز خویش رفتن ما اینقدر نداشت درنگ غزل شمارهٔ 1905: رفت مرآت دل از کلفت آفاق به رنگ

رفت مرآت دل از کلفت آفاق به رنگ****مرکز افتاد برون بس که شد این دایره تنگ ساغر قسمت هر کس ازلی می‌باشد****شیشه می می‌کشد اول زگداز دل تنگ آگهی گر نبود وحشت ازین دشت کراست****آهو از چشم خود است آینهٔ داغ پلنگ غرهٔ عیش مباشید که در محفل دهر****شیشه‌ای نیست که قلقل نرساند به ترنگ عشق اگر رنگ شکست دل ما پردازد****موی چینی شکند خامهٔ تصویر فرنگ فکر تنهایی‌ام از بس به تأمل پیچید****زانو از موی سرم آینه گم کرد به زنگ بی تو از هستی من گر همه تمثال دمد****آب آیینه ز جوهر کند ایجاد نهنگ بیخود جام نگاه تو چو بال طاووس****یک خرابات قدح می‌کشد ازگردش رنگ هرکجا حسرت دیدار تو شد ساز بیان****نفس از دل چو سحر می‌دمد آیینه به چنگ از ادبگاه دلم نیست گذشتن بیدل****پای تمثال من از آینه خورده‌ست به سنگ غزل شمارهٔ 1906: ز خودفروشی پرواز بسکه دارم ننگ

ز خودفروشی پرواز بسکه دارم ننگ****چو اشک شمع چکیده‌ست خونم آنسوی رنگ به قدرآگهی اسباب وحشت است اینجا****سواد دیدهٔ آهو بس است داغ پلنگ نمی‌شود طرف نرمخو درشتی دهر****به روی آب محالست ایستادن سنگ تو ناخدای محیط غرور باش‌که من****ز جیب خوبش فرورفته‌ام به‌کام نهنگ به نیم چشم‌زدن وصل مقصد است اینجا****شرارما نکشد زحمت ره و فرسنگ به اعتبار اگر وارسی نمی‌ارزد****گشاده‌رویی‌گوهر به خجلت دل تنگ به ذوق‌کینه ستم پیشه زندگی دارد****کمان همین نفسی می‌کشد به زورخدنگ به قدر عجز ازین دامگاهت آزادیست****که دل شکاف قفس دارد از شکستن رنگ جز این‌که کلفت بیجا کشد چه سازد کس****جهان‌المکده و آرزو نشاط آهنگ ز صورت ارهمه معنی شوی رهایی نیست****فتاده است جهانی به قیدگاه فرنگ به‌کسب نی نفسی زن صفای دل درباب****گشودن مژه آیینه راست رفتن رنگ وبال دوش‌کسان بودن از حیا دور است****نبسته است‌کسی پا به‌گردنت چو تفنگ درین محیط ز مضمون اعتبار مپرس****حباب بست نفس بسکه دید قافیه تنگ چو نام تکیه به نقش نگین مکن بیدل****که جز شکست چه دارد سر رسیده به سنگ غزل شمارهٔ 1907: نام شاهان کز نگین گل کرده کر و فر به چنگ

نام شاهان کز نگین گل کرده کر و فر به چنگ****عبرتی بیرون چکیده‌ست از فشار چشم تنگ صدر استغنای یار آمادهٔ تعظیم ماست****یک قدم گر بگذرپم از چوب دربانان ننگ دهر بی‌باک‌ست اما قابل بیداد کیست****همت از مینا طلب درکوه بسیار است سنگ فضل اگر رهبر بود اوهام انوار هداست****ابر رحمت خضر می‌رویاند از صحرای بنگ تا اثر چون ناله از صید اجابت نگذرد****پر برون می‌آرد اینجا سعی منقار خدنگ از هوس عمریست چون آیینه مژگان بسته‌ایم****کم نگردد از سر ما سایهٔ دیوار زنگ خاک می‌لیسد دم بیدستگاهی لاف مرد****سرمه آهنگ است در آب تنک هوی نهنگ گرمی آغوش بیرنگی برودت مایه نیست****همچو بوی‌گل چه شد زیر پرم نگرفت رنگ چشم بدمست که زد بر سنگ مینای مرا****کز غبارم تا قیامت صوت خیزاند ترنگ امتحان هستی از دل رونق تحقیق برد****از نفس‌کردیم آخر خانهٔ آیینه تنگ آسمان بیدل ندانم تا کجا می‌راندم****این فلاخن می‌زند عمریست از دورم به سنگ غزل شمارهٔ 1908: تاکجا با طبع سرکش سرکند تدبیر جنگ

تاکجا با طبع سرکش سرکند تدبیر جنگ****شیوهٔ کم نامرادی ساز این بی‌پیر جنگ با جنون کن صلح و از تشویش پیراهن برآ****ورنه در پیش است با هر خار دامنگیر جنگ خیر و شر در وضع همواری ز هم ممتاز نیست****صلح تقدیمی ندارد گر کند تأخیر جنگ انفعالی کاش برچیند بساط اختیار****آه ازین تدبیر پوچ آنگاه با تقدیر جنگ هر بن مویم به صد زخم ندامت کوچه داد****بسکه کردم چون سحر با آه بی‌تأثیر جنگ از شکست ساغر مینا صدا آزاده است****در لباست نیست رنگی تا دهد تغییر جنگ مفلسی ما را به وضع هر دو عالم صلح داد****ساخت ناکام از سواد فقر با شبگیر جنگ مدعی هم گر به فکر ما طرف باشد خوش است****در چراگاهی‌که بسیار است گاو شیر جنگ به که تیغی برکشیم و گردن ملا زنیم****شرم حیرانست با این مردک تقریر جنگ چشم بر تحقیق مگشا تا نشورد آگهی****خواب ما صلحست کانرا نیست جز تعبیر جنگ گر نمی‌خوردیم بر هم وقر ما خفّت نداشت****کرد بیرون ناله را از خانهٔ زنجیر جنگ تنگی این کوچه‌ها پهلو خراش آماده کرد****دل اگر می داشت وسعت بود بی‌تقصیر جنگ تشنه‌کام یاس مردیم از تک و تاز نفاق****آخر از خون مروت کرد ما را سیر جنگ خنده دارد بر بساط زود رنجیهای ما****عرصهٔ شطرنج با آن مهره‌های دیر جنگ در مزاج خلق پیچش صلح راهی وانکرد****رنگ تا باقیست دارد لشکر تصویر جنگ حرف صوت پوچ با مردان نخواهی پیش برد****سر به جای خشت نه گر می کنی تعمیر جنگ بر نیاید هیچکس بیدل ز وهم احتیاج****عالمی را کشت این تشویش بی‌شمشیر جنگ غزل شمارهٔ 1909: گرم نوید کیست سروش شکست رنگ

گرم نوید کیست سروش شکست رنگ****کز خویش می‌روم به خروش شکست رنگ جام سلامت از می آسودگی تهی است****غافل مشو ز باده‌فروش شکست رنگ مانند نور شمع درین عبرت انجمن****بالیده‌ایم لیک ز جوش شکست رنگ ای صبح گر ز محمل عجزیم چاره نیست****باید نفس کشید به دوش شکست رنگ غیر از خزان چه گرد کند رفتن بهار****خجلت نیاز بیهده کوش شکست رنگ چون موج برصحیفهٔ نیرنگ این محیط****نتوان نمود غیر نقوش شکست رنگ آنجا که عجز قافله سالار وحشتست****صدکاروان دراست خروش شکست رنگ آخر برای دیدهٔ بیخواب ما چو شمع****افسانه شد صدای خموش شکست رنگ پرواز محو و منزل مقصود ناپدید****ما و دلیم باخته هوش شکست رنگ شاید پیام بیخودی ما به او رسد****حرفی‌کشیده‌ایم به‌گوش شکست رنگ بیدل کجاست فرصت گامی در این چمن****چون رنگ رفته‌ایم به دوش شکست رنگ غزل شمارهٔ 1910: مگو پیام وفا جسته‌جسته دارد رنگ

مگو پیام وفا جسته‌جسته دارد رنگ****هزار نامه به خط شکسته دارد رنگ به عالمی که خیال تو می‌کند جولان****غبار هم چو شفق دسته‌دسته دارد رنگ هوای وادی شوق تو بسکه گلخیز است****چو شمع خار به پاگر شکسته دارد رنگ نه گل شناسم و نی غنچه این‌قدر دانم****که جلوهٔ تو به دلهای خسته دارد رنگ هوس هزارگل و لاله‌گو بهم ساید****کفت همان ز حنای نبسته دارد رنگ برون نرفته زخود سیر خود چه امکانست****شرار در گره رنگ جسته دارد رنگ طرب‌پرستی از افسردگی برآ بیدل****که شعله نیز ز پا تا نشسته دارد رنگ غزل شمارهٔ 1911: در یاد جلوهٔ توکه دارد هزار رنگ

در یاد جلوهٔ توکه دارد هزار رنگ****چون گل گرفته است مرا در کنار رنگ عصمت صفای آینهٔ جلوه‌ات بس است****تا غنچه است‌گل نفروشد غبار رنگ عریان تنی ز چاک گریبان منزه است****ای بوی عافیت نکنی اختیار رنگ در راه جلوه‌ات که بهشت امیدهاست****گل کرده اشک همچو نگه انتظار رنگ ای بیخبر درین چمن اسباب عیش‌کو****اینجاست بی‌بقا گل و بی‌اعتبار رنگ هر برگ گل ز صبح دگر می‌دهد نشان****از بس شکسته است به طبع بهار رنگ بی برگ از این چمن چو سحر بایدت گذشت****گو خاک جوش‌گل زن وگردون ببار رنگ سیر بهار ما به تأمل چه ممکن است****بال فشانده‌ایست به روی شرار رنگ از خود چو اشک جرأت پرواز شسته‌ایم****یارب مکن به خون نیازم دچار رنگ افراط در طبیعت عشرت کدورت است****بی داغ‌گل نمی‌کند از لاله‌زار رنگ خونم همان به دشت عدم بال می‌زند****گر بسملم کنی چو نفس صدهزار رنگ بیدل کجاست ساغر دیگر درین بساط****گردانده‌ام چو رنگ به رفع خمار رنگ غزل شمارهٔ 1912: یک برک گل نکرده ز روبت بهار رنگ

یک برک گل نکرده ز روبت بهار رنگ****می‌غلتدم نگاه به صد لاله‌زار رنگ تا چشم آرزو به رهت کرده‌ام سفید****چندین سحر شکسته‌ام از انتظار رنگ موج طراوت چمن نا امیدی‌ام****دارم شکستنی که ندارد هزار رنگ بیر نگیی به هیچ تعلق گرفته‌ام****یعنی به رنگ بوی‌گلم درکنار رنگ کومایه‌ای که قابل غارت شود کسی****ای صورت شکست غنیمت شمار رنگ بر هر نفس ز خجلت هستی قیامتی است****صد رنگ می‌تپد به رخ شرمسار رنگ قسمت درین چمن ز بهاران قویتر است****آفاق غرق خون شد و نگرفت خار رنگ ما را چوگل به عرض دو عالم غرور ناز****کافیست زان بهار یک آیینه‌وار رنگ سیر بهار ناز تو موقوف خلوتی است****ای بوی‌گل به حلقهٔ در واگذار رنگ عمریست رنگ باختهٔ وحشت دلم****چون‌کرده هوشم این‌گل بی‌اختیار رنگ جوش خیال انجمن بی‌نشانی‌ام****بیدل بهار من نکند آشکار رنگ غزل شمارهٔ 1913: گر جنون جوشد به این تأثیر احسانش ز سنگ

گر جنون جوشد به این تأثیر احسانش ز سنگ****شیشهٔ نشکسته باید خواست تاوانش ز سنگ بر سر مجنون کلاهی گر نباشد گو مباش****عزتی دیگر بود همچون نگیندانش ز سنگ ناز پرورد خیال جور طفلانیم ما****سایه دارد بر سر خود خانه وبرانش ز سنگ با نگاهش بر نیاید شوخی خواب گران****چون شرر بگذشت آخر تیر مژگانش ز سنگ گر شرار ما به کنج نیستی قانع شود****تا قیامت می‌کشد روغن چراغانش ز سنگ مدّ احسانی که گردون بر سر ما می‌کشد****هست طوماری‌که دارد مُهر عنوانش ز سنگ همچوگندم می‌کشد هرکس درین هفت آسیا****آنقدر رنجی‌که بر می‌آورد نانش ز سنگ سخت جانی چنگ اقبالیست با شاهین حرص****تا کشد گوهر ندارد چاره میزانش ز سنگ پای خواب‌آلود تمکین کسب مجنون مرا****همچو کوه افتاد آخر گل به دامانش ز سنگ حیف دل کز غفلتت باشد غبار اندود جسم****می‌توان کردن به رنگ شیشه عریانش ز سنگ شوق من بیدل درین کهسار پرافسرده کیست****ناله‌ای دارم که می‌بالد نیستانش ز سنگ غزل شمارهٔ 1914: کعبهٔ دل‌گر چه دارد تنگ ارکانش ز سنگ

کعبهٔ دل‌گر چه دارد تنگ ارکانش ز سنگ****می‌دهد تمکین نشانی در بیابانش ز سنگ محو دیدار ترا از آفت دوران چه باک****کم نمی‌باشد حصار چشم حیرانش ز سنگ عشرت مجنون چه موقوفست بر اطفال شهر****دشت هم از کوه پر کرده‌ست دامانش ز سنگ حسن محجوبی که هست از کعبه و دیرش نقاب****عاشقان چون شعله می‌بینند عریانش ز سنگ آسمان مشکل گره از دانهٔ ما واکند****گرهمه چون آسیا ریزند دندانش ز سنگ اعتباراست اینکه ما را دشمن ما می‌کند.****سنگ اگر مینا نگردد نیست نقصانش ز سنگ سختی ایام در خورد قبول طبع کیست****چون فلاخن رد کند هر کس برد نانش ز سنگ حسن کز جوش نزاکت یک قلم رنگست و بس****بوالفضولی چند می‌خواهند پیمانش ز سنگ سر به رسوایی کشد ناچار چون نقش نگین****گر همه مجنون ما باشدگریبانش ز سنگ یک شرر بیطاقتی هر جا پر افشاند ز دل****نیست ممکن گر ببندی راه جولانش ز سنگ مزرع دیوانهٔ ما بسکه آفت‌پرور است****آبیارش موج زنجیر است و بارانش ز سنگ نیست آسان ره به‌کهسار ملامت بردنت****دانه می‌چینند همچون‌کبک مرغانش ز سنگ تا ز غفلت نشکنی دل گوشه‌گیر جیب توست****شیشه را در سنگ می‌دارند پنهانش ز سنگ آتشی بسیار دارد بیدل این کهسار وهم****بر دل افسرده ریزد کاش توفانش ز سنگ حرف ل

غزل شمارهٔ 1915: ای خانهٔ آیینه ز دیدار تو پرگل

ای خانهٔ آیینه ز دیدار تو پرگل****خون در دل ما چند کند رنگ تغافل امروز سواد خط آن لعل که دارد****عینک ز حبابست به چشم قدح مل بر دامن پاکت اثری نیست ز خونم****شبنم ته دندان نگرفته‌ست لب گل عمریست که گم‌گشت در این قلزم نیرنگ****از موج و حباب انجمن دور و تسلسل در عشق جنون‌خیز پرافشانی کاهی‌ست****گر کوه شود پای به دامان تغافل هرحلقه ازین سلسله صد فتنه جنون است****غافل نروی در خم آن طرّه و کاکل از طینت امواج تردد نتوان برد****تا هست نفس فکر محالیست توکل هم نسبتی عجز تظلمکدهٔ ماست****مشکل که خم شیشه برد صرفه ز قلقل پرواز عروج اثر درد ندارد****بر ناله ببندید برات پر بلبل همت هوس ترک علایق نپسندد****این جلوه از آنجاست که او زد به تغافل بیدل همه‌جا آینهٔ صورت عجزیم****نقش قدمی را چه عروج و چه تنزل غزل شمارهٔ 1916: بلبل الم غنچه کشد بیشتر از گل

بلبل الم غنچه کشد بیشتر از گل****ظلمست به عاشق چه مدارا چه تغافل خودداری شبنم چه کند با تف خورشید****ای یاد تو برق دو جهان رخت تحمل کیفیت لعل تو ز بس نشئه‌گداز است****در چشم حباب آینه دارد قدح مل زان نیش که از اشک خم زلف تو دارد****مشکل که تپیدن نگشاید رگ سنبل دلهای خراب انجمن جلوهٔ یارند****خورشید به ویرانه دهد عرض تجمل ما قمری آن سرو گلستان خرامیم****دارد ز نشان قدمش گردن ما غل آیینهٔ دردیم چه عجز و چه رسایی****اشک است اگر ناله کند ساز تنزل هر غنچه ازین باغ گره بستهٔ نازیست****اشکی است گریبان در چشم تر بلبل اسرار سخن جز به خموشی نتوان یافت****مفتاح در گنج معانیست تأمل روزی دو به فکر قد خم گشته فتادیم****کردیم تماشای گذشتن ز سر پل خجلت شمر فرصت پرواز شراریم****بیدل به چه امید توان کرد توکّل غزل شمارهٔ 1917: سنگی چو گوهر، بستیم بر دل

سنگی چو گوهر، بستیم بر دل****از صبـر دیدیم در بحــر ســاحل رحمت گشوده‌ست آغوش حاجات****درهاست اینجا مشتاق سایل چون شمع ما را با عجز نازیست****سر بر هواییم تا پاست درگل رسوایی و عشق مستوری و حسن****مجنون و صحرا، لیلی و محمل نی دهر بالید، نی خلق جوشید****چندانکه جستیم دل بود در دل بی‌پا روانی بی‌پر پریدن****این باغ رنگیست از خون بسمل هر جا دمد صبح شبنم‌کمین است****چشمی به نم‌گیر، ای خنده مایل گر مرد جاهی جا گرم کم کن****خواهد عرق‌کرد رخشت به منزل چون سایه هر چند بر خاک سودیم****خط جبینها کم گشت زایل یکسر چو تمثال حیران خویشم****با غیرکس نیست اینجا مقابل شخص حبابم از ما چه آید****ضبط نفس هم اینجاست مشکل ما و من خلق هذیان نوایی‌ست****از حق مپرسید مست است باطل چون اشک رنگی بستیم آخر****خونها غرق شد از شرم قاتل گفتم چه سازم با ربط هستی****آزاد طبعان گفتند بگسل نی مطلبی بود، نی مدعایی****ما را به هر رنگ‌کردند بیدل غزل شمارهٔ 1918: سعی روزی‌کاهش است ای بیخبر چشمی بمال

سعی روزی‌کاهش است ای بیخبر چشمی بمال****آسیاها شد درین سودا تنک‌تر از سفال از کدورت رست طبعی کز تردد دست بست****آب خاک آلوده را آرام می‌سازد زلال دستگاه جاه اصلش واضع شور و شر است****می‌خروشد سیم و زر تا حشر در طبع جبال از فضولیهای طاقت عافیت آواره است****غیر پرواز آتشی دیگر ندارم زیر بال لب به حاجت وامکن ساز غنا این است و بس****آب گوهر می‌زند موج از زبان بی‌سؤال با عرق یارب نیفتد کار غیرت‌زای مرد****الحذر از خندهٔ دندان نمای انفعال می‌کند بی‌کاریت نقاش عبرتگاه شرم****چون شود افسرده‌روها سازد اخگر از زگال حسن نیرنگ جهان پوچ تا آمد به عرض****بر جبین رنگ سیاهی ریخت ابروی هلال خواه بر گردون علم زن خواه آنسوتر خرام****ای سحر زین یکدودم چندانکه می‌خواهی ببال انتخاب نسخهٔ جمعیت هستی است فقر****عاشق بخت سیه می‌باشد این جا خال خال گامی از خود رفته‌ام وقتی به یاد گیسویی****نقش چینم تا کنون بو می‌کنم ناف غزال از عدم هستی و از هستی عدم گل می‌کند****بالها در بیضه دارد بیضه‌ها در زبر بال انجمنها رفت بیدل با غبار رنگ شمع****تا قدم بر خود نهادم عالمی شد پایمال غزل شمارهٔ 1919: عشرت سالگره تا کی‌ات ای غفلت فال

عشرت سالگره تا کی‌ات ای غفلت فال****رشته‌ای هست‌که لب می‌گزد ازگفتن سال بگذر ای شمع ز تشویش زبان آرایی****کاروانهاست درین دشت خموشی دنبال دعوی عشق و هوس عام فتاده‌ست اینجا****عالم ازکام و زبان عرصهٔ‌کوس است و دوال دل سخت آینهٔ آتش کبر و حسد است****تب این‌کوه بجز سنگ ندارد تبخال سعی مشاطه غم زشتی ایجاد نخورد****زنگی از داغ جبین سوخت به آرایش خال خاکساریست بهاری که چمنها دارد****ای نهال ادب از ربشه مکن قطع وصال انفعال من وتو با دل روشن چه‌کند****عرق شخص زآیینه نریزد تمثال عالمست این به غرور تو که می‌پردازد****بوالهوس یک دوسه روزی به خیالات ببال مه پس از بدر شدن سعی هلالش پیش است****چون به معراج رسد طالب نقص است‌کمال عشق بیخود ز خودم می‌برد و می‌آرد****رنگ در دعوی پرواز ندارد پر و بال به‌که چون شمع به سر قطع‌کنی راه ادب****تا ز سعی قدمت سایه نگردد پامال دیده شوخ نگاهان ز حیا بیخبر است****چه‌کند بیدل اگر نگذرد آب از غربال غزل شمارهٔ 1920: زخم تیغی ز تو برداشته‌ام همچو هلال

زخم تیغی ز تو برداشته‌ام همچو هلال****ریشه‌واری به نظر کاشته‌ام همچو هلال قانعم زین چمنستان به رگ و برگ گلی****از تبسم لبی انباشته‌ام همچو هلال عاقبت سرکشی‌ام سجده فروشیها کرد****در دم تیغ سپر داشته‌ام همچو هلال نشود عرض کمالم کلف چهرهٔ عجز****در بغل آینه نگذاشته‌ام همچو هلال سقف کوتاه فلک معرض رعنایی نیست****از خمیدن علم افراشته‌ام همچو هلال ناتوانی چقدر جوهر قدرت دارد****آسمان بر مژه برداشته‌ام همچو هلال بیدل از هستی من پا به رکاب است نمو****شام را هم سحر انگاشته‌ام همچو هلال غزل شمارهٔ 1921: به رنگی یأس جوشیده‌ست با دل

به رنگی یأس جوشیده‌ست با دل****که درد آید اگر گویم بیا دل خجالت مقصد چشم است کو چشم****غمت باب دل است اما کجا دل سراپا ناله می‌جوشیم چون موج****تپش خون کرد در هر عضو ما دل درای کاروان دشت یأسیم****چه سازد گر ننالد بینوا دل سراغ ما غبار بال عنقاست****به رنگ رفته دارد نقش پا دل ز اشک و آه مشتاقان مپرسید****هجوم بسمل است از دیده تا دل ز پرواز نفس غافل مباشید****چو شبنم ریشه دارد در هوا دل ز خاک ما قدم فهمیده بردار****مبادا بشکنی در زیر پا دل درین محفل کسی محتاج کس نیست****همین کار دل افتاده‌ست با دل گرفتارم گرفتارم گرفتار****نمی‌دانم نفس دام است یا دل به صورت بیدلم اما به معنی****بود چون اشک سر تا پای ما دل غزل شمارهٔ 1922: ز من عمریست می‌گردد جدا دل

ز من عمریست می‌گردد جدا دل****ندانم با که گردید آشنا دل ز حرف عشق خارا می‌گدازد****من و رازی‌که نتوان‌گفت با دل به فکر ناوک ابروکمانی****چو پیکانم گره از سینه تا دل به امید پری مینا پرستیم****ز شوقت کرد بر ما نازها دل نفس آیینه را زنگار یأس است****ز هستی باخت امید صفا دل به رنگ لاله نقد دیگرم نیست****مگر از داغ خواهد خونبها دل تپش‌گم‌کرده اشکی ناتوان چشم****گره بالیده آهی نارسا دل ثباتی نیست بنیاد نفس را****حباب ما چه بندد بر هوا دل مزن ای بیخبر لاف محبت****مبادا آب گردد از حیا دل در آن معرض که جوشد شور محشر****قیامت هم تو خواهی بود با دل حریفان از نشان من مپرسید****خیالی داشتم گم گشت با دل فسردن بیدل از بیدردی‌ام نیست****چو موج گوهر‌م در زیر پا دل غزل شمارهٔ 1923: گاه موج اشک و گاهی گرد افغانست دل

گاه موج اشک و گاهی گرد افغانست دل****روزگاری شد به کار عشق حیرانست دل سودن دست است یکسر آمد و رفت نفس****می‌شود روشن که از هستی پشیمانست دل خلق ازین اشغال تعمیری که در بنیاد اوست****بام و در می‌فهمد و غافل که ویرانست دل فکر هستی جز کمین رفتن از خود هیچ نیست****دامن بر چیدهٔ چندین گریبانست دل پاس ناموس حیا ناچار باید داشتن****چشم گر وا می‌کنی عیب نمایانست دل حسن مطلق بی‌نیاز از احتمالات دویی‌ست****وهم می‌داند که از آیینه دارانست دل دیدهٔ یعقوب و بوی یوسف اینجا حاضر است****در وصال هجر مجبوریم کنعانست دل راه ناپیدا و جست‌وجو پر افشان هوس****گرد مجنون تاکجا تازد بیابانست دل با همه آزادی از الفت گریبان می‌دریم****درکجا نالد نفس زین غم‌که زندانست دل حسن می‌آید برون تا حشر در رنگ نقاب****از تکلّف هر چه می‌پوشیم عریانست دل مفت موهومی شمر بیدل طفیل زیستن****در خیال‌آباد خود روزی دو مهمانست دل غزل شمارهٔ 1924: بازآکه بی‌جمالت توفان شکسته بر دل

بازآکه بی‌جمالت توفان شکسته بر دل****تو بار بسته بر ناز ما دست بسته بر دل سرو تو در چه گلشن دارد خرام عشرت****چون داغ نقش پایت صد جا نشسته بر دل از آه بی‌ا‌ثر هم ممنون التفاتیم****کز یأس آمد آخر این تیر جسته بر دل نتوان به جهد بردن غلتانی از گهرها****آوارگی عنانی دیگر گسسته بر دل شبنم به باغ حسرت دیدار می‌پرستد****افتاده‌ام به راهت آیینه بسته بر دل افسوس‌ازین دو دم عمرکزیاس بایدم زد****در هر نفس‌کشیدن تیغ دو دسته بر دل چون اشک شمع بیدل دور از بساط وصلش****آتش فشانده بر سر مینا شکسته بر دل غزل شمارهٔ 1925: گر چنین جوشاند آثار دویی ننگش ز دل

گر چنین جوشاند آثار دویی ننگش ز دل****دیدن آیینه خواهدکرد دلتنگش ز دل آدمی را تا نفس باقیست باید سوختن****پاس مطلب آتشی داده‌ست در چنگش ز دل ناتوانی هر کرا چون نی دلیل جستجو است****تا به لب صد نردبان می‌بندد آهنگش ز دل دقتی دارد خرام کاروان زندگی****چون نفس باید شمردن گام و فرسنگش ز دل ناله‌واری گل کند کاش از چکیدنهای اشک****می‌زنم این شیشه هم عمریست بر سنگش ز دل طینت آیینه و خاصیت زاهد یکی است****تاکجاها صافی ظاهر برد زنگش ز دل خامی فطرت دل ما را به داغ وهم سوخت****ای خدا آتش فتد در عالم ننگش ز دل غنچهٔ ما بر تغافل تا کجا چیند بساط****می‌رسد آواز پای رفتن رنگش ز دل در طلسم ما و من جهد نفس خون خوردنست****بر نمی‌آرد چه سازد وحشت لنگش ز دل شوخی طاووس این‌گلشن برون بیضه نیست****آسمان برمی‌کشد عمریست نیرنگش ز دل با خرد گفتم درین محفل که دارد عافیت****گفت آن سازی که نتوان یافت آهنگش ز دل لیلی آزاد و این نُه خیمه دام وهم کیست****از فضولی اینقدر من کرده‌ام تنگش ز دل چون نفس بیدل چه خواهد جز فغان برداشتن****آن ترازویی که باشد در نظر سنگش ز دل غزل شمارهٔ 1926: به پیری گشته حاصل از برای من فراغ دل

به پیری گشته حاصل از برای من فراغ دل****سحر شد روغن دیگر نمی‌خواهد چراغ دل قناعت در مزاج همت مردان نمی‌باشد****فلک هم ساغری دارد اگر باشد دماغ دل خمستان فلک صد نوبت صهبا تهی دارد****ولی از بی‌دماغی تر نشد کام ایاغ دل همای عزتی پر می‌زند آن سوی اوهامت****کم پرواز عنقا گیر اگر گیری کلاغ دل نه دنیا جهد می‌خواهد نه عقبا هوش می‌کاهد****دلی در خویش گم گشته‌ست و می‌پرسد سراغ دل حریفان از شکست رنگ شمع آواز می‌آید****که ما را عاقبت زین بزم باید برد داغ دل هزار آغوش واکرده است رنگ ناز یکتایی****جز این گل نیست بیدل هر چه می‌روید ز باغ دل غزل شمارهٔ 1927: از شوخی فضولی ما داشت عار وصل

از شوخی فضولی ما داشت عار وصل****آخرکنارکرد ز ننگ کنار وصل چشمی به خود گشوده‌ام و رفته‌ام ز خویش****ممنون فرصتم به یک آغوش وار وصل قاصد نوید وعدهٔ دلدار می‌دهد****ای آرزو بهار شو ای انتظار وصل رنج دویی نبرد ز ما سعی اتحاد****مردیم در فراق و نیامد به کار وصل مژگان صفت موافقت خلق حیرتست****اینجا به خواب نیز غنیمت شمار وصل جز فکر عیش باعث اندوه هیچ نیست****هجران کجاست تا نکند خارخار وصل انجام سور بدتر از آغاز ماتم است****ای قدردان امن مکن اختیار وصل چندین مراد جام تمنا به سنگ زد****یک شیشه گو به طاق تغافل گذار وصل با نام محض صلح کن از ربط دوستان****واو است و صاد و لام درین روزگار وصل خلق از گزند یکدگر ایمن نمی‌زیند****باور مدار این همه در مور و مار وصل بیدل به زور راست نیاید موافقت****عضو بریده راست بریدن دوبار وصل غزل شمارهٔ 1928: چیست درین فتنه‌زار غیر ستم در بغل

چیست درین فتنه‌زار غیر ستم در بغل****یک نفس و صد هزار تیغ دو دم در بغل گه الم کفر و دین گه غم شک و یقین****الحذر از فتنه‌ای دیر و حرم در بغل منفعل فطرتم کو سر و برگ قبول****خوش قلم صنع نیست کاغذ نم در بغل پای گر آید به سنگ کوشش همت رساست****زبر زمین می‌رود ریشه علم در بغل با دل قانع خوشیم از چمن اعتبار****غنچهٔ ما خفته است باغ ارم در بغل خشکی مغز شعور جوهر فطرت گداخت****منشی این دفتریم نال قلم در بغل تا طلب آمد به عرض فقر دمید از غنا****کاسهٔ درویش داشت ساغر جم در بغل گرنه به بوس آشناست زان دهن بی‌نشان****غرهٔ هستی چراست خلق عدم در بغل لطمهٔ آفات نیست مانع جوع هوس****سیر نشد از دوال طبل شکم در بغل وضع رعونت مخواه تهمت بنیاد عجز****بر سر زانو گذار گردن خم در بغل مایهٔ ایثار مرد بر کف دست است و بس****کیسهٔ ممسک نه‌ای چند درم در بغل بیدل از اوهام جسم باخت صفا جان پاک****زنگ در آیینه بست نور ظلم در بغل غزل شمارهٔ 1929: ای از خرامت نقش پا خورشید تابان در بغل

ای از خرامت نقش پا خورشید تابان در بغل****از شوخی‌گرد رهت عالم‌گلستان در بغل ابرویت از چین جبین زه کرده قوس عنبرین****چشم از نگاه شرمگین شمشیر بران در بغل بی رویت از بس مو به مو توفان طراز حسرتم****چون ابر دارد سایه‌ام یک چشم‌گریان در بغل دل را خیال نرگست برداشت آخر از میان****صحرا زگرد وحشیان پیچیده دامان در بغل حیرت رموز جلوه‌ای بر روی آب آورده است****آیینه دارد ناکجا تمثال پنهان در بغل دیوانهٔ ما را دلی در سینه نتوان یافتن****دارد شراری یادگار از سنگ طفلان در بغل می‌خواست از مهد جگر بر خاک غلتد بی‌رخت****برداشت طفل اشک را چون دایه مژگان در بغل هستی ندارد یک شرر نور شبستان طرب****این صفحه‌گر آتش زنی یابی‌چراغان در بغل عشق از متاع این و آن مشکل‌که آراید دکان****آخر خریدار تو کو ای کفر و ایمان در بغل کو خلوت و کو انجمن در فکر خود دارم وطن****چون شمع سر تا پای من دارد گریبان در بغل چشمی اگر مالیده‌ام زین باغ بیرون چیده‌ام****وحشت‌کمین خوابیده‌ام چون غنچه دامان در بغل در وادیی کز شوق او بیدل ز خود من رفته‌ام****خوابیده هر نقش قدم بگذشت جولان در بغل غزل شمارهٔ 1930: عمریست چون گل می‌روم زین باغ حرمان در بغل

عمریست چون گل می‌روم زین باغ حرمان در بغل****از رنگ دامن برکمر، از بو گریبان در بغل مجنون و ساز بلبلان لیلی و ناز گلستان****من با دل داغ آشیان طاووس نالان در بغل ای اشکریزان عرق تدبیر عرض خلوتی****مشت غبارم می‌رسد وضع پریشان در بغل تنها نه من از حیرتش دارم نفس در دل گره****آیینه هم دزدیده است آشوب توفان در بغل می‌آید آن لیلی نسب سرشار یک عالم طرب****می در قدح تا کنج لب گل تا گریبان در بغل آه قیامت قامتم آسان نمی‌افتد ز پا****این شعله هر جا سرکشد دارد نیستان در بغل از غنچهٔ خاموش او ایمن مباش ای زخم دل****کان فتنهٔ طوفان‌کمین دارد نمکدان در بغل بنیاد شمع از سوختن در خرمن گل غوطه زد****گر هست داغی در نظر داری گلستان در بغل چون صبح شور هستی‌ات کوک است با ساز عدم****تا چندگردی از نفس اجزای بهتان در بغل دارد زیانگاه جسد تشویش حبل من مسد»****زین کافرستان جسد بگریز ایمان در بغل بیدل ز ضبط گریه‌ام مژگان به خون دارد وطن****تا چند باشد دیده‌ام از اشک پیکان در بغل غزل شمارهٔ 1931: محو جنون ساکنم شور بیابان در بغل

محو جنون ساکنم شور بیابان در بغل****چون چشم خوبان خفته‌ام ناز غزالان در بغل نی غنچه دیدم نی چمن نی شمع خواندم نی لگن****گل کرده‌ام زین انجمن دل نام حرمان در بغل عمریست از آسودگی پا در رکاب وحشتم****چون شمع دارم در وطن شام غریبان در بغل خلقست زین گرد هوس یعنی ز افسون نفس****شور قیامت در قفس آشوب توفان در بغل تنها نه خلق بیخرد بر حرص محمل می‌کشد****خورشید هم تک می‌زند زر درکمر نان در بغل دارد گدا از غفلتت بر خود نظر واکردنی****ای سنگ تاکی داشتن آیینه پنهان در بغل از بسکه با خاک درت می‌جوشد آب زندگی****دارد نسیم از طوف او همچون نفس جان در بغل از خار خار جلوه‌ات در عرض حیرت خاک شد****چون جوهر آیینه چندین چشم مژگان در بغل مشکل دماغ یوسفت پیمانهٔ شرکت کشد****گیرد زلیخایش به بر یا پیر کنعان در بغل این درد صاف کفر و دین محو است در دیر یقین****بی‌رنگ صهبا شیشه‌ای دارند مستان در بغل بیدل به این علم و فنون تاکی به بازار جنون****خواهی دویدن هر طرف اجناس ارزان در بغل غزل شمارهٔ 1932: می‌آید از دشت جنون گردم بیابان در بغل

می‌آید از دشت جنون گردم بیابان در بغل****توفان وحشت در قدم فوج غزالان در بغل سودایی داغ ترا از شام نومیدی چه غم****پروانهٔ بزم وفا دارد چراغان در بغل از وحشت این تنگنا هرکس به رنگی می‌رود****دریا و مینایی به کف صحرا و دامان در بغل از چشم خویش ایمن نی‌ام کاین قطرهٔ دریا نسب****دارد به وضع شبنمی صد رنگ توفان در بغل رسوای آفاقم چو صبح از شوخی داغ جنون****چون آفتاب آیینه‌ای پوشید نتوان در بغل گرید به حال آگهی کز غفلت نامحرمی****چون چشم اعمی کرده‌ام آیینه پنهان در بغل خاک من بنیاد سر در حسر ت چاک جگر****وقتست چون گرد سحر خیزد گریبان در بغل کام دل حسرت گدا حاصل نشد از ما سوا****عمریست می‌خواهد ترا این خانه ویران در بغل ای کارگاه وهم و ظن نشکافتی رمز سخن****اینجا ندارد پیرهن جز شخص عریان در بغل دکان غفلت وا مکن با زندگی سودا مکن****خود را عبث رسوا مکن زین سود نقصان دربغل بیدل ندارد بزم ما از دستگاه عافیت****چشمی‌که‌گیرد یک دمش چون شمع مژگان در بغل غزل شمارهٔ 1933: تا چشم تو شد ساغر دوران تغافل

تا چشم تو شد ساغر دوران تغافل****خون دو جهان ریخت به دامان تغافل بر زخم که خواهی نمک افشاند که امروز****گل کرده تبسم ز نمکدان تغافل آنجا که تماشای تو منظور نظرهاست****چندین مژه چاکست گریبان تغافل برگیست لبت از چمنستان تبسم****موجیست نگاه تو ز عمان تغافل گیسوی تو مدّ الف آیت خوبی****ابروی تو بسم‌الله دیوان تغافل امید به راه تو زمینگیر خیالیست****شاید نگهی واکشد از شان تغافل چشم تو به این مستی و پیمان شکنیها****نشکست چرا ساغر پیمان تغافل فردا که به قاتل گرود خون شهیدان****دست من خون گشته و دامان تغافل صد صبح نمک بر جگر خستهٔ ما بست****آن غنچهٔ نشکفته نمکدان تغافل در عشق تو دیگر به چه امید توان زیست****ای آینهٔ لطف تو برهان تغافل عمریست که دل تشنه لب دور نگاهیست****یارب که بگردد سر مژگان تغافل بیدل شرری گشت و به دامان نگه ریخت****گردی که نکردیم به میدان تغافل غزل شمارهٔ 1934: زین باغ گذشتیم به احسان تغافل

زین باغ گذشتیم به احسان تغافل****گل بر سر ما ریخت گریبان تغافل طومار تماشای جهان فتنهٔ سوداست****خواندیم خط امن ز عنوان تغافل مشکل که درین عشوه‌سرا کام ستاند****فریاد دل از سرمه فروشان تغافل مغرور نباشیدکه این یک دو نفس عمر****وارسته نگاهیست به زندان تغافل یارب به چه نیرنگ چنین کرده خرابم****شوخی که ندارد ز من امکان تغافل گوهر دو جهان تشنه لب یأس بمیرد****ای جان تغافل مشکن شان تغافل برطرف بناگوش تو صف می‌کشد امروز****گردی عجب از دامن میدان تغافل یک سطر نگاه غلط‌انداز نخواندیم****زان سرمه که دارد خط فرمان تغافل عبرت گهر قلزم اسرار نگاهیم****ما را نتوان داد به توفان تغافل عمریست که اطفال هوس هرزه خرامند****مشق ادبی کن به دبستان تغافل ما و هوس هرزه نگاهی چه خیالست****دارد سر ما گوی گریبان تغافل بیدل مژه مگشای که در عالم عبرت****کس سود ندیده است به نقصان تغافل غزل شمارهٔ 1935: ای جوش بهارت چمن‌آرای تغافل

ای جوش بهارت چمن‌آرای تغافل****چون چشم تو سر تا قدمت جای تغافل عمریست که آوارهٔ امید نگاهیم****ازگوشهٔ چشم تو به صحرای تغافل از شور دل خسته چه مینا که نچیده‌ست****ابروی تو بر طاق معلای تغافل ازنقطهٔ‌خالی‌که‌برآن‌گوشهٔ‌ابروست ***مهری زده‌ای بر لب گویای تغافل سربازی عشاق به بزم تو تماشاست****هرچند نباشد به میان پای تغافل کو هوش ادا فهمی نازی که توان خواند****سطر نگه از صفحهٔ سیمای تغافل هرچند نگاه تو حیات دو جهان است****من‌کشتهٔ تمکینم و رسوای تغافل فریاد که از لعل تو حرفی نشنیدیم****موجی نزد این گوهر دریای تغافل دلها به تپش خون شد و ناز تو همان است****مپسند به این حوصله مینای تغافل از حسن در این بزم امید نگهی نیست****ای آینه خون شو به تماشای تغافل بیدل نکشیدیم زکس جام مدارا****مردیم به مخموری صهبای تغافل غزل شمارهٔ 1936: خواندم خط هر نسخه به ایمای تغافل

خواندم خط هر نسخه به ایمای تغافل****آفاق نوشتم به یک انشای تغافل مشکل که توان برد به افسون تماشا****آسودگی از بادیه پیمای تغافل هنگامهٔ آشوب جهان گوشهٔ آب است****پیدا کنی از عبرت اگر جای تغافل درکارگه هستی موهوم ندیدیم****نقشی‌که توان بست به دیبای تغافل در عشق ننالی‌که اسیران نفروشند****صبری که ز کف رفت به یغمای تغافل گر بحر نقاب افکند از چهره وصالست****لطفست همان اسم معمای تغافل فریاد که تمکین غرور تو ندارد****سنگی‌که خورد بر سر مینای تغافل آن سرمه که درگوشهٔ چشم تو مقیم است****دنباله دوانده‌ست به پهنای تغافل از ساغر چشمت چقدر سحر فروش است****کیفیت نظّاره سراپای تغافل خوبان همه تن شوخی انداز نگاهند****بیدل تو نه‌ای محرم ایمای تغافل غزل شمارهٔ 1937: ای فرش خرامت همه‌جا چون سر ما گل

ای فرش خرامت همه‌جا چون سر ما گل****در راه تو صد رنگ جبین ریخته تا گل گلشن چقدر حیرت دیدار تو دارد****در شیشهٔ هر رنگ شکسته‌ست صدا گل شبنم صفت از عجز نظر هیچ نچیدیم****غیر از عرقی چند درین باغ حیا گل ای بیخبران غرهٔ اقبال مباشید****از خاک چه مقدار کشد سر به هوا گل نعل همه در آتش تحصیل نشاط است****دریاب که از رنگ چه دارد ته پا گل عالم همه یک بست و گشاد مژه دارد****ای باغ هوس غنچه چه رنگ است و کجا گل آشفتگی وضع جنون بی‌چمنی نیست****گر ذوق تماشاست به این رنگ برآ گل دلدار سر نامه و پیغام که دارد****آیینه تو آنجا ببر از حیرت ما گل سیر چمن بیخودی آرایش ناز است****گر می‌روی از خویش برو رنگ و بیا گل بیدل سر احرام تماشای که دارد****آیینه گرفته‌ست به صد دست دعا گل غزل شمارهٔ 1938: بسکه افتاده‌ست باغ آبرو نایاب گل

بسکه افتاده‌ست باغ آبرو نایاب گل****ذوق عشرت آب‌گردد تا کند مهتاب گل زبن طلسم رنگ و بو سامان آزادی کنید****نیست اینجا غیر دامن چیدن از اسباب گل هرزه‌گویی چند؟ لختی گرد خود گردیدنی****شاخسار موج هم می‌بندد ازگرداب گل هرکجا شمع جمال او نباشد جلوه‌گر****دیده‌ها تا جام صهبا دارد از مهتاب گل بسکه خوبان از جمالت غرق خجلت مرده‌اند****در چمن مشکل اگر آید به روی آب گل از صلای ساغر چشم فرنگی مشربت****بر لب زاهدکند خمیازه تا محراب‌گل نوبهاری هست مفت عشرت ای سوداییان****رشتهٔ ساز جنون را می‌شود مضراب گل مست خاک ما کمینگاه بهار حیرتست****بعد ازبن خواهد فشاند در ره احباب گل راحت ما را همان پرواز بالین پر است****در نقاب اضطراب رنگ دارد خواب گل در همه اوقات پاس حال باید داشتن****ننگ هشیاریست کز مستان کند آداب گل شوخی اظهار آخر با مزاج ما نساخت****آتشی در طبع رنگ است و ندارد تاب گل عمرها شد شوخی دیده خرامی کرده‌ام****می‌کند از چشم من بیدل همان سیماب گل غزل شمارهٔ 1939: گر کند طاووس حیرتخانهٔ اسباب گل

گر کند طاووس حیرتخانهٔ اسباب گل****دستگاه رنگ او بیند همان در خواب‌گل ای بهار از خودفروشان دکان رنگ باش****بی دماغانیم ما اینجا ندارد باب گل جز خموشی بر نتابد محفل تسلیم عشق****از چراغ کشنه اینجا می‌کند آداب گل از خودم یاد جمال میفروشی برده است****کز تبسم جمع دارد با شراب ناب گل آفت ایجاد است ساز زندگی هشیار باش****از طراوت خانه دارد در ره سیلاب گل فیض خاموشی به یاد لب گشودنها مده****ای ز خود غافل همین در غنچه دارد آب‌گل گلشن داغیم از نشو و نمای ما مپرس ***در بهار ما ز آتش می‌شود سیراب‌گل موی چینی‌گر به سامان سفیدی می‌رسد****شام ما هم می‌تواند چیدن از مهتاب‌گل بیقرار عشق هرگز روی جمعیت ندید****جز پریشانی نکرد از نالهٔ بیتاب‌گل غرهٔ عشرت مشو کاین نوبهار عمر نام****نا امیدی نکهت است و مطلب نایاب گل ای‌غنیمت جلوه‌ای فرصت‌پریشان وحشتست****رنگی از طبع هوس خندیده‌ای دریاب گل معنی روشن به چندین پیچ و تاب آمد به کف****کرد بیدل گوهر ما از دل گرداب گل غزل شمارهٔ 1940: ای بهار جلوه‌ات را شش جهت دربار گل

ای بهار جلوه‌ات را شش جهت دربار گل****بی رخت در دیدهٔ من می‌خلد چون خار گل یک نگه نظاره‌ات سر جوش صد میخانه می****یک تبسم کردنت آغوش صد گلزار گل درگلستانی که بوی وعدهٔ دیدار توست****می‌کند جای نگه چون برگ از اشجارگل اینقدر در پردهٔ رنگ حنا شوخی کجاست****می‌زند جوش ازکف پایت به این هنجارگل تا به کی پوشد تغافل بر سراپایت نقاب****در دل یک غنچه نتوان یافت این مقدارگل بر رخ هر گلبن از شبنم نقاب افکنده‌اند****تا ز خواب نازگردد بر رخت بیدارگل نیست ممکن گر کند در عرض شوخی‌های ناز****لاله‌رویان را عرق بی‌رنگ از رخسارگل می‌زند در جمع احباب از تقاضای بهار****سایهٔ دست کرم بر گوشهٔ دستار گل ساز عیش از قلقل مینا قیامت غلغل است****ابر رنگ نغمه می‌بندد به روی تار گل ریشه‌ها را گر به این سامان نمو بخشد هوا****موی سر چون خامهٔ تصویر آرد بارگل نوبهارست و طراوت شوخیی دارد به چنگ****بوی‌گل از غنچه‌کرده نغمه از منقارگل بیدل از اندیشهٔ لعلش به عجزم معترف****می‌کند در عرض جرأت رنگ استغفار گل غزل شمارهٔ 1941: با چنین شوخی نشیند تا به‌کی بیکار گل

با چنین شوخی نشیند تا به‌کی بیکار گل****رخصت نازی که گردد گرد آن دستار گل نالهٔ ما را، ز تمکینت بهای دیگر است****می‌کند یک دم زدن صدرنگ در کهسار گل اینقدر توفان نوای حسرت گلزار کیست****کز شکست رنگ می‌بالد به صد منقار گل درگلستانی که مخمور خیالت خفته‌ایم****رنگ می‌بازد ز شرم سایهٔ دیوار گل آگهی آیینه‌دار معنی آشفتگی است****می‌شود خوابی پریشان چون شود بیدار گل چشم‌کو تا محرم اسرار بی‌رنگی بود****ورنه زین باغ تحیر می‌دمد بسیار گل تا گهر باشد چرا دریا کشد ننگ حباب****حیف باشد جز دل عاشق به دست یار گل گر کنی یک غنچه فکر عالم آزادگی****یابی از هر چین دامن صد گریبانزار گل عشرت این باغ یکسر برگ تسلیم فناست****جبهه‌ای چند از شکفتن می‌کند هموار گل خلوت آن جلوه غیر از حیرتم چیزی نداشت****هر قدر بی‌پرده شد آیینه کرد اظهار گل خاک ما هم می‌کشد آغوش ناز جلوه‌ای****چون بهار آمد جهانی می‌کند یکبار گل سر به سر باغ جهان بیدل مقام حیرتست****دارد از هر برگ اینجا پشت بر دیوارگل غزل شمارهٔ 1942: در چمن گر جلوه‌ات آرد به روی کار گل

در چمن گر جلوه‌ات آرد به روی کار گل****رنگها چون شمع بندد تا به نوک خارگل رازداران محبت پرتنک سرمایه‌اند****کز جنون چیدند یک چاک گریبان‌وار گل چشم حیران شاهد دلهای از خود رفته است****نقش پایی هست در هر جا کند رفتار گل از رگ تاکم لب امید بی‌خمیازه نیست****می‌کند زین ریشه آخر نشئه‌ای سرشار گل سبحه ریزد غنچهٔ کیفیت این شاخسار****گر کند در باغ کفرم رشتهٔ زنار گل الفت دلها بهار انبساط دیگر است****شاخ این گلبن ز پیوند آورد بسیار گل ناله از انداز جرأت در عرق گم می‌شود****بلبل ما را که چون شمعست در منقار گل درگلستانی که رنگ و بوی می‌سازد بهم****عالمی را از تکلف گشت ربط دارگل ای شرر در سنگ رنگ آرزو گردانده گیر****چشم واکردن نمی‌ارزد به این مقدار گل در بهارم داغ کرد آخر به چندین رنگ یأس****ساغر بی‌باده یعنی بی‌جمال یار گل برنفس بسته‌ست فرصت محمل فیض سحر****ناله شو ای رنگ تا چشمی کند بیدار گل رشتهٔ شمع است مژگانم که گوهرهای اشک****بسکه چیدم بیدل امشب کرد دیگر بار گل غزل شمارهٔ 1943: می‌توان در باغ دید از سینهٔ افگارگل

می‌توان در باغ دید از سینهٔ افگارگل****کاین‌گل اندامان چه مقدارند در آزار گل گر تبسم زین ادا چیند بساط غنچه‌اش****می‌درد منقار بلبل خندهٔ سرشار گل ای ستمگر بر درشتی ناز رعنایی مچین****در نظرها می‌خلد هر چند باشد خارگل فرصت نشو و نما عیار این بازبچه است****رنگ تا پر می‌گشاید می‌برد دستارگل خانه ویرانست اینجا تا به خود جنبد نسیم****خشت چیند تاکجا بر رنگ وبو معمارگل پهلوی همت مکن فرش بساط اعتبار****مخمل وکم‌خواب دارد دولت بیدارگل باید از دل تا به لب چندین گریبان چاک زد****کار آسانی مدان خندیدن دشوار گل باغ امکان درسگاه عذر بی‌سرمایگی است****رنگ کو تا گردشی انشا کند پرگار گل غفلت بی درد پر بی عبرتم برد از چمن****نالهٔ دل داشت بو در بستر بیمار گل تا به فکر مایه افتادیم‌کار از دست رفت****رنگ و بو سودای مفتی بود در بازار گل می‌برد خواب بهار نازم از یاد خطش****بی‌فسونی نیست بیدل سایهٔ دیوار گل غزل شمارهٔ 1944: می‌کند درس رمی از رنگ و بو تکرار گل

می‌کند درس رمی از رنگ و بو تکرار گل****با همه بی‌دست‌وپایی نیست پُر بیکار گل غنچه‌ها از جوش دلتنگی گریبان می‌درند****ورنه این گلشن ندارد یک تبسم‌وار گل همچو شبنم بایدت حیران به دامن کرد و بس****این چمن دارد بقدر دیدهٔ بیدار گل عافیت مفتست اگر در ضبط خود کوشد کسی****چون پریشان شد نگردد جمع دیگر بار گل بوی دردی می‌تراود از مزاج نوبهار****در غبار رنگ دارد نالهٔ بیمارگل وحشتی می‌باید اسبابی دگر در کار نیست****هر قدر زبن باغ دامن چیده‌ای بردارگل طرز روشن مشربان بیگانه از آرایش است****شمع را مشکل‌که‌گردد زینت دستارگل اینقدر زخم آشیان ناوک بیداد کیست****آرزو چیده‌ست از دل تا لب سوفارگل الفت اسباب منع شوق وحشت مشربی است****سد راه بو نمی‌گردد به صد دیوار گل بلبل ما بیخبر بر شعلهٔ آواز سوخت****بیدل اینجا داشت از رنگ آتش هموارگل غزل شمارهٔ 1945: نوبهار آرد به امداد من بیمارگل

نوبهار آرد به امداد من بیمارگل****تا به جای رنگ گردانم به گرد یار گل در گلستانی که شرم آیینه‌دار ناز اوست****محو شبنم می‌شود از شوخی اظهارگل باغبان از دورگردان چمن غافل مباش****تا کی‌ام دزدیده باشد رخنهٔ دیوار گل از خموشی پرده دار شوخی حسن است عشق****می‌کند بلبل نهان در غنچهٔ منقار گل تا نفس باقیست باید خصم راحت بود و بس****هم ز بوی خویش دارد در گریبان خار گل رنگ بو نامحرم فیض بهار نیستی است****خاک راهی باش و از هر نقش پا بردار گل گر ز اسرار بهار عشق بویی برده‌ای****غیر داغ و زخم و اشک و آبله مشمار گل بر بساط غنچه خسبان گر رسی آهسته باش****می‌شود از جنبش نبض نفس بیدار گل این حدیث از شمع روشن شد که در بزم وقار****داغ دارد زیب دل چون زینت دستار گل حاصل این باغ بر دامن گرانی می‌کند****چون سپر بر پشت باید بستنت ناچار گل جلوه در پیش است تشویش دگر انشا مکن****هرکجا باشد همان بر رنگ دارد کار گل شوخی نشو و نماها بس که شبنم‌پرور است****سبزه چون مژگان بیدل کرده گوهر بارگل غزل شمارهٔ 1946: اگر آن نازنین رود به تماشای رنگ‌گل

اگر آن نازنین رود به تماشای رنگ‌گل****چمن از شرم عارضش ندهد گل به چنگ‌گل به خرامی‌که‌گل‌کند ز نهال جنون‌گلش****الم خار می‌کشد قدم عذر لنگ‌گل می مینای این چمن ز شکست است موجزن****پی بوگیر و درشکن به خیال ترنگ‌گل ز نشاط عرق ثمر به‌گلاب آب ده نظر****مگشای بالت آنقدر که کشند غنچه بنگ‌گل نه به رنگ الفت بقا، نه ز بوی جلوه پرگشا****مگر این نقد پوچ را تو بسنجی به سنگ‌گل طرب باغ رنگ اگر زند ازخنده‌گل به سر****تو هم این زخم تازه‌کن دو سه روزی به رنگ‌گل به چنین وضع ناتوان نستیزی به این وآن****نبرد صرفه‌ای حیا به خس و خار چنگ‌گل سحرجام فرصتم رمق شمع وحشتم****نفسی چند می‌کشم به شتاب درنگ‌گل من بیدل درین چمن ز چه تشریف بشکفم****به فشار است رنگ هم زقباهای تنگ‌گل غزل شمارهٔ 1947: دل آرمیده به خون مکش ز فسون رنگ وهوای گل

دل آرمیده به خون مکش ز فسون رنگ وهوای گل****ستم‌ست غنچهٔ این چمن مژه واکند به صدای گل به حدیقه‌ای‌که تبسمت فکند بساط شکفتگی****مگر از حیا عرقی کند که رسد به خنده دعای گل به فروغ شمع صد انجمن سحری‌ست مایل این چمن****چو گلیم از برو دوش من بکشند سایه ز پای گل چمنی است عالم کبریا بری ازکدورت ماسوا****نشود تهی به گمان ما ز هجوم رنگ تو جای گل ز بلند و پست بساط رنگ اثری نزد در آگهی****که چه یافت سبزه کلاه سرو و چه دوخت غنچه قبای گل چمن اثر ز نظر نهان به مآثرت که کشد عنان****ز بهار می‌طلبی نشان مگذر ز آینه‌های گل قدح شکستهٔ فرصتت چقدر شراب نفس کشد****به خمیر طینت سنگ هم زده‌اند آب بقای گل تو به دستگاه چه آبرو ز طرب وفا کنی آرزو****که نساخت کاسهٔ رنگ و بو به مزاج خنده گدای گل به خیال غنچه نشسته‌ام به هوای آینه بسته‌ام****ز دل شکسته کجا روم چو بهارم آبله پای‌گل بگذشت خلقی ازین چمن به نگونی قدح طرب****تو هم آبگینه به خاک نه که خم است طاق بنای گل ندوی چو بیدل بیخبر دم پیری از پی کر و فر****که تهیست قافلهٔ سحر ز متاع رنگ و درای گل غزل شمارهٔ 1948: تا بست ادب نامهٔ من در پر بسمل

تا بست ادب نامهٔ من در پر بسمل****پرواز گرفته‌ست شکن در پر بسمل یاد تب شوقی که ز سامان تپیدن****آسودگیم داشت سخن در پر بسمل فرصت هوس افتاد رم آهنگ شرارم****طرز نو من گشت کهن در پر بسمل دل محو شهادتگه نازیست که اینجا****خون در رگ موجست و کفن در پر بسمل ای شوق کرا نیست تپشهای محبت****سرتا قدم من بشکن در پر بسمل بیتابی ساز نفس از دود خموشیست****ای عافیت آتش مفکن در پر بسمل شبگیر فنا هم چقدر داشت رسایی****عمریست که داریم وطن در پر بسمل هر جا دم تیغ تو گل افشان خیالیست****فرشست چو طاووس چمن در پر بسمل ای راهروان منزل تحقیق بلندست****باید قدمی چند زدن در پر بسمل بیدل هوس آرایی پرواز که دارد****محو است غبار تو و من در پر بسمل غزل شمارهٔ 1949: وفور مال به تأکید خسّت است دلیل

وفور مال به تأکید خسّت است دلیل****گشاد دست نمی‌خواهد آستین طویل شرر چه بال تواند گشود در دل سنگ****چراغ دیدهٔ مور است در سرای بخیل به قوّت حشم از جادهٔ ادب مگذر****صلای کام نهنگست کوچه دادن سیل ز سرکشان به بزرگی فروتنی مطلب****چه ممکنست خمیدن رسد به گردن فیل غضب به جرأت تسلیم برنمی‌آید****حیاست آتش نمرود را ز وضع خلیل رموز عشق سزاوار حکم هر خس نیست****نفس به حوصلهٔ من نمی‌شود تحلیل قد خمیده به صد احتیاج داغم کرد****چه گریه‌ها که نفرمود ساز این زنبیل به سرخ و زرد منازید زیر چرخ کبود****که جامه هر چه بود ماتمی است در خم نیل به هر خیال قناعتگر است موهومی****کشید سرمه به چشم پری ز سایهٔ میل هوس بضاعت موهوم ما چه عرض دهد****مبرهن است از اجمال ذره‌ها تفصیل خبر ز دل نگرفتی کسی چه چاره کند****که شیشه‌ای‌ست به طاق تغافلت تحویل ادب غبار خموشی است کاروان حباب****نهفته است به ضبط نفس درای رحیل چو شمع خیره سر فرصتیم وزین غافل****که چین بلند گرفته‌ست دامن تعجیل تلاش علم و عمل مغتنم شمر بیدل****مکش خمار شرابی که عقل راست مزیل حرف م

غزل شمارهٔ 1950: بس که چون سایه‌ام از روز ازل تیره رقم

بس که چون سایه‌ام از روز ازل تیره رقم****خط پیشانی من گم شده در نقش قدم عشق هر سو کشدم چاره همان تسلیم است****غیر خورشید پر و بال ندارد شبنم قطع خود کرده‌ام از خیر و شرم هیچ مپرس****خط کشد بر عمل خود چو شود دست قلم راحت از عالم اسباب تغافل دارد****مژه بی دوختن چشم نیاید بر هم فیض ایثار اگر عرض تمتع ندهد****مار ازگنج چه اندوده و ماهی ز درم نبرد چشم طمع سیری از اسباب جهان****رشتهٔ موج ندوزد لب گرداب به هم طالب صحبت معنی نظران باید بود****خاک در صحن بهشتی که ندارد آدم عشق هر جا فکند مایدهٔ حسن ادب****هم به پایت که به پایت نتوان خورد قسم عجز طاقت چقدر سرمهٔ عبرت دارد****بسکه خم شد قد ما ماند نظر محو قدم موی ژولیده همان افسر دیوانهٔ ماست****علم شعله به جز دود ندارد پرچم عجز هم کاش نمی‌کرد گل از جرأت ما****تیغ ما تهمت خون می‌کشد از ریزش دم بی فنا چارهٔ تشویش نفس ممکن نیست****پنبه گردد مگر این رشته که گردد محکم به چه امید کنم خواهش وصلش بیدل****من که آغوش وداع خودم از قامت خم غزل شمارهٔ 1951: به هر زمین که خبر گیری از سواد عدم

به هر زمین که خبر گیری از سواد عدم****فتاده نامهٔ ما سر به مُهر نقش قدم ز اهل دل به جز آثار انس هیچ مخواه****رمیده‌گیر رمیدن ز آهوان حرم به خوان عهد و وفا خلق خاک می‌لیسند****نماند نام نمک بسکه شد غذای قسم علم به عرصهٔ پستی شکست شهرت جاه****دمید سلسلهٔ موی چینی از پرچم سخن اگر گهر است انفعال گویایی‌ست****خموش باش که آب گهر نگردد کم خیال خلد تو زاهد طویله آرایی‌ست****خری رهاکن اگر بایدت شدن آدم بسا گزند که تریاق در بغل دارد****زبان سنگ تری خشکیش بود مرهم مزاج خودشکن آزار کس نمی‌خواهد****کم است ریزش خون تیغ را ز ریزش دم غبار حاجت ما طرف دامنی نگرفت****یقین شد اینکه بلند است آستان‌کرم خجالت است خرابات فرصت هستی****قدح زنید حریفان همین به جبههٔ نم به خط جادهٔ پرگار رفته‌ایم همه****چو سبحه پیش و پس اینجا گذشته است ز هم به یاد وصل‌که لبریز حسرتی بیدل****که از نم مژه‌ات ناله می‌چکد چو قلم غزل شمارهٔ 1952: داغم از کیفت آگاهی و اوهام هم

داغم از کیفت آگاهی و اوهام هم****جنس بسیار است و نقد فرصت ناکام کم آنقدر از شهرت هستی خجالت مایه‌ام****کز نگین من چو شبنم می فروشد نام نم کور شد چشمش ز سوزن‌کاری دست قضا****پیش از آن کز نرگس شوخت زند بادام دم از خجالت در لب گل خنده شبنم می‌شود****با تبسم آشنا گر سازد آن گلفام فم مژده ای لب تشنگان دشت بی‌آب جنون****گریه‌ای دارم که خواهد شد درین ایام یم بسکه فرصتها پر افشان هوای وحشت است****از وصالم داغ دل می‌جوشد از پیغام غم شوق کامل در تسلیها کم از جبریل نیست****دل تپیدن ناز وحیی دارد و الهام هم آنچه ما در حلقهٔ داغ محبت دیده‌ایم****نی سکندر دید در آیینه نی در جام جم محو دیدار تو دست از بحر امکان شسته است****در سواد دیدهٔ حیران ندارد نام نم محمل موج نفس دوش تپیدن می‌کشد****عافیت درکشور ما دارد از آرام رم زین نشیمن نغمه ی شوقی به سامان کرده گیر****سایهٔ دیوار دارد زیر و پشت بام بم اهل دنیا را مطیع خویش کردن کار نیست****پر به آسانی توان دادن به چوب خام خم وعظ را نتوان به نیرنگ غرض بد نام کرد****این فسون بر هر که می‌خواهی برون دام دم بی لب نوشین او بیدل به بزم عیش ما****گشت مینا و قدح را باده در اجسام سم غزل شمارهٔ 1953: رفت فرصت ز کف اما من حیرت‌زده هم

رفت فرصت ز کف اما من حیرت‌زده هم****آنقدر دست ندارم‌که توان سود بهم حیرتم گشت قفس ورنه درین عبرتگاه****چون نگاهم همه تن جوهر آیینهٔ رم شمع عبرتگه دل نالهٔ داغ آلودست****بایدم شاخ گلی کرد درین باغ علم سر خورشید به فتراک هوا می‌بندد****گردنی کز ادب تیغ تو می‌گردد خم بیخودی گر ببرد خامه‌ام از چنگ شعور****وصف چشمت به خط جام توان کرد رقم صافی دل مده از دست به اظهار کمال****نسخهٔ آینه مپسند ز جوهر بر هم چشمهٔ فیض قناعت غم خشکی نکشد****آب یاقوت به صد سال نمی‌گردد کم آبرویی که بود عاریتی روسیهی است****جمله زنگ‌ست اگر آینه بردارد نم غنچهٔ وا شده آغوش وداع رنگ‌ست****به فسون دل خرم نتوان شد خرم حرف ناصح ز خیال تو نشد مانع ما****آرزو نیست چراغی که توان کشت به دم عجز رفتار همان مرکز جمعیت ماست****قدم از آبله آن به که ندزدد شبنم کو مقامی که توان مرکز هستی فهمید****از زمین تا فلک آغوش گشوده‌ست عدم نامداری هوسی بیش ندارد بیدل****به نگین راست نگردد خم پشت خاتم غزل شمارهٔ 1954: موج ما را شرم دریای کرم

موج ما را شرم دریای کرم****تا قیامت برنمی‌آرد ز نم درکنار فطرت ما داد عشق****لوح محفوظ نفهمیدن رقم سطری از خط جین ما نگاشت****سرنگونی بر نیامد از قلم آسمانها سر به جیب فکر ماست****تاکجا بار امانت برد خم بی وجود آثار امکان باطل است****پرتو خورشید می‌جوشد بهم نیست موج و آب جز ساز محیط****بر حدوث اینجا نمی‌چربد قدم هم کنار گوهر آسوده‌ست موج****در بر آرام خوابیده است رم جهاا و آگاهی ز هم ممتاز نیست****پن سر افزود آنچه زان سرگشت‌کم گردباد آسا درین صحرای وهم****می‌دود سر بر هوا سعی قدم امتحان گر سنگ و گل بر هم زند****فرق معدوم است در دیر و حرم ذره تا خورشید معدوم است و بس****می‌خورد عرفان به نادانی قسم بعد معنی کسب مایی و تویی است****قرب تحقیق اینکه می‌گویی منم شخص حیرت مانع تمثال نیست****می‌کند آیینه داری‌ها ستم عالمی را از عدم دور افکند****این من و مای به هستی متهم بیدل از تبدیل حرف دال و نون****شد صمد بیگانهٔ لفظ صنم غزل شمارهٔ 1955: بسکه دارد سوختن چون مجمرم در دل مقام

بسکه دارد سوختن چون مجمرم در دل مقام****دور می‌گردد عرق تا می‌تراود در مشام بسمل سعی فنایم بگذر از تسکین من****چون شرار کاغذم خواهد تپیدن کرد رام بی‌ندامت نیست عشق از آه ارباب هوس****شعله رخت ماتمی دارد ز دود چوب خام جز عمل آیینه‌دار جوهر تحقیق نیست****امتحان تا محو باشد تیغ می‌بندد نیام فهم صورت دیگر و ادراک معنی دیگر است****گوش می‌باشد ز چشم آینه حسن کلام گر کمالت نیست از رنج زوال آسوده باش****ایمن است از کاستن تا ماه باشد ناتمام خرمی می‌خواهی از افسرده طبعیها برآ****قدر دان بوی گل بودن نمی‌خواهد زکام سوخت خلقی برامید پخته‌کاریها نفس****کیست تا فهمد که ماییم و همین سودای خام عیش دنیا شور بازیگاه شیطانست و بس****چند باید بود محو انفعال از احتلام فرصت نیرنگ هستی پر تنک سرمایه است****تا تو آغوشی گشایی وصل می‌گردد پیام بس که دارد گریه بر نومیدی نخجیر من****جای تخم اشک می‌ریزد گره از چشم دام سوختم از برق نیرنگ برهمن زاده‌ای****کز رمیدن واکند آغوش گوید رام رام ناز پروردی که موج گوهرش گرد رم است****ترک تمکینش نبندد صورت از سعی خرام تا دو روزی دام چیند رنگ بر عنقای ما****حلقه‌ای چند از پر طاووس بایدکرد وام بیدل از سامان رنگ آیینه روشن کرده‌ایم****بود داغ شمع ما را تازگی موقوف شام غزل شمارهٔ 1956: سنگ راهم می‌خورد حرصی که دارد احتشام

سنگ راهم می‌خورد حرصی که دارد احتشام****روز اول طعمه از جزو نگین کرده‌ست نام خانه روشن کرده‌ای هشدار ای مغرور جاه****آنقدر فرصت ندارد آفتاب روی بام پختگی نتوان به دست آورد بی‌سعی فنا****غیر خاکستر خیال شعله هم خام است خام تا سخن باقی بود درد است صهبای‌کمال****نیست غیر از خامشی چون صاف می‌گردد کلام نامداران زخمی خمیازهٔ جمعیتند****سخت محروم است ناسور نگین از التیام ذلتی در پردهٔ امید هرکس مُضمر است****کاسهٔ دریوزهٔ صیاد دارد چشم دام بیخبر فال تماشا می‌زنی هشیار باش****شمع را واکردن چشم است داغ انتقام به که ما و من به گوش خامشی ریزد کسی****ورنه تا مژگان زدن افسانه می‌گردد تمام طبع در نایابی مطلب سراپا شکوه است****تا بود از می تهی لبریز فریادست جام بر نیاید شبهه در ملک یقین از انقلاب****روز روشن سایه را با شخص نتوان یافت رام فکر استعداد خود کن فیض حرفی بیش نیست****صبح بهر عالمی صبح است و بهر شام شام همت آزاد را بیدل ره و منزل یکی‌ست****نغمه را در جاده‌های تار می‌باشد مقام غزل شمارهٔ 1957: عمرها شد نقد دل بر چشم حیران است وام

عمرها شد نقد دل بر چشم حیران است وام****آنچه می‌یابم به مینا می‌کنم تکلیف جام از زبان بینواییهای دل غافل مباش****غنچه چندین تیغ خون‌آلود دارد در نیام حسرت لعلی که پرواز آشیان بیخودی‌ست****می‌گشاید موج می بال نگاه از چشم جام ناله‌ام یارب چسان خاطرنشین او شود****نامه خاموشی بیان قاصد فراموشی پیام هر چه دارد خانهٔ آیینه بیرنگ است و بس****محو افسون دلم تمثال کو، حیرت کدام رهنورد زندگی را سعی پا درکار نیست****بعد ازین بر جا نشین و از نفس بشمار گام تهمت آسودگی بر ما سبکروحان مبند****از صدا مشکل که گردد جلوه‌گر غیر از خرام احتیاج ما هوس پیرایهٔ ابرام نیست****موج در گوهر زبانها دارد اما محو کام اعتبارات جهان آیینه‌دار کاهش است****پهلوی خود می‌خورد نقش نگین از حرص نام گر هوایی در سرت پیچیده است از خود برآ****خانهٔ ما آنسوی افلاک دارد پشت بام عافیت خواهی قناعت کن به وضع بیکسی****شمع این وبرانه فانوسی ندارد غیر شام مورث کفران نعمت هم وفور نعمت است****از طبیعت توسنی می‌آرد آب بی‌لجام یک تأمل وار هم کم نیست سامان حباب****وای بر مغرور وهمی کز نفس خواهد دوام نام را نقش نگین بیدل دلیل شهرت است****بیشتر پرواز دارد نالهٔ مرغان دام غزل شمارهٔ 1958: گهی حجاب وگه آیینهٔ جمال توام

گهی حجاب وگه آیینهٔ جمال توام****به حیرتم که چها می‌کند خیال توام مزاج شوقم از آب وگل تسلی نیست****جنون سرشته غبار رم غزال توام کلاه گوشهٔ پروازم آسمان سایی‌ست****ز بس چو آرزوی خود شکسته بال توام بس است حلقهٔ گوشم خم سجود نیاز****اگر به چرخ برآیم همان هلال توام ز امتیاز فنا و بقا نمی‌دانم****جز اینکه ذرهٔ خورشید بی زوال توام زمانه‌گر نشناسد مرا به این شادم****که من هم آینهٔ حسن بی مثال توام سپند من به فسردن چرا نه نازکند****نفس گداختهٔ جستجوی خال توام مباد هیچکس آفت نصیب همچشمی****حنا گداخت که من نیز پایمال توام به چشم تر نتوان شبنم بهار تو شد****عرق فروش گلستان انفعال توام به خود نمی‌رسم از فکر ناقصی‌که مراست****زهی هوس که در اندیشهٔ کمال توام خیال وحشت و آرام حیرت‌ست اینجا****چه آشیان و چه پرواز زیر بال توام خبر ز خویش ندارم جز اینکه روزی چند****نگاه شوق تو بودم‌کنون خیال توام زمین معرفت از ریشهٔ دویی پاک است****چرا زخویش نیایم برون نهال توام ز شرم بیدلی خود گداختم بیدل****دلی ندارم و سودایی وصال توام غزل شمارهٔ 1959: دست و پا گم کردهٔ شوق تماشای توام

دست و پا گم کردهٔ شوق تماشای توام****افکند یارب سر افتاده در پای توام اینکه رنگم می‌پرد هر دم به ناز بیخودی****انجمن پرداز خالی کردن جای توام خانمان پرداز الفت را چه هستی‌کو عدم****هر کجا مژگان گشایم گرد صحرای توام هیچکس آواره گرد وادی همت مباد****مطلب نایاب خویشم بسکه جویای توام نقد موهوم حباب آنگه به بازار محیط****زبن بضاعت آب سازد کاش سودای توام خواه درد آرم به شوخی خواه صاف آیم به جوش****همچو می از قلقل آهنگان مینای توام کیست گردد مانع مطلق عنانیهای من****موج بی‌پروای توفان خیز دریای توام سجده‌ها دارم به ناز هستی موهوم خویش****کاین غبار سرمه جوهر گرد مینای توام در محبت فرق تمییز نیاز و ناز کو****هر قدر مجنون خویشم محو لیلای توام می‌شکافم پردهٔ هستی تو می‌آیی برون****نقش نامت بسته‌ام یعنی معمای توام گرمی هنگامهٔ موج و محیط امروز نیست****تا تو افشای منی من ساز اخفای توام می‌شنیدم پیش ازین بیدل نوای قدسیان****این زمان محو کلام حیرت انشای توام غزل شمارهٔ 1960: صورت خود ز تو نشناخته‌ام

صورت خود ز تو نشناخته‌ام****اینقدر آینه پرداخته‌ام گر فروغی‌ست درین تیره بساط****رنگ شمعی‌ست که من باخته‌ام رم آهو به غبارم نرسد****در قفای نگهی تاخته‌ام دوری یار و صبوری ستم است****آبم از شرم که نگداخته‌ام داغ تحقیق به تقلیدم سوخت****کاش پروانه شود فاخته‌ام برده‌ام بر فلک افسانهٔ لاف****صبح خیز از نفس ساخته‌ام شرم حیرت مژه خواباندن داشت****تیغها سر به نیام آخته‌ام فرصت ناز حباب آنهمه نیست****سر به بی‌گردنی افراخته‌ام هستی از خویش گذشتن دارد****یک دو دم با سر پل ساخته‌ام بیدل این بار که بر دوش من است****مژه تا خم شود انداخته‌ام غزل شمارهٔ 1961: بیدست و پا به خاک ادب نقش بسته‌ام

بیدست و پا به خاک ادب نقش بسته‌ام****در سایهٔ تأمل یادش نشسته‌ام فریاد ما به‌گو ش ترحم شنیدنی است****پربینوا چو نغمهٔ تارگسسته‌ام ای کاش سعی بیخودیی داد ما دهد****بالی‌که داشت رنگ به حیرت شکسته‌ام گوشی که بر فسانهٔ ما وا رسد کجاست****حرمان نصیب نالهٔ دلهای خسته‌ام جمعیم چون حواس در آغوش یکنفس****گلهای چیدهٔ به همین رشته دسته‌ام خجلت نیاز دعوی مجهول ماکه‌کرد****نگذشته زین سو آن سوی افلاک جسته‌ام این است اگر عقوبت اسباب زندگی****از هول مرگ و وسوسهٔ حشر رسته‌ام بیدل مپرس از ره هموار نیستی****بی چین تر از نفس همه دامن شکسته‌ام غزل شمارهٔ 1962: نیرنگ جلوه‌ای‌که به دل نقش بسته‌ام

نیرنگ جلوه‌ای‌که به دل نقش بسته‌ام****طاووس می‌پرد به هوا رنگ جسته‌ام با موج گوهرم گرو تاختن بجاست****من هم به سعی آبله دامن شکسته‌ام افسون الفت دل جمعم مآثر است****چون بوی گل به غنچه توان بست دسته‌ام موج‌گهر خمار تپیدن نمی‌کشد****برخاسته‌ست دل ز غبار نشسته‌ام وضع سحر مطالعهٔ عبرت‌ست و بس****عالم بهار دارد و من سینه خسته‌ام در ضبط عیش جرأت خمیازه‌ات رساست****میدان کشیدن رگ ساز گسسته‌ام بیدل به طوف دامن نازش چسان رسم****سعی غبار نم زدهٔ پر شکسته‌ام غزل شمارهٔ 1963: باز برخود تهمت عیشی چو بلبل بسته‌ام

باز برخود تهمت عیشی چو بلبل بسته‌ام****آشیانی در سواد سایهٔ گل بسته‌ام نسخهٔ آیینهٔ دل دستگاه حیرتست****چون نفس ناچار پیمان با تأمل بسته‌ام بر تو تا روشن شود مضمون از خود رفتنم****نامهٔ آهی به بال نکهت گل بسته‌ام تا نفس باقیست باید بست در هر جا دلی****عالمی بر جلوه و من بر تغافل بسته‌ام چون صدا سیرم برون ازکوچهٔ زنجیر نیست****گر زگیسو برگزفتم دل به کاکل بسته‌ام نیستم دلکوب این محفل چو مینای تهی****پیشتر از رفتن خود بار قلقل بسته‌ام از گهر ضبط عنان موج دریا روشن است****جزوی از دل دارم و شیرازهٔ کل بسته‌ام دوش آزادی تحمل طاقت اسباب نیست****خفته‌ام بر خاک اگر بار توکٌل بسته‌ام از هجوم ناتوانیها به رنگ آبله****تا ز روی قطره آبی بگذرم پل بسته‌ام یاد شوخیهای نازت دارد ایجاد بهار****محو دستار توام گل بر سرگل بسته‌ام گردش رنگ از شرارم شعلهٔ جواله ریخت****نقش جامی دیگر از دور و تسلسل بسته‌ام خط او شیرازهٔ آشفتگی‌های من است****از رگ یک برگ گل، صد دسته سنبل بسته‌ام در خیال گردش چشمی که مستی محو اوست****رفته‌ام جایی که رنگ ساغر مل بسته‌ام می‌دهم خود را به یادش تا فراموشم کند****مصرعی در رنگ مضمون تغافل بسته‌ام اوج عزت نیست بیدل دلنشین همتم****پرتو خورشیدم، احرام تنزّل بسته‌ام غزل شمارهٔ 1964: با هیچکس حدیث نگفتن نگفته‌ام

با هیچکس حدیث نگفتن نگفته‌ام****درگوش خویش گفته‌ام و من نگفته‌ام زان نور بی‌زوال که در پردهٔ دل است****با آفتاب آنهمه روشن نگفته‌ام این دشت و در به ذوق چه خمیازه می‌کشد****رمز جهان جیب به دامن نگفته‌ام گلها به خنده هرزه گریبان دریده‌اند****من حرفی از لب تو به گلشن نگفته‌ام موسی اگر شنیده هم از خود شنیده است**** انی انا اللهی که به ایمن نگفته‌ام آن نفخه‌ای کز او دم عیشی‌گشود بال****بوی کنایه داشت مبرهن نگفته‌ام پوشیده‌دار آنچه به فهمت رسیده است****عریان مشو که جامه دریدن نگفته‌ام ظرف غرور نخل ندارد نیاز بید****با هرکسی همین خم‌گردن نگفته‌ام در پردهٔ خیال تعین ترانه‌هاست****شیخ آنچه بشنود به برهمن نگفته‌ام هر جاست بندگی و خداوندی آشکار****جز شبههٔ خیال معین نگفته‌ام افشای بی‌نیازی مطلب چه ممکن است****پرگفته‌ام ولی به شنیدن نگفته‌ام این انجمن هنوز ز آیینه غافل است****حرف زبان شمعم و روشن نگفته ام افسانهٔ رموز محبت جنون نواست****هر چند بی‌لباس نهفتن نگفته‌ام این ما و من که شش‌جهت از فتنه‌اش پُر است****بیدل توگفته باشی اگر من نگفته‌ام غزل شمارهٔ 1965: در راه عشق توشهٔ امنی نبرده‌ام

در راه عشق توشهٔ امنی نبرده‌ام****از دیر تا به کعبه همین سنگ خورده‌ام هستی جنون معاملهٔ صبح و شبنم است****اشکی چکیده تا رگ آهی فشرده‌ام محمل کش تصور خلد انتظار کیست****گامیست آرزو که به راهی سپرده‌ام پیری هزار رنگ ملالم ز مو دماند****تا روشنت شود چقدر سالخورده‌ام امروز نامه‌ام ز بر یار می‌رسد****من گام قاصد از تپش دل شمرده‌ام در یاد جلوه‌ای که بهشت تصور است****آهی نکرد گل که به باغش نبرده‌ام اجزای من قلمرو نیرنگ ناز اوست****نقاش خامه گیر ز موی سترده‌ام خجلت چو شمع کشته ز داغم نمی‌رود****آیینه زنگ بسته ز وضع فسرد‌ه‌ام گامی به جلوه آی و ز رنگم برآرگرد****از خویش رفتنی به خرامت سپرده‌ام در خاک تربتم نفسی می‌زند غبار****بیدل هنوز زندهٔ عشقم نمرده‌ام غزل شمارهٔ 1966: هستی نیاز دیده نمناک کرده‌ام

هستی نیاز دیده نمناک کرده‌ام****تا شمع سان جبین زعرق پاک کرده‌ام راهم به کوچهٔ دگر است از رم نفس****زبن موج می سراغ رگ تاک‌کرده‌ام تیغی به جادهٔ دم الفت نمی‌رسد****سیر هزار راه خطرناک کرده‌ام دل از نفس نمی‌گسلد ربط آرزو****این رشته را خیال چه فتراک کرده‌ام طاقت به دوش کس ننهد بار احتیاج****وامانده‌ام که تکیه بر افلاک کرده‌ام از ضعف پیریی که سرانجام زندگی‌ست****دندان غلط به ریشهٔ مسواک کرده‌ام پر بیدماغ فطرتم از سجده‌ام مپرس****سر بود گوهری که کنون خاک کرده‌ام گرد شکستم از چه نخندد به روی‌کار****مزدوری قلمرو ادراک کرده‌ام بیدل حنایی از چه نگردد بیاض چشم****خطها به‌خون نوشته‌ام و پاک کرده‌ام غزل شمارهٔ 1967: شمعی از وحشت نگاهی انجمن گم کرده‌ام

شمعی از وحشت نگاهی انجمن گم کرده‌ام****بلبلی از پر فشانیها چمن گم کرده‌ام حسرت جاوبد از نایابی مطلب مپرس****نارسایان آنچه می‌جویند من گم کرده‌ام ای تمنا نوحه کن بر کوشش بیحاصلم****جستجوها دارم اما یافتن گم کرده‌ام هیچکس چون من زمان فرسودهٔ فرصت مباد****تا سراغ رنگ می‌پرسم چمن گم کرده‌ام می‌شدم من هم به وحشت هم عنان رنگ و بو****لیک چون گل دستگاه پر زدن گم کرده‌ام روز و شب خون می‌خورم در پردهٔ بیطاقتی****گفت و گوی لالم و راه دهن گم کرده‌ام چون سپند از بی‌نواییهای من غافل مباش****ناله‌واری داشتم در سوختن گم کرده‌ام یافتن گم‌کردنی می‌خواهد اما چاره نیست****کاش گم کرده چه سازم گم شدن گم کرده‌ام بیدل از درد بیابان مرگی هوشم مپرس****بیخودی می‌داند آن راهی که من گم کرده‌ام غزل شمارهٔ 1968: نور جان در ظلمت آباد بدن گم کرده‌ام

نور جان در ظلمت آباد بدن گم کرده‌ام****آه ازین یوسف که من در پیرهن گم‌کرده‌ام وحدت از یاد دویی اندوه کثرت می‌کند****در وطن ز اندیشهٔ غربت وطن گم کرده‌ام چون نم اشکی که از مژگان فرو ریزد به خاک****خویش را در نقش پای خویشتن گم کرده‌ام از زبان دیگران درد دلم باید شنید****کز ضعیفها چو نی راه سخن گم کرده‌ام موج دریا در کنارم از تک و پویم مپرس****آنچه من گم کرده‌ام نایافتن گم کرده‌ام گر عدم حایل نباشد زندگی موهوم نیست****عالمی را در خیال آن دهن گم کرده‌ام تا کجا یارب نوی دوزد گریبان مرا****چون گل اینجا یک جهان دلق کهن گم کرده‌ام عمرها شد همچو نال خامه میپیچم به خوابش****پیکر چون رشته‌ای در پیرهن گم کرده‌ام شوخی پرواز من رنگ بهار نازکیست****چون پر طاووس خود را در چمن گم کرده‌ام چون نفس از مدعای جست و جو آگه نی‌ام****اینقدر دانم که چیزی هست و من گم کرده‌ام هیچ جا بیدل سراغ رنگهای رفته نیست****صد نگه چون شمع در هر انجمن گم کرده‌ام غزل شمارهٔ 1969: زان بهار ناز حیرانم چه سامان کرده‌ام

زان بهار ناز حیرانم چه سامان کرده‌ام****چون گل امشب تا گریبان گل به دامان کرده‌ام بوی گل می‌آید از کیفیت پرواز من****بال و پر رنگ از نوای عندلیبان کرده‌ام بی نشانی مشربی دارم که مانند نگاه****آینه در دستم و تمثال پنهان کرده‌ام نقش این نه شیشه گر یادم نباشد گو مباش****سیر مینایی دگر در طاق نسیان کرده‌ام با شرار کاغذ عشرت گرو تاز وفاست****هر گه از خود رفته‌ام سیر چراغان کرده‌ام از جنون سامانی کیفیت عنقا مپرس****آنقدر پوشیده‌ام خود را که عریان کرده‌ام بر که نالد فطرت از بیداد تشویش نفس****خانهٔ آیینه‌ای دارم که ویران کرده‌ام ز انتظار صبح باید بر چراغم خون گریست****بهر یک لب خنده چندین اشک نقصان کرده‌ام در غم نایابی مطلب که جز وهمی نبود****سوده‌ام دستی که همت را پشیمان کرده‌ام جز غم سیل فنا دیگر چه باید خوردنم****از فضولی خویش را در دشت مهمان کرده‌ام ابر را گفتم چه باشد باعث سیرابی‌ات****گفت وقتی گریه بر عاجز گیاهان کرده‌ام بیدل از داغ چراغ خامشم غافل مباش****نرگسستان چشمکی خس‌پوش مژگان کرده‌ام غزل شمارهٔ 1970: دیدهٔ مشتاقی از هر مو به بار آورده‌ام

دیدهٔ مشتاقی از هر مو به بار آورده‌ام****نخل بادامی ز باغ انتظار آورده‌ام ششجهت دیدارگل می‌چیند از اجزای من****از تحیر زور بر آیینه‌زار آورده‌ام حاصل معنیست با حسن عبارت ساختن****کعبه جویان رو به خاک پای یار آورده‌ام تاکشد شوق انتظار خجلت از افسردگی****رنگ می‌جستم براتی بر بهار آورده‌ام چشم آن دارم که گیرم عالمی را در کنار****چون مژه هر چند یک آغوش‌وار آورده‌ام ای ادب بگذار تا مشق جنونی سرکنم****آخر این لوح جبین بهر چه کار آورده‌ام سادگی می‌خندد از آیینهٔ اندیشه‌ام****دل ندارد هیچ و من بهر نثار آورده‌ام ذره را از خودفروشی شرم باید داشتن****بی فضولی نیست هر چند انکسار آورده‌ام بیدلانت عالمی دارند در بار نیاز****تحفه‌ام این بس که خود را در شمار آورده‌ام غزل شمارهٔ 1971: به صد غبار درین دشت مبتلا شده‌ام

به صد غبار درین دشت مبتلا شده‌ام****به دامن که زنم دست از او جدا شده‌ام جنون به هر بن مویم خروش دیگر داشت****چه سرمه زد به خیالم که بی‌صدا شده‌ام هنور ناله نی‌ام تا رسم به گوش کسی****به صد تلاش نفس آه نارسا شده‌ام قفس به درد که از چاک دل گشود آغوش****اگر ندید که بی بال و پر رها شده‌ام خضر ز گرد پراکنده چشم می‌پوشد****چه گمرهی‌ست که من ننگ رهنما شده‌ام شرار سنگ به این شور فتنه پردازی****نبودم این همه کامروز خودنما شده‌ام چو صبح با عرق شبنم اختیارم نیست****ز خنده منفعلم محرم حیا شده‌ام به معنی آن همه محتاج نیستم لیکن****ز قدردانی ناز غنی گدا شده‌ام ز اتفاق تماشای این بهار مپرس****نگاه عبرتم و با گل آشنا شده‌ام چو موی ریخته پا مال خار و خس تاکی****ز زندگی خجلم از سر که وا شده‌ام به هستی‌ام غم بست و گشاد دل خون‌کرد****ستمکش نفسم بند این قفا شده‌ام مباش منکر بی‌دست و پایی‌ام بیدل****که رفته رفته درین دشت نقش پا شده‌ام غزل شمارهٔ 1972: پاکم از رنگ هوس تا به سجود آمده‌ام

پاکم از رنگ هوس تا به سجود آمده‌ام****بر سر سایه چو دیوار فرود آمده‌ام آنقدر عجز سرشتم‌که ز یک عقده دل****نه فلک آبلهٔ پا به نمود آمده‌ام حرف بیعانهٔ سودای امیدم هیهات****در زیانخانهٔ اندیشهٔ سود آمده‌ام عمرها شدکه به‌کانون دل آتش زده‌اند****تا ز عبرت نفسی چند به دود آمده‌ام دل به خسّت گره و نقد نفس انباری****چقدر بی‌خبر از عالم جود آمده‌ام هیأتم صورت نقش پر عنقا دارد****این چه سحر است که در چشم وجود آمده‌ام غیب از اطلاق تعین گلف پیدایی‌ست****معنی مبتذلم تا به شهود آمده‌ام قاصد عالم رازم که درین عبرتگاه****نامه گم کرده خجالت به ورود آمده‌ام غیر رفتن به تماشاکدهٔ عالم رنگ****نیستم محرم عزمی که چه بود آمده‌ام عرض حاجت‌چه خیالست‌به خاکم بزند****عرق شرمم و از جبهه فرود آمده‌ام رم فرصت سر تعداد ندارد بیدل****من درین قافله دیر است که زود آمده‌ام غزل شمارهٔ 1973: ازکتاب آرزو بابی دگر نگشوده‌ام

ازکتاب آرزو بابی دگر نگشوده‌ام****همچو آه بیدلان سطری به خون آلوده‌ام موج را قرب محیط از فهم معنی دور داشت****قدردان خود نی‌ام از بسکه با خود بوده‌ام بی‌دماغی نشئهٔ اظهارم اما بسته‌اند****یک جهان تمثال بر آیینهٔ ننموده‌ام گر چراغ فطرت من پرتو آرایی کند****می‌شود روشن سواد آفتاب از دوده‌ام داده‌ام از دست دامان گلی کز حسرتش****رنگ گردیده ست هر گه دست بر هم سوده‌ام در عدم هم شغل هستی خاک من آوارگیست****تا کجا منزل کند گرد هوا فرسوده‌ام بر چه امید است یارب اینقدر جان کندنم****من که خجلت مزدتر از کار نافرموده‌ام نی به دنیا نسبتی دارم نه با عقبا رهی****ناامیدی در بغل چون کوشش بیهوده‌ام اینقدر یارب پر طاووس بالینم که کرد****بسته‌ام صد چشم اما یک مژه نغنوده‌ام دستگاه نقد هر چیز از وفور جنس اوست****خاک بر سرکرده باشم گر به خویش افزوده‌ام بیدل از خاکستر من شعله جولانی مخواه****اخگری در دامن فرسودگی آسوده‌ام غزل شمارهٔ 1974: بسکه بی روی تو لبریز ندامت بوده‌ام

بسکه بی روی تو لبریز ندامت بوده‌ام****همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سوده‌ام از کف خاکستر من شعله جولانی مخواه****اخگری در دامن افسردگی آسوده‌ام در خیالت حسرتی دارم به روی‌کار و بس****همچو دل یک صفحهٔ رنگ امید اندوده‌ام سودها دارد زیان من که چون مینای می****هر چه از خود کاستم بر بیخودی افزوده‌ام هیچکس حیرت نصیب لذت کلفت مباد****دوش هر کس زیر باری رفت من فرسوده‌ام بسته‌ام چشم از خود و سیر دو عالم می‌کنم****این چه پرواز است یارب در پر نگشوده‌ام نی به دنیا نسبتی دارم نه با عقبا رهی****ناامیدی در بغل چون کوشش بیهوده‌ام گر چه قطع وادی امیدگامی هم نداشت****حسرت آگاهست از راهی که من پیموده‌ام در عدم هم شغل مشت خاکم از خود رفتن است****تا کجا منزل کند گرد هوا آلوده‌ام نیست باکم بیدل از درد خمار عافیت****صندلی در پرده دارد دست بر هم سوده‌ام غزل شمارهٔ 1975: بی تو در هر جا جنون جوش ندامت بوده‌ام

بی تو در هر جا جنون جوش ندامت بوده‌ام****همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سوده ام چون زمین زبن بیش نتوان بردبار وهم بود****دوش هرکس زیر باری رفت من فرسوده‌ام در خیالت حسرتی دارم به روی کاروبس****همچو دل یک صفحهٔ رنگ امید اندوده‌ام روزگار بی تمیزی خوش که مانند نگاه****می‌روم از خویش و می‌دانم همان آسوده‌ام سودها مزد زیان من که چون مینای می****هر چه از خودکاستم بر بیخودی افزوده‌ام بسته‌ام چشم از خود و سیر دو عالم می‌کنم****این چه پرواز است یارب در پر نگشوده‌ام گر چه قطع وادی امیدگامی هم نداشت****حسرت آگاهست از راهی که من پیموده‌ام بسکه دارد پاس بیرنگی بهار هستی‌ام****عمرها شد در لباس رنگم و ننموده‌ام نیستم آگه چه دارد خلوت یکتایی‌اش****اینقدر دانم‌که آنجا هم همین من بوده‌ام نیست بیدل باکم از درد خمار عافیت****صندلی در پرده دارد دست بر هم سوده‌ام غزل شمارهٔ 1976: برق حسنی در نظر دارم به خود پیچیده‌ام

برق حسنی در نظر دارم به خود پیچیده‌ام****جوهر آیینه یعنی موی آتش دیده‌ام نادمیدن زین شبستان پاس ناموس حیاست****چون سحر عمریست خود را با نفس دزدیده‌ام هر قدر پر می‌زنم پرواز محو بیخودی است****ازکجا یارب عنان رنگ گردانیده‌ام تا ابد می‌بایدم خط بر شکست دل کشید****در غبار موی چینی چون صدا لغزیده‌ام جز ندامت چارهٔ درد سر اسباب نیست****صندل انشای کف دست به هم ساییده‌ام محو گردد کاش از آیینه‌ام نقش کمال****کز صفا تا جوهرم باقیست دامن چیده‌ام صورت پیدایی و پنهانی سازم یکیست****هرکجایم چون صدا عریانیی پوشیده‌ام زندگی یارب تماشاخانهٔ دیدار کیست****گل‌فروش صد چمن تعبیر خوابی دیده‌ام غیررا درخلوت تحقیق معنی بارنیست****جز به گوش گل صدای بوی گل نشنیده‌ام صد قیامت رفته باشد تا ز خود یابم خبر****قاصدم لیک از جهان ناز برگردیده‌ام پابه خاکم زن که مژگان غبارم وا شود****گر تو بیدارم نسازی تا ابد خوابیده‌ام بیدل از بی دست‌وپاییهای من غافل مباش****چون ضعیفی گوشمال گردن بالیده‌ام غزل شمارهٔ 1977: چون تپش در دل نفس دزدیده‌ام

چون تپش در دل نفس دزدیده‌ام****موجم اما در گهر لغزیده‌ام مستی‌ام از مشرب میناگری‌ست****هر قدر بالیده‌ام کاهیده‌ام رفتن رنگم به آن کو می‌برد****از که راه خانه‌ات پرسیده‌ام حیرتم آیینهٔ تحقیق نیست****اینقدر دانم که چیزی دیده‌ام فطرت شمع از گدازم روشن است****سوختن را آبرو فهمیده‌ام عالم رنگست سر تا پای من****در خیالت گرد خود گردیده‌ام چون سحر از وحشتم غافل مباش****تا گریبان دامن از خود چیده‌ام کسوت هستی چه دارد جز نفس****از همین تار اینقدر بالیده‌ام رنگ تا باقیست آزادی‌کجاست****بهر خود چون‌گل نفس دزدیده‌ام عمرها شد از خم دیوار عجز****سایه پیدا کرده‌ام خوابیده‌ام شرم هستی از خود آگاهم نخواست****تا شدم عریان مژه پوشیده‌ام بیدل افسون کری هم عالمی است****گوشم اما حرف کس نشنیده‌ام غزل شمارهٔ 1978: حرف داغی لاله‌سان زبر زبان دزدیده‌ام

حرف داغی لاله‌سان زبر زبان دزدیده‌ام****مغز دردی همچو نی در استخوان دزدیده‌ام نم نچید از اشک مژگان تحیر ساز من****عمرها شد دست از این تردامنان دزدیده‌ام گر همه توفان کنم موجم خروش آهنگ نیست****بحرم اما در لب ساحل زبان دزدیده‌ام بر سرکوی تو هم یارب نینگیزد غبار****نالهٔ دردی که از گوش جهان دزدیده‌ام سایه از بی دست و پایی مرکز تشویش نیست****عافیتها در مزاج ناتوان دزدیده‌ام همچو عمر از وحشت حیرت سراغ من مپرس****روز و شب می‌تازم از خوبش و عنان دزدیده‌ام هستی من تا به کی باشد حجاب جلوه‌ات****آتشی در پنبه ماهی در کتان دزدیده‌ام چون مه نو گر همه بر چرخ بردم داغ شد****جبهه‌ای کز سجدهٔ آن آستان دزدیده‌ام رنگ من یارب مباد از چشم گریان نم کشد****این ورق از دفتر عیش خزان دزدیده‌ام می‌توانم عمرها سیراب چون آیینه زیست****زین قدر آبی که من در جیب نان دزدیده‌ام خورده‌ام عمری خراش از چربی پهلوی خویش****تا شکم از خوردنیها چون کمان دزدیده‌ام معنیم یکسر گهر سرمایهٔ گنج غناست****نیست زان جنسی که گویی از کسان دزدیده‌ام ای هوس از تهمت پرواز بدنامم مخواه****همچو گل مشت پری در آشیان دزدیده‌ام درکتاب وهم عنقا نیز نتوان یافتن****لفظ آن نامی که از ننگ و نشان دزدیده‌ام در گره وار تغافل نقد و جنس کاینات****بسته‌ام چشم و زمین تا آسمان دزدیده‌ام هر نفس بیدل بتابی دیگرم خون می‌کند****رشتهٔ آهی که از زلف بتان دزدیده‌ام غزل شمارهٔ 1979: عافیتها در مزاج پرفشان دزدیده‌ام

عافیتها در مزاج پرفشان دزدیده‌ام****چون شرر در جیب پرواز آشیان دزدیده‌ام بایدم از دیدهٔ تحقیق پنهان زیستن****ناتوانیها از آن موی میان دزدیده‌ام با خیال عارضت خوابم چه سان آید به چشم****حلقهٔ زلف آنچه دارد من همان دزدیده‌ام نیست گوشی کز تپشهای دلم آگاه نیست****چون جرس از سادگی جنس فغان دزدیده‌ام دل ز ضبط آرزو خون شد من از ضبط نفس****او متاع کاروان من کاروان دزدیده‌ام داغ عشقی دارم از تشویق احوالم مپرس****مفلسم آنگه نگین خسروان دزدیده‌ام در جهان یک گوش بر آهنگ ساز درد نیست****صد قیامت شور دل زیر زبان دزدیده‌ام تا ابد می‌بایدم غلتید در آغوش خویش****قعر این سیماب‌گون بحرم کران دزدیده‌ام هرزه خرج نقد فرصت بود دل از گفتگو****تا نفس دزدیده‌ام گنج روان دزدیده‌ام هر نفس شوری دگر در دل قیامت می‌کند****اینقدر توفان نمی‌دانم چه سان دزدیده‌ام وحشت من چون شرر فرصت کمین جهد نیست****دامن رنگی که دارم بر میان دزدیده‌ام دم زدن تا چرخ بر می‌آردم زین خاکدان****در نفس چون صبح چندین نردبان دزدیده‌ام یک قلم جنس دکان ما و من شور و شر است****مفت راحتها که خود را زین میان دزدیده‌ام بیدل از ناموس اسرار تمنایم مپرس****سینه از آه و لب از جوش فغان دزدیده‌ام غزل شمارهٔ 1980: سینه چاک یک جهان گرد هوس بالیده‌ام

سینه چاک یک جهان گرد هوس بالیده‌ام****صبح آزادی چه حرف است این قفس بالیده‌ام طمطراق گفتگوی بی‌اثر فهمیدنی‌ست****کاروانی چند آواز جرس بالیده‌ام انفعال همتم ننگ جهان فطرتم****آرزویی در دماغ بوالهوس بالیده‌ام در خرابات ظهورم نام هستی تهمتی‌ست****چون حباب جرم مینا بی‌نفس بالیده‌ام سوختن هم مفت فرصت بود اما مایه‌کو****پهلوی خشکی به قدر یک دو خس بالیده‌ام هر غباری در هوای دامنی پر می‌زند****من هم ای حسرت‌کشان زین دسترس بالیده‌ام ناله‌ام اما نمی‌گنجم درین نه انجمن****یارب این مقدار در یاد چه کس بالیده‌ام غیر دریا چیست افسون مایهٔ ناز حباب****می‌درم پیراهنت بر خود ز بس بالیده‌ام بیدل از ساز ضعیفیهای من غافل مباش****صور می‌خندد طنینی کز مگس بالیده‌ام غزل شمارهٔ 1981: سر اگر بر آسمان یا بر زمین مالیده‌ام

سر اگر بر آسمان یا بر زمین مالیده‌ام****آستانش کرده‌ام یاد و جبین مالیده‌ام برگ و ساز تر دماغیهای من فهمیدنی‌ست****عطری از پیراهنش در پوستین مالیده‌ام سوز دل احسان پرست هر فسردن مایه نیست****من به‌کار شعله چون شمع انگبین مالیده‌ام موی پیری شعلهٔ امید را خاکستر است****درد سر معذور صندل بر جبین مالیده‌ام کوکبم آیینه در زنگار گمنامی گداخت****حرص پندارد سیاهی بر نگین مالیده‌ام گوهر صد آبرو در پرده حل‌کرد احتیاج****تا عرق‌واری به روی شرمگین مالیده‌ام جز ندامت نیست‌کار حرص و من بی‌اختیار****از پی مالیدن دست آستین مالیده‌ام نالهٔ دل گر کسی نشنید جای شکوه نیست****گوش خود باری به این صوت حزین مالیده‌ام نیستم بیدل هوس پروانهٔ این انجمن****چشم عبرت بر نگاه واپسین مالیده‌ام غزل شمارهٔ 1982: بسکه نیرنگ قدح چیده‌ست در اندیشه‌ام

بسکه نیرنگ قدح چیده‌ست در اندیشه‌ام****می‌کند طاووس فریاد از شکست شیشه‌ام تخم عجزم در زمین ناامیدی کشته‌اند****ناله می‌بالد به رنگ تار ساز از ریشه‌ام یک نفس در سینه‌ام بی‌شور سودای تو نیست****می‌کندتا خارو خس چون شیر تب در بیشه‌ام کسب دردی تا نگردد دستگاه مدعا****نیست ممکن رفع بیکاری به چندین پیشه‌ام قصهٔ فرهاد من نشنیده می‌باید شمرد****سرمهٔ جوهر نهان دارد صدای تیشه‌ام مزرعم آفت کمین شوخی نشو و نماست****چون نفس می‌سوزد آخر از دویدن ریشه‌ام بس که اسباب تعلقهای من وارستگی است****بی‌گره خیزد به رنگ ناله نی از بیشه‌ام آنقدرها لفظم از معنی ندارد امتیاز****در لطافت محو شد فرق پری از شیشه‌ام بیدل آب گوهر از تشویش امواج منست****با دل نفسرده فارغ از هزار اندیشه‌ام غزل شمارهٔ 1983: بیخودی ننهفت اسرار دل غم پیشه‌ام

بیخودی ننهفت اسرار دل غم پیشه‌ام****بوی می آخر صدا شد از شکست شیشه‌ام دیگ بحر از جوش ننشیند به سرپوش حباب****مهر خاموشیست داغ شورش اندیشه‌ام در بن هر موی من چندین امل پر می‌زند****همچو تخم عنکبوت از پای تا سر ریشه‌ام نیست تا آبی زند بر آتش بنیاد من****گر نباشد خجلت شغل محبت پیشه‌ام عمرها شد در جنون زار طلب برده است پیش****ناز چشم آهو از داغ پلنگان بیشه‌ام گر نفس در سینه می‌دزدم صلای جلوه‌ایست****نیست غافل صورت شیرین ز عجز تیشه‌ام رنگ شمعی کرده‌ام گل از خرابات هوس****باده می‌باید کشیدن در گداز شیشه‌ام با همه کمفرصتی از لنگر غفلت مپرس****سنگ در طبع شرر می‌پرورد اندیشه‌ام ناله‌ها ارکلفت دل در نقاب خاک ماند****سوخت بیدل در غبار دانه سعی ریشه‌ام غزل شمارهٔ 1984: از جراحت‌زار دل چیده‌ست دامان ناله‌ام

از جراحت‌زار دل چیده‌ست دامان ناله‌ام****می‌رسد یعنی ز کوی گل‌فروشان ناله‌ام دیده دردآلودهٔ محرومی دیدار کیست****کز شکست اشک می‌جوشد ز مژگان ناله‌ام همعنان درد دل عمریست از خود می‌روم****نسبتی دارد به آن سرو خرامان ناله‌ام دید و وادیدم برون پردهٔ رنگ‌ست و بس****هر کجا باشم چه پیدا و چه پنهان ناله‌ام با دو عالم اضطراب اظهار مطلب خامشی است****صد جرس دل دارم اما نیست امکان ناله‌ام دوش کز بام ازل افتاد طشت کاف و نون****گر تأمل محرم معنی است من آن ناله‌ام خندهٔ‌گل را نمک از شور بلبل بوده است****حسن او بی‌پرده شد تا گشت عریان ناله‌ام درد عشقم قصهٔ من بشنو و خاموش باش****تا نهانم داغ چون گشتم نمایان ناله‌ام از شکست شیشهٔ دل آنقدر غمگین نی‌ام****درد آن دارم که خواهد شد پریشان ناله‌ام چون سپندم نیست خاکستر دلیل خامشی****سرمه گشتم تا ببیند چشم یاران ناله‌ام راز دل چون موج پوشیدن ندارد ساز من****می‌درد در هر تپیدن صد گریبان ناله‌ام بیدل از مشت غبار حسرت‌آلودم مپرس****یک بیابان خار خارم یک نیستان ناله‌ام غزل شمارهٔ 1985: در جنون گر نگسلد پیمان فرمان ناله‌ام

در جنون گر نگسلد پیمان فرمان ناله‌ام****بعد ازین این نه فلک گوی است و چوگان ناله‌ام هر نگه مدّی به خون پیچیدهٔ صد آرزوست****هوش کو تا بشنود از چشم حیران ناله‌ام مستی ِ حسن و جنون ِ عشق از جام ِ من است****در گلستان رنگم و در عندلیبان ناله‌ام بس‌که خون آرزو در پردهٔ دل ریختم****گر چه زخمی بود هر جا شدنمایان ناله‌ام عمرها شد در سواد بیکسی دارم وطن****آه اگر نبود چراغ این شبستان ناله‌ام ساز و برگِ عافیت یکبارم از خود رفتن است****چون نفس گر می‌شود کارم به سامان، ناله‌ام هیچ جا از عضو امکان قابل تأثیر نیست****روزگاری شد که می‌گردد پریشان ناله‌ام پوست از تن رفت و مغز از استخوان اما هنوز****بر نمی‌دارد چو نی دست از گریبان ناله‌ام گرد من از عالم پرواز عنقا هم گذشت****تا کجا خواهد رساند این خانه ویران ناله‌ام گر به دامان ادب فرسود پایم باک نیست****گاه گاهی می‌کشد تا کوی جانان ناله‌ام مژده‌ای آسودگی کز یک تپیدن چون سپند****من شدم خاکستر و پیچید دامان ناله‌ام بیدل از عجزم زبان درد دل فهمیدنی‌ست****بی‌تکلف چون نگاه ناتوانان ناله‌ام غزل شمارهٔ 1986: دوش چون نی سطر دردی می‌چکید از خامه‌ام

دوش چون نی سطر دردی می‌چکید از خامه‌ام****ناله‌ها خواهد پر افشاند ازگشاد نامه‌ام شمع را جز سوختن آینه‌دار هوش نیست****پنبهٔ گوشست یکسر سوز این هنگامه‌ام تا به کی باشد هوس محوکشاکشهای ناز****داغ‌کرد اندیشهٔ رد و قبول عامه‌ام قدر دانی در بساط امتیاز دهر نیست****ورنه من در مکتب بی‌دانشی علامه‌ام پیش من نه آسمان پشمی ندارد درکلاه****می‌دهد زاهد فریب عصمت عمامه‌ام لوح امکان در خور بالیدن نطقم نبود****فکر معنیهای نازک کرد نال خامه‌ام تا به‌کی پوشد نفس عریان تنیهای مرا****بیشتر چون صبح رنگ خاک دارد جامه‌ام بیدل از یوسف دماغ بی‌نیاز من پراست****انفعال بوی پیراهن ندارد شامه‌ام غزل شمارهٔ 1987: قصهٔ دیوانگان دارد سراسر نامه‌ام

قصهٔ دیوانگان دارد سراسر نامه‌ام****می‌تراود شور زنجیر از صریر خامه‌ام دیگ زهدی در ادبگاه خموشی پخته‌ام****زبر سرپوش حباب از گنبد عمامه‌ام در فراقت خواستم درد دلی انشا کنم****جوش زد خون پرده‌های دیده اشک از نامه‌ام مشق راحت نیست مژگانی که می‌آرم بهم****بی‌رخت خط می‌کشد بر لوح هستی خامه‌ام طاقت شور دماغ من ندارد کاینات****می‌زند آتش به عالم گرمی هنگامه‌ام برنمی‌دارد دماغ وحدتم رنگ دویی****غنچه سان کرده‌است بوی خود معطر شامه‌ام معنی‌ام اجزای بیرنگی‌ست بیدل چون حباب****اینقدرها شوخی اظهار دارد خامه‌ام غزل شمارهٔ 1988: از خیالت وحشت‌اندوز دل بی‌کینه‌ام

از خیالت وحشت‌اندوز دل بی‌کینه‌ام****عکس را سیلاب داند خانهٔ آیینه‌ام بس که شد آیینه‌ام صاف از کدورت‌های وهم****راز دل تمثال می‌بندد برون سینه‌ام کاوش از نظمم گهرهای معانی می‌کشد****ناخن دخل است مفتاح درگنجینه‌ام طفل اشکم سر خط آزادی‌ام بیطاقتی است****فارغ از خوف و رجای شنبه و آدینه‌ام حیرت احکام تقویم خیالم خواندنی است****تا مژه‌واری ورق گردانده‌ام پاربنه‌ام در خراش آرزویم بس که ناخن‌ها شکست****آشیان جغد باید کرد سیر از سینه‌ام تیغ چوبین را به جنگ شعله رفتن صرفه نیست****دل بپرداز ای ستمگر از غبار کینه‌ام قابل برق تجلی نیست جز خاشاک من****حسن هر جا جلوه‌پرداز است من آیینه‌ام تا کجا از خود برآیم جوهر سعیم گداخت****بر هوا بسته است تشویش نفسها زینه‌ام بیدل از افسردگیها جسمم آخر بخیه ریخت****ابر نیسانی برآمد خرقهٔ پشمینه‌ام غزل شمارهٔ 1989: اشک شمعی بود یک عمر آبیار دانه‌ام

اشک شمعی بود یک عمر آبیار دانه‌ام****سوختن خرمن کنید از حاصل پروانه‌ام تیره‌بختی فرش من آشفتگی اسباب من****حلقهٔ زلف سیاه کیست یارب خانه‌ام خرمن بیحاصلان را برق حاصل می‌شود****سیل هم از بیکسی گنجیست در وبرانه‌ام ذوق چتر شاهی و بال هما منظورکیست ****کم نگردد سایهٔ مو از سر دیوانه‌ام رفته‌ام عمریست زین گلشن به یاد جلوه‌ای****گوش نه بر بوی گل تا بشنوی افسانه‌ام در زراعتگاه چرخ مجمری همچون سپند****برگ دود آرد برون گر سبز گردد دانه‌ام روزگاری شد که چون چشم ندامت پیشگان****باده‌ها ازگردش خود می‌کشد پیمانه‌ام سیل را تا بحر ساز محملی در کار نیست****می‌برد شوقت به دوش لغزش مستانه‌ام قبله خوانم یا پیمبر یا خدا یا کعبه است****اصطلاح عشق بسیار است و من دیوانه‌ام عمرها شد دست من دامان زلفی می‌کشد****جای آن دارد که از انگشت روید شانه‌ام شوخی‌اش از طرز پروازم تماشا کردنی‌ست****شمع رنگ بسته در بال و پر پروانه‌ام چون حباب از نشئهٔ سودای تحقیقم مپرس****بسکه می‌بالم به خود پر می‌شود پیمانه‌ام عافیتها در نظر دارم ز وضع نیستی****چشم بر هم بسته واکرده‌ست راه خانه‌ام چون نفس بیدل کلید آرزوها داشتم****قفل وسواس دل آخر کرد بی‌دندانه‌ام غزل شمارهٔ 1990: برگ خودداری مجویید از دل دیوانه‌ام

برگ خودداری مجویید از دل دیوانه‌ام****ربشه‌ها دارد چو اشک از بیقراری دانه‌ام قامت خم‌گشته بیش از حلقهٔ زنجیر نیست****غیر جنبش ناله نتوان یافتن در خانه‌ام خاک دامنگیر دارد سرزمین بیخودی****سیل بی تشویش دامی نیست از ویرانه‌ام دل ز دست شوخی وضع نفس خون می‌خورد****شمع دارد لرزه از یاد پر پروانه‌ام التفات زندگی تشویش اسبابست و بس****آنقدر کز خویش دورم از هوس بیگانه‌ام دستگاه عاریت خجلت کمین کس مباد****صد شبیخون ریخت نور شمع برکاشانه‌ام دوستان را بس که افسون تغافل ننگ داشت****گوشها در چشم خواباندند از افسانه‌ام مزرع آفاق آفت خرمن نشو و نماست****همچو راز ریشه ترسم پر برآرد دانه‌ام بسکه بر هم می‌زند بی‌جوهری اجزای من****چون دم شمشیر مژگان سر به سر دندانه‌ام تا شود روشن تر اسبابی که باید سوختن****احتیاج شمع دارد خانهٔ پروانه‌ام زخمی ایجادم از تدبیر من آسوده باش****در شکستن‌گشت‌گم چون موی چینی شانه‌ام بیدل از کیفیت شوق گرفتاری مپرس****نالهٔ زنجیر هر جا گل کند دیوانه‌ام غزل شمارهٔ 1991: تا دچار نازکرد آن نرگس مستانه‌ام

تا دچار نازکرد آن نرگس مستانه‌ام****شوق جوشی زد که من پنداشتم میخانه‌ام نشئهٔ از خود ربای محرم وبیگانه‌ام****گردش رنگم به دست بیخودی پیمانه‌ام حیرتی دارم ز اسباب جهان در کار و بس****نقش دیوارست چون آیینه رخت خانه‌ام ظرف و مظروف اعتبار عالم تحقیق نیست****وهم می‌گوید که او گنج است و من ویرانه‌ام آتش هستی فسردم آرزو آبی نخورد****خاک کرد آخر هوای بازی طفلانه‌ام موی‌کافوری‌ست نومیدی‌که شمع عمر را****صبح شد داغ نظر خاکستر پروانه‌ام هستی موهوم نیرنگ خیالی بیش نیست****در نظر خوابم ولی درگوشها افسانه‌ام عمرها شد در بیابان جنون دارم وطن****روشنست از چشم آهو روزن کاشانه‌ام ای نسیم ازکوی جانان می‌رسی آهسته باش****همرهت بوس بهاری هست و من دیوانه‌ام شوخی نشو و نما از موج گوهر برده‌اند****در غبار نادمیدن ریشه دارد دانه‌ام موی مجنونم مپرس از طالع ناساز من****می‌زند گردون به سر چنگ ملامت شانه‌ام ناله‌ها از شرم مطلب داغ دل گردید و سوخت****درد شد از سرنگونی نشئه در پیمانه‌ام شوق اگر باقی‌ست هجران جز فسون وصل نیست****شمعها در پرده می‌سوزم دل پروانه‌ام صید شوق بسملم بیدل نمی‌دانم که باز****خنجر و پیکان ناز کیست آب و دانه‌ام غزل شمارهٔ 1992: شور آفاق است جوشی از دل دیوانه‌ام

شور آفاق است جوشی از دل دیوانه‌ام****چون گهر در موج دریا ربشه دارد دانه‌ام تا نگه بر خویش جنبد رنگ گردانده‌ست حسن****نیست بیرون وحشت شمع از پر پروانه‌ام شوخی نظمم صلای الفت آفاق داشت****عالمی شد آشنا از معنی بیگانه‌ام یک جهان حسرت لب از چاک دلم واکرده است****غیر الفت کیست تا فهمد زبان شانه‌ام گردبادم غافل از کیفیت حالم مباش****یادی از ساغرکشان مشرب دیوانه‌ام بلبل من این‌قدر حسرت نوای درد کیست****پرده‌های گوش در خون می‌کشد افسانه‌ام خاک من انگیخت در راهت غبار اما چه سود****شرم خواهد آب کرد از وضع گستاخانه‌ام رنگ بنیادم نظرگاه دو عالم آفت است****سیل پرورده‌ست اگر خاکی‌ست در ویرانه‌ام کلفت دل هیچ جا آغوش الفت وانکرد****از دو عالم برد بیرون تنگی این خانه‌ام بر دماغم نشئهٔ مینای خودداری مبند****می‌دمد لغزش چو اشک از شیوهٔ مستانه‌ام قامتی خم‌کرده‌ام از ضعف آهی می‌کشم****یعنی از حسرت متاعی با کمان همخانه‌ام گردش رنگی در انجام نفس پر می‌زند****برده است از هوش چشمکهای این پیمانه‌ام آن قیامت مزرعم بیدل که چون ریگ روان****صد بیابان می‌دود از ربشه آن سو دانه‌ام غزل شمارهٔ 1993: عمری‌ست چون نفس به تپیدن فسانه‌ام

عمری‌ست چون نفس به تپیدن فسانه‌ام****از عافیت مپرس دل است آشیانه‌ام در قلزمی که اوج و حضیضش تحیر است****موج خیالم و به خیالی روانه‌ام آهم چو دود آتش یاقوت گل نکرد****وا سوخته‌ست در گره دل زبانه‌ام خط غبار آفت نظاره است و بس****بی‌صرفه نیست این که شناسد زمانه‌ام نیش حسد به وضع ملایم چه می‌کند****چون موم آرمیده به زنبور خانه‌ام ای چرخ بیش ازین اثر زحمتم مخواه****چون دل بس است تیر نفس را نشانه‌ام اشکی به صد گداز جگر جمع می‌کنم****چون شمع زندگی‌ست به این آب و دانه‌ام خجلت به عرض جوهر من خنده می‌کند****مویی ز چشم رستهٔ مغرور شانه‌ام آن شور طالعم که در این بزم خواب عیش****در چشم عالمی نمک است از فسانه‌ام بی‌اختیار می‌روم از خویش و چاره نیست****تا کی کشد عنان نفس از تازیانه‌ام خاکم به باد رفت و نرفت از جبین شوق****یک‌سجده وار حسرت آن آستانه‌ام آسوده‌تر ز آب گهر خاک می‌شوم****پرواز در کنار فسردن بهانه‌ام موج فضول محرم وصل محیط نیست****بی‌طاقتی مباد زند بر کرانه‌ام بیدل اسیر حسرت از آنم‌که همچو چشم****در رهگذار سیل فتاده‌ست خانه‌ام غزل شمارهٔ 1994: فهم حقیقت من و ما را بهانه‌ام

فهم حقیقت من و ما را بهانه‌ام****خوابیده است هر دو جهان در فسانه‌ام چون بوی غنچه‌ای که فتد در نقاب رنگ****خون می‌خورد به پردهٔ حسرت ترانه‌ام پاک است نامهٔ سحر ازگرد انتطار****قاصد اگر درنگ کند من روانه‌ام بر دوش آه محمل دل بسته است شوق****چون سبحه می‌دود به سر ریشه دانه‌ام زبن بزم غیر شمع کسی را نسوختند****دنیاست آتشی که منش در میانه‌ام چندی تپید شعلهٔ امید و داغ شد****چون شمع بال سوخته بود آشیانه‌ام عجزم چو سایه بر در دیر و حرم نشاند****یک جبههٔ نیاز و هزار آستانه‌ام آشفته نیست طرهٔ وضع تحیرم****یارب به جنبش مژه مپسند شانه‌ام در موج حیرتی چو گهر غوطه خورده‌ام****محو است امتیاز کران و میانه‌ام عنقا به بی‌نشانی من می‌خورد قسم****نامی به عالم نشنیدن فسانه‌ام لبریزم آنقدر ز تمنای جلوه‌ای****کز شرم گر عرق کنم آیینه خانه‌ام تا پر فشانده‌ام قفس و آشیان گم است****بیدل چو بوی‌گل به‌کمین بهانه‌ام غزل شمارهٔ 1995: می‌دهد زیب عمارت از خرابی خانه‌ام

می‌دهد زیب عمارت از خرابی خانه‌ام****آب در آیینه دارد سیل در ویرانه‌ام از گداز رنگ طاقت برنمی‌آیم چو شمع****گردش چشم که در خون می‌زند پیمانه‌ام اینقدرها بیخود جام نگاه کیستم****گوشها میخانه شد از نعرهٔ مستانه‌ام عمرها شد از مقیمان سواد وحشتم****ریخت چشم او به گرد سرمه رنگ خانه‌ام هرکجا روشن کنند از سرو او شمع چراغ****نالهٔ قمری شود خاکستر پروانه‌ام نشئهٔ سودا به این نیرنگ هم می‌بوده است****سنگ را گل می‌کند شور سر دیوانه‌ام اختلاط خلق بر من تهمت الفت نبست****همچو بو در طبع رنگ از رنگها بیگانه‌ام با دل قانع فراغی دارم از تشویش حرص****مور را دست تصرف کوته است از دانه‌ام نامهٔ احوال مجنون سر به مُهر حیرت است****جای مژگان بسته می‌گردد لب از افسانه‌ام پیچ و تاب طرهٔ امواج خون بسملم****جوهر شمشیر می‌باشد زبان شانه‌ام عشق در انجام الفت حسن پیدا می‌کند****شمع می‌آید برون از سوختن پروانه‌ام یار شد بی‌پرده دیگر تاب خودداری که راست****ای رفیقان نو بهار آمد کنون دیوانه‌ام صبح بودم گر سبکروحی به دادم می‌رسید****سخت جانی کرد بیدل خشت این ویرانه‌ام غزل شمارهٔ 1996: سر خط نازیست امشب زخمهای سینه‌ام

سر خط نازیست امشب زخمهای سینه‌ام****جوهر تیغ که گل کرده‌ست از آیینه‌ام شعله گر بارد فلک در عالم فقرم چه باک****حصن سنگینیست گرد خرقهٔ پشمینه‌ام چون گلم در نیستی پرواز هستی بود و بس****تازه شد از خاک گشتن کسوت پارینه‌ام می‌توان حال درون دیدن ز بیرون حباب****امتحان دل عبث وا می‌شکافد سینه‌ام با وجود حیرتم صورت نبست آسودگی****خانه بر دوش تماشای تو چون آیینه‌ام ناروایی در مزاج شوق معنیها گداخت****ای بسا گوهر که گردید آب در گنجینه‌ام خرقهٔ ناموس رسوایی کشد از احتیاط****بخیه‌ها بر روی کار افتاد لیک از پینه‌ام مدعی گو جمع دارد دل ز داغ انتقام****روشن است از آتش یاقوت دود کینه‌ام انتظار فرصت از مخمور شوقت برده‌اند****جام تا در گردش آمد شنبه است آدینه‌ام گر ادب بیدل نپیچد پنجه‌ام در آستین****می‌کند گل از گریبان حسرت دیرینه‌ام غزل شمارهٔ 1997: مرده‌ام اما همان خجلت طراز هستی‌ام

مرده‌ام اما همان خجلت طراز هستی‌ام****با عرق چون شمع می‌جوشد گداز هستی‌ام رنگ این پرواز حیرانم کجا خواهد شکست****چون نفس عمری‌ست گرد ترکتاز هستی‌ام کاش چشمم وانمی‌گردید از خواب عدم****منفعل شد نیستی از امتیاز هستی‌ام حاصل چندین امل چشمی بهم آوردن است****بگذر از افسانهٔ دور و دراز هستی‌ام بر هوا چند افکنم سجادهٔ ناز غبار****سجده‌ای می‌خواهد ارکان نماز هستی‌ام نقش من چون اشک شوخی کرد و از خجلت گداخت****کاش هم در پرده خون می‌گشت راز هستی‌ام چون حبابم یک نفس پرواز و آن هم در قفس****ای ز من غافل چه می‌پرسی ز ساز هستی‌ام صبح پیری می‌دمد ای شمع ما و من خموش****جز نفس مشکل که گیرد شاهباز هستی‌ام چشمکم را چون شرر دنبالهٔ تکرار نیست****پر تغافل پیشه است ابروی ناز هستی‌ام سرنگونیهای خجلت تحفهٔ ف‌حاصلی‌ست****کیست غیر از یأس بیند بر نیاز هستی‌ام بیدل از منصوبهٔ عنقایی‌ام غافل مباش****نقد اظهاری ندارم پاکباز هستی‌ام غزل شمارهٔ 1998: یاد من کردی به سامان‌گشت ناز هستی‌ام

یاد من کردی به سامان‌گشت ناز هستی‌ام****نام دل بردی قیامت کرد ساز هستی‌ام تخم عجزم پرتنک سرمایهٔ نشو و نماست****سجده‌ای می‌دانم و بس نو نیاز هستی‌ام تنگ ظرفی احتیاطم ورنه مانند حباب****بحر می‌بالد زآغوش گداز هستی‌ام همچو شمعم هر نگه داغی دگر ایجاد کرد****اینقدر یارب که فرمود امتیاز هستی‌ام من هم از موهومی ساز نفس غافل نی‌ام****تاکجا خواهد دمید افسون طراز هستی‌ام صبحم و در پردهٔ شب زندگانی می کنم****بی‌نفس خوابیده‌است افسانه ساز هستی‌ام گر همه توفان شوم کیفیتم بی‌پرده نیست****عشق درگوش عدم خوانده‌ست راز هستی‌ام ای شرار رفته از خود پر به بیرنگی مناز****دیده‌ام رنگی که من هم بی‌نیاز هستی‌ام سایه را بر خاک ره پیداست ترجیح عروج****اینقدر من نیز بیدل سر فراز هستی‌ام غزل شمارهٔ 1999: با همه سرسبزی از سامان قدرت عاری‌ام

با همه سرسبزی از سامان قدرت عاری‌ام****صورت برگ حنایم معنی بیکاری‌ام همچو شبنم کاش با خواب عدم می‌ساختم****جز عرق آبی نزد گل بر سر بیداری‌ام اشک شمع کشته آخر در قفای آه رفت****سبحه را هم خاک کرد اندوه بی‌زناری‌ام هرکجا باشم کدورت جوهر راز من است****چون غبار از خاک دشوار است بیرون آری‌ام عجز طاقت گر نباشد ناله پیش آهنگ کیست****بی‌پر و بالی شد افسون جنون منقاری‌ام همچو گوهر خاک گردم تا کی از وهم وقار****یک نفس کاش آب سازد خجلت خود داری‌ام قدردان وضع تسلیمم ز اقبالم مپرس****موج یک دریا گهر فرش است در همواری‌ام شکر اقبال جنون را تا قیامت بنده‌ایم****آفتاب اوج عزت کرد بی‌دستاری‌ام غنچهٔ من از شکفتن دست ردّ بیند چرا****نا دمیدن هر چه باشد نیست بی‌دلداری‌ام وسعت مشرب برون گرد بساط فقر نیست****دشت را در خانه پرورده‌ست بی‌دیواری‌ام نیست بیدل ذره‌ای کز من تپش سرمایه نیست****چون هوای نیستی در طبع امکان ساری‌ام غزل شمارهٔ 2000: رفتم ز خویش و یاد نگاهیست حالی‌ام

رفتم ز خویش و یاد نگاهیست حالی‌ام****مستی نماست آینهٔ جام خالی‌ام یک روی و یک دلم به بد و نیک روزگار****آیینه کرد جوهر بی انفعالی‌ام هر برگ گل به عرض من آیینه است و من****چون بو هنوز در چمن بی مثالی‌ام عمریست در ادبکدهٔ بوریای فقر****آسوده‌تر ز نکهت گلهای قالی‌ام در پرده کوس سلطنت فقر می‌زند****حیرت صداست چینی ناز سفالی‌ام بخت سیاه کو که ز ضعفم نشان دهد****بر شب نوشته‌اند برات هلالی‌ام شد خاک از انتظار تو چشم تر و هنوز****قد می‌کشد غبار نگه از حوالی‌ام هر جزوم از شکسته دلی موج می‌زند****من شیشه ربزه‌ام حذر از پای‌مالی‌ام در هر سری به نشئهٔ دیگر دویده است****چون موج باده ریشهٔ بی‌اعتدالی‌ام موج از گهر ندامت دوری نمی‌کند****اندیشهٔ فراق ندارم وصالی‌ام بیدل به ناتوانی خود ناز می‌کنم****پرواز آشیانی افسرده بالی‌ام غزل شمارهٔ 2001: تا کجا بوس کف پایت شود ارزانی‌ام

تا کجا بوس کف پایت شود ارزانی‌ام****همچو موج آواره می‌گردد خط پیشانی‌ام بال و پر گم کرده‌ام در آشیان بیخودی****چون دماغ عندلیب از بوی گل توفانی‌ام در عدم هم داشت استغنای حسن بی نشان****چون شرار سنگ داغ چشمکی پنهانی‌ام عالمی گم کرده‌ام در گرد تکرار نفس****نسخه‌ها بر باد داد این یک ورق گردانی‌ام چار سوی دهر جنس جلوه‌ها بسیار داشت****تخته شد هر جا دکانی بود از حیرانی‌ام شبههٔ هستی به چندین رنگ داغم می‌کند****وانما تا کیستم جز خاک اگر می‌دانی‌ام هیچ کس یارب گرفتار کمال خود مباد****چون گهر بر سر فتاد از شش جهت غلتانی‌ام دامن تشریف اقبال نگه کوتاه نیست****نه فلک پوشد قبا گر یک مژه پوشانی‌ام فقرم از تشویش چندین آرزوها باز داشت****بی تکلف هیچ گنجی نیست در ویرانی‌ام داشتم با خار خار طبع مجنون نسبتی****بر سر راهی که لیلی پا نهد بنشانی‌ام جان فدای خنجر نازی که در اندیشه‌اش****هر کجا باشم شهیدم بسملم قربانی‌ام هیچ کس نشکافت بیدل پردهٔ تحقیق من****چون فلک پوشیده چشم عالم عریانی‌ام غزل شمارهٔ 2002: تو کریم مطلق و من گدا چه‌کنی جز این که نخوانی‌ام

تو کریم مطلق و من گدا چه‌کنی جز این که نخوانی‌ام****در دیگرم بنماکه من به کجا روم چو برانی‌ام کسی از محیط عدم کران چه ز قطره واطلبد نشان****ز خودم نبرده‌ای آن چنان‌که دگر به خود نرسانی‌ام به کجاست آنقدرم بقاکه تاملی کندم وفا****عرق خجالت فرصتم نم انفعال زمانی‌ام به فسردنم همه تن الم به تردد آبله در قدم****چو غبار داغ نشستنم چو سرشک ننگ روانی‌ام سحر طلسم هوا قفس همه جاست منفعل هوس****چقدر عرق کُنَدم نفس که به شبنمی بستانی‌ام ز کدورت من و ما پُرم غم بار دل به که بشمرم****ستم است سنگ ترازویی که نفس کشد ز گرانی‌ام ز حضور پیری‌ام آنقدر اثر امتحان قبول و رد****که رساند بر در نیستی خم پشت پای جوانی‌ام نه به نقش بسته مشوّشم نه به حرف ساخته سرخوشم****نفسی به یاد تو می‌کشم چه عبارت و چه معانی‌ام همه عمر هرزه دویده‌ام خجلم کنون که خمیده‌ام****من اگر به حلقه تنیده‌ام تو برون در ننشانی‌ام ز طنین پشهٔ بی‌نفس خجلست بید‌ل هیچکس****به کجایم وکه‌ام و چه‌ام‌که تو جز به ناله ندانی‌ام غزل شمارهٔ 2003: آنی که بی تو من همه جا بی سخن نی‌ام

آنی که بی تو من همه جا بی سخن نی‌ام****هر جا منم تویی تویی آنجاکه من نی‌ام غیر از عدم پیام عدم کس نگفته است****در عالمی که دم زده‌ام زان دهن نی‌ام عجزم چو آب و آتش یاقوت روشن است****یعنی‌که باعث تری و سوختن نی‌ام حاشا که بشکنم مژه در دیدهٔ کسی****گر مو شوم که بیش ز موی بدن نی‌ام ننموده‌ام درشتی طاقت به هیچکس****عرض رگ‌گلم رگ نشتر شکن نی‌ام نیرنگ حیرتی نتوان یافت بیش ازین****پیچیده‌ام به پای خود اما رسن نی‌ام عنقا به هر طرف نگری بال می‌زند****رنگم بهار دارد و من در چمن نی‌ام بیچاره‌ای تظلم غفلت کجا برد****افتاده‌ام به غربت و دور از وطن نی‌ام عریانی از مزاج جنونم نمی‌رود****هر چند زیر خاک روم درکفن نی‌ام رنگم نهفته نیست که بویش کند کسی****کنعانی نقاب درم پیرهن نی‌ام بی‌فقر دعوی من و ما گم نمی‌شود****نی شد ز بوربا شدن آگه که من نی‌ام یاران ترحمی که درین عبرت انجمن****من رفتنم چو پرتو و شمع آمدن نی‌ام بیدل تجددی‌ست لباس خیال من****گر صد هزار سال برآیدکهن نی‌ام غزل شمارهٔ 2004: نبری گمان فسردگی به غبار بی‌سروپایی‌ام

نبری گمان فسردگی به غبار بی‌سروپایی‌ام****که به چرخ می‌فکند نفس چو سحر زمین هوایی‌ام ز تعلقم ندهی نشان که گذشته‌ام من از این و آن****به خیال سلسلهٔ جهان گرهی نخورده رسایی‌ام به دماغ موج گهر زدم ز جنون نشئهٔ عاجزی****نکشید گرد هوس سری که نکوفت آبله پایی‌ام ز خیال تا مژه بسته‌ام قدح بهانه شکسته‌ام****خوشت آنکه سیر پری کنی ز طلسم شیشه نمایی‌ام هوسم زنالهٔ بی‌اثر به چه مدعا شکند نظر****نهد استخوان مه نو مگر به نشان تیر هوایی‌ام نه نشیمنی که کنم مکان نه پری که بر پرم از میان****نکنی به عشوهٔ امتحان ستم آشیان رهایی‌ام به کجاست رفتن و آمدن که به غربتم کشد از وطن****ز فسون صنعت وهم و ظ‌ن هوس آزمای جدایی‌ام به جهان جلوه رسیده‌ام ز هزار پرده دمیده‌ام****ثمر نهال حقیقتم چمن بهار خدایی‌ام سر کعبه گرم فسون من دل دیر و جوشش خون من****مگذر ز سیر جنون من که قیامت همه جایی‌ام به نگاه حیرت کاملم به خیال عقدهٔ مشکلم****ز جهان فطرت بیدلم نه زمینی‌ام نه سمایی‌ام غزل شمارهٔ 2005: بی حوصلگی‌کرد درین بزم کبابم

بی حوصلگی‌کرد درین بزم کبابم****چون اشک نگون ساغر یک جرعه شرابم پامال هوسهای جهانم چه توان‌کرد****مخمل نی‌ام اما سر هر موست به خوابم بنیاد من آب و گل تشخیص ندارد****از دور نمایند مگر همچو سرابم آن روزکه چون شعله به خود چشم‌گشودم****برچهره ز خاکستر خود بود گلابم یار از نظرم رفته و من می‌روم از خویش****ای ناله شتابی که درنگست شتابم از صفحهٔ من غیر تحیر نتوان خواند****چون آینه شستند ندانم به چه آبم انداز غبارم چو سحر بسکه بلند است****با همنفسان از لب بام است خطابم چون ماه نوم بسکه برون دار تعین****شایستهٔ بوس لب خویش است رکابم ای چرخ ز سر تا قدمم رشتهٔ عجزیست****تا نگسلم از خو مده آنهمه تابم در جلوه‌گه او اثر من چه خیالست****گمگشته تر از سایهٔ خورشید نقابم تا دم زده‌ام ساز طربها همه خشکست****آب تنکی تاخته بر روی حبابم واکردن چشم آنقدرم ده دله دارد****بی‌دل به همین صفر فزوده است حسابم غزل شمارهٔ 2006: شب گردش چشمت قدحی داد به خوابم

شب گردش چشمت قدحی داد به خوابم****امروز چو اشک آینهٔ عالم آبم تا چشم بر این محفل نیرنگ گشودم****چون شمع به توفان عرق داد حجابم هر لخت دلم نذر پر افشانی آهی است****اجزای هوایی‌ست ورقهای کتابم چون لاله ندارم به دل سوخته دودی****عمری‌ست که از آتش یاقوت کبابم بی‌سوختن از شمع دماغی نتوان یافت****بر مشق گدازست برات می نابم چون سبزه ز پا مال حوادث نی‌ام ایمن****هر چند ز سر تا به قدم یک مژه خوابم معنی نتوان درگره لفظ نهفتن****بی‌پردگیی هست در آغوش نقابم بر آب وگلم نقش تعلق نتوان بست****زین آینه پاکست چو تمثال حسابم کم ظرفیم از غفلت خویش است وگرنه****دریاست می ربخته از جام حبابم واداشت ز فکر عدمم شبههٔ هستی****آه از غم آن کار که ننمود صوابم پیمانهٔ عجزم من موهوم بضاعت****چندان که به قاصد نتوان داد جوابم گفتی چه‌کسی در چه خیالی به‌کجایی****بیتاب توام محو توام خانه خرابم بیدل نه همین وحشتم از قامت پیریست****هرحلقه که آید به نظر پا به رکابم غزل شمارهٔ 2007: ندارد آنقدر قطع از جهان غفلت اسبابم

ندارد آنقدر قطع از جهان غفلت اسبابم****به جنبش تا رسد مژگان محرف می‌خورد خوابم نفس در دل گره دارم نگه در دیده معذورم****خطی از نقطه بیرون نیست در دیوان آدابم مگر ترک طلب گیرد درین ره دست من ورنه****چو آتش دور می‌افتم ز خود چندانکه بشتابم خزان پیش از دمیدن بود منظور بهار من****کتان در پنبگی می‌داد عرض سیر مهتابم به امید قد خم گشته محمل می‌کشد فرصت****مگر پیری ازین دریا برون آرد به قلابم به فکر خود فتادم معبد تحقیق پیدا شد****خم سیر گریبان رفت و پیش آورد محرابم چو آتش گرمی پهلو ندیدم جز به خاکستر****درین دیر هوس دامن زدند آخر به سنجابم به سعی بیخودی هم از عرق بیرون نمی‌آیم****زطبع منفعل تاگردش رنگست گردابم خدا از انفعال می‌کشیهایم نگهدارد****مزاج شرم مینایم در آتش خفته است آبم من بیدل نبودم اینقدر پروانهٔ جرأت****دم تیغ تو دیدم ذوق کشتن کرد سیمابم غزل شمارهٔ 2008: از بسکه چون نگه زتحیر لبالبم

از بسکه چون نگه زتحیر لبالبم****یک پر زدن به ناله نداده‌ست جا لبم جرأت مباد منکر عجز سپند من****کم نیست اینکه سرمه کشید از صدا لبم صد رنگ ناله در قفس یأس می‌تپد****کو گوش رغبتی که شود نغمه‌زا لبم کلفت نقاب عافیت غنچه می‌درد****ترسم فشار دل کند از هم جدا لبم خاکسترم اگر تب شوقت دهد به باد****تبخال را هنوز حسابی‌ست با لبم نام ترا که گوهر دریای مدعاست****دارد صدف صفت به دو دست دعا لبم بی‌دوست زندگی به عرق جام می‌زند****تر کرده است خجلت آب بقا لبم زین‌سان که ناله هرزه درای تظلم‌ست****ترسم به خامشی نبرد التجا لبم این شیشهٔ هوس که دلش نام‌کرده‌اند****در خون گشوده است ره خنده تا لبم رنگم چو گل هزار گریبان دریده است****زین بیشتر چه ناله کنم بینوا لبم زین قفل زنگ بسته مگویید و مشنوید****خون شد کلید آه و نگردید وا لبم بیدل خموشی‌ام ز فنا می‌دهد خبر****آگه نی‌ام که این لب گور است یا لبم غزل شمارهٔ 2009: یک چشم حیرت است زسرتا به پا لبم

یک چشم حیرت است زسرتا به پا لبم****یارب به روی نام‌که‌گردید وا لبم تا چند پرسی از من آشفته حال دل****چون ساغر شکسته ندارد صدا لبم بال هوس ز موج گهر سر نمی‌کشد****چسبیده است بر دل بی مدعا لبم لبریز حیرتم به‌کمالی‌که روزگار****خشت بنای آینه ریزد ز قالبم خواهی محیط فرض‌کن و خواه قطره‌گیر****دارد همین یک آبله از سینه تا لبم آسان به شکر تیغ تو نتوان بر آمدن****جوشد مگر چو زخم ز سر تا به پا لبم می‌ترسم از فراق بحدی گه گاه حرف****در خون تپم اگر شود از هم جدا لبم افسون شوق زمزمه آهنگ جرات‌ست****ور نه کجا حدیث وصال و کجا لبم عمری‌ست عافیت کف افسوس می‌زند****من در گمان که با سخن است آشنا لبم غیر از تری چه نغمه کشد ساز احتیاج****موجی در آب ریخته است از حیا لبم احرام پایبوس تو اقبال ناز کیست****روید مگر ز پردهٔ برگ حنا لبم گردون به مهر خامشی‌ام داغ می‌کند****چون ماه نو مباد فتد کار با لبم خمیازه هم غنیمت صهبای زندگی است****یا رب چو گل کشد قدحی از هوا لبم بیدل زبان موج‌گهر باب شکوه نیست****گر مرد قدرتی تو به ناخن‌گشا لبم غزل شمارهٔ 2010: تأخیر ندارد خط فرمان نجاتم

تأخیر ندارد خط فرمان نجاتم****در کاغذ آتش زده ثبت است براتم آثار بقایم عرق روی حبابست****شرم آینه دارد به‌کف از موت و حیاتم هستی به هوس تک زدن گرد فسوس است****مانند نفس سخت ندامت حرکاتم عجزم ز نم جبهه گذشتن نپسندید****زین یکدو عرق شد پل جیحون و فراتم گرد نفس و فال اقامت چه خیالست****پرواز گرفته‌ست سر راه ثباتم خطی به هوا می‌کشم از فطرت مجهول****در مشق جنون خامه نوا کرده دواتم چون نشئه ندانم به کجا می روم از خویش****دارد خط پیمانه شمار درجاتم هیهات نبردم اثر از نشئهٔ تحقیق****دین رفت به باد هوس صوم و صلاتم محتاج نی‌ام لیک چو آیینه ز حیرت****هر جلوه که آمد به نظر داد زکاتم خاموشی‌ام آن نیست‌که جوشم به تکلم****از حرف تو بر لب شکری بست نباتم بیدل نفسم کارگه حشر معانی‌ست****چون غلغلهٔ صور قیامت کلماتم غزل شمارهٔ 2011: مشت عرق زجبهه به هر باب ریختم

مشت عرق زجبهه به هر باب ریختم****آلوده بود دست طمع آب ریختم طوف خودم به مغز رساند از تلاش پوچ****گوهر شد آن کفی که به‌گرداب ربختم زان منتی که سایهٔ دیوار غیر داشت****بردم سیاهی و به سر خواب ربختم بی‌شمع دل جهان به شبستان خزیده بود****صیقل زدم بر آینه مهتاب ریختم عشق از غبار من بجز آشفتگی نخواست****آتش به کارخانهٔ آداب ریختم چندین زمین به آب رسانید و گل نشد****خاکی‌که بر سر از غم احباب ریختم مستان دماغ کعبه پرستی نداشتند****خشت خمی به صورت محراب ریختم موجی به ترصدایی بسمل نشد بلند****صد رنگ خون نغمه ز مضراب ریختم کردم زهر غبار سراغ وصال یار****هیهات آب‌گوهر نایاب ریختم بیدل ز بیم معصیت تهمت آفرین****لرزیدم آنچنان که می ناب ریختم غزل شمارهٔ 2012: خاکم به سر که بی تو به گلشن نسوختم

خاکم به سر که بی تو به گلشن نسوختم****گل شعله زد ز شش جهت و من نسوختم اجزای سنگ هم ز شرر بال می‌کشد****من بیخبر ز ننگ فسردن نسوختم شاید پیام یأس به گوش تو می‌رسد****داغم که چون سپند به شیون نسوختم جمعیتی ذخیرهٔ دل داشتم چو صبح****از یک نفس تلاش چه خرمن نسوختم بوبی نبردم از ثمر نخل عافیت****تا ربشهٔ نفس به دویدن نسوختم افروختم به آتش یاقوت شمع خویش****باری به علت رگ گردن نسوختم در دشت آرزو ز حنابندی هوس****رنگی نیافتم که به سودن نسوختم مشکل که تابد از مژه بیرون نگاه شرم****گشتم چراغ و جز ته دامن نسوختم شرم وفا به ساز چراغان زد از عرق****با هر فتیله‌ای که چو روغن نسوختم دوری به مرگ هم ز بتان داشت سوختن****مردم که مردم و چو برهمن نسوختم بیدل نپختم آرزوی مزرع امید****کاخر ز یأس سوخته خرمن نسوختم غزل شمارهٔ 2013: به سعی ضعف گرفتم ز دام خویش نجستم

به سعی ضعف گرفتم ز دام خویش نجستم****بس است این که طلسم غرور رنگ شکستم ز بس که سرخوشم از جام بی‌نیازی شبنم****بهار شیشه به رویم شکست و رنگ ببستم سراغ گوشهٔ امنی نداشت وادی امکان****چو گرد صبح به صد جا شکستم و ننشستم گذشت همت ازین نه هدف به نیم تغافل****کمان ناز که زه کرده بود صافی شستم ز بس که می‌برم افسوس ازین محیط ندامت****حباب آبله دارد چو موج سودن دستم به این ادب فلکم‌گردهد عروج ثریا****همان ز خجلت بالیدگی چو آبله پستم نبود جوهر پرواز دستگاه سپندم****ز درد بی پر و بالی قفس به ناله شکستم دلیل عجز رسا نیست حیرتم به خیالت****ز بس کمند نظرحلقه بست آینه بستم به رنگ آینه کز شخص غیر عکس نبیند****به عین وصل من بی‌خبر خیال پرستم کراست شبهه در ایجاد بی تعین بیدل****همان‌که در عدمم دیده‌اند بودم و هستم غزل شمارهٔ 2014: چو گوهر آخر از تجرید نقش مدعا بستم

چو گوهر آخر از تجرید نقش مدعا بستم****به دست افتاد مضمونی‌کزین بحرش جدا بستم نگین خاتم ملک سلیمان نیست منظورم****چو نام آوارگیها داشتم ننگی به پا بستم دبیر کشور یأسم ز اقبالم چه می‌پرسی****قلم شد استخوان تا نامه بر بال هما بستم فراغ از خدمت تحصیل روزی بر نمی آید****زگرد دانه‌گردیدن‌کمر چون آسیا بستم عدم آیینهٔ تمثال ما و من نمی‌باشد****فضولی کردم و زنگار تهمت بر صفا بستم فغان در سینه ورزیدم نفس خون شد ز بیکاری****به روی دل دری واکرده بودم از کجا بستم کم مطلب گرفتن نیست بی‌افسون استغنا****چو گوهر صد زبان از یک لب بی‌مدعا بستم ندارد بی‌دماغی طاقت بار هوس بردن****من و ما کاروان‌ها داشت محمل بر دعا بستم خمار حرص می‌باید شکست از گردباد من****سر تخت سلیمان داشتم دل بر هوا بستم دماغ وضع آزادی تکلف برنمی‌دارد****نفس در سینه تنگی کرد اگر بند قبا بستم سخن از شرم عرض احتیاجم در عرق گم شد****چو شبنم هر گره کز لب گشودم بر حیا بستم بهارستان نازم کرد بیدل سعی آزادی****ندانم از هوسها رست شستم یا حنا بستم غزل شمارهٔ 2015: جولان جنون آخر بر عجز رسا بستم

جولان جنون آخر بر عجز رسا بستم****چون ریگ روان امروز بر آبله پا بستم هر کس ز گل این باغ آیین دگر می‌بست****من دست به هم سودم رنگی ز حنا بستم با کلفت دل باید تا مرگ به سر بردن****در راه نفس یارب آیینه چرا بستم در کیش حیا ننگ است از غیر مدد جستن****برخاستم از غیرت گر کف به عصا بستم این انجمن از شوخی صد رنگ عبارت داشت****چشم از همه پوشیدم مضمون حیا بستم شبنم به سحر پیوست از خجلت پستی رست****آن دل که هوایی بود بازش به هوا بستم بخت سیهی دارم کز سایهٔ اقبالش****هر چیز سیاهی کرد بر بال هما بستم چون سبحه ز زنارم امکان رهایی نیست****یارب من سرگردان خود را به کجا بستم هنگامهٔ وهمی چند از سادگی‌ام گل کرد****تمثال به یاد آمد تهمت به صفا بستم مقصود ز اسبابم برداشتن دل بود****از بس که گرانی داشت بر دست دعا بستم بر دل چو گهر خواندم افسانهٔ آزادی****این عقده به صد افسون از رشته جدا بستم بیدل چقدر سحر است کز هستی بی‌حاصل****بر خاک نفس چیدم بر سرمه صدابستم غزل شمارهٔ 2016: حضور معنی‌ام گم گشت تا دل بر صور بستم

حضور معنی‌ام گم گشت تا دل بر صور بستم****مژه واکردم و بر عالم تحقیق در بستم ز غفلت بایدم فرسنگها طی کرد در منزل****که چون شمع از ره پیچیده دستاری به سر بستم به جیب ناله دارم حسرت دیدار طوماری****که هر جا چشم امیدی پرید این نامه بر بستم ز خاک آن کف پا بوسه‌ای می‌خواست مژگانم****سرشکی را حنایی‌کردم و بر چشم تر بستم مقیم آستانش گرد خود گردیدنی دارد****شدم گرداب تا در خدمت دریا کمر بستم به صید خلق مجهول اینقدر افسون که می‌خواند****گرفتم پای گاوی چند با افسار خر بستم دعا نشنید کس نفرین مگر خارد بن گوشی****ز نومیدی تفنگی چند بر دوش اثر بستم به آسانی سپند من نکرد ایجاد خاکستر****تپیدم ناله‌کردم سوختم‌کاین نقش بر بستم درین‌گلشن بقدر ناله شوقم داشت پروازی****به رنگ غنچه تا منقار بستم بال و پر بستم غم لذات دنیا برد از من ذوق آزادی****پر پرواز چندین ناله چون نی از شکر بستم اسیر اعتبار عالم مطلق عنانی‌کو****گذشت آن محمل موجی‌که بر دوش‌گهر بستم فسرد از آبله بیدل دماغ هرزه جولانی****دویدن نا امید ریشه شد تا این ثمر بستم غزل شمارهٔ 2017: به عشقت گر همه یک داغ سامان بود در دستم

به عشقت گر همه یک داغ سامان بود در دستم****همان انگشتر ملک سلیمان بود در دستم درین‌گلشن نه گل دیدم نه رمز غنچه فهمیدم****ز دل تا عقده وا شد چشم حیران بود در دستم ز غفلت ره نبردم در نزاکت‌خانهٔ هستی****ز نبضم رشته‌واری زلف جانان بود در دستم به هر بی‌دستگاهی گر به قسمت می‌شدم قانع****کف خود دامن صحرای امکان بود در دستم ندامت داشت یکسر رونق گلزار پیدایی****چوگل آثار شبنم زخم دندان بود در دستم به بالیدن نهال محنتم فرصت نمی‌خواهد****ز پا تا می‌کشیدم خار پیکان بود در دستم پی تحصیل روزی بسکه دیدم سختی دوران****به چشمم آسیا گردید اگر نان بود در دستم جنون آوارهٔ دیر و حرم عمری‌ست می‌گردم****مکاتیب نفس پر هرزه عنوان بود در دستم کفی صیقل نزد سودن دین هنگامهٔ عبرت****به حسرت مردم و آیینه پنهان بود در دستم درین مدت‌که سعی نارسایم بال زد بیدل****همین لغزیدن پایی چو مژگان بود در دستم غزل شمارهٔ 2018: شب از یاد خطت سر رشتهٔ جان بود در دستم

شب از یاد خطت سر رشتهٔ جان بود در دستم****ز موج گل رگ خواب گلستان بود در دستم به غارت رفته‌ام تا ازکفم رفته‌ست‌گیرایی****چو بوی‌گل نمی‌دانم چه دامان بود در دستم فراهم تا نمودم تار و پود کسوت هستی****به رنگ غنچه یک چاک‌گریبان بود در دستم کف پایی نیفشاندم به عرض دستگاه خود****وگر نه یک جهان امید سامان بود در دستم نفس در دل‌گره‌کردم به ناموس وفا ور نه****کلید نالهٔ چندین نیستان بود در دستم سواد عجز روشن‌کردم و درس دعا خواندم****درین مکتب همین یک خط شبخوان بود در دستم ز جنس گوهر نایاب مطلب هر چه گم‌کردم****کف افسوس فرصت نقد تاوان بود در دستم پر افشانی ز موج گوهرم صورت نمی‌بندد****سر این رشته تا بودم پریشان بود در دستم سواد دشت امکان داشت بوی چین گیسویی****اگر نه دامن خود هم چه امکان بود در دستم به سعی نارسایی قطع امید از جهان‌کردم****تهی دستی همان شمشیر عریان بود در دستم چو صبح ازکسوت هستی نبردم صرفهٔ چاکی****چه سازم جیب فرصت دامن افشان بود در دستم شبم آمد به‌کف بیدل حضور دامن وصلی****که ناخن هم ز شوقش چشم حیران بود در دستم غزل شمارهٔ 2019: بر یار اگر پیام دل تنگ می‌فرستم

بر یار اگر پیام دل تنگ می‌فرستم****به امید بازگشتن همه رنگ می‌فرستم در صلح می‌گشاید ز هجوم ناتوانی****مژه‌وار هر صفی را که به جنگ می‌فرستم نی‌ام آن که دستگاهم فکند به ورطهٔ خون****پر اگر بهم رسانم به خدنگ می‌فرستم به نظر جهان تمثال اگرم کند گرانی****به خمی ز دوش مژگان ته رنگ می‌فرستم اثر پیام عجزم ز خرام اشک واکش****به طواف دامن امشب دو سه لنگ می‌فرستم ز درشتی مزاجت نی‌ام ای رقیب غافل****اگر ارمغان فرستم به تو سنگ می‌فرستم به هزار شیشه زین بزم سر و برگ قلقلی نیست****ز شکست دل سلامی به ترنگ می‌فرستم ز جهان رنگ تا کی کشم انتظار نازت****تو بیا و گر نه آتش به فرنگ می‌فرستم اگر انتظار باشد سبب حضور بیدل****همه گر زمان وصل است به درنگ می‌فرستم غزل شمارهٔ 2020: شب جوش بهاری به دل تنگ شکستم

شب جوش بهاری به دل تنگ شکستم****گل چید خیال تو و من رنگ شکستم مژگان بهم آوردم و رفتم به خیالت****پرهیز تماشا به چه نیرنگ شکستم خلوتکدهٔ غنچه طربگاه بهار است****در یاد تو خود را به دل تنگ شکستم هر ذره به‌کیفیت دل مست خروشی‌ست****این شیشه ندانم به چه آهنگ شکستم بی‌برگی‌ام ازکلفت افسرده دلیهاست****دستی که ندارم ته این سنگ شکستم آخر به در یاس زدم حلقهٔ پیری****فریاد که نی چنگ شد و چنگ شکستم خون گشتن دل باعث واماندگی‌ام بود****تا آبله‌ای در قدم لنگ شکستم گرد هوسی چند نشاندم به تغافل****کونین صفی بود که بی‌جنگ شکستم شبگیر سرشک اینهمه‌کوشش نپسندد****در لغزش پا منزل و فرسنگ شکستم در بزم هوس مستی اوهام جنون داشت****صد میکده مینا به سر سنگ شکستم از ششجهتم گرد سحر آینه‌دار است****چون شمع چه‌گویم چقدر رنگ شکستم خون در جگر از شیشهٔ خالی نتوان کرد****بی‌درد دلی داشتم از ننگ شکستم بیدل نکشیدم الم هرزه نگاهی****آیینهٔ راحتکدهٔ رنگ شکستم غزل شمارهٔ 2021: هرگه به برگ و ساز معیشت گریستم

هرگه به برگ و ساز معیشت گریستم****خندیدم آنقدر که به طاقت گریستم چون شمع کلفت سحری داشتم به پیش****دور از وطن نرفته به غربت گریستم نقشی بر آب می‌زند اجزای کاینات****حیرانم اینقدر به چه مدت گریستم چون ابرم انفعال به دور حیا گداخت****تا بر مزار عالم عبرت گریستم ای شمع سعی عجز همین خاک گشتن است****من هم به نارسایی طاقت گریستم از بسکه درد بی‌اثری داشت طینتم****در پیش هر که کرد نصیحت گریستم بیدردی‌ام کشید به دریوزهٔ عرق****مژگان نمی نداشت خجالت گریستم یک اشک گرم داشت شرار ضعیف من****باری به دیدهٔ رم فرصت گریستم حسرت شبی به وعدهٔ دیدارم آب کرد****از هر سرشک صبح قیامت گریستم روزی که اشک شد گره دیدهٔ گهر****بر تنگی معاش فراغت گریستم هر جا طمع فکند بساط توقعی****چون آبرو به مرگ قناعت گریستم اندوهم از معاصی پوچ آنقدر نبود****بر خفت تنزل رحمت گریستم بیدل گر آگهی سبب گریه‌ام مپرس****بیکار بود ذوق ندامت گریستم غزل شمارهٔ 2022: از هوس چون شمع‌گر سر بر هوا برداشتم

از هوس چون شمع‌گر سر بر هوا برداشتم****چون تامل شدگریبان نقش پا برداشتم زندگانی جز خجالت مایهٔ دیگر نداشت****تر شدم چون اشک تا آب بقا برداشتم ناتوانی در دماغ غنچه‌ام پرورده بود****پایمال عطسه گشتم تا هوا برداشتم خواهشم آخر به زیر بار منت پیرکرد****پیکرم خم شد زبس دست دعا برداشتم هرکجا رفتم غبار زندگی در پیش بود****یارب این خاک پریشان از کجا برداشتم چون نهال از غفلت نشو و نمای من مپرس****پای من تا رفت درگل سر ز جا برداشتم از پشیمانی کنون می‌بایدم بر سر زدن****چون مژه بهر چه دست نارسا برداشتم سر خط بینش سواد نیستیهایم بس است****گرد هستی داشت چشم از توتیا برداشتم هرزه جولانی دماغ همت من برنداشت****چون شرر خود را ازبن ره جای پا برداشتم بار هستی پیش از ایجادم دلیل عجز بود****چون هلال اول همان پشت دوتا برداشتم نوبهار بی‌نشانم از سلامت ننگ داشت****تا شکستی نقش بندم رنگها برداشتم چون جرس از بس نزاکت محمل افتاده‌ست شوق****کاروانها بار بستم گر صدا برداشتم شبنم من زین چمن تا یک عرق آید به عرض****بار صد ابرام بر دوش حیا برداشتم طاقتم از ناتوانیهای مژگان مایه داشت****یک نگه بیدل به زور صد عصا برداشتم غزل شمارهٔ 2023: کاش یک نم گردش چشم تری می‌داشتم

کاش یک نم گردش چشم تری می‌داشتم****تا درین میخانه من هم ساغری می‌داشتم اعتبارم قطره واری صورت تمکین نبست****بحر می‌گشتم گر آب گوهری می‌داشتم دل درین ویرانه آغوش امیدی وا نکرد****ورنه با این فقر من هم کشوری می‌داشتم شوخی نظاره‌ام در حسرت دیدار سوخت****کاش یک آیینه حیرت جوهری می‌داشتم وسعتم چون غنچه در زندان دلتنگی فسرد****گر ز بالین می‌گذشتم بستری می‌داشتم صورت انجام کار آیینه‌دار کس مباد****کو دماغ ناز تاکر و فری می‌داشتم الفت جاهم نشد سرمایهٔ دون همتی****جای قارون می‌گرفتم گر زری می‌داشتم چون نفس عشقم به برق بی‌نشانی پاک سوخت****صبح بودم گر همه خاکستری می‌داشتم انفعالم آب کرد از ناکسی هایم مپرس****خاک می‌کردم به‌راهت‌گر سری می‌داشتم عشق بی پرواز من پروانهٔ شمعی نریخت****تا به قدر سوختن بال و پری می‌داشتم دل به زندانگاه غفلت خاک بر سر می‌کند****کاش چشمی می‌گشودم تا دری می‌داشتم بیدل از طبع درشت آیینه‌ام در زنگ ماند****آب اگر می‌گشت دل روشنگری می‌داشتم غزل شمارهٔ 2024: ز خود تهی شدم از عالم خراب‌گذشتم

ز خود تهی شدم از عالم خراب‌گذشتم****چه سحر بود که برکشتی از سراب گذشتم شرار بود که در سنگ بود آینهٔ من****به خویش دیر رسیدم که از شتاب گذشتم عنان به دست تپیدن ندارد عزم سپندم****به بزم تا رسم از پهلوی کباب گذشتم به هر زمین که رسیدم ز قحطسال اقامت****گریستم نفسی چند و چون سحاب‌گذشتم ز دیده تا رسدم زیر پا پیام نگاهی****چو شمع تا سحر از خود به پیچ و تاب گذشتم به مایهٔ نفس اندوه حشر منفعلم کرد****وبال لغزشم این بود کز حساب گذشتم عرق نماند به پیشانی از تردد حاجت****جز انفعال که داند که از چه آب گذشتم به پیریم هوس مستی از دماغ به‌در زد****قدم نگون شد و پل بست کز سراب گذشتم شرارکاغذم افتاد ختم نسخهٔ هستی****براین حروفی چند انتخاب گذشتم تری سراغ برآمد غبار هرزه دویها****گریست نقش قدم هرکجا چو آب‌گذشتم نفس غنیمت شوقست ترک وهم چه لازم****کجاست بحر و چه گوهر گر از حباب گذشتم سخن به پرده چه گویم برون پرده چه جویم****ز جلوه نیزگذشتم گر از نقاب گذشتم چه ممکن است به این جرأتم ز خویش‌گذشتن****اگر ز سایه گذشتم ز آفتاب گذشتم چو بوی‌گل سبقی داشتم به جیب تأمل****چه رنگ صفحه تکانید کز کتاب گذشتم فغان‌که چشم به رفتار زندگی نگشودم****ز خود چو سایه گذشتم ولی به خواب گذشتم سوال بیدل اگر جوهر قبول ندارد****تو لب به عربده مگشا من از جواب گذشتم غزل شمارهٔ 2025: به جستجوی خود از سعی بی دماغ گذشتم

به جستجوی خود از سعی بی دماغ گذشتم****غبار من به فضا ماند کز سراغ گذشتم نچیدم از چمن فرصت یقین گل رنگی****چو عمر هرزه خیالان به لهو و لاغ گذشتم شرار کاغذم آمد چمن پیام تغافل****به بال بلبلی آتش زدم ز باغ گذشتم نساخت حوصلهٔ شوق با مراتب همت****ز بس بلند شد این نشئه از دماغ گذشتم بهانه جوی هوس بود دور گردش رنگم****چو می‌ببوس لبی از سرایاغ گذشتم نقاب راز دو عالم شکافتم به خیالت****ز صدهزار شبستان به یک چراغ گذشتم جنون ترک علایق هزار سلسله دارد****گر این بلاست رهایی من از فراغ گذشتم اگر به لهو و لعب بردن است گوی محبت****ز دوستی به پل بستن جناغ گذشتم نوای الفت این همرهان کشید به ماتم****ز کاروان به دراهای بانگ زاغ گذشتم چرا چو شمع ننازم به قدردانی الفت****که من ز آتش سوزنده هم به داغ گذشتم نیافتم چمن عافیت چو دامن عزلت****به پای خفتهٔ بیدل ز باغ و راغ گذشتم غزل شمارهٔ 2026: شبی مشتاق رنگ آمیزی تصویر دل گشتم

شبی مشتاق رنگ آمیزی تصویر دل گشتم****زگال مشق این فن بر سیاهی زد خجل گشتم غباری بودم از آشفتگی نومید آسودن****پر افشانی عرقها کرد تا امروز گل گشتم ستم از هیأت تسلیم خوبان شرم می‌دارد****دم تیغ قضا برگشت تا خون بحل گشتم وبال موی پیری در نگیرد هیچ کافر را****شبم این بسکه با صبح قیامت متصل‌گشتم حیا ضبط عنان آتش یاقوت من دارد****شررها آب شد تا اینقدرها مشتعل گشتم ز دقت تنگ کردم فطرت ارباب دانش را****چو مو در دیده‌ها از معنی نازک مخل گشتم قناعت هر چه باشد زحمت دلها نمی‌خواهد****در مطلب زدم بر طبع خلقی دق و سل‌گشتم به دل چندان که می‌جویم سراغ خود نمی‌یابم****نمی‌دانم چه بودم در خیالش مضمحل‌گشتم سحر هر سو خرامد شبنم ایجاد عرق دارم****نفس پرواز دادم کاینقدرها منفعل گشتم بهار رنگم از آسودگی طرفی نبست آخر****چه سازم آشنای فرصت پیمان گسل گشتم تلاش شوق از محرومی من داغ شد بیدل****که برگرد جهانی چون نفس بیرون دل گشتم غزل شمارهٔ 2027: به تحریک نقابش گر شود مایل سر انگشتم

به تحریک نقابش گر شود مایل سر انگشتم****ز پیچیدن جهانی رشته می‌بندد بر انگشتم مپرسید از اثر پیمایی حسن عرقناکش****اشارت گرکنم از دور می‌گردد تر انگشتم هلاکم‌کرد دست نارساکز رشک بیکاری****سنان‌ها می‌کشد عمری‌ست بر یکدیگر انگشتم تحیرنامهٔ مضمون زنهارم که می‌خواند****ببندد نامه بر، ای‌کاش بر بال و پر انگشتم تو ای نامهربان گر وا نداری دستم از دامن****چه دارد مدعی با من مگر بوسد سر انگشتم اگر صد نوبتم ناز تو راند تیغ برگردن****همان چون شمع ازتسلیم بر چشم تر انگشتم به سیم و زر چه امکانست فقرم سرفرود آرد****گلوی حرص می‌افشارد از انگشتر انگشتم اگر چون گردباد از خاکساری می‌شدم غافل****قلم برکهکشان می‌راند تحریک سر انگشتم دربن خمخانه‌ها مخمور من نگذشت صهبایی****صدا خواهد کشید اکنون ز طبع ساغر انگشتم چو ماه نو به این مستی شکست امشب‌کلاه من****که خاتم هم قدح کج کرده می‌آید در انگشتم نمی‌دانم چه‌گل دامن‌کشید از دست من یارب****که فریادی‌ست چون منقار بلبل در هر انگشتم به چشم امتیازم اینقدر معلوم شد بیدل****که در دست ضعیفیها ز جسم لاغر انگشتم غزل شمارهٔ 2028: به فقر آخر سر و برگ فنای خویشتن گشتم

به فقر آخر سر و برگ فنای خویشتن گشتم****سراب موج نقش بوریای خویشتن گشتم به تمثال خمی چون ماه نو از من قناعت‌کن****بس است آیینهٔ قد دوتای خویشتن گشتم به قدر گفت‌وگو هر کس در این جا محملی دارد****دو روزی من هم آواز درای خوبشتن گشتم سپند مجمرآهم مپرسید ازسراغ من****پری افشاندم وگرد صدای خوبشتن‌گشتم غبارم عمرها برد انتظار باد دامانی****ز خود برخاستم آخر عصای خویشتن‌گشتم دمیدن دانه‌ام را صید چندین ربشه کرد آخر****قفس تا بشکنم دامی برای خوبشتن‌گشتم حیا یک ناله بال افشان اظهارم نمی‌خواهد****قفس فرسود دل چون مدعای خویشتن‌گشتم خط پرگار وحدت را سراپایی نمی‌باشد****به‌گرد ابتدا و انتهای خوبشتن گشتم ندانم شعلهٔ افسرده‌ام یا گرد نمناکم****که تا ازپا نشستم نقش پای خوبشتن‌گشتم مآل جستجوی شعله‌ها خاکستر است اینجا****نفس تا سوخت پرواز رسای خویشتن‌گشتم درین دریا که غارتگاه بیتابی‌ست امواجش****گهروار از دل صبر آزمای خویشتن گشتم سراغ مطلب نایاب مجنون کرد عالم را****به ذوق خویش من هم در قفای خویشتن گشتم سواد نسخهٔ عیشم به درس حسن شد روشن****گشودم بر تو چشم و آشنای خویشتن‌گشتم خطا پیمای جام بیخودی معذور می‌باشد****به یادگردش چشمت فدای خوبشتن گشتم کباب یک نگاهم بود اجزای من بیدل ***به رنگ شمع از سر تا به پای خوبشتن‌گشتم غزل شمارهٔ 2029: کو جهد که چون بوی گل از هوش خود افتم

کو جهد که چون بوی گل از هوش خود افتم****یعنی دو سه گام آنسوی آغوش خود افتم در سوختنم شمع صفت عرض نیازیست****مپسندکه در آتش خاموش خود افتم در خاک ره افتاده‌ام اما چه خیالست****کز یاد شب وعده فراموش خود افتم بهر دگران چند کنم وعظ طرازی****ای کاش شوم حرفی و در گوش خود افتم کو لغزش پایی که به ناموس وفایت****بار دو جهان گیرم و بر دوش خود افتم عمریست که دریا به‌کنار است حبابم****آن به که در اندیشهٔ آغوش خود افتم شور طلبم مانع تحقیق وصالست****خمخانهٔ رازم اگر از جوش خود افتم ای بخت سیه‌روز چرا سایه نکردی****تا در قدم سرو قباپوش خود افتم بیدل همه تن بار خودم چون نفس صبح****بر دوش که افتم اگر از دوش خود افتم غزل شمارهٔ 2030: کی در قفس و دام هوا و هوس افتم

کی در قفس و دام هوا و هوس افتم****آن شعله نی‌ام من که به هر خار و خس افتم در قطره‌ام انداز محیطست پر افشان****حیف است کز افسون گهر در قفس افتم از بی نفسی کم نشود ربط خروشم****در قافلهٔ حیرت اگر چون جرس افتم بیقدر نی‌ام گر به چمن سازی تسلیم****در خاک به رنگ ثمر پیش رس افتم رسوایی عاشق به ره یار بهشتی است****ای کاش درین کوچه به چنگ عسس افتم اندیشهٔ تغییر وفا هوش گداز است****ترسم که رود عشق و به دام هوس افتم چون شانه به این سعی نگون درخم زلفت****چندان که قدم پیش نهم باز پس افتم از بس که دو تا گشته‌ام از بار ضعیفی****خلخال شمارد چو به پای مگس افتم فریاد نفس سوختگان عجز نگاهیست****ای وای که دور از تو به یک ناله‌رس افتم چون صبح اگر دم زنم از جرات هستی****از شرم شوم آب و به فکر نفس افتم سر تا قدمم نیست بجز قطرهٔ اشکی****عالم همه یارست به پای چه کس افتم طاووس ز نقش پر خود دام به دوش است****بیدل چه عجب گر ز هنر در قفس افتم غزل شمارهٔ 2031: کو شور دماغی که به سودای تو افتم

کو شور دماغی که به سودای تو افتم****گردی کنم ایجاد و به صحرای تو افتم عمری‌ست درین باغ پر افشان امیدم****شاید چو نگه بر گل رعنای تو افتم آن زلف پریشان همه جا فتنه فکنده‌ست****هر دام که بینم به تمنای تو افتم چون سایه ز سر تا قدمم ذوق سجودی ست****بگذار که در پای سراپای تو افتم مپسند که امروز من گمشده فرصت****در کشمکش وعدهٔ فردای تو افتم خورشید گریبان خیالات ندارد****کو لفظ که در فکر معمای تو افتم پروای خم ابروی ناز فلکم نیست****هیهات گر از طاق دل‌آرای تو افتم چون سیل درین دشت و درم نیست تسلی****یا رب روم از خویش به درباب تو افتم بیدل به ره عشق تلاشت خجلم کرد****پیش‌آ قدمی چند که در پای تو افتم غزل شمارهٔ 2032: شب‌که عبرت را دلیل این شبستان یافتم

شب‌که عبرت را دلیل این شبستان یافتم****هر قدرچشمم به خود وا شد چراغان یافتم جام می خمیازهٔ جمعیت آفاق بود****قلقل مینا شکست رنگ امکان یافتم سیر این هنگامه‌ام آگاه کرد از ما و من****ناله‌ای گم کرده بودم در نیستان یافتم سایهٔ ژولیده‌مویی از سر من کم مباد****پشم اگر رفت از کلاهم سنبلستان یافتم هر کسی چون گل در این‌گلشن به رنگی می‌کش است****لب به ساغر باز کردم بیرهٔ پان یافتم عمرها می‌آمد از گردونم آهنگی به گوش****پرده تا بشکافت دوکی را غزلخوان یافتم سیر کردم از بروج اختران تا ماه و مهر****جمله را در خانه‌های خویش مهمان یافتم ربط اجزای عناصر بس که بی‌شیرازه بود****هریکی را چار موج فتنه توفان یافتم میوهٔ باغ موالید آن‌قدر ذوقم نداد****از سه پستان شیر دوشیدم شبستان یافتم بر رعونت ناز تمکین داشت تیغ‌کوهسار****جوهرش را در دم صبحی پر افشان یافتم دشت را نظاره‌کردم گرد دامن بود و بس****بحر را دیدم نمی در چشم حیران یافتم آسمان هر گه مهیا کرد آغوش هلال****پستیی را از لب این بام خندان یافتم خانهٔ خورشید جاروب تامل می‌زند****سایه را آنجا چراغ زیر دامان یافتم صبح تا فرصت شمارد شمع دامن چیده بود****از تلاش زندگانی مردن آسان یافتم مور روزی دانه‌ای می‌برد در زیر زمین****چون برون افکند خال روی خوبان یافتم آن سماروغی‌که می‌رست از غبارکوچه‌ها****چشم مالیدم شکوه چتر شاهان یافتم موی مجنون رنگی از آشفتگی پرواز داد****گرد چینی خانهٔ فغفور و خاقان یافتم چشمهٔ اسکندر آبش موج در آیینه داشت****کوس اقبال سلیمان شور مرغان یافتم ناامیدی بسکه سامان طمع در خاک ر یخت****ریگ صحرای قیامت جمله دندان یافتم عالمی‌گردن به رعنایی‌کشید و محو شد****مجمع این شیشه‌ها در طاق نسیان یافتم هر زمینی ربشهٔ وهمی دگر می‌پرورد****ربش زاهد شانه کردم باغ رضوان یافتم سر بریدن در طریق وهم رسم ختنه داشت****نفس کافر را درین صورت مسلمان یافتم حرص واماند از تردد راحت استقبال‌کرد****پای خر در گل فرو شد گنج پنهان یافتم خلق زحمت می‌کشد در خورد تمییز فضول****ناقه مست و بار بر دوش شتربان یافتم هرکرا جستم چو من‌گمگشتهٔ تحقیق بود****بی‌تکلف کعبه را هم در بیابان یافتم چرخ هم نگشود راه خلوت اسرار خویش****دامن این هفت خلعت بی‌گریبان یافتم بیدل اینجا هیچکس از هیچکس چیزی نیافت****پرتو خورشید بر مهتاب بهتان یافتم غزل شمارهٔ 2033: آرزو بیتاب شد ساز بیانی یافتم

آرزو بیتاب شد ساز بیانی یافتم****چون جرس در دل تپیدنها فغانی یافتم خاک را نفی خود اثبات چمنها کردن است****آنقدر مردم به راه او که جانی یافتم بی‌نیازی در کمین سجدهٔ تسلیم بود****تا زمین آیینه گردید آسمانی یافتم کوشش غواص دل صد رنگ گوهر می‌کشد****غوطه در جیب نفس خوردم جهانی یافتم دستگاه جهد فهمیدم دلیل امن نیست****بال و پر در هم شکستم آشیانی یافتم جلوه‌ها بی پرده و سعی تماشا نارسا****هر دو عالم را نگاه ناتوانی یافتم وحشت عمر از کمین قامت خم جوش زد****تیر شد ساز نفس تا من کمانی یافتم یأس چون امید در راه تو بی‌سامان نبود****آرزوی رفته را هم کاروانی یافتم چون هما برقسمت منحوس من باید گریست****شد سعادتها ضمان تا استخوانی یافتم همچو آن آیینه کز تمثال می‌بازد صفا****گم شدم در خویش از هر کس نشانی یافتم چول سحر زین جنس موهومی که خجلت عرض اوست****گر همه دامن ز خود چیدم دکانی یافتم زندگانی هرزه تا ز عرصهٔ تشویش بود****بیدل از قطع نفس ضبط عنانی یافتم غزل شمارهٔ 2034: چون آینه چندان به برش تنگ گرفتم

چون آینه چندان به برش تنگ گرفتم****کز خویش برون آمدم و رنگ گرفتم نامی که ندارم هوس نقش نگین داشت****دامان خیالی به ته سنگ گرفتم عجز طلبم گشت عنان تاب نگاهش****ره بر رم آهو ز تک لنگ گرفتم چون غنچه شبم لخت دلی در نظر آمد****دامان تو پنداشتم و تنگ گرفتم خلقی در ناموس زد و داغ جنون برد****من نیزگرفتم‌که ره ننگ‌گرفتم خجلت‌کش خودسازی‌ام از خودشکنیها****نگشوده در صلح و ره جنگ گرفتم گر چرخ نسنجید به میزان وقارم****من نیز به همت کم این سنگ گرفتم در ترک تعلق چقدر ناز و غنا بود****بر هر چه هوس پای زد اورنگ گرفتم تاگرم‌کنم بستر امنی‌که ندارم****چون صبح نفس زیر پررنگ‌گرفتم بیدل نفس آخر ورق آینه گرداند****سیلی به تجرد زدم و رنگ گرفتم غزل شمارهٔ 2035: به دل گردی ز هستی یافتم از خویشتن رفتم

به دل گردی ز هستی یافتم از خویشتن رفتم****نفس تا خانهٔ آیینه روشن کرد من رفتم شرار کاغذم از بی‌دماغیها چه می‌پرسی****همه گر یک قدم رفتم به خویش آتش‌فکن رفتم ز باغ امتیاز آیینه‌گل چیدن نمی‌داند****تحیر خلوت‌آرا بود اگر در انجمن رفتم زدل بیرون نجستم چون خیال از آسمان تازی****نیفتادم به غربت هر قدر دور از وطن رفتم تحیر شد دلیلم در سواد دشت آگاهی****همان تار نگاهم جاده بود آنجا که من رفتم ز بس وحشت کمین الفت اسباب امکانم****کسی با خویش اگرپرد‌اخت من از خویشتن رفتم چو شمعم مانع وحشت نشد بی‌دست و پاییها****به لغزشهای اشک آخر برون زین انجمن رفتم به آگاهی ندیدم صرفهٔ تدبیر عریانی****ز غفلت چشم پوشیدم به فکر پیرهن رفتم هجوم ضعف برد از یادم امید توانایی****نشستم آنقدر بر خاک کز برخاستن رفتم پر طاووس دارد محمل پرواز مشتاقان****به یادت هر کجا رفتم به سامان چمن رفتم ادا فهم رموز غیب بودن دقتی دارد****عدم شد جیب فطرت تا به فکر آن دهن رفتم به قدر التفات مهر دارد ذره پیدایی****به یادت گر نمی‌آیم یقینم شد که من رفتم مرا بر بستن لب فتح باب راز شد بیدل****که در هر خلوت از فیض خموشی بی‌سخن رفتم غزل شمارهٔ 2036: تحیر مطلعی سرزد چو صبح از خویشتن رفتم

تحیر مطلعی سرزد چو صبح از خویشتن رفتم****نمی‌دانم که آمد در خیال من که من رفتم صدای ساغر الفت جنون کیفیت‌ست اینجا****لب او تا به حرف آمد من از خود چون سخن رفتم شبم بر بستر گل یاد او گرداند پهلویی****تپیدم آنقدر بر خود که بیرون از چمن رفتم ز بزم او چه امکانست چون شمعم برون رفتن****اگر از خویش هم رفتم به دوش سوختن رفتم برون لفظ ممکن نیست سیر عالم معنی****به عریانی رسیدم تا درون پیرهن رفتم تمیز وحدتم از گرد کثرت بر نمی‌آرد****به خلوت هم همان پنداشتم در انجمن رفتم درین گلشن که سیر رنگ و بوی خودسری دارد****جهانی آمد اما من ز یاد آمدن رفتم ندارم جز فضولیهای راحت داغ محرومی****به خاک تیره چون شمع از مژه بر هم زدن رفتم به قدر لاف هستی بود سامان فنا اینجا****نفس یک عمر بر هم یافتم تا در کفن رفتم به اثباتش جگر خوردم به نفی خود دل افشردم****ز معنی چون اثر بردم نه او آمد نه من رفتم چو گردون عمرها شد بال وحشت می‌زنم بیدل****نرفتم آخر از خود هر قدر از خویشتن رفتم غزل شمارهٔ 2037: دوش گستاخ به نظارهٔ جانان رفتم

دوش گستاخ به نظارهٔ جانان رفتم****جلوه چندان به عرق زد که به توفان رفتم سیر این انجمنم آمد و رفت سحراست****یک نفس نامده صد زخم نمایان رفتم فیض عریان تنی‌ام خلعت صحرا بخشید****جیب شوق آنهمه وا شد که به دامان رفتم بی نشانی اثرم آینهٔ بوی گلم****رنگ شد کسوت من کاینهمه عریان رفتم بیش ازین سعی زمینگیر خموشی چه کند****تا به جایی که نفس ماند ز جولان رفتم فکر خود بود همان خلوت تحقیق وصال****تا به دامان تو از راه گریبان رفتم چقدر کاغذ آتش زده‌ام داغ تو داشت****که ز خود نیز به سامان چراغان رفتم تپش دل سحری بوی گلی می‌آورد****رفتم از خویش ندانم به چه عنوان رفتم بایدم تا ابد از خود به خیالش رفتن****یارب از بهر چه آنجا من حیران رفتم نگه‌دیدهٔ قربانی‌ام از شوق مپرس****سر آن جلوه رهی داشت که پنهان رفتم جرأت پا نپسندید طواف چمنش****حیرتم رنگ ادب ریخت به مژگان رفتم خجلت نشو و نمایم به عدم یاد آمد****رنگ ناکرده گل از چهرهٔ امکان رفتم پای پر آبله شد دست تأسف بیدل****بسکه از وادی امید پشیمان رفتم غزل شمارهٔ 2038: تا به در یوزهٔ راحت طلبیدن رفتم

تا به در یوزهٔ راحت طلبیدن رفتم****مژه گشتم سر مویی به خمیدن رفتم صبح از بی نفسی قابل اظهار نبود****زین گلستان به غبار ندمیدن رفتم تا به مقصد بلدم گشت زمینگیری عجز****همه جا پیشتر از سعی رسیدن رفتم نبض جهدم شرر کاغذ آتش زده است****یک مژه راه به صد چشم پریدن رفتم چون هلالم چقدر نشئهٔ تسلیم رساست****سرکشی داغ شد از بس به خمیدن رفتم شور این بزم جنون خیره دماغی می‌خواست****دل نپرداخت به افسانه شنیدن رفتم این شبستان به چراغان هوس یمن نداشت****که به صد چشم همان داغ ندیدن رفتم یأس بر حیرت حال گهرم می‌گرید****قطره‌ای داشتم از یاد چکیدن رفتم سیر گلزار تمنای تو طاووسم کرد****غوطه در رنگ زدم تا به پریدن رفتم بیدل آندم که به تسلیم شکستم دامن****تا در امن به پای نرسیدن رفتم غزل شمارهٔ 2039: گر به پرواز و گر از سعی تپیدن رفتم

گر به پرواز و گر از سعی تپیدن رفتم****رفتم اما همه جا تا نرسیدن رفتم طرف دامن ز ضعیفی نشکستم چون شمع****آخر از خویش به دوش مژه چیدن رفتم چون سحر هفت فلک وحشت شوقم طی‌کرد****تا کجاها پی یک آه کشیدن رفتم حیرت از وحشتم آیینهٔ دیدار تو ریخت****آنقدر ناله نگه شد که به دیدن رفتم عاجزی هم چقدر پایهٔ عزت دارد****برفلک همچو مه نو به خمیدن رفتم بی پرو بالی من همقدم شبنم بود****زین چمن بر اثر چشم پریدن رفتم نارسایی چه‌کندگر نه به‌غفلت سازد****خواب پا داشتم افسانه شنیدن رفتم در ره دوست همان چون نگه بازپسین****اشک گل کردم و گامی به چکیدن رفتم چون حباب آینه‌ام هیچ نیاورد به عرض****چشم واکردم و در فکر ندیدن رفتم بیرخت حاصل سیر چمنم خنده نبود****یک دوگل بر اثر سینه دریدن رفتم نالهٔ جسته‌ام از فکر سراغم بگذر****تاکشیدم نفس آن سوی رمیدن رفتم موج‌گوهر به صدف راز خموشان می‌گفت****گوش گرداب‌گرفتم به شنیدن رفتم غدر تدبیر فنا داشت شکست پرو بال****دامن شعله‌گرفتم به پریدن رفتم سیر هستی چو سحر یک دو نفس افزون نیست****تو همان‌گیرکه من هم به دمیدن رفتم محمل شوق من آسوده نیابی بیدل****اشک راهی‌ست اگر من ز دویدن رفتم غزل شمارهٔ 2040: شب از رویت سخنهایی بهار اندوده می‌گفتم

شب از رویت سخنهایی بهار اندوده می‌گفتم****زگیسو هرکه می‌پرسید مشک سوده می‌گفتم وفا در هیچ صورت نیست ننگ آلود کمظرفی****ز خود چون صفر اگر می‌کاستم افزوده می‌گفتم خرابات حضورم گردش چشم که بود امشب****که من از هر چه می‌گفتم قدح پیموده می‌گفتم گذشت از آسمان چون صبح گرد وحشتم اما****هنوز افسانهٔ بال قفس فرسوده می‌گفتم ندامت هم نبود از چاره‌کاران سیهکاری****عبث با اشک درد دامن آلوده می‌گفتم جنون‌کرد وگریبانها درید از بند بند من****دو روزی بیش ازین حرفی‌که لب نگشوده می‌گفتم ز غیرت فرصت ذوق طلب دامن‌کشید از من****به جرم آن‌که حرف دست برهم سوده می‌گفتم نواهای سپند من عبث داغ تپیدن شد****به حیرت‌گر نفس می‌سوختم آسوده می‌گفتم گه از وحدت نفس راندم گه ازکثرت جنون خواندم****شنیدن داشت هذیانی‌که من نغنوده می‌گفتم سخنها داشتم از دستگاه علم و فن بیدل****به خاموشی یقینم شدکه پر بیهوده می‌گفتم غزل شمارهٔ 2041: چون شمع می‌روم ز خود و شعله قامتم

چون شمع می‌روم ز خود و شعله قامتم****گرد ره خرام که دارم قیامتم آن ناله‌ام که گر همه خاکم دهی به باد****کهسار می‌خورد قسم استقامتم تسلیم خوی از غم آفات رستن است****افکنده نیستی به جهان سلامتم مینا طبیعتم حذر از انفعال من****هرگاه آب می‌شوم آتش علامتم از قحط امتیاز معانی درین بساط****تحسینم این بس است که ننگ غرامتم یک دانه‌وار آبلهٔ دل نکرد نرم****دست آسیای سودن دست ندامتم کو وحشتی که بگذرم از دامگاه وهم****تشویش رفتن است به قدر اقامتم عمریست نام من به جنون دارد اشتهار****داغ نگین تراشی سنگ ملامتم بیدل ز حالم اینکه نفس گرد می‌کند****کم نیست در قلمرو هستی‌کرامتم غزل شمارهٔ 2042: چنین‌کز گردش چشم تو می‌آید به جان انجم

چنین‌کز گردش چشم تو می‌آید به جان انجم****سزد گر شرم ریزد چون عرق با آسمان انجم تو هر جا می خرامی نازنینان رفته‌اند از خود****بود خورشید را یکسر غبار کاروان انجم سر زلفت ز دستم رفت و اشکی ریخت از مژگان****چوشب رفت از نظر عاریست در ضبط عنان انجم شبی با برق دندان گهر تاب‌ات مقابل شد****هنوز از کهکشان دارد همان خس در دهان انجم بود بر منظر اوج کمالت نردبان گردون****سزد بر قصر دیوان جلالت پاسبان انجم چه امکانست سعی دل تپیدن نارسا افتد****من و آهی‌که دارد بی‌تو بر نوک سنان انجم نیاز آهنگ توفان خیال کیست حیرانم****که برهم چید اشک من زمین تا آسمان انجم جفا خیز است دهر اینجا مروت کو محبت کو****سپهرش دست ظلمست و دل نامهربان انجم زگردون مایهٔ عشرت طمع دارم و زین غافل****که اینجا هم عنان اشک می‌باشد روان انجم دماغت سر خوش پرواز وهم است آنقدر ورنه****همان از نارسایی می‌تپد در آشیان انجم تمیز سعد و نحس دهر بی غفلت نمی‌باشد****همین در شب توان دیدن اگر دارد نشان انجم مخور بیدل فریب تازگی از محفل امکان****که من عمریست می‌بینم همان چرخ و همان انجم غزل شمارهٔ 2043: ز خورشید جمالش تا عرق سازد عیان انجم

ز خورشید جمالش تا عرق سازد عیان انجم****به‌گردون می‌شود در دیدهٔ حیرت نهان انجم سر زلفش ز دستم رفت اشکم ریخت از مژگان****که چون شب بگذرد ریزد ز چشم آسمان انجم اسیر حلقهٔ بیتابی شوق‌که می‌باشد****که همچون اشک می‌ریزد ز چشم آسمان انجم مگر با نسبت آن گوهر دندان مقابل شد****که می‌گیرد مدام از کهکشان خس در دهان انجم به امیدی‌که مهر طلعتش‌کی جلوه فرماید****چو بیدل منتظر هر شب به چشم خونفشان انجم غزل شمارهٔ 2044: کند هر جا عرق ز آن ماه تابان گلفشان انجم

کند هر جا عرق ز آن ماه تابان گلفشان انجم****شکست رنگ سازد جمع چون برگ خزان انجم جبین و عارضش از دور دیدم در عرق گفتم****که این ماه است و آن خورشید تابان است و آن انجم تو بر خاک درش یک نقش پا کسب سعادت کن****به اظهار اثرگو داغ شو بر آسمان انجم در آن وادی که یاد اوست شمع راه امیدم****توان خرمن نمودن از غبار کاروان انجم عرق جوش است حسن ای شوق چشم حیرتی وا کن****قدح باید گرفت آندم که آمد در میان انجم به هرجا شکوه‌ای گل کرده است از بخت ناسازم****ز خجلت چون شرر در سنگ می‌باشد نهان انجم به غیر از سوختن تخمی ندارد مزرع امکان****به این حاصل مگر در خاک کارد آسمان انجم شراری چند سامان کن اگر در خود زدی آتش****نمی‌تابد به کام بینوایان رایگان انجم چراغ این شبستان قابل پرتو نمی‌باشد****نتابد کرم شبتابی مگر در آشیان انجم تو از غفلت به صد امید سودا کرده‌ای ورنه****به غیر از چشمک خشکی ندارد در دکان انجم درین حسرت که مهر طلعتش کی پرده برگیرد****چو بیدل می‌تپد هر شب به چشم خون فشان انجم غزل شمارهٔ 2045: شب بزم خیالی به دل سوخته چیدم

شب بزم خیالی به دل سوخته چیدم****تصویر تو گل کرد ز آهی که کشیدم تا هیچکسم منتظر وصل نداند****گشتم عرق و در سر راه تو چکیدم عجزم چقدر پایهٔ اقبال رسا داشت****جایی نخمیدم که به پایی نرسیدم گل کردن ازین باغ جنون هوس کیست****پرواز غبارم سحری داشت دمیدم در تخم ، محالست کند ریشه فضولی****پایم به در افتاد ز دامن که دوبدم نیرنگ دل از صورت من شبهه تراشید****رفتم که کنم رفع دوبی آینه دیدم آخر الم زندگی‌ام تیر برآورد****برداشت نفس آن همه زحمت‌که خمیدم تا خون من از خواب به صد حشر نخیزد****در سایهٔ مژگان تو کردند شهیدم هستی چمنی داشت ز آرایش عبرت****چون شمع گلی چند به نوک مژه چیدم حیرت قفس خانهٔ چشمم چه توان کرد****هرگه بهم آرم مژه قفل است‌کلیدم بیدل چقدر سرمه نوا بود ندامت****کز سودن دست تو صدایی نشنیدم غزل شمارهٔ 2046: نیست در میدان عبرت باکی از نیک و بدم

نیست در میدان عبرت باکی از نیک و بدم****صاحب خفتان شرمم عیب‌پوشی چلقدم منفعل نشو و نمای سر به جیبم داده‌اند****رستن مو می‌کشد نقاش تصویر قدم هرچه پیش آید غنیمت مفت سعی بیکسی است****آدمم اما هلاک صحبت دام و ددم صد امل گر تازد آنسوی قیامت گرد من****انفعالم نیست بیکار جهان سرمدم عشرت این انجمن پر انفعال آماده بود****فرصت مستی عرقها کرد تا ساغر زدم تنگی میدان هوشم کرد محکوم جهات****زندگی در بیخودی گر جمع کردم بیحدم رنگ و بوها جمع دارد میزبان نوبهار****هر دو عالم را صلا زد عشق تا من آمدم کعبه و دیری ندیدم غیر الفت‌گاه دل****هرکجا رفتم به پیش آمد همین یک معبدم خاکسار عشق را پامال نتوان یافتن****پرتو خورشید بر سرهاست در زیر قدم از بهار من چراغ عبرتی روشن کنید****همچو رنگ خون چمن پرداز چندین مشهدم بیدل از ترک هوس موج‌گهر افسرده نیست****پشتی بنیاد اقبالیست در دست ردم غزل شمارهٔ 2047: ازین حسرت قفس روزی دو مپسندید آزادم

ازین حسرت قفس روزی دو مپسندید آزادم****که آن ناز آفرین صیاد خوش دارد به فریادم خرد بیهوده می‌سوزد دماغ فکر تعمیرم****غم‌آباد جنونم خانه ویرانی است بنیادم به توفان رفتهٔ شوقم ز آرامم چه می‌پرسی****که من گر خاک هم گردم همان در دامن بادم دماغ نکهت گل از وداع غنچه می‌بالد****محبت همچو آه از رفتن دل کرده ایجادم ز بس‌گرم است در یادت هوای عالم الفت****عرق آلوده می‌آید ز دل اشک شرر بادم خبر از خود ندارم لیک در دشت تمنایت****دل‌گمگشته‌ای دارم که از من می‌دهد یادم غبار ناتوانم بسته نقش دست امیدی****که نتواند ز دامانت کشیدن کلک بهزادم امید تلخکامان وفا شیرینیی دارد****لب حسرت به جوی شیر تر کرده است فرهادم ز پرواز دگر چون بلبل تصویر محرومم****پری در رنگ می‌افشانم و حیران صیادم قفس از ششجهت باز است اما ساز وحشت کو****من و آن بی پروبالی که نتوان کرد آزادم شکوه فطرتم فرشست هرجا می‌روی بیدل****ز هستی تا عدم یک سایه افکنده است شمشادم غزل شمارهٔ 2048: چشمش افکنده طرح بیدادم

چشمش افکنده طرح بیدادم****سرمه کو تا رسد به فریادم سرو تهمت قفس چه چاره کند****پا به گل کرده‌اند آزادم شبنم انفعال خاصیتم****همه آب است و خاک بنیادم از فسون نفس مگوی و مپرس****خاک نا گشته می‌برد بادم درد عشق امتحان راحت داشت****همچو آتش به بستر افتادم دلش آزادی‌ام نمی‌خواهد****قفس است آرزوی صیادم او دلم داد تا به خود نگرم****من هم آیینه در کفش دادم خالی‌ام از خود و پر از یادش****شیشهٔ مجلس پری زادم بی‌دماغانه نشکند چه کند****شیشه می‌خواست دل فرستادم نفسی هست جان کنی مفت است****تیشه دارم هنوز فرهادم نظم و نثری که می کنم تحریر****به که در زندگی کند شادم ورنه حیفست نقشم از پس مرگ****گل زند بر مزار بهزادم این زمان هرچه دارم از من نیست****داشتم آنچه رفت از یادم نیستی هم به داد من نرسید****مرگ مرد آن زمان که من زادم یأس من امتحان نمی‌خواهد****بیدلم عبرت خدا دادم غزل شمارهٔ 2049: قیامت می‌کند حسرت مپرس از طبع نا شادم

قیامت می‌کند حسرت مپرس از طبع نا شادم****که من صد دشت مجنون دارم و صد کوه فرهادم زمانی در سواد سایهٔ مژگان تأمل کن****مگر از سرمه دریابی شکست رنگ فریادم حضور نیستی افسون شرکت بر نمی‌دارد****دو عالم با فراموشی بدل کن تا کنی یادم گرفتار دو عالم رنگم از بیرحمی نازت****امیر الفت خود کن اگر می‌خواهی آزادم چو طفل اشک درسم آنقدر کوشش نمی‌خواهد****به علم آرمیدن لغزش پایی‌ست استادم به سامان دلم آوارهٔ صد دشت بیتابی****ز منزل جاده‌ام دور است یا رب گم شود زادم طراوت برده‌ام از آب و گرمی از دل آتش****چو یاقوت از فسردن انفعال صلح اضدادم فلک مشکل حریف منع پروازم تواند شد****چو آواز جرس گیرم قفس سازد ز فولادم درین صحرای حیرت دانه و دامی نمی‌باشد****همان چون بلبل تصویر نقاش است صیادم علاج خانهٔ زنبور نتوان کرد بی آتش****رکاب ناله گیرم تا ستاند از فلک دادم نفس را دام الفت خواند‌ه ام چون صبح و زین غافل****که بیرون می‌برد زین خاکدان آخر همین بادم غبار جان کنی بر بال وحشت بسته‌ام بیدل****صدای بیستونم قاصد مکتوب فرهادم غزل شمارهٔ 2050: ای دلت حسرت کمین انتخاب صبحدم

ای دلت حسرت کمین انتخاب صبحدم****نقطه‌ای از اشک کن اندرکتاب صبحدم عمر در اظهار شوخی پر تنک سرمایه است****یک نفس تاکی فروشد پیچ و تاب صبحدم تیره‌روزان جنون را هست بی‌انداز چرخ****چاک دل صبح طرب داغ آفتاب صبحدم هر دل افسرده داغ انتظار فیض نیست****آفتابست آنکه می‌بینی لباب صبحدم وحشت ما بر تعلق دامنی افشانده است****تکمه نتوان یافت در بند نقاب صبحدم عالم فرصت ندارد از غبار ما سراغ****می‌دود این ریشه یکسر در رکاب صبحدم آسمان‌گر بی‌حسد می‌بود در ایثار فیض****دیده‌های اخترش می‌داشت تاب صبحدم رنج الفت را علاج از غیر جستن آفت است****رعشه بر مخمور می می‌بندد آب صبحدم نشئهٔ غفلت به هر رنگی که باشد مفت ماست****کاش ما را واگذارد دل به خواب صبحدم از توهم چند خواهی زیست مغرور امل****ای نفس گم‌کرده درگرد سراب صبحدم گر قدت خم‌کرد پیری راستی مفت صفاست****در دم صدق است بیدل فتح باب صبحدم غزل شمارهٔ 2051: می‌رسد گویند باز آن آفتاب صبحدم

می‌رسد گویند باز آن آفتاب صبحدم****صبح‌کی خواهد دمید ای من خراب صبحدم ناله یکسر نغمهٔ ساز شب اندوه ماست****دیدهٔ‌گریان همان جام شراب صبحدم تخم اشکی چند در چاک جگر افشانده‌ایم****نیست جنس شبنم ما غیر باب صبحدم یاد تیغت بست چشم انتظار زخم ما****می‌برد خمیازه از مخمور آب صبحدم دل به وحشت دادم اما گریه دام حیرتست****شبنم آبی می‌کند در شیر ناب صبحدم غفلت آگاهی‌ست می‌باید مژه برداشتن****دامن شب می‌درد یکسر نقاب صبحدم زندگی‌کمفرصت است از مدعای دل مپرس****در نفس خون شد سوال بی‌جواب صبحدم گر سواد عمر روشن‌کرده‌ای هشیار باش****سطر موهوم نفس دارد کتاب صبحدم این پارتگاه وحشت قابل آرام نیست****عزم گلزاری دگر دارد شتاب صبحدم پیرگشتی اعتماد عمرت از بیدانشی‌ست****دل منه بر دولت و پا در رکاب صبحدم آب و رنگ باغ فیض از عالم افراط نیست****به که جز شبنم نیفشاند سحاب صبحدم غفلت ایام پیری از سر ماوا نشد****سخت دشوار است بیدل ترک خواب صبحدم غزل شمارهٔ 2052: دلبر شد و من پا به دل سخت فشردم

دلبر شد و من پا به دل سخت فشردم****خاکم به سر ای وای‌که جان رفت و نمردم جان سختی صبرم چقدر لنگ بر آورد****کاین یک مژه ره جز به قیامت نسپردم پایم ته سنگ آمد از افسردس دل****تاب رگ خواب از گره آبله خوردم برگ طرب من ورق لاله برآمد****آه ازکف خونی که سیه گشت و فسردم دل نیز ز افسردگیم سرمه نوا ماند****بر شیشه اثرکرد سیه روزی دردم چون شمع قیامت به سرم می‌کند امروز****داغی‌که چرا سر به خرامش نسپردم ای هستی مبرم چه ندامت هوسیهاست****گیرم دو سه روزت نفسی بود شمردم بی شربت مرگ اینقدرم داغ تپیدن****فریاد ز آبی‌که ندادند به خوردم بیدل مژه از خویش نبستم گنه کیست****راحت عملی داشت که من پیش نبردم غزل شمارهٔ 2053: ز دست عافیت داغم سپند یأس پروردم

ز دست عافیت داغم سپند یأس پروردم****به این آتش که من دارم مگر آتش کند سردم اسیر ششدر و تدبیر آزادی جنونست این****چو طاس نرد هر نقشی‌که آوردم نیاوردم چو شبنم شرم پیدایی‌ست آثار سراغ من****عرق چندان که می‌بالد بلندی می‌کند گردم چو اوراق خزان بی‌اعتبارم خوانده‌اند اما****جهانی رنگ سیلی خورده است از چهرهٔ زردم در آن مکتب که استغنا عیار معنی‌ام گیرد****کلاه جم بنازد بر شکست‌گوشهٔ فردم ز خویشم می‌برد یاد خرام او به آن مستی****که‌گل پیمانه‌گرداند اگر چون رنگ برگردم ز عریانی درین میدان ندارم ننگ رسوایی****شکوه جوهر تیغم خط پیشانی مردم وفایم خجلت ناقدردانی برنمی‌دارد****اگر بر آبله پا می‌نهم دل می‌کند دردم نی‌ام بیدل خجالت مایهٔ ننگ تهی‌دستی****چو مضمون در خیال هر که می‌آیم ره آوردم غزل شمارهٔ 2054: نگه واری بس است از جیب عبرت سر برآوردم

نگه واری بس است از جیب عبرت سر برآوردم****شرار بی‌دماغ آخر ندارد پر زدن هر دم گریبان می‌درم چون صبح و برمی‌آیم از مستی****چه سازم نعل در آتش ز افسون دم سردم چه سودا در سر مجنون دماغم آشیان دارد****که چون ابر آب‌گردیدن ببرد آشفتن‌گردم غبارم توأم آشفتن آن طره می‌بالد****همه‌گر در عدم باشم نخواهی یافتن فردم تو سیر زعفران داری و من می‌کاهم از حسرت****زمانی هم بخند ای بی‌مروت بر رخ زردم ندارم گر تلاش منصب اقبال معذورم****به خاک آسودهٔ بخت سیاهم سایه پروردم جهانی می‌گذشت آوارهٔ وحشت خرامیها****در مژگان فراهم کردم و در خانه آوردم جنون بر غفلت بیکاری من رحم کرد آخر****گریبان گر به دست من نمی‌آمد چه می‌کردم چو شمعم غیرت نامحرمیهاکاش بگدازد****که من هرچند سر در جیب می‌تازم برون‌گردم من بیدل نی‌ام آیینه لیک از ساده لوحیها ***به خوبان نسبتی دارم که باید گفت بیدردم غزل شمارهٔ 2055: زبن باغ همچو شبنم رنج خیال بردم

زبن باغ همچو شبنم رنج خیال بردم****هرکس طراوتی برد من انفعال بردم ماه از تمامی اینجا آرایش کلف داشت****من نیز رنج فطرت بهر ملال بردم در دیر نا امیدی دل آتشی نیفروخت****آخر به دوش حسرت چون شب زگال بردم داد دل از عزیزان‌کس بیش ازاین چه خواهد****در مجلس‌کری چند فریاد لال بردم باوضع اهل عالم راضی نگشت همت****هرکلفتی‌که بردم زبن بد خصال بردم دل را تردد جاه ازفقرکرد غافل****در آرزوی چینی عرض سفال بردم چون شعله کز ضعیفی خاکسترش پناهست****پرواز منفعل بود سر زیربال بردم یاد نگاهی امشب بر صفحه‌ام زد آتش****رفتم ز خویش و با خود فوج غزال بردم تنهایی‌ام بر آورد از تنگنای اوهام****زین ششدر آخرکار بازی به خال بردم بیدل به این سیاهی کز دور کرده‌ام گل****پیش یقین خود هم صد احتمال بردم غزل شمارهٔ 2056: شبی سیر خیال نقش پای دلربا کردم

شبی سیر خیال نقش پای دلربا کردم****گریبان را پر از کیفیت برگ حنا کردم به ملک بی‌تمیزی داشت عالم ربط مژگانی****گشودم چشم و خلقی را ز یکدیگر جدا کردم گرانی کرد بر طبعم غرور ناز یکتایی****خمی بر دوش فطرت بستم و خود را دوتا کردم نمی از پیکرم جوشاند شرم ساز یکتایی****عرق غواصیی می‌خواستم باری شنا کردم غنا می‌باید از فقرم طریق شفقت آموزد****که بر فرق جهانی سایه از دست دعا کردم به ترک های و هو‌یم بی‌تلافی نیست سامانش****نی بزمم غناگر بینوا شد بوریا کردم به زنگ انباشتم آیینهٔ سوز محبت را****به ناموس وفا از آب گردیدن حیا کردم کلامم اختیاری نیست در عرض اثر بیدل****دل از بس ناله شد ساز نفس را تر صدا کردم غزل شمارهٔ 2057: نه دنیا دیدم و نی سوی عقبا چشم وا کردم

نه دنیا دیدم و نی سوی عقبا چشم وا کردم****غباری پیش رویم بود نذر پشت پا کردم شبی سیر خیال آن حنایی نقش پا کردم****گریبانها پر از کیفیت برگ حنا کردم به استقبال شوقش از غبار وادی امکان****گذشتم آنقدر از خویش هم رو بر قفا کردم نشان دل نجستم کوشش تحقیق شد باطل****برون زین پرده هر تیری که افکندم خطا کردم نبودم شمع تا از سوختن حاصل کنم رنگی****درین محفل به امید چه یا رب چشم وا کردم به ملک بی‌تمیزی داشت عالم ربط امکانی****گشودم چشم و خلقی را ز یکدیگر جدا کردم گرانی کرد بر طبعم غرور ناز یکتایی****خمی بر دوش فطرت بستم و خود را دوتا کردم به سعی آبله بینم ز ننگ هرزه جولانی****رفیقان چشمی ایجاد از برای خواب پا کردم به رنگ انباشتم آیینهٔ سوز محبت را****به ناموس وفا از آب گردیدن حیا کردم نمی از پیکرم جوشاند شرم ساز یکتایی****عرق غواصیی می‌خواستم باری شنا کردم غنا می‌باید از فقرم طریق شفقت آموزد****که بر فرق جهانی سایه از دست دعا کردم به ترک های و هویم بی‌تلافی نیست آسایش****نی بزم غنا گر بینوا شد بوریا کردم کلامم اختیاری نیست در عرض اثر بیدل****دل از بس آب شد ساز نفس را تر صدا کردم غزل شمارهٔ 2058: عبث خود را چو آتش تهمت آلود غضب کردم

عبث خود را چو آتش تهمت آلود غضب کردم****به هر خاشاک چندان گرم جوشیدم که تب کردم چو آن طفلی‌که رقص بسملش در اهتزاز آرد****نفسها را پر افشان یافتم ناز طرب‌کردم به داغ صد کلف واسوختم از خامی همت****چو ماه از خانهٔ خورشید اگر آتش طلب‌کردم مخواه از موج گوهر جرآت توفان شکاریها****کمند نارسایی داشتم صید ادب کردم ز حسن بی نشان تا وانمایم رنگ تمثالی****در حیرت زدم آیینه‌داری را سبب کردم به مستان می‌نوشتم بیخودی تمهید مکتوبی****مدادش را دوات از سایهٔ برگ عنب کردم چوشمع از خلوت و محفل شدم مرهون داغ دل****ز چندین دفتر آخر نقطه‌ای را منتخب‌کردم چو گردون هر چه جوشید از غبارم جوهر دل شد****به این یک شیشه خلقی را دکاندار حلب‌کردم به مشق عافیت ر‌اهی دگر نگشود این دریا****همین چون موج گوهر گردنی را بی‌عصب کردم نرفت از طینتم شغل تمنای زمین بوسش****چو ماه نو جبین گر سوده شد ایجاد لب کردم ندامت داشت بیدل معنی موهوم فهمیدن****به تحقیق نفس روز هزار آیینه شب کردم غزل شمارهٔ 2059: نه عبادت نه ریاضت کردم

نه عبادت نه ریاضت کردم****باده‌ها خوردم و عشرت کردم میهمان کرمی بود خیال****با فضولی دو دم الفت کردم هر چه زین مایده‌ام پیش آمد****نعمتی بودکه غارت کردم خلق در دیر و حرم تک زد و من****دل آسوده ن‌بارت‌کردم. گردم از عرصهٔ تشویش گذشت****آنسوی حشر قیامت‌کردم خاک را عرش برین نتوان‌کرد****ترک خود رایی همت کردم عافیت تشنهٔ بیقدری بود****سجده بر خاک مذلت کردم آگهی رنج پشیمانی داشت****عیبها در خور غفلت‌کردم. بی دماغ من ما و نتوان زیست****تن زدم خواب فراغت کردم شوق بی‌مقصد و، دل بی‌پروا****خاک بر فرق ندامت کردم تا شدم منحرف از علم و عمل****سیرکیفیت رحمت کردم مغفرت مزد معاصی بوده‌ست****کیست فهمد که چه خدمت کردم هیچم ازکرده و ناکرده مپرس****یاد آن چشم مروت کردم هرچه از دست من آمد بید‌ل****همه بی‌رغبت و نفرت‌کردم غزل شمارهٔ 2060: هنرها عرضه دادم با صفای دل حسد کردم

هنرها عرضه دادم با صفای دل حسد کردم****ز جوش جوهر این آیینه را آخر نمد کردم امل در عالم بیخواست بر هم زد حقیقت را****ز عقبا مزد نیکی خواستم غافل که بد کردم ره مقصد نمی‌گردید طی بی سعی برگشتن****ز گرد همت رو بر قفا تازی بلد کردم به اقبال دل از صد بحر گوهر باج می‌گیرد****سرشکی را که چون مژگان نیاز دست رد کردم درین گلشن ز خویشم برد ناگه ذوق ایثاری****چو صبح از یک شکست رنگ بر صد گل مدد کردم فضولیهای هستی یا رب از وصفم چه می‌خواهد****بقدر نیستی کاری که از من می‌سزد کردم بغیر از هیچ نتوان وهم دیگر بر عدم بستن****ستم‌کردم‌که من اندیشهٔ جان و جسد کردم دو عالم از دل بیمطلب من فال تسکین زد****محیطی را به افسون‌گهر بی جزر و مدّکردم غرض جمعیت دل بود اگر دنیا وگر عقبا****ز اسباب آنچه راحت ناخوشش فهمید رد کردم در آغاز انتها دیدم سحر را شام فهمیدم****ازل تا پرده بردارد تماشای ابد کردم هزار آیینه گل کرد از گشاد چشم من بیدل****به این صفر تحیر واحدی را بی‌عدد کردم غزل شمارهٔ 2061: من خاکسار گردن ز کجا بلند کردم

من خاکسار گردن ز کجا بلند کردم****سر آبله دماغی ته پا بلند کردم در و بام اوج عزت چقدر شکست پستی****که غبار هرزه تاز من و ما بلند کردم ز فسونگه تعین نفسی ز وهم گل کرد****چو سحر دماغ اقبال به هوا بلند کردم ز کجا نوای هستی در انفعال وا کرد****که هزار دست حاجت چو گدا بلند کردم صف غیرت خموشی علمی نداشت در کار****به چه سنگ خورد مینا که صدا بلند کردم طلب گدا طبیعت نشناخت قدر عزت****خم پایهٔ اجابت به دعا بلند کردم ره وهم زیر پا بود تک وهم دور فهمید****که به رنگ شمع گردن همه جا بلند کردم سر و کار خودسری ها ادب امتحانیی داشت****عرق نگون‌کلاهی ز حیا بلند کردم سحری نظر گشودم به خیال سرو نازی****ز فلک گذشت دوشم مژه تا بلند کردم به هزار ناز گل کرد چمن نیاز بیدل****که سر ادب به پایش چو حنا بلند کردم غزل شمارهٔ 2062: چون شمع روزگاری با شعله سازکردم

چون شمع روزگاری با شعله سازکردم****تا در طلسم هستی سیر گداز کردم قانع به یأس گشتم از مشق کج کلاهی****یعنی شکست دل را ابروی ناز کردم صبح جنون نزارم شوقی به هیچ شادم****گردی به باد دادم افشای راز کردم رقص سپند یارب زین بیشتر چه دارد****دل بر در تپش زد من ناله سازکردم ممنون سعی خویشم کز عجز نارسایی****کار نکردهٔ دی امروز باز کردم رفع غبار هستی چشمی بهم زدن داشت****من از فسانه شب را بر خود دراز کردم در دشت بی‌نشانی شبنم نشان صبحست****عشقت ز من اثر خواست اشکی نیاز کردم اسباب بی‌نیازی در رهن ترک دنیاست****کسبی دگر چه لازم گر احتراز کردم مینای من زعبرت درسنگ خون شد آخر****تا می به خاطر آمد یاد گداز کردم جز یک تپش سپندم چیزی نداشت بیدل****آتش زدم به هستی کاین عقده باز کردم غزل شمارهٔ 2063: شب چشم امتیازی بر خویش باز کردم

شب چشم امتیازی بر خویش باز کردم****آیینهٔ تو دیدم چندان که نازکردم فریاد ناتوانان محو غبار عجز است****رنگی به رخ شکستم عرض نیازکردم سامان صد عبادت تسلیم ناتوانی****یک جبهه سجده بستم چندین نمازکردم حیرتسرای امکان از بسکه کم فضا بود****بر روی هر دو عالم چشمی فراز کردم نومیدی طلبها آهی به جلوه آورد****بگسستم از دو عالم کاین رشته سازکردم آسوده‌ام درین دشت از فیض نارسایی****گر دست کوتهی کرد، پایی دراز کردم تنزیه موج می‌زد در عرصهٔ حقیقت****من از خیال تازی گرد مجاز کردم اندیشه سرنگون شد، سعی خرد جنون شد****دل هم تپید و خون شد تا فهم راز کردم نقد حباب بیدل از چنگ آگهی زنخت****شد بوتهٔ گدازم چشمی که باز کردم غزل شمارهٔ 2064: ز علم و عمل نکته‌ها گوش کردم

ز علم و عمل نکته‌ها گوش کردم****ندانم چه خواندم فراموش کردم خطوط هوس داشت اوراق امکان****مژه لغزشی خورد مغشوش کردم گر این انفعال است در کسب دانش****جنون بود کاری که با هوش کردم اثر تشنه‌کام سنان بود و خنجر****چو حرف وفا سیر صد گوش کردم نقاب افکنم تا بر اعمال باطل****جبینی ز خجلت عرق پوش‌کردم بجز سوختن شمع رنگی ندارد****تماشای امشب همان دوش کردم جنون هزار انجمن بود هستی****نفسها زدم شمع خاموش کردم به یک آبله رستم از صد تردد****کشیدم ز پا پوست پاپوش کردم بس است اینقدر همت میکشیها****که پیمانه برگشت و من نوش‌کردم ز قد دو تا یادم آمد وصالش****شدم پیر کاین طرح آغوش کردم اگر بار هستی گران نیست بیدل****خمیدن چرا زحمت دوش کردم غزل شمارهٔ 2065: چو شبنم تا نقاب اعتبار خویش شق کردم

چو شبنم تا نقاب اعتبار خویش شق کردم****ز شرم زندگی‌گفتم‌کفن پوشم عرق‌کردم کف پا می‌شدم ای کاش از بی اعتباریها****جبین‌گردیدم و صد رنگ خجلت در طبق‌کردم چو صبحم یک تأمل درس جمعیت نشد حاصل****به سطری کز نفس خواندم ز خود رفتن سبق کردم به حیرت صنعت آیینه را بردم به کار آخر****پریشان بود اجزای تماشا یک ورق کردم مپرسید از قناعت مشربیهای حیات من****به ساغر آبرویی داشتم سد رمق کردم به هر جا فکر مستی نیست مخموری نمی‌باشد****هوسهای غذا بود این که خود را مستحق کردم شبی آمد به یادم گرمی انداز آغوشی****چنان از خود برون رفتم که پندارم عرق کردم زبان اصطلاح رمز توحیدم که می‌فهمد****که من هرگاه گشتم غافل از خود یاد حق کردم نفس از دقت فکرم هجوم شعله شد بیدل****نشستم آنقدر در خون که صبحی را شفق کردم غزل شمارهٔ 2066: ز تحقیق نقوش لوح امکان رفع شک‌کردم

ز تحقیق نقوش لوح امکان رفع شک‌کردم****به چشمم هر چه زین صحرا سیاهی‌کرد حک‌کردم ز وحشت بس که بودم بی‌دماغ سیر این گلشن****شرر فرصت نگاهی با تغافل مشترک کردم مطیع بی‌نیازی یافتم افلاک و دورانش****خم ابروی استغنا بر این فیلان کجک کردم خیال نامداری امتحانی داشت از عبرت****سیاهی بر نگین مالیدم و سنگ محک کردم به کیش الفت از بس قدردان نشئهٔ دردم****به هر زخمی که مرهم خواست تکلیف گزک کردم چو موج گوهرم یکسر نفس شد حرف خاموشی****صف رنگ ادب تا نشکند شوخی‌کمک کردم غرورکبریایی داشتم در ملک آزادی****ز بار دل خمیدم تا تواضع با فلک کردم قناعت احتراز از تشنه کامی دارد ای منعم****تو کردی شور دیگر حرص من هم کم نمک کردم به جرم سرکشیدن شعلهٔ من داغ شد بیدل****کمندی بر سماک انداختم صید سمک کردم غزل شمارهٔ 2067: مژه خواباندم و دل را به جمعیت علم کردم

مژه خواباندم و دل را به جمعیت علم کردم****تماشا پرگرانی داشت بر دوشی‌که خم‌کردم ز دور ساغر امکان زدم فال فراموشی****بر اعداد خیال این حلقه صفری بود کم کردم به خواب زندگی دیدم سیاهی کم نمی‌گردد****ز تشویش نفس چون صافی از آیینه رم کردم دبستان خیالم داشت سرمشق تماشایت****نوشتم نسخهٔ رنگی‌که شاخ‌گل قلم‌کردم در آن دعوت که بوی منتی بیرون زد از خوانش****غذای همت از الوان نعمت‌ها قسم کردم طمع را هم به حال این خسیسان رحم می‌آید****گرفتم ماهیی را پوست‌کندم بی‌درم‌کردم ز من می‌خواست سعی نارسا احرام تسلیمی****چو اشک از سر به راه انداختن ساز قدم‌کردم به قدر وحشتم قطع تعلق داشت آسانی****ز هر جیبی‌که در دامن زدم تیغ دودم‌کردم چه مقدار آنسوی تحقیق پر می‌زد شرار من****که هستی شمع را هم کشت تا سیر عدم کردم کسی نگرفت از بخت سیه داد سپند من****تپیدم سوختم تا سرمه گشتن ناله هم کردم ندامت برد از آیینه‌ام زنگ هوس بید‌ل****به سودن‌های دست این صفحه را پاک از رقم کردم غزل شمارهٔ 2068: وداع دورگرد عرضهٔ آرام رم کردم

وداع دورگرد عرضهٔ آرام رم کردم****سحر گل کردم و کار دو عالم در دو دم کردم روا کم دارد اطوارم که گردد در دل رسوا****اگر آهم هوس سر کرد هم در دل علم کردم وداع حرص راه حاصل آرام وا دارد****عسل گل کرد هر گه کام دل مسرور سم کردم سحرگه مطلع اسرار آهم در علو آمد****دل آسوده را مردود درگاه الم کردم هوس مگمار در احکام اعمال الم حاصل****حصول سکهٔ دل کو، طلا و مس درم کردم دل آواره‌ام طور رم آسوده‌ای دارد****اگر گرد ملال آورد صحرا را ارم کردم طمع واکرد هرگه راه احرام دل طامع****صدا را در سواد سرمه سردادم عدم کردم اگر آگاه حالم مرگ هم گردد که رحم آرد****که مردم در ره اما درد دل آواره کم کردم مآل عمر بیدل داد وهمم داد آسودم****دو دم درس هوسها گرم کردم، سرد هم کردم غزل شمارهٔ 2069: گذشت عمر و شکست دل آشکار نکردم

گذشت عمر و شکست دل آشکار نکردم****هزارگل به بغل داشتم بهار نکردم جهان به ضبط نفس بود و من ز هرزه‌دویها****به این کمند رسا یک دو چین شکار نکردم نساختم به تنک رویی از تعلق دنیا****به قطع وهم دم تیغی آبدار نکردم ز دست سوده نجستم علاج رنگ علایق****به درد سر زدم و صندل اختیار نکردم وفا به عبرت انجام کار، کار ندارد****ز شرم می‌کشی اندیشهٔ خمار نکردم جهان ز جوش دل آیینه خانه بود به چشمم****گذشتم از نفس و هیچ جا غبار نکردم غبار جلوهٔ امکان گرفت آینهٔ من****ولی چه سودکه خود را به خود دچار نکردم ز سیر این چمنم آب کرد غیرت شبنم****که هرزه تار نگه را عرق سوار نکردم هوای صحبت دلمردگان نخواند فسونم****دماغ سوخته را شمع هر مزار نکردم درین چمن به چه داغ آشنا شدم من بیدل****که طوف سوخته جانان لاله‌زار نکردم غزل شمارهٔ 2070: خود را به عیش امکان پر متهم نکردم

خود را به عیش امکان پر متهم نکردم****خلقی به خنده نازند من گریه هم نکردم سیر خیال هستی رنگ فضولیی داشت****از خجلت جدایی یاد عدم نکردم کاش انفعال هستی می‌داد شر به آبم****در آتشم ز خاکی کز جهل نم نکردم همواری آتشم را باغ خلیل می‌کرد****محراب کبر گردید دوشی که خم نکردم از بسکه نقد هستی سرمایهٔ عدم داشت****هر چند صرف کردم یک ذره کم نکردم پیری به دوشم آخر سرمشق لغزشی بست****تا سرنگون نگشتم جهد قلم نکردم رنگ پریده یکسر محمل‌کش بهار است****از خود رمیدم اما جز با تو رم نکردم آیینهٔ تجرد جوهر نمی‌پرستد****پرچم گرانیی داشت خود را علم نکردم از طبع بی‌تعلق حیران کار خویشم****این صفحه نقش نگرفت یا من رقم نکردم بیدل چه بگذرد کس از عالم گذشتن****این جاده پی سپر بود رنج قدم نکردم غزل شمارهٔ 2071: گهی بر صبح پیچیدم گهی با گل جنون کردم

گهی بر صبح پیچیدم گهی با گل جنون کردم****به چاک صد گریبان خویش را از خود برون کردم شرار کاغذ من محمل شوق که بود امشب****که هرجا جلوه‌کرد آسودگی وحشت فزون‌کردم شکستم رنگ و بیرون جستم از تشویش سودایی****برای چشم بند هر دو عالم یک فسون کردم غرورهیچکس با جرات من برنمی‌آید****جهان برخصم جست و من همین خود را زبون کردم بهار آمد تو هم ای زاهد بی‌درد تزویری****چمن گل شیشه قلقل یار مستی من جنون کردم هجوم گردش رنگم غرور دل شکست آخر****به چندین دور ساغر شیشه‌ای را سرنگون کردم به قدر هر نفس می‌باید از خویشم برون رفتن****غباری را به ذوق جانکنی ها بیستون کردم نسیم هرزه تاز من عرق آورد شبنم شد****درین خجلت سرا کاری که می‌باید کنون کردم چه خواهم خواست عذر نازپروردی‌که رنگش را****به تکلیف خرام سایهٔ گل نیلگون کردم حنای دست او بیدل زیان پیمای سودن شد****من از شمشیر بیدادش نمردم بلکه خون‌کردم غزل شمارهٔ 2072: از هر طلبی پیش ندامت‌گله‌کردم

از هر طلبی پیش ندامت‌گله‌کردم****سودم قدمی چند که دست آبله کردم در غنچگی‌ام یکدلیی بود که چون گل****بر وهم شکفتن زدم و ده دله‌کردم بی‌صحبت پیران نگذشتم ز رعونت****تا حلقه شدن خدمت این سلسله کردم بنیاد شکیبایی من جزو زمین داشت****لرزیدم از اندام وفا زلزله کردم نومیدی سعی از دم فرصت خبرم‌کرد****پا خورد به سنگم جرس قافله کردم پر منفعل افتاد دل از رغبت دنیا****نفرت عملی بود درین مزبله کردم ضبط نفس آیینه ز آفاق جلا داد****زین صیقل معنی مدد حوصله‌کردم مژگان نگشودم به تماشای تعین****سیر عدم و هستی بی‌فاصله کردم بیدل نفس اقسام معانی به فسون بست****فرصت رمقی داشت نیاز صله کردم غزل شمارهٔ 2073: گر چراغ ازنفس سوخته بر می‌کردم

گر چراغ ازنفس سوخته بر می‌کردم****شب هنگامهٔ تشویش سحر می‌کردم آرزو در غم نامحرمی فرصت سوخت****کاشکی سیرگریبان شرر می‌کردم گرد اوهام رهایی نشکستم هیهات****تا قفس را نفسی بالش پر می‌کردم یاد آن دولت بیدارکه در خواب عدم****چشم‌نگشوده بر آن‌جلوه نظر می‌کردم زان تبسم‌که حیا زیر لبش پنهان داشت****چه شناهاکه نه در موج‌گهر می‌کردم آه بیدردی فرصت نپسندید از من****آن قدر جهد که خونی به جگر می‌کردم فطرت از جوهر تنزیه‌که در طبع من است****آب می‌شد اگر اظهار هنر می‌کردم این بنایی‌که جهان خمزدهٔ پستی اوست****نردبان داشت اگر زبر و زبر می‌کردم امشبم نالهٔ دل اشک فشان پر می‌زد****چقدر حل معمای شرر می‌کردم قدم سعی به جایی نرساندم بیدل****کاش چشمی به نمی آبله تر می‌کردم غزل شمارهٔ 2074: تو می‌رفتی و من ساز قیامت باز می‌کردم

تو می‌رفتی و من ساز قیامت باز می‌کردم****شکست رنگ تا پر می‌فشاند آواز می‌کردم اگر ناموس الفت‌ها نمی‌شد مانع جرأت****چو شوخی آشیان در دیدهٔ غماز می‌کردم حیا رعنایی طاووس از وضعم نمی‌خواهد****وگرنه با دو عالم رنگ یک پرواز می‌کردم خجل چون صبح از خاکستر بیحاصل خویشم****نشد آیینه‌ای را یک نفس پرداز می‌کردم عصای مشت خاک من نشد جولان آهویی****که همچون سرمه در چشم دو عالم ناز می‌کردم درین محفل نمی‌یابد سپند بینوای من****گریبانی‌که چاک از شعلهٔ آواز می‌کردم وفا منع تمیز شادی و غم می‌کند ورنه****نواها انتخاب از طالع ناساز می‌کردم عنان ناله می‌بودی اگر در ضبط تمکینم****چو خاموشی وطن در پرده‌های راز می‌کردم به خامی سوخت چون برقم خیال زندگی پختن****به این نومیدی انجامی دگر آغاز می‌کردم گر از دستم گشاد کار دیگر برنمی‌آید****به حال خویش می‌بایست چشمی باز می‌کردم اگر بیدل بجایی می‌رسیدم از پر افشانی****به آهنگ ز خود رفتن هزار انداز می‌کردم غزل شمارهٔ 2075: خوشا ذوقی که از دل عقده‌ای گر باز می‌کردم

خوشا ذوقی که از دل عقده‌ای گر باز می‌کردم****همان چون دانه بهر خویش دامی ساز می‌کردم به صحرایی که دل محمل‌کش شوق تو بود آنجا****غباری گر ز جا می‌جست من پرواز می‌کردم به بزم وصل فریادم نبود از غفلت آهنگی****بهار رنگهای رفته را آواز می‌کردم دربن گلشن ندارد هیچکس بر حال دل رحمی****وگرنه همچو گل صد جا گریبان باز می‌کردم خلیل همتم چون شمع نپسندید رسوایی****کز آتش گل برون می‌دادم و اعجاز می‌کردم در آن محفل که حسن از جلوهٔ خود داشت استغنا****من بی‌هوش بر آیینه داری ناز می‌کردم سحر شور من و بار شکست رنگ می‌بندد****نفس را کاش من هم رشتهٔ این ساز می‌کردم جنون بر صفحهٔ بیحاصلم آتش نزد ورنه****جهانی را به یک چشمک شرر گلباز می‌کردم ندارم تاب شرکت ورنه من هم زبن چمن بیدل****قفس بر دوش مانند سحر پرواز می‌کردم غزل شمارهٔ 2076: دمی چون شمع گر جیب تغافل چاک می‌کردم

دمی چون شمع گر جیب تغافل چاک می‌کردم****به مژگان زبن شبستانها سیاهی پاک می‌کردم به این گرد چمن چیزی که دارد اضطراب من****گر از پا می‌نشستم عالمی را خاک می‌کردم قضا گر می‌گرفت از من غبار قدردانیها****فلکها را زمین سایه‌های تاک می‌کردم به جست و جو اگر حاصل شدی اقبال پا بوسش****سر افتاده را پیش از قدم چالاک می‌کردم به یاد لعل اوگر می‌کشیدم از جگر آهی****رگ یاقوت را بال خس و خاشاک می‌کردم گذشت آن محمل فرصت که در بزم تماشایش****به هر دیدن چو مژگان صد گریبان چاک می‌کردم به پرواز آن قدر مایل نشد عنقای رنگ من****که شاهین کبوتر خانهٔ افلاک می‌کردم به صید دشت امکان همتم راضی نشد ورنه****فلک هم حلقه‌واری بود اگر فتراک می‌کردم به این وضعی که می‌ریزم عرق در دشت و در بیدل****غبار خودسری کاش اندکی نمناک می‌کردم غزل شمارهٔ 2077: شب که در حسرت دیدار کمین می‌کردم

شب که در حسرت دیدار کمین می‌کردم****دو جهان یک نگه باز پسین می‌کردم یاد ناسکه به وحشتکده عنقایی****ناله می‌شد همه‌گر نقش نگین می‌کردم باد برد آن همه طاقت که به خاکستر ریخت****نفس سوخته را پرده‌نشین می‌کردم هرکجا سعی هوس رنگ عمارت می ریخت****صرف وحشتکدهٔ خانهٔ زین می‌کردم عشق چون خامه مرا بر خط تسلیم نداشت****تا ز هر عضو خود ایجاد جبین می‌کردم سجده آنجا که مرا افسر عزت می‌داد****می‌شدم بر فلک و یاد زمین می‌کردم هر قدر گرد من از حادثه می‌دید شکست****من ز دامان تو اندیشهٔ چین می‌کردم پیش از آن دم که غم عشق به توفان آمد****گریه بر رنگ بنای دل و دین می‌کردم ناله‌ها کردم و آگاه نگشتی ای کاش****خاک می‌گشتم وگردی به ازین می‌کردم بیدل آرایش تحقیق مقابل می‌خواست****کاش من هم نگهی آینه بین می‌کردم غزل شمارهٔ 2078: گر لبی را به هوس ناله‌کمین می‌کردم

گر لبی را به هوس ناله‌کمین می‌کردم****صدکمند از نفس سوخته چین می‌کردم دل اگر غنچه صفت بوی نشاطی می‌داشت****صد تبسم ز لب چین جبین می‌کردم گر خیال چمنت رخصت شوقم می‌داد****بی نگه سیر پریخانهٔ چین می‌کردم اینقدر خنده کز افسون هوس رفت به باد****صبح می‌گشت اگر آه جزاین می‌کردم خانمان پا به رکاب هوس سوختن‌ست****کو شراری که منش خانهٔ زین می کردم گر به محرومی تمثال نمی‌سوخت نفس****خانهٔ آینه زنگار نشین می‌کردم با سجود درت امروز سر و کارم نیست****مشت خاکم به عدم نیز همین می‌کردم شغل نظمم درد از خاک شدن بخیه راز****که من سوخته فکر چه زمین می‌کردم از دل سوخته خاکستر یأسی ندمید****تا کبابی که ندارم نمکین می‌کردم عشق نقشی ندمانید ز داغم بیدل****تا جهان را پر طاووس نگین می‌کردم غزل شمارهٔ 2079: کف خاکم چسان مقبول جست‌وجوی او گردم

کف خاکم چسان مقبول جست‌وجوی او گردم****فلک در گردش آیم تا به گرد کوی او گردم دل مأیوس صیقل می‌زنم عمری‌ست حیرانم****نگشتم آینه تا قابل زانوی او گردم جهانی را زدم آتش سراغ دل نشد پیدا****روم اکنون غبار خاطر گیسوی او گردم محبت صنعتی دارد که تا محشر درین وادی****روم از خویش هر گه بازگردم سوی او گردم وفا در وصل هم آسودن عاشق نمی‌خواهد****بیا تا گرد شوق قمری و کوکوی او گردم خس معذور و ذوق الفت آتش جنون است این****به خاکستر رسم گر آشنای خوی او گردم رمیدن در سواد صیدگاه دل نمی‌باشد****تو صحرای دگر بنما که من آهوی او گردم چه امکانست با وضع کسان گردم طرف بیدل****که من چون آینه با هر که بینم روی او گردم غزل شمارهٔ 2080: چو شمع از انفعال آگهی بیتاب می‌گردم

چو شمع از انفعال آگهی بیتاب می‌گردم****به صیقل می‌رسد آیینه و من آب می‌گردم حیا چون موج گوهر شوخی از سازم نمی‌خواهد****اگر رنگم در گردش زند بیتاب می‌گردم ندانم درد دل جوشیده‌ام یا نیش فصادم****نوا خون است سازی را که من مضراب می‌گردم به ضبط اشک برق مزرع شوقم مشو ناصح****نهال ناله‌ام بی‌گریه کم سیراب می‌گردم غبار ما و من از صاف معنی غافلم دارد****اگر زین جوش بنشینم شراب ناب می‌گردم خیال هستی‌ام صد پرده بر تحقیق می‌بافد****ز ناموس کتان گر بگذرم مهتاب می‌گردم خمی بر دوش همت بسته‌ام از قامت پیری****کشم زین ورطه تا رخت هوس قلاب می‌گردم درین صحرا که جز عنقا ندارد گرد پیدایی****سیاهی گر کنم خورشید عالمتاب می‌گردم به دیر و کعبه‌ام آوازهٔ ناقدردانیها****سرم گر محرم زانو شود محراب می‌گردم ندامت آبیاریهای کشت غم جنون دارد****به چشم تر گهرها بسته چون دولاب می‌گردم تمیز از طینت من ننگ غفلت می‌کشد بیدل****به چشم هرکه خود را می‌رسانم خواب می‌گر‌دم غزل شمارهٔ 2081: نفسی چند جدا از نظرت می‌گردم

نفسی چند جدا از نظرت می‌گردم****باز می‌آیم و برگرد سرت می‌گردم هستی‌ام گرد خرام است چه صحرا و چه باغ****هرکجا مهر تو تابد سحرت می‌گردم بی‌تو با عالم اسباب چه کار است مرا****موج این بحر به ذوق گهرت می‌گردم نیست معراج دگر مقصد تسلیم وفا****خاک این مرحله‌ام پی سپرت می‌گردم نفس خون شده در خلوت دل بار نیافت****محرم رازم و بیرون درت می‌گردم در میان هیچ نمی‌یابم ازین مجمع وهم****لیک بر هر چه بپیچم‌کمرت می‌گردم وهم دوری چقدر سحر طراز است‌که من****همعنان تو به‌ذوق خبرت می‌گردم وصل بیتاب پیام است چه سازم یا رب****پیش خود درهمه‌جا نامه برت می‌گردم به نمی از عرق شرم غبارم بنشان****که من گم شده دل دربه‌درت می‌گردم بیدل ازسعی مکن شکوه‌که یک‌گام دگر****پای خوابیدهٔ بی درد سرت می‌گردم غزل شمارهٔ 2082: نه بر صحرا نظر دارم نه در گلزار می‌گردم

نه بر صحرا نظر دارم نه در گلزار می‌گردم****بهار فرصت رنگم به گرد یار می‌گردم قضا چون مردمک جمعیت حالم نمی‌خواهد****تحیر مرکزی دارم که با پرگار می‌گردم حیا کو تا زند آبی غبار هرزه تازم را****که من گرد هوس می‌گردم و بسیار می‌گردم به عجز خامه می‌فرسایدم مشق سیهکاری****که درهر لغزش پا اندکی هموار می‌گردم نی بی برگ من هنگامهٔ چندین نوا دارد****ز بی‌بال‌وپری سر تا قدم منقار می‌گردم ز اشک افشانی شمعم وفا بر خویش می‌لرزد****که می‌داند ز شغل سبحه بی‌زنار می‌گردم تعلق از غبار جسم بیرونم نمی‌خواهد****به رنگ سایه آخر محو این دیوار می‌گردم تو حرفی نذر لب کن تا دلی خالی‌کنم من هم****که بر خود همچو کوه از بی‌صدایی بار می‌گردم هوس صبری ندارد ورنه از سیر گل و گلشن****کشم گر پا به دامن یک گل بی‌خار می‌گردم نفس را از طواف دل چه مقدار است برگشتن****اگر برگردم ازکوبت همین مقدار می‌گردم زخواب ناز هستی غافلم لیک اینقدر دانم****که هر کس می‌برد نام تو من بیدار می‌گردم کجا دیدم ندانم آن کف پای حنایی را****که من عمریست گرد عالم بیکار می‌گردم گر از صهبا نیاید چارهٔ مخموری‌ام بیدل****قدح از خو‌یش خالی می‌کنم سرشار می‌گردم غزل شمارهٔ 2083: کف خاکستری می‌جوشم ازخود پاک می‌گردم

کف خاکستری می‌جوشم ازخود پاک می‌گردم****چو آتش تا برآیم از سیاهی خاک می‌گردم شرار فطرت من غور این و آن نمی‌خواهد****به گلشن می‌رسم گر محرم خاشاک می‌گردم درین صحرا به جستجوی حسن بی‌نشان رنگی****چو فهم خود برون عالم ادراک می‌گردم شکار افکن به درد اضطراب من چه پردازد****نم اشکی به چشمی حلقهٔ فتراک می‌گردم وطن در پیش دارم لیک اگر نوشی به یاد آید****ز تلخی‌های منت حقهٔ تریاک می‌گردم اجابت صد سحر می‌خندد از دست دعای من****که من درد دلی در سینه‌های چاک می‌گردم دم صبح اضطراب شعله‌های شمع می‌بالد****ترا می‌بینم و بر قتل خود بیباک می‌گردم دماغ همت من ناز کوشش برنمی‌دارد****دمی‌گرد سرت می‌گردم و افلاک می‌گردم بسامان بهار از من بجز عبرت چه می‌چیند****گریبان می‌درم گل می‌فروشم خاک می‌گردم ببینم تاکجا محوم کند شرم تماشایت****ز خود با هر عرق مقدار رنگی پاک می‌گردم به زیر خاک هم فارغ نی‌ام از می‌کشی بیدل****خمستان در بغل چون ریشه‌های تاک می‌گردم غزل شمارهٔ 2084: بیخودی کردم ز حسن بی حجارش سر زدم

بیخودی کردم ز حسن بی حجارش سر زدم****از میان برداشتم خود را نقابی بر زدم وحشتم اسباب امکان را به خاکستر نشاند****چون گل از پرواز رنگ آتش به بال و پر زدم سینه لبریز خراش زخم ناخن ساختم****همچو بحر آخر به موج این صفحه را مسطر زدم غافل از معنی جهانی بر عبارت ناز داشت****من هم از نامحرمی بانگی برون در زدم چون هلال از مستی و مخموری عیشم مپرس****از هوس خمیازه‌ای گل کردم و ساغر زدم زندگی مخموری رطل گرانی می‌کشد****سنگی از لوح مزار خود کنون بر سر زدم زین شهادتگاه کز بیتابی بسمل پر است****عافیت می‌خواست غفلت بر دم خنجر زدم شور این افسانه سازان درد سر بسیار داشت****با تغافل ساختم حرفی به گوش کر زدم اعتبار هستی‌ام این بس که در چشم تمیز****خیمه‌ای چون سایه از نقش قدم برتر زدم پن تماشاخانهٔ حیرت رهایی مشکلست****چون مژه بیدل عبث دامان وحشت برزدم غزل شمارهٔ 2085: چشم وا کردم به چندین رنگ و بو ساغر زدم

چشم وا کردم به چندین رنگ و بو ساغر زدم****از مژه طرف نقاب هر دو عالم بر زدم ساز پروازی دگر زین دامگاهم رو نداد****چون نفس از دست بر هم سوده بال و پر زدم فرصت هستی ورق گرداندنی دیگر نداشت****این قدرها بس که مژگانی به یکدیگر زدم حاصل دل نیست جز دست از جهان برداشتن****انتخابی بود نومیدی کزین دفتر زدم خودگدازی‌ها نسیم مژدهٔ دیدار بود****سوختم چندان که بر آیینه خاکستر زدم داد پیری وحشت از کلفت سرای هستی‌ام****قامت از بار هوس تا حلقه شد بر در زدم تا قناعت شد کفیل نشئهٔ آسودگی****جمع گردید آبرو چندان که من ساغر زدم شبنم من ماند خلوت‌پرور طبع هوا****از خجالت نقش آبی داشتم کمتر زدم معرفت در فکر کار نیستی افتادنست****سیر جیب ذره کردم آفتابی سر زدم گردم از اوج کلاه بی‌نشانی هم گذشت****یک شکست رنگ گر چون صبح دامن بر زدم قابل درد تو گشتن داشت صد دریا گداز****آب گردیدم ز شرم و فال چشمی تر زدم بیدل از افسردگان حیرتم تدبیر چیست ****گر همه دریا کشیدم ساغر کوثر زدم غزل شمارهٔ 2086: دوش کز سیر بهار سوختن سر بر زدم

دوش کز سیر بهار سوختن سر بر زدم****صد گل و سنبل چو شمع از دود دل بر سر زدم پای تا سر نشئه‌ام از فیض ناکامی مپرس****آرزویم هر قدر خون گشت من ساغر زدم شبنم من زبن گلستان رنگی و بویی نیافت****از هجوم دود گردابی به چشم تر زدم آسمان بی بضاعت ساز یک بستر نداشت****تکیه‌ای چون ماه نو بر پهلوی لاغر زدم بر صف‌آرای تعلق بود اسباب جهان****چشم پوشیدم شبیخونی بر این لشکر زدم برگ برگ این گلستان پردهٔ ساز منست****هر کجا رنگی شکست آهنگ شد من پر زدم سینه چاکان چون سحر مشق فنا آماده‌اند****عام شد درسی که من هم صفحه‌ای مسطر زدم ای حریفان قدر استغنای دل فهمیدنی‌ست****من به این یک آبله پا بر هزار افسر زدم رهمنای منزل مقصد ندامت بوده است****دامنی دریافتم دستی اگر بر سر زدم فیض صبحی در طلسم هستی‌ام افسرده بود****دامن این گرد سنگین یک دو چین برتر زدم شعلهٔ افسرده‌ام اقبال نومیدی بلند****هر کجا از پا نشینم چتر خاکستر زدم خانهٔ دل را که همچون لاله از سودا پر است****بیدل از داغ محبت حلقه‌ای بر در زدم غزل شمارهٔ 2087: رفتم از خویش و به بزم جلوه‌اش لنگر زدم

رفتم از خویش و به بزم جلوه‌اش لنگر زدم****شیشهٔ رنگی شکستم با پری ساغر زدم صافی دل بی‌نیازم دارد از عرض کمال****حیرتی گشتم ره صد آینه جوهر زدم خشک طبعان غوطه‌ها در مغز دانش خورده‌اند****بسکه بر اوراق معنی آب نظم تر زدم تا نبیند طرز رعنایی خرام قامتت****از پر قمری به چشم سرو خاکستر زدم هرگز از دل شکوهٔ داغ جفایت سر نزد****بی‌صدا بود این دو ساغر تا به یکدیگر زدم عالمی را بر بساط خاک بود اقرار عجز****من هم از نقش جبین مهری بر این محضر زدم شبنم اشکی فرو برده‌ست سر تا پای من****از ضعیفی غوطه در یک قطره چون گوهر زدم بی‌تو یکدم صرفهٔ راحت نبردم چون سپند****بر سر آتش نشستم ناله کردم پر زدم چون سحر هر چند شوقم سوخت از کم‌فرصتی****اینقدرها شد که از شوخی نفس کمتر زدم عیش اسباب چراغانی تصور کرده بود****مشت خاشاکی فراهم کردم و آذر زدم بیخودی بیدل به خاک افکند اجزای مرا****بس که چون گل از شکست رنگ‌ها ساغر زدم غزل شمارهٔ 2088: پر نفس می‌سوخت ما و من ز غیرت تن زدم

پر نفس می‌سوخت ما و من ز غیرت تن زدم****ننگ خاموشی چراغی داشتم دامن زدم ثابت و سیار گردون گردهٔ وهم منست****صفحهٔ بیکاری آمد در نظر سوزن زدم گاهگاهی آفتابم ناز پرتو می‌فروخت****چشم پوشیدم ز غیرت گل بر این روزن زدم کسب معقولات امکان غیر نادانی نداشت****با تجاهل ساز کردم کوس چندین فن زدم حسن مستوری ندارد خاصه در کنعان ناز****بوی یوسف داشتم بیرون پیراهن زدم تا تلاش موسی از من رمز حاجت وا نشد****شعلهٔ تحقیق بودم خیمه در ایمن زدم غیرت فقرم طبیعی حرکتی در کار داشت****حرص را می‌خواستم سیلی زنم گردن زدم رشک همچشمی نرفت از طبع غیرت‌زای من****هرکجا آیینه دیدم بر دل روشن زدم سیر از خود رفتنی کردم ز عشرتها مپرس****رنگ بالی زد که آتش در گل و گلشن زدم پیری از من جز ندامت شیوه‌ای دیگر نخواست****حلقه تا گردید قامت بر در شیون زدم حرص را بیدل به نعمت سیر اگر کردم چه شد****گوهر یک خرمگس من نیز در روغن زدم غزل شمارهٔ 2089: امشب ان مست ناز می‌رسدم

امشب ان مست ناز می‌رسدم****رفتن از خویش باز می‌رسدم عشق را با من امتحانی هست****نقد رشکم گداز می‌رسدم گریه و ناله عذرخواه منند****دردم افشای راز می‌رسدم بسته‌ام دل به تار گیسویی****ناز عمر دراز می‌رسدم مو به مویم تپیدن آهنگست****مگر آن دلنواز می‌رسدم به حریفان ز موج می نرسید****آنچه از تار ساز می‌رسدم نی‌ام از چشمت آنقدر محروم****مژه‌واری نیاز می‌رسدم عمرها رنگ بایدم گرداند****بی‌خودی هم نیاز می‌رسدم رنگ مینای اعتباراتم****بر شکست امتیاز می‌رسدم یارب از دست دامنش نرود****هوش اگر رفت باز می‌رسدم صبح شبنم کمین این چمنم****از نفس هم گداز می‌رسدم محو دیدارم آنقدر بیدل****که بر آیینه ناز می‌رسدم غزل شمارهٔ 2090: نه تعین نه ناز می‌رسدم

نه تعین نه ناز می‌رسدم****تا جبین یک نیاز می‌رسدم ناز اقبال نارسایی ها****تا به زلف ایاز می‌رسدم تا ز خاکسترم اثر پیداست****سوختن بی تو باز می‌رسدم تا شوم قابل نم اشکی****دیده تا دل گداز می‌رسدم مژدهٔ وصل و بخت من هیهات****این نوا از چه ساز می‌رسدم نشئهٔ انتظار یعقوبم****ساغر از چشم باز می‌رسدم وارث عبرتم علاجی نیست****از جهان احتراز می‌رسدم سوی دنیا نبرده‌ام دستی****گرکنم پا دراز می‌رسدم گر همین نفی خویش اثباتست****رنگ نا رفته باز می‌رسدم سعی اشکم که دیده تا مژگان****صد نشیب و فراز می‌رسدم گر رموز حقیقتم این است****هرکجایم مجاز می‌رسدم نرسیدم به هیچ جا بید‌ل****تا کجا امتیاز می‌رسدم غزل شمارهٔ 2091: آرزویی در گره بستم دُرّی یکتا شدم

آرزویی در گره بستم دُرّی یکتا شدم****حسرتی از دیده بیرون ریختم دربا شدم نسخهٔ آزادی‌ام خجلت کش شیرازه بود****از تپیدنها ورق گرداندم و اجزا شدم عیشم از آغاز عرض کلفت انجام دید****باده جز یاد شکستن نیست تا مینا شدم هر دو عالم خانهٔ نقاش شد تا در خیال****صورتی چون نام عنقا بی‌اثر پیدا شدم بی‌نقابیهای گل بی‌التفات صبح نیست****آنقدر واگشت آغوشت که من رسوا شدم عشق را در پردهٔ نیرنگ افسونها بسی است****در خیال خویش مجنون بودم و لیلا شدم کثرتی بسیار در اثبات وحدت گشت صرف****عالمی را جمع کردم کاینقدر یکتا شدم وسعت دل تنگ دارد عرصهٔ خودداری‌ام****در نظر یکسر رم آهوست تا صحرا شدم عافیت در جلوه‌گاه بی‌نشانی بود و بس****رنگ تا گل کرد غارتگاه شوخیها شدم بی‌تکلف جز خیالات شرار سنگ نیست****اینقدر چشمی که من بر روی هستی واشدم حیرتم بیدل زمینگیر تأمل کرده است****ورنه تا مژگان پری افشاند من عنقا شدم غزل شمارهٔ 2092: بالی از آزادی افشاندم قفس پیما شدم

بالی از آزادی افشاندم قفس پیما شدم****خواستم ناز پری انشاکنم مینا شدم صحبت بی‌گفتگویی داشتم با خامشی****برق زد جرات لبی واکردم وتنها شدم صد تعلق در طلسم وهم هستی بسته‌اند****چشم واکردم به خویش آلودهٔ دنیا شدم آسمان با من صفایی داشت تا بودم خموش****ناله‌ای کردم غبار عالم بالا شدم از سلامت نوبهار هستیم بویی نداشت****یک نقاب رنگ بر روی شکستن وا شدم صبح آهنگی ز پیشاپیش خورشید است و بس****گرد جولان توام در هرکجا پیدا شدم الفت فقرم خجل دارد زکسب اعتبار****خاکساری گر گرفتم صورت دنیا شدم جام بزم زندگی گر باده دارد در هواست****عیشها مفت هوس من هم نفس پیما شدم مایهٔ گفتار در هر رنگ دام کاهش است****چون‌قلم آخر به‌خاموشی زبان‌فرسا شدم در تحیر از زمینگیری نگه را چاره نیست****این بیابان بسکه تنگی کرد نقش پا شدم بیدل از شکر پریشانی چسان آیم برون****مشت‌خاکی داشتم آشفتم و صحرا شدم غزل شمارهٔ 2093: چون حباب آن دم که سیر آهنگ این دریا شدم

چون حباب آن دم که سیر آهنگ این دریا شدم****درگشاد پردهٔ چشم از سر خود وا شدم عرصهٔ آزادی از جوش غبارم تنگ بود****بر سر خود دامنی افشاندم و صحرا شدم معنیم از شوخی اظهار آخر لفظ توست****بسکه رنگ باده‌ام بی‌پردهٔ مینا شدم در فضای بیخودیها پی به حالم بردنست****هر کجا سرگشته‌ای گم گشت من پیدا شدم هر بن مویم تماشاخانهٔ دیدار بود****عاقبت صرف نگه چون شمع سرتا پا شدم خامشیهایم جهانی را به شور دل گرفت****آخر از ضبط نفس صبح قیامت زا شدم ای خوش آن وحدت کزو نتوان عبارت باختن****می‌زند کثرت ز نامم جوش تا تنها شدم داغ نیرنگم مپرس از مطلب نایاب من****جست‌وجوی هر چه کردم محرم عنقا شدم شمع سیر انجمن‌ها در گداز خویش داشت****هر قدر از پیکر من سرمه شد بینا شدم ماضی و مستقبل من حال گشت از بیخودی****رفتم امروز آنقدر از خود که چون فردا شدم فقر آخر سر ز جیب بی‌نیازی‌ها کشید****احتیاجم جوش زد چندانکه استغنا شدم گرچه بیدل شیشهٔ من ازفلک آمد به سنگ****اینقدر شد کز شکستن یک دهن‌گویا شدم غزل شمارهٔ 2094: زبن باغ تا ستمکش نشو و نما شدم

زبن باغ تا ستمکش نشو و نما شدم****خون گشتم آنقدر که به رنگ آشنا شدم بوی گلم جنون دو عالم بهار داشت****زبن یک نفس هزار سحر فتنه وا شدم دل دانه‌ای نبودکه‌گردد به جهد نرم****سودم کف ندامت و دست آسیا شدم مشتی ز خاک بر سر من ریخت زندگی****آماجگاه ناوک تیر قضا شدم پیغام بوی گل به دماغم نمی رسد****آیینه‌دار عالم رنگ ازکجا شدم حرفی به جز کریم ندارد زبان من****سلطان کشور طربم تا گدا شدم یارب چه دولت است کز اقبال عاجزی****شایستهٔ معاملهٔ کبریا شدم زین حیرتی که چید نفس فرق و اتحاد****او ساغر غنا زد و من بینوا شدم نا قدردان عمر چو من هیچکس مباد****بعد از وداع گل به بهار آشنا شدم بیدل ز ننگ بیخبری بایدم‌گداخت****زیرقدم ندیدم و طاووس پا شدم غزل شمارهٔ 2095: حیف سازت که منش پردهٔ آهنگ شدم

حیف سازت که منش پردهٔ آهنگ شدم****چقدر ناز تو خون گشت که من رنگ شدم بی تو از هستی من‌گر همه تمثال دمید****بر رخ آینه عرض عرق ننگ شدم سرکشیهای شبابم خم پیری آورد****نوحه مفت است‌که بی‌سوختنم چنگ شدم وحشتم نسخهٔ اجزای جهان برهم زد****ساز خون گشت ز دردی که من آهنگ شدم دور جام طلبم جرعهٔ پرواز چشید****گردشی داشتم آیینه اگر رنگ شدم چون شرر خفتم از قدر ادب نشناسی است****پا ز دامن به در آوردم و بی سنگ شدم چه یقین‌ها که به افسون توهّم نگداخت****سوخت صد میکده تا قابل این ننگ شدم جلوه‌ها حیرت من در قفس آینه داشت****مژه بر هم زدم و بر دو جهان رنگ شدم موجها مفت شما قطره ی این بحر که من****چون‌گهرتا نفسی راست‌کنم سنگ شدم طایر از بی پر وبالی همه جا در قفس است****من هم از قحط جنون صاحب فرهنگ شدم غنچه‌گردیدن من حسرت آغوش گلی‌ست****یاد دامان توکردم همه تن چنگ شدم بحرتسخیری آغوش حبابم بیدل****مزد آن است که برخود نفسی تنگ شدم غزل شمارهٔ 2096: خاک بودم آب گشتم‌گل شدم

خاک بودم آب گشتم‌گل شدم****عالمی گل کردم آخر دل شدم غیرت حسن اقتضای شرم داشت****لیلی بی‌پردهٔ محمل شدم تشنه کام امن بودم زین محیط****خاک مالیدم به لب ساحل شدم جوهر تیغش پر طاووس داشت****رنگها گل کرد تا بسمل شدم نغمه‌ها دارد مقامات ظهور****او غنا ورزید و من سایل شدم بس که کردم عقدهٔ اوهام جمع****خوشهٔ این کشت بیحاصل شدم در من و او غیر حق چیزی نبود****فرقی اندیشیدم و باطل شدم همچو اشکم لغزشی آمد به پیش****گام اول محرم منزل شدم ناخن تدبیر پیدا کرد وهم****بیدل اکنون عقدهٔ مشکل شدم غزل شمارهٔ 2097: کام از جهان گرفتم و ناکام هم شدم

کام از جهان گرفتم و ناکام هم شدم****آغاز چیست محرم انجام هم شدم یاد نگاه او به چه کیفیتم بسوخت****عمری چراغ خلوت بادام هم شدم پاس جدایی‌ام چه کمی داشت ای فلک****کامروز ناامید ز پیغام هم شدم در عالمی که نقش نگین بال وحشت است****پایم به ننگ آمد اگر نام هم شدم صد لغزشم ز ضعف به دوش تپش کشید****چون اشک اگر مسافر یک گام هم شدم جز عبرتم ز دهر چه باید شکار کرد****گیرم به سعی حلقه شدن دام هم شدم گوش جهان قلمرو اقبال ناله نیست****بیهوده داغ خجلت ابرام هم شدم چون موی چینی از اثر طالعم مپرس****صبحم نفس گداخت اگر شام هم شدم آخر در انتظار تو خاکم به باد رفت****یعنی غبار خاطر ایام هم شدم چون گل مگر به گردش رنگ التجا برم****کز دور بی‌نصیبم اگر جام هم شدم یک عمر زندگی به توهم خیال پخت****آخر ز شرم سوختم و خام هم شدم نامحرم حریم فنا چند زیستن****مو شد سفید قابل احرام هم شدم باید ادا نمود حق زندگی به مرگ****زبن یکنفس به‌گردن خود وام هم شدم خجلت دلیل شهرت عنقای کس مباد****چیزی نشان ندادم و بدنام هم شدم بیدل چو سایه محو ز خود رفتنم هنوز****وحشت بجاست گر همه آرام هم شدم غزل شمارهٔ 2098: در گلستانی که محو آن گل خودرو شدم

در گلستانی که محو آن گل خودرو شدم****چشم تا واکردم از خود چون مژه یک سو شدم نشئهٔ آزادی من آنقدر ساغر نداشت****گردش رنگی به عرض شوخی آمد بو شدم هرکه می بینم به وضع من تامل می‌کند****ازقد خم‌گشته خلقی را سر زانو شدم کاش اوج عزتم با نقش پا می‌شد بدل****آسمان گل کردم و با عالمی یک رو شدم آسمان ساز سلامت نیست وضع ما و من****عافیت‌ها رقص بسمل شد که گفت‌وگو شدم ت‌ر‌جمان عبرتم از قامت پیری مپرس****تا فنا رنگ اشارت ریخت من ابرو شدم وحشتم آخر ز زندانگاه دلتنگی رهاند****خانه صحرا گشت از بس دیدهٔ آهو شدم یادم آمد در رهت ذوق به سر غلتیدنی****همچو اشک خویش از سر تا قدم پهلو شدم درس بلبل از سواد نسخهٔ گل روشن است****از لبت حرفی شنیدم کاینقدر خوشگو شدم در چه فکر افتاده‌ام یارب که مانند هلال****تا سری پیدا کنم اول خم زانو شدم در دل هر ذره‌ام توفان دیدار است و بس****جوهر آیینه دارم تا غبار او شدم کاستنهای من بیدل به درد انتظار****هست پیغامی به آن گیسو که من هم مو شدم غزل شمارهٔ 2099: باغ هستی نیست جز رنگی که گرداند عدم

باغ هستی نیست جز رنگی که گرداند عدم****ما و این پرواز تا هر جا پر افشاند عدم چون سحر نشو و نماها یک قلم ساز هواست****زین چمن بیش از نفس دیگر چه رویاند عدم گرد وهمی آشیان در بال عنقا بسته‌ام****آه از آن روزی که بر ما دامن افشاند عدم خواه‌عشرت خواه‌غم خواهی‌خزان، خواهی بهار****هرچه پیش آید وجود است آنچه پس ماند عدم قاصد ملک خیالم از تک و پویم مپرس****هرکجایم می‌فرستد باز می‌خواند عدم خلوت تنزیه و این سامان کدورت حیرت است****گرد ما عمریست از خود دور می‌راند عدم یک نفس اظهار و یک عالم غبار ما و من****چشم‌ما زین بیشتر دیگر چه پوشاند عدم مرگ هم از فتنهٔ خلد و جحیم آسوده نیست****کاش این گردی که ما دارپم بنشاند عدم ما و من چیزی نکرد انشا که باید فهم کرد****می نویسد هستی‌ام سطری که می‌خواند عدم همچو بوی گل ز نقد ما فنا سرمایگان****هم ز خود گیرد شمار آنچه بستاند عدم گفتگو بسیار دارد آن دهان بی‌نشان****هوش معذور است اینجا تا چه فهماند عد‌م لعبت خاکیم بیدل جوهر فطرت کجاست****گر همه هستی شود چیزی نمی‌داند عدم غزل شمارهٔ 2100: با صد حضور باز طلبکارت آمدم

با صد حضور باز طلبکارت آمدم****دست چمن گرفته به گلزارت آمدم جمعیتی دلیل جهان امید بود****خوابیدم و به سایهٔ دیوارت آمدم شغل نیاز و ناز مکرر نمی‌شود****بودم اسیر و باز گرفتارت آمدم بیع و شرای چار سوی عشق دیگر است****خود را فروختم که خریدارت آمدم احسان به هرچه می خردم سود مدعاست****از قیمتم مپرس به بازارت آمدم وصل محیط می‌برد از قطره ننگ عجز****کم نیستم به عالم بسیارت آمدم قطع نظر ز هر دو جهانم کفیل شد****تا یک نگاه قابل دیدارت آمدم مستانه می‌روم ز خود و نشئه رهبر است****گویا به یاد نرگس خمارت آمدم دیگر چه سحر پرورد افسون آرزو****من زان جهان به حسرت رفتارت آمدم وقف طراوت من بیدل تبسمی****پر تشنه کام لعل شکر بارت آمدم غزل شمارهٔ 2101: دور از آن در چند در هر دشت و در گرداندم

دور از آن در چند در هر دشت و در گرداندم****بخت برگردیده برگردد که برگرداندم طالعی دارم که چرخ بی‌مروت همچو شمع****شام پیش از دیگر آگه از سحر گرداندم آگهی در کارگاه مخملم خون می‌خورد****خواب پا برجاست صد پهلو اگر گرداندم زهره‌ام از نام عشق آبست لیک اقبال شوق****می‌تواند کوه یاقوت جگر گرداندم خاک هم گاهی به رنگ صبح گردی می‌کند****فقر می‌ترسم به استغنا سپر گرداندم ای قناعت پا به دامن کش که چشم حرص دون****کاسه‌ای دارد مبادا دربه‌در گرداندم هم به زیر پایم آب و دانه خرمن می‌کند****آنکه بیرون قفس بی‌بال و پر گرداندم شیشه‌ها کردم تهی اما تنک ظرفی بجاست****بشکند دل تا خراباتی دگر گرداندم از ضعیفی سوده می‌گردد چو شمع انگشت من****گر ورقهای شکست رنگ تر گرداندم چیزی از ایثار می‌خواهم نیاز دوستان****تا مبادا این سلام خشک تر گرداندم چون حنا بیدل ز گلزار عدم آورده‌ام****رنگ امیدی که پایش گرد سر گرداندم غزل شمارهٔ 2102: سحر ز شرم رخت مطلعی به تاب رساندم

سحر ز شرم رخت مطلعی به تاب رساندم****زمین خانهٔ خورشید را به آب رساندم به یک قدح به در آوردم از هزار حجابش****تبسم سحری گفتم آفتاب رساندم رهی به نقطهٔ موهوم بردم از خط هستی****جریده‌ای که ندارم به انتخاب رساندم تلاش راحتم این بس که با کمال ضعیفی****چو شمع یک مژه تا نقش پا به خواب رساندم پیام ملک یقینم نداشت قاصد دیگر****چو عکس از آینه برگشتم و جواب رساندم به یک حدیث که خواندم ز شبهه‌زار تعین****به گوش هر دو جهان آیه ی عذاب رساندم صفای جوهر معنی نداشت غیر ندامت****مرا نشاند در آتش به هر مآب رساندم چو شمع آن سوی خاکسترم نبود تسلی****دماغ سوخته آخر به ماهتاب رساندم به سعی فطرت معذور بیش اپن چه گشاید****نگاهی از مژهٔ بسته تا نقاب رساندم شب چراغ خموش انتظار صبح ندارد****دعای خود به دعاهای مستجاب رساندم به عشق نسبت عجزم درست کرد تخیل****سری نداشتم اما به آن رکاب رساندم خطی ز مشق یقین گل نکرد از من بیدل****چو حرف شبهه خراشی به هر کتاب رساندم غزل شمارهٔ 2103: شباب رفت و من از یأس مبتلا ماندم

شباب رفت و من از یأس مبتلا ماندم****به دام حلقهٔ مار از قد دو تا ماندم گذشت یار و من از هر چه بود واماندم****پی‌اش نرفتم و از خویش هم جدا ماندم دلیل عجز همین خیر و باد طاقت داشت****رفیق آبله پایان نقش پا ماندم نبست محملم امداد همنوایی کس****ز بار دل به ته کوه چون صدا ماندم هزار قافله بار امید داشت خیال****عیان نشد که گذشتم ز خویش یا ماندم جبین شام اجابت نمی به رشحه نداد****قدح پرست هوا چون کف دعا ماندم به وسع دامن همت کسی چه ناز کند****جهان غنی شد و من همچنان گدا ماندم گذشت خلقی ازین دشت بی‌نیاز امید****من از فسانهٔ کوثر به کربلا ماندم ز خوان بی‌نمک آرزو درین محفل****به غیر عشوه چه خوردم کز اشتها ماندم چو شبنم آینه‌ام یک عرق جلا نگرفت****به طاق پردهٔ ناموسی هوا ماندم شکست بال ز آوارگی پناهم بود****نفس به موج گهر دادم از شنا ماندم تمیز هستی از اندیشهٔ خودم واداشت****گرفتم آینه و محو آن لقا ماندم ز هیچ قافله‌گردم سری برون نکشید****به حیرتم من بی دست و پا کجا ماندم به دست سوده مگرکار خود تمام‌کنم****که رفت نوبت و بیرون آسیا ماندم تو گرم باش به شبگیر وهم و ظن بیدل****که من چو شمع ز خود رفته رفته واماندم غزل شمارهٔ 2104: ندارم رشتهٔ دیگر که آیین طلب بندم

ندارم رشتهٔ دیگر که آیین طلب بندم****شب تاری مگر برساز آهنگ طرب بندم ز گفت‌وگو دهم تا کی به توفان زورق دل را****حیا کو کز لب خاموش پل بحر طلب بندم به این ترتیب الفاظی که دارد ننگ موزونی****دو مصرع ربط پیدا می‌کند گر لب به لب بندم به خیر و شر چه پردازم که تسلیم حیا مشرب****به کفرم می‌کند منسوب گر دل بر سبب بندم مزاج خاکسارم با رعونت بر نمی‌آید****جبین بر سجده مشتاقست احرام ادب بندم ز طبع موج گوهر غیر همواری نمی‌جوشد****مروت جوهرم گر تیغ بندم بر غضب بندم دل بیدرد تا کی مجلس آرای هوس باشد****جنونی بشکند این شیشه تا راه حلب بندم ندارد چون تامل شاهد نظم دقیق اینجا****نقاط سکته من هم بر کلام منتخب بندم هلاک گریه‌های مستی‌ام ای اشک امدادی****که بر مژگان بی نم خوشه‌ای چند از عنب بندم به ستر حال چندان مایلم کز پردهٔ اخفا****اگر صبح قیامت گل کنم خود را به شب بندم ز مضمون دگر بیدل دماغم تر نمی‌گردد****مگر در وصف مینا حرف تبخالی به لب بندم غزل شمارهٔ 2105: به یاد نرگس او هر طرف احرام می‌بندم

به یاد نرگس او هر طرف احرام می‌بندم****جرس وا می‌کنم از محمل و بادام می‌بندم به قاصد تا کنم از حسرت دیدار ایمایی****به حیرت می‌روم آیینه بر پیغام می‌بندم ز باغ زندگی هرکس غرور حاصلی دارد****به امید ثمر من هم خیال خام می‌بندم چو صبح آزادی‌ام پا لغز شبنم در نظر دارد****ز آغاز این تری بر جبههٔ انجام می‌بندم نفس وارم درین ویرانه صیاد پشیمانی****ز چیدنها همان وا چیدنی بردام می‌بندم گره در طبع نی منع عروج ناله است اینجا****به قدر نردبان بر خویش راه بام می‌بندم جنون هرزه فکری از خمارم برنمی‌آرد****اگر پیچم به خود مضمون خط جام می‌بندم درین ظلمت سرا تا راه پروازی‌کنم روشن****چو طاووس از عدم بر بال و پرگلجام می‌بندم دم صبحم به شور ساز امکان برنمی‌آید****چو شب در سرمه می‌خوابم زبان عام می‌بندم حیا از آبرو نگذشت و من از حرص دون همت****بر این یک قطره عمری شد پل ابرام می‌بندم اگر این است بیدل جرات جولان شهرتها****نگین را همچو سنگ آخر به پای نام می‌بندم غزل شمارهٔ 2106: چو بوی‌گل به نظرها نقاب نگشودم

چو بوی‌گل به نظرها نقاب نگشودم****بهار آینه پرداخت لیک ننمودم خیال پوچ دو روزم غنیمت سوداست****به این متاع که در پیش وهم موجودم هزار خلد طرب داشته‌ست وضع خموش****چها گشود به رویم لبی که نگشودم به رنگ سایه ز جمعیتم مگوی و مپرس****گذشت عمر به خواب و دمی نیاسودم چو زخم صبح ندارم لب شکایت غیر****همان تبسم خود می‌کند نمکسودم ز همرهان مدد پا نیافتم چو جرس****هزار دشت به اقبال ناله پیمودم هوس بضاعت سعی از دماغ می‌خواهد****ز یأس دست و دلی داشتم به هم سودم ز زندگی چه نشاط آرزو کنم یارب****چو عمر رفته سراپا زیان بی‌سودم ز عرض جسم که ننگ شعور هستی بود****به غیر خاک دگر بر عدم چه افزودم تو خواه شخص عدم گوی خواه بیدل‌گیر****در آن بساط که چیزی نبود من بودم غزل شمارهٔ 2107: زا‌ن ناله که شب بی رخت افراخته بودم

زا‌ن ناله که شب بی رخت افراخته بودم****درگردن گردون رسن انداخته بودم این عالم آشفته که هستی است غبارش****رنگیست که من صبح ازل باخته بودم پرواز غبارم پر طاووس ندارد****همدوش خیالت نفسی تاخته بودم هیهات که فردا چه شناسم من غافل****دیروز هم آثار تو نشناخته بودم پیشانی‌ام آخر ز عرق پاک نگردید****کز تاب رخت آینه نگداخته بودم جز باد نپیمودم ازین دشت توهم****چون صبح طلسم نفسی ساخته بودم درآتشم از ننگ فضولی چه توان‌کرد****او در بر و من آینه پرداخته بودم خاکسترم امروز تسلی‌گر دود است****پروانهٔ بیتاب همین فاخته بودم بیدل! ز میان دست غریبی به در آمد****تیغی‌که به میدان غرور آخته بودم غزل شمارهٔ 2108: به باغی که چون صبح خندیده بودم

به باغی که چون صبح خندیده بودم****ز هر برگ گل دامنی چیده بودم به زاهد نگفتم ز درد محبت****که نشنیده بود آنچه من دیده بودم چرا خط پرگار وحدت نباشم****به گرد دل خویش گردیده بودم جنون می‌چکد از در و بام امکان****دماغ خیالی خراشیده بودم اگر سبزه رستم و گر گل دمیدم****به مژگان نازت که خوابیده بودم هنوزم همان جام ظرف محبت****نم اشک چندی تراویده بودم شرر جلوه‌ای کرد و شد داغ خجلت****به این رنگ من نیز نازیده بودم قیامت غبار است صحرای الفت****من اینجا دمی چند نالیده بودم ندزدیدم آخر تن از خاکساری****عبیری بر این جامه مالیده بودم ادب نیست در راه او پا نهادن****اگر سر نمی‌بود لغزیده بودم ندانم کجا رفتم از خوبش بیدل****به یاد خرامی خرامیده بودم غزل شمارهٔ 2109: شبی کز خیال توگل چیده بودم

شبی کز خیال توگل چیده بودم****هماغوش صد جلوه خوابیده بودم چرا آب‌گوهر نباشد غبارم****به راه تو یک اشک غلتیده بودم نهان از تو می‌باختم با تو عشقی****تو فهمیده بودی نفهمیده بودم کس آیینه دارت نشد ورنه من هم****به حیرت امیدی تراشیده بودم به رنگی‌ست چون سایه‌ام جوش غفلت****که می‌رفتم از خویش و خوابیده بودم طریق وفا تلخکامی ندارد****شکر بود اگر خاک لیسیده بودم بنازم به اقبال درد محبت****که تا چرخ یک ناله بالیده بودم ز وهم ای جنون عقده‌ام وا نکردی****به خویش آنقدرها نپیچیده بودم تماشا خیال است و دیدار حیرت****ز آیینه این حرف پرسیده بودم چوگل چاک می‌رو‌بد از پیکر من****ندانم برای چه خندیده بودم به مژگان گشودن نهان گشت بیدل****جمالی که پیش از نگه دیده بودم غزل شمارهٔ 2110: صد بیابان جنون آن طرف هوش خودم

صد بیابان جنون آن طرف هوش خودم****اینقدر یاد که کرده‌ست فراموش خودم ذوق آرایشم از وضع سلامت دور است****چون صدف خسته دل از فکر دُر گوش خودم حیرت از لذت دیدار توام غافل کرد****چشمهٔ آینه‌ام بیخبر از جوش خودم انتظار هوس گردن خوبان تا چند****کاش صبحی دمد از موی بناگوش خودم پرفشان است نفس لیک زخود رستن‌کو****با همه شور جنون در قفس هوش خودم شمع تصویر من از داغ هم افسرده‌تر است****اینقدر سوختهٔ آتش خاموش خودم نقد کیفیتم از میکدهٔ یکتایی‌ست****می‌کشم جرعه ز دست تو و مدهوش خودم عضو عضوم چمن‌آرای پر طاووس است****به خیال تو هزار آینه آغوش خودم بار دلها نی‌ام از فیض ضعیفی بیدل****همچو تمثال‌کشد آینه بر دوش خودم غزل شمارهٔ 2111: نالهٔ عجز نوای لب خاموش خودم

نالهٔ عجز نوای لب خاموش خودم****نشئهٔ شوقم و درد می بیجوش خودم بحر جولانگه بیباکی و من همچو حباب****در شکنج قفس از وضع ادب کوش خودم گریه توفانکدهٔ عالم آبی دگر است****بی‌رخت درخور هر اشک قدح نوش خودم چشم پوشیده به خود همچو حبابم نظری‌ست****مژه گر باز کنم خواب فراموش خودم خجلت غیرت ازین بیش چه خواهد بودن****عالم افسانه و من پنبه کش گوش خودم ای بسا سعی عروجی که دلیل پستی است****همچو صهبا به زمین ریخته ی جوش خودم درخور حفظ ادب خلوت وصلست اینجا****من جنون حوصله از وسعت آغوش خودم چه خیالست کشم حسرت دیگر چو حباب****من که از بار نفس آبلهٔ دوش خودم بیدل از فکر غم و عیش گذشتن دارد****امشبی دارم و فرصت شمر دوش خودم غزل شمارهٔ 2112: تحیر آینهٔ عالم مثال خودم

تحیر آینهٔ عالم مثال خودم****بهانه گردش رنگست و پایمال خودم به داغ می‌رسد آهنگ زخم من چو هلال****هنوز جادهٔ سر منزل کمال خودم به هر چه می‌نگرم آرزو تقاضا نیست****چو احتیاج سراپا لب سوال خودم ز چینی آفت بی‌آبی‌ام مشو ای حرص****که من طراوت لب خشکی سفال خودم غبار دامن هر موج نیست قطرهٔ من****چو اشک در گره صافی زلال خودم رسیده ضعف بجایی که همچو شمع خموش****شکست رنگ نهان کرد زیر بال خودم بهار نازم و کس محرم تماشا نیست****به صد خیال یقین شد که من خیال خودم وداع ساز نموده‌ست ضعف پیکر من****خم اشارتی از ابروی هلال خودم به حیرت آینه‌ام بی‌نیاز هستی بود****تو جلوه کردی و نگذاشتی به حال خودم درین المکده بیدل چه مجلس آرایی‌ست****چو شمع سوخت عرقهای انفعال خودم غزل شمارهٔ 2113: گاه خرد جوهرم گاه جنون خودم

گاه خرد جوهرم گاه جنون خودم****انجمن جلوهٔ بوقلمون خودم صبح بهار دلم لیک ز کم‌فرصتی****تا نفسی گل کند گرد برون خودم شور چمن داده‌ام کوچهٔ زنجیر را****تا به بهار جنون راهنمون خودم صید بتان کرده‌ام از نگه حیرتی****زین عمل آیینه‌سان داغ فسون خودم تنگی آغوش دل سوخت پر افشانی‌ام****الفت این آشیان کرد زبون خودم گر نبود زندگی رنج هوسها کراست****در خور آب بقا تشنهٔ خون خودم تالب جرات نفس مایل اظهار نیست****غنچه صفت مرهم زخم درون خودم خلوت آیینه‌ام موج پری می‌زند****اینکه توام دیده‌ای نقش برون خودم تا به ثریا رسید آبلهٔ پای من****اینقدر افسردهٔ همت دون خودم در خور ظرف خیال حوصله دارد حباب****بیدل دریاکش جام نگون خودم غزل شمارهٔ 2114: گرنه شرابم چرا ساقی خون خودم

گرنه شرابم چرا ساقی خون خودم****زلف نی‌ام از چه رو دام جنون خودم شعلهٔ یاقوت من در غم پرواز سوخت****رنگی اگر بشکنم بال شگون خودم با نگه آشنا انجمن الفتم****از دل وحشت غبار دشت جنون خودم سعی نمود بهار سیر خزان بود و بس****ذوق شکستن چو رنگ ریخت برون خودم عشرتم ازباغ دهرطرف به رنگی نبست****همچو گل از بی‌کسی دست به خون خودم هستی موهوم نیست غیر طلسم فریب****تا نفس آیینه است محو فسون خودم کیست برد از کفم دامن افتادگی****سایه‌ام و عاشق بخت نگون خودم قطرهٔ این بحر را ظاهر و باطن یکی است****هم ز برون دیدنی‌ست آنچه درون خودم بیدل ازبن طبع سست وحشی اندیشه را****رام سخن کرده‌ام صید فنون خودم غزل شمارهٔ 2115: از قاصد دلبر خبر دل طلبیدم

از قاصد دلبر خبر دل طلبیدم****خاکم به دهن به، که بگویم چه شنیدم عالم همه در چشم من از یأس سیه شد****جز کسوت پایم به بر دهر ندیدم آماج جهان ستمم کرد ندامت****چندانکه ز دل آه کشم تار کشیدم دیوانه‌ام امروز به پیش که بنالم****ای کاش عدم بشنود آواز بعیدم جانا ز خیال تو به خود ساخته بودم****نازت به نگاهی نپسندید شهیدم می‌سوخت دل منتظر از حسرت دیدار****دامن زدی آخر به چراغان امیدم داغت به عدم می‌برم و چاره ندارم****ای‌گل تو چه بودی که منت باز ندیدم هیهات به خاکم نسپردی و گذشتی****نومید برآمد کفن موی سپیدم از آمد و رفت تو کبابم چه توان کرد****رفتی و چنین آمدی ای رنج شدیدم می‌گریم و چون شمع عرق می‌کنم از شرم****ای وای که یکباره ز مژگان نچکیدم رسم پر بسمل ز وفا منفعلم کرد****گردی شده بر باد نرفتم چه تپیدم ای توسن ناز تو برون تاز تصور****رفتم ز خود اما به رکابت نرسیدم انجام تک و تاز درین مرحله خاکست****ای اشک من بی‌سر و پا نیز دویدم پیش که درم جیب که گردون ستمگر****عقلم به در دل زد و بشکست کلیدم بیدل اگر این بود سرانجام محبت****دل بهر چه بستم به هوا، آه امیدم غزل شمارهٔ 2116: درین گلشن نه بویی دیدم و نی رنگ فهمیدم

درین گلشن نه بویی دیدم و نی رنگ فهمیدم****چو شبنم حیرتی گل کردم و آیینه خندیدم گشود از نفی خویشم پردهٔ اثبات بی‌رنگی****پری در جلوه آمد تا شکست شیشه نالیدم ز موهومی به دل راهی نبردم آه محرومی****شدم عکس و برون خانهٔ آیینه خوابیدم تحیر پیشم آمد ای سرشک از یاد دیداری****تو راهی باش من بر جوهر آیینه پیچیدم چو صبح از برگ ساز بی‌کسی‌هایم چه می‌پرسی****غباری داشتم بر روی زخم خویش پاشیدم خوشا آیینه داربهای عرض ناز معشوقان****بهارش گل نشان بود و من از خود رنگ پیچیدم درین محفل که خجلت مایه است اسباب پیدایی****چو اشک از چهرهٔ هستی عرق‌واری تراویدم غبارم داشت سطری چند تحریر پریشانی****به مهر گردباد امروز مکتوبش رسانیدم ز چندین پیرهن بر قامت موزون عریانی****لباس عافیت چسبان ندیدم چشم پوشیدم مرا از وهم عقبا سخت می‌ترسانی ای واعظ****به این تمهید اگر مردی برآر از ملک امیدم ز فرق و امتیاز و کعبه و دیرم چه می‌پرسی****اسیر عشق بودم هر چه پیش آمد پرستیدم خموشی در فضای دل صفا می‌پرورد بیدل****غباری داشت گفت‌وگو نفس در خویش دزدیدم غزل شمارهٔ 2117: سر تمنای پایبوسی به هر در و دشت می‌کشیدم

سر تمنای پایبوسی به هر در و دشت می‌کشیدم****چو شمع انجام مقصد سعی پای خود بود چون رسیدم به‌گوشم از صدهزار منزل رسید بی‌پرده نالهٔ دل****ولی من بی‌تمیز غافل‌که حرف لعل تو می‌شنیدم در انجمن سیر نازکردم به خلوت آهنگ سازکردم****به هرکجا چشم باز کردم ترا ندیدم اگر چه دیدم یقین به نیرنگ‌کرد مستم نداد جام یقین به دستم****گلی در اندیشه رنگ بستم شهودگم شد خیال چیدم چه داشت آیینهٔ وجودم‌که‌کرد خجلت‌کش نمودم****دو روز از این پیش شخص بودم کنون ز تمثال ناامیدم نه چاره‌ای دارم و نه درمان نشسته‌ام ناامید و حیران****چو قفل تصویر ماند پنهان به کلک نقاش من‌کلیدم به گردش چشم ناز پرور محرفم زد بت فسونگر****که دارد این سحر تازه باور که تیغ مژگان کند شهیدم غرور امید سرفرازی نخورد از افسون یأس بازی****چو سرو در باغ بی‌نیازی ز بار دل نیزکم خمیدم به راه تحقیق پا نهادم عنان طاقت ز دست دادم****چو اشک آخر به سر فتادم چنانکه پنداشتم دویدم دربن بیابان به غیر الفت نبود بویی ز گرد وحشت****من از توهم چو چشم آهو سیاهیی داشتم رمیدم خیالی از شوق رقص بسمل کشید آیینه در مقابل****نه خنجری یافتم نه قاتل نفس به حسرت زدم تپیدم قبول دردی فتاد در سر ز قرب و بعدم گشود دفتر****نبود کم انتظار محشر قیامتی دیگر آفریدم تخیل هستی‌ام هوس شد عدم به جمعیتم قفس شد****هوا تقاضایی نفس شد سحر نبودم ولی دمیدم خطای کوری از آن جمالم فکنده در چاه انفعالم****تو ای سرشک آه کن به حالم‌که من ز چشم دگر چکیدم به دامن عجز پا شکستن جهانی از امن داشت بیدل****دل از تک و تاز جمع کردم چو موج درگوهر آرمیدم غزل شمارهٔ 2118: سحر کیفیت دیدار از ایینه پرسیدم

سحر کیفیت دیدار از ایینه پرسیدم****به حیرت رفت چندانی که من هم محو گر‌دیدم به ذوق وحشتی از خود تهی کردم جهانی را****جنون چندین نیستان کاشت تا یک ناله دزدیدم به عریانی خیالم ناز چندین پیرهن دارد****سواد فقر پرورده‌ست یکسر در شب عیدم ز افسون نفس بر خود نبستم تهمت هستی****شعاعی رشته پیدا کرد بر خورشید پیچیدم ندامت در خور گل کردن آگاهی است اینجا****کف افسوس گردید آنقدر چشمی که مالیدم نی این محفلم از ساز عیش من چه می‌پرسی****به صد حسرت لبی وا کردم اما ناله خندیدم به شوخی گردشی از چشم تصویرم نمی‌آید****که من در خانهٔ نقاش پیش از رنگ گردیدم ز آتش گل نکرد افسانهٔ یأس سپند من****تپیدن با دلم حرف وداعی داشت نالیدم نه آهنگی است نی سازم نه انجامی نه آغازم****به فهم خویش می‌نازم نمی‌دانم چه فهمیدم اگر خود را تو می‌دانم و گر غیر تو می‌خوانم****به حکم عجز حیرانم چه تحقیق و چه تقلیدم چراغ حسرت دیدار خاموشی نمی‌داند****تحیر ناله بود اما من بیهوش نشنیدم ندانم سایهٔ سرو روان کیستم بیدل****به رنگی رفته‌ام از خود که پنداری خرامیدم غزل شمارهٔ 2119: به سودای هوس عمری درین بازارگردیدم

به سودای هوس عمری درین بازارگردیدم****کنون گرد سرم گردان که من بسیار گردیدم ندیدم جز ندامت ساز استغنای این محفل****کف دست حنایی کردم و بیکار گردیدم فلک آخر به جرم قابلیت بر زمینم زد****گهر گل کردم و بر طبع دریا بارگردیدم به این گرد علایق نیست ممکن چشم واکردن****جنون بر عالمی پا زد که من بیدار گردیدم به هر بیحاصلی بودم جنون انگارهٔ حرصی****ز سیر سودن دست کسان هموار گردیدم خرابات محبت بی تسلسل نیست ادوارش****چو ساغر هرکجا گشتم تهی سرشار گردیدم وفا تا ناتمامی بگسلاند رشته‌ها سازش****به گرد هرکه گردیدم خط پرگار گردیدم درین گلشن جهانی داشت آهنگ تمنّایت****من از یک چاک دل سرکوب صد منقار گردیدم قناعت عالمی دارد چه آبادی چه ویرانی****غبارم سایه کرد آن دم که بی‌دیوار گردیدم به قطع هرزه‌گردی‌ها ندیدم چارهٔ دیگر****ز مشق عزلت آخر تیغ لنگردار گردیدم شعور عالم رنگم به آسانی نشد حاصل****صفاها باختم تا محرم زنگار گردیدم خرام یار در موج گهر نقش نگین دارد****به دامن پا شکستم محو آن رفتار گردیدم به هر جا موج می‌پیچد به خود گرداب می‌گردد****عنان از هر چه گرداندم به گرد یار گردیدم ز خود رفتن بهاری داشت در باغ هوس بیدل****بقدر رنگ‌گل من هم درین‌گلزارگردیدم غزل شمارهٔ 2120: به صد وحشت رفیق آه بی تاثیر گردیدم

به صد وحشت رفیق آه بی تاثیر گردیدم****ز چندین رنگ جستم تا پر این تیر گردیدم به دوش شعله چندین دود بست امید خاکستر****به صبحی تا رسم مزدور صد شبگیر گردیدم براین خوان هوس از انفعال ناگوارایی****به هر جا نعمتی دیدم ز خوردن سیر گردیدم حیا کو تا بشوید سرنوشت غم نصیبم را****که با این نقش رنج خامهٔ تقدیر گردیدم غبارم را خط نارسته پنهان داشت از یادش****به گرد خاطرش گردیدم اما دیر گردیدم ندیدم باریاب آستان عفو طاعت را****در جرات زدم منت کش تقصیر گردیدم چو رنگم نی بهاری بود در خاطر جوش گل****به امید شکستی گرد صد تعمیر گردیدم خیال دی بر امروزی که من دارم شبیخون زد****جوانی داشتم تا یادم آمد پیرگردیدم به ایجاد نم اشکی قیامت کرد نومیدی****کشیدم ناله‌ها تاکلک این تصویرگردیدم صدای پر فشان عالم آزادی‌ام بیدل****کز افسردن غبارکوچهٔ زنجیرگردیدم غزل شمارهٔ 2121: ز خودداری چو موج گوهر آخر سنگ گردیدم

ز خودداری چو موج گوهر آخر سنگ گردیدم****فراهم آمدم چندانکه بر خود تنگ گردیدم خموشی هم به ساز شرم مطلب برنمی‌آید****نوا بر سرمه بستم بسکه بی‌آهنگ گردیدم به غفلت وانمودم جوهر اسرار امکان را****جهان آیینه پیدا کرد تا من رنگ گردیدم به عرض قابلیت گفتم اقبالی‌کنم حاصل****سزاوار فشار دیده‌های تنگ گردیدم فراهم کردن اضداد ربط عافیت دارد****جهان بر صلح زد تا دستگاه جنگ‌گردیدم ندانم از که خواهد یأس داد ناشناسایی****که من از خانه دور از خود به صد فرسنگ گردیدم به هر بی‌دست‌وپایی سعی همت کارها دارد****بنای هر که از خود رفت من چون رنگ گردیدم به قید لفظ بودم عمرها بیگانهٔ معنی****کم میناگرفتم با پری همسنگ‌گردیدم به پیری هم وفایی ناله نپسندید سازم را****نی این بزم بودم تا خمیدم چنگ گردیدم به هر واماندگی ممنون چندین طاقتم بیدل****که چون پرگار گرد خود به پای لنگ گردیدم غزل شمارهٔ 2122: تا درتن باغ‌گل افشان نموگردیدم

تا درتن باغ‌گل افشان نموگردیدم****رنگی آوردم و گرد سر او گردیدم جز شکستم ننمودند درین دیر هوس****بارها آینهٔ جام و سبو گردیدم سبزه‌ام چون مژه ساغرکش سیرابی نیست****زبن چه حاصل‌که مقیم لب جوگردیدم حیرتم می‌برد از خویش که چون ساغر رنگ****به چه امید شکستم، به چه رو گردیدم فرصت سلسلهٔ زلف درازست اینجا****من به یک موی میان تو، دو مو گردیدم خامشی هم چقدر نسخهٔ تحقیق گشود****که من آیینهٔ اسرار مگو گردیدم خاک ناگشته ز شور من و ما نتوان رست****سرمه جوشیدم و سرکوب گلو گردیدم چون سحر نیز جهان تهمت جولان منست****نفسی بود که در پردهٔ اوگردیدم خجلت سجدهٔ خاک در او کرد مرا****آنقدر آب که سامان وضوگردیدم پیکرم غوطه به صد موج‌گهر زد بیدل****خوش غبار هوس آن سر کو گردیدم غزل شمارهٔ 2123: شب که آیینهٔ آن آینه‌رو گردیدم

شب که آیینهٔ آن آینه‌رو گردیدم****جلوه‌ای کرد که من هم همه او گردیدم ساغر بی‌خودی‌ام نشئهٔ پروازی داشت****رنگها بسکه شکستم همه بوگردیدم حاصل ریشهٔ امید ازین مزرع وهم****بیش ازین نیست که پامال نموگردیدم وضع این میکده واماندگی و بیکاری‌ست****محرم پای خم و دست سبو گردیدم زخمها داشتم از جوهر آیینهٔ راز****صنعتی کرد تحیر که رفو گردیدم در بیابان طلب هر که دچارم گردید****به تمنای تو گرد سر او گردیدم داشتم شعله صفت در گره بیتابی****آنقدر مایه که خرج تک و پو گردیدم گل شبنم زده بی‌روی تو داغم دارد****ازکجا مایل این آبله‌رو گردیدم ناتوانی است پریخانهٔ صد رنگ امید****مفت نقاش خیال تو که مو گردیدم ترک جولان هوس موج گهر کرد مرا****جمع در جیب خودم کز همه سو گردیدم در مقامی که خموشی نفسی گرم نداشت****بیدل از بیخبری قافله جو گردیدم غزل شمارهٔ 2124: هزار آینه با خود دچار کردم و دیدم

هزار آینه با خود دچار کردم و دیدم****به‌غیر رنگ نبودم بهارکردم و دیدم ز ناامیدی خمیازه‌های ساغر خالی****چه سر خوشی که به صرف خمارکردم و دیدم ز چشم هوش نهان بود گرد فرصت هستی****چو صبح یکدو نفس اختیارکردم و دیدم به غیر نام تو نقدی نبود در گره دل****نفس به سبحه رساندم شمار کردم و دیدم سر غرور هوا و هوس به طشت خجالت****من از عرق دم تیغ آبدار کردم و دیدم دلی‌که داشت دو عالم فضای عرض تجمل****ز چشم بسته یک آیینه وار کردم و دیدم به رنگ شمع بهار حضور خلوت و محفل****شکستی از پر رنگ آشکار کردم و دیدم کنون چه پرده گشاید صفا به غیر کدورت****که هر چه بود غبار اعتبار کردم و دیدم قماش‌کارگه ما و من ثبات ندارد****منش به قدر نفس تار تار کردم و دیدم احد عیان شد از اعداد بیشماری کثرت****هزار را یک و یک را هزار کردم و دیدم جهان تلافی شغل ترددی که ندارد****تو فرض‌کن‌که من هیچکارکردم و دیدم دوگام بیش نشد حامل گرانی هستی****شتر نبود نفس بود بار کردم و دیدم گرفته بود زمین تا فلک غبار تعین****ازین دو عرصه چو بیدل کنار کردم و دیدم غزل شمارهٔ 2125: خون خوردم و زین باغ به رنگی نرسیدم

خون خوردم و زین باغ به رنگی نرسیدم****بشکست دل اما به ترنگی نرسیدم عمریست پر افشان جنونم چه توان‌کرد****چون ناله درین کوه به سنگی نرسیدم خود داری من سدّ ره عمر نگردید****از سکته چو معنی به درنگی نرسیدم چندین فلک آغوش‌کشید آینهٔ شوق****اما به عصای دل تنگی نرسیدم راحت چقدر غفلت انجام طرب داشت****از سایهٔ گل هم به پلثگی نرسیدم این بزم به جز نشئهٔ اوهام چه دارد****جامی نگرفتم که به بنگی نرسیدم یک گا‌م درین مرحله‌ام قطع نگردید****کز یاد نگاهت به فرنگی نرسیدم چندانکه ز خود می روم آن جلوه به پیش است****رنگی نشکستم که به رنگی نرسیدم بیدل ز گریبان دری و بی سر و پایی****ممنون جنونم که به ننگی نرسیدم غزل شمارهٔ 2126: بسکه چون طاوو‌س پیچیده‌ست مستی در سرم

بسکه چون طاوو‌س پیچیده‌ست مستی در سرم****جام‌ها در گردش آید گر به خود جنبد پرم گرد بادم مستی‌ام موقوف کوه و دشت نیست****هر کجا گردید سر در گردش آمد ساغرم تازه است از من بهار سنبلستان خیال****جوهر آیینهٔ زانو بود موی سرم موج بر هم خورده دارد عرض سامان حباب****می‌توان تعمیر دل کرد از شکست پیکرم وحشت آفاق در گرد سحر خوابیده است****می‌کند خلقی جنون تا من گریبان می‌درم با خیال جلوهٔ خورشید افتاده‌ست کار****همچو شبنم می‌کند بال از نگه چشم ترم نیستم بی سعی وحشت با همه افسردگی****بلبل تصویرم و تا رنگ دارم می‌پرم حیرتم حیرت ز نیرنگ بد و نیکم مپرس****برده است آیینه گشتن در جهان دیگرم نالهٔ عجزم من و بی‌طاقتیهای محال****اینقدر آتش دل بیمار زد در بسترم صرفه‌ای آرام نتوان برد در تسخیر من****خس به چشم دام می‌افتد ز صید لاغرم تا به کی بینم به چشم بسته داغ سوختن****همچو اخگر کاش مژگان واکند خاکسترم از خط لعل که امشب سرمه خواهد یافتن****می پرد بیدل به بال موج چشم ساغرم غزل شمارهٔ 2127: بس که در هجر تو فرسود از ضعیفی پیکرم

بس که در هجر تو فرسود از ضعیفی پیکرم****می‌توان از موی چینی سایه کردن بر سرم صد عدم از جلوه زار هستی آن سو می‌پرم****گر پری از شیشه بیرونست من بیرون‌ترم مستی حیرت خروشم آنقدر بی پرده نیست****موج می دارد رگ خوابی به چشم ساغرم جوهر آیینه در مژگان نگه می‌پرورد****حیرتی دارم که توفان جنون را لنگرم چون سپندم آرزوها به که در دل خون شود****ورنه تا پر می‌فشاند ناله من خاکسترم هیچکس آیینه‌دار ناتوانیها مباد****انفعال شخص پیدایی‌ست جسم لاغرم هستی من بر عدم می‌چربد از بی‌حاصلی****خاک را تر کرد خشکیهای آب گوهرم کس ندارد زین چمن سامان یک شبنم تمیز****چون بهار از رنگ هر گل صد گریبان می‌درم خاک من صد درد دل توفان غبار تنگی است****حسرت بیمار عشقم ناله دارد بسترم واعظ هنگامهٔ این عبرت آبادم چو صبح****زخم دل تا چرخ دارد نردبان منبرم کاش بیدل پیش از آهنگ غرور خودسری****خجلت پرواز چون ابر از عرق ریزد پرم غزل شمارهٔ 2128: سرمه شد آخر به خواب بی‌خودیها پیکرم

سرمه شد آخر به خواب بی‌خودیها پیکرم****سایهٔ دیوار مژگان که زدگل بر سرم خواب نازی کرد پیدا شعله از خاکسترم****بالش پرواز شد واماندگیهای پرم رشتهٔ تسبیحم ازگمگشته‌های یادِ کیست****تاسری از خود برآرم صدگریبان می‌درم مزد ایمایی‌که از من رنگ حرفی واکشد****معنی نشنیده‌ای افتاده درگوش کرم الفت خویشم بیابان‌گردی واماندگی‌ست****هر دو عالم طی شود گامی که از خود بگذرم انفعال جرم سامان بهشتی دیگر است****ازنم یک جبهه خجلت آب چندین‌کوثرم با چنین عصیان ز دوزخ بایدم خجلت کشید****ظلم مپسندید بر آتش ز دامان ترم بی‌تکلّف چون حباب از قلزم آفات دهر****چشم اگر پوشم لباس عافیت دارد پرم دل به عزلت خاک شد از درد آزادی مپرس****کاش از ننگ فسردن آب گردد گوهرم تهمت اوهام چندین دام پیدا می‌کند****طایر رنگم کجا پرواز و کو بال و پرم نیستم آگه مقیم خلوت اندیشه کیست****اینقدر دانم که فریادی‌ست بیرون درم سیر گلشن چیست تا دامان دل گیرد هوس****می‌کند یاد تو از گل صد چمن رنگین‌ترم بر حلاوت بس که پیچیدم غم دردم نماند****ناله‌ها بیدل به غارت داد چون نیشکرم غزل شمارهٔ 2129: شعلهٔ بی‌طاقتی افسرده در خاکسترم

شعلهٔ بی‌طاقتی افسرده در خاکسترم****صد شرر پرواز دارد بالش خواب از سرم سیرگلشن چیست تا درمان دل‌گیرد هوس****می‌کند یاد تو از گل صد چمن رنگین‌ترم تازه است از من بهار سنبلستان خیال****جوهر آیینهٔ زانو بود موی سرم موج بر هم خورده است آیینه پرداز حباب****می‌توان تعمیر دل‌کرد از شکست پیکرم در غبار نیستی هم آتشم افسرده نیست****داغ چون اخگر نمکسودست از خاکسترم می‌روم ازخویش در هر جنبش آهنگ شوق****طایر رنگم غبار شوخی بال و پرم از نزاکت نشئه‌گیهای می عجزم مپرس****کز شکست خویشتن لبریز دل شد ساغرم در محیط حادثات دهر مانند حباب چشم****پوشیدن لباس عافیت شد در برم همچوشبنم جذبهٔ خورشید حسنی دیده‌ام****چون نگه پرواز دارد اشک با چشم ترم تخم اشک حیرتم بی‌ریشهٔ نظاره نیست****در گره چون رشته پنهان است موج گوهرم از خط لعل‌که امشب سرمه خواهد یافتن****می‌پرد بیدل به بال موج چشم ساغرم غزل شمارهٔ 2130: گر از سایه یک نقش پا برترم

گر از سایه یک نقش پا برترم****به اقبال وهم آسمان منظرم به خاکم مده منصب گرد باد****مباد از تعین بگردد سرم چو عنقا به رنگم خوش‌ست آینه****که خود را به چشم هوس ننگرم صدا نیست در نبض بیمار من****مگرگرد بر خیزد از بسترم تنک مشرب حسرتم چون هلال****ز خمیازه پر می‌شوم ساغرم تعین عرق‌واری آبم نداد****جبین کرد از بی‌نمیها ترم چو صبح قیامت ز سازم مپرس****به ضبط نفس پرده محشرم بلایی چو تکلیف پرواز نیست****قفس بشکند گر برنجد پرم چو موجم خیال گهر رهزن است****محیطم ازین پل اگر بگذرم گه از علم دارم فغان گه ز جهل****جنونهاست جیب نفس می‌درم کمان وار ازین خانه‌های خیال****به هر جا رسم حلقهٔ بی‌درم چه گویم ز نیرنگ تجدید عشق****که هر دم زدن بیدل دیگرم غزل شمارهٔ 2131: محو دلم مپرس ز تحقیق عنصرم

محو دلم مپرس ز تحقیق عنصرم****آیینه خنده است دماغ تحیرم آن ناله‌ام که با همه پرواز نارسا****تا دل توان رسید ز نقب تاثرم پستی درین محیط گهر کرد قطره را****کسب فروتنی است عروج تفاخرم دانش ز پیکرم عرق انفعال ریخت****گل کرد از گداز خجالت تحیرم زین‌گلشنم چه برگ نشاط و چه ساز عیش****خون می‌شود چو گل دم آبی که می‌خورم جرات به ناتوانی من ناز می‌کند****رنگی شکسته‌ام چقدرها بهادرم گرد هزار جاده به منزل شکسته است****چون موج گوهر آبله پای تحیرم شمع خموشم از سر زانوی من مپرس****آیینه زنگ بست به جیب تفکرم درد دلم گداز غمم داغ حیرتم****فریاد از خیالم و آه از تصورم نقدی دگر نمی‌شمرد کیسهٔ حباب****بیدل من از تهی شدن خویشتن پرم غزل شمارهٔ 2132: همچو آیینه تحیر سفرم

همچو آیینه تحیر سفرم****صاحب خانه‌ام و در به درم از بهار و چمنم هیچ مپرس****به خیال تو که من بیخبرم یاد چشم تو جنونها دارد****هرکجایم به جهان دگرم شعله‌ام تا نشود خاکستر****آرمیدن نکشد زیر پرم زبن جنونزار هوس آبله وار****چشم پوشیده‌ام و می‌گذرم این چمن عبرت گلچینی داشت****چید دامن ز تبسم سحرم احتیاجم در اظهار نزد****خشکی لب نپسندید ترم فقرم از ننگ هوسها دور است****بیضه نشکست‌کلاهی به سرم شور بیکاری‌ام آفاق گرفت****بهله زد دست تهی بر کمرم دل ز تشویش جسد می‌بالد****صدف آبله دارد گهرم جنس آتشکده بیداغی نیست****مفت آهی‌که ندارد جگرم ره نبردم به در از کوچهٔ دل****تک و پوی نفس شیشه‌گرم انفعال آینه‌پرداز من است****عرقی می‌کنم و می‌نگرم من نه زان گمشدگانم بیدل****که رسد باد به گرد اثرم غزل شمارهٔ 2133: همچو شمع از خویش برانداز وحشت برترم

همچو شمع از خویش برانداز وحشت برترم****بسکه دامن چیدم از خود زیر پا آمد سرم ناامیدیهای مطلب پر نزاکت نشئه بود****از شکست آبرو لبریز دل شد ساغرم هر بن موی مرا با آه حسرت چشمکی است****سرمه‌ها دارد ز دود خویش چشم مجمرم در غبار نیستی هم آتشم افسرده نیست****داغ چون اخگر نمکسود است از خاکسترم می‌گشایم سر به مُهر اشک طومار نگاه****نیست بیرون‌گره یک رشته موج گوهرم همچو آن‌کلکی‌که فرساید به‌تحریر نیاز****نگذرم از سجده‌ات چندانکه از خود بگذرم صفحهٔ آیینه محتاج حک و اصلاح نیست****بسکه بی‌نقش است شستن شسته‌ام از دفترم عالم یکتایی از وضع تصنع برتر است****من تو گردم یا تو من اینها نیاید باورم دعوی دل دارم و دل نیست در ضبط نفس****عمر ها شد ناخدای کشتی بی‌لنگرم مرگ هم در زندگی آسان نمی‌آید به دست****تا ز هستی جان برم عمریست زحمت می‌برم مستی طاووس من تا صد قدح مخمور ماند****ظلمت من بر نمی‌دارد چراغان پرم بیکسی بیدل چه دارد غیر تدبیر جنون****طرف دامانی نمی‌یابم گریبان می‌درم غزل شمارهٔ 2134: هیهات تا که از نظرم رفت دلبرم

هیهات تا که از نظرم رفت دلبرم****من خاک ره به سر چه‌کنم خاک بر سرم پوشید چشم از دو جهان گرد رفتنش****آیینه نقش پاست به هر سو که بنگرم بیمار یأس بر که برد شکوهٔ الم****داغم ز ناله‌ای که تهی کرد بسترم زبن عاجزی کسی چه به حالم نظر کند****سوزن به دیده می‌شکند جسم لاغرم فریاد من ز شمع به‌گوش که می‌رسد****هر چند بال ناله‌کشم رنگ بی‌پرم گرمی در آتش تب و تابم نفس گداخت****خاکستری مگر بکشد در ته پرم جیب ملامتم زتظلم بهانه جوست****مژگان به هر که باز کنم سینه می‌درم در دامنی که دست زنم از ادب شلم****بر وعده‌ای که گوش نهم از حیا کرم اکنون کجاست حوصله و کو امید عیش****می پیش ازبن نبود که کم شد ز ساغرم ای‌کاش در عدم به سراغم رضا دهند****تا من بدان جهان دوم و بازش آورم بر فرق بیکسم که نهد دست داغ دل****در ماتمم که گریه کند دیدهٔ ترم بیدل کجا روم ز که پرسم مقام یار****آواره قاصد نفسم نامه می‌برم غزل شمارهٔ 2135: بر خموشی زده‌ام فکر خروشی دارم

بر خموشی زده‌ام فکر خروشی دارم****تا توان ناله درودن نفسی می‌کارم امتحان‌گر سر طومار یقین بگشاید****ریشه از دانهٔ تسبیح دمد زنارم مرکز همت من خانهٔ خورشید غناست****پستی سایه مگیرد کمر دیوارم شمع در خلوت خاموشی من صرفه نبرد****بی نفس کرد زبان را ادب اسرارم خضر جهدم نشود قافلهٔ سیر بهار****بال طاووسم و صد مخمل رنگین دارم هر کجا تیغ تو بنیاد کند گل چیدن****رقص گیرد چو سر شمع ز سر دستارم عشق تعمیر بنایم به چه آفت‌که نکرد****سیل پروردهٔ تردستی این معمارم چون شرر فرصت هستی نگهی بیش نبود****سوخت این نسخهٔ عبرت نفس تکرارم نقش پا چشمی اگر باز کند دیدن کو****نتوان کرد به افسون نگه بیدارم زین ندامت کده چون موج گهر می‌خواهم****آنقدر سودن دستی که کند هموارم رگ گل جوهر آیینهٔ شبنم نشود****به که من دامن ازین باغ به چین افشارم عالم از جوهر بی قدری ما غافل نیست****بیدل از گرد کساد آینهٔ بازارم غزل شمارهٔ 2136: به زور شعلهٔ آواز حسرت گرم رفتارم

به زور شعلهٔ آواز حسرت گرم رفتارم****چو شمع از ناتوانی بال پرواز است منقارم اگر چه بوی گل دارد ز من درس سبکروحی****همان چون آه بر آیینهٔ دلها گرانبارم ز ترک هرزه گردی محو شد پست و بلند من****به رنگ موج گوهر آرمیدن کرد هموارم چه مقدار انجمن پرداز خجلت بایدم بودن****که عالم خانهٔ آیینه است و من نفس وارم شکست از سیل نپذیرد بنای خانهٔ حیرت****نمی‌افتد به زور آب چون آیینه دیوارم کسی جز منتهی مضمون عنوانم نمی‌فهمد****به سر دارد ز منزل مهر همچون جاده طومارم به دل هر دانه‌ای از ریشهٔ خود دامها دارد****مبادا سر برون آرد ز جیب سبحه زنارم بنای نقش پایم در زمین خاکساریها****که از افتادگی با سایه همدوش است دیوارم ز حال رفتگان شد غفلتم آیینهٔ بینش****به چشم نقش همچون جادهٔ خوابیده بیدارم ز شرم عیب خود چشم از هنر برداشتم بپدل****که چون طاووس پای خوبش باشد خار گلزارم غزل شمارهٔ 2137: به هوس چون پر طاووس چمنها دارم

به هوس چون پر طاووس چمنها دارم****داغ صد رنگ خیالم چقدر بیکارم بلبل من به نفس شور بهاری دارد****می‌توان غنچه صفت چیدگل از منقارم معنی موی میان تو خیالم نشکافت****عمرها شد چو صدا درگره این تارم قید احباب به راهم نکشد دام فریب****خار پا تیزتر از شعله‌کشد رفتارم ناله‌ها گرد پرافشانی اجزای منند****تا بدانی‌که ز هستی چقدر بیزارم جسم خاکی‌گره رشته پروازم نیست****ناله‌ای صرف نیستان تأمل دارم عدم آماده‌تر ازکاغذ آتش زده‌ام****شرری چند به خاکستر خود می‌بارم سوختن چون پر پروانه‌ام انجام وفاست****بر رگ شمع تنیده است نفس زنارم موی چینی به توانایی من می‌خندد****چه خیالست به این ضعف صدا بردارم چند چون شمع عرق ریز نمو باید پست****کاش این برق حیا آب‌کند یکبارم از تنک مایگی طاقت اظهار مپرس****اشکم اما نفتاده‌ست به مژگان کارم بیدل از حادثه‌کارم به تپیدن نکشد****موج رنگم نرسانید شکست آزارم غزل شمارهٔ 2138: بیکس شهیدم خون هم ندارم

بیکس شهیدم خون هم ندارم****دیگر که ریزد گل بر مزارم حسرت‌کش مرگ مردم به پیری****بی آتشی سوخت در پنبه‌زارم سنگی که زد یأس بر شیشهٔ من****رطل گران بود بهر خمارم افسون اقبال خوابی گران داشت****بخت سیه کرد شب زنده دارم بی مطلبی نیست تشویش هستی****چون دوش مزدور ممنون بارم باید به خون خفت تا خاک گشتن****عمریست با خویش افتاده کارم تمثال تحقیق دارد تأمل****آیینه خشکست دل می‌فشارم ای کلک نقاش مژگان به خون زن****از من کشیدند تصویر یارم صحرانشین‌اند آواره‌گردان****بی دامنی نیست سعی غبارم رنگی نبستم از خودشناسی****آیینه عنقاست یا من ندارم سر می‌کشد از من وهم هستی****خاری ندارم کز پا برآرم بیدل ندانم در کشت الفت****جز دل چه کارم تا بر ندارم غزل شمارهٔ 2139: جز سوختن به یادت مشقی دگر ندارم

جز سوختن به یادت مشقی دگر ندارم****در پرتو چراغی پروانه می‌نگارم روز نشاط شب کرد آخر فراق یارم****خود را اگر نسوزم شمعی دگر ندارم بی‌کس شهید عشقم خاک مرا بسوزید****خاکستری زند کاش گل بر سر مزارم زین باغ شبنم من دیگر چه طرف بندد****آیینه‌ای شکستم رنگی نشد دچارم جز درد دل چه دارد تبخاله آرمیدن****یارب عرق نریزد از خجلت آبیارم شوقی که رنگ دل ریخت در کارگاه امکان****وقف گداز می‌خواست یک آبگینه‌وارم شمع بساط الفت نومید سوختن نیست****در آتشم سراپا تا زیر پاست خارم خاکم به باد دادند اما به سعی الفت****در سایهٔ خط او پر می‌زند غبارم صبر آزمای عشقت در خواب بی‌نیازی‌ست****گرداندنم چه حرفست پهلوی کوهسارم بی‌فهم معنیی نیست بر دل تنیدن من****تمثال کرده‌ام گم آیینه می‌فشارم بیدل به معبد عشق پروای طاقتم نیست****چندانکه می‌تپد دل من سبحه می‌شمارم غزل شمارهٔ 2140: حباب‌وارکه کرد اینقدرگرفتارم

حباب‌وارکه کرد اینقدرگرفتارم****سری ندارم و زحمت پرست دستارم ز ناله چند خجالت‌کشم قفس تنگ است****به بال بسته چه سازد گشاد منقارم هزار زخمه چو مژگان اگر خورند بهم****نمی‌برد چو نگه بی‌صدایی از تارم به راه سیل فنا خواب غفلتم برجاست****گذشت قافله و کس نکرد بیدارم ز انقلاپ بنای نفس مگوی و مپرس****گسسته بود طنابی‌که داشت معمارم طلب چو کاغذم آتش زد و گذشت اما****هزار آبله دارد هنوز رفتارم چو نقش پا مژه بستن نصیب خوابم نیست****ز سایه پیشتر افتاده است دیوارم تلاش مقصد دیدار حیرتست اینجا****به مهر آینه باید رساند طومارم به این متاع غبار کدام قافله‌ام****که بیخودی به پر رنگ می‌کشد بارم سماجت طلبی هست وقف طینت من****که گر غبار شوم دامن تو نگذارم گرفتم آینه‌ام زنگ خورد، رفت به خاک****تو از کرم نکنی نا امید دیدارم به درد عاجزی من‌که می‌رسد بیدل****که برنخاست ز بستر صدای بیمارم غزل شمارهٔ 2141: دل با تو سفرکرد و تهی ماند کنارم

دل با تو سفرکرد و تهی ماند کنارم****اکنون چه دهم عرض خود آیینه ندارم گر ناله برآیم نفس سوخته بالم****ور اشک کنم گل قدم آبله دارم افسردگیم سوخت درین دیر ندامت****پروانهٔ بی بال و پر شمع مزارم فرصت ثمر منتظر لغزش پایی‌ست****سعی قدم اکنون به نفس بست مدارم چون شمع درین بزم پناهی دگرم نیست****جز گردش رنگی که قضا کرد حصارم تا ممتحن طاقتم از خود به در آرد****چون اشک خم یک مژه کافیست فشارم زین ساز تحیر تپش نبض خیالم****با جان نفس سوختهٔ جسم نزارم نزدیکی من می‌کند از دور سیاهی****چون نغمه به هر رنگ چراغ شب تارم هرچند سرشکم همه تن لیک چه حاصل****ابری نشدم تا روم و پیش تو بارم بخت سیهم باب حضوری نپسندد****تا در چمنت یک دو سه‌گل آینه‌کارم دل عافیت اندیش و جهان محشر آفات****کو طاق درستی که بر آن شیشه‌گذارم رحمست به حال من‌گم‌کرده حقیقت****آیینهٔ خورشیدم و با سایه دچارم ای نشئهٔ تسکین طلبان گردش جامی****کز خویش نمی‌کرد چو خمیازه خمارم نقد نفس ذره ز خورشید نگاهی است****هر چندکه هیچم تو فرامش مشمارم گردی که به توفان رود از طرز خرامت****امید که یادت دهد از نبض قرارم صبحی که درد سینه به گلزار خیالت****یارب که دهد عرض گریبان غبارم در انجمن یاس چه گویم به چه شغلم****در کارگه عجز ندانم به چه کارم بارم سر خویشست به دوش که ببندم****خارم دل ریش است ز پای که برآرم شب چاک زدم جیب و به دردی نرسیدم****نالیدم و نشنید کسی نالهٔ زارم دل گفت به این بیکسی آخر تو چه چیزی****گفتم گلم و دور فکنده‌ست بهارم مژگان تپش ایجاد نقط ریزی اشکست****زبن خامه خطی گر بنگارم چه نگارم ای انجمن ناز، تو خوش باش و طرب‌کن****من بیدلم و غیر دعا هیچ ندارم غزل شمارهٔ 2142: ز بس لبریز حسرت دارد امشب شوق دیدارم

ز بس لبریز حسرت دارد امشب شوق دیدارم****چکد آیینه‌ها بر خاک اگر مژگان بیفشارم تغافل زبن شبستان نیست بی‌عبرت چراغانی****مژه خوابیدنی دارد به چندین چشم بیدارم بنای نقش پایم در زمین نارساییها****به دوش سایه هم نتوان رساندن دست دیوارم غبار عالم کثرت نفس دزدیدنی دارد****وگرنه همچو بو از اختلاط رنگ بیزارم زبان حالم از انصاف عذر ناله می‌خواهد****گران جانتر ز چندین‌کوهم و دل می‌کشد بارم ضعیفی شوخی نشو و نمایم برنمی‌دارد****مگر از روی بستر ناله خیزد جای بیمارم چو خاشاکم نگاهی در رگ خواب آشیان دارد****خدایا آتشین رویی‌کند یک چشم بیدارم مگر آهی‌کندگل تا به پرواز آیدم رنگی****که چون شمع از ضعیفی رنگ دزدیده‌ست منقارم وفا سر رشته‌اش صد عقد الفت درکمین دارد****ز بس درهم‌گسستم سبحه پیداکرد زنارم جنون صبحم از آشفتگیهایم مشو غافل****جهانی را ز سر وا می‌توان‌کردن به دستارم ز شرم عیب خود چشم از هنر برداشتم بیدل****به درد خار پا داغست چون طاووس گلزارم غزل شمارهٔ 2143: زخمی به دل از دست نگارین تو دارم

زخمی به دل از دست نگارین تو دارم****یارب‌که شود برگ حنا سنگ مزارم آیینه جز اندیشهٔ دیدار چه دارد****گر من به خیال تو نباشم به چه‌کارم هر چند به راه طلب افتاده‌ام از پا****ننشسته چو نقش قدم آبله دارم آغوش هوس تفرقهٔ وضع حضور است****چون غنچه اگر جمع شودگل به‌کنارم داده‌ست به باد تپشم حسرت دیدار****آیینه چکدگر بفشارند غبارم چون نخل سر و برگ غرورم چه خیالست****هرچند روم سر به هوا ریشه سوارم رنگ پر طاووس ندارد غم پرواز****درکارگه آینه خفته‌ست بهارم در چشم کسان می‌کنم از دور سیاهی****خورشیدم و آیینهٔ تحقیق ندارم زان پیش که آید به جنون ساغر هستی****مینا به دل سنگ شکسته‌ست خمارم در وصل ز محرومی دیدار مپرسید****آیینه نفهمیدکه من با که دچارم چون رشتهٔ تسبیح خورم غوطه به صد جیب****تا سر به هوایی‌که ندارم به در آرم کس قطره‌کند تحفهٔ دریا چه جنون است****دل پیشکشت گر همه عذر است نیارم شاید به نگاهی‌کندم شاد و بخواند****مکتوب امیدم برسانید به یارم افسردگی‌گل نکشد آفت چیدن****بیدل چقدر گردش رنگست حصارم غزل شمارهٔ 2144: فسرده در غبار دهر چون آیینه زنگارم

فسرده در غبار دهر چون آیینه زنگارم****به خواب دیده اکنون سایه پیداکرد دیوارم چوکوهم بسکه افکنده‌ست از پا سرگرانبها****به سعی غیر محتاجم همه‌گر ناله بردارم درین‌گلزار عبرت گوشهٔ امنی نمی‌باشد****چو شبنم کاش بخشد چشم تر یک آشیان وارم ندانم شعلهٔ جواله‌ام یا بال طاووسم****محبت در قفس دارد به چندین رنگ ز نارم به این رنگی‌که چون گل در نظر دارد بهار من****به گرد خویش گردانده‌ست یاد او چه‌مقدارم تپش آوارهٔ دست خیال‌کیستم یارب****که همچون سبحه مرکز می‌دود بر خط پرگارم به طوف‌کعبه و دیرم مدان بی‌مصلحت سیرم****هلاک منت غیرم مباد افتد به خودکارم سپید من به خاکستر نشست ازسعی بیتابی****رسید آخر زگرد وحشت خود سر به دیوارم چه مقدار انجمن پرداز خجلت بایدم بودن****که عالم خانهٔ آیینه است و من نفس دارم صدای شیشه‌ام آخر یکی صد کرد خاموشی****ز قلقل باز ماندم بیدماغی زد به کهسارم بهم آورده بودم در غبار نیستی چشمی****به رنگ نقش پا آخر به پا کردند بیدارم به رنگی درگشاد عقدهٔ دل خون شدم بیدل****که دندان در جگرگم‌گشت همچون دانهٔ نارم غزل شمارهٔ 2145: ازین صحرای بی‌حاصل دگر با خود چه بردارم

ازین صحرای بی‌حاصل دگر با خود چه بردارم****نگاه عبرتی همچون شرر زاد سفر دارم محبت تا کجا سازد دچار الفت خویشم****به رنگ رشتهٔ تسبیح چندین رهگذر دارم مده ای خواب چون چشمم فریب از بستن مژگان****کزین بالین پر پرواز دیگر در نظر دارم نه برق شعله‌ای دارم نه ابر شوخی دودی****چراغ انتظارم پرتوی در چشم تر دارم ندارد رنگ پروازم شکست از ناتوانی‌ها****چو ابرو در خم چین اشارت بال و پر دارم به لوح وحدتم نقش دویی صورت نمی‌بندد****اگر آیینه‌ام سازد همان حیرت به بر دارم سویدای دل است این یا سواد عالم امکان****که تا وا می‌کنم چشمی غباری در نظر دارم مجو صاف طرب از طینت کلفت سرشت من****کف خاکم غبار از هر چه‌گویی بیشتر دارم نمی‌گردد فلک هم چاره فرمای شکست من****به رنگ موی چینی طرفه شام بی‌سحر دارم دماغ غیرت من طرفی از سامان نمی‌بندد****ز اسباب تجمل آنچه من دارم حذر دارم سراغم می‌توان از دست بر هم سوده پرسیدن****رم وحشی غزال فرصتم‌گرد دگر دارم نشد سعی غبارم آشنای طرف دامانی****چو مژگان بر سر خود می‌زنم دستی‌که بر دارم توانم جست از دام فریب این چمن بیدل****چوشبنم‌گر به جای‌گام من هم چشم بردارم غزل شمارهٔ 2146: خیال آن مژه عمریست در نظر دارم

خیال آن مژه عمریست در نظر دارم****درین چمن قلم نرگسی به سر دارم نیاز من همه ناز، احتیاجم استغنا****گل بهار توام رنگ از که بردارم وصال اگر ثمر دیده‌ها‌ی بی‌خوابست****من این امید ز آیینه بیشتر دارم دل و دماغ تماشای فرصتم کم نیست****هزار آینه در چشمک شرر دارم به یاد نرگس مستش‌گرفته‌ام قدحی****دگر مپرس ز من عالمی دگر دارم خمار عیش ندارد مقیم دیر وفا****دلی گداخته‌ام شیشه در نظر دارم حضور دولت بی‌اعتباریم چه کم است****گره ندارم اگر رشته بی‌گهر دارم غم فضولی وحشت کجا برم یارب****که شش جهت چو نگه یک قدم سفر دارم جنون شکست به بیکار‌ی‌ام ز عریانی****به دست جای گریبان همین کمر دارم کسی به فهم کمالم دگر چه پردازد****ز فرق تا به قدم عیبم این هنر دارم دلیر عرصهٔ لافم ز انفعال مپرس****همین قدرکه نفس خون کنم جگر دارم کجاست مشتری لفظ و معنی‌ام بیدل****پری متاعم و دکان شیشه‌گر دارم غزل شمارهٔ 2147: ز سور و ماتم این انجمنهاکی خبر دارم

ز سور و ماتم این انجمنهاکی خبر دارم****چراغ خامشم سر در گریبان دگر دارم چوگردون ششجهت همواری من می‌کند جولان****برون وحشتم گردی‌ست در هر جا گذر دارم نه برق و شعله میخندم نه ابر و دود می‌بندم****چراغ انتظارم حیرتی از چشم تر دارم سویدای دل‌ست این یا سواد وحشت امکان****که تا واکرده‌ام مژگان غباری در نظر دارم نشد سعی غبارم آشنای طرف دامانی****چو مژگان بر سر خود می‌زنم دستی که بر دارم دماغ عبرت من طرفی از سامان نمی‌بندد****ز اسباب تأمل آنچه من دارم حذر دارم شبستان عدم یارب نخندد بر شرار من****که با صد شوخیی اظهاریک چشمک شرر دارم تو خواهی انجمن پرداز و خواهی خلوت‌آرا شو****که من چون شمع رنگ رفتهٔ خود درنظردارم چه امکانست خوابم راه پرواز تپش بندد****که از ننگ فسردنها به بالین نیز پر دارم مجو برگ نشاط از طینت کلفت سرشت من****کف خاکم غبار از هر چه خواهی بیشتر دارم نفس دزدیدنم شور دو عالم در قفس دارد****عنان وحشت کهسار در ضبط شرر دارم تلاطم دستگاه شوخی موجم نمی‌گردد****محیط حیرتم آبی که دارم در گهر دارم توانم جستن از دام فریبی اینچنین بیدل****چو شبنم گر بجای گام من هم چشم بردارم غزل شمارهٔ 2148: فغان گل می‌کند هرگه به وحشت گام بردارم

فغان گل می‌کند هرگه به وحشت گام بردارم****سر دامان کوه از دلگرانی برکمر دارم از این دشت غبار اندود جز عبرت چه بردارم****شرارم چشم بر هم بستنی زاد سفر دارم محبت تاکجا سازد دچار الفت خویشم****به رنگ رشتهٔ تسبیح چندین رهگذر دارم مده ای خواب چون چشمم فریب بستن مژگان****کزین بالین پر پرواز دیگر در نظر دارم حیا چون شمع می‌پردازدم آیینهٔ عزت****درین دریا به قدر آب گردیدن گهر دارم نمی‌گردد فلک هم چاره تعمیر شکست من****به رنگ موی چینی طرفه شامی بی‌سحر دارم به هر تقدیر اگر تقدیر دست جرأتم بندد****به رنگ خون بسمل در چکیدنها جگر دارم به لوح وحدتم نقش دویی صورت نمی‌بندد****اگر آیینه‌ام سازی همان حیرت به بر دارم سراغ من خوشست از دست بر هم سوده پرسیدن****رم وحشی غزال فرصتم گردی دگر دارم ادب پیمای دشت عجز مژگان بر نمی‌دارد****تو سیر آسمان کن من به پیش پا نظر دارم بهار بی‌نشانم دستگاه دردسر کمتر****چوگل دوشی ندارم تا شکست رنگ بردارم به نیرنگ لباس از خلوت رازم مشو غافل****که من طاووسم و این حلقه‌ها بیرون در دارم نگردد گوشه‌گیری دام راه وحشتم بیدل****اشارت مشربم درکنج ابرو بال و پر دارم غزل شمارهٔ 2149: عروج همتی در کار دارم

عروج همتی در کار دارم****همه گر سایه‌ام دیوار دارم غبارم آشیان حسرت اوست****چمن درگوشهٔ دستار دارم نفس بیتابی دل می‌شمارد****هجوم سبحه در زنار دارم نگاهی تا به مژگان می‌رسانم****ز خود رفتن همین مقدار دارم مپرس از انفعال ساز غفلت****ز هستی آنچه دارم عار دارم چو شمعم چاره غیر سوختن نیست****به سر آتش ته پا خار دارم به خود می‌لرزم از تمهید آرام****چوگردون سقف بی دیوار دارم تظلم قابل فریادرس نیست****طنین پشه در کهسار دارم ازین یک مشت خاک باد برده****به دوش هر دو عالم بار دارم دگر ای نامه پهلویم مگردان****که پهلوی دل بیمار دارم به حیرت می‌روم آیینه بر دوش****سفارش نامهٔ دیدار دارم به چشمم توتیا مفروش بیدل****که من با خاک پایی کار دارم غزل شمارهٔ 2150: سرشک بیخودم عیش می ناب دگر دارم

سرشک بیخودم عیش می ناب دگر دارم****ز مژگان تا چکیدن سیر مهتاب دگر دارم به تاراج تحیر داده‌ام آیینه و شادم****که در جوش صفای خانه سیلاب دگر دارم گهی خاکم گهی بادم گهی آبم گهی آتش****چو هستی در عدم یک عالم اسباب دگر دارم درین گلشن من و سیر سجود ناتوانیها****که چون بید از خم هر برگ محراب دگر دارم نگاهم در نقاب حیرت آیینه می‌بالد****چراغ بزم حسنم برق آداب دگر دارم دماغ عرض بیتابی ندارد سرخوش حیرت****وگرنه در دل آیینه سیماب دگر دارم ز خون آرزو صدرنگ می‌بالد بهار من****نهال باغ یأسم ریشه در آب دگر دارم غزل شمارهٔ 2151: چو اشک امشب به ساغر بادهٔ نابی دگر دارم

چو اشک امشب به ساغر بادهٔ نابی دگر دارم****ز مژگان تا به دامان سیر مهتابی دگر دارم به خون آرزو صد رنگ می‌بالد بهار من****نهال باغ یأسم ربشه در آبی دگر دارم نفس دزدیدنم با دل تپیدن بر نمی‌آید****نوای الفتم در پرده مضرابی دگر دارم غرور وحشتم بار تحیر بر نمی‌دارد****چو شبنم در دل آیینه سیمابی دگر دارم لبی ترکرده‌ام کز سیر چشمی باج می‌گیرد****به جام بی نیازی چون گهر آبی دگر دارم گهی بادم گهی آتش گهی آبم گهی خاکم****چو هستی در عدم یک عالم اسبابی دگر دارم گسستن بر ندارد رشتهٔ ساز امید من****به آن موی میان پیچیده‌ام تابی دگر دارم درین گلشن من و سیر سجود ناتوانیها****چو شاخ بید در هر عضو محرابی دگر دارم نگاهم در پناه حیرت آیینه می‌بالد****چراغ بزم حسنم وضع آدابی دگر دارم به دست گلخنم بفروش ازگلشن چه می‌خواهی****متاع کلفت خار و خسم بابی دگر دارم به تاراج تحیر داده‌ام آیینهٔ دل را****در آغوش صفای خانه سیلابی دگر دارم چو شمع ازخجلت هستی عرق پیماست جام من****نه مخمورم نه مستم عالم آبی دگر دارم کدام آسودگی چون حیرت دیدار می‌باشد****تو مژگان جمع کن غافل که من خوابی دگر دارم گریبان زار اسراریست بیدل هر بن مویم****محیط فطرتم توفان گردابی دگر دارم غزل شمارهٔ 2152: به دشت بیخودی آوازهٔ شوق جرس دارم

به دشت بیخودی آوازهٔ شوق جرس دارم****ز فیض دل تپیدنها خروشی بی‌نفس دارم درین گلشن نوایی بود دام عندلیب من****ز بس نازک دلم از بوی گل چوب قفس دارم نشاط اعتبارم کرد بی‌تاب تپیدنها****چو بحر از موج خیز آبرو در دیده خس دارم نفس جز تاب و تب کاری ندارد مفت ناکامی****دماغ سوختن گرم است تا این مشت خس دارم به گفت‌وگو سیه تا چند سازم صفحهٔ دل را****ز غفلت تا به کی آیینه در راه نفس دارم محبت مشربم لیک از فسون شوخی سودا****به سعی هرزه فکریها دماغی بوالهوس دارم گر از تار نگاهم ناله برخیزد عجب نبود****به چشم خود گره گردیده اشکی چون جرس دارم سراپا جوهری دارم ز روشن طینتی بیدل****که چون مینای می از موج خون تار نفس دارم غزل شمارهٔ 2153: پر افشانم چو صبح اما گرفتاری هوس دارم

پر افشانم چو صبح اما گرفتاری هوس دارم****به قدر چاک دل خمیازهٔ شوق قفس دارم فسون اعتبار افسانهٔ راحت نمی‌باشد****چو دریا درخور امواج وقف دیده خس دارم به‌گفت‌وگو سیه تا چند سازم صفحهٔ دل را****ز غفلت تا به کی آیینه در راه نفس دارم محبت مشربم لیک از فسون شوخی سودا****به سعی هرزه‌فکریها دماغی بوالهوس دارم تظلم یأس دارد ورنه من در صبر ناکامی****نفس دزدیدن سرکوب صد فریادرس دارم ضعیفی‌کسوتم از دستگاه من چه می‌پرسی****پری چون مور پیدا گر کنم حکم مگس دارم دل نالانی از اسباب امکان کرده‌ام حاصل****هوس گو کاروانها جمع کن من یک جرس دارم نفس تا می‌کشم فردوس در پرواز می‌آید****به رنگ بال طاووس آرزوها در قفس دارم هجوم نشئهٔ دردم مپرس از عشرتم بیدل****چو مینا خون ز دل می ریزم و عرض نفس دارم غزل شمارهٔ 2154: درین حیرتسرا عمریست افسون جرس دارم

درین حیرتسرا عمریست افسون جرس دارم****ز فیض دل تپیدنها خروشی بی‌نفس دارم چو مژگان بسمل پروازم و از سستی طالع****همین بر پرفشانیهای خشکی دسترس دارم به صاف جام الفت کز طریق کینه جوییها****غبار دوست باشم گر غبار هیچکس دارم شدم خاک و به توفان رفت اجزای غبار من****هنوز از سعی الفت طرف دامانی هوس دارم هوای بیش نتوان یافت دام عندلیب من****به هر جا پر زنم از بوی گل چوب قفس دارم گر از تار نگاهم ناله برخیزد عجب نبود****به چشم خود گره گردیده اشکی چون جرس دارم نفس جز تاب و تب کاری ندارد مفت ناکامی****دماغ سوختن گرم‌ست تا این مشت خس دارم چو صبح از ننگ هستی در عدم هم بر نمی‌آیم****غبارم تا هوایی در نظر دارد نفس دارم همان منصور عشقم گر هوس فرسوده‌ام بیدل****به عنقا می‌رسد پروازم و بال مگس دارم غزل شمارهٔ 2155: می‌پرست ایجادم نشئهٔ ازل دارم

می‌پرست ایجادم نشئهٔ ازل دارم****همچو دانهٔ انگور شیشه در بغل دارم گر دهند بر بادم رقص می‌کنم شادم****خاک عجز بنیادم طبع بی‌خلل دارم آفتاب در کار است سایه گو به غارت رو****چون منی اگر گم شد چون توپی بدل دارم معنی بلند من فهم تند می‌خواهد****سیر فکرم آسان نیست کوهم و کتل دارم از منی تنزل کن او شو و تویی گل کن****اندکی تامل کن نکته محتمل دارم حق برون مردم نیست جوش باده بی‌خم نیست****راه مدعا گم نیست عرض مبتذل دارم دل مشبک است امروز از خدنگ بیدادت****محو لذت شوقم شانی از عسل دارم سنگ هم به حال من گریه گر کند برجاست****بی‌تو زنده‌ام یعنی مرگ بی‌اجل دارم ترک سود و سودا کن قطع هر تمنا کن****می خور و طربها کن من هم این عمل دارم بحر قدرتم بیدل موج خیز معنی‌هاست****مصرعی اگر خواهم سر کنم غزل دارم غزل شمارهٔ 2156: به حسرت غنچه‌ام یعنی به دلتنگی وطن دارم

به حسرت غنچه‌ام یعنی به دلتنگی وطن دارم****خیالی در نفس خون می‌کنم طرح چمن دارم سپند من به نومیدی قناعت کرد از این محفل****تو از می چهره می‌افروز من هم سوختن دارم کف خاکسترم بشکاف و داغ دل تماشا کن****چراغ لاله‌ای در رهن مهتاب و سمن دارم وداع آماده شو گر ذوق استقبال من داری****که من چون برق ، از خود رفتنی در آمدن دارم نمی‌دانم چه نیرنگ است افسون محبت را****که خود را هم تو می‌پندارم و با خود سخن دارم به خاموشی ز ساز عجز تصویرم مشو غافل****شکست دل فغانها دارد از رنگی‌که من دارم که دارد فکر بی‌سامانی وضع حباب من****به رنگی‌گشته‌ام عریان که‌گویی پیرهن دارم به غفلت خانهٔ امکان چه امکان است یکتایی****دویی می‌پرورم در پرده تا جان در بدن دارم دو عالم خون شود تا نقش بندم شوخی رنگی****قیامت انتخابم نسخه‌ها بر همزدن دارم درین صحرا ز بس فرشست اجزای شهید من****غباری هم گر از خود چشم پوشد من کفن دارم گر آگاهم و گر غافل نگردد حیرتم زایل****تو بر آیینه مرهم نه که من داغی کهن دارم به هر افسردگی بیدل مباش از ناله‌ام غافل****که من برقی به جان عالمی آتش فکن دارم غزل شمارهٔ 2157: مقیم وحدتم هر چند در کثرت وطن دارم

مقیم وحدتم هر چند در کثرت وطن دارم****به دریا همچو گوهر خلوتی در انجمن دارم نفس می‌سوزم و داغی به حسرت نقش می‌بندم****چراغی می‌کنم خاموش و تمهید لگن دارم حریف وحشت من نیست افسون زمینگیری****که در افسردگی چون رنگ صد دامن شکن دارم کدام آهو به بوی نافه خوابانده‌ست داغم را****که تا یاد سویدا می‌کنم سیر ختن دارم نفس تا هست سامان امیدم کم نمی‌گردد****تخیل مشربم می در خم و گل در چمن دارم ز درس ما و من بحث جنونی غالب است اینجا****که هر جا لفظ پیداییست بر معنی سخن دارم قفس پروردهٔ رنگم به این ساز است آهنگم****چه عریانی چه مستوری همین یک پیرهن دارم بیا ای شوق تا از خاک گشتن سر کنم راهی [؟؟]****در آن کشور قماش نیستی باب است و من دارم ز اسبابم رهایی نیست جز مژگان به هم بستن****در این محفل به چندین شمع یک دامن زدن دارم حجاب آلود موهومی‌ست مرگ و زندگی بیدل****ازین کسوت که دیدی گر برون آیم کفن دارم غزل شمارهٔ 2158: به رنگ شمع ممکن نیست سوز دل نهان دارم

به رنگ شمع ممکن نیست سوز دل نهان دارم****جنون مغزی که من دارم برون استخوان دارم نپنداری به مرگ از اضطراب شوق وامانم****سپند حسرتم تا سرمه می‌گردم نشان دارم ز رمز محفل بی‌مغز امکانم چه می‌پرسی****کف خاکستری در جیب این آتش نشان دارم به این افسردگیها شوخیی دارد غبار من****که گر دامن فشانم ناز چشم آهوان دارم به رنگ گردباد از خاکساری می‌کشم جامی****که تا بر خویش می‌پیچم دماغ آسمان دارم مباشید از قماش دامن برچیده‌ام غافل****که من صد صبح ازین عالم برون چیدن دکان دارم نفس سرمایه‌ای با این گرانجانی نمی‌باشد****شرر تاز است کوه اینجا و من ضبط عنان دارم به غیر از سوختن‌کاری ندارد شمع این محفل****نمی‌دانم چه آسایش من آتش به جان دارم به این سامان اگر باشد عرق‌پیمایی خجلت****ز خاکم تا غباری پر زند آب روان دارم خجالت صد قیامت صعبتر از مرگ می‌باشد****جدا از آستانت مردنم این بس که جان دارم به دوش هر نفس بار امیدی بسته‌ام بیدل****ز خود رفتن ندارد هیچ و من صد کاروان دارم غزل شمارهٔ 2159: در آن محفل که‌ام من تا بگویم این و آن دارم

در آن محفل که‌ام من تا بگویم این و آن دارم****جبین سجده فرسودی نیاز آستان دارم طلسم ذرهٔ من بسته‌اند از نیستی اما****به خورشیدیست کارم اینقدر بر خود گمان دارم بنای عجز تعمیرم چو نقش پا زمینگیرم****سرم بر خاک راهی بود اکنون هم همان دارم نی‌ام محتاج عرض مدعا در بیزبانیها****تحیر دارد اظهاری که پنداری زبان دارم چه خواهم جز دل صد پاره برگ ماحضر کردن****غم او میهمان و من همین یک بیره‌پان دارم سرو کار شفق با آفتاب آخر چه انجامد****تو تیغی داری و من مشت خونی در میان دارم بلندیهای قصر نیستی را نیست پایانی****که من چندانکه برمی آیم از خود نردبان دارم نگردی ای فسردن از کمین شعله‌ام غافل****که درگرد شکست رنگ ذوق آشیان دارم شرارم در زمین بی‌یقینی ریشه‌ها دارد****اگر گویی گلم هستم و گر خواهی خزان دارم گه از امید دلتنگم گهی با یأ‌س در جنگم****خیال عالم بنگم نه این دارم نه آن دارم جناب‌کبریا آیینه است و خلق تمثالش****من بیدل چه دارم تا از آن حضرت نهان دارم غزل شمارهٔ 2160: عمری‌ست ز اسباب غنا هیچ ندارم

عمری‌ست ز اسباب غنا هیچ ندارم****چون دست تهی غیر دعا هیچ ندارم تحریک لبی بود اثر مایهٔ ایجاد****معذورم اگر جز من و ما هیچ ندارم تشویق خیالات وجود و عدمم نیست****چون رمز دهانت همه جا هیچ ندارم یا رب چقدر گرم کنم مجلس تصویر****سازم همه کوک است و صدا هیچ ندارم چون شمع اگر شش جهتم پی سپر افتد****غیر از سر خود در ته پا هیچ ندارم وامانده یأسم که از این انجمن آخر****برخاستنی هست و عصا هیچ ندارم مغرور هوس می‌زیم از هستی موهوم****فریاد که من شرم و حیا هیچ ندارم همکسوت اسباب حبابم چه توان کرد****گر باز کنم بند قبا هیچ ندارم شخص عدم از زحمت تمثال مبراست****آیینه تو هیچم منما هیچ ندارم بیدل اگر آفاق بود زیر نگینم****جز نام خدا نام خدا هیچ ندارم غزل شمارهٔ 2161: می‌ام به ساغر اگر خشک شد خمار ندارم

می‌ام به ساغر اگر خشک شد خمار ندارم****خزان‌گمست به باغی‌که من بهار ندارم هوس چه ریشه کند در زمین شرم دمیدن****چو تخم اشک عرق واری آبیار ندارم محبت از دل افسرده‌ام به پیش که نالد****قیامت است که من سنگم و شرار ندارم به حیرتم چه کنم تحفهٔ نوید وصالش****نگه بضاعتم و غیر انتظار ندارم به بحر عشق چه سازند زورق طاقت****کنار جوست طلب لیک من‌کنار ندارم کرم کنی اگرم قابل کرم نشناسی****که خاک تا نشوم شکر حقگذار ندارم تو خواه سر خط گبرم نویس خواه مسلمان****نگین بیجسم از هیچ نقش عار ندارم ز سحرکاری نیرنگ عشق دم نتوان زد****برون نجسته‌ام از خلوتی‌که بار ندارم مگر کند غم نایابی‌ام کدورتی انشا****سراغم از که طلب می‌کنی غبار ندارم فتاده‌ام به خم و پیچ عبرتی‌که مپرسید****برون بحر شنا دارم اختیار ندارم دگر میفکنم ای وهم در گمان تعین****که من اگر همه غیرم به غیر یار ندارم حباب و کلفت اسباب بیدل این چه خیالست****بجز خمی که به دوش من است بار ندارم غزل شمارهٔ 2162: عبرت انجمن جایی‌ست مأمنی که من دارم

عبرت انجمن جایی‌ست مأمنی که من دارم****غیر من کجا دارد مسکنی که من دارم در بهار آگاهی ناز خودفروشی نیست****رنگ و بو فراموش است گلشنی که من دارم موج گوهرم عمریست آرمیده می‌تازد****رنج پا نمی‌خواهد رفتنی که من دارم منت کفن ننگ است بر شهید استغنا****غیرت شرر دارد مردنی که من دارم خامشی ز هیچ آهنگ زیر و بم نمی‌چیند****نا شنیده تحسینی‌ست‌گفتنی‌که من دارم وضع مشرب مجنون فاش‌تر ز رسواییست****در بغل نمی‌گنجد دامنی که من دارم دار و ریسمان اینجا تا به حشر در کار است****شمع بزم منصوری‌ست‌گردنی‌که من دارم آه درد نومیدی بر که بایدم خواندن****داشت هرکه را دیدم شیونی‌که من دارم پیش ناوک تقدیر جستم از فلک تدبیر****گفت دیده‌ای آخر جو شنی که من دارم چرب و نرمی حرفم حیله‌کار افسون نیست****خشک می‌دود بر آب روغنی که من دارم حرف عالم اسرار بر ادب حوالت کن****دم زدن خس و خار است گلخنی که من دارم غور معنی‌ام دشوار، فهم مطلبم مشکل****بیدل از زبان اوست این منی‌که من دارم غزل شمارهٔ 2163: مپرسید از معاش خنده عنوانی که من دارم

مپرسید از معاش خنده عنوانی که من دارم****از آبی ناشتاتر می‌شود نانی که من دارم دو روزم باید از ابرام هستی آب گردیدن****بجز ننگ فضولی نیست مهمانی که من دارم دل آواره با هیچ الفتی راضی نمی‌گردد****چه سازم چارهٔ این خانه ویرانی که من دارم جدا زان جلوه نتوان اینقدرها زندگی کردن****به خارا تیشه می‌باید زد از جانی که من دارم ز شوخی قاصدش هر گام دارد بازگردیدن****به رنگ سودن دست پشیمانی که من دارم ز گلچینان باغ آرزوی کیستم یا رب****پر طاووس دارد گرد دامانی که من دارم ندارد جز تأمل موج گوهر مصرعی دیگر****همین یک سکته است انشای دیوانی که من دارم ز رنگ آمیزی این باغ عبرت برنمی‌آید****به غیر از نقشبند طاق نسیانی که من دارم به حیرت رفت عمر و بر یقین نگشودم آغوشی****به چشم بسته بر بندند مژگانی که من دارم نمی‌دانم چه سان از شرم نادانی برون آید****به زنار آشنا ناگشته ایمانی که من دارم کفیل عذر یک عالم خطا طرفی دگر دارد****حیا بر دوش زحمت بست تاوانی که من دارم چو شمع از فکر خود تا خاک گشتن برنمی‌آیم****گریبانهاست بیدل در گریبانی که من دارم غزل شمارهٔ 2164: ببین به ساز و مپرس از ترانه‌ای که ندارم

ببین به ساز و مپرس از ترانه‌ای که ندارم****توان به دیده شنیدن فسانه‌ای که ندارم به سعی بازوی تسلیم در محیط توکل****شناورم به امید کرانه‌ای که ندارم به رنگ شعلهٔ تصویر سخت بی پر و بالم****چها نسوخته‌ام از زبانه‌ای که ندارم هزار چاک دل آغوش چیده‌ام به تخیل****هواپرست چه گیسوست شانه‌ای که ندارم به چاره سازی وهم تعلقم متحیر****مگر جنون زند آتش به خانه‌ای که ندارم فسون‌کمند هوس نیست بی‌بضاعتی من****کسی کلاغ نگیرد به دانه‌ای که ندارم به عزم بی‌جهتی گم نکرده‌ام ره مقصد****خطا ندوخته‌ام بر نشانه‌ای که ندارم دگر چه پیش توان برد در ادبگه نازش****به غیر آینه بودن بهانه‌ای که ندارم لوای فتنه کشیده‌ست تا به دامن محشر****نفس شمار دو ساعت زمانه‌ای که ندارم فغان که بست به بالم هزار شعله تپیدن****نشیمنی که نبود آشیانه‌ای که ندارم اگر به دیر کبابم وگر به‌کعبه خرابم****من کشیده سر از آستانه‌ای که ندارم ز یأس بیدلی‌ا‌م گل نکرد شوخی آهی****نفس چه ریشه دواند ز دانه‌ای که ندارم غزل شمارهٔ 2165: چو سایه خاک به سر داغم از غمی که ندارم

چو سایه خاک به سر داغم از غمی که ندارم****سیاه پوشم از اندوه ماتمی که ندارم گداز طینت نامنفعل علاج ندارد****جبین به سیل عرق دادم از نمی‌که ندارم نفس‌گداخت چو شمع و همان بجاست تعلق****قفس هم آب شد از خجلت رمی‌که ندارم فکنده است به خوابم فسون مخمل و دیبا****به زبر سایهٔ دیوار مبهمی که ندارم به صفرنسبت من‌کرد هرکه محرم من شد****ندیده‌ام چقدر بیش ازکمی که ندارم چو شمع سرفکنم تاکجا زشرم رعونت****گران فتاد به دوش من آن خمی‌که ندارم به قطع الفت اسباب مانده‌ام متحیر****فسان زنید به تیغ تنک دمی‌که ندارم خیال داد فریبم فسانه برد شکیبم****به شور ماتم عید و محرمی‌که ندارم هزار سنگ به دل بست تا ز شهرت عنقا****نشست نقش نگینم به خاتمی‌که ندارم رسیده‌ام دو سه روزیست در توهم بیدل****ازآن جهان که نبودم به عالمی که ندارم غزل شمارهٔ 2166: به هستی از اثر اعتبار مایه ندارم

به هستی از اثر اعتبار مایه ندارم****چو موی‌کاسه چینی به غیر سایه ندارم مگر به خاک رسانم سر بنای تعین****که غیر آبلهٔ پا چو اشک پایه ندارم چو طفل اشک‌گداز دلیست پرورش من****یتیم عشقم و ربطی به شیر دایه ندارم تهیهٔ‌کف افسوس‌کرده‌ام چه توان‌کرد****به سرمه سایی عبرت جزاین صلایه ندارم بس است سطرگدازم چو شمع نامهٔ الفت****دگر صریح چه انشاکنم‌کنایه ندارم به ماکیان توزاهد مرا چه ربط وچه نسبت****تو سبحه‌گیرکه من چون خروس خایه ندارم سزدکه مولوی‌ام خرده بر شعور نگیرد****که‌گمره ازلم جزوی از هدایه ندارم به هر طرف‌کشدم دل یکیست جاده و منزل****سوار مرکب شوقم خرکرایه ندارم به نام محض قناعت کنید از من بیدل****که من چو مصحف تحقیق هیچ آیه ندارم غزل شمارهٔ 2167: خاموشم و بیتابی فریاد تو دارم

خاموشم و بیتابی فریاد تو دارم****چندانکه فراموش توام یاد تو دارم این ناله که قد می‌کشد از سینهٔ تنگم****تصویر نهال ز غم آزاد تو دارم تمثال گل و رنگ بهارم چه فریبد****من آینهٔ حسن خداداد تو دارم هرچند به صد رنگ زنم دست تصنع****چون وانگرم خامهٔ بهزاد تو دارم تا زنده‌ام از جان‌کنی‌ام نیست رهایی****شیرینی و من خدمت فرهاد تو دارم گو شیشهٔ امکان شکند سنگ حوادث****من طاقی از ابروی پریزاد تو دارم پرواز نفس یاد گرفتاری شوق است****این یک دو پر از خانهٔ صیاد تو دارم چشمت به نگاهی ز جهان منتخبم‌کرد****تمغای قبول از اثر صاد تو دارم مطرب چه تراود ز نی‌بی‌نفس من****هر ناله که من دارم از ارشاد تو دارم بیدل تو به من هیچ مدارا ننمودی****عمریست‌که پاس دل ناشاد تو دارم غزل شمارهٔ 2168: شبی‌که بی‌توجهان را به یاس تنگ برآرم

شبی‌که بی‌توجهان را به یاس تنگ برآرم****ز ناله‌ای که کنم کوه را ز سنگ برآرم چه دولتی‌ست که در یاد آن بهار تبسم****نفس قدح به کف و ناله گل به چنگ برآرم به نیم گردش چشمی که واکشم به خیالت****فرنگ را چو غبار از جهان رنگ برآرم چه ممکن است‌که تمثال آفتاب نبندد****چو سایه آینه‌ای را که من ز زنگ برآرم صفاست حوصله پرداز بحر ظرفی دلها****زآب آینه من هم سرنهنگ برآرم ازین دلی که چو آماج بوی امن ندارد****نفس دمی که بر آرم همان خدنگ بر آرم شکست چینی فغفورگو سفال بر آمد****چه صنعت است که مو از خمیر سنگ بر آرم نریخت سعی زمینگیری‌ام به حاصل دیگر****جز این که خار تکلف ز پای لنگ برآرم خمار تا به کی‌ام بی‌دماغ حوصله دارد****خوش است جام می از شیشه‌ها به رنگ برآرم ز چرخ چندکشم انفعال شیشه دلیها****روم جنون کنم و پوست زین پلنگ برآرم هزار رنگ‌گریبان درد جنون ندامت****که من چو صبح نفس زبن قبای تنگ برآرم به ششجهت گل خورشید بستم و ننمودم****به حیرتم من بیدل دگرچه رنگ برآرم غزل شمارهٔ 2169: غبار یأسم به هر تپیدن هزار بیداد می‌نگارم

غبار یأسم به هر تپیدن هزار بیداد می‌نگارم****به سرمه فرسود خامه اما هنوز فریاد می‌نگارم به مکتب طالع آزمایی ندارم از جا‌نکنی رهایی****قفای زانوی نارسایی دماغ فرهاد می‌نگارم اگر به بر عشق تار مویی رسم به نقاش آن تبسم****ز پردهٔ دیده تا به مژگان چه حیرت‌آباد می‌نگارم ز سطر عنوان عجز نالی مباد مکتوب شوق خالی****ز آشیان شکسته بالی پری به صیاد می‌نگارم تعافلت‌کرد پایمالم چسان نگریم چرا ننالم****فرامشیهای رنگ حالم فرامشت باد می‌نگارم نه گرد می‌فهمم از سواری نه رنگ می‌خواهم از بهاری****شکستهٔ کلک اعتباری به اوج ایجاد می‌نگارم درین دبستان به سعی کامل نخواندم افسون نقش باطل****کمالم این بس که نام بیدل به خط استاد می‌نگارم غزل شمارهٔ 2170: مسلمان گشتم و هیچ از میان نگسست زنارم

مسلمان گشتم و هیچ از میان نگسست زنارم****بقدر سبحه گردیدن کمرها بست زنارم خرابات محبت از اسیران ظرف می‌خواهد****خط پیمانه‌ای دارد قدح در دست زنارم به خود می‌لرزم از اندیشهٔ تعبیر همواری****مباد از سبحه بردارد بلند و پست زنارم مسلمانی به‌این سامان دلکوبی نمی‌ارزد****ز چنگ اتفاق سبحه بیرون جست زنارم به دیر همتم پروانهٔ آتش پرستیها****به خط شعلهٔ جواله باید بست زنارم نفس را الفت دل صرفهٔ راحت نمی‌باشد****ندید آسودگی با سبحه تا پیوست زنارم مپرس از ریشهٔ باغ تعلقهای امکانی****گسستن در بغل می‌پرورم تا هست زنارم چو شمع از سعی الفت غافلم لیک اینقدر دانم****که تا ننشاند در خاکم ز پا ننشست زنارم وفا سر رشته‌ای دارد که هرگز نگسلد بیدل****نمی‌افتد زگردن گر فتاد از دست زنارم غزل شمارهٔ 2171: من درین بحر، نه کشتی نه کدو می‌آرم

من درین بحر، نه کشتی نه کدو می‌آرم****چون حباب از بر خود جامه فرو می آ‌رم حرف او می‌شنوم جلوه او می‌بینم****پیش رو آینه ای چند ازو می آ‌رم خم تسلیم ز دوشم چو فلک نتوان برد****عمرها شد که در این بزم سبو می آ‌رم بند بندم‌چونی افسانهٔ دردی دارد****تا کنم ناله قیامت به گلو می آرم شرم می‌آیدم از طوف درش هیچ مپرس****عرفی چند به احرام وصو می‌ارم جهتی نیست‌که در عالم دل نتوان یافت****سوی خود روی نیاز از همه سو می آرم نقش اجناس اشارتکدهٔ بیرنگی‌ست****این من و ما همه از عالم هو می آرم عمرها شد چو سحر می‌دهم از یاس به باد****جیب چاکی که به امید رفو می آرم تشنه‌کامی گهر قلزم بیقدری نیست****آبرویی که ندارم به سبو می آرم چقدر گردن تسلیم وفا باریک است****پیش تیغت سر مو بر سر مو می آرم نخل شمعم که به گل کردن صد رنگ گداز****می‌شوم آب و نگاهی به نمو می‌آرم چون گل از حاصل این باغ ندارم بیدل****غیر پیراهن رنگی که به بو می‌آرم غزل شمارهٔ 2172: برآسمان رسانم وگر بر هوا برم

برآسمان رسانم وگر بر هوا برم****مشت غبار خویش ز راهت‌کجا برم گر استخوان من بپذیرد سگ درت****بر عرش ناز سایهٔ بال هما برم شایان دست بوس توام نیست نامه‌ای****در یوزه‌ای به قاصد برگ حنا برم عمر به غم‌گذشته مباد آیدم به پیش****خود را ازین ستمکده رو بر قفا برم امید فال جرات دیدار می‌زند****آیینه سان عرق‌کنم و بر حیا برم پر نارساست کوشش ظلمت خرام شمع****شب طی شود که من نگهی تا به پا برم پیری نفس‌گداخت‌کنون ما و من خطاست****بی‌ریشه چند تهمت نشو و نما برم عریان‌تنان ز ننگ فضولی گذشته‌اند****کو پنبه‌ای که تحفه به دلق گدا برم تا رنج انتظار اجابت توان کشید****دست دگر به دعوت دست دعا برم آرایشی به غیرت مجنون نمی‌رسد****جیبی درم که رنگ ز بند قبا برم امید نارساست دعاکن که چون حباب****بار نفس دو روز به پشت دوتا برم بیدل ز حدگذشت معاصی و من همان****ردّ نیستم اگر به درش التجا برم غزل شمارهٔ 2173: بر ندارد شوخی از طبع ادب تخمیر شرم

بر ندارد شوخی از طبع ادب تخمیر شرم****بی عرق‌گل می‌کند از جبههٔ تصویر شرم در هوای ختم مقصد سرنگون تاز است مو****تا طلوع صبح پیری نیست بی‌شبگیر شرم می‌کند عالم تلاش آنچه نتوان برد پیش****در مزاج‌کس ندارد جوهر تاثیر شرم شیوهٔ اهل ادب در هر صفت بی‌جرأتیست****رنگ اگر گردانده باشد نیست بی‌تقصیر شرم لعل خوبان بوسه‌گاه حسرت پیران مباد****می‌کند آب این شکر را ز اختلاط شیر شرم ننگ بیکاری کسی را بی‌عرق نگذاشته‌ست****از همین خفت ز خارا می‌چکاند قیر شرم از تعلق رستن آسان نیست بی سعی جنون****بر نمی‌آید به زور خار دامنگیر شرم منفعل شد عشق از وضع تکلفهای ما****دارد از تمکین مجنون نالهٔ زنجیر شرم زین تنک روبان نمی‌باید مروت خواستن****نیست چون آیینه درآب دم شمشیرشرم خلق غافل را همین با پوشش افتاده است کار****کاش این تدبیرها را باشد از تقدیر شرم مفت رندان‌گر تکلفها نباشد سد راه****بی ازار افتاده است از هند تا کشمیر شرم بیدل آن قرآن که ما درس حضورش خوانده‌ایم****متن آیاتش تحیر دارد و تفسیر شرم غزل شمارهٔ 2174: ز دشت بیخودی می‌آیم از وضع ادب دورم

ز دشت بیخودی می‌آیم از وضع ادب دورم****جنونی گر کنم ای شهریان هوش معذورم ز قدر عاجزیها غافلم لیک اینقدر دانم****که تا دست سلیمان می‌رسد نقش پی مورم جهان در عالم بیگانگی شد آشنای من****سراب آیینه‌ام گل می‌کند نزدیکی از دورم همان بهترکه خاکستر شوم در پردهٔ عبرت****نقاب از روی کارم بر نداری خون منصورم برو زاهد برای خویش هر کس مطلبی دارد****تو محو و من تغافل اشتیاق جنت و حورم به اقبال تپیدن نازها دارد غبار من****کلاه آرای عجزم بر شکست خویش معذورم سجودی بست بار هستی آخر بر جبین من****چه‌سان سر تابم از حکم خمیدن دوش مزدورم اگر صدق طلب دست ز پا افتادگان گیرد****به مستی می‌رساند لغزش مژگان مخمورم به خون پیچیده می‌بالم نفس دزدیده می‌نالم****دمیدنهای تبخالم چکیدنهای ناسورم مکش ای ناله دامانم مدر ای غم گریبانم****سرشکی محو مژگانم چکیدن نیست مقدورم خلل تعمیر سیلاب حوادث نیستم بیدل****بنای حسرتی در عالم امید معمورم غزل شمارهٔ 2175: شعورت خواه مستم وانماید خواه مخمورم

شعورت خواه مستم وانماید خواه مخمورم****چو ساغر می‌کشی دارد ازین اندیشه‌ها دورم نفس بی‌طاقتی را مفت ساز خویش می‌داند****همین پر می‌فشانم آشیانی نیست منظورم مهیای گدازم آنقدر از شوق دیدارش****که سوزدکرم شبتابی به برق شعلهٔ طورم چو توفان داشت یارب ناوک نیرنگ دیدارش****که جای خون مجمر شعله می‌جوشد ز ناسورم ز داغ اخترم مشکل‌که بر دارد سیاهی را****دهد چون مردمک هر چند گردون غوطه در نورم نیاز اختیار است ای حریفان عیش این محفل****که من چون شمع در مشق وگداز خویش مجبورم ندارد درد دل سازی که بندی پرده بر رازش****چرا عریان نباشم در غبار ناله مستورم نفس بودم فغان‌گشتم دگر از من چه می‌خواهی****ندارم آنقدر طاقت که نتوان داشت معذورم نه از دنیا غم اندیشم نه عقبایی‌ست در پیشم****مقیم حیرت خویشم ازین پسکوچه‌ها دورم درین محفل که پردازد به داد ناتوان من****شنیدن در عدم دارد دماغ نالهٔ مورم محبت از شکست دل چه نقصان می‌کند بیدل****نگردد موی چینی سرمهٔ آهنگ فغفورم غزل شمارهٔ 2176: نی سر تعمیر دل دارم نه تن می‌پرورم

نی سر تعمیر دل دارم نه تن می‌پرورم****مشت خاکی را به ذوق خون شدن می‌پرورم با نگاه دیدهٔ قربانیانم توأمی است****بی‌نفس عمری‌ست خود را درکفن می‌پرورم صبر دارم تا کجا آتش به فریادم رسد****تخم نومیدی سپندم سوختن می‌پرورم سایه وار آسودگیهایم همان آوارگی‌ست****تیره روزم شام غربت در وطن می‌پرورم پیرم و شرمم نمی‌آید ز افسون امل****عبرتی در سایهٔ نخل‌کهن می‌پرورم بسته‌ام دل را به یاد چین گیسوی کسی****در دماغ نافه‌ای فکر ختن می‌پرورم اختیار گوشهٔ خاموشیم بیهوده نیست****قدردان معنی‌ام ربط سخن می‌پرورم بی‌تماشایی نمی‌باشد تعلق زار جسم****در قفس زین مشت پرگل در چمن می‌پرورم اشک مجنون آبیار انتظار عبرتی‌ست****می‌دمد لیلی نهالی را که من می‌پرورم بیدل این رنگی که عریانی ز سازش کم نبود****در قیاس ناز آن گل پیرهن می‌پرورم غزل شمارهٔ 2177: چه حاجتست به بند گران تدبیرم

چه حاجتست به بند گران تدبیرم****چو اشک لغزش پایی بس است زنجیرم اثر طرازی اشک چکیده آن همه نیست****توان به جنبش مژگان‌کشید تصویرم ز بسکه ششجهت از من‌گرفته است غبار****اگر به چرخ برآیم همان زمینگیرم ز یأس قامت خم‌گشته ناله‌ام نفس است****شکسته‌اند به درد کمان تدبیرم جنون من چو نگه قابل تسلی نیست****مگر به دیدهٔ حیران‌کنند زنجیرم نگشت لنگر آسایشم زمینگیری****چو سایه می برد از خویش پای در قیرم نوای پست و بلند زمانه بسیارست****خیال چند فریبد به هر بم و زیرم رمید فرصت هستی و من ز ساده‌دلی****چو صبح می‌روم از خویش تا نفس‌گیرم دلیل حجت جاوید بیش از اینم نیست****که بی‌تو زنده‌ام و یک نفس نمی‌میرم به جای ناله نفس هم اگر کشم کم نیست****نمانده است دماغ خیال تأثیرم هجوم جلوهٔ یار است ذره تا خورشید****به حیرتم من بیدل دل از که برگیرم غزل شمارهٔ 2178: چه نیرنگست یارب در تماشاگاه تسخیرم

چه نیرنگست یارب در تماشاگاه تسخیرم****که آواز پر طاووس می‌آید به زنجیرم دلم یک ذره خالی نیست از عرض مثال من****بهارم هر کجا رنگیست می‌نازد به تصویرم کتاب صلح کل ناز عبارت برنمی‌دارد****ز بخت ما و من چون خامشی صافست تقریرم به دام حیرت صیادکو اندیشهٔ فرصت****چکیدن در شکست رنگ دارد خون نخجیرم سری در خویش دزدیدم به فکر حلقهٔ زلفی****دهان مارگل کرد از گریبان گلوگیرم سراپایم خطی داردکه خاموشیست مضمونش****قضاگویی به کلک موی چینی کرد تحریرم چو موج‌گوهرم باید زمینگیر ادب بودن****برش قطع روانی کرده است از آب شمشیرم چه سازم سستی طالع زخویشم برنمی‌آرد****وگرنه چون مژه در پر زدنها نیست تقصیرم غبار حسرتم وامانده از دامان پروازی****دهد هرکس به بادم می‌تواند کرد تعمیرم ز ساز هستی‌ام با وضع حیرانی قناعت‌کن****نفس در خانهٔ نقاش گم کرده‌ست تصویرم نشاند آخر هجوم غفلتم در خاک نومیدی****به‌رنگ خواب‌با واماندگی بوده‌ست تغییرم ز بی‌قدری ندارم اعتبار نقطهٔ جهلی****کتاب آسمان دانستم و این است تفسیرم گهی از شوق می‌بالم‌گهی از درد می‌کاهم****نوای‌گفت وگو پیرایهٔ چندین بم و زیرم بقدر بیخودی دارم شکار عافیت بیدل****چو آه شمع یکسر رنگ می‌باشد پر تیرم غزل شمارهٔ 2179: ز بس ضعیف مزاج جهان تدبیرم

ز بس ضعیف مزاج جهان تدبیرم****چو صبح تا نفس از دل به لب رسد پیرم هنوز جلوهٔ من در فضای بیرنگیست****خیالم و به نگه کرده‌اند زنجیرم کسی به هستی موهوم من چه پردازد****که همچو خواب فراموش ننگ تعبیرم ز فرق تا به قدم حیرتم نمی‌دانم****گشوده‌اند به روی‌که چشم تصویرم چو اخگرم به‌گره نیست غیر خاکستر****تبم اگر شکند سر به سر تباشیرم چه نغمه داشت نی تیر او که در طلبش****چو رنگ می‌رود از خویش خون نخجیرم سیاه‌بخت محبت بهارها دارد****به هند نازفروش سوادکشمیرم نگاه دیدهٔ آهوست وحشتی که مراست****به روز هم نتوان کرد قطع شبگیرم چو جاده رنگ بنای مرا شکستی نیست****به خشت نقش قدم‌کرده‌اند تعمیرم مپرس ز آتش شوق که داغم ای ناصح****که چون سپند مبادا به ناله درگیرم من آن ستمزده طفلم‌که مادر ایام****به جام دیدهٔ قربانی افکند شیرم چنان به ضعف عنان رفته ازکفم بیدل****که من ز خویش روم گر کشند تصویرم غزل شمارهٔ 2180: نمی‌باشد تهی یک پرده از آهنگ تسخیرم

نمی‌باشد تهی یک پرده از آهنگ تسخیرم****زهستی تا عدم پیچیده است آواز زنجیرم چو خاکستر شوم داغم به مرهم آشنا گردد****گداز خویش دارد چون تب اخگر تباشیرم جبین از آستان سینه صافان برنمی‌دارم****چو حیرت آب این آیینه‌ها کرده‌ست تسخیرم چرا صیاد چیند دامن ناز از غبار من****که چون آب‌گهر رنگی ندارد خون نخجیرم دم پیری سواد ناامیدی کرده‌ام روشن****غبار زندگی چون مو نمودارست ازین شیرم ببینم تا کجا تسکین رسد آخر به فریادم****درین محفل نفس عمری‌ست از دل می‌کشد تیرم غباری هم ز من پیدا نشد در عرصهٔ امکان****جهان آیینه و من مردهٔ یک آه تاثیرم فلک صد سال می‌باید که خم بر گردنم بندد****به این فرصت که تا سر در گریبان برده‌ام سیرم ز بس دارد دماغ همتم ننگ گرفتن‌ها****اگرتا حشر گم باشم سراغ خود نمی‌گیرم دم عیسی سحر در آستین کلک نقاشی****که پرواز نفس دارد به یادش رنگ تصویرم فنای جسم می‌گوبند حشری درکمین دارد****خجالت مزد ناکامی به مردن هم نمی‌میرم تب و تاب نفس صید کشاکش داردم بیدل****گرفتارم نمی‌دانم به دست کیست زنجیرم غزل شمارهٔ 2181: چه دولت است که من نامت از ادب گیرم

چه دولت است که من نامت از ادب گیرم****ز شرم دست تهی دامنی به لب‌گیرم به عشق اگر همه تن غوطه‌ام دهند به قیر****چوداغ لاله سحرها به طوف شبگیرم به این زبان که چو شمعم دماغ می‌سوزد****خموش‌ا اگر نشوم انجمن به تب‌گیرم خمار اگر نشود ننگ مجلس آرایی****به مستی حلب شیشه‌گر حلب‌گیرم غم وراثت آدم نخورده‌ام چندان****که راه خلد به امید این نسب گیرم ندارم این همه رغبت به لذت دنیا****که ننگ آتشک از بوی این جلب گیرم چو موی چینی از اقبال من چه می‌پرسی****عنان به شام شکسته‌ست سعی شبگیرم خوشست چشم بپوشم ز نقش‌کار جهان****هزار نسخه به این نقطه منتخب‌گیرم ز طرف مشرب مستان خجل شوم بیدل****دمی‌که هفت فلک برگی از عنب‌گیرم غزل شمارهٔ 2182: ز سودای چشم تو تا کام گیرم

ز سودای چشم تو تا کام گیرم****دو عالم فروشم دو بادام گیرم شهید وفایم ز راحت جدایم****نه مردم به ذوقی که آرام گیرم سیه مست شهرت نی‌ام ورنه من هم****چو نقش نگین صبح در شام گیرم ز بس همتم ننگ تزویر دارد****محالست اگر دانه در دام گیرم چنین کز طلب بی‌نیاز است طبعم****گدا گر شوم ترک ابرام گیرم چوشبنم چه لافم به سامان هستی****مگر از عرق صورتی وام گیرم درین انجمن مشرب غنچه دارم****زنم شیشه بر سنگ تا جام‌گیرم زمانی شود خواب عیشم میسر****که چون نقش پا سایه بر بام گیرم کمند نفس حرص صیاد عنقاست****به این نارسایی مگر نام گیرم جهان نیست جز اعتبار من و تو****تو تحقیق دان گر من اوهام گیرم تجاهل سر و برگ هستی است بیدل****همه گر وصالست پیغام گیرم غزل شمارهٔ 2183: چو ماه نو به چندین حسرت از خود کام می‌گیرم

چو ماه نو به چندین حسرت از خود کام می‌گیرم****جنونها می‌کند خمیازه تا یک جام می‌گیرم به این گوشی که معنی از تمیزش ننگ می‌دارد****طنین پشه‌ای گر بشنوم الهام می‌گیرم ز فهم مدعا پر دورم افکنده‌ست موهومی****همه با خویش اگر دارم سخن پیغام می‌گیرم کمینگاه دو عالم غفلتم از قامت پیری****امل هر جا پرد در حلقهٔ این دام می‌گیرم هوای کعبهٔ شوقی به شور آورد مغزم را****که چون شمع استخوان را جامهٔ احرام می‌گیرم به یاد چشم او چندان جنون آماده است اشکم****که هر مژگان فشردن روغن از بادام می‌گیرم ضعیفی گر به این اقبال بالد پایهٔ نازش****به زیر سایهٔ دیوار چندین بام می‌گیرم به ذوق پای‌بوست هیچ جا خوابم نمی‌باشد****همین در سایهٔ برگ حنا آرام می‌گیرم چو موی کاسهٔ چینی اگر بالد شکست من****شبیخون می‌زنم بر چین و راه شام می‌گیرم ز خاموشی معاش غنچه‌ام تا کی کشد تنگی****لبی وا می‌کنم گل می‌فروشم جام می‌گیرم به آسانی دل از بار تعلق وا نمی‌گردد****ز پیمان جنون‌کیشان گسستن وام می‌گیرم تمتع چیست زبن بیحاصلانم چون نگین بیدل****زبانم می‌خراشدگرکسی را نام می‌گیرم غزل شمارهٔ 2184: سراغ عیش ز عمر نمانده می‌گیرم

سراغ عیش ز عمر نمانده می‌گیرم****اثر ز آتش در آب رانده می‌گیرم رمید فرصت و من غرهٔ خیال که من****سوار توسن برق جهانده می‌گیرم سحر گذشت و شب آمد بیا که باز چو شمع****رهی ز یاس به پایان رسانده می‌گیرم به وادیی که کشد حرص تشنه‌کام زبان****عرق ز جبههٔ خجلت دمانده می‌گیرم هلاک بوی لبی بودم انتظارم گفت ****غمین مشو به‌کنارش نشانده می‌گیرم مرا همین سبق از مکتب ادب کافی‌ست****که نام یار به لب نگذرانده می‌گیرم زناله تا نفس واپسین یقینم نیست****که دامن‌که به دست فشانده می‌گیرم به ضبط عمر سبکرو شتابم اینهمه نیست****عنان دو روز دگر هم دوانده می‌گیرم گذشته‌ام به رکاب‌گذشتگان و هنوز****سراغ خود به قفا بازمانده می‌گیرم سواد نامه چو صبحم نهان نمی‌ماند****نفس دو سطر هوایی‌ست خوانده می‌گیرم چو شمع بیدل اگر صد رهم شهیدکنند****دیت زگردن شمشیر رانده می‌گیرم غزل شمارهٔ 2185: اگر ساقی ز موج با ده بندد رشتهٔ سازم

اگر ساقی ز موج با ده بندد رشتهٔ سازم****رساند قلقل مینا به رنگ رفته آوازم عروج خاکساران آنقدرکوشش نمی‌خواهد****چوگرد از جنبش پایی توان کردن سرافرازم مباش ای آرمیدن ازکمین وحشتم غافل****کف خاکسترم بی‌بال و پر جمع‌ست پروازم نگاه چشم عبرت جوهر آیینهٔ یأسم****گسستنها ز پیوند جهان تاریست از سازم نفس تا بال بر هم می‌فشاند ناله می‌گردد****ز استغنای نومیدی بلند افتاده اندازم ز اسرار محبت صافی آیینه‌ای دارم****که نتواند بجز حیرت نمودن چشم غمازم قدح پیمایی الفت ندارد رنج مخموری****ز بس گردیده‌ام گرد سر او نشئهٔ نازم کمال من عروج پایهٔ دیگر نمی‌خواهد****همان خورشید خواهم بود اگر از ذره ممتازم وبال عشرتم یارب نگردد قید خود داری****که من با لغزش پا همچو طفل اشک گلبازم هوای نارسا را نیست جز شبنم‌گریبانی****ز خجلت آشیان ساز عرق گردیده پروازم به سامان شکست رنگ من خندیدنی دارد****به رنگی ناله سر کردم که کس نشنید آوازم نی‌ام چون موج جولان جرأت آزار کس بیدل****شکستن دارم و بر روی خود صد رنگ می‌تازم غزل شمارهٔ 2186: حیرت دمد از شوخی گل کردن رازم

حیرت دمد از شوخی گل کردن رازم****در آینه جوهر شکند نغمهٔ سازم چون غنچه سر زانوی تسلیم‌که دارم****صد جبهه به خون می‌تپد از وضع نیازم وسعتگر انداز تغافل چه فسون داشت****بر روی دو عالم مژه کردند فرازم زان پیش که آیینه شود طعمهٔ زنگار****بگذار که چندی به خیال تو بنازم زین عرصهٔ شطرنج جنون تازی هوشست****چیزی نتوان برد اگر رنگ نبازم تا سجده به همواری خاکم نرساند****دارد گره ابروی محراب نمازم خواب عدم افسانهٔ تعبیر ندارد****آیینهٔ خاکم چه حقیقت چه مجازم آزادی من عرض گرفتاری شوقیست****چون دیدهٔ حیرت زدگان عقدهٔ بازم چون شعله که آخر به دل داغ نشیند****در نقش قدم ریخت هجوم تک و تازم زبن بیش غبارم تپش شوق نگیرد****چون اشک به صد بوته دویده‌ست گدازم شبنم ز هوا تا چقدر گرد نشاند****عمریست ز خود می‌روم و آبله سازم بیدل امل اندیشی‌ام از عجزرسایی‌ست****واماندگی افکند به این راه درازم غزل شمارهٔ 2187: ز بال نارسا بر خویش پیچیده است پروازم

ز بال نارسا بر خویش پیچیده است پروازم****لب خاموش دایم در قفس دارد چو آوازم چو تمثالم نهان از دیده‌های اعتبار اما****همان آیینهٔ بی اعتباربهاست غمازم نفس گر می‌کشم قانون حالم می‌خورد بر هم****چو ساز خامشی با هیچ آهنگی نمی‌سازم خیالی می‌کشد مخمل کدامین راه و کو منزل****سوار حیرتم در عرصهٔ آیینه می‌تازم درین گلشن که سامان من و ما باختن دارد****چو گل سرمایه‌ای دیگر ندارم رنگ می‌بازم ز شمع کشته داغی هم اگر یابی غنیمت دان****نگاه حیرت انجامم تماشا داشت آغازم ندارد ذرهٔ موهوم بی‌خورشید رسوایی****تو کردی جلوه و افتاد بر رو تختهٔ رازم شدم خاک و فرو ننشست توفان غبار من****هنوز از پردهٔ ساز عدم می‌جوشد آوازم ز درد سعی ناپیدای تصویرم چه می‌پرسی****سرا پا رنگم اما سخت بیرنگ است پروازم بنازم خرمی های بهارستان غفلت را****شکستن فتنه توفانست و من بر رنگ می‌نازم به رنگ چشم مشتاقان ز حیرت بر نمی‌آیم****همان یک عقده دارم تا قیامت گر کنی بازم ند‌انم عذر این غفلت چه خواهم خواستن بیدل****که حسنش خصم تمثالست و من آیینه پردازم غزل شمارهٔ 2188: ز فیض ناتوانی مصرعی در خلق ممتازم

ز فیض ناتوانی مصرعی در خلق ممتازم****چو ماه نو به یک بال آسمان سیر است پروازم به یاد چشمی از خود می‌روم ای فرصت امدادی****که ازگردش رسد رنگی به آن پیمانهٔ نازم نوای فرصتم آهنگ عبرت نغمهٔ عمرم****مپرس از نارسایی تا چه دارد رشتهٔ سازم به هجرت‌گر نی‌ام دمساز آه و ناله معذورم****شکست خاطرم در سرمه خوابیده‌ست آوازم ز حیرت در کفم سر رشته‌ای داده‌ست پیدایی****که تا مژگان بهم می‌آید انجام است آغازم تماشاخانهٔ حسنم بقدر محوگردیدن****تحیر بسکه لنگر می‌کند آیینه می‌سازم بهار آمد جنون از ششجهت سر پنجه می‌بازد****چوگل من هم درین گلشن گریبانی بپردازم طلسم غنچه توفان بهاری در قفس دارد****دو عالم رنگ و بوی اوست هر جا گل کند رازم چو صبح انکار عجزم نیست از اصناف آگاهی****غباری را به‌گردون برده‌ام کم نیست اعجازم غرور خودنمایی ها به‌این زحمت نمی‌ارزد****به رنگ شمع چند از سر بریدن گردن افرازم به آسانی ز بار زندگی رستن نمی‌باشد****مگر پیری خمی پیدا کند کز دوشش اندازم به هر واماندگی از ساز وحشت نیستم غافل****صدایی هست بیدل در شکست رنگ پروازم غزل شمارهٔ 2189: به حیرت خویش را بیگانهٔ ادراک می‌سازم

به حیرت خویش را بیگانهٔ ادراک می‌سازم****جنون ناتوانم جیب مژگان چاک می‌سازم تماشاهاست نیرنگ تحیرگاه الفت را****تو با آیینه و من با دل غمناک می‌سازم به چندین آرزو می‌پرورم یک آه نومیدی****نهال شعله‌ای سیراب ازین خاشاک می‌سازم ندارد پنجهٔ آفت کمین جیب عریانی****چو گل جرم لباسست اینکه من با خاک می‌سازم همای لامکان پروازم و از بی‌پر و بالی****به پسی مانده‌ام چندانکه با افلاک می‌سازم به چندین نشئه بودم محو مژگان سیه مستی****کنون با سایه‌واری از نهال تاک می‌سازم خیال از چین ابرویی تبسم می‌کند انشا****به ناموس محبت زهر را تریاک می‌سازم غرور اعتبار از قطره‌ام صورت نمی‌بندد****به تدبیر گهر آبی که دارم خاک می‌سازم شکار افکن چو خون صیدم از ره برنمی‌دارد****ز نومیدی به خود می‌پیچم و فتراک می‌سازم در این ماتمسرا بیدل مپرس از کسوت شمعم****ز من تا آستینی هست مژگان پاک می‌سازم غزل شمارهٔ 2190: به ذوق جستجویت جیب هستی چاک می‌سازم

به ذوق جستجویت جیب هستی چاک می‌سازم****غباری می‌دهم بر باد و راهی پاک می‌سازم به چندین عبرت از دل قطع الفت می‌کند آهم****فسانها می زنم‌کاین تیغ را بیباک می‌سازم در آن عالم که انداز عروجی می‌دهم سامان****سری می‌آورم درگردش و افلاک می‌سازم نمی‌دانم چسان کام امید از عافیت گیرم****که من در بیخودیها نیز با ادراک می‌سازم به هر تقدیر خورشیدیست سامان غبار من****به‌گردون گر ندارم دسترس با خاک می‌سازم به عشقت تا ز ننگ وضع بی‌دردی برون آیم****جبین را هم ز خجلت دیدهٔ نمناک می‌سازم به این انداز نتوان ریشه سامان دویدن شد****دلی چون آبله پا مزد سعی تاک می‌سازم ز استغنای نومیدیست با من دست افسوسی****که گر بر هم زنم نقش دو عالم پاک می‌سازم به عریانی تظلم نیز از من چشم می‌پوشد****اگر باشد گریبان تا در دل چاک می‌سازم طمع را چاره دشوار است از ناز خسان بیدل****به دندان تا توانم ساخت با مسواک می‌سازم غزل شمارهٔ 2191: نفس را بعد ازین در سوختن افسانه می‌سازم

نفس را بعد ازین در سوختن افسانه می‌سازم****چراغی روشن از خاکستر پروانه می‌سازم به فکر گوهر افتاده‌ست موج بیقرار من****کلید شوق از آرام بی‌دندانه می‌سازم خیال مصرع یکتایی‌اش بی‌پرده می‌گردد****به مضمونی که خود را معنی بیگانه می‌سازم نی‌ام آیینه اما در خیالش صنعتی دارم****که تا نقش تحیر می‌کشم بتخانه می‌سازم سرا پا خار خارم سینه چاک طرهٔ یارم****به جسمم استخوان تا صبح گردد شانه می‌سازم محبت در عدم بی‌نشئه نپسندد غبارم را****همان‌گرد سرت می‌گردم و پیمانه می‌سازم رم لیلی نگاهان گرد تعمیر جنون دارد****چو وحشت در سواد چشم آهو خانه می‌سازم عقوبتها گوارا کرد بر من بی پر و بالی****قفس چندان‌که تنگی می‌نماید دانه می‌سازم دما‌غ طاقتی کو تا توان گامی ز خود رفتن****سرشکی ناتوانم لغزشی مستانه می‌سازم سر و برگ تسلی دیده‌ام وضع عبارت را****برای یکمژه خواب اینقدر افسانه می‌سازم به‌کام عشرتم گر واگذاری حاصل امکان****دو عالم می‌دهم برباد و یک دیوانه می‌سازم مبادا بیدل آن‌گنجی‌که می‌گویند من باشم****مرا هم روزگاری شد که با وبرانه می‌سازم غزل شمارهٔ 2192: چو سرو از ناز بر جوی حیا بالیدنت نازم

چو سرو از ناز بر جوی حیا بالیدنت نازم****چو شمع از سرکشی در بزم دل نازبدنت نازم همه موج شکفتن می‌چکد از چین پیشانی****گلستان حیا در غنچگی پیچیدنت نازم گهی از خنده کاهی از تغافل می‌بری دل را****دقایقهای ناز دلبری فهمیدنت نازم به بازار تمناگوهر بحر تغافل را****به میزان عیاری هر زمان سنجیدنت نازم زبان شانه می‌گوید به زلف فتنه پیرایت****که با این سرکشیها گرد سر گردیدنت نازم ز شبنم اشک می‌ریزد صبا ای غنچه بر پایت****به حال‌گریهٔ آشفتگان خندیدنت نازم به دست مردمان دیده صبح وصل او بیدل****گل حیرت ز گلزار تماشا چیدنت نازم غزل شمارهٔ 2193: زرنگ ناز چون گل بزم عشرت چیدنت نازم

زرنگ ناز چون گل بزم عشرت چیدنت نازم****چو شمع از شوخی برق نگه بالیدنت نازم ز خاموشی به هم پیچیده‌ای شور قیامت را****به جیب غنچه توفانهای گل دزدیدنت نازم نبود این دشت ای پای تمنا قابل جولان****به رنگ اشک در اول قدم لغزیدنت نازم همه لطفی و از حال من بیدل نه‌ای غافل****نظر پوشیده سوی خاکساران دیدنت نازم غزل شمارهٔ 2194: قیامت کرد گل در پیرهن بالیدنت نازم

قیامت کرد گل در پیرهن بالیدنت نازم****جهان شد صبح محشر زیر لب خندیدنت نازم در آغوش نگه گرد سر بیتابی‌ات گردم****به تحریک نفس چون بوی گل گردیدنت نازم عتاب بحر رحمت جوش عفوی دیگر است اینجا****گناه بیگناهی چند نابخشیدنت نازم تغافل در لباس بی‌نقابی اختراع است این****جه‌انی را به شور آوردن و نشنیدنت نازم تحیر عذرخواهست از خیال گردش چشمی****که با این سرگرانی‌گرد دل گردیدنت نازم نبود ای اشک این دشت ندامت قابل جولان****در اول گام از سر تا قدم لغزیدنت نازم نفس در آینه بیش از دمی صورت نمی‌بندد****درین وحشت سرا چون حسرت آرامیدنت نازم متاع کاروان ما همین یک پنبهٔ گوش است****اثر دلال عبرت چون جرس نالیدنت نازم نفس در عرض وحشت ناز آزادی نمی‌خواهد****قبا عریانی و آنگاه دامن چیدنت نازم کی‌ام من تا بنازم بر خود از اندیشهٔ نازت****به خود نازیدنت نازم به خود نازیدنت نازم عتاب از چین پیشانی ترحم خرمنست اینجا****تبسم کردن و تیغ غضب یازیدنت نازم تکلم اینقدر الفت پرست خامشی تا کی****قیامت در نقاب برگ گل دزدیدنت نازم رموز قطره جز دریا کسی دیگر چه می‌داند****دلت دردست و از من حال دل پرسیدنت نازم تغافل صد نگه می‌پرسد احوال من بیدل****مژه نگشوده سوی خاکساران دیدنت نازم غزل شمارهٔ 2195: به لب حرف طلب دزدم به دل شور هوس سوزم

به لب حرف طلب دزدم به دل شور هوس سوزم****خیال خام من تا پختگی گیرد نفس سوزم هوس پردازی‌ام از سیر مقصد باز می‌دارد****چراغم در ره عنقاست گر بال مگس سوزم دلیل‌کاروان وحشتم افسردگی تا کی****خروشی‌گل‌کنم شمعی به فانوس جرس سوزم ز یأس مدعا تا چند باشم داغ خاموشی****مدد کن ای نفس تا در بر فریادرس سوزم خزان رنگ مطلب آنقدر دارد به سامانم****که عالم در فروغ شمع غلتد گر نفس سوزم ز وهم عجز خجلت می‌کشم در بزم یکتایی****چه سازم عشق مختار است و می‌خواهد هوس سوزم به رنگ حیرت آیینه غیرت شعله‌ای دارم****که گر روشن شود جوهر به جای خار و خس سوزم سپند آهی به درد آورد و بیرون جست ازین محفل****شرر واری ببال ای ناله تا من هم قفس سوزم جهان جلوه چون آیینه رفت از دیده‌ام بیدل****تحیر امتیازم سوخت از داغ چه کس سوزم غزل شمارهٔ 2196: شرار سنگم و در فکر کار خویش می‌سوزم

شرار سنگم و در فکر کار خویش می‌سوزم****به چشم بسته شمع انتظار خویش می‌سوزم نمی‌خواهم نفس ساز دل بی‌مدعا باشد****هوا تا صاف‌تر گردد غبار خویش می‌سوزم فسردن‌گاه امکان را محال است آتش دیگر****چو برق از جرات بی‌اختیار خویش می‌سوزم اگر آسوده‌ام خواهی به محفل چهره‌ای بگشا****سپندی جای خویش اول قرار خویش می‌سوزم نمی‌دانم چه آتش بر جگر دارد شرار من****که هر جا می‌شود چشمم دچار خویش می‌سوزم خرام فرصت‌کارم وداع الفت یارم****به هر دل داغ‌واری یادگار خویش می‌سوزم درین گلزار عبرت باد در دست است کوششها****عبث همچون نفس رنگ بهار خویش می‌سوزم نه نور خلوتم نی ساز محفل، شعلهٔ شمعم****به هر جا می‌فروزم بر مزار خویش می‌سوزم دم نایی به ذوق ناله آسودن نمی‌داند****نفسها در قفای نی سوار خویش می‌سوزم هوای عالم غفلت تحیر شعله‌ای دارد****که در آغوش خود دور از کنار خویش می‌سوزم نفس وقف تمناها نگه صرف تماشاها****دماغی دارم و درگیر و دار خویش می‌سوزم نواهای دل افسرده بر گوشم مزن بیدل****که من از شرم سنگ بی‌شرار خویش می سوزم غزل شمارهٔ 2197: آمد ز گلشن ناز آن جوهر تبسم

آمد ز گلشن ناز آن جوهر تبسم****دل درکف تغافل گل بر سر تبسم خط جوش خضر دارد بر چشمهٔ خیالش****یا خفته خاکساری سر بر در تبسم مستی ادب طرازست یا چشم نیم بازست****یا ناتوان نازست بر بستر تبسم شمع کدام بزمی ای نسخهٔ تغافل****صبح کدام شامی ای پیکر تبسم از غنچهٔ عتابت گلچین التفاتیم****ای جبههٔ تو از چین روشنگر تبسم زنهار جرعهٔ ناز از رنگ پا نگیری****خون می‌کنی چو مینا در ساغر تبسم آورد خط نازی بر قتل بیگناهان****یک مهر بوسه باقیست بر محضرتبسم ای آه خفته در خون چاک دلت مبارک****آن غنچهٔ تغافل دارد سر تبسم گربرق خونفشان شد یا شعله خصم جان شد****بسمل نمی‌توان شد بی‌خنجر تبسم عرض طرب وبال است در عشق ورنه من هم****چون غنچه‌ام سراپا بال و پر تبسم آن به که شبنم ما زین باغ پرفشاند****چون اشک پر غریبیم درکشور تبسم از صبح باغ امکان غافل مباش بیدل****بی‌گرد فتنه‌ای نیست این لشکر تبسم غزل شمارهٔ 2198: واکرد صبح آهی بر دل در تبسم

واکرد صبح آهی بر دل در تبسم****تا آسمان فشاندم بال و پر تبسم دل بی تو زین گلستان یاد شکفتنی کرد****بردم ز جوش زخمش تا محشر تبسم ما را به رمز اعجاز لعل تو آشنا کرد****شاید مسیح باشد پیغمبر تبسم گر حسن در خور ناز عرض بهار دارد****من هم بقدر حیرت دارم سر تبسم تا چشم باز کردم صد زخم ساز کردم****در حیرتم چو می‌خواند افسونگر تبسم امید ما بهار است از چین ابروی ناز****یارب مباد تیغش بی‌جوهر تبسم نتوان ز لعل خوبان قانع شدن به بوسی****گردیدن‌ست چون خط‌گرد سر تبسم ای هوش بی‌تأمل از لعل یار بگذر****بی‌شوخی خطی نیست آن مسطر تبسم از صبح هستی ما شبنم نکرد اشکی****پر بی‌نمک دمیدیم از منظر تبسم ای صبح رنگ عشرت تا کی بقا فروشد****مالیده گیر بر لب خاکستر تبسم بیدل ز معنی دل خوش بیخبر گذشتی****این غنچه بود مهری بر دفتر تبسم غزل شمارهٔ 2199: باز از جهان حسرت دیدار می‌رسم

باز از جهان حسرت دیدار می‌رسم****آیینه در بغل به در یار می‌رسم خوابم بهار دولت بیدار می‌شود****هر چند تا به سایهٔ دیوار می‌رسم زین یک نفس متاع که بار دل است و بس****شور هزار قافله در بار می‌رسم میخانهٔ حضور خیال نگاه‌کیست****جام دماغ دارم و سرشار می‌رسم نازم به دستگاه ضعیفی‌که چون خیال****در عالمی‌که اوست من زار می‌رسم ای رنگهای رفته به مژگان غلو کنید****از یک گشاد چشم به‌گلزار می‌رسم غافل نی‌ام ز خاصیت مژدهٔ وصال****می‌بالم آنقدرکه به دلدار می‌رسم هر چند نیست چون ثمرم پای اختیار****راهم به منزلی‌ست‌که ناچار می‌رسم جسم فسرده را سر و برگ طلب کجاست****دل آب می‌شود که به رفتار می‌رسم شبنم به غیر سجده چه دارد به پای‌گل****من هم در آن چمن به همین کار می‌رسم بیدل چنانکه سایه به خورشید می‌رسد****من نیز رفته رفته به دلدار می‌رسم غزل شمارهٔ 2200: از ضعف بسکه در همه جا دیر می‌رسم

از ضعف بسکه در همه جا دیر می‌رسم****تا پای خود چو شمع به شبگیر می‌رسم وهم علایق از همه سو رهزن دل است****پا درگل خیال به صد قیر می‌رسم برنقش پای شمع تصور حنا مبند****من رنگها شکسته به تصویر می‌رسم رنگ بنای صبح ز آب وگل فناست****بر باد می‌روم که به تعمیر می‌رسم از کام حرص لذت طفلی نمی‌رود****دندان شکسته باز پی شیر می‌رسم بگذار چون سحر فکنم طرح فرصتی****گرد رمی ز دور نفس‌گیر می‌رسم خواب عدم فسانهٔ هستی‌شنیده است****شادم‌کزین بهانه به تعبیر می‌رسم چون شمع رنگم از چه بهارآفریده است****کز هر نگه به صد گل تغییر می‌رسم از نارسایی ثمر خام من مپرس****تا رنگ زرد نیز همان دیر می‌رسم آسان نمی‌رسد به تسلی جنون من****چون ناله رفته رفته به زنجیر می‌رسم ای قامت خمیده دو گام آرمیده رو****من هم به تو همین که شدم پیر می‌رسم همدم چو فرصت از دو جهان قطع الفت است****بر هر چه می‌رسم دم شمشیر می‌رسم بیدل همین قدر اثرم بس که گاهگاه****بر گوش ناسخن شنوان تیر می‌رسم غزل شمارهٔ 2201: تا نفس آب زندگیست هیچ به بو نمی‌رسم

تا نفس آب زندگیست هیچ به بو نمی‌رسم****با تو چنانکه بیخودم بی تو به تو نمی‌رسم خجلت هستی‌ام چو صبح در عدم آب می‌کند****جیب چه رنگ بر درم من که به بو نمی‌رسم در سر کوی میکشان نشئهٔ خجلتم رساست****دست شکسته دارم و تا به سبو نمی‌رسم گرنه فسونگرست چرخ خلق خراب ناز کیست****هیچ به سا ز حسن این آبله‌رو نمی‌رسم سجده‌گه امید نیست معبد بی‌نیازی‌ام****تا نگدازد آرزو من به وضو نمی‌رسم رنج طلب کشم چرا کاین ادب شکسته پا****می‌کشدم به منزلی کز تک و پو نمی‌رسم شرم حصول مدعا مانع خود نمایی‌ام****بی‌ثمری رسانده‌ام گر به نمو نمی‌رسم چینی بزم فطرتم لیک ز بخت نارسا****تا نرسد سرم به سنگ تا سر مو نمی‌رسم زین نفسی که هیچ سو گرد پی‌اش نمی‌رسد****نیست دمی که من به خویش از همه سو نمی‌رسم غفلت گوهر از محیط خجلت هوش کس مباد****جرم به خود رمیدن است این که به او نمی‌رسم بید‌ل از آن جهان ناز فطرت خلق عاری است****آنچه تو دیده‌ای بگو خواه مگو نمی‌رسم غزل شمارهٔ 2202: چه‌سان با دوست درد و داغ چندین ساله بنویسم

چه‌سان با دوست درد و داغ چندین ساله بنویسم****نیستان صفحه‌ای مسطر زند تا ناله بنویسم به سطری گر رسم از نسخهٔ بخت سیاه خود****خط نسخ سواد هند تا بنگاله بنویسم ز فرصت آنقدر تنگم که گر مقدور من باشد****برات نه فلک بر شعلهٔ جواله بنویسم زوال اعتبارات جهان فرصت نمی‌خواهد****ز خجلت آب‌گردم تا گهر را ژاله بنویسم ز تحقیق تناسخ نامهٔ زاهد چه می‌پرسی****مگر آدم بر آید تا منش گوساله بنویسم به خاطر شکوه‌ای زان لعل خاموشم جنون دارد****قلم در موج گوهر بشکنم تبخاله بنویسم ز آن مدّ تغافلها که دارد چین ابرویش****قیامت بگذرد تا یک مژه دنباله بنویسم از آن مهپاره خلقی برد داغ حسرت آغوشی****کنون من هم تهی‌گردم ز خوبش و هاله بنویسم بهار فرصت مشق جنونم می‌رود بیدل****زمانی صبرکن تا یک دو داغ لاله بنویسم غزل شمارهٔ 2203: ز چاک سینه آهی می‌نو‌بسم

ز چاک سینه آهی می‌نو‌بسم****کتانم حرف ماهی می‌نویسم محبت نامه پردازست امروز****شرار برگ کاهی می‌نویسم سرا پا دردم از مطلب مپرسید****به مکتوب آه آهی می‌نویسم به رنگ سایه مشق دیگرم نیست****همین روز سیاهی می‌نویسم غبار انتظار کیست اشکم****که هر سطری به راهی می‌نویسم سواد نقطهٔ موهوم روشن****به تحقیق اشتباهی می‌نویسم رسایی نیست سطر رشتهٔ عجز****ز بس خاکم گیاهی می‌نویسم گناه دیگر اظهار تحیر****اگر عذر گناهی می‌نویسم نیاز آیینهٔ اسرار نازست****شکستم کجکلاهی می‌نویسم هجوم لغزش هوشست خط نیست****به رغم جاده راهی می‌نویسم دو عالم نسخهٔ حیرت سوادست****به هر صورت نگاهی می‌نویسم ز دل نقش امیدی جلوگر نیست****بر این آیینه آهی می‌نویسم چو صبحم صفحه بی‌نقشست بیدل****شکست رنگ گاهی می‌نویسم غزل شمارهٔ 2204: جنون ذره‌ام در ساز وحشت سخت قلاشم

جنون ذره‌ام در ساز وحشت سخت قلاشم****به خورشیدم بپوشی تا به عریانی کنی فاشم گوارا کرده‌ام بر خویش توفان حوادث را****به چندین موج چون اجزای آب از هم نمی‌پاشم نشستی تا کند پیدا غبار نقش موهومی****حیا نم می‌کشد از انتظار کلک نقاشم سر بی‌سجده باشد چند مغرور فلک تازی****چو آتش پیش پا دیدن به پستی افکند کاشم طرف با آفتاب آگهی دل می‌برد از دست****تو ای غفلت رسان تا سایهٔ مژگان خفاشم روم چون شمع گیرم گوشهٔ دامان خاموشی****ز تیغ ایمن نی‌ام هر چند با رنگست پرخاشم ادب با شوخی طبع فضولم بر نمی‌آید****به رویم پرده مگشا تا همان بیرون در باشم بساط کبریا پایان خار و خس که می‌خواهد****به ننگ ناکسی زان در برون رفته‌ست فراشم چواشک مضطرب تاکی نشیند نقش من یارب****عنان لغزش پا می‌کشد عمریست نقاشم به مرگ از زندگی بیش است یأس بینوای من****کفن کو تا نباید آب گشت از شرم نبّاشم چو شمع از امتحان سیرم درین دعوت سرا بیدل****به آن گرمی‌که باید سوخت خامان پخته‌اند آشم غزل شمارهٔ 2205: بی روی تو گر گریه به اندازه کند چشم

بی روی تو گر گریه به اندازه کند چشم****بر هر مژه توفان دگر تازه کند چشم تا کس نشود محرم مخمور نگاهت****دست مژه سد ره خمیازه‌کند چشم باز آی که چون شمع به آن شعلهٔ دیدار****داغ‌کهن خویش همان تازه‌کند چشم این نسخهٔ حیرت که سواد مژه دارد****بیش از ورقی نیست چه شیرازه کند چشم هم ظرفی دریا قفس وهم حبابست****با دل چقدر دعوی اندازه‌کند چشم چون آینه یک جلوه ازین خانه برون نیست****از حیرت اگر حلقهٔ دروازه کند چشم عالم همه زان طرز نگه سرمه غبارست****یارب ز تغافل نفسی غازه کند چشم کو ساز نگاهی‌که بود قابل دیدار****گیرم که هزار آینه شیرازه کند چشم از حسرت دیدار قدح‌گیر وصالیم****مخمور لقای تو ز خمیازه کند چشم بیدل چمن نازگلی خنده فروش است****امید که زخم دل ما تازه کند چشم غزل شمارهٔ 2206: تا دفتر حیرت ز رخش تازه کند چشم

تا دفتر حیرت ز رخش تازه کند چشم****از تار نظر رشتهٔ شیرازه کند چشم از مردمک دیده به گلزار نگاهش****داغ کهنی بر دل خود تازه کند چشم مشاطه ز حسرت بگزد دست به دندان****هرگه ز تغافل به رخت غازه کند چشم مپسند که در پلهٔ میزان عدالت****شوخی ستمها به خود اندازه کند چشم مرغان تحیر همه جغدند به دامش****هرگه ز صفیر نگه آواز‌ه کند چشم بیدل گل رخسار بتی خنده‌فروش است****وقت‌ست که داغ دل ما تازه کند چشم غزل شمارهٔ 2207: تا جلوه‌ات پر افشاند از آشیانهٔ چشم

تا جلوه‌ات پر افشاند از آشیانهٔ چشم****روشن حباب دارد بنیاد خانهٔ چشم آیینه‌ها ز جوهر بال نگه شکستند****از حیرت جمالت در آشیانهٔ چشم خاک در فنا شو با جلوه آشنا شو****بی سرمه نیست ممکن تعمیر خانهٔ چشم در عالم تماشا ایمن نمی‌توان بود****زین برق عافیت سوز یعنی زبانهٔ چشم مژگان یار دارد مضراب صد قیامت****در سرمه هم نهان نیست شور ترانهٔ چشم در جلوگاه نازش بار نگه محالست****دیگر چه وا نماید حیرت بهانهٔ چشم خلوتگه تحیر بر بوالهوس نشد باز****مژگان چه دارد اینجا غیر از کرانهٔ چشم سرمایهٔ نشاطم زبن بحر قطره اشکیست****بالیده‌ام چوگوهر از آب و دانهٔ چشم شاید به سرفشانم‌گرد ره نگاهی****افتاده‌ام چو مژگان بر آستانهٔ چشم بر هر چه وارسیدم جز داغ دل ندیدیم****نظاره سوخت ما را آتش به خانهٔ چشم در پردهٔ تحیر شور قیامتی هست****نشنیده است بیدل گوشت فسانهٔ چشم غزل شمارهٔ 2208: تا می ز جام همت بد مست می‌کشم

تا می ز جام همت بد مست می‌کشم****جز دامن تو هر چه کشم دست می‌کشم عنقا شکار کس نشود گر چه همت است****خجلت ز معنیی‌که توان بست می‌کشم قلاب امتحان نفس در کشاکش است****زین بحر عمرهاست همین شست می‌کشم ممتاز نیست عجز و غرورم ز یکدگر****چون آبله سری که کشم پست می‌کشم دل بستنم به‌گوشهٔ آن چشم صنعتی است****تصویر شیشه در بغل مست می‌کشم خاکستر سپند من افسون سرمه داشت****دامان ناله‌ای که ز دل جست می‌کشم جز تحفهٔ سجود ندارم نیاز عجز****اشکم همین سری به کف دست می‌کشم چون صبح عمر هاست درین وادی خراب****محمل بر آن غبار که ننشست می‌کشم بیدل حباب‌وار به دوشم فتاده است****بار سری‌که تا نفسی هست می‌کشم غزل شمارهٔ 2209: چون شمع زحمتی که به شبگیر می‌کشم

چون شمع زحمتی که به شبگیر می‌کشم****از داغ پنبه می‌کشم و دیر می‌کشم طفلی شد و شباب شد و شیب سرکشید****لیکن یقین نشد که چه تصویر می‌کشم فرصت امید و سعی هوسها همان بجاست****سیماب رفت و زحمت اکسیر می‌کشم عجزم به زعم خویش رگ از سنگ می‌کشد****هر چند موی از قدح شیر می‌کشم بی خم شدن ز دوش نیفتاد بار کش****رنج شباب تا نشوم پیر می‌کشم مزدوری بنای جسد بار گردن است****تا زنده‌ام همین گل تعمیر می‌کشم زین ناله‌ای که هرزه دو نارسایی است****روزی دو انتقام ز تأثیر می‌کشم بنیاد اعتبار بر این صورت است و بس****وهم ثبات دارم و تغییر می‌کشم در دل هزار ناله به تحسین من کم است****نقاش صنعت المم تیر می‌کشم ضعفم نشانده است به روز سیاه شمع****پایی که می‌کشم ز گل قیر می‌کشم تا همچو اخگرم تب جانکاه کم شود****می‌سایم استخوان و تباشیر می‌کشم پیری اشاره‌ای ز خم ابروی فناست****ای سر مچین بلند که شمشیر می‌کشم بیدل سخن صدای گرفتاری دل است****این ریشه‌ها ز دانهٔ زنجیر می‌کشم غزل شمارهٔ 2210: تیغ آهی بر صف اندوه امکان می‌کشم

تیغ آهی بر صف اندوه امکان می‌کشم****خامهٔ یأسم خطی بر لوح سامان می‌کشم نیست شمع من تماشا خلوت این انجمن****از ضعیفیها نگاهی تا به مژگان می‌کشم ابجد اظهار هستی یک سحر رسوایی است****ازگریبان جای سر چاک گریبان می‌کشم می‌زنم فال فراموشی ز وضع روزگار****صورت بی‌معنیی بر طاق نسیان می‌کشم کس ندارد طاقت زورآزماییهای من****بازوی عجزم کمان ناتوانان می‌کشم عضو عضوم با شکست رنگ معنی می‌کند****ساغر اندیشهٔ آن سست پیمان می‌کشم جوهر آیینهٔ من خامهٔ تصویرکیست****روزگاری شد که ناز چشم حیران می‌کشم خاک می‌گردم به صد بیطاقتیهای سپند****غیر پندارد عنان ناله آسان می‌کشم مشت خون نیم‌رنگم طرفه شوخ افتاده است****چون حنا دستی به دست و پای خوبان می‌کشم با مروت توام افتاده‌ست ایجادم چو شمع****خار هم‌گر می‌کشم از پا به مژگان می‌کشم از غبار خاطرم ای بی‌خبر غافل مباش****گردباد آه مجنون بیابان می‌کشم سایهٔ بیدست و پایی از سر من کم مباد****کز شکوهش انتقام از هر چه نتوان می‌کشم در غبار خجلتم از تهمت آزادگی****من که چون صحرا هنوز از خاک دامان می‌کشم کلفت مستوری‌ام در بی‌نقابی داغ کرد****بار چندین پیرهن از دوش عریان می‌کشم لفظ من بیدل نقاب معنی اظهار اوست****هر کجا او سر برآرد من گریبان می‌کشم غزل شمارهٔ 2211: به عرض جوهر طاقت درین محیط خموشم

به عرض جوهر طاقت درین محیط خموشم****که من ز بار نفس چون حباب آبله دوشم سپند مجمر یأسم نداشت سرمهٔ دیگر****تپید ناله به کیفیتی که کرد خموشم ز بس به درد تپیدن گداختم همه اعضا****توان شنید چو موج ازشکست رنگ خروشم چه ممکنست کسی پی برد به شوخی حالم****نشانده است تحیر به آب آینه جوشم خوشم به حاصل تردامنی چو اشگ ندامت****نه گوهرم که شوم خشک و آبرو بفروشم ز آفتاب کشم ناز خلعت زرین****گلیم بخت سیه بس بود چو سایه به دوشم نوید عافیتی دارم از جهان قناعت****صدای بی‌نفس موج گوهر است سروشم تغافلست ز عالم لباس عافیت من****حباب‌وار ندانم به غیر چشم چه پوشم چمن طرازی ناز است سیر بیخودی امشب****صدای پای که دارد غبار رفتن هوشم شرار نیم نگه فرصت نمود ندارد****در انتظار که باشم به آرزوی چه کوشم درین چمن به چه گل آشنا شوم من بیدل****مگر چو لاله دو روزی به داغ یأس بجوشم غزل شمارهٔ 2212: جنون از بس قیامت ریخت بر آیینهٔ هوشم

جنون از بس قیامت ریخت بر آیینهٔ هوشم****ز شور دل گران چون حلقهٔ زنجیر شد گوشم ندارم چون نگه زین انجمن اقبال تأثیری****به هر رنگی‌که می‌جوشم برون رنگ می‌جوشم به سعی همت از دام تعلق جسته‌ام اما****نمی‌افتد شکست خود به رنگ موج از دوشم فضولی چون شرارم مضطرب دارد ازین غافل****که آخر چشم واکردن شود خواب فراموشم مزاج اعتبار و عرض یکتایی خیالست این****هجوم غیر دارد اینقدر با خود هماغوشم نم خجلت چو اشک از طینت من کیست بر دارد****ز نومیدی عرق‌گل می‌کنم در هر چه می‌کوشم فنا در موی پیری گرد آمد آمدی دارد****به‌گوش من پیامی هست از طرف بناگوشم شناسایی اگر پیداکنم چون معنی یوسف****به جای پیرهن من نیز بوی پیرهن پوشم به جیب بیخودی تا سرکشم صد انجمن دیدم****جهانی داشت همچون شمع بال افشانی هوشم مپرس از غفلت دیدار و داغ فوت فرصتها****دو عالم ناله گردد تا به قدر یأس بخروشم اگر رنگ نفس کوهیست بر آیینه‌ام بیدل****خموشی عاقبت این بار بر می‌دارد از دوشم غزل شمارهٔ 2213: چو دریا یک قلم موجست شوق بیخودی جوشم

چو دریا یک قلم موجست شوق بیخودی جوشم****تمنای کناری دارم و توفان آغوشم به شور فطرت من تیره بختی برنمی‌آید****زبان شعله‌ام از دود نتوان کرد خاموشم قیامت همتم مشکل‌که باشد اطلس‌گردون****دو عالم می‌شود گرد عدم تا چشم می‌پوشم خوشم کز شور این دربا ندارم گرد تشویشی****دل افسرده مانند صدف شد پنبه درگوشم هوس مشکل‌که بالد از مزاج بی نیاز من****درین محفل همه گر شمع گردم دود نفروشم خیال‌گل نمی‌گنجد ز تنگی درکنار من****مگر چون غنچه نگشاید شکست رنگ آغوشم مرادی نیست هستی را که باشد قابل جهدی****ندانم اینقدرها چون نفس بهر چه می‌کوشم به هر جا می‌روم از دام حیرت بر نمی‌آیم****به رنگ شبنم از چشمی‌که دارم خانه بر دوشم به حیرت خشک باشم به‌که در عرض زبان سازی****به رنگ چشمهٔ آیینه جوهر جوشد از جوشم ز یادم شبهه‌ای در جلوه آمد عرض هستی شد****جهان تعبیر بود آنجاکه من خواب فراموشم شکستن اینقدرها نیست در رنگ خزان بیدل****دربن وبرانه‌گردی کرده باشد رفتن هوشم غزل شمارهٔ 2214: ز بسکه حیرت دیدار برده است ز هوشم

ز بسکه حیرت دیدار برده است ز هوشم****چو موج چشمهٔ آیینه نیست یک مژه جوشم زبان نالهٔ من نیست جز نگاه تحیر****چو شمع تا مژه برهم رسیده است خموشم نوای شوق نماند نهان به ساز خموشی****بلند می‌شود از سرمه چون نگاه خروشم به سعی حیرت ازین بزم گوشه‌ای نگرفتم****همان چو آینه از چشم خویش خانه بدوشم ز دور ساغر کیفیتم مپرس چو شبنم****گداخت گوهر دل آنقدر که باده فروشم سر از اطاعت آوارگی چگونه بتابم****چو گردباد ز سرگشتگی است ساغر هوشم سپند جز تپش دل مدان فسانهٔ خوابش****به ناله نشئه فروش شکست ساغر هوشم غرور حسن دلیل‌ست بر تظلم عاشق****شنیده‌اند به قدر تغافل تو خروشم ز فرق تا به قدم عرض حیرتم چه توان کرد****هوای عالم دیدار کرد آینه پوشم سیاه‌بختی من سرمهٔ گلو شده بیدل****به رنگ حلقهٔ زنجیرزلف سخت خموشم غزل شمارهٔ 2215: ز بسکه شور جنون‌گشت برق‌کلبهٔ هوشم

ز بسکه شور جنون‌گشت برق‌کلبهٔ هوشم****به رنگ حلقهٔ زنجیر سوخت پردهٔ گوشم چو طفل اشک مپرس از لباس خرمی من****به صدهزار تپش کرده‌اند آبله پوشم شکست ساز امید و نداد عرض صدایی****ندانم این همه رنگ از چه سرمه کرد خموشم میی نماند و ز خمیازه می‌کشم قدح امشب****هنوز تازه دماغ خیال نشئهٔ دوشم سحر به گوش که خواند نوای ساز تظلم****شکست رنگ به توفان سرمه داد خروشم چو غنچه تا نفسی گل کند ز جیب تأمل****دل شکسته نواها کشیده است به گوشم به حسرت کف و آغوش موج کار ندارم****پر است همچو حباب از وداع خود بر و دوشم هوس نیافت درین چارسو بضاعت دیگر****دل شکسته سبک مایه است ناله فروشم گهر به ذوق فسردن سر محیط ندارد****به خود نساخته‌ام آنقدر که با تو بجوشم چو صبح بیدل اگر همتی است قطع نفس‌کن****به این دو بال هوس عمرهاست بیهوده کوشم غزل شمارهٔ 2216: ز فیض گریهٔ سرشار افسردن فراموشم

ز فیض گریهٔ سرشار افسردن فراموشم****به رنگ چشمه آب دیده دارد آتش جوشم جنونی در گره دارم به ذوق سرمه گردیدن****سپند بیقرارم ناله خواهدکرد خاموشم حضور بوریای فقر عرض راحتی دارد****سزد گر بستر مخمل شود خواب فراموشم نم اشک زمینگیرم مپرس از سرگذشت من****شکست دل ز مژگان تا چکیدن داشت بر دوشم ز تشریف کمال آخر قبای یأس پوشیدم****به رنگ چشمهٔ آیینه جوهرکرد خس پوشم محبت پیش ازبن داغ خجالت برنمی‌دارد****ز وصلت چند باشم دور و با خود تاکجا جوشم کمند صید نازم هرقدر از خود برون آیم****به رنگ شمع رنگ رفته می‌پردازد آغوشم چو تمثال لباسی نیست کز هستی بپوشاند****مباد از حیرت آیینه تنگ آید برو دوشم به بی‌دردی بیابان هوس تا چند طی‌کردن****درای محمل شوقم کجا شد دل که بخروشم به احوال من بیدل کسی دیگر چه پردازد****ز بس بیحاصلم از خاطر خود هم فراموشم غزل شمارهٔ 2217: زبن سجدهٔ خود دار تفاخر چه فروشم

زبن سجدهٔ خود دار تفاخر چه فروشم****در راه تو افتاده سرم لیک به دوشم چون موج‌گهر پای من و دامن حیرت****سعی طلبی بود که کرد آبله پوشم تغییر خیالی دهم و بگذرم از خویش****بر رنگ سواد است جنون تازی هوشم خرسندی اوهام ز اسرار چه فهمد****آنسوی یقین مژده رسانده‌ست سروشم مجبور ترددکدهٔ وهم چه سازد****روزی دو نفس بال فشان است به‌گوشم چیزی ز من و ما بنمایم چه توان کرد****گرم است دکان آینه داری بفروشم زبن بزم به جز زحمت عبرت چه کشد کس****طنبور تقاضای همین مالش گوشم چون دیدهٔ آهو رمی افروخت چراغم****کز دامن صحرا نتوان کرد خموشم دور است به مژگان بلند تو رسیدن****من سرمه نگشتم چه‌کنم‌گر نخروشم بیدل چو خم می چقدر دل به هم آید****تا من به گداز آیم و با خویش بجوشم غزل شمارهٔ 2218: گهی در شعله می‌غلتم گهی با آب می‌جوشم

گهی در شعله می‌غلتم گهی با آب می‌جوشم****وطن آوارهٔ شوقم نگاه خانه بر دوشم درپن محفل امید و یأس هر یک نشئه‌ای دارد****خوشم کز درد بی‌کیفیتی کردند مدهوشم سراغم کرده‌ای آمادهٔ ساز تحیر باش****غبار گردش رنگم دلیل غارت هوشم چه سازد گر به حیرانی نپردازد حباب من****ز بس عریانم از خودکسوت آیینه می‌پوشم به رنگی ناتوانم در خیال سرمه‌گون چشمی****که چون تار نظر آواز نتوان بست بر دوشم ندارد ساز هستی غیر آهنگ گرفتاری****ز تحریک نفسها شور زنجیر است درگوشم به آن نامهربان یارب که خواهد گفت حال من****ز یادش رفته‌ام چندانکه از هر دل فراموشم خمستان وفا رنگ فسردن بر نمی‌دارد****جنون شوق او دارم مباد از خود برون جوشم ز خوبان سود نتوان برد بی سرمایهٔ حیرت****خریداری ندارد دل مگر آیینه بفروشم ز گل تا غنچه هر یک ظرف استعداد خود دارد****درین گلشن بقدر جلوهٔ خود من هم آغوشم نفس عمری تپید و مدعای دل نشد روشن****چراغی داشتم بی مطلبیها کرد خاموشم به کنج عالم نسیان دل گمگشته‌ام بیدل****ز یادم نیست غافل هرکه می‌سازد فراموشم غزل شمارهٔ 2219: ندانم مژدهٔ وصل که شد برق افکن هوشم

ندانم مژدهٔ وصل که شد برق افکن هوشم****که همچون موج از آغوشم برون می‌تازد آغوشم به صد خورشید نازد سایهٔ اقبال شام من****که عمری شد چو خط تسلیم آن صبح بناگوشم به حیرت بس که جوشیدم نگاه افسرده مژگان شد****من آن آیینه‌ام کز شوخی جوهر نمد پوشم به هر افسردگی از تهمت بیدردی آزادم****چو تار ساز در هر جا که باشم ناله بر دوشم وداع غنچه گل را نیست جز پرواز مخموری****دل از خود رفت و بر خمیازه محمل بست آغوشم چو خواب مردم دیوانه تعبیرم جنون دارد****به یاد من مکش زحمت فراموشم فراموشم حدیث حیرتم باید ز لعل یار پرسیدن****چه می‌گوید که آتش می‌زند در کلبهٔ هوشم چه سازم کز بلای اضطراب دل شوم ایمن****خموشی هم نفس دزدیده فریادست در گوشم ز کس امید دلگرمی ندارد شعلهٔ شمعم****به هر محفل که باشم با شکست رنگ در جوشم بجز حسرت چه اندوزم بجز حیرت چه پردازم****نگاهم بیش ازینها بر نمی‌تابد بر و دوشم مبادا هیچکس یا رب زیانکار پشیمانی****دل امروز هم شب کرد داغ فرصت دوشم کجا بست از زبان جوهر آیینه گویایی****چراغ دودمان حیرتم بسیار خاموشم حضور آفتاب از سایه پیدایی نمی‌خواهد****دمی آیم به یاد خود که او سازد فراموشم به یاد آن میان عمریست از خود رفته‌ام بیدل****چو رنگ گل به باد ناتوانی می‌پرد هوشم غزل شمارهٔ 2220: نه مضمون نقش می‌بندم نه لفظ از پرده می‌جوشم

نه مضمون نقش می‌بندم نه لفظ از پرده می‌جوشم****زبانم گرم حرف کیست کاین مقدار خاموشم به چندین شعله روشن نیست از من پرتو دوری****چراغان خیالم کسوت فانوس می‌پوشم چه خواهم کرد اگر آیینه گردد برق دیدارش****تحیر مژده‌ای دارد که من نشنیده مدهوشم چو صبحم زین چمن یک گل به کام دل نمی‌خندد****ندانم اینقدر بهر چه واکردند آغوشم نواهای بساط دهر نذر ناشنیدنها****به شور اضطراب دل که سیمابی‌ست درگوشم دل از من شوخی عرض من و ما بر نمی‌دارد****درین آیینه باید بود چون تمثال خاموشم خرام تیر می‌سازد کمان را حلقهٔ شیون****به هنگام وداعت ناله می‌جوشد ز آغوشم حریف درد دل جز با ضعیفی بر نمی‌آیی****چو چنگ آخر خمیدن بست بار ناله بر دوشم تپیدنهای ناکامیست مضراب خروش من****به جام آرزو خون می‌خورم چندانکه می‌جوشم فزود ازگردش رنگم غرور مستی نازت****نگاهت می‌زند ساغر به قدر رفتن هوشم به قاصد گر نگویم درد دل ناچار معذورم****زمانی یاد توست آندم فراموشم فراموشم چه حسرت‌ها که در خاکسترم خون می‌خورد بیدل****سپند شوقم و از ناله خالی‌گشته آغوشم غزل شمارهٔ 2221: در عالم حق شهرت باطل چه فروشم

در عالم حق شهرت باطل چه فروشم****جنسم همه لیلی‌ست به محمل چه فروشم کفرست فضولی به ادب‌گاه حقیقت****در خانهٔ خورشید دلایل چه فروشم قانون ادب غلغل تقریر ندارد****دف نیستم افسون جلاجل چه فروشم نقد همه پوچ است چه دانا و چه نادان****در مدرسهٔ وهم مسایل چه فروشم بر نقد هنرکیسهٔ حاجت نتوان دوخت****ملا نی‌ام اجزای رسایل چه فروشم جمعیت دل شکوهٔ کوشش نپسندد****گردی ز رهم نیست به منزل چه فروشم عمریست که بازارکرم گرد کسادست****اینجا به‌جز آب رخ سایل چه فروشم آیینهٔ تحقیق ز تمثال مبراست****حیران خیالم به مقابل چه فروشم سودایی اوهام تعلق نتوان زیست****ای هرزه خیالان همه جا دل چه فروشم بی‌مایگی رنگ اثر منفعلم کرد****خونم همه آب است به قاتل چه فروشم در بحر به آبی گهرم را نخریدند****خشکم ز تحیرکه به ساحل چه فروشم اظهار قماش همه کس نقص و کمالی‌ست****آیینه ندارم من بیدل چه فروشم غزل شمارهٔ 2222: ز حرف راحت اسباب دنیا پنبه درگوشم

ز حرف راحت اسباب دنیا پنبه درگوشم****مباد از بستر مخمل رباید خواب خرگوشم شنیدن شد دلیل اینقدر بی‌صرفه گوییها****زبان هم لال می‌گردید اگر می‌بود کر گوشم حدیث عشق سر کن گر علاج غفلتم خواهی****که این افسانه آتش دارد و من پنبه درگوشم نواها داشت ساز عبرت این انجمن اما****نگردید از کری قابل تمیز خیر و شر گوشم به رنگ چنبر دف آنقدر از خود تهی گشتم****که سعی غیر می‌بندد صدای خویش درگوشم سفیدی می‌کند از پنبه اینجا چشم امیدی****نوای عالم آشوبی که دارد در نظر گوشم به ذوق مژده وصل آنقدر بیتاب پروازم****که چون گل می‌تواند ریخت رنگ بال و پر گوشم به درس بی‌تمیزی چند خون سعی می‌ریزم****چو شور عشق باید خواند افسونی به هرگوشم ز ساز هر دو عالم نغمهٔ دلدار می‌جوشد****کدامین پنبه سیماب تو شد ای بیخبر گوشم مگر آواز پایی بشنوم بیدل درین وادی****به رنگ نقش پا در راه حسرت سر بسر گوشم غزل شمارهٔ 2223: ندانم مژده آواز پای کیست در گوشم

ندانم مژده آواز پای کیست در گوشم****که از شور تپیدنهای دل گردید کر گوشم حدیث لعلت از شور جهانم بیخبر دارد****گران شد چون صدف آخر به آب این گهر گوشم به گلشن بی تو می‌لرزم به خویش از نوحهٔ بلبل****مباد از شعلهٔ آوازگیرد در شررگوشم غبار ریزش اشک و گداز ناله‌گیر از من****که من ازپردهٔ دل تا سواد چشم تر گوشم ز انداز پیامت لذت دیدار می‌جوشد****نهان می‌گشت چشم انتظار، ای‌کاش درگوشم نمی‌دانم چه آهنگست قانون خرامت را****که جای نقش پا فرشست در هر رهگذر گوشم چه امکانست وهم غیر گنجد در خیال من****تویی منظور اگر چشمم تویی مسموع اگر گوشم خموشم دیده‌ای اما به ساز بینواییها****خروشی هست کان را در نمی‌یابد مگر گوشم مقیم خلوت رازت نی‌ام لیک اینقدر دانم****که حرفی می‌کشد چون حلقه از بیرون درگوشم فسون درد سر بر من مخوانید ای سخن‌سازان****که من بر حرفهای ناشنیدن بیشتر گوشم به تیغ گفتگو آفاق با من برنمی‌آید****اگر بندد گلی از پنبه بر روی سپر گوشم دماغی ساز کن درد سر اینجا کم نمی‌باشد****جهان افسانه سامان است بید‌ل هر قدر گوشم غزل شمارهٔ 2224: قفای زانوی پیری مقیم خلوت خویشم

قفای زانوی پیری مقیم خلوت خویشم****کشیده پیکر خم درکمند وحدت خویشم صفای آینه می‌پرورم به رنگ طبیعت****چراغ در ته دامان گرفته ظلمت خویشم هزار زلزله دارم ز پیچ و تاب تعین****به هرنفس‌که‌کشد صبح من قیامت خویشم غبار هرزه دویهای آرزو که نشاند****به‌گل فرو نبرد گر نم خجالت خویشم فضول دعوی عرفان سراغ امن ندارد****به زینهار چو سبابه از شهادت خویشم چو شمع چندکشم ناز پایداری غفلت****به باد می‌روم و غرهٔ اقامت خویشم مگر عرق برد از نامه‌ام سیاهی عصیان****بر آستان حیا سایل شفاعت خویشم چو شبنمم بگذارید عذر خواه تردد****چه سازم آبله پای تلاش راحت خویشم به پیری‌ام ز حوادث چه ممکن است خمیدن****نفس اگر نکشد زیر بار منت خویشم ز آبروی حبابم کسی عیار چه گیرد****جز این نیم نفس انفعال مهلت خویشم می‌ام کم است دماغم فروغ محو ایاغ است****گلی ندارم و، باغ و بهار حیرت خویشم ز خاک راه قناعت کجا روم من بیدل****به این غبار که دارم سراغ عزت خویشم غزل شمارهٔ 2225: چراغ خامشم حسرت نگاه محفل خویشم

چراغ خامشم حسرت نگاه محفل خویشم****سپند پای تا سر داغم اما بر دل خویشم نفس آخر شد و من همچنان زندانی جسمم****ندارم ریشه و دلبسته ی آب و گل خویشم ز خود برخاستن اقبال خورشید است شبنم را****در آغوشست یار اما همین من مایل خویشم نمی‌خواهم‌که پیمان طلب باید شکست از من****وگرنه هرکجا ازپا نشستم منزل خویشم به چشم آفرینش نیست چون من عقدهٔ اشکی****چکیدنها اگر دستم نگیرد مشکل خویشم خجالت بایدم چون‌گل کشید از دامن قاتل****که من واقف ز جرأت های خون بسمل خویشم چه شد تخمم درین مزرع پر و بال شرر دارد****به صحرای دگر خرمن طراز حاصل خویشم اگر صد عمر گردد صرف پروازم درین گلشن****همان چون‌گل قفس پروردهٔ چاک دل خویشم ز دریای قناعت سیر چشمی‌گوهری دارم****همه گر قطره باشم قلزم بیحاصل خویشم غم و شادی مساوی‌کرد بر من بی‌تمیزیها****به دام و آشیان ممنون صید غافل خویشم دم تیغم ز یاد انتقام خصم می‌ریزد****مروت جرأتی دارم که گوی قاتل خویشم عبارتهاست اینجا حاصل مضمون چه می‌پرسی****دو عالم عرض حاجت دارم اما سایل خویشم به خلوتخانهٔ تحقیق غیر از حق نمی‌گنجد****من بی‌کار در رفع خیال باطل خویشم سراغ رفتن عمری‌ست عرض هستی‌ام بیدل****چو صبحم تا نفس باقی‌ست گرد محمل خویشم غزل شمارهٔ 2226: چنین آفت نصیب از طبع راحت دشمن خویشم

چنین آفت نصیب از طبع راحت دشمن خویشم****اگر یک دانهٔ دل جمع کردم خرمن خویشم چو گل از پیکرم یک غنچه جمعیت نمی‌خندد****به صد آغوش حیرانی بهم آوردن خویشم به وحشت سخت محکم کرده‌ام سر رشتهٔ الفت****به رنگ موج در قلاب چین دامن خویشم دلیلی در سواد وحشت امکان نمی‌باشد****همان چون برق شمع راه از خود رفتن خویشم فروغ خویش سیلاب بنای شمع می‌باشد****به غارت رفتهٔ توفان طبع روشن خویشم سیه بختی به رنگ سایه مفت ساز جمعیت****عبیری دارم و آرایش پیراهن خویشم نمی‌دانم خیالم نقش پیمان که می‌بندد****که چون رنگ ضعیفان بست بشکن بشکن خویشم تعلق صرفهٔ جمعیت خاطر نمی‌خواهد****خیال دوستی با هر که بندم دشمن خویشم تمیزی گر نمی‌بود آنقدر عبرت نبود اینجا****تحیر نامه در دست از مژه وا کردن خویشم پر افشانم پری تا وارهم از چنگ خود داری****به این کلفت چه لازم در قفس پروردن خویشم کف خاکستر من نیست بی سیر سمن زاری****چو آتش از شکست رنگ گل در دامن خویشم به خاک افتاده‌ام تا در زمین عاریت بیدل****مگر بر باد رفتن وا نماید مسکن خویشم غزل شمارهٔ 2227: غبار عجز پروازی مقیم دامن خویشم

غبار عجز پروازی مقیم دامن خویشم****شکست خویش چون موج است هم بر گردن خویشم درین مزرع که جز بیحاصلی تخمی نمی‌بندد****نمی‌دانم هجوم آفتم یا خرمن خویشم سراغ رنگ هستی در طلسم خود نمی‌یابم****درین محفل چو شمع کشته داغ رفتن خویشم شبستان دارد از پرواز رنگ شمع طاووسم****بهار این بساطم کز خزان گلشن خویشم چو رنگ گل به شاخ برگ تحقیقم که می‌پیچد****که من صد پیرهن عریانتر از پیراهن خویشم درتن وادی ندارد عافیت‌گرد اناالعشقی .****اگر آتش زنم در خویش نخل ایمن خویشم چو مژگانم ز وضع خویش باید سرنگون بودن****بضاعت هیچ و من مغرور دست افشاندن خویشم چه مقدار آب گردد صبح تا شبنم به عرض آید****به این عجز نفس حیران مضمون بستن خویشم چو شمع از ضعف آغوش وداعم در قفس دارد****شکست رنگ بر هم چیدهٔ پیراهن خویشم تظلم هرزه تازی داشت در صحرای نومیدی****ضعیفی داد آخر یاد دست و دامن خویشم جهان را صید حیرت کرد جوش ناله‌ام بیدل****همه زنجیرم اما در نقاب شیون خویشم غزل شمارهٔ 2228: نه گر‌دون بلندی نی زمین پستی خویشم

نه گر‌دون بلندی نی زمین پستی خویشم****چو شمع از پای تا سر پشت پای هستی خویشم نوا سنج چه مضراب است ساز فرصتم یارب****که دارد تا جبین غرق عرق تردستی خویشم نفس هرگام مینا می‌زند بر سنگ می‌گوید****به این دوری که دارم بیدماغ مستی خویشم ندارم جوهر عزمی که احرام نشان بندم****ز یأس آماجگاه ناوک بی شستی خویشم بیاض نسخهٔ دیگر نیامد در کفم بیدل****درتن مکتب تحیر خوان خط دستی خویشم غزل شمارهٔ 2229: در مکتب تأمل فارغ ز صوت و حرفم

در مکتب تأمل فارغ ز صوت و حرفم****بویی به غنچه محوم خطی به نقطه حرفم تا دل نفس شمارست هر جا روم بهارست****طاووس عالم رنگ لعبتگر شگرفم نام توبی تصنع درس کمال من بس****یارب مخواه از این بیش مصروف نحو و صرفم چون صبح تا رمیدم غیر از عدم ندیدم****کم‌فرصتی درین بزم با کس نبست طرفم خفت‌کش حبابم از فطرت هوایی****گر جیب دل شکافم غواص بحر ژرفم موی سفید تا کند خشت بنای فرصت****سیل است آنچه بر خویش تل‌کرده‌ست برفم بیدل به خامی طبع معیارم ازعرق‌گیر****آیینه می تراود از انفعال ظرفم غزل شمارهٔ 2230: به صدگردون تسلسل بست دور ساغر عشقم

به صدگردون تسلسل بست دور ساغر عشقم****که گردانید یارب اینقدر گرد سر عشقم سیاهی می‌کنم اما برون از رنگ پیدایی****غبار عالم رازم سواد کشور عشقم نه دنیا عبرت آموزم نه عقبا حسرت اندوزم****به هیچ آتش نمی‌سوزم سپند مجمر عشقم به صیقل‌کم نمی‌گردد غرور زنگ خودبینی****مگر آیینه بر سنگی زند روشنگر عشقم عنان بگسست عمر و من همان خاک درش ماندم****نشد این بادبان آخر حریف لنگر عشقم غمم دردم سرشکم ناله‌ام خون دلم داغم****نمی‌دانم عرض گل کرده‌ام یا جوهر عشقم گهی‌صلحم گهی‌جنگم گهی‌مینا گهی‌سنگم****دو عالم‌گردش رنگم جنون ساغر عشقم چو شمع ازگردنم حق وفا ساقط نمی‌گردد****درآتش هم عرق دارم خجالت پرور عشقم نی‌ام نومید اگر روزی دو احرام هوس دارم****که من چون داغ هر جا حلقه گشتم بردر عشقم نه فخرکعبه دلخواهم نه ننگ دیر اکراهم****سر تسلیم و فرش هر چه خواهی چاکر عشقم ندارد موی مجنون شانه‌ای غیر از پریشانی****چه امکانست بیدل جمع گردم دفتر عشقم غزل شمارهٔ 2231: از شوق تو ای شمع طرب بعد هلاکم

از شوق تو ای شمع طرب بعد هلاکم****جوشد پر پروانه ز هر ذرهٔ خاکم بیتابی من عرض نسب‌نامهٔ مستی است****چون موج می از سلسلهٔ ریشهٔ تاکم دود نفس سوخته‌ام طرهٔ یار است****کآن را نبود شانه بجز سینهٔ چاکم تهمت‌کش آلایش هستی نتوان شد****چون عکس ز تردامنی آینه پاکم آهم شررم اشکم و داغم چه توان کرد****چون شمع درین بزم به صد رنگ هلاکم ای همت عالی‌نظران دست نگاهی****تا چند برد پستی طالع به مغاکم گردم چمن رنگ نبالد چه خیال است****عمری‌ست که در راه تمنای تو خاکم چون غنچه ز شوق من دیوانه مپرسید****گل نیز گریبان شده از حسرت چاکم خاشاک به ساحل رسد از دست رد موج****از تیغ اجل نیست درین معرکه باکم از بال هما کیست کشد ننگ سعادت****بیدل ز سر ما نشود سایهٔ ما کم غزل شمارهٔ 2232: در حسرت آن شمع طرب بعد هلاکم

در حسرت آن شمع طرب بعد هلاکم****پروانه توان ریخت ز هر ذرهٔ خاکم خونم به صد آهنگ جنون ناله فروش است****بی‌تاب شهید مژهٔ عربده‌ناکم بی‌طاقتیم عرض نسب نامهٔ مستی است****چون موج می از سلسلهٔ ریشهٔ تاکم امروز که خاک قدم او به سرم نیست****نامرد حریفی که نفهمد ز هلاکم عالم همه از حیرت من آینه زارست****بالیده نگاهی ز سمک تا به سماکم گو شاخ امل سر به هوا تاخته باشد****چون ریشه به هر جهد همان در ته خاکم فریاد که دیوانهٔ من جیب ندارد****چون غنچه مگر دل دهد آرایش چاکم عمریست نشانده‌ست به صد نشئه تمنا****اندیشهٔ مژگان تو در سایهٔ تاکم تر نیستم از خجلت آیینهٔ هستی****تمثال کشیده‌ست ته دامن پاکم از بال هما کیست کشد ننگ سعادت****بیدل ز سرما نشود سایهٔ ما کم غزل شمارهٔ 2233: دو روزی گو به خون گل کرده باشد چشم نمناکم

دو روزی گو به خون گل کرده باشد چشم نمناکم****تری تا گم شد از خاکم ز هر آلودگی پاکم گزند هستی باطل علاجی نیست جز مرگش****ز بی‌تاثیری اقبال سم گل کرده تریاکم هوا تازی به خاک ذلتم پامال می‌دارد****اگر سوی‌گریبان روکنم سرکوب افلاکم ز صد مستی قناعت کرده‌ام با یاد مژگانی****دماغ‌گردن مینا بلند است از رگ تاکم مزار کشتهٔ تیغ تبسم عالمی دارد****سحر خندد غباری هم اگر برخیزد از خاکم پرافشان می‌روم چون صبح ممکن نیست آزادی****چه سازم ار قفس فرسوده‌های سینهٔ چاکم ز بی‌دندانی ایام پیری نعمتم این بس****که فارغ دارد از فکر و خیال رنج مسواکم طلسمی بسته‌ام چول شمع کو خلوت کجا محفل****ز رویم رنگ اگر شویند هستی تا عدم پاکم کمند کس حریف صید آزادم نمی‌گردد****امل‌ها رشته درگردن کم است از سعی فتراکم اگر رنگم پرافشانم اگر بومست جولانم****به هر صورت فضولی دستگاه طبع بیباکم نمی‌سوزم نفس بیهوده در تدبیر جمعیت****دم فرصت‌کسل دارم منش ناچار دلاکم به حرف و صوت این محمل ندارم نسبتی بیدل****خموشی‌کرده‌ام روشن چراغ کنج ادراکم غزل شمارهٔ 2234: زین گریه اگر باد برد حاصل خاکم

زین گریه اگر باد برد حاصل خاکم****چون صبح چکد شبنم اشک از دل چاکم دست من و دامان تمنای وصالت****نتوان چو نفس‌کردن ازین آینه پاکم از آبله‌ام منع دویدن نتوان کرد****انگور نگردد گره ریشهٔ تاکم بی موج به ساحل نرسد کشتی خاشاک****از تیغ اجل نیست در این معرکه باکم گردم چمن رنگ نبالد چه خیال‌ست****عمری‌ست که در راه تمنای تو خاکم دارد نفسم پیچ و خم طرهٔ رازی****کان را نبود شانه مگر سینهٔ چاکم از بسمل شمشیر جفا هیچ مپرسید****دارم به نظر ذوق هلاکی که هلاکم ای همت عالی نظران دست نگاهی****تا چند کشد پستی طالع به مغاکم دل شمع خیالی‌ست که تا حشر نمیرد****زنهار تکلف مفروزید به خاکم بیدل به خیال مژهٔ چشم سیاهی****امروز سیه مست‌تر از سایهٔ تاکم غزل شمارهٔ 2235: ازکجا وهم دو رنگی به قدح ریخته بنگم

ازکجا وهم دو رنگی به قدح ریخته بنگم****حسن بی رنگ و، من بیخبر آیینه به چنگم شوخی‌ام جز عرق شرم درین باغ چه دارد****همچو شبنم گل حیرت چمن آینه رنگم تهمت‌آلود هوسهای دویی نیست محبت****عکس او گشتم از آیینه زدودند چو زنگم شیشه برسنگ زدم لیک ز سنگینی غفلت****چشم نگشود درین بزم رگ خواب ترنگم زبن بیابان به چه تدبیر شوم رام تسلی****هست هر ذره جنون چشمکی از داغ پلنگم طرفی از شوق نبستم چه به دنیا چه به عقبا****به جهانی دگر افکند فشار دل تنگم نتوان کرد به این عجز مگر صید تحیر****جوهر آینه دارد پر پرواز خدنگم در رهت تا نشوم منفعل ساز فسردن****چون نفس کاش به پایی که عیان نیست بلنگم عالمی شد چو سحر پی سپر بیخودی من****دامن ناز که دارد شکن آرایی رنگم بی‌نیازم ز صنمخانهٔ نیرنگ دو عالم****کلک تصویر توام در بن هر موست فرنگم شور موج خطر افسانهٔ تشویش که دارد****عافیت زورقی آراسته از کام نهنگم می‌کشد محمل بیطاقتی شمع تحیر****بیدل آیینهٔ صد رنگ شتابست درنگم غزل شمارهٔ 2236: به اقبال حضورت صد گلستان عیش در چنگم

به اقبال حضورت صد گلستان عیش در چنگم****مشو غایب که چون آیینه از رخ می‌پرد رنگم شدم پیر و نی‌ام محرم نوای نالهٔ دردی****محبت کاش بنوازد طفیل پیکر چنگم به رنگ سایه از خود غافلم لیک اینقدر دانم****که گر پنهان شوم نورم و گر پیدا همین رنگم ز خاک آستانت چشم بی‌نم می‌روم اما****دلی دارم که خواهد آب گردید آخر از ننگم به بیکاری نفسها سوختم با دل سیه کردم****ز دود شمع آخر سرمه‌دان شد کلبهٔ تنگم حیا را کرده‌ام قفل در دکان رسوایی****به رنگ غنچه پنهانست جیب پاره در چنگم جنون نازنینی دارم از لیلای بیرنگی****که تا گل می‌کند یادش پری هم می‌زند سنگم ز قانون نفس جستم رموز پردهٔ هستی****همین آواز می‌آید که بسیار است آهنگم خوشا روزی که نقاش نگارستان استغنا****کشد تصویر من چندانکه بیرون آرد از رنگم به صرصر داده‌اند آیینهٔ ناز غبار من****شه فرمانرو آزادی‌ام اینست اورنگم به ناهنجاری از خود رفتنم صورت نمی‌بندد****پر طاووسم و پرگار دارد گردش رنگم ببینم تا کجا منزل کند سعی ضعیف من****به این یک آبله دل چون نفس عمریست می‌لنگم دهد منشور شهرت نام را نقش نگین بیدل****پر پروازگردد گر در آید پای در سنگم غزل شمارهٔ 2237: به رنگ‌گلشن ازفیض حضورت عشرت آهنگم

به رنگ‌گلشن ازفیض حضورت عشرت آهنگم****مشو غایب که چون آیینه از رخ می‌پرد رنگم حیا را کرده‌ام قفل در دکان رسوایی****به رنگ غنچه پنهانست جیب پاره در چنگم ز مردم بسکه چون آیینه دیدم سخت روییها****نگه در دیده پیچیده است مانند رگ سنگم خوشا روزی که نقاش نگارستان استغنا****کشد تصویر من چندان که بیرون آرد از رنگم به رنگ سایه از خود غافلم لیک اینقدر دانم****که گر پنهان شوم نورم و گر پیدا همین رنگم شدم پیر و نی‌ام محرم نوای نالهٔ دردی****محبت کاش بنوازد طفیل قامت چنگم ز خاک آستانت چشم بی نم می‌برم اما****دلی دارم که خواهد آب گردید آخر از ننگم به ظرف غنچه دشوار است بودن نکهت گل را****نمی‌گنجد نفس در سینهٔ من بسکه دلتنگم تنک ظرفی چو من در بزم میخواران نمی‌باشد****که دور جام بیهوشی است چون گل گردش رنگم مگر بر هم توانم زد صف جمعیتت رنگی****به رنگ شمع یکسر تیغم و با خویش در جنگم به وضع احتراز هر دو عالم باج می‌گیرم****جهانگیر است چون خورشید ناگیرایی چنگم طرف در تنگنای عرصهٔ امکان نمی‌گنجد****همان با خوبش دارم‌کار، گر صلح است و گر جنگم به وهم عافیت چون غنچه محروم از گلم بیدل****شکستی کو که رنگ دامن او ریزد از چنگم غزل شمارهٔ 2238: چکیدنهای اشکم یا شکست شیشهٔ رنگم

چکیدنهای اشکم یا شکست شیشهٔ رنگم****نفس دزدیده می‌نالم نمی‌دانم چه آهنگم به ناموس ضعیفی می‌کشم بار گرانجانی****ندامتگاه مینایی‌ست خلوتخانهٔ سنگم نمی‌دانم چه خواهد کرد حیرت با حباب من****که دریا عرض توفان دارد و من یک دل تنگم حنایم یک فلک بر بخت سبز خویش می‌بالد****که با هر بی‌پر و بالی به پایی می‌رسد رنگم تواضع احتراز از هر دو عالم باج می‌گیرم****جهانگیر است چون خورشید ناگیرایی چنگم چو اشکم ختم کار جستجو فرصت نمی‌خواهد****به منزل می‌رسد در یک چکیدن گام فرسنگم دم پیری نفس گر می‌کشم عرض عرق دارد****نوا هم سرنگون گل می‌کند از خجلت چنگم اثرها برده‌ام از حیرت گلزار بیرنگی****به غربال پر طاووس باید بیختن رنگم غنیمت می‌شمارم چون فروغ شمع ظلمت را****صفا هم می‌رود بر باد اگر بر هم خورد رنگم طرف در تنگنای عرصهٔ امکان نمی‌گنجد****همان با خویش دارم کار اگر صلحست و گر جنگم نه دنیا مسکن الفت نه عقبا مأمن راحت****به ذوق امتحان یارب بیفشارد دل تنگم ز سعی بیخودی نقد اثرها باختم بیدل****جهانی را به عنقا برد بال افشانی رنگم غزل شمارهٔ 2239: چمن طراز شکوه جهان نیرنگم

چمن طراز شکوه جهان نیرنگم****مسلّم است چو طاووس سکهٔ رنگم ز نیستان تعلق به صد هزار گره****نیی نرست که گردد حریف آهنگم دل ستم‌زده با تنگنای جسم نساخت****فشار ریخت برون آبگینه از سنگم بهار دهر ندارد ز خندهٔ اوهام****ذخیره‌ای که کند میهمانی بنگم چه نغمه واکشم از دل که لعل خاموشت****بریشم از رگ یاقوت بست بر سنگم به یاد چشم تو عمریست می‌روم از خویش****به میل سرمه شکستند گرد فرسنگم مباد وحشت ناز تو رنگ چین ریزد****به دامن تو نهفته است صورت چنگم به‌جز غبار ندانم چه بایدم سنجید****ترازوی نفسم باد می‌برد سنگم به هیچ صورتم از انفعال رستن نیست****عرق سرشت تری چون طبیعت ننگم چنار تا به کجا عیب مفلسی پوشد****هزار دستم و بیرون آستین تنگم شکسته بالم و در هیچ جا قرارم نیست****به این چمن برسانید نامهٔ رنگم چو سایه آینهٔ تیره‌روز خود بیدل****به صیقلی نرساندم مگر خورد زنگم غزل شمارهٔ 2240: ز بس گرد وحشت گرفته است تنگم

ز بس گرد وحشت گرفته است تنگم****به یک پا چو شمع ایستاده است رنگم دلی دارم آزادی امکان ندارد****ز مینا چو دست پری زیر سنگم نفس دستگاهم مپرس از کدورت****چوآیینه آبیست تکلیف رنگم چه سازم به افسون فرصت شماری****چو عزم شرر در فشار درنگم کشم تاکجا خجلت نارسایی****به پا تیشه زن چون سراپای لنگم ز موهومیم تا به آثار عنقا****تفاوت همین بس‌که نام است ننگم به تحقیق ره بردم از وهم هستی****به‌کیفیت می رسانید بنگم بهاری کز آن جلوه رنگی ندارد****گلش می‌دهد می به داغ پلنگم به دریوزهٔ گرد دامان نازش****اگرکف‌گشایم دمد گل ز چنگم زگیسو نیاید فسون نگاهش****تو از هند مگذر که من در فرنگم دلم کارگاه چه میناست بیدل****جرس بسته عبرت به دوش ترنگم غزل شمارهٔ 2241: نمی‌دانم هجوم آباد سودای چه نیرنگم

نمی‌دانم هجوم آباد سودای چه نیرنگم****که از تنگی گریبان خیالش می درد رنگم مگربر هم توانم زد صف جمعیت رنگی****به رنگ شمع یکسر تیغم و با خویش در جنگم ز خلق بی مروت بس که دیدم سخت رویی‌ها****نگه در دیده نتوان یافت ممتاز از رگ سنگم نمی‌یابم به غیر از نیست‌گشتن صیقلی دیگر****چه سازم ریختند آیینه‌ام چون سایه از رنگم جنون بوی گل در غنچه‌ها پنهان نمی‌ماند****نفس بر خود گریبان می‌درد در سینهٔ تنگم تنک ظرفی چو من درمحفل امکان نمی‌باشد****که چون گل شیشه‌ها باید شکست از گردش رنگم به میزان گرانقدر شرر سنجیده‌ام خود را****مگر از خود برآیی ناتوانی‌گشت همسنگم طرب هیچ است می‌بالم الم وهم است و می‌نالم****به هر رنگی که هستم اینقدر سامان نیرنگم مبادا هیچکس تهمت خطاب نسبت هستی****که من زین نام خجلت صد عرق آیینهٔ ننگم به این هستی قیامت طرفی اوهام را نازم****ز دور نه فلک باید کشیدن کاسهٔ بنگم به حکم عشق معذورم گر از دل نشنوی شورم****نفس دزدیدن صورم قیامت دارد آهنگم به وهم عافیت چون غنچه محروم ازگلم بیدل****شکستی کو که رنگ دامن او ریزد از چنگم غزل شمارهٔ 2242: مزرع تسلیم ادب حاصلم

مزرع تسلیم ادب حاصلم****سر نکشد گردن آب و گلم موج گهر نیستم اما ز ضعف****آبله گل‌کرده ره منزلم خاک ندامت به سر عاجزی****صبحم اگر تار نفس بگسلم نفی من آیینهٔ اثبات اوست****حق دمد آندم که کنی باطلم بار نفس می‌کشم و چاره نیست****بی‌تو فتاده‌ست الم بر دلم الفت دل سدّ ره کس مباد****کرد همین آبله پا در گلم عافیتم داد به توفان شرم****راند به دریا عرق ساحلم خامشی اسباب غنا بود و بس****تا به زبان آمده‌ام سایلم بر تپشم تهمت راحت مبند****بیضه منه زبر پر بسملم گرد من از قافلهٔ رنگ نیست****کلک مصور چه‌کشد محملم نامه برید از چمن خون من****برگ حنایی به کف قاتلم آبم ازین درد که آن مست ناز****آینه می‌خواهد و من بیدلم غزل شمارهٔ 2243: ننمود غنچه‌ات آنقدر ادب اقتضای تاملم

ننمود غنچه‌ات آنقدر ادب اقتضای تاملم****که ز بوی گل شنود کسی اثر ترانهٔ بلبلم به خیال مستی نرگست نشدم قدح‌کش‌گلشنی****که ترنگ شیشه به دل نزد ز شکست طره سنبلم ز مقابل تو ضروری‌ام شده ننگ تهمت دوری‌ام****ادب امتحان صبوری‌ام به قفا نشانده کاکلم نگهی بهانهٔ نازکن در خلدم از مژه بازکن****که نیازمند محرفی ز کمین تیغ تغافلم زتصنع من و ما مگو، اثرم ز وهم وگمان مجو****به تحیری نشدم فرو که بیان رسد به تغافلم خم دستگاه قد دو تا، به چه طاقتم کند آشنا****مکن امتحان اقامتم که ز سر گذشته این پلم به فنا بود مگر ایمنی زکشاکش غم زندگی****که فتاده بر سر عافیت ز نفس غبار تسلسلم غم ناقبولی ما ومن به‌که بشمرم من بیخبر****که به رنگ شیشهٔ سرنگون دل آب بردهٔ قلقلم قدمی درین چمن از هوس نگشود ممتحن طلب****که دلیل رفتن دل نشد به هزار جاده رگ گلم چقدر ز منظر بی‌نشان شده شوق مایل جسم و جان****که رسیده تا فلک این زمان خم مایه‌های تنزلم من بیدل از در عاجزی به کجا روم چه فسون کنم****ز شکست جرات بال و پر قفس آفرین توکلم غزل شمارهٔ 2244: بی شبههٔ تحقیق نه شخصم نه مثالم

بی شبههٔ تحقیق نه شخصم نه مثالم****چون صورت عنقا چه خیال است خیالم جز گرد جنون خیز نفس هیچ ندارد****این دشت تخیل که منش وهم غزالم گفتم چو مه نوکنم اظهار تمامی****از خجلت نقصان سپر انداخت کمالم از چرخ چرا شکوهٔ اقبال فروشم****آنم که مرا هم نظری نیست به حالم با بخت سیه صرفه‌ای از فضل نبردم****در عرض هنر رستن مو بر سر خالم از هر مژه صد چاک جگر نسخه فروش است****حیرت چقدر نامه گشود از پر و بالم هر چند سبک می‌گذرم از سر هستی****چون رنگ همان پی سپر گردش حالم حرفیست وجودم ز سراب رم فرصت****چون عمر درین عرصه غبار مه و سالم هستی المی نیست که یابند علاجش****در آتش خویشم چه کنم پیش که نالم تدبیر فراقی که ندارم چه توان کرد****بیدل به هوس سوختهٔ ذوق وصالم غزل شمارهٔ 2245: تحیر سوخت پروازم فسردن کرد پامالم

تحیر سوخت پروازم فسردن کرد پامالم****به زیر آسمان در بیضه خون شد شوخی بالم نه پروازم پر افشانی نه رفتارم قدم سایی****غباری در شکست رنگ دارم گردش حالم تمنایی نمی‌دانم تو لایی نمی‌فهمم****جبین ناله‌ای بر آستان درد می‌مالم شرار بی‌دماغم رنج فرصت برنمی‌دارد****چه امکانست سازد عمر پامال مه و سالم تب شوقت چه آتش پخت در بنیاد شمع من****که شد سرمایهٔ هستی سراپا حرف تبخالم ز درد نارساییهای پروازم چه می‌پرسی****چو مژگان در ازل این نامه واکردند از بالم نوای درد دل نشنیده‌اند آخر درین محفل****شکستی کاش می‌شد ترجمان رنگ احوالم ز وضع خامش من حیرت دیدار می‌جوشد****ادب سازم نفس می‌کاهم و آیینه می‌بالم خمار وصل و خرسندی بجوش ای گریه تا گریم****اسیر عشق و بی‌دردی ببال ای ناله تا نالم ندانم گل‌فروش باغ نیرنگ کی‌ام بیدل****هزار آیینه دارد در پر طاووس تمثالم غزل شمارهٔ 2246: ز بس صرف ادب پیمایی عجز است احوالم

ز بس صرف ادب پیمایی عجز است احوالم****به رنگ خامه لغزشهای مژگان کرده پامالم کف خاکم غبار است آبروی دستگاه من****به توفان می‌روم تا گل کند آثار اقبالم نظرها محرم نشو و نمای من نمی‌باشد****نهال ناله‌ام آن سوی عرض رنگ می‌بالم همان بهتر که پیش از خاک‌گشتن بی‌نشان باشم****دماغ شهرت عنقا ندارد ریزش بالم به رنگی آب می‌گردم ز شرم خودنماییها****که سیلابی کند در خانهٔ آیینه تمثالم چو گل تا زبن چمن دوری به کام ساغرم خندد****به زیر خاک باید رنگها گرداند یک سالم دلی کو تا به درد آید ز عجز مدعای من****نفس شور قیامت می‌کند انشا و من لالم ز اوضاعم چه می‌پرسی ز اطوارم چه می‌خواهی****به حسرت می‌تپم جان می‌کنم این است اعمالم ز تأثیر فسونهای محبت نیستم غافل****به گوشم می‌رسد آ‌وازها چندانکه می‌نالم شرار کاغذم عمریست بال افشاند و عنقا شد****تمنا همچنان پرواز می‌بیزد به غربالم ز سازم چون نفس غیر از تپش صورت نمی‌بندد****چه امکان دارد آسودن دل افتاد‌ست دنبالم ندامت توأم آگاهی‌ام گل می‌کند بیدل****چو مژگان دست بر هم سوده‌ام تا چشم می‌مالم غزل شمارهٔ 2247: عمری‌ست قیامتکدهٔ گردش حالم

عمری‌ست قیامتکدهٔ گردش حالم****چون آینه مینای پریزاد خیالم حسرت ثمر نشو و نمایم چه توان کرد****سر تا به قدم چون مژه یک ریشه نهالم آیینهٔ من ریختهٔ رنگ ملالی‌ست****بالیدهٔ چینی چو مه از چین هلا‌لم بیرنگی‌ام از شوخی اظهار مبراست****در آینه هم آینه کافیست مثالم معموره سوادش خط تسخیر جنون نیست****الفت قفس سایهٔ مژگان غزالم ای تشنه سراغ اثرم سیر عدم کن****در خلوت اندیشهٔ خاکست سفالم در پردهٔ خواب اینهمه توفان خیالست****نقشی نتوان یافت اگر چشم بمالم خودبینی شخص آینهٔ ناز مثال است****بر خود نگهی تا من موهوم ببالم در بزم و ساز طربم سخت خموش است****کو بخت سپندی‌که شوم داغ و بنالم ساز سحرم قابل آهنگ نفس نیست****شاید به نسیمی رسد افشاندن بالم بیدل نفسم سحر بیان خم زلفی است****آشفت جوابی که طرف شد به سؤالم غزل شمارهٔ 2248: بعد کشتن نیز پنهان نیست داغ بسملم

بعد کشتن نیز پنهان نیست داغ بسملم****روشنست از دیدهٔ حیران چراغ بسملم رنگ دارد آتشی از کاروان بوی گل****می‌توان از موج خون کردن سراغ بسملم پر فشانیهای یأس آخر به تسکین می‌کشد****عافیت مفتست اگر باشد دماغ بسملم منفعل بود از شراب عاریت مینای من****رفتن خون ناگهان پرگرد ایاغ بسملم باغ اقبالست گر بخت سیاهم خون شود****صد هما طاووس حیرت از کلاغ بسملم تیغ نازت آستین می‌مالد از جوهر چرا****یک تپیدن می‌کند خامش چراغ بسملم جنس دیگر چیست تا از دوستان باشد دریغ****تیغ قاتل هم ز خون نگریست داغ بسملم دستگاه راحتم منت‌کش اسباب نیست****در پر خویشست بالین فراغ بسملم حیرتم دیدی ز سیر عالم رازم مپرس****خار مژگان چیده‌ام دیوار باغ بسملم شوق تا از پر زدن واماند صبح نیستی است****بی‌نفس خاموش می‌گردم چراغ بسملم موج با صد بال وحشت قابل پرواز نیست****جز تپیدن بر نمی‌دارد چراغ بسملم چشم قربانی ندارد احتیاج مردمک****باده بی‌درد است بیدل در ایاغ بسملم غزل شمارهٔ 2249: به این طاقت نمی‌دانم چه خواهد بود انجامم

به این طاقت نمی‌دانم چه خواهد بود انجامم****نگین بی‌نقش می‌گردد اگرکس می‌برد نامم به رنگ نقش پا دارم بنای عجز تعمیری****به پستی می‌توان زد لاف معراج از لب بامم هزاران موج ساحل گشت چندین قطره گوهر شد****همان محمل طراز دوش بیتابیست آرامم چه اندوزم به این جوش کدورت غیرخاموشی****گلوی شمع می‌گردد کمند سرمهٔ شامم نپیچد بر دل کس ریشهٔ شوق گرفتاری****چوتخمم تا گره واکرده‌ای گل می‌کند نامم مگر از خود روم تا مدعای دل به عرض آید****صدایی درشکست رنگ می‌دارد لب جامم هنوزم شمع سودا در نقاب هوش می‌سوزد****سرا پا آتشم اما به طرز سوختن خامم به چشم بسته غافل نیستم از شوق دیدارت****ز صد روزن به حیرت می‌تپد در پرده بادامم شرار برق جولان از رگ خارا نیندیشد****کند صد کوچهٔ بیداد را رنگین گل اندامم شکوه حسرت دیدار قاصد بر نمی‌تابد****مگر در محفل جانان برد آیینه پیغامم گرفتار طلسم حیرت دل مانده‌ام بیدل****به رنگ آب گوهر نیست بیش از یک گره دامم غزل شمارهٔ 2250: چنین ز شرم که گردید سرنگون جامم

چنین ز شرم که گردید سرنگون جامم****که از نگین چو نم از جبهه می‌چکد نامم سرشک پرده در حسرت تبسم کیست****برون چو پسته فتاده‌ست مغز بادامم به خامشی چه ستم داشت لعل شیرینش****که تلخ کرد چو گوش انتظار دشنامم غبار گشتم و خجلت نفس شمار بقاست****چه‌گل کنم که ز گردن ادا شود وامم دمی ز خویش برآیم که چون غبار سحر****شکست رنگ کند نردبانی بامم چو شمع صبح بهارم چه کار می‌آید****بسست سایهٔ‌گل بر سر افکند شامم حیا ز انجم و افلاک پر عرق پیماست****عبث قدح کش گلجامهای حمامم شرار کاغذ و آسودگی چه امکان است****غبار صید به غربال می‌دهد دامم هزار نامه گشودم ز ناله لیک چه سود****کسی ندیدکه من قاصد چه پیغامم به رنگ شمع گلم بر سر است و می در جام****اگر خیال نسوزد به داغ انجامم تلاش کعبهٔ تحقیق ترک اقبال‌ست****به تار سبحه نبافی ردای احرامم ز خاک راه تحیر کجا روم بیدل****که پایمال فنا چون نفس به هرگامم غزل شمارهٔ 2251: دوری بزمت در غم و شادی گر کند این می قسمت جامم

دوری بزمت در غم و شادی گر کند این می قسمت جامم****صبح نخندد بر رخ روزم شمع نگرید بر سر شامم صورت و معنی هیچ نبودن چند زند پروبال نمودن****همچو عرق به جبین تحیر، نقش نگین شد داغ ز نامم غنچه هم آخراز می رنگش شیشهٔ طاقت خورد به سنگش****دل ز چه شور جنون بفروشد، بوی خیال تو داشت مشامم نامهٔ من‌که پیش تو خواند، قصهٔ من‌که به عرض رساند****گر جگرم به صد آه تپیدن تا به لبم نرسید پیامم در نظرم نه رهیست نه منزل می‌گذرم به تردد باطل****شمع صفت ز طبیعت غافل سر به هوا ته پاست خرامم پستی طالع خفته به ذلت گشت حصارم ز آفت شهرت****پنبه ز گوش تمیز نگیرد گر همه افتد طشت ز بامم داغ تظلم و شکوه نبودم بیهده دفتر ناله گشودم****کرد دماغ زمانه مشوش دود ندامت هیزم خامم چون نفس پر و بال گشایی سوخت در آتش سعی رهایی****ریشهٔ کشت تعلق جسمم از دل دانه دمیدن دامم گر بتپد پی جمع رسایل ور بزند در کسب فضایل****نیست کسی چو طبیعت بیدل باب تأمل فهم کلامم غزل شمارهٔ 2252: نشد از سعی تمکین وحشتی آسودگی رامم

نشد از سعی تمکین وحشتی آسودگی رامم****تپیدنها چو بسمل ریخت آخر رنگ آرامم حصاری دارم از گمگشتگی در عالم وحشت****نگردد سنگسار شهرت از نقش نگین نامم چه سازم با هجوم آبله غیر از زمینگیری****دل خون بسته‌ای پامال می‌گردد به هرگامم خط پرگار دارد ریشهٔ تخم کمال اینجا****مبادا پختگی گردد دلیل فطرت خامم درین گلشن بهار حیرتم آیینه‌ها دارد****اگر طایر شوم طاووسم و، ور نخل بادامم ز قید من علایق آب در غربال می‌باشد****رهایی محضری دارد به مهر حلقهٔ دامم جنون دارد ز مغز استخوانم شعله انگیزی****به طوف سوختن هم‌کسوت شمع است احرامم خجالت می‌کشم ازشوخی اظهارمخموری****ندارم باده تا بال صدایی ترکند جامم جنون ساز نقط کردم فغانها صرف خط کردم****ولی از سستی طالع کسی نشنید پیغامم به هر واماندگی ناچار می‌باید ز خود رفتن****تحیر می‌شمارد در دل مو گهرگامم سراغ تیره بختی هم نمی‌یابم به آسانی****بسوزم خوبش را چون شمع تا روشن شود شامم ز بس بار خجالت می‌کشم از زندگی بیدل****نگین در خود فرو رفته‌ست از سنگینی نامم غزل شمارهٔ 2253: چندین مژه بنشست رگ خواب به چشمم

چندین مژه بنشست رگ خواب به چشمم****از خون شهید که زند آب به چشمم کو آنقدر آبی‌که در بن دشت جگرتاب****چون اشک کند یک مژه سیراب به چشمم جز حیرت از انبوهی مژگان چه خروشد****یک تار نظر وین همه مضراب به چشمم دور نگهی تا سر مژگان برساندم****گرداند حیا ساغرگرداب به چشمم گر اطلس افلاک زند غوطه به مخمل****مشکل که برد صرفه‌ای از خواب به چشمم آیینهٔ تمثال تعلق نپذیرد****سامان دو عالم کن و دریاب به چشمم از دوش فکندم به یک انداز تغافل****بار مژه بود الفت اسباب به چشمم بی‌روی توهرچند به عالم زنم آتش****صیقل نزند آینه مهتاب به چشمم درکعبه به جوش آمدم از یاد نگاهت****کج کرد قدح صورت محراب به چشمم غافل مشو از ضبط سرشک من بیدل****چون آبله آتش به دل است آب به چشمم غزل شمارهٔ 2254: از عزت و خواری نه امید است نه بیمم

از عزت و خواری نه امید است نه بیمم****من‌گوهر غلتان خودم اشک یتیمم دل نیست بساطی که فضولی رسد آنجا****طور ادبم سرمهٔ آوازکلیمم هرچند سر و برک متاع دگرم نیست****زین گرد نفس قافلهٔ ملک عظیمم از نعمت بی‌خواست به کفران نتوان زد****محتاج نی‌ام لیک‌کریم است‌کریمم از سایهٔ گم گشته مجویید سیاهی****شستندبه سر چشمهٔ‌خورشید گلیمم بالیدن من تا ندرد جامهٔ آفاق****باریکتر از ریشهٔ تحقیق جسیمم چشمی نگشودم‌که به زخمی نتپیدم****عمریست چو عبرت به همین کوچه مقیمم با تیغ طرف گشته‌ام از دست سلامت****چون شمع به هر جا سر خویش است غنیمم بی‌درد سری نیست سحر نیز درین باغ****صندل به جبین می‌وزد از دور نسیمم چون خوشهٔ‌گندم‌چه‌دهم‌عرض تبسم****از خاک پیام‌آور دلهای دو نیمم بیدل نی‌ام امروز خجالت‌کش هستی****چون چرخ سر افکندهٔ ادوار قدیمم غزل شمارهٔ 2255: شکوه فقر ملک بی‌نیازی کرد تسلیمم

شکوه فقر ملک بی‌نیازی کرد تسلیمم****به اقبالی که دل برخاست از دنیا به تعظیمم بلندی سرکش است از طینتم چون آبله اما****ادب روزی دو زیر پا نشستن کرد تعلیمم اگر دامن نمی‌افشاندم از پس مانده‌ها بودم****چو فرصت بی‌نیازی بر دو عالم داد تقدیمم هوس تا رنگی از شوخی به عرض آرد فضولی کو****فرو در کوه رفت از شرم استغنا زر و سیمم نقوش ما و من آخر ورق گرداندنی دارد****به درد کهنگی پیش از رقم فرسود تقویمم طلب‌کردم ز همت خاتم ملک سلیمانی****فشار تنگی دل داد عرض هفت اقلیمم مژه هر جاگشودم دولت بیدار پیش آمد****به رنگ شمع سر تا پاست استقبال دیهیمم بهشت نقد، آزادی‌ست وعظ دردسر کمتر****هلاک عالم امید نتوان کرد از بیمم غبار صبحم از پرواز موهومم چه می‌پرسی****پری بودم که در چاک قفس کردند تقسیمم ز قدر خلق بیدل صرفه در نیمی نمی‌باشد****بر اعداد همه هر گه مضاعف می‌شوم نیمم غزل شمارهٔ 2256: تا کی ستم کند سر بی‌مغز بر تنم

تا کی ستم کند سر بی‌مغز بر تنم****زین بار عبرت آبله دوشست گردنم طفلی‌گذشت و رفت جوانی هم از نظر****پیرم کنون و جان به دم سرد می‌کنم ماضی‌گرفت دامن مستقبل امید****از آمدن نماند به جا غیر رفتنم دستی که سر ز دامن دلدار می‌کشد****از کوتهی کنون به سر خویش می‌زنم پایی‌که بودگرمتر از اشک قطره‌اش****خوابیده با شکستگی چین دامنم از بس که سر کشید خم از قامت رسا****دشوار شد چو حلقه سر از پا شمردنم صبح نفس نسیم دو عالم بهار داشت****صرصر دمید و زد به چراغان گلشنم سطری ز مو نماند کنون قابل سواد****دیگر چه باید از ورق عمر خواندنم پوشیده است موی سفیدم به رنگ صبح****چیزی دمیده‌ام که مپرس از دمیدنم آن رنگها که داشت خیال این زمان کجاست****افکنده بود آینه در آب روغنم لبریز کرده‌اند به هیچم حباب‌وار****باده است وقف ساغر اگر شیشه بشکنم بالیدنم دلیل ز خود رفتنست و بس****صبح جنون رمیدهٔ پرواز خرمنم گردانده‌ام به عالم عبرت هزار رنگ****شخص خیال بوقلمون سایه افکنم یارب چه بودم و به کجا رفته‌ام که من****هر گه به یاد خویش رسم گریه می‌کنم حشرم خوش است اگر به فراموشی افکند****تا یاد زندگی نشود باز مردنم بیدل درین حدیقه زتحقیق من مپرس****رنگی که رفت و باز نیاید همان منم غزل شمارهٔ 2257: در تجرد تهمتی دیگر ندوزی بر تنم

در تجرد تهمتی دیگر ندوزی بر تنم****غیر من تاری ندارد چون نگه پیراهنم رفت آن فرصت‌که ساز شوق گرم آهنگ بود****چون سپند از سرمه‌گیر اکنون سراغ شیونم حیرتی گل‌کن گر از تمثال او خواهی نشان****یعنی از آیینه ممکن نیست بیرون دیدنم با که گویم ور بگوبم کیست تا باورکند****آن پری‌روبی‌که من دیوانهٔ اوبم منم چون حبابم پردهٔهستی فریبی بیش نیست****بحر عریانست اگر بیرون‌کنی پیراهنم قید الفتگاه دل را چاره نتوان یافتن****عمرها شد چون نفس در آشیان پر می‌زنم در سراغم ای نسیم جستجو زحمت مکش****رفته‌ام چندانکه نتوانی به یاد آوردنم بسکه سر تا پای من وحشت کمین بیخودیست****نیست بی آواز پای دل شکست دامنم سوی بیرنگی نفس هردم پیامم می برد****می‌رسد گردم به منزل پیشتر از رفتنم بیدل از بس مانده‌ام چون کوه زیر بار درد****ناله جای گرد می‌گردد بلند از دامنم غزل شمارهٔ 2258: دیده‌ای داری چه می‌پرسی ز جیب و دامنم

دیده‌ای داری چه می‌پرسی ز جیب و دامنم****چون حباب از شرم عریانی عرق پیراهنم رفته‌ام بر باد تا دم می‌زنم تایید صبح****آسمان گردی عجب می‌ریزد از پرویزنم اضطراب شعله در اندیشهٔ خاکستر است****تا نفس باقیست از شوق فنا جان می‌کنم همچو گل بهر شکستم آفتی در کار نیست****رنگ هم از شوخی آتش می‌زند در خرمنم دورگرد عجزم اما در شهادتگاه شوق****تیغ او نزدیکتر از رگ بود باگردنم مرکز خط امانم از هجوم اشک خلق****چشم حاسد بود سامان دعای جوشنم تا قناعت دستگاه خوان توقیر من است****آب چون آیینه افکنده‌ست نان روغنم صورت آیینهٔ خورشید، خورشید است و بس****برنمی‌دارد خیال غیر، طبع روشنم جوهر آزادی بوی گلم پوشیده نیست****از تصنع رنگ نتوان ریخت بر پیراهنم در دبستان تامل پیش خود شرمنده کرد****معنی موهوم یعنی دل به دنیا بستنم دانه‌ای من در زمین نارسیدن کشته‌ام****عمرها شد پای خواب آلودهٔ این دامنم بسکه از خود رفته‌ام بیدل به جست‌وجوی خویش****هر که بر گمگشته‌ای نالیده دانستم منم غزل شمارهٔ 2259: شرار کاغذ فرصت کمینم

شرار کاغذ فرصت کمینم****چراغان نگاه واپسینم ز خط سرنوشتم می‌توان خواند****گریبان چاکی لوح جبینم غم درد دلم آه حزینم****نبودم نیستم گر هستم اینم به مستی از عدم واکرده‌ام چشم****چه خواهم دید اگر او را نبینم نوای عجز اگر فهمیده باشی****به چندین صور میخندد طنینم چه تلخ افتاد آب گوهر من****که نتواند فرو بردن زمینم حلاوت می‌مکد چون شمع انگشت****به قدر خودگداز آبگپنم چو نقش پا و من جولان حرف است****زکوتاهی به دامن نیست چینم زنیرنگ تک وتازم مپرسید****سوار حیرتی آیینه زینم غبارم را امید دامنی نیست****ندانم بر سر خود کی نشینم چو شمع از نارساییهای اقبال****به پا افتاد دست از آستینم د‌کان جنس نامم تخته اولی‌ست****نگین بندید بر نقش نگینم اگر بیدل به فردوسم نشانند****همان آلودهٔ دنیاست دینم غزل شمارهٔ 2260: برون دل نتوان یافت گرد جولانم

برون دل نتوان یافت گرد جولانم****چو رنگ قطره خون رفته‌ست می‌دانم زهی تصرف وحشت که چون پر طاووس****به جوش آینه خفتن نکرد حیرانم تحیرم تپشم برق ناله‌ام داغم****چو درد عشق به چندین لباس عریانم حساب کسوتم از دستگاه عجز مپرس****هواست نیم نفس تکمهٔ گریبانم چو دشت دعوی آزادی‌ام جنون دارد****ز دست خاک رهایی نچیده دامانم نداشت خاتم دیگر نگین عافیتی****به روی آبله کندند نام جولانم چو صبح اگر همه پروازم از فلک گذرد****چه ممکنست برون قفس پرافشانم هزار رنگ چو طاووس سوختم اما****نکرد شعله ز بی‌روغنی چراغانم نفس متاع سزاوار خودفروشی نیست****چو صبح دامن من چیده است دکانم تأمل ازگره هستی‌ام گشود عدم****نگه به خاک چکید از فشار مژگانم دماغ نشئهٔ تحقیق اگر رسا گردد****برون ز خویش روم آنقدر که نتوانم بساط بند تعلق نچیده‌ام بیدل****به غیر نالهٔ من نیست در نیستانم غزل شمارهٔ 2261: به سودای بهار جلوه‌ات عمریست‌گریانم

به سودای بهار جلوه‌ات عمریست‌گریانم****پر طاووس دامانی‌که نم چیند ز مژگانم لبم از شکوه مگشا تا نریزی خون حسرت‌ها****خموشی پنبه است امشب جراحتهای پنهانم جنون کو تا غبار دستگاه مشربم گیرد****که دامنها فرو رفته‌ست در چاک گریبانم گداز انفعالم مانعست از هرزه گردیها****به این نم یک دو دم شیرازهٔ خاک پریشانم دل هر ذره رنگ خانهٔ آیینه می‌ریزد****به دیدار تو گر خیزد غبار از چشم حیرانم چوگل هر چند فرصت غیر تعجیلم نمی‌خواهد****بهار عالمی طی می‌شود تا رنگ گردانم کدورت بر نمی‌دارد دماغ انتظار من****محبت می‌دهد ساغر ز چشم پیر کنعانم سببها پر فشانست از نوای ساز رسوایی****هم ندارم اینقدر بهر چه عریانم نه من از خود طرب حاصل نه غیر از وضع من خوشدل****همان در خانهٔ مفلس فضولیهای مهمانم مزاح وحشت اجزایم تسلّی بر نمی‌دارد****به‌گردون می‌برم چون صبح گردی راکه بنشانم به یک وحشت ز چندین مدعا قطع نظر کردم****جهان در طاق نسیان نقش بست از چین دامانم ز حرف پوچ بی‌مغزان سراپا شورشم بیدل****ز وحشت چاره نبود همچو آتش در نیستانم غزل شمارهٔ 2262: به نقش سخت رویی‌های مردم بس‌که حیرانم

به نقش سخت رویی‌های مردم بس‌که حیرانم****رگ سنگست همچون جوهر آیینه مژگانم گلی جز داغ رسوایی در آغوشم نمی‌گنجد****ز سر تا پا چو جام باده یک چاک‌گریبانم حباب از پیرهن آیینه داری می‌کند روشن****به پوشش ساختم تا اینقدرکردند عریانم اگر بنیاد مینا خانهٔ گردون به سنگ آید****منش در چشم همت یک شکست اشک می‌دانم چراغ کشته دودش زیر دست داغ می‌باشد****ز نقش پا فروتر می‌تپد گرد بیابانم قیامت داشت بی‌روی تو شمع انجمن بودن****گدازم آب زد تا سوختن‌گردید آسانم ندارم در دبستان محبت شوق بیکاری****به یادت سطر اشکی می‌نویسم ناله می‌خوانم تماشا مشربم از ساز راحتها چه می‌پرسی****جهان افسانه‌گردد تا رسد مژگان به مژگانم به تدبیر جنونم ره ندارد حکم مستوری****چو مغز پسته هر چند استخوان باشدگریبانم عرق پیمای شبنم چون سحر عمریست می‌تازم****ندارم آنقدر آبی که گرد خویش بنشانم درین محفل مبادا از زبان‌گردن‌کشم بیدل****چو شمع از فیض خاموشی‌گریبان ساز دامانم غزل شمارهٔ 2263: ز صد ابرام بیش است انفعال چشم حیرانم

ز صد ابرام بیش است انفعال چشم حیرانم****ادب پروردهٔ عشقم نگه را ناله می‌دانم تماشای دو رنگی برنمی‌دارد حباب من****نظر تا بر تو واکردم ز چشم خویش حیرانم به رنگ ابر در یاد تو هر جا گریه سرکردم****گهر افشاند پیش از پرده‌های دیده دامانم بیا ای آفتاب کشور امید مشتاقان****چو صبحم طایر رنگی است بر گرد تو گردانم در این حرمانسرا هر کس تسلی نشئه‌ای دارد****دماغ گنج بر خود چیدنم این بس که حیرانم خیالی نیست در دل کز شرر بالی نیفشاند****جنون دارد تب شیر از خس و خار بیابانم مپرسید از سواد معنی آگا‌هان این محفل****که طومار سحر در دستم و محتاج عنوانم پر و بال نفس فرسود و پروازی نشد حاصل****کنون دستی زنم بر هم پشیمانم پشیمانم چو گوهر موجها پیچید بر هم تا گره بستم****سر راحت به دامن چیدهٔ چندین گریبانم به این وسعت اگر چیند تغافل دامن همت****جهانی را توان چون چشم پوشیدن به مژگانم ندانم بیش ازین عشق از من بیدل چه می‌خواهد****غریبم بینوایم خانه ویرانم پریشانم غزل شمارهٔ 2264: نی قابل سودم نه سزاوار زیانم

نی قابل سودم نه سزاوار زیانم****چون صبح غباری به هوا چیده دکانم عمری‌ست چو گردون به کمند خم تسلیم****زه در بن گوش که کشیده است کمانم غیر از دل سنگین تو در دامن این‌کوه****یک سنگ ندیدم که ننالد ز فغانم هستی نه متاعی‌ست که ارزد به تکلف****دل می‌کشد این بار و من از شرم گرانم موج‌گهر از دوری دریا به‌که نالد****فریاد که در کام شکستند زبانم چون رنگ فسردن اگرم دست نگیرد****بالی که ندارم به چه آهنگ فشانم چون پیر شدم رستم از آفات تعین****در قد دوتا بود نهان خط امانم مستان بخروشیدکه من نیز به تکلیف****پیغام دماغی به شنیدن برسانم حرفم همه زان نرگس میخانه پیام است****گر حوصله‌ای هست ببوسید دهانم نامنفعلی منفعل زندگی‌ام کرد****چندان نشدم آب که گردی بنشانم بیدل نکند موج گهر شوخی جولان****در سکته شکسته‌ست قدم شعر روانم غزل شمارهٔ 2265: هر چند درین مرحله بی تاب و توانم

هر چند درین مرحله بی تاب و توانم****چون آبله سر در قدم راهروانم بر قمری و بلبل ز نشاطم مسرایید****من بوی گلم نالهٔ رنگین فغانم دیدار طلب زهرهٔ گفتار ندارد****در جوهر آیینه شکسته‌ست زبانم بار سر دوشم نه جوانیست نه پیری****خم‌گشتهٔ فکر خودم از بس که گرانم جرأت ز خیالم به چه امید بنازد****فرصت شمر تیر نشسته‌ست کمانم چون موج گهرصرفه نبردم ز تأمل****زبن عرصه برون برد همین ضبط عنانم بر شهرت عنقا نتوان بست خموشی****گردی که ندارم به چه آبش بنشانم جز وهم تمیز من و موهوم که دارد****برده‌ست ضعیفی چو میانت ز میانم از کوشش بی‌حاصل عشاق مپرسید****مرکز به بغل چون خط پرگار دوانم مکتوب شکست از پر رنگم مگشایید****شاید که پیامی به شنیدن برسانم چون صبح چه نازم به متاع رم فرصت****از دامن برچیده بلند است دکانم بی دامن و جیب است لباس من مجنون****بیدل ز تکلف چه درم یا چه فشانم غزل شمارهٔ 2266: باز دل مست نوایی‌ست که من می‌دانم

باز دل مست نوایی‌ست که من می‌دانم****این نوا نیز ز جایی‌ست‌که من می‌دانم محمل و قافله و ناقه درین وحشتگاه****گردی از بانگ درایی‌ست‌که من می‌دانم خونم آخر به کف پای کسی خواهد ریخت****این همان رنگ حنایی‌ست‌که من می‌دانم چشم واکردم و توفان قیامت دیدم****زندگی روز جزایی ست که من می‌دانم آب‌گردیدن و موجی ز تمنا نزدن****پاس ناموس حیایی‌ست که من می‌دانم نیست راهی که به‌کاهل‌قدمی‌طی نشود****پای خوابیده عصایی‌ست که من می‌دانم در مقامی که بجایی نرسد کوششها****ناله اقبال رسایی‌ست که من می‌دانم ساز تحقیق ندارد چه نگاه و چه نفس****سر این‌رشته بجایی‌ست که من می‌دانم طلبت یأس تپیدن هوس عشق وفاست****کار دل نام بلایی‌ست که من می‌دانم ای غنا شیفته با این دل راحت محتاج****فخر مفروش گدایی‌ست که من می‌دانم عشق زد شمع که ای سوختگان خوش باشید****شعله هم آب بقایی‌ست که من می‌دانم حیرتم سوخت که از دفتر عنقایی او****جهل هم نسخه نمایی‌ست که من می‌دانم بود عمری به برم دلبر نگشوده نقاب****بیدل این نیز ادایی‌ست که من می‌دانم غزل شمارهٔ 2267: دلیل کاروان اشکم آه سرد رامانم

دلیل کاروان اشکم آه سرد رامانم****اثر پرداز داغم حرف صاحب درد رامانم رفیق وحشت من غیر داغ دل نمی‌باشد****دربن غربتسرا خورشید تنهاگرد رامانم بهار آبروبم صد خزان خجلت به بر دارد****شکفتن در مزاجم نیست رنگ زرد رامانم به حکم عجز شک نتوان زدود از انتخاب من****دربن دفتر شکست‌گوشهای فرد رامانم به هر مژگان زدن جوشیده‌ام با عالم دیگر****پریشان روزگارم اشک غم پرورد رامانم شکست رنگم وبر دوش آهی می‌کشم محمل****درین دشت از ضعیفی‌کاه باد آورد رامانم تمیز خلق از تشویش کوری برنمی‌آید****همه‌گر سرمه جوشم در نظرهاگرد رامانم نه داغم مایل‌گرمی نه نقشم قابل معنی****بساط آرای وهمم کعبتین نرد را مانم به خود آتش زنم تا گرم سازم پهلوی داغی****ز بس افسرده طبعیها تنور سرد رامانم خجالت صرف گفتارم ندامت وقف کردارم****سراپا انفعالم دعوی نامرد رامانم نه اشکی زیب مژگانم نه آهی بال افغانم****تپیدن هم نمی‌دانم دل بی‌درد رامانم به مجبوری گرفتارم مپرس از وضع مختارم****همه گر آمدی دارم همان آورد رامانم فلک عمریست دور از دوستان می‌داردم بیدل****به روی صفحهٔ آفاق بیت فرد رامانم غزل شمارهٔ 2268: نه فکر غنچه نی اندیشهٔ گل می‌کند شبنم

نه فکر غنچه نی اندیشهٔ گل می‌کند شبنم****به مضمون گداز خود تأمل می‌کند شبنم هم از ضبط نفس رنگ طلسم غنچه می‌بندد****هم از اشک پریشان طرح‌سنبل می‌کند شبنم درین گلشن که راحت برده‌اند از بستر رنگش****به امید ضعیفیها توکل می‌کند شبنم به آهی بایدم سیماب کرد آیینهٔ دل را****نفس تا گرم شد ترک تحمل می‌کند شبنم اگر مشق خموشی کامل افتد داستان گردد****به حیرت شهرت منقار بلبل می‌کند شبنم توهم از خود برون‌آ محو خورشید حقیقت شو****به یک پرواز جزو خویش را کل می‌کند شبنم گذشتن بی‌تغافل نیست از توفان این گلشن****همان از پشت خم آرایش پل می‌کند شبنم چکد اشک ندامت چول نفس بیدست و پا گردد****هوا آنجاکه ماند از پر زدن گل می‌کند شبنم طرب خواهی دمی بر سنگ زن پیمانهٔ عشرت****قدح ها از گداز شیشه پر مل می‌کند شبنم ز بس بیحاصل افتاده‌ست سیر رنگ و بو اینجا****هزار آیینه محو یک تغافل می‌کند شبنم حیا هم در بهارستان شوخی عالمی دارد****عرق را مایهٔ عرض تجمل می‌کند شبنم ز بیرنگی به رنگ آورد افسون دویی ما را****به ذوق آیینه سازی تنزل میکند شبنم تو محرم نشئهٔ اسرار خاموشان نه‌ای ورنه****درین گلزار بیش از شیشه قلقل می‌کند شبنم ز سامان عرق بیدل خطش حسنی دگر دارد****گهر در رشتهٔ موج رگ گل می‌کند شبنم غزل شمارهٔ 2269: اگردریا نگیرد خرده بر بیش و کم شبنم

اگردریا نگیرد خرده بر بیش و کم شبنم****ز مغروری ندارند این‌گل اندامان غم شبنم صبا بوی سر زلف که می‌آرد درین گلشن****که زخم گل ندارد التیام از مرهم شبنم نزاکت آشنای دل ندارد چاره از حیرت****مگر آیینه دربابد زبان همدم شبنم بقا در عرض شوخیها همان رنگ فنا دارد****نباشد مختلف آب و هوای عالم شبنم هوای وحشت آهنگ در جولانگه امکان****زمین تا چرخ لبریز است از زبر و بم شبنم بجز تیغت که بر دارد سر افتادهٔ ما را****همان خورشید می‌چیند بساط مبهم شبنم به چشم محو گلزارت نگه شوخی نمی‌داند****تحیر می‌کشد همواری از پیچ و خم شبنم غبار عاشقان با عهد خوبان توأمی دارد****ز رنگ و بوی‌گل دریاب انداز رم شبنم تو هم مژگان نبندی تا ابدگر دیده نگشایی****که محو انتظارکیست چشم پر نم شبنم درین گلشن که شخص از شرم پیدایی عرق دارد****سحرگل‌کرد اماگشت آخر محرم شبنم طلسم حیرتست آیینه‌دار شوکت هستی****مدان جز حلقهٔ چشمی نگین با خاتم شبنم عرق ریز حنا صد رنگ توفان در بغل دارد****مگیر ای جوش‌گل از ناتوانیها کم شبنم طربها خاک توست آنجاکه دل بی‌مدعا گردد****درین‌گلشن چمن فرشست بیدل مقدم شبنم غزل شمارهٔ 2270: دل را به یاد روی کسی یاد می‌کنم

دل را به یاد روی کسی یاد می‌کنم****آیینه کرده‌ام گم و فریاد می‌کنم بوی پیامی از چمن جلوه می‌رسد****از دیده تا دل آینه ایجاد می‌کنم خاکم به باد می‌رود و آتشم به آب****انشای صلحنامهٔ اضداد کنم چون صبح بسکه فرصت پرواز نارساست****رنگ پریده را نفس امداد می‌کنم علم و عمل فسانهٔ تمهید خواب کیست****عمریست هر چه می‌شنوم یاد می‌کنم قد خمیده نسخهٔ تدبیر جانکنی است****سر گوشیی به تیشهٔ فرهاد می‌کنم در ضمن ناله‌ای که دل از یاس می‌کشد****پروازهاست کز پرش آزاد می‌کنم افسانهٔ تظلم حیرت شنیدنی است****دست بلندی از مژه ایجاد می‌کنم دل آب گشت و خجلت جان سختی‌ام نرفت****آیینه می‌گدازم و فولاد می‌کنم مینای دل به ذوق خیالی شکسته‌ام****آرایش جهان پریزاد می‌کنم کیفیت میان تو باغ تصور است****مو در دماغ خامهٔ بهزاد می‌کنم بیدل خرابی‌ام نفس وحشتست و بس****دل نام عالمی‌که من آباد می‌کنم غزل شمارهٔ 2271: آمدم طرح بهار تازه‌ای انشا کنم

آمدم طرح بهار تازه‌ای انشا کنم****یک دوگلشن بشکفم چشمی به رویت واکنم از فسردن هر بن مویم مزار حیرتست****زان تبسمها جهانی مرده را احیا کنم در خمارآباد امکان ساغر دیگر کجاست****التفاتی واکشم زان چشم و مستیها کنم غنچه خرمن می‌کند شوقم زمین تا آسمان****بوسه‌واری گر به خاک آستانت جا کنم فکر آن قامت جهانی را بلند آوازه کرد****رخصت نازی که من هم مصرعی رعنا کنم شرم حسنم ساغر تکلیف چندین بیخودیست****بر قفا افتم چو مژگان گر مژه بالا کنم در شکایت نامه‌ام چون کاغذ آتش زده****نقطه پر پیدا کند تا نامه‌بر پیدا کنم ناز پرورد تغافل خانهٔ یکتایی‌ام****هر کجا آیینه‌ای را بینم استغنا کنم قطرهٔ اشکی به توفان آورم کز حسرتش****تشنه‌کامی را صدای ساغر دریا کنم عشق بیدل گر بساط نازم آراید چو شمع****آنقدر گردن کشم از خود که سر را پا کنم غزل شمارهٔ 2272: وحشتی کو تا وداع اینهمه غوغا کنم

وحشتی کو تا وداع اینهمه غوغا کنم****نغمهٔ ساز دو عالم را صدای پا کنم هیچ موجی از کنار این محیط آگاه نیست****من ز خود بیرون روم تا ساحلی پیداکنم ناخنی در پردهٔ طاقت نمی‌یابم چو شمع****می‌زنم آتش به خود تا رفع خار پا کنم یکنفس آگاهی‌ام چون صبح بود اما چه سود****گرد از خود رفتنم نگذاشت چشمی واکنم می‌شود در انتظارت اشک و می‌ریزد به خاک****حسرت چندی که من با خون دل یکجا کنم حیرت از ایام وصلم فرصت یادی نداد****کز بهار رفته رنگی در خیال انشا کنم گرد راه حسرتم واماندهٔ جولان شوق****بایدم از خویش رفت آندم که یاد پا کنم تاجر عمرم ندارم غیر جنس کاستن****به که با این سود خجلت هم به خود سودا کنم هر سر مویم درین وادی به راهی رفته است****ای تپیدن مهلتی تا جمع این اجزا کنم یار گرم پرسش و من بیخبر کو انفعال****تا ز موج آب گردیدن سری بالا کنم عمر من چون شعلهٔ تصویر در حیرت گذشت****بخت کو تا یک شرر راه تپیدن واکنم شوخی امواج آغوش وداع گوهر است****عالمی سازم تهی تا در دل خود جا کنم کلفت امروز هر چند آنقدرها بیش نیست****لیک کو رنگی که برگردانم و فردا کنم اعتبارات جهان حرفی‌ست من هم بعد ازین****جمع سازم احتیاج و نامش استغنا کنم بیدماغی اینقدر سامان طراز کس مباد****خانه باید سوختن تا آتشی پیدا کنم در تحیل ساقی این بزم ساغر چیده است****تا به کی بینم پر طاووس و مستیها کنم بیدل از گردون نصیب من همان لب تشنگی است****گر همه مانند ساحل ساغر از دریا کنم غزل شمارهٔ 2273: چون سپند اظهار مطلب ازکجا پیداکنم

چون سپند اظهار مطلب ازکجا پیداکنم****سرمه می‌گردم اگر خواهم صدا پیدا کنم دست گیرایی دگر باید که کار پا کنم****کو ز جا برخاستن تا من عصا پیداکنم عیش رسوایی غبار اندوز مستوری مباد****می‌رمد عریانی از من‌گر قبا پیداکنم هر گهر موجی و هر آیینه دارد جوهری****از کجا یارب دل بی‌مدعا پیدا کنم خاک من در سجده‌گاه عجز داغ حیرتست****تا سری بردارم و دست دعا پیداکنم شمع بزم وحدتم در من سراغ من گم‌ست****واگدازم خویش را تا نقش پا پیدا کنم چون گل از وحشت نسیمی‌های آن گلشن کجاست****آنقدر فرصت که رنگ رفته را پیدا کنم بی‌تمیزی چون خط پرگار مفت جستجو****انتها گل می‌کند گر ابتدا پیدا کنم بس که خلوت پروران این چمن بی‌پرده‌اند****آب می‌گردم چو شبنم تا حیا پیدا کنم بی‌جنون از کلفت اسباب رستن مشکل است****خانه بر آتش فروشم تا صفا پیداکنم نغمهٔ یأسم مپرس از دستگاه ساز من****بشکنم رنگ دو عالم تا صدا پیداکنم در دماغ گردشم پرواز دارد آشیان****بال می‌گردم اگر چون رنگ پا پیدا کنم منت خویش از سراب وهم هستی تا به‌کی****به که گم گردم ز خود هم تا تو را پیدا کنم مدٌ عمرم چون نگه بیدل به حیرانی گذشت****گوشهٔ چشمی نشد پیداکه جا پیداکنم غزل شمارهٔ 2274: کو فضایی که نفس را ز دل آزاد کنم

کو فضایی که نفس را ز دل آزاد کنم****خانه تنگ است برون آیم و فریاد کنم شرم بی‌حاصلی عمر نمی ساز نکرد****تا جبینی ز ندامت عرق آباد کنم بر نمی‌داردم از خاک تلاشی که مراست****نردبانی مگر از آبله ایجاد کنم قابلیت گل سرمایهٔ استعداد است****رنگ کو تا طرف سیلی استاد کنم گر خموشی دهدم صلح به جمعیت دل****ما و من پیشکش تهمت اضداد کنم نام عنقا بنشان به که نگردد ممتاز****بر نگین زین دو نفس عمر چه بیداد کنم عالمی چشم به ویرانی من دوخته است****به که بر سر فکنم خاک و دلی شاد کنم تاب محرومی پرواز ندارم ور نه****بال و پر بشکنم و خانهٔ صیادکنم بی خزان است بهار چمنستان خیال****هر چه پیش آید از آن بگذرم و یاد کنم هر قدم در ره او کعبه و دیر دگر است****آه یک سجده جبین خشت چه بنیاد کنم بیدل از ما و تو حیران حساب غلطم****من نویسم به دل و بر سر آن صاد کنم غزل شمارهٔ 2275: باده ندارم که به ساغرکنم

باده ندارم که به ساغرکنم****گریه کنم تا مژه‌ای تر کنم کو تب شوقی که دم واپسین****آینه را آبله بستر کنم صف شکن ناز توانایی‌ام****تیغ گر از پهلوی لاغر کنم تا نگهی در تپش آرام شمع****ناخن پا تا مژه شهپر کنم تهمت آسودگی‌ام داغ کرد****رفع خجالت به چه جوهرکنم کاش درین عرصه به رنگ شرار****از نفس سوخته سر برکنم در همه‌کارم اگر این است جهد****خاکبه سر از همه بهترکنم نیست کسی دادرس هیچکس****رعد نی‌ام گوش که را کر کنم تر شود از شرم لب تشنه‌ام****خشکی اگر تهمت ساغر کنم عزتم این بس که چو موج گهر****پای به دامن کشم و سر کنم حسرت دیدار نیاید به شرح****تا به‌کجا آینه دفترکنم بیدل از آن جلوه نشان می‌دهد****قلزمی از قطره چه باورکنم غزل شمارهٔ 2276: به‌کمین دعوی هستی‌ام که چو شمعش از نظر افکنم

به‌کمین دعوی هستی‌ام که چو شمعش از نظر افکنم****هوس سری ته پاکشم رگ گردنی به سر افکنم ز غبار عالم مختصر چه هوای سیم و چه فکر زر****اثری نچیده‌ام آنقدرکه بروبم و به در افکنم به سواد دوری حرص وکد چه امید محمل من‌کشد****فلک اطلسش مگرآورد که جلی به پشت خر افکنم اگرم دهد طلب وفا به بنای داغ غمت رضا****دو جهان به آتش دل‌گدازم و طرح یک جگر افکنم نتوان شدن به وفا قرین مگر از سجود ادب کمین****چو سرشک پاکشدم جبین‌که به آن مکان‌گذر افکنم المی که بر جگرآورم به کجا ز سینه برآورم****که به‌کوه اگرگذر آورم به صدایش ازکمر افکنم چقدر به عرصهٔ آب وگل‌کندم مصاف هوس خجل****مژه‌ای زگرد شکست دل به هم آرم و سپر افکنم به رهی‌که محمل نیک وبد هوس سجودتومی‌کند****سرخویشم از مژه پا خورد چو به پیش پا نظر افکنم چو سحاب می‌پرم از تری به هوای منصب محوری****مگر انفعال سبکسری عرقی کند که پر افکنم به چنین بضاعت شعله زن من بیدل و غم سوختن****که چو شمع در بر انجمن شرر است اگر گهر افکنم غزل شمارهٔ 2277: بعد ازین از صحبت این دیو مردم رم کنم

بعد ازین از صحبت این دیو مردم رم کنم****غول چندی در بیابان پرورم آدم‌کنم در مزاج بدرگان جز فحش کم دارد اثر****زخم سگ را بی لعاب سگ چسان مرهم‌کنم عالمی رنج توقعهای بیجا می‌کشد****کوس شهرت انتظاران بشکنم یا نم‌کنم چون خبیث افتاد طبع از طینت ناپاک او****خوک را حلواکشم در پیش تا ملزم‌کنم با فساد جوهر ذاتی چه پردازد صلاح****آدمیت کو اگر از خرس مویی کم کنم هرزه‌کاریها درین دل مردگان از حد گذشت****بعد ازین آن به که گر کاری کنم ماتم کنم هیچم اما در طلسم قدرت نیرنگ دهر****چون عدم‌کاری‌که نتوان‌کرد اگر خواهم‌کنم صنعتی دارد خیال من که در یک دم زدن****عالمی را ذره سازم ذره را عالم‌کنم حکم تقدیر دگر در پردهٔ کلک منست****هر لئیمی راکه خواهم‌بی‌کرم حاتم‌کنم ننگ همت‌گر نباشد پوچ بافیهای وهم****بر سماروغی نویسم جاه و چتر جم‌کنم تا خجالت بشکند باد بروت سرکشی****موی چینی بر علمهای شهان پرچم‌کنم از صفا آیینه‌دار یک جهان دل می‌شود****سنگ خشتی راکه من با نقش خود محرم‌کنم بسکه در ساز کلامم فیض آگاهی است عام****محرم انصاف گرددگرکسی را ذم کنم عبرت ایجادست بیدل تنگی آغوش شرم****بی‌گریبان نیستم هر چند مژگان خم‌کنم غزل شمارهٔ 2278: زان پری چون شیشه تا کی شکوه‌ای خالی کنم

غزل شمارهٔ 2279: ای طرب وجدی‌که باز آغوش‌گل وامی‌کنم

ای طرب وجدی‌که باز آغوش‌گل وامی‌کنم****بعد سالی چون بهار این رنگ پیدا می‌کنم چار دیوار توّهم سدّ راه شوق چند****کعبه‌ای دارم به پیش آهنگ صحرا می‌کنم ساقی بزم نشاط امروز شرم نرگسی است****از عرق چون ابر طرح جام و مینا می کنم حسن خلقی در نظر دارم که افسون هوس****گرهمه آیینه بینم در دلش جا می‌کنم چون شفق هر چند برچرخم برد پرواز رنگ****همچنان سیر حنای آن‌کف پا می‌کنم در طربگاه حضورم بار فرصت داده‌اند****روزکی چند انتخاب آرزوها می‌کنم یک نگه دیدار می‌خواهم دو عالم حوصله****می‌گدازم کاینقدر طاقت مهیا می‌کنم زین‌کلامم معنی خاصیت سود اتفاق****غیر پندارد به حرف و صوت سودا می‌کنم در دبستان محبت طور دانش دیگر است****سجده‌می‌خوانم خط پیشانی انشا می‌کنم حیرتم بیدل سفارشنامهٔ آیینه است****می‌روم جایی‌که خود را او تماشا می‌کنم غزل شمارهٔ 2280: بعد ازین درگوشهٔ دل چون نفس جا می‌کنم

بعد ازین درگوشهٔ دل چون نفس جا می‌کنم****چشم می‌پوشم جهانی را تماشا می‌کنم زان دهان بی‌نشان هرگاه می‌آیم به حرف****بر لب ذرات امکان مهر عنقا می‌کنم تا چه‌پیش آید چو شمعم زین شبستان خیال****صیقل آیینه زان نقش کف پا میکنم مدعای دل به لب دادن قیامت داشته‌ست****رو به ناخن می‌تراشم کاین گره وا می‌کنم بی تمیزی کفر و اسلامم برون آورده‌اند****هر چه باشد بسکه محتاجم تقاضا می‌کنم نقد فطرت اینقدر مصروف نادانی مباد****خانه بازار است من در پرده سودا می‌کنم از چراغ دیدهٔ خفاش می‌گیرم بلد****تا سراغ خانهٔ خورشید پیدا می‌کنم چون گهر خود داری‌ام تاکی در ساحل زند****دست می‌شویم ز خویش و سیر دریا می‌کنم برکه نالم از عقوبتهای بیداد امل****آه از امروزی که صرف فکر فردا می‌کنم نالهٔ دردی گر از من بشنوی معذور دار****غرقهٔ توفان عجزم دست بالا می‌کنم بیدل از سامان مستیهای اوهامم مپرس****دل به حسرت می‌گدازم می به مینا می‌کنم غزل شمارهٔ 2281: گاهی به ناله گه به تپش گرد می‌کنم

گاهی به ناله گه به تپش گرد می‌کنم****یعنی دل گداخته‌ام درد می‌کنم عمری‌ست گرمی قدحش باده پرور است****شیری که چون سحر به نفس سرد می‌کنم محراب تیغ یار و من از سجده بی نصیب****گویا وضو به زهرهٔ نامرد می‌کنم یارب مباد زحمت محمل‌کشان ناز****از پا فتاده نی که ره‌آورد می‌کنم فقرم به صد هزار غنا ناز می‌کند****کاری که از هوس نتوان کرد می‌کنم بر نسخهٔ خیال فریب نه آسمان****تحقیق می‌نویسم و یک فرد می‌کنم با خود حساب غیر چه مقدار حیرت است****عکسی که نیست آینه پرورد می‌کنم غربت به الفت وطن از من نمی‌رود****در دل برون دل چو نفس گرد می‌کنم گردانده‌ام به ذوق خزان صد هزار رنگ****بیدل هنوز برگ گلی زرد می‌کنم غزل شمارهٔ 2282: شمع‌سان چشمی کز اشک آتشین تر می‌کنم

شمع‌سان چشمی کز اشک آتشین تر می‌کنم****گردن مینا به دستم می به ساغر می‌کنم شعله‌ها را سیر خاکستر عروجی دیگر است****جمله پروازم اگر سر در ته پر می‌کنم گر بخوانم قصهٔ عیش تهی از خود شدن****عالمی را بهر این کشتی قلندر می‌کنم دستگاه قطع امید دو عالم سرکشی‌ست****چون دم شمشیر پهلویی که لاغر می‌کنم مرگ می‌خندد به فهم غافل من تا ابد****بی تو گر یک لحظه خود را زنده باور می‌کنم گر همه تنهایی اقبال است ننگ اختری‌ست****گریه بر حال یتیمی‌های گوهر می‌کنم صد نیستان نالهٔ بیمار دارد در بغل****آن نمی کز بوریایش فکر بستر می‌کنم پُر تبهکارم مپرس از معبد توفیق من****بیشتر غسل از فشار دامن تر می‌کنم چون خط پرگار می‌باید زمینگیرم گذشت****زیر پا می‌آیدم سر گر رهی سر می‌کنم چشم یعقوبم که در راه نسیم پیرهن****بوی گل پرورده بادامی مقشُر می‌کنم دامن مقصود صبحم پر بلند افتاده است****دست بر خود می‌فشانم گرد دیگر می‌کنم هیچکس بیدل رهین منت راحت مباد****کوه می‌گردد همه گر سایه بر سر می‌کنم غزل شمارهٔ 2283: چیزی از خود هر قدم زیر قدم گم می‌کنم

چیزی از خود هر قدم زیر قدم گم می‌کنم****رفته رفته هر چه دارم چون قلم‌گم می‌کنم بی‌نصیب معنی‌ام کز لفظ می‌جویم مراد****دل اگر پیدا شود دیر و حرم‌گم می‌کنم ای هوس دود تعین بر دماغ من مپیچ****زیر این پرچم چو شمع آخر علم گم می‌کنم تشنه‌کام حرص می‌میرد قناعت تا ابد****یک عرق گر از جبین شرم نم گم می‌کنم دعوی خضر طریقت بودنم آواره‌کرد****اندکی گر کم شود این راه‌کم گم می‌کنم تا غبار وادی مجنون به یادم می‌رسد****آسمان بر سر، زمین زیر قدم گم می‌کنم رنگ و بو چیزی ندارد غیر استغنا بهار****هر چه از خود گم کنم با او بهم گم می‌کنم دل نمی‌ماند به دستم طاقت دیدارکو****تا تو می‌آیی به پیش آیینه هم گم می‌کنم عالم صورت برون از عالم تنزیه نیست****در صمد دارم تماشا گر صنم گم می‌کنم قاصد ملک فراموشی‌کسی چون من مباد****نامه‌ای دارم که هر جا می‌برم گم می‌کنم دم مزن از جستجوی شوق بی‌پروای من****هر چه می‌یابم ز هستی تا عدم گم می‌کنم بر رفیقان بیدل از مقصد چه‌سان آرم خبر****من‌که خود را نیز تا آنجا رسم گم می‌کنم غزل شمارهٔ 2284: چون شرار کاغذ امشب عیش خرمن می‌کنم

چون شرار کاغذ امشب عیش خرمن می‌کنم****می‌زنم آتش به خویش وگل به دامن می‌کنم محرم ناموس دردم‌گریه‌ام بیکار نیست****تا نمیرد این چراغ امداد روغن می‌کنم قطره‌ام عمریست دریا در بغل خوابیده است****تا به یادت غنچه‌ام ناز شکفتن می‌کنم صیقل آیینه دارد ناخنم در کار دل****کز خراش هر الف یک شمع روشن می‌کنم گر نباشد جیبم از عریان تنی منظور خاک****سینه‌ای دارم زیارتگاه کندن می‌کنم سبحه‌وارم بیش ازین سعی امل مقدور نیست****بار صد سر زحمت یک رشته گردن می‌کنم ساز نومیدی متاع کاروان زندگیست****چون جرس تاگرد دل باقیست شیون می‌کنم هم رکاب لاله‌ام از بی‌دماغیها مپرس****داغ در دل پا در آتش سیر گلشن می‌کنم ناله عذر نارساییهای پرواز است و بس****بی‌پر و بالیست یاد آن نشیمن می‌کنم گر به این فرصت چراغ زندگی دارد فروغ****گرهمه خورشید باشم خانه روشن می‌کنم قفل مینای من بیدل نوای عیش هست****بر سلامت نوحهٔ درد شکستن می‌کنم غزل شمارهٔ 2285: بس که در شغل ندامت روز و شب جان می‌کنم

بس که در شغل ندامت روز و شب جان می‌کنم****گر نگین پیدا کنم نقشش به دندان می‌کنم درطلب چون ریشه نتوان شد حریف منع من****پیش راهم کوه اگر باشد به مژگان می کنم سعی دانش برنمی‌آید به مویی از خمیر****مست اگر باشم به ناخن روی سندان می‌کنم پیش همت رشتهٔ آمال پشمی بیش نیست****مژده ای رندان‌که ریش زاهد آسان می‌کنم با همه طفلی درین گلشن که وحشت رنگ و بوست****قدر دان اتفاقم بال مرغان می‌کنم سیبی از باغ خیال آن زنخدان کنده‌ام****تا ابد لب می‌گزم از شرم و دندان می‌کنم یوسف مقصد ندارد هیچ جاگرد سراغ****بعد ازین چون شمع چاهی در گریبان می‌کنم تا کجا هموار گردد گرد آثار نفس****عمرها شد خشت ازین بنیاد ویران می‌کنم از بهار مدعایم هیچکس آگاه نیست****گل کجا و غنچه کو، دل زین گلستان می‌کنم بیدل از قحط قناعت فکر آب رو کراست****نیم جانی دارم و در حسرت نان می‌کنم غزل شمارهٔ 2286: زندگی را از قد خم عبرت آگه می‌کنم

زندگی را از قد خم عبرت آگه می‌کنم****وقف رعنایی بساطی داشتم ته می‌کنم پوچ می‌یابم سر و برگ بساط اعتبار****این کتانها را خیال پرتو مه می‌کنم در خرابات تغافل درد هم ناصاف نیست****چشم اگر پوشم جهانی را منزه می‌کنم ضبط دل در قطع تشویش املها صنعتی‌ست****چون گهر زین یک گره صد رشته کوته می‌کنم یک نفس‌گر سر به جیبم واگذارد روزگار****یوسفستانها خمیر از آب این چه می‌کنم مزد کار غفلت اینجا انفعالی بیش نیست****کوشش مزدور خوابم روز بیگه می‌کنم حلقهٔ قامت مرا صفر کتاب یأس کرد****ناله‌ای گر می‌کنم اکنون یکی ده می‌کنم چون نفس موهومی‌ام هر چند اجزای فناست****کوس هستی می‌زنم گر در دلی ره می‌کنم شوق بیتاب است بیدل فهم معنی گو مباش****تا زبان می‌بوسدم کام الله الله می‌کنم غزل شمارهٔ 2287: دل را به مستی از من و ما ساده می‌کنم

دل را به مستی از من و ما ساده می‌کنم****بال صدای جام تر از باده می‌کنم فکرتعلق جسدم نیست چون نفس****عمریست خدمت دل آزاده می‌کنم جیبی به صد شکفتگی صبح می‌درم****حسرت نیاز عقل جنون زاده می کنم در رنگ زرد می‌شکنم گرد خون دل****یاقوت می‌گدازم و بیجاده می‌کنم جولان شعله عافیتش وقف اخگر است****من هم بساط آبله آماده می‌کنم سیلم ز بیقراری مجنون من مپرس****هر جا که منزلیست غمش جاده می‌کنم شوق نثار خجلت گوهر نمی‌کشد****نذر خرام او سر افتاده می‌کنم چشم خیال دوخته‌ام بر طلسم دل****آیینه حلقهٔ در نگشاده می‌کنم گرد شکوه وحشتم از نه فلک گذشت****بیدل هنوز یک علم استاده می‌کنم غزل شمارهٔ 2288: دعوت تنزیه حسن بی‌مثالی می‌کنم

دعوت تنزیه حسن بی‌مثالی می‌کنم****گر زنم آیینه صیقل خانه خالی می‌کنم سجده ره همچون قدم آخر به جایی می‌برد****پا گر از رفتار ماند جبهه مالی می‌کنم پرتو مه هم برون هاله دارد گرد و من****گرد خود می‌گردم و ضبط حوالی می‌کنم عمرها شد در شبستان تماشاگاه دهر****سیر این نه پرده فانوس خیالی می‌کنم لاله وگل منتظر باشند و من همچون چنار****یک چراغان در بهار کهنه سالی می‌کنم ننگم انجام غنا از فقر من پوشیده نیست****چینی‌ام هر چند دل باشد سفالی می‌کنم شرم دارد جرات من از ملایم طینتان****آتشم‌گر پنبه می‌بندد زگالی می‌کنم پوچ بافیهای جا هم‌گر شود موی دماغ****پشمهای کنده بسیار است قالی می‌کنم می‌زنم مژگان به هم تا رنگ امکان بشکند****گاهگاهی اینقدر بی‌اعتدالی می‌کنم زندگی لیلیست مجنونانه باید زیستن****تا دمی دارد نفس ناز غزالی می‌کنم شمع در محمل نمی‌داند کجا باید نشست****در گداز خویش جای خویش خالی می‌کنم پیری‌ام بیدل به هر مو بست مضمون خمی****بعد از این ترتیب دیوان هلالی می‌کنم غزل شمارهٔ 2289: صفحهٔ هستی شرر تاراج آهی می‌کنم

صفحهٔ هستی شرر تاراج آهی می‌کنم****یک نگه سیر چراغان جلوه‌گاهی می‌کنم تا غبار من به ناز آسمانی پر زند****مشت خاکی هست نذر شاهراهی می‌کنم آنقدر واماندهٔ عجزم که مانند هلال****سیر ابرو تا جبین در عرض ماهی می‌کنم دوری مقصد به این نیرنگ هم می‌بوده است****کز خیال پر به خود هم اشتباهی می‌کنم هیچکس را جز حیا در جلوه‌گاهش بار نیست****چشم می‌گردد عرق تا من نگاهی می‌کنم در طریق عجز همدوشم به وضع آبله****سر به پایی می‌گذارم قطع راهی می‌کنم گر بهشتم مدعا می‌بود تقوا کم نبود****امتحان رحمتی دارم گناهی می‌کنم دوستان معذور کز سر منزل وضع شعور****بس که دورم یاد خود هم گاه‌گاهی می‌کنم اینقدر هم مشرب گرداب غفلت داشته‌ست****در محیط از جیب خویش ایجاد چاهی می‌کنم قامت پیری سرم در دامن زانو شکست****شوق پندارد خیال کج‌کلاهی می‌کنم بس که چون صبحم تنک سرمایه افتاده‌ست شوق****می‌درم صد جیب تا اظهار آهی می‌کنم بیدل از سیر بهارستان امکانم مپرس****بس که رنگم می‌پرد هر سو نگاهی می‌کنم غزل شمارهٔ 2290: باز بیتابانه ایجاد نوایی می‌کنم

باز بیتابانه ایجاد نوایی می‌کنم****مطلب دیگر نمی‌دانم دعایی می‌کنم مدعای صبح زین باغ امتحان فرصت است****تا نفس پر می‌زند کسب هوایی می‌کنم ناامید عالم اقبال نتوان زیستن****استخوان نذر مدارای همایی می‌کنم دامن دیگر نمی‌یابم درین حرمان سرا****عذر بیکاری‌ست بیعت با حنایی می‌کنم چون نفس کارم به تعمیر دل افتاده‌ست لیک****طرح بنیادی ز آب و گل جدایی می‌کنم زور بازوی توکٌل ناخدای دیگر است****بی‌غم ساحل درین دریا شنایی می‌کنم هر کجا باشم درین وحشت دلیل کاروان****جاده‌ها را محمل بانگ درایی می‌کنم کو جوانی تا توانم عذر طاقت خواستن****پیرگشتم خدمت قد دوتایی می‌کنم پیش یارانم دل بی‌آرزو شرمنده کرد****جام خالی گر قبول افتد حیایی می‌کنم از تصنع ننگ دارم ورنه من همچون سحر****می‌درم جیبی دماغ دلگشایی می‌کنم یک سر مو گر برون آیم ز فکر نیستی****یا قیامت می‌نمایم یا بلایی می‌کنم ما و من بیدل تعلق باف شغل زندگی‌ست****رشته‌ها می‌تابم و بند قبایی می‌کنم غزل شمارهٔ 2291: عمرها شد از ادب موج گهر در دامنم

عمرها شد از ادب موج گهر در دامنم****ننگ لغزیدن ندارم پای سر در دامنم با حلاوت آنقدر جوشیدم از یاد لبی****کارزو چین شد چو بند نیشکر در دامنم تا عرق باشد نم اشکی دگر درکار نیست****چون جبین شرمساران چشم تر در دامنم برکمر دارند دامن وحشت آهنگان و من****وحشتی دارم که می‌بندد کمر در دامنم می‌زدم پایی به غفلت فتنه‌ها وا کرد چشم****خفته بود آشوب چندین دشت و در، در دامنم بیش ازبن نتوان در پرواز گمنامی زدن****کز خجالت ریخت عنقا بال و پر در دامنم ناامید وحشتم از بیدماغیها مپرس****بس که چیدم نیست از دامن اثر در دامنم عشق ز افسون نفس هیهات آگاهم نکرد****چنگ زد این خار غم پر بی‌خبر در دامنم با فلک‌گفتم ره صحرای عجزم طی نشد****گفت من هم چون تو حیران سفر در دامنم در چه سامان است بیدل کسوت مجنون من****تا گریبان در خیال آید سحر در دامنم غزل شمارهٔ 2292: ادب سرشتهٔ عجزم مپرس از آیینم

ادب سرشتهٔ عجزم مپرس از آیینم****به پا چو آبله فرسودنست تسکینم ز محو یاد تو آزار کس چه امکان است****مژه ندید گرانی ز خواب سنگینم به اختلاط هوس سخت مایلم یارب****سریشمی نکند غفلت شلایینم چو شمع راحتم از پهلوی ضعیفیهاست****پر است از پر رنگ شکسته بالینم هزار شکر که آخر ز حسن سعی وفا****حنای پای تو گردید اشک رنگینم ز نقش پای تو بوی بهار می‌آید****بیاکه جبهه نهم برزمین وگل چینم تپیدن دل من جوهر چه آینه است****که می‌روم ز خود و جلوهٔ تو می‌بینم به آستان تو عهد غبار من اینست****که گر سپهر شوم جز به خاک ننشینم نه نقش پایم و نی سایه اینقدر دانم****که خاک راه توام خواه آن و خواه اینم هوس به لذت جاهم نکرد دعوت حرص****مگس نداد فریب از لعاب شیرینم به پایداری صبرم فلک ندارد دست****به نشتر رگ خارا کمر کشد کینم نهفته در سخنم انفعال مضمونی****که لب چو جبهه عرق می‌کند به تحسینم به رنگ جوهر آبی که در گهر سوزد****غبارگشته‌ام اما بجاست تمکینم مبرهن است ز آثار نام من بیدل****که غره نیستم از زمرهٔ مساکینم غزل شمارهٔ 2293: بی دستگاهیی بود چون شمع در کمینم

بی دستگاهیی بود چون شمع در کمینم****پیشانی عرق ریز برداشت آستینم بی قدریم برآورد همقدر آتش خس****بر خیزم از سر خویش تا زیر پا نشینم آزادگان ازین باغ با صد طرب گذشتند****صبحی نشد که من هم دامن به خنده چینم نامم گداخت چندان از انفعال شهرت****کز فلس ماهیان برد نقش دگر نگینم گویند از میانش جز در کمان نشان نیست****من هم درین توهم همسایهٔ یقینم چون موج از محبت هر چند آب‌گشتم****نگذاشت آتش آخر دنبال انگینم در صلحنامهٔ هوش ثبت است بی‌دماغی****رحمی است کز خط جام بندد کمر نگینم الفاظ بی معانی بر فطرتم ستم کرد****دست چنار تا کی بندد حنای زینم خودداری‌ام دل افشرد کو صنعت جنونی****کز چاک یک گریبان صد دامن آفرینم آخر به سجده تازی از من که می‌برد پیش****بگذار یک دو روزی میدان‌کشد جبینم سامان سر بلندی یمنی نداشت بیدل****چون شمع آخر کار زد گریه بر زمینم غزل شمارهٔ 2294: ز نور عالم امکان گر انتخاب گزینم

ز نور عالم امکان گر انتخاب گزینم****چرا ترا نگزینم‌که آفتاب‌گزینم چراغ عشرت این بزم بی تو نور ندارد****مگر در آتشی افتم که ماهتاب گزینم به چشمه گر بردم احتیاج تشنه لبی‌ها****جبین به عرق دهم تا ز آب تری گزینم ز حرص چند کشم انتظار مخمل و دیبا****روم به سایهٔ دیوار فقر و خواب گزینم به محفلی که نم منتی است در می جامش****سپند نالم اگر اشکی از کباب گزینم طپانچه نقد نشاط است و گوشمالی مالش****چه آرزو کنم از دف چه از رباب گزینم گذشته است ز هم کاروان محمل فرصت****درنگ کو که من بیخبر شتاب گزینم به هر دری‌که نشاند ز خود تهی شدن من****چو حلقه چشم کنم باز و فتح باب گزینم به مکتبی‌که بود درسش از حدیث تعلق****همین گسستن شیرازه از کتاب گزینم نی‌ام ستمکش اوهام تا به زهد ریایی****خمار خلد ز ترک شراب ناب گزینم به قصر خلد رسانم طناب خیمهٔ عصیان****چو ریش زاهد اگر یک دو گز ثواب گزینم فلک اگر دهدم اختیار عزت و خواری****به‌گنج پا زنم و یک دل خراب‌گزینم مدم به‌گوش خیالم فسون آتش الفت****که شکل موی ضعیفم مباد تاب‌گزینم دماغ دردسر موج این محیط که دارد****قدح نگون‌کنم و مشرب حباب‌گزینم بجوشم و به در ایم ازبن هوسکده بیدل****به جوش خم چقدر خامی شراب گزینم غزل شمارهٔ 2295: تا چند ز غفلت طرب اندیش نشینم

تا چند ز غفلت طرب اندیش نشینم****کو درد که لختی به دل ریش نشینم یک چشم زدن الفت اشک و مژه کم نیست****ظلمست درین غمکده زین بیش نشینم در آتش امید سپندم منشانید****ناجسته ز خود چند به تشویش نشینم گردون دو نفس نقش حصیرم نپسندید****تا پهلوی آسایش درویش نشینم آب گهرم چند درین کینه پرستان****ممنون دم تیغ و سر نیش نشینم از نقش قدم سرکشی ناز نشاید****تا محو شدن به که ادب کیش نشینم بر دامن پاک تو غبارم من بیدل****مگذار که دیگر به سر خویش نشینم غزل شمارهٔ 2296: کر شدم تا چند شور حق و باطل بشنوم

کر شدم تا چند شور حق و باطل بشنوم****بشکنید این سازها تا چیزی از دل بشنوم غافل از معنی نی‌ام لیک از عبارت چاره نیست****هرچه لیلی گویدم باید ز محمل بشنوم تا به فهم آید معانی رنگ می‌بازد شعور****گر همه حرف خود است آن به که غافل بشنوم چون غرور عافیت هیچ آفتی موجود نیست****کاش شور این محیط ازگرد ساحل بشنوم احتیاج و شرم با هم می‌گدازد سنگ را****آه اگر حرف لب خاموش سایل بشنوم دوستان خون بحل هم ازدیت نومید نیست****واگذاربدم دمی تا نام قاتل بشنوم ای تپیدن بعد مرگم آنقدر همت‌گمار****کز غبار خود صدای بال بسمل بشنوم از حضور دل نفس غافل نمی‌خواهد مرا****جاده گوشم می‌کشد کآواز منزل بشنوم شور امکان بی‌تغافل قابل تفهیم نیست****گوش من زین پنبه محرومست مشکل بشنوم خامشی مضمون نوایی چند داغم کرده است****از زبان شمع تاکی شور محفل بشنوم بسکه دارد فطرتم ننگ ازتمیزعلم و فن****آب می‌گردم همه‌گر شعر بیدل بشنوم غزل شمارهٔ 2297: از انفعال عشرت موهوم آگهم

از انفعال عشرت موهوم آگهم****ای چرخ پر مکن قدح هاله از مهم صبح ازل شکوفهٔ اشکم بهار داشت****هم در پگاه بود چراغان بیگهم شمعم فروتنی ز مزاجم نمی‌رود****هر چند سر به اوج کشم مایل چهم پا درگل کدورتم از التفات جسم****گر اندکی ز وهم برآیم منزهم کو جهد همتی که به همدوشیت رسد****ازگردن بلند تو یکدست کوتهم پیری شکنج پوست به جسم فسرده است****رختم امید شست‌کنون می‌کند تهم از قامت خمیده گذشتن وبال شد****این ناخن بریده که افکند در رهم گنجینه و ذخیرهٔ اسباب اعتبار****دست تاسفی است اگر آوری بهم خاکم به پایمالی وضعم تأملی****تا بینی آستان‌که‌ام یا چه درگهم از کبک من ترانهٔ مستان شنیدنی‌ست****چیزی دگر مپرس همین الله الهم تا بارگاه فقر شکوه که می‌رسد****بیدل گذشتگی‌ست جنیبت‌کش شهم غزل شمارهٔ 2298: پرواز بی نشانی دارد دماغ جاهم

پرواز بی نشانی دارد دماغ جاهم****بشکن غبار امکان تا بشکنی کلاهم سر رشتهٔ جنونم گیسوی کیست یا رب****شد دهر سنبلستان از پیچ و تاب آهم دریای جست‌وجو را بی پا و سر حبابیم****صحرای آرزو را بی‌پا و سر گیاهم چون نی اگر چه نخلم بی برگ سایه داریست****بس ناله‌گر ضعیفی آسودهٔ پناهم گردون که از فروغش هر ذره آفتابیست****چون داغ در سیاهیست ازکوکب سیاهم آخر ز شرم هستی باید به خود فرو رفت****چون شمع در کمین‌ست از جیب خویش جاهم سرمایهٔ حیا بود آیینه گشتن من****همواره کرد حیرت انگارهٔ نگاهم محمل به دوش وهمم فرصت شماری‌ام کو****چون عمر در گذشتن مرهون سال و ماهم از جادهٔ رمیدن تا منزل رسیدن****دارد دل شکسته چون دانه زاد راهم هر چند هستی من بی‌مغزی حبابی است****دریا سری ندارد جز در ته کلاهم مشتاق جلوه بودن آیین بی بصر نیست****در حیرتم چه حرفست ای بی‌خبر نگاهم شبنم به هر فسردن محو هواست بیدل****دل عقده‌ای ندارد در رشته‌های آهم غزل شمارهٔ 2299: به هر طرف که هوای سفر شکست کلاهم

به هر طرف که هوای سفر شکست کلاهم****همان شکست شد آخر چو موج توشهٔ راهم خیال موی میان‌که شدگره به دل من****که عرض معنی باریک می دهد رگ آهم به‌گلشنی‌که ادب داشت آبیاری حیرت****نمو ز جوهر آیینه وام‌کردگیاهم کفیل عافیت من بس است وضع ضعیفی****ز رنگ رفته همان سر به بالش پرکاهم به صفحه‌ای که نویسند حرفی از عمل من****خطاست نقطه‌اش از انفعال کار تباهم به جز وبال چه دارد سواد نسخهٔ هستی****بس است آفت مورکلف به خرمن ماهم به قطرگی ز محیطم مباش آنهمه غافل****اگر چه موی‌کمر نیستم حباب‌کلاهم عبث درین چمنم نیست پر فشانی الفت****چو صبح بوی‌گلی دارد آشنایی آهم چه ممکنست نبالد به عجز ریشهٔ جهدم****شکست آبله می‌افکند چو تخم به راهم به جلوهٔ تو ندانم چسان رسم بیدل****به خود نمی‌رسم از بسکه نارساست نگاهم غزل شمارهٔ 2300: چون خامه از ضعیفی افلاک دستگاهم

چون خامه از ضعیفی افلاک دستگاهم****صد رنگ لفظ و معنی بالیده در پناهم هر چند چون حبابم بی‌دستگاه قدرت****تسخیر عالم آب ترکی‌ست ازکلاهم اقبال بینوایی چندین فتوح دارد****دست تهی‌کلیدیست در پنجهٔ سیاهم غافل مباش چون شمع از ناتوانی من****صد انجمن ز خود رفت بر دوش اشک و آهم در بارگاه همت سرگرمیی ندارد****هنگامهٔ گدایی یعنی دماغ شاهم ای جرأت فضولی تا کی سر تماشا****چون دل ز چشم حیران چاه است پیش راهم آیینه را ز جوهر تمهید دور باش است****آخر غبار آن خط شد رهزن نگاهم در سرکشی دو تایم در ناله بینوایم****با هر چه بر نیایم عجز است عذر خواهم تصویر انتظارم از راحتم مپرسید****در خواب بیخودی هم چشمم نشد فراهم چون سایه‌ام سراپا تمثال تیره‌روزی****دیگر چه وانماید آیینهٔ سیاهم باید چو موج گوهر آسوده خاک گشتن****از عافیت مپرسید در منزلست راهم ای آرزو مشوران بیهوده اشک ما را****مینا شکسته‌ای چند آسوده‌اند با هم بید‌ل سراغ رنگم از گرد آه دریاب****در گرد باد محو است پرواز برگ کاهم غزل شمارهٔ 2301: صید کمند شوقی‌ست از مهر تا به ما هم

صید کمند شوقی‌ست از مهر تا به ما هم****جوش بهار حیرت یعنی‌گل نگاهم با هر فسرده رنگی شادم که پیش شمعت****تا بال می‌فشانم پروانه دستگاهم جولان ناز سر کن اندیشه مختصر کن****ظلم آنقدر ندارد پا مالی‌گیاهم تا زنگ پرده برداشت آینه محو صافی‌ست****خوابیده است عفوت در سایهٔ گناهم زنجیر می نویسد سطری ز حال مجنون****در دعوی اسیران زلف دو تا، گواهم جوهر ز ضعف پروار آیینه می‌پرستد****نقش نگین داغ است سطری‌که دارد آهم آمد به یاد شوقم‌کیفیت خرامی****شد موج ساغر می در چشم تر نگاهم ای زلف یار تاکی با شانه همزبانی****ما نیزسینه چاکیم رحمی به حال ما هم تاری‌ست پیکر من در چنگ ناتوانی****از زخمهٔ نگاهی بنواز گاه گاهم عرض مثال امکان منظور الفتم نیست****در عالم تحیر آینه بارگاهم قصرم سری ندارد یاگیر و دار فغفور****یارب چو موی چینی دل بشکندکلاهم همدوش سایه رفتم تا خاک آستانش****از بخت تیره بیدل زین بیشتر چه خواهم غزل شمارهٔ 2302: کباب عافیتم بیدماغ افسر جاهم

کباب عافیتم بیدماغ افسر جاهم****چو شمع خواب فراغت بس است ترک کلاهم غبار وادی الفت سوار ناز که دارد****مقیم سایهٔ بال هماست بخت سیاهم دبیر حشر ز اعمال من شمار چه گیرد****که شسته است خط از نامه انفعال گناهم درین چمن که دم از رنگ و بو زدن دم تیغست****ز سنگ تفرقه چون غنچه خامشی است پناهم تحیرم جرس شوق کاروان که دارد****که شور رفتن دل می‌چکد ز تار نگاهم ز خود برآی و تماشای عرض شوکت من کن****که برتر از خم گردون شکسته‌اند کلاهم غرور حسن تو زیر قدم نکرد نگاهی****به ودایی که دل برق سوخت عجز گیاهم قدم به دامن تسلیم نشکنم به چه جرأت****دل شکسته شکسته‌ست شیشه بر سر راهم چه آفتاب قیامت چه تاب آتش دوزخ****تری نبرد ز نقشی که کرد نامه سیاهم چسان ز دام تحیر برون روم من بیدل****که همچو آینه از چشم خوبش در بن چاهم غزل شمارهٔ 2303: وقت است‌کنیم‌گریه با هم

وقت است‌کنیم‌گریه با هم****ای شمع شب است روز ما هم دوریم جدا زدامن یار****چون دست شکسته از دعا هم هستی چقدر رعونت انشاست****سرها دارد چو شمع پا هم تا زندگیت نفس شمارست****رو چون نفس از خود و بیا هم زین‌گرد نشسته در زمین‌ست****چیزیست چو صبح بر هوا هم خونم چه نشان دهد زدستی****کایینه نگیرد از حنا هم گر سر نکنم نیازتسلیم****چون اشک که بشکند کلاهم از کوشش نارسا مپرسید****ما را نرساند تا به ما هم هر جا بردیم نقب راحت****دیدیم بجا نبود جا هم بر جوهرتیغ خم منازبد****سر می‌فکند قد دو تا هم خاری ندمید ازین بیابان****مژگان طلب است خواب پا هم بیدل چو عرق وفا سرشتان****آیند ز عبرت از حیا هم غزل شمارهٔ 2304: ز دل چون غنچه یک چاک گریبانگیر می‌خواهم

ز دل چون غنچه یک چاک گریبانگیر می‌خواهم****گشاد کار خود بی‌ناخن تدبیر می‌خواهم نی‌ام مخمور می کز قلقل مینا به جوش آیم****سیه مست جنونم غلغل زنجیر می‌خواهم به کوثر گر زند ساغر ندارد بسملم سیری****دم آبی اگر می‌خواهم از شمشیر می‌خواهم بنایم ننگ ویرانی کشید از دست جمعیت****غبار دامن زلفی پی تعمیر می‌خواهم ز آتش کاش احرام جنون بندد سپند من****به وحشت جستنی زین خانهٔ دلگیر می‌خواهم به هر مویم هجوم جلوه خوابانده‌ست مژگانها****ز شوقت جنبشی چون خامهٔ تصویر می‌خواهم به بوی غنچه نسبت کرده‌ام طرز کلامت را****زبان برگ گل در عذر این تقصیر می‌خواهم درین صحرا جنون هرزه فکر دامها دارد****دو عالم جسته است از خویش و من نخجیر می‌خواهم لب سوفارم از خمیازه‌های بی‌پر و بالی****ز گردون مقوس همتی چون تیر می‌خواهم حصول مطلب از ذوق تمنا می‌کند غافل****زمان انتظار هر چه باشد دیر می‌خواهم به رنگ من برون آید کسی تا قدر من داند****به این امید طفلی را که خواهم پیر می‌خواهم ز حد بگذشت بیدل مستی شور جنون من****به چوب گل چو بلبل اندکی تعزیر می‌خواهم غزل شمارهٔ 2305: شب وصل است از بخت اندکی توقیر می‌خواهم

شب وصل است از بخت اندکی توقیر می‌خواهم****به قدر یک دو دور صبح محشر دیر می‌خواهم ز تیغ ناز او در خون تپم چندان که دل‌گردم****جهان‌گرکیمیا خواهد من این اکسیر می‌خواهم به رنگ غنچه امشب دیده‌ام خواب پریشانی****ز چاک سینه یک آه سحر تعبیر می‌خواهم به چشم اعتبار بیخودی عمری جنون کردم****کنون چون اشک یک افتادگی زنجیر می‌خواهم درین گلشن خم تسلیم هر شاخی گلی دارد****به ذوق سجده خود را در جوانی پیر می‌خواهم دو عالم نیست جز آیینهٔ زنگار پروردی****منم‌کانجا ز آه بی‌نفس تاثیر می‌خواهم ندارد دشت امکان آنقدر میدان آزادی****نگاه آهوم ناچار پا در قیر می‌خواهم ز رمز جستجوها غافلم لیک اینقدر دانم****که چون خورشید زیر خاک هم شبگیر می‌خواهم درین گلشن سلامت باب جمعیت نمی‌باشد****چو رنگ گل شکستی عافیت تعمیر می‌خواهم سفید از گریه شد چشم و همان مست تماشایم****به هربیحاصلیها روغنی زین شیر می‌خواهم من و دلبر بهم نقشی ببستیم از هماغوشی****ز نقاش ازل زین رنگ یک تصویر می‌خواهم چسان آید ز شمع کشته بیدل محفل آرایی****زبان در سرمه خوابیده‌ست و من تقریر می‌خواهم غزل شمارهٔ 2306: آه دود آخته‌ای می‌خواهم

آه دود آخته‌ای می‌خواهم****روز شب ساخته‌ای می‌خواهم زین محیطم هوس گوهر نیست****دل نگداخته‌ای می‌خواهم فارغ از طوق وفا نتوان زیست****گردن فاخته‌ای می‌خواهم تا شوم محرم خاک قدمت****سر افراخته‌ای می‌خواهم صافی آینه منظورم نیست****خانه پرداخته‌ای می‌خواهم به متاع تپش آباد هوس****آتش انداخته‌ای می‌خواهم رنگها جمله سراغ هوسند****گرد پی باخته‌ای می‌خواهم ساز این انجمن آزادی نیست****آنطرف تاخته‌ای می‌خواهم چشم زخمست شناسایی خلق****قدر نشناخته‌ای می‌خواهم چون جرس تا ننمایم بیدل****نالهٔ ساخته‌ای می‌خواهم غزل شمارهٔ 2307: ای نرگست حیاکدهٔ صلح و جنگ هم

ای نرگست حیاکدهٔ صلح و جنگ هم****ساز غزال رام تو خشم پلنگ هم دنباله‌های ابروت از دل گذشته است****می‌آید ازکمان توکار خدنگ هم تنها نه دف ز حلقه به‌گوشان بزم تست****دارد سری به فکر سجود تو چنگ هم رنگینی لباس چه مقدار دلکش است****گل‌کرده است این هوس از طبع سنگ هم از آگهی به مغز خرد جمع‌کرده‌ایم****کیفیتی که نیست در اوهام ننگ هم زانو زدن ز خصم مپندار عاجزیست****پیداست این ادا دم کین از تفنگ هم ای خستت عقوبت جاوید، هوش‌دار****بدتر ز قبر می‌فشرد جسم تنگ هم راهیست راه عمرکه خود قطع می‌شود****وصل فنا شتاب ندارد درنگ هم عجزیست در مزاج تحیر سرشت من****کز خویش رفتنم نشکسته‌ست رنگ هم درکارگاه عشق سلامت چه می‌کند****اینجا به طبع شیشه خزیده‌ست سنگ هم بی‌الفت لباس ز عریان تنی چه باک****جنس دکان فخرپرستی‌ست ننگ هم بیدل مباد منکر جام تهی شوی****دارد حضور قلقل مینا ترنگ هم غزل شمارهٔ 2308: در جیب غنچه بوی بهار است و رنگ هم

در جیب غنچه بوی بهار است و رنگ هم****بی فیض نیست گوشهٔ دل‌های تنگ هم ساز طواف دل نه همین جوهر صفاست****دارد هوای خانهٔ آیینه زنگ هم بیگانگی ز طور غزالان چه ممکنست****ما را که چشمکی‌ست ز داغ پلنگ هم اضداد ساز انجمن یک حقیقتند****مینا ز معدنی ا‌ست که آنجاست سنگ هم در گلشنی که عرض خرام تو داده‌اند****محمل به دوش بوی گلست آب و رنگ هم خلقی به یاد چشم تو زنار بسته است****کفری به این کمال ندارد فرنگ هم تشویش بال و پر مکش ای طالب فنا****این راه قطع می‌شود از پای لنگ هم تا آبیار مزرع جمیعتت کنند****آتش فکن به خرمن ناموس و ننگ هم فرداست ربط الفت ما باد برده است****مفت وفاق گیر درین عرصه جنگ هم صد رنگ جانکنی‌ست درین کوچه نام را****آسان نمی‌رسد سر یاران به سنگ هم گویند در بساط وفا عجز می‌خرند****ای اهل ناز یاد من دل به چنگ هم بیدل اگر به دست رسد گوهر وصال****باید وطن گرفت به کام نهنگ هم غزل شمارهٔ 2309: خوشا عهدی که غم کوس تسلی می‌زد و دل هم

خوشا عهدی که غم کوس تسلی می‌زد و دل هم****به کشت نادمیدن دانه ذوقی داشت حاصل هم درشت و نرم صحرای تعلق یک اثر دارد****شلایین‌تر ز صد خارست دامنگیری گل هم به افسون نفس عمری فلکتاز هوس بودم****کنون دیدم کزین جرأت ندارم راه در دل هم به ذوق جستجوی لیلی عبرت نقاب ما****مگو مجنون بیابانی است صحرایی‌ست محمل هم زمینگیری ندارد بهرهٔ راحت درین وادی****چو تار شمع اینجا جاده پرداز است منزل هم غرورکیست سرمشق دبیرستان نومیدی****که دارد کج‌کلاهی‌ها شکست فرد باطل هم کف خاکستر پروانهٔ ما این نظر دارد****که برق شمع اگر این است خواهد سوخت محفل هم به تصو‌یر خیال ای آینه زان جلوه قانع شو****همان تمثال خواهی دید اگر گشتی مقابل هم غباری نیست بیتابی کزین حیرتسرا جوشد****به هر کمفرصتی اینجا دماغی داشت بسمل هم اگر از صفحهٔ آیینه حیرت می‌شود زایل****توان برداشتن از خاک راهت نقش بیدل هم غزل شمارهٔ 2310: نه تنها ناامید وصل یارم دورم از دل هم

نه تنها ناامید وصل یارم دورم از دل هم****زبس حرمان نصیبم پیش من لیلی‌ست محمل هم حضور عافیت از فکر خویشم برنمی‌آرد****درین بحر جنون آشوب گردابست ساحل هم بهار عشق گلگلشت به خون غلتیدنی دارد****شهادت گر نباشد می‌توان گردید بسمل هم چه لازم تهمت آلود حنای بیغمی بودن****اگر مطلوب آرام است دارد پای درگل هم مباد افسردنی دامان جولان طلب گیرد****درتن وادی بیا منشین که در راه است منزل هم خوشت باد ای تمنا بسمل پرواز بیرنگی****ا‌گر همت پر افشانست مشکل نیست مشکل هم غبار غیر رنگی بود ازگلزار یکتایی****ز حیرتگاه حق بیرون نبردم راه باطل هم نگه را ربط عینک مانع جولان نمی‌باشد****گذ‌شتن‌گر بود منظور مهمیزی‌ست حامل هم ز بی آرامی ساز نفس آواز می‌آید****که جای یکنفس راحت ندارد گوشهٔ دل هم من و آن مطلب نایاب کز جوش تقاضایش****خروشی می‌گشاید لب که آگه نیست سایل هم ترحم نیست غافل بیدل از یاد شهید من****ز جوهر در عرض خفته‌ست اینجا تیغ قاتل هم غزل شمارهٔ 2311: سر خوش آن نرگس مستانه‌ایم

سر خوش آن نرگس مستانه‌ایم****ما گدایان در میخانه‌ایم قید دل ما را امل فرسود کرد****در کمند ریشهٔ این دانه‌ایم شغل سر چنگ حوادث مفت ماست****زلف بیداد آشنای شانه‌ایم چون سحر جیبی که ما وا کرده‌ایم****خندهٔ بی‌مطلب دیوانه‌ایم بی چراغ از ما که می‌یابد سراغ****خانهٔ گم کردهٔ پروانه‌ایم اسم ما تهمت‌کش وصف است و بس****گر پر و خالی همین پیمانه‌ایم بت پرستی باعث ایجاد ماست****برهمن زادان این بتخانه‌ایم گر نفس سرمایهٔ این فرصت است****آشنا تا گفته‌ای بیگانه‌ایم ما و من پر سحر کار افتاده است****هر چه می‌گوییم هست اما نه‌ایم بیدل از وهم جنون سامان مپرس****گنج ناپیدا و ما ویرانه‌ام غزل شمارهٔ 2312: منم آن نشئهٔ فطرت که خمستان قدیم

منم آن نشئهٔ فطرت که خمستان قدیم****دارد از جوهر من سیر دماغ تعظیم ندمیدم ز بهاری که چمن ساز نفس****صبح ایجاد مرا خنده نماید تعلیم بیش از آن است در آیینهٔ من مایهٔ نور****که به هر ذره دو خورشید نمایم تقسیم در بهاری‌که منش غنچهٔ تمکین بندم****وضع شبنم نکشد تهمت اجزای نسیم شوقم آن دم که پر افشاند به صحرای عقول****گشت یک عالم ارواح در اندیشه جسیم قصر سودای جهان پایهٔ قدری می‌خواست****چترزد دود دماغ من وشد عرش عظیم فطرتم ریخت برون شور وجوب و امکان****این دو تمثال در آیینهٔ من بود مقیم به گشاد مژه‌ام انجمن آرای حدوث****به شکست نفسم آینه پرداز قدیم شعله بودم من و می‌سوخت نفس شمع مسیح ***من قدح می‌زدم و مست طلب بود کلیم پیش ز ایجاد به امید ظهور احمد****داشت نور احدم درکنف حلقهٔ میم رفت آن نشئه ز یادم به فسون من و تو****برد آن هوش ز مغزم الم خلد و جحیم خاکبوسی‌ست کنون سر خط پیشانی ناز****عشق کرد آخرم این نسخهٔ عبرت تسلیم حلقه‌ام کرد سجود در یکتایی خویش****حیرت آورد بهم دایرهٔ علم و علیم نفس ماهی دریای وفا قلاب است****جیم گل می‌کند از نون چو نمایند دو نیم بحر فطرت به‌گهر سازی من می‌گوید****گرچه صیقل زده‌ام آینهٔ اشک یتیم خلقی اینجاست به عبرتکدهٔ کعبه و دیر****پیش پا خوردهٔ هر سنگ ز جولان سقیم زین خطوطی که نفس کوشش باطل دارد****جام جم تا به کجا کهنه نسازد تقویم زبن شکستی که به مو می‌رسد از چینی دل****سر فغفور چسان شرم نپوشد به گلیم طاق نسیانی از این انجمن احداث کنیم****تا دم شیشهٔ دل ماند از آفات سلیم بیدل افسانه غیرم سبق آهی هست****می‌کند اینقدرم سیر گریبان تعلیم غزل شمارهٔ 2313: نه خط شناس امیدم نه درس محرم بیم

نه خط شناس امیدم نه درس محرم بیم****به حیرتم که محبت چه می‌کند تعلیم بیاکه منتظرانت چو دیدهٔ یعقوب****فضای کلبهٔ احزان گرفته‌اند نسیم ز نسبت دهنت بسکه لذت اندود است****بهم دو بوسه زند لب دم تکلم میم بغیر سجده ز سیمای عجز ما مطلب****جبین سایه و آیینه داری تسلیم چه شد زبان تمنا خموش آهنگست****نگاه نامهٔ سایل بس است سوی‌کریم به یاس گرد هوسهایم از نظر برخاست****نفس‌گداخته را رنگ می‌کند تعظیم به رنگ پسته لب از جوش خون ندوخته‌ام****حذر که صورت منقار من دلی‌ست دو نیم فتادگی همه جا خضر مقصد ضعفاست****عصای جاده همان می‌کشد خط تسلیم عبث متاز که خونت به خاک می‌ریزد****سرشک را قدم جرات خودست غنیم پی حقیقت نیک و بد گذشته مگیر****خطوط وهم مپیما که کهنه شد تقویم ز شور وحدت و کثرت به درد سر نروی****حدیث ذره و خورشید مبحثی است قدیم مرو به صومعه کانجا نمی‌توان دیدن****به وهم خلد، جهانی گرفته کنج جحیم در آن بساط که کهسار ناله پرداز است****غبار ماست هوس مردهٔ امید نسیم غبار شمع به تاراج رنگ باخته رفت****متاع عاریت ما به هیچ شد تقسیم درون پردهٔ هستی تردد انفاس****اشاره‌ای‌ست که اینجا مسافر است مقیم دل گداخته مضمون گوهر دگر است****محیط آب شد اما نبست اشک یتیم چو ابر دست به دامان اشک زن بیدل****مگر به گریه برآید سیاهی‌ات ز گلیم غزل شمارهٔ 2314: به رنگ خامه ز بس ناتوانی اجزایم

به رنگ خامه ز بس ناتوانی اجزایم****به سودن مژه فرسوده شد سراپایم در این محیط مقیم تغافلم چو حباب****غبار چشم گشودن تهی کند جایم حریف مطلب اشک چکیده نتوان شد****صدا شکست نفس در شکست مینایم شرار مرده‌ام از حشر من مگوی و مپرس****چنان گذشته‌ام از خود که نیست فردایم سحر طرازی گلزار حیرتست امروز****شکسته رنگی آیینهٔ تماشایم خیال هستی موهوم سرخوشم دارد****وگرنه در رگ تاکست موج صهبایم چو عمر رفته ندارم امید برگشتن****غنیمت است که گاهی به یاد می‌آیم کسی خیال چه هستی‌کند ز وضع حباب****شکافته است به نام عدم معمایم هزار رنگ ز من پر فشان بیرنگی‌ست****اگر غلط نکنم آشیان عنقایم غرور خودسری آیینهٔ نمودم نیست****چو انفعال عرق کرده است پیدایم طواف دشت جنون ذوق سجده‌ای دارد****که جای آبله دل می‌کشد سر از پایم نگاه چاره ندارد ز مردمک بیدل****نشانده است جنون در دل سویدایم غزل شمارهٔ 2315: پروانه شوم یا پر طاووس گشایم

پروانه شوم یا پر طاووس گشایم****از عالم عنقا چه خیالست برآیم آب و گلم از جوهر نظاره سرشتند****در چشم خیالست به چشم همه جایم سعی طلبم بیش شد از هر چه نه بنشست****زین بعد مگر شوق برد رو به قفایم در دامن دشتی که نه راه است نه منزل****عمریست که محمل‌کش آواز درایم جوشیده‌ام از انجمن عبرت معشوق****مشکل که در آیینهٔ کس جلوه نمایم ذرات جهان چشمک اسرار وصال است****آغوش من اینست که چشمی بگشایم سازم ادب آهنگ خیال نگه کیست****در انجمن سرمه نشسته‌ست صدایم با موج گهر باخته‌ام دست و گریبان****از دامن خود نیست برون لغزش پایم بی‌پردگی معنی از آیینهٔ لفظ است****فریاد که در ساز نگنجید نوایم امید اجابت چقدر منفعلم کرد****امشب عرق آینهٔ دست دعایم تا غرهٔ افسون سعادت نتوان زیست****بر سایهٔ خود بال فشانده است همایم ساقی قدحی چند مشو مانع تکلیف****شاید روم از یاد خود و باز نیایم بیدل مکن آرام تمنا که در ایجاد****بر باد نهادند چو پرواز بنایم غزل شمارهٔ 2316: تا حسرت سر منزل او برد ز جایم

تا حسرت سر منزل او برد ز جایم****منزل همه چون آبله فرسود به پایم مهمان بساط طربم لیک چه حاصل****چون شمع همان پهلوی خویشست غذایم در پردهٔ هستی نفسی بیش نداریم****تا چند ببالد قفس اندود نوایم پیداست ز پرواز غباری چه گشاید****ای کاش خم سجده خورد دست دعایم جیب نفسی می‌درم و می‌روم از خویش****کس نیست بفهمد که چه رنگیست قبایم کونین غباریست کز آیینهٔ من ریخت****کو عالم دیگر اگر از خویش برآیم از صنعت مشاطگی یأس مپرسید****کز خون مراد دو جهان بست حنایم گیرایی من حیرت و رفتار تپیدن****از جهد مپرس آینه دست مژه پایم قانون ندامتکدهٔ محفل عجزیم****آهسته‌تر از سودن دست است صدایم تحقیق ز موهومی سازم چه نماید****تمثالم و وانیست به هیچ آینه جایم حسرت چه فسون خواند که از روز وداعت****بر هر چه نظر می‌فکنم رو به قفایم بیدل به مقامی که تویی شمع بساطش****یک ذره نی‌ام گر همه خورشید نمایم غزل شمارهٔ 2317: نه وحدت سرایم نه‌کثرت نوایم

نه وحدت سرایم نه‌کثرت نوایم****فنایم فنایم فنایم فنایم نه پایی که گردون فرازد خرامم****نه دستی که بندد تعین حنایم اگر آسمانم عروجی ندارم****اگر آفتابم همان بی‌ضیایم نه شخصم معین نه عکسم مقابل****خیال آفرین حیرت خود نمایم ز صفر است در دست تحقیق جامم****حساب جنون بر خرد می‌فزایم سلامت که می‌جوید از دانهٔ من****هوس کوب دندان هفت آسیایم درتن چارسو‌بم چه سودا چه سودی****چو صبح از نفس مایگان هوایم چه مقدار وحشت‌کمین است فرصت****که با هر نفس باید از خود برآیم شعور است آثار موجود بودن****من بیخبر هر کجایم کجایم لباس تعلق خیالست بیدل****گره نیست جز من به بند قبایم غزل شمارهٔ 2318: با عشق نه نامیست نه ننگم که برآیم

با عشق نه نامیست نه ننگم که برآیم****از خانه دگر با که بجنگم‌که بر آیم در عرصهٔ توفیق چو تیغ کف نامرد****نگرفت نیام آن همه تنگم که برآیم رسوایی موهوم گریبان در ننگست****زین بحر نه ماهی نه نهنگم که برآیم خلقی به عدم آینه‌پرداز خیال است****من زان گل نشکفته چه رنگم که برآیم بی‌همتی از تهمت پستی نتوان رست****زلف تو دهد دست به چنگم که برآیم مردان ز غم سختی ایام گذشتند****من نیز بر این کوه پلنگم که بر آیم یکبار ز دل چون نفسم نیست گذشتن****تا چند خورم خون و بلنگم که برآیم در قید جسد خون شدم از پیروی عقل****نامرد نیاموخت شلنگم که بر آیم پرواز دگر زین قفسم نیست میسر****راهی بگشاید پر رنگم که بر آیم کم همتی فرصت ازین عرصهٔ دلگیر****چندان نپسندید درنگم که بر آیم در آینه خون می‌خورم از لنگر تمثال****ترسم زند این خانه به سنگم که برآیم از کلفت اسباب رهایی چه خیالست****بیدل به فشار دل تنگم که بر آیم غزل شمارهٔ 2319: رنگ پر ریختهٔ الفت گلزار توایم

رنگ پر ریختهٔ الفت گلزار توایم****جسته‌ایم از قفس خویش و گرفتار توایم خاک ما جوهر هر ذره‌اش آیینه‌گر است****در عدم نیز همان تشنهٔ دیدار توایم مرکز دیده و دل غیر تمنای تو نیست****از نگه تا به نفس یک خط پرگار توایم اشک و آه است سواد خط پیشانی شمع****همه وا سوختهٔ سبحه و زنار توایم پیش ازین ساغر الفت چه اثر پیماید****می‌رویم از خود و در حیرت رفتار توایم دامن عفو حمایتکدهٔ غفلت ماست****خواب راحت نفس سایهٔ دیوار توایم جنس موهوم هوس شیفتهٔ ارزش نیست****قیمت ما همه این بس که به بازار توایم مست کیفیت نازیم چه هستی چه عدم****هر کجاییم همان ساغر سرشار توایم خرده بر بیش و کم ذره نگیرد خورشید****ای تو در کار همه ما همه بیکار توایم ناله سامان جبین سایی اشک است اینجا****بیدل عجز نوای ادب اظهار توایم غزل شمارهٔ 2320: چون سبحه یک دو روز که با هم نشسته‌ایم

چون سبحه یک دو روز که با هم نشسته‌ایم****از یکدگر گسسته فراهم نشسته‌ایم باز است چشم ما به رخ انجمن چو شمع****اما در انتظار فنا هم نشسته‌ایم هر چند طور عجز به غیر از صواب نیست****زحمت‌کشی خیال خطا هم نشسته‌ایم دود سپند مجلس تصویر حیرت است****هر چند گل کنیم صدا هم نشسته‌ایم غافل نه‌ایم از غم درماندگان خاک****چندی چو آبله ته پا هم نشسته‌ایم نا قدردان راحت عریان تنی مباش****گاهی برون بند قبا هم نشسته‌ایم خواب غرور مخمل و دیبا ز ما مخواه****بر فرش بوریای گدا هم نشسته‌ایم دارد دماغ تخت سلیمان غبار ما****بی پا و سر به روی هوا هم نشسته‌ایم دود چراغ محفل امکان بهانه‌جوست****در راه باد ما و شما هم نشسته‌ایم آسایشی به ترک مطالب نمی‌رسد****در سایه‌های دست دعا هم نشسته‌ایم گر التفات نقش قدم شیوهٔ حیاست****بر خاک آستان تو ما هم نشسته‌ایم بیدل به رنگ توأم بادام ما و تو****هر چند یک دلیم جدا هم نشسته‌ایم غزل شمارهٔ 2321: بر سینه داغهای تمنا نوشته‌ایم

بر سینه داغهای تمنا نوشته‌ایم****یک لاله‌زار نسخهٔ سودا نوشته‌ایم هر جا درین بساط خس ما به پرده‌ایست****مضمون رنگ عجز خود آنجا نوشته‌ایم منشور باج اگر به سر گل نهاده‌اند****ما هم برات آبله برپا نوشته‌ایم خواهد به نام جلوهٔ او واشکافتن****از چشم بسته طرفه معما نوشته‌ایم حاجت به نامه نیست که در سطرهای آه****اسرار پرفشانی دل وا نوشته‌ایم بر نسخهٔ بهار خط نسخ می‌کشد****رنگ شکسته‌ای که به سیما نوشته‌ایم پهلوی لاغریست که هم نقش بوریاست****سطری که بر جریدهٔ دنیا نوشته‌ایم دیگر ز نقش نامهٔ اعمال ما مپرس****نظاره‌ای به لوح تماشا نوشته‌ایم از گرد ما همان خط زنهار خواندنی است****تا آسمان چو صبح الفها نوشته‌ایم از صفحه کلک وحشت ما پیش رفته است****امروز هم ز نسخهٔ فردا نوشته‌ایم مشق خیال ما به تمامی نمی‌رسد****ای بیخودان همه ورقی نانوشته‌ایم جز امتحان فطرت یاران مراد نیست****بی‌پرده معنیی که به ایما نوشته‌ایم در زندگی مطالعهٔ دل غنیمت است****خواهی بخوان و خواه مخوان ما نوشته‌ایم بیدل مآل سرکشی اعتبارها****پیش از فنا به نقش‌کف پانوشته‌ایم غزل شمارهٔ 2322: سطری اگر ز وضع جهان وانوشته‌ایم

سطری اگر ز وضع جهان وانوشته‌ایم****گردانده‌ایم رنگ و چلیپا نوشته‌ایم در مکتب طلب چقدر مشق لغزش است****کاین جاده‌ها به صفحهٔ صحرا نوشته‌ایم هر جا خطی ز نسخهٔ امکان دمیده است****عبرت غبار دیدهٔ بینا نوشته‌ایم از زخم حسرتی‌که لب جام می‌کشد****خون بر بیاض گردن مینا نوشته‌ایم رمز ازل که صد عدم آن سوی فطرت است****پنهان نخوانده اینهمه پیدا نوشته‌ایم معنی سواد نسخهٔ اشک چکیده کیست****غمنامه‌ها به خون تمنا نوشته‌ایم زبن آبرو که پیکر ما خاک راه اوست****خط غبار خود به ثریا نوشته‌ایم از نقش ما حقیقت آفاق خواندنی‌ست****چون موج کارنامهٔ دریا نوشته‌ایم قاصد چو رنگ باز نگردید سوی ما****معلوم شد که نامه به عنقا نوشته‌ایم در مکتب نیاز چه حرف و کدام سطر****چون خامه سجده‌ای‌ست که صد جا نوشته‌ایم دستی اگر بلند کند نامه‌بر بس است****تا روشنت شود که دعاها نوشته‌ایم اسرار خط جام که پرگار بیخودی‌ست****بیدل به‌کلک موجهٔ صهبا نوشته‌ایم غزل شمارهٔ 2323: چون قلم راه تجرد بسکه تنها رفته‌ایم

چون قلم راه تجرد بسکه تنها رفته‌ایم****سایه از ما هر قدم وامانده و ما رفته‌ایم دیده‌ها تا دل همه خمیازهٔ ما می‌کشند****جای ما در هر مکان خالی‌ست گویا رفته‌ایم کس ز افسون تعین داغ محرومی مباد****چون گهر عمریست در دربا ز دریا رفته‌ایم فکر خود ما را چو شمع آخر به طوف خاک برد****یکسر از راه گریبان در ته پا رفته‌ایم رهرو عجزیم ما را جرات رفتار کو****چند روزی شد چو عنقا برزبانها رفته‌ایم سایه را در هیچ صورت نسبت خورشید نیست****تا تو ما را در خیال آورده‌ای ما رفته‌ایم بر زمین چندان‌که می‌جوییم گرد ما گم است****کاش گردد چون سحر روشن که بالا رفته‌ایم چون امل ما را در این محفل نخواهی یافتن****جمله امروزیم لیک آن سوی فردا رفته‌ایم الفت هر چیز وقف ساز استعداد اوست****تا مروت در خیال آمد ز دنیا رفته‌ایم کلک معنی در سواد مدعا بی‌لغزش است****گر به صورت چون خط ترسا چلیپا رفته‌ایم ساز هستی‌گر به این رنگ احتیاج آماده است****ما و آب رو ازین غمخانه یکجا رفته‌ایم از نفس کم نیست گر پیغام گردی می‌رسد****ورنه ما زین دشت پیش از آمدنها رفته‌ایم بیدل از تحقیق هستی و عدم دل جمع‌دار****کس چه داند آمدیم از بیخودی یا رفته‌ایم غزل شمارهٔ 2324: گر در هوای او قدمی پیش رفته‌ایم

گر در هوای او قدمی پیش رفته‌ایم****مانند شبنم از گره خویش رفته‌ایم قید جهات مانع پرواز رنگ نیست****از حیرت اینقدر قفس اندیش رفته‌ایم آنجاکه نقش جبههٔ تسلیم جاده است****آسوده‌ایم اگر همه در نیش رفته‌ایم تا لب‌گشوده‌ایم به دریوزهٔ امید****چون آبرو ز کیسهٔ درویش رفته‌ایم زاهد فسون زهد رها کن که عمرهاست****ما هم چو شانه از ته این ریش رفته‌ایم دنیا و صد معامله عقبا و صد خیال****ما بیخودان به چنگ چه تشویش رفته‌ایم غواص درد را به محیط‌گهر چه‌کار****اخگر صفت فرو به دل ریش رفته‌ایم در آفتاب سایه سراغ چه می‌کند****از خویش تا تو آمده‌ای پیش رفته‌ایم با هیچ ذره راست نیاید حساب ما****از بس که در شمار کم و بیش رفته ایم بیدل نشاط دهر مآلش ندامت‌ست****چون‌گل ازبن چمن همه تن ریش رفته‌ایم غزل شمارهٔ 2325: چون غنچه در خیال تو هرگاه رفته‌ایم

چون غنچه در خیال تو هرگاه رفته‌ایم****محمل به دوش بیخودی آه رفته‌ایم پاس قدم به دشت جنون حق سعی ماست****عمری به دوش آبله‌ها راه رفته‌ایم راه سفر اگر همه ابروست تا جبین****از ضعف چون هلال به یک ماه رفته‌ایم از ساز منزل و سفر عاجزان مپرس****چون داغ آرمیده و چون آه رفته‌ایم محمل طراز کشمکش دهر عبرتیست****ماییم خواه آمده و خواه رفته‌ایم امروز سود ما غم فردای زندگی است****اندیشه‌ای که در چه زیانگاه رفته‌ایم عجز و غرور هر دو جنون‌تاز وحشتند****زین باغ اگر گلیم و اگر کاه رفته‌ایم لاف صفا ز طبع هوس موج می‌زند****ای هوش غفلتی که پر آگاه رفته‌ایم فرصت ز رنگ ماست پرافشان نیستی****غافل ز ما مباش که ناگاه رفته‌ایم عنقا نشان شهرت گمنامی خودیم****کو بازگشتنی که به افواه رفته‌ایم بانگ دراست قافلهٔ بیقرار ما****یک گام ناگشوده به صد راه رفته‌ایم بیدل به بند نی گرهی نیست ناله را****آزاده‌ایم اگر همه در چاه رفته‌ایم غزل شمارهٔ 2326: یکدم آسایش به صد ابرام پیدا کرده‌ایم

یکدم آسایش به صد ابرام پیدا کرده‌ایم****سعی‌ها شد خاک تا آرام پیدا کرده‌ایم تیره بختی نیز مفت دستگاه عجز ماست****روز اگر گم گشت باری شام پیدا کرده‌ایم مقصد عشاق رسوایی‌ست ما هم چون سحر****یک گریبان جامهٔ احرام پیدا کرده‌ایم شهره واماندگی‌هاییم چون نقش نگین****پای تا بر سنگ آمد نام پیدا کرده‌ایم قطرهٔ اشکیم ما را جهد کو جولان کدام****از چکیدن تهمت یک گام پیدا کرده‌ایم ای شرر زین بیش برآیینهٔ فطرت مناز****ما هم از آغاز خویش انجام پیدا کرده‌ایم چشم حیران درکفیم از نشئهٔ دیدار و بس****بیخودی وقف تماشا جام پیدا کرده‌ایم عمرها شد با خیال جلوهٔ او توأم است****بی نگه چشمی که چون بادام پیدا کرده‌ایم خامشی خلوتگهٔ وصلست و ما نامحرمان****از لب غفلت نوا پیغام پیدا کرده‌ایم عمر زندانخانهٔ چندین تعلق بوده است****در غبار خود سراغ دام پیدا کرده‌ایم خاک ما امروزگرم آهنگ پرواز فناست****ای هوس کسب هواها بام پیدا کرده‌ایم عالم موهومه‌ای اسباب صورت بسته است****آنچه بیدل از خیال خام پیدا کرده‌ایم غزل شمارهٔ 2327: دیدهٔ انتظار را دام امید کرده‌ایم

دیدهٔ انتظار را دام امید کرده‌ایم****ای قدمت به چشم ما خانه سفید کرده‌ایم دل به خیالت انجمن دیده به حیرتت چمن****سیر تأملی که دل تا مژه عید کرده‌ایم همچو صدف قناعتست بوتهٔ امتحان فقر****مغز شد استخوان ما بسکه قدید کرده‌ایم فیض جنون نارسا فکر برهنگی کراست****خرقهٔ دوش عافیت سایهٔ بید کرده‌ایم معنی لفظ حیرتیم کیست به فهم ما رسد****بوی اثر نهفته را رنگ پدید کرده‌ایم گرد به باد رفتگان دست بلند مطلبی است****گوش به چشم‌کن بدل ناله جدیدکرده‌ایم آه کجا برد کسی خجلت تهمت عدم****نام خموشی وکری‌گفت و شنیدکرده‌ایم فرصت اشک شمع رفت ای دم صبح عبرتی****خنده دیت نمی‌شود گریه شهیدکرده‌ایم بیدل اگرخطای ما درخور ساز زندگیست****تا به کفن رسیده‌ایم ناله سفید کرده‌ایم غزل شمارهٔ 2328: با کف خاکستری سودای اخگر کرده‌ایم

با کف خاکستری سودای اخگر کرده‌ایم****سر به تسلیم ادب گم در ته پر کرده‌ایم آرزوها در مزاج ما نفس دزدید و سوخت****خویش را چون قطرهٔ بی‌موج گوهر کرده‌ایم اشک غلتانیم کز دیوانگیهای طلب****لغزش پا را خیال گردش سر کرده‌ایم بی‌زبانی دارد ابرامی که در صد کوس نیست****هر کجا گوش است ما از خامشی کر کرده‌ایم از شکوه اقتدار هیچ بودنها مپرس****ذره‌ایم اقلیم معدومی مسخر کرده‌ایم آنقدر وسعت ندارد ملک هستی تا عدم****چون نفس پر آمد و رفت مکرر کرده‌ایم عاقبت خط غبار از نسخهٔ ما خواندنی است****باد می‌گرداند آوازی که دفتر کرده‌ایم خامشی در علم جمعیت رباضتخانه است****فربهی‌های زمان لاف لاغر کرده‌ایم آستان خلوت کنج عدم کمفرصتی است****شعلهٔ جواله‌ای را حلقهٔ در کرده‌ایم مقصد ما زین چمن بر هیچکس روشن نشد****رنگ گل بوده‌ست پروازی که بی‌پر کرده‌ایم زحمت فهم از سواد سرنوشت ما مخواه****خط موهومی عیان بود از عرق ترکرده‌ایم یک دو دم بیدل به ذوق دل درین وحشت‌سرا****چون نفس در خانهٔ آیینه لنگر کرده‌ایم غزل شمارهٔ 2329: دور هستی پیش از گامی تمامش کرده‌ایم

دور هستی پیش از گامی تمامش کرده‌ایم****عمر وهمی بود قربان خرامش کرده‌ایم شیشه‌ها باید عرق برجبههٔ ما بشکند****کز تری‌های هوس تکلیف جامش کرده‌ایم ماجرای صبح و شبنم دیدی از هستی مپرس****صد نفس شد آب کاین مقدار رامش کرده‌ایم خواب عیش زندگی پرمنفعل تعبیر بود****شخص فطرت را جنب از احتلامش کرده‌ایم زندگی تلخست از تشویش استقبال مرگ****آه از فکر ادایی آن چه وامش کرده‌ایم تیره‌بختی هم به آسانی نمی‌آید به دست****تا شفق خورده‌ست خون صبحی که شامش کرده‌ایم ما اسیران چون شرارکاغذ آتش زده****مشق آزادی ز چشمکهای دامش کرده‌ایم چشم ما مژگان ندزدیده‌ست ز آشوب غبار****در ره او هر چه پیش آمد سلامش کرده‌ایم پیش دلدار است دل قاصد دمی‌کانجا رسی****دم نخواهی زدکه ما چیزی پیامش‌کرده‌ایم غیر خاموشی نمی‌جوشد ز مشت خاک ما****سرمه گردی دارد و فریاد نامش کرده‌ایم منظر کیفیت گردون هوایی بیش نیست****بارها چون صبح ما هم سیربامش کرده‌ایم نزد ما بیدل علاج مدعی دشوار نیست****از لب خاموش فکر انتقامش کرده‌ایم غزل شمارهٔ 2330: نشنیده حرف چند که ما گوش کرده‌ایم

نشنیده حرف چند که ما گوش کرده‌ایم****تا لب گشوده‌ایم فراموش کرده‌ایم درد دلیم ء‌مور دو عالم غبار ماست****اما زیارت لب خاموش کرده‌ایم تسلیم ما قلمرو جولان ناز کیست****سیر نُه آسمان به خم دوش کرده‌ایم آفات دهر چاره‌گرش یک تغافلست****توفان به بستن مژه خس پوش کرده‌ایم شوری دگر نداشت خمستان اعتبار****خود را چو درد می سبب جوش‌کرده‌ایم حیرت سحر دماندهٔ طرز نگاه ماست****صد چاک سینه نذر یک آغوش‌کرده‌ایم طاووس رنگ ما ز نگاه که می‌کش است****پرواز را به جلوه قدح نوش کرده‌ایم بر وضع ما خطای جنونی دگر مبند****کم نیست این که پیروی هوش کرده‌ایم مردم به دستگاه بقا ناز می‌کنند****ما تکیه بر فنای خطا پوش کرده‌ایم بیدل حدیث بیخبران ناشنیدنی است****بودیم معنیی که فراموش کرده‌ایم غزل شمارهٔ 2331: در جگر صد رنگ توفان کرده‌ایم

در جگر صد رنگ توفان کرده‌ایم****تا سرشکی نذر مژگان کرده‌ایم حیرت از طاووس ما پر می‌زند****وحشتی را نرگسستان کرده‌ایم اخگر ما پردهٔ خاکسترست****بیضهٔ قمری نمایان کرده‌ایم تا نفس بر خود تپید آیینه نیست****چون حباب این جلوه سامان کرده‌ایم شبنم ما جیب خجلت می‌درد****یک عرق آیینه عریان کرده‌ایم ناله حسرتخانهٔ دیدار اوست****در نفس آیینه پنهان کرده‌ایم عشق از محرومی ما داغ شد****بی‌جنون سیر بیابان کرده‌ایم دست بر هم سودنی داریم و بس****خدمت طبع پشیمان کرده‌ایم ما و شمع کشته نتوان فرق کرد****اینقدر سر در گریبان کرده‌ایم ماتم فرصت ز حیرت روشن است****جای مو مژگان پریشان کرده‌ایم ای توانایی به زور خود مناز****ما ضعیفان آنچه نتوان کرده‌ایم از هجوم اشک ما بیدل مپرس****یار می‌آید چراغان کرده‌ایم غزل شمارهٔ 2332: نسخهٔ هیچیم وهمی از عدم آورده‌ایم

نسخهٔ هیچیم وهمی از عدم آورده‌ایم****ما و من حرفی که می‌گردد رقم آورده‌ایم خامشی بی آه و گفت‌وگوی باب ناله نیست****یک نفس سازیم و چندین زیر و بم آورده‌ایم هیچ نقش از پردهٔ معدومی ما گل نکرد****یک‌قلم خاکستریم آیینه کم آورده‌ایم ای فلک از ما ضعیفان بیش از این طاقت مخواه****چون مه نو خویش را بر پشت خم آورده‌ایم آفتابی کرد رنگ طاقت ما احتیاج****تا به‌خاطر سایهٔ دست کرم آورده‌ایم بر درت پیشانی خجلت شفیع ما بس است****سجده‌ای در بار ما گر نیست نم آورده‌ایم عمرها نامحرم جیب تأمل تاختیم****تاکنون ما و خیالت سر بهم آورده‌ایم کو تنزه سجده‌ای تا آبرو بندیم نقش****زحمتی بر خاک پایت از قسم آورده‌ایم صبح ما روشن سواد نسخهٔ آرام نیست****سطر گردی در خیال از مشق رم آورده‌ایم دست عجز ما صلای جلوه‌ای دارد بلند****عرصه حیرانی است از مژگان علم آورده‌ایم اینقدر رقص سپند ما به‌امید فناست****ناله در باریم اما سرمه هم آورده‌ایم سعی ما واماندگان سر منزلی دیگر نداشت****همچو لغزش زور بر نقش قدم آورده‌ایم همت ما چون سحر منت‌کش اسباب نیست****اینقدر هستی که داریم از عدم آورده‌ایم حاصل جمعیت اسباب جز عبرت نبود****مفت ما بیدل که مژگانی بهم آورده ایم غزل شمارهٔ 2333: صبح است و ما دماغ تمنا رسانده‌ایم

صبح است و ما دماغ تمنا رسانده‌ایم****چون شمع بوسهٔ مژه تا پا رسانده‌ایم گل می‌کند ز شعلهٔ خاکستر آشیان****بال شکسته‌ای که به عنقا رسانده‌ایم ترک طلب به عمر طبیعی مقابل است****آیینهٔ نفس به مسیحا رسانده‌ایم کم نیست سعی ما که به صد دستگاه اشک****خود را به پای آبله فرسا رسانده‌ایم وحدت نماست شور خرابات ما و من****وهم است این که نشئه دو بالا رسانده‌ایم آیینهٔ جهان لطافت کدورت است****نقب پری ز شیشه به خارا رسانده‌ایم در هر دماغ فطرت ما گرد می‌کند****هر جا رسیده است کسی ما رسانده‌ایم شوقی فسرد و قطرهٔ ما در گهر گرفت****این است کلفتی که به دریا رساند‌ه‌ایم طاووس ما بهار چراغان حیرت است****آیینه خانه‌ای به تماشا رسانده‌ایم از بس تنک بضاعت دردیم چون گهر****یک قطره اشک بر همه اعضا رسانده‌ایم گر مستی‌ات شکست دو عالم به شیشه کرد****ما هم دلی به پهلوی مینا رسانده‌ایم بیدل ز سحرکاری طول امل مپرس****کامروز نارسیده به فردا رسانده‌ایم غزل شمارهٔ 2334: از زندگی بجز غم فردا نمانده‌ایم

از زندگی بجز غم فردا نمانده‌ایم****چیزی که مانده‌ایم درینجا نمانده‌ایم روزی دو چون حواس به وحشت سرای عمر****بی‌سعی التفات و مدارا نمانده‌ایم چون سایه خضر مقصد ما شوق نیستی است****از پا فتاده‌ایم ولی وا نمانده‌ایم سر بر زمین فرصت هستی درین بساط****زان رنگ مانده‌ایم که گویا نمانده‌ایم زین خاکدان برون نتوان برد رخت خویش****حرفیست بعد مرگ به دنیا نمانده‌ایم مجبور اختبار تعین کسی مباد****گوهر شدیم لیک به دریا نمانده‌ایم سرگشتگی هم از سر مجنون ما گذشت****جز نام گردباد به صحرا نمانده‌ایم محو سراغ خویش برآمد غبار ما****بودیم بی‌نشان ازل یا نمانده‌ایم دود چراغ بود غبار بنای یأس****بر سر چه افکنیم ته پا نمانده‌ایم بر شرم کن حواله جواب سلام ما****تا قاصدت رسد بر ما، ما نمانده‌ایم چون مهره‌ای که شش درش افسون حیرت است****ما هم برون شش‌در این خانه مانده‌ایم بیدل به فکر نقطهٔ موهوم آن دهن****جزوی به غیر لایتجزا نمانده‌ایم غزل شمارهٔ 2335: زین صفر کز عدم در هستی گشوده‌ایم

زین صفر کز عدم در هستی گشوده‌ایم****آیینهٔ حباب خیالت زدوده‌ایم گرد هزار رنگ تماشا دمانده است****دستی‌که همچو عکس بر آیینه سوده‌ایم خلقی به یاد چشم تو دارد سجودناز****ما هم به سایهٔ مژه‌هایت غنوده‌ایم جمعیت وسیلهٔ دیدار مفت ماست****آیینه داری از صف حیرت ربوده‌ایم پر روشن است حاصل انجام‌کار شمع****پرواز گریه دارد و ما پر گشوده‌ایم در وصل هم ز حسرت دیدار چاره نیست****با عشق طالعی‌ست که ما آزموده‌ایم از دوری حقیقت ادراک ما مپرس****دربا سراب شدکه به چشمت نموده‌ایم از مزرع امید که داند چه گل کند****ما دانه‌های کاشتهٔ نادروده‌ایم جانیم رفته رفته جسد بسته‌ایم نقش****کم نیستیم کاینهمه بر خود فزوده‌ایم معدومی حقیقت ما حیرت آفرید****پنداشتیم آینه‌دار تو بوده‌ایم بیدل ترانه‌سنج چه سازی که عمرهاست****از پردهٔ خیال حدیثت شنوده‌ایم غزل شمارهٔ 2336: یاران نه در چمن نه به‌باغی رسیده‌ایم

یاران نه در چمن نه به‌باغی رسیده‌ایم****بوی‌گلی به سیر دماغی رسیده‌ایم مفت تأمدم اگر وا رسد کسی****از عالم برون ز سراغی رسیده‌ایم از سرگذشت عافیت شمع ما مپرس****طی‌گشت شعله‌ها که به داغی رسیده‌ایم پر دور نیست از نفس آثار سوختن****پروانه‌ها به دور چراغی رسیده‌ایم بر بیخودان فسانهٔ عیش دگر مخوان****رنگی شکسته‌ایم و به باغی رسیده‌ایم اقبال پرگشایی بخت سیاه داشت****از سایهٔ هما به‌کلاغی رسیده‌ایم از ما تلاش لغزش مستان غنیمت است****اشکی به یک دو قطره ایاغی رسیده‌ایم چون سکته‌ای که گل‌کند از مصرع روان****کم فرصت یقین به فراغی رسیده‌ایم بیدل درین بهار ثمرهاست گلفشان****ما هم به وهم خویش دماغی رسیده‌ایم غزل شمارهٔ 2337: پایمالیم و فارغ ازگله‌ایم

پایمالیم و فارغ ازگله‌ایم****سر به بالین شکر آبله‌ایم منزل و مقصدی معین نیست****لیک در فکر زاد و راحله‌ایم همه چون اشک می‌رویم به خاک****سرنگونی متاع قافله‌ایم از سجود دوام وضع نیاز****فرض خوان نماز نافله‌ایم یک نفس ساز و صد جنون آهنگ****کس چه داند که در چه سلسله‌ایم پهلوی عجز ما مگردانید****چون زمین خوابگاه زلزله‌ایم عبرت از بند بند ما پیداست****شکل مربوط جمله فاصله‌ایم امتحان گلفروش راز مباد****غنچه‌سان یکدلیم و ده دله‌ایم آخر از یکدگر گسیختن است****خوش معاشان بد معامله‌ایم ناقبولی رواج معنی ماست****هرزه‌گویان دم زن صله‌ایم شرم‌دار ازکمال ما بیدل****قطره ظرف و حباب حوصله‌ایم غزل شمارهٔ 2338: به ذوق سجدهٔ او از عدم گلباز می‌آیم

به ذوق سجدهٔ او از عدم گلباز می‌آیم****چه شوق‌ست اینکه یک پیشانی و صد ناز می‌آیم تحیر نامه‌ها دارم هزار آیینه دربارم****خیال آهنگ دیدارم به چندین ساز می‌آیم خمستان در رکاب گردش رنگم چه سحرست این****به یاد نرگسی ساغرکش اعجاز می‌آیم طواف کعبهٔ دل آمد و رفت نفس دارد****اگر صد بار ازین جا رفته باشم باز می‌آیم به هر جا پاگذارم شوقت استقبال من دارد****ادب پروردهٔ عشقم به این اعزاز می‌آیم ز تجدید بهار انس دارم در نظر رنگی****که گر صد سال پیش آیم همان آغاز می‌آیم نوای بوی گل سازم نوید عالم رازم****نسیم گلشن نازم هزار انداز می‌آیم بهار آرزو در دل گل امید در دامن****به هر رنگی‌که می‌آیم چمن پرداز می‌آیم به حکم مهر تابان اختیاری نیست شبنم را****پر و بالم تویی چندان که در پرواز می‌آیم خواص مرغ دست‌آموز دارد طینت بیدل****به هر جا می‌روم تا می‌دهی آواز می‌آیم غزل شمارهٔ 2339: عمری‌ست در نظرها اشک عرق نقابیم

عمری‌ست در نظرها اشک عرق نقابیم****از شرم خودنمایی خون دلیم و آبیم جوشیده‌ایم از دل با صد خیال باطل****دود همین سپندیم اشک همین کبابیم خلقی ز ما نمودار ما پیش خود شب تار****خفاش نور خویشیم هر چند آفتابیم مستان این خرابات هنگامهٔ جنونند****از ظرف ما مپرسید دریاکش سرابیم دانش خیال ظرفست فطرت به وهم صرفست****از آگهی چه حرفست هذیان سرای خوابیم سامان پر زدنها در آشیان عنقاست****یکسر شرار سنگیم کاش اندکی بتابیم افسانه‌ها نهفته‌ست در دل ولی چه حاصل****می‌خواند آنکه داند ما یک قلم کتابیم هرگام باید اینجا بر عالمی قدم زد****چون ناله‌های زنجیر یک پا و صد رکابیم دل مرکز سویداست خطش همان معماست****از نقطه‌کس چه خواند جز این‌که انتخابیم کاش آبروی هستی با مهلتی شود جمع****زین فرصت عرقناک دردسر حبابیم از خلق تا قیامت جز حق نمی‌تراود****با ما نفس مسوزید یک حرف بی‌جوابیم بی‌دانشی چه مقدار نامحرم قبول است****بیدل دعا نداریم چندانکه مستجابیم غزل شمارهٔ 2340: سایه‌وار از نارسایان جهان غربتیم

سایه‌وار از نارسایان جهان غربتیم****شخص طاقت رفته وما نقش پای طاقتیم عجزبینش جوهر ما را به خاک افکنده است****یک مژه گر چشم برداریم گرد فطرتیم دامن افشاندن ز اسباب جهان بی‌مدار****آنقدرها نیست اما اندکی بی‌جرأتیم هیچکس چون شمع داغ بی‌تمیزیها مباد****سر به جیب و پا به دامن درتلاش راحتیم حرص بر خوان قناعت هم همان خون می‌خورد****میهمانان غناییم و فضولی قسمتیم زبن وبالی کز وفاق حاضران گل می‌کند****همچو یاد رفتگان آیینه‌دار عبرتیم رفت ایامی که عزلت آبروی ناز داشت****این زمان از اختلاط این و آن بی‌حرمتیم همچو مینایی نمی از جبههٔ ما کم نشد****آب می‌گردیم اما انفعال خجلتیم با همه نومیدی اقبال سیه‌بختان رساست****چون شب عصیان ز مشتاقان صبح رحمتیم خواه عالم نقش بند و خواه عنقاکن خیال****در دماغ خامهٔ نقاش موی صورتیم نیم چشمک خانه روشن‌کردنی داریم و هیچ****چون شرر بیدل چراغ دودمان فرصتیم غزل شمارهٔ 2341: هیچ می‌دانی مآل خود چرا نشناختیم

هیچ می‌دانی مآل خود چرا نشناختیم****سر به پیش پا نکردیم از حیا نشناختیم غیرت یکتاییش از خودشناسی ننگ داشت****قدر ما این بس که ما هم خویش را نشناختیم عالمی را معرفت شرمندهٔ جاوید کرد****خودشناسی ننگ کوری شد ترا نشناختیم دل اگربا خلق‌کم جوشید جای شکوه نیست****از همه بیگانه بودیم آشنا نشناختیم چشم پوشیدن جهان عافیت ایجاد کرد****غیر کنج دل برای امن جا نشناختیم در گلستانی که رنگش پایمال ناز بود****خون ما هم داشت رنگی از حنا نشناختیم چشم‌بندی بی‌تمیزی را نمی‌باشد علاج****حسن عریان بود ما غیر از فنا نشناختیم جهل موج و کف به فهم راز دریا روشن است****عشق مستغنی است گر ما و شما نشناختیم عالم از کیفیت رد و قبول آگاه نیست****چون نفس یکسر برو را از بیا نشناختیم فهم واجب نیست ممکن تا ابد از ممکنات****اینکه ما نشناختیمت از کجا نشناختیم بی‌نیازی از تمیز عین و غیر آزاده است****جرم غفلت نیست بی‌بود که ما نشناختیم صبر اگر می‌بود ابرام طلب خجلت نداشت****ما اجابت را دو دم پیش از دعا نشناختیم زین تماشا بیدل از وحشت عنانیهای عمر****دیده و دانسته بگذشتیم یا نشناختیم غزل شمارهٔ 2342: حسرتی در دل نماند از بسکه ما واسوختیم

حسرتی در دل نماند از بسکه ما واسوختیم****یک دماغی داشتیم آن هم به سودا سوختیم کس درین محفل زبان‌دان گداز دل نبود****چون سپند از خجلت عرض تمنا سوختیم نشئهٔ تحقیق ما را شعلهٔ جواله‌کرد****گرد خودگشتیم چندانی‌که خود را سوختیم حال هم وهم است از مستقبل اینجا دم مزن****آتش ما شد بلند امروز و فردا سوختیم در چراغان وفا تأثیر شوق دیگر است****خواب درچشم تماشا سوخت تا ما سوختیم یک قدم وحشت ادا شد گرمی جولان شوق****همچو برق از جادهٔ نقش کف پا سوختیم اضطراب شعله ی ما داغ افسردن نداشت****چون نفس از خواهش آرام دلها سوختیم در دیار ما جو شمع از بسکه قحط درد بود****تا شود یک داغ پیدا جمله اعضا سوختیم از نشان و نام ما بگذرکه ما بیحاصلان****دفتر خود یک قلم در بال عنقا سوختیم صرفهٔ ما نیست بیدل خدمت دیر و حرم****شمع خود در هرکجا بردیم خود را سوختیم غزل شمارهٔ 2343: یاد آن فرصت که ما هم عذر لنگی داشتیم

یاد آن فرصت که ما هم عذر لنگی داشتیم****چون شرر یک پر زدن ساز درنگی داشتیم دل نیاورد از ضعیفی تاب درد انتظار****ورنه ما هم شیشه‌واری نذر سنگی داشتیم عافیت چون موج شست از نقش ماگرد نمود****تا شکست دل پر افشان بود رنگی داشتیم یأس گل‌کرد از نفس آیینهٔ ما صاف شد****آرزو چندانکه می‌جوشید رنگی داشتیم خودنمایی هر قدر باشد تصور همتست****نام تا آیینهٔ ما بود ننگی داشتیم عشق نپسندید ما را هرزه صید اعتبار****ورنه در کیش اثر عبرت خدنگی داشتیم نالهٔ ما گوش کردن صرفهٔ یاران نکرد****در نفس با این ضعیفیها تفنگی داشتیم جز فرو رفتن به جیب عجز ننمودیم هیچ****همچو شمع آیینه درکام نهنگی داشتیم حیرت آن جلوه ما را با خود آخر صلح داد****ورنه تا مژگان بهم می‌خورد جنگی داشتیم تا سپند ما به حرف آمد خموشی دود کرد****بیتو در محفل نوای سرمه رنگی داشتیم هر قدر واگشت مژگان دلبر از ما دور ماند****چشم تا پوشیده بود آغوش تنگی داشتیم زندگی بیدل دماغ خلق در اوهام سوخت****ما هم از هستی همین معجون بنگی داشتیم غزل شمارهٔ 2344: یاد آن فرصت که عیش رایگانی داشتیم

یاد آن فرصت که عیش رایگانی داشتیم****سجده‌ای چون آستان بر آستانی داشتیم یاد آن سامان جمعیت‌که در صحرای شوق****بسکه می‌رفتیم از خود کاروانی داشتیم یاد آن سرگشتگی‌کز بستنش چون‌گردباد****در زمین خاکساری آسمانی داشتیم یاد آن غفلت‌که ازگرد متاع زندگی****عمر دامن چیده بود و ما دکانی داشتیم گرد آسودن ندارد عرصهٔ جولان هوش****رفت آن کز بیخودی ضبط عنانی داشتیم دست ما و دامن فرصت که تیر ناز او****در نیستان بود تا ما استخوانی داشتیم ذوق وصلی گشت برق خرمن آرام ها****ورنه ما در خاک نومیدی جهانی داشتیم ای برهمن بیخبر ازکیش همدردی مباش****پیش ازین ما هم بت نامهربانی داشتیم هر قدر او چهره می‌افروخت ما می‌سوختیم****در خور عرض بهار او خزانی داشتیم در سر راه خیالش از تپیدنهای دل****تا غباری بود ما بر خود گمانی داشتیم دست ما محروم ماند آخر ز طوف دامنش****خاک نم بودیم گرد ناتوانی داشتیم روز وصلش باید از شرم آب گردیدن که ما****در فراقش زندگی کردیم و جانی داشتیم خامشی صد نسخه آهنگ طلب شیرازه بست****مدعا گم بود تا ساز بیانی داشتیم شوخی رقص سپند آمادهٔ خاکستر است****سرمه سایی بود اگر ذوق فغانی داشتیم جرات پرواز هرجا نیست بیدل ور نه ما****در شکست بال فیض آشیانی داشتیم غزل شمارهٔ 2345: جبههٔ فکر ز خجلت عرق افشان کردیم

جبههٔ فکر ز خجلت عرق افشان کردیم****در شبستان خیال که چراغان کردیم دل هر ذر‌هٔ ما تشنهٔ دیدار تو بود****چشم بستیم و هزار آینه نقصان کردیم هرکه از سعی طلب دامنی آورد به دست****ما به‌فکر تو فتادیم و گریبان کردیم یارب آیینهٔ دیدار نماید خرمن****تخم اشکی که به یاد تو پریشان کردیم گل وارستگی از گلشن اسباب جهان****خاکساریست که چون دست به دامان کردیم وسعت‌آباد جنون وحشت شوقی می‌خواست****دامنی چند فشاندیم و بیابان کردیم هر چه گل کرد ز ما جوهر خاموشی بود****همچو شمع از نفس سوخته توفان کردیم اشک تا آبلهٔ پا همه دل می‌غلتید****آه جنسی که نداریم چه ارزان کردیم آشیان در تپش بسمل ما داشت بهار****رنگها ریخت ز بالی که پر افشان کردیم عجز رفتار ز ما اشک دمانید چو شمع****صد قدم آبله آرایش مژگان کردیم در بساطی که سر و برگ طرب سوختن است****فرض کردیم که ما نیز چراغان کردیم بیدل از کلفت مخموری صهبای وصال****چون قدح از لب زخم جگر افغان‌کردیم غزل شمارهٔ 2346: دیده را باز به دیدار که حیران کردیم

دیده را باز به دیدار که حیران کردیم****که خلل در صف جمعیت مژگان کردیم بسکه آشفته نگاهی سبق غفلت ماست****مژه را هم رقم خواب پریشان کردیم غیر وحشت نشد از نشئهٔ تحقیق بلند****می به ساغر مگر از چشم غزالان کردیم زبن دو تا رشته‌که هر دم نفسش می‌خوانند****مفت ما بود که چون صبح گریبان کردیم خاک خجلت به سرچشم چه طاعت چه‌گناه****هر چه کردیم درین کلیهٔ ویران کردیم عرصهٔ کون و مکان وسعت یک گام نداشت****چون نگه بیهده اندیشهٔ جولان کردیم رهزنی داشت اگر وادی بی‌مطلب عشق****عافیت بود که زندانی نسیان کردیم موج ما یک شکن از خاک نجوشید بلند****بحر عجزیم که در آبله توفان کردیم سوختن انجمن آرای هوس بود چو شمع****داغ را مغتنم دیدهٔ حیران کردیم حاصل از هستی موهوم نفس دزدیدن****اینقدر بود که بر آینه احسان کردیم تازه‌رویی ز دل غنچهٔ ما صحرا ریخت****آنقدر جبهه گشودیم که دامان کردیم عشق در عرض وفا انجمن معشوقست****چشم‌بندی‌که به این پیکر عریان کردیم بیدل از بسکه تنک مایهٔ دردیم چو شمع****صد نگه آب شد و یک مژه‌گریان‌کردیم غزل شمارهٔ 2347: دوش‌کز دود جگر طرح شببشان‌کردیم

دوش‌کز دود جگر طرح شببشان‌کردیم****شرری جست ره ناله چراغان‌کردیم دهر توفانکدهٔ شوق سراسر زدگی است****گرد دل داشت به هر دشت‌که جولان‌کردیم لغزشی داشت ره عشق‌که درگام نخست****طوف آسودگی آبله پایان کردیم صبح این میکده گم بود درآغوش خمار****ما هم از شوخی خمیازه گریبان کردیم وسعت عیش جهان در خور خرسندی بود****عالمی را ز دل تنگ به زندان کردیم بی‌تویک غنچهٔ آسوده درتن باغ نماند****هر چه همرنگی دل داشت پریشان کردیم هر نفس چاک گریبان بهاری دارد****در جگر بوی گل کیست که پنهان کردیم حاصل سینه برآتش زدن ما چو سپند****اینقدر بود که یک ناله به سامان کردیم همچو مژگان ز تماشاکدهٔ عالم رنگ****حاصل این بود که خمیازه به دامان کردیم هیچ عیشی به تماشای دل حیران نیست****به خیال آینه چیدیم و چراغان کردیم به تنزل عرق سعی ندامت‌گل‌کرد****آنچه گم شد ز جبین بر مژه تاوان کردیم فکر خوبش است سرانچام دو عالم بیدل****همه کردیم اگر سر به گریبان کردیم غزل شمارهٔ 2348: از چاک گریبان به دلی راه نکردیم

از چاک گریبان به دلی راه نکردیم****کار عجبی داشت جنون آه نکردیم دل تیره شد آخر ز هوایی که به سر داشت****این آینه را از نفس آگاه نکردیم فرصت‌شمری‌های نفس بال امل زد****پرواز شد آن رشته که کوتاه نکردیم هر چند به صد رنگ دمیدیم درین باغ****پرواز طرب جز به پر کاه نکردیم چون شمع که از خویش رود سر به گریبان****نقش قدمی نیست که ما چاه نکردیم صد دشت به هر کوچه دویدیم و لیکن****خاکی به سر از دوری آن راه نکردیم ماندیم هوس شیفتهٔ کثرت موهوم****از گرد سپه رو به سوی شاه نکردیم در وصل ز محرومی دیدار مپرسید****شب رفت و نگاهی به رخ ماه نکردیم چون سایه به حرمانکدهٔ فرصت هستی****روز سیهی بود که بیگاه نکردیم بیدل تو عبث خون مخور از خجلت تحقیق****ماییم که خود را ز خود آگاه نکردیم غزل شمارهٔ 2349: چشم پوشیدیم و برما و من استغنا زدیم

چشم پوشیدیم و برما و من استغنا زدیم****از مژه بر هم زدن بر هر دو عالم پا زدیم وحدت آغوش وداع اعتبارات است و بس****فرع تا با اصل جوشد شیشه بر خارا زدیم ذوق آزادی قسم بر مشرب ما می‌خورد****خاک ما چندان پریشان شد که بر صحرا زدیم نسخهٔ اسباب از مضمون دل بستن تهی است****انتخابی بود نومیدی کزین اجزا زدیم حیرت‌آباد است اینجا کو قدم برداشتن****اینقدرها بس که دامان مژه بالا زدیم بوی می صد شعله رسوا شد که با صبح الست****یک شرر چشمک به روی پنبهٔ مینا زدیم بسکه بی‌تعداد شد ساز مقامات کرم****چون نوای سایلان ما نیز بر درها زدیم هیچ آشوبی به درد غفلت امروز نیست****شد قیامت آشکار آن دم که بر فردا زدیم ای تمنا نسخه‌ها نذر توّهم کن که ما****مسطری بر صفحه از موج پر عنقا زدیم حسرت اسباب و برق بی‌نیازی عالمیست****دل تغافل آتشی افروخت بر دنیا زدیم پیشتر ز آشوب کثرت وحدتی هم بوده است****یاد آن موجی که ما بیرون این دریا زدیم شام غفلت گشت بیدل پردهٔ صبح شعور****بسکه عبرت سرمه‌ها در دیدهٔ بینا زدیم غزل شمارهٔ 2350: بی‌تکلف گرگدا گشتیم و گر سلطان شدیم

بی‌تکلف گرگدا گشتیم و گر سلطان شدیم****دور از آن در آنچه ننگ قدرها بود آن شدیم عجز توفان کرد محو الفت امکان شدیم****ریخت قدرت بال و پر تا گرد این دامان شدیم جز فناگویند رنج زندگی را چاره نیست****از چه یارب تشنهٔ این درد بی‌درمان شدیم راحتی گر بود در کنج خموشی بوده است****بر زبانها چون سخن بیهوده سرگردان شدیم بی‌حجاب رنگ نتوان دید عرض نوبهار****پیرهن‌کردیم سامان هر قدر عریان شدیم مشت خاک تیره را آیینه‌کردن حیرت است****جلوه‌ای‌کردی‌که ما هم دیدهٔ حیران شدیم از چراغ ما ز هستی دامنی افشاند عشق****بی‌زبان بودیم داغ شکر این احسان شدیم آتش ما از ضعیفی شعله‌ای پیدا نکرد****چون چراغ حیرت از آیینه‌ها تابان شدیم در عبادتگاه ذوق نیستی مانند اشک****سجده‌ای‌کردیم و با نقش قدم یکسان شدیم دردسرکمتر چه لازم با فنون پرداختن****عالمی سودای دانش پخت و ما نادان شدیم بسکه ما را شعلهٔ درد وداع از هم‌گداخت****آب گشتیم و روان از دیدهٔ یاران شدیم در تماشایت علاج حیرت ما مشکل است****چشم چون آیینه تا واگشت بی‌مژگان شدیم احتیاج غیر بیدل ننگ دوش همت است****همچو خورشید از لباس عاریت عریان شدیم غزل شمارهٔ 2351: قابل بار امانتها مگو آسان شدیم

قابل بار امانتها مگو آسان شدیم****سرکشیها خاک شد تا صورت انسان شدیم در عدم جنس محبت قیمت کونین داشت****تا نفس واکرد دکان همچو باد ارزان شدیم ای بسا نقشی‌که آگاهی به یاد ما شنید****تاکنون زیب تغافلخانهٔ نسیان شدیم گفتگو عمری نفسها سوخت تا انجام کار****همچو شمع کشته در زیر زبان پنهان شدیم سود اگر در پرده خون می‌شد زیانی هم نبود****چون مه از عرض کمال آیینهٔ نقصان شدیم پیکر ما را چوگردون بی سبب خم‌کرده‌اند****در میان گویی نبود آندم که ما چوگان شدیم غنچهٔ ما عرض چندین برگ گل در بار داشت****یک گرببان چاک اگر کردیم صد دامان شدیم هرکسی ویرانهٔ خود را عمارت می‌کند****ما به تعمیر دل بی پا و سر ویران شدیم آینه در زنگ مژگانی بهم آورده بود****چشم تا وا شد به روی نیک و بد حیران شدیم بی تمیزی داشت ما را نازپرورد غنا****آخر از آدم شدن محتاج آب و نان شدیم زین لباس سایگی کز شرم هستی تیره است****نور او پوشید ما را هر قدر عریان شدیم اینقدرها حسرت آغوش هم می‌بوده است****هرکه شد چشم تماشای تو ما مژگان شدیم هیچ نتوان بست نقش خجلت ازکمفرصتی****رنگ ما پیش از وفا بشکست اگر پیمان شدیم پشت دستی هم نشد ریش از ندامتهای خلق****طبع ما وقتی پشیمان شد که بی‌دندان شدیم بیدل از ما عالمی با درس معنی اشناست****ما به فهم خود چرا چون حرف و خط نادان شدیم غزل شمارهٔ 2352: عشق هویی زد به صد مستی جنون باز آمدیم

عشق هویی زد به صد مستی جنون باز آمدیم****باده شورانگیخت بیرون خم راز آمدیم آینه صیقل زدن بی صید تمثالی نبود****سینه در یادت خراشیدیم وگلباز آمدیم جسم خاکی گر نمی‌بود اینقدر شوخی که داشت****بیشتر زین سرمه باب چشم غماز آمدیم چون سحر زین یک تبسم قید نیرنگ نفس****با همه پرواز آزادی قفس ساز آمدیم آشیان پرداز عنقا بود شوق بی‌نشان****گفت‌وگوی رنگ بالی زد به پرواز آمدیم دوری آن مهر تابان نور ما را سایه کرد****بهر این روز سیه زان عالم ناز آمدیم لب گشودن انحراف جادهٔ تسلیم بود****شکر هم‌گر راهبر شد شکوه پرداز آمدیم نغمهٔ ما برشکست ساز محمل می‌کشد****سرمه رفتیم آنقدر از خودکه آواز آمدیم از کفی خاک این‌قدر گرد قیامت حیرت است****بی تکلف سحر جوشیدیم و اعجاز آمدیم اول و آخر حسابی از خط پرگار داشت****چون بهم پیوست بی‌انجام و آغاز آمدیم فرعها را از رجوع اصل بیدل چاره نیست****راهها سر بسته بود آخر به خود باز آمدیم غزل شمارهٔ 2353: فرصت‌کمین پرواز چون نالهٔ سپندیم

فرصت‌کمین پرواز چون نالهٔ سپندیم****چندان که سر به جیبیم چین گشتهٔ کمندیم طاقت به زیر گردون خفت شکار پستی است****هرگاه پر شکستیم زبن آشیان بلندیم پرواز خاک غافل در دیده‌ها غبار است****عمری‌ست از فضولی ردیم ناپسندیم امروز هیچکس نیست شایستهٔ ستودن****مضمون تهمتی چند با ناقصان چه بندیم از بس رواج دارد افسانه‌های باطل****چون حرف حق درین بزم تلخیم گرچه قندیم نامحرمان چه دانند شان عسل چه دارد****در خانه‌ها حلاوت بیرون در گزندیم ظلم است مرهم لطف از ما دربغ‌کردن****چون داغ سوزناکیم چون زخم دردمندیم از اشک شمع گیرید معیار عبرت ما****آن سر که می‌کشیدیم آخر به پا فکندیم شیرینی هوسها فرهاد کرد ما را****فرصت به جانکنی رفت دل از جهان نکندیم آفاق کسوت شور تا کی به وهم بافد****ماتم خروش عبرت زین نیلگون پرندیم بیدل درین ستمگاه از درد ناامیدی****بسیار گریه کردیم اکنون بیا بخندیم غزل شمارهٔ 2354: تا سایه صفت آینه از زنگ زدودیم

تا سایه صفت آینه از زنگ زدودیم****خورشید عیان گشت مثالی که نمودیم خون در جگر از حسرت دیدار که داریم****آیینه چکید از رگ آهی که گشودیم امروز به یادیم تسلی چه توان کرد****ماییم که روزی دو ازین پیش تو بودیم رنگی ننمودیم کزو یأس نخندید****چون غیب خجالت‌کش اوضاع شهودیم نتوان طرف نیک و بد اهل جهان بود****از سیلی اوهام چو افلاک کبودیم تا در دل از اندیشه غبار نفسی هست****یک دهر قیامتکدهٔ گفت و شنودیم یکتایی و آرایش تمثال چه حرفست****گفتند دل است آینه باور ننمودیم زین بیش خجالت‌کش غفلت نتوان زیست****ای شبهه‌پرستان عدم است اینکه چه بودیم بیدل ز تمیز اینقدرت شبهه فروشی‌ست****ورنه به حقیقت نه زیانیم و نه سودیم غزل شمارهٔ 2355: جز حیرت ازین مزرعه خرمن ننمودیم

جز حیرت ازین مزرعه خرمن ننمودیم****عبرت نگهی کاشت که آیینه درودیم در زیر فلک بال نگه وا نتوان کرد****عمریست که واماندهٔ این حلقهٔ دودیم فریاد که درکشمکش وهم تعلق****فرسود رگ ساز و جنونی نسرودیم عبرتکدهٔ دهر غبار هوسی داشت****ما نیز نگه‌واری ازین سرمه ربودیم پیدایی ما کَون و مکان از عدم آورد****جا نیز نبوده‌ست به جایی که نبودیم آیینه جز آرایش تمثال چه دارد****صفریست تحیر که بر آن جلوه فزودیم از شور دل‌گمشده سرکوب جرس شد****دستی که به یاد تو درین مرحله سودیم از جادهٔ تسلیم گذشتن چه خیال است****چون شمع ز سر تا قدم احرام سجودیم فرداست که باید ز دو عالم مژه بستن****گر یک دو سه روزی به تماشا نغنودیم بیدل چه خیالست ز ما سعی اقامت****دیریست چو فرصت به گذشتن همه زودیم غزل شمارهٔ 2356: خاک نمیم امروز دی محو یاد بودیم

خاک نمیم امروز دی محو یاد بودیم****در عالمی‌که هستیم شادیم و شاد بودیم درکوه آتش سنگ در باغ جوهر رنگ****با این متاع موهوم در هر مزاد بودیم چاک جگرکجا بود مژگان تر کرا بود****با داغ این هوسها در اتحاد بودیم اجزای ما ز شوخی ناکام رفت بر باد****گر می‌نشست این‌گرد نقش مراد بودیم عشق مقام ما را با خود خیالها بود****در نرد اعتبارات خال زیاد بودیم رسم حضور و غیبت‌کم داشت محفل انس****فارغ ز خیر مقدم تأخیر باد بودیم بستیم ازتعلق بر دوش فطرت آخر****افسردنی که گویی یکسر جماد بودیم فطرت ز ما جنون خواند تحقیق چشم خواباند****چون نقش بال عنقا پر بی‌سواد بودیم گر از فرامشانیم امروز شکوه ازکیست****زین پیش هم کسی را ما کی به یاد بودیم غزل شمارهٔ 2357: درکارگاه تحقیق غیر از عدم نبودیم

درکارگاه تحقیق غیر از عدم نبودیم****امروز از تو باغیم دی خاک هم نبودیم از ما چه خواهد انصاف جز عرض بی‌نشانی****آیینهٔ سکندر یاجام جم نبودیم نی دیرجای ما شد نی‌کعبه متکا شد****در هرکجا رسیدیم ثابت قدم نبودیم همت چه سر فرازد اندیشه بر چه نازد****اینجا صمد نگشتیم آنجا صنم نبودیم پرواز تاکجاها شهرت طرازد از ما****در آشیان عنقا طبل و علم نبودیم شایستهٔ هنر را کس از وطن نراند****در ملک نیستی هم پر محتشم نبودیم در عرصهٔ تخیل گرد حدوث تا کی****ای غافل اینقدرها ننگ قدم نبو‌دیم اکنون به قدر امواج باید قلم به خون زد****تا چشمه درنظربود عبرت رقم نبودیم نام طلوع خورشید شهرت نمای صبحست****تا او نکرد شوخی ما متهم نبودیم ناقدردانی از ما پوشید چشم یاران****هر چند خاک بودیم از سرمه کم نبودیم تا در خیال جاکرد تمییز آب وگوهر****بیدل من و تو گویا هرگز به هم نبودیم غزل شمارهٔ 2358: جغد ویرانهٔ خیال خودیم

جغد ویرانهٔ خیال خودیم****پر فشان لیک زیر بال خودیم شمع بخت سیه چه افروزد****آتش مردهٔ زگال خودیم رنگ کو تا عدم بگرداند****عالمی رفت و ما به حال خودیم غم اوج حضیض جاه کراست****عشرت فقر بی‌زوال خودیم کو قیامت چه محشر ای غافل****فرصت اندیش ماه و سال خودیم دور ما را نه سبحه‌ای‌ست نه جام****گردش رنگ انفعال خودیم باده در جام و نشئه مخموری****هجر پروردهٔ وصال خودیم بحر در جیب و خاک لیسیدن****چقدر تشنهٔ زلال خودیم غیر ما کیست حرف ما شنود****گفت‌وگوی زبان لال خودیم دوری از خود قیامتست اینجا****بی‌تو زحمت‌کش خیال خودیم شمع آسودگی چه امکانست****تا سری هست پایمال خودیم از که خواهیم داد ناکامی****بیدل بیکسی مآل خودیم غزل شمارهٔ 2359: چون نگه عمریست داغ چشم حیران خودیم

چون نگه عمریست داغ چشم حیران خودیم****زیر کوه از سایهٔ دیوار مژگان خودیم دعوی هستی سند پیرایهٔ اثبات نیست****اینقدر معلوم می‌گردد که بهتان خودیم وحشت صبحیم ما راکو سر و برگی دگر****یعنی از خود می‌رویم و گرد دامان خودیم سخت جانی عمر صرف ژاژخایی کردن‌ست****همچو سوهان پای تا سر وقف دندان خودیم شیشهٔ ما را در این بزم احتیاج سنگ نیست****از شکست دل مقیم طاق نسیان خودیم نقد ما با فلس ماهی هم رواج افتاده است****درهم بیحاصل بیرون همیان خودیم عمر وهمی در خیال هیچ ننمودن گذشت****آنقدر کایینه نتوان گشت حیران خودیم نعمت فرصت غنیمت پرور توفیر ماست****میزبان عر ض بهار توست و مهمان خودیم سیر دریا قطره را در فکر خویش افتادنست****دامن آن جلوه در دست از گریبان خودیم چشم می‌بایدگشودن جلوه‌گو موهوم باش****هر قدر نظاره می‌خندد گلستان خودیم همچو مژگان شیوهٔ بی‌ربطی ما حیرتست****گر بهم آییم یکسر دست و دامان خودیم گوهر اشکیم بیدل ازگداز ما مپرس****اینقدر آب از خجالت‌وضع عریان خودیم غزل شمارهٔ 2360: خلوت‌پرست گوشهٔ حیرانی خودیم

خلوت‌پرست گوشهٔ حیرانی خودیم****یعنی نگاه دیدهٔ قربانی خودیم ما را چو صبح باگل تعمیرکار نیست****مشتی غبار عالم ویرانی خودیم لاف بقا و زندگی رفته نازکیست****لنگر فروش کشتی توفانی خودیم موگشته‌ایم و نقش خیال تو مشق ماست****حیران صنعت قلم مانی خودیم پر هرزه بود چشم‌گشودن دین بساط****چون شمع جمله اشک پشیمانی خودیم جمعیت از غبار هوای رمیده است****صبح جنون بهار پریشانی خودیم چون اشک راز ما به هزار آب شسته‌اند****آیینهٔ خجالت عریانی خودیم خاک فسرده خواری جاوید می‌کشد****عمریست پایمال تن‌آسانی خودیم دیوار رنگ منع خرام بهار نیست****ای خام فطرتان همه زندانی خودیم بیدل چوگردباد ز آرام ما مپرس****عمریست درکمند پرافشانی خودیم غزل شمارهٔ 2361: عزت کلاه بی سر و سامانی خودیم

عزت کلاه بی سر و سامانی خودیم****صد شعله نازپرور عریانی خودیم آیینه نقشبند گل امتیاز نیست****محو خیال خانهٔ حیرانی خودیم گوهر خمار بستر و بالین نمی‌کشد****سر درکنار زانوی غلتانی خودیم پر می‌زنیم و هیچ به جایی نمی‌رسیم****وامانده‌های وحشت مژگانی خودیم دوران سر ز سبحهٔ ما کم نمی‌شود****وانگاه تر دماغ مسلمانی خودیم با آفتاب ذره چه نسبت عیان کند****دلدار باقی خود و ما فانی خودیم چون کوه ناله نیز ز ما سر نمی‌کشد****از بسکه زبر بارگرانجانی خودیم پوشیدگی ز هیأت آفاق برده‌اند****حیرت قبای چارهٔ عریانی خودیم خاکستریم و شعله ما آرمیده نیست****آیینهٔ کمین پر افشانی خودیم ما را ز تیره بختی ما می‌توان شناخت****چون سایه یکقلم خط پیشانی خودیم بیدل به جلوه‌گاه حقیقت‌که می‌رسد****ما غافلان تصور امکانی خودیم غزل شمارهٔ 2362: سودیم سراپا و به پایی نرسیدیم

سودیم سراپا و به پایی نرسیدیم****از خویش گذشتیم و بجایی نرسیدیم کردیم گل از عالم اندیشهٔ قدرت****دستی که به دامان دعایی نرسیدیم شیرینی‌گفتار ز ما ذوق عمل برد****چون وعدهٔ ناقص به وفایی نرسیدیم تا رخت نبردیم به سر چشمهٔ خورشید****چون سایه به صابون صفایی نرسیدیم واماندن ما زحمت پای دگرانست****ای آبله ما نیز بجایی نرسیدیم آن بی‌پر و بالیم‌که در حسرت پرواز****گشتیم غبار و به هوایی نرسیدیم ای بخت سیه نوحه به محرومی ماکن****آیینه شدیم و به لقایی نرسیدیم افسانهٔ هستی چقدر خواب فسون داشت****مردیم و به تعبیر فنایی نرسیدیم مطلب به نفس سرمه شد از درد تپیدن****فریاد که آخر به صدایی نرسیدیم شبنم همه تن آب شد از یک نظر اینجا****ما هرزه نگاهان به حنایی نرسیدیم بیدل من و گرد سحر و قافلهٔ رنگ****رفتیم به جایی که به جایی نرسیدیم غزل شمارهٔ 2363: صد شکرکه جز عجز گیاهی ندمیدیم

صد شکرکه جز عجز گیاهی ندمیدیم****فری ندمیدیم و کلاهی ندمیدیم تا آبله پایی نکشد رنج خراشی****خاری نشدیم از سر راهی ندمیدیم حسرت چه اثر واکشد از حاصل مطلب****بر هیچکس افسون نگاهی ندمیدیم چون آه هوس هرزه دوی ریشهٔ ما سوخت****اما ز دل سوخته گاهی ندمیدیم صد رنگ گل افشاند نفس لیک چه حاصل****یک ریشه به کیفیت آهی ندمیدیم سرتا قدم ما به هوس سرمه شد اما****در سایهٔ مژگان سیاهی ندمیدیم بر ابرکرم تهمت خشکی نتوان بست****کو قابل عفو تو گناهی ندمیدیم فریاد کزین مزرعهٔ سوخته حاصل****آخر مژه بستیم و نگاهی ندمیدیم گلخن چمنی داشت که گلزار ندارد****از ناکسی آخر پر کاهی ندمیدیم بر باد ندادیم درین عرصه غباری****زان رنگ فسردیم که گاهی ندمیدیم بیدل تو برون تاز که ما وهم‌پرستان****چندانکه نشستیم به راهی ندمیدیم غزل شمارهٔ 2364: برکاغذ آتش زده هر چند سواریم

برکاغذ آتش زده هر چند سواریم****فرصت شمران قدم آبله داریم چون شمع تلاش همه زین بزم رهایی است****گل می‌دمد آن خار که از پا به در آریم دل مغتنم فرصت اقبال حضوریست****تا آینه با ماست تماشایی یاریم گر دقت فطرت ورق خاک تکاند****ماییم که پیدا و نهان خط غباریم روزی دو نفس گرمی هنگامهٔ نازست****هر چند فروز‌یم همان شمع مزاریم زهاد اگر غرهٔ نیرنگ بهشتند****ماهم پر طاووس به سر چون نگذاریم کمفرصتی از ما نکند ننگ فضولی****پرواز در آتش فکن سعی شراریم از وصل تعین به غلط کرده فراهم****اجزای من و ما که بهم ربط نداریم آن قطرهٔ خونی‌که بجوشیم بهم‌گر****بیگانه‌تر از توأمی دانهٔ باریم کس جوهر ادراک بد و نیک ندارد****از آینه پرسید که ما با که دچاریم باید الم خامهٔ نقاش کشیدن****بر هر سر رحمت سر صد قافله باریم بیدل چه توان کرد به محرومی قسمت****ما خشک‌لبان ساغر دریا به کناریم غزل شمارهٔ 2365: عمرها شد عرق از هستی مبهم داریم

عمرها شد عرق از هستی مبهم داریم****چون سحر در نفس آیینهٔ شبنم داریم قدردان چمن عافیت خویش نه‌ایم****چه توان کرد نصیب از گل آدم داریم یک نفس آینهٔ انس نپرداخت نفس****فهم کن اینهمه بهر چه ز خود رم داریم کم و بیش آنچه‌کسی داشت رهاکرد و گذشت****فرض کردیم کزین داشته ما هم داریم زندگی پردهٔ سحر است چه باید کردن****عشرت هر دو جهان زین دو نفس غم داریم نگسست از دل ما حسرت ایام وصال****دامن رفته ز دستی‌ست که محکم داریم با همه ذوق طلب طاقت دیدار کراست****این هوس به که بر آیینه مسلم داریم غیرتسلیم ز ما هیچ نمی‌آید راست****پا و سر چون خط پرگار به یک خم داریم گر فضولی نشود ممتحن بست و گشاد****گنجها برکف دستی است که بر هم داریم عذر احباب تلافیگر آزار مباد****کوشش زخم به سامان چه مرهم داریم با همه ربط وفاق این چه دل افشاریهاست****سبحه سان پا به سر آبله‌ای هم داریم شکر هم بیدل از آثار نفاق است اینجا****الفت آنگه گله پیداست حیا کم داریم غزل شمارهٔ 2366: تا خامه‌وار خود را از سعی وا نداریم

تا خامه‌وار خود را از سعی وا نداریم****مژگان قدم شمار است هر چند پا نداریم ناموس بی نیازی مهر لب سوالست****کم نیست حاجت اما طبع گدا نداریم بر ما نفس ستم کرد کز عافیت بر آورد****چون بوی‌گل به هر رنگ تاب هوا نداریم باید چو موج گوهر آسوده خاک گشتن****در ساحلیم اما غیر آشنا نداریم زین خاکدان چه لازم بر خاستن به منت****ای سایه خواب مفتست ماهم عصا نداریم عنقا دماغ امنیم درکنج بی‌نشانی****فردوس هم ندارد جایی‌که ما نداریم مهمانسرای دنیا خوان گستر نفاق است****بر هم خوریم یاران دیگر غذا نداریم در گوش ما مخوانید افسانهٔ اقامت****خواب بهار رنگیم پا در حنا نداریم نیرنگ وهم ما را مغرور ما و من کرد****گر هوش در گشاید کس در سرا نداریم ناقدردان رازیم از بی تأملی‌ها****عریانی آنقدر نیست بند قبا نداریم آیینه گرم دارد هنگامهٔ فضولی****آن جلوه بی‌نقاب است یا ما حیا نداریم زین تنگیی‌که دارد بیدل بساط امکان****ناگشته خالی از خویش امید جا نداریم غزل شمارهٔ 2367: تا چند به هر مرده و بیمار بگریم

تا چند به هر مرده و بیمار بگریم****وقتست به خود گریم و بسیار بگریم زبن باغ گذشتند حریفان به تغافل****تا من به تماشای گل و خار بگریم بر بیکسیم رحم نکردند رفیقان****فریاد به پیش که من زار بگریم دل آب نشد یک عرق از درد جدایی****یارب من بی شرم چه مقدار بگریم شمع ستم ایجاد نی‌ام این‌چه معاشست****کز خواب به داغ افتم و بیدار بگریم ای غفلت بیدرد چه هنگامهٔ‌کوریست****او در بر و من درغم دیدار بگریم تدبیرگداز دل سنگین نتوان کرد****چون ابر چه مقدار به کهسار بگریم چون شمع به چشمم نمی از شرم و وفا نیست****تا در غم وا کردن زنار بگریم ای محمل فرصت دم آشوب وداعست****آهسته که سر در قدم یار بگریم تاکی چو شرر سر به هوا اشک فشاندن****چون شیشه دمی چند نگونسار بگریم بر خاک درش منفعلم بازگذارید****کز سعی چنین یک دو عرق‌وار بگریم شاید قدحی پرکنم از اشک ندامت****می نیست درین میکده بگذار بگریم ناسور جگر چند کشد رنج چکیدن****بر سنگ زنم شیشه و یکبار بگریم هر چند ز غم چاره ندارم من بیدل****این چاره که فرمود که ناچار بگریم غزل شمارهٔ 2368: وقت‌ست کنم شور جنون عام و بگریم

وقت‌ست کنم شور جنون عام و بگریم****چون ابر بر آیم به سر بام و بگریم تا گرد ره هرزه دوی‌ها بنشیند****از آبله چشمی بکنم وام و بگریم چون ابر به صد دشت و درم اشک فشانی‌ست****کو بخت که یکجا کنم آرام و بگریم فرصت ز چراغ سحرم بال فشان رفت****از منتظرانم که شود شام و بگریم شاید نگهی صید کند دانهٔ اشکی****در راه تو چندی فکنم دام و بگریم چون شمع خموشم بگذارید مبادا****یادم دهد آغاز ز انجام و بگریم دور از نگهت حاصلم این بس که درین باغ****چشمی دهم آب ازگل بادام و بگریم نومید وصالم من بیدل چه توان‌کرد****دل خوش‌کنم ای‌کاش به این نام و بگریم غزل شمارهٔ 2369: فریاد کز توهم نامحرم حضوریم

فریاد کز توهم نامحرم حضوریم****خفاش بی‌نصیبیم ظلمت‌شناس نوریم زان دم که دامن کل رفته‌ست از کف ما****در احتیاج هر جزو مجنونتر از ضروریم پیوند هیچ دارد از آگهی گسستن****ناآشنای خویشیم بیگانهٔ شعوریم ما را نمی‌توان یافت بیرون از این دو عبرت****یا ناقص‌الکمالیم یا کامل‌القصوریم آشوب لن ترانی‌ست هنگامه ساز عبرت****زین کسوتی که داریم فانوس شمع طوریم خواه از تلاش همت خواه از تردد حرص****در هر صفت جهانی داریم و نا صبوریم در ساز ما نهفته‌ست احیای عالم وهم****عمری‌ست چون د‌م صبح توفان خروش صوریم هر کس به سعی بینش محرم سراغ ما نیست****در عرصهٔ خیالی گرد خرام موریم این انفعال جاوید یا رب کجا برد کس****گمگشتهٔ خفاییم آوارهٔ ظهوریم دوزخ ز شرمساری کوثر شود جبینش****گر اینقدر بداند ما را که از که دوریم رسوایی تعین نتوان به وهم پوشید****این به که چشم بندیم بند قبای عوریم بیدل زیارت ما روزی دو مغتنم گیر****از بس که خاکساریم کیفیت قبوریم غزل شمارهٔ 2370: خیز کز درس دویی سر خط عاری گیریم

خیز کز درس دویی سر خط عاری گیریم****جای شرم‌ست ز آیینه کناری گیریم دست و پاهای حنا بسته مکرر کردید****بعد ازین دامن بی‌رنگ نگاری گیریم نیستی صیقل آیینهٔ رحمت دارد****خاک‌گردیم و سر راه بهاری گیریم تا توان سینه به بوی گل و ریحان مالید****حیف پایی که درین دشت به خاری گیریم عمرها شد نفس سوخته محمل‌کش ماست****برویم از قدم ناقه شماری گیریم زندگی آب شد از کشمکش حرص و هوا****چند تازبم پی سگ که شکاری گیریم بنشینیم زمانی پس زانوی ادب****انتقام از تک و دو آبله واری گیریم ملک آفاق گرفتیم و گدایی باقیست****پادشاهیم اگر کنج مزاری گیریم دامن دشت عدم منتظر وحشت ماست****کاش از تنگی این کوچه فشاری گیریم دل سنگین ره صد قافله طاقت زده است****پرگرانیم بیا تا کم باری گیریم رحم بر بی کسی خویش ضرور است ضرور****مژه پوشیم و سر خود به‌کناری گیریم خاک این دشت هوس هیچ ندارد بیدل****مگر از هستی موهوم غباری گیریم غزل شمارهٔ 2371: پیمانهٔ غناکدهٔ بی‌مثالیم

پیمانهٔ غناکدهٔ بی‌مثالیم****پر نیست آنقدر که توان کرد خالیم شادم به‌کنج فقر کز ابنای روزگا‌ر****سیلی خور جواب نشد بی سوالیم خاک ضعیف مرکز صد شعله رنگ و بوست****غافل مشو ز وحشت افسرده بالیم آغوش مه پر است ز کیفیت هلال****بالیده گیر نقص ز صاحب کمالیم پستی گل بلندی نخلست ربشه را****در خاک خفته اینقدر از طبع عالیم از بس به رنگ نی پرم از انتظار درد****آغوش ناله می‌کند از خویش خالیم عمریست وحشتم نگه چشم حیرتیست****یادت نشانده است غبار غزالیم سامان طراز راحتم از سعی نارسا****افکنده خواب با همه جا فرش قالیم از بسکه ناله داشت نی بوریای فقر****مخمل نبرد صرفهٔ خواب از نهالیم فریاد کز فسردگی باغ اعتبار****هم جوهر چنار نشدکهنه سالیم آغوش حیرتم به چه تنگی گشوده‌اند****در من شکسته است چو گردون حوالیم نتوان به چشم داد سراغ نمود من****بیدل به یمن ضعف چو معنی خیالیم غزل شمارهٔ 2372: از کمال سرکشی عاجزترین عالمیم

از کمال سرکشی عاجزترین عالمیم****همچو مژگان پیش پایی تا به یاد آید خمیم ذره‌ایم اما پر است از ما جهان اعتبار****بیشی ما را حساب اینست کز هر کم کمیم بی وفاق آشفتگی می‌خندد از اجزای ما****در کتاب آفرینش جمله خط توأمیم عالم عجز و غرور از یکدگر ممتاز نیست****گر همه خاکیم و گر افلاک ناموس همیم تر دماغ انفعالیم از وفای ما مپرس****از تعین هر که پیشانی گشاید ما نمیم حسن را آغوش عشق اقبال ناز دیگر است****او تماشا ما تحیر، او نگین ما خاتمیم کو جنون تا مست عریانی برآییم از لباس****ور نه دامن تا گریبان دستگاه ماتمیم غیر رسوایی چه دارد شهرت اقبال پوچ****گر علم گردیم چون سرهای کل بی پرچمیم دستگاه کبر و ناز عاریت پیداست چیست****ما بچینی جمله فغفوریم با ساغر جمیم زین شکایت انجمن سامان گوش کر کنید****پنبه‌ای گر هست صد زخم زبان را مرهمیم مرده را بهر چه می‌پوشند چشم آگاه باش****خاک خلوتگاه اسرار است و ما نامحرمیم بیدل اینجا تیغ جرأت درکف کم فرصتی‌ست****چون سحر قطع نفس کم نیست پر نازک دمیم غزل شمارهٔ 2373: بی شبهه نیست هستی از بسکه ناتوانیم

بی شبهه نیست هستی از بسکه ناتوانیم****یا نقش آن تبسم یا موی آن میانیم نی منزلی معین نی جاده‌ای مبرهن****عمریست چون مه و سال بی مدعا روانیم تحقیق ما محالست فهمیدن انفعالست****دیگر بگو چه حالست فریاد بی‌زبانیم افسانهٔ من و ما نشنیدن است اولی****تا پنبه نیست پیدا بر گوش خود گرانیم زین جنسهاکه چون صبح غیر از نفس ندارد****چیدن چه احتمالست بر چیدن دکانیم منع عروج مقصد پیچ وخم نفسهاست****از خود بر آمدن کو حیران نردبانیم قید خیال هستی افسون نارسایی‌ست****پرنیست ورنه یک سر بیرون آشیانیم در خاک تیره بوده است هنگامهٔ تعین****از یک چراغ خاموش صد انجمن عیانیم تحقیق نارسایان چندین قیاس دارد****حرف نگفته‌ای را صد رنگ ترجمانیم یادی ز نقش پاکن بر بیش و کم حیاکن****ما را به خود رها کن تخفیف امتحانیم دردا که جوهر چشم از فهم ما نهان ماند****نامحرم زمینیم هر چند آسمانیم گلشن هوا ندارد صحرا فضا ندارد****امید جا ندارد دامن کجا فشانیم با خود اگر نسازیم بر الفت که نازیم****پر بی‌کسیم ناچار بر خویش مهربانیم ار کاف و نون دمیدیم غیر از عدم چه دیدیم****چیزی ز ما مخواهید ما حرف این دهانیم بیدل سراغ عنقا حرفیست بر زبانها****ماییم و نامی و هیچ بسیار بی نشانیم غزل شمارهٔ 2374: در رهت نا رفته از خود هر طرف سر می‌زنیم

در رهت نا رفته از خود هر طرف سر می‌زنیم****همچو مژگان بیخبر در آشیان پر می‌زنیم چون سحر خمیازه آغوش فنا رامی‌کند****ما ز فرصت غافلان سرخوش که ساغر می‌زنیم از خراش سینه مشق مدعا معلوم نیست****صفحه بیکار است مجهولانه مسطر می‌زنیم نیستم آگه تمنای دل بیمار چیست****ناله می‌بالد اگر پهلو به بستر می‌زنیم زین قدر گردی که دارد چون سحر جولان ما****می‌رسد چین بر فلک دامن اگر بر می‌زنیم چون شرر روشن سواد فطرتیم اما چه سود****نقطه‌ای تا گل کند آتش به بستر می‌زنیم بر نمی‌آید دل از زندانسرای وهم و ظن****هر قدر این مهره می‌تازد به ششدر می‌زنیم کعبه و بتخانه شغل انفعالی بیش نیست****حلقهٔ نامحرمی بیرون هر در می‌زنیم موج‌ها زین بحر بی‌پایان به افسردن رسید****نارسابیهاست ما هم فال گوهر می زنیم عاجزی برحیرت ما شرم جرات ختم‌کرد****لاف اگر مژگان زدن باشدکه‌کمتر می‌زنیم شش جهت برق است و ما را عجز مژگان داده‌اند****دست پیش هرکه برداریم بر سر می‌زنیم در فضای امتحان افسردگی پرواز ماست****طایر رنگیم بید‌ل بال دیگر می‌زنیم غزل شمارهٔ 2375: صبح تمنا دمید، دل چمنستان کنیم

صبح تمنا دمید، دل چمنستان کنیم****یوسف ما می‌رسد آینه سامان کنیم حاصل باغ مراد حوصله خواه وفاست****آنچه نگنجد به جیب تحفهٔ دامان کنیم ساز طرب دلگشاست نشئه ترنم نماست****مطرب ما تر صداست شیشه غزلخوان کنیم چشم وفا مشربان این همه بی‌نور چند****منتظر جلوه‌ایم ساز چراغان کنیم خوان بهار انجمن مایل این گلشن است****صد چمن اثبات ناز برگل و ریحان کنیم جبههٔ اندیشه را با قدم او سریست****به که درآن نقش پا سیر گریبان کنیم چشم دو عالم نشاط محو تماشای ماست****دیده به دیدار اگر یک مژه حیران کنیم قابل این آستان جبهه نداربم حیف****سبزهٔ خاک رهیم سجده به مژگان کنیم گردن ما تا ابد بستهٔ زنجیر اوست****قمری این گلشنیم طوق چه پنهان کنیم از لب جانبخش او یک دو نفس دم زنیم****مصر حلاوت شویم قند و گل ارزان کنیم هرزه درای هوس چند توان زیستن****لب به ثنایش دهیم بر نفس احسان کنیم بیدل اگر سبز شد دانه ز فیض سحاب****ما دل افسرده را در قدمش جان کنیم غزل شمارهٔ 2376: به هر جا رفته‌ام از خویشتن راه تو می‌پویم

به هر جا رفته‌ام از خویشتن راه تو می‌پویم****اگر نزدیک اگر دورم غبار آن سرکویم هوای ناوکی دارم که هر جاگل کند یادش****ببالد استخوان مانند شاخ گل به پهلویم به مضراب خیالی می‌کند توفان خروش من****زبان رشتهٔ سازم نمی‌دانم چه می‌گویم به گردون گر رسم از سجدهٔ شوقت نی‌ام غافل****چو ماه نو جبینی خفته در محراب ابرویم دوتا شد پیکر و آهی نبالید از مزاج من****نوا در سرمه خوابانیده‌تر از چنگ گیسویم نشاند آخر وداع فرصتم در خاک نومیدی****غباری از تپش واماندهٔ جولان آهویم تحیر خون شد از نیرنگ سحرآمیزی الفت****که من تمثال خود می‌بینم و آیینهٔ اویم به تکلیف بهارم می‌دهی زحمت نمی‌دانی****به جای گل دل خون‌گشته‌ای دارم که می‌بویم تمیز رنگ حالم دقت بسیار می‌خواهد****که من از ناتوانی در نظرها رستن مویم چو شمعم گر به این رنگست شرم‌ساز پیمایی****عرق گل می‌کنم چندان که رنگ خویش می‌شویم چو آن مویی که آرد در تصور کلک نقاشش****هنوز از ناتوانیها به پهلو نیست پهلویم به ضبط خود چه پردازد غبار ناتوان من****نسیم کویش از خود رفتنی می‌آورد سویم چنان محو تماشای گریبان خودم بیدل****که پندارم خیال او سری دارد به زانویم غزل شمارهٔ 2377: فسردن نیست ممکن دست بردارد ز پهلویم

فسردن نیست ممکن دست بردارد ز پهلویم****رگ خواب است چون مخمل ز غفلت هر سر مویم به رنگ پرتو خورشید عالم را به زرگیرم****اگر میل پر افشانی نماید رنگ از رویم ورق‌گردانده است از معنی تحقیق لفظ من****- بیاض نسخهٔ عبرت مراد چشم آهویم من و نشو و نمای سرکشی حاشا معاذالله****نهال جاده‌ام یک سجدهٔ هموار می‌رویم زبان لاف هم در مفلسی‌ها بسته می‌گردد****تهی دستی درین ویرانه کرد آخر دعاگویم درین گلشن بغیر از انفعالم نیست سامانی****گل چشمم همین عیبی‌ست گر رنگست و گر بویم به خواب نیستی موج دگر می‌زد غبار من****به این آوارگی یا رب‌که‌گردانید پهلویم ندارد چاره از دریا شکافی طالب گوهر****دلی‌گم‌کرده‌ام در عالم اسباب و می‌جویم ز طاق چین ابروی که افتادم نمی‌دانم****که گل کرده‌ست هر چینی شکست از هر بن مویم ضعیفی ننگ تغییر وفایم بر نمی‌دارد****چو نقش جبههٔ خود با دو عالم سجده یکرویم بضاعت نیست جزتسلیم در بار نیاز من****محبت کرد ایجاد از خمیدنهای ابرویم مرا سنجیدگی ایمن ز تشویق هوس دارد****زدام بال و پر فارغ چو شاهین ترازویم ز افسون شرر پروازی من ناله درگیرد****زبان شمعم و حرف پر پروانه می‌گویم ضعیفم آنقدربیدل‌که با صد شعله بیتابی****نچیند تا ابد دامن شکست رنگ در رویم غزل شمارهٔ 2378: نه لفظ از پرده می‌جوشد نه معنی می‌دهد رویم

نه لفظ از پرده می‌جوشد نه معنی می‌دهد رویم****همان یک رفتن دل می‌کند گرد آنچه می‌گویم مپرس ازمزرع بیحاصل نشو و نمای من****چو تخم اشک می‌کارم گداز ناله می‌رویم به چندین ناز خونم می‌چکد در پردهٔ حسرت****تغافل بسملم یعنی شهید تیغ ابرویم ندارم از هجوم ناتوانی رنگ گرداندن****به رنگ سایه گر آتش نهی در زیر پهلویم ز بس شخص نمودم آب شد از شرم پیدایی****عرق می‌چینم از آیینه گر تمثال می‌جویم تو فرصت وانما تا من کنم تدبیر آرایش****به رنگ دود شمع از شانه دارد شرم گیسویم به جا وامانده‌ام چون شمع لیک از ننگ افسردن****به دوش شعله محمل می‌کشد عجز تک و پویم نی‌ام گوهر که هر یکقطره آبم بگذرد از سر****اگرتوفان مدّ چون موج بوسد پای زانویم غرور هستی‌ام با تیغ نازش بر نمی‌آید****به این گردن که می‌بینی به صد باریکی مویم ز عدل ناتوانی ناله را با کوه می‌سنجم****درین بازار سنگ کم نمی‌گردد ترازویم چو شبنم تا درین گلزار عبرت چشم وا کردم****حیا غیر از عرق رنگی دگر نگذاشت بر رویم نگردی غافل از فیض سواد معنی‌ام بیدل****تماشا بر سحر می‌خندد ازگلهای شببویم غزل شمارهٔ 2379: به‌کنج نیستی عمریست جای خویش می‌جویم

به‌کنج نیستی عمریست جای خویش می‌جویم****سراغ خود ز نقش بوریای خویش می‌جویم هدایت آرزویم می‌کشم دستی به هر گنجی****درین ویرانه چون اعما عصای خویش می‌جویم جنون می‌آورد زین کاروان دنباله فهمیدن****جز آتش نیست گردی کز قفای خویش می‌جویم ز بس حسرت‌کمین جنس مطلبهای نایابم****ز هرکس هر چه‌گم شد من برای خویش می‌جویم جهانی آرزوها پخت و رفت از خود به ناکامی****دو روزی من هم اینجا خونبهای خویش می‌جویم خیالی کو که نتوان یافت نقش پردهٔ خاکش****سراغ هر چه خواهم ز‌یر پای خویش می‌جویم محیط از وضع موج آغوش پروازی نمی‌خواهد****من این بیگانگی از آشنای خویش می‌جویم چه مقدار از دماغ نارسایی ناز می‌بالد****که آن‌گل پیرهن را در قبای خویش می‌جویم به خاکستر نفس دزدیده‌ام چون شعله معذورم****بقایی کرده‌ام گم در فنای خویش می‌جویم نیستانی به ذوق ناله انشا کرده‌ام بیدل****ز چندین آستین دست دعای خویش می‌جویم غزل شمارهٔ 2380: شررواری ز فرصت رو نمای خویش می‌جویم

شررواری ز فرصت رو نمای خویش می‌جویم****نگاه واپسینم خونبهای خویش می‌جویم به غیر از خانمان‌سوزی مقامی نیست عاشق را****چو آتش گوشهٔ داغی برای خویش می‌جویم خرابیهای دل بی‌دام امیدی نمی‌باشد****شکست طرهٔ او از بنای خویش می‌جویم چو شمع کشته سامان تلاشم کم نمی‌گردد****سرگم کرده اکنون زیر پای خویش می‌جویم توان در صافی آیینه عرض نقشها دیدن****جهانی از دل بی‌مدعای خویش می‌جویم به گردون گر رسم زان آستان سر برنمی‌دارم****به هرجایم همان خود را به جای خویش می‌جویم بهارستان بیرنگ محبت رنگها دارد****به داغت بسکه ممنونم رضای خویش می‌جویم ضعیفی تاکجاها بست خم بر دوش عریانی****که من از اطلس گردون ردای خویش می‌جویم طلب عجز و تمنا یاس و من از ساده‌لوحیها****ز دامان تو دست نارسای خویش می‌جویم از افسون جرسها محملی پیدا نشد بیدل****کنون آواز پایش در صدای خویش می‌جویم غزل شمارهٔ 2381: حرفم همه از مغز است از پوست نمی‌گویم

حرفم همه از مغز است از پوست نمی‌گویم****آن را که بجز من نیست من اوست نمی‌گویم اسرار کماهی را تأویل نمی‌باشد****سر را سر و پا را پا، زانوست نمی‌گویم ظرفست به هر صورت آیینهٔ استعداد****درکوزه اگر آبست در جوست نمی‌گویم معنی نظران دورند از وهم غلط فهمی****نارنج ذقن سیب است لیموست نمی‌گویم عیب و هنر این بزم افشاگر اسرار است****هر چندگل چشم است بی‌بوست نمی‌گویم من در به در انصاف از فعل خود آگاهم****گر غیر بدم گوید بدگوست نمی‌گویم گر صفحهٔ آفاقست یا آینهٔ فلاک****تا پشت و رخی دارد یکروست نمی گویم جاه و حشم دنیا ننگ است ز سر تا پا****چینی چو سر فغفور بیموست نمی‌گویم لبریز فنا باید تا دل همه را شاید****ناگشته تهی از خود مملوست نمی‌گویم گر شبههٔ تحقیقم زین دشت سیاهی‌کرد****لیلی به نظر دارم آهوست نمی‌گویم آیین محبت نیست سودای دویی پختن****من بیدل خود را هم جز دوست نمی‌گویم غزل شمارهٔ 2382: شکوهٔ اسباب چند، دل به رمیدن دهیم

شکوهٔ اسباب چند، دل به رمیدن دهیم****دامن اگر شد بلند گریه به چیدن دهیم درد سر ما و من سخت مکرر شده‌ست****حرف فراموشیی یاد شنیدن دهیم عبرت این انجمن خورد سراپای ما****شمع صفت تا کجا لب به گزیدن دهیم غفلت سرشار خلق نیست‌کفیل شعور****چشمی اگر واشود مژدهٔ دیدن دهیم عبرت پیری شکست شیشهٔ‌گردن‌کشی****حوصله را بعد ازین جام خمیدن دهیم هیچکس از باغ دهر صرفه‌بر جهد نیست****بی‌ثمری را مگر حکم رسیدن دهیم ربشه ما می‌دود هرزه به باغ خیال****آبله‌کو تا دمی گل به دمیدن دهیم مزرع بیحاصلان وقف حیا پروریست****دانه کجا تا به حرص رخصت چیدن دهیم مایه همین عبرتست درگره اشک وآه****آنچه ز ما وا کند مزد کشیدن دهیم بسمل این مشهدیم فرصت دیگر کجاست****یک دو نفس مهلت است داد تپیدن دهیم زحمت مژگان‌کشد اشک جهان تاز چند****کاش به پایی رسد سر به دویدن دهیم شور طلب همچو شمع قطع نگردد ز ما****پاکند ایجاد اگر سر به بریدن دهیم سیر خودش باعثی است کاش به دل رو کند****حسن تغافل اداست آینه دیدن دهیم گر همه تن لب شوبم جرأت گفتار کو****قاصد ما بیدل است خط به دریدن دهیم غزل شمارهٔ 2383: اسمیم بی‌مسمی دیگر چه وانماییم

اسمیم بی‌مسمی دیگر چه وانماییم****در چشمه‌سارتحقیق آبی‌که نیست ماییم هر چند در نظرها داریم ناز گوهر****یک سر چو سلک شبنم دررشتهٔ هواییم بر موج و قطره جز نام فرقی نمی‌توان بست****ای غافلان دویی چیست ما هم همین شماییم فطرت ز شرم اظهار پیشانی‌ام به نم داد****ما غرق صد خیالات زان یک عرق حیاییم رمز عیان نهان ماند از بی‌تمیزی ما****گردون گره ندارد ما چشم اگر گشاییم راهی به سعی تمثال وا شد ولی چه حاصل****آیینه نردبان نیست تا ما ز خود برآییم بنیاد عهد هستی زبن بیشترچه باید****در خورد یک تامل خشت در وفاییم از بیکسی نشستیم پامال سایهٔ خوبش****غمخوار ما دگرکیست بی‌بال و پر هماییم بی نسبتی ازبن بزم بیرون نشاند ما را****بر گوشها گرانیم از بسکه تر صداییم ترک ادب در این باغ چون ابر بی‌حیایی‌ست****پرواز می‌شود آب گر بال می‌گشاییم ای بلبلان دمی چند مفت است شغل اوهام****در بیضه پرفشانی‌ست از آشیان جداییم رنگ نبسته بر ما بیدادکرد ورنه****دست‌که را نگاریم پای که را حناییم گر رنگ گل پرستیم یا جام می به دستیم****اینها جنون عشق است ما بلکه آشناییم با دل اگر بجوشیم بیدل کجا خروشیم****دود همین سپندیم بانگ همین دراییم غزل شمارهٔ 2384: بیگانه وضعیم یا آشناییم

بیگانه وضعیم یا آشناییم****ما نیستیم اوست او نیست ماییم پنهانتر از بو در ساز رنگیم****عریانتر از رنگ زیر قباییم پیدا نگشتیم خود را چه پوشیم****پنهان نبودیم تا وا نماییم پیش که نالیم داد از که خواهیم****عمریست با خوبش از خود جداییم هر سو گذشتیم پیدا نگشتیم****رفتار عمریم بی‌نفش پاییم این کعبه و دیر تا حشر باقیست****ما یک دو دم بیش دیگر کجاییم تنگی فشرده‌ست صحرای امکان****راهی نداربم دل می‌گشاییم نفی دویی بود علم تعین****تا خاک گشتیم گفتیم لاییم فکر دویی چیست ما و تویی کیست****آیینه‌ای نیست ما خود نماییم سیر دو عالم کردیم لیکن****جایی نرفتیم کز خود برآییم گر بحر جوشید، ور قطره بالید****ما را نفهمید جز ما که ماییم اظهار هر چند غیر از عرق نیست****در پیش بیدل آب بقاییم غزل شمارهٔ 2385: چون کاغذ آتش‌زده مهمان بقاییم

چون کاغذ آتش‌زده مهمان بقاییم****طاووس پر افشان چمنزار فناییم هر چند به سامان اثر بی‌سر و پاییم****چون سبحه همان سر به کف دست دعاییم شوخی سر و برگ چمن آرایی ما نیست****یکسر چو عرق جوهر ایجاد حیاییم واماندهٔ عجزیم سر و برگ طلب کو****چون آبلهٔ پا همه تن آبله پاییم کم نیست اگر گوش دلیل خبر ماست****از دیدن ما چشم ببندید صداییم آیینهٔ تحقیق مقابل نپسندد****تا محرم آغوش خودیم از تو جداییم بی سعی جنون راه به مقصد نتوان برد****بگذار که یک آبله از پوست برآییم کو ساز نگاهی که به یک سیر گریبان****دلدار نقابی که ندارد نگشاییم فرداست که یکتایی ما نیز خیال است****امروزکه در سجده دوتاییم دوتاییم آیینهٔ اسرار غنا پردهٔ خاکست****تا سرمه نگشتن همه آوازگداییم پیش که درّد هوش گریبان تحیر****دل منتظر فرصت و فرصت همه ماییم در دشت توهم جهتی نیست معین****ما را چه ضرور است بدانیم‌کجاییم بر طبع شرر خفّت فرصت نتوان بست****در طینت ما سوخت دماغی‌که بناییم بیدل به تکلف اثری صرف نفس‌کن****عمریست تهی کاسه‌تر از دست دعاییم غزل شمارهٔ 2386: دل حیرت آفرین است هر سو نظرگشاییم

دل حیرت آفرین است هر سو نظرگشاییم****در خانه هیچکس نیست آیینه است و ماییم زین بیشتر چه باشد هنگامهٔ توهم****چون‌گرد صبح عمریست هیچیم و خود نماییم ما را چو شمع ازین بزم بیخود گذشتنی هست****گردون چه برفرازبم سر نیستیم پاییم تا چند دانهٔ ما نازد به سخت جانی****در یک دو روز دیگر بیرون آسیاییم آیینهٔ سعادت اقبال بی‌نشانی است****گر استخوان شود خاک بر فرق خود نماییم آیینه مشربی‌ها بیگانهٔ وفا نیست****جایش به‌دیده گرم‌است با هرکه آشناییم عجز طلب در این دشت با ما چو اشک چشم است****هر چند ره به پهلوست محتاج صد عصاییم شبنم چه جام گیرد از نشئهٔ تعین****در باده آب دائم پیمانهٔ حیاییم محتاج زندگی را عزت چه احتمالست****لبریز نقد لذت چون کیسهٔ گداییم تا کی کشد تعین ادبار نسبت ما****ننگی چو بار مردن درگردن بقاییم ظاهر خروش سازش باطن جهان نازش****ای محرمان بفهمید ما زین میان کجاییم شخص هوا مثالیم خمیازهٔ خیالیم****گر صد فلک ببالیم صفر عدم فزاییم رنگ حناست هستی فرصت کمین تغییر****روز سیاه خود را تا کی شفق نماییم گوش مروتی کو کز ما نظر نپوشد****دست غریق یعنی فریاد بی‌صداییم بر هر چه دیده واکرد آغوش الفت ما****مژگان به خم زد و گفت خوش باش پشت پاییم دوزخ کجاست بیدل جز انفعال غفلت****آتش حریف ما نیست زبن آب اگر برآییم غزل شمارهٔ 2387: عمری‌ست به‌صحرای طلب عجز دراییم

عمری‌ست به‌صحرای طلب عجز دراییم****چون اشک روانیم و همان آبله پاییم از حیرت قانون نفس هیچ مپرسید****در رشتهٔ سازی که نداریم صداییم تحقیق در آیینهٔ ما شبهه فروش‌ست****از بسکه سرابیم چنین دور نماییم چون نخل علاج هوس ما نتوان کرد****چندانکه رود پای به گل سر به هواییم بی ساز دویی جلوهٔ تحقیق نهان بود****امروز در آیینه نمودند که ماییم از خویش برون نیست چو گردون سفر ما****سرگشتهٔ شوقیم مپرسید کجاییم وسعتکدهٔ عالم حیرت اگر این است****از خانهٔ آیینه محال است بر آییم شور دو جهان آینه دار نفس ماست****نی فتنه نه توفان نه قیامت چه بلاییم پرواز سعادت چقدر سر خوش نازست****عالم قفس ظلمت و ما بال هماییم دریا نتوان در گره قطره نمودن****ای ساده دلان ما هم از این آینه‌هاییم بیدل به نشانی ز یقین راه نبردیم****شرمنده‌تر از کجروی تیر خطاییم غزل شمارهٔ 2388: گر ما گوییم ماکجاییم

گر ما گوییم ماکجاییم****ور تو، تو هم آن کسی که ماییم پوشیدگی‌ایم لیک رسوا****عریانی لیک در قباییم گوشیم و شنیدنی نداربم****چشمیم و مژه نمی‌گشاییم گر شکوه کنیم بی‌تمیزیم****ور شکر خیال نارساییم تا خاک نشان دهیم عرشیم****چون سر به گمان رسیم پاییم بی نسبت نسبتیم و سحریم****نی هست نه نیست آشناییم زین شعبده هیچ نیست منظور****جز آنکه به فهم در نیاییم عیب و هنر تعین این‌ست****پیدا و نهان جنون قباییم پنهان چیزی که درگمان نیست****پیدا اینها که می‌نماییم آخر به کجا رویم زین دشت****در خارستان برهنه پاییم اینجا چه سلامت و کجا امن****یک‌دانه و هفت آسیاییم کوه و صحرا و باغ و بستان****ماییم اگر ز خود برآییم با غیر یگانگی چه حرف است****از عالم خو هم جداییم یا رب ز کجا تمیز جوشید****کایینهٔ صد جهان بلاییم در نسخهٔ شبههٔ جدایی****تصحیف حقیقت خداییم استغنا بی نیاز خویش است****خود را بر خود چه وانماییم عرض من و ما عرق کمین است****ساز خاموش تر صداییم بیدل زین حرف و صوت تن زن****افسانهٔ راز کبریاییم حرف ن

غزل شمارهٔ 2389: شکست رنگ که بود آبیار این گلشن

شکست رنگ که بود آبیار این گلشن****به هر چه می‌نگرم ناله کرده است وطن به کلبه‌ای که من از درد هجر می‌نالم****به قدر ذره چکد اشک دیدهٔ روزن خیال کشت گل و سیر لاله حیف وفاست****ز چشم منتظران هم دمیده است سمن تپیدن سحر از آفتاب غافل نیست****نفس بر آتش مهر تو می‌زند دامن دل شکسته به راه امید بسیار است****ز گرد ماست گر دامنت گرفت شکن به وحدت من و تو راه شبهه نتوان یافت****منم من و، تویی، تو، نی منی تو و نه تو من طراوت چمن اعتبار حسن حیاست****چراغ رنگ گل از آب می‌کند روغن ز گفتگو ندهی جوهر وقار به باد****به موج می‌دهد از آب صورت رفتن به هر طریق همین پاس آبرو دین است****اگر تو محرمی این شیشه را به سنگ مزن جنون بی‌نفس آرمیده‌ای داریم****چو زلف سلسلهٔ ماست فارغ از شیون به آرمیدگی وضع خویش می‌نازبم****چو آب آینه در جلوه کرده‌ایم وطن زمانه گو پی سامان من مکش زحمت****چراغ شعلهٔ ما را بس است داغ لگن کسی مباد هلاک غرور رعنایی****چو شمع بر سر ما تیغ می‌کشد گردن جنون اگر نپذیرد به خدمتم بیدل****کمر چو نالهٔ زنجیر بندم از آهن غزل شمارهٔ 2390: صفای دل به چراغ بقا دهد روغن

صفای دل به چراغ بقا دهد روغن****نفس نلغزد از آیینه تا بود روشن گواه پستی فطرت عروج دعوتهاست****سخن بلند بودتا بلند نیست سخن به غیر هیچ نمی‌زاید از خیالاتت****به باد چند شوی چو حباب آبستن لباس وهم نیرزد به خجلت تغییر****مباش زنده به رنگی‌که بایدت مردن شکست جسم همان فتح باب آگاهیست****گشاد چشم حباب‌ست چاک پیراهن چه ممکن است نبالد غرور دل زنفس****به موج می‌دمد از شیشه هم رگ گردن کراست جرأت رفتار در ادبگه عجز****مگر به رنگ دهد باغبان گردیدن کمال عرض تجرد ضعیفی است اینجا****به سعی رشته زند موج چشمهٔ سوزن کجاست نفی و چه اثبات جز فضولی وهم****پری پریست تو مینای خود عبث مشکن هزار انجم اگر آورد فلک فلک است****ز بخیه تازه نخواهد شد این لباس کهن فروغ خانهٔ خورشید اگر نمایان نیست****عبث زدیدهٔ خفاش وامکن روزن به قسمت ازلی‌گر دلت شود قانع****بس است لقمهٔ‌بیدرد سرزبان به دهن به یک دو دم چه تعلق کدام آزادی****به زبرخاک به صحرا وخانه آتش زن مقیم الفت‌کنج دلیم لیک چه سود****که درپی تو ز ما پیش رفته است وطن به پنبه زاری اگر راه برده‌ای دریاب****که زیر خاک چه مقدار ریخته است کفن چو لاله از دل افسرده تا به‌کی بیدل****چراغ کشته توان داشت در ته دامن غزل شمارهٔ 2391: عمرها در پرده بود اسرار وهم ما و من

عمرها در پرده بود اسرار وهم ما و من****صیقل زنگار این آیینه شد آخر کفن با اقامت ما نفس سرمایگان بی‌نسبتیم****دامنی دارد غبار صبح در آهن شکن قید جسمانی گوارا کرد افسون معاش****بهر آب و دانه خلقی در قفس دارد وطن آن هوس منزل که باغ جنتش نامیده‌اند****رنگها چیده‌ست لیکن در غبار وهم و ظن هر طرف جام خیالی کجکلاه بیخودی‌ست****گردش چشمی که دارد این فرنگی انجمن چند باشی انفعال آمادهٔ افراط عیش****خندهٔ سرشار دارد گریه از آب دهن غافل از تقدیر بر تدبیر می‌چینی دکان****کارگاه بی‌نیازی نیست جای علم و فن از عمارت خشت غفلت تا لحد چیده‌ست خلق****ای ز خود غافل تو هم خشتی براین ویرانه زن هیچکس از انفعال زندگی آگاه نیست****شمع ازشرم آب می‌گردد تو زربن‌کن لگن آنقدرها رفتن از خویشت نمی‌خواهد تلاش****شمع را یک‌گردش رنگست و صد دامن زدن سعی خاموشی ثبات طبع انشا کردن است****آتش یاقوت می‌گردد نفس از سوختن قالب فرسوده زحمت انتظار مرگ نیست****می‌کند ایجاد سیل از خوبش دیوار کهن غازه ی حسن ادا آسان نمی‌آید به دست****فکر خونها می خو‌رد تا رنگ می گیرد سخن کارگاه انتظار ما تسلی باف بود****پنبهٔ چشم سپید آورد بوی پیرهن خون پا مالی‌که چون رنگ حنایت داده‌اند****آبرو گردد اگر بر جا توانی ربختن زندگی بیدل جهانی را ز مرگ آگاه کرد****محو بود اندوه رفتن گر نمی‌بود آمدن غزل شمارهٔ 2392: آخر از بار تعلق‌های اسباب جهان

آخر از بار تعلق‌های اسباب جهان****عبرتی بستیم بر دوش نگاه ناتوان از خم گردون مهیا شو به ایمای بلا****تیر می‌باشد اشارتهای ابروی کمان از تأمل چند باید آبروی شوق ریخت****خامشی تا کی گره در رشتهٔ ساز فغان زحمت بسیار دارد از عدم گل کردنت****نقب در خارا زنی کز نام خود یابی نشان گر چنین حیرت عنان جستجوها می‌کشد****جوهر آیینه می‌گردد غبار کاروان گر فروغ دل هوس داری خموشی ساز کن****می‌شود این شمع را افشاندن دامن زبان از سواد چشم پی بر معنی دل برده ام****در همین خاک سیه آیینه‌ای دارم گمان عرض جوهر در غبار خجلتم پوشیده است****این زمانه آیینه‌ام چشمی است در مژگان نهان همچو آن طفلی که بستانش کند خمیازه سنج****زخم دل از شوق پیکانت نمی‌بندد دهان شب به وصل طره‌ات فکر مسلسل داشتیم****یک سخن چون شانه‌ام نگذشت جز مو بر زبان مشت خاکِ من نیاز سجدهٔ تسلیم اوست****آب اگر گردم زکوی او نمی‌گردم روان رفت بیدل عمرها چون رنگ بر باد امید****غنچه واری هم در این گلشن نبستم آشیان غزل شمارهٔ 2393: بر آن سرم کز جنون نمایم بلند و پست خیال یکسان

بر آن سرم کز جنون نمایم بلند و پست خیال یکسان****به جیب ریزم غبار دامن کشم به دامن زه گریبان نمی‌توان گشت شمع بزمت مگر به هستی ز نیم آتش****چه طاقت آیینهٔ تو بودن ازین‌که داریم چشم حیران تبسمی حرفی التفاتی ترحمی پرسشی نگاهی****شکست دل شیشه چند چیند ز چین ابروی طاق نسیان به سرکشیها تغافل آراتر از هم افتاده مو به مویت****مگر میان تو از ضعیفی رسد به فریاد ناتوانان گرفتم از درد هر دو عالم بر آستان تو خاک گردد****به دامن بحر بی‌نیازی چکیده باشد نمی ز مژگان خرد کمندی هوس شکار است ور نه در چشم شوق مجنون****به جز غبار خیال لیلی کجاست آهو درین بیابان اگر نه عهد وفا شکستی مخواه بوی وفا ز هستی****که بسته‌اند این طلسم چون گل به رنگهای شکست پیمان خیال آشفتگی تجمل شود اگر صرف یک تأمل****دل غباری و صد چمن گل نگاه موری و صد چراغان به هر نوایی که سر برآرد جهان همین شکوه می‌شمارد****در این جنون‌زار کس ندارد لبی که گیرد نفس به دندان عدم به آن بی‌نشانی رنگ گلشنی داشت کز هوایش****چو بال طاووس هر چه دیدم ز بیضه رسته‌ست گل به دامان هوای لعلش کراست بیدل که با چنان قرب همکناری****به بوسه‌گاه بیاض گردن ز دور لب می‌گزد گریبان غزل شمارهٔ 2394: بسته‌ام چشم امید از الفت اهل جهان

بسته‌ام چشم امید از الفت اهل جهان****کرده‌ام پیدا چوگوهر در دل دریا کران بسکه پستی درکمین دارد بنای اعتبار****بعد ازبن دیوارها بی‌سایه خواهد شد عیان ازتجمل سفله را ساز بزرگی مشکل‌ست****خاک از سامان بالیدن نگردد آسمان ای تمنایت خیال اندیش تصویر محال****صید خودکن دیگر از عنقا چه می‌جوبی نشان نارسایی جادهٔ سر منزل جمعیت است****از شکست بال می‌بالد حضور آشیان جز تحیر از جنون ما سیه بختان مپرس****حلقهٔ زنجیر گیسو بر نمی‌دارد فغان عاشق از اهل هوس در صبر دارد امتیاز****کرده‌اند آیینه و شبنم به حیرت امتحان رفتگان یا رب چه سامان داشتند از درد و داغ****کاین زمانم می‌دهد آتش سراغ کاروان عیشها دارد عدم فرسایی اجزای من****جوش مهتابست هر جا پنبه شد تار کتان کوشش‌گردون علاج بی بریهایم نکرد****مشکلست از سرو گل چیدن بسعی باغبان در فضای دل مقام عزت و خواری یکی‌ست****نیست صدر خانهٔ آیینه غیر از آستان بی‌رواجیهای عرض احتیاجم داغ کرد****آبرو چندانکه می‌ربزم نمی‌گردد روان صبح این هنگامه‌ای از سیر خود غافل مباش****یکنفس پیدایی‌ات از عالمی دارد نشان چشم اورا نیست بیدل سیری از خون ریختن****جام می از باده پیمایی نگردد سرگران غزل شمارهٔ 2395: بعد مردن از غبارم کیست تا یابد نشان

بعد مردن از غبارم کیست تا یابد نشان****نقش پای موج هم با موج می‌باشد روان خامشی مهری‌ست بر طومار عرض مدعا****همچو شمع‌کشته دارم داغ بر روی زبان خاک گردیدن حصول صد گهر جمعیت است****کاش موج من ز ساحل برنگرداند عنان کو خموشی تا نفس تمکین دل انشا کند****گوهر است اما اگر پیچد به خویش این ریسمان نیست غیر از احتیاط آگهی دشواربم****زیرکوه از بار مژگان همچو خواب پاسبان تن به سختی داده را آفت گوارا می‌شود****نیست دشواری دم شمشیر خوردن از فسان در فضای شعله خاکستر هم از خود می‌رود****عالمی در جستجوی بی نشان شد بی‌نشان غفلت ساز امل را چاره نتوان یافتن****ما به فکر آشیانیم و نفسها پرفشان گرمیی در مجمر هنگامهٔ آفاق نپست****آتش این کاروانها رفت پیش از کاروان زینهمه نقشی که توفان دارد از آیینه‌ات****گر بجویی غیر حیرت نیست چیزی در میان چون گهر اشک دبستان پرور حیرانی ام****تا قیامت درس طفل ما نمی‌گردد روان همچو هستی در عدم هم مشکلست آزادگی****مدعا پرواز اگر باشد قفس‌گیر آشیان خانهٔ نیرنگ هستی حسرت اسبابست و بس****روزن بام و در از خمیازه می‌بندد گمان با همه پرواز شوق از ما زمینگیری نرفت****جز به‌حیرت بر نمی‌آید نگاه ناتوان بسکه بار زندگی بیدل به پیری می‌کشم****موی من از سخت جانی برد رنگ ستخوان غزل شمارهٔ 2396: تا بگذرم به صد سر و گردن ز آسمان

تا بگذرم به صد سر و گردن ز آسمان****مشتی به جبهه مالم از آن خاک آستان زین محفل جنون چقدر ربط می‌دهد****آیینه محو حیرت و تمثال پر فشان غافل مشو ز ساز نیستان اعتبار****بی‌مغز نیست ناله کش درد استخوان عرفان به‌کسب علم میسر نمی‌شود****از سرمه روشنی نبرد چشم سرمه‌دان از سیر ریشه گیر عیار کمال تخم****آیینهٔ حقیقت دل نیست جز زبان سرکن به کج ادایی ابنای روزگار****آتش مزن به راستی از طبع بدگمان زبنهار از تواضع دشمن مخور فریب****بر شیشه ظلم سنگ جز افتادگی مدان سیر شکسته رنگی ما هم غنیمت است****دارد شکفتنی به رگ و ربشه زعفران تنزیه خواهی از در تشبیه نگذری****رنگست عالمی که ز بو می‌دهد نشان یک ناوک تو بی‌اثر موج می نبود****خواندیم خط ساغر از آن حلقهٔ کمان ناموس آگهی چقدر عجز پرورست****کوه است سایهٔ مژه بر چشم پاسبان آب بقای ما الم مرگ تلخ‌کرد****سود هوس زیان شد از اندیشهٔ زیان خون خور به فقر و بار دل دوستان مباش****در عرض احتیاج نفس می‌شود گران یوسف توان خرید به مژگان گشودنی****آیینه باش جلوه متاعست کاروان محمل به دوش اشک ازین عبرت انجمن****بیدل چو شمع می‌بردم چشم خونچکان غزل شمارهٔ 2397: در شکوه صافدل ندهد رخصت زبان

در شکوه صافدل ندهد رخصت زبان****زنجیری حیاست به موج‌گهر فغان سنبل اسیر زلف ترا دام وحشت است****افعی گزیده می‌رمد از شکل ربسمان در عالم خیال بهار تبسمت****گل را چو شبنم آب شود خنده در دهان کلفت شکار غیرتم از آه بی‌اثر****بر دل رسد چو تیر خطا گردد از نشان چون شمع بس که در تب عشقت گداختم****محمل کشید بر سر تبخالم استخوان نی آب خضر دارم و نی چشمهٔ حیات****عمریست می‌خورم دم شمشیر خونفشان در راه انتظار کسی خاک گشته‌ام****مشت غبار من به سلام چمن رسان چون صبح رنگ آیینهٔ هیچکس نی‌ام****گردون مرا به بی‌نفسی کرد امتحان از گفت‌وگو تلاش ستم پیشه روشن‌ست****گاه خرام تیر نفس می‌زند کمان تنها نه آسمان سر تسلیم جستجوست****افکنده است خاک هم از بیخودی عنان بنیاد دهر آینه دار ثبات نیست****یکسر غبار گردش رنگست آسمان بیرنگ اعتبار وجود و عدم تویی****منزل کجاست گر نبود جاده در میان بگذار سربلندی اقبال این بساط****تا آبرو چو شمع نریزی به ناودان هر چند دستگاه بود بیش حرص بیش****از موج بحر تشنه لبی می‌کشد زبان بیدل ز بحر منت ساحل که می‌کشد****بر حیرت است زورق ما بیخودان روان غزل شمارهٔ 2398: زهی به شوخی بهار نازت شکسته رنگ غرور امکان

زهی به شوخی بهار نازت شکسته رنگ غرور امکان****دو نرگست قبله‌گاه مستی دو ابروبت سجده جای مستان سخن ز لعل تو گوهر آرا نگه ز چشم تو باده پیما****صبا ز زلف تو رشته بر پا چمن ز روی تو گل به دامان به غمزه سحری به ناز جادو، به طره افسون به قد قیامت****به خط بنفشه به زلف سنبل به چشم نرگس به رخ گلستان چمن به عرض بهار نازت در آتش رنگ گلفروشی****سحر زگل کردن عرقها به عالم آب شبنمستان ز رویت آیینه صفحهٔ‌گل زگیسویت شانه موج سنبل****ختن سوادی ز چین کاکل فرنگ نقاش چین دامان اگر برد از رم نگاهت سواد این دشت بوی‌گردی****هجوم کیفیت تحیر به چشم آهوکند چراغان به وحشت آباد این بساطم‌کجاست عشرت‌کدام راحت****خیال محزون امید مجنون نگه پریشان نفس پر افشان به‌کشت بیحاصلی‌که خاکش نمی‌توان جز به باد دادن****هوس چه مقدار کرده خرمن تبسم‌گندم از لبی نان حصول ظرفست اوج عزت نه لاف فضل ونه عرض حکمت****گرفتم ای مور پر برآری کجاست کیفیت سلیمان رگ تخیل سوارگردن نم فسردن متاع دامن****چو ابر تا کی بلند رفتن عرق‌کن و این غبار بنشان متاب روی وفا ز بیدل مشو ز مجنون خویش غافل****به دستگاه شهان چه نقصان ز پرسش حال بینوایان غزل شمارهٔ 2399: سخت جانی هرکجا آید به عرض امتحان

سخت جانی هرکجا آید به عرض امتحان****مغز ما را چون صدف خواهد برآورد استخوان تیره بختی دارد از اقبال رنگ ما نشان****می‌کند فانوس شب روشن چراغ کهکشان از خم مژگان برون تاز است پرواز نگاه****وحشت ما بال و پر کرده‌ست اندر آشیان در بیابانی که می‌بالد رم دیوانه‌ام****می‌کنند از نقش پا مقراض وحشت آهوان گر نشد دیوانهٔ من پا به دامان ادب****ناله را زنجیر می‌گردد رگ خواب گران مگذر ای شوخ از طواف دیدهٔ حیران من****دارد این نقش قدم از طرز رفتاری نشان رنگ می‌بازد سراپایم به یک پرواز دل****در نسیم بال بلبل دارد این گلشن خزان تیشهٔ فرهاد من مضراب ساز درد کیست****کز رگ هر سنگ همچون تار می‌جوشد فغان حرفی از چشم ترم گفتند در گوش محیط****موجش از گرداب ماند انگشت حیرت در دهان حسرتم هر جانشان ناوک ناز تو کرد****ریخت مغز از استخوان ما چو آب از ناودان قابل عرض سجودت کو به سامان جبهه‌ای****از عرق آبی مگر پاشم به خاک آستان هر دو عالم در کمند سر به زانو بستن است****خانه دارد در بغل تا حلقه می‌باشد کمان نیست بیدل گوشه گیریهای ما بی‌مصلحت****خلوتی می‌باید ارباب سخن را چون زبان غزل شمارهٔ 2400: صورت اظهار معنی نیست محتاج بیان

صورت اظهار معنی نیست محتاج بیان****ای دلت آیینه عرض جوهرت دارد زبان ننگ آگاهی‌ست عرض‌کلفت از روشن‌دلان****آتش یاقوت را جز رگ نمی‌باشد دخان چون سپندم محمل شوق آنقدر وامانده نیست****جاده می‌گردد به‌هر جا زین جرس بالد فغان موج گوهر نیست در جوی دم شمشیر او****از صفای آب می‌گردد پر ماهی عیان وحشتی می‌باید اینجا خضر ره در کار نیست****رنگ از خود رفته جز رفتن ندارد همعنان هر قدر از خود برآیی دستگاه عبرتی****منظر قدر تو دزدیده‌ست چندین نردبان گوش کس قابل نوای درد نتوان یافتن****عندلیب ماکنون در بوی‌گل‌گیرد فغان باکج آهنگان همان ساز کجی زببنده است****راستی اینجا نمی‌باشد بجز تیر و سنان حرص تا چشمی دهد آب از حضور عافیت****در دم شمشیر می‌باشد رگ خواب‌گران ای هماکام هوس از ما نخواهی یافتن****مغز داران حقیقت فارغند از استخوان هرکجا پا می نهی ما عاجزان خاک رهیم****خاک را زیر قدم دیدن ندارد امتحان عمرها شد بیدل از بیچارگی پر می‌زنم****چون نفس در دام یک عالم دل نامهربان غزل شمارهٔ 2401: گشاد چشمی نشد نصیبم به سیر نیرنگ این دبستان

گشاد چشمی نشد نصیبم به سیر نیرنگ این دبستان****نگه به حیرت گداخت اما نکرد روشن سواد مژگان نمی‌توان گشت شمع بزمت مگر به هستی زنیم آتش****چه طاقت آیینهٔ تو بودن ازین که داریم چشم حیران خرد کمند هوس شکار است ورنه در چشم شوق مجنون****بجز غبار خیال لیلی کجاست آهو درین بیابان عدم به این بی‌نشانی رنگ گلشنی داشت کز هوایش****چو بال طاووس هر چه دیدم ز بیضه‌اش داشت گل به دامان خیال آشفتگی تحمل اگر شود صرف یک تأمل****دل غباری و صد چمن گل نگاه موری و صد چراغان به کشت بیحاصلی که خاکش نمی‌توان جز به باد دادن****هوس چه مقدارکرد خرمن تبسم‌کندم از لب نان حصول ظرفت نه اوج عزت نه لاف فضل و نه عرض شوکت****گرفتم ای مور پر بر آری کجاست کیف کف سلیمان رگ تخیل سوار گردن نم فشردن متاع دامن****چو ابر تا کی بلند رفتن عرق‌کن و این غبار بنشان هوای لعلش کراست بیدل که با چنان قرب و همکناری****به بوسه‌گاه بیاض گردن زدور لب می‌گزد گریبان غزل شمارهٔ 2402: وارستگی ز حسن دگر می‌دهد نشان

وارستگی ز حسن دگر می‌دهد نشان****عالم غبار دامن نازیست پر فشان مردیم و همچنان خم و پیچ هوس بجاست****از سوختن نرفت برون تاب ریسمان بر ظلم چیده‌اند کجان دستگاه عمر****دارد ز تیر آمد و رفت نفس کمان بیمغز جز شکست ز دولت نمی‌کشد****ازسایهٔ هما چه برد بهره استخوان دل محو غفلت و نفسی در میانه نیست****من مرده‌ام به‌خواب و زخود رفته‌کاروان ضعفم رسانده است به جایی که چون صدا****آیینه هم نداد ز تمثال من نشان هستی به غیرپردهٔ روی فنا نبود****روشن شد این متاع به برچیدن دکان عاشق کجا و آرزوی خانمان کجا****پروانه درکمین فنا دارد آشیان پرواز بندگی به خدایی نمی‌رسد****ای خاک خاک باش بلند است آسمان نومیدم آنقدر که اگر بسملم کنند****رنگ شکسته می‌شود از خون من روان آوارهٔ سراب شعوریم و چاره نیست****ای بیخودی قدم زن و ما را به ما رسان از درد عشق شکوهٔ اهل هوس بجاست****بیدل ز شعله هیزم تر نیست بی‌فغان غزل شمارهٔ 2403: گر چه جز ذکرت نمی‌گنجد حدیثی در زبان

گر چه جز ذکرت نمی‌گنجد حدیثی در زبان****چون نگینم جای نام توست خالی‌بر زبان درد عشق و ساز مستوری زهی فکر محال****خار پا چون آتش اینجا می‌کشد از سر زبان مزرع اهل سخن شایستهٔ آفات نیست****رشحهٔ معنی نبندد ننگ خشکی بر زبان نغمهٔ من اضطراب ایجاد ساز عالمی‌ست****عمر‌ها شد چون سخن‌پر می‌زنم در پر زبان بگذر از لاف سخن پروازها پیداست چیست****در قفس تاکی تپد ای بیخبر یک هر زبان تا فنا صورت نبندد زندگی بی‌لاف نیست****شعله دزدیدن ندارد جز به خاکستر زبان غیر خون آبی ندارد ساغر جانکاه ظلم****گر همه ازکام بیرون افکند خنجر زبان تا به رنگ خانهٔ چشم ایمن از آفت شوی****به‌که باشد همچو مژگانت برون در زبان لب گشودن داشت آغوش وداع عافیت****چون دهان پسته بستم راه جنبش بر زبان عجرما بیدل‌به تقریری دگرمحتاج نیست****موج در عرض شکست خود بود یکسر زبان غزل شمارهٔ 2404: کرد حرف بی‌نشانم عالمی را تر زبان

کرد حرف بی‌نشانم عالمی را تر زبان****همچو عنقا آشیانی بسته‌ام در هر زبان وصف آن خط شوخیی داردکه در اندیشه‌اش****می‌دواند ربشه‌ها موج رک گل بر زبان به‌که عاشق حسرت دیدار در دل بشمرد****موج سیلاب است اگرجوشد ز چشم‌تر زبان مطلب دیدار حیرانم چسان گردد ادا****خاص آن عالم تحیر، تاب این‌کشور زبان اهل معنی یک قلم در ضبط اسرار خودند****موج ممکن نیست بیرون آرد ازگوهر زبان بی‌خموشی‌کلبهٔ دل عافیت اسباب نیست****کاش گردد شمع این کاشانه را صرصر زبان عافیت خواهی تبرا کن ز اظهارکمال****رو به ناخن می‌کند آیینهٔ جوهر زبان راحت اهل سخن در بی‌سخن گردیدن‌ست****غیر خاموشی ندارد بالش و بستر زبان بحر برخود می‌تپد از خود فروشیهای موج****عالمی بی‌طاقت است از مردمان تر زبان رازکمظرفان نمی‌پوشد هجوم احتیاج****می‌کشد در تشنگیها از صدا ساغر زبان شور دل چون غنچه از رنگم‌گریبان می‌درد****پاس خاموشی چسان دارم به یک دفتر زبان هرکه دارد قوت روحانی ازکاهش تهی‌ست****بیدل از ضعف بدن‌کم می‌شود لاغر زبان غزل شمارهٔ 2405: ای التفات نام تو گیرایی زبان

ای التفات نام تو گیرایی زبان****ذکرت انیس خلوت تنهایی زبان حیرت نوای زیر و بم ساز قدر تو****اخفایی خموشی و افشایی زبان هرچند ما ومن به صد آهنگ‌گل‌کند****نبود خلل به معنی یکتایی زبان تا بوی خیر و شر بری از گلشن خیال****برک‌گلی نرُست به رعنایی زبان این چار سو که مرکز سودای ما وتوست****دارد دکانی از نفس آرایی زبان خاموشی است مطرب ساز خروش ما****جزگوش نیست مایهٔ گویایی زبان رمز چه مدعا که به افشا نمی‌کند****از یک ورق خیال معمایی زبان عالم به حسن خلق توان‌کرد صید خویش****دام وکمند نیست به‌گیرایی زبان موجی‌که باد شوخی‌اش آسود گوهر است****دل طرح می‌کند انشایی زبان بیدل به حرف و صوت حقیقت نمی‌خرند****هذیان نواست جرات سودایی زبان غزل شمارهٔ 2406: تا کی غرور انجمن آرایی زبان

تا کی غرور انجمن آرایی زبان****گردن مکش چو شمع به رعنایی زبان خارج نوای ساز نفس چند زیستن****بر دل مبند تهمت رسوایی زبان رمزی که درس مکتب آرام خامشی‌ست****نشکافت جستجوی معمایی زبان پرواز آرمیدگی از بال می‌برد****ازگفتگو مخواه شکیبایی زبان خونین دلان به دیده ی تر گفتگو کنند****محتاج نیست شیشه به‌گویایی زبان دندان شکست‌گوهرکارش درستی است****نرمی همان حصار توانایی زبان در محفل شعور بلایی نیافتیم****جانکاهتر ز صحبت غوغایی زبان ای سست حرف ضبط نفس‌کن‌که همچو شمع ***می‌دارد ازگداز تو مینایی زبان هست از حباب و موج دلیلی که بحر هم****سر می‌دهد به باد سبکپایی زبان اهل سخن غریب جهان حقیقتند****بایدگریست بر غم تنهایی زبان هستیم بید‌ل از نسق دلفریب نظم****حیرت نگاه قافیه پیمایی زبان غزل شمارهٔ 2407: از سعی ما نیامد جز زور درگریبان

از سعی ما نیامد جز زور درگریبان****چون شمع قطع کردیم شب تا سحر گریبان در جستجوی مقصود نتوان به هرزه فرسود****از عالم خیالات دارد خبر گریبان بلبل گر از دل جمع احرام بیضه بندی****فکر یقین ندارد جز زیر پر گریبان خلقی‌گذشت ازین دشت نامحرم حلاوت****هر چند پیش پا داشت چون نیشکر گریبان بیرون خانمانها آغوش عشق بازست****مجنون نمی‌فروشد بر بام و در گریبان صبح بهار امکان سامانش این قدر نیست****گر ذوق سیر باشد از ما به بر گریبان شرم حضور دل برد از طبع ما فضولی****سر ناکجا فزازد موج‌گهرگریبان چون گل ازین گلستان دیوانه‌ها گذشتند****چاکی به سینه مانده‌ست با ما ز هر گریبان زین دشت و در بهم چین دامان جهد و خوش باش****ماکسوت خیالیم پا تا به سرگریبان آن کیست باز دارد ما را ز هرزه تازی****دامان وحشت شمع گیرد مگر گریبان سر در هوا فشردیم راهی به دل نبردیم****پر بی تمیز مردیم آیینه درگریبان فریاد یک تامل راهم به دل ندادند****بر آسمان گشودیم چندین سحر گریبان سر رشتهٔ مقاصد در دست سعی کس نیست****خواهی به دامن آوبز خواهی بدر گریبان فطرت به پستی افتاد زین دشت و درنوردی****از دامن و کمر بود برجسته‌تر گریبان تا سر به امن دزدم بیدل ز چنگ آفات****جز در ته زمین نیست جای دگر گریبان غزل شمارهٔ 2408: خداست حاصل خدمت گزین درویشان

خداست حاصل خدمت گزین درویشان****مکار غیر جبین در زمین درویشان هما بر اوج شرف ناز آشیان دارد****بر آستان سعادت کمین درویشان غبار حادثه را نقش طاق نسیان کن****که نیستی‌ست بنای متین درویشان حضور و غیبت‌شان قرب بعد ما و تو نیست****ز عالم دگرست آن و این درویشان به دستگاه تهی کیسگان فقر و نیاز**** زکنت کنز» پر است آستین درویشان شک و یقین تو آیینه دار اضدادست****به حق حواله نما کفر و دین درویشان چه ممکن است برآید ز انقلاب زمان****ستمکشی که ندارد یقین درویشان محیط جود به هر قطره صد گهر دارد****زپاس آب رخ شرمگین درویشان جهان سیاهی دوری‌ست از سراب خیال****به چشم آینهٔ پیش بین درویشان به روی آینه شمشیر می‌کشی هشدار****مباش زخم‌خور خود زکین درویشان هزار مدٌ ازل تا ابد همین نفسی است****به کارگاه شهور و سنین درویشان هواللهی که مسماش آنسوی اسماست****مبرهن است ز نقش نگین درویشان سپهر خرمن اقبال بی‌نیازیهاست****چو بیدل آنکه بود خوشه‌چین درویشان غزل شمارهٔ 2409: ازتب شوق که دارد اینقدر تاب استخوان

ازتب شوق که دارد اینقدر تاب استخوان****کز تپش چون اشک شمعم می‌شود آب استخوان از خیال کشتنم مگذر که بیتاب ترا****می‌زند بال نفس در نبض سیماب استخوان عمرها شد دارد استقبال شوق ناوکت****پیش پیش پیکرم یک تیر پرتاب استخوان هرکجا درد توباشد مطرب ساز جنون****همچو نی مستغنی است از تار و مضراب استخوان آشیان زخم تیغ کیست یارب پیکرم****عمرها شد شمع می‌چیند به محراب استخوان گر حریف درد الفت‌گشته‌ای هشیار باش****همچو شاخ آهو اینجا می‌خورد تاب استخوان نرم‌خویان را به زندان هم درشتی راحت‌ست****از برای مغز دارد پردهٔ خواب استخوان پرده دار عیب منعم نیست جز اسباب جاه****می شود در فربهی درگوشت نایاب استخوان سختی دنیا طربگاه حریصان است و بس****می‌شود سگ را دلیل سیر مهتاب استخوان این سگان از قعر دریا هم برون می‌آورند****گر همه چون گوهراندازی به گرداب استخوان در مقامی کآرزوها بسمل حسرت کشی است****ای هما کم نیست از یک عالم اسباب استخوان آسمان بیگانگان را قابل سختی ندید****جز به دست آشنا نفروخت قصاب استخوان ماهی این بحر اخضر مطلب نایاب کیست****عالمی را چون مه نوگشت قلاب استخوان صبح تا دم می‌زند بیدل هجوم شبنم است****گر نفس بر لب رسانم می‌شود آب استخوان غزل شمارهٔ 2410: عرقها دارد آن شمع حیا لیک از نظر پنهان

عرقها دارد آن شمع حیا لیک از نظر پنهان****به تمکینی که آتش نیست در سنگ آنقدر پنهان چو آن اشکی که گردد خشک در آغوش مژگانها****به عشقت در طلسم نیشتر دارم جگر پنهان زدم از آفت امکان به برق سایهٔ تیغت****به ذوق عافیت کردم به زیر بال سر پنهان شکست رنگ هم شوخی نکرد از ضعف احوالم****در این ویرانه ماند آخر نشان گنج زر پنهان چه امکانست گرد وحشتم از دل برون جوشد****تحیر رشته‌ای چون موج دارم در گهر پنهان ز موی خود خروش چینی از شرم صفیر من****صدای کاسهٔ چشم است در تار نظر پنهان تماشاگاه جمعیت تحیر خانه‌ای دارم****که چون آیینه در دیوار دارد نام در پنهان مکن تکلیف گلگشت چمن مجروح الفت را****که بو در برگ گل تیغی‌ست در زیر سر پنهان سراغ هیچکس از هیچکس بیرون نمی‌آید****جهانی می‌رود در نقش پای یکدگر پنهان سراپا وحشتم اما به ناموس سبکروحی****ز چشم نقش پا چون رنگ می‌دارم سفر پنهان ندارد لب گشودن صرفهٔ جمعیتم بیدل****که من چون غنچه در منقار دارم بال و پر پنهان غزل شمارهٔ 2411: غرور خودنمایی تا کنیم از یکدگر پنهان

غرور خودنمایی تا کنیم از یکدگر پنهان****چو شمع کشته در نقش قدم کردیم سر پنهان چو یاقوت از فسون اعتبار ما چه می‌پرسی****ز پاس آبرو داریم آتش در جگر پنهان بنازم سبزهٔ خطی که از سیر سواد او****نگه در سرمه می‌گردد چو مژگان تاکمر پنهان چه فیض است این که در اندیشهٔ شیرینی نامش****چو مغزپسته می‌گردد زبانها در شکر پنهان خیالش آنقدر پیچیده است اجزای امکان را****که دارد سنگ هم در دل چراغان شرر پنهان همه آگاهی است اینجا تو ترک وهم و غفلت کن****چو شب از پیش برخیزد نمی‌ماند سحر پنهان مجو نفع از نکوکاری که با بدگوهر آمیزد****گوارا نیست آن آبی‌که شد در نیشتر پنهان گر از خواب گران چون شمع برخیزی شود روشن****که در بند گریبانت چه مقدار است سر پنهان به وصل آیینهٔ نازم به هجران پردهٔ رازم****به حسنی عشق می‌بازم اگر پیدا و گر پنهان توان خواند از عرقهای خجالت سرنوشت من****درین یک صفحه پیشانی‌ست چندین چشم تر پنهان گشادی هست در معنی به جیب هر گره بیدل****نمی‌باشد درون بیضه غیر از بال و پر پنهان غزل شمارهٔ 2412: ای حاجتت دلیل به ادبار زیستن

ای حاجتت دلیل به ادبار زیستن****عزت کجاست تا نتوان خوار زیستن اندیشه‌ای که در چه خیال اوفتاده‌ای****مجبور مرگ و دعوی مختار زیستن تاکی زخلق پرده به رو افکنی چو خضر****مردن به از خجالت بسیار زیستن در بارگاه یأس ادب اختراع ماست****بیخوابی و به سایهٔ دیوار زیستن غفلت زداست پرتو اندیشهٔ کریم****حیفست یاد عهد و گنهکار زیستن گل اگر گرد رکاب تو نشد معذور است****چکند پا به حنایی که ندارد رفتن الفت آه مسقیم در دل ساخت مرا****دارد این خانه هوایی که ندارد رفتن بیدل آن‌کیست‌که با سیل خرامش امروز****همچو دل نیست بنایی که ندارد رفتن غزل شمارهٔ 2413: سجدهٔ خواریست آب رو پی نان ریختن

سجدهٔ خواریست آب رو پی نان ریختن****این عرق را بی‌جبین بر خاک نتوان ریختن بهر یک شبنم درین گلشن نفسها سوخت صبح****سهل کاری نیست رنگ چشم گریان ریختن گرد آثار تعین خجلت آزادگی‌ست****چین پیشانی نمی‌زیبد به دامان ریختن منعمان روزی دو باید دست احسان وا کنند****خاک بر ابری که کرد امساک باران ریختن این غنا و فقر یاران وضع خاکی بیش نیست****ساعتی بر باد رفتن بعد از آن‌شان ریختن هر قدم چون شمع فکر خویش درپیش است و بس****دامنی برچیده باید درگریبان ربختن عمرها شد گرد مجنون می‌کند ناز غزال****خاک ما را نیز باید در بیابان ریختن صد تمنا سوخت تا داغ دلی آمد به‌دست****هیچکس این شمع نتوانست آسان ربختن کشتگانت درکجا ریزند آب روی شرم****برد حیرانی ز خون این شهیدان ریختن خاک راه انتظارت نم کشید از انفعال****ما فشاندیم اشک می‌بایست مژگان ریختن ای ادب‌سنج وفاگر قدردان ناله‌ای****شرم دار از نام آتش در نیستان ربختن ما نفهمیدیم کاینجا نام هستی نیستی است****از بنای هر عمارت بود خندان ریختن بوی شوقی برده‌ام درکارگاه انتظار****کز غبارم می‌توان بنیاد کنعان ریختن صنعت پیری مرا نقاش حسرتخانه‌کرد****چون صدف صد رنگ خون خوردم ز دندان ریختن دور گردون از وقار اهل درد آگه نشد****ورنه دل بایست ازکوه بدخشان ریختن پاس ناموس دلم در پردهٔ شرم آب‌کرد****دانه‌ای دارم‌که نتوان پیش مرغان ریختن دم مزن از عشق بیدل در هوسناکان لاف****آب این آتش به این خاشاک نتوان ریختن غزل شمارهٔ 2414: سر به زیر تیغ و پا بر خار باید تاختن

سر به زیر تیغ و پا بر خار باید تاختن****چون به عرض آمد برون تار باید تاختن نغمهٔ تحقیق محو پردهٔ اخفا خوش است****یکقدم ره چون نفس صد بار باید تاختن منت هستی قبول اختیارکس مباد****دوش مزدوریم و زیر بار باید تاختن چون بهارم کوشش بیجا ندارد انقطاع****رنگ امسال مرا تا پار باید تاختن جهد منصوری کمینگاه سوار همت است****گر تو هم زین عرصه‌ای تا دار باید تاختن دشت آتشبار و دل بیچارهٔ ضبط عنان****نی‌سواران نفس ناچار باید تاختن پاس دل تا چند دارد کس درین آشوبگاه****شیشه در باریم و برکهسار باید تاختن مرکزپرگار غفلت ما همین جسم است وبس****سایه را پیش و پس دیوار باید تاختن چون گلم در غنچه چندین چشم زخم آسوده است****آه از آن روزی‌که در بازار باید تاختن عرصهٔ شوق عدم پر بی‌کنار افتاده است****هر چه باشی چون شرر یکبار باید تاختن سعی مردی خاک شد هرگاه همت باخت رنگ****مرکب پی‌کرده را دشوار باید تاختن سر به‌گردون تازیت چون شمع پر بیصرفه است****چاه پیش است اندکی هشیار باید تاختن پیش پای سایه تشویش بلند و پست نیست****گر جبین رهبر شود هموار باید تاختن موج ما تاگوهر دل ره به آسانی نبرد****در پی این آبله بسیار باید تاختن ای سحر زین یک تبسم‌وار جولان نفس****تا کجا گل بر سر دستار باید تاختن شرم‌دار از دعوی هستی که در میدان لاف****یکقدم ره چون نفس صد بار باید تاختن از خط تسلیم بیدل تا توانی سر متاب****سبحه را بر جاده زنار باید تاختن غزل شمارهٔ 2415: می‌روم هر جا به ذوق عافیت اندوختن

می‌روم هر جا به ذوق عافیت اندوختن****همچو شمعم زاد راهی نیست غیر از سوختن زخم دل از چاره جوییهای ما بی‌پرده شد****این گریبان سخت رسوایی کشید از دوختن شعله گر ساغر زند از پهلوی خار و خس است****بیش ازین روی سیه نتوان به ظلم افروختن این چمن‌گر حاصلی دارد همان دست تهی‌ست****تا به کی چون غنچه خواهی رنگ و بو اندوختن دل اگر ارزد به داغی مفت سودای وفاست****یوسف ما منفعل می‌گردد از نفروختن جاده‌گر پیچد به خویش آیینه‌دار منزل است****می‌کند شمع بساط دل نفس را سوختن تار و پود هستی ما نیست بی پیوند خاک****خرقهٔ صبحیم بر ما چشم نتوان دوختن اضطرابم عالمی را کرد پامال غبار****خاک مجنون را نمی‌بایست وجد آموختن بی‌تو باید سوخت بیدل را به هررنگی که هست****داغ دل گر نیست آتش می‌توان افروختن غزل شمارهٔ 2416: ما و نگاه شرمگین از تک و تاز دوختن

ما و نگاه شرمگین از تک و تاز دوختن****آبله سا به پای عجز چشم نیاز دوختن ضبط نفس زکف مده فرصت چاره نازک است****غنچه قبا به خاک داد در غم باز دوختن عشق جنون ترانه است ناله نفس بهانه است****بی لب بسته مشکل است پردهٔ راز دوختن شهرت خودنمایی‌ات رونق شرم می‌برد****پرده‌دری و آنگهت جامهٔ ساز دوختن در همه حال نیستی است چاره‌گر شکست دل****قابل زخم شیشه نیست غیر گداز دوختن گرد تردد حدوث بخیه به روی ما فکند****خرقه درید پردهٔ شرم مجاز دوختن گر مژه بسته‌ای ز خلق هر دو جهان شکار توست****قوت بال می‌دهد دیدهٔ باز دوختن عمر به تاب وتب‌گذشت محرم عافیت نگشت****رشتهٔ سعی نارسا کرد دراز دوختن عجز نفس حباب راکرد به خامشی‌گرو****رشته کجاست تا توان نغمهٔ ساز دوختن بیدل از ین دو روز عمر ننگ بقای‌کس مباد****دل پی حرص باختن چشم به آز دوختن غزل شمارهٔ 2417: تا تب عشق آتشم را داد سر در سوختن

تا تب عشق آتشم را داد سر در سوختن****پنبه شد خاکستر از شور مکرر سوختن هستی عشّاق از آیین جهان دیگر است****بسته جز آتش دو عالم بر سمندر سوختن روشن است اقبال ما چون شمع در ملک جنون****تخت داغ و لشکر آه و اشک افسر سوختن در دل افسرده خون‌ها می‌خورد ناموس عشق****آتش یاقوت دارد تا به محشر سوختن چند بیند آرزو در دیر نیرنگ خیال****چون خیال بی‌تمیزان می به ساغر سوختن با وجود وصل در بزم حضورم بار نیست****بشنو از پروانه دیگر قصهٔ پر سوختن دل به دست آور تلاش دیگرت آوارگی‌ست****موج را باید نفس در سعی گوهر سوختن بی‌ندامت نیست عشق از نسبت طبع فضول****گریه‌ها دارد ز دست هیزم تر سوختن همچو اخگر خواب راحت خواهدت بیدار کرد****نیست غافل گرمی پهلو ز بستر سوختن شب به دل گفتم چه باشد آبروی زندگی****گفت چون پروانه در آغوش دلبر سوختن نقطه‌ای چند از شرار کاغذم کرده‌ست داغ****بی‌تکلف انتخابی داشت دفتر سوختن میهمان عبرتی ای شمع پُر بر خود مبال****تا بود پهلوی چربت نیست لاغرسوختن با دل مأیوس عهدی بسته‌ایم و چاره نیست****کس چه سازد نیست بیدل جای دیگر سوختن غزل شمارهٔ 2418: کس چو شمع من نبوده‌ست آشنای سوختن

کس چو شمع من نبوده‌ست آشنای سوختن****گرد داغم داغ شد سر تا به پای سوختن عاشقان بالی به ذوق نیستی افشانده‌اند****کیست از پروانه پرسد ماجرای سوختن دیر فرصت دود خاکستر ندارد آتشش****از شرر پرس ابتدا و انتهای سوختن شمع آداب وفا عمریست روشن کرده‌ام****تا نفس دارم سرتسلیم و پای سوختن زندگی چندان گوارا نیست اما عمرهاست****با طبایع گرمیی دارد هوای سوختن بی‌تو ما را چون چراغ کشته هستی داغ کرد****هرکجا رفتیم خالی بود جای سوختن از وبال بی‌پریها چون غبار آسوده‌ایم****در پناه سایهٔ دست دعای سوختن نعل در آتش نمی‌باشد سپند بزم ما****لیک اندک وجد می‌خواهد نوای سوختن تا نفس باقیست اجزای نفس می‌پروریم****مشت خاشاکیم مصروف غذای سوختن طول و عرض حرص کوته کن که خطها می‌کشد****از طناب برق معمار بنای سوختن لالهٔ این گلستان چندان نشاط آماده نیست****کاسهٔ داغیست در دست گدای سوختن کم عیارانیم دارالامتحان عشق کو****نیست هرکس قدردان کیمیای سوختن خواه دور چرخ خواهی شعلهٔ جواله گیر****روز و شب می‌گردد اینجا آسیای سوختن صبح شد چون شمعم اکنون داغ نقد زندگی‌ست****هر قدر سر داشتم کردم فدای سوختن شمع دل گفتم درین محفل چرا آورده‌اند****داغ شد نومیدی و گفت از برای سوختن بیدل امشب چون شرار کاغذ آتش زده****چیده‌ام گلها ز باغ دلگشای سوختن غزل شمارهٔ 2419: زان تغافلگر چرا نا شاد باید زبستن

زان تغافلگر چرا نا شاد باید زبستن****ای فراموشان به ذوق یاد باید زبستن بلبلان نی الفت دام است اینجا نی قفس****بر مراد خاطر صیاد باید زیستن من نمی‌گویم به‌کلی ازتعلق‌ها برآ****اندکی زبن درد سر آزاد باید زیستن خواه در دوزخ وطن کن خواه با فردوس ساز****عافیت هر جا نباشد شاد باید زیستن چون سپندم عمرها درکسوت افسردگی****بر امید یک تپش فریاد باید زیستن نیست زین دشوارترجهدی‌که ما را با فنا****صلح کار عالم اضداد باید زیستن زندگی برگردن افتاده‌ست یاران چاره چیست****چند روزی هر چه باداباد باید زیستن موج‌گوهر در قناعتگاه قسمت خشک نیست****تردماغ شرم استعداد باید زیستن هرسرمویت خم تسلیم چندین جانکنی است****با هزاران تیشه یک فرهاد باید زیستن بیدل این هستی نمی‌سازد به تشویش نفس****شمع را تاکی به راه باد باید زیستن غزل شمارهٔ 2420: گر به این ساز است دور از وصل جانان زبستن

گر به این ساز است دور از وصل جانان زبستن****زنده‌ام من هم به آن ننگی که نتوان زبستن انفعالم می‌کشد از سخت جانیها مپرس****کاش باشد بی‌رخت چون مرگم آسان زیستن موج‌گهر نیستم زندانی خویشم چرا****سر به جیبم خاک‌کرد این بامدادان زبستن چشم زخم خودنمایی را نمی‌باشد علاج****ای شرر باید همان در سنگ پنهان زیستن از وطن دوری و غربت هم گوارای تو نیست****چند خواهی این چنین‌ای خانه ویران زیستن یک دودم‌کم نیست خجلت مایگیهای نفس****چون سحر زین بیش نتوان سست پیمان زیستن هم چو شمع از عشرت این انجمن غافل مباش****گل به سر می‌خواهد آتش در گریبان زیستن سرگذشت عالم آیینه از دیدار پرس****جلوه غافل نیست از اسباب حیران زبستن کسوت مرگم نقاب غفلت دیدار نیست****در کفن دارد نگاه پیر کنعان زیستن نعمت الوان دنیا نیست در خورد تمیز****بی‌خس جاوید باید جوع دندان زبستن گر قناعت قطره آبی چون‌گهر سامان‌کند****می‌توان صد سال بی‌اندیشهٔ نان زیستن خواجه‌کاری‌کن‌که درگیرد چراغ شهرتت****حیف دنیا دار و پنهانتر ز شیطان زیستن سر به پای یکدگر چون سبحه باید بود و بس****اینقدر می‌خواهد آیین مسلمان زیستن ما وطن آوارگان را غربتی در کار نیست****موج ناچار است در بحر از پریشان زیستن بزم امکانست بیدل غافل از مردن مباش****خضر اگر باشی در اینجا نیست امکان زیستن غزل شمارهٔ 2421: آینهٔ وصل چیست حیرتی آراستن

آینهٔ وصل چیست حیرتی آراستن****وز اثر ما و من یک دو نفس کاستن مفت تماشاست حسن لیک به شکر نگاه****از سر خود بایدت چون مژه برخاستن جلوهٔ رنگ دویی خون حیا می‌خورد****سخت ادب دشمنی‌ست آینه آراستن به که به پیش کریم نازکنی وقت جرم****ورنه ز کم همتی‌ست عذر گنه خواستن عیش و غم روزگار طعمهٔ یکدیگرند****حاصل روز و شب است در بر هم کاستن نیست‌کف خاک ما قابل عرض غبار****پیشتر از ما نشست جرأت برخاستن بیدل اگر محرمی جلوهٔ بیرنگ باش****دام تماشا مکن کلفت پیراستن غزل شمارهٔ 2422: به وادیی که فروشد غبار ما ننشستن

به وادیی که فروشد غبار ما ننشستن****ز گرد باد رسد تا به‌نقش پا ننشستن به کیش مشرب انصاف از التفات نشاید****رسیدن از دل و در چشم آشنا ننشستن من و تو زاهد ازین کوچه هیچ صرفه نبردیم****ترا گداخت زمینگیری و مرا ننشستن خدا به مرکز تشویش راحتم بنشاند****که گرد صبحم و نقشم نشسته با ننشستن ز اختلاط بد و نیکم آستان ندامت****به خون نشاند ازین جرگه‌ام جدا ننشستن مآل کوشش یاران دربن بساط چه دارد****به باد رفتن و بر محمل رضا ننشستن به پا رسید سر شمع و وانماند ز وحشت****نبرد سعی نشستن زگرد ما ننشستن چو ناله‌ای که سر از بندهای نی به در آورد****نشسته‌ایم به چندین مقام تا ننشستن سراغ خواب فراغت نداد هیچکس اینجا****مگر به سایهٔ دیوار مدعا ننشستن در ین بساط غرض چیست قدردانی غربت****چو حلقه بر در کس با قد دوتا ننشستن بس است اینقدر از اختراع همت بیدل****غبار گشتن و بر مسند هوا ننشستن غزل شمارهٔ 2423: صفا گل کرده‌ای تا کی غبار رنگ نشکستن‌

صفا گل کرده‌ای تا کی غبار رنگ نشکستن ***تحیر دارد از مینا طلسم سنگ نشکستن به این عجزی که ساز توست از وضع ادب مگذر****به دامن از حیا دور است پای لنگ نشکستن کفی خاکی و افسون نفس داده است بر بادت****کلاه ناز تا کی بر چنین اورنگ نشکستن امل چون ریشه در خاکم نداد آرام سحر است این****به منزل خفتن و گرد ره و فرسنگ نشکستن به وهم ای کاش می‌کردم علاج بی دماغیها****رسا شد نشئهٔ یاس از خمار بنگ نشکستن نگردد هیچکس یارب ستم فرسای خودداری****درین کهسار دارد نوحه بر هر سنگ نشکستن درین گلشن که وحشت دست در آغوش گل دارد****چرا چون غنچه دامان تو گیرد تنگ نشکستن به جام عیش امکان عمرها شد سنگ می‌بارد****تو هم زین عالمی تا چند خواهی رنگ نشکستن سلامت از دل افسرده خونها می‌خورد بیدل****ندامت می‌کشد زین ساز بی آهنک نشکستن غزل شمارهٔ 2424: خوش عشرت است دمبدم از غم‌گریستن

خوش عشرت است دمبدم از غم‌گریستن****درزندگی چو شمع پی هم‌گریستن آنرا که نیست رنگ خلاصی ز چاه طبع****چون دلو لازم است به‌عالم‌گریستن غرق است پای‌تا به‌سر اندرمحیط اشک****باید سبق‌گرفت ز شبنم‌گریستن بنیاد ما ز اشک چو شبنم رود به باد****اجزای ما چو شمع کند کم گریستن تاکی به وضع دهر زدن طعنه همچو شمع****باید به روی صبح چو شبنم گریستن بیدل چو اشک نقش قدم زن به روی زر****تاکی چو چشم کیسه به درهم گریستن غزل شمارهٔ 2425: داغم ز ابر دیده به شبنم گریستن

داغم ز ابر دیده به شبنم گریستن****یعنی که بیش اپن نتوان کم گریستن ای دیده با لباس سیه‌گریه‌ات خوش است****دارد گلاب جامهٔ ماتم گریستن بر ساز زندگانی خود نیز خنده‌ای****تا چند در وفات اب و عم گریستن تو ابن آدمی گرت امید رحمتی است****میراث دیده گیر ز آدم گریستن گر شد دل از نشاط و لب از خنده بی‌نصیب****یارب ز چشم ما نشودکم‌گریستن ضعف اینچنین‌که خصم توانایی منست****مشکل‌که بی‌رخ تو توانم‌گریستن شبنم ز وصل گل چه نشاط آرزو کند****اینجاست بر نگاه مقدم گریستن کس اینقدر ادب قفس درد دل مباد****اشکم نبست طاقت یکدم‌گریستن تاکی درین بهار طرب خنده‌های صبح****این خنده توام است به شبنم‌گریستن شیرازهٔ موافقت آخرگسستنی است****باید دو روز چون مژه با هم‌گریستن خجلت رضا به شوخی اشکم نمی‌دهد****می‌بایدم به سعی جبین نم‌گریستن بیدل ز شیشه‌های نگون باده می‌کشد****زبباست از قدی که بود خم گریستن غزل شمارهٔ 2426: هر چند نیست بی‌سبب از غم‌گریستن

هر چند نیست بی‌سبب از غم‌گریستن****باید ز شرم دیدهٔ بی نم گریستن تاکی به رنگ طفل مزاجان روزگار****بر بیش شاد بودن و بر کم گریستن عیش و غم تو تابع رسم است ورنه چیست****در عید خنده و به محرم گریستن آنجاکه صبح گریهٔ شادی‌ست شبنمش****آموخته‌ست خندهٔ ما هم گریستن سامان گریه هم به کف گریه دادن است****یعنی به چشم اشک چو شبنم گریستن در عرصهٔ وفا عرق شرم همت است****از زخم تازه در پی مرهم گریستن زین دشت اگر خیال نگاهت گذر کند****در دیدهٔ غزال شود رم گریستن شاید گلی ز عالم دیدار بشکفد****تا چشم دارم آینه خواهم گریستن یک ذره زین بساط ندارد سراغ امن****باید چو ابر بر همه عالم گریستن بیدل اگر چه نیست جهان جای خنده لیک****نتوان به پیش مردم بی‌غم گریستن غزل شمارهٔ 2427: آگهی تا کی کند روشن چراغ خویشتن

آگهی تا کی کند روشن چراغ خویشتن****عالمی را کشت اینجا در سراغ خویشتن رفت ایامی که غیر از نشئه‌ام در سر نبود****می‌خورم چون سنگ اکنون بر دماغ خویشتن همچو شمع کشته دارم با همه افسردگی****اینقدر آتش که می‌سوزم به داغ خویشتن پا زدم از فهم هستی بر بهشت عافیت****سیر خویش افکند بیرونم ز باغ خویشتن روشنان هم ظلمت آباد شعور هستی‌اند****نیست تا خورشید جز پای چراغ خویشتن این بیابان هر چه دارد حایل تحقیق نیست****گر نپوشد چشم ما گرد سراغ خویشتن تا گره از دانه وا شد ریشه‌ها پرواز کرد****کس چه سازد دل نمی‌خواهد فراغ خویشتن هر چه گل کرد از بساط خاک هم در خاک ریخت****بادهٔ ما ماند حیران ایاغ خوبشتن محرمی پیدا نشد بیدل به فهم راز دل****ساخت آخر بوی این گل با دماغ خویشتن غزل شمارهٔ 2428: آفت است اینجا مباش ایمن ز سر برداشتن

آفت است اینجا مباش ایمن ز سر برداشتن****می‌کشد مژگان دو صف از یک نظر برداشتن بر فلک آخر نخواهی رفت ای مشت غبار****خویش را از خاک نتوان آنقدر برداشتن شرم دار از فکر گیر و دار اسباب جهان****ننگ آسانی‌ست بار گاو و خر برداشتن جانکنیها در کمین نامرادی خفته است****چون نگین صد زخم باید بر جگر برداشتن آگهی دست از غبار آرزو افشاندن‌ست****نشئهٔ پرواز دارد بال و پر برداشتن همچو شبنم بی‌کمند جذبهٔ خورشید عشق****سخت دشوار است ازین گلشن نظر برداشتن از بساط وحشت این دشت چون ریگ روان****دانهٔ دل بایدت زاد سفر برداشتن پیش لعلش دیده خجلت آشیان خیرگی‌ست****نیست با تار نظر تاب گهر برداشتن چون جرس از درد دل پر بیدماغ افتاده‌ایم****ناله بسیار است اما کو اثر برداشتن پستی فطرت چه امکان‌ست نپذیرد علا‌ج****سایه را نتوان ز خاک رهگذر برداشتن شکوهٔ اسباب تا کی زندگانی مفت نیست****تا سری داریم باید درد سر برداشتن ششجهت بیدل غبار رنگ سامان چیده است****احتیاجت نیست دیوار دگر برداشتن غزل شمارهٔ 2429: تا به کی چون شمع باید تاج زر برداشتن

تا به کی چون شمع باید تاج زر برداشتن****چند بهر آبرو آتش به‌سر برداشتن چند باید شد ز غفلت مرکز تشنیع خلق****حرف سنگین تا به کی چون گوش کر برداشتن از حلاوت بگذر ای نی قدردان درد باش****ناله ناپیداست گر خواهی شکر برداشتن رنگی از عشرت ندارد نو بهار اعتبار****زین چمن باید چو شبنم چشم تر برداشتن نالهٔ دردی نمایان از دل صد چاک باش****فیضها دارد سر از جیب سحر برداشتن پیش دونان چند ربزی آبروی احتیاج****از جهان بردار باید دست اگر برداشتن نخل هستی ازعلایق ریشه محکم کرده است****چون نفس می‌باید از یکسو تبر برداشتن ساز بزم ناامیدی پر نزاکت نغمه است****ناله‌ای دارم که نتواند اثر برداشتن ای سپند از یک صدا آخر کجا خواهی رسید****چون جرس زین جنس باید بیشتر برداشتن چشم تا واکرده‌ایم از خویش بیرون رفته‌ایم****شعلهٔ ما را قدم برده است سر برداشتن کلفت احباب ما را زنده زیر خاک کرد****بیش ازین نتوان غبار یکدگر برداشتن بار دنیا کی توان بیدل به آسانی کشید****کوه هم می‌نالد از زیر کمر برداشتن غزل شمارهٔ 2430: کار آسانی مدان تاج کمر برداشتن

کار آسانی مدان تاج کمر برداشتن****همچو خورشید آتشی باید به سر برداشتن غفلت ذاتی به جهد ازدل نگردد مرتفع****تیرگی نتوان به صیقل از سپر برداشتن سعی بیمغزان به عزم خفت ما باطل است****نیست ممکن پنبه را آب ازگهر برداشتن برندارد دوش آزادی خم باری دگر****یک نگه‌کم نیست‌گر خواهد شرر برداشتن سایهٔ مو نیز می‌چربد بر آثار نفس****اینقدر گردن نمی‌ارزد به سر برداشتن حایلی دیگر ندارد منزل مقصود ما****گرد خود می‌باید از ره چون سحر برداشتن همتت در ترک اسباب اینقدر عاجز چراست****می شود افکندن بارت مگر برداشتن چون نگه تاکی ز مژگان زحمتت باید کشید****یک تپش پرواز و چندین بال و پر برداشتن نیست عذر ناتوانی باب اقلیم وفا****زخم بسیار است می‌باید جگر برداشتن شرم‌دار از سعی خوه ای حرص‌کوش بیخبر****عزم مقصدگور و آنگه کرّ و فر برداشتن کر چنین نیرن حرصت دشمن آسودکی‌ست****خاک شو در منزل ازگرد سفر برداشتن دانه را بیدل ز فیض سجده‌ریزیهای عجز****نیست بی نشو و نما از خاک سر برداشتن غزل شمارهٔ 2431: پیرگشتم چند رنج آب وگل برداشتن

پیرگشتم چند رنج آب وگل برداشتن****پیکرم خم کرد ازین ویرانه دل برداشتن خفت بی‌اعتباری سخت سنگین بوده است****چون حنا فرسوده‌ام از خون بحل برداشتن کاش خاکستر شوم تا دل زحسرت وارهد****چند دود از آتش نا مشتعل برداشتن پشت دستم بر زمین ناامیدی نقش بست****بسکه از بار دعاها شد خجل برداشتن از سپند ما اگر هویی به دست آید بس است****بیش نتوان نالهٔ طاقت گسل برداشتن در خراب‌آباد هستی ازکدورت چاره نیست****دوش مزدوریم باید خاک و گل برداشتن چون حیا هرگز نشد پیشانی‌ام پاک از عرق****نیست آسان بار طبع منفعل برداشتن با ضعیفی ساز ایمن زی که آفتهای دهر****هست در خورد مزاج مستقل برداشتن عبرت‌آباد است بیدل سیرگاه این چمن****بایدت مژگان به حیرت مشتمل برداشتن غزل شمارهٔ 2432: منفعل خلق را ناز صنم داشتن

منفعل خلق را ناز صنم داشتن****زنگی و با آن جمال آینه هم داشتن خاک خوری خوشتر است زین همه تن‌پروری****تا به کی انبان صفت حلق و شکم داشتن می‌شکند صد کلاه بر فلک اعتبار****سوی ادبگاه خاک یک مژه خم داشتن چوب به‌کرباس پیچ طاسی و چرمی و هیچ****نیست جز این دستگاه طبل و علم داشتن کارگه حیرتی ورنه که داردگمان****دل به بر و حسرت دیر و حرم داشتن گر طلب عافیت دامن جهدت کشد****آبله واری خوش است پاس قدم داشتن محرمی وضع دهر بی عرق شرم نیست****آینه صیقل زده‌ست جبهه ز نم داشتن مهر ازل شامل است با همه ذرات کَو‌ن****ننگ کرم گستریست علم کرم داشتن بر رخ ما بافتند پردهٔ تصویر صبح****دم زدن را نخواست شرم عدم داشتن آه سر و برگ ما سوخت غم عافیت****مهلت عیشی نداد ماتم هم داشتن ای هوس اندوز امن جمع ز آفت شناس****خصم سر ناخن است شکل درم داشتن بیدل از امید خلد قطع توّهم خوش است****جز دل آسوده نیست باغ ارم داشتن غزل شمارهٔ 2433: پُر ملاف از جوهر باریک بینی داشتن

پُر ملاف از جوهر باریک بینی داشتن****سرمه می‌خواهد زبان موی چینی داشتن خفته چندین ملک جم درحلقهٔ‌تسلیم فقر****خاتمی دارد جهان بی‌نگینی داشتن همت از در یوزهٔ علم و عمل وارستن است****نازکن خرمن زننگ خوشه چینی داشتن بی مژه بستن رهایی نیست زین آشوبگاه****چون نگه تا کی غم عبرت کمینی داشتن آنقدر کز فکر استغنا برون آیی بس است****تا کجا خواهی دماغ نازنینی داشتن شعله را گفتم سرت پا مال خاکستر که کرد****گفت سودای رعونت آفرینی داشتن تا سوادکلک تقدیر اندکی روشن شود****سرمه‌گیر از چشم بر خط جبینی داشتن بی‌نیازانی‌که پا بر اوج عزت سوده‌اند****جسته‌اند از پستی و بالا نشینی داشتن قید جسم آنگه دماغ بی‌نیازی شرم دار****آسمان بالیدن وگرد زمینی داشتن بوی این گلشن هم از غوغای زاغان نیست کم****پنبهٔ گوش اندکی باید به بینی داشتن گر به لفظ و معنی افکار بیدل وارسی****ترک کن اندیشهٔ سحر آفرینی داشتن غزل شمارهٔ 2434: به خود داری فسردن گرم کردی جای بگذشتن

به خود داری فسردن گرم کردی جای بگذشتن****شدی آخر درین ویرانه نقش پای بگذشتن نفهمیدی کزین محفل اقامت دور می‌باشد****گذشتی همچو عمر شمع در سودای بگذشتن اگر آنسوی افلاکی همان وا ماندهٔ خاکی****گذشتن سخت دشوارست ازین صحرای بگذشتن سواد سحر این وادی تعلق جاده‌ای دارد****زهستی تا عدم یک طول وصد پهنای بگذشتن جهان وحشت است اینجا توقف کو، اقامت کو****تحیر یک دو دم پل بسته بر دریای بگذشتن چو موج گوهر آسودن عنان کس نمی‌گیرد****جهانی می‌رود از خود قدم فرسای بگذشتن دو روزی اتفاق پا و دامن مفت جمعیت****از این در شرم لنگی داردم ایمای بگذشتن چه دارد مال و جاه اینجا که همت بگذرد زانها****به صد اقبال می‌نازم ز استغنای بگذشتن در این بحر از خجالت عمرها شد آب می‌گردد****حساب آرایی موج از تأملهای بگذشتن بقدر هر نفس از خود تهی باید شدن بید‌ل****کسی نگذشت بی این کشتی از دریای بگذشتن غزل شمارهٔ 2435: چو موج‌گوهر ازین بحر بی‌تعب نگذشتن

چو موج‌گوهر ازین بحر بی‌تعب نگذشتن****ز طبع ما نگذشت از سر ادب نگذشتن اسیر سلسلهٔ اختراع و هم چه دارد****به ملک بی‌سببی از غم سبب نگذشتن جنون معاشی حرص آنگه انفعال تردد؟****قدم شمار عرق مردن و ز تب نگذشتن به هیچ مرحله همت پی بهانه نگیرد****دلیل آبله پایی‌ست از طلب نگذشتن مزارنام زنقش نگین چه شمع فروزد****تو آدمی شرفت هست از ادب نگذشتن چوشمع تیغ سر ما به خار سینه پرآتش****ازبن ستمکده می آیدم عجب نگذشتن به هیچ حال مده دامن گذشتگی از کف****الم شمر همه گر باشد از طرب نگذشتن نبرد موی سفیدم سیاهکاری غفلت****سحر دمیده و می‌بایدم ز شب نگذشتن حریف نفس که می‌گشت جز تعلق دنیا****غریب مصلحتی بود ازین جلب نگذشتن ترددی ز پل دوزخم‌گذشت به خاطر****یقین به تجربه گفت از سر غضب نگذشتن چو سنگ شیشه به دامن شکست دل به‌کمینم****نشسته در رهم ازکوچهٔ حلب نگذشتن صد آبرو به‌گره بستن است بیدل ما را****به رنگ موج گهر از فشار لب نگذشتن غزل شمارهٔ 2436: از جوا‌ن حسن سلوک پیر نتوان یافتن

از جوا‌ن حسن سلوک پیر نتوان یافتن****گوشهٔ چشم کمان از تیر نتوان یافتن طینت کامل خرد از تهمت نقصان بری‌ست****رنگ خون هرگز به روی شیر نتوان یافتن حیف همت گر شود ممنون تحصیل مراد****ای خوش آن آهی‌کزو تأثیر نتوان یافتن می شو‌د اصحاب غفلت پایمال حادثات****خواب مخمل را جز این تعبیر نتوان یافتن فقر ما آیینه ی رمز هوالله است و بس****فیض این خاک از هزار اکسیر نتوان یافتن بی عبا‌رت شو که گردد معنی دل روشنت****رمز این قرآن ز هر تفسیر نتوان یافتن عالم تقلید یکسر دامگاه گفتگو ست****جز صدا در خانهٔ زنجیر نتوان یافتن حرص و یک عالم فضولی خواه طاقت خواه عجز****جز جوانیها ازین بی پیر نتوان یافتن ما درین محفل عبث جانی به حسرت می‌کنیم****یک دل اینجا قابل تسخیر نتوان یافتن بیخود نیرنگم از بیداد پنهانم مپرس****مدعای حیرت تصویر نتوان یافتن د‌رحریم‌کبریا بیدل ره قرب وصول****جز به سعی نالهٔ شبگیر نتوان یافتن غزل شمارهٔ 2437: عجز ما جولانگر تدبیر نتوان یافتن

عجز ما جولانگر تدبیر نتوان یافتن****پای جهد سایه جز در قیر نتوان یافتن آنقدر واماندهٔ عجزم که مجنون مرا****از ضعیفی ناله در زنجیر نتوان یافتن مژده ای غفلت که در بزم کرم بار قبول****جز به قدر تحفهٔ تقصیر نتوان یافتن رازها بی‌پرده شد ای بی‌خبر چشمی بمال****جز وقوع آینه تقدیر نتوان یافتن بسکه این صحرا پر است از خون حسرت‌کشتگان****تا هوایی خاک دامنگیر نتوان یافتن کاسهٔ انعام گردون چون حباب از بس تهیست****چشم گوهر هم در آنجا سیر نتوان یافتن وضع همواری مخواه از طینت ظالم سرشت****جوهر آیینه در شمشیر نتوان یافتن تا پیامی واکشند این دوستان خصم کیش****هیچ مرغی نامه بر چون تیر نتوان یافتن فتنه هم امن است هر جا نیست افسون تمیز****خواب مفت هوش اگر تعبیر نتوان یافتن شمع را از شعله سامان نگاه آماده است****خانهٔ چشمی به این تعبیر نتوان یافتن من به این عجز نفس عمریست سامان‌کرده‌ام****شور نیرنگی که در زنجیر نتوان یافتن عمرها شد می‌پرستد چشم حیرت کیش من****طفل اشکی را که هرگز پیر نتوان یافتن هر چه هست از الفت صحرای امکان جسته است****بیدل اینجا گردی از نخجیر نتوان یافتن غزل شمارهٔ 2438: بر خط ترک طلب گر راه خواهی یافتن

بر خط ترک طلب گر راه خواهی یافتن****پشت دست و روی دست الله خواهی یافتن جستجوی هر چه باشد مدعا خاص است و بس****گر گدا جویی سراغ شاه خواهی یافتن هر قدر سیر گریبانت چو شمع آید به پیش****یوسف خود را مقیم چاه خواهی یافتن ترک مطلب گیر مطلوبت نرفته‌ست از کنار****هر چه خواهی چون شدی آگاه خواهی یافتن تا به پیشانی از ابرو راه مقصد دور نیست****گر هلال آید به چشمت ماه خواهی یافتن احتیاطت گر نباشد خضر راه عافیت****هر قدم آبت به زیرکاه خواهی یافتن شرم دار ای ذره تا کی هستی موهوم را****گاه گم خواهی نمودن گاه خواهی یافتن هرچه یابی اختیاری نیست در تسلیم کوش****مرگ را چون زندگی ناگاه خواهی یافتن روز تا پیش است گامی می‌زن و می‌رفته باش****راحت منزل همان بیگاه خواهی یافتن پوچ بافان امل را هر قدر وا می‌رسی****رشتهٔ ماسورهٔ جولاه خواهی یافتن موج و گوهر در تلاش ساحلند آگاه باش****طالب و واصل همه در راه خواهی یافتن زین بلند و پست اگر گیری عیار اعتبار****دست و گردن را ز پا کوتاه خواهی یافتن حال و استقبال دنیا انفعالی بیش نیست****خواه حاصل‌کرده باشی خواه خواهی یافتن گر به عزم منزل تحقیق خواهی زد قدم****هر چه اندیشی غبار راه خواهی یافتن بیدل از انجام و آغاز چراغ زندگی****بی‌تکلف اشک و داغ و آه خواهی یافتن غزل شمارهٔ 2439: از نالهٔ دل ما تا کی رمیده رفتن

از نالهٔ دل ما تا کی رمیده رفتن****زین دردمند حرفی باید شنیده رفتن بی نشئه زندگانی چندان نمک ندارد****حیف‌ست ازین خرابات من ناکشیده رفتن آهنگ بی‌نشانی زین گلستان ضرور است****راه فنا چو شبنم باید به دیده رفتن جرأتگر طلب نیست بیدست و پایی ما****دارد به سعی قاتل خون چکیده رفتن چون شعله‌ای که آخر پامال داغ گردد****در زیر پا نشستیم از سر کشیده رفتن زین باغ محمل ما بر دوش ناامیدی‌ست****بر آمدن نبندد رنگ پریده رفتن از وحشت نفسها کو فرصت تامل****چون صبح باید از خویش دامن نچیده رفتن بر خلق بی‌بصیرت تا چند عرض جوهر****باید ز شهر کوران چون نور دیده رفتن همدوش آرزوها دل می‌رود نفس نیست****در رنگ ریشه دارد تخم دمیده رفتن قطع نفس نمودیم جولان مدعا کو****در خواب هم نبیند پای بریده رفتن رفتار سایه هرگز واماندگی ندارد****در منزلست پرواز از آرمیده رفتن قد دو تای پیریست ابروی این اشارت****کز تنگنای هستی باید خمیده رفتن بال فشاندهٔ آه بی‌گرد حسرتی نیست****با عالمی ز خود برد ما را جریده رفتن تعجیل طفل خوبان مشق خطاست بیدل****لغزش به پیش دارد اشک از دویده رفتن غزل شمارهٔ 2440: یاد ابروی کجی زد به دل ما ناخن

یاد ابروی کجی زد به دل ما ناخن****موج شد بهر جگرکاری دریا ناخن سعی تردستی منعم چقدر پُر زور است****می‌شکافد جگر سنگ در این جا ناخن غنچه‌ای نیست که اوراق گلش در بر نیست****هر گره راست به صد رنگ مهیا ناخن صورت قد دوتا حل معمای فناست****عقده بازست کنون کرده‌ام انشا ناخن بی‌تمیزان همه جا قابل بیرون درند****برکنارست ز هنگامهٔ اعضا ناخن خودسریها چقدر هرزه تلاش است اینجا****می‌رود رو به هوا با سر بی پا ناخن بی حسی بسکه در ین شوره زمین کاشته‌اند****موی و دندان دمد از پیکر ما یا ناخن خلق بیکار ز بس شیفتهٔ سر خاری‌ست****همچو انگشت نشانده‌ست به‌سرها ناخن گره رشته دگر عقدهٔ معنی دگر است****چه خیال است کند حل معما ناخن موج این بحر فروماندهٔ وضع گهر است****نیست دل بستهٔ کاری که کند وا ناخن غافل از نشو و نما نیست کمین آفات****سربریدن نکند قطع وفا با ناخن جوهر کارگشایی علم احسانهاست****می‌کند دست بلند از همه بالا ناخن بیدل از دولت دونان به‌تغافل بگذر****هیچ نگشاید اگر سرکشد از پا ناخن غزل شمارهٔ 2441: اشکم ز بیقراری زد بر در چکیدن

اشکم ز بیقراری زد بر در چکیدن****افتادن‌ست آخر اطفال را دوبدن از تیغ مرگ عاشق رنگ بقا نبازد****عمر دوباره گیرد چون ناخن از بریدن فقرست و نقد تمکین جاه‌ست وموج خفّت****از بحر بیقراری از ساحل آرمیدن ارباب رنگ دایم محو لباس خویشند****از داغ نیست ممکن طاووس را پریدن بیدل به جوی شمشیر خون جگر خورد آب****زندان بیقراران نبود جز آرمیدن غزل شمارهٔ 2442: روانی نیست محو جلوه را بی‌آب‌گردیدن

روانی نیست محو جلوه را بی‌آب‌گردیدن****سزدکز اشک آموزد نگاه ما خرامیدن به داد حسرت دل کس نمی‌پردازد ای بلبل****چوگل می‌باید اینجا از شکست رنگ نالیدن فسردن چند، از خود بگذر و سامان توفان کن****قیامت نغمه‌ای حیفست سر در تار دزدیدن که می‌داند کجا رفتند گلچینان دیدارت****هم از خورشید می‌باید سراغ سایه پرسیدن برو زاهد که هرکس مقصدی دارد دربن وادی****تو و صد سبحه جولانی و من یک اشک لغزیدن درین غفلت سرا عرفان ما هم تازگی دارد****سرا پا مغز دانش‌گشتن و چیزی نفهمدن نظر بر بندو می‌کن سیر امن آباد همواری****بلند و پست یکسان می‌نماید چشم پوشیدن زخواب عافیت چون موج‌گوهر نیستم غافل****بهم می‌آورد مژگان من بر خوبش پیچیدن چو فطرت ناقص افتد حرف بطلان است‌کوششها****شرر هم در هوا دارد زمین دانه پاشیدن اگر فرصت نقاب از چهرهٔ تحقیق بردارد****شرارکاغذ ما و هزار آیینه خندیدن گشاد بال طاووسیم از عبرت چه می‌پرسی****شکست بیضهٔ ما داشت چندین چشم مالیدن صفای دل بهار جلوهٔ معشوق شد بیدل****طلسم ناز کرد آیینه را بیرنگ گردیدن غزل شمارهٔ 2443: آه ناکام چه مقدار توان خون خوردن

آه ناکام چه مقدار توان خون خوردن****زین دو دم زندگیی تا به قیامت مردن داغ یأسم‌که به‌کیفیت شمع است اینجا****آگهی سوختن و بستن چشم افسردن فرصت هستی از ایمای تعین خجل است****صرفهٔ نقد شرر نیست مگر نشمردن پارسایی چقدر شرم فضولی دارد****بال سعی مگس و ناله به عنقا بردن مشت خاکیم‌کمینگاه هوایی‌که مپرس****چه خیالست به پرواز عنان نسپردن دل تنک حوصله و دشت تعلق همه خار****یا رب این آبله را چند توان آزردن چه توان کرد به هر بی‌جگری‌ها بیدل****ناگزیریم ز دندان به جگر افشردن غزل شمارهٔ 2444: به خود پیچیده‌ام نالیدنم نتوان گمان بردن

به خود پیچیده‌ام نالیدنم نتوان گمان بردن****به رنگ رشته فربه گشته‌ام لیک از گره خوردن حضور زندگی، آنگاه استغنا، چه حرفست این****نفس را بر در دل تا به کی ابرام نشمردن دلی پرواز ده کز ننگ کم ظرفی برون آیی****زصافی می‌تواند قطره را دریا فرو بردن سیه بختی به سعی هیچکس زایل نمی‌گردد****مگر آتش برآرد ترک هندو را پس از مردن غم جمعیت دل مضطرب دارد جهانی را****ز گوهر تا کجا دریا شکافد جیب افسردن مزاج عشق در سعی فنا مجبور می‌باشد****ز منع سوختن نتوان دل پروانه آزردن به‌حکم عجز ننگ طینت ما بود گیرایی****به خاک ما نمی‌خواهد مروت دام گستردن به هر واماندگی زین بیشتر طاقت چه می‌باشد****که باید همچو شمعم تا عدم خود را بسر بردن طربهای هوس شاید به وحشت کم شود بیدل****به چین می‌بایدم چون ابر چندی دامن افشردن غزل شمارهٔ 2445: جایی که بود پیش بری پیش نبردن

جایی که بود پیش بری پیش نبردن****مفت تو اگر پیش بری بیش نبردن تا چند توان زیست به افسون رعونت****مکروهتر از سجده به هر کیش نبردن ای شیخ تو درکشمکشی ورنه بهشتی است****از شانه قیامت به سر ریش نبردن انبوهی مو نسبت تنزیه ندارد****حکم‌ست به فردوس بز و میش نبردن برگشتن مژگان بتان قاصد نازی‌ست****ظلم است نویدی به دل ریش نبردن دردا که دل اگه نشد از لذت دردی****خون می‌خورم از آبله بر نیش نبردن ساقی خط ییمانه نی‌ام حوصله تا چند****حیف است به موج می‌ام از خویش نبردن جز در سخن بی‌غرضی راست نیاید****بر خلق ستمنامهٔ تشویش نبردن بیدل همه دم مزرع اقبال کریمان****سبز است ز آب رخ درویش نبردن غزل شمارهٔ 2446: در این محفل ندارد یمن راحت چشم واکردن

در این محفل ندارد یمن راحت چشم واکردن****پریشانی‌ست مشت خاک را سر بر هوا کردن اگر یک سجده احرام نماز نیستی بندی****قضای هر دو عالم می‌توان یکجا ادا کردن مشو مغرور بنیادی که پروازست تعمیرش****ز غفلت چند خواهی تکیه بر بال هما کردن بساط چیدهٔ صبح از نفس هم می‌خورد بر هم****ندارد آنقدر اجزای ما را توتیا کردن رهایی نیست روشن‌طینتان را از سیه‌بختی****که نور و سایه را نتوان به تیغ از هم جدا کردن می مینای آگاهی فنا کیفیت است اینجا****به بنیاد خود آتش زد شرار از چشم وا کردن مقام عافیت جز آستان دل نمی‌باشد****چو حیرت بایدم در خانهٔ آیینه جا کردن تمنا شد دلیل من به طوف کعبهٔ فیضی****که از هر نقش پایم می‌توان دست دعاکردن به عریانی گریبان‌چاکی از سازم نمی‌خندد****مدوز ای وهم بر پیراهن مجنون قبا کردن گداز یأس در بارم مکن تکلیف اظهارم****شنیدم سرمه است و سرمه نتواند صدا کردن اگر روشن شود بیدل خط پرگار تحقیقت****توانی بی‌تأمل ابتدا را انتها کردن غزل شمارهٔ 2447: ندارد موج جز طومار رمز بحر وا کردن

ندارد موج جز طومار رمز بحر وا کردن****توان سیر دو عالم در شکست رنگ ما کردن امل می‌خواهد از طبع جنون کیشت پشیمانی****به راه آورده تیری را که می‌باید خطا کردن دویی در کیش از خود رفتگان کفر است ای زاهد****من و محو صنم گشتن تو و یاد خدا کردن شرار بی‌دماغم آنقدر کم فرصتی دارم****که نتوانم نگاهی را به غیرت آشنا کردن هوس فرسودهٔ بوی کف پایی‌ست اجزایم****وطن می‌بایدم در سایهٔ برگ حنا کردن ز نیرنگ خرامت عالمی از خاک می‌جوشد****به رفتاری توان ایجاد چندین نقش پا کردن تپیدم ناله کردم آب‌گشتم خاک گردیدم****تکلف بیش ازبن نتوان به عرض مدعا کردن حیا بگدازدم تا از هوسها دست بردارم****شرر دامان خس بی‌آب نتواند رها کردن تلاش روزی از مجنون ما صورت نمی‌بندد****ندارد سنگ سودا دستگاه آسیا کردن به هر واماندگی زین خاکدان برخاستن دارد****دمی چون گردباد از خویش می‌باید عصا کردن به زهد خشک لاف تردماغیها مزن بیدل ***شنا نتوان به روی موج نقش بوریا کردن غزل شمارهٔ 2448: خوشا ذوق فنا و وحشت ساز شرر کردن

خوشا ذوق فنا و وحشت ساز شرر کردن****ز سر تا پای خود محو یک انداز نظرکردن غرور ناز و آنگه خاک گردیدن چه ننگست این****حیا کن از دم تیغی که می‌باید سپر کردن حوادث‌کم‌کند آشفته اوضاع ملایم را****پریشانی نبیند آب از زبر و زبر کردن چمن ساز بهار عشقم از شوقم مشو غافل****به مژگان بایدم گلچینی داغ جگر کردن به رنگی بی‌غبار افتاده در راه تو حیرانم****که بر آیینه چون آه سحر نتوان اثر کردن غبار مقدمت حشر دو عالم آرزو دارد****قیامت می‌کند دل را نمی‌باید خبرکردن به هر وحشت جنونم گر بساط الفت آراید****صدا از خانهٔ زنجیر نتواند سفر کردن عرق غواص شرمم در غبار تهمت هستی****مرا افکند در آب از سر این پل گذر کردن به رنگ توأم بادام دلها را در این محفل****وطن باید ز تنگی در فشار یکدگر کردن نموها نیست غیر از شوخی تن بر هوا تازی****ندارد نخل این بستان به اصل خود نظر کردن تهی گشتیم از خود تا ببالد نشئهٔ دردی****نیستان کرد ما را آرزوی ناله سر کردن به دریای شهادت غوطه گر نتوان زدن بیدل****گلویی می‌توان از آب جوی تیغ تر کردن غزل شمارهٔ 2449: دل روشن چه لازم تیره از عرض هنر کردن

دل روشن چه لازم تیره از عرض هنر کردن****ز جوهر خانهٔ آیینه را زیر و زبر کردن به غیر از معنی خواری ندارد نقد تحصیلی****کتاب حرص را شیرازه از مد نظر کردن اگر چون آفتاب آیینهٔ همت جلا گردد****توانی خاک را از یک نگاه گرم زر کردن ز قید خود برای غنچه یکساعت گلستان شو****نفس را تا به کی شیرازهٔ لخت جگر کردن درین دریا که از ساحل تیمم می‌کند موجش****به آب دیده می‌باید وضویی چون گهر کردن به رنگ سایه گم کن نقش پا در نقش پیشانی****ره عجزی که ما داریم آسان نیست سر کردن ز خاکستر تفاوت نیست دود آتش خس را****ندارد آنقدر فرصت شب ما را سحر کردن شرر در پنبه بستن نیست از انصاف آگاهی****ز مکتوبم ستم نتوان به‌بال نامه بر کردن وبال لذت دنیاست بال رستگاریها****گره در کار نی کم افتد از ترک شکر کردن ز فیض اغنیا با تشنه‌کامیها قناعت‌کن****ندارد چشمهٔ خورشید غیر از چشم تر کردن فراهم تا شود سر رشتهٔ آغوش تحقیقت****چو تار سبحه از صد جیب باید سر به در کردن ندامت می‌کشد عشق از دل افسرده‌ام بیدل****نداردگنج در وبرانه جز خاکی به سرکردن غزل شمارهٔ 2450: بی سیر عبرتی نیست ترک حیا نکردن

بی سیر عبرتی نیست ترک حیا نکردن****چیزی به پیش دارد سر بر هوا نکردن هنگامهٔ رعونت مندیش خاصهٔ شمع****در هر سرآتشی هست تا نقش پا نکردن آیینهٔ حضوریم اما چه می‌توان‌کرد****شرمت به دیدهٔ ما زد قفل وا نکردن در بارگاه اکرام مصنوع بی‌یقینی است****با یک جهان اجابت غیر از دعا نکردن ازشوخ چشمی ما آن جلوه ماند محجوب****داد از جنون نگاهی آه از حیا نکردن هر چند رنگ نازت مشاطهٔ غنا بود****بر خون ما ستم‌کرد یاد حنا نکردن حیفست محرم بحر بر موج خرده گیرد****با خلق بی‌حیایی ست شرم از خدا نکردن قلقل نواست مینا، ای ساقیان صفیری****بر رنگ رفتهٔ ما تاکی صدا نکردن وصل‌گهر درین‌بحر، موقوف بی‌تلاشی است****ای موج، مصلحت نیست ترک شنا نکردن نقد غنایم عمر واجستم از رفیقان****گفتند: دامن هم ازکف رها نکردن انجام‌کار چون موج منظور هیچکس نیست****عمریست می‌رود پیش رو بر قفا نکردن محجوب گفتگوییم مقدور جستجوییم****گفتار ما خموشی‌ست کردار ما نکردن بیدل غم علایق حیف است بار دوشت****سر نیست اینکه باید از تن جدا نکردن غزل شمارهٔ 2451: اگر مشت غبار خود پر‌یشان می‌توان‌کردن

اگر مشت غبار خود پر‌یشان می‌توان‌کردن****به چشم هر دو عالم ناز مژگان می‌توان‌کردن متاع زندگی هر چند می‌ارزد به باد اینجا****به همت اندکی زین قیمت ارزان می‌توان‌کردن شب حرمان فرو برده‌ست عصیان‌گاه هستی را****اگر اشکی به درد آید چراغان می‌توان کردن بهار دستگاه شوق و چندین رنگ سودایی****جنون مفتست اگر یک ناله عریان می‌توان کردن غبار وادی حسرت فسردن بر نمی‌دارد****به پای هر که از خود رفت جولان می‌توان کردن اگر حرص گهر دامن نگیرد قطرهٔ ما را****برون زین بحر چندین رنگ توفان می‌توان‌کردن به رنگ شمع دارم رفتنی در پیش ازین محفل****به پا جهدی که نتوانم به مژگان می‌توان کردن به وحشت دامن همت اگر یکچین بلند افتد****جهانی را غبار طاق نسیان می‌توان کردن به طاووسی نی‌ام قانع زگلزار تماشایت****مرا زین بیشتر هم چشم حیران می‌توان‌کردن ادبگاه محبت گر نباشد در نظر بیدل****ز شور دل دو عالم یک نمکدان می‌توان کردن غزل شمارهٔ 2452: به دل گر یک شرر شوق تو پنهان می‌توان کردن

به دل گر یک شرر شوق تو پنهان می‌توان کردن****چراغان چشمکی در پرده سامان می‌توان کردن به رنگ غنچه گردامان جمعیت به چنگ افتد****دل از اندیشهٔ یک گل گلستان می‌توان کردن زکلفت بایدم پرداخت حسرتخانهٔ دل را****اگر تعمیر نتوان کرد ویران می‌توان کردن گرفتم سیر این‌گلشن ندارد حاصل عیشی****چوگل از خون شدن رنگی به دامان می‌توان کردن ادا فهم مضامین تمناها نه‌ای ورنه****چمن طرح از نوای عندلیبان می‌توان‌کردن طلب چون چشم قربانی تسلی بر نمی‌دارد****نگه‌گو جمع شو مژگان پریشان می‌توان کردن چو صبح از انفعال ساز هستی آب می‌گردم****که از خودگر روم یک آه سامان می‌توان‌کردن توان مختارعالم شد زترک اختیارخود****که در بی‌دست و پایی آنچه نتوان می‌توان کردن حسد هرجا به فهم مطلب عیب وهنرپیچد****بر استغنا هزار ابرام بهتان می‌توان کردن به چشم امتیاز اسرار نیرنگ دو عالم را****اگر مژگان توان پوشید عریان می‌توان کردن مقیم وسعت‌آباد تامل نیستی ورنه****به چشم مور هم یک دشت جولان می‌توان‌کردن بهار بی‌نشانم لیک تا در فکر خویش افتم****ز موج یک جهان رنگم‌گریبان می‌توان‌کردن شدم خاک و همان آیینه‌دار وحشتم بیدل****هنوز ازگرد من طوف غزالان می‌توان‌کردن غزل شمارهٔ 2453: چقدر بهار دارد سوی دل نگاه کردن

چقدر بهار دارد سوی دل نگاه کردن****به خیال قامت یار دو سه سرو آه کردن کس از التفات خوبان نگرفت بهره آسان****ره سنگ می‌گشاید به دل تو راه کردن ز قبول و ردّ میندیش که مراد سایل اینجا****دم جرأتی‌ست وقف لب عذر خواه کردن به غرور جاه و شوکت ز قضا مباش ایمن****که به تیغ مرگ نتوان سپر ازکلاه‌کردن ز مال هستی آگه نشدند سرفرازان****که چو شمع باید آخر ز مناره چاه‌کردن به جهان عجز و قدرت چه حساب دارد اینها****تو و صد هزار رحمت من و یک‌گناه‌کردن بر صنع بی‌نیازی چقدر کمال دارد****کف خاک برگرفتن گل مهر و ماه کردن به محیطت او فکنده‌ست عرق تلاش هستی****چو سحاب چند خواهی به هوا شناه کردن اگر آگهی ز مهلت مکش انتظار فرصت****همه بیگه است باید عملت پگاه‌کردن ز ترانه‌های عبرت به‌همین نوا رسیدم****که در آینه نخواهی به نفس نگاه‌کردن ز معاشران چو بیدل غم لاله کرد داغم****به چمن نمی‌توان رفت پی دل سیاه کردن غزل شمارهٔ 2454: دمی ز عبرت اگر خم کند حیا گردن

دمی ز عبرت اگر خم کند حیا گردن****سر غرور نبندد به دوش ما گردن ز سر خیال رعونت برآر و ایمن باش****رگی‌ست آنکه ز تن می‌کند جدا گردن ز خود نمایی طاقت نمی‌توان برخاست****به‌حکم خجلت اگر بشکند عصاگردن چه ممکن‌ست که ظالم رسد به اوجِ کمال****مگرکشیدن دارش کند رسا گردن رگی که ساز تو دارد گسستن آهنگ است****چوگردباد مده تاب بر هوا گردن به جسمت از رگ و پی آن قدر گرفتاری‌ست****که سرکشیده به چندین کمندها گردن به هر که وانگری هستی ستم ایجاد****ز پشت پاش کشیده‌ست پوست تا گردن به رنگ دانه درین کشتزار دعوی خیز****فتاده است سر و می‌کشد ز پاگردن فکنده‌ایم سپر تا قضا چه پیش آرد****ستمگران دم تیغند و عجز ما گردن تو از حلاوت تسلیم غافلی ورنه****چو نیشکر همه بند است جابجاگردن اگر نه در دم تیغ محبت اعجازست****سر بریدهٔ قمری‌که دوخت با گردن فغان‌که حق حضوری بجا نیاوردیم****چو شمع سر به هوا رفت زیر پا گردن کسی مباد هوس میهمان خوان غرور****ز اشتهای سری می‌خورد قفا گردن ز ساز قلقل مینا شنیده‌ام بیدل****که سنگ اگر شکنی نیست بی‌صدا گردن غزل شمارهٔ 2455: گر به خون مشتاقان تیغ او کشد گردن

گر به خون مشتاقان تیغ او کشد گردن****تا قیامت از سرها جای مو دمد گردن موجها نفس دزدید تا گهر به عرض آمد****کرده‌ام سری تعمیر از شکست صد گردن حرص افسر آرایی سر به سنگ می‌کوبد****سجده مفت راحتها گرکند مدد گردن هر چه دارد این مزرع برگ و ساز تسلیم است****تخم می‌دماند سر ریشه می‌دود گردن انتخاب این مسلخ قطعه‌های همواری‌ست****پشت و سینه تا باشد کس نمی‌خرد گردن کارگاه استعداد می‌کند چها ایجاد****خاک جبهه می‌بندد شعله می‌کشدگردن زاهد از چنین دستار دست عافیت بردار****خواهدت شکست آخر زیر این سبدگردن ای وبال پیدایی هستی است و رسوایی****از تو چند بردارد بار نیک و بدگردن راه عافیت پویی رخش خودسری پی کن****منزلت سر دار است‌گر شود بلدگردن گل قیامت چیدن در شکقگی دارد****غنچه‌گرد و ایمن باش خنده می‌زندگردن سرکشان دم افلاس رو به نقش پا دارند****هر قدر تهی‌گردد شیشه خم‌کندگردن خاک ما سر مویی از زمین نمی‌بالد****یا رب ازکجا آورد این هزار قدگردن تیغ برکف استاده‌ست صرصر اجل بیدل****همچو شمع در هر جا سر برآوردگردن غزل شمارهٔ 2456: از خود سری مچینید ادبار تا به‌گردن

از خود سری مچینید ادبار تا به‌گردن****خلقی‌ست زین چنین سر بیزار تا به‌گردن ای غافلان گر این است آثار سربلندی****فرقی نمی‌توان یافت از دار تا به گردن تسلیم تیغ تقدیر زین بیشتر چه بالد****چون موست پیکر ما یک تار تا به‌گردن زین سرکشی چه دارد طبع جنون سرشتت****آفات همچو سیل‌ست درکار تابه گردن تمکین نمی‌پسندد هنگامهٔ رعونت****زین وضع زیر تیغ‌ست کهسار تا به گردن فرداست خاک این‌دشت پا بر سر شکسته‌ست****امروز در ته پاش انگار تا به گردن خلقی‌ست زین جنونزار عریان بی‌تمیزی****دستار تا به زانو شلوار تا به گردن رنج خلاب دنیا مست بهار خوبی‌ست****تا پا نهی که رفتی یک بار تا به گردن مینای این خرابات بی می نمی‌توان یافت****در خون نشستگانند بسیار تا به گردن از حرص ما تعلق دارد سر تملق****چندیش پای در گل بگذار تا به گردن موج‌گهر چه مقدار از آب سر برآرد****دارد بنای اقبال دیوار تا به گردن تا بند بندت از هم چون سبحه وا نگردد****عقد انامل یأس بشمار تا به گردن تا زندگی ست چون شمع ایمن نمی‌توان زیست****یک‌کوچه آتش از پاست این خار تا به‌گردن در خلق اگر به این بعد بی ربطی وفاق‌ست****پیغام سر توان برد دشوار تا به گردن کو سیلی ضروری یا تیغ امتحانی****خلقی نشسته اینجا بیکار تا به گردن کو طاعتی‌که ما را تاکوی او رساند****تسبیح تا زبان‌ست زنار تا به گردن بید بهار یأسیم از بی‌بری مپرسید****اعضا به خم شکستیم زین بار تا به گردن رنگ حنایش امشب سیر بهار نازست****پابوس و منت خون بردار تا به گردن زان جرأتی که سودم دستی به تیغ نازش****بردم ز هر سر انگشت زنهار تا به‌گردن چون شعله برده بودم بر چرخ بار طاقت****رنگ شکسته‌ام کرد هموار تا به گردن سودایی هوس را کم نیست موی سر هم****بپدل مپیچ ازین بیش دستار تا به گردن غزل شمارهٔ 2457: با ما نساخت آخر ذوق شراب خوردن

با ما نساخت آخر ذوق شراب خوردن****چون میوه زرد گشتیم از آفتاب خوردن مست‌ست طبع خود سر از کسب خلق بگذر****تا کم کند جنونت می با گلاب خوردن گر محرمی برون‌آ از تشنه‌کامی حرص****چون وهم غوطه تاکی در هر سراب خوردن نقشی‌که مبهم افتد دل جمع‌کن ز فهمش****جهل است عشوهٔ حسن زیر نقاب خوردن آن چین ابرو امشب صد رنگ بسملم کرد****زخم‌کمی ندارد تیغ عتاب خوردن اغراض بیشمار است عرض حیا نگهدار****طعن جنون چه لازم از شیخ و شاب خوردن پیچ و خم حوادث ما را نکرد بیدار****با سنگ بر نیامد پهلو به‌خواب خوردن موقع‌شناس عصیان ذلت کش خطا نیست****می حکم شیر دارد در ماهتاب خوردن بد مستی تنعم مغرورکرد ما را****ای‌کاش سیخ می‌خورد حرص از کباب خوردن ملک تو نیست دنیا کم کن تصرف اینجا****مال حرام تا کی بهر صواب خوردن ترک تلاش دارد آب رخ قناعت****سیر است موج گوهر از پپچ و تاب خوردن تحصیل روزی آسان نتوان شمرد بیدل****تکلیف خاک و خون‌ست این نان و آب خوردن غزل شمارهٔ 2458: چه دارد این گیر و دار هستی گداز صد نام و ننگ خوردن

چه دارد این گیر و دار هستی گداز صد نام و ننگ خوردن****شکست آیینه جمع کردن فریب تمثال رنگ خوردن خوشست از ترک خودنمایی دمی ز ننگ هوس برآیی****به کسوت ریش روستایی ز شانه تا چند چنگ خوردن شرار تا سر ز خود برآرد نه روز بیند نه شب شمارد****دماغ‌کمفرصتان ندارد غم شتاب و درنگ خوردن مزاج همت نمی‌شکیبد که ساز نخلش نظر فریبد****به صد فلک دست و دل نزیبد فشار یک چشم تنگ خوردن کم تلاش هوس شمردم قدم به عجز طلب فشردم****به کعبهٔ امن راه بردم ز تیشه بر پای لنگ خوردن طمع به هر جا فشرد دندان ز آفتش نیست باک چندان****به اشتهای غرض‌پسندان زبان ندارد تفنگ خوردن چه سان به تدبیر فکر خامت خمار حسرت رود ز جامت****که در نگین هم به قدر نامت فزوده خمیازه سنگ خوردن اگر جهان جمله لقمه زاید ز فکر جوع تو برنیاید****مگر چو آماج لب گشاید ز عضو عضوت خدنگ خوردن به ظلمت آباد ملک صورت دلست سرمایهٔ کدورت****ندارد ای بیخبر ضرورت به ذوق آیینه زنگ خوردن به سعی تحقیق پر دویدی به عافیت هرزه خط کشیدی****نه او شدی نی به خود رسیدی چه لازمت بود بنگ خوردن به کیش آن چشم فتنه مایل به فتوی آن نگاه قاتل****بحل گرفتند خون بیدل چو می به دین فرنگ خوردن غزل شمارهٔ 2459: چه بود سر و کار غلط سبقان در علم و عمل به فسانه زدن

چه بود سر و کار غلط سبقان در علم و عمل به فسانه زدن****ز غرور دلایل بیخردی همه تیر خطا به نشانه زدن تب و تاب قیامت و غلغل آن به حیا رها کن و قصه مخوان****حذر از نفسی که در اهل زمان رسد آتش دل به زبانه زدن ز مزاج جهان غرور نفس غلط است نشاندن جوش هوس****که ز مزرع فتنه نمو نبرد سر و گردن خوشه و دانه زدن همه گر تک و تاز جنون طلبی کشدت به وصول بساط غنا****چو طبیعت موج گهر نسزد ز محیط ادب به کرانه زدن مژه از توقع کار جهان به هم آر و غبار هوس بنشان****. به‌کشودن چشم طمع نتوان صف حلقه به هر در خانه زدن عقبات جهنم و رنج ابد نرسد به عذاب نفاق و حسد****تو امان طلب از در خلد و درآ به تغافل از اهل زمانه زدن اگرم به فلک طلبد ز زمین وگرم به زمین فکند ز فلک****به قبول و اطاعت حکم قضا نتوان در عذر و بهانه زدن دل عاشق و عجز مزاج گدا سر حسن و غرور دماغ جفا****من و آینه داری عرض وفا، تو و طره عربده شانه زدن به دماغ تغیر ناز بتان ز خرابی بیدل ما چه زیان****که به‌کلفت طبع غنی نزند غم پینه به دلق گدا نزدن غزل شمارهٔ 2460: نسزد زجوهرفطرتت به جنون شبهه وشک زدن

نسزد زجوهرفطرتت به جنون شبهه وشک زدن****چو نفس جریدهٔ ماو من به هوس نوشتن و حک زدن به بساط جرعه‌کشان تو، غم نقل و باده‌که می‌کشد****که توان ز حرف تبسمت به‌هزار پسته نمک زدن چه ظهورگرد سپاه تو چه خفا تغافل جاه تو****به‌گشاد و بست نگاه تو در راز ملک و ملک زدن به جهان رنگ فنا اثر غم امتحان دگر مبر****بر محرمان ستم است اگر زرگل رسد به محک زدن تو شه قلمرو عزتی چه جنون ز طبع تو جوش زد****که درند جیب تعیّنت غم پینه بر کپنک زدن ز مزاج پیچش خلق دون خجل است طعنه‌گر فنون****نشوی جراحت مرده را هوس آزمای‌کلک زدن اثر دماغ رعونتت شده رنگ پستی دولتت****به‌کجاست گوشهٔ زانویی که توان علم به فلک زدن بگذر ز حاصل مدعا که به حکم فرصت بی‌بقا****چمن است بر سر زخم ما گل انتظار گزک زدن پی وهم هرزه عنان مدو به سراب غرق گمان مشو****ز شنای بحر گمان مرو به خیال باطل حک زدن حذرای حسود جنون حسب که به حکم آگهی ادب****مثلی‌که بیدل مازند به تو نیست کم ز کتک زدن غزل شمارهٔ 2461: گر حنا بر خاک پایت جبهه ساخواهد شدن

گر حنا بر خاک پایت جبهه ساخواهد شدن****خون صدگلزار پا مال حنا خواهد شدن ما اسیران را به سامان‌گاه اقبال فنا****تیغ قاتل سایهٔ بال هما خواهد شدن از رعونت بگذر ای غافل‌که آخر شعله را****سرکشیها زیر دست نقش پا خواهد شدن خودنمایی‌گر به این خجلت عرق سامان شود****عکس در آیینه غواص حیا خواهد شدن نیست غم‌گر آب و رنگ این چمن بر باد رفت****شبنم ما نیز اجزای هوا خواهد شدن از نوید پیری‌ام بر زندگانی نازهاست****کز خمیدن قامتم زلف دوتا خواهد شدن نیستم غفلت سواد نسخهٔ هستی چو شمع****یکسر این اجزا به چشمم توتیا خواهد شدن گر چنین داردکمین عافیت سرگشتگی****سنگ این‌کهسار یکسر آسیا خواهد شدن دامن الفت زگرد این و آن افشانده‌گیر****رنگ و بو آخر ز برگ گل جدا خواهد شدن امتحانی گر ز جولانگاه طاقت گل کند****سعی ما از سایه دامن زبر پا خواهد شدن در جنون سامان جیب و دامنی درکار نیست****جامهٔ عریانی از رنگم قبا خواهد شدن شوق طاووس است بیدل بیضه می‌باید شکست****صد در فردوست از یک عقده وا خواهد شدن غزل شمارهٔ 2462: موج خونم هر قدر توفان نما خواهد شدن

موج خونم هر قدر توفان نما خواهد شدن****حق شمشیر تو رنگین‌تر ادا خواهد شدن عمرها شد در تمنای خرامت مرده‌ام****خاک من آیینهٔ آب بقا خواهد شدن از تغافل چند بندی پرده بر روی بهار****چشم وا کن غنچهٔ بادام وا خواهد شدن دردم مردن مرا بر زندگی افسوس نیست****حیف دامانت که از دستم رها خواهد شدن قدر مشتاقان بدان ای ساده رو کز جوش خط****بی‌نیازیها زبان التجا خواهد شدن در کمین شعلهٔ هر شمع داغی خفته است****هر کجا تاجیست آخر نقش پا خواهد شدن بی‌تلافی نیست شوقم در تک و پوی وصال****دست اگر کوتاه شد آهم رسا خواهد شدن نشئهٔ آب و گل و شوخی بنای وحشتیم****دامنی گر بشکنی تعمیر ما خواهد شدن در بیابانی که دل می‌نالد از بار غمت****گر همه کوه است پا مال صدا خواهد شدن پختگان یکسر کباب انتظار خامی‌اند****انتهای هر چه دیدی ابتدا خواهد شدن گر به این افسردگی جوشد جنون اعتبار****بحر را موج گهر زنجیر پا خواهد شدن جادهٔ سر منزل تحقیق ما پوشیده نیست****نقش پا تا خاک گشتن رهنما خواهد شدن دوری از دلدار ننگ اتحاد معنوی است****موج ما با گوهر از گوهر جدا خواهد شدن سرمهٔ صد نرگسستان عبرت است اجزای ما****خاک اگر گردیم چندین چشم وا خواهد شدن نیستم بیدل چو تخم از خاکساری ناامید****آخر این افتادگیهایم عصا خواهد شدن غزل شمارهٔ 2463: گر به این واماندگی مطلق عنان خواهم شدن

گر به این واماندگی مطلق عنان خواهم شدن****گام اول در رهت سنگ نشان خواهم شدن جبههٔ من درکمین سجده‌ای فرسوده است****عالمی را قبله‌ام‌گر آستان خواهم شدن اینقدر کز خود به فکر جستجویت رفته‌ام****گر نگردم بی‌نشان عنقا نشان خواهم شدن خاکساری نیست آن تخمی‌که پا مالش‌کنند****با زمینی گر بسازم آسمان خواهم شدن غیر جیب بیخودی خلوتگه آرام نیست****در شکست رنگ چون آتش نهان خواهم شدن اشک مجنونم تسلی در مزاجم تهمتی‌ست****از چکیدن گر فرو ماندم روان خواهم شدن آتش یاقوت من خاموش روشن‌کرده‌اند****از تکلف تا کجا صاحب زمان خواهم شدن با چنین ضعفی‌که سازش جزشکست رنگ نیست****گر به گردون هم برآیم کهکشان خواهم شدن خشک بردارید ازین دریاگلیم ابر من****یک عرق گر نم کشم صد دل گران خواهم شدن با همه افسردگی بیدل چو آواز جرس****گر روم از خود دلیل کاروان خواهم شدن غزل شمارهٔ 2464: همعنان آهم آشوب جهان خواهم شدن

همعنان آهم آشوب جهان خواهم شدن****پیرو اشکم محیط بیکران خواهم شدن دل ز نیرنگ تغافل‌های او مأیوس نیست****ناز می‌گویدکه آخر مهربان خواهم شدن چون سحر زخمم سفارشنامهٔ گلزار اوست****قاصد خون‌گر نباشد خود روان خواهم شدن نرگسش را گر چنین با تیره‌روزان الفت است****بعد ازین چون مردمک یک سرمه‌دان خواهم شدن پیش خورشیدش مرا از صبح بودن چاره نیست****هر کجا او ماه باشد من کتان خواهم شدن من که از خود رفتنم دشوار می‌آید به چشم****محرم طرز خرام او چه‌سان خواهم شدن دستگاه ناتوانان جز تظلم هیچ نیست****چون نفس بر خویش اگر بالم فغان خواهم شدن بیدماغ فرصتم سودایی اقبال کیست****تا هما آید به پرواز استخوان خواهم شدن خانهٔ جمعیتم بی‌آفت وسواس نیست****تا کجاها خواب چشم پاسبان خواهم شدن می‌کشم عمری‌ست بیدل خجلت نشو و نما****در عرق مانند شمع آخر نهان خواهم شدن غزل شمارهٔ 2465: رساند عمر به جایی دل از وفا کندن

رساند عمر به جایی دل از وفا کندن****که کس نگین نتواند به نام ما کندن ز دست عجز بلندی چه ممکن است اینجا****مخواه از آبله دندان پشت پا کندن اگر به ناله کنی چارهٔ گرانی دل****هزارکوه توانی به یک صدا کندن به جا نکنی نشود کام مدعا شیرین****زمین مرقد فرهاد تا کجا کندن چو بخت نیست به اقبالت اشتلم چه بلاست****ز رشک سایه نباید پر هما کندن جهان چو شمع فرو می‌رود به خاک سیاه****به سر فتاده هواهای زیر پا کندن قد دو تا به‌کجا می‌بری تأمل کن****عصا به پیش گرفته‌ست جابه‌جا کندن چو صبح شهرت موهوم جز خجالت نیست****نگین به خنده ده از نقش بر هواکندن گشود تکمه به پیراهن حیا مپسند****قیامت است دل از بند آن قباکندن به وهم نشو و نما نخل‌های این گلشن****رسانده‌اند به گردون ز بیخها کندن فتادکشمکشی چند درکمین نفس****خوش است‌گر‌کند این ریشه را رسا کندن تلاش رزق به تهدیدکم نشد بیدل****فزود تیزی دندان آسیا کندن غزل شمارهٔ 2466: تا چند به عیب من وما چشم‌گشودن

تا چند به عیب من وما چشم‌گشودن****آیینهٔ ما آب شد از شرم نمودن مانند شرر دانهٔ بیحاصل ما را****نا کاشته دیدند سزاوار درودن زین بیش که‌کاهیدی از اسباب تعین****ای صفر هوس بر تو چه خواهند فزودن جمعیت دل وقف مقیم پس زانوست****باید به تامل مژه‌ای چند غنودن نا صافی دل بیخبر از وهم و گمان بود****تمثال بر آیینه ما بست زدودن علم و عملی چند که‌افسانهٔ وهم است****می‌جوشد ازین پرده چو گفتن ز شنودن ما را به تصرفکدهٔ عالم اسباب****دستی‌ست‌که باید چو نفس بر همه سودن خمیازه غنیمت شمرد ذوق وصالم****چشمم به تو وا می‌کند آغوش گشودن ما خاک نشینان چمن عیش دوامیم****گل از سر تسلیم محالست ربودن جز عجز ز پیدایی ما پرده‌گشا نیست****انداز خمی هست در ابروی نمودن بیدل رم فرصت سرو برگ نفس توست****جایی‌که تو باشی نتوان آنهمه بودن غزل شمارهٔ 2467: خلقی‌ست غافل اینجا از کشتن و درودن

خلقی‌ست غافل اینجا از کشتن و درودن****چون خوشه های گندم صد چشم و یک غنودن گل کردن حقیقت چندین مجاز جوشاند****بر خویش پرده ها بست این نغمه از سرودن گر نوبهار هستی این رنگ جلوه دارد****نتوان زد از خجالت گل بر سر نمودن آن به که همچو طاووس از بیضه بر نیایی****چشم هزار دام‌ست در راه پر گشودن رفع صداع هستی در سجده صندلی داشت****بر عافیت تنیدیم آخر زجبهه سودن گوش از فسانهٔ ما پیش از تمیز بربند****حرف زبان شمعیم داغ دل شنودن ای حرص جبهه‌واری عرض حیا نگهدار****تاکی به رنگ سوهان سرتا قدم ربودن سیلاب خانه اینجا تشویش رفت و در بست****غارتگری ندارد آیینه جز زدودن تحقیق موج بی‌آب صورت نمی‌پذیرد****از خویش نیز خالیست آغوش بی‌تو بودن بر رشتهٔ تعلق چندین مپیچ بیدل****جز درد سر ندارد از موی سر فزودن غزل شمارهٔ 2468: غنیمت گیر چون آیینه محو شان خود بودن

غنیمت گیر چون آیینه محو شان خود بودن****جهانی را تماشا کردن و حیران خود بودن چه صحرا و چه گلشن گر تأمل رهبرت گردد****سلامت نیست غیر از پای در دامان خود بودن ز تشویش دو عالم چشم زخم آزاد می‌باشد****ته یک پیرهن از پیکر عریان خود بودن دو دم شغل معاصی انتظار رحمتی دارد****که باید تا ابد شرمندهٔ احسان خود بودن تو محرم نشئهٔ فرصت‌شناسی‌نیستی ورنه****به‌صد فردوس دارد ناز در زندان خود بودن خیال سدره و طوبی نیاز طاق نسیان‌کن.****نگاهی بایدت در سایهٔ مژگان خود بودن رضای خاطر فرصت ضرور افتاده است اینجا****به هر تقدیر باید خادم مهمان خود بودن کمان قبضهٔ اسرار یکتایی به زه دارد****مقیم گوشهٔ تحقیق در میدان خود بودن یقین را شبهه دیدی آگهی را جهل فهمیدی****خدایی داد از کف منکر فرمان خود بودن وجوب آینه خود نیز جز پیش تو نگذارد****زمانی گر توانی محرم امکان خود بودن به گرد خویش می‌گردد سپهر و نازها دارد****که تا هستی‌ست می‌باید همین قربان خود بودن تبسم واری از اخلاق می‌خواهد وفا بیدل****نمک دارد همین مقدار شور خوان خود بودن غزل شمارهٔ 2469: دل را به باد دادیم آه از نظر گشودن

دل را به باد دادیم آه از نظر گشودن****این خانه بال و پر داشت در رهن در گشودن آیینهٔ فضولی زنگارش از صفا به****تا چند چشم حق بین بر خیر و شر گشودن زین خلق بی‌مروت انصاف جستن ما****طومار شکوه در مرگ بر نیشتر گشودن صبح دعاست فرصت ای غافل از اجابت****دارد گشود مژگان دست اثر گشودن نشکسته گرد هستی پوچ است لاف عرفان****در بیضه چند چون سنگ بال شرر گشودن در گلشنی که شوقش بر صفحه‌ام زد آتش****فردوس در قفس داشت طاووس پر گشودن بر دستگاه هستی چندان هوس مچینید****بیش از تبسمی نیست خوان سحر گشودن مغرور جاه و عبرت افسانهٔ خیال است****در خواب هم ندارد چشم گهر گشودن چینی به مرگ فغفور کاری دگر ندارد****از درد حقگذاری جز موی سرگشودن دل بستهٔ وفایی جهدی که وانگردد****ظلم است این گره را بی‌دست تر گشودن وارستن از تعلق با ما نساخت بیدل****نی را به ناله آورد درد کمر گشودن غزل شمارهٔ 2470: ظلمست به تشویش دل اقبال نمودن

ظلمست به تشویش دل اقبال نمودن****صیقل زدن آیینه و تمثال نمودن جز صفر کم و بیش درین حلقه ندیدم****چون مرکز پرگار خط و خال نمودن گرم است ز ساز حشم و زینت افسر****هنگامهٔ تب کردن و تبخال نمودن ای شیشهٔ ساعت دلت از گرد خیالات****گردون نتوان شد ز مه و سال نمودن ما هیچکسان گرمی بازار امیدیم****تسلیم متاع همه دلال نمودن چون آبله آرایش افسر هوس کیست****ماییم و سری قابل پا مال نمودن فریاد که بردیم ز نامحرمی خلق****اندوه زبان داشتن و لال نمودن شد عمر به پرواز میسر نشد آخر****چون شمع دمی سر به ته بال نمودن پیری ز پر افشانی فرصت خبرم کرد****شد موی سپید آب به غربال نمودن بیدل به نفس آینه‌پردازی هستی‌ست****دل جمع کن از صورت احوال نمودن غزل شمارهٔ 2471: آن عجز شهیدم که به صد رنگ تپیدن

آن عجز شهیدم که به صد رنگ تپیدن****خونم نزند دست به دامان چکیدن بی وضع رضا بهره ز هستی نتوان برد****از خاک که چیده‌ست گهر جز به خمیدن دندان طمع تیز مکن بر هوس گنج****از مو‌ج چه حرفست لب بحرگزیدن وحشت نسبان درگرو خانه نباشند****مانع نشود چشم نگه را ز رمیدن از دل به خیال آنهمه مغرور مباشید****تاکی‌گل عکس از چمن آینه چیدن هر جاست سری نیست‌گریزش زگریبان****در چاه میفتید ز رفعت طلبیدن تاکی چو نگه در هوس‌آباد تخیل****یک رشتهٔ موهوم به صد رنگ تنیدن سر رشتهٔ وصلش زکف جهد برون‌ست****کس پیش ره عمر نگیرد به دویدن طاووس من و داغ فسردن چه خیالست****بر بال وپرم دوخته صد چشم پریدن کس مانع جولان ره عجز نگردد****نتوان قدم سایه به شمشیر بریدن آن فاخته‌ام کز تپش سعی جنونم****از طوق چو زنجیر توان ناله شنیدن گر نشئهٔ نیرنگ تماشای تو این است****از حیرت آیینه توان باده کشیدن حیرت به دلم جرات انداز تپش سوخت****چون‌گوهر ازین قطره چکیده‌ست چکیدن ابنای زمان منفعل چین جبین‌اند****بیدل ثمر عطسه دهد سرکه چشیدن غزل شمارهٔ 2472: به مطلب می‌رساند وحشت از آفاق ورزبدن

به مطلب می‌رساند وحشت از آفاق ورزبدن****که دارد چیدن دامن درین گلزار گلچیدن به غفلت نقد هستی صرف سودای خطا کردم****به رنگ سایه‌ام سر تا قدم فرسوده لغزیدن ز دست خودنمایی می‌کشم چندین پریشانی****چو بوی گل ز گلزارم جدا افکند بالیدن سیه‌بختم دگر از حاصل غفلت چه می‌پرسی****به‌رنگ سایه روز روشنم شب کرد خوابیدن چنانم ناتوان در حسرت شوق گرفتاری****که نتوانم به گرد خاطر صیاد گردیدن به مردن نیز حسرت صورخیز است از غبار من****نفس دزدیده‌ام اما ندارم ناله دزدیدن مقابل کرده‌ام با نقش پایی جبههٔ خود را****درین آیینه شاید روی جمعیت توان دیدن شکست خاطر نازک مزاجان چاره نپذیرد****که موی کاسهٔ چینی بود مشکل تراشیدن چه دانی رمز دریا گر نداری گوش گردابی****که کار خار و خس نبود زبان موج فهمیدن اگر از معنی آگاهی بساز ای دل به حیرانی****که از آیینه‌ها دشوار باشد چشم پوشیدن ادب پروردهٔ تسلیم دیرستان انصافم****دل آتشخانه‌ای دارد که می‌باید پرستیدن مرا بیدل خوش آمد در طریق خاکساریها****چو تخم آبله در زیر پای خلق بالیدن غزل شمارهٔ 2473: چون ربشه در این باغ به افسون دمیدن

چون ربشه در این باغ به افسون دمیدن****سر بر نکشی تا نخوری پای دویدن تا فاش شود معنی‌گلزار حقیقت****از رفتن رنگ آینه باید طلبیدن در باغ خیالی‌که‌گذشتن ثمر اوست****انگارکه من نیز رسیدم به رسیدن تدبیرخرد محرم نیرنگ جنون نیست****نقاش ندارد قلم ناله کشیدن تا هست نفس صرفهٔ راحت نتوان برد****بال است و همان زحمت انداز پریدن چون رنگ عبث سلسله اظهار شکستم****یعنی نرساندیم صدایی به شنیدن ما هیچکسان فارغ از آرایش نازیم****تمثال ندارد سر آیینه خریدن تا پیرهنی چند به نیرنگ ببالیم****چون شمع کفاف‌ست سر انگشت مکیدن طاووس من احرام تماشای که دارد****دل گشت سراپای من از آینه چیدن دست هوسم شیفتهٔ دامن کس نیست****بیدل چو نسیمم همه تن‌گرد رمیدن غزل شمارهٔ 2474: درس کمال خود گیر از ناله سر کشیدن

درس کمال خود گیر از ناله سر کشیدن****تا برنیایی از خویش نتوان به خود رسیدن خوبی یکی هزار است از شیوهٔ تواضع****ابروی نازگردد شاخ گل از خمیدن تا گوش می‌توان شد نتوان همه زبان شد****نقصان نمی‌فروشد سرمایهٔ شنیدن ای هرزه جلوه فهمان غافل ز دل مباشید****کوری درشت رو‌یی آیینه را بدیدن جز عجز سعی ناقص چیزی نمی‌برد پیش****افتادن است چون اشک اطفال را دویدن فقر و حضور تمکین جاه و هزار خفت****از بحر بیقراری از ساحل آرمیدن حیفست محرم دل گردد فسانه مایل****آیینه در مقابل آنگه نفس کشیدن از تیغ مرگ عشاق رنگ بقا نبازند****عمر دوباره گیرند چون ناخن از بریدن تا جلوه کرد شوخی حسن تو در عرق زد****دارد حیا به این رنگ آیینه آفریدن صید کمند عجزم سامان وحشتم کو****رنگ شکسته دارد صد رنگ دام چیدن طاووس این بهارم ساغرکش خمارم****در راه انتظارم صد چشم و یک پریدن گر هستی‌ام به این رنگ محجوب خودنماییست****آیینه برنیارد تصویر از کشیدن چون تخم اشک بیدل نومیدی آبیارم****بی‌برگ ازین گلستان می‌بایدم دمیدن غزل شمارهٔ 2475: دل چیست که بی روی تو از درد تپیدن

دل چیست که بی روی تو از درد تپیدن****چون آب ز آیینه توان ناله شنیدن بی‌چاک جگر رمز محبت نشود فاش****خط عرضه دهد نامهٔ عاشق به دریدن تسلیم همان شاهد اقبال وصولست****افتادگی از میوه دهد بوی رسیدن راحت طلبی سر شکن چین جبین باش****کس ره نتواند به دم تیغ بریدن از دل به تغافل زدنش بی‌سببی نیست****چیزی به نظر دارد از آیینه ندیدن بی‌ساختهٔ ناز تو بس مست غرور است****می می‌کشد از رنگ حنا دست کشیدن زین مزرعه خجلت ثمر حاصل خویشم****تبخال چه تخم آورد از شوق دمیدن پیری هوس جرأت جولان نپسندد****ما را دو سه‌گام آنسوی پا برد خمیدن جز اشک پریشان قدم من نتوان یافت****آن دانه که از ریشه برد پیش دویدن بیدل همه معنی نظران پنبه به گوشند****من نیز شنیدم سخنی از نشنیدن غزل شمارهٔ 2476: ما را ز بار هستی تاکی غم خمیدن

ما را ز بار هستی تاکی غم خمیدن****آیینه هم سیه کرد دوش از نفس‌کشیدن چندین گهر درین بحر افسرد و خاک گردید****یمن آنقدر ندارد بر عافیت تنیدن رنگ شکسته دارد اقبال سرخ رویی****این لعاب بی‌بها را نتوان به زر خریدن ارباب رنگ یکسر زندانی لباسند****بی‌دام نیست طاووس در عالم پریدن یک نخل از ین گلستان از اصل باخبر نیست****سر بر هواست خلقی از پیش پا ندیدن در قید جسم تا کی افسرده بایدت زیست****ای دانه سبز بختی‌ست از خاک سرکشیدن افسانهٔ حلاوت با ساز انگبین رفت****ای شمع چند خواهی انگشت خود مکیدن تا وصل جلوه گر شد دل قطع آرزو کرد****آنسوی رنگ و بوبرد این میوه را رسیدن درکاروان شوقم دل بر دل جرس سوخت****این اشک بی‌فغان نیست از درد ناچکیدن ای کاش قطع گردد سر رشتهٔ تعلق****مقراض وار عمرم شد صرف لب‌گزیدن جز خاک‌گشتنم نیست عرص نیاز دیگر****باید به پیش چشمت از سرمه خط‌کشیدن رنگی به پردهٔ شوق آرایش هوس داشت****چون‌گل زدیم آخر گل بر سر دمیدن بیدل ز دست مگذار دامان بیقراری****چون آب تیغ نتوان خون خورد از آرمیدن غزل شمارهٔ 2477: مجو از ناله‌ام تاب نفس در سینه دزدیدن

مجو از ناله‌ام تاب نفس در سینه دزدیدن****که این طومار حسرت بر ندارد ننگ پیچیدن شهادتگاه عشق است این مکن فکر تن آسانی.****میسر نیست اینجا جز به زیرتیغ خوابیدن درین دریا که عریانی‌ست یکسر ساز امواجش****حباب ما به پیراهن رسید از چشم پوشیدن به اقبال محبت همعنان شوخی نازم****ز من جوش غبار آه و از دلبر خرامیدن به سعی بیقراری می‌گدازم پیکر خود را****مگر تا پای آن سروم رساند آب گردیدن ز خودداری تبرا کن اگر آرام می‌خواهی****که چون اشک است اینجا عافیت در رهن لغزیدن دمی آشفته باش ای غنچه گو هستی به غارت رو****به وهم عافیت تا کی نفس در خویش دزدیدن نفس پیمایی صبح است گرد محفل امکان****ندارد این ترازوی هوس جز باد سنجیدن ز قمری سرو این‌گلشن به منظر می‌کشد قامت****به خاکستر توان برد از خط سیراب پاشیدن به روی نکهت گل غنچه هرگز در نمی‌بندد****ز حسن خلق ممکن نیست در دلها نگنجیدن تو بر خود جلوه کن من هم کمین حیرتی دارم****ندارد عکس راه خانهٔ آیینه پرسیدن درآن محفل که لعل او تبسم می‌کند بیدل****اگر پاس ادب داری نخواهی خاک بوسیدن غزل شمارهٔ 2478: ندارد ساز صحبتها بساط عافیت چیدن

ندارد ساز صحبتها بساط عافیت چیدن****ازین الفت فریبان صلح‌کن چندی به رنجیدن تعلق هر قدر کمتر حصول راحت افزونتر****وداع ساز بیخوابی ست موی سر تراشیدن به دامن پا شکستن اوج اقبالی دگر دارد****به رنگ پرتو خورشید تا کی خاک لیسیدن چو دل روشن شود طبع از درشتی شرم می‌دارد****شکست کس نخواهد سنگ از آیینه‌گردیدن زیارتگاه آیین ادب شوخی نمی‌خواهد****به رنگ سایه باید پای در دامن خرامیدن میان استقامت چست کن مغزی اگر داری****دلیل خالی از می گشتن میناست غلتیدن هراسی نیست از شور حوادث محو حیرت را****به هر صرصر ندارد شعلهٔ تصویر لرزیدن چسان خواهم به چندین چاک دل مستوری رازت****که ممکن نیست چون صبحم نفس در سینه دزدیدن نیاز امتحان شوق کردم طاقت دل را****متاع بوی این‌گل رفت در تاراج پوشیدن جنون بینوایم هر چه بندد محمل وحشت****ندارم آنقدر دامن که باشد قابل چیدن نیاید راست هرگز صحبت زنگ و صفا باهم****چه حاصل سایه را از خانهٔ خورشید پرسیدن نگردی مجرم او گر همه از خود برون آیی****نچیند خاک سامان سپهر از سعی بالیدن ندارد آگهی جز حیرت وضع حباب اینجا****سراپا چشم باش اما ادب فرسای نادیدن سواد نسخهٔ تحقیق بیدل دقتی دارد****دو عالم جلوه باید خواندن و بیرنگ فهمیدن غزل شمارهٔ 2479: پریشان کرد چون خاموشی‌ام آواز گردیدن

پریشان کرد چون خاموشی‌ام آواز گردیدن****ندارد جمع گشتن جز به خویشم بازگردیدن هوس طرف جنون سیرم ، مپرس ازکعبه و دیرم****سر بی مغز و سامان هزار انداز گردیدن اگرهستی زجیب ذره صد خورشید بشکافد****ندارد عقدهٔ موهومی من بازگردیدن سر گرد سری دارم‌که در جولانگه نازش****چو رنگم می‌شود بال و پر پروازگردیدن پس از مردن بقدر ذره می‌باید غبارم را****به ناموس وفا مهر لب غماز گردیدن دو عالم طور می‌خواهدکمین برق دیدارش . ..****به یک آیینه دل نتوان حریف نازگردیدن گرفتم گل شدی ای غنچه زین باغت رهایی کو****گره وا کردن ست اینجا قفس پرواز گردیدن شرارت‌گر نگه واری پر افشاند غنیمت‌دان****به رنگ رفته نتوان بیش از این‌گلباز گردیدن فنا هم دستگاه هستی بسیارمی‌خواهد****بقدر سرمه‌گشتن بایدم بسیارگردیدن خط پرگارنیرنگی‌ست بیدل نقش ایجادم****هزار انجام طی کرده‌ست این آغاز گردیدن غزل شمارهٔ 2480: سراغ دل نخواهی از من دیوانه پرسیدن

سراغ دل نخواهی از من دیوانه پرسیدن****قیامت دارد از سیلاب راه خانه پرسیدن برون افتاده‌ای از پردهٔ ناموس یکتایی****نمی‌باید ز شاخ و برگ رمز دانه پرسیدن محبت هر خسی را مورد الفت نمی‌خواهد****به زلف یار نتوان جای دل از شانه پرسیدن نفس تا می‌تپد لبیک و ناقوسی‌ست در سازش****دلی داریم چند از کعبه و بتخانه پرسیدن چراغی را که پیش از صبحدم بردند ازین محفل****سراغش باید از خاکستر پروانه پرسیدن به سر خاکی فشان و گنج استغنا تماشا کن****ز مجنون چند خواهی عشرت ویرانه پرسیدن چراغی از قدح بردار و هر جانب که خواهی رو****نمی‌خواهد طریق لغزش مستانه پرسیدن به ذوق حرف و صوت پوچ خلقی رفته است از خود****دماغ خوابناکان باید از افسانه پرسیدن خمار ناتمامی دور چندین ما و من دارد****چو پر شد هیچ نتوان از لب پیمانه پرسیدن معارف باکه می‌گویی حقایق ازکه می‌پرسی****که‌گفتن‌هاست بر نامحرم و بیگانه پرسیدن زبان شرم اگر باشد به‌کام خامشی بیدل****جواب مدعایت می‌دهد از ما نه پرسیدن غزل شمارهٔ 2481: رسانده است به آن انجمن ز ما نرسیدن

رسانده است به آن انجمن ز ما نرسیدن****هزار قافله آهنگ و یک دعا نرسیدن نفس‌کشد چقدر محمل غرور تردد****به یک دوگام ره وهم تا کجا نرسیدن تاملی‌که جهان چیده سعی هرزه تلاشان****بر ابتدا تک و تاز و بر انتها نرسیدن ز دیر وکعبه مپرسید کاین خیال‌پرستان****رسیده‌اند به چندین مقام تا نرسیدن چه‌گویم از مدد ضعف نارسایی طاقت****به خود رساند مرا سعی هیچ جا نرسیدن تلاش هرزه مآلم درین بساط چه دارد****چکیدن از مژه چون اشک و تا به پا نرسیدن زآبیاری اشکم چو نخل شمع چه حاصل****تنیده بر ثمر باغ مدعا نرسیدن ز بسکه داشت جهات ظهور تنگ فضایی****گداخت شبنم گلزارش از هوا نرسیدن تغافل است تماشاگر حقیقت اشیا****رسیده‌گیر به هر یک بقدر وا نرسیدن بس است آینه پرداز جرات من بیدل****عرق دمیدن و تا جبهه از حیا نرسیدن غزل شمارهٔ 2482: آسان مکن تصور بار مغان کشیدن

آسان مکن تصور بار مغان کشیدن****سر می‌دهد به سنگت رطل گران کشیدن نشر و نمای هستی چون شمع خودگدازیست****می‌باید از بهارت رنج خزان کشیدن بیهوده فکر اسباب خم ریخت در بنایت****تا چند بار دنیا چون آسمان کشیدن ای زندگی فنا شو یا مصدر غنا شو****تا منتی نباید زین ناکسان کشیدن از بیضه سر کشیدم اما کجاست پرواز****تا بال و پر توانیم از آشیان کشیدن کام امل پرستان شایستهٔ پری نیست****زین چاه تیره تا کی یک ربسمان کشیدن بدگوهر‌ی محال است کم گردد از ریاضت****روی تنک دهد آب تیغ از فسان کشیدن گیرم کشد مصور صد بیستون به سویی****چون من اگر تواند یک ناتوان کشیدن بار خمیدگیها یکسر به دوش پیری‌ست****بستند بر ضعیفان زور کمان کشیدن ضبط نفس چه مقدار با مقصد آشنا هست****ما را به ما رسانید آخر عنان کشیدن گر تحفهٔ نیازی منظور ناز باشد****در پیش ساده رویان خط می‌توان کشیدن بیدل میان خوبان مجبور ناتوانی است****تا کی به تار مویی کوه گران کشیدن غزل شمارهٔ 2483: از چرخ بار منت تا کی توان کشیدن

از چرخ بار منت تا کی توان کشیدن****باید به‌پای مردی دست از جهان کشیدن توفان کن و برانگیز گرد از بنای هستی****دامان مقصد آخر خواهی چنان کشیدن یک نالهٔ سپندت از وهم می‌رهاند****تا کی به رنگ مجمر دود از دهان کشیدن اسباب می‌فزاید بر تشنه‌کامی حرص****گل را ز جوش آب‌ست چندین زبان کشیدن ای حرص وهم بنما، قطع نظرکن از خویش ***کاین راه طی نگردد غیر از عنان کشیدن صید ضعیف ما را از انقلاب پرواز****باید به حلقهٔ دام خط امان کشیدن آه از هجوم پیری داد از غم ضعیفی****همچون کمان خویشم باید کمان کشیدن گردی شکسته بالم پرو‌راز من محالست****دارم سری که نتوان زین آستان کشیدن محو سجود شوقم در یاد چشم مستی****از جبههٔ خیالم می می‌توان کشیدن زان‌جلوه هیچ ننمود آیینه جز مثالی****نقاش را محال است تصویر جان کشیدن گو یأس تا نماید آزادم از دو عالم****تا چند ناز یوسف ازکاروان کشیدن خاکسترم همان به‌کز شعله پیش تازد****مرگ است داغ خجلت از همرهان‌کشیدن صد رنگ شور هستی آیینه دار مستی است****نتوان چوگل درین باغ ساغر توان‌کشیدن بیدل دلی ز آهن باید در این بیابان****تا یک جرس توانم بار فغان کشیدن غزل شمارهٔ 2484: صبح است ازین مرحلهٔ یاس به در زن

صبح است ازین مرحلهٔ یاس به در زن****چون صبح تو هم دامن آهی به کمر زن کم نیستی از غیرت فریاد ضعیفان****بر باد رو و دست به دامان اثر زن چون نی گره کار تو لذات جهان است****گر دست دهد ناله‌ات آتش به شکر زن خمها همه سنگند زمینگیر فشردن****خامی‌ست درین میکده گو جوش شرر زن زین بحر خطر مقصد غواص تسلی‌ست****دل جمع‌کن و سنگ به سامان گهر زن ساغرکش این میکده مخموری راز است****خمیازه مهیاکن و بر حلقهٔ در زن تا منفعل کوشش بیهوده نباشی****بر آتش افسردهٔ ما دامن تر زن مجنون روشان خانهٔ در بستهٔ امنند****تا خون نخوری گل به در کسب هنر زن در ملک هوس رفع خمار است جنون هم****گر دست به جامت نرسد دست به سر زن قطع نظر اولی‌ست زپیچ و خم آمال****این شاخ پراکنده دمیده‌ست تبر زن پر مایل نیرنگ تعلق نتوان زیست****یک چین جبین دامن ازین معرکه برزن بیدل دلت از گریه نشد نرم گدازی****خواب تو گران است به رخ آب دگر زن غزل شمارهٔ 2485: بر شیشه خانهٔ دل افسرده سنگ زن

بر شیشه خانهٔ دل افسرده سنگ زن****کم نیستی زگل قدحی را به رنگ زن چشمی به وحشت آب ده از باغ اعتبار****مهری تو هم به محضر داغ پلنگ زن رنج دگر مکش به کمانخانهٔ سپهر****جای نفس همین پر و بال خدنگ زن تسلیم حکم عشق نشاید کم از سپند****گر خود در آتشت بنشاند شلنگ زن امن است هرکجا سر تسلیم رهبر است****زین وضع فال‌گیر و به کام نهنگ زن تاکی نفس به خون‌کشی از انتقام خصم****تیغی‌که می‌زنی به فسانش به رنگ زن هرغنچه زین بهارطلسم شکفتنی است****ای غافل از طرب در دلهای تنگ زن خلد و جحیم چند کند غافل از خودت****آتش به کارگاه خیالات بنگ زن همت زمین مشرب تغییر خجلت است****در دامنی که چین نزند دست چنگ زن خمخانه‌ها به گردش چشمت نمی‌رسد****امشب محرفی به دماغ فرنگ زن بیدل شکست شیشهٔ دل نیز عالمی‌ست****ساز جنون‌کن و قدحی در ترنگ زن غزل شمارهٔ 2486: بر حیرت اوضاع جهان یک مژه خم زن

بر حیرت اوضاع جهان یک مژه خم زن****این صفحه رقم‌گیر وفا نیست قلم زن تحقیق به اسباب هوس ربط ندارد****هنگامهٔ آیینه و تمثال بهم زن ممنون ستم‌کیشی انجام وفایم****بر شیشهٔ ما برهمنان سنگ صنم زن تا واکشی از پردهٔ تحقیق نوایی****سازی که نداریم به مضراب عدم زن آوارگی سعی هوس را چه علاج است****ای بی‌خبر از دل به در دیر و حرم زن صد عیش ابد در قفس آگهی توست****واکن مژه و خیمه به گلزار ارم زن با جهد برون آ زکمینگاه ندامت****تا دست بهم بر نزنی خیز و قدم زن این بزم جنون عرصهٔ رعنایی نازست****چندان که غبارت ننشسته است علم زن بی کنج قناعت نتوان داد غنا داد****در دامن خود پا به سر عیش و الم زن بیهوده به صحرای هوس جاده مپیما****هر صفحه که آید به نظر مسطر رم زن با ساز جسد شرم کن از شعله نوایی****تا خشکی این دف ندرّد پوست به نم زن بیدل اگرت دعوی آداب‌پرستی است****جایی که نیابی اثر آینه دم زن غزل شمارهٔ 2487: بیا ای‌گرد راهت خرمن حسن

بیا ای‌گرد راهت خرمن حسن****به چشم ما بیفشان دامن حسن سحرپردازی خط عرض شامی است****حذر کن از ورق گرداندن حسن به چشمم از خطت عالم سیاه است****قیامت داشت گرد رفتن حسن چو خط پروانهٔ حیرت مآلیم****پر ما ریخت در پیراهن حسن ز سیر بیخودی غافل مباشید****شکست رنگ داردگلشن حسن نه ای خفاش با مهرت چه کین است****بجز کوری چه دارد دشمن حسن تعلقهای ما با عالم رنگ****ندارد جز دلیل روشن حسن گشاد غنچه آغوش بهار است****مپرس از دست عشق و دامن حسن نه عشقی بود و نی عاشق نه معشوق****چه‌ها گل کرد از گل کردن حسن شکست رنگ ما نازی دگر داشت****ندیدی آستین مالیدن حسن ز دل تا دیده توفانگاه نازست****تحیر از که پرسد مسکن حسن نگه سوز است برق بی نقابی****که دید از حسن جز نادیدن حسن غبارم پیش از آن کز جا برد باد****عبیری بود در پیراهن حسن رگ‌گل مرکز رنگ است بیدل****نظرکن خون من درگردن حسن غزل شمارهٔ 2488: اگر حسرت پرستی خدمت ترک تمنا کن

اگر حسرت پرستی خدمت ترک تمنا کن****ز مطلب هر چه گم کردد درین آیینه پیدا کن ز خود نگذشته‌ای از محمل لیلی چه می‌پرسی****غبارت باقی است آرایش دامان صحرا کن تجلی از دل هر ذره شور چشمکی دارد****گره درکار بینایی میفکن دیده‌ای و‌اکن محیط بی‌نیازی در کنار عجز می‌جوشد****تو ای موج از شکست خویش غواصی مهیا کن درین محفل که چشم او ادب ساز حیا باشد****به رفع خجلتت قلقل ز سنگ سرمه مینا کن درین ویرانه تا کی خواهی احرام هوس بستن****جهان جایی ندارد گر توانی در دلی جا کن به فکر نیستی خون خوردن و چیزی نفهمیدن****سری دزدیده‌ای در جیب حل این معماکن بهار بسملی داری ز سیر خود مشو غافل****تپیدن‌گر به حیرت زدگلی دیگر تماشاکن اثر پردازی تمثال تشویشی نمی‌خواهد****به یک آیینه دیدن چاره معدومی ماکن ز ساز پرفشانیها عرق می‌خواهد افسردن****غبار ساحلم را ای حیا بگداز و دریاکن کنار عرصهٔ سامان تماشا بیشتر دارد****ز باغ رنگ و بو بیرون نشین و سیر گلها کن در اینجاگرم نتوان یافت جای هیچکس بیدل****سراغ امن خواهی سر به زیر بال عنقا کن غزل شمارهٔ 2489: به سعی بی‌نشانی آنسوی امکان رهی واکن

به سعی بی‌نشانی آنسوی امکان رهی واکن****پر افشانست همت آشیان در چشم عنقاکن ازین صحرای وحشت هر چه برداری قدم باشد****سری از خواب اگر برداشتی اندیشهٔ پا کن به یک مژگان زدن از خود چو حیرت می‌توان رفتن****اگرگامی نداری جنبش نظاره پیدا کن ز رفع گرد هستی می‌توان صد صبح بالیدن****نسیم امتحان شوگوشه‌ای زبن پرده بالاکن گداز قطره بحری را ز خود لبریز می‌بیند****جو دل صهبا شو و از ذره تا خورشید میناکن درین مزرع چه لازم آب دادن تخم بیکاری****ز حاصل‌گر به استغنا زدی آفت تقاضاکن عمارتهای آب و خاک نتوان بر فلک بردن****اگر خواهی بنای رنگ ریزی ناله بر پاکن گرفتم گلشنی ای بیخبر رنگ قبولت کو****همه یک قطرهٔ خون باش اما در دلی جاکن خیال ما شراب بی‌خمار نیستی دارد****اگر از بزم همت ساغری داری پر از ماکن غرور سرکشی در آفتابت چند بنشاند****فروتن باش یعنی سایهٔ دیواری انشا کن اگر چشمت ز اسرار محبت سرمهٔ دارد****بببن موی سر مجنون و سیر زلف لیلاکن کمینگاه تعلق هاست خواب غفلت بید‌ل****به یک واکردن مژگان جهانی را ز سر واکن غزل شمارهٔ 2490: هوس ها می‌دمد زین باغ جوش گل تماشا کن

هوس ها می‌دمد زین باغ جوش گل تماشا کن****امل آشفته است آرایش سنبل تماشا کن تعلقهاست یکسر حلقهٔ زنجیر سودایت****دو روزی گر هوس دیوانه‌ای غلغل تماشا کن گر آگاهی ز زخم دل مباش از ناله هم غافل****به عرض خندهٔ گل شیون بلبل تماشا کن سواد نسخهٔ تحقیق اگر چشمت کند روشن****ز هر جزو محقر انتخاب گل تماشا کن به جیب هر بن مو جلوهٔ خاصی‌ست خوبی را****اگر چشم است وگر رخسار وگر کاکل تماشا کن ز بال و پر چه حاصل گر ندیدی عرض پروازی****در آب و رنگ این‌گلزار بوی گل تماشا کن تپیدنهای دل صد رنگ شور بیخودی دارد****دهان شیشه‌ای واکرده‌ای قلقل تماشا کن کهن شد سیر گل در عالم نیرنگ خودداری****کنون از خود برآ، آشفتن سنبل تماشاکن چه حسرت‌ها که دارد نردبان قامت پیری****عروج موج سیلاب از سر این پل تماشا کن به هشیاری ندارد هیچکس آسودگی بیدل****دمی بیخود شو و کیفیت این مل تماشا کن غزل شمارهٔ 2491: دل گر نه داغ عشق فروزد کباب کن

دل گر نه داغ عشق فروزد کباب کن****در خانه‌ای که گنج نیابی خراب کن نامحرم کرشمهٔ الفت کسی مباد****باب ترحمیم زمانی عتاب کن هستی فریب دولت بیدار خوردن‌ست****خوابی تو هم به بالش ناز حبا‌ب کن خلقی به زحمت سر بیمغز مبتلاست****با این کدو تو نیز شنای شراب کن پیری چو صبح شبههٔ آثار زندگی‌ست****این نسخه را به نقطهٔ شک انتخاب کن گرد نفس شکست و تو داری غم جسد****اوراق رفت احاطهٔ جلد کتاب کن یک حلقه قامتیم چه هستی کجا عدم****این‌صفر را به‌هر چه پسندی حساب‌کن بر گردن تصرف ادراک بسته‌اند****بیداریی که خدمت تعبیر خواب کن رنگ قبول حوصلهٔ عجز ناز کیست****ای سایه ترک مکرمت آفتاب کن جام مروت همه بر سنگ خورده است****زین دور خشک چشم توقع پر آب کن گرد نمود فتنه ندارد سواد فقر****زین شام ریش صبح قیامت خضاب کن بیدل ز اختیار برآ هر چه باد باد****فرصت کم است ترک درنگ و شتاب کن غزل شمارهٔ 2492: از دیده سراغ دل دیوانه طلب کن

از دیده سراغ دل دیوانه طلب کن****نقش قدم نشئه ز پیمانه طلب کن از پهلوی دل شعله خرامند نفسها****ای اشک تو هم آتش از این خانه طلب کن دل‌ها همه خلوتکدهٔ جلوهٔ نازند****از هر صدف آن گوهر یکدانه طلب کن توفانکدهٔ جوش محیط است سرابت****از لفظ خود آن معنی بیگانه طلب کن ای الفت آبادی موهوم حجابت****آن گنج نهان نیست تو ویرانه طلب کن عمری‌ست به یادش همه تن یک دل چاکیم****چون صبح ز آیینهٔ ما شانه طلب کن افسون روانی بلد جرأت ما نیست****اشکیم ز ما لغزش مستانه طلب کن سر جوش تماشاکدهٔ محفل رنگیم****ما را ز همین شیشه و پیمانه طلب کن عالم همه در پرتو یک شمع نهانست****این سرمه ز خاکستر پروانه طلب کن مردی ز سر و برک غرور است بریدن****گر اره شوی ریزش دندانه طلب کن بی‌کسب قناعت نتوان یافت دل جمع****از بستن منقار طلب دانه طلب کن تا مرگ فسون من و ما مفت شنیدن****تا خواب ز خویشت برد افسانه طلب کن تهمت قفس الفت وهمی‌ست دل ما****این شیشه هم از طاق پریخانه طلب‌کن بیدل رقم صفحهٔ ما بیخبریهاست****رو سر خط تحقیق ز فرزانه طلب‌کن غزل شمارهٔ 2493: حیا را دستگاه خودپسندیهای طاقت کن

حیا را دستگاه خودپسندیهای طاقت کن****عرق در سعی ریز و صرف تعمیر خجالت کن درین بحر آبرویی غیر ضبط خود نمی‌باشد****چو گوهر پای در دامن کش و سامان عزت کن ندارد مغز تمکین از خیال می‌کشی بگذر****به بوی باده‌ای چون پنبهٔ مینا قناعت کن به محرومی کشد تا کی گرانخیزی چو مژگانت****تماشا می‌رود از دیده چون نظاره سرعت کن حبابت از شکست آغوش دریا می‌کند انشا****غبار عجز اگر بر خبث بالد ناز شوکت کن علاج چشم خودبین نیست جز مژگان بهم بستن****چو آیینه نمد را پنبهٔ این داغ‌کلفت‌کن به نومیدی دل از زنگ هوسها پاک می‌گردد****گرش صیقل کنی از سودن دست ندامت کن ز مشت خاک غیر از سجده کاری بر نمی‌آید****عبادت کن عبادت کن عبادت کن عبادت کن دل هر ذره اینجا چون تو جانی در بغل دارد****مناز ای بیخبر چندین مروت کن مروت کن به احسان ریزش ابر کرم موقع نمی‌خواهد****گرفتم قابل رحمت نباشم باز رحمت کن در اینجا سعی غواص از صدف وا می‌کشد گوهر****تو هم باری دل ما واشکاف او را زیارت کن سبکروحیست بیدل محمل انداز پروازت****فسردن تا به کی با نالهٔ دردی رفاقت کن غزل شمارهٔ 2494: قد خم گشته را تا می‌توانی وقف طاعت کن

قد خم گشته را تا می‌توانی وقف طاعت کن****به این قلاب صید ماهی دریای رحمت کن نه‌ای گردن که همچون شعله باید سر کشت بودن****تو با خود جبهه‌ای آورده‌ای ساز عبادت کن به رنگ موج تا کی پیش پای یکدگر خوردن****به فرش آبروی خویش یک گوهر فراغت کن تماشا وحشت آهنگست ای آیینه تدبیری****به پیچ و تاب جوهر چاره‌پردازیی حیرت کن ز دستت هر چه آید مفت قدرتهای موهومی****دماغ جهد صرف قدردانیهای فرصت کن درین محفل سپندی نیست شوری برنینگیزد****تو هم ای بیخبر با خود دلی داری قیامت کن دماغ گلشنت گر نیست سیر نرگسستانی****زگل قطع نظر بیمار چندی را عیادت‌کن به چینی از اشارت آب ده انداز ابرویی****مه نو را به‌گردون موج دریای خجالت‌کن گذشتن از جهان پوچ دارد ننگ استغنا****همینت‌گر بود معراج همت ترک همت‌کن ز مینا خانهٔ گردون اگر نتوان برون جستن****تهی شو از خیال و طاق نسیانی عمارت‌کن کس از باغ طمع بیدل ندارد حاصل عزت****چو شبنم زین چمن با سیر چشمیها قناعت‌کن غزل شمارهٔ 2495: به تماشای این چمن در مژگان فراز کن

به تماشای این چمن در مژگان فراز کن****ز خمستان عافیت قدحی گیر و ناز کن مشکن جام آبرو به تپشهای آرزو****عرق احتیاج را می مینای راز کن مپسند آنقدر ستم که به خست شوی علم****گره دست و دل ز هم مژه بگشا و باز کن به چه افسانه مایلی‌که ز تحقیق غافلی****تو تماشا مقابلی ز خیال احترازکن نه ظهوری‌ست نی خفا نه بقایی‌ست نی فنا****به تخیل حقیقتی که نداری مجاز کن چو غبار شکسته در سر راهت نشسته‌ام****قدمی برزمین‌گذار و مرا سرفرازکن به ادای تکلمی به فسون تبسمی****شکری را قوام ده نمکی راگدازکن عطش حرص یکقلم زجهان برده رنگ نم****همه خاکست آب هم به تیمم نمازکن نکند رشته کوتهی اگر از عقده وارهی****سرت از آرزو تهی چه شود پا درازکن ز فسردن چو بگذری سوی آیینهٔ پری****دل سنگین گداز و کارگه شیشه ساز کن بنشین بیدل از حیا پس زانوی خامشی****نفسی چند حرص را ز طلب بی‌نیاز کن غزل شمارهٔ 2496: از خاک یک دو پایه فروتر نزول کن

از خاک یک دو پایه فروتر نزول کن****سرکوبی عروج دماغ فضول‌کن تاب و تب غرور من و ما به سکته‌گیر****رقص خیال آبله پا بی‌اصول کن نقصان گل اعادهٔ باغ کمان تست****آدم شو و تلاش ظلوم و جهول‌کن خلقی فتاده درگو غفلت زکسب علم****چندی تو نیز سیر چراغان غول‌کن سعی نفس به خلوت دل ره نمی‌برد****گو صد هزار سال خروج و دخول‌کن فکر رسا مقید اغلاق لفظ چند****چندانکه‌کم شودگرهت رشته طول‌کن ای خط مستقیم ادبگاه راستی****فطرت نخواهدت که ز مسطر عدول کن تا هرکس از تو در خور فطرت اثر برد****چون شوق در طبیعت عالم حلول‌کن افراط جاه نیز ز افلاس نیست کم****صبح سفید را به‌تکلف ملول‌کن تا غره کمال نسازد قناعتت****بیدل ز خلق منت احسان قبول‌کن غزل شمارهٔ 2497: غم تلاش مخور عجز را مقدم‌کن

غم تلاش مخور عجز را مقدم‌کن****به خواب آبله پا می‌زنی جنون کم کن ز وضع دهر جز آشفتگی چه خواهی دید****به یک خم مژه این نسخه را فراهم‌کن جراحت دل اگر حسرت بهی دارد****به اشک خاک درش نرم ساز و مرهم کن سراسر ورق اعتبار پشت و رخی است****اگر مطالعه کردی تغافلی هم کن رهت اگر فکند حرص در زمین طمع****ز آبرو بگذر خاکش از عرق نم کن به امتحان هوس خقت وقار مخواه****گهر دمی که بسنجند سنگ آن کم کن طریق تربیت از وضع روزگار آموز****به پشت خر، جل زرین گذار و آدم‌کن ز حرص تشنه لبی چینی و سفال مبان****کف‌گشوده بهم آر و ساغر جم‌کن درین بساط اگر حسرت علمداری‌ست****چوگردباد به سر خاک ریز و پرچم‌کن نشاید اینقدرت گردن غرور بلند****به زور بازوی تسلیمش اندکی خم کن ز طور عافیتت می‌کنم خبر هشدار****درین ستمکده کاری اگرکنی رم کن کدام جلوه‌که خاکش نمی‌خورد بیدل****تو همچو چشم سیه پوش و ساز ماتم کن غزل شمارهٔ 2498: از خودآرایی به‌جنس جاودان لنگر مکن

از خودآرایی به‌جنس جاودان لنگر مکن****آبرو را سنگسار صنعت گوهر مکن خار جوهر زحمت‌گلبرک تمثالت مباد****پردهٔ چشم تر آیینه را بستر مکن تا توان درکسوت همواری آیینه زیست****دامن ابروی خود چون تیغ پر جوهر مکن ای ادب بگذار مژگانی به رویش واکنم****جوهر پرواز ما را چین بال و پر مکن انفعال معصیت فردوس تعمیر است و بس****گر جبین دارد عرق اندیشهٔ کوثر مکن آب‌ورنگ حسن معنی‌نشکند بیجوهری****آسمان گو نسخه‌ام را جدولی از زر مکن از محیط رحمتم اشک ندامت مژده‌ای‌ست****یا رب این نومید را محروم چشم ترمکن ای سپند از سرمه هم اینجا صدا وا می‌کشد****نا توان بر باد رفتن سعی خاکستر مکن تا به‌کی چون خامه موی حسرتت بایدکشید****اینقدر خود را به ذوق فربهی لاغر مکن درد سر بسیار دارد نسخهٔ تحقیق خویش****جز فراموشی اگر درسی‌ست هیچ از بر مکن خامشی دل را همان شیرازهٔ جمعیت‌ست****نسخهٔ آیینه از باد نفش ابتر مکن حیف اوقاتی‌که صرف حسرت جاهش‌کنند****آدمی آدم وطن در فکرگاو و خر مکن تاکجا بیدل به افسون امل خواهی تنید****قصهٔ ما داستان مار دارد سر مکن غزل شمارهٔ 2499: ای به عشرت متهم سامان درد سر مکن

ای به عشرت متهم سامان درد سر مکن****صاف و دردی نیست اینجا وهم در ساغر مکن شمع این محفل وبال گردن خویش است و بس****تا بود ممکن ز جیب خامشی سر بر مکن زندگی مفتست اگر بی‌فکر مردن بگذرد****شعلهٔ خود را بیابان مرگ خاکستر مکن تا توانی درکمین زحمت دلها مباش****همچو سیل از خاک این ویرانه‌ها سر بر مکن لب گشودن کشتی عمرت به توفان می‌دهد****در چنین بحر بلای خامشی لنگر مکن قسمتت زین گردخوان بی‌انتظار آماده است****خاک کن بر دیده اما حلقه بر هر در مکن تا کجا خواهی به افسون نفس پرواز کرد****این ورق گردانده گیر آرایش دفتر مکن ای هوس فرسای جولان خون جمعیت مریز****بر رگ هر جاده نقش پای خود نشتر مکن هرکس اینجا قاصد پیغام اسرار خود است****از زبانم حرف او گر بشنوی باور مکن دود دل تا خانهٔ خورشید خواهد شد بلند****یا رب این آیینه رو را محرم جوهر مکن نخل گلزار جنون از ریشه بیرون خوشنماست****ای خموشی نالهٔ ما را نفس پرور مکن ترک زحمت گیر اگر زنگار خورد آیینه‌ات****انفعال سعی بیجا مزد روشنگر مکن احتراز از شور امکان درس هر مجهول نیست****فهم در کار است اگر گوشی نداری کر مکن تا سلامت جان بری بیدل ازین گرداب یأس****تشنه چون گشتی بمیر اما لب خود تر مکن غزل شمارهٔ 2500: ترشح مایه‌ای ناز دلی را محو احسان‌کن

ترشح مایه‌ای ناز دلی را محو احسان‌کن****تبسم می‌کند آیینه برگیر و نمکدان کن طربگاه جهان رنگ استعداد می‌خواهد****در اینجا هر قدر آغوش‌گردی گل به دامان کن شکست خودسری تسخیر صد حرص و هوس دارد****جهانی‌گبر از یک‌کشتن آتش مسلمان‌کن بهار جلوه‌ای گر اندکی از خود برون آیی****چو تخم از ربشه بیرون دادنی تحریک مژگان کن به گوشم از شبستان عدم آواز می‌آید****که چون طاووس اگر از بیضه وارستی چراغان کن نگاه یار هر مژگان زدن درس رمی دارد****تو هم ای بیخبر از خود رو و گرد غزالان کن اگر در سایهٔ مژگان مورت جا دهد فرصت****به راحت واکش و آرایش چتر سلیمان کن به دریا قطره ی گمگشته از هر موج می‌جوشد****فرو رو در گداز دل جهانی را گریبان کن به جرم بی‌گناهی سوختن هم حیرتی دارد****به رنگ شمع از هر عضو خویش آیینه عریان کن نفس دزدیدنت کیفیت دل نقش می‌بندد****گهر انگاره‌ای داری به ضبط موج سوهان کن ز خاک رفتگان بر دیده مشتی آب زن بیدل****بدین تدبیر دشوار دو عالم بر خود آسان کن غزل شمارهٔ 2501: ز پابوسش بهار عشرت جاوید سامان‌کن

ز پابوسش بهار عشرت جاوید سامان‌کن****چمن تا در برت غلتد حنایی را گریبان کن اثر پروردهٔ یاد نگاه اوست اجزایم****ز خاکم سرمه‌کش در دیده و عریان غزالان کن به تمثال حباب از بحر تا کی منفعل باشی****دویی‌تا محو گردد خانهٔ آیینه ویران‌کن درین گلشن که بال افشانی رنگست بنیادش****توهم آشیانی در نوای عندلیبان کن غبارت چون سحر در بال عنقا آشیان دارد****به ذوق امتحان رنگی اگر داری پر افشان‌کن به شور ما و من تا چند جوشد شوخی موجت****دمی در جیب خاموشی نفس دزیده توفان کن صفای عافیت تشویش صیقل برنمی دارد****اگر آسودگی خواهی چو سنگ آیینه پنهان کن تحیر می‌زند موج از غبار عرصهٔ امکان****نم اشکی اگر در لغزش آیی ناز جولان کن شکوه همتت آیینه در ضبط نفس دارد****هوا را گر مسخر کرده‌ای تخت سلیمان کن ندارد قدردانی جز ندامت کوشش همت****به دست سوده چندی خدمت طبع پشیمان کن بهار هستی انداز پر طاووس می‌خواهد****به یک مژگان گشودن سیر چندین چشم حیران کن چو صبح از صنعت وارستگی غافل مشو بیدل****به‌چین دامنی طرح شکست رنگ امکان‌کن غزل شمارهٔ 2502: دل پیش نظر گیر سر و برگ نمو کن

دل پیش نظر گیر سر و برگ نمو کن****گر مایل نازی سوی این آینه روکن شایستهٔ تسلیم یقین سجدهٔ‌کس نیست****ای ننگ عبادت عرقی چند وضوکن تا چشم هوس هرزه نخندد مژه بربند****در جوهر این آینه چاکی‌ست رفوکن منظور وفا گر بود امداد ضعیفان****با سبزه خطابی‌که‌کنی از لب جو کن صد طبلهٔ عطار شکسته‌ست در این دشت****هر خاک‌که بینی نم آبی زن وبوکن تحقیق خیالات مقابل نپسندد****تمثال پرستی سر آیینه فرو کن برچینی دل غیر شکستن چه توان‌کرد****ابریشم این ساز نوا باخته مو کن زین ورطه نرسته‌ست کسی بی‌سر تسلیم****زان پیش که‌کشتی شکند فکر کدو کن از قطرهٔ گمگشته همان بحر سراغ‌ست****هرگاه که یادم کنی اندیشهٔ اوکن بی مطبی از شبهه و تحقیق مبراست****آن روی امیدی که نداری همه سو کن بیدل طلب راحت اگر مقصد جهد است****چون موج گهر بر دل ناکام غلو کن غزل شمارهٔ 2503: سرمایهٔ اظهار بقا هیچکسی کن

سرمایهٔ اظهار بقا هیچکسی کن****پرواز هما یمن ندارد مگسی کن تا محو فنا نیست نفس ناله فشان باش****تا قافله آرام پذیرد جرسی کن افروختنت سوختنی بیش ندارد****گر رشتهٔ شمعی نتوان گشت خسی کن درکوچهٔ بیباکی هر طبع غباری‌ست****کس مصلح کس نیست تو برخود عسسی کن بی‌کسب هوس کام تمنا نتوان یافت****گیرم همه تن عشق شدی بوالهوسی کن چون شمع نگاهم نفس شعله فروشی‌ست****ای سرمه بجوش از من و فریاد رسی کن کثرت ز تخیلکدهٔ وهم خیالی‌ست****یک را به تصنع عدد آوازه سی کن هر جا رسد اندیشه ادبگاه حضور است****تا باد چراغی نشوی بی‌نفسی کن بیدل چو نگه رام تعلق نتوان شد****گو اشک فشان دانه و حیرت قفسی کن غزل شمارهٔ 2504: صف حرص و هوا در هم شکستی کجکلاهی کن

صف حرص و هوا در هم شکستی کجکلاهی کن****دل جمع است ملک بی‌نیازی پادشاهی کن نمود از اعتبار باطل اکرام حق آگاهت****سراب وهم‌گو در چشم مغروران سیاهی کن برون افتاده است از کیسه نقد رایج دنیا****قیاس ثابت و سیار پوچ از فلس ماهی کن تو گوهر در گره بستی و از توفان غم رستی****فلک گو کشتی جمعیت امکان تباهی کن ز رنگ آمیزی دنیا چه بیند عقل جز عبرت****به خویش آورده رویی سیر گلزار الا هی کن تقدس پایهٔ قدرت به این پستی نمی‌خواهد****همه گر آسمان گردی ز همت عذر خواهی کن ز طبل و کرّونای سلطنت آواز می‌آید****که دنیا بیش ازین چیزی ندارد ترک شاهی کن حق است آیینه‌دار جوهر احکام تنزیهت****برآوردی زدل زنگار باطل هر چه خواهی کن مفرما خدمت مخلوق مسجود ملایک را****فریب غیر وهمی بود اکنون قبله گاهی کن تأمل شبهه ایجاد است در اسرار یکتایی****ز وهم ظاهر و مظهر برآ سیر کماهی کن جهان در خورد استعداد حکمی در نظر دارد****تو هم فرمان به ملک لاشریک خویش راهی کن شهود حق ندارد این کنم یا آن کنم بیدل****به اقبال یقین صید اوامر تا نواهی کن غزل شمارهٔ 2505: رهت سنگی ندارد ای شرر وجد رهایی کن

رهت سنگی ندارد ای شرر وجد رهایی کن****پر افشانده را بسم الله بخت آزمایی‌کن ز غفلت چند ساز نغمه‌های بی‌اثر بردن****به قدر اضطراب یک سپند آتش نوایی کن ندامت رهبر است آنجا که طاقتها ضعیف افتد****ز خود گر بر نیایی نوحه‌ای بر نارسایی کن نگاه عبرت از درد زمینگیری چه غم دارد****مژه بردار و رفع شکوه‌های بی‌عصایی کن دماغ سربلندی خاص استنغاست ای غافل****تو گرد احتیاجی بر فلک هم جبهه‌سایی کن نیاز پای بوسش تحفهٔ دیگر نمی‌خواهد****به خون هر دو عالم صفحهٔ شوقی حنایی کن ز پیش‌آهنگی قانون عبرت‌ها مشو غافل****به هر سازی که در پای شکست آید صدایی کن حضور آفتاب از سایه ریزد رنگ خورشیدی****چو محو جلوه‌اش‌گشتی دو عالم خودنمایی‌کن حوادث با طبیعت کارها دارد ملایم شو****شکست رنگ بسیار است فکر مومیایی کن نفس تا بی‌نشان گشتن کمین زندگی دارد****غبارت را به هر رنگی‌که می‌خواهی هوایی‌کن تمیز نام و ننگست آشیان عزت و خواری****اگر زین دام وارستی مگس باش و همایی کن سحاب فضل از هر قطره استعداد می‌ریزد****نه‌ای کم از صدف ای دست حاجت دل گدایی کن جهان غیرست تا الفت‌پرست نسبت خویشی****ز خود بیگانه شو با هر که خواهی آشنایی کن فریب اعتبارات است بیدل مانع وصلت****غبار نیستی شو، خاک در چشم جدایی کن غزل شمارهٔ 2506: در جنون جوش سویدا تنگ دارد جای من

در جنون جوش سویدا تنگ دارد جای من****چشم آهو سایه افکنده‌ست بر صحرای من از هوا پروردگان نوبهار وحشتم****چون سحر از یکدگر پاشیدن است اجزای من ناتوانیهای موجم کم نمی‌باید گرفت****رو به ناخن می‌کند بحر از تپیدنهای من یکسر مویم تهی ازگریه نتوان یافتن****چشمی و اشکی است همچون شمع سر تا پای من گاه اشک یأس وگاهی ناله عریان می‌شود****خلعت دل در چه‌کوتاهی ست بر بالای من شبنم وحشت‌کمین الفت‌پرست رنگ نیست****چشمکی دارد پری درکسوت مینای من بسکه جولانگاه شوقم اضطراب آلوده است****جاده یکسر موج سیلابست در صحرای من سایه در دشتی‌که صد محمل تمنا می‌کشد****می‌روم از خویش و امیدی ندارم وای من سیر دیر و کعبه جز آوارگیهایم نخواست****شد هواگیر از فشار این مکانها جای من بی‌رخت آیینهٔ نشو و نماگم‌کرد و سوخت****چون نگه در پردهٔ شب روز ناپیدای من سرکشیدنهای اشکم غافل از عجزم مباش****آستان سجده می‌آراید استغنای من غوطه درآتش زدم چون شمع و داغی یافتم****این گهر بوده‌ست بیدل حاصل درباب من غزل شمارهٔ 2507: آزادی آخر بد باخت با من

آزادی آخر بد باخت با من****رنج کمر شد چینهای دامن مزدور عجز است تسلیم الفت****دل هر چه برداشت گشتم دو تا من زیر و بم عمر روشن نگردید****کاین شور عبرت او بود یا من یارب چه پرداخت سحر تعین****خلقی شهید است زین خونبها من غافل مباشید از فهم اسرار****معنی خیالان یادی‌ست با من دل بر که بندم رنگ از چه گیرم****از هر دو عالم چون او جدا من هر جا رسیدم یک نغمه دیدم****یارب کجایی‌ست این جابجا من خود سنج وهمی با بیش و کم ساز****مفت ترازوست مثقال یا من دل زین خرابات دیگر چه جوید****زد شیشه بر سنگ آمد صدا من هنگامهٔ وهم بگذار مگذر****من تا کجا او، او تا کجا من بیدل به خود هیچ طرفی نبستم****در معنی او بود این بیوفا من غزل شمارهٔ 2508: چون صبح نخندد ز قبایم غم دامن

چون صبح نخندد ز قبایم غم دامن****جسته‌ست گریبان من از عالم دامن تا وحشت عنقایی‌ام آهنگ جنون کرد****گرد دو جهان سوخت نفس در خم دامن از تنگی دل وسعت امکان به‌گره رفت****شد کلفت این‌گرد دلیل رم دامن گر ترک حسد چهرهٔ توفیق فروزد****چون آتش یاقوت نشین بیغم دامن بال رم فرصت نتوان‌کرد فراهم****چاکست گریبان گل از ماتم دامن بر صورت دنیا زده‌ام پهلوی تسلیم****پای است دراین انجمنم توام دامن طاقت اثر حوصله گم‌کرد درین باغ****حیرت گلی آورد که‌گفتم کم دامن فریاد که بر چهرهٔ ما داغ تری ماند****چون شمع نچیدیم به مژگان نم دامن بیدل به فشار دل تنگم چه توان‌کرد****صحرا شدم اما نشدم محرم دامن غزل شمارهٔ 2509: نشاند عجزم بر آستانی که محوم از جیب تا به دامن

نشاند عجزم بر آستانی که محوم از جیب تا به دامن****اگر بخوانند سر به جیبم و گر برانند پا به دامن کجاست موقع‌شناس راحت که کم کشد زحمت تردد****به هرکجا رد . . . . . . . دشت نا آشنا به دامن قماش ناموس وضع خویش است در هوس خانهٔ تعین****که دست و پای جنون و دانش همین ز جیب است تا به دامن غبار ناگشته نیست ممکن زتهمت ما و من رهایی****به حسرت سرمه می‌خروشد هزارکوه صدا به دامن جهانی از وهم چیده برخود دماغ اقبال سربلندی****گرفتم ای گردباد رفتی تو نیز برچین هوا به دامن چه شیشه سازی‌ست یا رب اینجا به‌کارگاه دماغ مجنون****که‌کرده‌کهسار همچو طفلان ذخیره سنگها به دامن چو آسمان ازگشاد مژگان احاطه کردیم عالمی را****ز وسعت بال حیرت آخر رسید پرواز تا به دامن به یک رمیدن زگرد امکان حصول هر مطلب است آسان****به قدر چین خفته است اینجا هزار دست دعا به دامن نفس بهار است غنچهٔ دل نی‌ام زامداد غیر غافل****چو رنگ گل آتشی که دارم نمی‌برد التجا به دامن بهانهٔ درد هم کمالی‌ست در طریق وفاپرستی****عرق دمد تا من اشک بندم به دوش چشم حیا به دامن بیا که چشم امید بیدل به پای بوس تو بازگردد****ز شرم پوشیده‌ام چراغی چو رنگ برگ حنا به دامن غزل شمارهٔ 2510: عرق دارد عنان احتیاج بی‌نقاب من

عرق دارد عنان احتیاج بی‌نقاب من****ره صد دیر آتشخانه واکرده‌ست آب من به هر مویم گداز دل رگ ابری دگر دارد****چو مژگان سیلها خفته‌ست در موج سراب من ز علم حسرت دیدار بختی در نظر دارم****که گردد خامشی صور قیامت در جواب من چو آن گوهر که بعد از گم شدن جویند در خاکش****پریشان گشت اجزای جهان در انتخاب من به خود تا می‌گشایم چشم از شرم آب می‌گردم****تنکرویی‌ست پر بیگانهٔ وضع حباب من درین گلشن که شبنم‌کاری خجلت جنون دارد****گلم اما خیال رنگ می‌گیرد گلاب من ز آتشخانهٔ امکان میسر نیست وارستن****به رنگ شعله حیرانم چه می‌خواهد شتاب من نمو در مزرعم پای به دامن خفته‌ای دارد****ترشح ریزهٔ میناست در طبع سحاب من ندانم در کمین انتظار کیستم یارب****ز بالین می‌دمد امشب پر پروانه خواب من به بزم وصل نام هستی عاشق نمی‌گنجد****ز فکر سایه بگذر آفتاب است آفتاب من به رنگ جوهر آیینه داغ حیرتم بیدل****نمی‌دانم چسان آسوده چندین پیچ و تاب من غزل شمارهٔ 2511: محیط جلوهٔ او موج خیز است از سراب من

محیط جلوهٔ او موج خیز است از سراب من****ز شبنم آب در آیینه دارد آفتاب من به تحقیق چه پردازم که از نیرنگ دانشها****دلیل وحدت خویش است هر جا در نقاب من قناعت ساغر حیرت غم و شادی نمی‌داند****چو شبنم گوشهٔ چشمی‌ست مینای شراب من غبارم را تپیدن دارد از ذوق فنا غافل****همان خاکم اگر آرام گیرد اضطراب من ندانم با کدامین ذره سنجم هستی خود را****که در وزن کمی بسیار پیش آید حساب من به راحت تهمتی دارم ز احوالم چه می‌پرسی****چو مخمل هم به چشم دیگران دریاب خواب من به هر بی آبرویی چشمهٔ آیینهٔ یأسم****که نقش هر دو عالم شسته می‌جوشد ز آب من به غیر از نفی خویش اثبات عشرت مشکل است اینجا****کتانم پنبه گردد تا ببالد ماهتاب من به تدبیر دگر از آب غفلت بر نمی‌خیزم****ز هم پاشیدن اعضا مگر باشد گلاب من به پیری چون سحر رفت از سرم سودای جمعیت****ورق گرداند آخر ربط اجزا از کتاب من درین محفل ندارد هیچکس خون‌گرمی الفت****مگر از بیکسی بر اخگری چسبد کباب من تهی از خود شدن بیدل به بی‌مغزی کشید آخر****درین دریا پُر از خود بود چون گوهر حباب من غزل شمارهٔ 2512: به وهم این و آن خون شد دل غفلت‌پرست من

به وهم این و آن خون شد دل غفلت‌پرست من****وگرنه همچو صحرا دامن خود داشت دست من تحیر در جنون می غلتد از نیرنگ تصویرم****ز پرواز نگاه‌کیست یارب رنگ بست من سلامت متهم دارد به‌کمظرفی حبابم را****محیطی می‌کنم تعمیر اگر بالد شکست من حریف بیخودیها کیست کز چشم جنون پیما****خمستان در سر و پیمانه در دست است مست من رفیقان چون نگه رفتند و من چون اشک درخاکم****زمینگیر ندامت ماند کوششهای پست من ز برق آه دارم ناوکی درکیش نومیدی****حذر از جرأت ای ظالم‌که پر صاف‌ست شست من به این سستی که می‌بینم ز بخت نارسا بیدل****کشد نقاش مشکل هم به دامان تو دست من غزل شمارهٔ 2513: ز شوخی تا قدح می‌گیرد آن بیدار مست من

ز شوخی تا قدح می‌گیرد آن بیدار مست من****به چینی خانهٔ افلاک می‌خندد شکست من خیالش نقش امکان محو کرد از صفحهٔ شوقم****به صورت پی نبرد آیینهٔ معنی‌پرست من چو آن آتش که دود خویش داغ حسرتش دارد****نگردید از ضعیفی سایهٔ من زیر دست من به نظم عافیت در فتنه‌زار کشور هستی****لب و چشمی‌ست گر مقدور باشد بند و بست من به تحقیق عدم افتادم و در خود نظر کردم****گرفت آیینه نیز از امتیاز نیست هست من به هر جا پا بیفشردم ز وحشت صرفه کم بردم****نگین نقشم گشاد بال و پر دارد نشست من به رنگ غنچه لبریز بهار آفتم بیدل****نفس گر می‌کشم می‌آید آواز شکست من غزل شمارهٔ 2514: گلفزوش از پرتو شمع من است این انجمن

گلفزوش از پرتو شمع من است این انجمن****رنگ می‌بالید تاگردید رنگین انجمن عارف از سیرگریبان دهر را دل می‌کند****می‌شود خلوت به حکم چشم حق بین انجمن عالمی رفت از خود و برخاست آشوب جنون****سایهٔ بال پری کرده‌ست سنگین انجمن بی‌نشان شوقی که نیرنگش برون است از حساب****با فقیران خلوت است و با سلاطین انجمن گوشه‌ای می‌خواستم زین دشت بیتابی غبار****مشورت از هرکه جستم‌گفت برچین انجمن گر خورد بر گوشت آواز سپند از مجمری****در وداع وهم دارد رقص تحسین انجمن ناکجا با هرجنون طبعی طرف باید شدن .****لب بهم بند وتهی‌کن ازسخن چین انجمن زین علایق هیچ چیزت خار دامنگیر نیست****گر تو می‌خیزی نمی‌گردد شلایین انجمن خود گدازی مطلبی چون شمع انشا کرده‌ایم****مصرع ما را ندارد تاب تضمین انجمن ما حریفان جهدها داربم و تنها می‌رویم****ازگرو تازی‌ست در هر خانه‌ای زین انجمن برخود از غوغا نمی‌چید اینقدر سامان ناز****یاد اگر می‌کرد از یاران پیشین انجمن ظاهر و باطن چه دارد غیر هستی و عدم****آن تغافل این نگاه آن خلوت و این انجمن بیدل اینجا تر زبانان مایهٔ درد سرند****شمع گر خاموش گردد گوید آمین انجمن غزل شمارهٔ 2515: جانکنیها چیده هستی تا عدم بنیاد من

جانکنیها چیده هستی تا عدم بنیاد من****بیستون زار است هر جا می‌رسد فرهاد من اضطرابم درکمین وعدهٔ فردا گداخت****دانه افکنده‌ست بیرون قفس صیاد من نقش تصویرم قبول رنگ جمعیت نداشت****خامه بست از موی مجنون صنعت بهزاد من سیلیی‌گر می‌کند باگردش رنگم طرف****صدگلستان بهله می‌پوشدکف استاد من قلقل مینای دل یارب صفیر یادکیست****رنگهای رفته بر می‌گردد از فریاد من از مقیمان تغافلخانهٔ ناز توام****روزگاری شدکه یادم رفته است از یاد من دود شمعم فطرت آشوب دماغ‌کس مباد****خواب پر دور اوفتاد از سایهٔ شمشاد من بر نفس تا چند باید چیدنم خشت ثبات****کاه دیوار عدم صرفست در بنیاد من آه نگذشتم ز نیرنگ تعلق زار جسم****شدگره درکوچهٔ نی نالهٔ آزاد من عرض جوهر شد حجاب معنی اگاهی‌ام****دیده در مژگان نهفت آیینهٔ فولادمن جز عرق چیزی نگردد حاصل ازکسب‌کمال****خاک بودم آب گشتم اینک استعداد من جور گردون بیدل از دست ضعیفی می‌کشم****نالهٔ نگذشته بر لب از که خواهد داد من غزل شمارهٔ 2516: تمثال فنایم چه نشان کو اثر من

تمثال فنایم چه نشان کو اثر من****خودبین نتوان یافتن آیینه‌گر من گم‌کرده اثر چون نفس باز پسینم****کو هوش که از آینه پرسد خبر من جمعیت شبنم گره بال هوایی ست****تدبیر اقامت چه کند با سفر من در نسخهٔ تجرید تعلق چه حدیث است****چون نقطه اثر باخته زیر و زبر من من آینه پردازم و دل شعبده انگیز****ترسم که مرا جلوه دهد در نظر من چون ابر ز بس منفعل نشو و نمایم****پرواز عرق می‌شود از سعی پر من زین سعی که جز لغزش پا هیچ ندارم****تا چند چو اشک ابله بندد کمر من هر جا تپشم محو شد از خویش نهانم****شب در نفس سوخته دارد سحر من تا بر الم بیکسی‌ام ناله نخندد****از سرمه توان سایه فکندن به سر من عریان تنیی هست درین معرکه بیدل****این جامه که تنگی ننماید به‌بر من غزل شمارهٔ 2517: خار خار کیست در طبع الم تخمیر من

خار خار کیست در طبع الم تخمیر من****چون خراش سینه ناخن می‌کشد تصویر من بسکه بی رویت شکفتن رفته از تخمیر من****نیست ممکن گر کشند از رنگ گل تصوبر من از عدم افسانهٔ عبرت به گوشم خوانده‌اند****در فراموشی است یک خواب جهان تعبیر من برکه بندم تهمت قاتل که تا صبح جزا****خونم از افسردگی کم نیست دامنگیر من شور لیلی در شبستان سویدایم نشاند****دوده گیرید از چراغ خانهٔ زنجیر من یا رب آن روزی که گیرد شش جهت گرد شکست****بر غبار خاطرکس نفکنی تعمیر من از خودم آخر سراغ مدعا گل کردنی‌ست****می‌دود چون مو سحر بر آستین شبگیر من انفعال بیوفایی بر محبت آفت است****دام می‌نالد چو زنجیر از رم نخجیر من چون سحرتا دست یازم‌گرد جرات ریخته‌ست****پر تنک کرده‌ست نومیدی دم شمشیر من آب می‌گردم چو شمع اما سیاهی زبر پاست****خاک‌گردیدن مگر شوید خط تقصیر من عمرها شد دل به قید وهم وظن خون می‌خورد****رحم کن ای یأس بر مجنون بی‌زنجیر من از نشان مدعا چون شمع دور افتاده‌ام****تا سحر هرشب همین پر می‌گشاید تیر من عمر رفت و همچنان سطر نفس بی‌مسطر است****ناکجا لغزیده باشد خامهٔ تقدیر من بیدل از طور کلامم بی‌تأمل نگذری****سکته خیز افتاده چون موج گهر تقدیر من غزل شمارهٔ 2518: زین شکر که تا کوی تو شد راهبر من

زین شکر که تا کوی تو شد راهبر من****چون آبله در پای من افتاد سرمن مینای سرشکم می سودای که دارد****عمری‌ست پری می‌چکد از چشم تر من چون سبحه و زنار گسستن چه خیال است****بر ریشه تنیده‌ست هجوم ثمر من ناموس دلم درگرهٔ ضبط نفسهاست****اشک است گر از رشته برآید گهر من آیینهٔ تحقیق شکستم چه توان کرد****در زلف تو آشفت چو مژگان نظر من چینی به سفیدی نکشد ظلمت مویش****شامم شبخون بود که زد بر سحر من تا جوهر آیینه‌ام از پرده برون ریخت****عیب همه کس گشت نهان در هنر من خرسندی طبع از همه اقبال بلند است****چون می ز دماغی‌ست فلک پی سپر من عریانی‌ام آیینهٔ تحقیق ندارد****رنگ تو مگر جامه برآرد زبر من من خود به‌خیالش خبر از خویش ندارم****تا در چه خیالست ز من بیخبر من گفتند به دلدار که دارد غم عشقت ****فرمود همان بیدل بی پا و سر من غزل شمارهٔ 2519: درین وادی که می‌یابد سراغ اعتبار من

درین وادی که می‌یابد سراغ اعتبار من****مگر آیینه گردد خاک تا بینی غبار من کجا بال وچه طاقت تا زنم لاف پرافشانی****نفس در خجلت اظهار کم دارد شرار من ز ساز مدعا چون سبحه جز کلفت نمی‌بالد****به‌جای نغمه یکسر عقده پرورده‌ست تار من به‌این آتش که دل در مجمر داغ وفا دارد****چه امکانست گردد شمع خامش بر مزار من درین عبرت سرا بگذار محو چشم حیرانم****مباد از بستن مژگان گره افتد به کار من فنا مشتاقم اما سخت بی‌سرمایه آهنگم****فلک چون سنگ بر دوش شرر بسته‌ست بار من چو آن شمعی‌که پرتو در شبستان عدم دارد****سفیدی کرد راه زندگی در انتظار من ندارد هستی‌ام غیر ازعدم مستقبل و ماضی****چو دریا هر طرف در خاک می‌غلتد کنار من نگاه عبرت از هر نقش پا با سرمه می‌جوشد****تو هم آیینه روشن کن ز وضع خاکسار من به صد تمثال رنگ رفته استقبال من دارد****به هر جا می‌روم آیینه می‌گردد دچار من چو شبنم یکدو دم فرصت کمین وحشتم بیدل****نی‌ام گوهر که خودداری تواند شد حصار من غزل شمارهٔ 2520: ز بس محو است نقش آرزوها در کنار من

ز بس محو است نقش آرزوها در کنار من****بهشتی رنگ می‌ریزد ز پرواز غبار من پریشانی ندارد موج اگر دریا عنان گیرد****گواهی می‌دهد حالم که بی‌پرواست یار من چه سازم تا شوم از آفت نشو و نما ایمن****چو نخل شمع خصم ریشه افتاده‌ست تار من تحیر رستم و بی‌جنبش مژگان پر افشاندم****نگاه چشم شبنم بود سامان بهار من به هر کمفرصتی گرم انتخاب اعتباراتم****خط موهوم هستی نقطه ربزست از شرار من جنون‌کو تا به دوش بحر بندد قطره‌ام محمل****که خودداری چوگوهر بر دل من بست بار من حیاتم هم به‌خود منسوب‌کن تا بر تو افزایم****عدم سرمایه چون صفرم مگیر از من شمار من حجاب آفتاب از ذره جز حیرت نمی‌باشد****ز من تا چند پنهان می‌روی ای آشکار من هلاکم کرده‌ای مپسند از آن فتراک محرومم****هنوز این آرزو رنگی‌ست در خون شکار من کمینگاه خیالت گر به‌این رنگست سامانش****پر طاووس خواهد شد سفید از انتظار من به راحت مرده‌ام اما زیارتخانهٔ ننگم****تو می‌آیی و من آسوده آتش در مزار من فنا را دام تسکین خوانده‌ام بیدل ازین غافل****که در هر ذره چشم آهویی دارد غبار من غزل شمارهٔ 2521: سوخته لاله‌زار من رفته گل از کنار من

سوخته لاله‌زار من رفته گل از کنار من****بی‌تو نه رنگم و نه بو ای قدمت بهار من دوش نسیم مژده‌ای گل به سر امید زد****کز ره دور می‌رسد سرو چمن سوار من گر به تبسمی رسد صبح بهار وعده‌ات****آینه موج‌گل زند تا ابد از غبار من گر همه زخم خورده‌ام گل زکف تو برده‌ام****باغ حناست هر کجا خون چکد از شکار من فرصت دیگرم کجاست تا کنم آرزوی وصل****راه عدم سپید کرد شش جهت انتظار من عکس تحیر آب و رنگ منفعل است از آینه****گرد نفس نمی‌کند هستی من ز عار من آه سپند حسرتم گرمی مجمری ندید****سوختنم همان بجاست ناله نکرد کار من کاش به وامی از عرق حق وفا ادا شود****نم نگذاشت در جبین گریهٔ شرمسار من خاک تپیدنم که برد گرد مرا به‌کوی تو****بنده حیرتم که کرد آینه‌ات دچار من ظاهر و باطن دگر نیست به ساز این نشاط****تا من و تو اثر نواست نغمهٔ توست تار من گربه سپهرم التجاست ورمه و مهرم آشناست****بیدل بیکس توام غیر تو کیست یار من غزل شمارهٔ 2522: نیامد کوشش بیحاصل گردون به کار من

نیامد کوشش بیحاصل گردون به کار من****مگر از خاک بردارد مرا سعی غبار من نهال ناله‌ام نشو و نمای طرفه‌ای دارم****دل هرکس گدازی دید گردید آبیار من نمی‌دانم چه برق افتاده در بنیاد ادراکم****که داغ دل شرار کاغذی شد درکنار من به وحشت نالهٔ آزادم از گردون چه غم دارد****اسیر طوق قمری نیست سرو جویبار من تحیر جوهری گل کرده‌ام نومید پیدایی****مگر آیینه از تمثال خود گیرد عیار من چو اجزای تخیل نامشخص هیاتی دارم****قلم در رنگ تصویری نزد صورت نگار من ز بس بی‌انفعال دور باش عبرتم دارد****نمی‌گرید عرق هم بر ندامتهای کار من رهایی پر فشان و مفت جمعیت گرفتاری****به فتراک نفس عمری‌ست می‌لرزد شکار من نمی‌دانم هوس بهر چه می‌سوزد نفس یا رب****تو داری عالم نازی که ممکن نیست نار من ز بس در یاد چشم او سراپا مستی‌ام بیدل****قدح بالید اگر خمیازه گل کرد از خمار من غزل شمارهٔ 2523: به این حیرت اگر باشد خروشی ناگزیر من

به این حیرت اگر باشد خروشی ناگزیر من****بقدر جوهر از آیینه می‌بالد صفیر من سراغی از مثال من نداد آیینهٔ هستی****به‌ملک نیستی روکن مگر یابی نظیر من دراین ویرانه جز یاد خط الفت سواد او****تعلق نقش خود ننشاند بر لوح ضمیر من به عبرت‌کرده‌ام آیینهٔ نقش قدم روشن****تعین نیست تمثالی که گردد دلپذیر من به زیر چرخ فریاد نفس دزدیده‌ای دارم****چه بال و پر گشاید در قفس مرغ اسیر من به چندی جانکنی موی سفیدی کرد‌ه ام حاصل****توان فهمید سعی کوهکن از جو‌ی شیر من چو اشک بیکسان از هیچکس یاری نمی‌خواهم****مگر مژگان ترگردد زمانی دستگیر من گهر در پردهٔ آبی‌که دارد چاک می‌گردد****به‌فکر پرتو خود داغ شد طبع منیر من ازین مشت غبار آرایش دیگر نمی‌آید****مگر ریزد جنون در جیب پروازی عبیر من اثر از زخم نخجیرم دو بالا می‌زند ساغر****به رنگ آه و اشک است آب پیکانهای تیر من شکستن نیست آهنگی که از سازم برون آید****مزاج چینی‌ام موی دگر دارد خمیر من به‌کنج بیخودی بیدل دماغ التفاتی کو****که شور حشر را افسانه گیرد گوشه گیر من غزل شمارهٔ 2524: به پهلو ناوک درد که دارد گوشه‌گیر من

به پهلو ناوک درد که دارد گوشه‌گیر من****که می‌خواهد زمین هم جوشن از نقش حصیر من چو دل خون جگرکافیست رزق ناگزیر من****همان پوشیدن مژگان چو چشم تر حریر من چه امکانست پیچد ناله‌ام درگنبد گردون****چو موج باده زین مینا برون جسته‌ست تیر من من مخمور صید مرغزارگلشن تاکم****به طبع خنده و میناست افسون صفیر من به اقبال ضعیفیها نزاکت شوکتی دارم****که رفعت بر نمی‌دارد چو نقش پا سریر من نفس هرگز رقم ساز تعلقها نمی‌باشد****به چندین لوح یک خط می‌کشد کلک دبیر من الم پرورده یـأسم مپرس از بیکسیهایم****گداز خویش می‌باشد چو طفل اشک شیر من به این آثار موهومی تمیزی گر کنم حاصل****به چشم ذره مژگانی کند جسم حقیر من به هر واماندگی ممنون بخت تیرهٔ خویشم****که چون سایه به پای‌کس نپیچیده‌ست قیر من ندیدم جز تعلق هر قدر بال و پر افشاندم****چه سازد گر نه با دام و قفس سازد اسیر من نشانم روشن است اما سر و برگ تسلی‌کو****هنوز ازکج خرامیها کماندار است تیر من به سودای تمنا نقد خودکردم تلف بیدل****بجزحسرت نبود آبی‌که شد صرف خمیرمن غزل شمارهٔ 2525: هویی کشید کلک قیامت صریر من

هویی کشید کلک قیامت صریر من****صد نیستان گداخت گره در صفیر من خاک زمین فقر گلستان دیگر است****زان چشم بلبلی که دمید از حصیر من هر جا عیار اول و آخرگرفته‌اند****خطی‌ست از قلمرو کلک دبیر من چون نقطه‌ام نشاند به صد عرش امتیاز****جز پشت ناخنی که ندارد سریر من فرصت شمار کاغذ آتش زده‌ست عمر****از زود یک دو گام به پیش است دیر من پوشیده نیست راز هواداری عدم****پیداست از نفس که چه دارد ضمیر من زین دامگاه گر بپرد کس کجا رود****پرواز حیرتست ز مرغ اسیر من رفتم ز خویش لیک به پهلوی عاجزی****برخاستن چو سایه نشد دستگیر من در عرصه‌ای که نیست نشان غیر بی‌نشان****چون نی نفس بس است پر و بال تیر من چون صبح خرقه‌ای‌ست نفس باف نیستی****باری که بسته‌اند به دوش فقیر من زین قامت خمیدهٔ صد حرص در رکاب****غافل نی‌ام هنوز جوان است پیر من گردی که کرده‌ام عرقی کن فرو نشان****پرواز تا کی ای ادب ناگزیر من بیدل شکست چینی دل را علاج نیست****نقاش صنع مو نکشید از خمیر من غزل شمارهٔ 2526: تب وتاب اشک چکیده‌ام‌که رسد به معنی راز من

تب وتاب اشک چکیده‌ام‌که رسد به معنی راز من****زشکست شیشهٔ دل مگر شنوی حدیث‌گداز من سر وکار جوهر حیرتم به‌کدام آینه می‌کشد****که غبار عالم بستگی زده حلقه بر در باز من سخنی ز پرده شنیده‌ام به حضور دل نرسیده‌ام****چه نمایم آنچه ندیده‌ام تو بپرس از آینه ساز من عرق جبین خجالتم که چو شمع در بر انجمن****ننهفت عیب‌کفی تهی سر آستین دراز من ز تلاش طاقت هرزه دو نشدم دچار تسلیی****قدمی درآبله بشکنم‌که به خود رسد تک و تاز من ز ترانه‌ای که ادا کنم چکنم اگر نه حیا کنم****ز دل فسرده چه واکنم گره است رشتهٔ ساز من نه به خلد داشتم آرزو نه به باغ حسرت رنگ و بو****شد از التفات خیال تو دو جهان طربگه باز من ز غرور نشئهٔ ناز او نرسیده‌ام به تغنیی****که خمد به افسری فلک سر سجده‌کار نیاز من ره دیر وکعبه نرفته‌ام به سجود یاد تو خفته‌ام****سر زانویی‌که نداشتم‌که نمود جای نماز من اگرم غبار زمین‌کنی وگر آسمان برین کنی****من اسیر بیدل بیکسی توکریم بنده نواز من غزل شمارهٔ 2527: چون شمع تا چکیدن اشک‌ست ساز من

چون شمع تا چکیدن اشک‌ست ساز من****هستی خطی‌ست و قف جبین‌گداز من دامن به چین شکست ز نومیدی رسا****دستی در آستین به هر سو دراز من آخر تلاش لغزش پا دامنم کشید****هموار شد خیال نشیب و فراز من برخاستم ز خاک و نشستم همان به خاک****دیگر مجو قیام و قعود از نماز من چون شمع در ادبگه همواری زبان****برهم زدم لبی که همان بود گاز من تا در زبان خامهٔ حیرت بیان شقی است****خالی‌ست در بساط سخن جای ناز من وحشت غبار عمر ندانم کجا رسید****مقصد گداز قافلهٔ برق تاز من مینا شکسته در سر ره گریه می‌کند****چون طفل اشک آبلهٔ خاکباز من زبن فطرتی که ننگ خیالات آگهی‌ست****دشوار شد چو فهم حقیقت مجاز من دارم چو حلقه عهدهٔ نامحرمی به دوش****بیرون در نشاند مرا پاس راز من سعی جبین عرق شد ومحروم سجده ماند****بیدل در آب ریخت خجالت نیاز من غزل شمارهٔ 2528: حیرت آهنگم که می‌فهمد زبان راز من

حیرت آهنگم که می‌فهمد زبان راز من****گوش بر آیینه نه تا بشنوی آواز من ناله‌ها در سینه از ضبط نفس خون کرده‌ام****آشیان لبریز نومیدی‌ست از پرواز من حسن اظهار حقیقت پر نزاکت جلوه بود****تا به بزم آیم زخلوت سوخت رنگ ناز من لفظ شد از خودفروشی معنی بیرنگی‌ام****نیست غیر از من کسی چون بوی گل غماز من دل به هر اندیشه طاووس بهاری دیگر است****در چه رنگ افتاده است آیینهٔ گلباز من مشت خاکی بودم آشوب نفس گل کرده‌ام****ناله‌ای کز سرمه جوشاندم بس است اعجاز من داغ شو ای پرسش از کیفیت حال سپند****نغمه‌ای دارم که آتش می‌زند در ساز من گوش گو محرم نوای پردهٔ عجزم مباش****اینقدر ها بسکه تا دل می‌رسد آواز من با مزاج هستی‌ام ربطی ندارد عافیت****رنگ تصوبر دلم خونست و بس پرواز من شمع را در بزم بهر سوختن آورده است****فکر انجامم مکن گر دیده‌ای آغاز من چشم تا بر هم زنم زین دامگاه آزاده‌ام****در خم مژگان وطن دارد پر پرواز من اینقدر بیدل به دام حیرت دل می‌تپم****ره ز من بیرون ندارد فکر گردون تاز من غزل شمارهٔ 2529: گل نشو و نما چندان شکست یأس چید از من

گل نشو و نما چندان شکست یأس چید از من****که رنگ خامهٔ نقاش هم دامن کشید از من بهار حیرتم از رنگ آثارم چه می‌پرسی****مقابل شد هزار آیینه و چیزی ندید از من یقینها نقش بندم گر به عرض شبهه پردازم****درین صحرا سیاهی هم نمی‌گردد سپید از من چو شمع از انفعال سجدهٔ این آستان داغم****جبین چندان که گل کردم عرق کرد و چکید از من درین محفل به حدی انتظار آگهی بردم****که پیغام وصال او به گوش من رسید از من چو مژگان کز خمیدن می‌کند ساز نگه باطل****قد پیری به طومار هوس‌ها خط کشید از من به یاد گفت‌وگو ناقدردان مدعا رفتم****بهاری داشتم اما تأمل گل نچید از من به یاد جلوه‌ات مرهون حسرت دارم آغوشی****که هر جا حیرتی گل کرد مژگان آفرید از من تپیدم ناله کردم داغ گشتم خاک گردیدم****وفا افسانه‌ها دارد که می‌باید شنید از من به مردن هم چه امکانست مژگانم بهم آید****محبت خواب راحت برد چون خون شهید از من تمیز وحشت فرصت ندارم لیک می‌دانم****که هر مژگان زدن چیزی دراین صحرا رمید از من شکست دل نشد بیدل کفیل نالهٔ دردی****نفس در موی چینی نقبها زد تا دمید از من غزل شمارهٔ 2530: بی‌نشان حسنی‌که درس جلوه می‌خواند ز من

بی‌نشان حسنی‌که درس جلوه می‌خواند ز من****عالمی بر هم زند تا رنگ گرداند ز من نور غیر ازکسوت عریانی خورشید نیست****چشم بند است اینکه او خود را بپوشاند ز من آبیار مزرع خاموشی‌ام اما چه سود****شوق می‌کارد نفس تا ناله رویاند ز من شهپر عنقاست موج جوهر آیینه‌ام****مزد آن صیقل که تمثالی بخنداند ز من بر غبار الفت این دشت دست افشانده‌ام****یأس می‌ترسم جنون را هم برون راند ز من هیچ صبح از عهدهٔ شامم نمی‌آید برون****داغ نومیدی مگر خورشید جوشاند ز من نخل یٱس از سوختنها دارد امید بهار****کاش بی‌برگی پر پروانه رویاند ز من داغ شد از خجلت بنیاد من سیل فنا****آنقدر گردی نمی‌یابد که بنشاند ز من سایه‌دار‌ان به‌که دیگر بر ندارم سر ز خاک****تا توانایی دل موری نرنجاند ز من چون حباب آیینه‌ام چشمی‌ست آنهم بی‌نگاه****آه از آن روزی‌که حیرت دامن افشاند ز من در مقامی کا‌متحان گیرد عیار اعتبار****مایه تمثالی‌ست‌گر آیینه بستاند ز من تا نجوشد سرمه ازخاکستر من چون سپند****خامشی را هم محبت ناله می‌داند ز من بیدلم بیدل ز شرم سخت جانیها مپرس****دور از آن در، خاک هم آب است اگر ماند ز من غزل شمارهٔ 2531: خم قامت نبرد ابرام طبع سخت‌کوش من

خم قامت نبرد ابرام طبع سخت‌کوش من****گران شد زندگی اما نمی‌افتد ز دوش من تسلی کشته‌ام چون مو‌ج گوهر لیک زین غافل****که خاکست اینکه می‌نوشد زبان بحر نوش من غم عمر تلف گردیده تا کی بایدم خوردن****ز هر امروز شامی دارد استقبال دوش من چنین دیوانهٔ یاد بناگوش که می‌باشم****که گوش صبح محشر پنبه دارد از خروش من گریبان بایدم چون گل دمید از لب‌گشودنها****ز وضع غنچه حرف عافیت نشنید گوش من چه می‌کردم اگر بی‌پرده می‌کردم تماشایت****ترا در خانهٔ آیینه دیدم رفت هوش من نشاندن نیست آسان همچو موج گوهر از پایم****محیط ازسرگذشت آسود تا یکقطره جوش من به رنگی بی‌زبانم در ادبگاه نگاه او****که گرد سرمه فریادی است از وضع خموش من قیامت بود اگر خود را چنین آلوده می‌دیدم****مرا ازچشم خود پوشید فضل عیب پوش من نمی‌دانم شکفتن تا کجا خرمن کنم بیدل****سحر در جیب می‌آید تبسم‌گلفروش من غزل شمارهٔ 2532: به‌هر جا پرتو حسنت برافروزد چراغ من

به‌هر جا پرتو حسنت برافروزد چراغ من****سیاهی افکند در خانهٔ خورشید داغ من به بو یی زپن بهارم وا نشد آغوش استغنا****عیار شرم‌گیرید از تریهای دماغ من به رنگ نشئهٔ می رفته‌ام زین انجمن اما****همان خمیازه نقش پاست در یاران سراغ من حباب اینجا عرق تا چند برروی هوا مالد****پری را از نگونی منفعل دارد ایاغ من شبستانها درین دشت انجمن ساز جنون دیدم****سیاهی تا کجا افتاده است از روی داغ من جهانی جستجویم دارد و من نیستم پیدا****نفس سوز ای هوس تا آتش افتد در سراغ من غبار از خاک می‌بالم شرار از سنگ می‌جوشم****به هر صورت خیال او نمی‌خواهد فراغ من تماشای بهار انشا خط نارسته‌ای دارم****هنوز از سایه قامت می‌کشد دیوار باغ من ازین آب و هوا بیدل به رنگ غنچه مختل شد****مزاج بوی گل پرورده ناموس دماغ من غزل شمارهٔ 2533: ز خودداری نفس می‌زد تب و تاب چراغ من

ز خودداری نفس می‌زد تب و تاب چراغ من****در آتش تاختم چندان‌که شد هموار داغ من سواد عالم اسباب کو صد دشت پردازد****تغافل کم فضایی نیست در کنج فراغ من گل جمعیت رنگم پریشان کرد ناکامی****مگر گرد سرت گردم که بندد دسته باغ من خیالت در دل هر ذره گم کرده‌ست اجزایم****غبار خود شکافد هرکه می‌خواهد سراغ من اگر صد سال چون یاقوت خورشیدم به سرتابد****نگه در سایهٔ مژگان نخواباند چراغ من به‌پاس نشئهٔ عجز از تعلق برنمی‌آیم****مباد از چیدن دامن بلند افتد دماغ من به هر بوس و پیامم سرفرود آید چه حرف است این****تو تا نگشوده‌ای لب کج نمی‌گردد ایاغ من چه نیرنگ است بیدل برق دیرستان الفت را****که من می‌سوزم و بوی تو می‌آید ز داغ من غزل شمارهٔ 2534: بسکه ناموس وفا داردکمین حال من

بسکه ناموس وفا داردکمین حال من****هرکه بسمل گشت می‌بندد تپش دربال من بیخودی در بال حیرت می‌رسد آیینه‌ام****می‌توان کردن به رنگ رفته استقبال من ساز پروازم هوای گلشن دیدارکیست****جوهر آیینه می‌باشد زگرد بال من دوش در بزم وفا نرد تجرد باختم****ششجهت را بر قفا افکند نقش خال من در دل هر ذره گرد وحشتم پر می‌زند****گر همه آیینه‌گردی نیست بی‌تمثال من نسخهٔ داغ‌ست و سامان سواد سوختن****می‌توان خواند از جبینم نامهٔ اعمال من کو جنونی کز نفس شور قیامت واکشم****چون شرر تفصیل چندین گلخن است اجمال من جز فنا در هیچ جا امیدی از آرام نیست****آتشم خاکستر افتاده‌ست در دنبال من همچو گل بیدل خمار انفعالی می‌کشم****شرم پار است آبیار ریشهٔ امسال من غزل شمارهٔ 2535: همچو بوی‌گل ز بس بی‌پرده است احوال من

همچو بوی‌گل ز بس بی‌پرده است احوال من****می‌شود لوح هوا آیینهٔ تمثال من داده‌ای مشتی غبارم را به باد اما هنوز****خاک می‌ربزد به فرق عالمی اقبال من نکتهٔ سر بستهٔ موج‌گهر فهمیدنی‌ست****برسخن عمری‌ست می‌پیچد زبان لال من عزت واماندگی زین بیش نتوان برد پیش****هرکه رفت از خود غبارش کرد استقبال من گوهرم از معنی افسردنم غافل مباش****سکته می‌خواند تب دریایی از تبخال من عاجزان را ذکر اسباب فضولی دوزخ‌ست****یاد پروازم مده آتش مزن بر بال من بی‌سبب فرصت شمار خجلت بیکاری‌ام****همچو تقویم کهن حشو است ماه و سال من صبح محشر در غبار شام می‌سوزد نفس****گر شود روشن سواد نامهٔ اعمال من عمرها شد شمع تصویرم به‌نومیدی‌گذشت****ز آتش دل هم نمی‌سوزم مپرس احوال من ربشه‌ها دارد غبار من زمین تا آسمان****مرگ هم نگسست بیدل رشتهٔ آمال من غزل شمارهٔ 2536: آه‌با مقصدتسلیم‌نپیوستم‌من

آه‌با مقصدتسلیم‌نپیوستم‌من****نقش پا گشتم و در راه تو ننشستم من نسبت سلسلهٔ ریشهٔ تاکم خون کرد****پا به گل داشتم و آبله‌ها بستم من خاصهٔ غیرت عشق است زدن شیشه به سنگ****هر که ساغر کشد از دست تو بد مستم من نیست گل بی‌خبر از عالم نیرنگ بهار****تو اگر جلوه کنی آینه در دستم من زیر پا آبله را مانع بالیدن نیست****هست اقبال بلندم که سر پستم من خدمت پیکر خم مغتنم فرصتهاست****نفسی چند کنون ماهی این شستم من مفت آرام غبار است سجود در عجز****چرخ نتوان شدن از خاک اگر جستم من غیر تسلیم رهایی چه خیال‌ست اینجا****وهم جرأت قفسی بودکه نشکستم من دل‌گمگشته‌که در سینه سپندیها داشت****گرهی بود ندانم به‌کجا بستم من همچو عنقا خجل از تهمت نامم مکنید****درکجایم بنمایید اگر هستم من نیستی شیخ‌که نفرت رسد از رندانت****تو خمار از چه‌کشی بیدل اگر مستم من غزل شمارهٔ 2537: چنین کشتهٔ حسرت کیستم من

چنین کشتهٔ حسرت کیستم من****که چون آتش ازسوختن زیستم من نه شادم نه محزون نه خاکم نه گردون****نه لفظم نه مضمون چه معنیستم من نه خاک آستانم نه چرخ آشیانم****پری می‌فشانم کجاییستم من اگر فانی‌ام چیست این شور هستی****وگر باقی‌ام از چه فانیستم من بناز ای تخیل ببال ای توهم****که هستی‌گمان دارم و نیستم من هوایی در آتش فکنده‌ست نعلم****اگر خاک گردم نمی‌ایستم من نوایی ندارم نفس می‌شمارم****اگر ساز عبرت نی‌ام چیستم من بخندید ای قدردانان فرصت****که یک خنده برخویش نگریستم من در این غمکده کس ممیراد یارب****به مرگی‌که بی‌دوستان زیستم من جهان گو به سامان هستی بنازد****کمالم همین بس‌که من نیستم من به این یکنفس عمرموهوم بیدل****فنا تهمت شخص باقیستم من غزل شمارهٔ 2538: بگذشت ز خاکم بت گل پیرهن من

بگذشت ز خاکم بت گل پیرهن من****چون صبح نفس جامه درید ازکفن من یاد نگهش بسکه به تجدید جنون زد****شد چشم پری بخیهٔ دلق کهن من یارب زنظرها به چه نیرنگ نهان ماند****برق دو جهان شمع قیامت لگن من بر وحشتم افسون قیامت نتوان خواند****بی شغل سفر نیست چو کشتی وطن من تا تیغ تو شد مایل انداز اشارت****گردن همه جا رست چو مو از بدن من رنگی ننمودم ز بهارت چه توان کرد****حیرانم و آیینه‌گری نیست فن من شمع سحرم پیری‌ام افسون تسلی است****خواهد مژه خواباند کنون پر زدن من گفتند در این بزم سزاوار ادب کیست****گفتم نگه کار به عبرت فکن من عمریست تماشایی سیر دل تنگم****در غنچه شکسته‌ست دماغ چمن من فکرم به حریفان رگ خامی نپسندید****شد پخته جهانی ز نفس سوختن من یک دل گهر رشتهٔ افکار کفاف‌ست****گو پای خری چند نبندد رسن من جز مبتذلی چند که عامست در این عصر****بیدل نرسیده است به یاران سخن من غزل شمارهٔ 2539: تا فلک بر باد ناکامی دهد تسکین من

تا فلک بر باد ناکامی دهد تسکین من****همچو اخگر پنبه بیرون ریخت از بالین من بیخودی را رونق بزم حضورم کرده‌اند****رنگهای رفته می‌بندد چو شمع آیین من گرد رفتارت پری افشاند در چشم ترم****دهر شد طاووس خیز ازگریهٔ رنگین من زین گلستان دامنی بر چیده‌ام مانند صبح****کز گریبان فلک دارد تبسم چین من موج این بحر جنون هنگام توفان مشربی‌ست****نیست بی‌تجدید وحشت الفت دیرین من ذوق آگاهی به چندین شبهه‌ام پامال کرد****عالم تمثال شد آیینهٔ خود بین من بسکه چون گوهر قناعت در مزاجم پا فشرد****موج زد ابرام و نگذشت از پل تمکین من بستن چشمی‌ست تسخیر جهات امّا چه سود****داد گیرایی به حیرت چنگل شاهین من ناروایی معنی‌ام را بسکه در پستی نشاند****خاک می‌لیسد زبان عبرت از تحسین من از شکست دل خیال نازکی گل کرده‌ام****واکشید از موی چینی مصر‌ع تضمین من شخص عبرت بی‌ندامت قابل ارشاد نیست****از صدای دست بر هم سوده کن تلقین من شکوهٔ افسردگی بیدل کجا باید شمرد****ناله در نقش نگین خفت از دل سنگین من غزل شمارهٔ 2540: گلی که کس نشد آیینه‌اش مقابل او من

گلی که کس نشد آیینه‌اش مقابل او من****دری که بست و گشادش گم است سایل او من چو یأس دادرس سعی نارسای جهانم****دلی‌که زورق طاقت شکست ساحل او من در این تپشکده بی‌اختیار سعی وفایم****غمش به هر که کشد تیغ بال بسمل او من کجا برم غم نیرنگ داغهای محبت****که شمع بود دل و سوختم به محفل او من به سایه دوری خورشید بست داغ ندامت****چرا غبار خودم گر نرفتم از دل او من به عالمی که وفا تخم آرزوی تو کارد****دل است مزرع و آتش دمیده حاصل او من کسی‌که برد به خاک آرزوی جوهر تیغت****به خون تپیدم و رستم چو سبزه از گل او من غبار تربت مجنون به‌این نواست پرافشان****که رفت لیلی و دارم سراغ محمل او من رهاکنید سخن سازی جهان فضولی****خجالت است که گوید زبان قایل او من ز خود چه پرده گشایم جز او دگر چه نمایم****حق است آینهٔ او، خیال باطل او من به جود و مهر، عطای سپهرکار ندارم****کریم مطلق من او گدای بیدل او من غزل شمارهٔ 2541: ز ره هوس به توکی رسم نفسی ز خود نرمیده من

ز ره هوس به توکی رسم نفسی ز خود نرمیده من****همه حیرتم به‌کجا روم به رهت سری نکشیده من به چه برگ ساز طرب‌کنم زچه جام نشئه طلب‌کنم****گل باغ شعله نچیده من می داغ دل نچشیده من چوگل آنکه نسخهٔ صد چمن ز نقاب جلوه گشوده تو****چو می آنکه عشرت عالمی ز گداز خود طلبیده من چه بلا ستمکش غیرتم چقدر نشانهٔ حیرتم****که شهید خنجر ناز تو شده عالمی و تپیده من تو به محفلی ننموده رو که ز تاب شعلهٔ غیرتش****همه اشک‌گشته به‌رنگ شمع و زچشم خود نچکیده من می جام ناز و نیازها به خمار اگر نکشد چرا****ز سرجفا نگذشته تو ز در وفا نرمیده من چو نگاه‌گرم به هر طرف‌که‌گذشته محمل ناز تو****چو دل‌گداخته از پی‌ات به رکاب اشک دویده من تو و صد چمن طرب نمو من و شبنمی نگه آبرو****به بهار عالم رنگ و بو، همه جلوه تو، همه دیده من نه جنون سینه دریدنی نه فنون مشق تپیدنی****به سواد درد تو کی رسم الفی ز ناله‌کشیده من چو سحر نیامده در نظر، رم فرصت نفس آنقدر****که برم بر آب شکفتگی به طراوت گل چیده من به‌کدام نغمهٔ دل گسل ز نواکشان نشوم خجل****چو جرس به غیر شکست دل سخنی ز خود نشنیده من من بیدل و غم غفلتی که ز چشم بند فسون دل****همه جا ز جلوهٔ من پر است وبه هیچ جا نرسیده من غزل شمارهٔ 2542: بعد مردن گر همین داغست وحشت‌زای من

بعد مردن گر همین داغست وحشت‌زای من****خاک هم خالی در آتش می‌نماید جای من گر به صد چاه جهنم سرنگون غلتم خوش است****در دل مأیوس خود یارب نلغزد پای من صد جنون شور قیامت می‌تپد درگرد یاس****از ادبگاه خموشی تا لب گویای من آرزوها بسکه در جیب نفس خون کرده‌ام****بال طاووس است اگر موج است در دریای من کو تأمل تا به کنه نسخهء خاکم رسد****بی‌غباری نیست خط صفحهٔ سیمای من ای هوس چون‌گل فریب عشرت از رنگم مده****خون پروازیست در بال قفس فرسای من روزگاری چشم مجنون داشت مشق گردشی****گردباد است این زمان در مکتب صحرای من دستگاه عبرت اینجا جز تعلق هیچ نیست****می‌گشاید چشم من چون شمع خار پای من کیست رنگ معنی از لفظم تواند کرد فرق****باده چون آب گهر جوشید با مینای من دیدهٔ آهو نگردد تهمت آلود بیاض****صبح یک خواب فراموش‌ست از شبهای من هستی موهوم عرض بی‌نشانی هم نداد****ازنفس خون شد صدای شهپر عنقای من می‌کشم چون صبح از اسباب این وحشت‌سرا****تهمت ربطی که نتوان بست بر اجزای من فرصت ازکف رفت و دل‌کاری نکرد، افسوس عمر****کاروان بگذشت و من در خواب مردم وای من کارگاه حیرتم بیدل خموشی باف نیست****ناله دارد تار و پود صورت دیبای من غزل شمارهٔ 2543: چون‌گهر هر چند بر دریا تند غوغای من

چون‌گهر هر چند بر دریا تند غوغای من****در نم یک چشم سر غرق‌ست سرتا پای من ناتوانی همچو من در عالم تسلیم نیست****بیشتر از سایه می‌بوسد زمین اعضای من مسند آتش همان تسلیم خاکستر خوشست****جز غبار خوبش ننشیندکسی بر جای من اینقدر چون شمع محو انتظار کیستم****بر سر مژگان وطن کرده‌ست دیدنهای من منع در سعی طلب ترغیب سالک می‌شود**** لن‌ترانی داشت درس همت موسای من زندگی پر بیخبر بود از اشارات فنا****قامت خم‌گشته‌گردید ابروی ایمای من لفظ ممکن نیست برمعنی نچیند دقتی****باده بر دل سنگ بست از الفت مینای من نالهٔ محو خیالت قابل تحریر نیست****هر قدر ننوشته‌ام بی‌پرده است انشای من در جنون عریانی‌ام تشریف امنی دیگر است****یا رب این خلعت نگردد تنگ‌بر بالای من از غبار شیشهٔ ساعت قدح پر می‌کنم****خشکی این بزم نم نگذاشت در صهبای من سایه‌ام بیدل ز نیرنگ غم و عیشم مپرس****نیست ممتاز آنقدر روز من از شبهای من غزل شمارهٔ 2544: در خور گل کردن فقرست استغنای من

در خور گل کردن فقرست استغنای من****نیست جز دست تهی صفر غرورافزای من از مراد هر دو عالم بسکه بیرون جسته‌ام****در غبار وحشت دی می‌تپد فردای من سایهٔ مویی زکلک خود تصورکرد وبس****نقشبند وهم در صنع ضعیفیهای من ترک دنیا هم دماغ همت من بر نداشت****رنجه‌کرد افشاندن این‌گرد پشت پای من مشت خاکم لیک در عرض بهار رنگ و بو****عالمی آیینه می‌پردازد از سیمای من نقش مهرخامشی چون موج برخود می‌تپد****در محیط حسرت طبع سخن پیرای من پردهٔ ناموس بیرنگی‌ست شوخیهای رنگ****می‌دری جیب پری‌گر بشکنی مینای من از سبکروحی درون خانه بیرونم ز خوبش****چون نگه در دیده‌ها خالیست از من جای من اینقدرها لالهٔ گلزار سودای کی‌ام****بی‌چراغان نیست دشت و در ز نقش پای من عمرها شد حسرتم خون گشتهٔ پابوس اوست****صفحه می‌باید حنایی‌کردن از انشای من یاد ایامی که از آهنگ زنجیر جنون****کوچهٔ نی بود یکسر جاده در صحرای من شمع این محفل نی‌ام لیک از هجوم بیخودی****در رکاب رنگ از جا رفته است اجزای من هیچکس خجلت نقاب ربط کمظرفان مباد****نشئه عمری شد عرق می‌چیند از صهبای من کرد بیدل سرخون جمعیتم آخر چوشمع****داغ جانکاهی همان ته جرعهٔ مینای من غزل شمارهٔ 2545: دهر، توفان دارد از طبع جنون پیمای من

دهر، توفان دارد از طبع جنون پیمای من****قلقلی دزدیده است این بحر از مینای من نیست خالی یک کف خاک از غبار وحشتم****چون نفس می‌جوشد از هر دل تپیدنهای من غنچه را جز شوخی رنگ آفتی دربار نیست****خودنمایی می‌دهد آخر به باد اجزای من هر نفس کز دل کشیدم خامشی افشاند بال****می‌زند موج از زبان ماهیان دریای من بسکه افشردم قدم در خاک راه نیستی****همچو شمع آخرسر من‌گشت نقش پای من صافی دل در غبار عرض استعداد رفت****موج می شد جوهر آیینهٔ مینای من راه از خود رفتنم از شمع هم روشن‌تر است****جاده پرداز است برق ناله در صحرای من حسن هرجا جلوه‌گر شد عشق می‌آید برون****عرض مجنون می‌دهد آیینهٔ لیلای من تا قیامت بایدم سرگشتهٔ پرواز بود****دام دارد بر هوا صیاد بی‌پروای من همچو برق آغوش از وحشت مهیا کرده‌ام****طول صد عقبا امل صرفست بر پهنای من پردهٔ تحقیق بیدل تا کجا خواهی شکافت****عالمی دارد نهان کیفیت پیدای من غزل شمارهٔ 2546: شمع صفت دیدنی‌ست عجز جنون زای من

شمع صفت دیدنی‌ست عجز جنون زای من****سر به هوا می‌دود آبلهٔ پای من بال فشان می‌روم لیک ندانم کجا****بر پر من بسته‌اند نامهٔ عنقای من بسکه به رویم عرق آینهٔ شرم بست****ماند نهان از نظر صورت پیدای من همقدم‌گرد باد تاختم از بیخودی****گردش ساغر شکست گردن مینای من خجلت اعمال پوچ نامه به فردا فکند****روی ورق پشت کرد مشق چلیپای من تا ز نم انفعال صورتی آرم به‌عرض****دام نکرد از حباب آینه دریای من با همه آزادگی منفعل هستی‌ام****حیف که چین‌وار نیست دامن صحرای من غیر فسوس از نفس یک سخنم گل نکرد****هر چه شنیدم زدل بود همین وای من ضعف به صد دشت و در می‌کشدم سایه‌وار****تا به کجایم برد لغزش بی پای من چند نفس خون کنم تا به خود افسون کنم****سوختم و وا نشد در دل من جای من خواه ادب پروریم خواه گریبان دریم****غیردرین خیمه نیست جز من و لیلای من داغ شو ای عاجزی نوحه کن ای بیکسی****با دو جهان شد طرف بیدل تنهای من غزل شمارهٔ 2547: گرد وحشت بسکه بر هم چیده است اجزای من

گرد وحشت بسکه بر هم چیده است اجزای من****رفتن رنگی تواندکرد خالی جای من کیست‌گردد مانع انداز از خود رفتنم****شمع مقصد می‌شود چون شمع خار پای من گر همه افسون جاهم بستر آرایی‌کند****خواب نتوان یا فتن بر اطلس دیبای من همچو دریا خار خارم را جگر می‌افکند****ناخنی چون موج اگر می‌بالد از اجزای من عمر ها شد انفعال از آستانت می‌کشم****کاش نقش سجده‌ای می‌بست سر تا پای من بر امید حلقهٔ آغوش فتراک کرم****داد دامان دعا هم دست ناگیرای من آنسوی اندیشه‌ام هنگامه ساز خامشی است****جهد آن دارم که دل هم نشنود غوغای من تا نفس پر می‌زند دل محو اسباب است و بس****رشته‌ها بسیار دارد گوهر دربای من نشئهٔ شور دماغم پر بلند افتاده است****می‌درد چون صبح جیب آسمان سودای من بی‌نیاز دستگاه وحشت است آزادی‌ام****زحمتی چیدن ندارد دامن صحرای من چون سپندم چشم زخم است انتظار سوختن****آتش دل‌گر نپردازد به حالم وای من بیدل ازکیش نفس سرمایگان دیگر مپرس****نیست غیر از نیستی دین من و دنیای من غزل شمارهٔ 2548: دوری مقصد دمید از سرکشیدنهای من

دوری مقصد دمید از سرکشیدنهای من****نقش پاگم‌کرد پیش پا ندیدنهای من چون نفس از هستی خود در غبار خجلتم****کز جهانی برد آسایش تپیدنهای من الفت هستی چو صبحم نردبان وحشت است****چین دامن نیست جز بر خویش چیدنهای من شور محشر گوش خلقی وانکرد اما چه سود****اندکی نزدیک می‌خواهد شنیدنهای من شمع ماتمخانهٔ یاسم زاحولم مپرس****بی‌تو در آغوش مژگان سوخت دیدنهای من خاکساری آبیارم چون نهال‌گرد باد****گرد می‌گردد بلند از قدکشیدنهای من سیر جیب امن امکان بود بی‌سعی گداز****همچو شمع آمد به‌کار از هم چکیدنهای من پا به دامن دارم و جولان حرص آسوده نیست****خاک افسردن به فرق آرمیدنهای من ریشهٔ وامانده‌م رنگ نمو گم کرده‌ام****با رگ یاقوت می‌جوشد دوبدنهای من چون ثمر بیدل به چندین ریشه جولان امید****تا شکست خود رسید آخر رسیدنهای من غزل شمارهٔ 2549: سوخت چون موج گهر بال تپیدنهای من

سوخت چون موج گهر بال تپیدنهای من****عقدهٔ دل‌گشت آخر آرمیدنهای من آبیار مزرعم یارب تب سودای کیست****درد می‌جوشد چو تبخال از دمیدنهای من صد بیابان آرزو بی‌جستجو طی می‌شود****تا به نومیدی اگر باشد رسیدنهای من آه دردم تهمت آلود رعونت نیستم****رستن است از قید هستی سرکشیدنهای من از مقیمان بهارستان ضعف پیری‌ام****گل زنقش پا به سر دارد خمیدنهای من عالمی را کرد حسرت بسمل ناز و نیاز****دور باش غمزه و دزدیده دیدنهای من از سر کویت غبارم برده اند اما هنوز****می‌تپد هر ذره در یاد تپیدنهای من جرأت بیحاصلی خجلت گداز کس مباد****اشک شد پرواز چون چشم از پریدنهای من بسکه اجزایم زدرد ناتوانیها گدا‌خت****چون صدا شد عینک دیدن شنیدنهای من وحشتم غیر از کلاه بی‌نشانی نشکند****دامن رنگم بلند افتاده چیدنهای من همچو اشک از شرم جرأت بایدم گردید آب****تا یکی لغزش تراود از دویدنهای من وحشتم فال‌گرفتاریست بیدل همچو موج****نیست بی‌ایجاد دام از خود رمیدنهای من غزل شمارهٔ 2550: فلک نبست ره صبح لاابالی من

فلک نبست ره صبح لاابالی من****پلگ داغ شد از وحشت غزالی من به نقص قانعم از مشق اعتبارکمال****دمید نقطهٔ بدر از خط هلالی من خم بنای سجودم بلندیی دارد****که چرخ شیشه بچیند به طاق عالی من دماغ چینی اقبال موی بینی کیست****جنون فقر اگر نشکند سفالی من کسی فسانهٔ ابرام تا کجا شنود****کری به‌گوش جهان بست هرزه نالی من به ناله روز کنم تا ز خود برون آیم****قفس تراش برآمد شکسته بالی من در انتظارکه محوم‌که همچو پرتو شمع****نشسته است ز خود رفتنم حوالی من گدای خامشم اما به هر دری که رسم****کریم می‌شنود حرف بی‌سوالی من طلسم من چو حباب آشیان عنقا بود****نفس پر از دو جهان کرد جای خالی من به هر چه گوش نهی قصهٔ پریشانی‌ست****تنیده است بر آفاق شیر قالی من فروغ کوکب عشاق اگر به‌این رنگ است****به اخگری نرسد تا ابد زگالی من چو تخم آبله بیدل سر هوس نکشید****به هیچ فصل نموهای پایمالی من غزل شمارهٔ 2551: انفعال باطن خاموش دارد بوی خون

انفعال باطن خاموش دارد بوی خون****ریزش صهباست هر جا شیشه می‌گردد نگون کاملان در خاکساری قدر پیدا می‌کنند****چون عیار رنگ زر کز خام می‌گردد فزون ایمنی از طینت ناراست نتوان داشت چشم****رفته گیرید اعتماد از خانه‌های بی‌ستون با مراد نیک و بد یکسان نمی‌گردد فلک****این خم نیلی که دیدی رنگها دارد جنون سرمه‌سا چشمی دو عالم را به جوش آو‌رده است****کیست دریابد که خاموشی چه می‌خواند فسون اینقدر بر علم و فن مغرور آگاهی مباش****آخر این دفتر دو حرف است از حساب کاف و نون دعوی پیشی مکن‌کز واپسانت نشمرند****بیشتر رو بر قفاتازی‌ست سعی رهنمون مشت خاک ما که از بی‌انفعالی بسته سنگ****یک عرق گر گل کند آیینه می‌آید برون سرنگونیهای ماه نو دلیل عبرت است****موج لب خشکی تری دارد چراغ آبگون هر که را دیدم توانایی به خاک افکنده بود****بیدل اینجا نیست غیر از مرکب طاقت حرون غزل شمارهٔ 2552: ببینم تاکی‌ام آرد جنون زین دامگه بیرون

ببینم تاکی‌ام آرد جنون زین دامگه بیرون****پری افشانده‌ام در رنگ یعنی می‌تپم در خون بقدر هستی از بی‌اختیاری ساختم اما****به ذوق دانه و آب از قفس نتوان شدن ممنون جنون عالم ازگرد سحر بی‌پرده است اینجا****بقدر داغ اختر پنبه سامان می‌کند گردون تو و من عالمی را از حقیقت بیخبر دارد****زمانی‌گر نفس دزدی عبارت نیست جز مضمون گشاد دل به آغوش تعلقها نمی‌سازد****چو صحرا وسعتم افکنده است از خانمان بیرون جهانی را شهید بی‌نیازی کرده‌ام اما****طرب خونی ندارد تاکنم رخت هوس گلگون چه امکانست سیل مرگ گرد حرص بنشاند****نرفت آخر به زیر خاک هم‌گنج از کف قارون به خود صد عقده بستم تا به آزادی علم گشتم****به چندین سکته چون نی مصرعی را کرده‌ام موزون به بزم‌کبریا ما را چه امکانست پیدایی****مثال خاک نتوان دید در آیینهٔ گردون سواد آگهی گر دیدهٔ هوشت کند روشن****به زیر خیمهٔ لیلی رو از موی سر مجنون مباش ایمن ز لعل جانگداز گلرخان بیدل****بلای جان بود چون با هم آمیزد می و افیون غزل شمارهٔ 2553: جنون ما بیابانهاست از آوارگی بیرون

جنون ما بیابانهاست از آوارگی بیرون****چو مجنون کاش سازد گرد ما با دامن هامون سراغ عافیت از برگ برگ این چمن جستم****کجا آرام کو راحت جهانی می‌تپد در خون مقیم سایهٔ بید از چمن دارد فراغتها****به رفع بی‌کسی‌کم نیست مو هم برسر مجنون درین گلزار ممکن نیست از تحقیق گلچیدن****ز دامان زمین یکچشم حیران گیر تا گردون تبسم نسخه از لعلش‌که دارد تاب بردارد****رگ یاقوت می‌گردد نمایان زین خط موزون فنون نرگسش هر جا کتاب سحر پردازد****به جیب خم نگاه چشم حیرانست افلاطون تب شوق که می‌جوشد ز مغز استخوان من****که از نبضم چوتار شمع آتش می‌جهد بیرون سواد ا‌ضطراب موج این توفان نشد روشن****حباب آن به که عینک بشکند در دیدهٔ جیحون گرفتم وا‌شکافی پردهٔ رمز نفسها را****چه خواهی خواند جز اوهام از این سطر هوا مضمون به‌غیر از عشق رنگی نیست حسن بی‌نیازی را****همه گر نام لیلی برده‌ای گل می‌کند مجنون مپرسید از نسیم ناتوان پرواز ایجادم****دم صبح ازل بودم نفس گل کرده‌ام اکنون به این عجزی که در بنیاد طاقت دیده‌ام بیدل****مگر کوهی شوم تا ناله پردازم من محزون غزل شمارهٔ 2554: ز پرده آیی اگر از قبای تنگ برون

ز پرده آیی اگر از قبای تنگ برون****به‌روی گل ننشیند ز شرم رنگ برون خیال آن مژه خون می‌کند چه چاره کنم****دل آب گشت و نمی‌آید این خدنگ برون زمانه مجمع آیینه‌های ناصاف است****درون صفا ز کدورت نشسته زنگ برون حذر کنید ز کینی که از دو دل خیزد****شرار کوفته می‌آید از دو سنگ برون بساط صلح گر از عافیت نگردد تنگ****کسی ز خانه نیاید به‌عزم جنگ برون بهار عالم انصاف گر به این رنگست****نرفته است مسلمانی از فرنگ برون به لاف پیش مبر دعوی توانایی****که خارتنگ نیاید ز پای لنگ برون ز طعن تیره درونان خدا نگهدارد****نفس جنون زده می‌آید از تفنگ برون دریغ محرمی دل نصیب فطرت نیست****نشسته‌ایم ز آیینه همچو زنگ برون تعلقات جهان حکم نیستان دارد****نشد صدا هم ازین کوچه‌های تنگ برون هزار سنگ به دل کوفتیم لیک چه سود****میی نیامد ازین شیشه جز ترنگ برون نفس نیاز خرام که می‌کنی بیدل****که سنگ سبزه نیارد به‌این درنگ برون غزل شمارهٔ 2555: گر ز بزم آن بت ساقی لقب آید بیرون

گر ز بزم آن بت ساقی لقب آید بیرون****شیشه‌ها جام به‌کف تا حلب آید بیرون تا به چشمش نگرم دیده شود ساغر می****چون برم نام لبش گل زلب آید بیرون گر زند بال هوا داری مست نگهش****تا ابد مروحه برگ عنب آید بیرون ننگ غیرتکدهٔ عشق به عرض آمده‌ایم****همچو تبخال که از جوش تب آید بیرون پردهٔ نامه سیاهان ندرٌد رحمت عام****حیف کز خامهٔ خورشید شب آید بیرون جستن از وسوسهٔ شیر و پلنگ آنهمه نیست****مرد باید که ز چنگ غضب آید بیرون لب ما پرده‌در راز تمنا نشود****ناله هر چند گریبان طلب آید بیرون گام اول چو شرر پا نخورد ممکن نیست****هرکه یکباره ز وضع ادب آید بیرون سنگسار هوس نقش نگین نتوان شد****کاش نامم ز جهان نسب آید بیرون آه از آن سرکه درین غمکدهٔ یاس چو صبح****ازگریبان به هوای طرب آید بیرون نقطه واری ز حیا مهر به لب زن بیدل****تا کلامت همه جا منتخب آید بیرون غزل شمارهٔ 2556: ای اثرهای خرامت چشم حیران درکمین

ای اثرهای خرامت چشم حیران درکمین****هرکجا پا می‌نهی آیینه می‌بوسد زمین گر چه می‌دانیم دل هم منظر ناز تو نیست****اندکی دیگر تنزل کن به چشم ما نشین غافل از دیدار آن چشم حیاپرور نه‌ایم****تیغ خوابانیده‌ای دارد نگاه شرمگین دستگاهت هر قدر بیش است کلفت بیشتر****در خور طول است چینهایی که دارد آستین عالمی در سایه می‌جوید پناه از آفتاب****گر عیار مهرگیری نیست بی آثار کین پا به دامن کش که دارد عجز پیمای طلب****عشرت روی زمین از آبله زیر نگین لذت دنیا نمی‌سازد به‌کام عافیت****عالمی خفته‌ست در نیش از هوای انگبین چون شرار از وحشت کمفرصتیهای وصال****حیرت آیینه می‌گردد نگاه واپسین کی توانم پنجه با سرپنجهٔ خورشید زد****من‌که پشت سایه نتوانم رساندن بر زمین پیری از دمسردی یأسم به خاکستر نشاند****شعله هم دارد درین فصل احتیاج پوستین گر نه از قرب حضورت نقد مژگان روشن است****دیگر از عقبا چه می‌بیند نگاه دوربین چند خواهی حسرت دیدار ینهان داشتن****چشم می‌روید درین محفل چو شمع از آستین یک قلم شوق است بیدل کلفت وارستگان****موج عرض تازه‌رویی دارد از چین جبین غزل شمارهٔ 2557: به‌کنج ابروی دلدار خال فتنه کمین

به‌کنج ابروی دلدار خال فتنه کمین****سیاهپوش سیه خانه‌ای‌ست گوشه‌نشین چو سایه جذبهٔ خورشید او سراپایم ****چنان ربود که نگذاشت سجده‌ام به جبین سراغ مردمک از چشم ما مگیر و مپرس****خیال خال سیاه تو کرده است کمین هوای گلشن یاد ترا بهاری هست****کزو چو شعله توان کرد ناله‌ها رنگین چو صبح از دم تیغ تو پای تا به سرم****جراحتی‌ست که دارد تبسمی نمکین به شعله‌کاری غیرت هزار دوزخ نیست****بسوز هستی‌ام اما به سوی غیر مبین به جلوه‌ات رگ گلدسته بند مژگانم****بهار می‌چکد اینجا ز دامن گلچین ز بس به حسرت رنگ حنا گداخته‌ام****ز خاک من‌کف پای تو می‌شود رنگین هجوم حیرتم از نقش پای خود دریاب****تو می‌خرامی و من نقش بسته‌ام به زمین چو کوه غیر زمینگیری‌ام علاجی نیست****شکست در ره من شیشه‌ها دل سنگین تپیدن از چه جرس وام بایدم کردن****نفس ندارم و دل ناله می‌کند تلقین ز سر برآر هواهای عافیت طلبی****به عالمی‌که منم سایه نیست سایه‌نشین درین حدیقه سرو برگ خواب ناز کراست****بهار هم زپر رنگ می‌کند بالین بهار لالهٔ این باغ دیده‌ای بیدل****تو هم به‌خاتم دل داغ نه به‌جای نگین غزل شمارهٔ 2558: بی‌سراغی نیست گرد هستی وحشت کمین

بی‌سراغی نیست گرد هستی وحشت کمین****نقش پای جلوه‌ای داریم در خط جبین بندگی ننگ کجی از طینت ما می‌برد****می تراود راستی در سجده از نقش نگین وضع نخوت خاکیان را صرفهٔ آرام نیست****گردباد آشفتگی می‌چیند از چین جبین جلوهٔ اسباب منظور تغافل خوشتر است****سخت مکروه‌ست دنیا چشم اگر داری ببین اهل دنیا در تلاش غارت یکدیگرند****خانهٔ شطرنج را همسایه نگذارد کمین اعتبارات غرور و عجز ما پیداست چیست****از نفس یک پیرهن بالیده‌تر آه حزین خاکساری طینت گل کردن تشویش نیست****گر قیامت خیزد از جا بر نمی‌خیزد زمین از حلاوتهای دنیا سوختن خرمن کنید****کو حصول شمع گیرم موم دارد انگبین زندگانی دامگاه اینقدر تزویر نیست****از شمار سبحهٔ زاهد عرق ریز است دین وضع خاموشی محیط عافیت موج است و بس****از حباب اینجا نفس دارد حصاری آهنین دوری اصل اینقدر کلفت سراغ نیستی است****کرد آتش را وداع سنگ خاکستر نشین بیدل امشب در هوای دامنش‌گل می‌کند****همچو شاخ گل مرا صد پنجه از یک آستین غزل شمارهٔ 2559: شکست حادثه بر ما نیافت دست کمین

شکست حادثه بر ما نیافت دست کمین****نرفت دامن عریان تنی به غارت چین صفای دل نکشد خجلت گرانی جسم****به‌آب آینه مشکل نمد شود سنگین کدام ذره که خورشید نیست در بغلش****هزار آینه دارد حقیقت خود بین مباش بیخبر از مغز استخوان قلم****غبار کوچهٔ فکر است معنی رنگین درِین تپشکده الفت کمین رفتن باش****خوش است پا به رکابی مقیم خانهٔ زین به درد عشق همان عشق محرم تو بس است****بساط شوخی عجز از شکست رنگ مچین درپن چمن مخور از رنگ و بو فریب نشاط****بجز غبار تو چیزی نمی‌دمد ز زمین ز سعی شعله خوش‌ست آشیان طرازی داغ****بلند رفته‌ای ای ناله ساعتی بنشین به راه حسرت پرواز نام چون طاووس****نشانده‌ام ز هوس رنگها به زیر نگین نه عیش دانم و نی غم جز اینقدر دانم****که چون جرس همه جا ناله می‌کنم به حنین ز اشک دیدهٔ بیدل چو غنچه خون گردد****اگر کند کف پای ترا حنا رنگین غزل شمارهٔ 2560: نیست ممکن واژگونیهای طالع بیش ازین

نیست ممکن واژگونیهای طالع بیش ازین****سرنوشت ماست نام دیگران همچون نگین یار در آغوش و ما را از جدایی چاره نیست****جلوه در کار و ندیدن جای حیرانی‌ست این از رگ هر برگ‌گل پیداست مضمون بهار****این چمن درکار دارد دیدهٔ باریک بین جز عرق زان عارض رنگین کسی را بهره نیست****غیر شبنم خرمن این گل ندارد خوشه چین تا وفا از سجده‌اش عهد درستی بشکند****بر میان زنار باید بستن از خط جبین وادی امید بی‌پایان و فرصت نارسا****می‌روم بر دوش حسرت چون نگاه واپسین صد گلستان رنگ دربارست حسن اما چه سود****خانهٔ آیینه ما نیست جز یک گل زمین در بساطی کز هوس فکر اقامت کرده‌ایم****خانهٔ پا در حنا نتوان گرفتن همچو زین سایه وتمثال هرگز شخص نتواند شدن****نیست هستی جز گمان گو پرده بردارد یقین سربه سنگی آیدت کز خود بری بوی سراغ****می‌دهد تمثالت از آیینه و نام از نگین ای سپند آن به که از وضع خموشی نگذری****ناله اینجا دور باش سرمه دارد در کمین با مروت آشنایی نیست اهل حرص را****دیده‌های دام نبود خانهٔ مردم نشین چون غبار از عجز پیمان خیالی بسته‌ایم****تا طلسم حسرت ما نشکنی دامن مچین فتنه بسیارست در آشوبگاه جلوه‌اش****اندکی یاد خرامش کن قیامت آفرین تا توانی بیدل از بند لباس آزاد باش****همچونی در دل‌گره مفکن ز چین آستین غزل شمارهٔ 2561: نفس عمارت دل دارد و شکستنش است این

نفس عمارت دل دارد و شکستنش است این****کجاست جوهر آیینه سینه خستنش است این هزار تفرقه جمع است در طلسم حواست****شکسته بر گل رنگی که دسته بستنش است این نفس کدام و چه دل ای جنون تخیل هستی****در آتش است سپندی که گرم جستنش است این به حیرت آینه بشکن نفس به سرمه گره زن****که نقش عافیتی داری و نشستنش است این عدم شمار وجودت غبارگیر نمودت****جهان شکنجهٔ وهمست و طور رستنش است این بلندی مژه سامان کن از مراتب همت****به دامنی که تو داری نظر شکستنش است این نیافت سعی تأمل ز شور معنی بیدل****جز اینکه نغمهٔ ساز ز خود گسستنش است این غزل شمارهٔ 2562: فلک چه نقش‌کشد صرف بند و بست جبین

فلک چه نقش‌کشد صرف بند و بست جبین****مگرزمین فکند طرحی ازنشست جبین به سجده نیز ز بار قبول نومیدیم****زمین معبد ما بود پشت دست جبین نگین عبرتی از سرنوشت هیچ مپرس****دمیده‌گیر خطی چند از شکست جبین ز صد هزار جنون و فنون نخواهی یافت****به غیر سجدهٔ عجز از بلند و پست جبین به پیش خلق دنی عرض احتیاج مبر****به خاک جرعه نریزد قدح پرست جبین بلند و پست جهان زیردست همواری‌ست****ز عضوهاست سرافرازتر نشست جبین به هیچ سوز حیا گرم ننگری بیدل****عرق اگر دهد آیینه‌ات به‌دست جبین غزل شمارهٔ 2563: چون هلالم بی‌خم تسلیم آن اختر جبین

چون هلالم بی‌خم تسلیم آن اختر جبین****غوطه در خط جبین زد بسکه شد لاغر جبین یاد آهنگ سجودش آب می‌سازد مرا****از حیا همچون عرق دزدیده‌ام سر در جبین سایه‌ام از شیوهٔ همواری‌ام غافل مباش****کز جبین تا نقش پاگل‌کرده‌ام یکسر جبین در دبیرستان نیرنگ تعلق خواندنی‌ست****معنی صد خیر و شر ازیک‌ورق دفتر جبین کلفت اسباب ما را داغ صد تدبیر کرد****دردسر می‌بندد اینجا ناز صندل بر جبین زبنهار ای اخگر از داغ محبت دم مزن****تا نگردانی عرق پرداز خاکستر جبین یارب این مقدار بیتاب سجود کیستم****می‌چکد عمریست چول شمعم ز چشم تر جبین با چنین عجزی‌که دارد صورت بنیاد من****حق تعظیمی است همچول سجده‌ام بر هر جبین دلم هوایت را کرده ای دوست****تا بقدر شبنمی در نم زند ساغر جبین انفعال آیینهٔ پاداش اعمالم بس است****می‌کنم تا یاد عقبا می‌شود کوثر جبین بیدل از کیفیت بنیاد تسلیمم مپرس****خانهٔ آیینه دارد تا برون در جبین غزل شمارهٔ 2564: ز سجده بیخبری تا کی انفعال جبین

ز سجده بیخبری تا کی انفعال جبین****عرق شو و نفسی گریه کن به‌حال جبین ز دور گردی تحقیق معبد تسلیم****چه سجده‌هاکه نگردید پایمال جبین تواضع آینه‌دار کمال مرد بس است****چو ماه از خم ابروکنید بال جبین ز سجده محرم قرب بساط ناز شو****به‌خاک ختم عروج است اتصال جبین تر است از عرق شرم تشنه‌کامی حرص****ولی تو غافلی از چشمهٔ زلال جبین ثبات چهره گشای بنای تسلیم است****قضا نخواست ز همواری اختلال جبین کفیل زینت هرکس ظهور طینت اوست****بس است رنگی اگر داغ یافت خال جبین عروج منسب اقبال بی‌تلاش خوش است****چو مه به چین مشکن دامن کمال جبین کسی به مشق خط سرنوشت را نرسید****هزار صفحه سیه کرد احتمال جبین چو سایه داغ حضیض است طالعم بیدل****چو گل کند کف پا من کنم خیال جبین غزل شمارهٔ 2565: دست جرأت دیدم آخر مغتنم در آستین

دست جرأت دیدم آخر مغتنم در آستین****همچو شمع کشته خواباندم علم در استین با همه الفت چو موج از یکدگر پهلو تهی‌ست****عالمی زین بحر جوشیده‌ست رم در استین باطن این خلق کافر‌کیش با ظاهر مسنج****جمله قرآن در کنارند و صنم در آستین دامن‌افشان بایدت چون موج از این دریا گذشت****چند چون گرداب بندی پیچ و خم در آستین شوق بیتابیم ما را رهبری در کار نیست****اشک هر جا سر کشد دارد قدم در آستین گر تأمل پرده بردارد ز روی این بساط****هر کف خاکی‌ست چندین جام جم در آستین دم زدن شور قیامت خامشی حشر خیال****یک نفس ساز دو عالم زیر و بم در آستین پنجهٔ قدرت رهین باد دستیها خوش است****تا به افسردن نگردد متهم در آستین در جنون هم دستگاه کلفت ما کم نشد****ناله عریان است و دارد صد الم در آستین دعوی کاذب گواه از خویش پیدا می‌کند****چون زبان شد هرزه گو دارد قسم در آستین سرکشی در تنگدستیها مدارا می‌شود****سودن‌ست انگشتها را سر بهم در آستین بسکه بیدل عام شد افلاس در ایام ما****نقش ناخن هم نمی‌بندد درم در آستین غزل شمارهٔ 2566: گرگدا دست طمع دزدد ز هم در آستین

گرگدا دست طمع دزدد ز هم در آستین****می‌کشد خشکی کف اهل کرم در آستین در قمار زندگی یا رب چه باید باختن****چون حبابم از نفس نقد عدم در آستین برگ و ساز بی‌بری غیر از ندامت هیچ نیست****سرو چندین دست می‌سابد بهم در آستین ناله گر بر لوح هستی خط کشد دشوار نیست****خامه‌ام زپن دست دارد صد رقم در آستین آنقدرکاهیدم از درد سخن کز پیکرم****نال دارد پیرهن همچون قلم در آستین بسکه چون شمعم تنک سرمایهٔ این انجمن****یک گلم هم درگریبانست و هم در آستین این زمان در کسوت رنگم گریبان می درّد****همچو گل دستی که بر سر می‌زدم در آستین وضع آسایش رواج عالم ایثار نیست****پنجهٔ اهل کرم خفته‌ست کم در آستین بی‌قناعت کیسهٔ حرصت نخواهد پر شدن****تا به کی چون مار می‌گردی شکم در آستین پیرگشتی غافل از قطع تعلقها مباش****صبح دارد از نفس تیغ دو دم در آستین تا به رنگ مدعا دست هوس افشانده‌ام****کرده‌ام بیدل گلستان ارم در آستین غزل شمارهٔ 2567: سر طره‌ای به هوا فشان ختنی ز مشک‌تر آفرین

سر طره‌ای به هوا فشان ختنی ز مشک‌تر آفرین****مژه‌ای بر آینه بازکن‌گل عالمی دگر آفرین ز سحاب این چمنم مگو بگذر ز عشوهٔ رنگ و بو****به تو التماسی‌گریه‌ام دو سه خنده‌گل به سر آفرین سر زلف عربده شانه‌کن نگهی به فتنه فسانه‌کن****روش جنون بهانه‌کن زغبار من سحر آفرین ز حضور عشرت بیش وکم نه بهشت خواهم و نی ارم****به خیال داغ تو قانعم تو برای من جگرآفرین به‌کمال خالق انس و جان نه زمین رسید و نه آسمان****به صدف‌کسی چه دهد نشان ز حقیقت گهر آفرین حذر از فضولی وهم و ظن تو چه می‌کند به جهان من****در احولی به هوس مزن ز دو چشم یک نظر آفرین منشین چو مطلب دیگرن به غبار منت قاصدان****رقم حقیقت رنگ شو، به‌شکست نامه بر آفرین چمنی‌ست عالم بی‌بری ز طرب شکاری عافیت****چو چنار رو زکف تهی همه بهله برکمر آفرین سر و برگ راحت این چمن به خیال ما نکند وطن****چو غبار نم زده گو فلک سر ما به زیر پر آفرین به‌کلام بیدل اگر رسی مگذر ز جادهٔ منصفی****که‌کسی نمی‌طلبد زتو صله‌ای دگر مگر آفرین غزل شمارهٔ 2568: خواه غفلت پیشگی کن خواه آگاهی گزین

خواه غفلت پیشگی کن خواه آگاهی گزین****ای عدم فرصت دو روزی هر چه می‌خواهی‌گزین ذره تا خورشید امکان‌گرم از خود رفتن است****یکقدم با هر چه جوشد شوق همراهی‌گزین هر قدر غفلت فزونتر لاف هستی بیشتر****ای طلسم خواب ازین افسانه کوتاهی گزین چند در آتش نشانندت به افسون غرور****اختصار ناز چون شمع سحرگاهی‌گزین دستگاه مشت خاک ناتوان پیداست چیست****ای غبارت رفته بر باد آسمان جاهی گزین هیچکس خود را نمی‌خواهد غبارآلود عجز****ای گدا گر اختیاری باشدت شاهی گزین پرتو شمع هدایت درکمین غفلت است****خضر اگر زبن دشت مطلوبست‌گمراهی گزین جاه اگر بالد همین شاهی‌ست اوج عبرتش****ازکمال فقر باش آگه هواللهی‌گزین هر دو عالم شوخی پست و بلند ناز اوست****گر نگه قاصر نباشد ماه تا ماهی گزین در تماشاگاه هستی کور نتوان زبستن****محرم آن جلوه شو یا مرگ ناگاهی گزین اعتبار اندیشه‌ای بیدل ندامت ساز کن****شمع محفل بودن آسان نیست جانکاهی گزین غزل شمارهٔ 2569: تا به‌کی باشی قفس فرسودهٔ شان نگین

تا به‌کی باشی قفس فرسودهٔ شان نگین****ای خوش آن نامی که نقشش نیست بهتان نگین گر نه‌ای‌محکوم حرص‌افسانهٔ اوهام چند****بگذر از جام جم و حرف سلیمان نگین غیر مخموری چه دارد ساغر اقبال جاه****یکقلم خمیازه می‌بالد ز عنوان نگین هوش اگر آیینه پردازد دلیل عبرت است****خودفروشیهای نام و قید زندان نگین کاش رسوایی همین‌جا در خور زحمت دهند****رشته واری می‌کشد نام ازگریبان نگین بس که تخمیر مزاج همت ما وحشت است****نام ما چون‌گرد می‌خیزد ز دامان نگین چون هلال از پیکر خم سر به گردون سوده‌ام****خاتم است اینجا دلیل عزت وشان نگین سنگ را هم شیشه می‌سازد تهی از خود شدن****سود نامی هست در اجزای نقصان نگین صحبت ارباب دنیا مفلسان را می‌گزد****ظاهر است از روی کاغذ نقش دندان نگین تا کجا وسعت کند پیدا بساط اعتبار****ناقصان گو پهن‌تر چینند دکان نگین با همه شهرت‌فروشی‌ها بضاعت هیچ نیست****خون همان نام است در زخم نمایان نگین اعتبارات جهان رنگ پرواز است و بس****در پر طاووس کن سیر چراغان نگین وحشت تقلید هم بیدل کم از تحقیق نیست****نشئهٔ پرواز دارد چین دامان نگین غزل شمارهٔ 2570: گر قناعت را توانی داد سامان نگین

گر قناعت را توانی داد سامان نگین****پشت ناخن نیز دارد در کفت شان نگین ای حباب از خود فروشی شرم باید داشتن****یک نفس فرصت نمی‌ارزد به بهتان نگین دوش همت چند زیر بار منت خم شود****مفت آن خاتم که نپسندید احسان نگین نیست ممکن از طلسم خودفروشی جستنت****نقش نتواندکشیدن پا ز دامان نگین هر چه نومید است در رفع جنون دستگاه****هرکه را ره نیست در چاک گریبان نگین گر همین سازگرفتاریست بال اشتهار****دام هم در راه ما چیده‌ست دکان نگین جوهر اقبال نقد هرتنک سرمایه نیست****فلس ماهی تا کجا نازد به سامان نگین جز به نرمی منتفع نتوان شد از ارباب جاه****موم شو تا باج گیری از درشتان نگین سستی طالع ز بس افسردگی دربار داشت****نام ما هم سر به سنگ آمد زدامان نگین ای نفس سرمایه اقبالت فریبی بیش نیست****چون هوا از شبنمش بندند پیمان نگین بیدل ازگل کردن نامش گریبان می‌درٌد****نقش چون تار نظر در چشم حیران نگین حرف و

غزل شمارهٔ 2571: پر نارساست سعی تحیر کمند او

پر نارساست سعی تحیر کمند او****ای ناله همتی ز نهال بلند او برقی به ماه نو زد و گردی به موج گل****از ابروی اشارهٔ نعل سمند او ناسور را به داغ دوا می‌کنند و بس****جز سوختن چه چاره‌کند دردمند او آنجا که برق جلوهٔ او عرض ناز داشت****آیینه بود مجمرو جوهر سپند او زنهار! ازحلاوت دنیا، مخور فریب****تا زندگیت تلخ نگردد ز قنداو تیغی‌ست آسمان که به انداز زخم صبح****دندان نماست جوهرش از زهرخند او قصر فنا اگر چه ز اوهام برتر است****یک لغز وار بیش ندیدم کمند او بیخوابی فسانهٔ طوبی که می‌کشد****ماییم و سایهٔ مژه‌های بلند او بیدل مباش ایمن از آفات روزگار****چون مار خفته در بن دندان گزند او غزل شمارهٔ 2572: به این موهومی‌ام یا رب که کرد آیینه‌دار او

به این موهومی‌ام یا رب که کرد آیینه‌دار او****تحیر تا کجا گیرد ز صفر من شمار او سراغ خویش یابم تا ره تحقیق او گیرم****مرا در خود نهان دارد جمال آشکار او حریف ساغر خورشید پیمایی که می‌گردد****سحرها رفت با خمیازهٔ ذوق خمار او به غیر از ترک هستی از تردد بر نمی‌آید****نفس پر می‌خلد در سینه‌ام از خار خار او چه امکان است آرد فطرت ما تا به دیدارش****مگر آیینه از بی‌دانشی گردد دچار او غرورش زحمت آیینه‌داران برنمی‌دارد****تو محو خویش باش اینها نمی‌آید به کار او امید وصل تدبیر دگر از ما نمی‌خواهد****سفید از چشم قربانی‌ست راه انتظار او هوس‌پیمای آغوش وصال کیست حیرانم****کنار خود هم افتاده‌ست بیرون ازکنار او مجازی بر تراشی تا حقیقت ننگ او گردد****دویی افشا نمایی تا کنی تحقیق عار او تو آگاه از سجود آستان دل نه‌ای بیدل****که بالد صندل عرش از جبین خاکسار او غزل شمارهٔ 2573: لباس کعبه پوشید از خط مشکین عذار او

لباس کعبه پوشید از خط مشکین عذار او****نگه را این زمان فرض است طوف لاله‌زار او بهارم کرد ذوق محرم فتراک او بودن****به خون خویش چندین رنگ می‌نازد شکار او مرادی نیست غیر از حاصل چشم سفید اینجا****شب حسرت پرستان را سحرکرد انتظار او به این سامان تمکین دارد آهنگ شکار دل****که پنداری حنا بسته‌ست دست بهله‌دار او به داغی آشناگشتیم مفت عیش موهومی****در ین‌گلشن گلی چیدیم ما هم از بهار او ز تکلیف دم تیغش خجالت می‌کشم ورنه****سر سودایی دارم که بی‌مغزی‌ست بار او حیا می‌خواهد از ما نازک‌اندامی که از شرمش****دو عالم چشم پوشد تا شود یک جامه‌وار او وطن گر مایهٔ افسردن است آوارگی خوشتر****ز نومیدی گداز سنگ می‌خواهد شرار او جهانی برد داغ حسرت رنگ قبول اینجا****دلی آورده‌ام من هم به امید نثار او ز آفات زمان بیدل خدایش در امان دارد****بیاگرد سرش گردیم تا گردد حصار او غزل شمارهٔ 2574: گر از موج گهر نشنیده‌ای رمز خروش او

گر از موج گهر نشنیده‌ای رمز خروش او****بیا شور تبسم بشنو از لعل خموش او حیا ساقی‌ست چندانی که حسنش رنگ گرداند****ز شبنم می‌زند ساغر بهار گلفروش او چمن جام طرب در جلوهٔ شاخ گلی دارد****که خم گردید از بار سبوی غنچه دوش او ندانم بوالهوس از گردش ساغر چه پیماید****که شد پا در رکاب از صورت پیمانه هوش او خروشی می‌کند توفان چه از دانا چه از نادان****جهان خمخانه‌ای د‌ارد که این رنگ است جوش او نباید بودن از پشت و رخ کار جهان غافل****چو زنبور عسل نیشی است در دنبال نوش او غرور خود سری را چارهٔ دیگر نمی‌باشد****مگر گردد خیال خاک گشتن عیب پوش او نوای صور هم مشکل گشاید گوش استغنا****چه نازم بر دل افسرده و ساز خروش او زبان بو‌ی گل جز غنچه بیدل کس نمی‌فهمد****فغان نازکی دارم اگر افتد به گوش او غزل شمارهٔ 2575: من سنگدل چه اثر برم زحضور ذکر دوام او

من سنگدل چه اثر برم زحضور ذکر دوام او****چو نگین نشدکه فرو روم به خود از خجالت نام او سخن آب گشت و عبارتی نشکافت رمز تبسمش****تک وتاز حسرت موج می نرسید تا خط جام او نه سری‌که سجده بناکند نه لبی‌که ترک ثناکند****به‌کدام مایه اداکند عدم ستمزده وام او سر خاک اگربه هوا رسد چونظرکنی ته پا رسد****نرسیده‌ام به عمارتی‌که ببالم از در و بام او به بیانم آن طرف سخن به تامل آنسوی وهم و وظن****ز چه عالمم‌که به من ز من نرسیده غیرپیام او تک و پوی بیهده یافتم به هزار کوچه شتافتم****دری از نفس نشکافتم‌که رسم به‌گرد خرام او به هوا سری نکشیده‌ام به نشیمنی نرسیده‌ام****ز پر شکسته تنیده‌ام به خیال حلقهٔ دام او نه دماغ دیده‌گشودنی نه سر فسانه شنودنی****همه را ربوده غنودنی به‌کنار رحمت عام او زحسد نمی‌رسی ای دنی به عروج فطرت بیدلی****تو معلم ملکوت شو که نه‌ای حریف کلام او غزل شمارهٔ 2576: نقاش تاکشد اثر ناتوان او

نقاش تاکشد اثر ناتوان او****بندد قلم ز سایهٔ موی میان او از بحر عشق رخت سلامت‌که می‌برد****کشتی شکستن است دلیل کران او حزنی در ین بساط تحیر نیافتم****شمعی‌که مغز ناله‌کشد استخوان او راز تو آتشی‌ست‌که چون پرده در شود****کام هزار سنگ شکافد زبان او دارد وداع عافیت از عشق دم زدن****یعنی چو عود سوختنست امتحان او آن موج تیغش از سر دریا گذشته است****کایینه دارد از دل گوهر فشان او در وادیی که محمل امید بسته‌ایم****نالد شکست بر جرس کاروان او عمر شرار فرصت گلزار زندگی‌ست****از هم‌گذشته‌گیر بهار و خزان او تمثال نیست غیر غبار خیال شخص****خلقی‌ست خود فروش متاع دکان او هر ساز از ترانهٔ خود می‌دهد خبر****وهم است اگر زمن شنوی داستان او بیدل سراغ عالم عنقا تحیر است****آن نیست بی‌نشان‌که تو یابی نشان او غزل شمارهٔ 2577: کو عبرت آگهی که به تحقیق راه او

کو عبرت آگهی که به تحقیق راه او****جو شد ز چشم آبلهٔ پا نگاه او چون شمع قطع ساز نفس مفت بیدلی****کزاشک تیغ آب دهد برق آه او مأوا کشیده‌ایم به دشتی که تا ابد****برق آب می‌خورد ز زبان گیاه او حیران دستگاه حبابم که بسته‌اند****نقد محیط در خم ترک کلاه او دارم به سینه خون شده آهی که همچو صبح ***در کوچه‌های زخم گشودند راه او بگذار تا به درد تمناش خون کنند****دل قابل وفاست مپرس ازگناه او ما عاجزان ز کنج خموشی‌کجا رویم****آسوده‌ایم ناله صفت در پناه او زبن قامتی که حلقهٔ تسلیم بیخودی‌ست****دامی فکنده‌ایم به راه نگاه او آهسته رو که بر دل موری اگر خوری****گردی غبار خاطر خال سیاه او چندانکه می‌شود نظر همتت بلند****دارد عروج آینهٔ بارگاه او گر تار و پودکارگه عشق پروری****جز پنبه‌زار وهم کتان نیست ماه او بیدل اگر به عشق‌کند دعوی وفا****غیر از شکست رنگ چه باشد گواه او غزل شمارهٔ 2578: هر چند دورم از چمن جلوه‌گاه او

هر چند دورم از چمن جلوه‌گاه او****میخانه است شوق به یاد نگاه او دارم دلی به سینه کز افسون نرگست****فیروز نیست سرمه به روز سیاه او آنجا که از اسیر تو جرأت طلب کنند****جز شرم نیستی‌که شود عذر خواه او خوبی ز الفت ذقنت ره به در نبرد****یوسف از آن‌گریخت در آغوش چاه او غافل ز خط مباش‌که صفهای ناز حسن****درهم شکسته است غبار سپاه او در وادیی که شرم نقاهت گشوده است****بر چشم نقش پا مژه پوشد گیاه او محتاج عرض نیست شکوه غرور عشق****گردون چو آستین شکند دستگاه او نقش قدم نگشته مسیر نمی‌شود****آیینه داری سر تسلیم راه او بر سرکشان چرا نفروشیم ناز عجز****ما را شکسته‌اند به یاد کلاه او شمعی که محو انجمن انتظار توست****آیینه بر سر مژه بندد نگاه او بیدل به یاد سرو تو در خون تپید، لیک****موزون نگشت یک الف از مشق آه او غزل شمارهٔ 2579: منفعلم برکه برم حاجت خوبش از برتو

منفعلم برکه برم حاجت خوبش از برتو****ای قدمت بر سر من چون سر من بر در تو آینهٔ‌کون و مکان حیرت سیر چمن است****ساغر رنگ دو جهان حسرت گرد سر تو تاب جمال تو ز کس راست نیاید ز هوس****حلقهٔ گیسوی تو بس چشم تماشاگر تو محرم آن لعل نشدکام تمنای‌کسی****غیرتبسم‌که برد چاشنی از شکرتو رنگ تو آشفته چوگل در چمن آرزویت****موج تو غلتان چوگهر در طلب‌گوهر تو صبح برد تا به کجا پایه ز قطع نفسش****وانشود زین هوسی چند ره منظر تو نُه فلک ازگردش سرگشته به خمیازه سمر****همت ظرف که کشد بادهٔ بی‌ساغر تو سعی طلب بی سر و پا جادهٔ تحقیق رسا****سبحه صفت آبله‌ها خفته برون در تو خط حساب من و ما راه گشاید ز کجا****صفر نماید به نظر نقطه‌ای از دفتر تو بیدل از افسون سخن بلبل باغ چه‌گلی****رنگ چمن می‌شکند بوی بهار ازپرتو غزل شمارهٔ 2580: ای ز عنایت آشکار شخص تو و مثال تو

ای ز عنایت آشکار شخص تو و مثال تو****آینهٔ جمال تو آینهٔ جمال تو از تب و تاب آب و گل تا تک و تاز جان و دل****ریشهٔ کس نمی‌دود در چمن خیال تو چرخ به صد کمند چین بوسه زده است بر زمین****بس که بلند جسته است گرد رم غزال تو بر در ناز کبریا چند غبار ماسوا****در کف وهم من که داد آینهٔ محال تو این بم و زیر و قیل و قال نیست به ساز لایزال****نقص و کمال فهم ماست بدر تو و هلال تو خلق ز سعی نارسا سوخت جبین به نقش پا****برهمه داغ سایه بست سرکشی نهال تو شیشهٔ ساعت فلک از چه حساب دم زند****راه نفس گرفته است غیرت ماه و سال تو پیری‌ام از قد دو تا راه نبرد هیچ جا****هم به در تو می‌برم حلقهٔ انفعال تو تشنهٔ بوس آن لبم لیک ز ننگ ناکسی****جرأتم آب می‌کند از تری زلال تو باید از اقتضای شوق بر سر غفلتم گریست****از تو جدا چسان شوم تا طلبم وصال تو طایر آشیان عجز ناز فروش حسرت است****رنگ شکسته می‌پرد بیدل خسته بال تو غزل شمارهٔ 2581: باز چو صبح کرده‌ام تحفهٔ بارگاه تو

باز چو صبح کرده‌ام تحفهٔ بارگاه تو****رنگ شکسته‌ای که نیست قابل گرد راه تو ذره به بال آفتاب تا به سپهر می‌رود****کیست به خود نمی‌کند ناز ز دستگاه تو بسکه شکوه جلوه‌ات ریخته است ز هر طرف****عکس به روی آینه آینه درپناه تو خاک شهید غمزه‌ات گرد کند چه ممکنست****سرمه نمی‌شود سفید از مژهٔ سیاه تو غیر تحیر از جمال آینه را چه می‌رسد****حیرت ما دلیل ما جلوهٔ تو گواه تو دل به هزار جلوه‌ام چهره‌گشای حیرتست****آینهٔ شکسته‌ای یافته‌ام به راه تو از خط ساغر وفا جز کجی نظر نخواند****هرکه محرفی نخورد از غلط نگاه تو سادگی جهان رنگ جز تو چه آورد به عرض****هم به زبان ناز توست آینه عذر خواه تو سعی پر شکستگی طرف عروج ناز اوست****گل به سر امید زد رنگ من از کلاه تو بیدل از آرزوی دل درد سر نفس مده****دود چراغ کشته است شامه گداز آه تو غزل شمارهٔ 2582: نمی‌گویم به عشرتگاه مجنون جهد پیمارو

نمی‌گویم به عشرتگاه مجنون جهد پیمارو****غبار خانمان لختی بروب از دل به صحرا رو جهانی می‌کشد بر دوش فرصت بار ناکامی****تو هم امروز بنشین در سر این راه و فردا رو نمی‌باید سپند مجمر افسردگی بودن****به پستی پایمالی اندکی با ناله بالا رو چو آواز جرس تجرید آزادی غنیمت دان****برون زین کاروانها دامن خود گیر و تنها رو پیام یار می‌آید کنون ننگ است خودداری****عرق واری به حسرت آب کن دل را و از جا رو تلاش گوهر نایاب جهدی تند می‌خواهد****اگر مردی به غواصی زن و بیرون دریا رو درین محفل به نومیدی چه لازم زندگی کردن****دو روزی هر چه پیش آید طرب کن یا ز دنیا رو نهال گلشن اقبال پر معکوس می‌بالد****به رنگ شمع سر چندانکه افرازی ته پا رو جنون حرص بی‌وضع قناعت بر نمی‌آید****تسلی دشمنی چون عمر مفلس در تمنا رو مباش از دستگاه همت اهل فنا غافل****همه گر پشه باشی چون پر افشاندی به عنقا رو غبار من زحد برداشت ابرام زمینگیری****مبادا عشق فرماید که برخیز از در ما رو به طبع دوستان یادت گرانی می‌کند بیدل****به دامان فراموشی بزن دست و ز دلها رو غزل شمارهٔ 2583: به پیری هم نی‌ام غافل ز عشق آن‌کمان ابرو

به پیری هم نی‌ام غافل ز عشق آن‌کمان ابرو****حضور قامت خم گشته ایمایی‌ست زان ابرو دم تیغی چو اشک از خون من رنگین نمی گردد****مبادا افتد از مستی به فکر امتحان ابرو غزل شمارهٔ 2584: مه نو می‌نماید امشبم از آسمان ابرو

مه نو می‌نماید امشبم از آسمان ابرو****قدح کج کرده می‌آید اشارتهای آن ابرو تعالی الله چه نقشی دلفریب است این نمی‌دانم****که جوهر در دم تیغ است یا ناز اندر آن ابرو به این انداز در اندیشهٔ صید که می‌تازد****که عمری شد همان افکنده است ازکف عنان ابرو اشارت محو حیرت کن که در بزم تماشایش****به رنگ ماه نو در چشم می‌گردد نهان ابرو نه گلشن نرگسی دارد نه دریا موج می‌آرد****به عالم فتنه می‌کارد همان چشم و همان ابرو چرا در خاک و خون ننشاندم دردی که من دارم****چو تیر افکنده است از خویش دورم آن کمان ابرو خرابی می‌کنم تعمیر نازی در نظر دارم****ز بخت تیرهٔ من وسمه‌ای می‌خواهد آن ابرو ز غفلت شکوه‌ها پرداختم اما نفهمیدم****که خوبان را تغافل گوش می‌باشد زبان ابرو جهانی را تحیر بسمل ناز تو می‌بینم****نمی‌دانم چه تیغ است اینکه دارد در میان ابرو به یاد چین ابروی تو دریا را ز امواجش****شکستی می‌کشد بر دوش چندین‌کاروان ابرو اشارت هم به ایمای خیالش بر نمی‌آید****اگر بر اوج استغنا نباشد نردبان ابرو به وضع سرکشی لطف تواضع دیده‌ام بیدل****به چشم مصلحت تیغم به عرض امتحان ابرو غزل شمارهٔ 2585: بس رشک قامت او سوخت سر تا پای سرو

بس رشک قامت او سوخت سر تا پای سرو****موج قمری ریخت از خاکستر اجزای سرو پیکر آزادی و بار تحمل تهمتست****یک قلم دست تهی می‌روید از اعضای سرو نالهٔ آزاد الفت پرور زنجیر نیست****طوق قمری تا کجا خالی نماید جای سرو نخوت آزادگی دود دماغ‌کس مباد****یک رک‌گردن نمایانست سر تا پای سرو نالهٔ درد طراوت آبیار دل نشد****این چمن بی‌آب ماند از نارساییهای سرو شور حسن از ساز عاشق بشنو و خاموش باش****کوکوی قمریست اینجا قلقل مینای سرو رنگ و بو هم قابل تشریف آزادی نبود****از تکلف دوختند این جامه بر بالای سرو صفر در معنی الفها را یکی ده می‌کند****طوق قمری می‌فزاید قدر استغنای سرو خاک بر سرکرده عشق و پای درگل ماندحسن****گر بهار این رنگ دارد حیف قمری وای سرو بیدل آخر خاک می‌گردد درین حرمانسرا****عارض رنگین‌گل تا قامت رعنای سرو غزل شمارهٔ 2586: بسکه یاد قامتت بر باد داد اجزای سرو

بسکه یاد قامتت بر باد داد اجزای سرو****نالهٔ قمری شد آخر قدکشیدنهای سرو چیدن دامن دربن‌گلشن گل آزادگی است****کیست تا فهمد زبان عافیت ایمای سرو مطلب آزادگیها پر بلند افتاده است****عالمی خم شد به فکر بار ناپیدای سرو باغبانان قدر آزادی ندانستند حیف****ناله بایستی درین‌گلشن نشاندن جای سرو باده را در دامن مینا بهاری دیگر است****آب دارد آبرو تا می‌رود در پای سرو شعلهٔ ادراک خاکسترکلاه افتاده است****نیست غیر از بال قمری پنبهٔ مینای سرو بسکه موزونان ز شرم قامتت گشتند آب****صورت فواره باید ربخت از اجزای سرو اینقدر رعنا نمی‌بالد نهال این چمن****سایهٔ نخل که افتاده‌ست بر بالای سرو پای در زنجیر دورش گفتگو آزادگی****بیدل این سطر تکلف نیست جز انشای سرو غزل شمارهٔ 2587: ای بسمل طلب پی خون چکیده رو

ای بسمل طلب پی خون چکیده رو****چون اشک هر قدر روی از خود دویده رو فرصت در این بهار پر افشان وحشت است****همچون نگه به هر گل و خاری رسیده رو تا چند هرزه از در هر کوچه تاختن****یک قطره خون شو و ز گلوی بریده رو امروزت از امل پی فردا گرفته است****ای غافل از غزل به خیال قصیده رو سعی شرار اینهمه فرصت شمار نیست****یک پر زدن به همت رنگ پریده رو ای بیخبر ز قامت پیری چه شکوه است****عمری‌ست بار می‌کشی اکنون خمیده رو زبن گرد تهمتتی که نفس نام کرده‌اند****چون صبح دامنی که نداری کشیده رو کورانه چند در پی عصیان قدم زدن****شایدکه بازگردی از این راه دیده رو بی‌وحشتی رهایی ازین باغ مشکل است****از بوی گل به خویش فسونها دمیده رو زین خاکدان عروج تو در خورد وحشت است****بر نردبان صبح ز دامان چیده رو قاصد پیام ما نفس واپسین ماست****گر محرمی ز آینه چیزی شنیده رو بیدل به هر طرف کشدت کاتب قضا****مانند خامه یک خط بینی‌کشیده رو غزل شمارهٔ 2588: ای بیخبر به درد دل ما رسیده رو

ای بیخبر به درد دل ما رسیده رو****شور سپند محفل حسرت شنیده رو از پیچ و تاب دام هوس احتراز کن****زین دود همچو شعله غبار کشیده رو زین گلستان که رنگ بهارش ندامتست****محمل به دوش آه چو صبحی دمیده رو آخر ازین زیانکده نومید رفتنست****خواهی رفیق قافله خواهی جریده رو در گلشنی که رنگ بهارش ندامت‌ست****ای شبنم بهار تماشا ندیده رو چون شعله در طریق فنا اضطراب چیست****ضبط نفس کن و قدمی آرمیده رو در تنگنای خانهٔ گردون هلال وار****خواهی سرت به سقف نیاید خمیده رو ای صبح کاروان فنا سخت بیکس است****بر روی خود همان نفس خود دیده رو کیفیت گداز دل از می رساتر است****یک جرعه از قرابهٔ ما هم چشیده رو شاید ز ترک جهد به جایی توان رسید****گامی در این بساط به پای بریده رو ما از در امید وصالت نمی‌رویم****گو دل به حسرت آب شو و خون ز دیده رو پیغام حسرت من بیدل رساندنی است****ای اشک یار می‌رود اینک دویده رو غزل شمارهٔ 2589: همچون نفس به آینهٔ دل رسیده رو

همچون نفس به آینهٔ دل رسیده رو****یعنی درین مکان نفسی واکشیده رو تسلیم خضر مقصد موهوم ما بس است****چون سایه سر به خاک نه و آرمیده رو آخر به خواب نیستی از خوبش رفتنی است****باری فسانهٔ من و ما هم شنیده رو زبن دشت خارها همه بر باد رفته‌اند****از خود چو سیل بر اثر آب دیده رو عالم تمام معبد تسلیم بیخودی‌ست****هر سو روی به سجدهٔ اشک چکیده رو تا سر بر آری از چمن مقصد جنون****بر جاده‌های چاک چو جیب دریده رو در خرقهٔ گدایی و درکسوت شهی****سوزن صفت ز تار تعلق جریده رو سیر بهار میکدهٔ نازت آرزوست****گامی ز خود برون چو دماغ رسیده رو گلچینی بهار طرب بی تعلقی‌ست****چون‌گردباد دامن از این دشت چیده رو بال امید بسمل این عرصه بسته نیست****پرواز اگر دری نگشاید تپیده رو رنج خیال مصلحت ساز زندگی‌ست****باری‌گهی‌که نیست به دوشت‌کشیده رو بیدل عنان عافیت ماگسسته است****مانند ریشه زیر زمین هم دویده رو غزل شمارهٔ 2590: نامنفعلی گریه کن و چون مژه تر شو

نامنفعلی گریه کن و چون مژه تر شو****خشک است جبین یک دو عرق آینه‌گر شو حیف است رعونت دمد از جوهر ذاتت****گرتیغ کنندت تو چو آیینه سپر شو جبیی که نداری نفسی نذر جنون کن****گر شب دمد از محفل امکان تو سحر شو تسلیم ز احباب تغافل نپسندد****گرنیست ادب سر به زمین دست به سر شو ضبط من و ما انجمن آرای شهود است****چون سرمه زتنبیه زبان نور نظرشو گر حسن کلام آینه‌دار دم پیری‌ست****در خلق ضیافتکدهء شیر و شکر شو ای بیخبر از صحبت جاوید قناعت****مستسقی بیحاصلی آب‌گهر شو امید سلامت بجز آفات ندارد****کشتی شکن و ایمن از امواج خطر شو خواب عدمت به که فراموش نگردد****از بیضه برون در طلب بالش پر شو در نامه و پیغام یقین واسطه محو است****بر هرکه رسانی خبر از یار خبر شو هر حرف جنون تهمت صد پست و بلند است****ای نقطهٔ تحقیق توبی زیر و زبر شو بیدل به تکلف ره صحرای عدم گیر****زان پیش‌که گویند ازین خانه به در شو غزل شمارهٔ 2591: ای پرفشان گرد نفس چندی شرار سنگ شو

ای پرفشان گرد نفس چندی شرار سنگ شو****ناقدردان راحتی بر خود زبان ننگ شو جولان چه دارد در نظر غیر از تلاش درد سر****یک ره پس زانوی خم بنشین و عذر لنگ شو فریاد کوس و کرنا می‌گویدت کای بی‌حیا****زبن دنگ‌دنگ روز و شب گر کر نگشتی دنگ شو همت نمی‌چیند غنا بر عشوه پا در هوا****چون صبح گرد رفته‌ای گو یک دو دم اورنگ شو می‌دان قدر این و آن دیدی زمین و آسمان****گر کهنه‌ات خواهی گران با ذره‌ای همسنگ شو گلچینی باغ یقین گر نیست تسکین آفربن****اوهام را هم کم مبین خود روی دشت بنگ شو شوق جنون تاز ترا کس نیست تا گیرد عنان****یکچند منزل در قدم گرد ره و فرسنگ شو بر معرفت نازیدنت دور است از فهمیدنت****چون عکس نتوان دیدنت آیینه گوهر رنگ شو آیینه داران جنون دارند یک عالم فسون****هر چند جهل آیی برون سرکوب صد فرهنگ شو ای بوی موهومی چمن کم نیست سیر وهم ظن****باری به ذوق پر زدن هنگامه ساز رنگ شو بیدل به یاد زلف او گر ناله‌ای سر می‌کنم****تسلیم گوشم می‌کشد کای بی‌ادب خود چنگ شو غزل شمارهٔ 2592: نمی‌گویم قیامت جوش زن یا شور توفان شو

نمی‌گویم قیامت جوش زن یا شور توفان شو****ز قدرت دست بردار آنچه بتوانی شدن آن شو برآر از عالم تمثال امکان رخت پیدایی****تو کار خویش کن گو خانهٔ آیینه ویران شو جمال بی‌نشان در پردهٔ دل چشمکی دارد****که در اندیشهٔ ما خاک‌گرد و یوسفستان شو جنون از چشم زخم امتیازت می‌کند ایمن****بقدر بوی یک گل از لباس رنگ عریان شو به بیقدری ازبن بازار سودی می‌توان بردن****گرانی سنگ میزان‌کمالت نیست ارزان شو درین محفل به اظهار نیاز و ناز موهومی****هزار آیینه است از هرکجا خواهی نمایان شو طریق عشق دشوارست از آیین خرد بگذر****حریف‌کفر اگر نتوان شدن باری مسلمان شو ز گیر و دار امکان وحشتی تا کنج زانویی****به فکر چین دامن گر نمی‌افتی گریبان شو هزار آیینه چون طاووس می‌خواهد تماشایت****بقدر شوخی رنگی که داری چشم حیران شو به بزم جلوه‌پیمایی حیا ظرفی دگر دارد****حباب این محیطی در گشاد چشم پنهان شو ز ساز محفل تحقیق این آواز می‌آید****که ای آهنگ یکتایی ازین نُه پرده عریان شو گر از سامان اقبال قناعت آگهی بیدل****به‌کنج چشم موری واکش و ملک سلیمان شو غزل شمارهٔ 2593: کجایی ای جنون ویرانه ات کو

کجایی ای جنون ویرانه ات کو****خس و خاریم آتشخانه‌ات کو الم پیمایم از کم ظرفی هوش****شراب عافیت پیمانه‌ات کو تو شمع بی‌نیازبها بر افروز****مگو خاکستر پروانه‌ات کو اگر اشکی چه شد رنگ‌گدازت****و گر آهی رم دیوانه‌ات کو اگر ساغر پرست خواب نازی****چو مژگان لغزش مستانه‌ات‌کو گرفتم موشکاف زلف رازی****زبان بینوای شانه‌ات کو ز هستی تا عدم یک نعره واری****ولیکن همت مردانه‌ات کو کمان قبضهٔ آفاقی اما****برون از خود سراغ خانه‌ات‌کو بساط و هم واچیدن ندارد****نوا افسانه‌ای افسانه‌ات کو حجاب آشنایی قید خویش است****زخود گر بگذری بیگانه‌ات کو ندارد این قفس سامان دیگر****گرفتم آب شد دل دانه‌ات کو سرت بیدل هوا فرسود راهیست****دماغ کعبه و بتخانه‌ات کو غزل شمارهٔ 2594: ما غربت آشیانیم ای بلبلان وطن کو

ما غربت آشیانیم ای بلبلان وطن کو****هر چند پر فشانیم پرواز آن چمن کو از شمع بزم مقصود نی شعله‌ای‌ست نی دود****باید پری به هم سود پروانه سوختن کو ما را برون آن در پا در هوا خروشی‌ست****آنجاکه خلوت اوست امکان یاد من‌کو چندی به قید هستی مفت است رقص و مستی****هر گه قفس شکستی اشغال پر زدن کو افسانه گرم دارد هنگامهٔ توهم****از بوی یوسف امروز جز حرف پیرهن کو خلقی به وهم هستی نامحرم عدم ماند****هر حرف کز لبش جست نالید کان دهن کو صورت‌پرستی از خلق برد امتیاز معنی****هر چند کعبه سنگ است تسکین برهمن کو آیینه‌داری وهم برق افکن شعور است****از شمع اگر بپرسی می‌کند انجمن‌کو عمر و شرار یکسر محمل‌کش وداعند****ای برقتاز فرصت جز رفتن آمدن کو سر رشته‌ای ندارد پیچ و خم تعلق****از طره‌ام نشان ده تا گویمت شکن کو تسکین هر غباری بر دامنی نوشتند****آواره‌گرد یأسم یارب نصیب من کو بید‌ل لباس هستی تاکی شود حجابت****ای غرهٔ تعین آن خرقهٔ‌کهن‌کو غزل شمارهٔ 2595: ای فکر نازکت را شبهت کمینی از مو

ای فکر نازکت را شبهت کمینی از مو****تشویش عطسه تا کی مانند بینی از مو در کارگاه فطرت نام شکست ننگست****باید قلم نبندد نقاش چینی از مو دل آتش تو دارد ضبط نفس چه حرفست****اخگر نمی‌پسندد نقش نگینی از مو نیرنگ التفاتت مغرور کرد ما را****افسون آفتاب است مار آفرینی از مو تعظیم ناتوانان دشواریی ندارد****بر عضوها گران نیست بالا نشینی از مو کم نیست شخص ما را در کسوت ضعیفی****از رشته دامنیها یا آستینی از مو بالیدم از تخیل سرکوب آسمانها****بر خود نچیدم اما فرق یقینی از مو عمریست ناتوانان ممنون آن نگاهند****ای دیدهٔ مروت زحمت نبینی از مو ما را شکیب دل برد آنسوی خود فروشی****شبگیر کرد بیدل آواز چپنی از مو غزل شمارهٔ 2596: این قلمرو اندوه کارگاه راحت نیست

این قلمرو اندوه کارگاه راحت نیست****هرکه فکر بالین‌کرد یافت زیر سر زانو یک مژه به صد عبرت شرم چشم ما نگشود****حلقه‌وار ته‌کردیم بر هزار در زانو گل دمیده‌ایم اما رنگ و بو پشیمانی است****بود غنچهٔ ما را عالم دگر زانو زین تلاش پا درگل‌کو ره وکجا منزل****همچو شمع پیمودیم شام تا سحر زانو دل ادبگه نازست دعوی هوس‌کم‌کن****بایدت زدن چون موج پیش این‌گهر زانو شوخی تمیز از ما وضع امن نپسندید****ورنه سلک این‌کهساربود سر به سر زانو بسته‌ام کمر عمری‌ست بر حلاوت تسلیم****بند بند من دارد همچو نیشکر زانو عذر طاقت است اینجا قدردان جمعیت****پای تا نیارد خم نیست در نظر زانو فکر سرنوشت من تا کجا تریها داشت****تا جبین به بار آمدگشت چشم‌تر زانو شب زکلفت اسباب شکوه پیش دل بردم****گفت برنمی‌دارد درد سر مگر زانو تا به‌کی هوس تازی چند هرزه پردازی****طایران رها کردند زیر بال و پر زانو مشق معنی‌ام بیدل بر طبایع آسان نیست****سر فرو نمی‌آرد فکر من به هر زانو غزل شمارهٔ 2597: از بسکه ضعف طاقت بوسید روی زانو

از بسکه ضعف طاقت بوسید روی زانو****خط جبین غلط خورد آخر به موی زانو آبم در‌ین ادبگاه از شرم غفلت شرم****سر بر هوا نشاید تسلیم خوی زانو کو معبد حضوری کز ما برد رعونت****صد حیف پیرگشتیم در جستجوی زانو هر جلوه را درین بزم آیینه است منظور****تمثال دل مجو‌بید نادیده روی زانو شکر قد دوتایم امروز فرض گردید****عمریست می‌کشیدم گردن به سوی زانو مشق دبیر اسرار چندین نشست دارد****اما نمی‌توان خواند حرف مگوی زانو چون برگ گل به یادت یک صبح غنچه بودم****شد عمر در جبینم خفته‌ست بوی زانو زین فکرهای باطل چیزی نمی‌گشاید****گیرم فتاده باشم سر درگلوی زانو بیحاصلان سرا پا اندوه در کمینند****چیزی نروید از بید جز آرزوی زانو تغییر وضع تسلیم بر غنچه هم ستم کرد****یارب پی چه راحت گشتم عدوی زانو بیدل چو موج گوهر در فکر خوبش خشکم****پیشانی‌ام قدح زد اما به جوی زانو حرف ه

غزل شمارهٔ 2598: بر شعله تا چند نازیدن‌کاه

بر شعله تا چند نازیدن‌کاه****در دولت تیز مرگی‌ست ناگاه صد نقص دارد سازکمالت****چندین هلال است پیش وپس ماه در فکر خویشیم آزادگی‌کو****ما را گریبان افکنده در چاه یارب چه سحر است افسون هستی****از هیچ بودن‌کس نیست اگاه برغفلت خلق خفت مچینید****منظور نازست آیینهٔ شاه دل صید عشق است محکوم کس نیست****الحکم لله و الملک (لله)للاه عمری تپیدیم تا خاک گشتیم****فرسنگها داشت این یک قدم راه از صبح این باغ شبنم چه دارد****جز محمل اشک بر ناقهٔ آه بر طبع آزاد ظلمست الفت****تا عمر باقیست عذر از نفس خواه ای ناله خاموش در خانه‌کس نیست****یک حرف گفتیم افسانه کوتاه بیدل چه‌گوبم ازیأس پیری****چون شمعم ازصبح روز است بیگاه غزل شمارهٔ 2599: بسکه می‌جوشد ازین دریای حسرت حب جاه

بسکه می‌جوشد ازین دریای حسرت حب جاه****قطره هم سعی حبابی دارد از شوق کلاه می‌رود خلقی به‌کام اژدر از افسون جاه****شمع را سرتا قدم در می‌کشد آخر کلاه گیرودار محفل امکان طلسم حیرتی‌ست****تا مژه خط می‌کشد این صفحه می‌گردد سیاه گرد صحرا از رم آهو سراغی می‌دهد****رفتن دل را شکست رنگ می‌باشد گواه عالمی در انتظار جلوه‌ات فرسوده است****جوهر آیینه هم می‌ریزد از دیوار کاه اینقدر جهدم به ذوق نشئهٔ عجز است و بس****همچو پرواز از شکست بال می‌جویم پناه نیست غافل معنی آسایش از بیطاقتان****درکمین‌کاروان خفته‌ست منزل سر به راه بسکه پیچ و تاب حسرت در نفس خون کرده‌ام****تیغ جوهردار عریان می‌کنم در عرض آه جوهر آیینه‌ای درگرد پیغامم گم است****نالهٔ من می‌رود جایی‌که می‌گردد نگاه گر سلامت خواهی از ساز تظلم دم مزن****دادرس در عهد ما سنگ است و مینا دادخواه این زمان عرض کمال خلق بی‌تزویر نیست****جوهر آیینه آبی دارد اما زیرکاه طبع روشن بیدل از بخت سیاهش چاره نیست****تا ابد رنگ کلف نتوان زدود از روی ماه غزل شمارهٔ 2600: در شکنج عزتند ارباب جاه

در شکنج عزتند ارباب جاه****آب‌گوهر بر نمی‌آید ز چاه نخوت شاهی دهان اژدهاست****شمع را در می‌کشد آخرکلاه عمرها شد می‌تپد بی‌روی دوست****چون رگ یاقوت در خونم نگاه در خیالش محو شد آثار من****این‌کتان را شست آخر نور ماه در ادبگاه خم ابروی او****ماه نو دارد زبان عذر خواه خانهٔ مجنون ما هم دود داشت****روزن چشم غزالان شد سیاه شعله ی ما را درین آفت سرا****جز به خاکستر نمی‌باشد پناه ناامیدی دستگاه زندگیست****تاروپود کسوت صبح است آه شرم دار ای سرکش از لاف غرور****نیست بال شعله‌ات جز برگ کاه باغ و بستان پر مکرر می‌شود****جانب دل هم نگاهی‌گاه گاه در تماشاخانهٔ آیینه‌ام****می‌شود جوهر چو می‌سوزد نگاه عشق را بر نقص استعداد من****گریهٔ ابر است بر حال گیاه می‌گدازد شمع و از خود می‌رود****کای به خود واماندگان این است راه دم مزن بیدل اگر صاحبدلی****محرم آیینه راکفر است آه غزل شمارهٔ 2601: عالم و این تردماغیهای جاه

عالم و این تردماغیهای جاه****شبنمی پاشید بر مشتی گیاه مرگ غافل نیست از صید نفس****آتش از خس برنمی‌دارد نگاه سرزمین شعله‌کاران گلخن است****کشت ما را دود می‌باشد گیاه زندگانی از نفس جان می‌کند****عمرها شد می‌کشم یوسف ز چاه ناامیدی فتح باب عشرت است****خنده لب وا می‌کند از حرف آه ای زبان لافت افسون سلوک****باشد از مقراض مشکل قطع راه باده روشن مشربی وانگاه دُرد؟****پرتو خورشید و مه وانگه سیاه بی‌زبانی از خجالت رستن است****عذر تا باقیست می‌بالد گناه جستجو آیینه‌دار مقصد است****می شوی منزل اگر افتی به راه نازکن گر فکر خویشت ره نزد****ازگریبان غافلی بشکن کلاه نرخ بازارکرم نشکستنی‌ست****گر دلت چیزی نخواهد عذر خواه بیدل از غفلت کسی را چاره نیست****سایه‌ای دارد گدا تا پادشاه غزل شمارهٔ 2602: گر نفس چیند به این فرصت بساط دستگاه

گر نفس چیند به این فرصت بساط دستگاه****چون سحر بر ما شکستن می‌رسد پیش از کلاه سینه صافی می‌شود بی‌پرده تا دم می‌زنم****در دل ما چون حباب آیینه‌پرداز است آه ما و من آخر سواد یأس روشن می‌کند****خلقی از مشق نفس آیینه می‌سازد سیاه صاحب دل کیست حیرانم درین غفلت‌سرا****آینه یک گل زمین است و جهانی خانه خواه گرگشایی دیدهٔ انصاف بر اقبال ظلم****همچوآتش اخگر است و شعله آن تخت وکلاه اوج اقبال شهنشاهی توهم کرده است****بر سر مژگان نم اشکی چکیدن دستگاه استخوان چرب و خشکی هست‌کز خاصیتش****سگ توجه بر گدا دارد هما بر پادشاه ای هوس رسوایی دیبا و اطلس روشن است****بیش ازین از جامهٔ عریانی‌ام عریان مخواه با شکوه آسمان گردن نیفرازد زمین****خاک باید بود پیش رفعت آن بارگاه محرم راز کرم نتوان شدن بی‌احتیاج****در پناه رحمت آخر می‌برد ما را گناه بی‌گداز نیستی صورت نبندد آگهی****شمع این محفل سراپا سرمه است و یک نگاه گر به این رنگست بید‌ل رونق بازار دهر****تا قیامت یوسف ما برنمی‌آید زچاه غزل شمارهٔ 2603: ننگ دنیا برندارد همت معنی نگاه

ننگ دنیا برندارد همت معنی نگاه****تا بصیرت بر دیانت نیست معراج است جاه زبن چمن رشکی‌ست بر اقبال وضع غنچه‌ام****کز شکست دل دهد آرایش طرف کلاه طالب وصلیم ما را با تسلی کار نیست****ناله‌گر از پا نشیند اشک می‌افتد به راه درگلستانی که تخمی از محبت کاشتند****زخم می بالد گل اینجا ناله می روید گیاه نقشبندان هوس را نسبتی با درد نیست****خامهٔ تصویر نتواند کشیدن مدّ آه مایهٔ یمنی ندارد دستگاه آگهی****خانمان مردمان دیده می‌باشد سیاه جلوه فرش توست اگر از شوخ چشمی بگذری****می‌شود آیینه چون هموار می‌گردد نگاه تا ابد محو شکوه خلق باید بود و بس****شاه ما آیینه می‌پردازد ازگرد سپاه بی‌تماشا نیست حیرتخانهٔ ناز و نیاز****عشق اینجا آه آهی دارد آنجا واه واه چون نگه دردیدهٔ حیران ما مژگان گمست****جوهر آیینه در دیوار حل کرد‌ست کاه سایه و تمثال محسوب زیان و سود نیست****حیف خورشید‌ی‌که پرتو باز می‌گیرد ز ماه زبرگردون هرزه شغل لهو باید زیستن****غیر طفلی نیست بیدل مرشد این خانقاه غزل شمارهٔ 2604: بسکه ما را بر آن لقاست نگاه

بسکه ما را بر آن لقاست نگاه****عالمی را به چشم ماست نگاه حیرت امروز بی بلایی نیست****از مژه دست بر قفاست نگاه مایهٔ بینش است ضبط نفس****گر به شبنم تند هواست نگاه بی‌صفا زنگ برنمی‌خیزد****مژهٔ بسته را عصاست نگاه حرص معنی شکار عبرت نیست****دیدهٔ دام را کجاست نگاه فکر رحلت خجالتی دارد****دم رفت‌ن به پیش پاست نگاه غنچه شو چشم ازین و آن بربند****که درین باغ خونبهاست نگاه بال شوق رسا تری نکشد****همچو شبنم سرشک ماست نگاه بزم ما بسکه محو جلوهٔ اوست****شیشه گر بشکنی صداست نگاه حسرت حسن نو خطی داریم****طالب جنس توتیاست نگاه مژده دستی بلند خواهد کرد****چشم وا می‌کنم دعاست نگاه بیدل افسانهٔ دگر متراش****با همین رنگ آشناست نگاه غزل شمارهٔ 2605: تار پیراهن حیاست نگاه

تار پیراهن حیاست نگاه****کاسهٔ چشم را صداست نگاه حیرت آیینهٔ زمینگیری‌ست****مژه تا نیست بی‌عصاست نگاه شبنم من به وصل گل چه کند****که ز چشم ترم جداست نگاه همه آفاق نرگسستان‌ست****چشم گو باز شو کجاست نگاه بی‌تمیزی تمیزها دارد****کور را مسح دست و پاست نگاه نیست نقشی برون پردهٔ خاک****حیرتست این‌که بر هواست نگاه حاصل ما در این تماشاگاه****انتها حیرت ابتداست نگاه مژهٔ بسته آشیان غناست****ورنه هر جا رسد گداست نگاه فطرتت پای در رکاب هواست****که ترا بر پر هماست نگاه کثرت جلوه مفت دیدنها****گر کند احولی بجاست نگاه شمع فانوس انتظار توایم****گرد پرواز رنگ ماست نگاه زندگی ساز جلوه مشتاقی‌ست****شمع را رشتهٔ بقاست نگاه بس که عالم بهار جلوهٔ اوست****بر رخ اوست هرکجاست نگاه بید‌ل از جلوه قانعم به خیال****چه توان کرد نارساست نگاه غزل شمارهٔ 2606: تا به شوخی نکشد زمزمهٔ ساز نگاه

تا به شوخی نکشد زمزمهٔ ساز نگاه****مردمک شد ز ازل سرمهٔ آواز نگاه در تماشای توام رنگ اثر باختن است****همچو چشمم همه تن گرد تک و تاز نگاه گر همه آب بود آینه بینایی‌کو****نرسد اشک به‌کیفیت انداز نگاه دیگر از عاقبت تشنهٔ دیدار مپرس****هست از خویش برون تاختن ناز نگاه همچو شمعی‌که‌کند دود پس از خاموشی****حسرتت زمزمه‌ای می‌کشد از ساز نگاه طوبی از سایهٔ ناز مژه‌ام می‌بالد****چقدر سرو توام کرده سرافراز نگاه مشق جمعیت دل قدرت دیگر دارد****بر فسلک نیز نلغزید رسن باز نگاه غم اسباب تعلق نکشد صاحب دل****مژه صیقل نزند آینه پرداز نگاه گرد غفلت مشکافید که در عرصهٔ رنگ****بی‌نشانی‌ست خطای قدرانداز نگاه چون شرارم چقدر محمل ناز آراید****یک تپش‌گرد دل و یک مژه پرواز نگاه بیدل از نور نظر صافی دل مستغنی‌ست****کسب بینش نکند آینهٔ ناز نگاه غزل شمارهٔ 2607: گر دهد رنگ تماشای تو پرواز نگاه

گر دهد رنگ تماشای تو پرواز نگاه****خیل طاووس توان ریخت ز پرواز نگاه قید یک حلقهٔ زنجیر خیالی‌است محال****دیده تا چندکند منع جنون‌تاز نگاه عمرها شد که به آن جلوه مقابل شده‌ام****می رسد بر من حیران چقدر ناز نگاه حیرت آینه‌ام مهر نبوت دارد****تاب دیدار تو بس شاهد اعجاز نگاه دور باش عجبی داشت شکوه حیرت****دل هم آگاه نشد از چمن راز نگاه آشیان می‌شود از وحشت شوقم پ‌رو بال****مژه خمیازه‌کش است از پی پرواز نگاه در نهانخانهٔ دل مژدهٔ دیداری هست****می‌کشدگوش من از آینه آواز نگاه شوق بیتاب نسیم چه بهارست امروز****می‌کشم بوی‌گل از شوخی انداز نگاه راز مخموری دیدار نهان نتوان داشت****صد زبان در مژه دارد لب غماز نگاه چون شرر چشم به ذوق چه گشایم بیدل****من که انجام نفس دارم و آغاز نگاه غزل شمارهٔ 2608: در محیطی‌کز فلک طرح حباب انداخته

در محیطی‌کز فلک طرح حباب انداخته****کشتی ما را تحیر در سراب انداخته با دو عالم شوق بال بسملی آسوده‌ایم****عشق بر چندین تپش از ما نقاب انداخته بر شکست شیشهٔ دلهای ما رحمی نداشت****آنکه در طاق خم آن زلف تاب انداخته تاکجاها بایدم صید خموشی زیستن****در غبار سرمه چشمش دام خواب انداخته نقشی از آیینهٔ کیفیت ما گل نکرد****دفتر ما را خجالت در چه آب انداخته هستی ما را سراغ از جلوه دلدار پرس****این کتان آیینه پیش ماهتاب انداخته غیر شور ما و من بر هم زنی دیگر نداشت****عیش این بزمم نمکها در شراب انداخته گر نباشد حرص عالم بحر مواج غناست****تشنگی ما را به توفان سراب انداخته رخت همت تا نبیند داغ اندوه تری****سایهٔ ما خویش را در آفتاب انداخته ای خیال اندیش مژگان اندکی مژگان بمال****می‌فشارد چشم من رخت در آب انداخته ما و عنقا تا کجا خواهیم بحث شبهه‌کرد****لفظ ما بیحاصلی دور از کتاب انداخته یک نگه‌کم نیست بیدل فرصت عمرشرار****آسمان طرح درنگم در شتاب انداخته غزل شمارهٔ 2609: ای به اوج قدس فرش آستان انداخته

ای به اوج قدس فرش آستان انداخته****سجده در بارت زمین بر آسمان انداخته هرکجا پایی به راهت برده عجز لغزشی****بر سپهر ناز طرح کهکشان انداخته شمع خلوتگاه یکتایی به فانوس خیال****کرده مژگان باز و آتش در جهان انداخته دستگاه حیرتت در چارسوی آگهی****جنس هر آیینه بیرون دکان انداخته ای بسا فطرت‌که در پرواز اوج عزتت****جسته زین نه بیضه بر در آشیان انداخته هرکسی اینجا به رنگی خاک برسرمی‌کند****آبروی فکر در جوی بیان انداخته حیرت بی‌دست و پایان طلب امروز نیست****موج گوهر بحرها را برکران انداخته در بساطی کز هجوم بی‌دماغیهای ناز****یکصدا صد کوه در پای فغان انداخته چون سحر خلقی جنون کرده ست و از خود می‌رو‌د****بر نفس بار دو عالم کاروان انداخته تا کری گیرد ره شور محیط گیرودار****قطره آبی حلقه در گوش شهان انداخته تا نچیند ازگل و خار تعین انفعال****انس بویی در دماغ بیدلان انداخته صنعت عشقست کز آیینه سازیهای شوق****کرده دل را آب و تشویشی در آن انداخته خواب و بیداری که جز بست و گشاد چشم نیست****راه هستی تا عدم شب در میان انداخته چرخ را سرگشتهٔ ذوق طلب فهمیده‌ایم****غافلیم از مقصد خاک عنان انداخته عالم یکتاست اینجا معرفت در کار نیست****خودسریها فهم ما را درگمان انداخته سعی فطرت نارسا و عرصهٔ تحقیق تنگ****درکمان جویید تیر بر نشان انداخته با پری جزغیرت ناموس مینا هیچ نیست****آگهی بر مغز بار استخوان انداخته تا نمی‌سوزیم بیدل پرفشانیها بجاست****مشرب پروانه‌ایم آتش به جان انداخته غزل شمارهٔ 2610: چیست گردون کاینقدر در خلق غوغا ریخته

چیست گردون کاینقدر در خلق غوغا ریخته****سرنگون جامی به خاک تیره صهبا ریخته گرد ما صد بار از صحرای امکان رفته‌اند****تا قضا رنگی برای نام عنقا ریخته آه از این حرص جنون جولان که از سعی امل****خاک دنیا برده و بر فرق عقبا ریخته قطع امید قیامت‌کن که پاس مدعا****در غبار دی هزار امروز و فردا ریخته تا نیفشانی به سر خاک بیابان امید****جمع نتوان کرد آب روی صد جا ریخته زیر دیوار که باید منت راحت کشید****سایهٔ مو هم شبیخون بر سر ما ریخته حسرت تعمیر بنیاد قناعت داشتیم****خاک ما را کرده گِل آب رخ ما ریخته گر مروت مشربی با چین پیشانی مساز****از تُنُک‌رویی دم شمشیر خون ها ریخته از ازل‌گمگشتهٔ آغوش یکتای توام****تا به کی جویم کف خاکی به دریا ریخته تا ز هر عضوم سجود آستانت گل کند****پیکری چون آب می‌خواهم سراپا ریخته تا توانی بیدل از تعظیم دل غافل مباش****شیشه‌گر نقد نفس در جیب عنقا ریخته غزل شمارهٔ 2611: به دست تیغ تو تا خون من حنا بسته

به دست تیغ تو تا خون من حنا بسته****به حیرتم که عجب خویش را بجا بسته چه سان به روی تو مرغ نظر کند پرواز****که حیرت از مژه‌اش رشته‌ها به پا بسته به دل ز شوق وصالت صد آرزو دارم****ولی ادب ره تقریر مدعا بسته فراق بیگنهم‌کشت و نقد داغ خطا****به‌گردن دل خون‌گشته خون‌بها بسته ز جیب ناز خطش سر برون نمی آرد****که عقد عهد به خلوتگهٔ حیا بسته چو شمع تا به فنا هیچ جا نیاسایم****مرا سریست که احرام بوریا بسته تن از بساط حریرم چگونه بندد طرف****که دل به سلسلهٔ نقش بوربا بسته بهار بوسه به پای تو داد و خون گردید****نگه تصور رنگینی حنا بسته به وادی طلب نارسایی عجزیم****که هرکه رفته زخود خویش را به ما بسته کدام نقش که گردون نبست بی‌ستمش****دلی شکسته اگر صورت صدا بسته مگر ز زلف تو دارد طریق بست و گشاد****که بیدل اینهمه مضمون دلگشا بسته غزل شمارهٔ 2612: به تو نقش صحبت ما، چقدر بجا نشسته

به تو نقش صحبت ما، چقدر بجا نشسته****توبه ناز و ما درآتش تو به خواب وما نشسته سرو برگ جرآت دل به ادب چرا نسوزد****که سپند هم به بزمت زتپش جدا نشسته چه قیامت است یارب به جهان بی‌نیازی****که ز غیب تا شهادت همه جا گدا نشسته چه نهان چه آ‌شکارا نبری خیال وحدت****که زدیده تا دل اینجا همه ما سوا نشسته مرو ای نگه به گلشن که به روی هر گل آنجا****ز هجوم چشم شبنم عرق حیا نشسته چو عدو زند دو زانو نخوری فریب عجزش****که به قصد جان تفنگی به سر دو پا نشسته همه امشبت مهیا تو در انتظار فردا****نکنی‌که نقش وهمت ز امل‌کجا نشسته به رهی‌که برق تازان همه نقش پای لنگند****به‌کجا رسیده باشم من بی‌عصا نشسته به هزار خون تپیدم‌که به آبله رسیدم****چقدر بلند چیند سر زیر پا نشسته هوس کلاه شاهی ز سرت برآر بیدل****به چه نازد استخوانی که بر او هما نشسته غزل شمارهٔ 2613: به غبار این بیابان نه نشان پا نشسته

به غبار این بیابان نه نشان پا نشسته****به بساط ناتوانی همه نقش ما نشسته سر راه ناامیدی نه مقام انتظار است****دل بینوا ندانم به چه مدعا نشسته ز هجوم رفتگانم سر و برگ عافیت کو****که صدای پا به گوشم چو هزار پا نشسته به چه دلخوشی نگریم ز چه خرمی نسوزم****که در انجمن چو شمعم ز همه جدا نشسته چو حباب عالمی را هوس کلاه‌داری‌ست****به دماغ پوچ مغزان چقدر هوا نشسته به غرور هستی ای صبح مگذر درین گلستان****که صد آینه به راهت نفس آزما نشسته ره ناله نیست آسان به خیال قطع کردن****که نی از گره درین ره به هزار جا نشسته به سجود آن دو ابرو نه من وتو سر به خاکیم****به عروج آسمان هم مه نو دو تا نشسته گل زخم ناوک او چقدر بهار دارد****که چو حلقه بر در دل همه دلگشا نشسته چو به‌کام نیست دنیا چه زنیم لاف ترکش****نتوان نشاند دامن به غبار نانشسته مکش ای سپهر زحمت به تسلی مزاجم****که به صد تحیر اینجا نگهی ز پا نشسته چه تأملست بیدل پر شوق برفشانیم****که غبارها درین ره به امید ما نشسته غزل شمارهٔ 2614: غبار خط زلعل او به رنگی سر برآورده

غبار خط زلعل او به رنگی سر برآورده****که پنداری پر طوطی سر از شکر برآورده برون آورد چندین نقش دلکش خامهٔ قدرت****به آن رنگی که دارد عارضش کمتر برآورده به یاد شمع رخسارش نگاه حسرت آلودم****به هر مژگان زدن پروانه‌واری پر بر آورده چسان در پرده دارم حسرت طفلی‌که نیرنگش****تامل تا نفس دزدد سرشکم سر بر آورده ندارم بر جهان رنگ دام آرزو چیدن****که پروازم چو بوی‌گل ز بال و پر بر آورده ز تشویش توانایی برون آ کز هلال اینجا****فلک هم استخوان از پهلوی لاغر برآورده چه سازد بوی گل گر نشنوی از سازش آهنگی****ضعیفی آه ما را هر نفس بر در برآورده به وضع فقر قانع بودن اقبال غنا دارد****یتیمی گرد ادبار از دل گوهر برآورده تو هم از ناتوانی فرش سنجابی مهیا کن****چو آتش کز شکست رنگ خود بستر برآورده به سامان غنا می‌نازم از اقبال تنهایی****دل جمعم به رنگ خوشه یک لشکر برآورده به طعن اهل دل معذور باید داشت زاهد را****چه سازد طبع انسانی‌که چرخش خر برآورده چه جای خسّت مردم که گل هم درگلستانها****به صد چاک جگر از کیسه مشتی زر برآورده تغافل را ز امداد کسان برگ قناعت کن****مروت عمرها شد رخت ازین کشور برآورده حباب پوچ هم بیدل تخیل ساغرست اینجا****سر بی مغز ما را صاحب افسر برآورده غزل شمارهٔ 2615: نپنداری همین روز و شب از هم سر برآورده

نپنداری همین روز و شب از هم سر برآورده****جهانی را خیال از جیب یکدیگر برآورده هوس آیینهٔ عشق است اگر کوشش رسا افتد****سحاب از دامن آلوده چشم تر برآورده درین‌گلشن ندارد غنچه تاگل آنقدر فرصت****فلک صد شیشه را در یک نفس ساغر برآورده حلاوت آرزو داری در مشق خموشی زن****گره گردیدن از آغوش نی شکر برآورده به دامن پا کشیدی عیش آزادی غنیمت دان****ازین دریا چه کشتی‌ها که بی‌لنگر برآورده ز رفتارت بساط این چمن رنگینیی دارد****که تا نقش قدم روشن شودگل سربرآورده صدف در بحر هنگام شکر پردازی لعلت****فراهم‌کرده موج خجلت وگوهر برآورده فریب موج سیرابی مخور از چشمهٔ احسان****طمع زین آب خلقی را به خشکی تر برآورده به رنگ خامهٔ تصویر سامان چه نیرنگم****که هر مویم سری از عالم دیگر برآورده ز اوج عالم عنقا مگر یابی سراغ من****که پروازم از این نه آشیان برتر برآورده مگر از بیخودی راه امیدی واکنی ورنه****شعور آب و گل بر روی خلقی در برآورده سپهر مجمری تا گرمی سامان کند بیدل****دلم را کرده داغ حسرت و اخگر برآورده غزل شمارهٔ 2616: غبارم برنمی‌خیزد ازین صحرای خوابیده

غبارم برنمی‌خیزد ازین صحرای خوابیده****اسیرم همچو جولان در طلسم پای خوابیده به غیر از نقش پا جایی ندارد جاده پیمایی****تو هم ته جرعه‌ای بردار ازین مینای خوابیده به یاد شام زلفت هر کجا چشمی به هم سودم****رگ خواب پریشان گشت مژگانهای خوابیده با این قامت قیامت نیست ممکن‌گردن افرازد****به مژگان تو یعنی فتنه‌ای بر پای خوابیده هدایت خلق غافل را بلای دیگر است اینجا****بجز تکلیف بیداری مدان ایذای خوابیده درین وحشتسرا موج گهر هم عبرتی دارد****به پهلو می‌رود عمری زیان فرسای خوابیده به شمع آگهی یک بار نتوان دامن افشاندن****که غفلت نیز چندی گرم دارد جای خوابیده غبارم اوج گیرد تا سر از خجالت برون آرم****چو محمل بی‌سبب پامالم از اعضای خوابیده ز جهل و دانشم فرق دویی صورت نمی‌بندد****به معنی غافل بیدارم و دانای خوابیده ز سعی نارسا مشق ندامت می‌کنم بیدل****عصای ناله شد آخر چوکوهم پای خوابیده غزل شمارهٔ 2617: ندیدم در غبار و دود این صحرای خوابیده

ندیدم در غبار و دود این صحرای خوابیده****بجز خواباندن مژگان ره پیدای خوابیده زمینگیر‌ی چه امکانست باشد مانع جهدم****به رنگ سایه‌ام من هم جهان پیمای خوابیده اگر آسودگی می‌خواهی از طاقت تبرّا کن****طریق عافیت در پیش دارد پای خوابیده جهان بیخودی یکرنگ دارد جهل و دانش را****تفاوت نیست در بنیاد نابینای خوابیده عدم تعطیل جوش هستی مطلق نمی‌گردد****نفس چون نبض بیدار است د‌ر اعضای خوابیده چنان در خود فرو رفتم به یاد چشم مخموری****که جوشد از غبارم ناز مژگانهای خوابیده ز غفلت چند خو‌اهی زندگی را منفعل کردن****که غیر از مرگ رو‌شن نیست جز سیمای خوابیده دل آرام چون بر خاک زد بنیاد هستی را****نفس پامال شد زین صورت دیبای خوابیده نماند از قامت خم‌گشته در ما رنگ امیدی****تنک‌کردیم برگ عیش ازین صحرای خوابیده زحرف و صوت مردم بوی تحقیقی نمی‌آید****به هذیان‌کن قناعت از لب‌گویای خوابیده ز شکر عجز بیدل تا قیامت برنمی‌آیم****به رنگ جاده منزل کرده‌ام در پای خوابیده غزل شمارهٔ 2618: به رشته‌ات اثر وهم مدعاست گره

به رشته‌ات اثر وهم مدعاست گره****تو گر زبند هوس واشوی کجاست گره طلسم وحشتی ای بیخبر چه خود رایی‌ست****که شبنم تو به بال و پر هواست گره ز آرمیدگی دل فریب امن مخور****به هر شراری ازین سنگ شعله‌هاست‌گره ره تردد اقبال‌کیست بگشاید****که از قلمرو ما تا پر هماست‌گره نکرد سعی نفسها علاج کلفت دل****گداخت تار و ز سختی همان بجاست‌گره ادب نفس شمر انتظار جلوهٔ‌کیست****چو شمع بر سر مژگان نگاه ماست‌گره سپند خوبش برآتش زدیم و خاک شدیم****هنوز بر لب ما عرض مدعاست‌گره چو غنچه‌ای‌که شود خشک بر سر شاخی****در آستین امیدم کف دعاست گره چو سبحه تفرقهٔ دل ز بس جنون اثرست****به ساز پیکرم از یکدگر جداست‌گره زکار بسته بلند است قدر راست روان****در آن بساط‌که نی قدکشد عصاست‌گره نفس مسوز به‌کلفت شماری اوهام****به قدر قطره درین بحر عقده‌هاست‌گره چسان به عرض رسد حرف مدعا بیدل****که ناله در نفس ناتوان ماست‌گره غزل شمارهٔ 2619: هزار نغمه به‌ساز شکست ماست‌گره

هزار نغمه به‌ساز شکست ماست‌گره****به موی کاسهٔ چینی دل صداست گره ز موج باز نشد عقدهٔ دل‌گرداب****به‌کار ما همه دم ناخن آزماست گره به‌کوشش ازسرمقصدگذشتن آسان نیست****چو جاده رشتهٔ ما را در انتهاست‌گره ز خبث‌گریه‌ام ای غافلان نفس دزدید****به برشگال دم اسب را رواست گره قناعتم نکشد خجلت زبان طلب****ز فرق تا قدمم یک‌گهر حیاست گره به وادیی‌که پر افشانده است‌کلفت من****زگرد بادیه پیشانی هواست گره چو تار سبحه در این دامگاه حیرانی****فلک به‌کار من افکند هرکجاست گره ز خویش مگذر و کوتاه کن ره اوهام****به تار جادهٔ این دشت نقش پاست گره که غنچه‌گشت که آغوش گل نکرد ایجاد****به صبر کوش که اینجا گره‌گشاست گره تعلق من و ما سهل نشمری بیدل****تاملی که به تار نفس چهاست گره غزل شمارهٔ 2620: زین چمن درکف ندارد غنچهٔ دل جز گره

زین چمن درکف ندارد غنچهٔ دل جز گره****دانهٔ ما را چو گوهر نیست حاصل جز گره از امل محمل‌کش صدکاروان نومیدی‌ام****سبحه درگردن نمی‌بندد حمایل جزگره از تعلق حاصل آزادگان خون‌خوردن است****سروکم آرد به‌بار از پای درگل جزگره از فسون عافیت بر خود در کوشش مبند****رشتهٔ راهت نمی‌بیند ز منزل جزگره از حیا بر روی خود درهای نعمت بسته‌ای****بی‌زبانی نفکند در کار سایل جز گره غافل از تردستی مطرب درین محفل مباش****زخمه جز ناخن ندارد درکف و دل جزگره همتی ای شعله‌خویان کاین سپند بینوا****تحفه‌ای دیگر ندارد نذر محفل جزگره یک دل تنگ است عالم بی‌حصول مدعا****تابود در پرده لیلی نیست محمل جزگره بر اسیران دل از فقر و غنا افسون مخوان****نیست در چشم گهر دریا و ساحل جز گره صاف طبعان بیدل از هستی‌کدورت می‌کشند****از نفس آیینه‌ها را نیست در دل جزگره غزل شمارهٔ 2621: نیست خاموشی به کار شمع محفل جزگره

نیست خاموشی به کار شمع محفل جزگره****داغ شد آهی‌که نپسندید بر دل جز گره از جنون بر خویش راه عافیت هموارکن****وانمی‌سازد تپش از بال بسمل جز گره خامهٔ صدقیم آهنگ صریر ما حق است****بر زبان ما نیابی حرف باطل جز گره بیقرارانیم حرف عافیت از ما مپرس****موج ما را نیست بر لب نام ساحل جزگره چون نفس از عاجزی تار نظر هم نارساست****هیچ نتوان یافتن از دیده تا دل جزگره گر سر ما شد جدا ازتن چه جای شکوه است****وا نکرد از رشتهٔ ما تیغ قاتل جز گره وحشت ما گر مقام الفتی دارد دلت****ناله را در کوچهٔ نی نیست منزل جز گره دل به صد دامن تعلق پای ما پیچیده است****رشته‌ایم و در ره ما نیست حایل جز گره هر چه باشد وضع جمعیت غنیمت گیر و بس****گر شعوری داری از هر رشته نگسل جز گره فرصتی کو تا به ضبط خود نفس گیرد نفس****رشتهٔ کوتاه ما را نیست مشکل جز گره ای خوشا نومیدی تدبیر فتح الباب من****تا شدم ناخن ندارم در مقابل جز گره تا نفس باقیست کلفت بایدم اندوختن****بر ندارد رشتهٔ تسبیح بیدل جز گره غزل شمارهٔ 2622: وهم شهرت بهانه‌ایم همه

وهم شهرت بهانه‌ایم همه****همه ماییم و مانه‌ایم همه من و ما راست ناید از من و ما****ساز او را ترانه‌ایم همه عشق اینجا محیط بیرنگی‌ست****ششجهت در میانه‌ایم همه هر دو عالم غریق اوهام است****قلزم بیکرانه‌ایم همه شیشهٔ ساعت خیال خودیم****خاک بیز زمانه‌ایم همه جهد داریم تا به خویش رسیم****تیر خود را نشانه‌ایم همه چون‌نفس می‌پریم و می‌نالیم****بسکه بی‌آشیانه‌ایم همه برکسی راز ما نشد روشن****آتش بی‌زبانه‌ایم همه قاصد لنگ نیست غیرت شمع****نامه بر سر روانه‌ایم همه مفت‌ما هر چه بشنویم از هم****بی‌تکلف فسانه‌ایم همه سینه‌چاکی‌ست موشکافی نیست****هر چه باشیم شانه‌ایم همه دل خود می‌خوربم تا نفس است****عالم دام و دانه‌ایم همه بیدل از دل برون مقامی نیست****دشت و در تاز خانه‌ایم همه غزل شمارهٔ 2623: برآرد گَرَم آتش دل زبانه

برآرد گَرَم آتش دل زبانه****شودگرد بال سمندر زمانه گشایم‌گر از بیخودی شست آهی****کنم قبهٔ چرخ زنبور خانه به صد لاف وارستگی صید خویشم****نبرده‌ست پروازم از آشیانه چراغ ادبگاه بزم خیالم****نمی‌بالد از آتش من زبانه درین دشت خلقی زخود رفت اما****ندانست سر منزلی هست یا نه فلک نقش نام که خواهد نشاندن****به این خ‌اتم صد نگین در میانه صدف‌وار تا یک گهر اشک داری****ازبن آسیاها مجو آب و دانه دو روزی‌کزین ما و من مست نازی****به خواب عدم گفته باشی فسانه کف پوچ مغزی مکن فکردریا****که هر جا تویی نیست غیر از کرانه قیامت خرو شست بنیاد امکان****ازین ساز نیرنگ انسان ترانه دمیده‌ست از آب منی مشت خاکی****به صد سخت جانی چو سنگ از مثانه محال است پروازت از دام زلفش****اگر جمله تن بال‌گردی چو شانه به پی‌ری‌کشیدیم رنج جوانی****سحر می‌کند گل خمار شبانه اگر گشت باغ است و گر سیر صحرا****روانیم از خود به چندین بها نه غبار جسد چشم بند است بیدل****چو دیوارت افتاد صحراست خانه غزل شمارهٔ 2624: پری می فشان ای تعلق بهانه

پری می فشان ای تعلق بهانه****به دل چون نفس بسته‌ای آشیانه درین عرصه زنهار مفراز گردن****که تیر بلا را نگردی نشانه گر از ساز بسمل اثر برده باشی****تپش نیست در نبض دل بی‌ترانه دل ما و داغی ز سودای عشقت****سر و سجده‌واری از آن آستانه درین‌دشت جولان بی مقصد ما****بجز شوق منزل ندارد بهانه ازین بحر وارستن امکان ندارد****مجوبید بی‌خاک گشتن کرانه مپرسید از انجام و آغاز زلفش****درازست سر رشتهٔ این فسانه بهارست ای میکشان نشئه تازی****جنون دارد از بوی گل تازبانه سرشک نیازم نم عجز سازم****چه سان گردم از خاک کویت روانه دل خسته آنگاه سودای زلفت****بنالم به ناسوری زخم شانه به نومیدی‌ام خاک شد عرض جوهر****چو شمشیر در قبضهٔ موریانه صدایی‌ست پیچیده بر ساز هستی****چه دارد بجز ناله زنجیر خانه فسردیم و از خویش رفتیم بیدل****چو رنگ آتش ما ندارد ترانه غزل شمارهٔ 2625: پرتوت هر جا بپردازدکنار آینه

پرتوت هر جا بپردازدکنار آینه****آفتاب آید به‌گلگشت بهار آینه در هوای شست زلفت خاک بر سرکرده‌اند****ماهیان جوهر اندر چشمه سار آینه بی‌تو چون جوهر نگه در دیده‌ها مژگان شکست****آخر از ما نیزگل‌کرد انتظار آینه دام جوهر نسخهٔ طاووس دارد در بغل****اینقدر رنگ که شد یا رب شکار آینه بیخودی ساغرکش‌کیفیت دیدارکیست****در شکست رنگ می‌بینم بهار آینه هر چه بر معدوم مطلق بندی احسانست و بس****بایدم تا حشر بودن شرمسار آینه تا به تمثالی رسد زین جلوه‌های بی‌ثبات****رفت در تشویش صیقل روزگار آینه زین تماشاها صفای دل به غارت می‌رود****یک تامل آب در چشم از غبار آینه غافل از تیر حوادث چند خواهی زیستن****عکس ایمن نیست اینجا در حصار آینه دهر اگر زین رنگ پردازد بساط چشم تنگ****می‌چکد تمثال چون اشک از فشار آینه بیدل از اندیشهٔ آن جلوهٔ حیرت گداز****می‌رود چون آب از دست اختیار آینه غزل شمارهٔ 2626: بوی وصلی هست در رنگ بهار آینه

بوی وصلی هست در رنگ بهار آینه****می‌گدازم دل که گردم آبیار آینه نیست ممکن حسرت دیدار پنهان داشتن****بر ملا افکند جوهر خار خار آینه کیست تا فهمد زبان بی‌دماغیهای من****نشئهٔ دیدار می‌خو‌اهد غبار آینه غفلت دل پردهٔ ساز تغافلهای اوست****جلوه خوابیده‌ست یکسر در غبار آینه بسکه محو جلوهٔ او گشت سر تا پای من****حیرتم عکس است اگر گردم دچار آینه نور دل خواهی به فکر ظ‌اهر آرایی مباش****جوش زنگار است و بس نقش و نگار آینه عرض جوهر نیست غیر از زحمت روشندلان****موی چشم آرد برون خط بر غبار آینه حسن اگر از شوخی نظاره دارد انفعال****بی‌نگاهی می‌تواند کرد کار آینه شوخی اوضاع امکان حیرت اندر حیرت است****چند باید بودنت آیینه‌دار آینه عرصهٔ جولان آگاهی ندارد گرد غیر****هم به روی خویش می‌تازد سوار آینه در مراد آب و رنگ از ما تحیر می‌خرند****بر کف دست است جنس اعتبار آینه غیر حیرتخانهٔ دل مرکز آرام نیست****چون نفس غافل مباشید از حصار آینه انتظاری نیست بیدل دولت جاوید وصل****حسرتم تا چند پردازد کنار آینه غزل شمارهٔ 2627: زد عرق پیمانه حسنی ساغر اندر آینه

زد عرق پیمانه حسنی ساغر اندر آینه****کرد توفانها بهشت و کوثر اندر آینه جلوهٔ او هرکجا تیغ تغافل آب داد****خون حیرت ریخت جوش جوهر اندر آینه عالم آب است امشب دل بهٔاد نرگسش****شیشه‌ها دارد خیال ساغر اندر آینه دل به نیرنگ خیالی بسته‌ایم و چاره نیست****ما کباب دلبریم و دلبر اندر آینه آنچه از اسباب امکان دیده‌ای وهمست و بس****نیست جز تمثال چیزی دیگر اندر آینه دامن دل گرد کلفت بر نتابد بیش ازین****ای نفس تا چند می‌دزدی سر اندر آینه طبع روشن فارغ است از فکر غفلتهای خلق****نیست ظاهر معنی گوش کر اندر آینه در خیال آباد دل از هر طرف خواهی درآ****ره ندارد نسبت بام و در اندر آینه گرد تمثالم ولی از سرگرانیهای وهم****بایدم کردن چو حیرت لنگر اندر آینه صحبت روشندلان اکسیر اقبال است و بس****آب پیدا می‌کند خاکستر اندر آینه جبهه‌ای داری جدا مپسند از ان نقش قدم****جای این عکس است بیدل خوشتر اندر آینه غزل شمارهٔ 2628: نیست محروم تماشا جوهر اندر آینه

نیست محروم تماشا جوهر اندر آینه****جلوه می‌خواهی نگه می‌پرور اندر آینه دل چو روشن شد هنرها محو حیرت می‌شود****موج جوهر کم زند بال و پر اندر آینه حیف آگاهی که باشد مایل و هم دویی****گر به معنی آشنایی منگر اندر آینه صانع از مصنوع اگر جویی بجز مصنوع نیست****عکس می‌گردد عیان اسکندر اندر آینه بس که پیدایی درین تهمت سرا آلودگی‌ست****دامن تمثال می‌بینم تر اندر آینه رنگ حال نیک و بد می‌بینم اما خامشم****سرمه دارم درگلو چون جوهر اندر آینه هیچ نقشی بر دل آگاه نفروشد ثبات****می‌نماید کوه هم بی‌لنگر اندر آینه دل مصفاکرده را از خودنمایی چاره نیست****بیند اول خویش را روشنگر اندر آینه حسن بیرنگی‌که عالم صورت نیرنگ اوست****عرض تمثال‌که دارد باور اندر آینه کیست دل کز جلوهٔ طاقت‌گدازش جان برد****حسرت اینجا می‌شود خاکستر اندر آینه تا شود روشن‌که بیمار محبت مرده نیست****از نفس باید فکندن بستر اندر آینه بیدل اظهار هنر محرومی دیدار بود****خار راه جلوه‌ها شد جوهر اندر آینه غزل شمارهٔ 2629: ای تماشایت چمن‌پرور به چشم آینه

ای تماشایت چمن‌پرور به چشم آینه****بی توخس می‌پرورد جوهربه چشم آینه تا جدا افتاده است از دولت دیدار تو****می‌زند مشاطه خاکستر به چشم آینه شوق مشتاقان چرا در دیده مژگان نشکند****می‌کشد یاد خطت مسطربه چشم آینه تا شود روشن سواد نسخهٔ حیرانی‌ام****صورت خود را یکی بنگر به چشم آینه گریه پررسواست‌کو بند نقاب حیرتی****تا کنم سودای چشم تر به چشم آینه ازگرانجانی ندارم ره به خلوتگاه دل****می‌شود تمثال من پیکر به چشم آینه چون نگه بی‌مطلب افتد زشتی و خوبی یکی‌ست****سنگ هم کم نیست از گوهر به چشم آینه مست حیرت از خمار وهم امکان فارغ‌ست****انتظار کس مکن باور به چشم آینه دعوی باربک‌بینی تا توانی برد پیش****فرق کرد تمثالم از جوهر به چشم آینه جوهر عبرت مخواه ازکس که ابنای زمان****دیده‌اند احوال یکدیگر به چشم آینه از صفای دل تو هم بیدل سراغ راز گیر****حسن معنی دید اسکندر به چشم آینه غزل شمارهٔ 2630: حیرت حسن که زد نشتر به چشم آینه

حیرت حسن که زد نشتر به چشم آینه****خشک می‌بینم رگ جوهر به چشم آینه چارهٔ مخموری دیدار نتوان یافتن****دیده‌ام خمیازهٔ دیگر به چشم آینه برق حیرت دستگاه جرات نظاره سوخت****تاب روی‌کیست آتشگر به چشم آینه عجز بینش آشیان پرداز چندین جلوه است****بشکن ای نظاره بال و پر به چشم آینه اینقدر گستاخ رویی دور از ساز حیاست****کاش مژگان بشکند جوهر به چشم آینه صافی دل بر نمی‌دارد تمیز نیک و بد****گرد موهومی‌ست خیروشربه چشم آینه عرض حال خویش وقف بی‌تمیزی‌کرده‌ام****داده‌ام رنگ خیالی گر به چشم آینه نقش امکان در بهار حیرتم رنگی نبست****شسته‌ام عمری‌ست این دفتر به چشم آینه گر همه وهم است بیداری طرب مفت خیال****می‌کشد تمثال هم ساغر به چشم آینه گرد عمر رفته هم از عالم دل جسته است****گر نفس پی‌گم‌کند بنگر به چشم آینه رنج بینش بود بیدل هستی موهوم ما****مو شدیم از پیکر لاغر به چشم آینه غزل شمارهٔ 2631: امروزکیست مست تماشای آینه

امروزکیست مست تماشای آینه****کز ناز موج می‌زند اجزای آینه دیوانهٔ جمال تو گر نیست از چه رو****جوهرکشیده سلسله در پای آینه در حسرت بهار خطت گرد می‌کند****جوهر به جای سبزه ز صحرای آینه موقوف جلوهٔ گل شبنم بهار توست****جوش گهر ز موجهٔ دریای آینه از شرم آنکه آب نشد از نظاره‌ات****گرداب خجلت است سراپای آینه شد عمر صرف جلوه‌پرستی ولی چه سود****نگرفت بینوا دل ما جای آینه جز حیرت آنچه هست متاع کدورت است****در عشق بعد از این من و سودای آینه با خوی زشت صحبت روشندلان مخواه****زنگی خجل شود به تماشای آینه حسن و هزار نسخهٔ نیرنگ در بغل****ما و دلی و یک ورق انشای آینه روزی که داد عرض نزاکت میان یار****افتاد مو به دیدهٔ بینای آینه چندان که چشم باز کنی جلوه می‌دهد****اسمی‌ست ششجهت ز مسمای آینه بیدل به هر دلی ندهند آرزوی داغ****اسکندر است باب تمنای آینه غزل شمارهٔ 2632: خلقی‌ست محو خود به تماشای آینه

خلقی‌ست محو خود به تماشای آینه****من نیز داغم از ید بیضای آینه بیچاره دل چه خون که ز هستی نمی‌خورد****تنگ است از نفس همه‌جا، جای آینه در عالمی که حسن ز تمثال ننگ داشت****ما دل گداختیم به سودای آینه تاکی دل از فضولی حرصت الم کشد****زنگار نیستی مکن ایذای آینه آنجا که دل طربکدهٔ عرض نازهاست****خوبان چرا کنند تمنای آینه دل در حضور صافی خود نشئهٔ رساست****حیرت بس است بادهٔ مینای آینه آفاق شور ظاهر و مظهر گرفته است****کو حیرتی که گرم کند جای آینه آنجا که صیقل آینه‌دار تغافلست****پیداست تیره‌روزی اجزای آینه عمری‌ست از امید دلی نقش بسته‌ایم****گر حسن کم نگاه فتد وای آینه الفت سراغ جلوه به جایی نمی‌رسد****حیرت دویده است به پهنای آینه از محو جلوه طاقت رفتار برده‌اند****دستی به سر گرفته کف پای آینه بیدل شویم تا نکشد دامن هوس****خودبینیی که هست در ایمای اینه حرف ی

غزل شمارهٔ 2633: نه با صحرا سری دارم نه باگلزار سودایی

نه با صحرا سری دارم نه باگلزار سودایی****به هر جا می‌روم از خویش می‌بالد تماشایی چه‌گل چیند دماغ آرزو از نشئهٔ تمکین****من و صد بزم مخموری دل ویک غنچه مینایی در اول گام خواهد مفت‌گردون پی سپرگشتن****سجود آستانش از جبینم می‌کشد پایی عنانگیر غبار کس مباد افسون خودداری****وگرنه ساحل ما نیز دارد جوش دریایی تعلق می‌فروشد عشوهٔ مستقبل و ماضی****توگر امروز بیرون آیی از خود نیست فردایی به زندانم مخواه افسردهٔ تکلیف آسودن****غبارم را همان دامن فشانیهاست صحرایی رم هر ذره مهمیزی‌ست بهر وحشی غافل****مرا بیدار سازد هرکه بر راحت زند پایی دل من واشکاف و هرچه می‌خواهی تماشاکن****که عمری شد به نام حیرتی دارم معمایی عبارت شوخی معنیست از فکر دویی بگذر****ندارد محفل ما شیشه غیر از رنگ صهبایی به بیدردی در این محفل چه لازم متهم بودن.****گدازی گریه‌ای اشکی جنونی ناله‌ای وایی درین صحرای نومیدی که می‌خواهد سراغ من****که از هر نقش پایم تا عدم خفته‌ست عنقایی تامل‌های کم‌ظرفی فشرد اجزای من بیدل****دو روزی پیش ازینم قطرگیها بود دریابی غزل شمارهٔ 2634: ای نفس مایه درین عرصه چه پرداخته‌ای

ای نفس مایه درین عرصه چه پرداخته‌ای****نقد فرصت همه رنگست و تو در باخته‌ا‌ی صفحه آتش زده‌ای ناز چراغان چه بلاست****تا به فهم پر طاووس رسی فاخته‌ای کاش از آینه کس گرد سراغت یابد****محمل آرا چو سحر بر نفس ساخته‌ای بیش ازین فتنهٔ هنگامهٔ اضداد مباش****چه شررها که نه با پنبه در انداخته‌ای اینقدر نیست درین عرصه جهاد نفست****قطع کن زحمت تیغی‌که تواش آخته‌ای دهر تاراجگه سیل و بنای تو حیات****ای ستمکش نگهی خانه‌کجا ساخته‌ای عمر در سعی غبار جسد افشاندن رفت****آخر ای روح مقدس ز کجا تاخته‌ای نقش غیر و حرم عشق چه امکان دارد****صورت‌توست در آن پرده‌که نشناخته‌ای گردباد آن همه بر خویش نچیند بیدل****در خور گردش سر، گردنی افراخته‌ای غزل شمارهٔ 2635: این چه طاووسی نازست که اندوخته‌ای‌

این چه طاووسی نازست که اندوخته‌ای ****پای تا سر همه چشمی و به خود دوخته‌ای برق نیرنگ به این جلوه قیامت دارد****شعله در پردهٔ سنگ است و جهان سوخته‌ای رونق چار سوی دهر ز کالای دلست****کو دکانی که تو این آینه نفروخته‌ای صوف و اطلس به نظر تار تحیر دارد****پنبه‌ای چند که بر دلق گدا دوخته‌ای فطرت آب است ز اظهار کمالی که تراست****صنعت شیشه‌گران عرق آموخته‌ای آتش منفعل روز زمینگیر حیاست****لاله گل کرد چراغی که تو افروخته‌ای بیدل اندیشهٔ طور و شجر ایمن چند****آتشی نیست درین جا تو نفس سوخته‌ای غزل شمارهٔ 2636: به غبار عالم جستجو ز چه یاس خسته نشسته‌ای

به غبار عالم جستجو ز چه یاس خسته نشسته‌ای****که به پیش پای تو یکدل است و هزار شیشه شکسته‌ای نبری ز خیال کسان حسد نکنی تخیل ظلم و کد****که ز دستهای دعای بد به‌کمین تیغ دو دسته‌ای سر وبرگ عشرت صد چمن به حضور غنچه نمی‌رسد****تو بهار رونق خلد شو ز همان دلی‌که نخسته‌ای به حضور بارگهٔ ادب ستم است دمزدن از طلب****تک و تازگرد نفس مبر به دری‌که آینه بسته‌ای زگل تعلق این چمن به‌کجاست لالهٔ‌گوش من****چو سحر به دام و قفس متن نفسی و از همه رسته‌ای ز فضولی هوس بقا شده‌ای به عبرتی آشنا****مژه‌گر رسد به خم حیا چو خیال ز آینه جسته‌ای نه قوی است مجمع طاقتت نه حواس رابطه جرأتت****به کف تو وهم ازین چمن گل چیده داری و دسته‌ای نفس از کشاکش مدح و ذم چقدر برآردت از عدم****به تأمل از چه گره خوری که چو رشتهٔ بگسسته‌ای چه بلاست بیدل بی‌خبر که به ناله هرزه شدی سمر****همه راست درد شکست و تو که به بیدلی چه شکسته‌ای غزل شمارهٔ 2637: چون صبح دارم از چمنی رنگ جسته‌ای

چون صبح دارم از چمنی رنگ جسته‌ای****گرد شکسته‌ای به هوا نقش بسته‌ای گل کرده‌ای ز مصرع برجستهٔ نفس****یک سکته در دماغ تامل نشسته‌ای خون می‌خورم ز درد دل و دم نمی‌زنم****ترسم بنالد آبله در پا شکسته‌ای چون من ندارد آینه دار بساط رنگ****شیرازهٔ مژه به تحیر گسسته‌ای نی‌گرد محملی‌ست درین دشت و نی جرس****می‌بالد از هوس دل بیداد خسته‌ای گردون چه جامها که به گردش نداشته‌ست****بر دستگاه شیشهٔ گردن شکسته‌ای آشفتگی به هیات ما می‌خورد قسم****کم بسته روزگار به این رنگ دسته‌ای صیاد پرفشانی اوقات فرصتم****نخجیرهاست هر نفس از خویش رسته‌ای بیدل نمی‌توان همه دم زیر آسمان****سرکوفتن به هاون گم کرده دسته‌ای غزل شمارهٔ 2638: یک تار موگر از سر دنیا گذشته‌ای

یک تار موگر از سر دنیا گذشته‌ای****صد کهکشان ز اوج ثریا گذشته‌ای بار دل‌ست این‌که به خاکت نشانده است****گر بی‌نفس شوی ز مسیحا گذشته‌ای ای هرزه تاز عرصهٔ عبرت ندامتی****چون عمر مفلسان به تمنا گذشته‌ای جمعیت وصول همان ترک جستجوست****منزل دمیده‌ای اگر از پا گذشته‌ای ای قطرهٔ گهر شده نازم به همتت****کز یک گره پل از سر دریا گذشته‌ای در خاک ما غبار دو عالم شکسته‌اند****از هر چه بگذری ز سر ماگذشته‌ای ای جاده‌ات غرور جهان بلند و پست****لغزیده‌ای گر از همه بالا گذشته‌ای اشکی‌ست بر سر مژه بنیاد فرصتت****مغرور آرمیدنی اما گذشته‌ای حرف اقامتت مثل ناخن است و مو****هر جا رسیده باشی از آنجا گذشته‌ای برق نمودت آمدورفت شرار داشت****روشن نشد که آمده‌ای یا گذشته‌ای بیدل دماغ ناز تو پر می‌زند به‌عرش****گویا به بال پشه ز عنقا گذشته‌ای غزل شمارهٔ 2639: کیسه پرداز خیال شادی و غم رفته‌ای

کیسه پرداز خیال شادی و غم رفته‌ای****چون نفس چندانکه می‌آیی فراهم رفته‌ای بیدماغی رخصت آگاهی خویشت نداد****کز چه محفل آمدی و از چه عالم رفته‌ای خواه گردون جلوه‌گر شو خواه دریا موج زن****هر چه باشی تا نهادی چشم برهم رفته‌ای با همه لاف من و ما رو نهفتی در کفن****دعویت بی‌پرده شد آخر که ملزم رفته‌ای ای خیال آواره اکنون جای آرامت کجاست****از بهشت آخر تو هم با صلب آدم رفته‌ای عیش و غم آن به که از تمییز آن‌کس بگذرد****تا بهشت آمد به یادت در جهنم رفته‌ای آمدن فهم نشان تیر آفت بودن است****گر بدانی رفته‌ای در حصن محکم رفته‌ای هیچکس در عرصهٔ وحشت گرو تاز تو نیست****تا عدم از عالم هستی به یکدم رفته‌ای سعی جولان تو یک سیر گریبان بود و بس****چون خط پرگار هر جا رفته‌ای خم رفته‌ای دوستان محمل به دوش اتفاق عبرتند****پیش و پس چون دست بر هم سود‌ه با هم رفته‌ای قطع راه زندگی بیدل نمی‌خواهد تلاش****بی‌قدم زین انجمن چون شمع کم‌کم رفته‌ای غزل شمارهٔ 2640: گر به‌گردون می‌کشی گردن و گر در سجده‌ای

گر به‌گردون می‌کشی گردن و گر در سجده‌ای****از تو تا گل کرده است الله‌اکبر سجده‌ای خم چرا باید شدن باری اگر بر دوش نیست****زندگی دارد بلایی کاین قدر در سجده‌ای هرزه بر خود چیده‌ای ای محو اسباب غرور****یکسر مو گر ز و هم آیی فروتر سجده‌ای همچو اشکم مایل آن آستان اما چه سود****عشق می‌گوید ادب کن جبههٔ تر سجده‌ای بر در دل چون نفس بوسی نشست ای نفس داغ****زحمت این آستانی بسکه لنگر سجده‌ای هر طرف لبیک و ناقوس از تو بیتاب خروش****ای‌گزند کعبه و دیر از چه نشتر سجده‌ای جرات پرواز خاکت را به‌گردون برده‌است****ورنه هرگه می‌کشی سر در ته پر سجده‌ای سرکشی چون شمع شبگیر غروری بیش نیست****می‌رسی تا صبحدم جایی که یکسر سجده‌ای گر خم اندیشه‌ات بیدل گریبانی کند****می‌شود روشن که خود محرابی و در سجده‌ای غزل شمارهٔ 2641: گر همه رفتی چو ماه از چرخ برتر سجده‌ای

گر همه رفتی چو ماه از چرخ برتر سجده‌ای****تا ز پیشانی اثر داری برآن در سجده‌ای بندگی را در عدم هم چاره نتوان یافتن****خاک اگرکشتی همان از پای تا سر سجده‌ای لوح اظهار اینقدر تهمت نقوش عاجزی ست****ای همه معنی به جرم خط مسطر سجده‌ای دام تکلیف نیاز توست هرجا منزلی‌ست****یعنی از دیر و حرم تاکوی دلبر سجده ای تا نگردد جبهه فرش آشیان نیستی****چون نماز غافلان سیلی خور هر سجده‌ای ناله داری سرکشی کن از طلسم خود برآ****ای نمازت ننگ غفلت بر مکرر سجده‌ای خاک‌گردیدی و از وضعت پریشانی نرفت****جمع شو از آب‌گردیدن که ابتر سجده‌ای در ضعیفی رشتهٔ ساز رعونت بیصداست****از رگ‌گردن غباری نیست تا در سجده‌ای اوج عزت زیردست پایهٔ عجز است و بس****سرنوشت جبههٔ نیکان شدی‌گر سجده‌ای بی‌نیازیها جبین می‌مالد اینجا بر زمین****ای ز خود غافل نگاهی تا چه جوهر سجده ای هم ز وضع اشک خود بیدل غبار خویش‌گیر****کزگریبان تا برون آورده‌ای سر سجده‌ای غزل شمارهٔ 2642: ای امل آواره فرصت را چه رسواکرده‌ای

ای امل آواره فرصت را چه رسواکرده‌ای****نوحه‌کن در یاد امروزی‌که فردا کرده‌ای حسن مطلق را مقید تاکجا خواهی شناخت****آه از آن یوسف‌که در چاهش تماشاکرده‌ای غزل شمارهٔ 2643: افسانهٔ وفایی اگر گوش کرده‌ای

افسانهٔ وفایی اگر گوش کرده‌ای****یادم کن آنقدرکه فراموش کرده‌ای لعلت‌خموش و دل‌هوس‌انشای‌صد سئوال****آبم ز شرم چشمهٔ بیجوش کرده‌ای خیمازهٔ خیال تسلی کنار نیست****ای موج اختراع چه آغوش کرده‌ای دل نیست‌گوهری‌که به خاکش توان نهفت****آیینه است آنچه نمدپوش کرده‌ای موی سپید پنبهٔ‌گوش‌کسی مباد****در خواب سیر صبح بناگوش کرده‌ای لغزیده برجهات پریشان نگاهیت****خطی دگر شد آنچه تو مغشوش کرده‌ای جزوهم چون حباب ندانم چه بار داشت****خم گشتنی که آبلهٔ دوش کرده‌ای گر شغل هستی تو همین سعی نیستی است****امروز خواهی آنچه کنی دوش کرده‌ای زین بیش وکم نفس به تخیل شمرده‌گیر****فرداست کاین حساب فراموش کرده‌ای تصویر شمع محرم سوز و گداز نیست****در ساغرت می است که کم نوش کرده‌ای بیدل دلت به نور حضوری نبرد راه****ای بیخبر چراغ که خاموش کرده‌ای غزل شمارهٔ 2644: خشم را آیینه پرداز ترحم کرده‌ای

خشم را آیینه پرداز ترحم کرده‌ای****در نقاب چین پیشانی تبسم کرده‌ای هر سر مویت زبان التفاتی دیگر است****بسکه شوخی در خموشی هم تکلم کرده‌ای تا عرق از چهره‌ات خورشید ریز عبرت‌ست****چرخ را یک دشت نقش پای انجم کرده‌ای عقده‌های غنچهٔ دل بی‌گلاب اشک نیست****می به ساغر کن کزین انگور در خم کرده‌ای گوهر از تسلیم شد ایمن ز موج انقلاب****ساحل جمعیتی گر دست و پا گم کرده‌ای بر حدیث مدعی کافسانهٔ دردسر است****گر تغافل کرده‌ای بر خود ترحم کرده‌ای ای خیالت غرق سودای جهان مختصر****قطره‌ای را برده‌ای جایی‌که قلزم کرده‌ای موج اقبال تو در گرد عدم پر می‌زند****قلزمی اما برون از خود تلاطم کرده‌ای بی‌تکلف گر همین‌ست اعتبارات جهان****کم ز حیوانی اگر تقلید مردم کرده‌ای معرفت کز اصطلاح ما و من جوشیده است****غفلت‌ست اما تو آگاهی توهّم کرده‌ای این زمان عرض کمالت فکر آب و نان بس است****آدمیت داشتی در کار گندم کرده‌ای بحر امکان شوخی موج سرابی بیش نیست****دست از آبش تا نمی‌شویی تیمم کرده‌ای بسته‌ای بیدل اگر بر خود زبان مدعی****عقربی را می‌توانم گفت بی دم کرده‌ای غزل شمارهٔ 2645: به وحشت نگاهی چه خو کرده‌ای

به وحشت نگاهی چه خو کرده‌ای****که خود را به پیش خود او کرده‌ای چو صبح از نفس پر گریبان مدر****که ناموس چاک رفو کرده‌ای یمین و یسار و پس و پیش چیست****تو یکسوبی و چارسو کرده‌ای نه باغیست اینجا نه گل نه بهار****خیالی در آیینه بو کرده‌ای کجا نشئه کو باده ای بیخبر****چو مستان عبث های و هو کرده‌ای عدم از تو مرهون صد قدرت است****بدی هم که کردی نکو کرده‌ای اگر صد سحر از فلک بگذری****همان در نفس جستجو کرده‌ای ننالیده‌ای جز به کنج دلت****اگر نیستان در گلو کرده ای به انداز نخلت کسی پی نبرد****که پر می‌زنی یا نمو کرده‌ای ز هستی ندیدی به غیر از عدم****مگر سر به جیبت فرو کرده‌ای نفس وار مقصود سعی تو چیست****که عمری‌ست بر دل غلو کرده‌ای سخنهای تحقیق پر نازک است****میان گفته و فهم مو کرده‌ای بشو دست و زین خاکدان پاک شو****تیمم بهل گر وضو کرده‌ای جهانی نظر بر رخت دوخته‌ست****تو ای گل به سوی که رو کرده‌ای چوبیدل چه می‌خواهی از هست ونیست****که هیچی و هیچ آرزوکرده‌ای غزل شمارهٔ 2646: دور از بساط وصل تو ماییم و دیده‌ای

دور از بساط وصل تو ماییم و دیده‌ای****چون شمع کشته داغ نگاه رمیده‌ای شد نو بهار و ما نفشاندیم گرد بال****در سایهٔ گلی به نسیم وزیده‌ای ما حسرت انتخاب صباییم از محیط****کنج دلی و یک نفس آرمیده‌ای در حیرتم به راحت منزل چسان رسد****راهی به چشم آبلهٔ پا ندیده‌ای محمل کشان عجز رسا قطع کرده‌اند****صد دشت وره امید، به پای بریده‌ای اشکم نیاز محفل ناز تو می‌کشد****آیینه داری از دل حسرت چکیده‌ای آخر به پاس راز وفا تیغها کشید****چون صبح بر سرم نفس ناکشیده‌ای دارم دلی به صد تپش آهنگی جنون****یک اشک وار تا به چکیدن رسیده‌ای می‌بایدم ز خجلت اعمال زیستن****نومیدتر ز زنگی آیینه دیده‌ای بیدل ز کشتزار تمناست حاصلم****تخم دلی به سعی شکستن دمیده‌ای غزل شمارهٔ 2647: شده عمرها که نشانده‌ام به کمین اشک چکیده‌ای

شده عمرها که نشانده‌ام به کمین اشک چکیده‌ای****دلکی ز نالهٔ بی‌اثر گرهی ز رشته بریده‌ای به‌کجاست آنهمه دسترس که زنم ز طاقت دل نفس****چو حباب می‌کشم از هوس عرقی به دوش خمیده‌ای من برق سیر جنون قدم به‌کدام مرحله تاختم****که چو شمع شد همه عضو من کف پای آبله دیده‌ای ز خمار فطرت نارسا به دو جام شعله فسون برآ****زده شور مستی‌ام این صدا به‌دماغ نشئه رسیده‌ای حذر از فضولی عز و شان که مباد دردم امتحان****هوست ز نقش نگین خورد غم پشت دست‌گزیده‌ای به خیال گوشهٔ عافیت چو غبار هرزه فسرده‌ام****به‌کجاست همت وحشتی که رسم به دامن چیده‌ای ز وداع فرصت پرفشان به کدام ناله دهم نشان****نگر این جریده رقم زنم به خط غبار رمیده‌ای به فنا مگر شود آشکار اثر سجود دوام من****ز حیا به جبهه نهفته‌ام خط بر زمین نکشیده‌ای ز قبول معنی دلنشین نی‌ام آنقدر به اثر قرین****که به گوش من‌کشد آفرین سخن ز کس نشنیده‌ای نه زشور انجمنم خبر نه به شوخی چمنم نظر****مژه‌ای چو چشم گشوده‌ام به غبار رنگ پریده‌ای من بیدل از چمن وفا چو دل شکسته دمیده‌ام****ثمر نهال ندامتی به هزار ناله رسیده‌ای غزل شمارهٔ 2648: ماییم و گرد هستی حرمان دمیده‌ای

ماییم و گرد هستی حرمان دمیده‌ای****چون صبح آشیانهٔ رنگ پریده‌ای در دامن خیال تو دارد غبار ما****بی‌دست و پایی به ثریا رسیده‌ای بر گریه‌ام نظر کن و از حسرتم مپرس****عرض گداز صد نگهست آب دیده‌ای غافل مباد وصل ز فریاد انتظار****چشمی گشوده‌ایم به حرف شنیده‌ای عبرت ز انجم و فلکم عرضه می‌دهد****جوشی به کلک پیکر افعی گزیده‌ای آسودگی سراغ ره عافیت نداشت****دستی زدم چو رنگ به دامان چیده‌ای دارد محبت از دل بی مدعای من****نومیدیی به خون دو عالم تپیده‌ای امروز بی تو ریگ بیابان حسرت‌ست****اشکم که داشت بوی دل آرمیده‌ای بازآ که دارم از نگه واپسین هنوز****ته جرعه‌ای به شیشهٔ رنگ پریده‌ای هر چند خاک من چو سحر باد برده است****دارم هنوز رنگ گریبان دریده‌ای بیدل حضور خاتم ملک جمت بس است****پیشانی شکسته و دوش خمیده‌ای غزل شمارهٔ 2649: کجا خلوت و انجمن دیده‌ای

کجا خلوت و انجمن دیده‌ای****تو شمعی همین سوختن دیده‌ای ز رنگی‌که جز داغش آیینه نیست****چو طاووس خود را چمن دیده‌ای به وهم حسد باختی نور دل****چراغی ندیدی لگن دیده‌ای که صیقل زد آیینهٔ عبرتت****که او بودی امروز و من دیده‌ای جنون بر شعورت نخندد چرا****که گم کرده را یافتن دیده‌ای به عمر تلف کرده حسرت چه سود****زمین بر زمین ریختن دیده‌ای به ترکیب پیری چه دل بستن است****خم طاقهای کهن دیده‌ای زمرگ کسانت چه عبرت چه شرم****چو نباش عرض کفن دیده‌ای اقامت تصورکن و آب شو****گر از خانه بیرون شدن دیده‌ای ز اسباب خاشاک بر دل مچین****اگر زحمت رُفتن دیده‌ای به در زن چو موج از کنار محیط****که رنج سفر در وطن دیده‌ای کسی داغ عبرت مبادا چو شمع****ز رفتن مگو آمدن دیده‌ای سحر خوانده‌ای گرد آشفته را****حیاکن که بر خویشتن دیده‌ای به صبح قیامت مبر دستگاه****چو بیدل نفس را سخن دیده‌ای غزل شمارهٔ 2650: بر اوج بی‌نیازی اگر وارسیده‌ای

بر اوج بی‌نیازی اگر وارسیده‌ای****تا سر به پشت پا نرسد نارسیده‌ای ای نردبان طراز خمستان اعتبار****چون نشئه تا دماغ به صد جا رسیده‌ای این ما و من ترانهٔ هر نارسیده نیست****حرفت ز منزلیست که گویا رسیده‌ای کو منزل و چه جاده خیالی دگر ببند****ای میوهٔ رسیده به خود وارسیده‌ای فهمیدنی‌ست نشو نمای تنزلت****یعنی چو موی سر به ته پا رسیده‌ای واماندنی شد آبلهٔ پای همتت****پنداشتی به اوج ثریا رسیده‌ای در علم مطلق این همه چون و چرا نبود****ای معنی یقین به چه انشا رسیده‌ای داغیم ازین فسون که درین حیرت انجمن****با ما رسیده‌ای تو و تنها رسیده‌ای خلقی به جلوهٔ تو تماشایی خود است****گویا ز سیر آینهٔ ما رسیده ای فکر شکست توبهٔ ما نیست آنقدر****مینا تو هم ز عالم خارا رسیده‌ای هرجا رسی همین عملت حاصلست و بس****امروز فرض کن که به فردا رسیده‌ای ای کاروان واهمهٔ غربت و وطن****زان کشورت که راند که اینجا رسیده‌ای بیدل ز پهلوی چه کمالست دعویت****مضمونکی به خاطر عنقا رسیده‌ای غزل شمارهٔ 2651: داد عجز ما ندهد سعی هیچ مشغله‌ای

داد عجز ما ندهد سعی هیچ مشغله‌ای****دسترنج کس نشود مزد پای آبله‌ای شب خیال آن نگهم گفت نکته‌ها که کنون****صدفغان ادا نکند شکر سرمه‌سا کله ای غوطه در محیط زند تا حباب باده کشد****در شکست ساغر دل خفته است حوصله‌ای محمل ثبات قدم دارد آب و دانه بهم****شمع تا عدم نکند فکر زاد و راحله‌ای نیست ز انقلاب نفس عافیت مسلم کس****در زمین عبرت ما ریشه‌کرد زلزله‌ای نیست امتداد نفس بگذر از تامل و بس****بر وجود ما ز عدم خط کشید فاصله‌ای چرخ تیغ زن بفسان خاک بارکرده دهان****هر طرف نظر فکنی فتنه زاست حامله‌ا‌ی ناقه بی‌صدای جرس نی سراغ پیش و نه پس****می‌رود به‌دوش نفس باد برده قافله‌ای بیدل این کلام متین پیش کس مزن به زمین****دارد آن لب شکرین‌گوهر آفرین صله‌ای غزل شمارهٔ 2652: بی تو دل در سینه‌ام دارد جنون افسانه‌ای

بی تو دل در سینه‌ام دارد جنون افسانه‌ای****ناله‌ام جغدی قیامت کرده در وبرانه‌ای در سراغ فرصت گم‌کرده می‌سوزم نفس****رفته شمع از بزم و بالی می زند پروانه‌ای آتشی برخود زنم چشمی زعبرت واکنم****چون چراغ کشته‌ام محبوس ظلمتخانه‌ای جستجوها خاک شد اما درین صحرا نیافت****آنقدر می‌دان که هویی بالد از دیوانه‌ای درکلید سعی امید گشاد کار نیست****از شکست دل مگر پیدا کنم دندانه‌ای چارهٔ دیگر نمی‌یابم گریبان می‌درم****ناتوانیها چو مو می‌خواهد از من شانه‌ای عالمی دادم به توفان دل بی مدّعا****سوخت خرمنها بهم تا پاک‌کردم دانه‌ای سبحه تا باقی‌ست زاهد در شمار کام باش****ما و خط ساغری و لغزش مستانه‌ای میکشان پیش از سواد چرخ و اختر خوانده‌اند****بر بیاض گردن مینا خط پیمانه‌ای بر دوام صحبت هم چشم نتوان دوختن****آخر ای بی دانشان خویشیم یا بیگانه‌ای دود دل عمریست بیدل می‌دهم پرواز و بس****بر گسستن بسته‌ام زنار آتشخانه‌ای غزل شمارهٔ 2653: ای لعبت تحیر! نور چه آفتابی

ای لعبت تحیر! نور چه آفتابی****تا غافلی جمالی چون بنگری نقابی هنگامهٔ خموشت چندین کتاب دارد****یک حرف و صد بیانی یک شخص و صد خطابی آزادی و تعلق فرصت شمار شوقت****بوی سبک عنانی رنگ گران رکابی آیینهٔ تعین حکم حباب دارد****از یک عرق محیطی وز یک نفس سرابی دل معنی غریبی است چشمی گشا و دریاب****یک نقطه واری اما صد دفتر انتخابی حیرت خیال پیماست عبرت قیامت آراست****اینجا پر و تهی چیست پیمانهٔ حبابی دانش اگر کمال است فهم خودت محال است****دل غرق انفعال است یونان زیر آبی افتاده است حیرت در عالم خیالات****فرش بساط وهمی نی مخملی و خوابی خواهی به عجز و تسلیم خواهی به ناز و مستی****بر هر چه خواهی افزود صفر عدم حسابی تدبیر علم و دانش تمهید نارساییست****سر کو تهی نخواهی این رشته بر نتابی بیدل که داد اینجا آگاهی از تو ما را****ما عالم جنونیم تو مجلس شرابی غزل شمارهٔ 2654: عرق ربز خجالت می‌گدازد سعی بیتابی

عرق ربز خجالت می‌گدازد سعی بیتابی****ندارم مزرع امید اما می‌دهم آبی درین دریا به‌کام آرزو نتوان رسید آسان****مه اینجا بعد سالی می‌کشد ماهی به قلابی خجالت هم ز ابرام طبیعت برنمی‌آید****حیا را کرد غواص عرق مطلوب نایابی گهی فکر تعین‌گاه هستی می‌کنم انشا****سر و کارم به تعبیر است گویا دیده‌ام خوابی خم تسلیم قرب راحت جاوید می‌باشد****به ذوق سجده سر دزدیده‌ام در کنج محرابی قناعت پرور این‌گرد خوانیم از ضعیفیها****غنیمت می‌شمارد رشتهٔ ما خوردن تابی ز فکر خودگریزان رفت خلق نارسا فطرت****بر ناآشنا سیر گریبان بود گردابی تلاش حرص هم سرمایهٔ مقدور می‌خواهد****دماغ ما ز خشکی داغ شد، ای دردسر خوابی برو درکربلا دیگر مپرس از رمز استغنا****شهید ناز او از تیغ می‌خواهد دم آبی نوایی گل نکرد از پردهٔ ساز نفس بیدل****ز هستی بگسلم شاید رسد تاری به مضرابی غزل شمارهٔ 2655: آه که با دلم نبست عهد وفاق الفتی

آه که با دلم نبست عهد وفاق الفتی****چون نفسم به سر شکست گرد هوای غربتی جنس کساد جوهرم نیست قبول هیچکس****خاک خورد مگر ز شرم سجدهٔ هیچ قیمتی داد ز کم بضاعتی آه ز سست همتی****معصیت آتشی نیافت در خور ابر رحمتی چند خراشدم دماغ دود چراغ آرزو****یـأس حصول مدعاست ای دم سرد همتی آفت اعتبار کس ننگ مقلدی مباد****سوخت بنای شمع من‌گریهٔ بی‌ندامتی ریگ روان کجا برد شکوهٔ درد جستجو****از تک هرزه دو ندید آبله هم مروتی دل به گداز غم نساخت دیده ز بی نمی‌گداخت****داد ندامتم نداد یکدو عرق خجالتی با همه امتلای کام نیست ز حرص سیری‌ام****کاش دمی چو بندنی‌لب گزدم حلاوتی همت سعی نیستی تا به کجا رساندم****خاک مرا به چرخ برد یاد بلند قامتی همدم صبح محشرم در تک و پوی جانکنی****تا نفسم به لب رسد می‌گذرد قیامتی راحت بوریای فقرناز هزار جلوه داشت****من به‌گمان خوب بخت پا زده‌ام به دولتی بیدل اگر تو محرمی دم مزن از حدیث عشق****بست زبان علم و فن معنی بی‌عبارتی غزل شمارهٔ 2656: رفتی چو می از ساغر و دیگر ننشستی

رفتی چو می از ساغر و دیگر ننشستی****ای اشک دمی بر مژهٔ تر ننشستی جان سختی حرص اینهمه مقدور که باشد****زد بر کمرت بار دل این در ننشستی نامحرمی عافیتت طرفه جنون داشت****پرواز هم افسرد و ته پر ننشستی ای قطره دماغت نکشد ننگ فسردن****خوشباش که بر مسند گوهر ننشستی چون آتش ازین جاه که خاکست مآلش****گو شعله نبالیدی و اخگر ننشستی ای سایه چنین پهن که چیده‌ست بساطت****آخر تو ز خاک آنهمه برتر ننشستی بر مسند اقبال که جز نام ندارد****چون نقش نگین یکدوعرق ننشتی عالم همه افسانهٔ تکلیف صداع است****آه ازتو درین مجلس اگر بر ننشستی ناراستی از جادهٔ فهمت به در انداخت****بودی خط تحقیق و به مسطر ننشستی گر مفلسی و شهرت جاهیست ضرورت****تشهیر کمی نیست که بر خر ننشستی بیدل همه تن حلقه شدی لیک چه حاصل****در خاک نشستی و بر آن در ننشستی غزل شمارهٔ 2657: در پردهٔ هر رنگ کمین کرده شکستی

در پردهٔ هر رنگ کمین کرده شکستی****داده است قضا کارگه شیشه به مستی بر نقش خیال تو و من بسته شکستی****از هر دو جهان آن طرف آینه بستی عمری‌ست بهار دل فردوس خیال است****گل تخت چمن بارگه غنچه نشستی خجلت‌کش نومیدی‌ام از هستی موهوم****کو آنقدرم رنگ که آرد به شکستی فطرت چقدر گل کند از پیکر خاکی****کردند بلند آتشم از خانهٔ پستی هر چند که اقبال کلاهم به فلک سود****بی‌خاک شدن نقش مرا نیست نشستی کاری دگر است آنچه دلش حاصل جهد است****این مزد مدان وعدهٔ هر آبله دستی از معبد نیرنگ مگویید و مپرسید****ماییم همان سایهٔ خورشید پرستی گل کن به نم جبهه غباری که نداری****درکشو‌ر اوهام چه بندی و چه بستی هشدار که در عرصهٔ همت نتوان یافت****چون سعی گذشتن ز نشان صافی شستی بیدل اثر سعی ندامت اگر این است****آتش به دو عالم فکن از سودن دستی غزل شمارهٔ 2658: عبث ای دشمن تحقیق دل از وسوسه خستی

عبث ای دشمن تحقیق دل از وسوسه خستی****توهمین آینه بودی به چه امید شکستی چه خیال است به قید جسد آزاد نشستن****امل آشفت دماغت تو شدی غره که رستی مثل موج گهر آینه دار است در اینجا****گره دام تو گردید کمندی که گسستی به تماشاگه فرصت نشوی محو فسردن****نفس آیینه غبار ست درین کوچه که هستی نگهی صرف تامل ننمودی چه کند کس****قدح ناز تو لبریز وداع است و تو مستی دل ز انداز تو افسون تغافل نپسندد****به هوس چشمک نازی‌که تو آیینه به دستی چو نفس مغتنم انگار پر افشانی وحشت****که به‌گرد دو جهان آب زدی گر تو نشستی ثمر لمعهٔ تحقیق نشاید مژه بستن****حذر از خیرگی چشم به خورشید پرستی به نگاهی‌ست چو همت اثر اوج و نزولت****همه گر عرش بنایی مژه تا خم زده پستی من اگر با همه کوشش به کناری نرسیدم****تو هم ای موج د‌رین بحر چه بستی، چه شکستی نفسی چند غنیمت شمر از دل نگذشتن****چه‌قدر مرحله طی شد که تو این آبله بستی مژه بیهوده درین بزم گشودم من بیدل****به عدم راند چو شمعم عرق خجلت هستی غزل شمارهٔ 2659: مژه‌واری ز خواب ناز جستی

مژه‌واری ز خواب ناز جستی****دو عالم نرگسستان نقش بستی تغافل مهر گنج کاف و نون بود****تبسم کردی وگوهر شکستی ز آهنگی‌که افسون نفس داشت****عنان صور بر عالم گسستی مگر با آن میان ربطی ندارد****سخن بر معنی نایاب بستی محیط آنگه محاط قطره حرف است****که می‌داند چسان در دل نشستی خودآرایی چه مستور و چه اظهار****خراباتی چه مخموری چه مستی نه اینجا سبحه ره دارد نه زنار****تو دیرستان ناز خود پرستی تحیر چشم بند سحرکاری‌ست****بهار بی‌نشانی گل به دستی دریغا رمز خورشیدت نشد فاش****ابد رفت و همان صبح الستی کسی دیگر چه اندیشد چه فهمد****به آیینی‌که نتوان یافت هستی به معراج خیالات تو بیدل****بلندیهاست سر در جیب پستی غزل شمارهٔ 2660: مژه‌واری ز خواب ناز جستی

مژه‌واری ز خواب ناز جستی****دو عالم نرگسستان نقش بستی تغافل مهرگنج‌کاف و نون بود****تبسم کردی و گوهر شکستی ز آهنگی‌که افسون نفس داشت****عنان صور بر عالم گسستی مگر با آن میان ربطی ندارد****سخن بر معنی نایاب بستی محیط آنگه محاط قطره حرف است****که می‌داند چسان در دل نشستی خودآرایی چه مستور و چه اظهار****خراباتی چه مخموری چه مستی غزل شمارهٔ 2661: نه اینجا سبحه ره دارد نه زنار

نه اینجا سبحه ره دارد نه زنار****تو دیرستان ناز خود پرستی تحیر چشم بند سحرکاری‌ست****بهار بی‌نشانی گل به دستی دربغا رمز خورشیدت نشد فاش****ابد رفت و همان صبح الستی کسی دیگر چه اندیشد چه فهمد****به آیینی‌که نتوان یافت هستی به معراج خیالات تو بیدل****بلندیهاست سر در جیب پستی غزل شمارهٔ 2662: چه می‌شدگر نمی‌زد اینقدر رنج نفس هستی

چه می‌شدگر نمی‌زد اینقدر رنج نفس هستی****مرا رسوای عالم کرد این شهرت هوس هستی شرار جسته از سنگ انفعالش چشم می‌پوشد****به این هستی‌که من دارم نمی‌خواهد نفس هستی گر اقبال هوس را عزتی می‌بود در عالم****قضا از شرم کم می‌بست بر مور و مگس هستی هوای عافیت صحرای مانوس عدم دارد****نمی‌سازد عزیزان، با مزاج هیچکس هستی غریب است ازگرفتاران، غم تن پروری خوردن****حذر زبن دانه و آبی‌که دارد در قفس هستی تو بر جمعیت اسباب مغروری و زبن غافل****که آخر می‌برد در آتشت زین خار و خس هستی خروش الرحیلی بشنو و از جستجو بگذر****سراغ‌کاروان دارد در آواز جرس هستی نبودی آمدی و می‌روی جایی که معدومی****زمانی شرم باید داشتن زین پیش و پس هستی مزاری راکه می‌بینم دل از شوق آب می‌گردد****خوشا جمعیت جاوبد و ذوق بی‌نفس هستی تظلم در عدم بهر چه می‌برد آدمی بیدل****درین حرمان سرا می‌داشت گر فریادرس هستی غزل شمارهٔ 2663: یاد باد آن کز تبسم فیض عامی داشتی

یاد باد آن کز تبسم فیض عامی داشتی****در خطاب غیر هم با من پیامی داشتی یاد باد آن ساز شفقتها که بی ناموس غیر****در بساط تیره روزان عیش شامی داشتی یاد باد ای حسرت بنهاده پا از دل برون****چون نگه در چشم حیران هم مقامی داشتی گاهگاهی با وجود بی‌نیازیهای ناز****خدمتی ارشاد می‌کردی غلامی داشتی آمد آمد خاک مشتاقان به‌گردون می‌رساند****یک دوگام آنسوی تمکین طرفه‌کامی داشتی کردی از اهل وفا یکباره قطع التفات****در تغافل سخت تیغ بی‌نیامی داشتی اینقدر خلوت پرست کنج ابرویت که کرد****چون نگاه بی‌نیازان سیر بامی داشتی ما همان خاکیم اکنون انفعال از ما چرا****پیش زپن هم با همه تمکین خرامی داشتی سوخت دل در انتظار گرد سر گردیدنی****آخر ای بدمست گاهی دور جامی داشتی تیغ هم بربیدل ما مد احسان بود وبس****گر به حکم ناز میل انتقامی داشتی غزل شمارهٔ 2664: به ذوق عافیت ای ناله تا کی در جگر پیچی

به ذوق عافیت ای ناله تا کی در جگر پیچی****چه باشد یک نفس خون گردی و بر چشم تر پیچی به جیب زندگی‌تهمت شمرنقد بقا بستن****مگر درکاغذ آتش زده مشتی شرر پیچی ندارد صرفه عرض دستگاه رنگ و بو گل را****بساطی را که بر هم چیده‌ای آن به که در پیچی خیال هرزه‌گردی اینقدر آواره‌ات دارد****به جایی می‌رسی زین ره سر مویی اگر پیچی گریبان تأمل وسعت آبادی دگر دارد****به خود می‌پیچ اگر می‌خواهی از آفاق سرپیچی حریف آن میان نتوان شد از باریک‌بینیها****مگر از زلف مشکین تار مویی درکمر پیچی تغافل چند خون سازد دل حسرت نگاهان را****تبسم زیر لب چون موج تا کی در گهر پیچی سواد مدعای نسخهٔ هستی شود روشن****اگر بر هم نهی چشمی و طومار نظر پیچی اگر فقر از تو می‌نالد و گر جاه از تو می‌بالد****نه‌ای آتش چرا بیهوده بر هر خشک و تر پیچی حجاب جوهر آزاد توست اسباب آزادی****همه پروازی اما گر بساط بال و پر پیچی نفس در سینه تا دزدیده‌ای اندیشه می‌تازد****عنانها دارد از خود رفتنت مشکل که در پیچی خیالات جهان آخر ز سر واکردنی دارد****ازین ساز هوس بر هر چه پیچی مختصر پیچی جنونهای امل غیر از دماغت کیست بردارد****چو موگردد رسا ناچار می‌باید به سر پیچی گر آزادی به لذتهای دنیا خو مکن بیدل****مبادا همچو طوطی بر پر و بالت شکر پیچی غزل شمارهٔ 2665: گر ازگوهر کمر سازی وگر دستار زرپیچی

گر ازگوهر کمر سازی وگر دستار زرپیچی****دمی بی‌کشمکش‌گردی‌که زیر خاک سرپیچی نفس خون‌گشت و تسکین حبابی هم نشد حاصل****چو گرداب اینقدر تا چند در فکر گهر پیچی ز حیرت پای درگل مانده‌ای تحریک مژگانی****نگاه بی‌نیازی تا به‌کی در چشم تر پیچی به خط عنبرین در هاله‌گیری ماه تابان را****ز گیسو سنبل شاداب برگلبرگ تر پیچی ز تدبیر دگر آرایش نازت نمی‌آید****به‌گردد نازکی‌گرد میانت تا کمر پیچی کمند اینجا رسایی درخور سامان چین دارد****جهان صید خیال توست برخود هر قدر پیچی برو زاهد نداری مغز بر اسرار پیچیدن****تو محو ظاهری عمامه می‌باید به سر پیچی به پرواز هوس تا کی نفس می‌سوزی ای غافل****کمند ناله‌ای جهدی که بر صید اثر پیچی تماشا زین دو نیرنگ هوس بیرون نمی‌باشد****نگه‌گر نیست باید چون شنیدن بر خبر پیچی بجز رزق مقدر نیست ممکن حاصل کامت ***اگرچون عنکبوتان رشته برصد بام ودرپیچی غرورعجز دنیا حکم شاخ آهوان دارد****تو هم چندانکه برخود بیش بالی بیشترپیچی بسی پیچید بیدل ناله‌ات بر دامن شبها****کنون وقت است اگر این رشته درپای سحر پیچی غزل شمارهٔ 2666: جهدکن تا نروی بر اثر نیک و بدی

جهدکن تا نروی بر اثر نیک و بدی****که خضر نیز درین بادیه دام است وددی تاگلستان تو در سبزهٔ خط گشت نهان****دیده‌ای نیست که چون لاله ندارد رمدی داغها در دل خون گشته مهیا دارم****کرده‌ام نذروفای تو پر ازگل سبدی جان چه باشدکه توان نذر توام اندیشید****اینقدر تحفه نیرزد به قبولی و ردی عافیت دوستی و پرورش هوش خطاست****نیست درمحفل تحقیق چو می با خردی ناصحا از دمت افسرد چراغ دل ما****کاش از توبه کند مرگ کنار لحدی جوهری لازم تیغست چه پیدا چه نهان****ابروی ظلم تهی نیست ز چین جسدی رونق جاه‌گر از اطلس و دیبا باشد****صیقل آینهٔ ماست غبار نمدی همره قافلهٔ اشک تو هم راهی باش****که به از لغزش پا نیست به مقصد بلدی همه جا داغ‌گدایی نتوان شد بیدل****خجلم بیشتر از هرکه ندارم مددی غزل شمارهٔ 2667: کیستم من نفس سوختهٔ منجمدی

کیستم من نفس سوختهٔ منجمدی****دل خون گشته و گل کرده غبار جسدی نقش تصویر خیالی ز اثر نومیدم****دعوی‌ام شوخی و مستی و ندارم سندی وصل جستم دو جهان جلوه دچارم کردند****چه صنمها که ندیدم به سراغ صمدی هر چه موقوف بیان‌ست شماری دارد****از احد هم نتوان یافت بغیر از عددی جز خموشی که کس انگشت به حرفش ننهد****سخنی کو که ندارد ز زبان دست ردی غنچهٔ سر گره وهم تعلق تا چند****ای نسیم دم شمشیر شهادت مددی عرض هستی‌ست گزندی که علاجش عدم‌ست****نیست امروز به خود بینی ما چشم بدی موج را عقد گهر کرد به خود پیچیدن****می‌شود ضبط نفس رشتهٔ عمر ابدی مژدهٔ عافیتی یافتم از کلفت دهر****موی چشم آینه را گشت حضور نمدی هر کجا بیدل از این باغ نهال‌ست بلند****در هوای قد او ناله کشیده‌ست قدی غزل شمارهٔ 2668: چه دارم در نفس جز شور عمر رفته از یادی

چه دارم در نفس جز شور عمر رفته از یادی****غباری را فراهم کرده‌ام در دامن بادی به خاک افتاده‌ام اما غرور شعله خویان را****کفی خاکسترم از آرمیدن می‌دهد یادی مباش ای مژدهٔ وصل از علاج گریه‌ام غافل****هنوز این شعله خو دیوانه می ارزد به ارشادی زکوه و دشت عشق آگه نی‌ام لیک اینقدر دانم****که خاکی خورد مجنونی و کوهی کند فرهادی طرب رخت شکفتن بسته است از گلشن امکان****مگر زخمی ببالد تا به عرض آید دل شادی هوس دام خیالی چند در گرد نفس دارد****درین صحرا همه صیدیم و پیدا نیست صیادی تو هر رنگی که خواهی حیرت دل نقش می‌بندد****ندارد کارگاه وضع چون آیینه بهزادی نباشد گر حضور جلوهٔ بالا بلندانت****به رنگ سایه واکش ساعتی در پای شمشادی به یاد جلوهٔ او حیرت ما را غنیمت دان****صفای شیشه هم نقشیست از بال پریزادی خطا از هرکه سر زد چون جبین من در عرق رفتم****ندارد عالم ناموس چون من خجلت آبادی توهم چون شمع محمل‌کش به سامان جگر خوردن****درین ره هر کسی از پهلوی خود می‌کشد زادی نمی‌دانم چه گم کردم درین صحرا من بیدل****دلی می‌گویم و دارم به چندین نوحه فریادی غزل شمارهٔ 2669: که‌ام من شخص نومیدی سرشتی عبرت ایجادی

که‌ام من شخص نومیدی سرشتی عبرت ایجادی****به صحرا گرد مجنونی به کوه آواز فرهادی به سر دارم هوای ترک شوخی فتنه بنیادی****که تیغش شاخ گلریزست و تیرش سرو آزادی زمینگیر سجود حیرتم ای چرح نپسندی****که گیرد بعد مردن هم غبارم دامن بادی دل صید آب شد در حسرت شوق گرفتاری****رسد یارب به گوش حلقهٔ دام تو فریادی حریفان جام افسون تغافل چند پیمودن****بهار است از فراموشان رنگ رفته هم یادی گرفتاری بقدر رنگ بر ما دام می‌چیند****ندارد غیر نقش بال و پر طاووس صیادی به صد دام آرمیدم دامن از چندین قفس چیدم****ندیدم جز به بال نیستی پرواز آزادی دماغ شعله از خار و خس افسرده می‌بالد****غرور سرکشان را بی‌ضعیفان نیست امدادی به یک طرز تغافل هر دو عالم را محرف زن****ندارد قطع الفت احتیاج تیغ جلادی بنای اعتبار ما به حرفی می‌خورد بر هم****به چندین رنگ می‌گردد بهار از سیلی بادی ز سعی جان‌کنیهایم مباش ای همنشین غافل****که از هر نالهٔ من تیشه دزدیده‌ست فرهادی جدا زان بزم نتوان کرد منع ناله‌ام بیدل****چو موج افتد به ساحل می‌کند ناچار فریادی غزل شمارهٔ 2670: گر درین قحط سرایت نکند نان مددی

گر درین قحط سرایت نکند نان مددی****نه جسد رنگ نموگیرد و نی جان مددی سرسری نگذری ای بیخبر از عقدهٔ دل****گر ز ناخن نشود کار به دندان مددی ای غنی تا اثر انجم و افلاک بجاست****کس نمی‌خواهد از اقبال تو چندان مددی در قناعت همه اسباب به زیر قدم است****مور این دشت نخواهد ز سلپمان مددی اینقدر باز نگردد در تشویش سوال****ازکریمان نرسد گر به گدایان مددی صحبت بیخردان آفت روحانی بود****آه اگر نوح نمی‌دید ز توفان مددی حیف از آن بیخبری چندکه با قدرت جاه****خاک گشتند و نکردند به یاران مددی فصل بیحاصلی اشک تریها دارد****سنگ شد ابر اگر کرد به نیسان مددی اشک بی‌رونقی بخت سیه نپسندید****داشت این شام هم از فیض چراغان مددی گل این باغ جنون حوصله‌ای می‌خواهد****بیدل از چاک ضرور است به دامان مددی غزل شمارهٔ 2671: نه نفس تربیتم کرد و نه دامان مددی

نه نفس تربیتم کرد و نه دامان مددی****آتشم خاک شد ای سوخته جانان مددی شوق دیدارم و یک جلوه ندارم طاقت****مگر آیینه کند بر من حیران مددی آرزو می‌کشدم بر در ابرام طلب****کو حیا تاکند از وضع پشیمان مددی یاد چشم تو ز آوارگیم غافل نیست****گرد این دشتم و دارم ز غزالان مددی بسملم گرم طواف چمن عافیتی است****ای تپیدن به تغافل نزنی هان مددی راحت از قافلهٔ هوش برون تاخته است****ای جنون تا شودم بار دل آسان مددی کیست بار تپش از دوش هوس بردارد****بی‌عصایی نکند گر به ضعیفان مددی با همه ظلم رها نیست‌کس ازمنت چرخ****آه از آن روز که می‌کرد به احسان مددی حیله جوی نم اشکیم درین وادی خشک****کاش از آبله بخشند به مژگان مددی بیدل از غنچه‌گرفتم سبق زانوی فکر****بود کوتاهی دامن به گریبان مددی غزل شمارهٔ 2672: خوش آن ساعت که چون تمثال از آیینهٔ فردی

خوش آن ساعت که چون تمثال از آیینهٔ فردی****تو آری سر برون از جیب ناز و من کنم گردی ز رنگ ناتوانی عذر خواهد سیر این باغم****به دستنبویی خجلت ندارم جز گل زردی اگر گردی کند خاک ته پا پشت پا بوسد****بر احباب ازین بیشم نمی‌باشد ره آوردی عقوبت از کمین معصیت غافل نمی‌باشد****شب من تیره‌تر شد آخر از تشویش شبگردی جهان یکسر قمار آرزوی پوچ می‌بازد****بجز دست پشیمانی که دارد برد و آوردی مروت سخت دور است از مزاج بیحس ظالم****ز زخم کس نمی‌گردد دچار نیشتر دردی به این سامان که گردون نشئهٔ وارستگی دارد****بلند افتا‌ده باشد دامن برچیدهٔ مردی اسیر فقرم اما راحت بی‌درد سر دارم****به ملک تیره روزی نیست چون من سایه پرورد‌ی به ذوق کوثر و الوان نعمت خون مخور بیدل****بهشت آن بس که یابی نان گرم و آبک سردی غزل شمارهٔ 2673: غبارم می‌کشد محمل به دوش نالهٔ دردی

غبارم می‌کشد محمل به دوش نالهٔ دردی****که از وحشت نگیرد دامن اندیشه‌اش گردی به توفان تماشای که از خود رفته‌ام یارب ****که‌گردم می‌دهد یاد از نگاه جلوه پروردی خرد را در مقام هوش تسلیم جنون کردم****به حال خوبش هم باز آمدن دارد ره مردی تماشای سواد عافیت برده‌ست از خویشم****مگر مژگان بهم آردکسی تا من کنم گردی درین غفلت‌سرا از یاس بردم فیض آگاهی****گلاب افشاند همچون صبح بر رویم دم سردی جرس آتش زنم دود سپندی پرفشان سازم****به دوشم تا به‌کی محمل‌کشد فریاد بیدردی چسان با صفحهٔ افلاک سازد نقش آزادم****غبارم دامن مژگان نگیرد چون نگه فردی شبستان جسد پاس از دل بیدار می‌خواهد****جهانی خفته است اینجا و پیدا نیست شبگردی بجستیم آخر از قید طلسم نارساییها****شکست بال قدرت‌گشت بر ما چنح مردی ز بس چون شمع بیدل با شکست رنگ درجوشم****ز هر عضوم توان‌کرد انتخاب چهرهٔ زردی غزل شمارهٔ 2674: نیاز جلوه دارم حیرت آیینه پروردی

نیاز جلوه دارم حیرت آیینه پروردی****ز دیوان نگاه امشب برون آورده‌ام فردی به روی چهرهٔ امکان من آن رنگ سبکبالم****که هر کس می‌رود از خویش می‌خیزد ز من گردی به بال هر نفس پرواز از خود رفتنی دارم****به رنگ اضطراب ناله‌ام توفانی دردی بیا زاهد طریق صلح‌کل هم عالمی دارد****تو و تسبیح ما و می کشی هر کاری و مردی ز نیرنگ تغافل برده است آن چشم فتانم****به بازی نیز نتوان یافتن در طاسم آوردی ز خود رفتن به یادت ریشه در موج گهر دارد****به این تمکین نمی‌باشد خرام نازپروردی به جیب بیخودی دارم سراغ شعله جولانی****چو اخگر در شکست رنگ ییدا کرده‌ام گردی خمار عافیت نتوان شکست از نشئهٔ صهبا****گرفتم چون خزان در خون گرفتم چهرهٔ زردی ز بس جوش مخنث می‌زند این عرصهٔ عبرت****زنان ریشی برون آرند تا پیدا شود مردی تپیدم آنقدر کز دل فسردن محو شد بیدل****به سعی کوفتنها گرم کردم آهن سردی غزل شمارهٔ 2675: عبث چون چشم قربانی وبال مرد و زن بردی

عبث چون چشم قربانی وبال مرد و زن بردی****ورق‌گرداندی و روی سیاهی درکفن بردی به نور دل دو گامی هم درین وادی نپیمودی****چراغی داشتی چون تیره شد از انجمن بردی حریفان را چراغ راه مقصد دستهٔ گل شد****تو داغ لاله‌ای با نیل سوسن زین چمن بردی صدایی پرفشان چون سایه اکنون زیرکوه آمد****که بر دوش سبکروحی گرانیهای تن بردی سیهکاری نمی‌بایست زاد آخرت کردن****ازین غربت سرا رفتی و آتش در وطن بردی طواف دار عقبایت کنون معلوم خواهد شد****که از فریاد مظلومان برای خود رسن بردی حق اندیشیدی و باطل برآمد سعی مجهولت****به‌امید آبروها ریختی خون ریختن بردی تحیر خنده دارد بر شعور غفلت آهنگت****که دل عود ترنم بود و بهر سوختن بردی به‌خواب امن می‌ترسم سیاهیها کند زیرت****کزین آتشکده دودی عجب با خویشتن بردی وفا درکسب اعمال اینقدر تغییر هم دارد****محبت بودی ای بیداد خصمیها به تن بردی به نفرین جهانی باخت‌گردون نقد عمرت را****از این بازیچه افسوسی اگر بردی ز من بردی به هر رنگ از من و ما درس عبرت بردنی دارد****زخلق آن جنس معنیها زبیدل این سخن بردی غزل شمارهٔ 2676: اگر با پای سروی سعی آهم رهبری کردی

اگر با پای سروی سعی آهم رهبری کردی****کف خاکسترم با بال قمری همسری کردی ندادم عرض هستی ورنه با این ناتوانیها****به رنگ رشتهٔ شمعم نفس هم اژدری کردی نشد اول چراغ عافیت در دیده‌ام روشن****که پیش از دود کردن آتشم خاکستری کردی دلی دارم که گر آیینه دیدی حیرت کارش****همان جوهر عرق از خجلت بی‌جوهری کردی نبردم رنج تزویری که زاهد از فسون او****به هر گوسالگی خود را خیال سامری کردی به بی دردی فسرد و یک نفس آدم نشد زاهد****چه بودی از هوس هم این هیولا پیکری کردی خوشا ملک فنا و دولت جاوید بیقدری****که آنجا نقش پا هم بر سر ما افسری‌کردی اگر چون شانه حرفی از فسون زلف دانستی****دل صد چاک ما هم دست در بال پری کردی چو قمری چشم اگر می‌دوختم بر سرو آزادش****به گردن گردش رنگ تحیر چنبری کردی نگاه او گر افکندی سپند ناز در آتش****به حیرت ماندن چشم غزالان مجمری کردی زگرد جلوهٔ خود خاک بر سر ریختی بیدل****اگر نظارهٔ رفتار او کبک دری کردی غزل شمارهٔ 2677: خیالت هر کجا تمهید راحت‌پروری کردی

خیالت هر کجا تمهید راحت‌پروری کردی****به خواب بیخودی بوی بهارم بستری کردی نفس چون ناله بر باد تپیدن داد اجزایم****به توفان خیالت گرنه حیرت لنگری کردی به پاس راز الفت شکر بیدردیست کار من****اگر دل آب می‌گردید مژگان هم تری کردی به این نازک مزاجی حیرتم آسوده می‌دارد****و گرنه جنبش مژگان به چشمم نشتری کردی شدی یاقوت اگر آیینه‌دار رنگ اشک من****رگ خونی نمایان از نگاه جوهری کردی درین گلشن که از افلاس نامی دارد آزادی****چه کردی سرو مسکین گر وداع بی‌بری کردی به بخت تیره ممنون تغافلهای گردونم****زدی آیینه‌ام بر سنگ اگر روشنگری کردی نبود از حق شناسیهای الفت آنقدر مشکل****که چون قمری پر پروانه را خاکستری کردی به تیغ وهم اگر می‌کرد عشق اثبات آگاهی****شکست شیشه هم سر درگریبان پری کردی جنون چون شمع در رنگ بنای من نزد آتش****که تا نقش قدم گشتن سرا پایم سری کردی ازین بی ماحصل افسانه‌های دردسر بیدل ***کسی گوشی اگر می‌داشت بایستی کری کردی غزل شمارهٔ 2678: برخود مشکن تا همه تن رنگ نگردی

برخود مشکن تا همه تن رنگ نگردی****ای شیشه نجوشیده عبث سنگ نگردی دور است تلاشت ز ره کعبهٔ تحقیق****ترسم‌که به گرد قدم لنگ نگردی تا راه سلامت سپری ضبط نفس کن****قانون تو سازست گر آهنگ نگردی چون خاک هواگیر درین عرصه محالست****کز خود روی و صاحب اورنگ نگردی در آینهٔ شوخی این جلوه شکستی است****بر روی جهان بیهده چون رنگ نگردی پیداست خراشی که ز نقش است نگین را****از نام جراحتکدهٔ ننگ نگردی این جلوه نیرزد به غبار مژه بستن****آیینه مشو تا قفس زنگ نگردی در عالم اضداد چه اندیشهٔ صلحست****با خود نتوان ساخت اگر جنگ نگردی صیاد کمینگاه امل قامت پیریست****هشدار که چون حلقه شوی چنگ نگردی بیگانگی وضع جهان حوصله خواه است****از خویش برون آی اگر تنگ نگردی آیینهٔ نازت همه دم جلوه بهارست****ای رنگ نگردانده تو بیرنگ نگردی بیدل به ادای مژه کجدار و مریزی****پر شیفتهٔ محفل نیرنگ نگردی غزل شمارهٔ 2679: که کشید دامن فطرتت که به سیر ما و من آمدی

که کشید دامن فطرتت که به سیر ما و من آمدی****تو بهار عالم دیگری ز کجا به این چمن آمدی سحر حدیقهٔ آگهی ستم است جیب درون درد****چه هوا بپرورد آتشت که برون پیرهن آمدی هوس تعلق صورتت ز چه ره فتاده ضرورتت****برمیدی آنهمه از صمد که به ملک برهمن آمدی ز عدم جدا نفتاده‌ای قدم دگر نگشاده‌ای****نگر آنکه پیش خیال خود به خیال آمدن آمدی نه سفر بهار طراز شد، نه قدم جنون تک و تاز شد****به خودت همین مژه باز شد که به غربت از وطن آمدی نه لبت به زمزمه چنگ زد، نه نفس در دل تنگ****عدم آبگینه به سنگ زد که تو قابل سخن آمدی چقدر تجرد معنی‌ات به در تصنع لفظ زد****که چو تار سبحه ز یک زبان به طواف صد دهن آمدی چه شد اطلس فلکی قبا که درآید آن ملکی ردا****که تو در زیانکدهٔ فنا پی یک دو گز کفن آمدی ز خروش عبرت مرد و زن پر یأس می‌زند این سخن****که چو شمع در بر انجمن ز چه بهر سوختن امدی ز مزاج سایهٔ آفتاب اثر دوِیی نشکافتم****من اگر نه جای تو داشتم تو چه سان به جای من آمدی به هوس چو بیدل بیخبر در اعتبار جهان مزن****چه بلاست ذوق گهر شدن که چو موج خود شکن آمدی غزل شمارهٔ 2680: توبا این پنجهٔ نازک چه لازم رنگها بندی

توبا این پنجهٔ نازک چه لازم رنگها بندی****بپوشی بهله و بر بهله می‌باید حنا بندی سراپایت چوگل غیر از شکفتن بر نمی‌دارد****تبسم زیر لب دزدی کز او بند قبا بندی غبارم تا کند یاد خرامت رنگ می‌بازم****که می‌ترسم قیامت بر من بی‌دست و پا بندی درین محفل چه دارد سعیت از آیینه پردازی****جز این کز تهمت تمثال خجلت بر صفا بندی به شوخی حق مضمون ادب نتوان ادا کردن****عرق‌کن نقطهٔ نظمی که در وصف حنا بندی شرارکاغذ ما رنگ تصویری دگر دارد****به لوح امتیاز آتش زنی تا نقش ما بندی درین صحرا عنان سیل بی پروا که می‌گیرد****سر تسلیم افتد پیش تا راه قضا بندی به عرض نارساییها چه طاقت چنگ این بزمم****خمیدن می‌کشم هر چند بر دوشم صدا بندی به این طالع چه امکانست یابم بار اقبالی****مگر از استخوانم نامه بر بال هما بندی به‌گردونت نخواهد برد سعی پوچ بالیدن****چو نی چند از سبکمغزی کمرها بر هوا بندی دل از ساز تعلق عاقبت بر کندنی دارد****گشاد آسان شود گر اندکی این عقده وا بندی وفا سررشتهٔ تسخیر می‌خواهد رسا بیدل****به آیینی‌که هرکس راگرفتی دست پا بندی غزل شمارهٔ 2681: درین محفل‌که پیدا نیست رنگ حسن مقصودی

درین محفل‌که پیدا نیست رنگ حسن مقصودی****چراغ حسرت آلود نگاهم می‌کند دودی چو آن شمعی که از فانوس تابد پرتو آهش****درون بیضه‌ام پیداست بال شعله فرسودی خروش بینوایی‌های من یارب که می‌فهمد****چو مژگانم ز سر تا پا زبان سرمه‌آلودی طریق بندگی ناز فضولی برنمی‌دارد****تو از وضع رضا مگذر چه مقبولی چه مردودی عدم ایمای اسرارت وجود اظهار آثارت****ز نیرنگ تو خالی نیست معدومی و موجودی به یک مژگان زدن آیینه بی‌تمثال می‌گردد****به حیرت ساز رنگ خودنمایی می‌برد زودی به تیغ آبرو گنج زر و گوهر نمی‌ارزد****اگر انصاف باشد طبع مایل نیست بیجودی مشو غافل ز وضع فقر اگر آرام می‌خواهی****چو صحرا خاکساری نیست بی‌دامان مقصودی به رنگ طوق قمری در هوای سرو موزونت****کند خاکسترمن ناله از هر حلقهٔ دودی به راه انتظار جلوه‌ای افکنده‌ام بیدل****چو شمع از چهرهٔ زرین خود فرش زر اندودی غزل شمارهٔ 2682: مکش رنج تأمل گر زیان خواهی و گر سودی

مکش رنج تأمل گر زیان خواهی و گر سودی****درنگ عالم فرصت نمی‌باشد کم از دودی جهان یکسر قماش کارگاه صبح می‌بافد****ندارد این کتان جز خاک حسرت تاری و پودی خیال آباد امکان غیر حیرت بر نمی دارد****بساط خودنماییها مچین بر بود و نابودی درین گلزار کم فرصت کدامین صبح و کو شبنم****عرقها می‌شمارد خجلت انفاس معدودی خیال آشیان نوبهار کیست حیرانم****که می‌بالد ز چشمم حیرت بوی گل اندودی شکرخند کدامین غنچه یارب بسملم دارد****که چون صبحم سراپا پیکر زخم نمکسودی از این سودا که من در چارسوی نُه فلک دارم****همین در سودن دست ندامت دیده‌ام سودی به هر سو بنگری دود کباب یاس می‌آید****به غیر از دل ندارد مجمر کون و مکان عودی تو هم‌در آرزوی سیم و زر زنار می‌بندی****مکن طعن برهمن گر کند از سنگ معبودی علاج زندگی بی نیستی صورت نمی‌بندد****چو زخم صبح دارم در عدم امید بهبودی به چندین داغ آهی از دل ما سر نزد بیدل****چراغ لالهٔ ما نیست تهمت قابل دودی غزل شمارهٔ 2683: نفس در طلب سوختی دل ندیدی

نفس در طلب سوختی دل ندیدی****به لیلی چه دادی که محمل ندیدی به شبگیر چون شمع فرسوده وهمت****به زیر قدم بود منزل ندیدی تو ای موج ِ غافل ز اسرار گوهر****برون‌گرد ماندی و ساحل ندیدی به قطع مرور زمان تعین****نفس بود شمشیر قاتل ندیدی نشد مانع عمر قید تعلق****تو رفتار این پای در گل ندیدی طرب داشت از قید پرواز رستن****تو کیفیت رقص بسمل ندیدی حساب تو با کبریا راست ناید****زمین را به گردون مقابل ندیدی بغیر از تک و تاز گرد خیالت****کس اینجا نبود و تو غافل ندیدی ز اسباب خوردی فریب تجرد****تماشای بیرون محفل ندیدی تمیز تو شد دور باش حقیقت****که حق دیدی و غیر باطل ندیدی از این علم و فضلی که غیرت ندارد****چه خواندی گر اشعار بیدل ندیدی غزل شمارهٔ 2684: به مکتب هوس از کیف و کم چه فهمیدی

به مکتب هوس از کیف و کم چه فهمیدی****تو فطرت عدمی از عدم چه فهمیدی نظر بر اوج سپهرت بلند تاخت چه دید****سرت به زانو اگر گشت خم چه فهمیدی زبان به حرف گشودی چه بود آهنگت****دو لب دمی که رساندی بهم چه فهمیدی هزار رنگ خطت ریخت از زبان لیکن****کسی نگفت ترا ای قلم چه فهمیدی به رشته‌های نفس نغمه‌ای جز ارّه نبود****ازین ترانه که گفتی منم چه فهمیدی بلند و پست تو چون شمع دودی و داغیست****به سر چه دیدی و زیر قدم چه فهمیدی قفای سایه دویدی ز شخص شرمت باد****دل آب گشت ز دیر و حرم چه فهمیدی سواد معنی و صورت ز فهم مستغنی‌ست****صمد اگر صمد است از صنم چه فهمیدی بغیر وهم که در درسگاه فطرت نیست****منت به هیچ قسم می‌دهم چه فهمیدی فرامشی سبقم کیست تا ازو پرسم****که من به یاد تو گر آمدم چه فهمیدی چنین که بیدل ما نارسای عرفان ماند****مباد غرهٔ دانش تو هم چه فهمیدی غزل شمارهٔ 2685: آفت ایجاد است طبع از دستگاه خود سری

آفت ایجاد است طبع از دستگاه خود سری****دختر رز فتنه‌ها می‌زاید از بی‌شوهری تاکی اجزای کمال ازگفتگو بر هم زدن****یک نفس هم‌گر دو لب بر هم‌گذاری دفتری هیچکس از تنگنای چرخ ره بیرون نبرد****عالمی راکلفت این‌خانه‌کشت از بی‌دری دل شکست اما صدا واری ننالیدیم حیف****موی چینی‌کرد ما را دستگاه لاغری تا درین بازار عبرت جنس ما آمد به عرض****هیچکس جز بر فلک نشنید نام مشتری ساز راحت گر همه خارست دام غفلت است****بر نگه تکلیف خواب آورد مژگان بستری رنگها دارد بهار انتظار مدعا****فرق‌دام اینجا محال است از دکان جوهری همچو شبنم انفعال نارسایی می‌کشم****در عرق خواباند پروازم ز بی‌بال و پری چون دف عبرت خراش از پیکر فرسوده‌ام****پوست رفت و بر نیامد استخوان چنبری مستی آهنگست پیغام ازل هشیار باش****جام و مینا در بغل می‌آید آواز پری هر کدورت را که می‌بینی صفا می‌پرورد****سنگ هم در پرده دارد عالم میناگری زحمت‌تدبیر یکسونه‌که در دیای عشق****بادبانی نیست کشتی را به از بی‌لنگری در پناه مشرب عجز ایمن از آفات باش****خار این صحرا ندارد شیوهٔ دامن دری تن به مردن داده را آفت دلیل ایمنی‌ست****ناز بالین پر تیر است و خواب لشکری الفت مستی و آزادی جنون وهم کیست****پا کش از دامن چو اشک آندم که از سر بگذری از سراغ چشمهٔ حیوان که وهمی بیش نیست****می‌دهد آبی نشان آیینهٔ اسکندری خلقی از اوهام استخراج مستی می‌کند****یادگیر آن می که پیماید فرس از ساغری طوق در گردن به گردون می‌پری چون گردباد****جای شرم است آن سلیمانی و این انگشتری از فضولی قطع کن بیدل که در بزم یقین****حلقه تا گشتی به فکر خویش بیرون دری غزل شمارهٔ 2686: بی خبر از خود مگذر، جانب دل هم نظری

بی خبر از خود مگذر، جانب دل هم نظری****ای چمنستان جمال آینه دارد سحری زندگی یک دو نفس این همه پرواز هوس****کاغذ آتش زده‌ای سر خوش مست شرری بر هوس نشو و نما، مفت خیالست بقا****ورنه در اقلیم فنا، یأس ندارد هنری آه درین دشت هوس نیست به کام دل کس****مشت غباری که بچیند نمی از چشم تری بی‌تو چو شمعم همه تن سوختهٔ یأس وطن****داغی وآهیست ز من گر طلبی پا و سری قابل آگاهی او نیست خیال من و تو****حسن خدایی نشود آینه دارش دگری جوش حباب انجمن شوکت دریا نشود****ما همه صیقل زده‌ایم آینهٔ بی‌جگری نیست ز هم فرق نما انجمن و خلوت ما****آینه دارد همه جا خانهٔ بیرون دری در بر هر زیر و بمی خفته فسون عدمی****در همه سازست رمی با همه رنگست پری پردهٔ صد رنگ دری تا به چمن راه بری****خفته ته بال پری کارگه شیشه‌گری بیدل خونین جگرم بلبل بی‌بال و پرم****نیست درین غمکده‌ها نالهٔ من بی‌اثری غزل شمارهٔ 2687: تا کجا آن جلوه در دل‌ها کشد میدان سری

تا کجا آن جلوه در دل‌ها کشد میدان سری****در فشار شیشه افتاده‌ست آغوش پری غفلت ذاتی ز تدبیر تأمل فارغ است****از فسون پنبه منت بر نمی‌دارد کری تا عدم آوارهٔ آفات باید تاختن****جز فرو رفتن ندارد کشتی ما لنگری فیض صحرا در غبار خانمان آسوده است****تا به دامن وارسی باید گریبان بر دری برگ برگ بید این باغ امتحانگاه خمی‌ست****هیچ باری نیست سنگینتر ز بار بی‌بری با خرد گفتم چه باشد انفعال آدمی****سوی‌دنیا دید وگفت اشغال اسباب خری عمرها شد می‌زنی بیدل در دیر و حرم****آه از آن روزی که گویندت چه زحمت می‌بری غزل شمارهٔ 2688: دوستان این خاکدان چون من ندارد دیگری

دوستان این خاکدان چون من ندارد دیگری****خانه در زیر زمین بنیاد و نقش پا دری مردم و یاد مرا بر من نکرد آن مست ناز****در غبارم داشت استقبال پابوسش سری می‌روم از خود چو شمع و پا به دل افشرده‌ام****کشتی من بادبان دارد به جیب لنگری خواب راحت در تلاش مخمل و سنجاب سوخت****زیر پهلو داشتم چون ناتوانی بستری اخگری بودم ز داغ بیکسی پامال یأس****بر سر من سایه کرد آخر کف خاکستری از حلاوتگاه فقرم بوریایی داده‌اند****با زمین چون بند نی چسبیده‌ام بر شکری آرزوها در سواد وهم جولان می‌کند****آنسوی میدان در افتاده‌ست با هم لشکری زنگ غفلت محرم آیینهٔ دل بوده است****عافیت دارد درون خانه بیرون دری دور چرخ از کوکب عاشق سیاهی کم نکرد****عمرها شد یک مرکب می‌کشم از محبری وادی واماندگی طی می‌کنیم و چاره نیست****می‌برد ما را ته پا نارسیدن رهبری آب می‌گردیم تا مشتی عرق‌گل می‌کنیم****شیشه ساز ما ندارد جز حیا آتشگری بسکه بی‌رویش چو شمعم زندگانی خجلت است****گر پرد رنگم به روی آب می‌گردد پری در ادبگاهی‌که حرف تیغش آید بر زبان****گردن من بین اگرخواهی ز مو هم لاغری بیدل از مقدار ظرف خود نمی باید گذشت****وعظ مستان در خط پیمانه دارد منبری غزل شمارهٔ 2689: عالمی بر باد رفت از سعی بی‌پا و سری

عالمی بر باد رفت از سعی بی‌پا و سری****خامه‌ها در مشق لغزش‌گم شد از بی‌مسطری فرصت جمعیت دل نوبهار مدعاست****غنچه خسبی‌ها مقدم گیر بر گل بستری گفتگو بنیاد تمکینت به توفان می‌دهد****گر همه‌کهسار باشی زین صداها می‌پری بی‌محابا دم مزن گر پاس دل می‌بایدت****با نفس دارد حباب آیینهٔ میناگری ریزش اشکی چو شمعت خضر مقصدکرده‌اند****کاش با این لغزش از استادگی‌ها بگذری ربشه برگردون دوانیدیم و عجز ما بجاست****سعی بالیدن نبرد از پهلوی ما لاغری در پی ما انفعال سرنوشت افتاده است****نامهٔ ما را مپیچان خط ما دارد تری زین اثرها کز سعادت خفته در بال هما****بر پر طاووس بایستی دکان مشتری غزل شمارهٔ 2690: مزد تلاشم به رهت دیده ندارد گهری

مزد تلاشم به رهت دیده ندارد گهری****آبله‌ای کو که نهم در قدم خویش سری نیست درین هفت چمن چون قدت ای غنچه دهن****گلبن نیرنگ گلی سرو قیامت ثمری گر جرس آید به نوا ور ز سپند است صدا****غیر من بی سر و پا ناله ندارد دگری بر قد خم سنگ مزن شیشهٔ رنگم مشکن****تا بکشد نالهٔ من کوه ندارد کمری شور جهان در قفسم صور قیامت جرسم****می‌گسلد هر نفسم رشتهٔ ساز سحری همچو سپندم همه تن داغ دلی سرمه کفن****تا عدم از هستی من ناله فشانده‌ست پری نیست اقامتگه کس وادی جولان هوس****دامن عجز است رسا، آبله پایان سفری هست امل پروریی لازم اقبال جهان****بی تری مغز بلندی نکند موی سری شبههٔ هستی چو سحر می‌کندم خون به جگر****آینه بندم به عدم کز نفس آرم خبری ذوق بهار و چمنت چون نشود راهزنت****جانب آن انجمنت دل نگشوده‌ست دری لذت این محفل دون بر نی ما خوانده فسون****داغ شو ای ناله کنون راه نفس زد شکری بیدل از آغاز گذر زحمت انجام مبر****بررخ فرصت چقدر آینه بندد شرری غزل شمارهٔ 2691: ای سعی نگون زین دشت در سر چه هوا داری

ای سعی نگون زین دشت در سر چه هوا داری****کز یک دو تپش با خاک چون آبله همواری صد عشق و هوس داریم، صد دام و قفس داریم****تا نیم نفس داریم کم نیست گرفتاری پوشیدن اسرارست ای شخص حباب اینجا****عریانی دیگر نیست گر جامه فرود آری غمازی اگر ننگست باید مژه پوشیدن****بیرنگ نمی‌آید از آینه ستاری در غیبت نیک و بد نقدست مکافاتت****آخر به چه روی است این کز پشت برون آری آگاهی و جهل از ما تمییز نمی‌خواهد****بی‌چشمی مژگانیم کو خواب و چه بیداری در مرکز تسلیم است اقبال بلندیها****سر بر فلکم اما از آبله دستاری ما ذرهٔ موهومیم اما چه توان کردن****تشویش کمی‌ها هم کم نیست ز بسیاری فریاد ز افلاسم کاری نگشود آخر****بی‌ناخنی‌ام خون کرد از خجلت سرخاری پرهیز میسر نیست از مخترع اوهام****چون چشم بتان عام است بیدادی و بیماری بار نفس بیدل بر دوش دل افتاده‌ست****دل این همه سنگین نیست وقتست که برداری غزل شمارهٔ 2692: به جلوهٔ تو نگه را ز حیرت اظهاری

به جلوهٔ تو نگه را ز حیرت اظهاری****ببالد از مژه انگشتهای زنهاری چوگردباد اسیران حلقهٔ زلفت****کشند محمل پرواز برگرفتاری نگه ز پردهٔ آن چشم ناتوان پیداست****به رنگ شخص اجل در لباس بیماری زبان خار ندانم چه‌گفت درگوشش****که چشم از آبله‌ام برد سیل خونباری چه ممکنست دل ازگریه‌ام بجا ماند****ز سنگ نیز نیاید در آب خودداری دلیل عافیت شمع عرض زنهارست****تو نیز جز به سرانگشت گام نشماری گهر ز سنگدلی بار خاطر دریاست****به روی‌آب‌نشین چون کف از سبکباری نظر به خاک ره انتظار دوخته‌ام****بس است مردمک چشم دام بیداری به آن مراتب عجزم‌که همچو نقش قدم****کند بنای مرا سایه سقف و دیواری در آن بساط که من مرکز فسردگی‌ام****رمد ز شعلهٔ جواله سعی پرگاری غبار هستی‌ام اجزای وحشت عنقاست****چها به باد دهی تا مرا بهم آری ز بسکه ساغر بزم ادب زدم بیدل****چو شمع ناله‌گره‌گشت وکرد منقاری غزل شمارهٔ 2693: به یأس هم نپسندید ننگ بیکاری

به یأس هم نپسندید ننگ بیکاری****دل شکستهٔ ماکرد ناله معماری در آن بساط که موجود بودن‌ست غرض****چو ذره اندکی ما بس است بسیاری به رنگ غنچه درین باغ بیدماغان را****نسیم درد سر و شبنم است سر باری خدنگ ناله که از جوش نه فلک گذرد****منش به داغ جگر می‌کنم سپرداری سرم به خدمت هستی فرو نمی‌آید****نفس به گردنم افتاد و کرد زناری چه سحر کرد ندانم نگاه جادویت****که مرده است جهانی به ذوق بیماری در آرزوی دهان تو بسکه دلتنگم****نفس به سینهٔ من ره برد به دشواری جهانی از نم چشمم مگر به توفان رفت****به بحرش ای مژه‌ام بیش ازبن نیفشاری دگر چو سایه‌ام از خانمان چه می‌پرسی****نشسته‌ام به غبار شکسته دیواری نگاه اگر نشود صرف تار و پود تمیز****سر برهنه کند چون حباب دستاری ز هرزه تازی اگر بگذرد سرشک خوش است****گهر شود چو نشیند ز قطره سیاری کجاست گوهر دیگر محیط عرفان را****مگر ز جیب تامل سری برون آری طلسم غنچه هجوم بهار در قفس است****به خون نشین و طرب‌کن اگر دلی داری چه جلوه‌ها که نشد فرش حیرتم بیدل****صفای خانهٔ آیینه داشت همواری غزل شمارهٔ 2694: خطاپرست مباش ای ز راستی عاری

خطاپرست مباش ای ز راستی عاری****که گر سپهر شوی می‌کشی نگو نساری جهان ز شوخی نظّارهٔ تو کهسارست****به چشم بسته نظر کن بهار همواری قبول آفت هرکس بقدر حوصله است****به تیغ می‌کند اینجا طرف جگر داری چو گل درین چمن از بحر عبرتت کافیست****تبسمی که همان چین دامن انگاری به رنگ و بو دل خود بسته‌ای و زین غافل****که غنچه سان گل پرواز در بغل داری گره ز کار فروبستهٔ تو بگشاید****اگر چو غنچه دل شبنمی به دست آری غبار دامن این دشت ناله اندود است****قدم دلیر منه تا دلی نیفشاری به غیر طبع تو کز سجده‌است معراجش****کدام شعله که خاکش بکرد همواری چنان ز دهر سبکبار بایدت رفتن****که بار نقش قدم هم به خاک نگذاری گواه عاقبت کار ظلم پیشه بس است****به خون نشستن نشتر ز مردم آزاری ز خواب صبح سر غنچه می‌رود بر باد****مده ز دست چو شبنم عنان بیداری به مزرعی که دلش برگ خرمن آرایی‌ست****شکست می‌دروی آبگینه می‌کاری به دوش عمر کشی بار این و آن تا چند****خوش آن زمان که ز اسباب دست برداری اگر ز جادهٔ تسلیم نگذری بیدل****کند به کسوت موجت شکست معماری غزل شمارهٔ 2695: دمی که عجز شود دستگاه بیکاری

دمی که عجز شود دستگاه بیکاری****گره گشایی ناخن کشد به سر خاری میان آگهی و راحتست بیزاری****ز جوهر آینه‌ها راست دام بیداری دمیده است ز زنجیر بال وحشت موج****بود رهایی ما در خور گرفتاری کسی مباد اسیر شکنجهٔ افلاس****که آدمی به سر دار به زناداری ز لوح سایه جز این حرف سر خطی ندمید****که پایمال جهانند اهل بیکاری چو برگ لاله سیاهی ز داغ ما نرود****به چشم اختر ما نیست رنگ بیداری بقدر تفرقهٔ دل شکفتن آهنگیم****جنون بهاری ما داشت رنگ دشواری مقیم عالم تسلیم باش و راحت کن****بلند و پست جهان سایه است همواری چنان مباش که در چشم مردم از حسدت****مژه به کژدمی افتد، نگه کند ماری چو گل بهار نشاطت دلیل بیدردی‌ست****خوش آنکه خون شوی و رنگ درد برداری چو ذره هستی من کاش بی‌نشان بودی****خجل ز نیستی‌ام کرد هیچ مقداری به گریه عرض رموز وفا مبر بیدل****برات دیده مکن فضلهٔ جگر خواری غزل شمارهٔ 2696: به این تمکین خرامت فتنه در خوابست پنداری

به این تمکین خرامت فتنه در خوابست پنداری****تبسم از حیا گل بر سر آبست پنداری غبارم از خرامت ششجهت دست دعا دارد****حضور چین دامان تو محرابست پنداری ندارد ساز عجزم چون نگه سامان آهنگی****به مژگانت‌که شوخیهای مضرابست پنداری سپند آتش دل کرده‌ام ذرات امکان را****تب شوق تو خورشید جهانتابست پنداری سر از بالین نازم یاد مخمل برنمی‌دارد****بساط خاکساریها شکر خوابست پنداری به فکر هستی از خود هر نفس می‌بایدم رفتن****خیال مشت خاکم عالم آبست پنداری نشد کیفیت احوال خود بر هیچکس روشن****درین عبرت سرا آیینه نایابست پنداری خسیسان بر جهان پوج دارند اینقدر غوغا****سگان را استخوان خشک مهتابست پنداری گهر در بحر ازگرد یتیمی خاک می‌لیسد****تو از پندار حرص تشنه سیرابست پنداری دلیل شوخی عشق است محو حسن گردیدن****نگه گستاخیی دارد که آدابست پنداری خیال از رنگ تحقیقم غباری در نظر دارد****مصور درکمین طرح سنجابست پنداری تحیر صورتی نگذاشت در آیینه‌ام بیدل****صفای خانه‌ای دارم که سیلابست پنداری غزل شمارهٔ 2697: قدح از شوق لعلت چشم بی‌خوابست پنداری

قدح از شوق لعلت چشم بی‌خوابست پنداری****گل از شرم رخت آیینهٔ آبست پنداری خیال کیست یا رب شمع نیرنگ شبستانم****هجوم حیرتی دارم‌که مهتابست پنداری شدم خاکستر و از جوش بیتابی نیاسودم****رگ خوابی که دارم نبض سیمابست پنداری تعلقهای هستی محو چندین حیرتم دارد****به خود پیجیدنم در زلف او تابست پنداری به چندین پیچ و تاب از دام حیرت برنمی‌آیم****سراپایم نگاه چشم گردابست پنداری جهانی سیر مستی دارد از وضع جنون من****گریبان چاکی‌ام موج می نابست پنداری به نیک و بد مدارا سرکن و مسجود عالم شو****تواضع هم خمی دارد که محرابست پنداری امل از چنگ فرصت می‌رباید نقد عمرت را****توان را رشتهٔ تسخیر اسبابست پنداری به ملک نیستی راه یقینت اینقدر واکن****که هر کس هر چه آنجا می‌برد بابست پنداری ز هستی جز تن آسانی ندارم در نظر بیدل****چو محمل هر سر مویم رگ خوابست پنداری غزل شمارهٔ 2698: ای گشاد و بست مژگانت معمای پری

ای گشاد و بست مژگانت معمای پری****جام در دستست از چشم تو مینای پری از تغافل تا نگاهت فرق نتوان یافتن****یک جنون می‌پرورد پنهان و پیدای پری زین تمیزی چند کز ساز حواست ظاهر است****گر بفهمی بی‌مساسی نیست اعضای پری عالمی را حرف و صوت بی‌اثر دیوانه‌کرد****طرف افسون داشت بی اسم مسمای پری آخر آغوش خیال از خویش خالی‌کردنست****شیشه‌ای داری دو روزی گرم کن جای پری تا کجا گردد غبار وحشت اسباب جمع****بگذر از شیرازه بندیهای اجزای پری ای بهشت آگهی تا کی جنون وهم و ظن****آدمی آدم چه می‌خواهی ز صحرای پری کارگاه حسن تحقیق از تکلف ساده است****بیشتر بی‌نقش می بافند دیبای پری آخر از وهم دو رنگی قدر خود نشناختم****شیشه‌ها بر سنگ زد فطرت ز سودای پری سخت محجوب است حسن آیینه‌دار شرم باش****ازتو چشم بسته می‌خواهد تماشای پری هر کجا زین انجمن یابی سراغ شیشه‌ای****بی ادب مگذر عرق کرده‌ست سیمای پری بیدل از آثار نیرنگ فلک غافل مباش****وضع این نه حلقه خلخالی‌ست در پای پری غزل شمارهٔ 2699: آسوده است شوق ز دل پیش نگذری

آسوده است شوق ز دل پیش نگذری****ای موج خون نگشته ازین ریش نگذری از طبع ذره‌گر تپشی واکشی بس است****در پردهٔ خیال ازین پیش نگذری بر خاک تشنه بارش اگر نیست رشحه‌ای****بی‌التفاتی از سر درویش نگذری دربای عشق بیخود توفان این صداست****کای موج از گذشتگی خویش نگذری سیلاب نیز طعمهٔ خاکست از احتیاط****زبن دشت آنقدر قدم اندیش نگذری درکاروان غبار املهای آرزو****پس مانده است اگر تو ز خود پیش نگذری بیدل غبار عالم اوهام زندگیست****نگذشته‌ای ز هیچ اگر از خویش نگذری غزل شمارهٔ 2700: دلدار قدح برکف ما مرده ز مخموری

دلدار قدح برکف ما مرده ز مخموری****آه از ستم غفلت فریاد ز مهجوری سرمایهٔ آگاهی گر آینه‌داریهاست****در ما و تو چیزی نیست نزدیکتر از دوری از نسخهٔ ما و من تحقیق چه خواندکس****تا نام و نفس باقیست آیینه و بی‌نوری زبن یک دو نفس هستی صد سنگ به دل بستم****ویرانه قیامت چید بر خوابش ز معموری تا چند ببالد کس چون آبله خون در دل****از پوست برون آورد ما را غم مستوری رفع مرض غفلت از خلق چه امکانست****خورشید هم اینجا نیست بی‌علت شب‌کوری بیقدری نعمت چیست آسانی تحصیلش****گر حرص عسل خواهد پیش آی به زنبوری در مشرب‌کمظرفان بیمغزی فطرت بود****پرکرد صدا آخر پیمانهٔ منصوری هرکارکه پیش آید انگارکه من‌کردم****زین بیش مجو طاقت در عالم معذوری در دانه‌کشی مردیم چون مور ز حرص آخر****در خاک سیه بردیم هنگامهٔ مزدوری ملکی‌ست شکست دل از ساز وفا مگسل****مو چین دگر دارد در کاسهٔ فغفوری همنسبتی بیدل ما را به جنون انداخت****ما غفلت و او فطرت ما ظلمتی او نوری غزل شمارهٔ 2701: سرشکم صد سحر خندید و پیدا نیست تاثیری

سرشکم صد سحر خندید و پیدا نیست تاثیری****کنون از ناله درتاریکی شب افکنم تیری بجز مردن علاج ما و من صورت نمی‌بندد****تب شور نفسها در کفن دارد تباشیری فلک بر مایه‌داران من و ما باجها دارد****عدم شو تا نبینی گیرو دار حکم تقدیری اگر از اهل تقوایی بپرهیز از توانایی****که در کیش تعین چون جوانی نیست بی‌پیری به نفی سایهٔ موهوم کن اثبات خورشیدی****همه قلبیم اما در گداز ماست اکسیری رهایی نیست از اندیشهٔ عجز و غرور اینجا****به قانون خموشی هم‌نفس دارد بم و زیری چه دیدی ای تامل زین خیال آباد موهومی****تو خوابی عرضه ده تا من هم آغازم به تعبیری نه گردون کهکشان دارد نه انجم کاروان دارد****درین صحرا جنونی کرده باشد گرد نخجیری محبت از مزاج عشقبازان کینه نپسندد****پر پروانه ممکن نیست‌گردد زینت تیری گر از دود دل و خون جگر صد پیرهن پوشم****همان چون ناله‌ام سر تا قدم نی رنگ تصویری دلی پر دارد از مجنون ما سنگ کف طفلان****مگر خالی‌کند در صورت ایجاد زنجیری نپنداری به مرگ از جستجو فارغ شوم بیدل****به زیرخاک هم چون آفتابم هست شبگیری غزل شمارهٔ 2702: فریبم می‌دهد آسودگی ای شوق تدبیری

فریبم می‌دهد آسودگی ای شوق تدبیری****به رنگ غنچه خوابی دیده‌ام ای صبح تعبیری ندانم دل اسیرکیست اما اینقدر دانم****که درگرد نفس پیچیده است آواز زنجیری جهان میدان آزادی‌ست اما مرد وحشت کو****نبالید از نیستان تعلقها نی‌تیری به مغروران طاقت بر نمی‌آیی مدارا کن****نیاز سرکشان دارد خم تسلیم شمشیری دل غافل به خاک تیره برد آخرشکست خود****غبار زندگی هم بود اگر می‌کرد تعمیری چه خواهدکرد با ما صافی آیینهٔ دلها****گرفتم آه من خون گشت و پیدا کرد تاثیری نماز بیخودی تکلیف ارکان برنمی‌دارد****چو خون بسملم یک سجدهٔ شوق زمین‌گیری نفس هر پر زدن گرد دو عالم رنگ و بو دارد****ز صید خود مشو غافل که داری طرفه نخجیری به آسانی مدان آیینهٔ دیدارگردیدن****صفا در پردهٔ زنگار دزدیده‌ست شبگیری من و مشق ندامتهاکه چون مژگان قربانی****نشد ظاهر ز چندین خانه‌ام یک اشک تحریری نمود معنی احوال من صورت نمی‌بندد****مگر سازد خیال موی مجنون کلک تصویری شب مهتاب ذوق گریه دارد فیض‌ها بیدل****کدامین بیخبر روغن نخواهد از چنین شیری غزل شمارهٔ 2703: بیحاصلی‌ام بست به گردن خم پیری

بیحاصلی‌ام بست به گردن خم پیری****چون بید ز سر تا قدمم عالم پیری در عالم فرصت چقدر قافیه تنگ است****مو، رست سیه پیش‌تر از ماتم پیری تا پنبه نهد کس به سر داغ جوانی****کافور ندارد اثر مرهم پیری موقوف فراموشی ایام شبابست****خلدی اگر ایجاد کند عالم پیری هیهات به این حلقه در دل نگشودند****رفتند جوانان همه نامحرم پیری آزادگی آن نیست که از مرگ هراسد****بر سرو نبسته‌ست خمیدن غم پیری دل خورد فشاری که ز هم ریخت نگینش****زبن بیش چه تنگی دمد از حاتم پیری تأثیر نفس سوخت به سامان فسردن****رو آتش یاقوت فروز از دم پیری انگشت‌نمای عدم از موی سپیدم****کردند چو صبحم علم از پرچم پیری چون موی سپیدی زند از لاف حیا کن****هشدار که زال است همان رستم پیری بیدل تو جوانی به تک و تاز قدم زن****من سایهٔ دیوار خودم از خم پیری غزل شمارهٔ 2704: مژه بهم نزنی آینه به زنگ نگیری

مژه بهم نزنی آینه به زنگ نگیری****فضای مشرب دل حیرت‌ست تنگ نگیری خم نگین نخورد نام بی‌نیازی همت****حذر که راه سبکتازبت به سنگ نگیری قفای زانوی انجام اگر دهند نشانت****وطن به سایهٔ دیوار نام و ننگ نگیری به وحشتی ز تعلق برآ که چون پر عنقا****مصورت کند ایجاد نقش و رنگ نگیری اگر به بوی دل خسته تر کنند دماغت****گلی دگر که ندارد جهان به چنگ نگیری زده‌ست عشق تو سنگی به شیشه خانهٔ رنگم****ز خود برآمدنم را کم از ترنگ نگیری چو دین و دل که به مستی نشد مسخر چشمت****به ساغری که گرفتی چرا فرنگ نگیری کسی نبرد سلامت ز آه سوخته جانان****ز خود سری سر این کوچهٔ تفنگ نگیری خطی‌ست جلوه‌گر از پردهٔ منقش دیبا****که زینهار به بازی دم پلنگ نگیری مبند محمل امروز بر تصور فردا****طرب شتاب ندارد تو گر درنگ نگیری به عشق اگر شوی آگه ز خواب راحت بیدل****عجب که بالش ناز از پر خدنگ نگیری غزل شمارهٔ 2705: به یمن سبقت جهد از هزار قافله گیری

به یمن سبقت جهد از هزار قافله گیری****به رنگ موج گهر گر پی یک آبله گیری به علم و فن تک وتاز نفس چه فایده دارد****جز اینقدرکه عدم تا وجود فاصله گیری حیا خوشست ز برگ عدم به فرصت هستی****به یک قدم سفر آخر چه زاد و راحله گیری به محفلی که بود دور جام و جلوهٔ ساقی****چو زاهد از چه هوس کنج خلوت و چله‌گیری فتاده خلق مقیّد به دامگاه تعیَّن****تو هم اسیر خودی عبرت از چه سلسله گیری ز فکر مدحت ابنای روزگار حذر کن****که بدتر از لگدست آنچه زبن خران صله گیری دلت به‌کینه مینباز تا فساد نزاید****چه مردی است‌که بار زنان حامله گیری نشسته هر نفس آمادهٔ هزار شکایت****گرفتن در لب به که دامن گله گیری ز موج کف به گهر ختم کن تردد دنیا****سزد که یکدلی از روزگار ده دله گیری صفای آینهٔ دل گشاد کام نهنگست****فرو بری دو جهان گر عیار حوصله گیری قضا چه صور دمیده‌ست در مزاج تو بیدل****که از نفس زدنی کوه را به زلزله گیری غزل شمارهٔ 2706: حریف مشرب قمری نه‌ا‌ی طاووسی نازی

حریف مشرب قمری نه‌ا‌ی طاووسی نازی****کف خاکستری یا شوخی پرواز گلبازی نفس عشرت فریبست اینقدر هنگامهٔ ما را****نوای حیرتم آنهم به بند تار بی‌سازی سرت راه گریبان وانکرد از بی‌تمیزیها****وگرنه بر تامل سنگ هم دارد در بازی به این سامان ندانم صید نیرنگ که خواهم شد****که چون طاووس در بالم چراغان‌کرده پروازی نفس دزدیده در دل شور سودای دگر دارم****چو شمع کشته روشن‌کرده‌ام هنگامهٔ رازی غبارم در عدم هم گر هوایی دارد این دارد****که برگرد سر او گردم و بر خودکنم نازی اگر ساحل شوم آوارهٔ یک گوهر آرامم****به توفان می‌گریزم تاکنم با عافیت سازی ندانم ماجرای‌کاف و نون‌کی منقطع‌گردد****درین کهسار عمری شد که پیچیده‌ست آوازی مگو از ابتدای من مپرس از انتهای من****نگاهی بود خون‌گشتن چه انجامی چه آغازی به جایی می‌رسی بیدل مباش از جستجو غافل****دری ازآشیان تا وا شود یک چند پروازی غزل شمارهٔ 2707: غبار هوش توفان دارد ای مستی جنون تازی

غبار هوش توفان دارد ای مستی جنون تازی****بهار شوق خار اندوده است ای شعله پروازی نمی‌دانم به غیر از عذر استغنا چه می‌خواهم****گدای بی‌نیازم بر در دل دارم آوازی خیالش در نظر خمیازهٔ بالیدنی دارد****ز حشر ناله میترسم قیامت کرده اندازی غبارم هر تپیدن ناز دیگر می‌کند انشا****اثرها دارد این رنگ خیال چهره پردازی گذار یأس دل را غوطه در سنجاب داد آخر****ز خاکستر فکند این شعله طرح بسترنازی به سیل گریه دادم رخت ناموس محبت را****به رو افتاد از هر قطره اشکم بخیهٔ رازی حیا را هم نقاب معنی رازت نمی‌خواهم****که می‌ترسم عرق بر جبهه بندد چشم غمازی نفس گیر است همچون صبح موی پیری ای غافل****سفیدی می‌کند هشدار گرد بال شهبازی قفس فرسای خاکستر میندیش آتش ما را****به طبع غنچه پنهان در ته بال است پروازی خط پرگار خواندی دل ز معنی جمع کن بیدل****ندارد نسخهٔ نیرنگ دهر انجام و آغازی غزل شمارهٔ 2708: نمی‌باشد دل مایوس بی‌کیفیت نازی

نمی‌باشد دل مایوس بی‌کیفیت نازی****پری زین بزم دور است ای شکست شیشه آوازی به تسکین دل بیتاب ما عمری‌ست می‌خندد****شرر خو لعبتی در خانمانها آتش اندازی به یاد نیستی رفتیم از افسون خود رایی****نبود آیینهٔ ما جز غبار شعله پروازی تو خواهی نوبهارش خوان و خواهی فتنهٔ محشر****ز مشت خاک ما خواهد دمیدن شوق گلبازی درین عصر از تمیز ماده و نر داغ شد فطرت****جهان پر می‌زند در سایهٔ بال غلیوازی خران پر بیحسند از فهم انداز گل اندامان****مگر زین انجمن خیزد لگد سرمایهٔ نازی نزاکت بر خموشی بسته است آیین این محفل****لب از هم وا مکن تا نگسلانی رشتهٔ سازی درین صحرا ندانم آشیان من کجا باشد****غبار بی پر و بالم ستم فرسای پروازی به ناموس محبت پیکرم را کرد خاکستر****که دودی پر نیفشاند از چراغ چشم غمازی ز سعی هرزه چون خورشید روز خود سیه کردم****بر انجامم مگر خندد چراغ گریه آغازی شبی از گوشهٔ چشم عدم غافل شدم بیدل****هنوزم گوش می‌مالد پیام سرمه آوازی غزل شمارهٔ 2709: به گلزاری که آن شوخ پری‌پیکر کند بازی

به گلزاری که آن شوخ پری‌پیکر کند بازی****غبارم چون پر طاووس گل بر سر کند بازی جهان دریای خون گردد اگر چشم سیه مستش****ز دست افشانی مژگان به ابرو سر کند بازی گدایی کز سر کوی تو خاکی بر جبین مالد****به تاج کیقباد و افسر قیصر کند بازی عرق بر عارضت هر جا بساط شبنم آراید****نگه در خانهٔ خورشید با اختر کند بازی قلم هرگه به وصف نیش مژگان تو پردازد****چو خون جسته مضمون در رگ نشتر کند بازی مخور جام فریب از نقش صورتخانهٔ گردون****به لعبت‌باز بنگر کز پس چادر کند بازی دل از ساز طرب بالیدن ننگست ازین غافل****که از افراط شوخی طفل را لاغر کند بازی مرا از ششجهت قید است و خوش آزاد می‌گردم****کم افتد مهره‌ای زینسان که در ششدر کند بازی ز بس پیچیده است آفاق را بی‌مهری گردون****عجب گر طفل هم در دامن مادر کند بازی کتاب عرض جاهت تا ورق گرداند در جایی****زهی غافل که با نقش دم اژدر کند بازی وداع بیقراری می‌کند چون شعله پروازت****هوس بگذار تا چندی به بال و پرکند بازی من از سر باختن بیدل چه اندیشم درین میدان****که طفل اشک هم بر نیزه و خنجر کند بازی غزل شمارهٔ 2710: تبسم از لبت چون موج در گوهر کند بازی

تبسم از لبت چون موج در گوهر کند بازی****نسیم از طره‌ات چون فتنه در محشر کند بازی فلک بر مهره‌های ثابت و سیار می‌لرزد****مبادا گردش آن چشم شوخ ابتر کند بازی قدح لبریز حیرت گردد و مینا به رقص آید****در آن محفل که آن شوخ پری پیکر کند بازی بجز مشاطهٔ جادوکه دارد نبض گیسویش ***چنین ماری مگر در دست افسونگر کند بازی شهید ناز او خون گرمیی دارد که از شوقش****چو نبض موج جوهر در دم خنجرکند بازی بضاعت نیست بیش از مشت خونی بسمل ما را****گل آخر رنگ خواهد باختن گر سر کند بازی زگرد اضطراب دل نفس در سینه‌ام خون شد****بگو این طفل شوخ از خانه بیرونتر کند بازی نگه را محرم دل ساز و فارغ‌کن ز افلاکش****چو طفلان تا به‌کی با حلقه‌های درکند بازی فضای پرزدن تنگ‌ست در جولانگه امکان****شرار ما مگر در عالم دیگرکند بازی به زیر چرخ از انسان هرزه جولانی نمی‌آید****مگر بوزینه‌ای باشد که در چنبر کند بازی دل خرسند بر هرکس ز شوق افسون دمد بیدل****در آتش هم همان چون شمع گل بر سر کند بازی غزل شمارهٔ 2711: درین مکتب که باز آن طفل بازیگر کند بازی

درین مکتب که باز آن طفل بازیگر کند بازی****که از علم آنچه تعلیمش دهی از برکند بازی به قانون ادب سازان بزم دل چه پردازد****هوس مستی که جای باده در ساغر کند بازی نشاط طبع در ترک تکلف بیش می‌باشد****به خاک از فرش زرین طفل رنگین تر کند بازی اسیر چرخم و شد عمرها کز شوق می‌خواهم****سپندم یک تپش بیرون این مجمرکند بازی نمی‌دانم چه پردازد هوس در خانهٔ گردون****مگر باگردکانی چند ازین اخترکند بازی به غیر از سوختن چیزی ندارد فرصت کارت****شرر اول به دود آخر به خاکستر کند بازی به خاک ز لهو مفکن جوهر پرداز همت را****کبوتر مایل پستی‌ست هرگه سرکند بازی بدو نیک جهان رقاص وهم هستی است اما****کجا رندی‌کزین بازیچه بیرونترکند بازی نگه‌گر نیستی اشکی شو و از خویش بیرون آ****چو مژگان چند پروازت به بال و پرکند بازی قد پیری نمودارست طفلی تا به‌کی بیدل****کچه در خاک پنهان‌کن مبادت ترکند بازی غزل شمارهٔ 2712: گرفتم شوخیت با شورصد محشرکند بازی

گرفتم شوخیت با شورصد محشرکند بازی****می تمکین همان در ساغر گوهر کند بازی به هر دشتی‌که صید طره ات بر هم زند بالی****غبارش تا ابد با نافه و عنبر کند بازی زجیب هربن مژگان دمد موزونی سروی****خیال قامتت هرگه به‌چشم ترکند بازی غنا پر درد یاد توست طفل اشک مشتاقان****که گاهی با عقیق وگاه باگوهرکند بازی ز یاد شانه بر زلف دلاویز تو می‌لرزم****رگ جان اسیران چند با نشتر کند بازی به موج اشک چوگانی کنم نه گوی گردون را****اگر یک جنبش مژگان جنونم سرکند بازی شب هجران سر دامان مژگانی نیفشاندم****چه لازم اشک من بادیدهٔ اخترکند بازی بساط این محیط از عافیت طرفی نمی‌بندد****گهر هم چون حباب اینجا همان با سرکند بازی سفیدی‌کرد مویت لیک از طفلی نمی‌فهمی****که آتش تاکجا در زیر خاکستر کند بازی شرر در عرصهٔ تحقیق با ما چشمکی دارد****که از خود چشم پوشد هر که اینجا سر کند بازی به شغل لهو آخر پیرگردیدم ندانستم****که همچون شعلهٔ جواله‌ام چنبر کند بازی نشیند طفل اشکم در دبستان صدف بیدل****که چندی از تپش آساید و کمتر کند بازی غزل شمارهٔ 2713: من و دیوانه‌خو طفلی که هر جا سر کند بازی

من و دیوانه‌خو طفلی که هر جا سر کند بازی****دو عالم رنگ بر هم چیند و ابتر کند بازی خیال چین ابروی تو هر جا بی‌نقاب افتد****نظر ها در دم شمشیر با جوهر کند بازی به توفان خیالت اشک حسرت بسملی دارم****که هر مژگان زدن در عالم دیگر کند بازی به رویت پیچ و تاب طرهٔ مشکین به آن ماند****که شاخ سنبلی بر لالهٔ احمر کند بازی در آن محفل که گلچین هوس باشد دم تیغت****مرا چون شمع یک گردن به چندین سر کند بازی بود ننگ شکوه مهر محو ذره گردیدن****بگو تا جلوه در آیینه‌ها کمتر کند بازی دل عاشق به گلگشت چمن حیف‌ست پردازد****سپند آن به که در جولانگه مجمر کند بازی طلب سرمایهٔ عشقی به درس لهو کمتر رو****مبادا طفل خواهش را هوس پرور کند بازی اگر آیینهٔ عبرت دلیل پیش پا باشد****چرا طاووس ما با نقش بال و پرکند بازی مزاج خوابناک افسانه را باطل نمی‌داند****جهان بازی‌ست اماکیست تا باورکند بازی طرب‌کن‌گر نشاط وهم هستی زود طی‌گردد****به کلفت می‌کشد دل هر قدر لنگر کند بازی هوس در طبع تمکین مشربان شوخی نمی‌داند****چه امکان است بیدل موج در گوهر کند بازی غزل شمارهٔ 2714: نگه از مستی چشم تو با ساغر کند بازی

نگه از مستی چشم تو با ساغر کند بازی****حیا از رنگ تمکین تو با گوهر کند بازی اگر بیند هجوم خط به دور شکّر لعلش****ز حسرت مور جوهر در دم خنجر کند بازی به دوران تو گردون مهرهٔ سیاره می‌چیند****بفرما چشم فتان را که تا ابتر کند بازی به بزم بیقراری مشرب عیش شرر دارم****من و اشکی که چون اطفال با اخگر کند بازی اگر تحریر خط دلفریبش سر کنم بیدل****زبان کلک خشک من به مشک تر کند بازی غزل شمارهٔ 2715: الهی سخت بی‌برگم به ساز طاعت‌اندوزی

الهی سخت بی‌برگم به ساز طاعت‌اندوزی****همین یک الله الله دارم آن هم‌گر تو آموزی ز تشویش نفس بر خویش می‌لرزم ازین غافل****که شمع از باد روشن می‌شود هرگه تو افروزی تجدد از بهارت رنگ گرداندن نمی‌داند****نفس هر پر زدن بی‌پرده دارد صبح نوروزی سرانجام زبان آرایی من بود داغ دل****سیه‌کردم چو شمع آیینه از سعی نفس سوزی درین وادی‌که دل از آه مأیوسان عصا گیرد****چو شمع از خارهای پی سپر دارد قلاوزی ز بی صبری درین مزرع تو قانع نیستی ورنه****تبسم می‌کشد سویت چوگندم محمل روزی قباهای هنر از عیب جویی چاک شد بیدل****چو عریانی لباسی نیست گر مژگان بهم دوزی غزل شمارهٔ 2716: چه دولت است نشاط تجدد اندوزی

چه دولت است نشاط تجدد اندوزی****دماغ اگر نشود کهنه از نو آموزی نعیم و خلد برین گرد خوان استعداد****قناعت است ولی تا کرا شود روزی به نور فطرت ازین مهر و مه چه افزاید****چراغ دهر خمش گیر اگر دل افروزی فراهم است ز مژگان اگر نهی برهم****به پیش چشم تو اسباب راحت اندوزی به سایهٔ علم سرنگونی مژه باش****جز انفعال درین عرصه نیست فیروزی چو صبح شور در آفاق می‌توان افکند****به یک نفس زدنی گر خموشی آموزی ندارد این ستم آباد ما و من بیدل****لباس عافیتی غیر لب بهم دوزی غزل شمارهٔ 2717: مشکل از هرزه دوی جز به تب و تاب رسی

مشکل از هرزه دوی جز به تب و تاب رسی****پا به دامن نشکستی که به آداب رسی مخمل کارگه غفلتی ای بیحاصل****سعی بیداریت این بس که تو تا خواب رسی آنقدر بر در اظهار مبر حاجت خویش****که به خفتکده منت احباب رسی رمز اقبال جهان واکشی از ادبارش****گر به شاگردی شاگرد رسن تاب رسی منت آلوده مکن چارهٔ زخم دل کس****ترسم از مرهم کافور به مهتاب رسی بی عرق نیست دل از خجلت تعمیر جسد****برمدار آنهمه این خاک که تا آب رسی ماهی قلزم حرص آب دگر می‌خواهد****عطشت کم شود آندم که به قلاب رسی سیر این بحر دلیل سبق غیرتهاست****گرد خود گرد زمانی که به گرداب رسی نشئه پیمایی کیفیت تاک آسان نیست****وا شود عقدهٔ دل تا به می ناب رسی ختم غواصی دریای یقینت این است****که ز هر قطره به آن گوهر نایاب رسی واصل کعبهٔ تحقیق ادب کوشانند****سر به زانو نه و دیدی که به محراب رسی راهی از مقصد بسمل نگشودی هیهات****تا به ذوق طلب بیدل بیتاب رسی غزل شمارهٔ 2718: چه غافلی که ز من نام دوست می‌پرسی

چه غافلی که ز من نام دوست می‌پرسی****سراغ او هم از آنکس که اوست می‌پرسی چه ممکن‌ست رسیدن به فهم یکتایی****چنین‌که مسئلهٔ مغز و پوست می‌پرسی ز رسم معبد دل غافلی کز اهل حضور****تیمم آب چه عالم وضوست می‌پرسی نگاه در مژه‌ای گم ز نارسایی‌ها****که‌کیست زشت وکدامین نکوست می‌پرسی تجاهل تو خرد را به دشت و درگرداند****رهی نداری و منزل چه سوست می‌پرسی به تر دماغی هوش تو جهل می‌خندد****کز اهل هند عبارات خوست می‌پرسی دل دو نیم چوگندم‌گرفته در بغلت****تو گرم و سردی نان دو پوست می‌پرسی به چشمه سار قناعت نداده‌اند رهت****کز آبروی غنا از چه جوست می‌پرسی سوال بیخردان کم جواب می‌باشد****نفس بدزد که تا گفتگوست می‌پرسی ز قیل و قال منم ناگزیر و می‌گویم****به حرف و صوت ترا نیز خوست می‌پرسی به خامشی نرسیدی که کم زنی ز نخست****ز بیدل آنچه حدیث نکوست می‌پرسی غزل شمارهٔ 2719: پیرو تسلیم باش آخر به جایی می‌رسی

پیرو تسلیم باش آخر به جایی می‌رسی****از سر ما گر قدم سازی به پایی می‌رسی کاروانها می‌رود زبن دشت بی‌گرد سراغ****می‌شوی گم تا به آواز درایی می‌ر‌سی زیرگردون عقدهٔ کارکسی جاوید نیست****دانه‌وار آخر تو هم تا آسیایی می‌رسی صبر اگر باشد دلیل نارساییهای جهد****تا به مقصد چون ثمر بی‌رنج پایی می‌رسی ای زبان دان عدم از خامشی غافل مباش****زین ادابازی به حرف آشنایی می‌رسی چون سحر تا آسمان بالیده‌ای اما هنوز****از بهار بی‌نشان برخود هوایی می‌رسی گردش رنگ تجدد تنگ دارد فرصتت****ابتدایی تا به فکر انتهایی می‌رسی بیدماغی می‌کند نازت به صدگردون غرور****تا به سیر کلبهٔ چون من گدایی می‌رسی بر ملایک هم سجود احترامت واجب‌ست****خاکی اما از جناب کبریایی می‌رسی گرم داری در عدم هنگامهٔ سیر خیال****نی به جایی می‌روی و نی ز جایی می‌رسی ای به چندین پرده پنهان تر ز ساز بوی‌گل****یاد رنگی می‌کنی گلگون قبایی می‌رسی باز می‌گردد مژه گل می‌کند عریانیت****چشم می‌پوشی به سامان ردایی می‌رسی رمز هستی و عدم زین بیش نتوان واشکافت****چون نفس هر دم زدن هویی به هایی می‌رسی بیدل آهنگت شنیدیم و ترا نشناختیم****ای ز فهم آن سو به گوش ما صدایی می‌رسی غزل شمارهٔ 2720: خوشست از دور نذر محفل همصحبتان بوسی

خوشست از دور نذر محفل همصحبتان بوسی****جهان جز کنج تنهایی ندارد جای مأنوسی فنا تعلیم هستی باش اگر راحت هوس داری****به فهم این لغت جز خاک گشتن نیست قاموسی نپنداری بود عشق از دل افسردگان غافل****شرر در پردهٔ هر سنگ دارد چشم جاسوسی دو عالم محو خاکستر شد از برق تماشایت****چه شمع‌ست اینکه عرض پرتوش نگذاشت فانوسی سجود سایه‌ام امید اقبال دگر دارم****به خاک افتاده‌ام در حسرت اقبال پابوسی چه اقبال است یارب مژدهٔ شمشیر قاتل را****که بوی خون چکیدن در دماغم می‌زند کوسی ز وحشت شعلهٔ من مژدهٔ خاکستری دارد****به استقبال بالم می‌رسد پرواز معکوسی به صد چاک جگر آهی نجست از سینهٔ تنگم****در زندان شکست اما نشد آزاد محبوسی نظر باز چراغان تأمل نیستی بیدل****شرار سنگ هم در بیضه پرورده‌ست طاووسی غزل شمارهٔ 2721: که‌ام من از نصیب عالم اظهار مأیوسی

که‌ام من از نصیب عالم اظهار مأیوسی****غبار دامن رنگی صدای دست افسوسی حباب این محیطم مفت دیدنهاست اسرارم****پری زیر بغل می‌گردم از مینای محسوسی ندانم تیغ قاتل از چه گلشن داده‌اند آبش****چکیدنهای خونم نیست بی آواز طاووسی حجاب وصل نتوان یافت جز گرد خیال اینجا****ز بالیدن فروغ شمع‌گل‌کرده‌ست فانوسی دلی پرداخت از بی‌پردگیها ساز بیرنگی****بهار آیینه دارد در شکست رنگ فانوسی ز دیرستان حیرت تشنهٔ دیدار می آیم****به بار هر نم اشکی فغان‌گم‌کرده ناقوسی کباب لذت خاموشی‌ام از گفتگو بس کن****بهم آوردن لبها به یادم می‌دهد بوسی شکست آیینهٔ تعمیر چندین جلوه است اینجا****چکید اشک من و حسن تو در آفاق زد کوسی نگردی ای شرار کاغذ از هم مشربان غافل****که از خاکستر ما هم پر افشان بود طاووسی ز خودگر نگذری باری ز اسباب جهان بگذر****چراغی تا کنی روشن در آتش گیر فانوسی از آن سامان عشرتها که چون گل داشتم بیدل****کنون ازگردش رنگ است با من دست افسوسی غزل شمارهٔ 2722: که دم زند ز من و مادمی که ما تو نباشی

که دم زند ز من و مادمی که ما تو نباشی****به این غرور که ماییم از کجا تو نباشی نفس چو صبح زدن بی‌حضور مهر نشاید****چه زندگیست کسی را که آشنا تو نباشی ازل به یاد که باشد، ابد دل که خراشد****که بود و کیست گر آغاز و انتها تو نباشی غنای موج تلافیگرش بقای محیط است****نکشت عشق کسی را که خونبها تو نباشی محیط عشق به گوشم جز این خطاب ندارد****که ای حباب چه شد جامه‌ات فنا تو نباشی مکش خجالت محرومی از غرور تعین****چه من چه او همه با توست اگر تو با تو نباشی جهان پر است ز گرد عدم سراغی عنقا****تو نیز باش به رنگی که هیچ جا تو نباشی طمع به ششجهتت بسته راه حاصل مطلب****جهان همه در باز است اگر گدا تو نباشی بر این بهار چو شبنم خوش‌ست چشم گشو‌دن****دمی‌که غیر عرق چیزی از حیا تو نباشی چنین که قافلهٔ رنگ بر هواست خرامش****به رنگ شمع نگاهی که زیر پا تو نباشی من و تو بیدل ما را به وهم چند فریبد****منی جز از تو نزیبد تویی چرا تو نباشی غزل شمارهٔ 2723: چو قارون ته خاک اگر رفته باشی

چو قارون ته خاک اگر رفته باشی****به آرایش‌گنج و زر رفته باشی چه‌کارست امل پیشه را با قیامت****به هر جا رسی پیشتر رفته‌باشی براین انجمن وا نگردید چشمت****یقین شدکه جای دگر رفته باشی رم فرصت اینجا نفس می‌شمارد****چو عمرآمدن‌کو، مگر رفته باشی چو شمعت به‌پیش ایستاده‌ست رفتن****ز پا گر نشستی به سر رفته باشی شراری‌است آیینه‌پرداز هستی****نظر تا کنی از نظر رفته باشی غبار تو خواهد جنون کردن آخر****در آن ره که با کروفر رفته باشی دراین بزم تاکی فروزد چراغت****اگر شب نرفتی سحر رفته باشی جهان بیش و کم مجمع امتیاز است****تو پر بی تمیزی به در رفته باشی چه عزت چه خواری اقامت محال است****به هر رنگ ازین رهگذر رفته باشی هوا مخملی گر همه آفتابی****وگر سایه‌ای بی سحر رفته باشی سلامت در این کوچه وقتی‌ست بیدل****که از آمدن بیشتر رفته باشی غزل شمارهٔ 2724: ز چه ناز بال دعوی به فلک گشاده باشی

ز چه ناز بال دعوی به فلک گشاده باشی****تو غبار ناتوانی ته پا فتاده باشی می عیش بیخمارت نفسی اگر درین بزم****سر از خیال خالی دل بی‌اراده باشی قدمی اگر شماری پی عزم پرفشانی****به هزار چین دامن ز سحر زیاده باشی ز تلاش برق تازان گروت گذشته باشد****تو اگر سوار همت دو قدم پیاده باشی زنمو به رنگ شبنم طرب بهار این بس****که ز چشم تر کشی سر به در اوفتاده باشی نسزد به مکتب وهم غم سرنوشت خوردن****خط این جریده پوچ است خوشت آنکه ساده باشی همه را ز باغ اعمال نظر او نبست نازش****تو نم جبین نداری چه گل آب داده باشی شرر پریده رنگت اگر این بهار دارد****ز مشیمهٔ تعین به چه ننگ زاده باشی گل سرخوش و مستی طلبی است مابقی هیچ****اگر این خمار بشکست نه قدح نه باده باشی چو جوانی و چه پیری به کشاکش است کارت****چو کمان دمی که زورت شکند کباده باشی نروی به محفل ای شمع که زتنگی دل آنجا****به نشستن تو جا نیست مگر ایستاده باشی سخنت به طبع مستان اثری نکرد بیدل****سر شیشه‌های خالی چقدر گشاده باشی غزل شمارهٔ 2725: گریک مژه چون چشم فراهم شده باشی

گریک مژه چون چشم فراهم شده باشی****شیرازهٔ اجزای دو عالم شده باشی تمهید خزان آینهٔ اصل بهار است****بیرنگی اگر رنگ‌گلی‌کم شده باشی هشدارکه اجزای هوایی‌ست بنایت****گو یک دو نفس صورت شبنم شده باشی عاجز نفسان قافلهٔ سرمه متاعند****کو ناله گرفتم که جرس هم شده باشی بی‌جبههٔ تسلیم تواضع دم تیغ است****حیف است نگین ناشده خاتم شده باشی قطع نظر از جوهر ذاتی چه خیالست****هر چند چو شمشیر تنکدم شده باشی پرواز نفس را ز هوا نیست رهایی****در دام خودی گر همه تن رم شده باشی ناصح سخن ساخته‌ات پر نمکین است****رحم است به زخمی که تو مرهم شده باشی تا بار خری چند نبندند به دوشت****آدم نشو‌ی گر همه آدم شده باشی فرداست‌که خاک‌ست سرو برگ غرورت****هر چند که امروز فلک هم شده باشی عمری‌ست که آب رخ ما صرف طلب‌هاست****ای جبههٔ همت چقدر نم شده باشی خلوتگه تحقیق زتمثال مبراست****آیینه در اینجا تو چه محرم شده باشی بید‌ل مگذر چون مه نو از خط تسلیم****بر چرخی اگر یک سر مو خم شده باشی غزل شمارهٔ 2726: ز نفس اگر دو روزی به بقا رسیده باشی

ز نفس اگر دو روزی به بقا رسیده باشی****چو نسیم گل هوایی به هوا رسیده باشی ز خیال خویش بگذر چه مجاز، کو حقیقت****چوگذشتی ازکدورت به صفا رسیده باشی نفست ز آرمیدن به عدم رساند خود را****توکه می‌روی نظرکن به‌کجا رسیده باشی چه تپیدن است ای اشک به توام نه این‌گمان بود****که زسعی آب گشتن به حیا رسیده باشی به فسون دولت خشک مفروش مغز عزت****که فسرده استخوانی به هما رسیده باشی تو و صد دماغ مستی که یکی به فهم ناید****من و یک جبین نیازی که تو وارسیده باشی به بساط بی‌نیازی غم نارسیدنم نیست****من اگر به سر رسیدم تو به پا رسیده باشی ثمر بهار رنگی به کمال خود نظر کن****چمنی گذشته باشد ز تو تا رسیده باشی سر و کار ذره با مهر ز حساب سعی دور است****به تو کی رسیم هر چند توبه ما رسیده باشی به تأمل خیالت جگرم گداخت بیدل****که تو تا به خود رسیدن به چها رسیده باشی غزل شمارهٔ 2727: نبری گمان که یعنی به خدا رسیده باشی

نبری گمان که یعنی به خدا رسیده باشی****تو ز خود نرفته بیرون به کجا رسیده باشی سرت ار به چرخ ساید نخوری فریب عزت****که همان کف غباری به هوا رسیده باشی به هوای خودسریها نروی ز ره که چون شمع****سر ناز تا ببالد ته پارسیده باشی زدن آینه به سنگت ز هزار صیقل اولی****که بزشتی جهانی ز جلا رسیده باشی خم طرهٔ اجابت به عروج بی‌نیازی‌ست****تو به وهم خویش دستی به دعا رسیده باشی همه تن شکست رنگیم مگذر ز پرسش ما****که به درد دل رسیدی چو به ما رسیده باشی برو ای سپند امشب سر و برگ ما خموشی‌ست****تو که سوختند سازت به نوا رسیده باشی نه ترنمی نه وجدی نه تپیدنی نه جوشی****به خم سپهر تا کی می نارسیده باشی نگه جهان نوردی قدمی ز خود برون آ****که ز خویش اگر گذشتی همه جا رسیده باشی ز شکست رنگ هستی اثر تو بیدل این بس****که به گوش امتیازی چو صدا رسیده باشی غزل شمارهٔ 2728: تا چند ناز غازه و رنج حنا کشی

تا چند ناز غازه و رنج حنا کشی****نقاش قدرتی اگر از رنگ پاکشی عرض‌کمال آینه موقوف سادگی‌ست****زان جوهرت چه سود که خط بر صفا کشی حیرت غنیمت است مبادا چو گرد‌باد****چشمی به گردش آری و جام هوا کشی بار دلت به ناله رسانی سبک شود****کز پای کوه رشته به زور صدا کشی بیرون نُه فلک فکنی طرح کشت و کار****تا دانه‌ای سلامت ازین آسیا کشی با این شکست و عجز رسا موی چینی‌ایم****آسان مدان که دامنش از دست ما کشی بار وفا دمی که شود طاقت آزما****غیر از عرق دگر چه به دوش حیا کشی مخمل رضا به مشق سجودت نمی‌دهد****خط بر زمین مگر ز نی بوریا کشی دوش غنا ستمکش ناز هوس مباد****بار جهان خوشست که بر پشت پا کشی گر آگهی ز خفّت اوضاع احتیاج****دست آنقدر میاز که ننگ دعا کشی غافل مشو ز مزد تلاش فروتنی****شاید که سایه‌ای کنی ایجاد واکشی بیدل گذشت عمر و نه‌ا‌ی فارغ از امل****بگسیخت رشته و تو همان درکشاکشی غزل شمارهٔ 2729: چه شد آستان حضور دل که تو رنج دیر و حرم کشی

چه شد آستان حضور دل که تو رنج دیر و حرم کشی****به جریدهٔ سبق وفا نزدی رقم که قلم کشی به قبول صورت بی اثر مکش انفعال فسردگی****چه قدر مصور عبرتی که چو سنگ بار صنم کشی رمقی‌ست فرصت مغتنم به هوس فسون امل مدم****چو حباب سعی‌کمی مدان‌که نفس به پیکر خم‌کشی کسی ازپری‌که مگس‌کشد ز چه ننگ دام و قفس‌کشد****غم ساغری‌که هوس‌کشد به دماغ سوخته‌کم‌کشی به خیال غربت وهم و ظن مپسند دوریت از وطن****عرق‌ست حاصل علم و فن‌که خمار یاد عدم کشی اگرت دلیل ره وفا به مروتی‌کند آشنا****به زمین نیفکنی از حیا به رهی که خار قدم کشی به یقین معرفت آگهان زتفکرت نبرم‌گمان****چوکشف مگر به خیال نان بروی و سر به شکم‌کشی به برت ز جوهرآینه ورقی‌ست نسخه طراز دل****سیه است نامه اگر همه نفسی به جای رقم‌کشی اگر از تردد بی‌اثر نرسی به منصب بال و پر****چو نهال صبرکن آنقدرکه ز پای خفته علم‌کشی ندمید صبحی ازاین چمن‌که نبست صورت شبنمی****حذر از مآل ترددی‌که نفس گدازی و نم کشی من زار بیدل ناتوان نی‌ام آنقدر به دلت گران****که چو بوی‌گل دم امتحان به ترازوی نفسم‌کشی غزل شمارهٔ 2730: می جام قناعت اگر بچشی المی ز جنون هوس نکشی

می جام قناعت اگر بچشی المی ز جنون هوس نکشی****چه کم است عروج دماغ غنا که خمار توقع کس نکشی درجات سعادت پاس ادب به قبول یقین رسد آن نفست****که چو صبح تلاطم حکم قضا دهدت به غبار و نفس نکشی نی زمزمه‌های بساط وفا خجل‌ست ز حرف ربایی‌ما****مرسان به نگونی خامه خطی که به مسطر چاک قفس نکشی ز جهان تنزه بی‌خللی چه فسرده عالم دون عملی****تو همان همای نشیمن منزلی سر خود ته بال مگس نکشی ز گذشتن عمر گسسته عنان دل بی‌حس مرده نزد به فغان****ستم است که قافله بگذرد تو ندامت بانگ جرس نکشی ره ننگ رسوم زمانه بهل ز تتبع وضع جهان بگسل****که به دشت خمار گلاب هوس تب و تاب فشار مرس نکشی اگرت ز مواعظ بیدل ما عرقی شود آب جبین حیا****به دودم نفسی که دمانده هوا سر فتنه چو آتش خس نکشی غزل شمارهٔ 2731: ازین نه منظر نیرنگ تا برتر زنم جوشی

ازین نه منظر نیرنگ تا برتر زنم جوشی****نفس بودم سحر گل کردم از یاد بناگوشی تپشها در هجوم حیرت دیدار گم دارم****نگاه ناتوانم غرقهٔ توفان خاموشی زتمکین رگ یاقوت بست ابریشم سازم****اشارات ادب آهنگی خون گرد و مخروشی ز درس نسخهٔ هستی چه خواهم سخت حیرانم****به صد تعبیرم ایما می‌کند خواب فراموشی به غارت رفته گرد جلوه‌گا‌ه کیستم یارب****که از هر ذره‌ای بالم نگاه خانه بر دوشی نوای آتشینی دارم و از شرم بیباکی****نفس دزدیده‌ام تا در نگیرد پنبه درگوشی شکستن تا چه‌ها ریزد به دامان حباب من****نگاهی رفته است از خویش و گل کرده‌ست آغوشی ز مستان هوس‌پیمای این محفل نمی‌بینم****چو مینا شیشه در دستی و چون ساغر قدح نوشی ز صد آیینه اینجا یک نگه صورت نمی‌بندد****تو بر خود جلوه کن ما را کجا چشمی کجا هوشی دل داغ آشیانی در قفس پرورده‌ام بیدل****به زیر بال دارم سیر طاووس چمن پوشی غزل شمارهٔ 2732: تا چند کشد دل الم بیهده کوشی

تا چند کشد دل الم بیهده کوشی****چون صبح نفس باختم از خانه بدوشی خجلت ثمر دشت تردد نتوان زیست****ترسم به عرق گم شود از آبله جوشی امروز کسی محرم فریاد کسی نیست****دلکوب خودم چون جرس از هرزه خروشی شمعی که به فانوس خیال تو فروزند****چون آتش یاقوت نمیرد ز خموشی ای خواب تو تلخ از هوس مخمل دنیا****حیف است ز حرف کفنت پنبه‌به‌گوشی گر آگهی از ننگ بدانجامی اقبال****هر چند به گردون رسی از خاک به جوشی تا خجلت پستی نکشد نشئهٔ همت****آن جرعه که بر خاک توان ریخت ننوشی در سعی طلب چشم به فرصت نتوان دوخت****برق آینه‌دار است مبادا مژه پوشی بیدل اگر آگه شوی از درد محبت****یک زخم به صد صبح تبسم نفروشی غزل شمارهٔ 2733: خیالش بر نمی‌تابد شعور، ای بیخودی جوشی

خیالش بر نمی‌تابد شعور، ای بیخودی جوشی****نمی‌گنجد به دیدن جلوه‌اش ای حیرت آغوشی ضعیفیها به ایمای نگاه افکند کار من****چو مژگان می‌کنم مضرابی آهنگ خاموشی از آن نامهربان منت‌کش صد رنگ احسانیم****به این حسرت که گاهی می‌کند یاد فراموشی نه از صبحی خبر دارم نه از شامی اثر دارم****نگه می‌پرورم در سایهٔ خط بناگوشی به روی جلوهٔ او هر چه باداباد می‌تازم****به این یک مشت خس در بحر آتش می‌زنم جوشی چنین محو خرام کیست طاووس خیال من****که واکرده‌ست فردوس از بن هر مویم آغوشی هنر کن محو نسیان تا صفای دل به عرض آید****ز جوهر چشمهٔ آیینه دارد آب خس پوشی به غفلت از نوای ساز هستی بیخبر رفتم****شنیدن داشت این افسانه گر می‌داشتم گوشی ز بار حسرت دنیا دوتا گشتیم و زین غافل****که عقبا هم نمی‌ارزد به خم گرداندن دوشی حباب من ز درد بی‌نگاهی داغ شد بیدل****فروغ کلبه‌ام تا چند باشد شمع خاموشی غزل شمارهٔ 2734: به گرد سرمه خفتن تا کی از بیداد خاموشی

به گرد سرمه خفتن تا کی از بیداد خاموشی****به پیش ناله اکنون می‌برم فریاد خاموشی در آن محفل که بالد کلک رنگ آمیزی یادت****نفس با ناله جوشد تا کشد بهزاد خاموشی جنون جانکنی تا کی دمی زین ما و من شرمی****همین آواز دارد تیشهٔ فرهاد خاموشی به ضبط نفس موقوف‌ست آیین گهر بستن****فراهم کن نفس تا بالد استعداد خاموشی ز ساز مجلس تصویرم این آواز می‌آید****که پر دور است از اهل نفس امداد خاموشی همه گر ننگ باشد بی‌زبانی را غنیمت دان****مباد آتش زنی چون شمع در بنیاد خاموشی نفسها سوختم در هرزه نالی تا دم آخر****رسانیدم به‌گوش آینه فریاد خاموشی لب از اظهار مطلب بند و تسخیر دو عالم کن****درین یکدانه دارد دامها صیاد خاموشی به جرأت گرد طاقت از مزاج خویش می‌روبم****پسند نالهٔ من نیست بی‌ایجاد خاموشی نفس تنها نسوزی ای شرار پر فشان همت****که من هم همرهم تا هر چه باداباد خاموشی به دل گفتم درین مکتب که دارد درس جمعیت****نفس در سرمه خوابانیده گفت استاد خاموشی چرایی اینقدر ناقدردان عافیت بیدل****فراموش خودی یا رفته‌ای از یاد خاموشی غزل شمارهٔ 2735: پوچست قماش تو به اظهار تلافی

پوچست قماش تو به اظهار تلافی****ای کسوت موهوم فنا رنگ نبافی نشکافت کس از نظم جهان معنی تحقیق****از بسکه بهم تنگ نشسته‌ست قوافی در فکر خودم معنی او چهره‌گشا شد****خورشید برون ربختم از ذره شکافی آیینه دلان جوهر شمشیر ندارند****اجزای مدارایی ما نیست مصافی زندانی حرمانکدهٔ داغ وفاییم****بر ما نتوان بست خطاهای معافی خون ناشده ره در دل ظالم نتوان برد****جز آب‌که دیده‌ست ز شمشیر غلافی زین ما و من اندیشهٔ تحقیق که دارد****معنی نفروشی به سخنهای گزافی تا محمل آسایش جاوید توان بست****یک آبلهٔ پاست درین مرحله کافی گو این دو سه رنگت به توهّم نفریبد****آیینه مشو تا نکشی منت صافی زان پیش که احسان فلک شعله فروشد****بیدل عرقی ریز به سامان تلافی غزل شمارهٔ 2736: ای شیخ به تدبیر امل بیهده حرفی

ای شیخ به تدبیر امل بیهده حرفی****دستار به کهسار میفکن تل برفی همنسبتی جوهر رازت چه خیال است****از وهم برون آ، کف این قلزم ژرفی دون فطرتیت غیر جنون هیچ ندارد****بر حوصلهٔ پوچ مناز آبله ظرفی در عالم برق و شرر امید وفا نیست****هستی رم نازست و تو حسرت‌کش طرفی با نقش خیال این همه رعنا نتوان زیست****چون پیکر طاووس ز نیرنگ شگرفی بحث من و ما برده‌ای آن سوی قیامت****ای مدٌ نفس با همه فرصت دو سه حرفی بیدل ادب علم و فن از دور بجا آر****جزخجلت تقریرنه نحوی و نه صرفی غزل شمارهٔ 2737: جهان‌کورانه دارد سعی نخجیری به تاریکی

جهان‌کورانه دارد سعی نخجیری به تاریکی****به هرکس وارسی می‌افکند تیری به تاریکی چراغ دل به فکر این شبستان گر نپردازد****ندارد مردمک هم رنگ تقصیری به تاریکی امل سست است از نیرنگ این چرخ‌کهن یکسان****خیالی چند می‌ریسد زن پیری به تاریکی به رنگ آمیزی عنقا جهانی می‌کشد زحمت****تو هم زین رنگ می‌پرداز تصویری به تاریکی چه مقصد محمل ما ناتوانان می‌کشد بارت****که عمری شد چو مو داریم شبگیری به تاریکی کرم چون خام شد تمییز نیک و بد نمی‌داند****محبت بر مس ما هم زد اکسیری به تاریکی دلی روشن‌کن از تشویش این ظلمتسرا بگذر****بجز فکر چراغت نیست تدبیری به تاریکی ندارد تلخکامی سرسری نگذشتن از حالم****سیاهی کرده‌ام چون کاسهٔ شیری به تاریکی نفسها سوختم تا شد سواد پیش پا روشن****رسیدم همچو شمع اما پس از دیری به تاربکی کس از رمز گرفتاران دل آگه نشد بیدل****قیامت کرده است آواز زنجیری به تاریکی غزل شمارهٔ 2738: چند پیچد بر من بی‌دست وپا افتادگی

چند پیچد بر من بی‌دست وپا افتادگی****از رهم بردار تا گیرد عصا افتادگی شیوهٔ عشاق چون اشک است در راه نیاز****ابتدا سرگشتگیها، انتها افتادگی نیست سعی ما بیابان مرگ منتهای خضر****لغزش پایی‌ست خواهد برد تا افتادگی عالمی از عجز ما چیده‌ست سامان غرور****کرد ما را سایهٔ بال هما افتادگی بگذار ازکوشش که دارد وادی تسلیم عشق****جاده از خود رفتن و منزل ز پا افتادگی دامن تسلیم هم آسان نمی‌آید به دست****خاک گردیدیم تا شد آشنا افتادگی هر چه از ما گل کند تمهید تسلیم است و بس****سرکشی هم دارد از دست دعا افتادگی کرکسی از پا درافتد ما ز سر افتاده‌ایم****یک زمین و آسمان از ماست تا فتادگی ما به تعظیم از سر بنیاد خود برخاستیم****شعله هم‌گرکرد با خاشاک ما افتادگی همچو آتش سر مکش بیدل‌که در تدبیر امن****خاک بنیاد ترا دارد به پا افتادگی غزل شمارهٔ 2739: بسکه گردید آبیار ما ز پا افتادگی

بسکه گردید آبیار ما ز پا افتادگی****سبز شد آخر چو بید از وضع ما افتادگی می‌توان از طینت ما هم رعونت خواستن****گر برآید از طلسم نقش پا افتادگی عمرها چون اشک‌کنج راحتی می‌خواستم****بهر ما امروز خالی کرد جا افتادگی دام عجزی درکمین سرکشی خوابیده است****می‌کشد انجام نی از بوریا افتادگی سرکشی تا کی گریبانت درّد چون گردباد****همچو صحرا دامنی دارد رسا افتادگی مرد وحشت گر نه‌ای با هر چه هستی صلح کن****ای به یک رویی مثل یا جنگ یا افتادگی غوطه زن در ناز اگر با عجز داری نسبتی****بر سراپای تو می‌بندد حنا افتادگی خط پرگار کمالت ناتمام افتاده است****تا نمی‌سازد سرت را محو پا افتادگی با خرد گفتم چه باشد جوهر فقر و غنا****گفت در هر صورتی نام خدا افتادگی تخم اقبالم ز فیض سجده خواهد همتی****کز سرم چون پا دواند ریشه‌ها افتادگی کاروان نقش پاییم از کمال ما مپرس****منزل ما جاده ما خضر ما افتادگی نیست ممکن بیدل از تسلیم سر دزدیدنم****نسبتی دارد به آن زلف دوتا افتادگی غزل شمارهٔ 2740: سجده بنیادی بساز ای جبهه با افتادگی

سجده بنیادی بساز ای جبهه با افتادگی****سایه را نتوان ز خود کردن جدا افتادگی از شعاع مهر یکسر خاکساری می‌چکد****بر جبین چرخ هم خطی‌ست با افتادگی سجده را در خاک راهش گر عروج آبروست****می‌شود چون دانه‌ام آخر عصا افتادگی نیست راحت جز به وضع خاکساری ساختن****با زمین سرکن چو نقش بوریا افتادگی استقامت نیست ساز کهنهٔ دیوار جهد****عضو عضوت می‌زند موج زپا افتادگی بی عرق یک سجده از پیشانی من گل نکرد****می‌کند بر عجز حالم گریه‌ها افتادگی چون غبار رفته از خود دست و پایی می‌زنم****تا به فریادم رسد آخر کجا افتادگی آستانش از سجودم بسکه ننگ آلوده است****آب می‌گردد چو شبنم ازحیا افتادگی تا به چشم نقش پایی راه عبرت واکنم****پیکرم را کاش سازد توتیا افتادگی با کمال سرکشی بیدل تواضع طینتم****همچو زلف یار می‌نازد به ما افتادگی غزل شمارهٔ 2741: کرد شبنم را به خورشید آشنا افتادگی

کرد شبنم را به خورشید آشنا افتادگی****قطره را شد سوی دریا رهنما افتادگی راحت روی زمین زیر نگین ناز توست****گر چو نقش پا توانی ساخت با افتادگی بی‌نیازی نیست ناز غیرت آهنگان عشق****شعله راگردن‌کشی برده‌ست تا افتادگی عالمی چون اشک بر مژگان ما دارد قدم****این نیستان داشت بیش از بوریا افتادگی داغ می گوید به گوش شعله کای مست غرور****تا به کی سر بر هوای پیش پا افتادگی ما ضعیفان فارغیم از زحمت تحصیل جاه****مسند ما خاکساری تخت ما افتادگی از مزاج کینه‌جو وضع مدارا برده‌اند****با شرر مشکل که گردد آشنا افتادگی گه به پای کاکلش افتم گهی در پای زلف****خوش سر وکاری مرا افتاد با افتادگی رفته‌ام از خویش تا از خاک بردارم سری****اینقدر چون سایه‌ام دارد به پا افتادگی یار رفت و من چو نقش پا به خاک افتاده‌ام****سایه می‌گردید کاش این نارسا افتادگی فال اشکی می‌زند بی‌دست و پاییهای آه****شبنم است آن دم که گل کرد از هوا افتادگی خاک عاجزنیز خود را می‌زند برروی باد****خصم اگر منصف نباشد تا کجا افتادگی ما همه اشک و تو مژگان ما همه تخم و تو ابر****دستگیری از تو میزیبد، ز ما افتادگی تا تواند خواست عذر سرکشیهای شباب****می‌کند بیدل به ما قد دو تا افتادگی غزل شمارهٔ 2742: عمرگذشت و همچنان داغ وفاست زندگی

عمرگذشت و همچنان داغ وفاست زندگی****زحمت دل کجا بریم آبله پاست زندگی هر چه دمید از سحر داشت ز شبنمی اثر****درخور شوخی نفس غرق حیاست زندگی آخر کار زندگی نیست به غیر انفعال****رفت شباب و این زمان قد دوتاست زندگی دل به زبان نمی‌رسد لب به فغان نمی‌رسد****کس به نشان نمی‌رسد تیر خطاست زندگی پرتوی ازگداز دل بسته ره خرام شمع****زین‌کف خون نیم رنگ پا به حناست زندگی تا نفس آیت بقاست ناله‌کمین مدعاست****دود دلی بلندکن دست دعاست زندگی از همه شغل خوشترست صنعت عیب پوشیت****پنبه به روی هم بدوز دلق‌گداست زندگی یک دو نفس خیال باز، رشتهٔ شوق کن دراز****تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی خواه نوای راحتیم خواه طنین‌کلفتیم****هر چه بود غنیمتیم صوت و صداست زندگی شورجنون ما ومن جوش وفسون وهم وظن****وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی جز به خموشی از حباب صر‌فهٔ عافیت‌که دید****ای قفس اینقدر مبال تنگ قباست زندگی بیدل ازین سراب وهم جام فریب خورده‌ای****تا به عدم نمی‌رسی دور نماست زندگی غزل شمارهٔ 2743: بسکه بی روی تو خجلت کرد خرمن زندگی

بسکه بی روی تو خجلت کرد خرمن زندگی****بر حریفان مرگ دشوارست بر من زندگی با چنین دردی که باید زیست دور از دوستان****به که نپسندد قضا برهیچ دشمن زندگی کاش در کنج عدم بی درد سر می‌سوختم****همچو شمعم کرد راه مرگ روشن زندگی خجلت عشق و وفا، یأس و امید مدعا****عالمی شد بار دل زین بارگردن زندگی بی‌نفس گردیدن از آفات ایمن می‌کند****آن چراغی راکه دارد زیر دامن زندگی تشنهٔ آبی نباید بود کز سر بگذرد****می‌شود آخر دم تیغ ازگذشتن زندگی فرصت آوارگی هم یک دو گردش بیش نیست****تا به کی دارد چو سنگت در فلاخن زندگی هرکه می‌بینی دکان آرای نازی دیگرست****زین قماش پوچ یعنی باب مردن زندگی تا کجا همکسوت طاووس خواهی زیستن****بیخبر در آبت افکنده‌ست روغن زندگی گه به منظر می‌فریبد گه به بامت می‌برد****می‌کشد تا خانهٔ‌گورت به هر فن زندگی دستگاه ناله هم ای کاش مدّی می‌کشید****چون سپندم سوخت داغ نیمه شیون زندگی شبنم انشا بود بیدل خجلت پرواز صبح****برکفن زد تا عرق کرد از دویدن زندگی غزل شمارهٔ 2744: جز عافیتم نیست به سودای تو ننگی

جز عافیتم نیست به سودای تو ننگی****ای خاک برآن سرکه نیرزید به سنگی انجام خرام تو شکار افکن دل بود****ازسرو، چمن هم به جگر داشت خدنگی مخمور لبت گر چمنش نشئه رساند****در شیشهٔ یک غنچه نماند می رنگی محو است در آیینهٔ تمکین تو شوخی****چون معنی پرواز شرر در دل سنگی تا طرح تبسم فکنی چین جبین است****در لطف و عتابت نتوان یافت درنگی در عالم ایجاد مسلم نتوان زیست****هر دل المی دارد و هر آینه رنگی در دیدهٔ عبرت اثر دام حوادث****خفته‌ست به زیر پر طاووس پلنگی خوش باش به پیری چو زکف رفت شبابت****گر زمزمهٔ نی نبود، نوحهٔ چنگی آن مشهد نیرنگ که صبح است دلیلش****زخم نفسی دارد و خونریزی رنگی فریادکه در سرمه نهفتند خروشم****بشکست دل اما نرسیدم به ترنگی عمریست‌که چون اشک قفا باز نگاهم****با برق سواران چه‌کند کوشش لنگی در دیدهٔ ابنای زمان چند توان زیست****مکروهتر از صورت ایمان به فرنگی تا خون‌که ساغرکش آرایش نازست****از رنگ حنا می‌رسد آیینه به چنگی بیدل نی‌ام آزاد به رنگی که ز تهمت****برچشم شرارم مژه بندد رگ سنگی غزل شمارهٔ 2745: چو بوی‌گل ز چه افسردگی مقید رنگی

چو بوی‌گل ز چه افسردگی مقید رنگی****تودست قدرتی ای بیخبرچرا ته سنگی حباب وار ز دردی‌کشان حوصله بگذر****که تا گشوده‌ای آغوش شوق کام نهنگی ز صیدگاه طرب غافلی به وهم تعلق****اگر ز خانه برآیی پر هزار خدنگی فضای کَون و مکان با دل گرفته چه سازد****فسرده صد در و دشت از همین یک آبله تنگی ز داغ اگر همه طاووس‌گل‌کنی چه‌گشاید****که عشق چشم نبازد به لعبتان فرنگی به عشق تا عرق شرم نیست توام اشک است****حذر که خندهٔ دندان نمای عالم بنگی دل پری‌که نداری مکن تهی ز تعین****کزین ترانه‌گرانتر ز عطسه‌های تفنگی غنیمت است به پیری نفس شماری عبرت****شکسته شیشه و اکنون تو زان شکست ترنگی مباد جرأت طاقت کشد به لغزش خفّت****درین گذر به ادایی قدم‌گشا که نه لنگی گذشت قافله‌ها زین بساط نعل در آتش****سپندوار تو هم در کمین به وهم شلنگی به عزم هر چه قدم می‌زنی بجاست فسردن****شتاب تا نگذشته‌ست از پرتو درنگی گداخت حیرتم از فکر سرنوشت تو بیدل****به صیقل آینه رفت و تو همچنان ته زنگی غزل شمارهٔ 2746: دارد به من دلشده امشب سرجنگی

دارد به من دلشده امشب سرجنگی****گلبرگ کمانی پر طاووس خدنگی پیش که برم شکوه از آن نرگس کافر****بیچاره شهیدم ز دم تیغ فرنگی مشکل‌که ز فکر عدم خویش برآییم****داریم سر اما به گریبان نهنگی آن جلوه که بیرون خیالست خیالش****دیدیم به رنگی که ندیدیم به رنگی محتاج نفس کرد تحیر دل ما را****آیینه شد آخر جرس ناله به چنگی کلفت نبرد ره به دل باده پرستان****آیینهٔ مینا نکشد زحمت زنگی نیرنگ بد و نیک دو عالم همه ازتوست****گر بگذری از خویش نه صلحست و نه جنگی هشدار که بر گوش عزیزان نتوان خورد****گرنیست سخن را اثر تیر و تفنگی گامی به گشاد خط پرگار نرفتیم****چون نقطه فسردم به فشار دل تنگی گرد رم عیش است چه صحرا و چه گلزار****فرصت همه جا خون شده در بخیهٔ رنگی بیدل خوشم از عارض گلگون به خط سبز****فارغ زمی‌ام ساخته کیفیت بنگی غزل شمارهٔ 2747: ز نیرنگ خیال طفل شوخ شعله در چنگی

ز نیرنگ خیال طفل شوخ شعله در چنگی****شرر حواله گردیده‌ست تا گردانده‌ام رنگی تجلی صیقا دیدار چون آیینه‌ام اما****نمی‌باشد به نابینایی حیرانی‌ام زنگی تلاش لازم افتاده‌ست ساز زندگانی را****سری بر سنگ می‌باید زدن بی صلحی و جنگی چو صبح اظهار ناکامی‌ست سامان بهار من****ز پرواز غباری چند پیدا کرده‌ام رنگی دو عالم می‌توان از یک نگاه گرم طی‌کردن****تک و تاز شرر نی جاده می‌خواهد نه فرسنگی فضای وادی امکان ندارد گردی از الفت****همان چین است اگر خاری به دامانت زند چنگی ببال ای آه نومیدی که از افسون افسردن****تپشها خون شد اما کرد ایجاد دل تنگی ز یاس قامت خم‌گشته بر خود نوحه‌ای دارم****پریشان کرده‌ام در مرگ عشرت گیسوی چنگی زبان‌اضطراب اشک‌نومیدم که می‌فهمد؟****شکستم شیشه‌ای اما نبردم بوی آهنگی چرا برخود ننازد چهره پرداز نیاز من****شکستی طره تا بستی به روی حال من رنگی ز طبع ما درشتی برد یاد رفتگان بیدل****خرام ناله‌ها نگذاشت درکهسار ما سنگی غزل شمارهٔ 2748: ندارد ساز این محفل مخالف پرده آهنگی

ندارد ساز این محفل مخالف پرده آهنگی****چمن فریاد بلبل می‌کند گر بشکنی؟نگی از این کهسار مگذر بی‌ادب کز درد یکرنگی****پری در شیشه نالدگر بگردد پ ری سنگی به غفلت داده‌ای آرایش ناموس آگاهی****گریبان می‌درّد آیینه گر بر هم خورد رنگی فسردن تا به کی ای بیخبر گردی پر افشان کن****تو هم داری به زیر بال طاووسانه نیرنگی چو شمع خامسوز از نارساییهای اقبالت****ته پامانده جولانی به منزل خفته فرسنگی غنا پروردهٔ فقرم خوشا سامان خرسندی****کز اقبالش توان در خاک هم زد کوس اورنگی جهان حرف افسون مخالف بر نمی‌دارد****جنون و هوش و عقل و بیخودی هر نامی و ننگی به این جرات تلاش خلق و شوخیهای تدبیرش****به خود خندیدنی دارد جنون جولانی لنگی سحر گاهی نوای نی به‌گوشم زد که ای غافل****نفسها ناله گردد تا رسد سازی به آهنگی در تن گلزار آخر از فسون فرصت اندیشی****فسردیم و نبستیم آشیانی در دل تنگی ز رمز صورت و معنی دل خود جمع کن بیدل****بهار اینجاست سامانش درون بویی برون رنگی غزل شمارهٔ 2749: باز آمد در چمن یاد از صفیر بلبلی

باز آمد در چمن یاد از صفیر بلبلی****رنگ‌گل طرف عذاری بوی‌سنبل‌کاکلی سرنگون فکر چون مینای خالی سوختم****مصرع موزون نکردم درزمین قلقلی لاله وارم دل به حسرت سوخت اماگل نکرد****آنقدر دودی‌که پیچم بر دماغ سنبلی جز خراش دل چه دارد چرخ دوار از فسون****عقدهٔ ما هم نیاز ناخن بی‌چنگلی کاش نومیدی به فریادگرفتاران رسد****خانهٔ زنجیر ما را تنگ دارد غلغلی نفس را تاکی به آرایش مکرم داشتن****پشم هم برپشت خرکم نیست‌گر خواهد جلی اینقدر از فکر هستی در وبال افتاده‌ایم****جز خم‌گردن درین زندان‌نمی‌باشد غلی ترک حاجت‌گیر ناموس حیا را پاس‌دار****تا لب از خشکی بر آب رو نیاراید پلی سرخوش پیمانهٔ میخانهٔ تسلیم باش****حلقهٔ بیرون در هم نیست بی‌جام ملی نیست غافل آفتاب از ذرهٔ بی‌دست و پا****با همه موهومی آخر جزو ما داردکلی بیدل امشب بر سرم چون شمع دست نازکیست ****خفته‌ام در زیر تیغ و چتر می‌بندم گلی غزل شمارهٔ 2750: به ما و من غلو دارد دنی تا فطرت عالی

به ما و من غلو دارد دنی تا فطرت عالی****جهان تنگ آسودن دل پر می‌کند خالی نقوش وهم و ظن در هر تأمل می‌شود باطل****خط پارینه باید خواندن از تقویم امسالی نفس سحر چه مضمون بر دماغ هوش می‌خواند****که عمری شد ز هوشم می‌برد این مصرع خالی در آن وادی که مخمور نگاه او قدم ساید****دماغ آبله بالد قدح در دست پامالی به هر واماندگی سعی ضعیفان در نمی‌ماند****فسردن می‌شود پرواز رنگ از بی پر و بالی نمی‌دانم ز شرم فوت فرصت کی برون آیم****عرق عمریست بر پیشانی‌ام بسته‌ست غسالی به بازار هوس شغل چه سودا داشتم یارب****زیان و سود رفت و مانده برجا ننگ دلالی جهان بی‌اعتبار افتاد از لاف دنی طبعان****نیستان پشم می‌بافد ز شیر و گربهٔ قالی شکوه عالم موهوم را با ما چه سنجد کس****هجوم ذره گر قنطار چیند نیست مثقالی به این تسلیم بار نیک و بد تا کی کشم بیدل****سیه‌گردید همچون شانه دوش من ز حمالی غزل شمارهٔ 2751: رمی‌’ بیتابیی تغییر رنگی گردش حالی

رمی‌’ بیتابیی تغییر رنگی گردش حالی****فسردی بیخبر، جهدی که شاید واکنی بالی به رنگ غنچه نتوان عافیت مغرور گردیدن****پریشانی بود تفصیل هر جمعیت اجمالی بغیر از نفی هستی محرم اثبات نتوان شد****همان پرواز رنگت بسته بر آیینه تمثالی حصول آب و رنگ امتیاز آسان نمی‌باشد****بسوز و داغ شو تا بر رخ هستی نهی خالی به ذوق سوختن زین انجمن کلفت غنیمت دان****همین شام است و بس گر شمع دارد صبح اقبالی تحیر زحمت تکلیف دیگر برنمی‌دارد****نگه باش و مژه بردار هر باری و حمالی من از سود و زبان آگه نی‌ام لیک اینقدر دانم****که جنس عافیت را جز خموشی نیست دلالی به هر جا رفته‌ایم از خود اثر رفته‌ست پیش از ما****غباری کو که نازد کاروان ما به دنبالی به رسوایی‌کشید از شوخی چاک‌گریبانت****تبسم از سحر همچون شکنج از چهرهٔ زالی به هیچ آهنگ عرض مدعا صورت نمی‌بندد****چو مضمون بلند افتاده‌ام در خاطر لالی مگر خاکستر دل دارد استقبال آهنگم****که از طبع سپند من تپیدن می‌کشد بالی تپش در طبع امواجست سعی‌گوهر آرایی****تبی دارم که خواهد ریخت آخر رنگ تبخالی چه پردازم به اظهار خط بیمطلب هستی****مگر از خامهٔ تحقیق بیرون افکنم نالی به ناسور جگر عمری‌ست گرد ناله می‌ریزم****خوشا عرض بضاعتها کف خاکی و غربالی ز تشریف جهان بیدل به عریانی قناعت کن****که گل اینجا همین یک جامه می‌یابد پس از سالی غزل شمارهٔ 2752: ای هوش سخت داغیست یاد بهار طفلی

ای هوش سخت داغیست یاد بهار طفلی****تا مرگ بایدت بود شمع مزار طفلی قد دو تا درین بزم آغوش ناامیدیست****خمیازه کرد ما را آخر خمار طفلی ای عافیت تمنا مگذر ز خاکساری****این شیوه یادگارست از روزگار طفلی ای غافل از نهایت تا کی غم بدایت****مو هم سفید کردی در انتظار طفلی ای واقف بزرگی آوارگی مبارک****منزل نماند هر جا بستند بار طفلی ما را ز جام قسمت خون خوردنی است اما****امروز ناگوارست آن خوشگوار طفلی تا روزگار سازد خالی به دیده جایت****چون اشک برنداری سر از کنار طفلی چشمم به پیری آخر محتاج توتیا شد****می‌داشت کاش گردی از رهگذار طفلی انجام پختگی بود آغاز خامی من****تا حلقه‌گشت قامت‌کردم شکار طفلی تا خاک یأس بیزم بر فرق اعتبارات****یکبارکاش سازند بازم دچار طفلی بر رغم فرع گاهی بر اصل هم نگاهی****تاکی بزرگ بودن ای شیرخوار طفلی از مهد غنچه خواندیم اسرار این معما****کاسودگی محال است بی‌اعتبار طفلی آخر ز جیب پیری قد خمیده گل کرد****رمزکچه نهفتن در روزگار طفلی بر موی پیری افتاد امروز نوبت رنگ****زد خامه در سفیداب صورت نگار طفلی امروزکام عشرت از زندگی چه جویم****رفت آن غباربیدل با نی سوارطفلی غزل شمارهٔ 2753: چو من به دامگه عبرت او فتاده کمی

چو من به دامگه عبرت او فتاده کمی****قفس شکستهٔ بی بال دانه در عدمی نفس به‌کسوت سیماب مضطرم دارد****نه آشنای راحت و، نه اتفاق رمی مپرس از خط تسلیم مکتب نیرنگ****چو سایه صفحه سیه کرده‌ایم بی‌رقمی به صد هزار تردد درین قلمرو یاس****نیافتیم چو امید قابل ستمی چو ابر بر عرق سعی بسته‌ام محمل****کشد غبار من ای کاش از انفعال نمی به خاک راه تو یعنی سر فتادهٔ من****هنوز فرصت نازیست رنجه‌کن قدمی نی‌ام به مشق خیالت‌کم از چراغ خموش****بلغزش مژه من هم شکسته‌ام قلمی عروج همتم امشب خیال قامت‌کیست****ز خود برآمدنی می‌زند به دل علمی کجا روم‌که برآرم سراز خط تسلیم****به کنج زانوم آفاق خورده است خمی قناعتم چقدر دستگاه نعمت داشت****که سیرم از همه عالم بخوردن قسمی درین ستمکده حیران نشسته‌ام بیدل****چو تار ساز ضعیفی به ناله متهمی غزل شمارهٔ 2754: دیده‌ای داریم محو انتظار مقدمی

دیده‌ای داریم محو انتظار مقدمی****یارب این آیینه را زان گل حضور شبنمی آنکه در یکتاییش وهم دویی را بار نیست****چون کنم یادش مقابل می‌شوم با عالمی گریه‌گو خجلت فروشیهای عرض درد اوست****از عرق در پرده‌های دیده می‌دزدم نمی چشمهٔ خونی دگر دارد بن هر موی من****خاک گردم تا به چندین زخم پاشم مرهمی چون هلالم دستگاه عاجزی امروز نیست****در عدم بر استخوانها جبهه می‌دیدم خمی ای بهار نیستی از قدر خود غافل مباش****هر دو عالم خاک شد تابست نقش آدمی سنگ اگر گردی شرر خواهد کشیدن محملت****نیست این آسودگیها جز کمینگاه رمی از گزند امتداد روز و شب غافل مباش****بر سراپای تو پیچیده‌ست مار ارقمی مایل قطع وفا تا چند خواهی زیستن****تیغ کین را جز تنک رویی نمی‌باشد دمی با کمال عجز بیدل بی‌نیازی جوهریم****در شکست ما کلاه آراییی دارد خمی غزل شمارهٔ 2755: به وضع غربتم منظور بیتابی‌ست آرامی

به وضع غربتم منظور بیتابی‌ست آرامی****ز موج گوهرم گرد یتیمی نیست بی‌دامی دل مایوس ما را ای فلک بیکار نگذاری****حضور عشرت صبحی نباشد کلفت شامی فناگشتیم و خاک ما به زبر چرخ مینایی****چو ریگ شیشهٔ ساعت ندارد بوی آرامی حریفان مغتنم دارید دور کامرانی را****درین محفل به‌کام بخت ما هم بود ایامی غرورش سرکش افتاده ست ای بیطاقتی عرضی****تغافل شوخی از حد می‌برد ای ناله ابرامی ز چشم تنگ ظرف خود به حسنش برنمی‌آیم****چسان گرداب گیرد بحر را در حلقهٔ دامی درین صحرا نمی‌یابم علاج تشنه کامیها****مگر تبخاله بالد تا لب حسرت کشد جامی خمار و مستی این بزم جز حرفی نمی‌باشد****مشو مغرور آگاهی که وصل اینجاست پیغامی نگاه بی‌نیازی اندکی تحریک مژگان کن****جهانی پیشت آید گر تو از خود بگذری گامی شرر گردید عمر من همان سنگ زمینگیرم****نشد این جامهٔ افسردگی منظور احرامی دماغ بی‌نشانی خود نمایی برنمی‌دارد****بس است آیینهٔ آثار عنقا کرده‌ام نامی جنون صیادی من چون سحر پنهان نمی‌باشد****به هر جا گرد پروازی‌ست من افکنده‌ام دامی ضعیفی در امانم دارد از بیمهری گردون****شکستی نیست رنگ سایه را گر افتد از بامی درین محفل نه آن بیربطی افسرده‌ست دلها را****که یابی احتمال توأمی در مغز بادامی دماغی در هوای پختگی پرورده‌ام بیدل****به مغز فطرتم نسبت ندارد فکر هر خامی غزل شمارهٔ 2756: خطابم می‌کند امشب چمن در بار پیغامی

خطابم می‌کند امشب چمن در بار پیغامی****بهار اندوده لطفی بوی گل پرورده دشنامی چو خواب افتاده‌ام منظور چشم مست خودکامی****به تلخی کرده‌ام جا در مذاق طبع بادامی به یاد جلوه‌ات امید از خود رفتنی دارم****در آغوش نگاه واپسین از دیده‌ام کامی به حمدالله دمید آخر خط مشکین ز رخسارت****چراغ دیده تا روشن شود می‌خواستم شامی گر از طرز کلام آب رخ گوهر نمی‌ریزی****دل لعلی توان خون کرد از افسون دشنامی بهار آمد جنون سرمایگان مفتست صحبتها****چو بوی گل نمی‌باشد پریزاد گل اندامی کدامین نشئه جولان صید بیرون جست ازین صحرا****که بی‌خمیازه نتوان یافت اینجا حلقهٔ دامی چه امکانست رنگ شعله ریزد شمع با آهم****به بزم پختگان بالا نگیرد کار هر خامی به کف نامد کسی را دامن شهرت به آسانی****نگین جان می‌کند تا زین سبب حاصل کند نامی کمند همت از چین تأمل ننگ می‌دارد****مپیچ از نارساییها به هر آغاز و انجامی بهار بیخودی گویند بزم عشرتی دارد****روم تا رنگ برگردانم و پیدا کنم جامی به یاد جلوه عمری شد نگه می‌پرورد بیدل****هنر از حیرت آیینه‌ام منت‌کش دامی غزل شمارهٔ 2757: گر نیست در این میکدهها دور تمامی

گر نیست در این میکدهها دور تمامی****قانع چو هلالیم به نصف خط جامی در ملک قناعت به مه و مهر مپرداز****گر نان شبی هست و چراغ سر شامی این باغ چه دارد ز سر و برگ تعین****تخم آرزوی پوچ و، ثمر، فطرت خامی بنیاد غرور همه بر دعوی پوچ است****در عرصهٔ ما تیغ‌کشیده‌ست نیامی شاهان به‌نگین غره گدایان به قناعت****هستی همه را ساخته خفت‌کش نامی عبرت خبری می‌دهد از فرصت اقبال****این وصل نه زانهاست که ارزدبه پیامی دلها همه مجموعهٔ نیرنگ فسونند****هر دانه‌که دیدی گرهی بود به دامی هستی روش ناز جنون تاز که دارد****می‌آیدم از گرد نفس بوی خرامی تا مهر رخش از چه افق جلوه نماید****گوش همه پرکرده صدای لب بامی آفاق ز پرواز غبارم مژه پوشید****زین سرمه به هر چشم رسیده‌ست سلامی بیدل چه ازل کو ابد، از وهم برون آی****درکشور تحقیق نه صبح است و نه شامی غزل شمارهٔ 2758: شب چشم نیم مستش وا شد ز خواب نیمی

شب چشم نیم مستش وا شد ز خواب نیمی****در دست فتنه دادند جام شراب نیمی موج خجالت سرو پیداست از لب جو****کز شرم قامت او گردیده آب نیمی گیرم لبت نگردد بی پرده در تکلم****از شوخی تبسم واکن نقاب نیمی زان ابر خط که دارد طرف بهار حسنت****خورشید پنجهٔ ناز زد در خضاب نیمی پاک است دفتر ما کز برق ناکسیها****باقی نمی‌توان یافت از صد حساب نیمی سرمایه یکنفس عمر آنهم به باد دادیم****درکسب حرص نیمی در خورد و خواب نیمی قانع به‌جام وهمیم از بزم نیستی کاش****قسمت کنند بر ما از یک حباب نیمی عمریست آهم از دل مانند دود مجمر****در آتش است نیمی در پیچ و تاب نیمی آن لاله‌ام درین باغ کز درد بیدماغی****تا یک قدح ستانم کردم کباب نیمی در دعوی‌کمالات صد نسخه لاف فضلم****اما نی‌ام به معنی در هیچ باب نیمی موی سفیدگل کرد آمادهٔ فنا باش****یعنی سواد این شهر برده‌ست آب نیمی بیدل نشاط این بزم از بسکه ناتمامی است****چرخ از هلال دارد جام شراب نیمی غزل شمارهٔ 2759: زغرور شمع ورعونتش همه جاست آفت روشنی

زغرور شمع ورعونتش همه جاست آفت روشنی****که چو مو نشسته هزار سر ته تیغ از رک‌گردنی تب وتاب طاقت فتنه‌گر، همه را دوانده به دشت و در****تو به عجز اگر شکنی قدم نه رهی است پیش و نه رهزنی دوسه روزگو تپش نفس به هوا زند علم هوس****ندویده ربشه‌ات آنقدرکه رسد به زحمت کندنی چو سحر تلاش‌گذشتنی ز جهات بایدت آنچنان****که ز صد فشاندن آستین گذرد شکستن دامنی گل نو بهار تنزهی ثمر نهال تجردی****به‌کجاست بار تعلقی که کشی به دوش فکندنی خجل از لباس غرور شو، به تجرد از همه عور شو****که نشد هوس به هزار جامه کفیل پوشش سوزنی ز غم امل بدرآ اگر ز مآل زندگی آگهی****شب وروز چند نفس زنی به هوای یک دم مردنی چمن است خلق نو و کهن ز بهار عبرت وهم و ظن****نخوری فریب گل و سمن که در آب ریخته روغنی چقدر گرانی غفلتت زده بر فسردن همتت****که ز سعی گردش رنگها نرسیده‌ای به فلاخنی به کمین صفحهٔ باطلت نفتاد آتش امتحان****که بقدر هر شرر از دلت نگهی است در پس روزنی به ندامت از تو مقدم است الم خجالت خرمی****نشد آشنای کف آن حناکه نه پیش آمده سودنی چو نفس ز همت پر فشان من بید‌ل ز همه رسته ام****به خودم فتاده ترددی نه به دوستی نه به دشمنی غزل شمارهٔ 2760: افتاده‌ام به راهت چون اشک بی‌روانی

افتاده‌ام به راهت چون اشک بی‌روانی****مکتوب انتظارم شاید مرا بخوانی از ساز حیرت من مضمون ناله درباب****گرد نگاه دارد فریاد ناتوانی آنجا که عشق ریزد آیینهٔ تحیر****روشنتر از بیانها مضمون بیزبانی یا اضطراب اشکی یا وحشت نگاهی****تاکی به رنگ مژگان پرواز آشیانی از رفتن نفسها آثار نیست پیدا****نقش قدم ندارد صحرای زندگانی دریای عشق و ساحل ای بیخبر چه حرفست****تا قطره دارد اینجا توفان بیکرانی تا چند سنگ راهت باشد غبار هستی****از وحشت شرر کن نقش سبک‌عنانی در عالمی که نقدش مصروف احتیاجست****ابرام می‌فروشی چند‌ان که زنده مانی تا طبع دون نسازد مغرور اختیارت****ناکردن است اولی کاری که می‌توانی بی صید دیدهٔ دام مخمور می‌نماید****قد دو تاست اینجا خمیازهٔ جوانی خمخانهٔ تمنا جامی دگر ندارد****مفتست بیدماغی گر نشئه می‌رسانی بیدل غبار آهی تا رنگ اوج گیرد****از چاک سینه دارم چون صبح نردبانی غزل شمارهٔ 2761: به دل دارم چو شمع از شعله‌های آه سامانی

به دل دارم چو شمع از شعله‌های آه سامانی****مرتب کرده‌ام از مصرع برجسته دیوانی خراش تازه‌ای در طالع نظاره می‌بینم****درین گلشن ز شوخی هر سر خاریست مژگانی به داغ حسرتم تا چند سوزد شمع این محفل****تو آتش زن به من تا من هم آرایم شبستانی ز وصلت انبساط دل هوس کردم ندانستم****که گردد این گره از باز گشتن چشم حیرانی چو صبح از وحشت هستی ندارم آنقدر فرصت****که گرد اضطراب من زند دستی به دامانی ندارد سعی تشویش آنقدر آشفتگیهایم****نگه بیخانمان می‌گردد از تحریک مژگانی ز خود گر بگذری دیگر ره و منزل نمی‌ماند****صدا بر شش جهت می‌پیچد از گام پریشانی تماشا فرش راه توست از آزادگی بگذر****گشاد بال چون طاووس دارد نرگسستانی ز خود بینیت عیب دیگران بی‌پردگی دارد****اگر پوشیده گردد چشمت از خود نیست عریانی ز سامان تأمل نیست خالی سیر تحقیقت****به خود چون شمع هر جا وارسی دارد گریبانی فضای عشرتی کو وادی خونریز امکان را****زمین تا آسمان خفته‌ست در زخم نمایانی به افسون نفس روشن نگردید آتش مهرت****به هستی چون سحر می‌بایدم افشاند دامانی دو همجنسی که با هم متفق یابی به عالم کو****ز مژگان هم مگر در خواب بینی ربط جسمانی ازین گلشن جنون حیرتی گل کرده‌ام بیدل****نهان چون بوی گل در رشتهٔ چاک گریبانی غزل شمارهٔ 2762: برداشتن دل ز جهان کرد گرانی

برداشتن دل ز جهان کرد گرانی****کز پیری‌ام آخر به خم افتاد جوانی مهمیز رمی نیست چوتکلیف تعلق****نامت نجهد تا به نگینش ننشانی ای بیخبر از ننگ سبکروحی عنقا****تا نام تو خفت کش یادی‌ست گرانی سر پنجهٔ تسخیر جهانت به چه ارزد****دست تو همان ست کشه دامن نفشانی بر هرکه مدد کرده‌ای از عالم ایثار****نامش به زبان گر ببری بازستانی سطر نفس و قید تٲمل چه خیال است****هر چند بمیری که تواش سکته نخوانی هر جات بپرسند ز تمثال حقیقت****باید نسب حرف به آیینه رسانی آب است تغافل به دم تیغ غرورش****یارب‌که ز خونم نکند قطع روانی تحقیق تو خورشید و جهان جمله دلایل****پیداست چه مقدار عیانی که نهانی هرکس به حیال دگر از وصل تو شادست****هنگامهٔ کنج دهن و موی میانی کیفیت آن دست نگارین اگر این است****طاووس کند گل مگسی را که برانی ای موج گهر آب شو از ننگ فسردن****رفتند رفیقان و تو در ضبط عنانی بیدل اثر نشئهٔ نظم تو بلندست****امید که خود را به دماغی برسانی غزل شمارهٔ 2763: به عزم بسملم تیغ که دارد میل عریانی

به عزم بسملم تیغ که دارد میل عریانی****که در خونم قیامت می‌کند ناز گل افشانی چه سازم در محبت با دل بی‌انفعال خود****نیفتد هیچ کافر در طلسم ناپشیمانی در آن محفل که بود آیینه‌ام گلچین دیدارش****ادب می‌خواست بندد چشم من نگذاشت حیرانی اگر هوشی‌ست پرسیدن ندارد صورت حالم****که من چون ناله‌ام صد پرده عریانتر ز عریانی دو عالم گشت یک زخم نمکسود از غبار من****ز مشت خاک من دیگر چه می‌خواهد پریشانی تنک سرمایه‌ام چون سایه پیش آفتاب او****که آنجا تا سجودی برده‌ام کم گشت پیشانی به این ساز ضعیفیها ز هر جا سر برون آرم****سر مو می‌کند مانند تصویرم‌گریبانی چو شمع از نارساییهای پروازم چه می‌پرسی****که شد عمر و همان در آشیان دارم پرافشانی به‌کام دل چه جولان سرکنم‌کز عرصهٔ فرصت****نظرها باز می‌گردد به چشم از تنگ میدانی سحرخندی‌ست از عصیان من گرد ندامت را****بقدر سودن دستم نمک دارد پشیمانی محبت تهمت‌آلود جفا شد از شکست من****حبابم‌گرد بر دریا فشاند از خانه ویرانی ورق گردانی بیتابی‌ام فرصت نمی‌خواهد****سحر در جیب دارم چون چراغ چشم قربانی دل بیتاب تا کی رام تسکین باشدم بیدل****محال است این گهر را در گره بستن ز غلتانی غزل شمارهٔ 2764: تبسم قابل چاکی نشد ناموس عریانی

تبسم قابل چاکی نشد ناموس عریانی****خجل کرد آخر از روی جنونم بی‌گریبانی چو بال و پر گشاید وحشت از ساز جنون من****صدا عمریست در زنجیر تصویر است زندانی ندانم مشهد تیغ خیال کیست این‌گلشن****که شبنم‌کردگلها را نهان در چشم قربانی به راه او نخستین‌گام ما را سجده پیش آمد****تو ای حسرت قدم می‌زن که ما سودیم پیشانی به جای شعله از ما آب نم خون کرده می‌جوشد****چو یاقوت آتش ما را حیا کرده‌ست دامانی بیا زاهد اگر همت دهد سامان توفیقت****بیاموز از شرار کاغذ ما سبحه‌گردانی کنار وصل معشوق است گرد خویش گردیدن****توان کردن به این‌گرداب دریا را گریبانی محبت نیست آهنگی‌که آفت جوشد از سازش****گسستن بر نمی‌آید به زنار سلیمانی سر قطع تعلق داری از دیوانگی مگذر****بس است آیینه‌دار جوهر شمشیر عریانی به این سامان وحشت آنقدر مشکل نمی‌بینم****که گردد سایه‌ام چون دیدهٔ آهو بیابانی نی‌ام نومید اگر گرد سر شمعت نمی‌گردم****پر پروانه‌ای دارم بقدر رنگ گردانی به نیرنگ خیالش آنقدر جوشیده‌ام بیدل****که در رنگ غبارم می‌توان زد خامهٔ مانی غزل شمارهٔ 2765: تنش را پیرهن چون‌گل دمید افسون عریانی

تنش را پیرهن چون‌گل دمید افسون عریانی****قبای لاله‌گون افزود بر رنگش درخشانی جنون حسن از زنجیر هم خواهدگذشت آخر****خطش امروز بر تعلیق می‌پیچد ز ریحانی مژه گو بال میزن من همان محو تماشایم****به سعی صیقل از آیینه نتوان رُفت حیرانی نمی‌باید به تعمیر جسد خون جگر خوردن****بنای نقش پایی را چه معموری چه ویرانی به رنگ غنچه تاکی داغ بیدردی به دل چیدن****چو شبنم آب شو شاید گل اشکی بخندانی هوس در نسخهٔ تسلیم ما صورت نمی‌بندد****نگه نتوان نوشتن بر بیاض چشم قربانی بهار سادگی مفت‌ست گلباز تماشا را****دمی آیینه گل کن تا دو عالم رنگ گردانی ندارد نقشی از عبرت دبستان خودآرایی****ز درد دل چه می‌پرسی هنوز آیینه می‌خوانی کمینگاه شکست شیشهٔ یکدیگر است اینجا****مبادا از سر این کوه سنگی را بغلتانی نیابی بی‌امل طبع گرفتاران عالم را****رسایی آشیان دارد همین در موی زندانی ندارد بلبل تصویر جز تسلیم پردازی****همان در خانهٔ نقاش ماند از ما پر افشانی عدم هم بی‌بهاری نیست تخم ناامیدی را****به عبرتگاه محشر یارب از خاکم نرویانی دچار هر که گشتم چشم پوشید از غبار من****درین صحرای عبرت امتحانی بود عریانی دل هر ذره‌ام چندین رم آهو جنون دارد****غبارم رنگ دشتی ریخت بیدل از پریشانی غزل شمارهٔ 2766: در آن محفل که الفت قابل زانوست پیشانی

در آن محفل که الفت قابل زانوست پیشانی****گریبان دامنیها دارد و دامن گریبانی به چشم بی‌نگه آیینه می‌بیند جهانی را****خوشا احوال دانایی که دارد وضع نادانی تواضع نسخه‌ایم از سرنوشت ما چه می‌پرسی****خم ابروست اینجا انتخاب سطر پیشانی غبار تن سر راه سبکروحان نمی‌گیرد****نگردد شمع را فانوس مانع از پریشانی برون پردهٔ دل گردی از کلفت نمی‌باشد****همین در خانهٔ آیینه ها جمع است حیرانی گریبان می‌درد از تشنه کامی زخم مشتاقان****به جوی حسرت ما آب تیغت باد ارزانی به این هستی چسان باشم نقاب شوخی رازت****که اینجا بر نیاید اشک هم از ننگ عریانی گل عشرت به باغ طالع ما غنچه می‌گردد****شکست افتادگان را می‌کشد سوفار پیکانی حیا ایجادم از من بی‌نقابیها نمی‌آید****اگر مژگان گشودم چشم می‌پوشم به حیرانی ندارد موج جز جوش محیط آیینهٔ دیگر****ز جیبت سرکشم گر خود مرا از من نپو‌شانی نموهای بهار اعتبار افسردگی دارد****نمی‌بارد سحاب فضل نیسان جز به آسانی درین صحرا به فکر جستجو زحمت مکش بیدل****که جولان آبله گل می‌کند از تنگ میدانی غزل شمارهٔ 2767: درین حدیقه نه‌ای قدردان حیرانی

درین حدیقه نه‌ای قدردان حیرانی****به شوخی مژه ترسم ورق بگردانی به‌کار عشق نظرکن شکست دل درباب****ز موج سیل عیانست حسن حیرانی صداع هستی ما را علاج تسلیم است****بس است صندل اگر سوده‌ایم پیشانی ز خویش رفتن ما محملی نمی‌خواهد****سحر به دوش نفس بسته است آسانی به عالمی‌که خیال تو نقش می‌بندد****نفس نمی‌کشد از شرم خامهٔ مانی جماعتی‌که به بزم خیال محو تواند****هزار آینه دارتد غیر حیرانی خیال حلقهٔ زلف تو ساغری دارد****که رنگ نشئهٔ آن نیست‌جز پریشانی خراب آینه رنگ بنای مجنونم****فلک در آب وگلم صرف‌کرده ویرانی کدام عرصه که لبریز اضطرابم نیست****جهان گرفت غبار من از پر افشانی چو ناله سخت نهان‌ست صورت حالم****برون ز خویش روم تا رسم به عریانی ندامتم ز تردد چو موج باز نداشت****کفی نسوده‌ام الا به ناپشیمانی به عافیت نتوان نقش این بساط شدن****مگر به سعی فنا گرد خویش بنشانی نیرزد آینه بودن به آنهمه تشویش****که هرکه جلوه فروشد تو رنگ‌گردانی گل است خاک بیابان آرزو بیدل****چو گرد باد مگر ناقه بر هوا رانی غزل شمارهٔ 2768: ز بسکه‌کرد قصور نگاه مژگانی

ز بسکه‌کرد قصور نگاه مژگانی****به خود شناسی ما ختم شد خدا دانی شرر گل است خزان و بهار امکانی****ندارد آنهمه فرصت که رنگ گردانی ز خود بر آمدگان شوکتی دگر دارند****غبار هم به هوا نیست بی‌سلیمانی به عجز کوش گر از شرم جوهری داری****مباد دعوی کاری کنی که نتوانی لباس بر تن آزادگان نمی‌زیبد****بس است جوهر شمشیر موج، عریانی گشاده رویی ارباب دستگاه مخواه****فلک به چین مه نو نهفته پیشانی فراغ دارد از اسلام و کفر غرهٔ جاه****یکی‌ست سبحه و زنار در سلیمانی سواد مطلع ما نیست آنقدر روشن****که انتظار نویسی به چشم قربانی کجاست گرد امیدی که دامنم گیرد****چو صبح می‌دمد از پیکرم خود افشانی ز ابر گریهٔ دیده گر ایمنی می‌داشت****نمی‌کشید ز مژگان کلاه بارانی چو خون بسملم از دستگاه شوق مپرس****بهار کرد طواف من از پریشانی درین هوسکده تا ممکنست بیدل باش****مکار آینه تا حیرتی نرویانی غزل شمارهٔ 2769: ز پیراهن برون آ، بی شکوهی نیست عریانی

ز پیراهن برون آ، بی شکوهی نیست عریانی****جنون کن تا حبابی را لباس بحر پوشانی گل آیینه را روی تو بخشد رنگ حیرانی****دهد زلفت به دست شانه اسباب پریشانی به پاس راز اشک از ضبط مژگان نیستم غافل****به خاک افکندن است این طفل را گهواره جنبانی به مجنون نسبت سوداپرستانت نمی‌باشد****ز آدم فرق بسیارست تا غول بیابانی به هر جا چاره می‌جستند مجروحان الفت را****فتیله در دهان زخم بود انگشت حیرانی سر بیمغز ما را چاره‌ای دیگر نمی‌باشد****مگر تیغی شود ناخن بر این عقد گرانجانی در بر بسته می‌گوید رموز خانهٔ ممسک****سواد تنگی دل روشن است از چین پیشانی شمار عقدهٔ دل همچنان باقیست در زلفش****گر انگشتت شود تا شانه خشک از سبحه گردانی ندانم آرزو تمهید دیدار که‌ام امشب****چو چشمم یک لب عرض و هزار انگشت حیرانی تو از خود ناشناسی حق عزت کرده‌ای باطل****در آن محفل که خاکی تیره دارد آب حیوانی غرور طبع وآنگه لاف دینداری چه ظلمست این****به دلها ریشه‌ای چون سبحه می‌خواهد سلیمانی ز اظهار کمالم آب می‌باید شدن بیدل****لباس جوهرم چون تیغ تا کی ننگ عریانی غزل شمارهٔ 2770: ز دستگاه مبر زحمت گرانجانی

ز دستگاه مبر زحمت گرانجانی****مکش روانی از آب گهر به غلتانی خوش آن نفس‌که چو معنی رسد به عریانی****چو بوی گل ز بهارش لباس پوشانی به نظم و نثر مناز از لطافت تقریر****زبور معجزه‌ای دارد از خوش الحانی کمال نغمه در اینجا بقدر حنجره است****ادا کنید به خواندن حق سخندانی سخن خوش است به کیفیتی ادا کردن****که معنی آب نگردد ز ننگ عریانی حریف مردم بد لهجه بودن آسان نیست****کسی مباد طرف با عذاب روحانی در اپن هوسکده درس خموشیت اولی‌ست****که بر وقارنویسی برات نادانی خدای را مپسند، ای بهار رنگ عتاب****شکست آینهٔ دل به چین پیشانی تغافلت عدم آواره کرد عالم را****مگر به گردش چشم این عنان بگردانی مسیح موج زند تا تبسم آرایی****جنون بهارکند زلف اگر برافشانی نشاط با دل آزرده‌ام نمی‌سازد****به روز زخم کند خنده‌اش نمکدانی خطای فکر اقامت به خود مبند اینجا****که درس عمر روانست و سکته می‌خوانی به تیغ قطع نشد انتظار ما بیدل****هنوز نامه سیاه است چشم قربانی غزل شمارهٔ 2771: ز عریانی جنون ما نشد مغرور سامانی

ز عریانی جنون ما نشد مغرور سامانی****توان دست از دو عالم برد اگر باشد گریبانی مگر از خود روم تا اشکی وآهی به موج آید****که چون شبنم نی‌ام سر تا قدم جز چشم حیرانی چه سان زبر فلک عرض بلندیها دهد همت****که از کوتاهی این خیمه نتوان چید دامانی ندانم از کدامین کوچه خیزد گرد من یا رب****نوای شوقم و گم کرده‌ام ره در نیستانی تبسم جلوه‌ای چون صبح بگذشت ازکنار من****سراپایم نهان گردید در گرد نمکدانی ز سوز دل تجلی منظر برقی‌ست هر عضوم****چو مجمر دارم از یک شعله سامان چراغانی ز قرب سایهٔ من می‌گدازد زهرهٔ راحت****تبی در استخوان دارم چو شیری در نیستانی چنین کز هر بن مو انتظار چشم یعقوبم****پس از مردن تواند ریخت خاکم رنگ کنعانی به زلف او شکست آمادهٔ حسرت دلی دارم****که عمری شد شکن می‌پرورد در سنبلستانی به اسباب تعلق جمع نتوان یافت آسودن****دو عالم محو گردد تا رسد مژگان به مژگانی هیولی ماند دهر و نقشی از پیکر نبست آخر****ز لفظ این معما برنیامد نام انسانی اگر بیدل چوگل پایم ز دامن برنمی‌آید****ندارد کوتهی دست من از سیر گریبانی غزل شمارهٔ 2772: شهیدان وفا را درس دیداری ست پنهانی

شهیدان وفا را درس دیداری ست پنهانی****سواد حیرتی دارد بیاض چشم قربانی جهانی رفته است از خویش در اندیشهٔ وهمی****سرابی هم نمی‌بینیم و کشتیهاست توفانی نگه واری تأمل گر نمایی صرف این‌گلشن****تماشا هرزه گردی دارد و غفلت تن آسانی چو صبح از وضع امکان وحشتی داریم زین غافل****که هر کس گرد دامان خود است از دامن افشانی حریف عرض رسوایی نه‌ای فال تغافل زن****مژه پوشیدنت‌کم نیست‌گر خود را بپوشانی به چشم خلق آدم باش اگر گاو و خری داری****که از کج بینی این قوم بر عکس است انسانی دهان گفتگو را خاتم مهر خموشی کن****اگر داری به ملک عافیت ذوق سلیمانی به یک دم خامشی نتوان ز کلفت‌ها برون جستن****نفس را آب کن چندان که گرد خویش بنشانی جداگردیدن از خود هر قدر باشد غنیمت دان****همه‌گر عکس توست آن به‌که از آیینه نستانی مبادا همت از تحصیل حاصل منفعل گردد****مرو تا می‌توانی جز پی‌کاری که نتوانی زپیراهن برون‌آ تا ببینی دستگاه خود****حباب آیینهٔ دریاست از تشریف عریانی خموشی بست اگر راه لب خجلت نوای من****عرق خواهد رهی واکردن از دیوار پیشانی نگه کافیست بیدل نالهٔ زنجیر تصوبرم****زبان جوهر آیینه کم لافد ز حیرانی غزل شمارهٔ 2773: عمریست همچو مژگان از درد ناتوانی

عمریست همچو مژگان از درد ناتوانی****دامن فشاندن من دارد جگر فشانی واماندهٔ ادب را سرمایهٔ طلب‌کو****خاک است و آب گوهر در عالم روانی فریاد کز توهم بر باد خود سری داد****مشت غبار ما را سودای آسمانی آنجاکه بیدماغی زور آزمای عجز است****دارد نفس‌کشیدن تکلیف شخ کمانی ای آفتاب تابان دلگرمیی ضرور است****بر رغم سرد طبعان مگذر ز مهربانی از وحشت نفسها دریاب حسرت دل****بانگ جرس نهان نیست در گرد کاروانی در عالم تعین وارستن از امل نیست****در قید رشته کاهد گوهر ز سخت جانی پیوسته ناتوانان مقبول خاص و عامند****از بار سایه نبود بر هیچکس گرانی همت به فکر هستی خود را گره نسازد****حیف است کیسه دوزی بر نقد رایگانی ای نیستی علامت تا کی غم اقامت****خواهد به‌باد رفتن گردی که می‌فشانی دادیم نقد بینش بر باد گفتگوها****چشم تمیز ما بست گرد فسانه خوانی بید‌ل بساط دل را بستم به ناله آمین****کردم به گلشن داغ از شعله باغبانی غزل شمارهٔ 2774: قدح پیمای زخمم در هوای آب پیکانی

قدح پیمای زخمم در هوای آب پیکانی****به طبع آرزویم تر دماغی کرده توفانی نگه صورت نبندد بی‌گشاد بال مژگانی****تماشا پیشه را لازم بود چاک گریبانی بقدر شوخی آه است دل مغرور آزادی****به رهن گرد‌باد این دشت دارد چین دامانی نسیمی می‌تواند برد از ما رخت خودداری****جنون انگاره‌ایم اما میسر نیست سوهانی به ذوق بیخودی چندان‌که خواهی سعی و جولان‌کن****بقدر گردش رنگت نفس رفته‌ست میدانی فلک گر حلقهٔ زنجیر عدل‌ست اینقدرها بس****که بهر نازنینان سازد از آیینه زندانی گر اعجاز محبت آبیار عافیت گردد****ز دود دل توان چون شعله‌کرد ایجاد ریحانی به اسباب هوس مفریب شوق بی‌نیازم را****غرور موج بر خار و خس افشانده‌ست دامانی سواد دشت امکان روشن‌ست از فکر خود بگذر****تامل نشئهٔ دامن نمی‌خواهد گریبانی درین دقت فضا سعی قدم معذور می‌باشد****مگر دستی بهم سایی و ریزی رنگ جولانی قناعت نیست در طبع فضولی مشربت بیدل****وگرنه آسمان شب تا سحر دارد چراغانی غزل شمارهٔ 2775: مباش سایه صفت مردهٔ تن آسانی

مباش سایه صفت مردهٔ تن آسانی****دلت فسرده مبادا به خود فرومانی فریب حاصل جمعیتی به مزرع وهم****چو خوشه از گره کاکل پریشانی چو گل مباش هوس غرهٔ فسون طرب****هجوم زخم دل است اینکه خنده می‌خوانی جنون مفلس ما عالمی دگر دارد****ز برگ و ساز مگو ناله‌ای‌ست عریانی خیال ما و منت سخت کلفت انگیز است****ز شرم آب شوی کاین غبار بنشانی به فکر خویش نرفتی و رفت فرصت عمر****کنون مگر لب گورت کند گریبانی اگر امید خراب بنای بی‌خللی‌ست****عمارتی نتوان یافت به ز ویرانی غبار ناشده زین دامگاه رستن نیست****چو آب در قفس گوهریم زندانی به دیده هر چه کند جلوه از خزان بهار****همان چون آینه از ماست رنگ گردانی به داغ کلفت بی‌رونقی گداخته‌ایم****چراغ انجمن مامدان شبستانی به هیچ جیب قبول سر سلامت نیست****شکست کو که کند رنگ نیز دامانی به خلوتی که حیا پرور است شوخی حسن****ز چشم آینه بیرون نشست حیرانی حریف خلوت آن جلوه بودن آسان نیست****نهفته‌اند نگاهی به چشم قربانی ز فرق تا قدمم صرف سجده شد بیدل****چو خامه رفته‌ام از خود به سعی پیشانی غزل شمارهٔ 2776: نشد حجاب خیالم غبار جسمانی

نشد حجاب خیالم غبار جسمانی****حباب رانه ز پیراهن است عریانی جز اینقدر نشد از سرنوشت من ظاهر****که سجده می‌چکدم چون نگین ز پیشانی چو شمع دام امید است سعی پروازم****سزد که رنگ قفس ریزم از پر افشانی به خاک تا نشود ساز ما و من هموار****نفس نمی‌گذرد از تلاش سوهانی ز پیچ و تاب نفس عالمی جبون قفس است****چوگرد باد تو هم دسته کن پریشانی سفر گزیده به فکر وطن چه پردازد****دوباره مرغ نگردد به بیضه زندانی نوای عیش تو تا رشتهٔ نفس دارد****ز سطر نسخهٔ زنجیر ناله می‌خوانی به مرگ نیز همان حب جاه خلق بجاست****مگر همابرد از استخوان گرانجانی گداز ما چونگه آنسوی نم افتاده است****دل و دماغ چکیدن به اشک ارزانی غبارکثرت امکان حجاب وحدت نیست****شکوه شعله به خاشاک چند پوشانی جنون به کسوت ناموس جلوه‌ها دارد****چو اشک، آینه صیقل مزن ز عریانی چو خامه گر به خموشی به سر بری بیدل****تو نیز راز دل خلق بر زبان رانی غزل شمارهٔ 2777: نمی‌باشد چو من در کسوت تجرید عریانی

نمی‌باشد چو من در کسوت تجرید عریانی****که سر تا پا به رنگ سوزنم چشمی و مژگانی ندارد آه حسرت جز دل خون بسته سامانی****خدنگ بوی گل را نیست غیر از غنچه پیکانی چو شمع از ما چکیدن هم درین محمل غنیمت دان****که اعجازست اگر از شعله جوشد چشم گریانی هوا سامان هستی شد حیات بی سر و پا را****نفس کو تا رسد آیینهٔ ما هم به بهتانی جهان یکسر سراب مطلب‌ست و گیر و دار اما****فضولی می‌کند در خانهٔ آیینه مهمانی نگه بی‌پرده نتوان یافت از چشم حباب اینجا****بمیرد شمع ما گر برزند فانوس دامانی دل آخر درگداز ناتوانی جام راحت زد****چو خاکستر شد این اخگر بهم آورد مژگانی درین ویرانه تا کی بایدت آواره گردیدن****به سعی آبله یکدم به خاک افشار دندانی زتحریرم چه می‌خواهی ز مضمونم چه می‌پرسی****چو طومار نگاهم غیر حسرت نیست عنوانی به وضع دستگاه غنچه‌ام خندیدنی دارد****فراهم می‌کنم صد زخم تا ریزم نمکدانی سواد این شبستانم چسان روشن شود یارب****که چون طاووس وحشت نیز می‌خواهد چراغانی به هرمحفل چوشمعم اشک باید ربختن بیدل****ندارد سال و ماه هستی‌ام جز فصل نیسانی غزل شمارهٔ 2778: نمی‌دانم ز گلزارش چه گل چیده‌ست حیرانی

نمی‌دانم ز گلزارش چه گل چیده‌ست حیرانی****به چشمم می‌کند موج پر طاووس مژگانی شوم محو فنا تا خاک آن ره بر سرم باشد****مباد از سجده بینم آستانش زیر پیشانی طلسم وحشت صبحم مپرسید از ثبات من****نفس هم خنده دارد بر رخم از سست پیمانی به جولان تو چون بوی گلم کو تاب خودداری****که از خود رفته باشم تا عنان رنگ گردانی چه پردازم به عرض مطلب دل سخت حیرانم****تو هم آخر زبان حیرت آیینه می‌دانی فریب عشرت ازاین انجمن خوردم ندانستم****که دارد چون فروغ شمع بالیدن پریشانی به دل گفتم: ازین زندان توان نامی به در بردن****ندانستم که اینجا چون نگین سنگ است پیشانی ندارد اطلس افلاک بیش از پرده چشمی****چو اشکم آب می‌باید شدن از ننگ عریانی ندامت هم دلیل عبرت مردم نمی‌گردد****درینجا سودن دست است مقراض پشیمانی کسی از انفعال جرم هستی بر نمی‌آید****محیط و قطره یک موجست در آلوده دامانی ز تسکین مزاج عاشقان فارغ شو ای گردون****نهال این گلستان نیست گردد تاکه بنشانی هوا صاف‌ست بیدل آنقدر باغ شهادت را****که صبحش بی نفس گل می‌کند از چشم قربانی غزل شمارهٔ 2779: نمی‌گنجم به عالم بسکه از خود گشته‌ام فانی

نمی‌گنجم به عالم بسکه از خود گشته‌ام فانی****حبابم را لباس بحرتنگ آمد به عریانی ز بس ماندم چو چشم آینه پامال حیرانی****نگاهم آب شد در حسرت پرواز مژگانی نفس در سینه‌ام موجی‌ست از بحر پریشانی****نگه در دیده مدّ جادهٔ صحرای حیرانی به جولانت چه حیرت زد گره بر بال پروازم****که گردم را تپیدن شد چراغ زیر دامانی دلی تهمت‌کش یک انجمن عیب و هنر دارم.****کجا جوهر، چه زنگ آیینه وصد رنگ حیرانی من آن آوارهٔ شوقم‌که بر جمعیت حالم****بقدر حلقهٔ آن زلف می‌خندد پریشانی به رمز وحشت من سخت دشوارست پی بردن****صدا چشم جهان پوشیده است ازگرد عریانی سبک چون برق می‌بایدگذشت از وادی امکان****سحرگل‌کردن اینجانیست بی عرض گرانجانی ز فیض تازه رویی آب و رنگ باغ الفت شو****متن بر ربشهٔ تخم حسد از چین پیشانی چه افشاند از خود دانه تا وحشت کند پاکش****نپنداری دل از اسباب برخیزد به آسانی سواد مقصد شوق فنا روشن نخواهد شد****غبار نقش پا چون شمع تا در دیده ننشانی زکافر طینتیهای دل بی‌درد می‌ترسم****که زنارم مباد از سبحه روند چون سلیمانی بنایم را نم اشکی به غارت می‌برد بید‌ل****به‌کشتی حبابم می‌کند یک قطره توفانی غزل شمارهٔ 2780: ز استغنا نگشتی مایل فریاد قربانی

ز استغنا نگشتی مایل فریاد قربانی****زبانها داشت تا مژگان مبارک‌باد قربانی مراد کشتگان هم از تو آسان برنمی‌آید****به یاد عید تا آید به یادت یاد قربانی تحیر انتقام یک جهان وحشت کشید از من****ندارد حاجت دامی دگر صیاد قربانی ز حیرت پا زدم نقش نگارستان امکان را****به مژگانم بنازد خامهٔ بهزاد قربانی هنوز از چشم حیرانم سفیدی می‌کند توفان****کف ازجوش تسلی می‌کشد بنیاد قربانی تحیر نسخه‌ها شسته‌ست در چشم سفید من****همین یک صفحه دارد جزو استعداد قربانی سواد حیرتی روشن‌کنید از مشق تسلیمم****نشست سجده طرزی دارد از استاد قربانی چه دیر و کعبه هر جا می‌روم خونی بحل دارم****مروت خاک شد تاکرد عشق ایجاد قربانی کسی از عهدهٔ دیدار قاتل بر نمی‌آید****کبابم از نگاه هر چه باداباد قربانی ز چشم بی‌نگه اجزای هستی مهرکن بیدل****ندارد انتخاب ما بغیر از صاد قربانی غزل شمارهٔ 2781: زین گلستان نیستم محتاج دامن چیدنی

زین گلستان نیستم محتاج دامن چیدنی****می‌برد چون رنگم آخر بی‌قدم گردیدنی از ندامت‌کاری ذوق طرب غافل نی‌ام****صدگریبان می‌درد بوی گل از بالیدنی عمرها بر خوبش بالد شیشه تا خالی شود****گردن بسیار می‌خواهد به‌سر غلتیدنی تا به‌کی دزدد تری یارب خط پیشانی‌ام****خشک شد این لب به امید زمین بوسیدنی پنجهٔ بیکار منع خار خار دل نکرد****کاش باشد سینه بر برگ حنا مالیدنی مست و مخموری نمی‌باشد همه محو دلیم****سنگ این‌کهسار و مینا در بغل خوابیدنی چون حباب از خامشی مگذر که حسن عافیت****خفته است آیینه در دست قفس دزدیدنی عیب جویی طبع ما را دشمن آرام‌کرد****خواب بسیارست اگر باشد مژه پوشیدنی خودنمایی هر چه باشد خارج آهنگ حیاست****چون‌گره بیرون تاریم از همین بالیدنی دیده از نقش تماشاخانهٔ‌گردون مپوش****دستگاه آن پری زین شیشه دارد دیدنی غیر عریانی به هرکسوت‌که می‌دوزیم چشم****دارد از هر رشته بر ما زیر لب خندیدنی بی‌دلیل عجز بیدل هیچ جا نتوان رسید****سعی‌کن چندانکه آید پیش پا لغزیدنی غزل شمارهٔ 2782: شرر کاغذی آرایش دکان نکنی

شرر کاغذی آرایش دکان نکنی****صفحه آتش نزنی فکر چراغان نکنی عمل پوچ مکافات کمین می‌باشد****آتشی نیست اگر پنبه نمایان نکنی ذوق دریاکشی از حوصلهٔ وهم برآ****تا ز خمیازهٔ امواج گریبان نکنی هرکجا جنس هوس قابل سودا باشد****نیست نقد تو از آن کیسه که نقصان نکنی ای سیهکار اگرگریه نباشد، عرقی****آه از آن داغ که ابر آیی و باران نکنی سیل بنیاد تماشا مژه بر هم زدن است****خانهٔ آینه هشدار که وبران نکنی دوستان یک قلم آغوش وداعند اینجا****تکیه چون اشک به جمعیت مژگان نکنی چه خیال است که در انجمن حیرت حسن****گل کنی آینه و ناز به دامان نکنی نفس اماره جز ایذای جهان نپسندد****تا نخواهی بدکس بر خودت احسان نکنی حیف سعیت که به انداز زمینگیریها****پای خود را نفسی آبله دندان نکنی چشم موری اگرت کنج قناعت بخشند****همچو بیدل هوس ملک سلیمان نکنی غزل شمارهٔ 2783: در دلی اما به قصد اشکم افسون می‌کنی

در دلی اما به قصد اشکم افسون می‌کنی****سر ز جیب صد هزار آیینه بیرون می‌کنی جز تغافلهای نازت دستگاه ناله چیست****مصرع چندی که من دارم تو موزون می‌کنی با حنا ربطی ندارد اشک استغنای ناز****می‌نهی پا بر دل پرخون و گلگون می‌کنی خاک اگر صد رنگ گرداند همان خاک است و بس****یک زمانم کرد سرگردان که گردون می‌کنی گر به این ساز است آهنگ تغافلهای ناز****جوهر آیینه را زنجیر مجنون می‌کنی فطرت از تاب سر مویی محرف می‌خورد****در وفا گر یک قدم کج می‌روی خون می‌کنی هر قد‌ر سعی زبانت پرفشان گفت‌وگوست****عافیت می‌روبی و از خانه بیرون می‌کنی ماهی بحر حقیقت تشنهٔ قلاب نیست****هرزه بر زانو سرت را نقطهٔ نون می‌کنی دعوی نازک‌خیالی چشم‌زخم فطرت‌ست****بیخبر خاموش موی چینی افزون می‌کنی بیدل از فهم کلامت عالمی دیوانه شد****ای جنون انشا دگر فکر چه مضمون می‌کنی غزل شمارهٔ 2784: به خاک ناامیدی نیست چون من خفته در خونی

به خاک ناامیدی نیست چون من خفته در خونی****زمین چاره تنگ و بر سر افتاده‌ست گردونی نه شورواجب است اینجا و نی هنگامهٔ ممکن****همین یک آمد ورفت نفس می‌خواند افسونی ز اوضاع سپهر و اعتباراتش یقینم شد****که شکل چتر بسته‌ست از بلندی موی مجنونی مشوران تا توانی خاک صحرای محبت را****مباد از هم جدا سازی سرو زانوی محزونی فلک بر هیچکس رمز یقین روشن نمی‌خواهد****بگردد این ورق تا راست گردد نقش واژونی رگ گل تا ابد بوسد سر انگشت حنا بندت****اگر وا کرده‌ای بند نقاب جامه گلگونی صفای‌کسوت آلودهٔ ما بر نمی‌یابد****مگر غیرت به جوش آرد کفی از طبع صابونی تغافل کردم از سیر گریبان جهل پیش آمد****وگرنه هر خیال اینجا خمی برده فلاطونی تلاش خانمان جمعیتم بر باد داد آخر****ندانستم که مشت خاک من می‌جست هامونی ز تشویش حوادث نیست بی‌سعی فنا رستن****پل از کشتی شکستن بسته‌ام بر روی جیحونی تظلمگاه معنی شد جهان زین نکته پردازان****به گوش از ششجهت می‌آیدم فریاد موزونی به گرم و سرد ما و من غم دل بایدت خوردن****چراغ خانه اینجا روشن است از قطرهٔ خونی غم بی‌حاصلی زین گفت‌وگوها کم نمی‌گردد****عبارت باید انشا کرد و پیدا نیست مضمونی به حیرت می‌کشم نقشی و از خود می‌روم بیدل****فریبم می‌دهد تمثال از آیینه بیرونی غزل شمارهٔ 2785: معراج ماست پستی اقبال ما زبونی

معراج ماست پستی اقبال ما زبونی****عمری‌ست کوکب اشک می‌تابد از نگونی از ذره تا مه و مهر در عاجزی مساوی‌ست****اینجا کسی ندارد بر هیچ‌کس فزونی یک گل بهار دارد این رنگ و بو چه حرف‌ست****تهمت کشان نامند بیرونی و درونی آن به که خاک باشید در سجده‌گاه تسلیم****بر آسمان مبندید از طبع پست دونی در حرف و صوت دنیا گم گشت فهم عقبا****فرسوده بال عنقا پرواز چند و چونی در عشق جان کنی هم دارد ثبات جاوید****بنیاد نام فرهاد کرده‌ست بیستونی نامحرمی به گردن بی‌اعتباری‌ام بست****شد صفر حلقهٔ در از خجلت برونی ای گمرهان خودسر تحقیر عاجزان چند****از خس عصا گرفته آتش به رهنمونی در ساز عجز کوشید گردن به مو فروشید****با سرکشی مجوشید تیغ قضاست خونی چندانکه وارسیدیم ز آیینه عکس دیدیم****بیدل تلاش تحقیق بوده‌ست واژگونی غزل شمارهٔ 2786: بازم به جنون زد هوس طرح زمینی

بازم به جنون زد هوس طرح زمینی****کز نام سخن تازه کنم قطعه نگینی حیرت به دلم ره نگشاید چه خیال است****بوی نگهی برده‌ام از آینه بینی زین ساز ضعیفی به چه آهنگ خروشم****صور است اگر واکشی از پشه طنینی ای فقرگزین خرقهٔ صد رنگ مپرداز****حیف‌ست دمد گلبنی از خاک نشینی در طینت خست نسبان جوهر اخلاق****از تنگی جا در رحمی مرده جنینی افسوس به دامان هوایت نشکستیم****گردی که زند دست به آرایش چینی خجلت‌کش نقش قدم آبله‌دارست****در راه تو هر سو عرق آلوده جبینی بافتنهٔ آن نرگس کافر چه توان کرد****چون سبحه گرفتم به هم آرم دل و دینی پیش آی که چون شمع نشسته‌ست به راهت****در گردش رنگم نگه بازپسینی بیدل چو شرر چشم به فرصت نگشودم****تا یک مژه جاروب کشم خانهٔ زینی غزل شمارهٔ 2787: به هستی از گداز انفعالم نیست تسکینی

به هستی از گداز انفعالم نیست تسکینی****جبین هم‌کاشکی می داشت چون مژگان عرق‌چینی به تدبیری دگر ممکن مدان جمعیت بالم****براین اجزا مگر شیرازه گردد چنگ شاهینی چو اشک از ننگ خود داری چسان آیم برون یارب****هنوزم یکمژه بر هم نیفشردست تمکینی در این محفل رگ یاقوت دارد نبض ایجادم****مژه واکرده‌ام اما به روی خواب سنگینی ادا فهم چراغان خمو‌شم کس نشد ورنه****تحیر داشت چون طاووس چشمکهای رنگینی از این آیینه‌سازیهاکه دارد فطرت اسکندر****گرفتم چیده باشد خجلت تمثال خودبینی به عبرت آب ده چشم هوس از سیر این محفل****که اشکی چند بر مژگان تر بسته‌ست آیینی دماع بی نیازان ناز وحشت بر نمی دارد****مدان جز ننگ آزادی که گیرد دامنت چینی غبار دشت امکان را مکن تکلیف آسودن****ز خود برده‌ست خلقی را هوای خانهٔ زینی ز رنگ سایهٔ من بوی چندین نافه می‌بالد****ختن پرورد نازم در خیال زلف مشکینی مژه نگشوده چندین رنگم از خود می‌برد بیدل****رگ گل بستر نازی پر طاووس بالینی غزل شمارهٔ 2788: صد رنگ نقش بستیم دریاد گل جبینی

صد رنگ نقش بستیم دریاد گل جبینی****طاووس کرد ما را تصویر نازنینی پرواز شوق امروز محمل‌کش تپش نیست****در بیضه‌ام جنون داشت بی‌بال و پرکمینی وهم برهنه پایی‌گر دامنت نگیرد****هر خار این بیابان دارد ترنجبینی صور و خروش محشر درگوش عاشقانت****کم نیست گر رساند از پشه‌ای طنینی ما را غرور دانش شد دور باش تحقیق****می‌خواست این تماشا چشم به خود نبینی در مکتب تعین چندین ورق سیه کرد****مشق خیال هستی از سر خط جبینی زنن دشت و در ندیدیم جایی که دل گشاید****در بحر نظم شاید پیدا شود زمینی شهرت کمین عنقا مردیم و خاک گشتیم****بر نام ما نخندید زین انجمن نگینی از ذره تا مه و مهر آمادهٔ رحیل است****هر پای بر رکابی هر توسنی و زینی بیدل مپیچ چندین بر دستگاه اقبال****در دامن بلندت چین دارد آستینی غزل شمارهٔ 2789: اگر سیر زمین داری وگر افلاک می‌بینی

اگر سیر زمین داری وگر افلاک می‌بینی****دماغ فرصت امروزست فردا خاک می‌بینی پری نفشانده‌ای تا وانماید رنگ این باغت****قفس پرورده‌ای گل ازکمین چاک می‌بینی نخواهی غره ی آرایش علم و عمل گشتن****خیالی چند دور از عالم ادراک می‌بینی نپنداری شود آب وضوی باطنت حاصل****به فالی گر فشاری دامن نمناک می‌بینی هنوز از موج می بویی ندارد جام این محفل****خط پیمانه در اندیشه‌های تاک می‌بینی نه دنیا کلفت‌آموزست و نه عقبا غم‌اندوزست****ستم ها از جنون فطرت بی باک می‌بینی شکار وهم گردونی به زنجیر چه افسونی****که هر سو می‌روی یک حلقهٔ فتراک می‌بینی که برد آن طول و پهنایت چه شد دریادلی‌هایت****که چون گوهر غنا در عقدهٔ امساک می‌بینی اقامت آرزو، هیهات با اسباب جوشیدن****به قدر آشیان رنج خس و خاشاک می‌بینی رقم ساز تعلق وقف عبرت سر خطی دارد****که تا لغزید مژگان هر چه دیدی پاک می‌بینی غم تدبیر لذات از مزاجت‌گم نشد بیدل****به دندان سنگ زن پر زحمت مسواک می‌بینی غزل شمارهٔ 2790: عمر سبک عنان کجاست از نظرم تو می‌روی

عمر سبک عنان کجاست از نظرم تو می‌روی****دامن خود گرفته‌ام می‌نگرم تو می‌روی موج نقاب حیرت است بر رخ اعتبار بحر****گرگهرم تو ساکنی ورگذرم تو می‌روی غنچه‌کمین نشسته‌ام دامن بوی‌گل به‌کف****جیب تامل از هوس‌گر بدرم تو می‌روی بر در جود کبریا نیست ترانهٔ گدا****نام‌کریم بر زبان مست‌کرم تو می‌روی خلق طلب بهانه‌ات محمل وهم می‌کشد****سیر خودت هزار جاسث دیر و حرم تو می‌روی با نفس آمد و شدیست لیک ندارم امتیاز****قاصد من تو می‌رسی نامه برم تو می‌روی لاله‌کجا و کو سمن تا شکند کلاه من****همچو بهار ازین چمن‌گل به‌سرم تو می‌روی هستی و نیستی چو شمع پرتوی ازخیال توست****با شب من تو آمدی با سحرم تو می‌روی عکس حضور عیش ما خارج شخص هیچ نیست****من ز برت کجا روم‌گر ز برم تو می‌روی بیدل از التفات تو دوری من چه ممکن است****در وطنم تو مونسی همسفرم تو می‌روی غزل شمارهٔ 2791: ای نم اشک هوس مایل مژگان نشوی

ای نم اشک هوس مایل مژگان نشوی****سیل خیزست حیا آنهمه عریان نشوی چه‌بهار و چه‌خزان رنگ گل حیرت توست****جلوه‌ای نیست گر آیینه نمایان نشوی از زمین تا فلکت دعوی استعدادست****به تکلف نشوی هیچ گر انسان نشوی ذره خورشید دکان قطره و دریا سامان****آنقدر نیست متاع تو که ارزان نشوی هر قدم رشتهٔ این راه تامل دارد****به گشاد گره آبله دندان نشوی بیش ازین سحر تغافل نتوان برد به کار****گر برای چمن از پرده تو خندان نشوی آفت رنگ حنا دست بهم سوده مباد****خون عاشق گنهی نیست پشیمان نشوی کشتی نُه فلک اینجا به نمی توفانی‌ست****تا توانی طرف اشک یتیمان نشوی وحشت از کف ندهی دهر فسردن قفس است****ای نگه سعی کمی نیست که مژگان نشوی فکر کیفیت خود نیستیی می‌خواهد****تا سر از دوش نرفته‌ست گریبان نشوی شرم کن بیدل از آن جلوه که چون آب روان****همه تن آینه پردازی و حیران نشوی غزل شمارهٔ 2792: تا محرم طبیعت بلبل نمی‌شوی

تا محرم طبیعت بلبل نمی‌شوی****رنگ آشنای خاصیت گل نمی‌شوی تا نیست وقف هر سر مویت محرفی****جوهر شناس تیغ تغافل نمی‌شوی پست است نردبان عروج تعینت****تا سرنگون فهم تنزل نمی‌شوی زین کشمکش که خاصیت فهم نارساست****آسوده جز به کسب تجاهل نمی‌شوی هر غنچه‌ای تأملی ای دود پرفشان****آخر درین چمن رگ سنبل نمی‌شوی دوش حباب و بار نفس یک نفس بس است****زین بیشتر حریف تحمل نمی‌شوی تا از کفت عنان نبرد ترک اختیار****موصول بارگاه توکل نمی‌شوی بر طاق نه، تردد مینای قسمتت ****صد بار اگر گداز خوری مل نمی‌شوی تا نیستی به صیقل اجزا نمی‌رسد****آیینه دار انجمن کل نمی‌شوی از سجدهٔ فناست بقای حقیقتت****زین وضع گر چراغ شوی گل نمی‌شوی با پیکر خمیده مخواه امتداد عمر****کم نیست گر به گردن خود غل نمی‌شوی آخر از این محیط خیالت گذشتن است****بیدل چرا چو موج گهر پل نمی‌شوی غزل شمارهٔ 2793: به طبع مقبلان یارب‌کدورت را مده راهی

به طبع مقبلان یارب‌کدورت را مده راهی****براین آیینه‌ها مپسند زنگ تهمت آهی چراغ ابلهان عمری‌ست می‌سوزد درین محفل****چه باشد یک شرر بالد فروغ طبع آگاهی جهان آیینهٔ وهم است و این طوطی سرشتانش****نفس پرداز تقلیدند و می‌گویند اللهی پر است آفاق از غولان آدم رو چه سازست این****به این بی‌حاصلان یا دانشی یا مرگ ناگاهی به حیرتگاه وصل افسون هجران عالمی دارد****فراموشی نصیبم کن مگر یادت کنم گاهی تپش‌ها دارم و از آشیان بیرون نمی‌آیم****به این انداز مژگان هم ندارد بال کوتاهی به خاک آستانت چون هلال از بس‌که گم گشتم****جبینی یافتم در نقش پیشانی پس از ماهی ندانم مژدهٔ وصل که دارد انتظار من****که حسرت سخت گلبازست با گرد سر راهی چراغ عبرت من از گداز شمع شد روشن****بغیر از زندگانی نیست اینجا داغ جانکاهی به تنگیهای دل یک غنچه نتوان نقش بست اینجا****شکستم رنگ تا تغییر دادم بستر آهی ببینم تا کجاها می‌برد فکر خودم بیدل****به رنگ شمع امشب در گریبان کنده‌ام چاهی غزل شمارهٔ 2794: به شهرت زد اقبال خلق از تباهی

به شهرت زد اقبال خلق از تباهی****سپید است نقش نگین از سیاهی دماغ غرور از فقیران نبالد****کجی نیست سرمایهٔ بی‌کلاهی گر این است درد سر زر پرستان****همان اجتماع گدایی‌ست شاهی ندانم خیال دماغ آفرینان****چه دارد درین امتحان‌گاه واهی ندیده‌ست ازین بحر غیر از فسردن****به چشمی که موج گهر نیست راهی یقین احتیاج دلایل ندارد****در آب افکند سرمه را چشم ماهی نخواهی شدن منکر آنچه گفتی****دو لب داده در هر حدیثت گواهی گر اقبال خورشیدیت اوج گیرد****فروزد چراغ از دم صبحگاهی به هر جا گشادند مژگان نازت****به چشم بتان خواب شد خوش نگاهی شنیدم قدم می‌گذاری به چشمم****زمین سبز کرده‌ست مژگان گیاهی کتان باب مهتاب چیزی ندارد****به هر جا تویی دیگر از من چه خواهی کرم بسکه گرم امتحانست بیدل****مرا سوخت اندیشهٔ بی‌گناهی غزل شمارهٔ 2795: در دل زد خیال پرتو مهرت سحرگاهی

در دل زد خیال پرتو مهرت سحرگاهی****چراغان فلک چون صبح کردم خامش از آهی چو ماه نو فلک را زیر دست سجده می‌بینم****نیازم می‌زند ساغر به طاق ابروی چاهی بهار آرزو نگذاشت در هر رنگ نومیدم****ز چشم انتظار آخر زدم گل بر سر راهی چه امکان است فیض از خاک من توفان نینگیزد****غبار سینه چاکان در نظر دارد سحرگاهی به بی‌دردی تو هم ای شوق شمعی کشته رو‌شن کن****ندارد لاله‌زار آفرینش داغ دلخواهی ز بس جوش بهار ناکسی افسرد اجزایم****خزان رنگ هم از من نمی‌بالد پر کاهی به جیب هر نفس خون دو عالم آرزو دارم****که دارد نیش تفتیشی که بشکافم رگ آهی طریق کعبه و دیر این قدر کوشش نمی‌خواهد****به طوف خانهٔ دل کوش اگر پیدا شود راهی جهان کثرت اظهار غرورت برنمی‌دارد****ز سامان ادب مگذر پر است این لشکر از شاهی مگو بیدل سپند ما دل آسوده‌ای دارد****تسلی هم درین محفل به آتش می‌تپد گاهی غزل شمارهٔ 2796: ما را نه غروری‌ست نه فرّی نه کلاهی

ما را نه غروری‌ست نه فرّی نه کلاهی****خاکیم به زیر قدم خویش نگاهی آنجا که قناعت کند ایجاد تسلی****گرم است سرکوه به زیر پرکاهی بر دولت بیدار ننازم چه خیال‌ست****خوابیده بهم بخت من و چشم سیاهی بر صد چمن هستی‌ام افسانهٔ نازست****خواب عدم و سایهٔ مژگان گیاهی از بردهٔ دل تا چه کشد سعی تأمل****چون خامه زنالم رسنی هشته به چاهی یا رب تو تن آسانی جهدم نپسندی****می‌خواندم افسون نفس سوخته گاهی زبن دشت سبکتازی فرصت ندمانید****گردی که توان بست به پیشانی آهی آخر چو غبار نفس از هرزه دویها****رفتیم به باد و ننشستیم به راهی گرد تری از جبههٔ شبنم نتوان برد****در آینهٔ ما عرقی کرده نگاهی بید‌ل شدم و رَستم از اوهام تعین****آیینه شکستن به بغل داشت کلاهی غزل شمارهٔ 2797: اگر جانی وگر جسمی سراب مطلب مایی

اگر جانی وگر جسمی سراب مطلب مایی****به هر جا جلوه گر کردی همان جز دور ننمایی نه لفظ آیینهٔ انشا، نه‌معنی قابل ایما****به این سازست پنهانی به این رنگست پیدایی بهار وحدت است اینجا دویی صورت نمی‌بندد****خیال آیینه دارد لیک بر روی تماشایی به سامان نگاهت جلوه آغوش اثر دارد****دو عالم سر بهم سوده‌ست تا مژگان بهم سایی دلی خون کردم و در آب دیدم نقش امکان را****گداز قطرهٔ من عالمی را کرد دریایی هجوم‌گریه برد از جا دل دیوانهٔ ما را****به آب از سنگ سودا محو شد تمکین خارایی بهارستان شوق بی‌نیازی رنگ ها دارد****گلی مست خود آرایی‌ست یعنی عالم آرایی به وهم غیر ممکن نیست انداز برون جستن****چوگردون شش جهت آغوش واکرده‌ست یکتایی قصور و حور گو آنسوی وهم آیینه بردارد****زمان فرصت آگاهان وصلت نیست فردایی بنازم نشئهٔ یکرنگی جام محبت را****دل از خود رفتنی دارد که پندارم تو می‌آیی هزار آیینه حیرت در قفس‌کرده‌ست طاووست****جهانی چشم بگشاید تو گر یک بال بگشایی ز تحریک نفس عمری‌ست بیدل در نظر دارم****پر پروانهٔ چندی جنون پرواز عنقایی غزل شمارهٔ 2798: چشم من بی‌تو طلسمی است بهم بسته ز عالم

چشم من بی‌تو طلسمی است بهم بسته ز عالم****این معمای تحیر تو مگر بازگشایی مقصد بینش اگر حیرت دیدار تو باشد****از چه خودبین نشود کس که تو در کسوت مایی بی‌ادب بس که به راه طلبت راه گشودم****می‌زند آبله‌ام از سر عبرت کف پایی طایر نامه‌بر شوقم و پرواز ندارم****چقدر آب کنم دل که شود ناله هوایی بست زیر فلک آزادگی‌ام نقش فشردن****ناله در کوچهٔ نی شد گره از تنگ فضایی خنده عمری‌ست نمی‌آیدم از کلفت هستی****حاصلی نیست در اینجا تو هم ای گریه نیایی دل ز نیرنگ تو خون شد، خرد آشفت و جنون شد****ای جهان شوخی رنگ تو، تو بیرنگ چرایی دل بیدل نکند قطع تعلق ز خیالت****حیرت و آینه را نیست ز هم رنگ جدایی غزل شمارهٔ 2799: برون تازست حسن بی‌مثال از گرد پیدایی

برون تازست حسن بی‌مثال از گرد پیدایی****مخوان بر نشئهٔ نازپری افسون مینایی فریب آب خوردن تا کی از آیینهٔ هستی****دو روزی گو نباشد کشتی تمثال دریایی گوه قتل مشتاقان فسوس قاتلست اینجا****ندارد خون کس رنگی مگر دستی به هم سایی ز اعیان قطع کن افسانهٔ شکر و شکایت را****همان سطریست نامفهوم طوماری‌که نگشایی نگردی از عروج نشئهٔ دیوانگی غافل****خمی دارد فلک هم از کلاه بی سر و پایی جنون عشق توفان می‌کند در پردهٔ شوقم****گریبان می‌درٌد از بند بند نی دم نایی به شوخیهای کثرت سعی وحدت بر نمی‌آید****چه سازد گر نسازد با خیالی چند تنهایی به تمثالی که در چشمت سر و برگ چمن دارد****ز خود رنگی نمی‌کاهی‌که بر آیینه افزایی وداع خودنمایی کن ز ننگ ذرگی مگذر****چوگم‌گشتی به چشم هرکه آیی آفتاب آیی ازین عبرتسرا گفتم چه بردند آرزومندان****حقیقت محرمان‌گفتند: داغ ناشناسایی به شغل‌گفتگو مپسند بیدل‌کاهش فطرت****به مضراب هوس تاکی چوتارساز فرسایی غزل شمارهٔ 2800: بهار است ای ادب مگذار از شوق تماشایی

بهار است ای ادب مگذار از شوق تماشایی****به چندین رنگ و بوی خفته مژگانم زند پایی خوشا شور دماغ شوق و گیرودار سودایی****قیامت پرفشان هویی جهان آتش‌فکن‌هایی ز هر برگ گل این باغ عبرت در نظر دارم****کف افسوس چندین رنگ و بو بر یکدگر سایی جهان پر بیحس است از ساز نیرنگی مشو غافل****هوایی می‌دمد وهم نفس بر نقش زیبایی طرب کن گر پی محمل‌کشان صبح برداری****که این گرد جنون دارد تبسم خیمه لیلایی به هر مژگان زدن سر می‌دهد در عالم آبم****خمستان در بغل اشک قدح‌کج‌کرده مینایی به امید گشاد دل نگردی از خطش غافل****پی این مور می‌باشد کلید قفل صحرایی به هر جا عشق آراید دکان عرض استغنا****سر افلاک اگر باشد نمی‌ارزد به سودایی خراب جستجوی یکنفس آرام می‌گردم****شکست دل کنم تعمیر اگر پیدا شود جایی ز جیب عاجزی چون آبله گل کرده‌ام بیدل****سر خوناب مغزی سایه پرورد کف پایی غزل شمارهٔ 2801: به نمو سری ندارد گل باغ کبریایی

به نمو سری ندارد گل باغ کبریایی****ندمیده‌ای به رنگی که بگویمت کجایی پی جستجوی عنقا به کجا توان رساندن****نه سراغ فهم روشن نه چراغ آشنایی ره دشت عشق و آنگه من گشته گم درین ره****به سر چه خار بندم الم برهنه پایی زده آفتاب و انجم به قبول بارگاهت****ز سر بریده بر سرگل طالع آزمایی سر ریشه‌ام ندانم به کجا قرار گیرم****ته خاک هم نیاسود گل باغ خود نمایی ز شکوه ملک صورت سربرگ و بارم این بس****که ز خاک اهل معنی کنم آبرو گدایی همه تن چو سایه رنگم به صفا چه نسبت من****مگرم زنند صیقل به قبول جبهه سایی من بیخبر کجایم که در دگر گشایم****ز تو آنچه وانمایم تویی آنکه وانمایی ز جهان رمیدم اما نرهیدم آنقدرها****که هنوزهمچو صبحم قفسی‌ست با رهایی خرد فسرده جولان چه دهد سراغ عرفان****بدرد مگرگریبان ز جنون نارسایی چه شگرف دلربایی چه قیامت آشنایی****نه ز ماست عالم تو نه تو از جهان مایی بم و زیر ساز امکان به ادبگه ثنایت****عرقی دمانده بیرون ز جبین تر صدایی به صد انجمن من و ما سرو برگ ماست یکتا****همه موج یک محیطم همه خلق یک خدایی به محیط عشق یارب به چه آبرو ببالیم****چو حباب کرده عریان همه را تنک ردایی ز وصال مهرتابان چه رسد به سایه بیدل****روم از خود و تو گردم که تو درکنارم آیی غزل شمارهٔ 2802: چو چینی شدم محو نازک ادایی

چو چینی شدم محو نازک ادایی****ز مو خط کشیدم به شهرت نوایی فغان داغ دل شد ز بی دست و پایی****فسرد آتشم ای تپیدن‌کجایی به آن اوج اقبالم از بی کسی ها****که دارد مگس بر سر من همایی پر افشان شوقم خروشی‌ست طوقم****گرفتارم اما بقدر رهایی کباب وصالم خرابست حالم****ز غم چون ننالم فغان از جدایی نشد آخر از خون صید ضعیفم****سر انگشت پیکان تیرت حنایی تری نیست در چشمهٔ زندگانی****ز خجلت نم جبهه دارم‌گدایی فنا ساز دیدارکرد از غبارم****نگه شد سراپایم از سرمه‌سایی تکلف مکن سازتقلید عنقا****ز عالم برآتا به رنگم برآیی ببالد هوس در دل ساده لوحان****کند عکس در آینه خودنمایی درین کارگاه هلاکت تماشا****چه بافد شب و روز جز کربلایی نه آهنگ شوقی نه پرواز ذوقی****به بیکاری‌ام گشت بیمدعایی هوایی نشد دستگیر غبارم****زمینم فرو برد از بیعصایی به ساز خموشی شدم شهره بیدل****دو بالا زد آهنگم از بینوایی غزل شمارهٔ 2803: چه معنی بیانی چه لفظ آشنایی

چه معنی بیانی چه لفظ آشنایی****رسایی مدان تا ز خود بر نیایی چو رو یابد آیینهٔ بیحیایی****شود جوهر آرای دندان نمایی چه مقدار آرایش خنده دارد****کف خاک و آنگه دماغ خدایی متن بر غروری‌که مانند آتش****روی شعله‌ای چند و خاکستر آیی نفس مایه را می‌کشد لاف هستی****به رسوایی بی‌زر و میرزایی فلک غم ندارد ز آه ضعیفان****چه پروا هدف را ز تیر هوایی درآیینهٔ هوش ما زنگ غفلت****نهفته‌ست چون فسق در پارسایی به درد سرتهمت سرکشیها****من و عافیت صندل جبهه سایی چو ریزد پر و بال من از تپیدن****شکست قفس را شود مومیایی سخن کرد توفانی انفعالم****شنا داد ساز مرا تر صدایی قناعت کند مرکز آبروبت****شود قطره‌گوهر به صبرآزمایی اگرکشتی آسمان غرق‌گردد****قلندر ندارد غم ناخدایی دربن انجمن غیر عبرت چه دارد****غرورنی‌و خجلت بوریایی به هستی من وما ضروریست بید‌ل****نفس نیست جز مایهٔ خود ستایی غزل شمارهٔ 2804: حیرت قفسم‌کو اثر عجز و رسایی

حیرت قفسم‌کو اثر عجز و رسایی****مجبور ادب را چه وصال و چه جدایی آیینه وتسلیم فضولی چه خیالست****رنگی ننماییم‌که آنرا ننمایی وقست‌که چون آبله ازپوست برآییم****کز خویش برون می‌کشدم تنگ قبایی از بسکه به دل ناخن تدبیر شکستم****چون غنچه دمید از نفسم عقده گشایی خوشباش که کس مانع آزادگیت نیست ***عالم همه راه است گر از خویش برآیی ای حسن معیت ز فریبت نگهم سوخت****یک پرده عیانترکه بسی دور نمایی برگنج همان صورت ویرانه نقابست****پوشد مگرت بندگی آثار خدایی در بحر چرا قطرهٔ ما بحر نباشد****در بزم کریمان چه خیالست گدایی از لاف حذرکن که درین عرصه مبادا****پرواز فروشی و فسردن به درآیی رفع هوس از طینت مردم چه خیالست****زبن قافله بیرون نرود هرزه درآیی نتوان شدن از وهم وجود و عدم آزاد****با دام و قفس ساز که دور است رهایی حاصل نکنی صندل درد سر هستی****بیدل به ره عشق اگر جبهه نسایی غزل شمارهٔ 2805: در زندگی نگشتیم منظور آشنایی

در زندگی نگشتیم منظور آشنایی****افتد نظر به خاکم چشمی ز نقش پایی همکسوت حبابم عریانیم نهان نیست****چون من ندارد این بحر شخص تنک ردایی بعد از فنا غبارم شور قیامت انگیخت****بر خاک من ستم کرد فریاد سرمه‌سایی خوان مآل هستی عبرت نصیبیی داشت****شد سیر هر کس اینجا از خوردن قفایی در کارگاه تجدید حیران رنگ و بو باش****چندین بهار دارد گلزار بیوفایی مینا نخورده بر سنگ کم رست از دل تنگ****پهلو تهی کن از خویش در بزم پست جایی کیفیت مروت در چشم دوستان بست****مژگان مگر ببندند تا گل کند حیایی جز عبرتی که داریم دیگر چه وانماییم****آیینه کرد ما را نیرنگ خودنمایی جایی که ناتوانش بگرفت خس به دندان****انگشت زینهارست گر قد کشد عصایی همت زترک دنیا بر قدر خود چه نازد****مژگان بلند شد لیک مقدار پشت پایی جیب دریدهٔ صبح مکتوب این پیام است****کای بیخبر چنین باش دنیاست خنده جایی اسرار پردهٔ دل مفهوم حاضران نیست****بیدل ز دور داریم در گوش همصدایی غزل شمارهٔ 2806: در گرفته‌ست زمین تا به فلک بی‌سروپایی

در گرفته‌ست زمین تا به فلک بی‌سروپایی****ای حیا نشئه مبادا تو به این رنگ برآیی خاک خور تا نخوری عشوهٔ اسباب تکلف****جغد ویرانه شوی به که کنی خانه خدایی هرکجاکوکب اقبال جنون ناز فروشد****تاج شاهی‌ست غبار قدم آبله پایی عبرت‌آباد جهان فرصت افسوس ندارد****مژه بر هم زدن است آن کف دستی که بسایی فیض اقبال قناعتکدهٔ فقر رساتر****می‌کند سایهٔ دیوار درین گوشه همایی زین تماشاکده حیرانی ما رنگ نگیرد****ورق آینه مشکل که توان کرد حنایی حسن تحقیق گر از عین و سوی پرده گشاید****تری و آب بهم نیست به این تنگ قبایی غیرت مهر نتابد اثر هستی انجم****صرفهٔ ماست که در آینهٔ ما ننمایی شعله‌ای خواست به مهمانی خاشاک اجازت****گفت در من نتوان یافت مرا گر تو بیایی می‌کشم هر نفس از جیب تپیدن سر دیگر****دارم از گرد رهت آینهٔ بی‌سروپایی چشم برروی تونگشودکسی غیر نقابت****محو گیر آینه و عکس که از پرده برآیی بیدل از ما نتوان خواست چه افغان چه ترنم****نی این بزم شکسته‌ست نفس در لب نایی غزل شمارهٔ 2807: درتن ویرانه بی‌سعی قناعت وانشد جایی

درتن ویرانه بی‌سعی قناعت وانشد جایی****به دامن پاکشیدم یافتم آغوش صحرایی به سعی خویش می‌نازم‌که بااین نارساییها****شدم خاک و رساندم دست تا نقش‌کف پایی نمی‌باشد پریشان بالی نظاره شبنم را****به دیوان تحیر نیست بر هم خورده اجزایی دلت مرد از سخن سازی در عزم خموشی زن****که جز ضبط نفس اینجا نمی‌باشد مسیحایی درین دریا نگاهی آب ده سامان مستی کن****که دارد هر حیا جامی و هر قطره مینایی نفس سرمایهٔ این چار سوییم ای هوس شرمی****بضاعتها پر افشانی‌ست کو سودی چه سو‌دایی ز خواب غفلت هستی‌که تعبیر عدم دارد****توان بیدار گردیدن اگر برخود زنی پایی ز یادت رفته است افسانهٔ بزم ازل ورنه****نمی‌باشد جز افسون سخن پنهان و پیدایی جهانی صید حیرت بود هر جا چشم واکردم****ندیدم چون گشاد بال مژگان چنگ گیرایی به درد بی‌نگاهی درهم افشردست مژگانم****خرامی تا رساند حیرت آغوش پهنایی ندانم فرش تسیلم سر راه که ام بیدل****به دامن گردی از خود داشتم افشانده‌م جایی غزل شمارهٔ 2808: ز خویش رفته‌ام اما نرفته‌ام جایی

ز خویش رفته‌ام اما نرفته‌ام جایی****غبار راه توام تا کی‌ام زنی پایی تحیر تو ز فکر دو عالمم پرداخت****به جلوه‌ات‌که نه دین دارم و نه دنیایی نشسته‌ام به ادبگاه مکتب تحقیق****هزار اسم گره بسته در معمایی رموز حیرت آیینه کیست در یابد****اقامت در دل نیست بی‌تقاضایی مقیم کنج خرابات زحمتیم همه****گمان مبر که برون افتد از خمش لایی ز ساز دهر مگو کوک عبرتست اینجا****سپند سوخته‌ای یا ترنگ مینایی نشانده است جهان را در آتشی که مپرس****جمال در نظر و انتظار فردایی درین قلمرو وحشت چه مردمک چه نگاه****جنون دمانده خط از نقطهٔ سویدایی نظر به حیرت تصویر هند باخته‌ام****کزین سیه قلمان برنخاست لیلایی به آن خمی‌که جنون چین دامنم پرداخت****چو گردباد شکستم کلاه صحرایی چو صبح می‌روم از خویش تاکجا برسم****به هر نفس زدنم پرگشاست عنقایی غرور خودسری از پست‌فطرتان بید‌ل****دمیده آبله‌ای چند ازکف پایی غزل شمارهٔ 2809: شور گمگشتگی‌ام زد به در رسوایی

شور گمگشتگی‌ام زد به در رسوایی****حیف همت که شود منفعل عنقایی ننگ هوش است که چون عکس درین دشت سراب****آب آیینه کند کشتی کس دریایی خلقی از لاف جنون شیفتهٔ آگاهیست****توبه خمیازه مبر عرض قدح پیمایی شمع با ماندنش از خویش گذشت آخر کار****پشت پای است ز سر تا به قدم بی‌پایی در مقامی که نفس نعل در آتش دارد****خنده می‌آیدم از غفلت بی‌پروایی یاد آن قامت رعنا به تکلف نکنی****که مبادا روی از خویش و قیامت آیی حسرت باده کشی نیست کم از آتش صور****کوهها رفت به باد از هوس مینایی سعی مطرب نشود چاره گر کلفت دل****این گره نیست که ناخن زنی و بگشایی شور هنگامهٔ افلاک و خروش دل خاک****بی صدا تر ز دو دست است چو بر هم سایی حرف عشق انجمن آرای خروشست اینجا****بند نی گردد اگر لب بهم آردنایی خواب در دیدهٔ ارباب قناعت تلخ است****بوریا گر نکند مخملی و دیبایی هیج جا نیست تهی جای بهم جوشیدن****شش جهت عالم عنقاست پر از تنهایی شعله را جز ته خاکسترش آرام کجاست****جهد آن کن تو در سایهٔ خویش آسایی بیدل این ما و منت حایل آثار صفاست****نفسی آینه باشی که نفس ننمایی غزل شمارهٔ 2810: عنانم گر نگیرد خاطر آیینه سیمایی

عنانم گر نگیرد خاطر آیینه سیمایی****به قلب آسمانها می‌زنم از آه هیهایی ز سامان دو عالم آرزو مستغنی‌ام دارد****شبستان خط جام و حضور شمع و مینایی دمیدن گو نباشد آبیار ریشهٔ جهدم****نهال داغ حرمان را زمینگیری است بالایی نیاز خاک راه ناامیدی بایدم کردن****دل خون‌گشته در دستی سر فرسوده در پایی سراغ خون من از گرد رنگ‌گل چه می‌پرسی****به یاد دامن او می‌کشم آخر سر از جایی چراغ حیرتم چون لاله در دست است معذورم****رهی گم کرده‌ام در ظلمت آباد سویدایی درین گلشن میسر نیست ترک احولی کردن****که در هر برگ گل آیینه دارد حسن رعنایی ز نفی ما و من اثبات وحدت کرد آگاهی****حبابی چند از خود رفت و بیرون ریخت دریایی نبود امیدی از جام سلامت غنچهٔ ما را****هم از جوش شکست رنگ پرکردیم مینایی ندامت مایه‌ایم ای یأس آتش زن به عقبا هم****که امروز زیانکاران نمی‌ارزد به فردایی دل ازکف داده‌ام دیگر زکلفتها چه می‌پرسی****به سامان غبارم دامن افشانده‌ست صحرایی من بیدل حریف سعی بیجا نیستم زاهد****تویی و قطع منزلها من ویک لغزش پایی غزل شمارهٔ 2811: ماییم و دلی سرورق بی سر و پایی

ماییم و دلی سرورق بی سر و پایی****چون آبله صحرایی و چون ناله هوایی از پردهٔ ناموسی افلاک کشیدیم****ننگی که کشد لاغری از تنگ قبایی گامی به رهت نازده در خاک نشستیم****چون اشک به این رنگ دمید آبله پایی جرأت هوس طاقت دوری نتوان بود****زخم است همه گر مژه واری‌ست جدایی دل مایل تحریر سجودی‌ست که امروز****نقش قدم او ورقی کرده حنایی ای آینه گرد نفسی بیش ندارم****زین بیش مرا در نظر من ننمایی همت نپسندد که به این هستی موهوم****چون عکس در آیینه کنم خانه خدایی درکشور یأسی که سحر خندهٔ شام است****خفاش شوی به که دهی عرض همایی زین جوش غباری که گرفته‌ست جهان را****فتح در خیبر کن اگر چشم گشایی تا چند خراشد اثر لاف گلویت****داوود نخواهی شدن از نغمه سرایی گر چون مه نو سرکشی از منظر تسلیم****بوسد لب بامت فلک از عجز بنایی بر همزن کیفیت یکتایی ما نیست****این سجده که بر پیکر مابست دوتایی بیدل تهی از خویش شدی ما و منت چیست****ای صفر بر اعداد تعین نفزایی غزل شمارهٔ 2812: نشد آیینه کیفیت ما ظاهر آرایی

نشد آیینه کیفیت ما ظاهر آرایی****نهان ماندیم چون معنی به چندین لفظ پیدایی به غفلت ساخت دل تا وارهید از غیرت امکان****چه‌ها می‌سوخت این آیینه گر می‌داشت بینایی مزاج عافیت یکسر شکست آماده است اینجا****همه گر سنگ باشد نیست بی‌اندوه مینایی بلد عشق است از سر منزل مجنون چه می‌پرسی****که اینجا خانه‌ها چون دیدهٔ آهوست صحرایی خیال زندگی پختن دماغ هرزه می‌خواهد****همه گر دل شود آیینه‌ات آن به که ننمایی علف خواری نباید سر کشد از حکم گردونت****که دوش از بار اگر دزدی به زیر چوب می‌آیی ز ننگ اعتبار پوچ هستی بر نمی‌آید****عدم کرد از ترحم پیکر ما را هیولایی نوایی از صدف گل می‌کند کای غافل از قسمت****لب خشکی که ما داریم دربایی‌ست دریایی به خاموشی مباش از نالهٔ بی‌رنگ دل غافل****نفس چندین نیستان ریشه دارد از لب نایی به خواب ناز هم زان چشم جادو می‌کشد قامت****به انداز بلندیهای مژگان فتنه بالایی نهان می‌دارد از شرم تکلم لعل خاموشش****چو بند نیشکر در بوس هم ذوق شکرخایی هلال اوج قدر از وضع تسلیم تو می‌بالد****فلک فرشی گر از خود یک خم ابرو فرود آیی ندانم با که می‌باید درین ویرانه جوشیدن****به هرمحفل‌که ره بردم چو شمعم سوخت تنهایی هوای دامن او گر نباشد شهپر همت****که بر می‌دارد از مشت غبارم ناتوانایی چه سان از سستی طالع ز پا افتاده‌ام بیدل****که تمثال ضعیفم را کند آیینه دیبایی غزل شمارهٔ 2813: نقش ما شد وبال یکتایی

نقش ما شد وبال یکتایی****برد طاووس عرض عنقایی نفس آمد برون جنون به بغل****کرد آشفته‌گرد صحرایی چیست ما و من تو در عالم****انفعال غرور پیدایی عمرها شد ز جنس ما گرم است****روز بازار عبرت آرایی تا ابد باید از خیال گذشت****یک قلم دینه است فرودآیی ای هوا ناقهٔ هوس محمل****به کجا می‌روی و می‌آیی برده‌ای سر به آسمان غرور****خاک ناگشته کی فرود آیی صحبت ادبار بی کسی آورد****عالمی داشته است تنهایی شش جهت چشم زخم می‌بارد****جهد آن کن که هیچ ننمایی وصل دیدیم و هجر فهمیدیم****خاک در چشم ناشناسایی بیدل از آسیای چرخ مخواه****غیر اشغال کف بهم سایی غزل شمارهٔ 2814: چه لازم است درین عرصه عجز کیش برآیی

چه لازم است درین عرصه عجز کیش برآیی****تعیّن است کمی هم مباد بیش برآیی ز سیر غنچه و گل زخمی هوس نتوان شد****خوش آنکه غوطه زنی در دل و ز ریش برآیی به قد شعله ز آتش دمد کلاه شکستن****تو هم بناز به خود هر قدر به خویش برآیی بهشت عافیتت گوشهٔ دل‌ست مبادا****چو اشک آبله‌ای بر هزار نیش برآیی بس است جرات نظاره ننگ مشرب الفت****به گرد حسن مگرد آنقدرکه ریش برآیی سراغ امن ندارد غبار شهرت عنقا****ز خلق آنهمه واپس مرو که پیش برآیی فریب‌کسوت وهمت ره یقین زده بیدل****ز رنگ خویش برآ تا به رنگ خویش برآیی غزل شمارهٔ 2815: دلت فسرد جنونی کز آشیانه برآیی

دلت فسرد جنونی کز آشیانه برآیی****چو ناله دامن صحرا به کف ز خانه برآیی به ساز عجز ز سر چنگ خلق نیست گزیرت****چو مو زپرده چه لازم به ذوق شانه برآیی گر التزام جنون نیست سعی گوشهٔ فقری****مگر ز جرگهٔ یاران به این بهانه برآیی شعار طبع رسا نیست انتظار مواعظ****ز توسنی است که محتاج تازیانه برآیی چو موج گوهر اگر بگذری ز فکر تردد****برون نرفته ازین بحر برکرانه برآیی زجا درآمدن آنگه به حرف پوچ حیاکن****نه کودکی که به صورت دهل زخانه برآیی چو مور نقب قناعت رسان به کنج غنایی****که پر بر آری و از احتیاج دانه برآیی زگوشهٔ دل جمع آن زمان دهند سراغت****که همچو فرصت آسودن از زمانه برآیی به خاک نیز پر افشان فتنه‌ای‌ست غبارت****بخواب آنهمه کز عالم فسانه برآیی به خود ستایی بیهوده شرم دار ز همت****که لاف دل زنی و بیدل از میانه برآیی غزل شمارهٔ 2816: سبکساری‌ست هرگه در نظرها بیدرنگ آیی

سبکساری‌ست هرگه در نظرها بیدرنگ آیی****به این جرات مبادا چون شرر مینا به سنگ آیی به انداز تغافل نیم رخ هم عالمی دارد****چرا مستقبل مردم چو تصویر فرنگ آیی ز ما و من جهانی شیشه زد بر سنگ نومیدی****در قلقل مزن چندان که در پای ترنگ آیی همه گر جبن باشد از طریق صلح کل مگذر****چو غیرت تا کجا با هر که پیش آیی به جنگ آیی حیا سامانی این مقدار رسوایی نمی‌خواهد****که چون فواره هر چند آب‌گردی درشلنگ آیی خمار، آفت‌کشیها دارد از ساغرکشی بگذر****که می‌اندیشم از خمیازه در کام نهنگ آیی بساط لاف چندین انفعالی درکمین دارد****حذر زان وسعت دامن که زیر پای لنگ آیی کسی با برق بی زنهار فرصت برنمی‌آید****به افسون نفس تا چند در باد تفنگ آیی سخن دردسر است اما متن بر خامشی چندان****که چون آیینه از ضبط نفس در زیر زنگ آیی درآن محفل به ظرف وهم وظن کم می‌رسد فطرت****مگر گردون شوی تا قابل یک کاسه بنگ آیی همین در کسوت وهم است سیر باغ امکانت****بپوش از هر دو عالم چشم اگر زین جامه تنگ آیی به سامانست بیدل عشرتت در خورد همواری****به سیر این چمن باید روی آیی که رنگ آیی غزل شمارهٔ 2817: گه به رو می‌دوی و گاه به سر می‌آیی

گه به رو می‌دوی و گاه به سر می‌آیی****نیستی اشک چرا اینهمه تر می‌آیی درد فرصت ز هجوم املت باز نداشت****سنگها بسته به دامان شرر می‌آیی زین تخیل که فشرده‌ست دماغ هوست****قطره نارفته به انداز گهر می‌آیی شعله‌ات گو نفسی چند به پرواز تند****آخر از ضبط نفس در ته پر می‌آیی خواب غفلت چقدر گرد پریشان نظری‌ست****به وطن خفته ز تشویق سفر می‌آیی عالمی در نفس سوخته خون می‌گردد****تا تو یک نالهٔ پرواز اثر می‌آیی پایه‌ات آنهمه از خاک نچیده‌ست بلند****تا کجاها به سر آبله بر می‌آیی نفی اوهام ز اثبات یقین خالی نیست****هر چه شب رفته‌ای از خویش سحر می‌آیی آخر از جلوهٔ تحقیق به حیرت زدن‌ست****وعده وصل است و تو آیینه به بر می‌آیی نه دل آیینه و نی دیده تماشا قابل****حیرت این است که در دل به نظر می‌آیی می‌شود هر دو جهان یک مژه آغوش هوس****تا تو همچون نگه از پرده به در می‌آیی بیدل این انجمن شوق فسردنکده نیست****همچو پرواز به افشاندن پر می‌آیی غزل شمارهٔ 2818: حبابت ساغر و با بحر توفان پیش می‌آیی

حبابت ساغر و با بحر توفان پیش می‌آیی****حذر کز یکنفس تنگی برون از خویش می‌آیی حلاوت آرزوییها گزند آماده است اینجا****همه گر در عسل پا افشری بر نیش می‌آیی در آن محفل که ناز آدمیت خرس و بز دارد****محاسن می‌فروشی هرقدر با ریش می‌آیی برو آنجا که سقف سیمکار و قصر زر باشد****تو شیطانی کجا درکلبهٔ درویش می‌آیی در اهل مزبله‌گند حدث تاثیرها دارد****خباثت پیشه‌کن دنیاست آخر پیش می‌آیی چه افسون اینقدرها دارد از قرب دلت غافل****که منزل در بغل گم‌کرده دوراندیش می‌آیی به عریانی سر یک رشته دامانت نمی‌گیرد****جنون‌کن گر برون از عالم تشویش می‌آیی حباب نقد هستی امتحانی دارد از صفرت****کمی هم زین میان گر رفته باشی بیش می‌آیی همین آوازم از دلهای درد آلود می‌آید****که مرهم شو اگر بر آستان ریش می‌آیی بهارت بیدل آخر در چه گلزار آشیان دارد****که عمری شد به چندین رنگ پیش خویش می‌آیی غزل شمارهٔ 2819: ای‌که در دیر و حرم مست کرم می آیی

ای‌که در دیر و حرم مست کرم می آیی****دل چه دارد که درپن غمکده کم می‌آیی جوهر ناز چه مقدار تری می‌چیند****که به حسرتکدهٔ دیدهٔ نم می‌آیی اینقدر سلسلهٔ نازکه دیده‌ست رسا؟****عمرها شد که به هر سو نگرم می آیی صمدی لیک دربن انجمن عجز نگاه****به چمن سازی آثار صنم می آ‌یی چقدر لطف تو فریاد رس بی بصریست****که به چشم همه کس دیر و حرم می آیی عقل و حس غیر تحیر چه طرازد اینجا****کز حدوث آینه پرداز قدم می آیی عرض تنزیه به تشبیه نمی‌آید راست****سحر کاریست که معنی به رقم می آ‌یی فقر نازدکه به تجرید نظر دوخته‌ای****جاه بالد که به سامان حشم می‌آیی ای نفس آمد و رفت هوست داغم کرد****می‌رو‌ی سوی عدم باز عدم می آیی چشم تا بسته‌ای آفاق سواد مژه است****صد شق خامه ز یک نقطه بهم می آیی چینت از دامن آرام به هر جا گل کرد****ذره تا مهر به آرایش هم می آیی انتظار تو به هر رهگذرم دارد فرش****هر کجا پای نهی پا به سرم می آ‌یی کم آرایش تسلیم نگیری زنهار****ابروی نازی اگر مایل خم می ا‌یی چه ضرور است کشی رنج وداعم بیدل****می‌روم من به مقامی که تو هم می‌آیی غزل شمارهٔ 2820: بر هرگلی دمیده‌ست افسون آرزوبی

بر هرگلی دمیده‌ست افسون آرزوبی****بوی شکسته رنگی رنگ پریده بویی ناموس ناتوانی افتاده بر سر هم****رنگ شکسته دارد بر ششجهت غلویی سازی که چینی دل ناز ترنمش داشت****روشن شد آخر کار از پرده تار مویی درکاروان هستی یک جنس نیستی بود****زین چار سو گزیدیم دکان چارسویی تدبیر خانمانت در عشق خنده دارد****کشتی شکسته آنگه غمخواری سبویی از هر سری درین بحر ناز حباب گل کرد****مست شناست اینجا بیمغزی کدویی تا چشم باز کردیم با تو چه ساز کردیم****بر ما چو نی ستم کرد آوازی و گلویی چون‌گرد باد زین دشت صد نخل بی‌ثمر رست****ما نیزکرده باشیم بی پا و سر نمویی جوش و خروش عشقیم زیر و بم هوس چیست****هر پشه در طنینش دارد نهنگ هویی هستی همان عدم بود، نی کیفی و نه کم بود****در هر لب و دهانی من داشته‌ست اویی در معبدی که پاکان از شرم آب گشتند****ما را نخواست غفلت تر دامن وضویی چون شمع تا رسیدیم در بزمگاه قسمت****یاران نشاط بردند ما داغ شعله خویی دل بر چه داغ مالیم سر بر چه سنگ ساییم****ما را نمی‌دهد بار آیینه پیش رویی بیدل گذشت خلقی ماْیوس تشنه‌کامی****غیر از نفس درین باغ آبی نداشت جویی غزل شمارهٔ 2821: به ناقوسی دل امشب از جنون خورده‌ست پهلویی

به ناقوسی دل امشب از جنون خورده‌ست پهلویی****بر این نُه دیر آتش می‌زنم سر می‌دهم هویی ز فیض وحشتم همسایهٔ جمعیت عنقا****چو دل دارم به پهلو گوشهٔ از عالم آنسویی به هر بی‌دست و پایی سیر گلزاری دگر دارم****سرشکی رفته‌ام از خویش اما تا سرکویی بساط خاک عرض دستگاهم برنمی‌دارد****چو ماه نو به گردونم اگر بالم سر مویی محیط ناز کانجا زورق دلهاست توفانی****حبابش گردش چشم است و موج ایمای ابرویی خم هر سطر سنبل صد جنون آشفتگی دارد****درین گلشن مگر واکرده‌ای طومار گیسویی ختن می‌گردد از ناف غزالان‌کاسه‌ها برکف****سزد کز زلف مشکینت کند دریوزهٔ بویی سری داربم الفت نشئهٔ سودای فرمانت****به جولانگاه تسلیم از تو چوگانها ز ما گویی نوای عندلیبان نکهت‌گل شد در این صحرا****مگر مینا به قلقل واکشد حرف از لب جویی زمنزل نیست بیرون هر چه می‌بینی درین صحرا****تو بنما جاده تا من هم دهم عرض تک وپویی شعور آیینهٔ بیطاقتی ترسم کند روشن****به خاک بیخودی دارد غبارم سر به زانویی به یک عالم ترشرو کارم افتاده‌ست و ممنونم****شکست رنگ صفرای طمع می‌خواست لیمویی ز خواب بیخودی مشکل که بردارم سر مژگان****به زیر سایه‌ام دارد نهال ناز خودرویی به خاک عاجزی چون بوریا سرکرده‌ام بیدل****مگر زین ره نشانم نقش آرامی به پهلویی غزل شمارهٔ 2822: به وحشت برنمی‌آیم ز فکر چشم جادویی

به وحشت برنمی‌آیم ز فکر چشم جادویی****چو رم دارم وطن در سایهٔ مژگان آهویی به بزمت نیست ممکن جرأت تحریک مژگانم****نی‌ام آیینه اما از تحیر برده‌ام بویی نگردی ای صبا بر هم زن هنگامهٔ عهدم****که من مشت غباری کرده‌ام نذر سر کویی به پیری هم ز قلاب محبت نیستم ایمن****قد خم‌گشته جیبم می‌کشد تا ناز ابرویی جهانی نقد فطرت در تلاش شبهه می‌بازد****یقین مزد تو گر پیدا نمایی همچو من رویی سر تسلیم می‌دزدم به بالین پر عنقا****چه سازم در خم نُه چرخ پیدا نیست زانویی سراغ از حیرت من کن رم لیلی نگاهان را****برون از چشم مجنون نیست نقش پای آهویی دو عالم معنی آشفته حالی در گره دارم****دل افسرده‌ام مهریست بر طومار گیسویی دماغ آشفتگان را مهرهٔ سودا اثر دارد****برای زلف سازید از دلم تعویذ بازویی به رنگی ناتوانم در تمنای میان او****که گرداند عیان مانند تصویرم سر مویی محال است آنچه می‌خواهم خیالست اینکه می‌بینم****مقابل کرده‌اند آیینهٔ من با پریرویی خیال نیست. سیر شبستانی دگر دارد****چو شمع کشته سر دزدیده‌ام درکنج زانویی درین‌گلشن چو بوی گل مریض وحشتی دارم****که خالی می‌کند صد بستر از تغییر پهلویی بهار راحت از پاس نفس گل می‌کند بیدل****به رنگ گل ندارم زین چمن سررشتهٔ بویی غزل شمارهٔ 2823: بهار آن دل که خون گردد به سودای گل رویی

بهار آن دل که خون گردد به سودای گل رویی****ختن فکری که بندد آشیان در حلقهٔ مویی سحر آهی که جوشد با هوای سیر گلزاری****گهر اشکی‌که غلتد در غبار حسرت کویی ز پای مور تا بال مگس صد بار سنجیدم****نشد بی اعتباریهای من سنگ ترازویی چو گل امشب به آن رنگ آبرو برخوبش می‌بالم****که پنداری به خاک پای او مالیده‌ام رویی به صد الفت فریبم داد اما داغ کرد آخر****گل اندام سمن بویی چمن رنگ شرر خویی سر سوداپرست آوارگی تا کی کشد یارب****گرفتم بالشی دیگر ندارم کنج زانویی تلاش دست از ترک تعلق می‌شود ظاهر****ز دنیا نیست دل برداشتن بی‌زور بازویی ز درد مطلب نایاب بر خود می‌تپد هرکس****جهان‌گردی‌ست توفان بردهٔ جولان آهویی وداع فرصت دیدار بی‌ماتم نمی‌باشد****ز مژگان چشم قربانی پریشان‌کرده گیسویی قد خم‌گشته‌ای در رهن صد عقبا امل دارم****به این دنباله داریها کم افتاده‌ست ابرویی بنای محض قانع بودن‌ست از نقش موهومم****که من چون موی چینی نیستم جزسایهٔ مویی درین گلشن ز بس تنگست بیدل جای آسودن****نگردانید گل هم بی شکست رنگ پهلویی غزل شمارهٔ 2824: تمثال خیالیم چه زشتی چه نکویی

تمثال خیالیم چه زشتی چه نکویی****ای آینه بر ما نتوان بست دورویی ناموس حیا بر تو بنازدکه پس از مرگ****با خاک اگر حشر زند جوش نرویی هوشی که چها دوخته‌ای از نفسی چند****چاک دو جهان را به همین رشته رفویی ترتیب دماغت به هوس راست نیاید****خود را مگر ای غنچه‌کنی جمع و ببویی از صورت ظاهر نکشی تهمت غایب****باور مکن این حرف که گویند تو اویی زبن خرقه برون تاز و در غلغله واکن****چون نی به نیستان همه تن بند گلویی حسن تو مبرا ز عیوبست ولیکن****تا چشم به خود دوخته‌ای آبله رویی هر چندکه اظهار جمال از تو نهفتند****اما چه توان‌کردکه پرآینه خویی گر یک مژه جوشی به زبان نم اشکی****سیراب‌تر از سبزهٔ طرف لب جویی تا چینی دل‌کاسه به خوان تو نچیند****گر خود سر فغفور برآیی دو سه مویی تا آب تو نم دارد وگردیست ز خاکت****در معبد عرفان نه تیمم نه وضویی کو جوش خمستان و تماشای بهارت****زبن ساز که گل در سبدومی به سبویی غواصی رازت به دلایل چه جنون است****در قلزم تحقیق شنا خوانده کدویی ای شمع خیال آینه از رنگ بپرداز****رنگی‌که نداری عرقی‌کن‌که بشویی فهمی به‌کتاب لغز وهم نداری****آن روزکه پرسند چه چیزی تو چه‌گویی ای مرکز جمعیت پرگار حقیقت****گر از همه سو جمع‌کنی دل همه سویی بیدل من و ما از تو ببالد، چه خیال است****هر چند تو او نیستی آخر نه از اویی غزل شمارهٔ 2825: محو بودم هر چه دیدم دوش دانستم تویی

محو بودم هر چه دیدم دوش دانستم تویی****گر همه مژکان گشود آغوش دانستم تویی حرف غیرت راه می‌زد از هجوم ما و من****بر در دل تا نهادم گوش دانستم تویی مشت خاک و اینهمه سامان ناز اعجاز کیست****بیش ازین از من غلط مفروش دانستم تویی نیست ساز هستی‌ام تنها دلیل جلوه‌ات****با عدم هم گر شدم همدوش دانستم تویی محرم راز حیا آیینه دار دیگر است****هر چه شد از دیده‌ها روپوش دانستم تویی غفلت روز وداعم از خجالت آب کرد****اشک می‌رفت و من بیهوش دانستم تویی بیدل امشب سیر آتشخانهٔ دل داشتم****شعله‌ای را یافتم خاموش دانستم تویی غزل شمارهٔ 2826: به عجز کوش ز نشو و نما چه می‌جویی

به عجز کوش ز نشو و نما چه می‌جویی****به خاک ریشهٔ توست از هوا چه می‌جویی دل گداخته اکسیر بی‌نیازی‌هاست****گداز درد طلب کیمیا چه می‌جویی سراغ قافلهٔ عمر سخت ناپیداست****ز رهگذار نفس نقش پا چه می‌جویی به هر چه طرف کنندت رضا غنیمت دان****زکارگاه فنا و بقا چه می‌جویی به فکر خلق متن هرزه سعی جهل مباش****محیط ناشده زین موج‌ها چه می‌جویی محیط شرم بقدر عرق گهر دارد****هنوز آب نه‌ای از حیا چه می‌جویی به دام‌گاه جسد پرفشانی انفاس****اشاره‌ای‌ست کزین تنگنا چه می‌جویی هزار سال ره اینجا نیاز یک‌قدم است****زخود برآی زفکر رسا چه می‌جویی زبان حیرت آیینه این نوا دارد****که ای جنون زده خود را ز ما چه می‌جویی به ذوق دل نفسی طوف خویش کن بیدل****تو کعبه در بغلی جابجا چه می‌جویی غزل شمارهٔ 2827: چو محو عشق شدی رهنما چه می‌جویی

چو محو عشق شدی رهنما چه می‌جویی****به بحر غوطه زدی ناخدا چه می‌جویی متاع خانه آیینه حیرت است اینجا****تو دیگر از دل بیمدعا چه می‌جویی عصا ز دست تو انگشت رهنما دارد****توگرنه‌کوردلی از عصا چه می‌جویی جز این‌که خرد کند حرص استخوان ترا****دگر ز سایهٔ بال هما چه می‌جویی به سینه تانفسی هست‌دل پریشان است****رفوی جیب سحر از هوا چه می‌جویی سر نیاز ضعیفان غرور سامان نیست****به غیر سجده ز مشتی گیا چه می‌جویی صفای دل نپسندد غبار آرایش****به دست آینه رنگ حنا چه می‌جویی ز حرص دیدهٔ احباب حلقهٔ دام است****نم مروت ازین چشمها چه می‌جویی چو شمع خاک شدم در سراغ خویش اما****کسی نگفت که در زیر پا چه می‌جویی ز آفتاب طلب شبنم هوا شده‌ایم****دل رمیدهٔ ما را زما چه می‌جویی بجز غبار ندارد تپیدن نفست****ز تار سوخته بیدل صدا چه می‌جویی