پرش به محتوا

دیوان بیدل دهلوی/۲

از ویکی‌نبشته

غزل شمارهٔ 935: حسرتی در دل از آن لاله قبا می‌پیچد

حسرتی در دل از آن لاله قبا می‌پیچد****که چودستار چمن بر سر ما می‌پیچد نبض هستی چقدرگرم تپش پیمایی‌ست****موی آتش زده بر خویش چها می‌پیچد تا نفس هست حباب من و جولان هوس****نیست آرام سری را که هوا می‌پیچد چه زمین و چه فلک گوشهٔ زندان دل است****ششجهت کلفت این تنگ فضا می‌پیچد نالهٔ ما به چه تدبیر تواند برخاست****همچو نی صد گره اینجا به عصا می‌پیچد ناتوانی که بجز مرگ ندارد سپری****به چه امید سر از تیغ قضا می‌پیچد استخوان‌بندی اوهام ز بس بی‌مغز است****آرزوها هـمه بر بال هـما می‌پیچد صورخیزست ندامت ز شکست دل ما****که بساط دو جهان را به صدا می‌پیچد عبرت مرگ کسان سلسلهٔ خجلت ماست****رشته از هرکه شود باز به مـا می‌پیچد قدرت افسانهٔ ابرام نخواهد بیدل****نفس ازبی‌اثریها به دعا می‌پیچد غزل شمارهٔ 936: به سرم شور تمنای تو تا می‌پیچد

به سرم شور تمنای تو تا می‌پیچد****دود در ساغر داغم چو صدا می‌پیچد حسرت چاک گرببان نشود دام کسی****این کمندی‌ست که در گردن ما می‌پیچد عالم از شکوهٔ نومیدی عشاق پُر است****نارسا نالهٔ ما در همه جا می‌پیچد نبود هستی اگر دشمن روشن‌گهران****نفس پوچ در آیینه چرا می‌پیچد پیر گردیده‌ام و از خودم آزادی نیست****حلقهٔ زلف که بر قد دو تا می‌پیچد کس ندانست‌که با این همه بیتابی شوق****رشتهٔ سعی نفسها به کجا می‌پیچد صید عجز خودم از شبنم من هیچ مپرس****بوی گل نیز مرا رشته به پا می‌پیچد وحشتی هست درپن دشت که چون رشتهٔ شمع****جاده بر شعلهٔ آواز درا می‌پیچد دل به غفلت نه و از رنج خیالات برآ****عکس برآینه یکسر ز صفا می‌پیچد می‌کشد هفت فلک درخم یک شاخ غزال****گردبادی‌که به دشت دل ما می‌پیچد ناله تحریر مضامین تمنای توام****خامشی کیست که مکتوب مرا می‌پیچد چاره از عربده بیدل نبود مفلس را****سرو از بی‌ثمریها به هوا می‌پیچد غزل شمارهٔ 937: فریب جاه مخور تا دل تو تنگ نگردد

فریب جاه مخور تا دل تو تنگ نگردد****که قطره‌ای به گهر نارسیده سنگ نگردد صفای جوهر آزادگی مسلم طبعی****که گرد آینه‌داران نام و ننگ نگردد دماغ جاه ز تغییر وضع چاره ندارد****همان قدر به بلندی برآ که رنگ نگردد به پاس صحبت یاران ز شکوه ضبط نفس کن****که آب آینهٔ اتفاق زنگ نگردد تلاش کینه‌کشی نیست در مزاج ضعیفان****پر خزیده به بالین پر خدنگ نگردد خیال وصل طلب را مده پیام قیامت****که قاصد از غم دوری راه لنگ نگردد ز داغدار محبّت مخواه سستی پیمان****بهار اگر گذرد لاله نیمرنگ گردد دلی که کرد نگاه تو نقشبند خیالش****چه ممکن است نفس گر کشد فرنگ نگردد هوس چه صید کند یارب از کمینگه فرصت****اگر چه کاغذ آتش زده پلنگ نگردد به وهم عمر کسی را که زندگی نفریبد****کند به خضر سلام و دچار بنگ نگردد به کین خلق نجوشد عدم سرشت حقیقت****نتیجهٔ پر عنقا خروس جنگ نگردد جهان رنگ ندارد سر هلاک تو بیدل****گشاد چشم چو شمعت اگر نهنگ نگردد غزل شمارهٔ 938: جنون جولانی‌ام هرجا به‌وحشت رهنماگردد

جنون جولانی‌ام هرجا به‌وحشت رهنماگردد****دو عالم گردباد آیینهٔ یک نقش پاگردد گر آزادی هوس داری چو بو از رنگ بیرون آ****هوا گل می‌کند دودی که از آتش جدا گردد به بزم وصل عاشق را چه امکان است خودداری****که شبنم جلوهٔ خورشید چون بیند هوا گردد نیاز عاشقان سرمایهٔ ناز !ست خوبان را****به پایت دیده تا دل هر چه افشاند حنا گردد چنین کز ضعف در هرجا تحیر نقش می‌بندم****عجب دارم گر از آیینه تمثالم جدا گردد کسی تاکی به‌دوش ناله بندد محمل خسرت****عصا بشکن درآن وادی‌که طاقت نارساگردد عوارض‌کثرت‌اسمی‌ست ذات واحد ما را****خلل‌در شخص‌یکتا نیست‌گر قامت‌دوتاگردد طواف خاک مجنون و مزار کوهکن تا کی****اگر سودا سری دارد بگو تا گرد ما گردد هوای هرزه‌گردی می‌زند موج از غبار من****مبادا همچو گردابم سر وامانده پا گردد نم خجلت ز هستی همت من برنمی‌دارد****که می‌ترسم عرق سرمایهٔ آب بقا گردد سراغ عافیت در عالم امکان نمی‌یابم****من و رنگی و امیدی ندانم تا کجا گردد دل آگاه را لازم بود پاس نفس بیدل****به دام ربشه افتد چون‌گره از ریشه واگردد غزل شمارهٔ 939: دل اگر محو مدعا گردد

دل اگر محو مدعا گردد****درد در کام ما دوا گردد طعمهٔ درد اگر رسد دریا****هرمگس همسر هما گردد محو اسرار طرهٔ او****رگ گل دام مدعا گردد گرسگالد وداع سلک هوس****گره دل‌گهر اداگردد گسلد گر هوس سلاسل وهم****کوه و صحرا همه هوا گردد محوگردد سواد مصرع سرو****مدّ آهم اگر رسا گردد ما و احرام آه دردآلود****هم هواگرد را عصاگردد دل آسوده کو؟ مگر وسواس****گره آرد که دام ما گردد در طلوع کمال بیدل ما****ماه در هالهٔ سها گردد غزل شمارهٔ 940: جنون بینوایان هرکجا بخت‌آزما گردد

جنون بینوایان هرکجا بخت‌آزما گردد****به سر موی پریشان سایهٔ بال هماگردد دمی بر دل اگر پیچی‌کدورتها صفاگردد****نبالد شورش از موجی‌که‌گوهر آشناگردد درشتی را نه آسان‌ست با نرمی بدل‌کردن****دل کوه آب می‌گردد که سنگی مومیا گردد به هرجا عقدهٔ دل وانگردد، سودن دستی****غبار دانه نتوان یافت گر این آسیا گردد هوا بر برگ گل تمکین شبنم می‌کند حاصل****نگاه شوخ ما هم‌کاش بر رویت حیاگردد رم دیوانهٔ ما دستگاه حیرتی دارد****که هرجا گردبادی رنگ ریزد نقش پاگردد مکن گردن‌فرازی تا نسازد دهر پامالت****که نی آخر به جرم سرکشیها بوریا گردد رسایی نیست انداز پر تیر هوایی را****کسی تاکی ز غفلت درپی بال هما گردد ز خاکم سجد‌ه هم کم نیست ای باد صبا رحمی****مبادا اوج جرأت‌گیرد و دست دعاگردد تکلف برنمی‌دارد دماغ جام منصورم****سر عشاق هرجا گردد ازگردن جدا گردد به خاموشی رساند معنی نازک سخنگو را****چو مو، ازکاسهٔ چینی ببالد، بیصدا گردد چو اشک از بسکه صاف‌افتاده مطلب بسمل‌ما را****محال است اینکه خون ما به رنگی آشنا گردد طرب وحشی است ای غافل مده بیهوده آوازش****نگردیده‌است زین‌رنگ آنقدر از ماکه واگردد کدورت می‌کشد طبع روانت بیدل از عزلت****به یکجا آب چون گردید ساکن بی‌صفا گردد غزل شمارهٔ 941: هرچه آنجاست چو آنجا روی‌اینجاگردد

هرچه آنجاست چو آنجا روی‌اینجاگردد****چه خیال است که امروز تو فردا گردد در مقامی که بود ترک و طلب امکانی****رو به دنیاست همان گرچه ز دنیا گردد جمع شو ، مرکز نه دایرهٔ چرخ برآ****قطره چون فال گهر زد دل دریا گردد رستن از پیچ و خم رشتهٔ آمال کراست****بگسلی از دو جهان تا گرهی وا گردد نور دل درگرو کسب قبول سخن است****به نفس گو چه دهد سنگ که مینا گردد سن بی سر و پا تفرقهٔ ساز حیاست****آب چون بر در فواره زد اجزا گردد طور مستان نکشد تهمت تغییر وفا****خط ساغر چه خیال است چلیپا گردد عجز تقریر من آخر به اشارات کشید****ناله چون راه نفس گم کند ایما گردد نامهٔ رمز نفس در پر عنقا بربند****سر این رشته نه جایی‌ست‌که پیداگردد کعبه و دیر مگو گرد تو گشتیم بس است****آسیا نیست سر شوق که هر جا گردد گوهر آزادگی موج نخواهد بیدل****سر چو گردید گران آبلهٔ پا گردد غزل شمارهٔ 942: همین دنیاست کانجامش قیامت پرده‌در گردد

همین دنیاست کانجامش قیامت پرده‌در گردد****دمد پشت ورق از صفحه هنگامی‌که برگردد مژه بربند و فارغ شو ز مکروهات این محفل****تغافل عالمی دارد که عیب آنجا هنر گردد ز اقبال ادب‌کن بی‌خلل بنیاد عزت را****به دریا قطره چون خشکی به خود بندد گهرگردد مهیای خجالت باش اگر عزم سخن داری****قلم هرگاه گردد مایل تحریر، ترگردد مپندار از درشتیهای طبع آسان برون آیی****به صد توفان رسدکهسار تا سنگی شررگردد به آسانی حبابت پا برآورده‌ست از دامن ..****به خود بال اندکی دیگرکه مغز از سر به‌درگردد کمال خواجگی در رهن صوف و اطلس است اینجا****اگر این است عزت آدمی آن به‌که خرگردد در این محفل که چون آیینه عام افتاد بی‌دردی****تو هم واکرده‌ای چشمی که ممکن نیست ترگردد غم دیگر ندارد شمع غیر از داغ صحبتها****شبی در شب نهان دارم مباد این شب سحر گردد چه امکان است‌گردون از شکست ما شود غافل****مگر دوری رسدکاین آسیا جای دگرگردد چو شمعم آن قدر ممنون پابرجایی همّت****که رنگ از چهرهٔ من‌گر پرد برگرد سر گردد ز بس پروانهٔ فرصت کمینی‌های پروازم****نفس‌گر دامن افشاند چو صبحم بال و پرگردد هوای عالم دیدار و خودداری چه حرف است این****چو عکس آیینه اینجا تا قیامت دربه‌در گردد ندارد قاصدت تا حشر جز رو بر قفا رفتن****پیامت با که گوید آن‌که از پیش تو برگردد سواد آن تبسم نیست‌کشف هیچکس بیدل****مگر این خط مبهم را لبش پر و زبرگردد غزل شمارهٔ 943: بر دستگاه اقبال کس خیره‌سر نگردد

بر دستگاه اقبال کس خیره‌سر نگردد****این‌خط نمی‌توان خواند تا صفحه برنگردد ای خواجه بی‌نیازی موقوف خودگدازی‌ست****تسکین تشنه کامی آب گهر نگردد حیف است موج آزاد نازد به قید گوهر****بی‌قدردانیی نیست پایی که سر نگردد وحشت بهار شوقیم بی‌برگ و ساز اسباب****پرواز رنگ این باغ مرهون پر نگردد ننگ وفاست دعوی در مشرب محبت****چشمی بهم رسانید کز گریه تر نگردد تسکین طلب جهانی مست جنون نوایی ست****لب از فغان نبندد نی تا شکر نگردد در فکر چرخ و انجم جهد تغافل اولی‌ست****تا دانه ات به غربال پر در به در نگردد تختحقیق نقطهٔ دل از علم و فن مبراست****پرگار همت اینجا گرد هنر نگردد در بیخودی نهفته‌ست بوی بهار وصلش****دور است قاصد ما تا رنگ برنگردد آشوب غفلت ما ظلم است بر قیامت****یارب شبی که داریم ننگ سحر نگردد در کارگاه تسلیم کو عزت و چه خواری****خورشید بی‌نیاز است گر خاک زر نگردد همت درین بیابان سرمنزل قرین است****بیدل تو در طلب باش گو راه سر نگردد غزل شمارهٔ 944: دل تا به‌کی‌ام جز پی آزار نگردد

دل تا به‌کی‌ام جز پی آزار نگردد****ظلم است گر این آبله هموار نگردد عمری‌ست به تسلیم دوتایم چه توان‌کرد****بر دوش کسی نام نفس بار نگردد بند لب عاشق نشود مهرخموشی****در نی گرهی نیست که منقار نگردد حیف از قدم مردکه در عرصهٔ همت****سربازی شمعش گل دستار نگردد مطلوب جگرسوختگان سوز و گدازی‌ست****پروانه به گرد گل و گلزار نگردد برگشتن از آن انجمن انس محال است****هشدار که قاصد ز بر یار نگردد بر نقطهٔ دل یک خط تحقیق تمام است****پرگار بر این دایره هر بار نگردد بیرون نتوان رفت به هرکلفت آنتن بزم****گر تنگی اخلاق دل افشار نگردد بی‌باکی سعی تو به عجز است دلیلت****گر پا نزنی آبله بیدار نگردد بگذار دو روزی ز هوس گرد برآریم****هستی سر وهمی‌ست‌که بسیار نگردد هرچند حیا باب ادبگاه وصالست****یارب مژه پیش تو نگونسار نگردد بیدل به سر ازپرتو خورشید تو دارد****آن سایه‌که پیش و پس دیوار نگردد غزل شمارهٔ 945: به عبرت سرکشان را موی پیری رهنمون‌گردد

به عبرت سرکشان را موی پیری رهنمون‌گردد****زند خاکسترش دامن‌که آتش سرنگون‌گردد ز خودداری عبث افسردگیها می‌کشد فطرت****اگر تغییر رنگی گل کند باغ جنون گردد گرانی نیست اسباب جهان دوش تجرد را****الف با هرچه آمیزد محال است اینکه نون گردد جهانی شکند جان لیک جز عبرت‌که می‌داند****که سقف خانهٔ فرهاد آخر بیستون‌گردد جگرها می‌گدازیم و نداریم از طلب شرمی****که بهر دانه‌ای چند آسیای ما به خون‌گردد غریق عالم آبیم لیک از الفت هستی****بر این دریا پل آراید قدح گر واژگون گردد طبیعت بدلجام افتاد ازکم‌همتی‌هایت****تو فارس نیستی ورنه چرا مرکب حرون گردد مطیع عالم ناچیز نتوان دید همت را****ترحمهاست بر مردی که حیزی را زبون گردد ز افراط تعین رونق حسن غنا مشکن****دمد کم‌رنگی از باغی که آب آنجا فزون گردد فروغ می چه رنگ انشاکند از چهرهٔ زنگی****زگال تیره روز آتش خورد تا لاله‌گون گردد ندامتها ز ابرام نفس دارم‌که هر ساعت****بود در دل صد امید و به نومیدی برون گردد به افسون بقا عمریست آفت می‌کشم بیدل****ازین جوی ندامت خورده‌ام آبی که خون گردد غزل شمارهٔ 946: به حرف و صوت مگو کار دل تباه نگردد

به حرف و صوت مگو کار دل تباه نگردد****کجاست آینه‌ای کز نفس سیاه نگردد ز ما و من به ندامت مده عنان فضولی****تأملی که نفس رفته رفته آه نگردد گر انفعال خطا نگذرد ز جادهٔ عبرت****بسر درآمده را پا کفیل راه نگردد بقا کجاست که نازد کسی به هستی باطل****به دعوی‌ای که تو داری نفس گواه نگردد هزار لغزش مستی‌ست پیش پای تعین****سر بریده مگر از خم کلاه نگردد به فکر هستی موهوم احتمال ندارد****که سر به جیب فرو بردن تو چاه نگردد تلاش دیگر و آزادگی‌ست جوهر دیگر****مژه اگر به تپش خون شود نگاه نگردد دگر به سایهٔ دست حمایت که گریزم****چو شمع بستن مژگان اگر پناه نگردد ز فوت فرصت دامن‌فشان به پیش که نالم****که عمر رفته به فریادکس ز راه نگردد دل از غبار حوادث میفشرید به تنگی****که هاله یکدو نفس بیش گرد ماه نگردد به کر و فر مفریبید طبع بیدل ما را****دماغ فقر حریف صداع جاه نگردد غزل شمارهٔ 947: در این گلشن کدامین شعله با این تاب می‌گردد

در این گلشن کدامین شعله با این تاب می‌گردد****که از شبنم به چشم لاله و گل آب می‌گردد دلیل عاجزان با درد دارد نسبت خاصی****غرور سجده مایل صورت محراب می‌گردد کف خاکستری بر چهره دارد شعلهٔ شوقم****چو قمری وحشتم در پردهٔ سنجاب می‌گردد گداز آماده ی‌کمفرصتی در بر دلی دارم****که همچون اشک تا بی‌پرده گردد آب می‌گردد به کوشش ریشه‌ای را می‌توان ساز چمن کردن****نفس از پر زدنها عالم اسباب می‌گردد ز بیتابی چراغ خلوت دل کرده‌ام روشن****تجلی فرش این آیینه از سیماب می‌گردد گدازم آبیار جلوهٔ معشوق می‌باشد****کتان می‌سوزد و خاکسترش مهتاب می‌گردد به عریانی بلند افتاد از بس مدعای من****گریبان هم به دستم مطلب نایاب می‌گردد به‌طوف بحر رحمت می‌برم خاشاک عصیانی****هجوم اشک اگر نبود عرق سیلاب می‌گردد قماش عرض هستی تار و پود غفلتی دارد****که چون مخمل اگر مژگان گشایی خواب می‌گردد به تمکین می‌رساند انفعال هرزه جولانی****هوا ایجاد شبنم می‌کند چون آب می‌گردد جنونم دشت را همچشم‌دریا می‌کند بیدل****ز جوش اشک من تا نقش پاگرداب می‌گردد غزل شمارهٔ 948: سیه مستی به دور ساغرت بیتاب می‌گردد

سیه مستی به دور ساغرت بیتاب می‌گردد****به عرض سرمه گرد چشم مستت خواب می‌گردد کمین عشرتی دارد اما ساز اشکی کو****درین گلشن چو شبنم گل کند مهتاب می‌گردد ضعیفی مایهٔ شوق سجودم در بغل دارد****شکست رنگ تابی پرده شد محراب می گردد شد ازترک تماشا خار را هم بستر مخمل****به چشم بسته مژگان دستگاه خواب می گردد گل ناز دگر می‌خندد از کیفیت عجزم****شکست رنگ من در طرهٔ او تاب می‌گردد ز دل خواهی نوایی واکشی مگذار بی‌یأسش****همان سعی شکست این ساز را مضراب می گردد مکن دل را عبث خجلت‌گداز خودفروشیها****که این گوهر به عرض شوخی خود آب می گردد امید عافیت از هرچه داری نذر آفت کن****زآتش مزرع بیحاصلان سیراب می‌گردد ز شرم زندگی چندان عرق‌ریز است اجزایم****که گر رنگی به گردش آورم گرداب می گردد فلک می‌پرورد در هر دماغی شور سودایی****جهانی را سر بیمغز از این دولاب می گردد در عزم شکست خویش زن‌گر جراتی داری****درین ره هر قدر گستاخی است آداب می‌گردد به‌هر جرات حریف تهمت قاتل نی‌ام بیدل****به کویش می‌برم خونی که آنجا آب می گردد غزل شمارهٔ 949: نگه ز روی تو تا کامیاب می‌گردد

نگه ز روی تو تا کامیاب می‌گردد****تحیر آینهٔ آفتاب می‌گردد زگرمجوشی لعلت به‌کسوت تبخال****حباب بر لب ساغرکباب می‌گردد چه نشئه بود ندانم به ساغر طلبت****که هوشیاری و مستی خراب می‌گردد نگاه من به‌گل عارض عرقناکت****شناوری‌ست که بر روی آب می‌گردد فروغ بزم بهار انچه دیده‌ای امروز****همین گل است که فردا گلاب می‌گردد بگیر راه جنون بگذر از عمارت هوش****که این بنا به نگاهی خراب می‌گردد به فهم نسخهٔ هستی چرا نه نازکنیم****که نقطهٔ شک ما انتخاب می‌گردد چو عمر اگر بشوی همعنان خودداری****قدم به هرچه گذاری رکاب می‌گردد کمند گردن آرام نارسایی‌هاست****شکسته بالی نظّاره خواب می‌گردد غرور طاقت ما با شکست نزدیک است****دمی‌که قطره ببالد حباب می‌گردد ز عافیت گره اعتبار خویشتنیم****چو نقطه بگذرد از خود کتاب می‌گردد به عالمی‌که‌گلت مست جلوه‌پیمایی‌ست****گشودن مژه جام شراب می‌گردد ز سیل کاری اشک ندامتم درباب****که آرزو چقدر بی تو آب می‌گردد نفس به سینهٔ بیدل ز شعلهٔ شوقت****چو دود در قفس پیچ و تاب می‌گردد غزل شمارهٔ 950: چو شمع از عضو عضوم آگهی سرشار می‌گردد

چو شمع از عضو عضوم آگهی سرشار می‌گردد****به هرجا پا زنم آیینه‌ای بیدار می‌گردد ندارد نالهٔ من احتیاج لب گشودنها****دو انگشتی که از هم واکنم منقار می‌گردد چو موج‌گوهر از جمعیت حالم چه می‌یرسی****جنونها می کنم تا لغزشی هموار می‌گردد به رنگ شعلهٔ جواله ربطی با وفا دارم****که گر رنگی به گردش آورم زنار می‌گردد کف پای حنابند که شورانید خاکم را****که دست قدرت از تخمیر آن بیکار می‌گردد گل رنگی که من می‌پرورم در جیب امیدش****چمن می‌بالد و برگرد آن دستار می‌گردد دماغ باده از سیر چمن مستغنی‌اش دارد****ز یک ساغرکه بر سر می‌کشدگلزار می‌گردد ز اقبال جهان بگذر مباد از شوق وامانی****درین عبرت‌سرا پیش آمدن دیوار می‌گردد مجین‌بر خویش‌چندانی‌که‌فطرت‌باجون‌جوشد****بنا چون پر بلند افتد سر معمار می‌گردد فلک کز نارساییها گم است آغاز و انجامش****به یک پاگرد پای خفته چون پرگار می‌گردد تلاش رزق داری دست بر هم سوده سامان کن****در این ویرانه زین دست آسیا بسیار می‌گردد به عرض احتیاج آزار طبع‌کس مده بیدل****نفس چون با غرض جوشید گفتن بار می‌گردد غزل شمارهٔ 951: ساغرم بی تو داغ می گردد

ساغرم بی تو داغ می گردد****نقش پای چراغ می‌گردد لاله‌سان هرگلی که می کارم****آشیان کلاغ می‌گردد دور این بزم رنگ‌گردانی‌ست****ششجهت یک ایاغ می‌گردد خلق آسودل در عدم عمریست****به وداع فراغ می‌گردد در بساطی که من طرب دارم****مطربش بانگ زاغ می‌گردد من اگر سر ز خاک بردارم****نقش پا بیدماغ می‌گردد شرر کاغذ است فرصت عیش****می‌پرد رنگ و باغ می‌گردد منع پرواز از تپش مکنید****سوختن بی‌چراغ می‌گردد همچو عنقا کجا روم بیدل****گم شدن هم سراغ می‌گردد غزل شمارهٔ 952: به هرجا ساز غیرت انفعال آهنگ می‌گردد

به هرجا ساز غیرت انفعال آهنگ می‌گردد****به موج یک عرق صد آسیای رنگ می‌گردد نگردد ضعف پیری مانع بیتابی شوقت****نوا از پا نیفتد گر نی ما چنگ می‌گردد فسردن کسوت ناموس چندین وحشت است اینجا****پری در شیشه دارد خاک ما گر سنگ می‌گردد ز الفتگاه دل مگذرکه با آن پرفشانیها****نفس اینجا ز لب نگذشته عذر لنگ می‌گردد چو گیرد خودنمایی دامنت ساز ندامت کن****خموشی می‌تپد بر خویش تا آهنگ می‌گردد فریب آب نتوان خوردن از آیینهٔ هستی****گر امروزش صفایی هست فردا زنگ می‌گردد دماغ و هم سرشار است در خمخانهٔ امکان****می تحقیق تا در جام ریزی بنگ می‌گردد ندانم نبض موجم یا غبار شیشهٔ ساعت****که راحت از مزاج من به صد فرسنگ می‌گردد جنونم جامه‌واری دارد از تشریف عریانی****که گر یک رشته بر رویش فزایی تنگ می‌گردد دل آن بهتر که چون اشک از تپیدن نگذرد بیدل****که این گوهر به یک دم آرمیدن سنگ می‌گردد غزل شمارهٔ 953: ز انداز نگاهت فتنه برق آهنگ می گردد

ز انداز نگاهت فتنه برق آهنگ می گردد****به شوخیهای نازت بزم امکان تنگ می‌گردد طلسم حیرتی دارد تماشاگاه اسرارت****که هرکس می‌رود هشیارآنچا دنگ می گردد نمی‌دانم هوا پروردهٔ شوق چه گلزارم****که همچون بوی گل رنگم برون رنگ می گردد دل آزاد ما بار تکلف برنمی‌دارد****بر ا‌بن آیینه عکس هرچه باشد زنگ می‌گردد هوس در حسرت کنج لبی خون می‌خورد کانجا****گریبان می‌درّد از بس تبسم تنگ می‌گردد دو عالم خوب و زشت از صافی دل کرده‌ایم انشا****قیامت می‌شود آیینه چون بیرنگ می‌گردد خزان هوش ما دارد بهار شرم معشوقان****در آنجا تا حیا می‌بالد اینجا رنگ می گردد ندانم مطرب بزمت چه ساغر در نفس دارد****که شوق از بیخودی گرد سر آهنگ می‌گردد به سعی خود نظر کردن دلیل دوری است اینجا****شمار گام هر جا جمع شد فرسنگ می‌گردد محبت‌پیشه‌ای بیدل مترس از وضع رسوایی****که عاشق تشنهٔ خون دو عالم ننگ می‌گردد غزل شمارهٔ 954: به اندک شوخیی بنیاد تمکین‌کنده می‌گردد

به اندک شوخیی بنیاد تمکین‌کنده می‌گردد****حیا تا لب گشود از هم تبسم خنده می‌گردد تنزه گر هوس باشد مجوشید آن قدر با هم****که صحبت از سریشم اختلاطی‌کنده می‌گردد تغافل‌حکم همواری‌ست‌کوه و دشت امکان را****به‌چندین تخته یک تحریک مژگان رنده می‌گردد به‌عزلت ساز و ایمن زی‌که در خلق وفا دشمن****سگ دیوانهٔ مطلب مرسها کنده می‌گردد به برق تیغ استغنا حذر ازگردن‌افرازی****درین میدان فلک هم سر به پیش افکنده می‌گردد خیال رفتگان رفتن ندارد همچو داغ از دل****به عبرت چون رسد نقش قدم پاینده می‌گردد گرانی بر طبایع از غرور قدر نپسندی****درین بازار جنس کم‌بها ارزنده می‌گردد قناعت می‌کند در خوشه‌چینی خرمن‌آرایی****قبا چون پنبه‌ها بر خویش دوزد ژنده می‌گردد نه انجم دانم و نی دورگردون لیک می دانم****جهان رنگ است و یکسر گرد گرداننده می‌گردد عرقها می‌کنم چون شمع و سردر جیب می‌د زدم****علاجی نیست هستی از عدم شرمنده می‌گردد اگر تسخیر دلها در خیالت بگذرد بیدل****به احسان جهدکن کاینجا خدایی بنده می‌گردد غزل شمارهٔ 955: ادب سازیم بر ما کیست تمهید صدا بندد

ادب سازیم بر ما کیست تمهید صدا بندد****دو عالم گم شود در سکته تا مضمون ما بندد طبیعت مست ابرام‌ست بر خواهش تغافل زن****مباد این هرزه‌تاز حرص بر دست توپا بندد به زنگار تجاهل داغ کن آیینهٔ دل را****که چون صیقل زدی صد زنگ تهمت بر صفا بندد سلوک ناملایم نفرت احباب می‌خواهد****نچینی پیش خود سنگی که راه آشنا بندد غبار سرمه داردکوچهٔ جولان استغنا****چو دل بی‌مطلب‌افتد بر نفس راه صدا بندد فلک در خورد جهد خلق مواج است آفاقش****عرقها خشک گردد تا پر این آسیا بندد گذشتن مشکل است از ورطهٔ ابرام مطلبها****کسی تاکی دربن‌دریا پل از دست دعا بندد تغافل‌کاروان بی‌نیازی همتی دارد****که دل هم‌گر شود بارش به‌پشت چشم‌ما بندد لب اظهار یکسر سر به مُهر عبرت است اینجا****عرق هر عقده کز مطلب گشایم بر حیا بندد جنون حیرتم مستوری نارش نمی‌خواهد****مگر مژگان بهم آرم‌که او بند قبا بندد به رنگی برده است از خویش آن دست نگارینم****که گر نقاش خواهد نقش من بندد حنا بندد بهشتی نیست چون آیینه بیدل حسن خودبین را****خیال او اگر بر من نبندد دل‌کجا بندد غزل شمارهٔ 956: تا کاتب ایجادم نقش من و ما بندد

تا کاتب ایجادم نقش من و ما بندد****چون صبح دم فرصت مسطر به هوا بندد این مبتذل اوهام پر منفعلم دارد****مضمون نفس وحشی‌ست کس تا به‌کجا بندد ازشبنم ما زبن باغ طرفی نتوان بستن****خونی که به این رنگست دست که حنا بندد سرگشتهٔ سوداییم تاکی هوس دستار****کم نیست اگر هستی مو بر سر ما بندد بی‌سعی فنا ظالم ازخشم نپوشد چشم****آتش ته خاکستر احرام حیا بندد نقش بد و نیک آسان از دل نتوان شستن****آیینه مگر زنگار بر روی صفا بندد در عذر اجابت کوش گر حرص گداطینت****ابرام تمنایی بر دست دعا بندد زحمتکش این منزل تا وارهد از آفات****دیوار و دری گر نیست باید مژه‌ها بندد تمثالی ازین صحرا جز خاک نمایان نیست****کو آبله تا عبرت آیینه به پا بندد واپس نپسندد عشق افسردگی ما را****گر سکته تامل کرد بحرش چه جدا بندد عالم همه موهومی‌ست بگذار که بیدل هم****چون تهمت موهومی خود را همه جا بندد غزل شمارهٔ 957: هوس تا چند بر دل تهمت هر خشک و تر بندد

هوس تا چند بر دل تهمت هر خشک و تر بندد****بدزدم در خود آغوشی که بر آفاق دربندد به این یک رشته زناری که در رهن نفس دارم****گسستن تا به کی چون سبحه صد جایم کمر بندد به آزادی شوم چون شمع تا ممتاز این محفل****گشایم رشتهٔ پایی که دستارم به سر بندد به هم چشمان خیال امتیازم آب می‌سازد****خدایا قطره‌ام بیرون این دریا گهر بندد ز حاصل قطع خواهش کن که این نخل گلستان را****به طومار نمو مهر است در هرجا ثمر بندد جهان افشاگر راز است بر غفلت متن چندان****که ناهنجاریت در خانهٔ آیینه خر بندد جنون گل عیانست از گریبان‌چاکی اجزا****که وحشت برکشد از سنگ و خفت بر شرر بندد جهانی در غبار ما و من ماند از عدم غافل****حذر از سیر صحرایی که راه خانه بربندد به بزم عشق پر بی‌جرأت تمهید زنهارم****مگر اشکی چو مژگان بر سرانگشتم جگر بندد وفا تا از حلاوت نگسلاند ربط چسبانم****حضور بوریا یارب به پهلویم شکر بندد ز بس وارستگی می‌جوشد از بنیاد من بیدل****پرنگ الفت نگیرد نقش من نقاش گر بندد غزل شمارهٔ 958: گره به رشتهٔ نفس خوش آن‌که نبندد

گره به رشتهٔ نفس خوش آن‌که نبندد****ببند دل به نوای جهان چنان که نبندد نگاه تا مژه بستن ندارد آنهمه فرصت****گمان مبر در نیرنگ این دکان که نبندد زکشت تفرقهٔ دهر حاصلی‌که تو داری****چو تخم اشک از آن خوشه کن گمان که نبندد دوباره سلسلهٔ اتفاق حسن و جوانی****هزار بار نمودند امتحان که نبندد خیال گردن آزادگان مصور فطرت****اگر به خامه دهد تاب ریسمان که نبندد به ذوق مطلب نایاب زنده است دو عالم****تو غافل از عدمی دل بر آن میان که نبندد دماغ ناز به هرجاست نقشبند غرورش****حنا اگر همه خونم دهد نشان که نبندد بهار نیز به هر غنچه بسته است دل اینجا****در این چمن چه کند بلبل آشیان که نبندد لب شکایت اگر وا شود به وصف خموشی****چه بیرها به همان یک دو برگ پان که نبندد خیال جستهٔ عنقاست مصرعی که ندارم****ز معنی‌ام چه گشاید کسی جز آن که نبندد همین‌کمند علایق که بسته چین فسردن****توگر ز وهم برآیی چه نردبان که نبندد جهان به سرمه گرفت اتفاق معنی بیدل****حدیث عشق چه صنعت کند زبان که نبندد غزل شمارهٔ 959: باز بیتابی‌ام احرام چه در می‌بندد

باز بیتابی‌ام احرام چه در می‌بندد****کز غبارم نفس صبح کمر می‌بندد فکر جولان همه تشویش عبارت سازی ست****فطرت آبله مسضمون دگر می‌بندد غیر دل گوشهٔ امنی که توان یافت کجاست****به چه امید نفس رخت سفر می‌بندد عرض‌جوهر ندهی بی‌حسدی‌نیست‌فلک****ورنه چون آینه دستت به هنرمی‌بندد نی دلیل است که این هرزه درایان طلب****بال و پر ریختن ناله شکر می‌بندد ریزش ماده بر اجزای ضعیف است اینجا****آسمان سنگ به دامان شرر می‌بندد وحشت عمرکمین شیفتهٔ فرصت نیست****صبح از دامن افشانده نظر می‌بندد تا به کی قصهٔ مستقبل و ماضی خواندن****باخبر باش که افسانه نظر می‌بندد عجزم از سعی وفا جوهر طاقت گل کرد****آب درکسوت یاقوت جگر می‌بندد کسب جمعیت دل تشنهٔ ضبط نفس است****تنگی قافیهٔ موج گهر می‌بندد شمع این محفلم از داغ دلم نیست گزیر****آنچه در پا فکنم عجز به سر می‌بندد ناله‌ام داغ شد از بی اثریها بیدل****تیغ چون منفعل افتاد سپر می‌بندد غزل شمارهٔ 960: به یادت‌گردش رنگم به هرجا بار می‌بندد

به یادت‌گردش رنگم به هرجا بار می‌بندد****ز موج گل زمین تا آسمان زنار می‌بندد چ‌سان خاموش باشم بی‌توکز درد تمنایت****تپش بر جوهر آیینه موسیقار می‌بندد سجودی می‌برم چون سایه کلک آفرینش را****که سرتاپای من یک جبههٔ هموار می‌بندد گرفتم تاب آغوشت ندارم گردش چشمی****تمنا نقش امیدی به این پرگار می‌بندد بقدرگردش رنگ آسیای نوبت است اینجا****دو روزی خون ما هم گل به دست یار می‌بندد به این تمکین شیرین هرکجا از ناز برخیزی****گره در نیشکر پیش قدت زنّار می‌بندد ییام عافیت خواهی ز امید نفس بگسل****ندامت نغمه‌ساز عبرتی کاین تار می بندد به ناموس حیا باید عرق در جبهه دزدیدن****ز شبنم گلشن ما رخنه بر دیوار می‌بندد نمی‌باشد حریف حسن تحقیق از حیا غافل****شکوه برق این وادی مژه ناچار می‌بندد گر از رینی بیداد نازت شکوه پردازم****شکست دل پر طاووس بر منقار می‌بندد به‌این‌شوقی‌که‌من‌چون‌گل‌به‌پیراهن نمی‌گنجم****سر گرد سرت گردیدنم دستار می‌بندد ز ننگ ابتذالم آب خواهد ساختن بیدل****تعلق نقش مضمونی که دل بسیار می‌بندد غزل شمارهٔ 961: قضا تا نقش بنیاد من بیکار می‌بندد

قضا تا نقش بنیاد من بیکار می‌بندد****حنا می‌آرد و در پنجهٔ معمار می‌بندد ز چاک سینه بی‌روی تو هرجا می‌کشم آهی****سحر شور قیامت بر سرم دستار می‌بندد مگر شرم خیالت نقش بر آبی تواند زد****سراپایم عرق آیینهٔ دیدار می‌بندد بساط عبرت این انجمن آیینه‌ای دارد****که تا مژگان بهم آورده‌ای زنگار می‌بندد نمی‌دانم به یاد او چسان از خود برون آیم****دل سنگین به دوش ناله‌ام کهسار می‌بندد در آن محفل‌که من حیرت‌کمین جلوهٔ اویم****فروغ شمع هم آیینه بر دیوار می‌بندد به رعنایی چو شمع ازآفت شهرت مباش ایمن****رگ گردن ز هر عضوت سری بر دار می‌بندد چه دارد قابلیت جز می تکلیف پیمودن****در این محفل همین دوشم به دوشم بار می‌بندد زمان فرصت ربط نفس با دل غنیمت دان****کزین تار این گره چون باز شد دشوار می‌بندد اسیر مشرب موجم کزان مطلق عنانیها****گرش تکلیف برگشتن کنی زنّار می‌بندد به مخموری ز سیر این چمن غافل مشو بیدل****که خجلت در به روی هر که شد مختار می‌بندد غزل شمارهٔ 962: چشم تو به حال من گر نیم نظر خندد

چشم تو به حال من گر نیم نظر خندد****خارم به چمن نازد عیبم به هنر خندد تا چند بر آن عارض بر رغم نگاه من****از حلقهٔ گیسویت گل های نظر خندد در کشور مشتاقان بی‌پرتو دیدارت****خورشید چرا تابد بهر چه سحرخندد دل می‌چکد از چشمم چون ابر اگر گریم****جان می‌دمد از لعلت چون برق اگر خندد با اهل فنا دارد هرکس سر یکرنگی****باید که به رنگ شمع از رفتن سر خندد در کارگه خوبی یارب چه نزاکتهاست****صدکوه به خود بالد تا موی‌کمر خندد در جوی دم تیغت شیرینی آبی هست****کز جوش حلاوتها زخمش به شکر خندد سامان طرب سهل است زین نقش که ما داریم****صبح از دو نفس فرصت بر خود چقدر خندد هر شبنم از ا‌بن گلشن تمهید گلی دارد****با گربه مدارا کن چندان که اثر خندد از سعی هوس بگذر بیدل که درین گلشن****گل نیز اگر خندد از پهلوی زر خندد غزل شمارهٔ 963: لعل لب او یکدم بر حالم اگر خندد

لعل لب او یکدم بر حالم اگر خندد****تا حشر غبار من بر آب‌گهر خندد بی‌جلوهٔ او تا چند از سیرگل و شبنم****اشکم ز نظر جوشد داغم به جگر خندد یک خندهٔ او برق بنیاد دو عالم شد****دیگر چه بلا ربزد گر بار دگر خندد جوش چمن از خجلت در غنچه نفس دزدد****آنجا که گل داغم از آه سحر خندد یک شبنم از این گلشن بی‌چشم تماشا نیست****چندان‌که حیا بالد سامان نظر خندد یاد دم شمشیرت هرجا چمن آراید****چون شمع سراپایم یک رفتن سر خندد افسردگی دل را از آه گشایش کو****سنگ است و همان‌کلفت هرچند شرر خندد از چرخ کمان پیکر با وهم تسلی شو****کم نیست از این خانه یک حلقهٔ در خندد آنجا که ز هم ریزد چار آینهٔ امکان****یک جبههٔ تسلیمم صدگل به سپر خندد از خجلت بیدردی داغ است سراپایم****مژگان به عرق‌گیرم تا دیدهٔ تر خندد بی‌جلوه او بید‌ل زین باغ چه گل چیند****در کسوت چاک دل چون صبح مگر خندد غزل شمارهٔ 964: صبری‌که صبح این باغ از ما جدا نخندد

صبری‌که صبح این باغ از ما جدا نخندد****گل می رسد دو دم باش تا بر قفا نخندد جمعیت دل اینجاست موقوف بستن لب****این غنچه را دمی چند بگذار تا نخندد تا فکرکفر و دین است چندین شک و یقین است****گر طور دانش اینست مجنون چرا نخندد ماتمسراست دنیا تا چند شادی اینجا****ای محرمان بگریید کس در عزا نخندد جز سعی بی‌نشانی ننگ فسرده جانی‌ست****بایدگذشت ازین دشت تا نقش پا نخندد گر پیرم درین باغ از شرم لب گشاید****گل با وجود شبنم دندان‌نما نخندد زانوپرستی‌ام را با صد بهار ناز است****شمع بساط تسلیم سر بر هوا نخندد عریانی اعتباری‌ست افلاسن هم شعاری‌ست****دلق کهن بهاری‌ست گر میرزا نخندد دور غنا و افلاس یک باده و دو جامند****گر با کریم شرمیست پیش‌گدا نخندد ای‌کارگاه عبرت انجام عمر پیریست****قد دوتا دولب شد مرگ ازکجا نخندد چون نام بر زبانها ننشسته راه خودگیر****نقش نگین نگردی تا برتو جا نخندد زان چهرهٔ عرقناک بی‌پردگی چه حرفست****آن‌گل‌که آبیارش باشد حیا نخندد پاس حضور الفت از عالمیست‌کانجا****گر زخم هم بخندد از خم جدا نخندد هرچند گرد امکان دامان صبح گیرد****بیدل‌شکستن رنگ برروی ما نخندد غزل شمارهٔ 965: ستمکشی که بجز گریه‌اش نشا‌ید و خندد

ستمکشی که بجز گریه‌اش نشا‌ید و خندد****قیامت است که چون زخم لب گشاید و خندد هوس‌پرستی این اعتبار پوچ چه لازم****که همچو صفر به درد سرت فزاید و خندد چو شمع منصب وارستگی مسلم آنکس****که تیغ حادثه تاجش ز سر رباید و خندد درین زیانکده چندان کف فسوس نسایی****که جوش آبله آیینه‌ات نماید و خندد شرار کاغذ و آمال ماست توام غفلت****که زندگی دو نفس بیشتر نپاید و خندد حذر ز صحبت آنکس که بی‌تأمل معنی****به هر حدیث که گو‌یی ز جا درآید و خندد خطاست چشم گشودن به روی باخته شرمی****که هر برهنه که بیند به پیشش آید و خندد جه ممکن است شود منفعل ز غیبت یاران****دهن دریده قفایی‌که باد زاید و خندد مثال عبرت اشیا درین بساط تحیر****کمین‌گر است که کس آینه زداید و خندد درتن جنونکده این است ناگزیر طبایع****که نالد و تپد و گرید و سراید و خندد دل‌گرفتهٔ بید‌ل نیافت جای شکفتن****مگر چو صبح ازین خاکدان برآید و خندد غزل شمارهٔ 966: جهان‌کجاست گلی زان نقاب می‌خندد

جهان‌کجاست گلی زان نقاب می‌خندد****سحر تبسمی از آفتاب می‌خندد فنای ما چمن‌آرای بی‌نقابی اوست****به قدر چاک کتان ماهتاب می‌خندد تلاش آگهی‌ات ننگ غفلت است اینجا****مژه ز هم نگشایی‌که خواب می‌خندد تهی ز خویش شدن مفت آگهی باشد****ز صفر بر خط ما انتخاب می‌خندد کجاست فرصت دیگرکه ما به خود بالیم****محیط نیز در اینجا حباب می‌خندد زعلم وفضل بجزعبرت آنچه جمع‌کنید****گشاد هر ورقش برکتاب می‌خندد درنگ راهبرکاروان فرصت نیست****کجا روبم‌که هر سو شتاب می‌خندد به‌درسگاه ادب حرف و صوف مسخرگی‌ست****ز صد سؤال همین یک جواب می‌خندد ز برق حسن کسی را مجال جرات نیست****بپوش چشم که حکم حجاب می‌خندد زبان به لاف مده پاس شرم مغتنم است****چو بازگشت لب موج آب می‌خندد غبار صبح تماشاست هرچه باداباد****تو هم بخند جهان خراب می‌خندد دلت چو شمع به هجر که داغ شد بیدل****کز اشک گرم تو بوی کباب می‌خندد غزل شمارهٔ 967: رنگم نقاب غیرت آن جلوه می‌درد

رنگم نقاب غیرت آن جلوه می‌درد****فطرت جنون کند که ز بویم اثر برد شادم که بی نشانی آثار رنگ و بو****بیرونم از قلمروتحقیق پرورد این چار سو ادبگه سودای نازکیست****عمری‌ست ضبط آه من آیینه می‌خرد خلقی در امل زد و با داغ یأس رفت****آتش به‌کارگاه فسون خانهٔ خرد داغم ز جلوه‌ای که غرور تغافلش****آیینه‌خانه‌ها کند ایجاد و ننگرد هنگامهٔ قبول نفس بسکه تنگ بود****پا تا سرم چو شمع ز هم خورد دست رد نقاش شرم دار ز پرداز انفعال****تصویرم آن کشد که ز رنگم برآورد آیینهٔ خرام بهار است گرد رنگ****من نقش پا خیال تو هرجا که بگذرد طاووس من بهار کمین چه مژده است****عمری‌ست بال می‌زنم و چشم می‌پرد بیدل جواب مطلب عشاق حیرت‌ست****آنکس که نامه‌ام برد آیینه آورد غزل شمارهٔ 968: هوس در مزرع آمال گو صد خرمن انبارد

هوس در مزرع آمال گو صد خرمن انبارد****شرار کاغذ ما ربزش تخم دگر دارد غبار گفتگو بنشان مبادا فتنه انگیزی****نفسها رفته رفته شور محشر بار می‌آرد جلال عشق آخر سرمه سازد شور امکان را****ز برق غیرت آتش نیستان ناله نگذارد جهان محکوم‌تقدیر است باید داشت مغرورش****اگر ناخن ز قدرت دم زندگو پشت خود خارد چه‌گل خرمن‌کنیم از ریشه‌های نقش پیشانی****عرق درمزرع بیحاصل ما خنده می‌کارد شکست‌شیشه برهم می‌زند هنگامهٔ مستان****کسی از امتحان یارب دل ما را نیازارد به این ذوق طرب کز حسرت دیدار لبریزیم****نگه خواهد چکیدن گر تری دامانم افشارد جنون مشرب پروانه‌ای دارم‌که از مستی****زند آتش به خویش و صیقل آیینه پندارد مژه هرجاگشودم سیر نیرنگ دویی‌کردم****ببندم چشم تا از راه نم آیینه بردارد نمو از ریشهٔ بی‌عشرت ما می‌کشد گردن****وگرنه ابر این وادی سر افکنده می‌بارد چو غفلت غافلیم از غفلت احوال خود بیدل****فراموشی فراموشی به یادکس نمی‌آرد غزل شمارهٔ 969: بر این ستمکده یارب چه سنگ می‌بارد

بر این ستمکده یارب چه سنگ می‌بارد****که دل شکستگی و دیده رنگ می‌بارد نصیبهٔ دل روشن بود کدورت دهر****همین به خانهٔ آیینه زنگ می‌بارد چو غنچه واننمودند بی‌گره گشتن****که رنگ امن به دلهای تنگ می‌بارد بیا که بی‌تو به بزم از ترانه‌های حزین****دل شکسته ز گیسوی چنگ می‌بارد ژ خاک‌کوی تو مشق نزاکتی دارم****که بوی گل به دماغم خدنگ می‌بارد گذشت فرصت وصل وز نارسایی وهم****نگه ز اشک همان عذر لنگ می‌بارد به چشم شوق نگاهی‌که در بهار نیاز****شکست حال ضعیفان چه رنگ می‌بارد به ذوق پرورش وهم آب می‌گردیم****سحاب ما همه برکشت بنگ می‌بارد دلیل عبرت دل صبح نادمیده بس است****که ضبط آه بر آیینه زنگ می‌بارد هجوم سایهٔ گل دامگاه راحت نیست****بر این چمن همه داغ پلنگ می‌بارد زبس به‌کشت حسد خرمن است آفتها****دمی‌که تیر نبارد تفنگ می‌بارد ز دام حادثه بیدل رهایی امکان نیست****که قطرهٔ تو به‌کام نهنگ می‌بارد غزل شمارهٔ 970: نه فخر می‌دمد اینجا نه ننگ می‌بارد

نه فخر می‌دمد اینجا نه ننگ می‌بارد****بر این نشان‌که تو داری خدنگ می‌بارد فریب ابر کرم خورده‌ای از این غافل****که قطره قطره همان چشم تنگ می‌بارد دگر چه چاره به جز خامشی که همچو حباب****بر آبگینهٔ ما آه سنگ می‌بارد وداع فرصت برق و شرار خرمن کن****به مزرعی که شتاب از درنگ می‌بارد بهار این چمن از بسکه وحشت‌اندودست****ز داغ لاله جنون پلنگ می‌بارد به پرسش دل چاک که سوده‌ای ناخن****که رنگ خون بهارت ز چنگ می‌بارد؟ به حیرتم که نگاه از چه حیرت آب دهم****ز خار وگل همه حسن فرنگ می‌بارد دل شکسته خمستان یاد نرگس کیست****که اشکم از مژه ساغر به چنگ می بارد مخور فریب مروت ز چرخ مینارنگ****که جای باده از این شیشه سنگ می‌بارد ز آبیاری کشت حسد تبرا کن****که خون عافیت از ساز جنگ می‌بارد خطاست تهمت جرات به عجز ما بستن****هزار آبله بر پای لنگ می‌بارد مخواه غیر توهم ز اغنیا بیدل****که ابر مزرع این قوم بنگ می‌بارد غزل شمارهٔ 971: ادب‌سنج بیان حرفی از آن لب هرکجا دارد

ادب‌سنج بیان حرفی از آن لب هرکجا دارد****خرام موج‌گوهر پا به دامان حیا دارد کف خاکیم در ما دیگرانداز رسایی‌کو****که دست عجز اگر دارد بلندی در دعا دارد بخار ازگل گهر از آب سر برمی‌کشد اینجا****نگوِِیی مرده رفتاری ندارد زنده پا دارد غم و شادی ندارد پا و سر پن ماجرا بگذر****چو محمل تهمت بیداری ما خوابها دارد ازین کلفت سرا برخیز و پا بر قصر گردون زن****قیامت فتنه‌ای از دامنت سر در هوا دارد اگر صد نام بندی بر صفیر دعوت عنقا****هما از بی‌نیازی سر به اوج‌کبریا دارد بقای جاه موقوف‌ست بر انعام بی‌برگان****غنا مهر سرگنجش همان دست‌گدا دارد سر سودایی من خاک راه یاد دلداری****که نامش تا رسد بر لب دهن حمد خدا دارد زمین انقلاب نظم غیرت نیست ناموزون****نشست گرد میدان بر سر مردان ادا دارد مگرداغ تودوزد چشم بر درد من بیدل****وگرنه این گلستان‌کی سر بوی وفا دارد غزل شمارهٔ 972: اگر معشوق بی‌مهر است وگر عاشق وفا دارد

اگر معشوق بی‌مهر است وگر عاشق وفا دارد****تماشا مفت دیدنها محبت رنگها دارد شرار کاغذ ما خندهٔ دندان نما دارد****طربها وقف بیتابی که آهنگ فنا دارد به واماندن نکردم قطع امید ز خود رفتن****شکست بال اگر پرواز گم‌کرده صدا دارد ز بس مطلوب هر کس بی طلب آماده است اینجا****اجابت انفعال از شوخی دست دعا دارد درین محفل زبونیم آنقدر از سستی طالع****که رنگ ناتوانی هم شکست کار ما دارد به صد جا کرده سعی نارسا منزل تراشیها****و گرنه جادهٔ دشت طلب کی انتها دارد که می‌خواهد تسلی از غبار وحشت‌آلودم****که چون صبح این کف خاکستر آتش زیر پا دارد سبب کم نیست گر بر هم ز نی ربط تعلق را****چو مژگان هر که برخیزد ز خود چندین عصا دارد حقیقت واکش نیرنگ هر سازی‌ست مضرابی****تو ناخن جمع کن تا زخم ما بینی چها دارد به خجلت تا نیاید وام معذوری اداکردن****نماز محرمان پیش از قضا گشتن قضا دارد ز حرص منعمان سعی‌گدا همگن مدان بیدل****که خاک از بهر خوردن بیش از آتش اشتها دارد غزل شمارهٔ 973: تصور جوهر اکاهی قدرت‌کجا دارد

تصور جوهر اکاهی قدرت‌کجا دارد****بهار فضل آن سوی تعقل رنگها دارد نهال آید برون تخمی که افشانند بر خاکش****دربن صحرا ز پا افتادن ایجاد عصا دارد ندید از آبله ریگ روان منع جنون‌تازی****به‌نومیدی زپا منشین‌که هر وامانده پا دارد به‌گردون می‌برد نظاره را واماندن مژگان****مشو غافل ز پروازی که بال نارسا دارد غریق آیی برون تا محرم تحقیق سازندت****که این دپا بقدر موج دستی آشنا دارد اثرهای دعا روشن نشد بی‌احتیاج اینجا****ز اسرار کرم گر آگهی دارد گدا دارد سراپا محوشد تا جمله آگاهی شوی بیدل****بقدر گم شدنها هرکه اینجا رهنما دارد غزل شمارهٔ 974: حرصت آن نیست که مرگش ز هوس وادارد

حرصت آن نیست که مرگش ز هوس وادارد****درکفن نیز همان دامن دنیا دارد زین چمن برگ گلی نیست نگرداند رنگ****باخبر باش که امروز تو فردا دارد همه از جلوه به انداز تغافل زده‌ایم****آنچه نادیده توان دید تماشا دارد جاده در دامن صحرای ملامت چاکی‌ست****که سر بخیه ز نقش قدم ما دارد دم تیغ تو نشد منفعل ازکشتن ما****خون عاشق چقدر آب گوارا دارد سایهٔ‌گم شده محو نظر خورشید است****هرکه ز خویش رود در چمنت جا دارد لاله در دامن این دشت به توفان زده است****یاس مجنون چقدرگرد سویدا دارد مقصد نالهٔ دل از من مدهوش مپرس****شوق مست است ندانم چه تقاضا دارد منکر وحشت ما سوخته‌جانان نشوی****شعله در بال و پر ریخته عنقا دارد ما و من نغمهٔ قانون خیال است اینج****اثر هستی ما قطره به دریا دارد لفظ گل کرده‌ای آیینهٔ معنی برگیر****پری اسمی‌ست‌که از شیشه مسما دارد رهرو از رنج سفر چاره ندارد بیدل****موج ، دایم ز حباب آبلهٔ پا دارد غزل شمارهٔ 975: رگ گل آستین شوخی کمین صید ما دارد

رگ گل آستین شوخی کمین صید ما دارد****که زیر سنگ دست از سایهٔ برگ حنا دارد اگر در عرض خویش آیینه‌ام عاریست معذورم****که عمری شد خیال او مرا از من جدا دارد نگردد سابهٔ بال هما دام فریب من****هنوزم استخوان جوهر ز نقش بوریا دارد به رنگ سایه‌ام عبرت‌نمای چشم مغروران****مرا هر کس که می‌بیند نگاهی زیر پا دارد نمی‌باشد ز هم ممتاز نقصان و کمال اینجا****خط پرگار در هر ابتدایی انتها دارد حیات جاودان خواهی‌گداز عشق حاصل‌کن****که دل در خون شدن خاصیت آب بقا دارد به عبرت چشم خواهی واکنی نظارهٔ ما کن****غبار خاکساران آبروی توتیا دارد به دل تا گرد امیدی‌ست از ذوق طلب مگسل****جهانی را گدا در سایهٔ دست دعا دارد اگر موجیم یا بحریم اگر آبیم یا گوهر****دویی نقشی نمی‌بندد که ما را از تو وا دارد به فکر اضطراب موج کم می‌باید افتادن****تپش در طینت ما خیر باد مدعا دارد من و تاب وصال و طاقت دوری چه حرفست این****اسیری‌راکه عشقت خواند بیدل دل‌کجا دارد غزل شمارهٔ 976: زمینگیری ز جولانم چه امکانست وادارد

زمینگیری ز جولانم چه امکانست وادارد****بروب‌رفتن ز خود چون شمع ر هرعضوپا دارد خط طومار یاهن آرایش مهر جفا درد****به رنگ شاخ گل آهم سراپا داغها دارد در آن وادی که من دارم کمین انتظار او****غباری گر تپد آواز پای آشنا دارد زگل باید سراغ غنچهٔ‌گمگشته پرسیدن****که از چشم تحیر رفتن دل نقش پا دارد فناپروردگانیم از مزاج ما چه می‌پرسی****فضای عالم موهوم هستی یک هوا دارد سرایت نغمهٔ عجزیم ساز آفرینش را****درپن محفل شکست از هرچه باشد رنگ ما دارد قد پیران تواضع می‌کند عیش جوانی را****پل از بهر وداع سیل پشت خود دوتا دارد ز خوب و زشت امکان صافدل تنگی نمی‌چیند****به بزم آینه عکسی اگر ره برد جا دارد ز حال‌گوشه‌گیر فقر ای منعم مشو غافل****که خواب مخملی در رهن نقش بوریا دارد ز عالم نگذری بی‌دستگیریهای آزادی****کسی برخیزد از دنیا که از وحشت عصا دارد جهانی سرخوش آگاهی‌ست ازگردش حالم****شکست رن من چون خند مینا صدا دارد به رنگ آب سیر برگ برگ این چمن کردم****گل داغ‌ست بیدل آنکه بویی از وفا دارد غزل شمارهٔ 977: گهی بر سر، گهی در دل گهی در دیده جا دارد

گهی بر سر، گهی در دل گهی در دیده جا دارد****غبار راه جولان تو با من کارها دارد چو شمع از کشتنم پنهان نشد داغ تمنّایت****به بزم حسرتم ساز خموشی هم صدا دارد مباد آفت تماشاخانهٔ گلزار حسرت را****که آنجا رنگهای رفته هم رو بر قفا دارد در این وادی که قطع الفت است اسباب جمعیّت****بنالد بیکسی بر هر که چشم از آشنا دارد که می‌گوید به آن صیاد پیغام‌گرفتاران****قفس بر طایر ما گرنه راه ناله وادارد به این آوارگیها گردباد دشت توحیدم****بنای من به گرد خوبش گردیدن به پا دارد خیالی می‌کند شوخی‌کدام اظهار وکو هستی****هنوز این نقشها در خامهٔ نقاش جا دارد شرر در سنگ می‌رقصد، می اندر تاک می‌جوشد****تحیّر رشتهٔ سازست و خاموشی صدا دارد بهار انجمن وحشی‌ست از فرصت مشو غافل****که عشرت در شکفتنهای گل آواز پا دارد به انداز تغافل پیش باید برد سودایی****که جنس جلوه عریان است و چشم ما حیا دارد حذر کن از تماشاگاه نیرنگ جهان بیدل****تو طبع نازکی داری و این گلشن هوا دارد غزل شمارهٔ 978: نوبهار است و جهان سیر چمنها دارد

نوبهار است و جهان سیر چمنها دارد****وضع دیوانهٔ ما نیز تماشا دارد دل اگر صاف شد از زخم زبان ایمن باش****دامن آینه از خار چه پروا دارد اثر نالهٔ عشاق ز هر ساز مخواه****این نوایی‌ست که در پردهٔ دل جا دارد ادب عشق اگر مانع شوخی نشود****خاک ما مرهم ناسور ثریا دارد هیچکس رمز سویدای دل ما نشکافت****نفس سوختهٔ لاله معما دارد عالم از هرزه‌دوی اینهمه بر ما تنگ است****گرد ماگر شکند دامن صحرا دارد کفر و دین مانع تحقیق نگاهان نشود****سیل هر سوگذرد راه به دریا دارد صد چمن لاله وگل زد قدح نازبه سنگ****قمری از سرو همان‌گردن مینا دارد به طواف در دل‌کوش‌که آیینهٔ مهر****جوهر بینش اگر دارد از آنجا دارد وحشت ریگ روان صیقل این آینه است****که به صحرای جنون آبله هم پا دارد مو به مو حسرت نیرنگ تماشای توایم****شمع سامان نگه در همه اعضا دارد بیدل از حیرت آیینهٔ ما هیچ مپرس****نشئهٔ جوهر تحقیق اثرها دارد غزل شمارهٔ 979: دماغ بلبل ما کی هوای بال و پر دارد

دماغ بلبل ما کی هوای بال و پر دارد****ز اوراق کتاب رنگ گل جزوی به سر دارد چه‌مکان‌است‌کیرد بهرای شوق از خط خوبان****نگاه بوالهوس از سرمه هم خاکی به سردارد چو برگ گل‌کز آسیب نسیمی رنگ می‌بازد****تن نازک مزاج او ز بوی‌گل خطر دارد توان از نرمی دل محرم درد جهان گشتن****که طبع مومیایی از شکستنها خبر دارد بغیر از خاک گردیدن پناهی نیست ظالم را****که تیغ شعله در خاکستر امید سپر دارد مباد از صحبت آیینه ناگه منفعل گردی****که آن‌گستاخ روی سنگدل دامان تر دارد شدم خاک و ز وحشت بر نمی‌آید غبار من****به خاکستر هنوز این شعلهٔ افسرده پر دارد دل آسوده تشویش بلای دیگر است اینجا****صدف ایمن نباشد از شکستن تاگهر دارد بغیر از خودگدازی چیست در بنیاد محرومی****دل عاشق همین خون‌گشتنی دارد اگر دارد به نومیدی ز امید ثمر برگ قناعت کن****که نخل باغ فرصت ریشه درطبع شرر دارد ز ناهنجاری مغرور جاه ایمن مشو بیدل****لگداندازیی بر پرده دارد هرکه خر دارد غزل شمارهٔ 980: بت هندی کی از دردسر ترکان خبر دارد

بت هندی کی از دردسر ترکان خبر دارد****در این کشور میان‌کو تا دماغ بهله بردارد درین دریا که هر یک قطره صد دامن گهر دارد****حباب ما به دل پیچیده آه بی‌اثر دارد نباشدگرتلاش عافیت نقد است آرامت****نفس را سعی راحت اینقدر زیر و زبر دارد به یک رنگ از بهار مدعای دل مشو قانع****که این‌آیینه غیر از خون‌شدن چندین‌هنر دارد حبابم درکنار موج دارد سیر جمعیت****به راحت می‌پرد مرغی‌که زیر بال سر دارد به روی عشرتم نتوان در چاک جگر بستن****چو مژگان شام من آرایش صبحی دگر دارد به این هستی اگر نامی به‌دست افتد غنمیت‌دان****که بسیار است اگر دوش نفس آواز بردارد به ظاهرگر زمینگیرم زمقصد نیستم غافل****که چشم نقش پا از جاده بر منزل نظر دارد بقدر اعتبارات است ضبط خویش مردم را****چو سنگی آبدار افتد فسردن بیشتر دارد نخواهد شد سیاهی از جبین اخترم زایل****شب عاشق به موی کاسهٔ چینی سحر دارد صفا در عرض سامان هنرگم کرده‌ام بیدل****ز جوهر حیرت آیینهٔ من بال وپر دارد غزل شمارهٔ 981: بر طمع طبع خسیسی که تفاخر دارد

بر طمع طبع خسیسی که تفاخر دارد****آبرو را عرق سعی تصور دارد با بخیلان نه همین طبع گدا ناصاف است****کیسهٔ خود هم ازین قول دلی پر دارد گل این باغ اگر بیخبر از فرصت نیست****خندهٔ رنگ به روی که تمسخر دارد طبع‌شهوت‌نسب از سیرگریبان عاری‌ست****گردن خر سر تحقیق به آخور دارد خاک شو معنی موهومی هستی دریاب****فهم رازت به عدم جیب تفکر دارد نی ز هستی خجلم نی ز جنون منفعلم****طبع بی ساختهٔ شوق چه عنصر دارد ز شکست است رک گردن امواج بلند****عاجزی هم چقدر ناز و تکبر دارد قلّت مایه عرق می‌کشد از طبع کریم****ابر هرجا تنک افتاد تقاطر دارد خودگدازست شراری‌که به جایی نرسد****ناله در بی‌اثری سخت تأثر دارد محو گردیدن ما آنهمه ناموزون نیست****سکتهٔ مصرع نظاره تحیر دارد بیدل از جهل میندیش‌که در مکتب عشق****گر همه طفل سرشک است تبحر دارد غزل شمارهٔ 982: بیا ای شعله تا دل فال وصلی از تو بردارد

بیا ای شعله تا دل فال وصلی از تو بردارد****که این شمع خموش امشب نگاهی در سفر دارد تماشاگاه معدومی ز من چیده‌ست سامانی****که هر کس چشم می‌پوشد ز خود بر من نظر دارد به دوش هر نفس از دلگرانی محملی دارم****مگر سعی شرر این کوه را از خاک بردارد به بو‌ی مژدهُ وصلت دل از خود رفته است اما****چنان نام تو می‌پرسد که پندارم خبر دارد نجوشد منت غیر، از ادای مدعای من****به‌گاه ناله مکتوب من از خود نامه بردارد به نومیدی هوس آوارهٔ صد گلشن امیدم****من و وامانده پروازی‌که در هر رنگ پر دارد به هم چسبیدن مژگان به کنج فقر می‌گوید****که نی هرچند صرف بوریا گردد شکر دارد تو از کیفیت اقبال فقر آگه نه‌ای ورنه****طلسم بی‌دری از هر طرف آیند در دارد بهار جلوه از کف می‌رود فرصت غنیمت دان****اگر رنگ است و گر بو دامن گل برکمر دارد نگه در چشم آهو آب شد از رشک قربانی****که تیغش گر کند رحمی شب ما هم سحر دارد نوای قمری و بلبل مکرر شد درین گلشن****تو اکنون ناله کن بیدل که آهنگت اثر دارد غزل شمارهٔ 983: در این وادی کف یایی ز آسایش خبر دارد

در این وادی کف یایی ز آسایش خبر دارد****که بالینهای نرم آبله در زیر سر دارد نمی‌گردد فروغ عاریت شمع ره مستان****به نوز باده چشم جام سامان نظر دارد به دل رو کن اگر سرمنزل امنی هوس داری****نفس در خانهٔ آیینه آرامی سفر دارد سلامت نیست ساز دل چه در صحرا، چه در منزل****متاع رنگ ما صد کاروان آفت به بر دارد مرید نام را نبود گزیر از خون دل خوردن****نگین دایم ز نقش خویش دندان بر جگر دارد کدامین دستگاه آیینهٔ نازست دریا را****که از افسردگی‌ها خاک ساحل هم گهر دارد دوبینیهاست اما در شهود غیر احول را****به خودگر می گشاید چشم از وحدت خبر دارد نمی‌دانم چه آشوبی‌که در بزم تماشایت****نگال از موج مژگان هر طرف دستی به سر دارد به آهی می‌توان رخت جهان خاکستری‌کردن****که‌گلخنها به سامان است گر دل یک شرر دارد تحیر نقش نیرنگ دو عالم سوخت در چشمم****چراغ خانهٔ آیینه‌ام برقی دگر دارد به این بی دست و پایی کیست‌گرد دستگیر من****مگر همچون سپند از جای خویشم ناله بر‌دارد حباب از حیرت کم‌فرصتی‌های زمان بیدل****نگاهی جانب دریا به پشت چشم تر دارد غزل شمارهٔ 984: ز جرگهٔ سخنم خامشی به در دارد

ز جرگهٔ سخنم خامشی به در دارد****فشار لب بهم آوردن این اثر دارد ز دستگاه گرانجانی‌ام مگوی و مپرس****دمی‌که ناله‌کنم کوهسار بر دارد سخن به خاک مینداز در تأمل کوش****به رشته‌ای که گهر می‌کشی دو سر دارد بهم زن الفت اسباب خودنمایی را****شکست آینه آیینه‌ای دگر دارد تنزه آینه‌دار بهار ناز خوش‌ست****حنا مبند به دستی که رنگ بر دارد به دوش اشک روانیم تا کجا برسیم****چو شمع محفل عشاق چشم تر دارد به مرگ هم نتوان رستن از عقوبت دل****قفس شکستهٔ ما بیضه زیر پر دارد به هرچه می‌نگرم شوخی‌تبسم تست****جهان روز و شبم ششجهت سحر دارد غبار غیر ندارم به خویش ساخته‌ام****دلی‌که صاف شد آیینه در نظر دارد نریخت دیده سرشکی که من قدح نزدم****گداز دل چقدر ناز شیشه‌گر دارد ز صبح این چمن آگاه نیست غرهٔ جاه****گشاد بال همان خنده‌ای دگر دارد به نقش پا چه رسد بیدل از نوازش چرخ****به باد می‌دهدم گر ز خاک بردارد غزل شمارهٔ 985: شمع بزمت چه قدم بردارد

شمع بزمت چه قدم بردارد****پای ما آبلهٔ سر دارد گل این باغ گریبان‌چاک‌ست****خنده از زخم که باور دارد در تکلیف تبسم مگشای****دهن تنگ تو شکر دارد خاک سامان غبارش کم نیست****نیستی نیز کر و فر دارد عالمی چشم ز ما روشن‌کرد****رنگ ما خاصیت زر دارد کس چه خواند رقم پیشانی****صفحهٔ ما خط مسطر دارد سر هر فکر گریبان‌خواه است****موج هم تکمهٔ گوهر دارد بی‌خریدار چه ارزد گوهر****دل همان است که دلبر دارد تا فسردی ز نظرها رفتی****رنگ پرواز ته پر دارد لب بهم آر و حلاوتها کن****خامشی قند مکرر دارد یک نفس قطع دو عالم کردم****دم این تیغ چه جوهر دارد سرگران می‌گذرد نرگس یار****مزد چشمی که مژه بردارد تا دماغ است، هوس بال گشاست****سر هر بام کبوتر دارد بیدل این صورت وشکل آنهمه نیست****آدمی معنی دیگر دارد غزل شمارهٔ 986: مگو دل از غم و صبر از جفا خبر دارد

مگو دل از غم و صبر از جفا خبر دارد****سر بریده ز تیغش جدا خبر دارد چه آرزو که به ناکامی از جهان نگذشت****ز یاس پرس کزین ماجرا خبر دارد نگار دست بتان بی‌لباس ماتم نیست****مگر ز خون شهیدان حنا خبر دارد فضولی من و تو در جهان یکتایی****دلیل بیخبریهاست تا خبر دارد در این هوسکده گر ذوق گردن‌افرازیست****سری برآر که از پیش پا خبر دارد تمیز خشک و تر آثار بی‌نیازی نیست****گداست آنکه ز بخل و سخا خبر دارد پیام عالم امواج می‌برد به محیط****تپیدنی که ز پهلوی ما خبر دارد غرور و عجز طبیعی است چرخ تا دل خاک****نه دانه مجرم و نی آسیا خبر دارد به پیش خویش بنالید و لاف عشق زنید****گل از ترانهٔ بلبل‌کجا خبر دارد مباد در صف محشر عرق به جوش آیم****که از تباهی‌کارم حیا خبر دارد از این فسانه که بی‌او نمرده‌ام بیدل****قیامت است گر آن دلربا خبر دارد غزل شمارهٔ 987: درین ره تا کسی از وصل مقصد کام بردارد

درین ره تا کسی از وصل مقصد کام بردارد****ز رفتن دست می‌باید به جای گام بردارد د‌ر این‌گلشن ز دور فرصت عشرت چه می‌پرسی****که می خمیازه گردیده است تا گل جام بردارد من آن صیدم که در عرض تماشاگاه تسخیرم****ز حیرت کاسهٔ دریوزه چشم دام بردارد به تکلیف بلندی خون مکن مشت غبارم را****دماغ نیستی تا کی هوای بام بر دارد به صد مصر شکر نتوان قناعت با شکر بستن****کرم مشکل که از طبع گدا ابرام بردارد دل آهنگ گدازی دارد و کم‌ظرفی طاقت****کبابم را مباد روی آتش و خام بردارد ندامت ساقی است اینجا به افسوسی قناعت کن****مگر دستی که بر هم سوده باشی جام بردارد درین بازار سودی نیست جز رنج پشیمانی****سحر هرکس دکانی چیده باشد شام بردارد هواپیمای عنقا شهرتی مپسند همت را****نگین بی‌نشان حیف است ننگ نام بردارد به رنگی سرگران افتاده‌ایم از سخت‌جانیها****که دشواراست قاصد هم زما پیغام بردارد هوس تسخیر معشوقان بازاری مشو بپدل****کسی تا کی پی این وحشیان رام بردارد غزل شمارهٔ 988: کسی از التفات چشم خوبان کام بردارد

کسی از التفات چشم خوبان کام بردارد****که بر هر استخوان صد زخم چون بادام بردارد به قدر زخم چون گل شوخیی انداز مستی کن****نمی‌باشد تهی از نشئه هرکس جام بردارد به طوف دامنت کم نیست از سعی غبار من****اگر خود را بجای جامهٔ احرام بردارد عتابش باورم ناید که آن لعل حیا پرورد****تبسم برنمی‌دارد چسان دشنام بردارد جهان بی‌جلوه مدهوش است هم درپرده توفان کن****که می‌ترسم تحیر گردش از ایام بردارد نظر از سیر هستی بستن است آخر، خوشا چشمی****که از آغاز با خود نسخهٔ انجام بردارد دماغ پختگان مشکل شود خجلتکش هستی****مگر این ننگ همّت را خیالی خام بردارد چو دل بی‌مدعا افتاد گو عالم به غارت رو****که ممکن نیست توفان از گهر آرام بردارد گرانجان را نباشد طاقت بار سبکروحان****نگین را می‌شود قالب تهی چون نام بردارد عبارت بی‌غبار صافی مطلب نمی‌باشد****محبت‌کاش رسم نامه و پیغام بردارد کسی کز سرکشی راه طریقت سر کند بیدل****خورد صد پیش پا چون موج تا یک گام بردارد غزل شمارهٔ 989: دل از دم محبت، چندین فتور دارد

دل از دم محبت، چندین فتور دارد****این باده سخت تند است بر شیشه زور دارد نامحرم قضایی شوخی مکن درین دشت****کان برق بر سیاهی چشمی ز دور دارد با انحراف هر وضع ننگ تجاهلی هست****چشم تغافل انشا تقلید کور دارد همسنگ خامکاران مپسند پختگان را****الماس معدن ما شر‌م از بلور دارد عاشق به عزم مقصد محتاج راهبر نیست****پروانه در ته بال مکتوب نور دارد گر از خم کلاه است عرض جلال شاهان****گرد شکست ما هم عجز غیور دارد گر مرد احتیاطی از خود مباش غافل****طوفان به هر مسامت چندین تنور دارد تلخ است عیش امروز ازگفتگوی فردا****در خانه‌ای که ماییم همسایه شور دارد ناقابل تواضع مگذر ز بزم احباب****آه از کسی که زین آب بی‌پل عبور دارد ننگ است وهم تمثال در جلوه‌گاه تحقیق****مشاطه به‌کزین بزم آیینه دور دارد از خود برآمدن نیز درکیش اهل تسلیم****هرچند سرکشی نیست وضع غرور دارد بیدل کمال هر چیز بر جوهر است موقوف****جایی که من نباشم غربت قصور دارد غزل شمارهٔ 990: هوس‌پیمای فرصت گرد کلفت در قفس دارد

هوس‌پیمای فرصت گرد کلفت در قفس دارد****همین خاک است و بس گر شیشهٔ ساعت نفس دارد لب از خمیازهٔ صبح قیامت تا نمی‌بندی****خم آسودگی جوش شراب خام‌رس دارد در سعی جنون زن از وبال هوش بیرون آی****به زحمت تا نگیرد کوچهٔ دانش عسس دارد نه‌تنها شامل هستی‌ست عشق بی‌نشان جوهر****عدم هم زآن معیت دستگاه پیش و پس دارد جنون الرحیلی شش جهت پیچیده عالم را****مپرس از کاروان منزل هم آهنگ جرس دارد برون آر از طبیعت خار خار وهم آسودن****که چشم بی‌نیازان از رگ این خواب خس دارد نفس هر پر زدن خون دگر در پرده می‌ریزد****طبیب زندگی شغلی همین نیش مجس دارد خراش دامن عزت مخواه از ترک خوشخویی****که راه کوی بدکیشی سگان بی‌مرس دارد محبت عمرها شد رفته می‌جوشد ز خاطرها****ندارد جز فراموشی کسی گر یاد کس دارد ندامت نیست غافل از کمین هیچکس بیدل****به هر دستی که عبرت وارسد دست مگس دارد غزل شمارهٔ 991: جهان جنون بهار غفلت ز نرگس سرمه‌ساش دارد

جهان جنون بهار غفلت ز نرگس سرمه‌ساش دارد****ز هر بن مو به خواب نازیم و مخمل ما قماش دارد اگر دهم بوی شکوه بیرون ز رنگ تقریر می‌چکد خون****مپرس ازیأس حال مجنون دماغ‌گفتن خراش دارد چو شد قبول اثر فراهم زخاک‌گل می‌کند حنا هم****فلک دو روزی غبار ما هم به زبرپای تو کاش دارد گشاد بند نقاب امکان به سعی بینش مگیر آسان****که رنگ هر گل درین گلستان تحیر دور باش دارد به‌گرد صد دشت و در شتابی‌که قدر عجز رسا بیابی****سراز نفس سوختن نتابی به خود رسیدن تلاش دارد حذر ز تزویر زهدکیشان مخور فریب صفای ایشان****وضوی مکروه خام‌ریشان هزارشان و تراش دارد نشسته‌ام ازلباس بیرون دگرچه لفظ وکدام مضمون****به خامشی نیز ساز مجنون هزار آهنگ فاش دارد سخن به نرمی ادا نمودن ز وضع شوخی حیا نمودن****عرق نیاز خطا نمودن گلاب بزم معاش دارد خطاست بیدل زتنگدستی به فکرروزی الم‌پرستی****چو کاسه هر کس به خوان هستی دهن گشوده است آش دارد غزل شمارهٔ 992: حیا عمری‌ست با صد گردش رنگم طرف دارد

حیا عمری‌ست با صد گردش رنگم طرف دارد****عرق نقاش عبرت از جبین من صدف دارد نشد روشن صفای سینهٔ اخلاص‌کیشانت****که درباب بهم جوشیدن دلها چه کف دارد به شغل لهو چندی رفع سردیهای دوران‌کن****جهان حیز گرمی در خور آواز دف دارد دل از فکر معیشت جمع کن از علم و فن بگذر****اگر جهل است و گر دانش همین آب و علف دارد به توفانگاه آفات استقامت رنگ می‌بازد****درین میدان کسی گر سینه‌ای دارد هدف دارد ز اقبال عرب غافل مباشید ای عجم‌زادان****سریر اقتدار بلخ هم شاه نجف دارد جدا نپسندد از خود هیچکس مشاطهٔ خود را****مه تابان حضور شب در آغوش کلف دارد قضا بر سجدهٔ ما بست اوج نشئهٔ عزت****طلسم آبروی خاک در پستی شرف دارد به نومیدی چمن سیر نگارستان افسوسم****حنا داغ‌ست از رنگی که سودنهای کف دارد به این عجزی‌که می‌بینم شکوه جراتت بیدل****اگر مژگان توانی واکنی فتح دو صف دارد غزل شمارهٔ 993: هر سو نظرگشودیم زان جلوه رنگ دارد

هر سو نظرگشودیم زان جلوه رنگ دارد****آیینه خانه‌ها را یک عکس تنگ دارد بیش وکم تو و ماست نقص وکمال فطرت****میزان عدل یکتا شرم از دو سنگ دارد خفاش و سایه عمری‌ست از آفتاب دورند****از وضع تیره‌طبعان تحقیق ننگ دارد صیادی مرادت گر مطلب تمناست****زبن دامگاه عبرت جستن خدنگ دارد عالم جمال یار است بی‌پردهٔ تکلف****اماکسی چه بیند آیینه زنگ دارد گردی دگرکه دیده است ازکاروان امید****افسوس فرصت اینجا چندی درنگ دارد زین کارگاه تمثال با دل قناعت اولی‌ست****از هرگلی‌که خواهی آیینه رنگ دارد آسان نمی‌توان شد غیرت شریک مجنون****از خانه برمیایید، صحرا پلنگ دارد کس تاکجا بمالد چشم تامل اینجا****سیر سواد هستی صد دشت بنگ دارد شغل دگر نداریم جز سر به پا فکندن****شمع بساط تسلیم یک‌گل به چنگ دارد پیری دمی‌که‌گل‌کرد بی‌یأس دم زدن نیست****چون شیشه سرنگون شد قلقل ترنگ دارد آیینه عالمی را بی‌دم زدن فروبرد****آغوش سینه صافی کام نهنگ دارد نقاش چشم مستی گردانده است رنگم****تصویر من کشیدن چندین فرنگ دارد در طبع هرکه دیدیم سعی نگین‌تراشی است****تا نام بی‌نشان نیست این کوه سنگ دارد بیدل تلاش دولت ننگ هزار عیب است****بر نردبان دویدن رفتار لنگ دارد غزل شمارهٔ 994: بی‌نمک از نمک غیر توهم دارد

بی‌نمک از نمک غیر توهم دارد****لب بام است که اظهار تکلم دارد جای اشک از مژهٔ تیغ حیا جوهر ریخت****چقدر حسرت زخم تو تبسم دارد بی‌تو اظهار اثر خجلت معدومی ماست****قطرهٔ دور ز دریا چه تلاطم دارد زاهد از گنبد دستار به خود می‌نازد****نکنی عیب که خر فخر به توقم دارد گر به دادت نرسد شور قیامت ستم است****درد هستی است که فریاد تظلم دارد فیض خورشید به عالم ز کواکب نرسد****شیشهٔ تنگ کجا حوصلهٔ خم دارد مفت غواص تامل‌گهرمعنی بکر****دفتر بیدل ما خصلت قلزم دارد بیدل از فیض قناعت چمن عافیت است****تکیه عمری‌ست‌که بر بستر قاقم دارد غزل شمارهٔ 995: جنون از بس شکست آبله در هر قدم دارد

جنون از بس شکست آبله در هر قدم دارد****بنای خانهٔ زنجیر ما چون موج نم دارد به برقم می‌دهد خرمن خیال موج رفتاری****که اعجاز خرامش آب و آتش را به هم دارد ز لعل خامشت رمز تبسم کیست بشکافد****خیالی دست بر چاک گریبان عدم دارد فضولیهای امید اینقدر جان می‌کند ورنه****دل‌الفت‌پرست یاس از شادی چه غم دارد به ترگ جاه زن تا درنگیرد ننگ افلاست****که رنج‌خودفروشی می‌کشد هرکس درم دارد به لغزش چون ننالد خامهٔ حسرت صریر من****که زنجیر سیه‌بختی به تحریک قدم دارد ز تدبیر محبت غافلم لیک اینقدر دانم****که دل تا آتشی در سینه دارد دیده نم دارد نگه ننگاشت صنع آ‌گهی در دیده اعیان****قلم در نرگسستان یک قلم سه و القلم دارد مدار ای زشت‌رو امید تحسین از صفا کیشان****که اسباب خوش‌آمد خانهٔ آیینه‌کم دارد نوای‌عیش‌گو خون شو، دمی با درد سوداکن****نفس با این بضاعت هرچه دارد مغتنم دارد اگر دشمن تواضع‌پیشه است ایمن مشو بیدل****به خونریزی بود بی‌باک شمشیری که خم دارد غزل شمارهٔ 996: شکوه مفلسی ما را به خاموشی علم دارد

شکوه مفلسی ما را به خاموشی علم دارد****سفالین کوس درویشان ز بس خشک است نم د‌ارد سر در جیب آزاد است از فتراک آفتها****مقیم‌گوشهٔ دل حکم آهوی حرم دارد پریشان نسخه‌ایم از ربط این اجزا چه می‌پرسی****تأملهای بی‌شیرازگی ما را بهم دارد تمیز پشت و رویت اینقدر فطرت نمی‌خواهد****عدم آنجاکه هستی‌گل‌کند .ستی عدم دارد نگاهی تا ببالد رفته‌ای بیرون ازبن محفل****چو شمع اینجا همان تحریک مژگانت قدم دارد صدا بر ششجهت‌می‌پیچد ازیک دامن افشاندن****جهان صید کمند وحشیی کز خویش رم دارد به‌پرهیز ای هوس از اتفاق پنبه و آتش****مریض حسرتیم و شربت دیدار سم دارد ندامت مطلبم دیگر مپرس از رمز مکتوبم****شقی در سینه دارد خامهٔ من گر رقم دارد نوای نیستان عافیت آهنگ تصویرم****ز ساز خود برون ناآمدنهایم علم دارد نفس تا می‌کشم چون غنچه ازخود رفته‌ام‌بیدل****ز غفلت در بغل مینای من سنگ ستم دارد غزل شمارهٔ 997: گرفتار رسوم اندیشهٔ آرام کم دارد

گرفتار رسوم اندیشهٔ آرام کم دارد****عقاید آنچه دارد خدمت دیر و حرم دارد دماغ آرمیدن نیست با گل شبنم ما را****در این آیینه گر آبی‌ست چون تمثال رم دارد از این صحرای وحشت چون شرر دیگر چه بردارم****همه گر سر توان برداشتن حکم قدم دارد خرد را از بساط می‌پرستان نیست جان بردن****که هر ساغر ز موج می به کف تیغی علم دارد نوای خامشان در پردهٔ دود دل است اینجا****نگویی شمع تنها گریه دارد، ناله هم دارد گسستن سخت دشوارست زنار محبت را****برهمن رشته‌واری از رگ سنگ صنم دارد به وقت رخصت یاران تواضع می‌شود لازم****قد پیران به آهنگ وداع عمر، خم دارد اگر مردی در تخفیف اسباب تعلق زن****کز انگشت دگر انگشت نر یک بند کم دارد بود در طینت بی‌مغز حفظ گفتگو مشکل****برون ریزد دهانش هرچه انبان در شکم دارد بغیر از وهم کو سرمایه تا بر نقد خرد نازی****همان در کیسهٔ دریاست گر گاهی درم دارد ز خاک‌شور نتوان بیش از این حاصل طمع کردن****به حسرت هم اگر جان می‌دهد ممسک کرم دارد خموشی ربط آهنگ جنونم نگسلد بیدل ***ز ساز دل مشو غافل تپیدن زیر و بم دارد غزل شمارهٔ 998: مگو این نسخه طور معنیی یک دست‌کم دارد

مگو این نسخه طور معنیی یک دست‌کم دارد****تو خارج نغمه‌ای ساز سخن صد زیر و بم دارد صلای عام میآید به‌گوش از ساز این محفل****قدح بحرکدا چیده‌ست و جام از بهر جم دارد ادب هرجا معین‌کرده نزل خدمت پیران****رعایت‌کردگان رغبت اطفال هم دارد زیان را سود دانستم‌کدورت را صفا دیدم****سواد نسخهٔ کمفرصتان خط در عدم دارد خم ابرو شکست زلف نیزآرایش است اینجا****نه‌تنها حسن قامت را به رعنایی علم دارد به چشم هوش اگر اسرار این آیینه دریابی****صفا و جوهر و زنگار چشمکها بهم دارد من این نقشی‌که می‌بندم به قدرت نیست پیوندم****زبان حیرت انشایم به موهومی قسم دارد نوشتم آنچه دل فرمود خواندم هرچه پیش آمد****مرا بی‌اختیاریها به خجلت متهم دارد ز تحریرم توان‌کیفیت تسلیم فهمیدن****غرورکاتب اینجا سرنگونی تا قلم دارد نفس تا هست فرمان هوسها بایدم بردن****به هر رنگی‌که خواهی‌گردن مزدور خم دارد تمیز خوب و زشتم سوخت ذوق سرخوشی بیدل****ز صاف و درد مخمور آنچه یابد مغتنم دارد غزل شمارهٔ 999: هوس‌پیمایی جاهت خمارآلود غم دارد

هوس‌پیمایی جاهت خمارآلود غم دارد****رعونت گر نخواهی نقش پا هم جام‌جم دارد مزاج آتشین‌کم نیست چون‌گل خرمن ما را****به آن برقی که باید سوخت‌خود را رنگ هم دارد چه نقصان گر کدورت سرخط پیشانی ما شد****دبیر طالع ما خامهٔ مشکین رقم دارد دماغ‌آرای وهمیم از حباب ما چه می‌پرسی****شراب محمل ما شیشه بر طاق عدم دارد چسان رام‌کمند ناله‌گردد وحشی چشمی****که خواب ناز هم در حلقهٔ آغوش رم دارد علاجی نیست غیر از داغ زخم خاکساران را****که چاک جاده یکسر بخیهٔ نقش قدم دارد بود خونریزتر گر راستی شد پیشهٔ ظالم****چو شمشیری که افتد راست خم اکثر دودم دارد دل از همدوشی عکس تو بر آیینه می‌لرزد****که او مست می نازست و این دیوار نم دارد ز ما و من نشد محرم نوای عافیت گوشم****همه افسانه است این محفل اما خواب کم دارد در این غارت‌سرا مشت غبار رفته بر بادم****به آرامم سجود آستانت متهم دارد به رنگی تشنهٔ شوقم خراش زخم الفت را****که خار وادی مجنون به پای من قسم دارد سراغ رفته‌گیر از هرچه می‌یابی نشان بیدل****همه گر نام باشد در نگین نقش قدم دارد غزل شمارهٔ 1000: جایی که جام در دست آن مه خرام دارد

جایی که جام در دست آن مه خرام دارد****مژگان گشودن آنجا مهتاب و بام دارد عام است ذکر عشاق در معبد خیالش****گر برهمن نباشد بت رام رام دارد دی آن نگار مخمور در پرده‌گردشی داشت****امروز صد خرابات مینا و جام دارد کم‌مایگان به هر رنگ سامان انفعالند****هستی دو روزه عصیان زحمت دوام دارد رنگ بهار امکان ازگردش آفریدند****هر صاف در‌ثماست هر صبح شام دارد جز انفعال ازین بزم کام دگر مجویید****لذات عالم خواب یک احتلام دارد بیتابی تفسها عمری‌ست دارد آواز****کای صبح پرفشان باش این دشت دام دارد ضبط نفس در این بحر جمعیت‌آفرین است****گوهر هزار قلاب مصروف‌کام دارد آثار جوهر مرد پنهان نمی‌توان‌کرد****تیغ‌کشیدهٔ‌کوه ننگ از نیام دارد دل را ودیعت وهم باید ز سر ادا کرد****از خلق آنچه دارد آیینه وام دارد قلقل همین دو حرف است ای شیشه دردسر چند****چیزی بگوی و بگذر قاصد پیام دارد گفتم به دل‌که عمری‌ست ذوق وصال دارم****خندید کاین خیالت سودای خام دارد جوش خطی‌ست بیدل پرگار مرکز حسن****دود چراغ این بزم پروانه نام دارد غزل شمارهٔ 1001: ادب چون ماه نو امشب پی تکلیف من دارد

ادب چون ماه نو امشب پی تکلیف من دارد****قدح کج کرده صهبایی که شرم از ریختن دارد به وضع غنچه فرصت می‌دهد آواز گل‌ها را****که لب زینهار مگشایید خاموشی چمن دارد ز ساز و برگ آسایش چه دارد منعم غافل****همه گر نام دارد در زمین آب کن دارد چنین کز دیده‌ها یوشیده‌اند احوال مجنونم****که گر گردون شوم عریانی من پیرهن دارد ز انگشت شهادت این نوایم گوش می‌مالد****که سوی او اشارت هم ز خود برخاستن دارد ازین محفل به جایی رو که در یاد کسان نایی****وگرنه در عدم هم رفتنت باز آمدن دارد بسوز و محو شو تا عشق گردد فارغ از رنجت****شرار سنگ بت پر انتظار برهمن دارد به پیری تا کجا خواب سلامت آرزو کردن****خمیدن سایه بر بنیاد دیوار کهن دارد نمی‌دانم کجا دزدم سر از بیداد مژگانش****که دل تا دیده یک تیر تغافل پر زدن دارد شکوه ناز می‌بالد ز پهلوی نیاز اینجا****کلاه او شکست آراست تا رنگم شکن دارد بغل وامی‌کند گرد چمن خیز خرام او****که امشب انجمن مهتاب و بوی یاسمن دارد دل‌از ننگ‌آب‌شد بیدل‌که‌پیش‌لعل‌خاموشش****تبسم می‌کند موج گهر گویی دهن دارد غزل شمارهٔ 1002: ز شرم سرنوشتی‌کز ازل بنیاد من دارد

ز شرم سرنوشتی‌کز ازل بنیاد من دارد****عرق در چین پیشانی زمین آبکن دارد بساط ناز می‌پردازم اما ساز فرصت‌کو****مه اینجا پیشتر ز آرایش دامن شکن دارد به‌این‌فرصت‌بضاعت‌هرچه‌داری‌رفته‌گیر ازکف****گمانی هم کزین بازیچه بردی باختن دارد وفا جز سوختن آرایش دیگر نمی‌خواهد****همین داغست اگرشمع بساط مالگن دارد خموشی چشمهٔ جوشست دریای معانی را****مدد از سرمه دارد چون قلم هرکس سخن دارد به این نیرنگ تاکی خفّت افلاس پوشیدن****فلک صد رنگ می‌گرداند و یک پیرهن دارد پی یک لقمه در مهمانسرای عالم حاجت****هوس تا دست شوید آبروها ریختن دارد بهار عمر باید در خزان‌کردن تماشایش****گل شمعی که ما داریم در چیدن چمن دارد به جایی واکشیدی‌کز سلامت نیست آثاری****تو مست خواب و این ویرانه دیوارکهن دارد دو روزی عذرخواه نالهٔ دل بایدم بودن****غریبی در دیار بیکسی یاد وطن دارد اگر از غیرت طبع قناعت آگهی بیدل****به سیلی تا رسد کارت طمع کردن زدن دارد غزل شمارهٔ 1003: سحر آه و گلستان نکهت و بلبل فغان دارد

سحر آه و گلستان نکهت و بلبل فغان دارد****جهانی سوی بیرنگی ز حسرت کاروان دارد تأمل گر کنی هر کس به رنگی رفته است از خود****تپشهایی که دارد بحر، گوهر هم همان دارد نپنداری عبث بر دامن هر ذره می‌پیچم****جهان را گرد مجنون محمل لیلی گمان دارد دبستان ادب را آن نزاکت فهم اسرارم****که طفل اشک من در خامشی درس روان دارد چو شمع کشته کز خاکستر خود می‌کند بالین****خموشی‌های آهم داغ در زیر زبان دارد چرا زین آرزو برخود نبالد بیستون غم****که تیغش از دل فرهاد من سنگ فسان دارد نی‌ام آگه ز حس قاتل اما اینقدر دانم****که در هر قطره خونم چشم حیران آشیان دارد به فتراک خیالی چون سحر گرد نفس دارم****شکار انداز دشت بی نشانی هم نشان دارد دماغ خون من چون اشک رنگی برنمی‌دارد****گر استغنا نگیرد دست و تیغت امتحان دارد چه می‌پرسی ز نقدکیسهٔ وهم سپند من****اگر برهم شکافی ناله‌ای ضبط عنان دارد بلندیها به پستی متهم شد از تن‌آسانی****به راحت‌گر نپردازد زمین هم آسمان دارد تپیدن شکرآرام است بیدل بسمل ما را****نفس در عالم پرواز سیر آشیان دارد غزل شمارهٔ 1004: اگر خضر خطت از چشمهٔ حیوان نشان دارد

اگر خضر خطت از چشمهٔ حیوان نشان دارد****عقیق لب چرا چون تشنگان زیر زبان دارد نمی‌دانم شهادتگاه شوق کیست این وادی****که رفتنهای خون بسمل اینجا کاروان دارد به این یک غنجه دل کز فکر وصلت کرده‌ام خونش****نفس در هر تپش صبح بهاری پرفشان دارد تحیر برکه بندم با تماشای‌که پیوندم****خیال حلقهٔ زلفت هزار آیینه‌دان دارد در این گلشن شکست رنگ و بو سطری‌ست از حالم****پیام بینوایان نامهٔ برگ خزان دارد ز تعجیل بهاران بیش ازین نتوان شدن غافل****شکفتنهای‌گل چندین جرس عرض فغان دارد به‌استعداد جان سختی‌ست‌جست و جوی این‌دریا****ز گوهر پیکر هر قطره بوی استخوان دارد کسی را دعوی آزادگی چون سرو می‌زیبد****که با هر چار فصل از بی‌نیازی یک زبان دارد شکست رنگ هم صبحی ست از گلزار خرسندی****گل اینجا در خزان سیر بهار زعفران دارد به حیرت بال مژگان نیست بی انداز پروازی****درین دریا عنان لنگر ما بادبان دارد اگر خاکسترم پروازم و گر شعله جولانم****هوای او ز من صد رنگ تغییر عنان دارد تماشای بهاری کرده‌ام بیدل که از یادش****نگه در دیده‌ها انگشت حیرت در دهان دارد غزل شمارهٔ 1005: به پستی وانماند هر که از دردی نشان دارد

به پستی وانماند هر که از دردی نشان دارد****سحر از چاکهای دل به گردون نردبان دارد به دوش الرحیلی بار حسرت می‌کشد عالم****جرس عمری‌ست چون گل محمل این کاروان دارد بجز وحشت نمی‌بالد ز اجزای جهان‌گردی****چمن از برگ برگ خویش دامن بر میان دارد به ذوق عافیت خون خورردنت کار است معذوری****در اینجا گر همه مغز است درد استخوان دارد مکن با چشم تر سودا اگر محو تماشایی****بهار حیرت آیینه در شبنم خزان دارد سخن باشد دلیل زندگی روشن‌خیالان را****غم مردن ندارد شعلهٔ ما تا زبان دارد در آغوش نشاط دهر خوابیده‌ست کلفتها****شکستن در طلسم شوخی رنگ آشیان دارد به صدگلزار رعنایی به چندین رنگ پیدایی****همان ناموس یکتایی مرا از من نهان دارد غبارم پر نمی‌زد گر نمی سر می زد از اشکم****عنان وحشت من عجز این وا‌ماندگان دارد نشاط حسن می‌بالد ز درد عاشقان بیدل****گلستان خنده دربار است تا بلبل فغان دارد غزل شمارهٔ 1006: به خیال زنده بودن هوس بقا ندارد

به خیال زنده بودن هوس بقا ندارد****چو حباب جرم مینا سر ما هوا ندارد سحر چه‌گلستانیم‌که به حکم بی‌نشانی****گل رنگ راه بویی به دماغ ما ندارد به رموز خلوت دل من و محرمی چه حرف است****که نفس به آن تقرب پس پرده جا ندارد دل مرده غافل افتد ز مآل کار هستی****سر زنده‌ای ندارد که غم فنا ندارد ز ترانه‌های ابرام خجل است فطرت اما****چه کند زبان سایل که غرض حیا ندارد بم و زپر ساز هذیان تو به خواب مخمل افکن****که دماغ این نواها نی بوریا ندارد ره غیرت محبت نکشد حمار طاقت****که چو شمع سربسرپاست طلبی‌که پا ندارد به بهانهٔ من و ما ز ره خیال برخیز****که غبار وهم هستی چه نفس عصا ندارد گل شمع‌های خاموش به خیال می‌کند دود****هوس فسرده داغ جگرآزما ندارد اگر از سبب توان یافت اثر حضور دولت****همه‌کس پر هما را به‌کله چرا ندارد نفس از غبار هستی به نظر چه وانماید****چون حباب پیکری راکه ته قبا ندارد به فنا چو عهد بستی ز جفای چرخ رستی****که شکست دانه تا حشر غم آسیا ندارد دل و دیده سیرگاهش سر و تن غبار راهش****صف ناز کج کلاهش تک و پو کجا ندارد به هوای پایبوسش من ناامید بیدل****چقدر به خون نغلتم که جبین حنا ندارد غزل شمارهٔ 1007: فناکی شغل سودای محبت را زیان دارد

فناکی شغل سودای محبت را زیان دارد****سری دارم‌که تا خاک هوای اوست جان دارد دم نایی‌ست افسون نوای هستی‌ام ورنه****هنوزم نالهٔ نی در نیستان آشیان دارد به سودایت چنان زارم که با صد ناله بیتابی****تنم در پیرهن تحریک نبض ناتوان دارد به روزبینوایی هیچکس ما را نمی‌پرسد****مگر داغت که دستی بر دل این بیکسان دارد در عزلت‌زدم‌کز خلق لختی واکشم خود را****ندانستم‌که دامن از هوس چیدن دکان دارد چراغ خامشم غم نیست گر آهی زیان کردم****نفس دزدیدنم در عالم دیگر فغان دارد ز بال‌افشانی ساز شرر آواز می‌آید****که اینجا گر همه سنگ است دامن بر میان دارد نیاید ضبط آه از دل به گلزار تماشایت****که آنجا گر همه آیینه است آب روان دارد هدف باید شدن چون بلبلان ما را در این گلشن****که هر شاخش چو بوی‌گل خدنگی در کمان دارد به‌بخت خود چه‌سازد عاشق‌مسکین‌که‌آن بدخو****سراپا الفت است امّا دل نامهربان دارد به رنگ آتش یاقوت ناپیداست دود من****به حیرت رفتهٔ شوقت عجب ضبط عنان دارد ز خودکامی برون آ، بی‌نیاز خلق شو بیدل****که اوج قصر همّتها همین یک نردبان دارد غزل شمارهٔ 1008: کام دل از لب خاموش گرفتن دارد

کام دل از لب خاموش گرفتن دارد****نشئه‌ای زین می بی جوش گرفتن دارد تا نوا های جهان ساز کدورت نشود****چون کری رهگذر گوش گرفتن دارد نیست دیوانه ز کیفیت صحرا غافل****از جنون هم سبق هوش گرفتن دارد زاهدا کس ز سبوی می ات آگاه نکرد****این صوابی ست که بر دوش گرفتن دارد خوب و زشت آنچه در این بزم درّد طرف نقاب****همچو آیینه در آغوش گرفتن دارد هر نگه دیده به توفان دگر می‌جوشد****سر این چشمه خس پوش گرفتن دارد فیض آزادی اگر پرده گشاید چون صبح****یک دمیدن به صد آغوش گرفتن دارد درد دل صور قیامت شد و نشنید کسی****پیش این بیخبران گوش گرفتن دارد مفت فرصت اگر آگه شوی از ساز نفس****این رگ خواب فراموش گرفتن دارد در دل غنچه ز اسرار چمن بویی هست****خبر از مردم خاموش گرفتن دارد چشم تا باز نمائی مژه ها رو به قفاست****خبر امشبت از دوش گرفتن دارد به سخن قانعم از نعمت الوان بیدل****رزق خود چون صدف از گوش گرفتن دارد غزل شمارهٔ 1009: اسیر آن پنجهٔ نگارین رهایی ازهیچ در ندارد

اسیر آن پنجهٔ نگارین رهایی ازهیچ در ندارد****حنا به صد رنگ وحشت آنجا چو رنگ یاقوت پرندارد جبین به تسلیم بی‌نیازی به‌خاک اگر نفکنی چه سازی****ز عجز دور است تیغ بازی که سایه غیر از سپر ندارد درین زیانگاه برق حاصل غرور طبع است و خلق غافل****به صدگداز ارکنی مقابل که سنگ ز آتش خبر ندارد نفس غبار است صبح امکان عدم تلاش است جهد اعیان****به غیر پرواز این گلستان بهار رنگی دگرندارد چها نچیده‌ست از تعلق بنای تهمت مدار هستی****تحیر است اینکه خلق یکسر هجوم درد است و سر ندارد ز دوستان‌کسته پیمان به دوش الفت مبند بهتان****که نخل تالیف اشک و مژگان بجز جدایی ثمر ندارد قناعت و ننگ ناتمامی‌تریست ابرام وضع خامی****گهر به تدبیر تشنه‌کامی ز جوی کس آب برندارد ز چشم بستن مگر خیالی فراهم آرد غبارتهمت****وگرنه سعی گشاد مژگان درین شبستان سحر ندارد نبرد کوشش ز قید گردون به هیچ تدبیر رخت بیرون****اگر نمیرد کسی چه سازد که خانه تنگ است و در ندارد عدم‌نژادان بی‌بقا را چه عرض طاعت چه عذر عصیان****دل و دماغ قبول رحمت چو خاک بودن هنر ندارد ز دورباش شکوه غیرت‌کراست جرأت‌کجاست طاقت****تو مرد میدان جستجو باش که بیدل ما جگر ندارد غزل شمارهٔ 1010: چه بلاست اینکه پیری ز فنا خبر ندارد

چه بلاست اینکه پیری ز فنا خبر ندارد****سر ما نگون شد اما ته پا نظر ندارد خط ما غبار هم نیست که به کس رسد پیامش****قلم شکستهٔ رنگ غم نامه‌بر ندارد دو سه روز صید وهمم که غبار دشت تسلیم****قفس دگر ندارد بجز اینکه پر ندارد زخیال پوچ هستی به عدم مبند تهمت****که میان نازک یار خبر ازکمر ندارد ز حباب یک تأمل به صد آبرو کفاف است****صدف محیط فرصت‌گهر دگر ندارد غم انتظار سایل به مزاج فصل بار است****لب احتیاج مگشاکه‌کریم در ندارد به حلاوت قناعت نرسید طبع منعم****نی بوربای درونش همه جا شکر ندارد ز غم قیامت شمع ته خاک هم امان نیست****تو که سوختی طرب کن شب ما سحر ندارد ز عیان چه بهره بردم‌که خیال هم توان پخت****سر بی‌دماغ تحقیق سر زیر پر ندارد که رسد به حال زارم که شود به غم دچارم****که به‌کوی بیکسیها همه‌کس‌گذر ندارد زتلاش همت شمع دلم آب‌گشت بدل****که به ذوق رفتن از خویش همه پاست سر ندارد غزل شمارهٔ 1011: دل با غبار هستی ربط آنقدر ندارد

دل با غبار هستی ربط آنقدر ندارد****بار نفس دو دم بیش آیینه برندارد فرصت به دوش عبرت بسته است محمل رنگ****کس زین بهار حیرت برگل نظر ندارد محو جمال او را دادند همچو یاقوت****آبی که نیست موجش رنگی که پر ندارد گر وحشت غبارت غفلت کمین نباشد****دامان بی‌نیازی چین دگر ندارد از نارسایی آخر با هیچ صلح کردیم****ما دست اگر نداربم او هم کمر ندارد آیینه ساخت با زنگ ماند آبگینه در سنگ****این کوهسار نیرنگ یک شیشه‌گر ندارد در عالم من و ما افسرده‌گیر فطرت****تا دود پرفشان است آتش شرر ندارد افلاس عالمی را از اختیار واداشت****دستی در آستین نیست‌گر کیسه زر ندارد در تنگنای گردون باید فسرد و خون شد****این خانه آنچه دارد بیرون در ندارد تدبیرکین دشمن سهل است بر عرق زن****در عرصه‌ای که آب است آتش جگر ندارد غواصی تآمل بی‌مزد معنیی نیست****گر ما نفس ندزدیم دریا گهر ندارد نیرنگ کعبه و دیر محمل‌کش هوس چند****زآنجاکه مسکن اوست او هم خبر ندارد دود دماغ ما را برد آنسوی قیامت****بیدل به این بلندی کس موی سر ندارد غزل شمارهٔ 1012: رنگ حنا درکفم بهار ندارد

رنگ حنا درکفم بهار ندارد****آینه‌ام عکس اعتبار ندارد حاصل هر چار فصل سر‌و بهار است****نشئهٔ آزادگی خمار ندارد بی گل رو‌یت ز رنگ گلشن هستی****خاک به چشمی که او غبار ندارد گرد من آنجاکه در هوای تو بالد****جلوه طاووس اعتبار ندارد طاقت دل نیست محو جلوه نمودن****آینه در حیرت اختیار ندارد وحشت اگر هست نیست رنج علایق****وادی جولان ناله خار ندارد یک دل وارسته در جهان نتوان یافت****یک گل بیرنگ و بو بهار ندارد صید توهُم شکار دام خیالیم****ناقه به‌گل خفته است و بار ندارد عالم امکان چه جای چشم تمناست****راهگــــذر پاس انتظار ندارد صافی دل چیست از تمیز گذشتن****آینه با خوب و زشت کار ندارد تا نکشی رنج وحشتی که نداری****نغمهٔ آن ساز شو که تار ندارد بیدل از آیینه‌ام مخواه نمودن****نیستی‌ام با کسی دچار ندارد غزل شمارهٔ 1013: کس طاقت آن لمعهٔ رخسار ندارد

کس طاقت آن لمعهٔ رخسار ندارد****آیینه همین است که دلدار ندارد سحرست چه گویم که شود باور فطرت****من کارگه اویم و او کار ندارد گرداندن اوراق نفس درس محال‌ست****موج آینه‌پردازی تکرار ندارد آیینه ز تمثال خس و خار مبراست****دل بار جهان می‌کشد و عار ندارد چون نقش قدم برسرما منت کس نیست****این خواب عدم سایهٔ دیوار ندارد پیچیده در و دشت ز بس لغزش رفتار****تا موج گهر جادهٔ هموار ندارد اقبال دنائت نسبان خصم بلندیست****غیر از سر خویش آبله دستار ندارد چون لاله دو روزی به همین داغ بسازید****گل در چمن رنگ وفا بار ندارد شب رفت و سحر شد به چه افسانه توان ساخت****فرصت نفس ساخته بسیار ندارد بیدل به عیوب خود اگر کم رسی اولی‌ست****زان آینه بگریز که زنگار ندارد غزل شمارهٔ 1014: نشئهٔ یأسم غم خمار ندارد

نشئهٔ یأسم غم خمار ندارد****دامن افشانده‌ام غبار ندارد نیست‌حوادث شکست پایهٔ عجزم****آبله از خاکمال عار ندارد شبنم طاقت فروش گلشن اشکم****آب در آیینه‌ام قرار ندارد پیش که نالم ز دور باش تحیر****جلوه در آغوش و دیده بار ندارد عبرت و سیر سواد نسخهٔ هستی****نقش دگر لوح این مزار ندارد شوخی نشو و نمای شمع گدازست****مزرع ما جز خود آبیار ندارد کینه به سیلاب ده زنرمی طینت****سنگ چو شد مومیا شرار ندارد هرچه‌توان‌دید مفت‌چشم تماشاست****حیرت ما داغ نور و نار ندارد کیست برون تازد از غبار توهم****عرصهٔ شطرنج ما سوار ندارد نی شرر اظهارم و نی ذره‌فروشم****هیچکسی‌های من شمار ندارد خواه به بادم دهند خواه به آتش****خاک من از هیچکس غبار ندارد چند کنم فکر آب دیدهٔ بیدل****قطرهٔ این بحر هم کنار ندارد غزل شمارهٔ 1015: اسرار در طبایع ضبط نفس ندارد

اسرار در طبایع ضبط نفس ندارد****درپردهٔ خس و خار، آتش قفس ندارد گو وهم سوده باشد بر چرخ تاج شاهان****سعی هما بلندی پیش مگس ندارد خرد و بزرگ دنیا یکدست خودسرانند****خر گر فسار گم کرد سگ هم مرس ندارد ای برک‌گل بلند است اقبال پایبوسش****رنگ حناست آنجا، کس دسترس ندارد درگلشنی‌که ما را دادند بار تحقیق****صبح بهار هستی بوی نفس ندارد تا ناله‌وار گاهی‌زین تنگنا برآییم****افسوس دامن ما، چین ففس ندارد بر حال رفتگان کیست تا نوحه‌ای کند سر****این کاروان شفیقی غیر از جرس ندارد تدبیر عالم وهم بر وهم واگذارید****اینجا پریدن چشم پروای خس ندارد گردون خرام شوقیم پرگار دور ذوقیم****بی‌وهم تحت و فوقیم دل پیش و پس ندارد سودا ز سر بینداز، نرد خیال کم باز****تشویق بیدماغان عشق و هوس ندارد بر فرصتی که نامش هستی‌ست دامن‌افشان****بیدل نفس مدارا با هیچکس ندارد غزل شمارهٔ 1016: گلهای آن تبسم باغ فلک ندارد

گلهای آن تبسم باغ فلک ندارد****صد صبح اگر بخندد یک لب نمک ندارد رنگ دویی در این باغ رعنایی خیال است****سیر جهان تحقیق ملک و ملک ندارد پوچ است غیر وحدت نقد حساب کثرت****اعداد چیزی از خود چون رفت یک ندارد اسلام وکفر هریک واحد خیال ذات است****در چشم دور و نزدیک خورشید شک ندارد دل نوبهار هستی‌ست امّا چه می‌توان‌کرد****رنجی که دارد این گل خار و خسک ندارد پامال عجز باشید تدبیرها جز این نیست****مست است فیل تقدیر یاد کجک ندارد آیینه آب سازید تا چند وهم صیقل****مکتوب ساده‌لوحی تشویش حک ندارد ذوق طراوت ازگل آغوش غنچگی برد****زخمی که آب دزدد غیر از گزک ندارد افشای راز ظالم موقوف تیره‌روزی‌ست****تا غافل از زگال است آتش محک ندارد آفات دهر بیدل تنبیه غافلان نیست****طبع خر آنقدرها ننگ ازکتک ندارد غزل شمارهٔ 1017: سعی نفس جز شمار گام ندارد

سعی نفس جز شمار گام ندارد****قاصد ما نامه و پیام ندارد هر سر و چندین جنون هواست د ر اینجا****منزل کس احتیاج بام ندارد این علما جمله تابع جهلایند****پختگی اقبال طبع خام ندارد بی‌سروپا می‌رویم حاصل ماکو****سبحهٔ ریگ روان امام ندارد خواه بنالیم و خواه بال فشانیم****صید گرفتار شوق دام ندارد گر همه عنقا شویم حاصل ما کو****نقش نیگن خیال نام ندارد سجده خاک‌ست اوج عزت گردون****خواجه چه دارد اگر غلام ندارد نفرت ازین مزبله به قدر تمیز است****مفت دماغی که جز زکام ندارد تا به دلت کین کس بود مژه مگشا****تیغ غضب جز حیا نیام ندارد سوخت دل اما نکر‌د آینه روشن****حیف چراغی که هیچ شام ندارد خواه نفس گوی خواه عمر گرامی****شاهد ما غیر یک خرام ندارد عالم بیچارگیست پیش که نالیم****عشق مکافات و انتقام ندارد طاس فلک پوچ و نقش ما همه باطل****بگذر ازین بازیی تمام ندارد بیدل‌ازین‌ما ومن‌خموشی‌ات‌اولی‌ست****هستی ما جز صدای جام ندارد غزل شمارهٔ 1018: نامم هوس نگین ندارد

نامم هوس نگین ندارد****نظمم چو نفس زمین ندارد همت چه فرازد از تکلف****دامان سپهر چین ندارد هستی جز شبهه نیست لیکن****بر شبهه کسی یقین ندارد در طبع لئیم شرم کس نیست****خست عرق جبین ندارد هرچند به دامنش بپوشی****دست کرم آستین ندارد درد وطن ازشکسته دل پرس****چنی جز مو ز چین ندارد هر سو نظر افکنی اسیریم****صیادی ما کمین ندارد خود خصم خودیم ورنه‌گردون****با خلق ضعیف کین ندارد عیش و الم از تو پیش رفته‌ست****فرصت دم واپسین ندارد عیش و الم از تو پیش رفته‌ست****فرصت دم واپسین ندارد ما و تو خراب اعتقادیم****بت کار به کفر و دین ندارد تعداد به عالم احد نیست****او در هرجاست این ندارد هر جلوه که ناگزیر اویی****خواهی دیدن ببین ندارد شوقی‌ست ترانه‌سنج فطرت****بیدل سر آفرین ندارد غزل شمارهٔ 1019: چرا کسی چو حباب از ادب نگاه ندارد

چرا کسی چو حباب از ادب نگاه ندارد****سری که غیر هوا پشم درکلاه ندارد دماغ نشئهٔ فقر آرزوی جاه ندارد****سر برهنهٔ ما دردی ازکلاه ندارد قسم به جوهر بی‌ربطی نیاز و تعین****که هرکه را جگری داده‌اند آه ندارد ز باد دستی آن زلف تابدار کبابم****که گر همه دلش افتد به کف نگاه ندارد حقیقت تو مجازاست دل به وهم مفرسا****که غیر شیشه پری هیچ دستگاه ندارد نفس به جاده طرازی اگر فضول نیفتد****سراسر دو جهان منزل است راه ندارد چو چشم از مژه غافل مشو که هیچ کس این جا****به غیر سایهٔ دیوار خود پناه ندارد مباش بیخیر از برق بی‌امان دمیدن****که دانه در دهن اینجا به غیر کاه ندارد اگر ز محکمهٔ عدل دادخواه نجاتی****دو لب به مهر رسان دعویت گواه ندارد بساط حشر که خورشید فضل می‌دمد اینجا****تو سایه گر نبری نامهٔ سیاه ندارد ترحم است بر احوال خلق یأس بضاعت****که در خور کرمش هیچکس گناه ندارد ز دستگاه تعلق مجو حساب تجرد****بلندی مژه بالیدن نگاه ندارد نفس تظلم آوارگی کجا برد آخر****ز دل برآمده در هیچ جا پناه ندارد به غیر داغ که پوشد چو شمع بیدل ما را****که پای تا به سرش غیر یک کلاه ندارد غزل شمارهٔ 1020: خامش‌نفسی خفت گوینده ندارد

خامش‌نفسی خفت گوینده ندارد****لبهای ز هم واشده جز خنده ندارد پرواز رسایی که بنازیم به جهدش****چون رنگ به غیر از پر برکنده ندارد خواهی به عدم غوطه زن و خواه به هستی****بنباد تو جز غفلت یابنده ندارد معیارتک و تاز من و ما ز نفس‌گیر****جز رفتن ازین مرحله آینده ندارد موج و کف دریای عدم سحرنگاری‌ست****نادار همه دارد و دارنده ندارد از دلق گشودیم معمای قلندر****پوشیدگی این است‌که کس ژنده ندارد سیر خم زانو به هوس جمع نگردد****نامحرم معنی سر افکنده ندارد همواری و صحرای تعین چه خیال است****این تختهٔ نجار جنون رنده ندارد زین گردش رنگی که جبین ساز تماشاست****آن یست‌که صد جامهٔ زببنده ندارد معشوق مزاجی‌ست که این باغ تجدد****یک ربشه بجز سرو خرامنده ندارد جمعیت دل خواه چه دنیا و چه عقبا****موج گهر اجزا‌ی پراکنده ندارد بیدل سخن این است تأمل کن و تن زن****من خواجه طلب مردم و او بنده ندارد غزل شمارهٔ 1021: بهار صبح نفس زین دودم بقا که ندارد

بهار صبح نفس زین دودم بقا که ندارد****به‌کارگاه فضولی چه خنده‌ها که ندارد بلند کرده دماغ خیال خیره‌سریها****هزار بام تعین به یک هواکه ندارد ز دستگاه تو و من درین قلمرو عبرت****به ما چه می‌رسد آخر برای ما که ندارد فریب محفل هستی مخور که این گل خودرو****ز رنگ و بو همه دارد مگر وفاکه ندارد جهان عالم امکان گرفته و هم تلق****نبسته پای‌کسی جز همین حناکه ندارد در اشتغال معاصی گذشت فرصت خجلت****جبین عرق ز کجا آورد حیا که ندارد غبار ما به هوایی نمی‌رسد چه توان کرد****به پای عجز چه خیزد کسی عصا که ندارد به هیچ گل نرسیدم که رنگ ناز ندیدم****بهار دامن آن جلوه از کجا که ندارد پیام کاف به نون می‌رسد ز عالم قدرت****به گوش کس چه رساند کس آن صدا که ندارد کجاست چاک دگر تا رسد به کسوت مجنون****مگر مژه گسلد بند آن قبا که ندارد کجا بریم ز ردّ و قبول و هم فضولی****برو که نیست درین آستان بیا که ندارد چسان به محرمی دل رسد زکوشش بیدل****نفس به خانهٔ آیینه نیز جا که ندارد غزل شمارهٔ 1022: نفس به غیر تک و پوی باطلی که ندارد

نفس به غیر تک و پوی باطلی که ندارد****دگرکجا بردم جز به منزلی‌که ندارد به باد هرزه‌دوی داد خاک مزرع راحت****دماغ سوخته خرمن ز حاصلی که ندارد به یک دو قطره‌که‌گوهر دمانده است تأمل****محیط خفته در آغوش ساحلی‌که ندارد بپوش دیده و بگذر که گرد دشت تعلق****هزار ناقه نشانده‌ست در گلی که ندارد بهارگلشن امکان ز ساز و برک شکفتن****همین شکستن رنگ است مشکلی‌که ندارد عرق ذخیره نماید به بارگاه‌کریمان****زبان جرات اظهار سایلی که ندارد به غیرتهمت خونی‌که نیست در رک بسمل****چه بست وهم به دامان قاتلی‌که ندارد در این رباط کهن خواب ناز برده جهان را****به زبر سایهٔ دیوار مایلی که ندارد غبار شیشه ز مردم نهفته است پری را****مپوش چشم ز لیلی به محملی‌که ندارد هزار آینه بر سنگ زد غرور تعین****جهان به خود طرف است از مقابلی‌که ندارد نفس‌گداخت دویدن، به باد رفت نپیدن****خیال پا نکشید آخر از گلی که ندارد به جز جنون چه فروزد چراغ فطرت انسان****به خلوتی‌که ندیده است و محفلی‌که ندارد غم محبت و داغ وفا ورنج تمنا****چها نمی‌کشد این بیدل از دلی که ندارد غزل شمارهٔ 1023: غبار ما به جز این پر شکستنی‌که ندارد

غبار ما به جز این پر شکستنی‌که ندارد****کجا رود به امید نشستنی‌که ندارد هزار قافله پا درگل است و می‌رود از خود****به فرصت و نفس بار بستنی‌که ندارد چه زخمهاکه نچیده‌ست دل به فرقت یاران****ز ناخن المی سینه خستنی که ندارد سپند مجمر تصویرهمچو من به‌که نالد****ز وحشتی‌که فسرده‌ست و جستنی‌که ندارد گذشته است جهانی ز اوج منتظر عنقا****به بال دعوی از خویش رستنی که ندارد اسیر حرص چه‌کوشش‌کند به ناز رهایی****بر این دکان هوس دل نبستنی که ندارد به حیرتم چه فسون است دام حیرت بیدل****تعلقی که نبودش گسستنی که ندارد غزل شمارهٔ 1024: به هرجا نعمتی هست انفعالی درکمین دارد

به هرجا نعمتی هست انفعالی درکمین دارد****حلاوت‌خانهٔ دنیا مگس در انگبین دارد درین‌بزم‌کدورت‌خیز، عشرت‌چه حلاوت کو****بقدر موج می اینجا جبین جام چین دارد به محویت محیط هرچه خواهی می‌توان گشتن****فلکها فرش آن آیینه کز حیرت نگین دارد نفس‌در خون بسمل غوطه داد اجزای مکان را****رگ بیتابی آشفتگان خاصیت این دارد کباب پهلوی آن بسملم کز نقش عشرتها****خدنگ حسرت ابروکمانی دلنشین دارد نمی‌چیند ز سیر لاله و گل خجلت شوخی****د‌رین گلشن چه شبنم هر که چشمی پاک‌بین دارد خم هر موج می از نسبت نیرنگ ابرویت****شکست توبهٔ ما در شکست آستین دارد مشو مغرور تمکین در تعلق‌زا جسمانی****که گردی بیش نبود هرکه الفت با زمین دارد بقدر انجم از گردون گره بر بال و پر دارم****مرا هر حلقهٔ این دام در زیر نگین دارد هوایی بیش نتوان یافت از ساز حباب اینجا****تو خواهی نوحه‌کن خواهی ترنم دل همین دارد به‌حیرت‌کوش نه کز پردهٔ دل واکشی رمزی****زبان جوهر آیینه آهنگی حزین دارد به سودن رفت سر تا پای موج از شرم پیدایی****ضعیفی تا کجا ما را ندامت‌آفرین دارد اثرهای تعلق نیست مانع وحشت ما را****قفس تا ناله دامن برزند صد رنگ چین دارد شکفتن نیست در عالم به‌کام هیچکس بیدل****چمن هم از رگ گل، چین کلفت بر جبین دارد غزل شمارهٔ 1025: قدح، می بر کف است و شمع گل در آستین دارد

قدح، می بر کف است و شمع گل در آستین دارد****در این محفل عرق می‌پرورد هر کس جبین دارد به ذوق سربلندی‌ها تلاش خاکساری کن****نهال این چمن گر ریشه دارد در زمین دارد به جمعیت فریب این چمن خوردم ندانستم****که در هر غنچه توفان پریشانی کمین دارد نفس تا در جگر باقی‌ست از آفت نی‌ام ایمن****که چون نی استخوانم چشم بد در آستین دارد ندیدم فارغ از وحشت اگر خواری وگر عزت****ز در تا بام این ویرانه یکسر حکم زین دارد گره در طبع نی هرچند افزون ناله رعناتر****کمند ما رسایی در خور سامان چین دارد لب او را همین خط نیست منشور مسیحایی****چنین صد معجز آن سحرآفرین در آستین دارد ندیدم از خجالت خویش را تا چشم واکردم****درین دریا حبابم طرفه وضعی شرمگین دارد سزاوار خطایی هم نی‌ام از ننگ بیقدری****به حالم نسبت نفرین غرور آفرین دارد رهایی نیست ما را از فلک بی‌خاک گردیدن****به هرجا دانه‌ای هست آسیا زیر نگین دارد به دوش سجده از خود می‌روم تا آستان او****به رنگ سایه جهد عاجزان پا از جبین دارد سرشکم دود آهم شعله‌ام داغ دلم بیدل****چو شمع‌از حاصل‌هستی‌سراپایم همین دارد غزل شمارهٔ 1026: نهال زندگی بالیدنی وحشت‌کمین دارد

نهال زندگی بالیدنی وحشت‌کمین دارد****نفس‌گر ریشه پیدا می‌کند ننگ از زمین دارد عدم سرمایه‌ایم از دستگاه ما چه می‌پرسی****شرار از نقد هستی یک نگاه واپسین دارد نمی‌خواهد کسی خود را غبارآلود بی‌دردی****اگر ما درد دل داریم زاهد درد دین دارد فسردن نیست دل را بی تو در کنج گرانجانی****که در هر جزو این سنگ آتش دیگرکمین دارد تصرف نیست ممکن در دل ما عیش امکان را****که این اقلیم را داغ غمت زیر نگین دارد تو هر رنگی‌که خواهی جلوه‌کن در تنگنای دل****سراسر خانهٔ آیینه‌ام یک‌گل زمین دارد به‌هر بی‌دست‌وپایی شمع‌از خودمی‌برد خود را****نبیند واپسی هرکس نگاه پیش‌بین دارد شکنج چهرهٔ اقبال باشد درخور دولت****به قدر نردبان قصر شهان چین جبین دارد ندارد چاره از بی‌دستگاهی طینت موزون****که سرو این چمن صد دست در یک آستین دارد به احرام محبّت از گداز دل مشو ایمن****هوای وادی مجنون مزاج آتشین دارد کمال دانش ماگر فراموشی‌ست از عالم****مشو مغرور آگاهی که غفلت هم همین دارد به رنج یک تپیدن صد جهان عشرت نمی‌ارزد****نمی‌دانم کدامین آرزو دل را برین دارد به همّت یک قدم زین عرصه نتوان تاختن بیدل****وگر نه هر که بینی رخش صد دعوی به زین دارد غزل شمارهٔ 1027: دل از وسعت اگر شانی ندارد

دل از وسعت اگر شانی ندارد****بیابان هم بیابانی ندارد در این دریا ندامت اعتبار است****گهر جز اشک عریانی ندارد جنون می‌نالد از بی‌دستگاهی****که عریانی گریبانی ندارد تو خواهی شیشه بشکن خواه ساغر****طرب جز رنگ سامانی ندارد به خود می‌بال لیک از غصه خوردن****تنور آرزو نانی ندارد محبت‌پیشه‌ای بگداز و خون ش****که درد عشق درمانی ندارد کشد چون گردباد آخر ز حلقت****گریبانی که دامانی ندارد در دل می‌زنی آزادیت کو****مگر آیینه زندانی ندارد محبت دستگاه عافیت نیست****تحیر ربط مژگانی ندارد تظلم دوری از اصل است ور نه****نفس در سینه فغانی ندارد تحیر بسمل اشک نیازم****به خون غلتیدنم جانی ندارد اگر عشق بتان کفر است بیدل****کسی جز کافر ایمانی ندارد غزل شمارهٔ 1028: عدم زین بیش برهانی ندارد

عدم زین بیش برهانی ندارد****وجوب است آنچه امکانی ندارد گشاد و بست چشمت عالم‌آراست****جهان پیدا و پنهانی ندارد دماغ ما و من بیهوده مفروش****خیال چیده دکانی ندارد بخند ای صبح بر عریانی خویش****گریبان تو دامانی ندارد کف خاک از پریشانی غبار است****به خود بالیدنت شانی ندارد به نفی اعتبار اندیشه تا چند****شکست رنگ تاوانی ندارد کسی جز شبهه از هستی چه خواند****سر این نامه عنوانی ندارد چه دانشها که بر بادش ندادیم****جنون هم کار آسانی ندارد مروت از دل خوبان مجویید****فرنگستان مسلمانی ندارد ز اسباب نعیم و ناز دنیا****چه دارد کس گر احسانی ندارد درین وادی همه گر خضر باشد****ز هستی غیر بهتانی ندارد خیال زندگی دردی‌ست بیدل****که غیر از مرگ درمانی ندارد غزل شمارهٔ 1029: حرص اگر بر عطش غلو دارد

حرص اگر بر عطش غلو دارد****شرم آبی دگر به جو دارد گوشهٔ دامن قناعت گیر****خاک این وادی آبرو دارد خار خار خیال پوچ بلاست****آه زان دل که آرزو دارد نیست این بحر بی شنای حباب****سر بی‌مغز هم‌کدو دارد رنگ گل بی تو بی دماغم کرد****خون این زخم تازه بو دارد دست می‌باید از جهان شستن****رفع آلایش این وضو دارد ساز اقبال بی شکستی نیست****چیستی اعتبار مو دارد بی‌رواج جهان عنصری‌ایم****جنس ما گرد چارسو دارد اوج بنیاد ما ، نگونساری‌ست****موی سر، سوی خاک رو، دارد از نفس رست و رفت به باد****ریشهٔ ما همین نمو دارد برکه نالد نیاز ما یارب****دادرس پر به ناز خو دارد خاک ناگشته پاک نتوان شد****زاهدان آب هم وضو دارد هرکجاییم زین چمن دوریم****ما و من رنگ و بوی و دارد بیدل این‌حرف و صوت چیزی‌نیست****خامشی معنی مگو دارد غزل شمارهٔ 1030: پر افشانده‌ام با اوج عنقا گفتگو دارد

پر افشانده‌ام با اوج عنقا گفتگو دارد****غبار رفته از خود با ثریا گفتگو دارد زبان سبزه زان خط دل‌افزا گفتگو دارد****دهان غنچه زان لعل شکرخا گفتگو دارد در آن محفل‌که حیرت ترجمان راز دل باشد****خموشی دارد اظهاری که گویا گفتگو دارد ندارد کوتهی در هیچ حال افسانهٔ عاشق****فغان گر لب فرو بندد تمنا گفتگو دارد خروشم درغمت با شور محشرمی‌زند پهلو****سرشکم‌بی‌رخت‌با جوش‌دریا گفتگو دارد به چشم سرمه‌آلودت چه جای نسبت نرگس****ز کوریهاست هر کس تا به اینجا گفتگو دارد تو خواهی شور عالم گو و خواهی اضطراب دل****همان یک معنی شوق اینقدرها گفتگو دارد برون‌از ساز وحدت نیست این کثرت‌نوایی ها****زبان موج هم در کام دریا گفت‌وگو دارد ز سر تا پای ساغر یک دهن خمیازه می‌بینم****ز حرف لعل میگون که مینا گفتگو دارد لب شوخی که جوش خضر دارد خط مشکینش****چو آید در تبسم با مسیحا گفتگو دارد ز آهنگ گداز دل مباش ای بیخبر غافل****زبان شمع خاموش است اما گفتگو دارد کلاه‌آرای تسلیمم نمی‌زیبد غرور از من****سر افتاده با نقش کف پا گفتگو دارد غبار گردش چشمی‌ست سر تا پای ما بیدل****زبان در سرمه گیرد هر که با ما گفتگو دارد غزل شمارهٔ 1031: مگو رند از می و زاهد زتقوا گفتگو دارد

مگو رند از می و زاهد زتقوا گفتگو دارد****دماغ عشق سرشار است و هرجا گفتگو دارد عدم از سرمه جوشانده‌ست شور محفل امکان****تأمل کن خموشی تا کجاها گفتگو دارد جهان بزمی‌ست نفرین و ستایش نغمهٔ سازش****سراپا گوش باید بود دنیا گفتگو دارد ز بس برده‌ست افسون امل از خود جهانی را****گر از امروز می‌پرسی ز فردا گفتگو دارد ندارد صرفهٔ غیرت به جنگ سایه رو کردن****خجالت نقد بیکاری‌که با ما گفتگو دارد نباشد گر نوای زهد و تقوا دردسر کمتر****به بزم ما قدح‌گوش است و مینا گفتگو دارد اسیر تنگنای کلفتم از هرزه‌پروازی****غبارم گر نفس دزدد به صحرا گفتگو دارد سراغ عافیت خواهی ز ما و من تبرا کن****ندارد بوی جمعیت زبان تا گفتگو دارد نفس وحشت‌نگار گرد از خود رفتن است اینجا****صریر خامه‌ای در لغزش پا گفتگو دارد اثرهای کمال وحدت است افسانهٔ کثرت****برای خود خیال شخص تنها گفتگو دارد نگردد محرم راز دهانش هیچکس بیدل****مگر لعلش‌که از شرح معما گفتگو دارد غزل شمارهٔ 1032: این دور، دور حیز است وضع متی که دارد

این دور، دور حیز است وضع متی که دارد****باد بروت مردی غیر از سرین‌که دارد آثار حق‌پرستی ختم است بر مخنث****غیر از دبر سرشتان سر بر زمین که دارد هر سو به حرکت نفس مطلق عنان بتازید****ای زیر خرسواران پالان و زین که دارد زاهد ز پهلوی ربش پشمینه می‌فروشی****بازار نوره گرم است این پوستین که دارد رنگ بنای طاعت بر خدمت سرین نه****امروز طرح محراب جزگنبدین که دارد بر کیسهٔ کریمان چشم طمع ندوزی****جز دست خر در این عصر در آستین که دارد از منعمان گدا را دیگر چه می‌توان خواست****تن داده‌اند بر فحش داد این‌چنین‌که دارد خلقی وسیع خفته‌ست در تنگی سرینها****جز کام این حواصل دامن به چین که دارد یک غنچه صدگلستان آغوش می‌گشابد****مقعد به خنده باز است طبع حزین که دارد از بسکه دور گردون گرداند طور مردم****تا پشت برنتابد بر زن یقین که دارد ادبار مرد و زن را نگذاشت نام اقبال****یک کاف و واو نون است تا کاف و سین که دارد آن خرقه‌ای‌که جیبش باب رفو نباشد****بردار دامنی چند آنگه ببین‌که دارد در چارسوی آفاق بالفعل این منادی‌ست****لعل خوشاب باکیست در ثمین‌که دارد جز جوهر گرانسنگ مطلوب مشتری نیست****ساق بلور بنما جنس گزین که دارد سرد است بی‌تکلف هنگامهٔ تهور****کر کن تفنگ و خوش باش جز مهر کین که دارد بیدل به تیغ و خنجر نتوان شدن بهادر****لشکر عمود خواهد تا آهنین که دارد غزل شمارهٔ 1033: آنجاکه خیالت ز تمناگله دارد

آنجاکه خیالت ز تمناگله دارد****اندیشه اگر خون نشود حوصله دارد چشمم ز هماغوشی مژگان گله دارد****این ساغر حیرت صفت آبله دارد شمشادقدان را به گلستان خرامت****موج عرق شرم به پا سلسله دارد ای زاهد اگر شعلهٔ آهی به دلت نیست****بی‌تیر، کمان تو چه سود از چله دارد برق عرق حسن‌فه زد شعله درتن باغ****گل در جگر از شبنم صبح آبله دارد سرتا قدم شمع غبارپی آه است****تنها رو شوق تو عجب قافله دارد زنهار پی مشرب مجنون‌روشان گیر****گر عافیتی هست همین سلسله دارد آیینهٔ فولاد سیه کردهٔ آهی‌ست****دلهای اسیران چقدر حوصله دارد فرق عدم از هستی ما سخت محال است****از موج، شکستن چقدر فاصله دارد دیگر به کجا می روی ای طالب آرام****گردون تپش‌آباد و زمین زلزله دارد یارب به چه تدبیرکند قطع ره عمر****پای نفس من‌که ز دل آبله دارد بیدل خم هر تار زگیسوی سیاهش****سامان پریشانی صد قافله دارد غزل شمارهٔ 1034: بی‌یأس دل از هرچه نداردگله دارد

بی‌یأس دل از هرچه نداردگله دارد****ناسودن دست تو هزار آبله دارد محمل‌کش مجنون‌روشان بی سر و پایی‌ست****این قافلهٔ اشک عجب راحله دارد از عالم نـیرنگ املِ هیچِ مپرسید****آفاق شرر فرصت و، زاهد چله دارد از خار کند شکوه گل آبلهٔ من****آیینه گر از شوخی جوهر گله دارد یک نچه به صد رنگ‌گل‌افشان خیال ست****یکتایی او اینقدرم ده دله دارد نگذشته ز سر راه به جایی نتوان برد****هشدار که پای تو همین آبله دارد دل محوگداز است چه در هجر چه در وصل****این آینه در آب شدن حوصله دارد دور شکم اهل دول بین و دهل زن****کاین طایفه را تخم امل حامله دارد هرجا روی از برق فنا جان نتوان برد****عمری‌ست‌که آتش پی این قافله دارد دنیا الم غفلت و عقبا غم اعمال****آسودگی از ما دو جهان فاصله دارد بیدل من و آن نظم که هر مصرع شوخش****چون سرو ز آزادی غمها صله دارد غزل شمارهٔ 1035: هرجا نفسی هست ز هستی گله دارد

هرجا نفسی هست ز هستی گله دارد****دیوانه و هشیار همین سلسله دارد پیچیده به پای طلبم دامن دشتی****کز آبله صد ریگ روان قافله دارد معذورم اگر طاقت رفتار ندارم****چون شمع ز سر تا قدمم آبله دارد بیتابی دل سنگ ره بیخبریهاست****از وضع جرس قافلهٔ ما گله دارد بیگانهٔ کیفیت غیب است شهادت****چندان که زبان تو ز دل فاصله دارد محمل‌کش تسلیم ز خود رفتن اشکیم****این قافله یک لغزش پا راحله دارد در وادی فرصت سر و برگ قدمی نیست****دل می‌رود و دست فسوس آبله دارد بر وحشت ما خرده مگیرید که عاشق****چون اشک همین یک دل بی‌حوصله دارد یک‌چند تو هم خانه به‌دوش‌من و ما باش****آفاق در آواز جرس قافله دارد دردسر گل چند دهد نالهٔ بلبل****بیدل غزل ما نشنیدن صله دارد غزل شمارهٔ 1036: از پنبه اگر آتش سوزان گله دارد

از پنبه اگر آتش سوزان گله دارد****دیوانه هم از خار بیابان گله دارد در عالم آسودگی از خویش روانیم****موج گهر از چیدن دامان گله دارد چون اشک عرق‌ریز حجابم چه توان کرد****مستوری عشق از من عریان‌گله دارد آیینهٔ دل را ز نفس نیست رهایی****دریا عبث از شوخی توفان گله دارد دیوانگی و هوش به یک جامه نگنجد****از دست ادب چاک گریبان گله دارد کو دل که بدانم ز غمت ناله‌فروش است****کو لب که توان گفت ز جانان گله دارد ای بیخبر، ازکم‌خردان شکوه چه لازم****آدم نبود آنکه ز حیوان گله دارد در ساغر و مینای تهی ناله شراب است****مفلس همه از عالم سامان گله دارد آیینهٔ ما لذت دیدار نفهمید****مشتاق تو از دیده حیران گله دارد در نسخهٔ کیفیت این باغ وفا نیست****مضمون‌گل از بستن پیمان‌گله دارد مجبورفنا را چه خموشی چه تکلم****چندانکه نفس می‌زند انسان‌گله دارد بیدل به هوس داغ محبت نفروزی****این شب‌که تو داری ز چراغان‌گله دارد غزل شمارهٔ 1037: از چرخ نه هر ابله و نادان‌گله دارد

از چرخ نه هر ابله و نادان‌گله دارد****جای گله این است که انسان گله دارد اسباب بر آزاده‌دلان سخت حجابی‌ست****نظاره ز جمعیّت مژگان گله دارد زنجیر ز دیوانه ندید الفت آرام****از وحشت دل طره جانان گله دارد بر وحشت اشکم تب وتاب مژه‌بار است****این موج ز پیچ و خم دامان گله دارد اظهار عرق خجلت دیباچهٔ شرم است****مکتوب من از شوخی عنوان‌گله دارد ترسم شود آزرده زتاب نگه‌گرم****رخسار تو کز سایهٔ مژگان گله دارد از طاقت داغم جگر شعله کباب ست****از آبله‌ام خار مغیلان‌گله دارد اشک تپش آهنگ جنونم چه توان‌کرد****آسودگی از خانه به‌دوشان گله دارد زنهار به خود نیز ترحم ننمایی****امروز در این انجمن احسان گله دارد بیدل منم آن گوهر دریای تحمل****کز لنگر من شورش توفان‌گله دارد غزل شمارهٔ 1038: بهار عیش امکان رنگ وحشت دیده‌ای دارد

بهار عیش امکان رنگ وحشت دیده‌ای دارد****شکفتن چون گل اینجا دامن برچیده‌ای دارد اگر چون شمع خواهی چارهٔ دردسر هستی****گداز استخوانها صندل ساییده ای دارد تو هر مضمون که می‌خواهد دلت نذر تأمل‌کن****شکفتن چون گل اینجا دامن برچیده‌ای دارد ز اسرار لبش آگه نی‌ام لیک اینقدر دانم****دم تیغ تبسم جوهر بالیده‌ای دارد قدم فهمیده نه تا از دلی‌گردی نینگیزی****کف هر خاک این وادی نفس دزدیده‌ای دارد ز هستی تا اثر داری چه گفت‌وگو چه خاموشی****نفس صبح قیامت زیر لب خندیده‌ای دارد گر از اسباب در رنجی چرا نفکندی از دوشش****تو آدم نیستی آخر فلک هم دیده‌ای دارد خزان‌فرسا مباد اندیشهٔ اهل وفا یارب****که این گلزار رنگ گرد دل‌گردیده‌ای دارد ز عالم چشم اگر بستی به منزلگاه راحت رو****نگه در لغزش مژگان ره خوابیده‌ای دارد چو موج‌گوهر از من یک تپش جرات نمی‌بالد****جنون ناتوانان شور آرامیده‌ای دارد رضای دوست می‌جویم طریق سجده می‌پویم****سر تسلیم خوبان پای نالغزیده‌ای دارد به هر آینه زنگار دگر دارد کمین بیدل****ز مژگان بستن ایمن نیست هرکس دیده‌ای دارد غزل شمارهٔ 1039: نفس را شور دل از عافیت بیگانه‌ای دارد

نفس را شور دل از عافیت بیگانه‌ای دارد****ز راحت دم مزن زنجیر ما دیوانه‌ای دارد غبارم در عدم هم می‌تپد گرد سر نازی****چراغم خامش است اما پر پروانه‌ای دارد تعلق باعث جمعیت است اجزای امکان را****قفس در عالم آشفته‌بالی شانه‌ای دارد چه سوداها که شورش نیست در مغز تهی‌دستان****جنون‌گنج است و وضع مفلسی ویرانه‌ای دارد نفس یکدم ز فکر چارهٔ دل برنمی‌آید****کلید از قفل غافل نیست تا دندانه‌ای دارد مدان کار کمی با زحمت هستی بسر بردن****ز خود نگذشتن اینجا همت مردانه‌ای دارد اگر منعم به دور ساغر اقبال می‌نازد****گدا هم در به‌درگردیدنش پیمانه‌ای دارد به گردون نی‌سوار کهکشان باشی چه فخر است این****تلاش اوج جاهت بازی طفلانه‌ای دارد تو شمع محفلی تاکی نخواهی چشم پوشیدن****برای خواب نازت هرکه هست افسانه‌ای دارد غم نامحرمی بیتاب دارد کعبه‌جویان را****وگرنه حلقهٔ بیرون در هم خانه‌ای دارد قناعت مفت جمعیت دو روزی صبرکن بیدل****جهان دام است اگر آبی ندارد دانه‌ای دارد غزل شمارهٔ 1040: نفس زینسان که بر عزم پرافشانی کدی دارد

نفس زینسان که بر عزم پرافشانی کدی دارد****غبار رفتنت این دشت آمد آمدی دارد از این‌گلشن حضوری نیست آغوش تمنا را****نگه بر هرچه مژگان واکند دست ردی دارد تماشا بسمل آن دست رنگین نیستی ورنه****حضور سایهٔ برگ حنا هم مشهدی دارد ز سیمای سحر آموز فیض انشایی همت****که دست از آستین بیرون‌کشیدن ساعدی دارد نیاز باید بایدکرد پیچ و تاب مهلت را****دماغ بیکسان دود چراغ مرقدی دارد بساط آفرینش را سر و پایی نمی‌باشد****همین‌آثارکمفرصت جهان سرمدی دارد اگر عجز است اگر طاقت به‌جایی می‌رسیم آخر****ره واماندگان در لغزش پا مقصدی دارد یکی غیر از یکی چیزی نمی آرد به عرض اینجا****احد در عالم تعداد میم احمدی دارد ز تصویر مزار اهل دل آواز می‌آید****که در راه فنا از پا نشستن مسندی دارد بعید است از زمین خاکسار اقبال گردونی****ز وضع سجده مگذر ناز رعنایی قدی دارد ز انجام بهار زندگی غافل مشو بیدل****گل شمعی که داری در نظر بوی بدی دارد غزل شمارهٔ 1041: خیال خوش‌نگاهان باز با شوخی سری دارد

خیال خوش‌نگاهان باز با شوخی سری دارد****به خون من قیامت نرگسستان محضری دارد من و سودای خوبان ، زاهد و اندیشه ی رضوان****در این‌حسرت‌سرا هرکس‌سری‌دارد سری‌دارد روا دارد چرا بر دختر رز ننگ رسوایی****گر از انصاف‌پرسی محتسب هم دختری‌دارد به عبرت آشنا شو از جهان ننگ بیرون آ****مژه نگشوده‌ای این خانهٔ وحشت دری دارد ندارد گردباد این بیابان ننگ افسردن****به هر بی دست و پایی چیدن دامن پری دارد در این بحر از غنا سامانی وضع صدف مگذر****کف دست طمع بر هم نهادن‌گوهری دارد به توفان خیال پوچ ترسم گم کنی خود را****تو تنها می‌روی زین دشت و، گردت لشکری دارد طرب مفت تو گر با تازه روبی کرده ای سودا****درین کشور دکان گلفروشان شکری دارد کمالت دعوی اخلاق وآنگه منکر رندان****ز حق مگذر سپهر آدمیت محوری دارد به وهم جاه مغرور تعین زیستن تاکی****نگین گر شهرتی دارد به نام دیگری دارد فضولی در طلسم زندگی نتوان زحد بردن****قفس آخر به مشق پرفشانی مسطری دارد ز وضع سایه‌ام عمری‌ست این آواز می‌آید****که راحت گر هوس باشد ضعیفی بستری دارد تو خود را از گرفتاران دل فهمیده‌ای ورنه****سراسر خانهٔ آیینه بیرون دری دارد نبودم انقدر واماندهء این انجمن بیدل****پرافشان است شوق اما تامل لنگری دارد غزل شمارهٔ 1042: عالم گرفتاری خوش تسلسلی دارد

عالم گرفتاری خوش تسلسلی دارد****جوش نالهٔ زنجیر، باغ سنبلی دارد همچو کوزهٔ دولاب هر چه زیر گردون است****یا ترقی آهنگ است یا تنزلی دارد پرفشانی عشق است رنگ و بوی این‌گلشن****هر گلی که می‌بینی بال بلبلی دارد گر تعلق اسباب عرض صد جنون‌نازست****بی‌نیازی ما هم یک تغافلی دارد بار شکوه‌پیمایی بر دل پر افتاده‌ست****تا تهی نمی‌گردد شیشه قلقلی دارد خواه برتأمل زن خواه لب به حرف افکن****سیر این بهارستان غنچه و گلی دارد ز انفعال مخموری سرخوش تسلی باش****جبهه تا عرق‌پیماست ساغر مُلی دارد رنج زندگی بر ما نیستی گوارا کرد****زین محیط بگذشتن در نطر پلی دارد می‌کشد اسیران را از قیامت آنسوتر****شاهد امل بیدل طرفه کاکلی دارد غزل شمارهٔ 1043: نه مفصل نه مجملی دارد

نه مفصل نه مجملی دارد****ما و من حرف مهملی دارد اوج اقبال نه فلک دیدیم****سیر یک پشت پا تلی دارد زبر چرخ از امل بریدن نیست****سر این رشته مغزلی دارد موشکاف عیوب جاه مباش****تاج زرین سر کلی دارد در تجمل چه ممکن است آرام****پشت این بام دنبلی دارد نقش هرکس مکرر است اینجا****آگهی چشم احولی دارد سایه در خواب می‌شمارد کام****عاجزی کفش مخملی دارد مصلحتهاست وقف موی سپید****هر سری فکر صندلی دارد گرچه هر اول آخر است آخر****لیک آخر هم اولی دارد کار مجنون به طرهٔ لیلی است****قصهٔ ما مسلسلی دارد بیدل از حیرتم گذشتن نیست****آب آیینه جدولی دارد غزل شمارهٔ 1044: غرور قدرت اگر بازوی خمی دارد

غرور قدرت اگر بازوی خمی دارد****به ملک بی‌خللی خاتم جمی دارد گذشتن از سر جرأت کمال غیرت ماست****نفس تبسم تیغ تنک دمی دارد ز انفعال مآل طرب مبان ایمن****حذرکه خندهٔ این صبح شبنمی دارد مگر ز عالم اضداد بگذری ورنه****بهشت هم به مقابل جهنمی دارد گر از حقیقت این انجمن خبرگیری****همین غم است که تخمیر بی‌غمی دارد خطا به‌گردن مستان نمی‌توان بستن****طریق بیخبری لغزش کمی دارد ورق سیه نکنی سر نپیچی از تسلیم****به هوش باش که خط جبین نمی دارد ز جوش لاله رخان پرکنید آغوشم****به قدر حوصله هر زخم مرهمی دارد نسیم مژدهٔ وصل‌که می‌دهد امروز****چو غنچه تنگی از آغوش من رمی دارد چه رنگها که نبستیم در بهار خیال****طبیعت پر طاووس عالمی دارد مباش غافل ارشاد گمرهی بیدل****جهان غول به هر دشت آدمی دارد غزل شمارهٔ 1045: ضعیفیها بیان عجز طاقت برنمی‌دارد

ضعیفیها بیان عجز طاقت برنمی‌دارد****سجود مشت خاک اظهار طاعت برنمی‌دارد طرف عشق است غیر از ترک هستی نیست تدبیری****که شمشیر از حریف خود سلامت برنمی‌دارد به ذوق گفتگو بر هم مزن هنگامهٔ تمکین****که کوه از ناله غیر از ننگ خفّت بر نمی‌دارد دلیل ترک اسبابم مباش ای ذوق آزادی****نگاه بی دماغان ناز عبرت بر نمی‌دارد مگرچون نقش پا با خاک محشورم‌کنی ورنه****سر افتاده‌ای دارم که خجلت برنمی‌دارد گل بیتابی‌ام چندان نزاکت‌پرور است امشب****که‌گر آیینه‌گردد رنگ حیرت برنمی‌دارد سفیه انگار منعم راکه سایل بر در جودش****ندارد بار تا گرد مذلت برنمی‌دارد ز ساز سرکشیها عجز پیما ناله‌ای دارم****که گر توفان کند جز دست حاجت برنمی‌دارد امل را چند سازی کاروان سالار خواهشها****نفس خود محملت بیش از دو ساعت بر نمی‌دارد نمی‌ارزد به تصدیع نگه جنس تماشایی****دو عالم یک مژه بار است همت بر نمی‌دارد بیا و از شرارم یک نگه فرصت غنیمت دان****که شرم انتظارم برق مهلت بر نمی‌دارد به رنگ رسم پردازان تکلف می‌کنم بیدل****و گرنه معنی الفت عبارت برنمی‌دارد غزل شمارهٔ 1046: تک و پوی نفس از عالم عبرت فنی دارد

تک و پوی نفس از عالم عبرت فنی دارد****مپرس از بازگشتن قاصد ما رفتنی دارد تجرد هم دپن محفل خجالت می‌کند سامان****جهان تاگفتگو دارد مسیحا سوزنی دارد ز هرجا سر برون آری قیامت می‌کند توفان****همین‌در پردهٔ خاک‌است اگر کس مامنی دارد به‌برکن خرقهٔ تسلیم و ازآفات ایمن زی****بقدر پهلوی لاغر ضعیفی جوشنی دارد به سامانست درخورد کدورت دعوی هستی****دلیل امتحان این بس که جانداری تنی دارد گران‌بر طبع‌یکدیگر مباش از لاف‌خودسنجی****ترازوی‌نفس همسنگ‌چندین‌من منی دارد ندارد سعی مردن آنقدر زورآزماییها****کمال پهلوانی سر به خاک افکندنی دارد نگین‌خاتم ملک‌سلیمان درکف‌است اینجا****همه‌گر سنگ باشد دل به دست آوردنی دارد نشان دل نیابی تا طلسم جسم نشکافی****همه‌گنجیم اماگنج جا در مدفنی دارد زسیر سرنوشت این دشت تنگی کرد بر دلها****به هرجا کسوت ما چین ندارد دامنی دارد تأمل گر نگردد هر زمان توفیق آزادی****شرر هم در دل سنگ آب در پرویزنی دارد حیا از طینت‌ما جز ادب چیزی نمی‌خواهد****فضولی‌گر همه از خود برآیی ؟؟دنی دارد نمی‌دانم چه خرمن می‌کنم زین کشت بیحاصل****نفس تا ریشه‌اش باقی‌ست دل‌برکندنی دارد زگفتن چرب‌و نرمی خواه و از دیدن‌حیا بیدل****بهار پسته و بادام هریک روغنی دارد غزل شمارهٔ 1047: مگر با نقش پایت مژدهٔ جوشیدنی دارد

مگر با نقش پایت مژدهٔ جوشیدنی دارد****که همچون مو خط پیشانی‌ام بالیدنی دارد خیال توست دل را ساغر تکلیف معشوقی****ز پهلوی جمال آیینه‌ام نازیدنی دارد چه سحر است اینکه دیدم در نیستان از لب نایی****گره هرچند لب بندد نوا بالیدنی دارد ز سیر لفظ و معنی غافلم لیک اینقدر دانم****که‌گرد هرکه گردد گرد دل‌گردیدنی دارد چمنها در نقاب خاک پنهان است و ما غافل****اگر عبرت گریبانی کند گل چیدنی دارد ببند از خلق چشم و هرچه می‌خواهی تماشاکن****گل این باغ در رنگ تغافل دیدنی دارد سر و برگ املها می‌کشد آخر به نومیدی****تو طوماری که انشا کرده‌ای پیچیدنی دارد ز هر مو صبح گل‌کرده‌ست و دل‌افسانه می‌خواند****به خواب غفلت ما یک مژه خندیدنی دارد بساط استقامت از تکلف چیده‌ایم اما****به رنگ شمع سرتا پای ما لغزیدنی‌دارد پیام‌کبریایی در برت واکرده مکتوبی****رگ گردن چه سطر است اینقدر فهمیدنی دارد به‌کفت‌وگو عرق‌کردی دگر ای بی‌ادب بشکن****حیا آیینه می‌بیند، نفس دزدیدنی دارد ز تسلیم سپهر کینه‌جو ایمن مشو بیدل****که این ظالم دم تیغ است و بد خوابیدنی دارد غزل شمارهٔ 1048: اینقدر ریش چه معنی دارد

اینقدر ریش چه معنی دارد****غیر تشویش چه معنی دارد آدمی خرس چه‌ظلم است آخر!****مرد حق میش چه معنی دارد حذر از زاهد مسواک به سر****عقرب و نیش چه معنی دارد دعوی پوچ به این سامان ریش****نرود پیش چه معنی دارد یک نخود کله و ده من دستار****این کم و بیش چه معنی دارد شیخ برعرش نپرد چه کند****غیر پر ریش چه معنی دارد بیدل اینجا همه ریش است و فش‌است****ملت و کیش چه معنی دارد غزل شمارهٔ 1049: خیالت در غبار دل صفاپردازیی دارد

خیالت در غبار دل صفاپردازیی دارد****پری در طبع سنگ افسون میناسازیی دارد نمی‌دانم چسان پوشد کسی راز محبت را****حیا هم با همه اخفا عرق غمازیی دارد مژه بگشا وبنیاد هوس تا عشق آتش زن****چراغ ناز این محفل شررپردازیی دارد بیا رنگی بگردانیم مفت فرصت است اینجا****بهار بیخودی هم یک دو دم‌گلبازیی‌دارد اگر از خود روم کو تاب تا رنگی بگردانم****به آن عجزم‌که با من عجز هم طنازیی‌دارد به دشت و در ندیدم از سراغ عافیت‌گردی****خیال بیدماغ اکنون گریبان‌تازیی دارد نقاب‌رنگ هرجا می‌دردآیینه‌دیدار است****شب حیرت نگاهان خوش سحر پردازیی دارد خدا کار بنای دل به ایمان ختم گرداند****خیال چشم او امشب فرنگ آغازیی دارد به افسون نفس مغرور هستی زیستن تا کی****به هرجا این هوا گل می‌کند ناسازیی دارد فلک هرچند عرض ناز اقبالت دهد بیدل****نخواهی غره شد این حیز پشت‌اندازیی دارد غزل شمارهٔ 1050: نقشم‌کسی از سعی چه فرهنگ برآرد

نقشم‌کسی از سعی چه فرهنگ برآرد****نقاش مگر از صدفش رنگ برآرد عمری‌ست که با کلفت دل می‌روم از خویش****خود را چه‌قدر آینه با زنگ برآرد صد شام ابد طی شد و صد صبح ازل رفت****تا یاس زخویشم دو سه فرسنگ برآرد پهلو خور هنگامهٔ صحبت نتوان زیست****زبن انجمنم‌کاش دل تنک برآرد در رهن خلشهای نفس فرصت هستی است****تیرتوکس از دل به چه آهنگ برآرد تفریح دماغ تو و من درخور وهم است****زبن نسخه محال است‌کسی بنگ برآرد با دامن اگر عیب تک و تاز نپوشی****عجز تو چه خارا از قدم لنگ برآرد زین بار که من می‌کشم از کلفت هستی****سنگینی نامم ز نگین سنگ برآرد آیینهٔ او محرمی وصل ندارد****حیرانی از این بیش که را دنگ برآرد؟ آه این دل مایوس نشاطم نپسندید****کو غنچه که واگردد و گلرنگ برآرد بیدل به‌کف خاک قناعت کن و خوش باش****تا گرد هوا گیر تو اورنگ برآرد غزل شمارهٔ 1051: گرشوق به راهت قدمی پیش برآرد

گرشوق به راهت قدمی پیش برآرد****چون آبله بالیدنم از خویش برآرد آنجاکه خیال تو دهد عرض تجمل****تنهایی‌ام از هر دو جهان بیش برآرد مقبولی و اوضاع مخالف چه خیال است****در دیده خلد گر مژه‌ام نیش برآرد امروز در بسته به روی همه باز است****آیینه مگر حاجت درویش برآرد از نسخهٔ کیفیت امکان ننوشتند****لفظی که کسی حاصل معنیش برآرد گر شوخی لیلی نشود دام تحیر****مجنون مراکیست ادب‌کیش برآرد فریاد کزین قلزم وحشت نتوان یافت****موجی‌که نفس بی‌غم تشویش برآرد با برق‌سواران چه‌کند سعی غبارم****واماندگیی هست اگر پیش برآرد نومیدی سودازدگان نیز دعایی‌ست****امید که آن نوخط ما ریش برآرد بیدل چمن آرای گریبان خیالیست****یارب نشود آنکه سر ازخویش برآرد غزل شمارهٔ 1052: گر آن خروش جهان یکتا سری به این انجمن برآرد

گر آن خروش جهان یکتا سری به این انجمن برآرد****جنونی انشا کند تحیر که عالمی را ز من برآرد خیال هر چند پر فشاند ز عالم دل برون نراند****چه ممکن است این‌که سعی وحشت به غربتم از وطن برآرد نرست تخمی در این گلستان که نوبهاری نکرد سامان****هوای رنگ گلت ز خاکم اگر برآرد چمن برآرد ندارد از طبع ما فسردن به غیر پرواز پیش بردن****که رنگ عاشق چو پیکر صبح پری به قدر شکن برآرد ز پهلوی جذبهٔ محبت قوی‌ست امید ناتوانان****سزد که چون اشک دلو ما هم ز چاه غم بی‌رسن برآرد دل ستمدیده عمرها شد ندارد از سوختن رهایی****به لغزش اشک‌کاش خود را چو شمع از این انجمن برآرد ز خاکسار وفا نبالد غبار هنگامهٔ تعین****دلیل صبح قیامت است این که مرد سر از کفن برآرد به این سر و برگ مغتنم گیر ترک اندیشهٔ فضولی****مباد چون بخیه خودنمایی سرت ز دلق کهن برآرد تجرد اضطرار رنگی ندارد از اعتبار همّت****چه حیرت است اینکه حیز خود را ز جرگهٔ مرد و زن برآرد قدم به آهنگ‌کین فشردن ز عافیت نیست صرفه بردن****تفنگ قالب تهی نماید دمی‌که دود از دهن برآرد دماغ اهل صفا نچیند بساط انداز خودستایی****سحر محال است اگر نفس را به دستگاه سخن برآرد غبار اسباب چند پوشد صفای آیینهٔ تجرد****کجاست عریانیی که ما را ز خجلت پیرهن برآرد به آن صفا بیخته‌ست رنگم که مانی کارگاه فطرت****قلم به آیینه پاک سازد دمی که تصویر من برآرد نفس به صد یاس می‌گدازم دگر ز حالم مپرس بیدل****چو شمع رحم است بر اسیری‌که مرگش از سوختن برآرد غزل شمارهٔ 1053: حاشاکه مرا طعن‌کسان بر سقط آرد

حاشاکه مرا طعن‌کسان بر سقط آرد****چون خامه قط تازه خورد حسن خط آرد داغ است دل ساده زتشنیع تکلف****بر مهمله‌ها خرده‌گسرفتن نقط آرد ما عجزپرستان همه‌تن خط جبینیم****کم مشمر اگر سایه سجودی فقط آرد کیفیت تحقیق ز خامش‌نفسان پرس****ماهی مگر اینجا خبر از قعر شط آرد عمری‌ست‌که ما منتظران چشم به راهیم****تا قاصد امید زحسبنش چه خط آرد تقلید تری می‌کشد از دعوی تحقیق****کشتی چه خیال‌ست که پرواز بط آرد بیدل حذر از خیره‌سری کز رک‌کردن****بر صحت هرحرف چو لکنت غلط آرد غزل شمارهٔ 1054: فسردن از مزاج شعله خاکستر برون آرد

فسردن از مزاج شعله خاکستر برون آرد****تردد چو نفس سوزد ز خود بستر برون آرد به اشکی کلفت از دل کی توان بردن که دریا هم****یتیمی مشکل‌ست از طینت گوهر برون آرد فنا هم مایهٔ هستی‌ست ازآفت مباش ایمن****که چون بگذشتی از مردن قیامت سر برون آرد به نو میدی در این گلشن چو رنگ امید آن دارم****که افسردن ز پروازم پر افشانتر برون آرد ز جوش بیخودی صاف است درد آرزوی دل****خوشا آیینه‌ای کز خویش روشنگر برون آرد غباری از خطش راه نظر می‌زد، ندانستم****که این شمع از پر پروانه‌ها دفتر برون آرد که می‌دانست پیش از دور خط اعجاز حسن او****که از لعل ترش موج زمرّد سر برون آرد به گلشن گر بگویم وصف لعل میفروش او****به حسرت شاخ گل از آستین ساغر برون آرد ندارد شبنم من برگ اظهاری درین گلشن****مگر نومیدیم در رنگ چشم تر برون آرد به پستی تا بماند شوق جهدی کن که خون گردی****چو آب آیینه‌دار رنگ گردد، پر برون آرد فریب جاه از بازیچهٔ گردون مخور بیدل****که می‌ترسم سر بی‌مغزی از افسر برون آرد غزل شمارهٔ 1055: من و حسنی‌که هرجا یادش از دل سر برون آرد

من و حسنی‌که هرجا یادش از دل سر برون آرد****به دوش هرمژه صد شمع چشم تر برون آرد کمینگاه دو عالم حسرتم امید آن دارم****که فیض جلوه یک اشکم نگه‌پرور برون آرد زگرمیهای لعلش گر دل دریا خبرگردد****حباب‌آسا به لب تبخاله ازگوهر برون آرد به صحرای قیامت قامتش گر فتنه انگیزد****به رنگ‌گردباد آه از دل محشر برون آرد ز پاس ناله بر بنیاد عجز خویش می‌لرزم****مباد این شعله از خاکستر من سر برون آرد که دارد زین دبستان هوس غیر از خیال من****ورق‌گردانی رنگی‌که صد دفتر برون آرد در این محفل سراغ عشرت دیگر نمی‌یابم****مگر خمیازه بالد بر خود و ساغر برون آرد به‌گلشن‌گر دهد عرض ضعیفی ناتوان او****به ناز صد رگ گل پهلوی لاغر برون آرد ز فیض آبله دارد جنونم اوج اقبالی****که‌گر بر خاک ره ساید قدم افسر برون آرد ز بحر بی‌کناری ناامیدی در نظر دارم****نم اشکی که غواصش سر ازگوهر برون آرد ندامت سازکن هرجا کنی تمهید پیدایی****که بوی‌گل به صد چاک ازگریبان سر برون آرد غم اسباب دنیا چیده‌ای بر دل از این غافل****که آخر تنگی این خانه‌ات از در برون آرد به‌توفان‌حوادث‌چاره‌ها خون‌شدکنون‌صبری****به ساحل‌کشتی ما را مگر لنگر برون آرد صفاها آخر از عرض هنر زنگار شد بیدل****ز غفلت تا به‌کی آیینه‌ات جوهر برون آرد غزل شمارهٔ 1056: نگاهت جوش صد میخانه از ساغر برون آرد

نگاهت جوش صد میخانه از ساغر برون آرد****تبسم شور چندین محشر از کوثر برون آرد ز ریحان خطت بالد بهار سبزهٔ جنّت****وز آن زلف دو تا روح‌الامین شهپر برون آرد به گلشن گر ز پا افتد غبار راه جولانت****بهار از غنچه و گل بالش و بستر برون آرد لبت در خنده گوهر ریزد از آغوش برگ گل****رخت‌گاه عرق از آفتاب اختر برون آرد رم دیوانهٔ شوق تو گر جولان دهد گردی****به چندین گردباد آه از دل محشر برون آرد گرفتم بی‌نقابی رخصت نظّاره است اینجا****نگاهی‌کو که مژگان‌واری از خود، سر برون آرد فسون نوخطیهای لبت بر سنگ اگر خوانم****گداز حسرتش صد آینه جوهر برون آرد نمی‌ارزد به رنگ خوش عیار چهرهٔ عاشق****خزان از بوته‌های گل گرفتم زر برون آرد همان پیرایهٔ وهم است اگر کامل شود زاهد****هیولا چون در سامان زند پیکر برون آرد کهن شد سیر این گلشن کنون فال تحیر زن****مگر آیینه گردیدن گل دیگر برون آرد در این دریا، طلب آیینهٔ مطلوب می‌باشد****گره سازد نفس غواص تاگوهر برون آرد قفس فرسودهٔ گرد هوسهایم خوشا روزی****که پروازم چو بوی گل ز بال و پر برون آرد اگر صد بار آید موج تیغش بر سرم بیدل****حباب من ز جیب دل سر دیگر برون آرد غزل شمارهٔ 1057: احتیاجی که سر مرد به خم می‌آرد

احتیاجی که سر مرد به خم می‌آرد****آبرو می‌برد و جبههٔ نم می‌آرد همه کس گرسنهٔ حرص به ذوق سیری‌ست****رنج باری‌که‌کشد پشت شکم می‌آرد ترک سیم و درم از خلق چه امکان دارد****پشت دست است‌که ناخن ز عدم می‌آرد کامجویان طلب همت از افسوس‌کنید****که ز اسباب جهان دست بهم می‌آرد گل این باغ ز نیرنگ شکفتن افسرد****باخبر باش که شادی همه غم می‌آرد در وفا منکر انجام محبت نشوی****برهمن آتشی از سنگ صنم می‌آرد بلبلان دعوت پروانه به گلشن مکنید****رنگ‌گل تاب پر سوخته‌کم می‌آرد جرس قافلهٔ عشق خروش هوس است****نیست جز گرد حدوث آنچه قدم می‌آرد آن سوی خاک نبردیم سراغ تحقیق****قاصد ما خبر از نقش قدم می‌آرد ای بنایت هوس ایجاد کن دوش حباب****نفست گر همه بار است که خم می‌آرد تو دلی جمع کن این تفرقه‌ها اینهمه نیست****سر صد رشته همین عقده بهم می‌آرد همه جا مفت بر خال زیادی بیدل****طاس این نرد برای‌تو چه‌کم می‌آرد غزل شمارهٔ 1058: در احتیاج نتوان بر سفله التجا برد

در احتیاج نتوان بر سفله التجا برد****دست شکست حیف است باید به پیش پا برد قاصد به پیش دلدار تا نام مدعا برد****مکتوب ما عرق‌کرد چندانکه نقش ما برد ابر بهار رحمت از شرم آب گردید****تا حسرت اجابت گل بر کف دعا برد دست در آستینش دل بردنی نهان داشت****امروزش از کف ناز آن بهله را حنا برد از دیر اگر رمیدیم در کعبه سرکشیدیم****ازخود برون نرفتن ما را هزارجا برد تدبیر چرخ خون شد درکار عقده ی دل****این دانه از درشتی دندان آسیا برد فکر وفور هر چیز افسون بی‌تمیزیست****الوان نعمت است آن کز منعم اشتها برد اقبال اهل همت‌بازی خور هوس نیست****نتواند ازسر چرخ هر مکر و فن ردا برد هرجا ز پا فتادیم داد فراغ دادیم****پهلوی لاغر از ما تشویش بوربا برد شد قامت جوانی در پیری‌ام فراموش****آخر عصای چوبین از دستم آن عصا برد باید ز خاکم اکنون خط غبار خواندن****عمریست سرنوشتم پیری به نقش پا برد جوش‌عرق چو صبحم‌درپرده شبنمی داشت****تا دم زدم ز هستی شرم از نفس هوا برد یک واپسین نگاهی می‌خواست رفتن عمر****مشاطه قدردان بود آیینه بر قفا برد بیدل‌گذشت‌خلقی‌محمل به‌دوش حسرت****ما را هم آرزویی می برد تا کجا برد غزل شمارهٔ 1059: خاکستری نماند ز ما تا هوا برد

خاکستری نماند ز ما تا هوا برد****دیگر کسی چه صرفه ز تاراج ما برد نقش مراد مفت حریفی کزین بساط****چون شعله رنگ بازد و داغ وفا برد آسوده جبهه‌ای که درین معبد هوس****چون شمع سجده بر اثر نقش پا برد آخر به درد و داغ‌گره‌گشت پیکرم****صد گوی اشک یک مژه چوگان کجا برد سیل بنای موج همان زندگی بس است****بگذارتا غبار من آب بقا برد زبن خاکدان دگر چه برد ناتوان عشق****خود را مگر هلال به پشت دو تا برد محروم دامن تو غبار نیاز من****صد صبح چاک سینه به دوش هوا برد چشمی که از غبار دلش نیست عبرتی****یارب که التجا به در توتیا برد حسن قبول جعوه‌کمین بهانه‌ایست****کو دل که جای آینه دست دعا برد زاهد ز سبحه نعل یقینت در آتش است****درکعبه راه دیر گرفتی خدا برد کو قاصدی که در شکن دام انتظار****پیغامی از تو آرد و ما را ز ما برد هرکس به دیر وکعبه دلیلش بضاعتی است****بیدل بجز دلی‌که نداردکجا برد غزل شمارهٔ 1060: ناموس عالم عین اندیشهٔ سوا برد

ناموس عالم عین اندیشهٔ سوا برد****آیینه‌داری وهم از چشم ما حیا برد راحت به ملک غفلت بنیاد بی‌خلل داشت****مژگان‌گشودن آخر سیلی شد و ز جا برد دوری فسون وهم است اما چه می‌توان‌کرد****روبی به خاطرآمد ما را زیاد ما برد این دشت بی‌سر و بن غول دگر ندارد****ما را ز راه تحقیق آواز آشنا برد جایی‌که سعی فطرت بارگمان نمی‌یافت****هرچند من نبودم اوآمد و مرا برد ظرف قناعت دل لبریز بی‌نیازی‌ست****هر جا که نعمتی بود کشکول این گدا برد داغ مآل چون شمع از چشم ما نهان برد****سربسکه بر هوا سود حاجت به پیش پا برد حرص مقلد آخر محروم عافیت ماند****بالین راحت از خلق فکر پر هما برد اندیشهٔ تلون غارتگر صفا بود****رنگی‌که سادگی داشت از دست ما حنا برد آیینهٔ تسلی صیقل‌گرش تقاضاست****بر خاکم آرزو زد تا سرمه‌ام صدا برد بر وهم چیده بودیم دکان خودفروشی****دل آب‌گشت و خون‌شدگل‌رفت و رنگها برد نرد خیالبازان افسانهٔ جنون است****آورد ما چه آوردگر برد درکجا برد از جمع تا پریدیم فرق دگر نچیدیم****بی منت آرمیدیم سر رفت و رنج پا برد بیل‌ل به وادی عجزکم بود راه مقصود****قاصد پیام حیرت از ما به پیش ما برد غزل شمارهٔ 1061: هیهات دم بازپسین عرض ادب برد

هیهات دم بازپسین عرض ادب برد****رشک نفسم سوخت که نام تو به لب برد بر عالم فطرت دل بی‌درد ستم کرد****نشکستن این شیشه قیامت به حلب برد فرصت نرسانید به مقصد نفسم را****این شمع پیام سحری داشت که شب برد ای غنچه دودم تنگی دل مغتنم انگار****زبن غمکده هرگاه الم رفت طرب برد فریاد که بی مطلبی پیش نبردم****همت خجلم کرد ز جایی که طلب برد چون شمع به بیماری دل ساخته بودم****فرصت به تکلف عرقی کرد که تب برد قاصد، نشوی منفعل لغزش مستان****خواهد همه جا نامهٔ ما برگ عنب برد درد طلب عشق در آفاق که دارد****کم نیست که لیلی غم مجنون به عرب برد گر مرگ نمی‌بود غم خلق که می‌خورد****صد شکر که اینجا همه‌کس روز به شب برد این آدم وحوا شرف نسبت هستی است****بیدل نتوان پیش عدم نام نسب برد غزل شمارهٔ 1062: احتیاجم خجلت از احباب برد

احتیاجم خجلت از احباب برد****سوخت دل تا رخت درمهتاب برد عمر رفت و آهی از دل گل نکرد****ساز من آب رخ مضراب برد آه عیش گوشهٔ فقرم نماند****سایهٔ دیوار رفت و خواب برد آینه آخر به صیقل‌گشت‌گم****بسکه رفتم خانه را سیلاب برد داشتم تحریر خجلت‌نامه‌ای****تا کنم تکلیف قاصد آب برد بی‌غرض خلقی ازین حرمان‌سرا****رفت و داغ مطلب نایاب برد غنچه‌ها شرم از شکفتن باختند****خنده آخر زین چمن آداب برد قامت خم عجز می‌خواهد ز ما****سجده باید پیش این محراب برد محرم سیر گریبان کس مباد****زورق ما را که در گرداب برد برکه نالم بیدل از بیداد چرخ****خواب من آواز این دولاب برد غزل شمارهٔ 1063: حسرت پیام بیکسی آخر به یار برد

حسرت پیام بیکسی آخر به یار برد****قاصد نبرد نامهٔ من انتظار برد قطع جهات کرده‌ام از انس بور****افتادگی به هر طرفم نی سوار برد در هجر و وصل آب نگشتم چه فایده****بی‌انفعالی‌ام همه جا شرمسار ،برد حیف ازکسی‌که ضبط عنان سخن نداشت****تمکین ز سنگ خفت وضع شرار برد مردان زکینه‌خو‌اهی دونان حذرکنید****خون سگان ز ننگ دم ذوالفقار برد بی‌رتبه نیست دعوی حق با وجود لاف****منصور را بلندتر از خلق دار برد گردنکشی ز عجزپرستان چه ممکن است****انگشت هم زپرده ما زینهار برد زین دشت جز وبال تعلق نچیده‌ایم****آن دامنی‌که کسوت ما داشت خار برد قدر حضور بحر ندانست زورف****غفلت برای سوختنم برکنار برد آیینه‌خانه بود تماشاگه ظهور****سیر بهار رنگ به خویشم دچار برد آخر هوای وصل توام‌کرد بی‌سراغ****چندان تپید دل‌که ز خاکم غبار برد هستی صفای جوهر تحقیق کس نخواست****هرکس نفس ز خلق یک آیینه‌وار برد بیدل هجوم قلقل میناست شش جهت****با هر صدایی از خودم این کوهسار برد غزل شمارهٔ 1064: شرم‌قصورم از سخن شکوه‌اعتبار برد

شرم‌قصورم از سخن شکوه‌اعتبار برد****آینه‌درای عرق از نفسم غبار برد جز خط جاده ادب قاصد مدعا نبود****لغزش پا به دامنم نامه به کوی یار برد بسکه به بارگاه فضل رسم قبول عام بود****هرکه بضاعتی نداشت آرزوی نثار برد عبرت میکشان یاس سوخت دماغ مستی‌ام****هرکه قدح به سنگ زد ازسر من خمار برد بی‌رخت از هجوم درد بسکه جنون بهانه‌ام****رنگم اگر پری شکست ناله به‌کوهسار برد حرص در آرزوی جاه رنگ حضور فقر باخت****نقد بساط عالمی فکر همین قمار برد زبن‌عملی‌که وهم خلق غره طاقت خود است****جز به عدم نمی‌توان حسرت مزد کار برد شعل هوس به هیچکس نوبت آگهی نداد****ذوق حنا ز دست ما دامن آن نگار برد چون نفس از فسون دل آبله پای حیرتم****جز غم‌کوتهی نبود ازگره آنچه تار برد آه که گوش عبرتی محرم راز ما نشد****ناله به هرکجا دمید، ریشه به پنبه‌زار برد تا رقم چه مدعا سرخط‌کلک آرزوست****دیده سیاهیی که داشت کاتب انتظار برد بیدل ازبن دو دم نفس کایت عبرت است و بس****شخص عدم ز نام من خجلت اشتهار برد غزل شمارهٔ 1065: رنگ در دل داشتم روشنگر ادراک برد

رنگ در دل داشتم روشنگر ادراک برد****همچو سیل این خانه را افسون رفتن پاک برد در سرم بی‌مغزی شور هوس پیچیده بود****وصل‌گوهریابد آن موجی‌که این خاشاک برد کرد شغل جاه خلقی را به بیدردی علم****لابه‌ای چند آبروی دیدهٔ نمناک برد حیف اوقاتی‌که‌کس منت‌کشد از هر خسی****وقتی پیری خوش که بی‌دندانی‌اش مسواک برد هستی از گرد نفس باری به دوشم بسته است****چون سحر بر آسمان می‌بایدم این خاک برد بهر نام دیگران تا چند شغل جان کنی****مزد عبرت زین نگینها صنعت حکاک برد قاصد مجنون دپندشت اندکی لغزیده بود****جاده‌ها هر سو به منزل صد گریبان چاک برد گر همه در آفتاب محشرم افتاده راه****یاد آن مژگان مرا در سایه‌های تاک برد می‌روم محمل به دوش آمد و رفت نفس****تا کجا یارب ز خویشم خواهد این بیباک برد ما ضعیفان هم امیدی داشتیم اما چه سود****کهکشان ناز شکست رنگ برافلاک برد بیدل اقبال گرفتاری درین وادی کراست****ای بسا صیدی که رفت و حسرت فتراک برد غزل شمارهٔ 1066: پیری‌ام آخر می و پیمانه برد

پیری‌ام آخر می و پیمانه برد****باد سحر شمع ز کاشانه برد دیده سیاهی ز گل و لاله چید****کوش‌گرانی ز هر افسانه برد شمع جنون آبله‌پا کرده گم****سر به هوا لغزش مستانه برد کشمکش ازسعی نفس قطع شد****اره خودآرایی دندانه برد یاد خطش‌کردم و دل باختم****سایهٔ مور از کف من دانه برد هرکه در این انجمن حرص وگد****ساخت به خودگنج به ویرانه برد حسرت دیدار گریبان درید****آینهٔ ما همه جا شانه برد خواندن اسرار وفا مشکل است****مهر شد آن نامه‌که پروانه برد در دل ما ذوق تماشا نماند****آه‌کسی آینه زین خانه برد قاصد دلبر جگرم داغ کرد****نامهٔ من ناله شد اما نه برد وقت جنون خوش‌که غم خانمان****یک دو دم از بیدل دیوانه برد غزل شمارهٔ 1067: ما را به در دل ادب هیچکسی برد

ما را به در دل ادب هیچکسی برد****تمثال در آیینه ره از بی‌نفسی برد زین دشت هوس منت سیلی نکشیدیم****خاروخس ما را عرق شرم خسی برد بیگانهٔ عشقیم ز شغل هوسی چند****آب رخ عنقایی ما را مگسی برد فریادکه محمل‌کش یک ناله نگشتیم****دل خون شد ودر خاک غبار جرسی برد دور همه چون سبحه یکی‌کرد تسلسل****زین قافله‌ها پیش وپسی ، پیش وپسی برد آخر پی تحقیق به جایی نرساندم****بیرونم از این دشت اقامت هوسی برد دل نیز نشد چون نفسم دام تسلی****جمعیت بالم الم بی‌قفسی برد بیدل ثمر باغ‌کمالم چه توان‌کرد****پیش از همه در خاک مرا پیش رسی‌برد غزل شمارهٔ 1068: مکتوب من به هرکه برد باد می‌برد

مکتوب من به هرکه برد باد می‌برد****تا یاد کس رسیدنم از یاد می‌برد پرواز رنگ من اگر آید به امتحان****مانی شکست خامه به بهزاد می‌برد در دیر پا بر آتشم از کعبه سر به سنگ****دیگر کجایم این دل ناشاد می‌برد از حرف و صوت جوهر تحقیق رفته گیر****آیینه تا نفس زده‌ای باد می‌برد این پیکری‌که تیشهٔ تدبیر جانکنی است****ما را همان به تربت فرهاد می‌برد تا گردی از خرام تو باغ تصورست****شوق از خودم به سایهٔ شمشاد می‌برد یک موج اگر عنان گسلد سیل گریه‌ام****از خاک هند دجله به بغداد می‌برد هرچند دل ز شرم خیال‌ات عرق کند****یک شیشه خانه عرض پریزاد می‌برد در آتشم فکن که سپند فسرده‌ام****تا سرمه نیست زحمت فریاد می‌برد بیدل بنال ورنه درین دامگاه یأس****خاموشی‌ات ز خاطر صیاد می‌برد غزل شمارهٔ 1069: فکر خویشم آخر از صحرای امکان می‌برد

فکر خویشم آخر از صحرای امکان می‌برد****همچو شمع آن سوی دامانم گریبان می‌برد شرمسار هستی‌ام کاین کاغذ آتش زده****یک دو گامم زین شبستان با چراغان می‌برد الفت دل با دم هستی دو روزی بیش نیست****انتظار شیشه اینجا طاق نسیان می‌برد پیکر خم گشته در پیری مددخواه از سر است****از گرانی گوی ما با خویش چوگان می‌برد حاصل این مزرع علم و عمل سنجیدنی است****سنبله چون پخته شد چرخش به میزان می‌برد از فنا هر کس کمال خویش دارد در نظر****دانه را در آسیاها هیأت نان می‌برد تا گداز دل دهد داد فسردنهای جسم****سنگ این کوه انتظار شیشه‌سازان می‌برد صحبت یاران ندارد آنقدر رنگ وفاق****شمع هم زین بزم داغ چشم گریان می‌برد این درشتان برگزند خلق دارند اتفاق****لیک از این غافل که پشت دست دندان می‌برد گر چنین دارد محبت پاس شرم انتظار****چشم ما هم بعد از این راهی به کنعان می‌برد خانهٔ مجنون به رفت و روب پر محتاج نیست****گردباد اکثر خس و خار از بیابان می‌برد با همه بی‌دست و پایی در تلاش خاک باش****عزم این مقصد گهر را نیز غلتان می‌برد بر تغافل ختم می‌گردد تک و تاز نگاه****کاروان ما همین مژگان به مژگان می‌برد در خیال نفی فرع از اصل باید شرم داشت****ناله چون افسرد آتش در نیستان می‌برد عشق مختار است بیدل نیک و بد درکار نیست****بی‌گناهی یوسف ما را به زندان می‌برد غزل شمارهٔ 1070: آه به دوستان دگر عرض دعا که می‌برد

آه به دوستان دگر عرض دعا که می‌برد****اشک چکید و ناله رفت نامهٔ ما که می‌برد توأم گل دمیده‌ایم دامن صبح چیده‌ایم****در چمنی‌که رنگ ماست بوی وفا که می‌برد نغمهٔ محفل‌کرم وقف جنون سایل است****ورنه به عرض مدعا عرض حیا که می‌برد ننگ هوس نمی‌کشد دولت بی‌زوال ما****بر در کبریای فقر نام هما که می‌برد کرد کشاکش هوس مفلست از شکوه ناز****آگهی اینکه از کفت رنگ حنا که می‌برد هرکه گذشت ازین چمن ریشهٔ حسرتش بجاست****این همه کاروان رنگ رو به قفا که می‌برد آینهٔ حضور دل تحفهٔ دیر و کعبه نیست****آنچه نثار نازتست در همه جاکه می‌برد از غم هستی و عدم یاد تو کرد فارغم****خاک مرا به باد هم ازتو جدا که می برد شمع چو وقت دررسد خفته به بال وپررسد****رفتن اگر به سر رسد زحمت پا که می‌برد تا به فلک دلیل ما چشم‌گشودن‌ست و بس****کوری اگرنه ره زند کف به عصاکه می‌برد بیدل از الفت هوس نگذر و راه انس گیر****منتظر طلب مباش ننگ بیاکه می‌برد غزل شمارهٔ 1071: یک سر مو گر هوس از فکر جاهی بگذرد

یک سر مو گر هوس از فکر جاهی بگذرد****پشم ما بالد به حدی کز کلاهی بگذرد شمع محفل داغ می‌گردد کز آهی بگذرد****آه از آن روزی که حرص از دستگاهی بگذرد دسترنج سعی آزادی نمی‌گردد تلف****کهکشان بالد اگر از برگ کاهی بگذرد در جنون دارد کسی تا کی سر زنجیر اشک****سرده این دیوانه را شاید به راهی بگذرد روشن است از جادهٔ انصاف حکم ما ز شمع****داغ نقش پاست‌گر زین ره نگاهی بگذرد شمع بردار از مزار تیره‌روزان وفا****باش تا بر خاک مژگان سیاهی بگذرد از غبار ما سواد عجز روشن‌کردنیست****باید این خط هم به چشمت گاه‌گاهی بگذرد عرض مطلب یک فلک ره دارد از دل تا زبان****چون سحر صد نردبان بندی که آهی بگذرد برنمی‌دارد چوگردون عمر تمکین وحشتم****ننگ آن جولان که از من سال و ماهی بگذرد ترک دنیا هم دلیل پایهٔ دون همتی است****سر به معنی پا شود تا ازکلاهی بگذرد نالهٔ نی می‌کشد از موج آب اواز پا****عمر عاشق گر همه د زیر چاهی بگذرد بی‌فنا ممکن بدان بیدل گذشتن زین محیط****بستن مژگان شود پل تا نگاهی بگذرد غزل شمارهٔ 1072: عرق‌آلوده جمالی ز نظر می‌گذرد

عرق‌آلوده جمالی ز نظر می‌گذرد****کزحیا چون عرقم آب ز سر می‌گذرد کیست از شوخی رنگ تو نبازد طاقت****آب یاقوت هم اینجا ز جگر می‌گذرد خط مسطر نشود مانع جولان قلم****تیغ را جاده‌کند هرکه ز سر می‌گذرد موج ما بی‌نم ازین بحر پر آشوب گذشت****همچو نظاره که از دیدهٔ تر می‌گذرد نیست درگلشن اسباب جهان رنگ ثبات****همه از دیدهٔ ما همچو نظر می‌گذرد منزلی نیست که صحرا نشد از وحشت ما****غنچه در گل خزد آنجا که سحر می‌گذرد شوخی رشتهٔ نومیدی ما بس که رساست****ناله تا بال گشاید ز اثر می‌گذرد چون نفس خانه‌پرستیم و نداریم آرام****عمر آسودگی ما به سفر می‌گذرد در مقامی که قناعت بلد استغناست****کاروان چون تپش از موج گهر می‌گذرد به هوس ترک حلاوت ننمایی بیدل****نیست بی‌ناله اگر نی ز شکر می‌گذرد غزل شمارهٔ 1073: زین گلستان که گلش رنگ ندامت دارد

زین گلستان که گلش رنگ ندامت دارد****شبنمی نیست که بی‌دیدهٔ تر می‌گذرد از نفس چند پی قافلهٔ دل‌گیریم****سنگ عمریست‌که بردوش شرر می‌گذرد دام دل نیست بجز دیده که مینای شراب****از سر جام به صد خون جگر می‌گذرد رغبت جاه چه و نفرت اسباب کدام****زین هوسها بگذر یا مگذر می‌گذرد انجمن در قدمی هرزه به هر سو مخرام****هرکجا پا فشرد شمع ز سر می‌گذرد عشق شد منفعل از طینت بیحاصل ما****برق از این مزرعهٔ سوخته‌تر می‌گذرد خودنمایی چقدر زحمت دل خواهد داد****آخر این جلوه‌ات از آینه درمی‌گذرد همچو تصویر به آغوش ادب ساخته‌ایم****عمر پرواز ضعیفان ته پر می‌گذرد بیدل ما به وداع تو چرا خون نشود****عرق از روی تو با دیدهٔ تر می‌گذرد غزل شمارهٔ 1074: بهار می‌رود و گل ز باغ می‌گذرد

بهار می‌رود و گل ز باغ می‌گذرد****پیاله گیر که فصل دماغ می‌گذرد نوای بلبل و آواز خندهٔ گلها****به دوش عبرت بانگ‌کلاغ می‌گذرد کدورتی‌که ز اسباب چیده‌ای بر دل****سیاهیی است‌که آخر ز داغ می‌گذرد به جستجوی چه مطلب شکسته‌ای دامن****غبار خود بهم آور سراغ می‌گذرد کسی به جان‌کنی بی‌اثر چه چاره کند****فراغها به تلاش فراغ می‌گذرد فریب جلوهٔ طاووس زین چمن نخوری****غبار قافله سالار داغ می‌گذرد مخالفت هم ازین دوستان غنیمت گیر****دو روزه صحبت طوطی و زاغ می‌گذرد شرر به صفحه زن و فرصت طرب درپاب****شب سحر نفست بی‌چراغ می‌گذرد زقید لفظ برآ معنی مجرد باش****می است نشئه دمی کز ایاغ می‌گذرد مگو پیام قناعت به منعمان بیدل****غریق حرص ز پل بی‌دماغ می‌گذرد غزل شمارهٔ 1075: ز سخت‌جانی من عمر تنگ می‌گذرد

ز سخت‌جانی من عمر تنگ می‌گذرد****شرار من به پر و بال سنگ می‌گذرد جهان ز آبله‌پایان دل جنون دارد****ز گرد عجز مگو فوج لنگ می‌گذرد چه لغزش است رقم‌زای خامهٔ فرصت****که تا شتاب‌نویسی درنگ می‌گذرد در آن چمن‌که به دستت نگار می‌بندد****غبار اگر گذرد گل به جنگ می‌گذرد متاز درپی زاهد به وهم حور و قصور****حذرکه قافله‌سالار بنگ می‌گذرد عقوبت است صدف تا محیط پیش گهر****دل‌گرفته ز هرکوچه تنگ می‌گذرد کجاست امن که در مرغزار لیل و نهار****به هر طرف نگری یک پلنگ می‌گذرد غبار دهر غنیمت شمر که آینه هم****ز خویش می‌گذرد گر ز زنگ می‌گذرد ستم به خوبش مکن رنگ عاجزان مشکن****پر شکسته ز چندین خدنگ می‌گذرد تامل تو، پل‌کاروان عشرت توست****مژه به خم ندهی سیل رنگ می‌گذرد دماغ فقر سزاور لاف حوصله نیست****چون بحر شد تنک آب از نهنگ می‌گذرد هسزار مرحله آنسوی رنگ دارد عشق****هنوز قافله‌ها از فرنگ می‌گذرد کسی به درد دلکش نمی‌رسد بید‌ل****جهان خفته چه مقدار دنگ می‌گذرد غزل شمارهٔ 1076: ز ساز جسم هزار انفعال می‌گذرد

ز ساز جسم هزار انفعال می‌گذرد****چو رشحه‌ای که ز ظرف سفال می‌گذرد دمیدن همه زبن خاکدان‌گل خواری‌ست****بهار آبله‌ها پایمال می‌گذرد غبار شیشهٔ ساعت به وهم می‌کوبد****بهوش باش‌که این ماه و سال می‌گذرد تلاش نقص وکمال جهان گروتازی‌ست****هلالش از مه و ماه از هلال می‌گذرد به هرکه می‌نگرم طالب دوام بقاست****مدار خلق به فکر محال می‌گذرد دلی که صاف شود از غبار وهم کجاست****ز هر یک آینه چندین مثال می گذرد طلب چه سحرکند تا به‌کوی یار رسم****نفس هم از لب ما سینه مال می‌گذرد شبم به صفحه نگاهش زد آتشی‌که هنوز****شرر به چشمک ناز غزال می‌گذرد تلاش نالهٔ جانکاه تاکی ای بلبل****زمان عافیتت زبر بال می‌گذرد دو روزه فرصت وهمی که زندگی نام است****گر از هوس گذری بی‌ملال می‌گذرد غبار قافلهٔ دوش بوده است امروز****وصال رفته و اکنون خیال می‌گذرد حق ادای رموز از قلم طلب بیدل****که حرف دل به زبانهای لال می‌گذرد غزل شمارهٔ 1077: باکه‌گویم چه قیامت به سرم می‌گذرد

باکه‌گویم چه قیامت به سرم می‌گذرد****که نفس نازده هر شب سحرم می‌گذرد درد اندوه خوش است از طرب بیکاری****حیف دستی‌که ز دل برکمرم می‌گذرد خاک گل می‌کنم و می‌روم از خویش چو اشک****عرق شرم زپا پیشترم می‌گذرد ترک سعی طلب ز شمع نمی‌آید راست****پای رفتارم اگر نیست سرم می‌گذرد گرد کم فرصتی کاغذ آتش زده‌ام****هر نفس قافله‌واری شررم می‌گذرد نامه‌ها در بغل از شهرت عنقا دارم****قاصد من همه جا بیخبرم می‌گذرد ذوق راحت چقدر راهزن آگاهی‌ست****عمر در خواب ز بالین پرم می‌گذرد دل چو سنگ آب شود تا نفسم پیش آید****زندگی منتظر شیشه گرم می‌گذرد چشم بربند، تلاش دگرت لازم نیست****لغزش یک مژه از دیر و حرم می‌گذرد خاک هر درکه به افسون طمع می‌بوسم****آب می‌گردد و آبش ز سرم می‌گذرد مرکز ساز حلاوت گره خاموشی‌ست****گر نفس می‌زنم از نی‌شکرم می‌گذرد آمد و رفت نفس مغتنم راحت گیر****زندگی‌کو اگر این‌گرد ز رم می‌گذرد ستمی نیست چو ایثار به بنیاد خسیس****می درّد پوست چو ماهی ز درم می‌گذرد نیستم قابل یک گام در این دشت چو عمر****لیک چندانکه ز خود می‌گذرم می‌گذرد راه در پردهٔ تحقیق ندارم بیدل****عمر چون حلقه به بیرون درم می‌گذرد غزل شمارهٔ 1078: تا لبش در نظرم می‌گذرد

تا لبش در نظرم می‌گذرد****آب‌گشتن ز سرم می‌گذرد فصل گل منفعلم باید ساخت****ابر بی چشم ترم می‌گذرد زین گذرگه به کجا دل بندم****هرچه را می‌نگرم می‌گذرد در بغل نامهٔ عتقا دارم****خبرم بیخبرم می‌گذرد حلقه شد قامت و محرم نشدم****عمر بیرون درم می‌گذرد جادهٔ پی‌سپر تسلیمم****هر چه آید به سرم می‌گذرد ششجهت غلغل صور است اما****همه در گوش کرم می‌گذرد مژه‌ای باز نکردم هیهات****پر زدن زیر پرم می‌گذرد موج این‌بحر نفس راست نکرد****به وطن در سفرم می‌گذرد هر طرف سایه‌صفت می‌گذرم****یک شب بی‌سحرم می‌گذرد کاش با یأس توان ساخت چو بید****بی‌بری هم ز برم می‌گذرد دل ندانم به کجا می‌سوزد****دود شمعی ز سرم می‌گذرد خاکم امروز غبارانگیز است****پستی از بام و درم می‌گذرد کاروان الم و عیش کجاست****من ز خود می‌گذرم می‌گذرد چند چون شمع نگریم بیدل****انجمن از نظرم می‌گذرد غزل شمارهٔ 1079: دل مباد افسرده تا برکس نگرددکار سرد

دل مباد افسرده تا برکس نگرددکار سرد****شمع خاموش انجمنها می‌کند یکبار سرد عالمی را زیر این سقف مشبک یافتم****چون سر بی مغز زاهد ذر ته دستار سرد داغ شد دل تا چه درگیرد به این دل مردگان****چاره‌گر یکسر ز گال و نالهٔ بیمار سرد انفعال جوهر مرد اختلاط حیز نیست****شعله‌ها را شمع‌کافوری‌کند دشوار سرد با همه تدبیر ز آتش برنیاید مالدار****پوست اندازد، بود هرچند جای مار سرد بی‌تکلف با نفس روزی دو باید ساختن****دل هواخواه و نسیمی دارد این گلزار سرد تا شود هستی‌گوارا با غبار فقر جوش****آب در ظرف سفالین می‌شود بسیار سرد یأس پیما اشک فرهادم شبی آمد به یاد****ناله‌ای کردم که گردید آتش کهسار سرد در جوانی به که باشی هم سلوک آفتاب****تا هواگرم است بایدگرس رفتار سرد بی‌رواجی دیدی اسرار هنر پوشیده دار****جنس می‌خواهد لحاف آندم که شد بازار سرد گرم ناگردیده مژگان آفتابی می‌رسد****خوابناکان چند باشد سایهٔ دیوار سرد بدل فسون می و نی آنقدرگرمی نداشت****آرزوهاگشت بر دل از یک استغفار سرد غزل شمارهٔ 1080: داغ بودم‌که چه خواهم به غمت انشا کرد

داغ بودم‌که چه خواهم به غمت انشا کرد****نقطهٔ اشک روان‌گشت و خطی پیداکرد نقش نیرنگ جهان در نظرم رنگ نیست****در تمثال زدم آینه استغنا کرد سعی مغرور ز عجزم در آگاهی زد****خواب پا داشتم از آبله مژگان واکرد فطرت سست پی از پیروی وهم امل****لغزشی خورد که امروز مرا فردا کرد می‌شمارم قدم و بر سر دل می‌لرزم****پای پر آبله‌ام کارگه مینا کرد دل بپرداز و طرب کن که درین تنگ فضا****خانهٔ آینه را جهد صفا صحرا کرد گرد پرواز در اندیشه پری می‌افشاند****خاک گشتن سر سودایی ما بالا کرد حسن هرسو نگرد سعی نظرخودبینی است****آنچه می‌خواست به آیینه کند با ما کرد کلک نقاش ازل حسن یقین می‌پرداخت****نقش ما دید و به سوی تو اشارت ها کرد عشق ازآرایش ناموس حقیقت نگذشت****کف ما را نمد آینهٔ درباکرد هیچکس ممتحن وضع بد و نیک مباد****نسخهٔ حیرت ما طبع فضول اجزا کرد بیدل از قافلهٔ کن‌فیکون نتوان یافت****بار جنسی که توان زحمت پشت پا کرد غزل شمارهٔ 1081: دل‌گداخته بر شش جهت بغل واکرد

دل‌گداخته بر شش جهت بغل واکرد****جهان به شیشه‌گرفت این پری چه انشاکرد ستم نصیب دلم من کجا و درد کجا****نفس به کوچهٔ نی رفت و ناله پیدا کرد ز شرم چشم تو دارد خیالم انجمنی****که باید از عرقم سیر جام و مینا کرد چه سحر بود که افسون بی‌نیازی عشق****مرا به خاک نشاند و ترا تماشاکرد به فکر کار دل افتادم از چکیدن اشک****شکست شیشه به روبم در حلب واکرد ازین بساط گذشتم ولی نفهمیدم****که وضع پیکر خم با که این مدارا کرد چو شمع صورت بیداری‌ام چه امکان داشت****سری که رفت ز دوشم اشارت پا کرد نهفت معنی مکشوف بی‌تاملی‌ام****نبستن مژه آفاق را معما کرد جنون بیخودیی پیش برد سعی امل****که کار عالم امروز نذر فردا کرد فسردنی است سرانجام عافیت‌طلبان****محیط این‌کره از رشتهٔ‌گهر واکرد خیال اگر همه فردوس در بغل دارد****قفای زانوی حسرت نمی‌توان جا کرد دلیل الفت اسباب غیر عسجز نبود****پر شکستهٔ ما سیر این قفسها کرد نداشت ظاهر و مظهر جهان یکتایی****جنون آینه در دست خنده بر ما کرد درین هوسکده از من چه دیده‌ای بیدل****به عالمی که نی‌ام بایدم تماشا کرد غزل شمارهٔ 1082: امروز بعد عمری دلدار یاد ما کرد

امروز بعد عمری دلدار یاد ما کرد****شرم تغافل آخر حق وفا ادا کرد خاک رهیم ما را آسان نمی‌توان دید****مژگان خمید تا چشم آهنگ پیش پا کرد گرد بساط تسلیم در عجز نازها داشت****پرواز خود سریها زان دامنم جدا کرد یا رب که خشک گردد مانند شانه دستش****مشاطه‌ای‌که دل را از طرهء تو واکرد فطرت ز خلق می خواست آثار قابلیت****جز دردسر نبودیم ما را به ما رها کرد غرق نم جبینم از خجلت تعین****کار هزار توفان این یک عرق حیا کرد گفتیم شخص هستی نازی به شوخی آرد****تمثال جلوه‌گر شد آیینه خنده‌ها کرد دانش جنون شد اما نگشود رمز تحقیق****بند قبال نازی پیراهنم قباکرد در عقدهٔ تعلق فرسوده بود فطرت****ازخودگسستن آخر این رشته را رساکرد ای وهم غیر ما را معذور دار و بگذر****دل‌خانه‌ای‌ست‌کانجا نتوان به زور جاکرد رستن ز قلزم وهم از سرگذشتنی داشت****یاس این‌کدو به خود بست تا زندگی شناکرد دست ترحم‌کیست مژگان بیدل ما****بر هرکه چشم واشد پیش از نگه دعا کرد غزل شمارهٔ 1083: دل به زلف یار هم آرام نتوانست‌کرد

دل به زلف یار هم آرام نتوانست‌کرد****این مسافر منزلی در شام نتوانست کرد جوش خط با آن فسون دستگاه دلبری****وحشی حسن بتان را رام نتوانست کرد با همه شوری که وقف پستهٔ خندان اوست****رفع تلخی های آن بادام نتوانست کرد همچو من از سرنگونی طالعی دارد حباب****کز خم دریا میی در جام نتوانست‌کرد نیست در بحر محبت جز دل بیتاب من****ماهیی‌کز فلس فرق دام نتوانست کرد مشت خاک من هواپرورد جولان تو بود****پایمالش گردش ایام نتوانست کرد چرخ گو مفریب از جا هم که سعی باغبان****پختگیهای ثمر را خام نتوانست‌کرد همچو شبنم زین گلستان فسکه وحشت می‌کشم****آب در آیینه‌ام آرام نتوانست‌کرد موج گوهر با همه خشکی نشد محتاج آب****طبع استغنا نظر ابرام نتوانست‌کرد ناله‌ها در دل فسرد اما نبست احرام لب****گرد این کاشانه سیر بام نتوانست کرد اخگر ما شور خاکستر دماند از سوختن****این نگین شد خاک و ترک نام نتوانست کرد سوخت بیدل غافل از خود شعلهٔ تصویر ما****یک شرر برق نگاهی وام نتوانست‌کرد غزل شمارهٔ 1084: وحشت ما را تعلق رام نتوانست کرد

وحشت ما را تعلق رام نتوانست کرد****بادهٔ ما هیچکس در جام نتوانست‌کرد در عدم هم قسمت خاکم همان آوارگی‌ست****مرگ، آغاز مرا انجام نتوانست کرد رحم‌کن بر حال محرومی‌که مانند سپند****سوخت اما ناله‌ای پیغام نتوانست کرد بی‌نشانم لیک بالی از زبانها می‌زنم****ای خوش آن عنقا که ساز نام نتوانست کرد آرزو خون شد ز استغنای معشوقان مپرس****من دعاها کردم او دشنام نتوانست کرد در جنون بگذشت عمر زلف و آن چشم سیاه****یک علاج از روغن بادام نتوانست کرد عمرها پر زد نفس اما به الفتگاه دل****مرغ ماپرواز جز در دام نتوانست کرد باد صبحی داشت طوف دامنت اما چه سود****گرد ما را جامهٔ احرام نتوانست کرد نشئه خواهی آب کن دل را که اینجا هیچکس****بی گداز شیشه می در جام نتوانست کرد در جنون‌زاری که ما حسرت کمین راحتیم****آسمان هم یک نفس آرام نتوانست کرد گر دلت صاف است از مکروهی دنیا چه باک****قبح شخص آیینه را بدنام نتوانست کرد آب زد بیدل به راهش عمرها چشم ترم****آن ستمگر یک نگه انعام نتوانست کرد غزل شمارهٔ 1085: خودسر به مرک گردن دعوی فرود کرد

خودسر به مرک گردن دعوی فرود کرد****چون سر نماند شمع قبول سجود کرد در سعی بذل کوش که اینجا خسیس هم****جان دادنش به حسرت جاوید جود کرد زان غنچهٔ خموش به آهنگ‌کاف و نون****سر زد تبسمی که عدم را وجود کرد چندان خمار درد محبت نداشتم****بوی گلی که زخم مرا مشک‌سود کرد ای چرخ زحمت‌گره کار من مبر****خواهد مه نوت سر ناخن‌کبود کرد آیینه‌دار نقش قدم بود هستی‌ام****هرکس نظرفکند به من سرفرودکرد شد آبیار مزرع امکان گداز من****زین انجمن زیان زده‌ای شمع سودکرد خونم به دل ز بوی‌گلش می‌درد نقاب****رنگ آتشی که داشت درین غنچه دود کرد تا انتظار صبح قیامت امان کراست****کار درنگ ما نفس سرد زود کرد هرکس به هرچه ساخت غنیمت شمرد وبس****یاس دوام نوحهٔ ما را سرودکرد بیدل کتاب طالع نظاره خوانده‌ایم****مژگان هبوط داشت تحیر صعود کرد غزل شمارهٔ 1086: اول دل ستمزده قطع امیدکرد

اول دل ستمزده قطع امیدکرد****آخرشکست چینی من مو سفید کرد می‌لرزد از نفس دم تقریر احتیاج****دست تهی زبان مرا مرگ بید کرد بخت سیاه اگر بلد اعتبارهاست****خود را به هیچ آینه نتوان سفیدکرد تدبیر زهد مایهٔ تشویش کس مباد****صابون خشک جامهٔ ما را پلید کرد تا اشک ربط سبحهٔ انفاس نگسلد****پیری مرا به حلقهٔ قامت مریدکرد چون نال خامه تا دمد از مغز استخوان****فکرم در آفتاب قیامت قدیدکرد از قبض و بسط حیرت آیینه‌ام مپرس****قفلی زدم به خانه‌که نازکلیدکرد دارد رسایی مژه ی خون به‌گردنش****برگشتنی‌که آنسوی حشرم شهیدکرد بیدل تو هم به ذوق خطش سینه چاک زن****کاین شام نادمیده مرا صبح عید کرد غزل شمارهٔ 1087: از تغافل زدنی ترک سبب بایدکرد

از تغافل زدنی ترک سبب بایدکرد****روز خود را به غبار مژه شب باید کرد گرد وارستگی‌هکوی فنا باید بود****خاک در دیدهٔ اندوه ظرب باید کرد همچو آیینه اگر دست دهد صافی دل****جوهر ناطقه شیرازهٔ لب باید کرد کهنه مشق خط امواج سرابیم همه****عینک از آبلهٔ پای طلب باید کرد اشک اگر شیشه از این دست بهم برچیند****مژه را روکش بازار حلب باید کرد تا شودطبع توآیینهٔ تحقیق وفا****خلق را صیقل زنگار غضب باید کرد دم صبحی مگر افسون تباشیر دمد****شمع ما را همه شب خدمت تب باید کرد دیده‌ای را که چمن‌پرور دیدار تو نیست****به تماشای‌گل و لاله ادب باید کرد آنقدر شیفتهٔ نرگس خمّار توام****که ز خاکم به قدح آب عنب باید کرد یک تحیر دو جهان در نظرت می‌سوزد****آتش از خانهٔ آیینه طلب بایدکرد دل و دانش همه در عشق بتان باید باخت****خویش را بیدل دیوانه لقب بایدکرد غزل شمارهٔ 1088: پیش ارباب حسب ترک نسب باید کرد

پیش ارباب حسب ترک نسب باید کرد****پردهٔ دیده و دل فرش ادب باید کرد کاروانها همه محمل کش یأس است اینجا****ناله را بدرقهٔ سعی طلب باید کرد باعث گریه درین دشت اگر چیزی نیست****الم بیکسیی هست سبب بایدکرد گر شود پیش تو منظور نثار نگهی****گوهر جان به هوس تحفهٔ لب باید کرد جمع بودن به پریشان‌صفتی آسان نیست****روزها در قدم زلف تو شب باید کرد زبن توهمکده سامان دگر نتوان یافت****جز دمی چند که ایثار تعب بایدکرد ترک لذات جهان مفت سلامت شمرید****این شکر قابل آن نیست‌که تب بایدکرد جیب‌ها موج طربگاه حضور دریاست****فکر خود کن گرت اندیشهٔ رب باید کرد نم آب و کف خاکی بهم آمیخته است****هر چه آید ز تو کاری‌ست عجب باید کرد بیدل این انجمن وهم دگر نتوان یافت****درد هم مفت تماشاست طرب باید کرد غزل شمارهٔ 1089: دل سحرگاهی به‌گلشن یاد آن رخسار کرد

دل سحرگاهی به‌گلشن یاد آن رخسار کرد****اشک آن شبنم برگ گل را رخت آتشکار کرد ناز غفلت می‌کشیم از التفات آن نگاه****خواب ما را سایهٔ مژگان او بیدار کرد قید آگاهی چه مقدار از حقیقت غافلست****گرد خود گردیدنم خجلت کش زنار کرد آه ز آن بی‌پرد رخساری‌که شرم جلوه‌ان****چشم ما پوشیده یعنی وعده دیدار کرد عالم بی‌دستگاهی ناله سامان بوده است****هر که از پرواز ماند آرایش منقار کرد یکجهان پست و بلند آفت کمین جهد بود****چین دامان هوس را کوتهی هموار کرد دعوی هستی عدم را انفعال ست****اینکه من یاد توکردم فطرت استغفارکرد رنج دنیا،فکر عقبا، داغ حرمان درد دل****یک نفس هستی به دوشم عالمی را بار کرد نیست غم بر شمع ما گر یک دو لب خندید صبح****گریهٔ ما نیز با ما این ادا بسیار کرد از سر ما بینوایان سایه تا دارد دپغ****خانهٔ خورشید را هم چرخ بی دیوار کرد بی‌تکلف بود هستی لیک فکر بد معاش****جامهٔ عریانی ما را گریبان دارکرد دردسر کم بود تا تدبیر صندل محو بود****صنعت بالین و بستر خلق را بیمارکرد آبیار مزرع اخلاق اگر باشد وفاق****جای گندم آدمیت می‌توان انبارکرد سرکشید امروز بیدل از بنای اعتبار****آنقدر پستی که نتوان از دنائت عار کرد غزل شمارهٔ 1090: عشق مطرب‌زاده‌ای بر ساز و تقوا زور کرد

عشق مطرب‌زاده‌ای بر ساز و تقوا زور کرد****دانهٔ تسبیح را زاهد خر طنبور کرد با همه واماندگی روزی دو آزادی خوش‌ست****خانه را نتوان به اندوه تعلق‌گورکرد زین گلستان صد سحر جوشید و صد شبنم دمید****عبرتم سیر چکیدنهای یک ناسورکرد بگذر از بی‌صرفه گوییها که ساز انبساط****گوشمالی خورد هرگه ناله بی‌دستورکرد موسی ما شعله‌ها در پردهٔ نیرنگ داشت****حسرتی از دل برون آورد و برق طورکرد با چنین فرصت نبود امکان مژه برداشتن****وعدهٔ دیدار خلقی را امل مزدورکرد شهرت اقبال عجز از چتر شاهی برتر است****موی چینی سایه آخر بر سر فغفور کرد شور اسرارم جنون انگیخت از موی سفید****شوخی این پنبه‌ام هنگامهٔ منصورکرد نی ز طاعت بهره‌ای بردم نه ذوقی ازگناه****در همه کارم حضور نیستی معذور کرد دخل آگاهی به یک سو نه که تحقیق غیور****چشم خلقی را به انگشت شهادت کور کرد بیدل از عزلت کلامم رتبهٔ معنی گرفت****خُم‌نشینی باده‌ام را اینقدر پُر زور کرد غزل شمارهٔ 1091: آگاهی از خیال خودم بی‌نیازکرد

آگاهی از خیال خودم بی‌نیازکرد****خود را ندید آینه تا چشم بازکرد نعل جهان درآتش فکرسلامت است****آن شعله آرمیدکه مشق‌گدازکرد چون آه کرد رهگذر ناامیدی‌ام****هرکس زپا نشست مرا سرفرازکرد کو زحمت فراق و کدام انبساط وصل****زین جور آنچه‌کرد به ما امتیازکرد کلفت‌زدای‌کینهٔ دلها تواضع است****زین تیشه می‌توان گره سنگ باز کرد حیرت مقیم خانهٔ آیینه است و بس****نتوان به روی ما در دلها فرازکرد داغم ز سایه ای که به طوف سجود او****پای طلب ز نقش جبین نیازکرد شابت قیام و شیب رکوع و فنا سجو د****در هستی و عدم نتوان جز نماز کرد زبن‌گلستان به حیرت شبنم رسیدهٔم****باید دری به خانهٔ خورشید بازکرد در پرده بود صورت موهوم هستی‌ام****آیینهٔ خیال تو افشای رازکرد بر زندگی‌ست بار گرانجانی‌ام هنوز****قد دو تا مرا خم ابروی ناز کرد گامی نبود بیش ره مقصد فنا****ای رشته را نفس به‌کشاکش درازکرد معنی نمای چهره مقصود نیستی ست****بیدل مرا گداختن آیینه‌سازکرد غزل شمارهٔ 1092: گرد مرا تحیّر، صبح جنون سبق کرد

گرد مرا تحیّر، صبح جنون سبق کرد****دستی نداشت طاقت جیبم چنین که شق کرد دل تشنهٔ جنونهاست از وهم و ظن مپرسید****زین دست مشق بسیار مجنون بر این ورق کرد پیداست شغل زاهد، وقت دگر چه باشد****سرها به یکدگرکوفت هرگه‌که یاد حق‌کرد دل با کمال تحقیق از شبهه‌ام نپرداخت****آیینه ساخت امّا پرداز بی‌نسق کرد زبن باغ تا دمیدم جز خون دل نچیدم****گلگون قبای نازی صبح مرا شفق‌کرد از انفعالم آخر شستند دست قاتل****خونم روان نگردید رنگ حنا عرق‌کرد مهمان این بساطیم اما چه سود بیدل****دیدار نعمتی بود آیینه در طبق کرد غزل شمارهٔ 1093: بیستون یادی ز فرهاد ندامت فال کرد

بیستون یادی ز فرهاد ندامت فال کرد****سنگ را بیتابی آه شرر غربال کرد از تب سودای مجنون خواندم افسونی به دشت****گردبادش تا فلک آرایش تبخال‌کرد ناله توفان‌خیز شد تا نارسا افتاد جهل****بلبل ما طرح منقار از شکست بال‌کرد قامت پیری قیامت دارد از شور رحیل****خواب ما گر تلخ کرد آواز این خلخال کرد نفی خود کردم دو عالم آرزو شد محو یاس****گردش رنگ گلم چندین چمن پامال کرد گر نباشد دل دماغ‌کلفت هستی‌کراست****الفت آیینه‌ام زحمت‌کش تمثال کرد قوت آمال در پیری یکی ده می‌شود****حلقهٔ قد دوتایم صفر ماه و سال کرد سیر کوی او خیال آینه‌ای پرداز داد****رنگهای رفته چون تمثال استقبال‌کرد خلقی از آرایش جاه انفعال اندود رفت****صبح ما هم خنده‌ای بر فرصت اقبال‌کرد بی‌خمیدن نیست از بار نفس دوش حباب****بیدلان را نیز هستی اینقدرحمال‌کرد شعلهٔ‌ما بیدل از اسرار راحت‌غافل است****از شکست رنگ باید سر به زیر بال کرد غزل شمارهٔ 1094: روزی‌که نقش‌گردش چشمت خیال‌کرد

روزی‌که نقش‌گردش چشمت خیال‌کرد****نقاش خامه از مژه‌های غزال کرد مشاطه‌ای که حسن ترا زیب ناز داد****از دوده چراغ مه و مهر خال کرد امکان نداشت پرده درد رمز آن و این****سحر تبسمی است‌که نفی محال‌کرد خودروی حیرتیم ز نشو و نما مپرس****تخمی فشاند عشق‌که ما را نهال‌کرد سیلی هزار دشت خس و خار داشتیم****بحر کرم کدورت ما را زلال کرد بی‌شبهه بود نیک و بد اعتبارها****اندیشهٔ یقین همه را احتمال کرد روز و شب جهان کم و بیش هوس نداشت****سعی نفس شمار امل ماه و سال کرد گل کردن خیال صفاها به زنگ داد****آیینه را هجوم صور پایمال کرد داغ قمار صنعت یکتایی دلیم****ما را به ششجهت طرف این نقش خال کرد حق خلق می‌شود ز فسون تأملت****باید به چشم دید و نباید خیال کرد حرمان تراش مخترعات فضولیم****ایجاد هجر فکر زمان وصال کرد رنگ کلف برون رود از مه چه ممکن است****ما را نمی‌توان به هوس بی‌ملال کرد ای غافل از نزاکت معنی تأملی****مه را کسی شناخت که سیر هلال کرد چون شبنم از طرب به هوا بال می‌زدم****ذوق تأملم عرق انفعال کرد مژگان بهم زدم شدم از نقش غیر پاک****این صیقلم برون ز جهان مثال کرد همت رضا به وضع فسردن نمی‌دهد****بیزارم از سری که توان زیر بال کرد بیدل کسی به معنی لفظم نبرد پی****تقدیر شهره ام به زبانهای لال کرد غزل شمارهٔ 1095: اینقدر اشک به دیدارکه حیران گل کرد

اینقدر اشک به دیدارکه حیران گل کرد****که هزار آینه‌ام بر سر مژگان گل کرد عالمی را ز دل خسته به شور آوردم****ناله‌ای داشتم آخر به نیستان گل کرد نیست جز برگ گل آیینهٔ کیفیت رنگ****خون من خواهد از آن‌گوشهٔ دامان‌گل کرد گر چنین می‌کندم طرز نگاه تو هلاک****سبزه خواهد ز مزارم همه مژگان‌گل‌کرد ریشهٔ باغ حیا غنچه بهار است امروز****زان تبسم‌که لبت‌کاشت نمکدان‌گل‌کرد نتون داغ تو پوشید به خاکستر ما****کچهٔ فاخته خواهد ز گریبان گل کرد پرتوشمع فراهم نشود جزبه فنا****رنگ جمعیت ما سخت پریشان گل کرد حیرتم‌گشث‌که دیروز به صحرای عدم****خاک بودم نفس از من به چه عنوان گل کرد سعی اشکیم دویدن چه خیال است اینجا****لغزشی بود ز ما آبله پایان گل کرد غیر وحشت‌گلی از وضع سحر نتوان چید****هر که بویی ز نفس یافت پرافشان گل کرد اول و آخر هر جلوه تماشا دارد****نقش پا گل کن اگر آینه نتوان گل کرد بیدل از منت دامان کشی تر نشدیم****شمع ما را نفس سوخته آسان گل کرد غزل شمارهٔ 1096: شب که دل از یأس مطلب باده‌ای در جام کرد

شب که دل از یأس مطلب باده‌ای در جام کرد****یک جهان حسرت به توفان داد و آهش نام‌کرد برنمی‌آید سپند من به استیلای شوق****از جرس باید دل بی‌انفعالم وام کرد چشم من شد پرده ی زنبور و بیداری ندید****غفلت آخر حشر من درکسوت با دام‌کرد آبم از شرم عدم کز هستی بیحاصلم****آرمیدن‌کوشش و بیمطلبی ابرام‌کرد شعله‌ای بودم‌کنون خاکسترم مفت طلب****سوختن عریانی‌ام راجامهٔ احرام کرد در پریشانی کشیدیم انتقام از روزگار****خاک ما باری طواف دیدهٔ ایام کرد قرب هم در خلوت تحقیق‌گنجایش نداشت****دوربین افتاد شوق و وصل را پیغام کرد از تعلق سنگسار شهرت آزادی‌ام****الفت نقش نگین آخر ستم بر نام کرد اینقدر در بند خوابش از ناتوانی مانده‌ایم****عشق رنگ ما شکست و اختراع دام کرد دل به یاد مستی چشم حجاب‌آلوده‌ای****آب‌گردید از حیا چندانکه می در جام کرد جادهٔ سرمنزل ما صد بیابان سعی داشت****بیدماغیهای فرصت چون شرر یک گام کرد عشرت‌ما چون نگه از بس تنک‌سرمایه است****سایهٔ مژگان تواند صبح ما را شام کرد می‌رود صبح و اشارت می‌کندکای غافلان****تا نفس باقیست نتوان هیچ جا آرام‌کرد یک قلم بیدل غبار وحشت نظاره‌ایم****عشق نتوانست ما را بی‌تحیر رام کرد غزل شمارهٔ 1097: عجز طاقت به گرفتاری غم شادم کرد

عجز طاقت به گرفتاری غم شادم کرد****یاس بی‌بال و پری از قفس آزادم کرد کو خم دام تعلق چه کمند اسباب****اینقدرها به قفس خاطر صیادم کرد عافیت مزد فراموشی حالم شمرید****درد عشقم به تکلف نتوان یادم‌کرد نوحه‌ای دارم و جان می‌کنم از قامت خم****آه ازین تیشه که هم پیشهٔ فرهادم کرد غافل از زشتی اعمال دمیدم هیهات****عشق پیش از نگه منفعل ایجادم کرد سعی بیهوده ندانم به کجایم می‌برد****نفس سوخته شد سرمه که فریادم کرد گفتم انشا کنم از عالم مطلب سبقی****شرم اظهار زبان عرق ارشادم کرد چون خط جاده ز بس منتخب تسلیمم****هرکه آمد به سر از نقش قدم صادم‌کرد گره ضبط نفس نسخهٔ گوهر دارد****وضع خاموش به علم ادب استادم کرد نفی هنگامهٔ هستی چه تنزه که نداشت****شیشه بر سنگ زدن رشک پریزادم کرد نقص هم بی‌اثری نیست ز تقلید کمال****فقر ما را اگر الله نکرد آدم‌کرد محو کیفیت نیرنگ وفایم بیدل****آنکه می‌خواست فراموش کند یادم کرد غزل شمارهٔ 1098: وداع عمر چمن‌ساز اعتبارم کرد

وداع عمر چمن‌ساز اعتبارم کرد****سحر دماندن پیری سمن بهارم کرد به رنگ دیدهٔ یعقوب حیرتی دارم****که می‌توان نمک خوان انتظارم کرد تعلق نفسم سوخت تا کجا نالم****غبار وهم گران گشت و کوهسارم کرد دل ستم‌زده صد جا غم تظلم برد****شکست آینه با عالمی دچارم کرد غبار می‌دمد از خاک من قدح در دست****نگاه مست که سیر سر مزارم کرد به نیم چشم زدن قطع شد وجود و عدم****گذشتگی چقدر تیغ آبدارم کرد نهفته داشت قضا سرنوشت مستی من****نم عرق ز جبین شیشه آشکارم کرد کنون ز خود مژه بندم که عبرت هستی****غبار هر دو جهان بر نگاه بارم‌کرد امید روز جزا زحمت خیال مباد****می نخورده در این انجمن خمارم کرد چو شمع چاره ندارم ز سوختن بیدل****وفا گلی به سرم زد که داغدارم کرد غزل شمارهٔ 1099: گر کمال اختیار خواهم کرد

گر کمال اختیار خواهم کرد****نیستی آشکار خواهم کرد جیب هستی قماش رسوایی‌ست****به نفس تار تار خواهم کرد صفر چندی گر از میان بردم****یک خود را هزار خواهم‌کرد کس سوال مرا جواب نگفت****ناله در کوهسار خواهم کرد دور گل گر گذشت گو بگذر****یک دو ساغر بهار خواهم کرد شوق تا انحصار نپذیرد****وصل را انتظار خواهم کرد داغ آهی اگر بهار کند****سرو و گل اعتبار خواهم کرد گر به خلدم برند و گر به جحیم****یاد آن گلعذار خواهم کرد اینقدر جرم ننگ عفو مباد****هرچه کردم دوبار خواهم کرد صد فلک انتظار می‌بالد****با که خود را دچار خواهم کرد انجمن گر دلیل عبرت نیست****سیر شمع مزار خواهم کرد در عدم آخر از هوای خطی****خاک خود را غبار خواهم کرد وضع آغوش وصل ممکن نیست****از دو عالم کنار خواهم کرد آسمان سرنگون بیکاری‌ست****من‌که هیچم چه کار خواهم کرد بیدل از صحبتم کنار گزین****فرصتم من فرار خواهم کرد غزل شمارهٔ 1100: طبع سرکش خاک‌گشت و چشم شرمی وانکرد

طبع سرکش خاک‌گشت و چشم شرمی وانکرد****شمع سر بر نقش پا سایید و خم پیدا نکرد عمرها شد آمد و رفت نفس جان می‌کند****ما و من بیرون در فرسود و در دل جا نکرد زندگی بیع و شرای ما و من بی‌سود یافت****کس چه سازد آرمیدن با نفس سودا نکرد سرکشی گر بر دماغت زد شکست آماده باش****خاک از شغل عمارت عافیت برپا نکرد سعی فطرت دور گرد معنی تحقیق ماند****غیرت او داشت افسونی‌که ما را ما نکرد هرکجا رفتم نرفتم نیم‌گام از خود برون****صد قیامت رفت وامروز مرا فردا نکرد با خیالت غربتم صد ناز دارد بر وطن****جان فدای بی کسی هاکز توام تنها نکرد دامن خود گیر و از تشویش دهر آزاد باش****قطره را تا جمع شد دل یادی از دریا نکرد فرع را از اصل خویش آگاه باید زیستن****شیشه را سامان مستی غافل از خارا نکرد انقلاب ساز وحدت‌کثرت موهوم نیست****ربط بی‌اجزاییی ما را خیال اجزا نکرد جود مطلق درکمین سایل‌ست اما چه سود****شرم تکلیف اجابت دست ما بالا نکرد نام عنقا نقشبند پردهٔ ادراک نیست****هیچکس زین بزم فهم آن پری پیدا نکرد بیدل از نقش قدم باید عیار ماگرفت****ناتوانی سایه را هم زیردست ما نکرد غزل شمارهٔ 1101: اگر نظّاره گل می‌توان کرد

اگر نظّاره گل می‌توان کرد****وطن در چشم بلبل می‌توان کرد درین محفل ز یک مینا بضاعت****به چندین نغمه قلقل می‌توان‌کرد عرق‌واری گر از شرم آب گردم****به جام عالمی مل می‌توان‌کرد نظر بر خویش واکردن محال ا‌ست****اگرگویی تغافل می‌توان کرد چو صبح این یک نفس گردی که داریم****اگر بالد تجمل می‌توان کرد به هر محفل‌که زلفش سایه افکند****ز دود شمع کاکل می‌توان کرد شهید حسرت آن گلعذارم****ز زخم خنده برگل می‌توان کرد به هر جا سطری از زلفش نوبسند****قلم از شاخ سنبل می‌توان کرد درین گلشن اگر رنگست و گر بوست****قیاس بال بلبل می‌توان کرد اگر این است عیش خاکساری****ز پستی هم تنزل می‌توان‌کرد محیط بیخودی منصور جوش است****به مستی جزو را کل می‌توان کرد ازین بی‌دانشان جان بردنی هست****اگر اندک تجاهل می‌توان کرد تردد مایهٔ بازار هستی‌ست****اگر نبود توکل می‌توان کرد پر آسان است ازین دریا گذشتن****ز پشت پا اگر پل می‌توان کرد دهان یار ناپیداست بیدل****به فهم خود تأمل می‌توان کرد غزل شمارهٔ 1102: ناتوانی در تلاش حرص بهتانم نکرد

ناتوانی در تلاش حرص بهتانم نکرد****قدردانیهای طاقت آنچه نتوانم نکرد شمع خامش وارهید از اشک و آه و سوختن****بی‌زبان بودن چه مشکلهاکه آسانم نکرد تا مبادا خون خورد تمثالی از پیدایی‌ام****نیستی در خانهٔ آیینه مهمانم نکرد زین‌چمن عمری‌ست پنهان‌می‌روم چون‌بوی‌گل****شرم هستی در لباس رنگ عریانم نکرد درگهر هم موج من زحمت‌کش غلتیدنی‌ست****سودن دست آبله بست و پشیمانم نکرد جان فدای‌طفل خوش‌خویی‌که پرواییش نیست****عمرها گرد سرم گرداند و قربانم نکرد انفعالم آب کرد اما همان آواره‌ام****گل شدن شیرازهٔ خاک پریشانم نکرد وقت هر مژگان‌گشودن یک جهان دیدار بود****آه از این چشمی که واگردید و حیرانم نکرد دیده گر بی‌اشک گردید از حیا امیدهاست****جبهه آسان می‌کندکاری‌که مژگانم نکرد زین نُه آتشخانه بیدل هرچه برهم چید حرص****یأس جز تکلیف پشت دست و دندانم نکرد غزل شمارهٔ 1103: دورگردون تا دماغ جام عیشم تازه‌کرد

دورگردون تا دماغ جام عیشم تازه‌کرد****پیکرم چون ماه یکسر طعمهٔ خمیازه کرد گو دو روزم نسخهٔ فطرت پریشا‌نی‌کشد****چشم بستن خواهد اجزای هوس شیرازه‌کرد رونق شام و سحر پر انفعال آماده است****چهرهٔ زنگی به خون زین بیش نتوان غازه کرد شهرت صبح از غبار رفته بر باد است و بس****سرمه‌گردیدن جهانی را بلند آوازه‌کرد کس سر مویی برون زین خانه نتوانست رفت****وقف هر دیوار اگر چون شانه صد دروازه‌کرد خاک‌گردیدن یقینم شدعرق‌کردم ز شرم****این تیمم نشئهٔ عبرت وضوبم تازه‌کرد بیدل اینجا ذره تا خورشید لبریز غناست****ساغر ما را فضولی غافل از اندازه کرد غزل شمارهٔ 1104: حرف پیری داشتم لغزیدنم دیوانه‌کرد

حرف پیری داشتم لغزیدنم دیوانه‌کرد****قلقل این شیشه رفتار مرا مستانه‌کرد با رطوبتهای پیری برنیامد پیکرم****از نم این برشکال آخرکمانم خانه‌کرد دل شکستی دارد اما قابل اظهار نیست****ازتکلف موی چینی را نباید شانه‌کرد پیش از ایجاد امتحان سخت‌جانیهای عشق****تیغ ابروی بتان را سر بسر دندانه کرد خانمانسوز است فرزندی که بیباک اوفتد****اعتماد مهر نتوان بر چراغ خانه کرد حسن در هر عضوش آغوش صلای عاشق است****شمع سر تا ناخن پا دعوت پروانه کرد عالمی ز لاف دانش ربط جمعیت‌گسیخت****خوشه را یک سر غرور پختگی ها دانه کرد هیچکس یارب جنون مغرور خودبینی مباد****آشناییهای خویشم از حیا بیگانه کرد صد جنون مستی است در خاک خرابات غرض****حلقه بر درها زدن ما را خط پیمانه کرد تاگشودم چشم یاد بستن مژگان نماند****عبرت این انجمن خواب مرا افسانه کرد عمرها بیدل ز شم خلق پنهان زفستفم****عشق خواهد خاک ما را گنج این ویرانه کرد غزل شمارهٔ 1105: بی فقر آشکار نگردد عیار مرد

بی فقر آشکار نگردد عیار مرد****بخت سیه بود محک اعتبار مرد پاس وقار و سد سکندر برابر است****جز آبرو چو تیغ نشاید حصار مرد دنیا ز اهل جود به خود ناز می‌کند****زن بیوه نیست تا بود اندر کنار مرد همت بلند دار کز اسباب اعتبار****بی‌غیرتیست آنچه نباید به کار مرد در عرصه‌ای‌که پا فشرد غیرت ثبات****کهسار را به ناله نسنجد وقار مرد پا بر جهان پوچ زدن ننگ همت است****در پنبه زار حیز نیفتد شرار مرد بیش است عزم شیر به گاو بلند شاخ****بر خصم بی‌سلاح دلیری‌ست عار مرد جز سینه صافی آینهٔ مدعا نبود****هرجا نمود جوهر جرات غبار مرد ایثجا به آب تیغ به خون غوطه خوردن است****آیینه تا کجا شود آیینه‌ذار مرد گندم به غیر آفت آدم چه داشته‌ست****یارب تو شکل زن نپسندی دچار مرد آنجا که چرخ دون کند امداد ناکسان****حیز از فشار خصیه برآرد دمار مرد برگشته است بسکه درین عصر طور خلق****نامردی زنی که نگردد سوار مرد بیدل زمانه دشمن ارباب غیرت است****ترسم به دست حیز دهد اختیار مرد غزل شمارهٔ 1106: عمر ارذل ای خدا مگمار بر نیروی مرد

عمر ارذل ای خدا مگمار بر نیروی مرد****رعشهٔ پیری مبادا ریزد آب‌روی مرد تا نگردد عجز طاقت شبنم ایجاد عرق****صبح نومیدی مخندان از کمین موی مرد گر طبیعت غیرت اندیشد ز وضع انفعال****سرنگونی کم وبالی نیست در ابروی مرد بند بند آخر به رنگ مو دوتا خواهد شدن****در جوانی ننگ اگر دارد ز خم زانوی مرد هرچه از آثار غیرت می‌تراود غیرتست****جوهر شمشیر دارد موج ز آب جوی مرد بهر این نقش نگین گر خاتمی پیدا کنی****لافتی ا‌لا علی بنویس بر بازوی مرد شعلهٔ همت نگون شد کز تصاعد بازماند****خوی شود هرگه تنزل برد ره در خوی مرد از ازل موقع‌شناسان ربط الفت داده‌اند****آینه با زانوی زن تیغ بر پهلوی مرد آلت او خصیه‌ای خواهد تصور کرد و بس****در دماغ حیز اگر افتاده باشد بوی مرد هیچکس نگسیخت بیدل بند اوهامی که نیست****آسمان عمری‌ست می‌گردد به‌جست‌وجوی مرد غزل شمارهٔ 1107: پیکرم چون تیشه تا از جان کنی یاد آورد

پیکرم چون تیشه تا از جان کنی یاد آورد****سر زند بر سنگی و پیغام فرهاد آورد لب به‌خاموشی فشردم ناله‌جوشید ازنفس****قید خودداری جنون بر طبع آزاد آورد در شهادتگاه بیباکی کم از بسمل نی‌ام****بشکنم رنگی‌که خونم را به فریاد آورد هوش تا گیرد عیار رنگی از صهبای من****شیشه‌ها می‌باید از ملک پریزاد آورد بسکه در راهت‌کمین انتظارم پیرکرد****مو سپیدی نقش من بر کلک بهزاد آورد چون پر طاووس می‌باید اسیر عشق را****کز عدم گلدسته‌واری نذر صیاد آورد تحفهٔ ما بی‌بران غیر از دل صد چاک نیست****شانه می‌باشد ره‌آوردی‌که شمشاد آورد عشق را عمری‌ست با خلق امتحان همت است****عالمی را می‌برد مجنون که فرهاد آورد از تغافل های نازش سخت دور افتاده‌ایم****پیش آن نامهربان ما را که در یاد آورد تا سپند ما نبیند انتظار سوختن****چون شرر کاش آتش ازکانون ایجاد آورد انفعالم آب کرد ای کاش شرم احتیاج****یک عرق‌وارم برون زین خجلت‌آباد آورد بیدل از سامان تحصیل نفس غافل مباش****می‌برد با خویش آخرهرچه را باد آورد غزل شمارهٔ 1108: پای طلب دمی‌که سر از دل برآورد

پای طلب دمی‌که سر از دل برآورد****چون تار شمع جاده ز منزل برآورد چون سایه خاک مال تلاش فسرده‌ام****کو همتی که پایم ازین گل برآورد دل داغ ریشه‌ای‌ست‌که هرگه نموکند****چون شمع ازتوقع حاصل برآورد خط غبار من‌که رساند به‌کوی یار****این نامه را مگرپر بسمل برآورد هرجا رسد نوید شهیدان تیغ عشق****آغوش سر ز زخم حمایل برآورد جون شمع لرزه در جگر از ترزبانی‌ام****ای شیوه‌ام مباد ز محفل برآورد در وادیی که غیرت لیلی درد نقاب****مجنون سربریده زمحمل برآورد ضبط خودت بن است غم خلق هرزه چند****گوهرمحیط را به چه ساحل برآورد بنیاد این خرابه به آبی نمی‌رسد****تاکی‌کسی عرق‌کند وگل برآورد بر آستان رحمت مطلق بریدنی‌ست****دستی‌که مطلب از لب سایل برآورد بید‌ل نفس‌گر از در ابرام بگذرد****عشقش چه ممکن است‌که از دل برآورد غزل شمارهٔ 1109: زین شیشهٔ ساعت که مه و سال برآورد

زین شیشهٔ ساعت که مه و سال برآورد****گرد عدم فرصت ما بال برآورد عمری ز حیا زحمت اوهام کشیدیم****ما را خم دوش مژه حمال برآورد زین وضع پریشان که عرق‌ریز نمودیم****آیینهٔ ما آب ز غربال برآورد چون آبله در خاک ادبگاه محبت****باید سر بی گردن پامال بر آورد جز خارق معکوس مدان ریش و فش شیخ****آدم خریی‌کرد ، دم ویال برآورد بر اهل فنا خرده مگیرید که منصور****باگردن دیگر سر اقبال برآورد در صافی دل شبههٔ تحقیق نهان بود****چون زنگ نماند آینه تمثال برآورد سودی که من اندوختم از هیچ متاعی****کم نیست که از منت دلال برآورد آهم ز رفیقان سفرکرده سراغیست****از جیب من این قافله دنبال برآورد طاووس من از باغ حضور که خبر یافت****کز رنگ من آیینه پر و بال برآورد فریاد که راز تب عشقت بنهفتم****چون شمعم ازین دایره تبخال برآورد تا کی به رقم تازه کنم شکوهٔ احباب****خشکی زدماغ قلمم نال برآورد بیدل علم از معنی نازک نتوان شد****موچینی ما را همه جا لال بر آورد غزل شمارهٔ 1110: عملی که سر به هوا خم از همه پیکرت به‌در آورد

عملی که سر به هوا خم از همه پیکرت به‌در آورد****نه چو مو جنون هار سر قدم از سرت به‌در آورد به بضاعت هوس آنقدر مگشا دکان فضولی‌ات****که چو رنگ باخته وسعت پرت از برت به‌در آورد به‌گداز عشوهٔ علم و فن در پیر میکده بوسه زن****که ز قد عالم وهم و ظن به دو ساغرت به‌درآورد به قبول و رد، مطلب سبب که غرور چرخ جنون حسب****به دری که خواندت از ادب ز همان درت به در آورد ز خیال الفت خانمان به در آ که شحنهٔ امتحان****نفسی اگر دهدت امان دم دیگرت به‌در آورد به وقار اگر نه سبکسری حذر از غرور هنروری****که مباد خفٌت لاغری رگ جوهرت به‌در آورد اثر وفا ندهد رضا به خمار نشئهٔ مدعا****نگهی‌که‌گردش رنگ ما خط ساغرت به‌در آورد ز طواف‌کعبه‌که می‌رسد به حضور مقصد آرزو****من و سجدهٔ پس زانویی که سر از درت به در آورد ندهد تأمل انس و جان ز لطافت بد‌نت نشان****مگر آنکه جامهٔ رنگ ما عرق از برت به‌در آورد من بیدل از خم طره‌ات به‌کجا روم که سپهر هم****سر خود به خاک عدم نهد که ز چنبرت به‌در آورد؟ غزل شمارهٔ 1111: ز دنیا چه‌گیرد اگر مردگیرد

ز دنیا چه‌گیرد اگر مردگیرد****مگر دامن همت فردگیرد خجل می‌روم از زیانگاه هستی****عدم تا چه از من ره‌آوردگیرد عرق دارد آیینه از شرم رنگم****بگو تا گلاب از گل زرد گیرد تن‌آسان اقبال بخت سیاهم****حیا بایدم سایه پرورد گیرد عبث لطمه‌فرسای موت و حیاتم****فلک تاکی‌ام مهرهٔ نردگیرد شب قانعان از سحر می‌هراسد****مبادا سواد وفا گرد گیرد به خاکم فرو برد امدادگردون****کم ازپاست دستی‌که نامردگیرد ز بس یأس در هم شکسته‌ست رنگم****گر آیینه‌گیرم دلم دردگیرد ازبن باغ عبرت نجوشید بیدل****دماغی که بوی دل سرد گیرد غزل شمارهٔ 1112: اگر به افواج عزم شاهان سواد روم و فرنگ گیرد

اگر به افواج عزم شاهان سواد روم و فرنگ گیرد****شکوه درونش هر دو عالم به یک دل جمع تنگ‌گیرد جو شمع کاش از خیال شوکت طبیعت غافل آب گردد****که سر فرازد به اوج گردون و راه کام نهنگ گیرد ز مکتب اعتبار دنیا ورق سیه‌کردن است و رفتن****درین خم نیل جامهٔ‌کس بجز سیاهی چه رنگ‌گیرد گهر نی‌ام تا درین محیطم بود به عرض وقار سودا****حباب معذور بادسنجم ترازوی من چه سنگ گیرد ز خجلت اعتبار باطل اگرگذشتم ز من چه حاصل****کجاست دامن فرصت اینجا که با تو گویم درنگ گیرد ز حرف طاقت‌گداز لعلت دمی به جرات دچار گردم****که همچو یاقوتم آب و آتش عنان پرواز رنگ گیرد به پاس دل ناکجا خورد خون بهار نازی‌که ازلطافت****حنای‌دستش‌سیاهی آرد چو شمع اگر گل به‌چنگ گیرد ز چنگ آفت کمین گردون کجا رود کس چه چاره سازد****پی رمیدن گم است آنجاک ه راه آهو ، پلنگ گیرد ز تیره طبعان وقت بگسل مخواه ننگ وبال بز دل****ازبن‌که بینی نقوش باطل خوش‌ست آیینه زنگ‌گیرد درین جنون‌زار فتنه سامان به شعله کاران کذب و بهتان****مجوش چندان که عالمی را نفس به دود تفنگ گیرد مدم به طبع درشت ظالم فسون تاثیر مهربیدل****هزار آتش نفس گدازد که آب خشکی ز سنگ گیرد غزل شمارهٔ 1113: دمی که تیغ تو خون مرا بحل گیرد

دمی که تیغ تو خون مرا بحل گیرد****هجوم ناز سراپای من به دل گیرد کجاست اشک که در عالم خیال توام****هزار آینه با جلوه متصل گیرد مزاج عاشق و آسودگی به آن ماند****که شعله رنگ هواهای معتدل گیرد به حیرت است نگاه ادب سرشت وفا****که شمع خلوت آیینه مشتعل گیرد بهار عمر و طراوت زهی خیال محال****مگر حیا عرض از طبع منفعل گیرد کسی برد چو نگه لذت شناسایی****که نقش خویش به هر جلوه مضمحل گیرد خوشم‌که ناله‌ام امروز خصم خودداری‌ست****چو سرو تا به کی آزادگی به گل گیرد کفیل وحشت هر ذره‌ام چو شور جنون****کسی که نگذرد از خود مرا خجل گیرد ز شرم ِ بیدلی خویش آب می‌گردم****مباد آینه پیش تو نام دل‌گیرد غزل شمارهٔ 1114: تا ساز نفسها کم مضراب نگیرد

تا ساز نفسها کم مضراب نگیرد****آهنگ جنون دامن آداب نگیرد عاشق که بنایش همه بر دوش خرابی ست****چون دیده چرا خانه به سیلاب نگیرد بر پای توگر باز شود دیده مخمل****چون آینه هرگز خبر از خواب نگیرد چون ریگ روان در سفر دشت توکل****باید قدح آبله هم آب نگیرد بی‌کینه‌ام از خلق به رنگی‌که چو یاقوت****مو از اثر آتش من تاب نگیرد درویشی من سرخوش صهبای تسلی است****ساحل قدح از گردن گرداب نگیرد زین خواب گمان وا نشود چشم یقینت****ازتیغ اجل تا به‌گلو آب نگیرد غفلت به‌کمین دم پیری‌ست حذرکن****کزپرتو صحبت به شکر خواب نگیرد آخربه‌گهر محو شود پیچ وخم موج****تا چند دل از عالم اسباب نگیرد بیدل به عبادتکدهٔ عجزپرستی****جز نقش‌کف پای تو محراب نگیرد غزل شمارهٔ 1115: گر شوق پی مطلب نایاب نگیرد

گر شوق پی مطلب نایاب نگیرد****سرمشق رم از عالم اسباب نگیرد با تشنه لبی ساز و مخور آبی از این بحر****تا حلق تو را تنگ چو گرداب نگیرد آن دل که تپیدن فکند قرعهٔ وصلش****حیف است که آیینه به سیماب نگیرد محتاج کریمان نشود مفلس قانع****سرچشمهٔ آیینه زبحرآب نگیرد صیّاد اسیران محبّت خم ابروست****کس ماهی این بحر به قلاب نگیرد از نور هدایت نبرد بهره سیه‌بخت****چون سایه که رنگ از گل مهتاب نگیرد دل مست جنون است بگویید خرد را****امروز سراغ من بیتاب نگیرد از بس به مراد دو جهان دست فشاندم****گر زلف شوم دامن من تاب نگیرد منظور حیا ضبط نگاهیست و گر نه****سر پنجهٔ مژگان بتان خواب نگیرد در حلقهٔ خامش نفسان در دل باش****تا هیچکست نکته در این باب نگیرد بنیاد تو تا چند شود سدّ ره عمر****بیدل کف خاکی ره سیلاب نگیرد غزل شمارهٔ 1116: به محفلی‌که فضولی قدح به دست نگیرد

به محفلی‌که فضولی قدح به دست نگیرد****خمار اگر عسس آید برون که مست نگیرد بساز با دل خرسندی از جهان تعین****که چون کلاهش اگر بشکنی شکست نگیرد به رنگی آینه پردازده که تا به قیامت****جریده‌ات چو عدم نقش هرچه هست نگیرد گشاد دست‌و دل است انجمن‌طرازی مشرب****کس این قدح به‌کف آستین‌پرست نگیرد دگر امید چه دارد به صیدگاه تخیل****کسی که ماهی بحر گمان به شست نگیرد کجاست جز سر تسلیم ما به راه محبت****فتاده‌ای که کسش جز غبار دست نگیرد به صیدگاه طلب مگسل از رسایی همت****که غیر عقدهٔ دل رشته چو‌ن گسست نگیرد ندید قطره ز قعر محیط غیر فسردن****چه ممکن است‌که دل در جهان پست نگیرد سیه مکن ورق امتحان آینه بیدل****که مشق خامهٔ سعی نفس نشست نگیرد غزل شمارهٔ 1117: من آن غبارم که حکم نقشم به هیچ آیینه درنگیرد

من آن غبارم که حکم نقشم به هیچ آیینه درنگیرد****اگر سراپا سحر برآیم شکست رنگم به بر نگیرد نشد ز سازم به هیچ عنوان چو نی خروش دگر پرافشان****جز این که یارب در این نیستان پر نوایم شکر نگیرد به این گرانی که دارد امروز ز رخت چندین خیال دوشم****چو کشتی‌ام پای رفتنی که اگر محیطم به سر نگیرد به راه یأسی است سعی گامم که گر به لغزش رسد خرامم****کسی جز آغوش بی‌نشانی چو اشکم از خاک برنگیرد دل از فسون امل طرازی به جد گرفته‌ست هرزه‌تازی****مباد شرم نفس‌گدازی عنان این بیخبر نگیرد نگاه غفلت کمین ما را کنار مژگان نشد میسر****تپد به خون خفته خوابناکی که سایه‌اش زیر پر نگیرد چو موج عمریست بی‌سر و پا تلاش شوقم ادب تقاضا****چه ممکن است این‌که رشتهٔ ما چو عقده گیرد گهر نگیرد خوشا غنامشربی که طبعش به حکم اقبال بی‌نیازی****ز هرکه خواهد جزا نخواهد ز هرچه‌گیرد اثر نگیرد اگر ز معمار دهر باشد بنای انصاف را ثباتی****گلی‌که تعمیر رنگ دارد چراش در آب زر نگیرد دلی‌که بردند آب نازش به آتش عشق کن گدازش****چو شیشه بر سنگ خورد سازش‌کسیش جز شیشه‌گر نگیرد گذشت مجنون به وضع عریان چو ناله و آه از این بیابان****تو هم به آن رنگ دامن افشان که چین دامن کمر نگیرد قبول سرمایهٔ تعین‌کمینگه آفت است بیدل****چوشمع خاموش ترک سر گیر که تا هوایت به سر نگیرد غزل شمارهٔ 1118: تدبیر عنان من پر شور نگیرد

تدبیر عنان من پر شور نگیرد****هر پنبه سر شیشهٔ منصور نگیرد دارد ز سر و برگ غنا دامن فقرم****چینی که به مویی سر فغفور نگیرد در خلق خجالت‌کش تحصیل‌کمالم****برخرمن من خرده مگر مور نگیرد با من چو کلف بخت سیاهی‌ست که صدسال****در ماهش اگر غوطه دهم نور نگیرد نزدیکتر آیید سرابم نه محیطم****معیار کمالم کسی از دور نگیرد محرومی شوق ارنی سخت عذابی‌ست****جهدی‌که خروش تو ره طور نگیرد عریانی از اسباب جهان مغتنم انگبار****تا بند گریبان تو هر گور نگیرد قطع امل الفت دل عقد محال است****چندان ببر این تاک که انگور نگیرد ای مرده دل آرایش مرقد چه تمناست****نام تو همان به که لب گور نگیرد بر منتظر وصل مفرما مژه بستن****انصاف قدح از کف مخمور نگیرد بیدل هدف ناوک آفات بزرگی‌ست****مه تا به کمالش نرسد نور نگیرد غزل شمارهٔ 1119: اگر دماغم درین خمستان خمار شرم عدم نگیرد

اگر دماغم درین خمستان خمار شرم عدم نگیرد****ز چشمک ذره جام گیرم به آن شکوهی که جم نگیرد در آن دبستان که سعی گردون به حک دهد خط کهکشانش****کسی ز قدرت چه وانگارد که دست خود را قلم نگیرد درین قلمرو کف غبارم به هیچکس همسری ندارم****کمال میزان اعتبارم بس است اگر ذره کم نگیرد ز عرصهٔ اعتبار گوی سر سلامت توان ربودن****گر آمد و رفتن نفسها به باد تیغ تو دم نگیرد نفس به خمیازه می‌گدازی به ساز نقش نگین ننازی****که نام اقبال بی نیازی لبی که ناید بهم نگیرد نصیبی از عافیت ندارد حباب بحر غرور بودن****حذر که باد دماغت آخر به رنج نفخ شکم نگیرد به این درشتی که طبع غافل خطاست تأثیر انفعالش****چو سنگ درکارگاه میناگر آب گردد که نم نگیرد نرفته از خود ندارد امکان به معنی رفتگان رسیدن****که خاک ناگشته کس درین ره سراغ نقش قدم نگیرد گزیده اقبال همت ما فروتنی عرصهٔ نیاز****که منت سربلندی آنجا کسی به دوش علم نگیرد خیال نامحرم گریبان دواند ما را به صد بیابان****چه سازم آواره در دل که راه دیر و حرم نگیرد دل است منظور بی‌نیازی ز غفلت آزرده‌اش نسازی****.کسی‌کزان جلوه شرم دارد شکست آیینه کم نگیرد اگر بنازم به زور همت نی‌ام خجالت کش غرامت****کشیده‌ام بار هر دو عالم به پشت پایی که خم نگیرد ندارد این مکتب تعّین کدورت انشاتری چو بیدل****به صفحه‌گرنام او نویسم بجز غبار از رقم نگیرد غزل شمارهٔ 1120: فسردگیهای ساز امکان ترانه‌ام را عنان نگیرد

فسردگیهای ساز امکان ترانه‌ام را عنان نگیرد****حدیث توفان نوای عشقم خموشی از من زبان نگیرد ز دستگاه جهان صورت نی‌ام خجالت‌کش کدورت****چو آینه دست بی‌نیازان ز هر چه گیرد زبان نگیرد سماجت است اینکه عالمی را به سر فکنده‌ست خاک ذلّت****سبک نگردد به چشم مردم کسی که خود را گران نگیرد ز دست رفته‌ست اختیارم به پارسایی کشیده کارم****به ساز وحشت پری ندارم که دامنم آشیان نگیرد به غیر وحشت به هیچ عنوان حضور راحت ندارد امکان****ز صید مطلب سراغ کم گیر اگر دلت زین جهان نگیرد مناز بر مایهٔ تعیّن که کاروان متاع همّت****به چارسویی که خود فروشی رواج دارد دکان نگیرد ز خود برآ تا رسد کمندت به کنگر قصر بی‌نیازی****به نردبانهای چین دامن کسی ره آسمان نگیرد اگر به عزم گشاد کاری ز گوشه گیران مباش غافل****که تیر پرواز را نشاید دمی که بال از کمان نگیرد کج است طور بنای عالم تو نیز سرکن به‌کج‌ادایی****که شهرت وضع راستی‌ها چو حلقه‌ات بر سنان نگیرد درآتش عشق تا نسوزی نظر به داغ وفا ندوزی****که از چراغ هوس فروزی تنور افسرده نان نگیرد فتاده‌ای را ز خاک بردار و یا مبر نام استطاعت****کسی چه‌گیرد ز ساز قدرت‌که دست واماندگان نگیرد اگر ز وارستگان شوقی به فکر هستی مپیچ بیدل****که همّت آیینهٔ تعلٌق به دست دامن‌فشان نگیرد غزل شمارهٔ 1121: دل به خرسندی اگر ترک هوس می‌گیرد

دل به خرسندی اگر ترک هوس می‌گیرد****کام عشرت ز نشاط همه‌کس می‌گیرد نیست اقبال چو اسباب ندامت دربار****عبرت از بال هما بال مگس می‌گیرد زندگی شبههٔ هستی‌ست‌که مانند حباب****هر که هست آینه‌ای پیش نفس می‌گیرد بگذر از فکر اقامت که به هر چشم زدن****کاروان صورت آواز جرس می‌گیرد از ودیعت سپریهای فلک یاس مسنج****به تو این سفله چه داده‌ست که پس می‌گیرد التقات ضعفا پایه ی اقبال رساست****شعله است آتش اگر دامن خس می‌گیرد سرمه رنگ است غبار گذر خاموشان****ای نفس ناله نگردی که عسس می‌گیرد قطع امیدکن از عمر که موی پیری****شاهبازی ست که چون صبح نفس می‌گیرد ناله باب است در آن شهر که ما قافله‌ایم****سودها مفت رفیقی که جرس می‌گیرد طالب بیخبری باش‌که در دشت طلب****رفتن ازخویش سراغ همه کس می‌گیرد بیدل این دامگه از صید تماشا خالی‌ست****مفت چشمی که نگاهی به قفس می‌گیرد غزل شمارهٔ 1122: غنا مفت هوس‌گر نام آسودن نمی‌گیرد

غنا مفت هوس‌گر نام آسودن نمی‌گیرد****غبار دامن‌افشان سحر دامن نمی‌گیرد فسردن خوشترست از منت شوراندن آتش****حنا بوسدکف دستی‌که دست من نمی‌گیرد دلی دارم ادب پروردهٔ ناموس یکتایی****که از شرم محبت خرده بر دشمن نمی‌گیرد ز تشویش علایق رسته‌گیر آزادطبعان را****عنان آب دام سعی پرویزن نمی‌گیرد ره فهم تجرد، فطرت باریک می‌خواهد****کسی جز رشته آب از چشمهٔ سوزن نمی‌گیرد حضور عافیت‌گر مقصد سعی طلب باشد****چرا همّت ره از پا درافتادن نمی‌گیرد ضعیفی در چه خاک افکنده باشد دام من یارب****که صیٌاد از حیا، عمریست نام من نمی‌گیرد تواضع‌کیش همّت را چه امکان است رعنایی****خم دوش فلک بار سر و گردن نمی‌گیرد دم پیری ز فیض گریه خلقی می‌رود غافل****در این مهتاب شیری هست و کس روغن نمی‌گیرد قماشی از حیا دارد قبای نازک‌اندامی****که بوی یوسف ازشوخی به پیراهن نمی‌گیرد اگر شمع رخش صد انجمن روشن کند بیدل****تحیر آتشی دارد که جز در من نمی‌گیرد غزل شمارهٔ 1123: نه هستی از نفسهایم شمار ناله می‌گیرد

نه هستی از نفسهایم شمار ناله می‌گیرد****عدم هم از غبار من هم عیار ناله می‌گیرد نمی‌دانم دل آزرده‌ام یا شو ق مایوسم****که هرجا می‌روم راهم غبار ناله می‌گیرد بم و زیر دگر دارد نوای ساز مشتاقان****نفس دزدیدن اینجا اختصار ناله می‌گیرد عرق گل کرده‌ام از شرم مطلب لیک استغنا****همان چون موج اشکم آبیار ناله می‌گیرد نینگیزد چرا دود از سپند ناتوان من****نیستانها در آتش خار خار ناله می‌گیرد اگر مطلق عنان گردد سپاه اضطراب دل****دو عالم شوخی یک نی‌سوار ناله می‌گیرد ادب هرچند محو سرمه گرداند غبارم را****جنون شوق راه انتظار ناله می‌گیرد فنا مشکل که گردد پرده‌دار ناکسیهایم****خس من آتش از رنگ بهار ناله می‌گیرد شکست ساز هم آهنگها دارد در این محفل****چوکامل شد خموشی اشتهار ناله می‌گیرد نمی‌دانم که را گم کرده است آغوش امیدم****که حسرت عالمی را در کنار ناله می‌گیرد ز خاکسترگذشت افسانهٔ داغ سپند من****هنوزم آرزو شمع مزار ناله می‌گیرد فلکتازی‌ست بیدل ترک وضع خویشتن داری****که هرکس رفت از خود اعتبار ناله می‌گیرد غزل شمارهٔ 1124: راه فضولی ما هم در ازل حیا زد

راه فضولی ما هم در ازل حیا زد****تا چشم باز کردیم مژگان به پشت پا زد صبحی زگلشن راز بوی نفس جنون کرد****برهردماغ چون‌گل صد عطسه زین هوا زد دل داغ بی‌نصیبی است از غیرت فسردن****دست که دامن ناز بر آتش حنا زد سررشتهٔ نفس نیست چندان کفیل طاقت****گر دل‌گره ندارد بر طبع ما چرا زد در نیم گردش رنگ دور نفس تمام است****جام هوس نباید بر طاق کبریا زد تا دل ازین نیستان یک ناله‌وار برخاست****چون بند نی ضعیفی صد تکیه بر عصا زد آرایش تحیر موقوف دستگاهیست****راه هزار جولان دامان نارسا زد افلاس در طبایع بی‌شکوه فلک نیست****ساغر دمی که بی می گردید بر صدا زد درکارگاه تقدیر دامان خامشی گیر****از آه و ناله نتوان آتش درین بنا زد با گرد این بیابان عمریست هرزه تازیم****در خواب ناز بودیم بر خاک ما که پا زد آیینه در حقیقت تنبیه خودپرستی است****با دل دچارگشتن ما را به روی ما زد بیدل بهار امکان رنگی نداشت چندان****دستی که سودم از یأس بر گل تپانچه‌ها زد غزل شمارهٔ 1125: چنین‌گر طیع‌بیدر‌ت‌به‌خورد و خواب‌می‌سازد

چنین‌گر طیع‌بیدر‌ت‌به‌خورد و خواب‌می‌سازد****به چشمت اشک را هم‌گوهر نایاب می‌سازد ضعیفی دامنت دارد خروش درد پیدا کن****که هرجا رشتهٔ سازی‌ست با مضراب می‌سازد درین میخانه فرش سجده باید بود مستان را****که موج باده از خم تا قدح محراب می‌سازد جنون کن در بنای خانمان هوش آتش زن****همین وضعت خلاص از کلفت اسباب می‌سازد نفس را الفت دل نیست جز تکلیف بیتابی****که دود از صحبت آتش به پیچ و تاب می‌سازد چو صبحی کز حضور آفتاب انشا کند شبنم****خیال او نفس در سینهٔ من آب می‌سازد چنین کز سوز دل خاکستر ایجاد است اعضایم****تب پهلوی من از بوریا سنجاب می‌سازد به برق همت از ابرکرم قطع نظرکردم****تریهای هوس کشت مرا سیراب می‌سازد به هجران ذوق وصلی د‌ارم و بر خویش می‌بالم****در آتش نیز این ماهی همان با آب می‌سازد درین محفل ندارد بوی راحت چشم واکردن****نگاه بیدماغان بیشتر با خواب می‌سازد ندارد بزم امکان چون ضعیفی کیمیاسازی****که اجزای غرور خلق را آداب می‌سازد تواضعهای ظالم مکر صیادی بود بیدل****که میل آهنی را خم شدن قلاب می‌سازد غزل شمارهٔ 1126: نفس با یک جهان وحشت به خاک و آب می‌سازد

نفس با یک جهان وحشت به خاک و آب می‌سازد****پرافشان نشئه‌ای با کلفت اسباب می‌سازد چو آل دودی که پیدا می‌کند خاموشی شمعش****زخود هرکس تسلی شد مرا بیتاب می‌سازد دل آواره‌ام هرجا کند انداز بیتابی****فلک را خجلت سرگشتگی گرداب می‌سازد به هرجا عجزم از پا افکند مفت است آسودن****غبار از پهلوی خود بستر سنجاب می‌سازد ز موی پیری‌ام گمراهی دل کم نمی‌گردد****نمک را دیدهٔ غفلت پرستم خواب می‌سازد تواضع های من آیینهٔ تسلیم شد آخر****هلال اینجا جبین سجده از محراب می‌سازد دل بی‌نشئه‌ای داری نیاز درد الفت کن****گداز انگور را آخر شراب ناب می‌سازد دماغ حسرت اسباب می‌سوزی از این غافل****که اجزای ترا هم مطلب نایاب می‌سازد سحر ایجاد شبنم می‌کند من هم‌گمان دارم****که شوقت آخر از خاکسترم سیماب می‌سازد به رنگ شمع‌گرد غارت اشک است اجزایم****چکیدنها به بنیاد خودم سیلاب می‌سازد چنین کز عضو عضوم موج غفلت می‌دمد بیدل****چو فرش مخملم آخر طلسم خواب می‌سازد غزل شمارهٔ 1127: چو دندان ریخت نعمت حرص را مأیوس می‌سازد

چو دندان ریخت نعمت حرص را مأیوس می‌سازد****صدف را بی‌گهرگشتن‌کف افسوس می‌سازد تعلقهای هستی با دلت چندان نمی‌پاید****نفس را یک دو دم این آینه محبوس می‌سازد چه سازد خلق عاجز تا نسازد با گرفتاری****قفس را بی‌پریها عالم مانوس می‌سازد فلک بر شش جهت واکرده است آغوش رسوایی****خیال بی‌خبر با پرده ناموس می‌سازد به گمنامی قناعت کن که جاف بی‌حیا طینت****به سرها چرم گاوی می‌کشد تا کوس می‌سازد تو خواهی شور عالم گیر و خواهی غلغل محشر****فلک زین رنگ چندین نغمه‌ها محسو‌س می سازد نفس زیر عرق می‌پرورد شرم حباب اینجا****به پاس آبرو هر شمع با فانوس می‌سازد خموشی ختم‌گفت‌وگوست لب بربند و فارغ شو****همین یک نقطه کار درس صد قاموس می‌سازد چه‌سحر است این‌که افسونکاری‌مشاطهٔ حیرت****به دستت می‌دهد آیینه و طاووس می‌سازد به یاد آستانت گر همه چین بر جبین بندم****ادب لب می‌کند ایجاد و وقف بوس می سازد فغان بی‌وجد نازی نیست کز دل برکشد بیدل****برهمن‌زاده‌ای در دیر ما ناقوس می‌سازد غزل شمارهٔ 1128: تا جلوهٔ بیرنگ تو بر قلب صور زد

تا جلوهٔ بیرنگ تو بر قلب صور زد****تمثال گرفت آینه در دست و به در زد همت به سواد طلبت گرد جنون داشت****نُه چرخ ز بالیدن یک آبله سر زد رفتی و نیاسود غبارم چه توان‌کرد****بر آتش من ناز تو دامان سحر زد بی‌روی تو از سیر چمن صرفه نبردم****هر لاله که دیدم شبیخونم به نظر زد زین ثابت و سیار سراغم چه خیال است****گردیدن رنگم به در چرخ دگر زد بی برگ طرب کرد مرا قامت پیری****خم‌گشتن این نخل به صد شاخ تبر زد افسون شعور از نفسم دود برآورد****آبی که به رو می‌زدم آتش به جگر زد بی‌یاس، دل از فکر وطن بر نگرفتم****تا آبله‌پا گشت گهر فال سفر زد پرواز نگاهی بتماشا نرساندم****چون شمع زسرتا قدمم یک مژه پرزد مژگان بهم بسته سراپردهٔ دل بود****حیرت‌زده‌ام دامن این خیمه که بر زد فریاد که رفتیم و به جایی نرسیدیم****صبح از نفس سوخته دامن به‌کمر زد ما را ز بهارت چه رسد غیر تحیر****تمثال‌گلی بودکه آیینه به سر زد دشنامی از آن لعل شنیدم که مپرسید****می‌خواست به سنگم زند آخر به گهر زد بیدل دل ما را نگهی برد به غارت****آن‌گل‌که تو دیدی چمنی بود نظر زد غزل شمارهٔ 1129: حدیث عشق شودناله ترجمانش و لرزد

حدیث عشق شودناله ترجمانش و لرزد****چو شیشه دل‌که‌کشد تیغ از میانش و لرزد قیامت است بر آن بلبلی که از ادب گل****پر شکسته‌کشد سر ز آشیانش و لرزد به هر نفس زدن از دل تپیدن است پرافشان****چو ناخدا گسلد ربط بادبانش و لرزد به وحشتی‌است درین عرصه برق‌تازی فرصت****که پیک وهم زند دست درعنانش ولرزد به خون تپیده ضبط شکسته رنگی خویشم****چو مفلسی که شود گنج زر عیانش و لرزد اگر به خامه دهم عرض دستگاه ضعیفی****ز ناله رشته‌کشد مغز استخوانش و لرزد ز سوز سینه ی من هر که واکشد سر حرفی****چو نبض تب‌زده برخود تپد زبانش و لرزد به عرصه‌ای که شود پرفشان نهیب خدنگت****فلک چو شست ببوسد زه کمانش و لرزد خیال چین جبینت به بحر اگر بستیزد****به تن ز موج دود رعشه ناگهان‌اش و لرزد گداخت زهرهٔ نظاره دورباش حیایت****چو شب‌روی که کند بیم پاسبانش و لرزد شکسته‌رنگی عاشق اگر رسد به خیالش****چو شاخ‌گل برد اندیشهٔ خزانش و لرزد غبار هستی بیدل ز شرم بیکسی خود****به خاک نیزکند یاد آستانش و لرزد حدیث کاکل و زلف تو بیدل ار بنگارد****چو رشته تاب خورد خامه در بنانش و لرزد غزل شمارهٔ 1130: زبان به‌کام خموشی کشد بیانش و لرزد

زبان به‌کام خموشی کشد بیانش و لرزد****نگه ز دور به حیرت دهد نشانش ولرزد نگه نظاره کند از حیا نهانش و لرزد****زبان سخن کند از تنگی دهانش و لرزد چه شوکت است ادبگاه حسن را که تبسم****ببوسد از لب موج‌گهر دهانش و لرزد قلم چگونه دهد عرض دستگاه توهم****که فکر مو شود ازحیرت میانش و لرزد دمی‌که آرزوی دل به عرض شوق توکوشد****گره چو شمع شود ناله بر زبانش و لرزد خیال ما کند آهنگ سجدهٔ سر راهت****برد تصور از آنسوی آسمانش و لرزد نظربه طینت بیتاب عاشق اینهمه سهل است****که همچو مو ج شود ناله برزبانش ولرزد عجب مدار ز نیرنگ اختراع مروت****که همچوآه زدل بگذرد سنانش ولرزد بود ترحم عشقت به حال ناکسی من****چو مشت خس که کند شعله امتحانش و لرزد به محفل تو که اظهار مدعاست تحیر****نفس در آینه پنهان کند فغانش و لرزد به وصل وحشتم از دل نمی‌رود چه توان کرد****که سست مشق رسد تیر بر نشانش و لرزد به عافیت نی‌ام ایمن ز آفتی که کشید****چون آن غریق که آرند بر کرانش و لرزد ز بسکه شرم سجودش گداخت پیکر بیدل****چو عکس آب نهد سر بر آستانش و لرزد غزل شمارهٔ 1131: روزی که قضا سر خط آفاق رقم زد

روزی که قضا سر خط آفاق رقم زد****گفتم به جبینم چه‌نوشتندقلم‌زد غافل مشوید از نفس نعل درآتش****سرتا قدم شمع درین بزم قدم زد چون مو به نظر سخت نگون‌سار دمیدیم****فواره این باغ به غربال علم زد ساز طرب محفل اقبال شکست است****جامی‌که شنیدی تو قلک بر سر جم زد زین خیره نگاهی که شهان راست به درویش****پیداست که بر چشم یقین گرد حشم زد واعظ به تکلف ندهی زحمت مستان****از باده نخواهد لب ساغر به قسم زد صد شکر که چون صبح نکردیم فضولی****با ما نفسی بود که بر آینه کم زد خواب عجبی داشت جهان لیک چه حاصل****دل کرد جنونی که نفس تا به عدم زد فریاد که یک سجده به دل راه نبردیم****کوری همه را سر به در دیر و حرم زد اقبال عرق کرد ز سامان حبابم****تا کوس به شهرت زند از شرم به نم زد یارب دم پیری به چه راحت مژه بندم****بی سایه شد آن گوشهٔ دیوار که خم زد بیدل سپر افکند چو مژگان ز ندامت****دستی که ز دامان تو می خواست بهم زد غزل شمارهٔ 1132: جام غرور کدام رنگ توان زد

جام غرور کدام رنگ توان زد****شیشه نداریم بر چه سنگ توان زد .از هوسم واخرید عذر ضعیفی****آبله‌بوسی به پای لنگ توان زد قطره محال است بی گهر دل جمعت****سست مگیر آن گره که تنگ توان زد نقش نگینخانهٔ هوس اگر این است****گل به سر نامها ز ننگ توان زد کوس و دهل مایهٔ شعور ندارد****دنگ نه‌ای چند دنگ دنگ توان زد بس که شکستند عهدهای مروت****بر سر یاران پرکلنگ توان زد چشم گشا لیک بر رخ مژه بستن****آینه باش آنقدر که زنگ توان زد دور چه ساغر زند کسی به تخیل****خنده مگر بر جهان بنگ توان زد دامن مقصد که می‌کشد ز کف ما****گربه‌گریبان خویش چنگ توان زد سخت چو فواره غافلی زته پا****سر به هوا تا کجا شلنگ توان زد بیدل از اندوه اعتبار برون آ****تا پری این شیشه‌ها به سنگ‌توان زد غزل شمارهٔ 1133: آنکه ما را به جفا سوخته یا می‌سوزد

آنکه ما را به جفا سوخته یا می‌سوزد****نتوان گفت چرا سوخته یا می‌سوزد پیش چشمش نکنی حاصل هستی خرمن****که به یک برق ادا سوخته یا می‌سوزد تاکی ای آینه زحمت‌کش صیقل باشی****خانه‌ات برق صفا سوخته یا می‌سوزد تپشی چند که در بال و پر شعلهٔ ماست****ذوق پرواز رسا سوخته یا می‌سوزد کس نفهمید که چون شمع در این محفل وهم****عالمی سر به هوا سوخته یا می‌سوزد نور انصاف گر این است که شاهان دارند****سایه در بال هما سوخته یا می‌سوزد وهم اسباب مپیماکه دماغ مجنون****در سویدا همه را سوخته یا می‌سوزد من و آهی که اگر سرکشد از جیب ادب****از سمک تا به سما سوخته یا می‌سوزد مشت آبی که درین دیر توان یافت کجاست****هرچه دیدیم چو ما سوخته یا می‌سوزد تاکی از لاف کند گرم دماغ املت****نفسی چند که واسوخته یا می‌سوزد شش جهت شور سپندی ا‌ست ندانم بیدل****دل آواره کجا سوخته یا می‌سوزد غزل شمارهٔ 1134: دل مپرسید چرا سوخته یا می‌سوزد

دل مپرسید چرا سوخته یا می‌سوزد****هرچه شد باب وفا سوخته یا می‌سوزد برق آن جلوه‌گراین است‌که من می‌بینم****خانهٔ آینه‌ها سوخته یا می‌سوزد سوز عشق و دل افسرده زاهد هیهات****از شرر سنگ کجا سوخته یا می‌سوزد اثر از نالهٔ ارباب هوس بیزار است****برق تصویر که را سوخته یا می‌سوزد غره صبر مباشید کزین لاله‌رخان****هرکه گردید جدا سوخته یا می‌سوزد برق سودای تو در پرده اندیشهٔ ما****کس چه داند که چها سوخته یا می‌سوزد رشحهٔ فیض قناعت بطلب کاتش حرص****خرمن عمر ترا سوخته یا می‌سوزد ساز هستی که حریفان نفسش می‌خوانند****تا شود گرم نوا سوخته یا می‌سوزد ای شرر ترک هوس گیر که تا دم زده‌ای****نفس هرزه درا سوخته یا می‌سوزد کیست پرسد ز نمکدان لب او بیدل****کز چه زخم دل ما سوخته یا می‌سوزد غزل شمارهٔ 1135: تو شمشیر حقی هر کس ز غفلت با تو بستیزد

تو شمشیر حقی هر کس ز غفلت با تو بستیزد****همان د رکاسه ی سر خون او را گردنش ریزد به هرجا در رسد آوازهٔ کوس ظفر جنگت****همه‌گر شیر باشد زهره‌اش چون‌آب می‌ریزد غبار موکبت هرجا نماید غارت آهنگی****حسود از بی‌پر و بالی به دوش رنگ بگریزد ببالد آفتاب اقتدار از چرخ اقبالت****به فرق دشمن جاهت فلک خاک سیه بیزد دعای بیدلان از حق امید این اثر دارد****که یارب آتش از بنیاد اعدای تو برخیزد غزل شمارهٔ 1136: به این عجزم چه ز خاک حیاپرورد برخیزد

به این عجزم چه ز خاک حیاپرورد برخیزد****مگر مشتی عرق از من به‌جای گرد برخیزد مگو سهل‌است عاشق را به نومیدی علم‌گشتن****چها زپا نشیند تا یک آه سرد برخیزد به‌مقصد برد شور یک‌جرس صد کاروان محمل****مباش از ناله غافل گر همه بی درد بر خیزد خیال آوارهٔ دشت هوای اوست اجزایم****مبادا حسرتی زین خاک بادآورد برخیزد در آن وادی که دامان تصرف بشکند رنگم****چو اوراق خزان نقش قدم هم زرد برخیزد ازین دام تعلق بسکه دشوار است وارستن****تحیر نقش بندد گر نگاهی فرد برخیزد اگر این است نیرنگ اثر زخم محبت را****نفس از سینه چون صبحم قفس‌پرورد برخیزد بقدر اعتبار آیینه دارد جوهر هرکس****ز جرات گیر اگر مو بر تن نامرد برخیزد ز املاک هوس دل نام کلفت مزرعی دارم****چو زخم آنجا همه‌گر خنده‌کارم درد برخیزد ز سامان جنون جوش سحر خواهم زدن بیدل****گریبان می‌درم چندان که از من گرد برخیزد غزل شمارهٔ 1137: چو شمع از ساز من دیگرکدام آهنگ برخیزد

چو شمع از ساز من دیگرکدام آهنگ برخیزد****جبین بر خاک مالد گر ز رویم رنگ برخیزد مژه واکردن آسان نیست زبن خوابی که من دارم****ز صیقل آینه پاها خورد تا زنگ برخیزد جهان ما و من ناموسگاه وهم می‌باشد****چه امکان است از اینجا رسم نام و ننگ برخیزد غرورش را بساط عجز ما آموخت رعنایی****که آتش در نیستان چون فتد آهنگ برخیزد گر آزادی درین زندان‌سرا تا کی به خون خفتن****دل بی‌مدعا از هر چه گردد تنگ برخیزد جنون زین دشت و در هر جا غبار وحشتم گیرد****کنم گردی که دور از من به صد فرسنگ برخیزد فلک در گردش است از وهم ممکن نیست وارستن****مگر از پیش چشم این کاسه‌های بنگ برخیزد به حرف و صوت ازین کهسار نتوان برد افسردن****قیامت صور بندد بر صدا تا سنگ برخیزد گرانجانی مکن تا ننگ خفّت کم‌کشد همت****که هر کس مدتی یکجا نشیند لنگ برخیزد فریب صلح از تعظیم مغروران مخور بیدل****رگ گردن چو برخیزد به عزم جنگ برخیزد غزل شمارهٔ 1138: چوگوهر قطره‌ام تاکی به آب افتدکه برخیزد

چوگوهر قطره‌ام تاکی به آب افتدکه برخیزد****زمانی کاش در پای حباب افتد که برخیزد جهانی‌گشت از نامحرمی پامال افسردن****به فکر خود کسی زین شیخ و شاب افتد که برخیزد به اقبال فنا هم ننگ دارد فطرت از دونان****مبادا سایه‌ای در آفتاب افتد که برخیزد ز تقوا دامن عزلت‌گرفت وخاک شد زاهد****مگر چون شور مستی درشراب افتدکه برخیزد به‌حشر خواجه مپسند ای فلک غیر از زمینگری****مباد این خر مکرر در خلاب افتدکه برخیزد فسون شیشه ما را ازپری نومیدکرد آخر****به‌روی‌کس محال‌است این‌نقاب‌افتدکه برخیزد تحمل خجلت خفت نمی‌چیند درین محفل****سپند ما چرا دراضطراب افتد که برخیزد درپن صحرا عروج ناز هرگردی‌ست دامانی****سر ما هم به فکر آن رکاب افتد که برخیزد حیا مشکل که گیرد دامن رنگ چمن خیزش****چوگل هرچند این آتش در آب افتدکه برخیزد ز لنگرداری رسم توقع آب می‌گردم****خدایا بخت‌من چندان به خواب افتدکه برخیزد نهان در آستین یأس دارم چون سحر دستی****غبار من دعای مستجاب افتدکه برخیزد نمو ربطی ندارد با نهال مدعا بیدل****مگر آتش درین دیر خراب افتدکه برخیزد غزل شمارهٔ 1139: چه غفلت یارب از تقریر یأس انجام می‌خیزد

چه غفلت یارب از تقریر یأس انجام می‌خیزد****که دل تا وصل می‌گوید ز لب پیغام می‌خیزد خیال چشم او داری طمع بگسل ز هشیاری****که اینجا صد جنون از روغن بادام می‌خیزد چسان بیتابی عاشق نگیرد دامن حیرت****که از طرز خرامش گردش ایام می‌خیزد ز جوش خون دل بر حلقهٔ آن زلف می‌لرزم****که توفان شفق آخر ز قعر شام می‌خیزد ز بزم می‌پرستان بی‌توقف بگذر ای زاهد****که آنجا هرکه بنشبند ز ننگ و نام می‌خیزد کرم درکار تست ای بی‌خبر ترک فضولی‌کن****که از دست دعا برداشتن ابرام می‌خیزد نه اشک اینجا زمین‌فرساست نی آهی هوا پیما****غبار بی‌عصاییها به این اندام می‌خیزد سخن در پرده خون‌سازی به است از عرض اظهارش****که از تحسین این بی‌دانشان دشنام می‌خیزد جنون آهنگ صید کیست یارب مست بیتابی****که چون زنجیر، شور از حلقه‌های دام می‌خیزد عروج عشرت است امشب ز جوش خم مشو غافل****که صحن خانهٔ مستان به سیر بام می‌خیزد نفس سرمایه‌ای بیدل ز سودای هوس بگذر****سحر هم از سر این خاکدان ناکام می‌خیزد غزل شمارهٔ 1140: بهار حیرت‌ست اینجا نه‌گل نی جام می‌خیزد

بهار حیرت‌ست اینجا نه‌گل نی جام می‌خیزد****ز هستی تا عدم یک دیدهٔ بادام می‌خیزد خروش فتنه زان چشم جنون آشام می‌خیزد****که جوش الامان از جان خاص و عام می‌خیزد دلیل شوق نیرنگ تماشای که شد یارب****که آب از آینه چون اشک بی‌آرام می‌خیزد چه امکان‌ست صید خاکساران فنا کردن****به راه انتظار ما غبار از دام می‌خیزد به‌طوف مدعا چون ناله عریان شو که عاشق را****فسردنها ز طوف جامهٔ احرام می‌خیزد هوای پختگی داری کلاه فقر سامان‌کن****که از تاج سرافرازان خیال خام می‌خیزد ز نادانی حباب باده می‌نامند بیدردان****به دیدار تو چشم حیرتی کز جام می‌خیزد نفس در دل شکستم شعله زد دود دماغ من****هوا در خانه می‌دزدم غبار از بام می‌خیزد رمیدن برنمی‌تابد هوای عالم الفت****چو جوش سبزه گرد این بیابان رام می‌خیزد درین مزرع که دارد ریشه از ساز گرفتاری****اگر یک دانه افتد بر زمین صد دام می‌خیزد دماغ جاده‌پیمایی ندارد رهرو شوقت****شرر اول قدم از خود به جای‌گام می‌خیزد ر بس در آرزوی می سرا پا حسرتم بیدل****نفس تا بر لبم آید صدای جام می‌خیزد غزل شمارهٔ 1141: به این ضعفی که جسم زارم از بستر نمی‌خیزد

به این ضعفی که جسم زارم از بستر نمی‌خیزد****اگر بر خاک می‌افتد نگاهم برنمی‌خیزد غبار ناتوانم با ضعیفی بسته‌ام عهدی****همه‌گر تا فلک بالم سرم زین در نمی‌خیزد نفس‌عمر‌ی‌ست‌از دل‌می‌کشد دامن‌چه‌نازست این****غبار از سنگ اگر خیزد به این لنگر نمی‌خیزد به وحشت دیده‌ام جون شمع تدبیر گران خوابی****کزین محفل قدم تا برندارم سر نمی‌خیزد فسردن سخت غمخواری‌ست بیمار تعین را****قیامت گر دمد موج از سرگوهر نمی‌خیزد به درویشی غنیمت دار عیش بی‌کلاهی را****که غیر از درد دوش وگردن از افسر نمی‌خیزد چنین در بستر خنثی که خوابانید عالم را****که‌گردی هم به نام مرد ازین کشور نمی‌خیزد ز شور مجمع امکان به بیمغزی قناعت‌کن****که چون دف جز صدای پوست زین چنبر نمی‌خیزد ازین همصحبتان قطع تمنای وفا کردم****خوشم کز پهلوی من پهلوی لاغر نمی‌خیزد ز شرم ما و من دارم بهشتی در نظرکانخا****جبین گر بی‌عرق‌شد موجش ازکوثر نمی‌خیزد خطی بر صفحهٔ‌امکان‌کشیدم ای هوس بس کن****ز چین دامن ما صورت دیگر نمی‌خیزد به مردن نیز غرق انفعال هستی‌ام بیدل****ز خاکم تا غباری هست آب از سر نمی‌خیزد غزل شمارهٔ 1142: نشئه دودی است که از آتش می می‌خیزد

نشئه دودی است که از آتش می می‌خیزد****نغمه گردی‌ست که ازکوچهٔ نی می‌خیزد از لب نو خط او گر سخن ایجادکنم****جام را مو به تن از موجهٔ می می‌خیزد پیرگشتی ز اثرهای امل عبرت‌گیر****ازکمان بهر شکستن رگ وپی می‌خیزد پیشتاز است خروس نفس از وحشت عمر****گرد جولان همه را گرچه ز پی می‌خیزد چه خیال‌ست به خون تا به‌گلو ننشیند****هرکه چون شیشه رگ گردن وی می‌خیزد دل اگر آیینهٔ انجمن امکان نیست****اینقدر نقش تحیر ز چه شی می‌خیزد عالمی سلسله پیرای جنون است اما****گردباد دگر از وادی حی می‌خیزد سعی آه ازدل ما پیچ و خم وهم نبرد****جوهر از آینه با مصقله کی می‌خیزد مشو از آفت دمسردی پیری غافل****دود از طبع نفس موسم دی می‌خیزد بیدل از بس به غم عشق سراپا گرهم****از دلم ناله به زنجیر چو نی می‌خیزد غزل شمارهٔ 1143: تبسم هرکجا رنگ سخن زان لعل تر ریزد

تبسم هرکجا رنگ سخن زان لعل تر ریزد****زآغوش رک‌کل شوخی موج‌گهرریزد به آهنگ نثار مقدم‌گلشن تماشایت****چمن در هر گلی صد نرگسستان سیم و زر ریزد گریبان‌چاکیی دارند مشتاقان دیدارت****که‌کر اشکی به‌عرض‌آرند صد توفالا سحر ریزد رگ خش ندارد دستگاه قطره آبی****به جای خون مگر رنگ‌گداز نیشتر ریزد غبارم زحمت آن آستان داد از گرانجانی****بگو تا ناله‌اش بردارد و جای دیگر ریزد به ناموس وفا در پردهٔ دل آب می‌گردم****مبادا حسرت دیدار چون اشکم به در ریزد به صورت گر تهی‌دستم به‌معنی گنجها دارم****که گر یک چشم من دامن فشاند صد گهر ریزد تویی کز همت بیدستگاهان غافلی ورنه****ز عنقا آشیان برتر نهد رنگی که پر ریزد توان سیر تنک‌سرمایه گیهای جهان کردن****که هرجا گرد شامی بشکند رنگ سحر ریزد چو اشک شمع نقد آبرویی در گره دارم****که‌تا در پرده‌است‌آب‌است چون رپزد شرر ریزد کلاه عزت افلاک فرش نقش‌پاگیرد****چو بیدل هرکه ا‌ز راهت‌کف‌خاکی به‌سر ریزد غزل شمارهٔ 1144: وداع کلفتم تا گل کند چاک جگر ریزد

وداع کلفتم تا گل کند چاک جگر ریزد****شب از برچیدن دامان گریبان سحر ریزد نی‌ام فرهاد لیک از دل‌گرانی کلفتی دارم****که بار نالهٔ من بیستون را از کمر ریزد در این گلشن چو شبنم از محبت چشم آن دارم****که سرتا پای من بگدازد و یک چشم تر ریزد مجویید از هجوم آرزو غیر از گداز دل****کف خون است اگر این رنگ‌ها بر یکدگر ریزد جهان را اعتباری هست تا نیرنگ مشتاقی****چو چشم آید به هم ناچار مژگان از نظر ریزد سر و برگ اجابت نیست آه حسرت ما را****همان بهتر که این آتش به بنیاد اثر ریزد محبت کشته را سهل است اشک از دیده افشاندن****که عاشق گرد اگر از دامن افشاند جگر ریزد هوس پیمایی آماده‌ست اسباب ندامت را****حذر آن شیوه کز بی‌حاصلی خاکت به سر ریزد به انداز خرامش کبک اگر دوزد نظر بیدل****خجالت در غبار نقش پایش بال و پر ریزد غزل شمارهٔ 1145: خرد به عشق کند حیله‌ساز جنگ و گریزد

خرد به عشق کند حیله‌ساز جنگ و گریزد****چو حیز تیغ حریف آورد به چنگ و گریزد به ننگ مرد ازین بیشتر گمان نتوان برد****قیامتی که بزه باشدش خدنگ و گریزد نگارخانهٔ امکان به و‌حشتی‌ست که گردون****کشند زره‌رزوشبش صورت پلنگ وگریزد کنار امن مجویید از آن محیط که موجش****ز جیب خود به در آرد سر نهنگ و گریزد ازین قلمرو حیرت چه ممکن است رهایی****مگر کسی قدم انشا کند ز رنگ و گریزد ز انس طرف نبستم به قید عالم صورت****چو مؤمنی که دلش گیرد از فرنگ وگریزد دل رمیدهٔ عاشق بهانه‌جوست به رنگی****که شیشه‌گر شکنی بشنود ترنگ و گریزد سپندوار فتاده‌ست عمر نعل در آتش****بهوش باش مبادا زند شلنگ و گریزد کدام سیل نهاده‌ست روم به خانهٔ چشمم****که اشک آبله بندد به پای لنگ و گریزد رمیدنی‌ست ز شور زمانه رو به قفایم****چو کودکی که سگی را زند به سنگ و گریزد مخوان به موج گهر قصهٔ تعلق بیدل****مباد چون نفس از دل شود به تنگ و گریزد غزل شمارهٔ 1146: مباش غره به سامان این بنا که نریزد

مباش غره به سامان این بنا که نریزد****جهان طلسم غبارست ازکجا که نریزد مکش ز جرات اظهار شرم تهمت شوخی****عرق دمی شود آیینهٔ حیا که نریزد به جدگرفتن تدبیر انتقام چه لازم****همانقدر دم تیغت تنک‌نما که نریزد قدح به خاک زدیم از تلاش صحبت دونان****نداشت آن همه موج آبروی ما که نریزد به‌گوش منتظران ترانهٔ غم عشقت****فسانهٔ شبخون دارد آن صدا که نریزد دل ستمکش بیحاصلی چو آبله دارم****کسی‌کجا برد این دانه زیر پا که نریزد به باد رفتم و بر طبع‌کس نخورد غبارم****دگر چه سحرکند خاک بی‌عصا که نریزد نثار راه تو دیدم چکیدن آینه اشکی****گرفتم از مژه‌اش برکف دعا که نریزد خمید پیکرم از انتظار و جان به لب آمد****قدح به یاد توکج کرده‌ام بیا که نریزد به این حنا که گرفته است خون خلق به گردن****اگر تو دست فشانی چه رنگها که نریزد غم مروت قاتل‌گداخت پیکر بیدل****مباد خون کس ارزد به این بها که نریزد غزل شمارهٔ 1147: به گرمی نگه از شعله تاب می‌ریزد

به گرمی نگه از شعله تاب می‌ریزد****به نرمی سخن از گوهر آب می‌ریزد طراوت عرق شرم را تماشا کن****چو برگ گل ز نقابش گلاب می‌ریزد صبا به دامن آن زلف تا زند دستی****غبار شب ز دل آفتاب می‌ریزد صفای خاطر ما آبیار جلوهٔ اوست****کتان شسته همان ماهتاب می ر‌یزد به عالمی که کند عشق صنعت‌آرایی****چمن ز آتش و گلخن ز آب می‌ریزد ز موج‌خیز غناکوه و دشت یک دپاست****خیال تشنه‌لب ما سراب می‌ریزد به ذوق راحت از افتادگی مشو غافل****که لغزش مژه‌ها رنگ خواب می‌ریزد بجو ز خاک‌نشینان سراغ گوهر راز****که نقد گنج ز جیب خراب می‌ریزد ذخیره دل روشن نمی‌شود اسباب****که هرچه آینه‌گیرد درآب می‌ریزد زمام کار به تعجیل نسپری بیدل****که بال برق شرار از شتاب می‌ریزد غزل شمارهٔ 1148: به هرکجا مژه‌ام رنگ خواب می‌ریزد

به هرکجا مژه‌ام رنگ خواب می‌ریزد****گداز شرم به رویم گلاب می‌ریزد مباش بیخبر از درس بی‌ثباتی عمر****که هر نفس ورقی زین کتاب می‌ریزد صفای دل کلف‌اندود گفتگو مپسند****نفس برآتش آیینه آب می‌ریزد ز تنگنای جسد عمرهاست تاخته‌ایم****هنوز قامت پیری رکاب می‌ریزد گلی که رنگ دو عالم غبار شوخی اوست****چو غنچه خون مرا در نقاب می‌ریزد خوشم به یاد خیالی‌که‌گلبن چمنش****گل نظاره در آغوش خواب می ریزد گداز دل به نم اشک عرض نتوان داد****محیط آب رخی از سحاب می‌ریزد ز خویش رفتن عاشق بهار جلوهٔ اوست****شکست رنگ سحر، آفتاب می‌ریزد مخور ز شیشهٔ گردون فریب ساغر امن****که سنگ رفته به جای شراب می‌ریزد ز بیقراری خود سیل هستی خویشم****چو اشک رنگ بنای من آب می‌ریزد به حرف لب مگشا تا توانی ای بیدل****که آبروی نفس چون حباب می‌ریزد غزل شمارهٔ 1149: خطی که بر گل روی تو آب می‌ریزد

خطی که بر گل روی تو آب می‌ریزد****به سایه آب رخ آفتاب می‌ریزد زبان نکهت‌گل ازسوال خود خجل است****لبت ز بسکه به نرمی جواب می‌ریزد فلک زخون شفق آنچه شب به شیشه کند****صباح در قدح آفتاب می‌ریزد به هرچه دیده گشودیم گرد وبرانی‌ست****دل‌که رنگ جهان خراب می‌ریزد خیال تیغ نگاه تو خون دلها ر‌بخت****به نشئه‌ای که ز مینا شراب می‌ریزد بیا که بی‌توام امشب به جنبش مژه‌ها****نگه ز دیده چوگرد ازکتاب می‌ریزد دمی که از دم تیغت سخن رود به زبان****به حلق تشنهٔ ما حسرت آب می‌ریزد به گریه منکر تردامنان عشق مباش****که اشک بحر ز چشم حباب می‌ریزد شکنج حلقهٔ دامی که جیب هستی تست****اگر ز خویش برآیی رکاب می‌ریزد تو ای حباب چه یابی خبر ز حسن محیط****که چشم شوخ تو رنگ نقاب می‌ریزد درین محیط زبس جای خرمی تنگ است****اگر به خویش ببالد حباب می‌ریزد بر آتش که نهادند پهلوی بیدل****که جای اشک شرر زبن‌کباب می ریزد غزل شمارهٔ 1150: باز اشکم به خیالت چه فسون می‌ریزد

باز اشکم به خیالت چه فسون می‌ریزد****مژه می ا‌فشرم آیینه برون می‌ریزد هرکجا می‌گذری‌گرد پر طاووس است****نقش پایت چقدر بوقلمون می‌ریزد چه اثر داشت دم تیغ جفایت‌که هسنوز****کلک تصویر شهیدان تو خون می‌ریزد عبرت از وضع جهان‌گیر که شخص اقبال****آبرو بر در هر سفلهٔ دون می‌ریزد عافیت‌ساز ترددکده دانش نیست****مفت‌گردی‌که به صحرای جنون می‌ریزد جام تا شیشهٔ این بزم جنون جوش می‌اند****خون دل اینهمه بیرون و درون می‌ریزد در دبستان ادب مشق کمالم این است****که الف می‌کشم و حلقهٔ نون می‌ریزد سر بی‌سجده عرق بست به پیشانی من****می‌ام از شیشهٔ ناگشته نگون می‌ریزد بیدل از قید دل آزاد نشین صحرا شو****وسعت ازتنگی این خانه برون می‌ریزد غزل شمارهٔ 1151: چاک کسوت فقرم رنگ خنده می‌ریزد

چاک کسوت فقرم رنگ خنده می‌ریزد****بخیه بی‌بهاری نیست گل ز ژنده می‌ریزد در دماغ پروانه بال می‌زند اشکم****قطره‌های این باران پر تپنده می‌ریزد در عدم هم اجزایم دستگاه زنهاری ست****این غبار بر هر خاک خط کشنده می ریزد ریشه در هوا داربم تاکجا هوس کاریم****دانهٔ شرر در خاک نارسنده می‌ریزد باغ ما چمن دارد در زمین خاموشی****غنچه باش و گل می‌چین گل به‌خنده می‌ریزد بیخبر نگردیدی محرم کف افسوس****کاین درشتی طبعت از چه رنده می‌ریزد گرد ناتوان ما چند بر هوا باشد****گر همه فلکتازست بال‌کنده می‌ریزد نامه‌گر به راه افکند عذرخواه قاصد باش****بالها چو شمع اینجا از پرنده می‌ریزد جوهر تلاش از حرص پایمال ناکامی‌ست****هر عرق‌که ما داریم این دونده می‌ریزد پاس آبرو تا خون فرق نازکی دارد****این به تیغ می‌ر‌یزد آن به خنده می‌ریزد جز حیا نمی‌باشد جوهر کرم بیدل****هرچه ریزشی دارد سرفکنده می‌ریزد غزل شمارهٔ 1152: به طراز دامن ناز و چه ز خاکساری ما رسد

به طراز دامن ناز و چه ز خاکساری ما رسد****نزد آن مژه به بلندیی که ز گرد سرمه دعا رسد تک و پوی بیهده یک نفس در انفعال هوس نزد****به محیط می رسدم شنا عرقی اگربه حیا رسد به فشارتنگی این قفس چو حباب غنچه نشسته‌ام****پر صبح می‌کشم از بغل همه گر نفس به هوا رسد ز خمار فرصت پرفشان نه بهار دیدم و نی خزان****همه جاست نشئه به شرط آن‌که دماغها به وفا رسد نه زمین بساط غبار ما نه فلک دلیل بخار ما****به سراغ‌گرد نفس‌کسی به‌کجا رسدکه به ما رسد به‌گشاد دست کرم قسم که درین زیانکدهٔ ستم****نرسد به تهمت بستگی ز دری که نان به‌گدا رسد دل بینوا به‌کجا برد غم تنگدستی ومفلسی****مژه برهم آورد از حیاکه برهنه‌ای به قبا رسد مگذر ز خاصیت سخا که سحاب مزرعهٔ وفا****به فتادگی شکند عصا که فتاده‌ای به عصا رسد به دعایی از لب عاجزان نگشوده‌ای در امتحان****که زآبیاری یک نفس سحری به نشو و نما رسد به کمین جهد تو خفته است الم ندامت عاجزی****مدو آنقدر به ره هوس که به خواب آبله پا رسد به قبول آن‌کف نازنین‌که‌کند شفاعت خون من****در صبر می‌زنم آنقدرکه بهار رنگ حنا رسد سر رشتهٔ طرب آگهان به بهار می‌کشد از خزان****تو خیال بیدل اگر کنی زتو بگذرد به خدا رسد غزل شمارهٔ 1153: بر رمز کارگاه ازل کیست وارسد

بر رمز کارگاه ازل کیست وارسد****ما خود نمی‌رسیم مگرعجزما رسد هر شیوه‌ای کمینگر ایجاد رتبه‌ای‌ست****شکل غبار ناشده‌کی بر هوا رسد فهم شباب قابل تحقیق ضعف نیست****پیری‌ست فطرتی‌که به قد دوتا رسد ما را چو شمع کشته اگر اوج بینش است****کم نیست ا بنکه سعی نگه تا به پا رسد در وادیی که منزل و ره جمله رفتنی‌ست****اندیشه رفته است ز خود تا کجا رسد آیینه را به قسمت حیرت قناعتی‌ست****زین جوش خون بس است که رنگی به ما رسد تا گرد ما و من به هوا نیست پر فشان****بیدل به کنه ذره رسیدن کرا رسد غزل شمارهٔ 1154: همّت از گردنکشی مشکل به استغنا رسد

همّت از گردنکشی مشکل به استغنا رسد****برخم تسلیم زن تا سر به پشت‌پا رسد تا ز مستی تردماغی انفعال آماده باش****آخر از صهبا خمی برگردن مینا رسد فطرت آفتهاکشد تا نقش بربندد درست****اولین جام شکست از شیشه بر خارا رسد غافل ازکیفیت پیغام یکتایی مباش****قاصد او می‌رسد هرجا دماغ ما رسد عالمی را بی‌بضاعت کرد سودای شعور****نقدی از خود کم کند هرکس به جنسی وارسد راحت آبادی که وحشت بانی آثار اوست****گرکسی تا پای دیوارش رسد صحرا رسد نور شمع عزتم اما در این ظلمت‌سرا****عالمی پهلو تهی سازدکه بر من جا رسد همچو بوی غنچه از ضعفی‌که دارم در کمین****امشبم گر جان رسد بر لب نفس فردا رسد پیکرم چون شمع از ننگ زمینگیری گداخت****سر به ره می‌افکنم تا پا به خواب پا رسد همنشینان زین چمن رفتند من هم بعد از این****بشکنم رنگی‌که فریادم به آن گلها رسد غنچه شو بوی گل طرز کلامم نازک است****بی‌تأمل نیست ممکن کس به این انشا رسد خودسری بیدل چه مقدار آبیار وهمهاست****سرو زین اندام می‌خواهد به آن بالا رسد غزل شمارهٔ 1155: دگر تظلم ما عاجزان‌کجا برسد

دگر تظلم ما عاجزان‌کجا برسد****بس است نالهٔ ماگر به‌گوش ما برسد به خاک منتظرانت بهارکاشته‌اند****بیا ز چشم دهیم آب تا حنا برسد کسی به می نکند چارهٔ خمار وفا****پیامی از تو رسد قا دماغ ما برسد سبکروان ز غم زاه و منزل آزادند****صدا ز خویش‌گذشته‌ست هر کجا برسد تمامی خط پرگار بی‌کمالی نیست****دعا کنید سر ما به نقش پا برسد ز آه بی‌جگر چاک بهره نتوان برد****گشودنی‌ست در خانه تا هوا برسد ز سعی قامت خم گشته چشم آن دارم****که رفته رفته به آن طرهٔ دوتا برسد ستمکش هوس نارسای اقبالم****به استخوان رسدم کار تا هما برسد دماغ شکوه ندارم وگرنه می‌گفتم****به دوستان ز فراموشی‌ام دعا برسد به عالمی‌که امل می‌کشد محاسن شیخ****کراست تاب رسیدن مگر قضا برسد زکوشش است‌که دستت به دامنی نرسد****اگر دراز کنی پا به مدعا برسد چنین که صرف طمع کردی آبرو بیدل****عرق کجاست اگر نوبت حیا برسد غزل شمارهٔ 1156: سراغت از چمن کبریا که می‌پرسد

سراغت از چمن کبریا که می‌پرسد****به وهم گرد کن آنجا ترا که می‌پرسد معاملات نفس هر نفس زدن پاکست****حساب مدت چون و چرا که می‌پرسد جهان محاسب خویش است زاهدان معذور****خطای ما ز صواب شما که می‌پرسد کرم قلمرو عفو است رنج یأس مکش****به‌کارخانهٔ شرم از خطا که می‌پرسد گرفته‌ایم همه دامن زمینگیری****ره تلاش به این دست وپاکه می‌پرسد دلیل مقصد اشک چکیده مژگان نیست****فتادگی بلدیم از عصا که می‌پرسد درین حدیقه چو شبم نشسته‌ایم همه****سراغ خانهٔ خورشید تا که می‌پرسد به حال پیکر بیجان‌گربستن دارد****مرا دمی‌ه توگشتی جداکه می‌پرسد غبار دشت عدم سخت بی‌پر و بال است****اگر تو پا نزنی حال ما که می‌پرسد جواب خون شهیدان تغافلت کافی‌ست****جبین مده به عرق از حیا که می‌پرسد دمیده ششجهت اقبال آفتاب ازل****ز تیره‌روزی بال هما که می‌پرسد چه عالی و چه دنی از خیال غیر بریست****غم معاملهٔ سر ز پا که می‌پرسد ز دل حقیقت رد و قبول پرسیدم****به خنده گفت برو یا بیا که می‌پرسد چه نسبت است به خورشید ذره را بیدل****به عالمی‌که تو باشی مراکه می‌پرسد غزل شمارهٔ 1157: کیست کز جهد به آن انجمن ناز رسد

کیست کز جهد به آن انجمن ناز رسد****سرمه‌گردیم مگر تا به تو آواز رسد درخور غفلت دل دعوی پیدایی ماست****همه محویم‌گر آیینه به پرداز رسد حذر ای شمع ز تشویش زبان‌آرایی****که مبادا سر حرفت به لب‌گاز رسد ما و من آینه‌دار دو جهان رسوایی‌ست****هستی آن عیب نداردکه به غمّاز رسد سر به جیب از نفس شمع عرق می‌ریزد****یعنی آب است نوایی که به این ساز رسد حشر آتش همه‌جا آینهٔ سوختن است****آه از انجام غروری که به آغاز رسد هستی‌ام نیستی انگاشتنی می‌خواهد****ورنه آن رنگ ندارم که به پرواز رسد خاکساری اثر چون و چرا نپسندد****عجز بر هرچه زند سرمه به آواز رسد مدعی درگذر از دعوی طرز بیدل****سحر مشکل که به کیفیت اعجاز رسد غزل شمارهٔ 1158: جایی که شکوه‌ها به صف زیر و بم رسد

جایی که شکوه‌ها به صف زیر و بم رسد****حلوای آشتی است دو لب‌گر به هم رسد پوشیدن است چشم ز خاک غبارخیز****زان سفله شرم‌کن که به جاه وحشم رسد تغییر وضع ما ز تریهای فطرت است****خط بی‌نسق شود چو به اوراق نم رسد ساغرکش و، عیارکمال دماغ‌گیر****تا میوه آفتاب نخورده است کم رسد ناایمنی به عالم دل نارسیدن است****آهو ز رم برآید اگرتا حرم رسد در دست جهد نیست عنان سبک‌روان****هرجا رسد خیال و نظر بی‌قدم رسد قسمت نفس‌شمار درنگ و شتاب نیست****باور مکن که نان شبت صبحدم رسد ای زندگی به حسرت وصل اضطراب چیست****بنشین دمی که قاصد ما از عدم رسد هنگام انفعال حزین است لاف مرد****چون نم‌کشیدکوس برآواز خم رسد یک قطره درمحیط تهی ازمحیط نست****ما را ز بخشش تو که داری چه کم رسد بیدل گشودن لبت افشای راز ماست****معنی به خط ز جاده شق قلم رسد غزل شمارهٔ 1159: سحر طلو‌ع گل دعا که مراد اهل همم رسد

سحر طلو‌ع گل دعا که مراد اهل همم رسد****دل‌سرد مردهٔ حرص را همه دود آه و الم رسد هوس حلاوه حرص و کد سحر و گل دگر آورد****که دم وداع حواس کس کمر و کلاه و علم رسد دل طامع و گلهٔ عطا، دم گرم و سرد سوالها****که دهد مراد گدا مگر مدد دوام کرم رسد سر حرص و مصدر دردسر مسراگل‌گهر دگر****که هلاک حاصل مال را همه دم ملال درم رسد سر و کار عالم مرده دم هوس مطالعه کرد کم****که علوّ گرد هوا علم همه در سواد عدم رسد دل ساده ی هوس و هوا همه را مسلم مدعا****ره دور گرد امل اگر گره آورد گهرم رسد که دهد مصالح کام دل که دمد دگر گل طالعم****سحر اردمد رمد آورد عسل ار دهدهمه‌سم‌رسد رگ و هم علم و عمل گسل مگسل حلاوه درد دل****که مراد اگرهمه‌دل‌رسددل‌دردوحوصله‌کم رسد رم‌طور مصرع‌بیدلم دم‌و دود سلسله‌ام رسا****کمک د و عالم امل دمد که سراسر علمم رسد غزل شمارهٔ 1160: تا ز عبرت سر مژگان به خمیدن نرسد

تا ز عبرت سر مژگان به خمیدن نرسد****آنجه زیر قدم تست به دیدن نرسد پیش از انجام تماشا همه افسانه شمار****دیدنی نیست که آخر به شنیدن نرسد ای طرب در قفس غنچه پرافشان می‌باش****صبح ما رفت به جایی که دمیدن نرسد نخل یأسیم که در باغ طرب‌خیز هوس****ثمر ما به تمنای رسیدن نرسد بی‌طلب برگ دو عالم همه ساز است اما****حرص مشکل‌که به رنج طلبیدن نرسد شرر کاغذت آمادهٔ صد پرواز است****صفحه آتش زن اگر مشق پریدن نرسد نشود حکم قضا تابع تدبیرکسی****به‌گمان فلک افسون‌کشیدن نرسد جوهری لازم آیینهٔ عریانی نیست****دامن کسوت دیوانه به چیدن نرسد مطلب بوی ثبات از چمن عشرت دهر****هر چه بر رنگ تند جز به پریدن نرسد شرح چاک جگر از عالم تحریر جدست****آه اگر نامهٔ عاشق به دریدن نرسد بیدل افسانهٔ راحت ز نفس چشم مدار****این نسیمی است که هرگز به وزیدن نرسد غزل شمارهٔ 1161: همه راست زین چمن آرزو، که به کام دل ثمری رسد

همه راست زین چمن آرزو، که به کام دل ثمری رسد****من و پرفشانی حسرتی که ز نامه گل به سری رسد چقدر ز منت قاصدان بگدازدم دل ناتوان****به بر تو نامه‌بر خودم اگرم چو رنگ پری رسد نگهی نکرده ز خود سفر، ز کمال خود چه برد اثر****برویم در پی‌ات آنقدر که به ما ز ما خبری رسد شرر، طبیعت عاشقان به فسردگی ندهد عنان****تب موج ما نبری گمان که به سکتهٔ گهری رسد به‌کدام آینه جوهری کشم التفاتی از آن پری****مگر التماس‌گداز من به قبول شیشه‌گری رسد به تلاش معنی نازکم که درین قلمرو امتحان****نرسم اگر من ناتوان سخنم به موکمری رسد ز معاملات جهان کد، تو برآکزین همه دام و دد****عفف سگی به سگی خورد، لگد خری به خری رسد به چنین جنونکدهٔ ستم ز تظلم توکراست غم****به هزار خون تپد از الم که رگی به نیشتری رسد همه جاست شوق طرب‌کمین ز وداع غنچه‌گل‌آفرین****تو اگر ز خود روی اینچنین به تو از تو خوبتری رسد به هزارکوچه دویده‌ام به تسلّیی نرسیده‌ام****ز قد خمیده شنیده‌ام که چو حلقه شد به دری رسد زکمال نظم فسون اثر، بگداخت بیدل بیخبر****چه قیامت است بر آن هنرکه به همچو بی‌هنری رسد غزل شمارهٔ 1162: تا ز چمن دماغ را بوی بهار می‌رسد

تا ز چمن دماغ را بوی بهار می‌رسد****ضبط خودم چه ممکن است نامهٔ یار می‌رسد گوش دل ترانه‌ام میکدهٔ جنون کنید****ناله به یاد آن نگه نشئه سوار می‌رسد شوخی وضع چشم و لب گشت به کثرتم سبب****زین دو سه صفر بی‌ادب یک به هزار می‌رسد چند به‌این شکفتگی مسخرهٔ هوس شدن****ازگل و لاله عمرهاست خنده به بار می‌رسد گردن سعی هر نهال خم شده زیر بار حرص****با ثمر غنا همین دست چنار می‌رسد ماتم فرصت نفس رهبر هیچکس مباد****صبح به هرکجا رسد سینه‌فگار می‌رسد تا دل ما سپند نیست گرد نفس بلند نیست****بعد شکست ساز ما زخمه به تار می‌رسد درس کتاب معرفت حوصله خواه خامشی ست****گرسخنت بلند شد تا سر دار می‌رسد باعث حرف و صوت خلق تنگی جای زندگی‌ست****اینکه تو می‌زنی نفس دل به فشار می‌رسد پایهٔ فرصت طرب سخت بلند چیده‌اند****تا به دماغ می‌رسد نشئه خمار می‌رسد برتب و تاب کر و فر ناز مچین که تا سحر****شمع به داغ می‌کشد فخر به عار می‌رسد پای شکسته تاکجا حق طلب کند ادا****دست فسوس هم به ما آبله‌دار می‌رسد آه حزینی از دلی گر شود آشنای لب****مژده به دوستان برید بیدل زار می‌رسد غزل شمارهٔ 1163: زبرگردون آنچه ازکشت تو و من می‌رسد

زبرگردون آنچه ازکشت تو و من می‌رسد****دانه تا آید به پیش چشم خرمن می‌رسد زبن نفسهایی‌که از غیبت مدارا می کنند****غره ی فرصت مشو سامان رفتن می‌رسد انتظار حاصل این باغ پر بی‌دانشی‌ست****ما ثمر فهمیده‌ایم و بار بستن می‌رسد این من و ما شوخی ساز ندامتهای ماست****خامشی بر پرده چون گردد به شیون می‌رسد نور خورشید ازل در عالم موهوم ما****ذره می‌گردد نمایان تا به روزن می‌رسد رفته رفته بدر می‌گردد هلال ناتوان****سعی چاک جیب ما آخر به دامن می‌رسد با فقیران ناز خشکی ننگ تحصیل غناست****چرب و نرمی کن اگر نانت به روغن می‌رسد درکمین خلق غافل‌گر همین صوت و صداست****آخر این‌کهسار سنگش بر فلاخن می‌رسد دعوی دانش بهل از ختم کار آگاه باش****معرفت اینجا به خود هم بعد مردن می‌رسد مقصد سعی ترددها همین واماندگیست****هرکه هرجا می رسد تا نارسیدن می‌رسد زندگی دارد چه مقدار انتظار تیغ مرگ****اندکی تا سرگران شد خم به‌گردن می‌رسد مشت خاکی بیدل ازتقلید گردون شرم دار****دست قدرت کی به این برج مثمن می‌رسد غزل شمارهٔ 1164: آه به درد عجز هم کوشش ما نمی‌رسد

آه به درد عجز هم کوشش ما نمی‌رسد****آبله‌گریه می‌کند اشک به پا نمی‌رسد نغمهٔ‌ساز ما و من تفرقهٔ دل است و بس****تا دو دلش نمی‌کنی لب به صدا نمی‌رسد چند به فرصت نفس غره ی ناز زیستن****در چمنی که جای ماست بوی هوا نمی‌رسد تنگی این‌نه آسیا در پی دورباش ماست****ما دو سه دانه‌ایم لیک نوبت جا نمی‌رسد خنده درین چمن خطاست ناز شکفتگی بلاست****تا نگذاردش عرق گل به حیا نمی‌رسد سخت ز هم‌گذشتهٔم زحمت ناله‌کم دهید****بر پی‌کاروان ما بانگ درا نمی‌رسد مقصد بی بر چنار نیست به غیر سوختن****دست به چرخ برده‌ایم لیک دعا نمی‌رسد سایه بهٔمن عاجزی ایمن ازآب و آتش است****سر به زمین فکنده را هیچ بلا نمی‌رسد در تو هزار جلوه است کز نظرت نهفته‌اند****ترک خیال و وهم کن آینه وانمی‌رسد قاصد وصل در ره است منتظرپیام باش****آنچه به‌ما رسیدنی‌ست تا به‌کجا نمی‌رسد کوشش موج و قطره‌ها همقدم است با محیط****هرکه به هر کجا رسد از تو جدا نمی‌رسد عجز بساط اعتبار از مدد غرور چند****بنده به خود نمی‌رسد تا به خدا نمی‌رسد ربط وفاق جزوها پاس رعایت کل ست****زخم جدایی دو تار جز به قبا نمی‌رسد بر درکبریای عشق بارگمان و وهم نیست****گر تو رسیده‌ای به او بیدل ما نمی‌رسد غزل شمارهٔ 1165: تا گرد ما به اوج ثریا نمی‌رسد

تا گرد ما به اوج ثریا نمی‌رسد****سعی طلب به آبلهٔ پا نمی‌رسد توفان ناله‌ایم و تحیر همان بجاست****آیینه جوهرت به دل ما نمی‌رسد عشق ازگداز رنگ هوس آب دادن است****بی‌خس نهال شعله به بالا نمی‌رسد گر فقر و گر غنا مگذر از حضور شوق****این یک نفس خیال به صد جا نمی‌رسد عبرت نگاه عالم انجام شمع باش****هرجا سری‌ست جز به ته پا نمی‌رسد پی خون شدن سراغ‌دلت سخت مشکل است****انگور می نگشته به مینا نمی‌رسد عرفان نصیب زاهد جنت‌پرست نیست****این جوی خشک‌مغز به دریا نمی‌رسد از باده مگذرید که این یک دو لحظه عمر****تا انفعال توبهٔ بیجا نمی‌رسد دیوانگان هزارگریبان دریده‌اند****دست هوس به دامن صحرا نمی‌رسد بیدل غریب ملک شناسایی خودیم****جزماکسی به بیکسی ما نمی‌رسد غزل شمارهٔ 1166: کار دلها باز از آن مژگان به سامان می‌رسد

کار دلها باز از آن مژگان به سامان می‌رسد****ریشهٔ تاکی به استقبال مستان می‌رسد اشک امشب بسمل حسن عرق توفان کیست****زبن پر پروانه پیغام چراغان می‌رسد از بهار آن خط نو رسته غافل نیستم****مدتی شد در دماغم بوی ریحان می‌رسد آب می‌گردد دل از بی‌دست‌وپایی‌های اشک****در کنارم از کجا این طفل گریان می‌رسد سطر چاکی از خط طومار مجنون خواندنیست****قاصد ما نامه در دست از گریبان می‌رسد بی‌محبت در وطن هم ناشناسایی‌ست عام****بهر یک دل بوی پیراهن به کنعان می‌رسد بس که بر تنگی بساط عشق امکان چیده‌اند****صد گریبان می‌درّد تا گل به دامان می‌رسد فرصت تمهید آسایش در این محفل کجاست****خواب ها رفته ست تا مژگان به مژگان می‌رسد دل به آفت واگذار و ایمن از توفان برآ****بر کنار این کشتی از هول نهنگان می‌رسد قطع کن از نعمت الوان که اینجا چرخ هم****می‌نهد صد ریزه برهم تا به یک نان می‌رسد حاصل غواص این دریا پشیمانی بس است****وصل گوهر گیر اگر دستت به دامان می‌رسد در کمند سعی نیکی چین کوتاهی خطاست****تا به هر دامن که خواهی دست احسان می‌رسد خاکساری در مذاق هیچکس مکروه نیست****منّت این وضع بر گبر و مسلمان می‌رسد پیشه بسیار است بیدل بر خموشی ختم کن****سعی در علم و عمل اینجا به پایان می‌رسد غزل شمارهٔ 1167: هرگز به دستگاه نظر پا نمی‌رسد

هرگز به دستگاه نظر پا نمی‌رسد****کور عصاپرست به بینا نمی‌رسد هر طفل غنچه هم سبق درس صبح نیست****هر صاحب‌نفس به مسیحا نمی‌رسد گل خاک گشت و شوخی رنگ حنا نیافت****افسوس جبهه‌ای که به آن پا نمی‌رسد این است اگر حقیقت نیرنگ وعده‌ات****ماییم و فرصتی که به فردا نمی‌رسد از نقش اعتبار جهان سخت ساده‌ایم****تمثال کس به آینهٔ ما نمی‌رسد در جستجوی ما نکشی زحمت سراغ****جایی رسیده‌ایم که عنقا نمی‌رسد ما را چو سیل خاک به سر کردن است و بس****تا آن زمان که دست به دریا نمی‌رسد آسوده‌اند صافدلان از زبان خلق****ازموج می شکست به مینا نمی‌رسد یک دست می‌دهد سحر و شام روزگار****هیچ آفتی به این گل رعنا نمی‌رسد در گلشنی که اوست چه شبنم کدام رنگ****یعنی دعای بوی‌گل آنجا نمی‌رسد رمز دهان یار ز ما بیخودان مپرس****طبع سقیم ما به معما نمی‌رسد زاهد دماغ توبه به کوثر رسانده‌ای****معذور کاین خیال به صهبا نمی‌رسد آخر به رنگ نقش قدم خاک گشتن است****آیینه پیش پا وکسی وانمی‌رسد بیدل به عرض جوهر اسرار خوب و زشت****آیینه‌ای به صفحهٔ سیما نمی‌رسد غزل شمارهٔ 1168: نشئهٔ‌گوشهٔ دل از دیر و حرم نمی‌رسد

نشئهٔ‌گوشهٔ دل از دیر و حرم نمی‌رسد****سر به هزار سنگ زن درد بهم نمی‌رسد آنچه ز سجده‌گل‌کند نیست به ساز سرکشی****من همه جا رسیده‌ام نی به قلم نمی‌رسد نیست‌کسی ز خوان عدل بیش‌ربای قسمتش****محرم ظرف خود نه‌ای بهر تو کم نمی‌رسد راحت کس نمی‌شود زحمت دوش آگهی****خوابی اگر به پا رسد بر مژه خم نمی‌رسد دعوی نفس باطل است رو به حقش حواله‌کن****مدعی دروغ را غیر قسم نمی‌رسد تشنگی معاصی‌ام جوهر انفعال سوخت****بسکه رساست دامنم جبهه به نم نمی‌رسد غیر قبول علم وفن چیست وبال مرد و زن****نامهٔ کس سیاه نیست تا به رقم نمی‌رسد دوری دامن تو کرد بس که ز طاقتم جدا****تا به ندامتی رسم دست به هم نمی‌رسد هستی و سعی پختگی خامی فطرت است و بس****رنج مبرکه این ثمر جز به عدم نمی‌رسد هیچ مپرس بیدل از خجلت نارسایی‌ام****لافم اگر جنون کند تا برسم نمی‌رسد غزل شمارهٔ 1169: صبح شو ای‌شب‌که خورشید من‌اکنون می‌رسد

صبح شو ای‌شب‌که خورشید من‌اکنون می‌رسد****عید مردم گو برو عید من اکنون می‌رسد بعد از اینم بی‌دماغ یاس نتوان زیستن****دستگاه عیش جاوید من اکنون می‌رسد می‌روم در سایه‌اش بنشینم و ساغرکشم****نونهال باغ امید من اکنون می‌رسد آرزو خواهدکلاه ناز برگردون فکند****جام می در دست جمشید من اکنون می‌رسد رفع خواهدگشت بیدل شبههٔ وهم دویی****صاحب اسرار توحید من اکنون می‌رسد غزل شمارهٔ 1170: هوس تعین خواجگی به نیاز بنده نمی‌رسد

هوس تعین خواجگی به نیاز بنده نمی‌رسد****رگ گردنی که علم کنی به سر فکنده نمی‌رسد ز طنین غلغلهٔ مگس به فلک رسیده پر هوس****همه سوست باد بروت و بس که به پشم کنده نمی‌رسد ز ریاض انس چه بو برد، سگ و خوک عالم هرزه‌تک****که به غیر حسرت مزبله به دماغ‌گنده نمی‌رسد پی قطع الفت این و آن مددی به روی تنک رسان****که به تیغ تا نزنی فسان به دم برنده نمی‌رسد زهوس قماشی سیم و زر، به جنون قبای حیا مدر****که تکلفات لباسها، به حضور ژنده نمی‌رسد همه راست ناز شکفتنی، همه جاست عیش دمیدنی****من ازاین چمن به چه گل رسم که لبم به خنده نمی‌رسد مگراز فنا رسد آرزو، به صفای آینه مشربی****که خراش تختهٔ زندگی ز نفس برنده نمی‌رسد به عروج منظرکبریا، نرسیده‌گرد تلاش ما****تو ز سجده بال ادب‌گشا، به فلک پرنده نمی‌رسد به پناه زخم محبتی من بیدل ایمنم از تعب****که دوباره زحمت جانکنی به نگین‌کنده نمی‌رسد غزل شمارهٔ 1171: به امید فنا تاب وتب هستی‌گوارا شد

به امید فنا تاب وتب هستی‌گوارا شد****هوای سوختن بال و پر پروانهٔ ما شد فکندیم از تمیز آخر خلل درکار یکتایی****بدل شد شخص با تمثال تا آیینه ییدا شد زبان حال دارد سرمهٔ لاف‌کمال اینجا****نفس دزدید جوهر هر قدر آیینه‌گویا شد ز عرض جوهر معنی به وجدان صلح کن ورنه****سخن رنگ لطافت باخت گر تقریر فرسا شد حذر کن از قرین بد که در عبرتگه امکان****به جرم زشتی یک رو هزار آیینه رسوا شد به هندستان اگر این است سامان رعونتها****توان در مفلسی هم چیره کلکی بست و مرنا شد سراپا قطره خون نقش بند و در دلی جاکن****غم اینجا ساغری دارد که باید داغ صهبا شد خیال هرچه بندی شوق پیدا می‌کند رنگش****ز بس جاکرد لیلی در دل مجنون سویدا شد گشاد غنچه در اوراق گل خواباند گلشن را****جهان در موج ناخن غوطه زد تا عقده ام واشد به خاموشی نمک دادم سراغ بی‌نشانی را****نفس در سینه دزدیدن صفیر بال عنقا شد تأمل پیشه کردم معنی من لفظ شد بیدل****ز صهبایم روانی رفت تا آنجاکه مینا شد غزل شمارهٔ 1172: ز تنگی منفعل‌گردید دل آفاق پیدا شد

ز تنگی منفعل‌گردید دل آفاق پیدا شد****گهر از شرم کمظرفی عرقها کرد دریا شد ز خود غافل‌گذشتی فال استقبال زد حالت****نگاه از جلوه پیش افتاد امروز تو فردا شد تماشای غریبی داشت بزم بی‌تماشایی****فسونهای تجلی آفت نظاره ما شد به وهم هوش تاکی زحمت این تنگنا بردن****خوشا دیوانه‌ای کز خویش بیرون رفت و صحرا شد نفهمیدند این غفلت سوادان معنی صنعی****نظرها برکجی زد خط خوبان هم چلیپا شد چو برگردد مزاج از احتیاط خود مشو غافل****سلامت سخت می‌لرزد بر آن سنگی که مینا شد درین‌میخانه‌خواهی‌سبحه‌گردال‌خواه ساغرکش****همین‌هوشی که ساز تست‌خواهد بیخودیها شد به نومیدی نشستم آنقدر کز خویشتن رفتم****درین ویرانه چون‌شمعم همان‌واماندگی‌پا شد نشد فرصت دلیل آشیان پروانهٔ ما را****شراری در فضای وهم بال افشاند و عنقا شد تأمل رتبهٔ افکار پیدا می کند بیدل****به خاموشی نفسها سوخت مریم تا مسیحا شد غزل شمارهٔ 1173: صفا داغ کدورت گشت سامان من و ما شد

صفا داغ کدورت گشت سامان من و ما شد****به سر خاکی فشاند آیینه کاین تمثال پیدا شد زیارتگاه حسنم کرد فیض محوگردیدن****ز قید نقش رستم خانهٔ آیینه پیدا شد ز فکر خود گذشتم مشرب ایجاد جنون گشتم****گریبان تأمل صرف دامن‌گشت صحرا شد چراغ برق تحقیقی نمی‌باشد درین وادی****سیاهی‌کرد اینجا گر همه خورشید پیدا شد ز تمثال فنا تصویر صبح آواز می‌آید****که در آیینهٔ وضع جهان نتوان خودآرا شد ز یمن عافیت دور است ترک وضع خاموشی****زبان بال تپشها زد اگر یک حرف گویا شد به قدر ناز معشوق‌ست سعی همت عاشق****نگاه ما بلندی کرد تا سرو تو رعنا شد دماغ درد دل داری مهیای تپیدن شو****به گوش عافیت نتوان حریف نالهٔ ما شد عروجم بی‌نشانی بود لیک از پستی همت****شرار من فسردن در گره بست و ثریا شد سر و برگ تعلق در ندامت باختم بیدل****جهان را سودن دستم پر پرواز عنقا شد غزل شمارهٔ 1174: کسی معنی بحر فهمیده باشد

کسی معنی بحر فهمیده باشد****که چون موج برخویش پیچیده باشد چو آیینه پر ساده است این گلستان****خیال تو رنگی تراشیده باشد کسی را رسد ناز مستی که چون خط****به گرد لب یار گردیده باشد به گردون رسد پایهٔ گردبادی****که از خاکساری گلی چیده یاشد طراوت در این باغ رنگی ندارد****مگر انفعالی تراویده باشد غم خانه‌داری‌ست دام فریبت****گره بند تار نظر دیده باشد درین ره شود پایمال حوادث****چو نقش قدم هرکه خوابیده باشد به وحشت قناعت کن از عیش امکان****گل این چمن دامن چیده باشد ز گردی کزین دست خیزد حذر کن****دل کس در این پرده نالیده باشد ندارم چو گل پای سیر بهارت****به رویم مگر رنگ گردیده باشد جهان در تماشاگه عرض نازت****نگاهی در آیینه بالیده باشد بود گریه دزیدن چشم بیدل****چو زخمی که او آب دزدیده باشد غزل شمارهٔ 1175: پی اشک من ندانم به‌کجا رسیده باشد

پی اشک من ندانم به‌کجا رسیده باشد****ز پی‌ات دویدنی داشت به رهی چکیده باشد ز نگاه سرکشیدن به رخت چه احتمال است****مگر ازکمین حیرت مژه قدکشیده باشد تب وتاب موج باید ز غرور بحر دیدن****چه رسد به حالم آنکس‌که ترا ندیده باشد به نسیمی از اجابت چمن حضور داریم****دل چاک بال می‌زد سحری دمیده باشد به چمن زخون بسمل همه جا بهارناز است****دم تیغ آن تبسم رگ گل بریده باشد دل ما نداشت چیزی‌که توان نمود صیدش****سر زلفت از خجالت چقدر خمیده باشد چه بلندی و چه پستی چه عدم چه ملک هستی****نشنیده‌ایم جایی‌که کس آرمیده باشد بم‌و زبر هستی‌ما چو خروش‌ساز عنقاست****شنو ازکسی‌که او هم زکسی شنید باشد ز طریق شمع غافل مگذر درین بیابان****مژه آب ده ز خاری که به پا خلیده باشد غم هیچکس ندارد فلک غروپیما****به زبان مدبری چند گله می تپیده باشد به دماغ دعوی عشق سر بوالهوس بلند است****مگر از دکان قصاب جگری خریده باشد همه‌کس سراغ مطلب به دری رساند و نازید****من و ناز نیم‌جانی که به لب رسیده باشد به هزار پرده بیدل ز دهان بی‌نشانش****سخنی شنیده‌ام من که کسی ندیده باشد غزل شمارهٔ 1176: آن فتنه که آفاقش شور من و ما باشد

آن فتنه که آفاقش شور من و ما باشد****دل نام بلایی هست یارب به‌کجا باشد بابد به سراب اینجا از بحر تسلی بود****نزدیک خود انگارید گر دورنما باشد راحت‌طلبی ما را چون شمع به خاک افکند****این آرزوی نایاب شاید تنه پا باشد گویند ندارد دهر جزگرد عدم چیزی****آن جلوه که ناپیداست باید همه جا باشد بی‌پیرهن از یوسف بویی نتوان بردن****عریانی اگر باشد در زبر قبا باشد نبر وبم جرات نیست درساز حباب اینجا****غرق عرق شرمیم ما را چه صدا باشد کم نیست کمال فقر ز دام هوس رستن****بگذار که این پرواز در بال هما باشد اندیشهٔ‌خودبینی از وضع ادب دور است****آیینه نمی‌باشد آنجا که حیا باشد با طبع رعونت‌کیش زنهار نخواهی ساخت****باید سرگردن خواه از دوش جدا باشد اشکی‌که دمید از شمع غیرت ته‌پایش ریخت****کاش آب رخ ما هم خاک ذر ما باشد تحقیق ندارد کار با شبهه تراشیها****در آینهٔ خورشید تمثال خطا باشد اجزای جهان کل کیفیت کل دارد****هر قطره که در دریاست باشد همه تا باشد هرچند قبولت نیست بیدل زطلب مگسل****بالقوهٔ حاجتها در دست دعا باشد غزل شمارهٔ 1177: به که چندی دل ما خامشی انشا باشد

به که چندی دل ما خامشی انشا باشد****جرس قافلهٔ بی‌نفسیها باشد تا کی ای بیخبر از هرزه‌خروشیهایت****کف افسوس خموشی لب گویا باشد گوشهٔ بیخبری وسعت دیگر دارد****گرد آسوده همان دامن صحرا باشد بر دل سوخته‌ام آب مپاش ای نم اشک****برق این خانه مباد آتش سودا باشد نارسایی قفس تهمت افسرده دلی‌ست****مشکلی نیست ز خود رفتن اگر پا باشد طلب‌افسرده شود همت اگرتنگ فضاست****تپش موج به اندازهٔ دربا باشد یارب اندیشهٔ قدرت نکشد دامن دل****زنگ این آینه ترسم ید بیضا باشد بگدازید که در انجمن یاد وصال****دل اگر خون نشود داغ تمنا باشد نسخهٔ جسم که بر هم زدن آرایش اوست****کم شیرازه پسندید گر اجزا باشد شعله‌ها زیرنشین علم دود خودند****چه شود سایهٔ ما هم به سر ما باشد تو و نظاره نیرنگ دو عالم بیدل****من و چشمی که به حیرانی خود وا باشد غزل شمارهٔ 1178: تا در آیینهٔ دل راه نفس واباشد

تا در آیینهٔ دل راه نفس واباشد****کلفت هر دو جهان در گره ما باشد صبح شبنم ثمر باغچهٔ نیرنگیم****خنده وگریهٔ ما از همه اعضا باشد گامها بسکه تر از موج سراب است اینجا****نیست بی‌خشکی لب گر همه دریا باشد جلوه مفت است تودرحق نگه ظلم مکن****وهم گو در غم اندیشهٔ فردا باشد زین گلستان مگذر بیخبر از کاوش رنگ****شاید این پرده نقاب چمن‌آرا باشد پشت و رویی نتوان بست بر آیینهٔ دل****گل این باغ محال است که رعنا باشد مژه‌ای گرم توان کرد در این عبرتگاه****بالش خواب کسی‌گر پر عنقا باشد سعی واماندگی‌ام کرد به منزل همدوش****گره رشته ره آبلهٔ پا باشد به گشاد مژه آغوش یقین انشا کن****جلوه تا چند به چشم‌تومعما باشد عشرتی از دل افسرده ما رنگ نبست****خون این شیشه مگر در رگ خارا باشد بی زبانی‌ست ندامت‌کش آهنگ ستم****کف افسوس خموشی لب گویا باشد دل نداریم و همان بارکش صد المیم****زنگ سهل است اگر آینه از ما باشد بیدل آیینه ی مشرب نکشد کلفت زنگ****سینه صافی‌ست در آن بزم که مینا باشد غزل شمارهٔ 1179: چراکس منکر بی‌طاقتیهای درا باشد

چراکس منکر بی‌طاقتیهای درا باشد****دلی دارد چه مشکل گر به دردی آشنا باشد دماغ آرزوهایت ندارد جز نفس‌سوزی****پرپرواز رنگ و بو اگر باشد هوا باشد حریص صید مطلب راحت از زحمت نمی‌داند****به چشم دام‌گرد بال مرغان توتیا باشد ز نان شب دلت گر جمع گردد مفت عشرت دان****سحر فرش است در هرجا غبار آسیا باشد زبان خامشان مضراب‌گفت‌وگو نمی‌گردد****مگر درتار مسطر شوخی معنی صدا باشد نفس بیهوده دارد پرفشانیهای ناز اینجا****تو می‌گنجی‌و بس کر، در دل عشاق جا باشد چه امکان‌ست نقش این و آن بندد صفای دل****ازین آیینه بسیار است گر حیرت‌نما باشد جهان خفته را بیدارکرد امید دیداری****تقاضای نگاهی بر صف مژگان عصا باشد در آن محفل که تاثیر نگاهت سرمه افشاند****شکست شیشه همچون موج گوهر بی‌صدا باشد به چندین شعله می‌بالد زبان حال مشتاقان****که یارب بر سر ما دود دل بال هما باشد ز بیدردی‌ست دل‌را اینقدرها رنگ‌گردانی****گر این آیینه خون گردد به یک رنگ آشنا باشد ندارد بزم پیری نشئه‌ای از زندگی بیدل****چو قامت حلقه‌گردد ساغر دور فنا باشد غزل شمارهٔ 1180: زشوخی چشم من‌تاکی به روی غیرواباشد

زشوخی چشم من‌تاکی به روی غیرواباشد****نگه باید به خود پیچد اگرصاحب حیا باشد تصور می‌تپد در خون تحیر می‌شود مجنون****چه ظلم است اینکه کس دور از تو با خو‌د آشنا باشد ازبن خاک فنا تاکی فریب زندگی خوردن****که دارد دست شستن گر همه آب بقا باشد سراغ جلوه‌ای در خلوت دل می‌دهد شوقم****غریبم خانهٔ آیینه می‌پرسم‌کجا باشد ندارد عزم صادق انفعال هرزه جولانی****به اندوه‌کجی خون شو اگر تیرت خطا باشد مژه هرجا بهم یابی نگاهی خفته است آنجا****نه‌شامت بی‌سحر جوشد نه‌زنگت‌بی‌صفا باشد چه امکانست خم بردارد از بنیاد عجز من****اگر زیر بغل چون تار چنگم صد عصا باشد ز بس چون‌گل تنک‌کردند برک عشرت ما را****اگر رنگی پر افشاند شکست کار ما باشد به غیر از ناله سامانی ندارد خانهٔ وحشت****کمان حلقهٔ زنجیر ما تیرش صدا باشد ندارد هیچکس آگاهی از سعی گداز من****همان بیرنگ می‌سوزد نفس درهرکجا باشد پی هر آه از خود رفته دارم قاصد اشکی****سحر هر سو خرامد چشم شبنم در قفا باشد تامل‌کن چه مغرور اقامت مانده‌ای بیدل****مبادا در نگین نامی‌که داری نقش پا باشد غزل شمارهٔ 1181: تسلی کو اگر منظورت اسباب هوس باشد

تسلی کو اگر منظورت اسباب هوس باشد****ندارد برگ راحت هر که را در دیده خس باشد ز هستی هرچه اندیشی غبار دل مهیا کن****کسوف آفتاب آیینهٔ عرض نفس باشد درین محفل حیا کن تا گلوی ناله نخراشی****نفس هم کم خروشی نیست گر فریادرس باشد نمی‌گیرد به غیر از دست و تیغ و دامن قاتل****مرا درکوچه‌های‌زخم رنگ‌خون عسس باشد چه امکانست ما و جرات پرواز گلزارت****نگاه عاجزان را سایهٔ مژگان قفس باشد نبالیدیم بر خود ذره‌ای در عرض پیدایی****غبار ما مباد افشانده ی بال مگس باشد به دل وامانده ای از لاف ما و من تبرا کن****مقیم خانهٔ آیینه باید بی‌نفس باشد چه لازم تنگ گیرد آسمان ارباب معنی را****شکخ‌ما همان مضمورن‌که نتوان بست بس باشد مکن ساز اقامت تا غبار خویش بشکافی****نفس پر می‌فشاند شاید آواز جرس باشد شکست رنگ امیدی‌ست سر تا پای ما بیدل****ز سیر ما مشو غافل اگر عبرت هوس باشد غزل شمارهٔ 1182: مرا این آبرو در عالم پرواز بس باشد

مرا این آبرو در عالم پرواز بس باشد****که بال افشاندنم خمیازهٔ یاد قفس باشد به منزل چون رسد سرگشته‌ای کز نارساییها****بیابان مرگ حیرت از غبار پیش و پس باشد تواند بیخودی زین عرصه گوی عافیت بردن****که چون اشک یتیمان در دویدن بی‌نفس باشد در این محفل خجالت می‌کشم از ساز موهومی****کمال عشق من ای کاش در خورد هوس باشد گلی پیدا نشد تا غنچه‌ای نگشود آغوشش****در این‌گلشن ملال از میوه‌های پیشرس باشد به داغ آرزویی می‌توان تعمیر دل کردن****بنای خانهٔ آیینه یک دیوار بس باشد امل پیما ندارد غیرتسخیر هوس جهدی****نشاط عنکبوتان بستن بال مگس باشد ضعیفان دستگیر سرفرازان می‌شوند آخر****به روز ناتوانیها عصای شعله خس باشد ندارد دل جز اسباب تپیدن عشرت دیگر****همان فریاد حسرت بادهٔ جام جرس باشد به دل هم تا توانی چون نفس مایل مشو بیدل****مبادا سیر این آیینه در راهت قفس باشد غزل شمارهٔ 1183: صبحی که گلت به باغ باشد

صبحی که گلت به باغ باشد****گل در بغل چراغ باشد تمثال شریک حسن مپسند****گو آینه بی‌تو داغ باشد ای سایه نشان خویش گم کن****تا خورشیدت سراغ باشد آنسوی عدم دو گام واکش****گرآرزوی فراغ باشد مردیم به حسرت دل جمع****این غنچه‌گل چه باغ باشد گویند بهشت جای خوبی‌ست****آنجا هم اگر دماغ باشد بیدل به امید وصل شادیم****گو طوطی بخت زاغ باشد غزل شمارهٔ 1184: تا مشرب محبت ننگ وفا نباشد

تا مشرب محبت ننگ وفا نباشد****باید میان یاران ما و شما نباشد بر ما خطا گرفتن از کیش شرم دور است****کس عبب‌کس نبیند تا بی‌حیا نباشد با هرکه هرچه‌گوبی سنجیده بایدت‌گفت****تا کفهٔ وقارت پا در هوا نباشد ابرام بی‌نیازان ذلت‌کش غرض نیست****گر در طلب بمیرد همت گدا نباشد از سفله آنچه زاید تعظیم را نشاید****نقشی‌که جوشد ازپا جز زیر پا نباشد در پایت آنچه ریزد تا حشر برنخیزد****خون وفاسرشتان رنگ حنا نباشد شمع بساط ما را مفت نفس‌شماری ست****این یک دو دم‌تعلق آتش چرا نباشد حرف زبان تحقیق بی‌نشئهٔ اثر نیست****درکیش راستی‌ها تیر خطا نباشد چون موی چینی اینجا اظهار سرمه رنگ‌ست****انگشت زینهاریم ما را صدا نباشد خو دارد آن ستمگر با شیوهٔ تغافل****بیگانه‌اش مفهمیدگو آشنا نباشد بیرون این بیابان پر می زند غباری****ای محرمان ببینید امید ما نباشد شیرینی آنقدر نیست در خواب مخمل ناز****مژگان بهم نچسبد تا بوریا نباشد فطرت نمی‌پسندد منظور جاه بودن****تا استخوان به مغز است باب هما نباشد در مجلسی که عزت موقوف خودفروشی‌ست****دیگرکسی چه باشدگر میرزا نباشد در صحبتی که پیران باشند بی‌تکلف****هرچند خنده باشد دندان‌نما نباشد جز عجز راست ناید از عاریت‌سرشتان****دوشی که زیر بار است خم تا کجا نباشد گرد دماغ همت سرکوب هر بنایی‌ست****قصر فلک بلند است‌گر پشت پا نباشد در محفلی‌که احباب چون و چرا فروشند****مگشا زبان که شاید آنجا حیا نباشد بیدل همان نفس‌وارما را به حکم تسلیم****باید زدن در دل هر چند جا نباشد غزل شمارهٔ 1185: محبت ستمگر نباشد نباشد

محبت ستمگر نباشد نباشد****وفا زحمت‌آور نباشد نباشد دل جمع مهری‌ست برگنج اقبال****اگرکیسه پر زر نباشد نباشد شکوهی که دارد جهان قناعت****به خاقان و قیصر نباشد نباشد دلی می‌گدازم به صد جوش مستی****می‌ام گر به ساغر نباشد نباشد در افسردنم خفته پرواز عنقا****چو رنگم اگر پر نباشد نباشد هوس جوهر تربیت نیست همت****فلک سفله‌پرور نباشد نباشد چه حرف است لغزش به رفتار معنی****خطی گر به مسطر نباشد نباشد به جایی که باشد عروج حقیقت****اگر چرخ و اختر نباشد نباشد چنان باش فارغ ز بار تعلق****که بر دوش اگر سر نباشد نباشد یقینی که از شبههٔ دوربینی****لب یار کوثر نباشد نباشد به خویش آشنا شو چه واجب چه ممکن****عرض را که جوهر نباشد نباشد پیامی‌ست این اعتبارات هستی****که هرجا پیمبر نباشد نباشد از آن آستان خواه مطلوب همت****که چیزی بر آن در نباشد نباشد ز اعداد خلق آن چه وامی‌شماری****اگر واحد اکثر نباشد نباشد اثر نامدارست ز آیینه مگذر****گرفتم سکندر نباشد نباشد چه دنیا چه عقبا خیالست بیدل****تو باش این و آن گر نباشد نباشد غزل شمارهٔ 1186: عشق هرجا ادب‌آموز تپیدن باشد

عشق هرجا ادب‌آموز تپیدن باشد****خون بسمل عرق شرم چکیدن باشد مزرع نیستی آرایش تخم شرریم****آفت حاصل ما عرض دمیدن باشد شوق مفت است که در راه کسی می‌پوییم****منزل مقصد ما گو نرسیدن باشد موج این بحر تپش بسمل سعی گهر است****رنجها در خور راحت طلبیدن باشد اشک چندی گره دیدهٔ حیران خودیم****تا نصیب که به راه تو دویدن باشد صید دلها نتوان کرد مگر از تسلیم****طرهٔ شاهد این بزم خمیدن باشد حیرت و لذت دیدار خیالی‌ست محال****هر که آیینه شود داغ ندیدن باشد کلفت چنین نکشد کوتهی دامن فقر****گل آزادی این باغ نچیدن باشد رفته‌ام از خود و تهمت‌کش آسودگی‌ام****حیرت آینه‌ام کاش تپیدن باشد پیکرم مانی صورتکدهٔ نومیدی‌ست****بی‌رخت هرچه کشم ناله کشیدن باشد بسمل شوق مرا از اثرکوچهٔ زخم****تا دم تیغ تو یکدست تپیدن باشد هرقدر زین قفس وهم برآیی مفت است****ناله کم نیست اگر میل رمیدن باشد چشم‌بندی‌ست بهار گل بیرنگی عشق****دیدن یار مبادا که شنیدن باشد از دلیران جنون جرأت یأسم بیدل****چون نفس تیغ من ازخویش بریدن باشد غزل شمارهٔ 1187: رمز آشنای معنی هر خیره‌سر نباشد

رمز آشنای معنی هر خیره‌سر نباشد****طبع سلیم فضل است ارث پدر نباشد غفلت بهانه مشتاق خوابت فسانه مایل****بر دیده سخت ظلم است گر گوش کر نباشد افشای راز الفت بر شرم واگذار‌بد****نگشاید این گره را دستی که تر نباشد بر آسمان رسیدیم راز درون ندیدیم****این حلقه شبهه دارد بیرون در نباشد خلق و هزار سودا ما و جنون و دشتی****کانجا ز بیکسیها خاکی به سر نباشد چین کدورتی هست بر جبههٔ نگینها****تحصیل نامداری بی‌دردسر نباشد امروز قدر هرکس مقدار مال و جاه است****آدم نمی‌توان گفت آنرا که خر نباشد در یاد دامن او ماییم و دل تپیدن****مشت غبار ما را شغل دگر نباشد نقد حیات تاکی در کیسهٔ توهم****آهی که ما نداربم گو در جگر نباشد آن به که برق غیرت بنیاد ما بسوزد****آیینه‌ایم و ما را تاب نظر نباشد پیداست از ندامت عذر ضعیفی ما****شبنم چه وانماید گر چشم تر نباشد گردانده گیر بیدل اوراق نسخهٔ وهم****فرصت بهار رنگست رنگ اینقدر نباشد غزل شمارهٔ 1188: مکتوب شوق هرگز بی‌نامه‌بر نباشد

مکتوب شوق هرگز بی‌نامه‌بر نباشد****ما و ز خویش رفتن قاصد اگر نباشد هرجا تنید فطرت یک حلقه داشت گردون****در فهم پرگار حکم دو سر نباشد خاشاک را در آتش تاکی خیال پختن****آنجاکه جلوهٔ اوست از ما اثر نباشد مغرور فرصت دهر زین بیشتر مباشید****بست وگشاد مژگان شام و سحر نباشد برقی ز دور داردهنگامهٔ تجلی****ای بیخودان ببینید دل جلوه‌گر نباشد ما را به رنگ شبنم تا آشیان خورشید****باید به دیده رفتن‌گر بال و پر نباشد هرچندکار فرداست امروز مفت خودگیر****شاید دماغ وطاقت وقت دگر نباشد زاهد ز وضع خلوت نازکمال مفروش****افسردن ازکف خاک چندان هنر نباشد. آیینه خانهٔ دل آخر به زنگ دادیم****زین بیش آه ما را رنگ اثر نباشد خواهی به خلق روکن خواهی خیال او کن****در عالم تماشا بر خود نظر نباشد آسودگی مجویید از وضع اشک بیدل****این جوهر چکیدن آب‌گهر نباشد غزل شمارهٔ 1189: هرچند به حق قرب تو مقدور نباشد

هرچند به حق قرب تو مقدور نباشد****بر درددلی گر برسی دور نباشد آثار غرور انجمن آرای شکست است****چینی طرب مجلس فغفورنباشد بر شیشهٔ قلقل هوس ما مگذاربد****آن پنبه‌که مغز سر منصور نباشد پیغام وفا درگره سعی هلاک است****غمنامهٔ ما جز به پر مور نباشد ای مست قناعت مگشا کف به دعا هم****تا دست تو خمیازهٔ مخمور نباشد از بست و گشاد در تحقیق میندیش****چشم و مژه سهل است دلت‌کور نباشد یاران غم دمسردی ایام ندارند****باید خنکیهای توکافور نباشد بگذر ز مقامات و خیالات فضولی****داغ ارنی جز به سر طور نباشد در وادی تحقیق چه حرف است سیاهی****گر حایل بینایی ما نور نباشد نقد دل و پا مزد تردد چه خیال است****این آبله سر برکف مزدور نباشد ما سوختگان برهمن قشقهٔ شمعیم****در دیر وفا صندل و سندور نباشد بر هم زدن الفت دلها مپسندید****دکان حلب خوشهٔ انگور نباشد بیدل زشروشورتعلق به جنون زن****گو خانهٔ زنجیر تو معمور نباشد غزل شمارهٔ 1190: راحت نصیب ایجاد زنگ و حبش نباشد

راحت نصیب ایجاد زنگ و حبش نباشد****در مردمک سیاهی نور است غش نباشد یاران به شرم کوشید کان رمز آشنایی****بی‌پرده نیست ممکن بیگانه‌وش نباشد تا از نفس غباری‌ست باید زبان کشیدن****در وادی محبت جز العطش نباشد بر خوان عشق نتوان شد محرم حلاوت****تا انگبین شمعت انگشت چش نباشد بر تختهٔ من و ما خال زیاد وهمیم****بازبچه عدم را این پنج و شش نباشد خواهی به دیر کن ساز خواهی به کعبه پرداز****هنگامهٔ نفسها بی‌کشمکش نباشد از شیشهٔ تعین ایمن نمی‌توان زیست****در طبع ما گدازی‌ست هر چند غش نباشد از ضعف بی‌یها بر خاک سجده بردیم****بید آبرو نریزد گر مرتعش نباشد حیف است دست منعم در آستین شود خشک****این نان نمک ندارد تا پنجه‌کش نباشد زاهد ز عیش رندان پر غافل است بیدل****فردوس در همین‌جاست گر ریش و فش نباشد غزل شمارهٔ 1191: هرچند دل از وصل قدح‌نوش نباشد

هرچند دل از وصل قدح‌نوش نباشد****رحمی که زیاد تو فراموش نباشد حرفی که بود بی‌اثر ساز دعایت****یارب به زبان ناید و در گوش نباشد جایی‌که به‌گردش زند انداز نگاهت****چندان که نظرکار کند هوش نباشد آنجا که ادب قابل دیدارپرستی‌ست****واکردن مژگان کم از آغوش نباشد در دیر محبت که ادب آینه‌دارست****خاموش به آن شعله که خاموش نباشد گویند به صحرای قیامت سحری هست****یارب که جز آن صبح بناگوش نباشد خلقی‌ست خجالت‌کش مخموری و مستی****این خمکده را غیر عرق جوش نباشد سر تا قدم وضع حباب است خمیدن****حمال نفس جز به چنین دوش نباشد بیدل چه خیال است کمال تو نهفتن****آیینهٔ خورشید نمد پوش نباشد غزل شمارهٔ 1192: وضع فلک آنجا که به یک حال نباشد

وضع فلک آنجا که به یک حال نباشد****رنگ من و تو چند سبکبال نباشد تا وانگری رفته‌ای از دیدهٔ احباب****آب آن همه زندانی غربال نباشد گردن نفرازی که در این مزرع عبرت****چون دانه سری نیست که پامال نباشد دل را نفریبی به فسونهای تعین****آرایش این آینه تمثال نباشد عیبی بتر از لاف کمالات ندیدیم****شرمی که لبت تشنهٔ تبخال نباشد از شکر محبت دل ما بیخبر افتاد****در قحط وفا جرم مه و سال نباشد امروز گر انصاف دهد داد طبایع****کس منتظر مهدی و دجال نباشد ای آینه هر سو گذری مفت تماشاست****امید که آهیت به دنبال نباشد دامان کری گیر و نوای همه بشنو****تا پیش تو صاحب غرضی لال نباشد خفت مکش از خلق و به اظهار غناکوش****هرچند به دست تو زر و مال نباشد در هرکف خاکی که فتادیم فتادیم****پهلوی ادب قرعهٔ رمال نباشد تر می‌کند اندیشهٔ خشکی مژه‌ام را****مغز قلم نرگس من نال نباشد آزادگی و سیرگریبان چه خیال است****بیدل سر پرواز ته بال نباشد غزل شمارهٔ 1193: هرچند خودنمایی تخت و حشم نباشد

هرچند خودنمایی تخت و حشم نباشد****در عرض بی‌حیایی آیینه کم نباشد پیش از خیال هستی باید در عدم زد****این دستگاه خجلت‌کاو یک دو دم نباشد موضوع کسوت جود دامن‌فشانیی هست****در بند آستین‌ها دست کرم نباشد از خوان این بزرگان دستی بشوی و بگذر****کانجا ز خوردنیها غیر از قسم نباشد حیف است ننگ افلاس دامان مردگیرد****تا ناخنی‌ست در دست کس بی‌درم نباشد غفلت هزار رنگ است در کارگاه اجسام****چون چشم خواب پا را م‌ژگان بهم نباشد بی‌انتظار نتوان از وصل کام دل برد****شادی چه قدر دارد جایی‌که غم نباشد روزی‌دو، این‌تب و تاب‌باید غنمیت انگاشت****ای راحت انتظاران هستی عدم نباشد دل داغ سرنوشت است از انفعال تقدیر****تا سرنگون نگردد خط در قلم نباشد در عرصه‌ای که بالد گرد ضعیفی ما****مژگان بلندکردن کم از علم نباشد از ما سراغ ما کن وهم دویی رها کن****جایی‌که ما نباشیم آیینه هم نباشد هر دم زدن در اینجا صدکفر و دین مهیاست****دل معبد تماشاست دیر و حرم نباشد از شاخ بید گیرید معیار بی‌بریها****کاین بار برندارد دوشی که خم نباشد عمری‌ست گوهر ما رفته‌ست از کف ما****این آبله ببینید زیر قدم نباشد وحشت‌کمین نشسته‌ست گرد هزار مجنون****مگذار پا به خاکم تا دیده نم نباشد چو عمر رفته بیدل پر بی‌نشان سراغم****جز دست سوده ما را نقش قدم نباشد غزل شمارهٔ 1194: اگر تعین عنقا هوس پیام نباشد

اگر تعین عنقا هوس پیام نباشد****نشان خود به جهانی برم که نام نباشد چه لازم ست به دوشم غم آدا فکند کس****حق بقا دونفس خجلت است و وام نباشد حیا ز ننگ خموشی کدام نغمه کند سر****به صد فسانه زنم گر سخن تمام نباشد دو دم به وضع تجدد خیال می‌گذرانم****خوشم به نشئه که جمعیت دوام نباشد حجاب‌جوهر دل نیست‌جزکدورت‌هستی****چراغ آینه روشن به وقت شام نباشد دل است باعت هستی کجاست نشئه چه مستی****دماغِ باده که دارد دمی‌که جام نباشد هوس تپد به چه راحت نفس دمد ز چه وحشت****در آن مقام‌که صیاد و صید و دام نباشد کسی ندید ز هستی به غیر دردسر اینجا****شراب این خم وهم ازکجاکه خام نباشد چه ممکن است که آغوش حرصها بهم آید****درتن جسراحث خمیازه التیام نباشد دل از شکایت افلاس به که جمع نمایی****زبان به کام تو بس گر جهان به کام نباشد جدا ز انجمن نیستی به هرجه رسیدم****نیافتم‌که می ساغرش حرام نباشد کدام عمر و چه فرصت‌که دل دهی به تماشا****به پای اشک نگه می‌دود خرام نباشد نه‌گوشه‌ای‌ست معین نه منزلی‌ست مبرهن****کسی کجا رود از عالمی که نام نباشد به اوج عشق چه نسبت تلاش بال هوس را****وداع وهم من و ما هوای بام نباشد خروش درد شنو مدعای عشق همین بس****در الله الله ما جای حرف لام نباشد اگر ز ملک عدم تا وجود فهم گماری****بجزکلام تو بیدل دگرکلام نباشد غزل شمارهٔ 1195: گر بوی وفا را نفس آیینه نباشد

گر بوی وفا را نفس آیینه نباشد****این داغ دل اولی‌ست که در سینه نباشد صد عمر ابد هیچ نیرزد به‌گذشتن****امروز خوشی هست اگر دینه نباشد لعل تو مبراست ز افسون مکیدن****این پستهٔ تر مصرف لوزینه نباشد تکرار مبندید بر اوراق تجدّد****تقویم نفس را خط پارینه نباشد بر شیخ دکانداری ریش است مسلم****خرس این همه سوداگر پشمینه نباشد زاهد به نظر می‌کند از دور سیاهی****این صبح قیامت شب آدینه نباشد لب‌کم شکند مهر ودیعتکدهٔ راز****گر تشنهٔ رسوایی گنجنیه نباشد از دل چو نفس می‌گذری سخت جنونی‌ست****ای بیخبر این خانهٔ آیینه نباشد گر حرف وفا سکته فروشد به تامّل****در رشتهٔ الفت گره کینه نباشد چون صبح اگریک نفس از خویش برآیی****تا بام فلک پیچ و خم زینه نباشد بیدل حذر از آفت پیوند علایق****امید که در دلق تو این پینه نباشد غزل شمارهٔ 1196: دل انجمن محرم و بیگانه نباشد

دل انجمن محرم و بیگانه نباشد****جز حیرت ادراک درین خانه نباشد در ساز فنا راحت عشاق مهیاست****بالین وفا بی‌پر پروانه نباشد بی‌کسب صفا صید معانی چه خیال است****تا سنگ بود شیشه پریخانه نباشد چون شانه کلید سر مویی نتوان شد****تا سینهٔ چاکت همه دندانه نباشد دل زانوی فکرش همه چشم است که مینا****چندان‌که خمد بی‌خط پیمانه نباشد بی‌ساخته حسنی‌ست که دارم به کنارش****مشاطهٔ شوق آینه و شانه نباشد افسون چه ضرور است به عزم مژه بستن****در خواب عدم حاجت افسانه نباشد بر اوج مبر پایه اقبال تعین****تا صورت رفتار تو لنگانه نباشد ابرام هوس می‌کشدت بر در دونان****شاهی اگر این وضع گدایانه نباشد وحدت چه‌خیال است توان یافت به‌کثرت****چون ریشه دوانید نمو، دانه نباشد عالم همه محمل‌کش کیفیت اشک است****این قافله بی‌لغزش مستانه نباشد دل‌گرد جنون می‌کند امروز ببینید****در خانهٔ ما بیدل دیوانه نباشد غزل شمارهٔ 1197: خیال نامد!ری تا کیت خاطرنشین باشد

خیال نامد!ری تا کیت خاطرنشین باشد****چه‌لازم سر‌نوشتت‌چون نگین زخم جبین باشد درین وادی به حیرت هم میسر نیست آسودن****همه‌گر خانهٔ آیغغه‌گردی حکم زین باشد طراوت آرزو داری ز قید جسم بیرون آ****که سرسبزی نبیند دانه تا زیر زمین باشد به خود پیچیدن ما نیست بی‌انداز پروازی****کمند موج ما را یکنفس گرداب چین باشد به‌قدر جهد معراجی‌ست ما را ورنه آتش هم****به راحت گر زند خاکسترش بالانشین باشد به حیرت رفته است از خویش اگر شمع‌ست اگر محفل****نشاط هر دو عالم یک نگاه واپسین باشد غباری نیست از پست و بلند موج دریا را****حقیقت .بی‌نیاز ز اختلاف کفر و دین باشد پی قتلم چه دامن برزند شوخی که در دستش****هجوم جوهر شمشیر چین آستین باشد ز چشم تر مآل انتظار شوق پرسیدم****جگر خون گشت و گفت احوال مشتاقان چنین باشد فرو رو پر خاک ای سرگران نشئهٔ خست****ز قارون نام هم کم نیست بر روی زمین باشد محال است اینکه عجز از طینت ما رخت بربندد****سحر گر صد فلک بالد همان آه حزین باشد ندارم نشئهٔ دیگر به هر سرگشتگی بیدل****چوگردابم درین‌محفل خط‌ساغر همین باشد غزل شمارهٔ 1198: بپرهیز از حسد تا فضل یزدانت قرین باشد

بپرهیز از حسد تا فضل یزدانت قرین باشد****که مرحوم است آدم هرقدر شیطان لعین باشد مگو در جوش خط افزونی حسن‌است خوبان را****زبان‌کفر هرجا شد دراز از نقص دین باشد محبت محوکرد از دل غبار وهم اسبابم****به‌پیش شعله‌کی از چهرهٔ خاشاک چین باشد نمایانم به رنگ سایه از جیب سیه‌روزی****چه باشد رنگ من یارب اگر آیینه ین باشد به صد مژگان فشاندن گرد اشکی رفته‌ام از دل****من و نقدی که بیرون راندهٔ صد آستین باشد به لوح حیرتم ثبت است رمز پردهٔ امکان****مثال خوب و زشت آبینه را نقش نگین باشد در آن مزرع‌که حسنت خرمن‌آرای عرق‌گردد****به پروین می‌رساند ریشه هر کس خوشه‌چین باشد نسیم از خاک‌کویت‌گر غباری بر سرم ریزد****به‌کام آرزویم حاصل روی زمین باشد ندارد دامن دشت جنون از گرد پروایی****دل عاشق چرا از طعنهٔ مردم حزین باشد دو روزی از هوس تاریکی دنیا گواراکن****چراغ خانهٔ زنبور ذوق انگبین باشد کف دست توانایی به سودنها نمی‌ارزد****مکن کاری که انجامش ندامت‌آفرین باشد ز سیر آف و رنگ این چمن دل جمع کن بیدل****که هر جا غنچه گردیدی گلت در آستین باشد غزل شمارهٔ 1199: وداع سرکشی‌کن‌گر دلت راحت‌کمین باشد

وداع سرکشی‌کن‌گر دلت راحت‌کمین باشد****چو آتش داغ شد جمعیتش نقش نگین باشد ز مرگ ما فلک را کی غبار حزن درگیرد****ز خواب می کشان مینا چرا اندوهگین باشد نگاهی گر رسد تا نوک مژگان مفت شوخی‌ها****در این محنت‌سرا معراج پروازت همین باشد لب دامن نگردید آشنای حرف اشک من****چو شمعم سلک گوهر وقف گوش آستین باشد گرفتاری به حدی دلنشین است اهل دولت را****که تا انگشتشان در حلقهٔ انگشترین باشد سراغ عافیت احرام مرگم می‌کند تلقین****مگر آن گوهر نایاب در زیر زمین باشد به قدر زخم دل گل می‌کند شور جنون من****پر پرواز شهرت نام را نقش نگین باشد چه امکانست سر از حلقهٔ داغت برآوردن****سپند بزم ما را ناله هم آتش‌نشین باشد در این معبد، فنا را مایهٔ توقیر طاعت کن****که چون خاکت دو عالم سجده وقف یک جبین باشد گرت شمعی‌ست دامن زن وگر کشتی‌ست برق افکن****محبت جز فنای ما نمی‌خواهد یقین باشد اشارت می‌کند بیدل خط طرف بناگوشش****که هرجا جلوه ی صبحی‌ست شامش در کمین باشد غزل شمارهٔ 1200: جمعیت از آن دل‌که پریشان تو باشد

جمعیت از آن دل‌که پریشان تو باشد****معموری آن شوق که وبران تو باشد عمری‌ست دل خون شده بیتاب گدازی‌ست****یارب شود آیینه و حیران تو باشد صد چرخ توان ریخت ز پرواز غبارم****آن روزکه در سایهٔ دامان تو باشد داغم‌که چرا پیکر من سایه نگردید****تا در قدم سرو خرامان تو باشد عشاق بهار چمنستان خیالند****پوشیدگی آیینه عریان تو باشد هر نقش قدم خمکده عالم نازیست****هرجا اثر لغزش مستان تو باشد نظاره ز کونین به کونین نپرداخت****پیداست که حیران تو حیران تو باشد مپسند که دل در تپش یأس بمیرد****قربان تو قربان تو قربان تو باشد سر جوش تبسمکده ناز بهار است****چینی‌که شکن‌پرور دامان تو باشد در دل تپشی می خلد از شبههٔ هستی****یارب‌که نفس جنبش مژگان تو باشد بیدل سخنت نیست جز انشای تحیر****کو آینه تا صفحهٔ دیوان تو باشد غزل شمارهٔ 1201: ما راکه نفس آینه پرداخته باشد

ما راکه نفس آینه پرداخته باشد****تدبیر صفا حیرت بی‌ساخته باشد فرداست که زیر سپر خاک نهانیم****گو تیغ تو هم به سپهر آخته باشد تسلیم سرشتیم رعونت چه خیال است****مو تا به کجا گردنش افراخته باشد با طینت ظالم چه کند ساز تجرّد****ماری به هوس پوستی انداخته باشد شور طلب از ما به فنا هم نتوان برد****خاکستر عاشق قفس فاخته باشد بی بوی گلی نیست غبار نفس امروز****یاد که در اندیشهٔ ما تاخته باشد دلدار گذشت و خبر از دل نگرفتیم****این آینه‌ای نیست که نگداخته باشد از شرم نثار تو به این هستی موهوم****رنگی که ندارم چقدر باخته باشد بیدل به هوس دامنت ازکف نتوان داد****ای کاش کسی قدر تو نشناخته باشد غزل شمارهٔ 1202: چشمی که بر آن جلوه نظر داشته باشد

چشمی که بر آن جلوه نظر داشته باشد****یارب به چه جرات مژه برداشته باشد هر دل‌که ز زخم تو اثر داشته باشد****صد صبح‌گل فیض به بر داشته باشد عمری‌ست دکان نفس سوخته‌گرم است****ازآه من آیینه خبر داشته باشد با پرتو خورشید کرم سهل حسابی‌ست****گر شبنم ما دامن تر داشته باشد دل توشه‌کش وهم حباب‌ست درین بحر****امید که آهی به جگر داشته باشد جا بر سر دوش است‌کسی راکه درین بزم****با ما چو سبو دست به سر داشته باشد ازتیغ نگاهت دل آیینه دو نیم است****هرچند ز فولاد سپر داشته باشد ما را به ادبگاه حضورت چه پیام است****قاصد مگر از خویش خبر داشته باشد از وحشت ما بر دل کس نیست غباری****یک ذره تپیدن چقدر داشته باشد ای بیخبر از عشق مجو ساز سلامت****جز سوختن آتش چه هنر داشته باشد ناکام فسردیم چو خون در رگ یاقوت****رنگی ندمیدیم‌که پر داشته باشد بیدل خلف سلسلهٔ عبرت امکان****جز مرگ چه از ارث پدر داشته باشد غزل شمارهٔ 1203: محو طلبت گردی اگر داشته باشد

محو طلبت گردی اگر داشته باشد****آن سوی جهان عرض سحر داشته باشد دل آیهٔ فتحی است ز قرآن محبت****زیر و زبر زخمی اگر داشته باشد از شعلهٔ هم نسبتی لعل تو آب است****هر چند که یاقوت جگر داشته باشد ما و من وحدت‌نگهان غیرتویی نیست****این رشته محالست دو سر داشته باشد آن راکه زکیفیت چشمت نظری نیست****از بیخبریها چه خبر داشته باشد چشم تر ما نیز همان مرکز حسن است****چون آینه‌گر پاس نظر داشته باشد از طینت ظالم نتوان خواست مروت****شمشیر کجا آب گهر داشته باشد امروز دم کر و فر خواجه بلند است****البته که این سگ دو سه خر داشته باشد سوز دلم از گریه چرا محو نگردید****بر آتش اگر آب ظفر داشته باشد سیلاب سرشکم همه گر یک مژه بالد****تا خانهٔ خورشید خطر داشته باشد افسانهٔ هنگامهٔ اوهام مپرسید****شامی‌که ندارم چه سحر داشته باشد بیدل من و آن ناله از عجز رسایی****در نقش قدم‌گرد اثر داشته باشد غزل شمارهٔ 1204: مشتاق تو گر نامه‌بری داشته باشد

مشتاق تو گر نامه‌بری داشته باشد****چون اشک هم از خود سفری داشته باشد از آتش حرمان کف خاکستر داغی‌ست****گر شام امیدم سحری داشته باشد چون شمع بود سربه دم تیغ سپردن****گر نخل مرادم ثمری داشته باشد آیینه مقابل نکنی با نفس من****آه است مبادا اثری داشته باشد غیر از عرق شرم مقابل نپسندد****هستی اگر آیینه‌گری داشته باشد عمری‌ست که ما گمشدگان گرم سراغیم****شایدکسی از ما خبری داشته باشد آرایش چندین چمن آغوش بهار است****هر سینه‌که یک زخم دری داشته باشد ای اهل خرد منکر اسرار مباشید****دیوانهٔ ما هم هنری داشته باشد ما محو خیالیم ز دیدار مپرسید****سامان نگه دیده‌وری داشته باشد مفت طرب ما چمن ساده‌دلیها****گر حسن به آیینه سری داشته باشد امید ز عاشق نکند قطع تعلق****گر آه ندارد جگری داشته باشد بیدل دل افسرده به عالم نتوان یافت****هر سنگ‌که بینی شرری داشته باشد غزل شمارهٔ 1205: هر کس به رهت چشم تری داشته باشد

هر کس به رهت چشم تری داشته باشد****در قطره محیط گهری داشته باشد با ناله چرا این همه از پای درآید****گر کوه ز تمکین کمری داشته باشد از فخر کند جزو تن خویش چو نرگس****نادیده اگر سیم و زری داشته باشد چون برگ گل آیینهٔ آغوش بهار است****چشمی که به پایت نظری داشته باشد گر جیب دل از حسرت نامت نزند چاک****دانم که نگین هم جگری داشته باشد آسودگی و هوش‌پرستی چه خیال است****این نشئه ز خود بیخبری داشته باشد ما خود نرسیدیم ز هستی به مثالی****این آینه شاید دگری داشته باشد جز برق در این مزرعه کس نیست که امروز****بر مشت خس ما نظری داشته باشد افسانه تسلی‌نفس عبرت ما نیست****این پنبه مگر گوش کری داشته باشد زین فیض که عام است لب مطرب ما را****خاکستر نی هم شکری داشته باشد عالم همه گر یکدل بیمار برآید****مشکل که ز من خسته‌تری داشته باشد چشمی‌ست که باید به رخ هر دو جهان بست****گر رفتن از این خانه دری داشته باشد بیدل چو نفس چاره ندارد ز تپیدن****آن کس که ز هستی اثری داشته باشد غزل شمارهٔ 1206: از نامه‌ام آن شوخ مکدر شده باشد

از نامه‌ام آن شوخ مکدر شده باشد****مرزاست به حرف فقرا تر شده باشد دی نالهٔ گم‌کرده اثر منفعلم کرد****این رشته گلوگیر چه گوهر شده باشد آرایش‌کوس و دهل از خواجه عجب نیست****خرسی به خروش آمده و خر شده باشد از طینت زنگی نبرد غازه سیاهی****سنگ محکی تا به‌کجا زر شده باشد ازکسب صفا باطن این تیره‌دلی چند****چون سایه به مهتاب سیه‌تر شده باشد ز!هد خجل از مجلس رندان به در آمد****در خانهٔ این مسخره دختر شده باشد خفّت‌کش همچشمی اقبال حباب است****بیمغزی اگر صاحب افسر شده باشد بر فطرت دون ناز بلندی نتوان چید****این آبلهٔ پا چقدر سر شده باشد رسوایی فطرت مکش از هرزه نوایی****صحرا به ازان خانه‌که بی در شده باشد زبن باغ هوس نامه به آن گل نتوان بزد****هرچندکه رنگ تو کبوتر شده باشد تدبیر صنایع شود از مرگ حصارت****آیینه اگر سد سکندر شده باشد منسوب دو چشم است نگاهی که تو داری****تا هرچه توان دید مکرر شده باشد ما صافدلان پرتو خورشید وفاییم****دامن مکش از ما همه گر تر شده باشد کوبند دل گمشده منظور نگاهی‌ست****آیینهٔ ما عالم دیگر شده باشد ما هیچ ندیدیم ازین هستی موهوم****بیدل به خیالت چه مصور شده باشد غزل شمارهٔ 1207: آنجاکه طلب محوتوکل شده باشد

آنجاکه طلب محوتوکل شده باشد****پیداست چراغان هوس گل شده باشد این جاه و حشم مایهٔ اقبال طرب نیست****دردسر گل گشته تجمل شده باشد گر نخل هوس ِ سرکش‌انداز ترقی‌ست****در ریشهٔ توفیق تنزل شده باشد مغرور مشو خواجه به سامان کثافت****برپشت خز!ن مو چقدر جل شده باشد آسان شمر از ورطهٔ تشویش گذشتن****گر زیر قدم آبله‌ای پل شده باشد ساز طرب محفل ما ناله کوه است****اینجا چه صداهاکه نه قلقل شده باشد خلقی به عدم دود دل و داغ جگر برد****خاک همه صرف‌گل و سنبل شده باشد از قطرهٔ ما دعوی دریا چه خیال است****این جزو که گم‌گشت مگر کل شده باشد دل نشئهٔ شوقی‌ست چمن‌ساز طبایع****انگور به هر خُم که رسد، مُل شده باشد ما و من اظهار پرافشانی اخفاست****بوی‌گل ما نالهٔ بلبل شده باشد هر دم قدح‌گردش آن چشم به رنگی‌ست****ترسم نگه یار تغافل شده باشد بیدل دل اگر خورد قفا از سر زلفش****شادم‌که اسیر خم کاکل شده باشد غزل شمارهٔ 1208: تغافل‌چه‌خجلت‌به‌خود چیده‌باشد

تغافل‌چه‌خجلت‌به‌خود چیده‌باشد****که آن نازنین سوی ما دیده باشد حنابی‌ست رنگ بهار سرشکم****بدانم به پای که غلتیده باشد طرب مفت دل‌گرهمه صبح شبنم****زگل کردن گریه خندیده باشد به اظهار هستی مشو داغ خجلت****همان به که این عیب پوشیده باشد ندانم دل از درس موهوم هستی****چه فهمیده باشدکه فهمیده باشد چو موج گهر به که از شرم دریا****نگاه تو در دیده پیچیده باشد بجوشد دل گرم با جسم خاکی****اگر باده با شیشه جوشیده باشد من و یأس مطلب دل و آه حسرت****دعا گو اثر می‌پرستیده باشد نفس‌ساز‌ی آهنگ جمعیتت‌کو****سحر گرد اجزای پاشیده باشد درین دشت وحشت من آن گردبادم****که سر تا قدم دامن چیده باشد حیاپرور آستان نیازت****دلی داشتم آب گردیده باشد گر بیدل ما دهد عرض هستی****به خواب عدم حیرتی دیده باشد غزل شمارهٔ 1209: خلوتسرای تحقیق کاشانهٔ که باشد

خلوتسرای تحقیق کاشانهٔ که باشد****در بسته ششجهت باز این خانهٔ که باشد گردون‌دربن بیابان عمری‌ست بی‌سروباست****این گردباد یارب دیوانهٔ که باشد بنیاد خلق امروز گرد خرابه دیدی****تا مسکن تو فردا وبرانهٔ که باشد برالفت نفسها بزم هوس مچینید****سیلاب یک دو دم بیش همخانهٔ که باشد ای دور از آشنایی تاکی غم جدایی****آنکس‌که هرچه هست اوست بیگانهٔ که باشد بالطبع موشکافان آشفتگی پرستند****با زلف کار دارد دل شانهٔ که باشد دل در غم حوادث بی نوحه نیست یکدم****درد شکست ازین بیش با دانهٔ که باشد خلقی به دور گردون مخمور و مست وهم است****این خالی پر از هیچ پیمانهٔ‌که باشد رنگم به این پر و بال‌کز خود رمیدنش نیست****گرد تو گر نگردد پروانهٔ که باشد بیدل صریرکلکت‌گر نیست سحرپرداز****صور قیامت آهنگ افسانهٔ که باشد غزل شمارهٔ 1210: نیام تیغ عالمگیر مستی موج می باشد

نیام تیغ عالمگیر مستی موج می باشد****خدنگ دلنشین نغمه را قندیل نی باشد به دل غیر از خیال جلوه‌ات نقشی نمی‌یابم****به جز حیرت‌کسی در خانهٔ آیینه کی باشد ز باغ عافیت رنگ امیدی نیست عاشق را****محبت غیر خون گشتن نمی‌دانم چه شی باشد ز الفت چشم نگشایی به رنگ و بوی این گلشن****که می‌ترسم نگاه عبرت‌آلودی ز پی باشد گذشتن برنتابد از سر این خاکدان همت****که ننگ پاست طی کردن بساطی را که طی باشد به بادی هم نمی‌سنجم نوای عیش امکان را****به گوشم تا شکست استخوان آواز نی باشد ندارد از حوادث توسن فرصت عنان‌داری****نواهای شکست خویش بر امواج هی باشد توان از یک تغافل صد دهان هرزه‌گو بستن****چه لازم رغبت طبعت به طشت پر ز قی باشد جنون‌جوش است امشب مجلس‌کیفیت مستان****مبادا چشم مستی در قفای جام می باشد ز شور عجز، ما گردنکشان را لرزه می‌گیرد****هجوم خاروخس بر روی آتش فصل دی باشد قفس‌فرسوده این تنگنایم ای هوس خون شو****که می‌داند زمان رخصت پرواز کی باشد نیابی جز امل شیرازهٔ سختی‌کشان بیدل****مدار ستخوان در بندبند خلق پی باشد غزل شمارهٔ 1211: در این خرابه نه دشمن نه دوست می‌باشد

در این خرابه نه دشمن نه دوست می‌باشد****به هرچه وارسی آنجاکه اوست می‌باشد به رنج شبهه مفرسا که حرف مکتب عشق****در آن جریده که بی‌پشت و رو‌ست می‌باشد غم جدایی اسباب می‌خورد همه کس****همیشه نان تعلق دو پوست می‌باشد تلاش فطرت دون غیر خودنمایی نیست****دماغ آبله آماس دوست می‌باشد ز بس‌که نسخهٔ تحقیق ما پریشان است****نظر به‌کاشغر و دل به خوست می‌باشد غبار معبد تقوا به باده ده کانجا****کمال صدق و صفا تا وضوست می‌باشد تو لفظ مغتنم انگار، فکر معنی چیست****که مغزها همه محتاج پوست می‌باشد جبین ز سجده ندزدی که سربلندی شرم****به عالمی‌که زمین روبروست می‌باشد ز تازه‌رویی اخلاق نگذری بیدل****بهار تا اثر رنگ و بوست می‌باشد غزل شمارهٔ 1212: نگه در شبههٔ تحقیق من معذور می‌باشد

نگه در شبههٔ تحقیق من معذور می‌باشد****سراب آیینه‌ام آیینهٔ من دور می‌باشد من و ساز دکان خودفروشی‌ها، چه‌حرف‌است این****جنون این فضولی در سرمنصور می‌باشد عذابی نیست گر از خانه‌پردازی برون آیی****جهانی از غم طاق و سرا درگور می‌باشد چه دارد آگهی غیر از قدح‌پیمایی حاجت****به قدر چشم واکردن نگه مخمور می‌باشد معاش جاه بی‌عاجزکشی صورت نمی‌بندد****برات رزق شاهان بر دهان مور می‌باشد علاج خارخار حرص ممکن نیست جز مردن****کفن این زخمها را مرهم کافور می باشد حذر از گوشهٔ چشمی کزین یاران طمع داری****نگاه اینجا چراغ خانهٔ زنبور می‌باشد سراغ یک نگاه آشنا از کس نمی‌یابم****جهان‌چون‌نرگسستان بی‌تو شهر کور می‌باشد در آن وادی که من دارم جنون شعله‌پروازی****اگر عنقاست محتاج پر عصفور می‌باشد ترنگی نیست کز شوقت نپیچد در دماغ من****سر عشاق چینی خانهٔ فغفور می‌باشد ندارد ساز این کهسار جز خاموشی آهنگی****ز موسی پرس آوازی‌که شمع طور می‌باشد خرابات یقین فرقی ندارد ظرف و مظروفش****می و مینا همان یک دانهٔ انگور می‌باشد عبارت چیست غیر از اقتضای شوخی معنی****پری تا نیست پیدا شیشه هم مستور می‌باشد سیاهی ریخت بر آیینهٔ ادراک ما بیدل****چراغ محفل تحقیق را این نور می‌باشد غزل شمارهٔ 1213: لب بی‌صرفه نوا جهل سبق می‌باشد

لب بی‌صرفه نوا جهل سبق می‌باشد****خامه شایان عرق در خور شق می‌باشد با ادب باش که در انجمن یکتایی****دعوی باطلت اندیشهٔ حق می‌باشد بلبلان قصه مخوانید که در مکتب عشق****دفترگل پر پروانه ورق می‌باشد هرکجا غیرت حسن انجمن‌آرای حیاست****خجلت از آینه‌داران عرق می‌باشد در قناعت اگر ابرام نجوشد چو حباب****سکتهٔ وضع رضا سد رمق می‌باشد جوع و شهوت همه جا پرده در دلکوبی‌ست****نغمهٔ دهر ز قانون نهق می‌باشد خون ما مغتنم گرد سر تمکین گیر****چترکوه از پر طاووس شفق می‌باشد سنگ هم درکف اطفال ندارد آرام****دور مجنون چقدر سست نسق می‌باشد ورق جود کریمان جهان برگردید****نان محتاج کنون پشت طبق می‌باشد بید‌ل از خلق جهان عشوهٔ خوبی نخوری****غازهٔ چهرهٔ این قوم به حق می‌باشد غزل شمارهٔ 1214: نقش نیرنگ جهان جوهر رم می‌باشد

نقش نیرنگ جهان جوهر رم می‌باشد****صفحهٔ آینه تمثال رقم می‌باشد یاس انگشت‌نما را ندهی شهرت جاه****موی ماتم‌زده بر فرق علم می‌باشد ربط احباب در این بزم ندامت‌خیزست****دستها درخور افسوس به هم می‌باشد نتوان شد سبب چاک‌گریبان‌کسی****پشت ناخن خم از اندوه قلم می‌باشد هرکجا حکم قضا ممتحن تدبیر است****سپر بیخردان تیغ دو دم می‌باشد رمز تنزیه حرم فکر برهمن نشکافت****صمد است آنکه هیولای صنم می‌باشد به خیال دهنت‌گر نرسم معذورم****مدعا اندکی آن سوی عدم می‌باشد طاقت خلق بجز عذر طلب پیش نبرد****پا در این مرحله بی‌آبله کم می‌باشد هستی منفعلم بی‌عرق جبهه نخواست****بر سرم خاک زمینی است که نم می‌باشد کف افسوس سراغی است زکیفیت عمر****فرصت رفته به این نقش قدم می‌باشد هرچه آید به نظر زان سرکو سجده‌کنید****سنگ و دیوار در کعبه صنم می‌باشد رگ گردن به حیا راست نیاید بیدل****تا ته پاست نظر بر مژه خم می‌باشد غزل شمارهٔ 1215: پیر خمیازه‌کش وضع جوان می‌باشد

پیر خمیازه‌کش وضع جوان می‌باشد****حسرت تیر در آغوش کمان می‌باشد نوبهار چمن عمر همین خاموشی‌ست****گفتگو صرصر تمهید خزان می‌باشد غفلت از منتظر وصل خیالی است محال****چشم اگر بسته شود دل نگران می‌باشد رهبر عالم بالاست خیال قد یار****خضر این بادیه چون سرو جوان می‌باشد قطع زنجیر ز مجنون تو نتوان کردن****موج جزو بدن آب روان می‌باشد چه خیالی‌ست نوایی ز تمنا نکشیم****که نفس رشتهٔ قانون فغان می‌باشد سخت دور است ازین دامگه آزادی ما****مژه از بیخبری بال‌فشان می‌باشد خاطر نازک ما ایمن از آفات نشد****سنگ درکارگه شیشه‌گران می‌باشد سر تسلیم سبک‌مایه به بی‌قدریهاست****جنس ما را به کف دست دکان می‌باشد بلبل طفل مزاجم به‌کجا دل بندم****گل این باغ ز رنگین‌قفسان می‌باشد کج ادایانه به ارباب مطالب سرکن****راستی بر دل ین قوم سنان می‌باشد چشم تا واکنی از خویش برون تاخته‌ایم****صورت آیینهٔ دامن به میان می‌باشد صاف‌مشرب دو زبانی نپسندد بیدل****هرچه در دل به لب آب همان می‌باشد غزل شمارهٔ 1216: راحت دل ز نفس بال‌فشان می‌باشد

راحت دل ز نفس بال‌فشان می‌باشد****آب این آینه چون باد روان می‌باشد شعله‌ها رنگ به خاکستر ما باخته است****شور پرواز درن سرمه نهان می‌باشد سادگی جنس چو آیینه دکانی داریم****زینت ما به متاع دگران می‌باشد به زبان راز دل خویش سپردیم چو شمع****موج این‌گوهر خون‌گشته زبان می‌باشد حایلی نیست به جولانگه معنی هشدار****خواب پا در ره ما سنگ‌نشان می‌باشد بی‌گهر نشئهٔ تمکین صدف ممکن نیست****تا نم آب بگو شست‌گران می‌باشد کینهٔ خصم بداندیش ملایم‌گفتار****نیش خاری است که در آب نهان می‌باشد ایمن از فتنه نگردی به مدارای حسود****آب تیغ آفت قعرش به‌کران می‌باشد تیره‌بختی نفسی از طلبم غافل نیست****سایه دایم ز پی شخص روان می‌باشد ذوق خود بینی ما تا نشود محو فنا****نتوان یافت که آیینه چسان می‌باشد شرر از سنگ دهد عرضهٔ شوخی بیدل****تیغ کین را سخن سخت فسان می‌باشد غزل شمارهٔ 1217: دماغ وحشت‌آهنگان خیال‌آور نمی‌باشد

دماغ وحشت‌آهنگان خیال‌آور نمی‌باشد****سر ما طایران رنگ زبر پر نمی‌باشد خیال ثابت و سیار تا کی خواند افسونت****سلامت نقشبند طاق این منظر نمی‌باشد خیالش در دل است اما چه حاصل غیر نومیدی****پری در شیشه جز در عالم دیگر نمی‌باشد به سامان جهان پوچ تسکین چیده‌ایم اما****به این صندل که ما داریم دردسر نمی‌باشد حواس آواره افتاده است از خلوتسرای دل****وگرنه حلقهٔ صحبت برون در نمی‌باشد بلد از عجز طاقت‌گیر و هر راهی که خواهی رو****خط پیشانی تسلیم بی‌مسطر نمی‌باشد زترک مطلب نایاب صید بی‌نیازی کن****دل جمعی که می‌خواهی درین کشور نمی‌باشد کدورت‌گر همه باد است بر دل بار می‌چیند****نفس در خانهٔ آیینه بی‌لنگر نمی‌باشد سواد هر دو عالم شسته است اشکی که من دارم****رواج سرمه در اقلیم چشم تر نمی‌باشد مروت‌سخت‌مخمور است در خمخانهٔ مطلب****جبین هیچکس اینجا عرق ساغر نمی‌باشد جنون فطرتی در رقص دارد نبض امکان را****همه گر پا به گردش آوری بی‌سر نمی‌باشد تأمل بی‌کمالی نیست در ساز نفس بیدل****اگر شد رشته‌ات لاغر گره لاغر نمی‌باشد غزل شمارهٔ 1218: بنای رنگ فطرت بر مزاج دون نمی‌باشا

بنای رنگ فطرت بر مزاج دون نمی‌باشا****زمین خانهٔ خورشید جز گردون نمی‌باشد شکست کار دنیا نیست تشویش دماغ من****خیال موی چینی در سر مجنون نمی‌باشد کمند همتم گیرایی دارد که چون گردون****سر من نیز از فتراک من بیرون نمی‌باشد به دامان قیامت پاک نتوان کرد مژگانم****نم چشمی که من دارم به صد جیحون نمی‌باشد که دارد طاقت سنگ ترازوی عدم بود****کمم چندانکه از من هیچکس افزون نمی‌باشد دم تقریر اگر گاهی نفس دزدم مکن عیبم****به طور اهل معنی سکته ناموزون نمی‌باشد سواد راست‌بینی کردنست ای بیخبر روشن****خط ترسا هم اینجا آنقدر واژون نمی‌باشد به سامان لباس از سعی رسوایی تبرا کن****عبارت جز گریبان‌چاکی مضمون نمی‌باشد حذر کن از شکفتن تا نبازی رنگ جمعیت****جراحتها جز آغوش وداع خون نمی‌باشد درین عبرت فضا تا کی بساط کر و فرچیدن****زمانی بیش گرد سیل در هامون نمی‌باشد زر و مال‌آنقدر خوشترکه‌خاکش‌کم خوردبیدل****تلاش‌گنج جز سرمنزل قارون نمی‌باشد غزل شمارهٔ 1219: بی زنگ درین محفل آیینه نمی‌باشد

بی زنگ درین محفل آیینه نمی‌باشد****آن دل‌که تهی باشد ازکینه نمی‌باشد هر جلوه که در پیش است گردش به قفا دریاب****فردایی این عالم بی‌دینه نمی‌باشد مجنون به‌که دل بندد، حسرت به چه پیوندد****در کسوت عریانی این پینه نمی‌باشد حیف است کشد فرصت دردسر مخموری****در هفتهٔ میخواران آدینه نمی‌باشد یک ریش به صد کوثر ارزان نکنی زاهد****در چارسوی جنت پشمینه نمی‌باشد یاران مژه بردارید مفت است فلک‌تازی****این منظر حیرت را یک زینه نمی‌باشد درکارگه تجدید یکدست چمن‌سازیست****تقویم بهار اینجا پارینه نمی‌باشد هر گوهر ازین دریا دارد صدف دیگر****دل درکف دلدار است در سینه نمی‌باشد گر اهل سخن بیدل سامان غنا خواهند****چون نسخهٔ اشعارت گنجینه نمی‌باشد غزل شمارهٔ 1220: دل خاک سر کوی وفا شد چه بجا شد

دل خاک سر کوی وفا شد چه بجا شد****سر در ره تیغ تو فدا شد چه بجا شد اشکم که دلی داشت گره بر سر مژگان****درکوی تو از دیده جدا شد چه بجا شد ما را به بساطی‌که توچون فتنه نشستی****برخاستن ازخویش عصا شد چه بجا شد چون سایه به خاک قدمت جبههٔ ما را****یک سجده به صد شکر ادا شد چه بجا شد این دیده که حسرتکده شوق تماشاست****ای خوش نگهان جای شما شد چه بجا شد از حسرت دیدار تو اشک هوس آلود****امشب نگه چشم حیا شد چه بجا شد چشمت به غلط سوی دل انداخت نگاهی ***تیری‌که ازان شست خطا شد چه بجا شد بر صفحهٔ روی تو زکلک ید تقدیر****خط سیه انگشت‌نما شد چه بجا شد در بزم تو آخر نگه شعله عنانم****چون شمع زاشک آبله پا شد چه بجاشد لخت جگری بر سر هر اشک فشاندیم****حق نمک گریه ادا شد چه بجا شد گردی‌که به امید تو دادیم به بادش****آرایش صد دست دعا شد چه بجا شد چون سایه سر راه دو رنگی نگرفتیم****روز سیه ما شب ما شد چه بجا شد زین یکدو نفس عمر میان من و دلدار****گیرم که اداهای بجا شد چه بجا شد بیدل هوس نشئهٔ آوارگیی داشت****چون اشگ‌کنون بی‌سر وپا شد چه بجا شد غزل شمارهٔ 1221: دلدار مقیم دل ما شد چه بجا شد

دلدار مقیم دل ما شد چه بجا شد****جایش به همین آینه واشد چه بجا شد اسرار دهانش به جنون زد ز تبسم****آن پیرهن وهم‌قبا شد چه بجا شد گرد نفسی چند که در سینه شکستیم****تعمیر دل یأس بنا شد چه بجا شد آن ناله که صد صور قیامت به نفس داشت****پیش نگهت سرمه‌نوا شد چه بجا شد چون سرو علم کرد مرا بی‌بری من****دست تهی انگشت‌نما شد چه بجا شد احسان و کرم گرچه ندارد غم تمییز****آن لطف‌که در کار گدا شد چه بجا شد دل قطره ی اشکی شد و غلتید به پایت****این خون شده همچشم حنا شد چه بجا شد از کسب صفا شد به دلم کشف معانی****آیینه‌ام اندیشه‌نما شد چه بجا شد زلفش که به خورشید فشاندی سر دامان****ازسرکشی خویش دوتا شد چه بجا شد با روی توگل لاف طراوت زد ازآنرو****پامال ره باد صبا شد چه بجا شد در ساده‌دلی عرض تمنای تو دادیم****بی‌مطلبی اندبشه نما شد چه بجا شد عمری به هوا شبنم ما هرزه‌دوی‌کرد****آخر ز حیا آبله‌پا شد چه بجا شد آن چشم که بستیم ز نظاره ی امکان****امروز به دیدار تو واشد چه بجا شد دل می‌تپد امروز به امید وصالت****در خانهٔ ایینه هوا شد چه بجا شد در گرد سحر جوهر پرواز هوا بود****بیدل نفس آیینهٔ ما شد چه بجا شد غزل شمارهٔ 1222: جگری آبله زد تخم غمی پیدا شد

جگری آبله زد تخم غمی پیدا شد****دلی آشفت غبار المی پیدا شد صفحهٔ‌سادهٔ هستی خط نیرنگ نداشت****خیرگی کرد نظرها رقمی پیدا شد نغمهٔ پردهٔ دل مختلف آهنگ نبود****ناله دزدید نفس زیر و بمی پیدا شد باز آهم پی تاراج تسلی برخاست****صف بیتابی دل را علمی پیدا شد بسکه دارم عرق از خجلت پرواز چو ابر****گر غبارم به هوا رفت نمی پیدا شد عدمم داد ز جولانگه دلدار سراغ****خاک ره‌گشتم و نقش قدمی پیدا شد رشک آن برهنم سوخت که در فکر وصال****گم‌شد ازخویش و ز جیب صنمی پیدا شد فرصت عیش جهان حیرت چشم آهوست****مژه برهم زدنی‌کرد رمی پیدا شد قد پیری ثمر عاقبت‌اندیشی ماست****زندگی زیر قدم دید خمی پیدا شد بسکه درگلشن ما رنگ هوا سوخته است****بی‌نفس بود اگر صبحدمی پیدا شد هستی صرف همان غفلت آگاهی بود****خبر از خویش گرفتم عدمی پیدا شد خواب پا برد زما زحمت جولان بیدل****مشق بیکاری ما را قلمی پیدا شد غزل شمارهٔ 1223: صیاد بی‌نشانی پرواز رنگ ما شد

صیاد بی‌نشانی پرواز رنگ ما شد****آن پر که داشت عنقا صرف خدنگ ما شد روزی که اعتبارات سنجید نقد ذرات****رنگ پریده هرجا گل کرد سنگ ما شد کم پایی طلب ماند ناقص خرام تحقیق****راه جهاد مسدود از کفش تنگ ما شد در فکر دل فتادیم راحت ز دست دادیم****صافی کدورت انگیخت آیینه زنگ ما شد حیران ناتوانی ماندیم و عمر بگذشت****رنگ شکستهٔ ما قید فرنگ ما شد در وادی املها کوشش نداشت تقصیر****کمفرصتی قدم زد تا عذر لنگ ما شد رنگ بهار هستی تکلیف صد جنون داشت****هر سبزه‌ای که گل کرد زین باغ بنگ ما شد اندوه بیدماغی درهم شکست ما را****مینا تهی شد از می چندانکه سنگ ما شد دل برده بود ما را آن سوی نیستی‌ها****افسانهٔ قیامت چندی درنگ ما شد گر فهم راز کردیم یا چشم باز کردیم****بر هر چه ناز کردیم سامان ننگ ما شد چون شمع سیر این بزم با ما نساخت بیدل****مژگان گشودن آخر کام نهنگ ما شد غزل شمارهٔ 1224: بازم از شرم سجود امشب عرق بیتاب شد

بازم از شرم سجود امشب عرق بیتاب شد****لآستان او به یاد آمد جبیبم آب شد تا قیامت بر‌نمی‌آیم ز شرم ناکسی****داشتم گرد سرش گردیدنی گرداب شد عجز بردیم و قبول بار رحمت بافتیم****آنچه اینجا کاسد ما بود آنجا باب شد حرص پهلوها تهی‌کرد ازحضور بوریا****در خیال‌خوب مخمل عالمی بیخواب شد آنقدرها نیست این پست و بلند اعتبار****صنع تصحیفی است گر بواب ما نواب شد تا قوا سستی ندارد این تعلقها بجاست****با گسستن بست پیمان رشته چون بیتاب شد گر گذشتن شد بقین بگذر ز تدبیر جسد****فکرکشتی چیست هرگاه آبها پایاب شد دانه مهری بود بر طومار وهم شاخ و برک****دل ز جمعیت‌گذشت و عالم اسباب شد زندگی گر عبرت آهنگ همین شور و شر است****چون نفس نتوان به ساز ما و من مضراب شد خاک گردیدبم اما رمز دل نشکافتیم****در پی این دانه چندین آسیا بی‌آب شد جستجوی رفتگان سر بر هوا کردیم حیف****پیش ما بود آنچه ما را در نظر ناباب شد قامتت خم‌گشت بیدل ناگزیر سجده باش****ناتوانی هر کجا بی‌پرده شد محراب شد غزل شمارهٔ 1225: ای شمع تک وتاز نفس گرد سفر شد

ای شمع تک وتاز نفس گرد سفر شد****اکنون به چه امید توان سوخت سحر شد در نسخهٔ بیحاصل هستی چه توان خواند****زان خط‌که غبار نفسش زبر و زبر شد مردم همه در شکوهء بیکاری خویشند****سرخاری این طایفه هنگامهٔ گر شد در خامهٔ تقدیر نگونی عرقی داشت****کاخر خط پیشانی ما اینهمه تر شد تمثال به آن جلوه نمودیم مقابل****ای بیخردان آینه‌داری چه هنر شد افسانهٔ خاموشی من‌کیست‌که نشنید****گم شد جرس از قافله چندانکه خبرشد یاران نرسیدند به داد سخن من****نظمم چه فسون خواند که گوش همه کر شد چون سبحه درین سلسله بیگانگیی نیست****سرها همه پا بود که پاها همه سر شد گستاخی‌ام از محفل آداب بر آورد****گردیدن من‌گرد سرش حلقهٔ در شد فریاد که از دل به حضوری نرسیدم****شب بودکه در خانهٔ آیینه سحر شد در قسلزم تقدیرکه تسلیم کنار است****کشتی و کدو، صورت امواج خطر شد چون ما نو آن‌کس که به تسلیم جبین سود****هرچند که تیغش به سر افتاد سپر شد تا یک مژه خوابم برد ازخویش چو اخگر****خاکستر دل جوش زد و بالش پر شد فکر چمن‌آرایی فردوس که دارد****سر در قدمت محو گریبان دگر شد بیدل نشوی غافل از اقبال گریبان****هر قطره که در فکر خود افتاد گهر شد غزل شمارهٔ 1226: اینقدر نمی‌دانم صیدم از چه لاغر شد

اینقدر نمی‌دانم صیدم از چه لاغر شد****کزتصور خونم آب تیغ اوتر شد حرف شعله خویش را، با محیط سرکرذم****فلس ماهیان یکسر دیده سمندر شد کاف‌و نون‌لبی وا کر‌د، حسن‌وعشق شورانگیخت****احوالی ضرور افتاد قند ما مکرر شد در جهان نومیدی محو بود آفتها****آررو فضولی کرد جستجو ستمگر شد گردش فلک دیدی ای جنون تأمل چیست****دور، دور بیباکی‌ست شیشه وقف ساغر شد هرچه با جنون‌پیوست زکمین آفت رست****پاسبان خود گردید خانه‌ای که بی در شد خواب گل در این گلشن تهمت خیالی بود****رنگ پهلویی‌گرداند تا امید بستر شد راحت آرزوییها داغ کرد محفل را****رنگ‌ها چو شمع اینجا صرف بالش پر شد کسب عزت دنیا سخت عبرت‌آلودست****خاک گشت سر در جیب قطره‌ای که گوهر شد آه بر در دونان آخر التجا بردیم****تشنه‌کام می‌مردیم آبرو میسر شد بیلد‌ل این تغافلها جرم خست کس نیست****احتیاجها شورید گوش دوستان کر شد غزل شمارهٔ 1227: مژده ای ذوق وصال آیینه بی‌زنگار شد

مژده ای ذوق وصال آیینه بی‌زنگار شد****آب گردید انتظار و عالم دیدار شد خلق آخر در طلب واماندگی اظهار شد****بر ره خوابیده پا زد آبله بیدار شد سایه‌وار از سجده طی کردم بساط اعتبار****کوه و دشت از سودن پیشانی‌ام هموار شد غیر بیمغزی حصول اعتبار پوچ چیست****غنچه سر بر باد داد و صاحب دستار شد حسن در خورد تغافل داشت سامان غرور****بسکه چین اندوخت ابرو تیغ جوهردار شد عالمی را الفت رنگ از تنزه بازداشت****دستها اینجا به افسون حنا بیکار شد در غبار وهم و ظن جمعیت دل باختم****خانه از سامان اسباب هوس بازار شد از وجود آگه شدیم اما به ایمای عدم****چشمکی زد نقش پا تا چشم ما بیدار شد رنج هستی اینقدر از الفت دل می‌کشم****ناله را در نی گره پیش آمد و زنار شد ننگ خست توأم بی‌دستگاهی بوده است****رفت تا ناخن گشاد پنجه‌ام دشوار شد خجلت غفلت قوی‌تر کرد بر ما رفع وهم****سایه تا برخاست از پیش نظر دیوار شد محو او باید شدن تا وارهیم از ننگ طبع****خار از همرنگی آتش گل بی‌خار شد بیدل افسون هوس ما را ز ما بیگانه کرد****بسکه مرکز بر خیال پوچ زد پرگار شد غزل شمارهٔ 1228: نقطهٔ دل‌گرد خودگشت و خط پرگار شد

نقطهٔ دل‌گرد خودگشت و خط پرگار شد****گردش این سبحه تا هموار شد زنار شد ساز استعداد این محفل تحیر نغمه بود****قلقل مینا به طبع زاهد استغفار شد صفحه‌ای در یاد آن برق نگاه آتش زدم****شوخی یک نرگسستان چشمکم بیدار شد زان لب خندان به خاکم آرزوها خفته است****چون سحر خواهد غبار من تبسم زار شد ناله گل ناکرده نگذشتم ز عبرتگاه دل****تنگی این کوچه‌ام چون نی خرام‌افشار شد جز غرور ما و من این دشت پالغزی نداشت****تا نفس در لب شکستم راه دل هموار شد حسرت پرواز رنگ دستگاه ناله ریخت****بال و پر تا فالی از خمیازه زد منقار شد شور دلهای گرفتار از اثر نومید نیست****در خم آن زلف خواهد شانه موسیقار شد آرزو در دل شکستم خواب راحت موج زد****موی این چینی به فرقم سایهٔ دیوار شد از نفس جمعیت کنج عدم بر هم زدم****جرأتی لغزید در دل خواب پارفتار شد مشت خاکم تا کجاها چید خشت اعتبار****کز بلندی جانب پا دیدنم دشوار شد خاطرم از کلفت افسانهٔ هستی گرفت****چشم می‌پوشم کنون گرد نفس بسیار شد جام در خون زن چو گل بیدل دگر ابرام چیست****در بساط رنگ نتوان بیش از این مختار شد غزل شمارهٔ 1229: شب که از شور شکست دل اثر پرزور شد

شب که از شور شکست دل اثر پرزور شد****همچو چینی تار مویی کاسهٔ طنبور شد برق آفت‌گر چنین دارد کمین اعتبار****خرمن ما عاقبت خواهد نگاه مور شد عیش صد دانا ز یک نادان منغص می‌شود****ربط مصرع بر هم است آنجا که حرفی کور شد نفس را ترک هوا روح مقدس می‌کند****شعله‌ای کز دود فارغ گشت عین نور شد گر نمکدانت چنین در دیده‌ها دارد اثر****آب در آیینه همچون اشک خواهد شور شد دل شکست اماکسی بر نالهٔ ما پی نبرد****موی چینی جوهر آیینهٔ فغفور شد کاش چون نقش قدم با عاجزی می‌ساختم****بسکه سعی ما رسایی‌کرد منزل دورشد ساغر عشق مجازم نشئهٔ تحقیق داد****مشت خونم جون مجنون می‌زد ومنصورشد چون سحر کم نیست گر عرض غباری داده‌ایم****بیش ازین نتوان به سامان نفس مغرور شد عمرها شد بیدل احرام خموشی بسته‌ام****آخراین ضبط نفس خواهد خروش صور شد غزل شمارهٔ 1230: هرکجا عشاق را درد طلب منظور شد

هرکجا عشاق را درد طلب منظور شد****رفتن رنگ دو عالم خون یک ناسور شد رنگ منت برنمی‌دارد دل اهل صفا****صبح ، زخم خویش را خود مرهم‌کافور شد بسکه دیدم الفت آفاق لبریز گزند****دیدهٔ احباب بر من خانهٔ زنبور شد بیقرارانت دماغ حسرتی می‌سوختند****یک شرر ازپرده بیرون‌زد چراغ طور شد دل چه سامان‌کز شکست آرزو بر هم نچید****بس که مو آورد این چینی سر فغفور شد بود بی‌تعمیریی صرف بنای کاینات****دل خرابی‌کرد کاین ویرانه‌ها معمور شد ترک انصاف از رسوم انتظام یمن نیست****بسکه چشم از معنی‌ام پوشید حاسد کور شد گاه توفان غضب از چین ابرو باک نیست****از شکست پل نترسد سیل چون پر زور شد زبن همه حسرت‌که مردم در خمارن مرده‌اند****جمع شد خمیازه‌ای چند و دهان گور شد آبله بی‌سعی پامردی نمی‌آید به دست****ربشهٔ تاک از دویدن صاحب انگور شد محنت پیری‌ست بیدل حاصل عیش شباب****هرکه شب می خورد خواهد صبحدم مخمور شد غزل شمارهٔ 1231: فکر نازک عالمی را سرمهٔ تقریر شد

فکر نازک عالمی را سرمهٔ تقریر شد****موی چینی بر صداها جادهٔ شبگیر شد موجها تا قطره زین دریا به بیباکی گذشت****گوهر ما را ز خودداری گذشتن دیر شد آب می‌گشتیم‌کاش از ننگ بیدردی چو کوه****کز دل سنگین عرقها بر رخ ما قیر شد در جناب کبریا جز نیستی مقبول نیست****خدمت اندیشیدن ما موجد تقصیر شد صید ما دیوانگان تألیف چندین دام داشت****حلقه‌ها عمری به هم جوشید تا زنجیر شد نور دل جوشاند عشق از پردهٔ بخت سیاه****صبح ما زین شام در پستان زنگی شیر شد آدمی چندان به مهمانخانهٔ گردون نماند****این ستمکش یک دو دم غم خورد آخر سیر شد در عدم از ما و من پر بیخبر می‌زبستیم****خواب ما را زندگی هنگامهٔ تعبیر شد کوهها از شرم خاموشی به پستی ساختند****سرمه گردیدن به یاد آمد بم ما زیر شد طبع ما را عجز، نقاش هزار اندیشه کرد****ناتوانی مو دمید و کلک این تصویر شد زین همه اسباب بیرون تا کجا آید کسی****چین دامان بلندم خار دامنگیر شد قدر زانو اندکی زین بیش بایستی شناخت****بر در دل حلقه زد اکنون که بیدل پیر شد غزل شمارهٔ 1232: تا دل دیوانه واماند از تپیدن داغ شد

تا دل دیوانه واماند از تپیدن داغ شد****اضطراب این سپند از آرمیدن داغ شد هیچکس‌چون نقش‌پا از خاک‌راهم برنداشت****این‌گل محرومی از درد نچیدن داغ شد می دهد سعی طلب عرض سراغ منزلم****نادویدنها ز درد نارسیدن داغ شد غافلم از حسنش اما اینقدر دانم‌که دوش****برق‌حیرت جلوه‌ای دیدم‌که دیدن داغ شد برق بردل ریخت آخر حسرت نشو و نما****چون شرر این دانه از شوق دمیدن داغ شد از جنون‌پیمایی طاووس بیتابم مپرس****پر زدم چندان که در بالم پریدن داغ شد محو دیدارکه‌ام کز دورباش جلوه‌اش****برمژه هرقطره اشکم تا چکیدن داغ شد عاقبت گردنکشان را طو‌ق گردن نقش پاست****شعله هم اینجا به جرم سر کشیدن داغ شد آب درآیینه آخر فال حیرت می‌زند****آنقدر از پا نشستم کارمیدن داغ شد غیر عبرت شمع من زین انجمن حاصل نکرد****انچه در دیدن گلش بود از ندیدن داغ شد ناله‌ای کردم به گلشن بیدل از شوق گلی****لاله‌ها را پنبهٔ گوش از شنیدن داغ شد غزل شمارهٔ 1233: آگاهی دل انجمن اختلاف شد

آگاهی دل انجمن اختلاف شد****عکسش فروگرفت چو آیینه صاف شد کام و زبان به سرمه‌اش از خاک پرکند****گویاییی‌که تشنهٔ لاف وگزاف شد بر چینی‌ات مناز که خاقان به آن غرور****چندی به سر نیامده مویینه‌باف شد میل غذاست مرکز بنیاد زندگی****پیچید معده بر هوس جوع و ناف شد مستغنی‌ام ز دیر و حرم کرد بیخودی****برگرد خویش گردش رنگم طواف شد آخر به ناله دعوی طاقت نرفت پیش****لب بستنم به عجز دوام اعتراف شد پیری‌گره ز رشتهٔ جان سختی‌ام گشود****قد خمیده تیشیهٔ خاراشکاف شد مردان به شرم جوهر غیرت نهفته‌اند****تیغ از حجاب زنگ مقیم غلاف شد فهمیده نِه قدم که‌کمالات راستی****ننگ هزار جاده ز یک انحراف شد با خامشی بساز که خواهد گشاد لب****میدان هم‌کشیدن اهل مصاف شد بیدل به چارسوی برودت رواج دهر****گردکساد، جنس وفا را لحاف شد غزل شمارهٔ 1234: به کدام فرصت ازین چمن هوس از فضولی اثر کشد

به کدام فرصت ازین چمن هوس از فضولی اثر کشد****شبیخون به عمر خضر زنم‌که نفس شراب سحر کشد نشد آن که از دل گرم کس به تسلیی کشدم هوس****بتپم درآینه چون نفس‌که زجوهرم ته پر می‌کشد نگرفت گرد نُه آسمان سر راه هرزه‌خرامی‌ام****مگرم تأمل نقش پا مژه‌ای به پیش نظر کشد دل آرمیده به خون مکش زتلاش منصب و عزتی****که فلک به رشتهٔ‌گوهرت بکشد زحلقت اگرکشد ز لب فصیح وفا بیان به حدیث‌کین ندهی زبان****ستم است حنظل اگر کشی به ترازوبی که شکر کشد نپسندی ای فلک آنقدر خلل طبیعت وحشتم****که چو موجم آبله‌های پا غم انفعال‌گهرکشد زکمال طینت منفعل به چه رنگ عرض اثر دهم****مگر از حیا عرقی کنم که مرا ز پرده به در کشد به حدیقه‌ای که شهید او کشد انتظار مراد دل****چو سحر نفس دمد از کفن که شکوفه‌ای به ثمر کشد به سجود درگهش ای عرق تو ز بی‌نمی منما تری****که مباد سعی جبین من به فشار دامن تر کشد نظری چو دانه دربن چمن به خیال ریشه شکسته‌ام****بنشینم آنهمه در رهت که قدم ز آبله سرکشد سروبرگ همت میکشی ز دماغ بیدل ما طلب****که چو شمع ازهمه عضو خود قدح آفریند و درکشد غزل شمارهٔ 1235: جبههٔ‌حرص اگر چنین‌گرد ره هوس‌کشد

جبههٔ‌حرص اگر چنین‌گرد ره هوس‌کشد****آینه در مقابلم گر بکشی نفس کشد هرزه‌در است گفتگو ورنه تأمل نفس****پیش برد ز کاروان هر قدمی که پس کشد سنگ ترازوی وقار میل شکست کس نکرد****ننگ عدالت است اگرکوه‌کم عدس کشد آتش سنگ طینتیم شعلهٔ شمع فطرتیم****حیف‌که ناز سرکشی گردن ما به خس کشد عهد وفاق بسته‌ایم با اثر شکست دل****محمل یاس‌ما بس‌است نالهٔ این جرس‌کشد تا کی از استخوان پوچ زحمت بی‌حلاوتی****کاش مصور هوس جای هما مگس‌کشد رستن ازین طلسم و هم پر زدن خیال کیست****جیب‌فلک درد سحر تا نفس از قفس‌کشد عیب‌و هنر شعور تست ورنه درین ادب‌سرا****بیخبری چه ممکن است آینه پیش کس کشد بیدل ازین ستمکده راحت کس گمان مبر****دیده ز خس نمی‌کشد آنچه دل ازنفس‌کشد غزل شمارهٔ 1236: از غبارم هرچه بالا می‌کشد

از غبارم هرچه بالا می‌کشد****سرمه درچشم ثریا می‌کشد بسکه مد وحشت شوقم رساست****فکر امروزم به فردا می‌کشد تا خرد باقی‌ست صحرای جنون****دامن از آلایش ما می‌کشد خوابناکان می‌رمند از آگهی****سایه ازخورشید خود را می‌کشد سخت بیرنگ است نقش مدعا****عالمی تصویر عنقا می‌کشد خون دل بی‌پرده است از انفعال****سرنگونی می ز مینا می‌کشد عقل گو خون شو که تفتیش جنون****یک جهان شور از نفس وامی‌کشد ما گرانجانان ز خود وامی‌کشیم****کوه از دامن اگر پا می‌کشد تر زبانی خفت عقل‌ست و بس****صد شکست از موج دریا می‌کشد محمل رنگ از شکستن بسته‌اند****بسکه بار درد دلها می‌کشد عالمی را می‌برد حسرت فرو****این نهنگ تشنه دریا می‌کشد زرپرستی می‌کند دل را سیاه****آخر این صفرا به سودا می‌کشد بار ما بیدل به دوش عاجزی‌ست****سایه را افتادگی ها می‌کشد غزل شمارهٔ 1237: هرکه حرفی از لبت وامی‌کشد

هرکه حرفی از لبت وامی‌کشد****از رگ یاقوت صهبا می‌کشد بسکه مخمور خیالت رفته‌ایم****آمدن خمیازهٔ ما می‌کشد نازش ما بیکسان بر نیستی‌ست****خار و خس از شعله بالا می‌کشد شوق تا بر لب رساند ناله‌ای****گرد دل دامان صحرا می‌کشد می‌رویم‌از خویش‌وخجلت می‌کشیم****ذوق آغوش که ما را می‌کشد عشق خونخوار از دم تیغ فنا****دست احسان بر سر ما می‌کشد خودگدازی ظرف پیدا کردن است****اشک دریاها به مینا می‌کشد عمرها شد پای خواب‌آلود من****انتقام از سعی بیجا می‌کشد نی نشان دارم نه نام اما هنوز****همت من ننگ عنقا می‌کشد می‌گریزم از اثرهای غرور****اشک هر جا سرکشد پا می‌کشد محو عشق ازکفر و ایمان فارغ‌ست****خانهٔ حیرت تماشا می‌کشد بید‌ل از لبیک و ناقوسم مپرس****عشق درگوشم نواها می‌کشد غزل شمارهٔ 1238: شوق دیداری که از دل بال حسرت می کشد

شوق دیداری که از دل بال حسرت می کشد****تا به مژگان می‌رسد آغوش حیرت می‌کشد بی‌رخت تمهید خوابم خجلت ارام نیست****لغزش مژگان من خط بر فراغت می‌کشد از عرق پیمایی شبنم پر است آغوش صبح****همت مخمورم از خمیازه خجلت می‌کشد هرکجاگل می‌کند نقش ضعیفیهای من****خامهٔ نقاش موی چشم صنعت می‌کشد ای نهال گلشن عبرت به رعنایی مناز****شمع پستی می‌کشد چندانکه قامت می‌کشد غفلت نشو و نمایت صرفهٔ جمعیت است****تخم این مزرع به جای پشه آفت می‌کشد زور بازویی که داری انفعالی بیش نیست****ناتوانی انتقام آخر ز طاقت می‌کشد بگذر از حرص ریاستها کز افسون هوس****گرهمه قاضی شوی کارت به رشوت می‌کشد بندگی شاهی گدایی مفلسی گردن‌کشی****خاک عبرت‌خیز ما صد رنگ تهمت می‌کشد چرخ را از سفله‌پرورخواندن‌کس ننگ نیست****تهمت کم‌همتیها تیر همت می‌کشد پیرگردیدی ز تکلیف تعلقها برآ****دوش خم از هرچه برداری ندامت می‌کشد کوه هم دارد به قدر ناله دامن چیدنی****محمل تمکین هربنیاد خفت می‌کشد بی‌خبر از آفت اقبال نتوان زیستن****عالمی را دار از چاه مذلت می‌کشد ای شرر تا چند خواهی غافل ازخود تاختن****گردش چشم است میدانی‌که فرصت می‌کشد نوحه بر تدبیرکن بیدل که در صحرای عشق****پا به دفع خار زآتش بار منت می‌کشد غزل شمارهٔ 1239: عریانی آنقدر به برم تنگ می‌کشد

عریانی آنقدر به برم تنگ می‌کشد****کز پیکرم به جان عرق رنگ می‌کشد آسان مدان به کارگه هستی آمدن****اینجا شرر نفس ز دل سنگ می‌کشد فکر میان یار ز بس پیکرم گداخت****نقاش مو ز لاغری‌ام ننگ می‌کشد سامان زندگی نفسی چند بیش نیست****عمر خضر خماری ازین بنگ می‌کشد زاهد خیال ریش رها کن کزین هوس****آخر تلاش شانه به سر چنگ می‌کشد با هیچکس مجوش که تمثال خوب و زشت****رخت صفای آینه بر زنگ می‌کشد ای خواجه یک دو گام دگر مفت جهد گیر****باریست زندگی که خر لنگ می‌کشد خلقی به گرد قافلهٔ فرصتی که نیست****چون صبح تلخی شکری رنگ می‌کشد خون شد دل از عمارت حرصی که عمرهاست****زین کوهسار دوش نگین سنگ می‌کشد خامش نوای حسرت دیدار نیستم****در دیده سرمه گر کشم آهنگ می‌کشد از حیرت خرام تو کلک دبیر صنع****نقش خیال نیز همان دنگ می‌کشد بیدل چو بند نیشکر از فکر آن دهن****معنی فشار قافیهٔ تنگ می‌کشد غزل شمارهٔ 1240: مد بقا کجا به مه و سال می‌کشد

مد بقا کجا به مه و سال می‌کشد****نقاش رنگ هرچه کشد بال می‌کشد واماندگی به قافلهٔ اعتبار نیست****پیش است هرچه شمع ز دنبال می‌کشد نگسستنی‌ست رشتهٔ آمال زیر چرخ****چندین‌کلاوه مغزل این زال می‌کشد سنگ همه به خفت فرسودگی کم است****قنطار رفتهرفته به مثقال می‌کشد از ریش و فش مپرس که تا قید زندگی‌ست****زاهد غم سلاسل و اغلال می‌کشد خشکی به طبع خلق ز شعر ترم نماند****فطرت هنوز از قلمم نال می‌کشد تشویش خوب و زشت جهان جرم آگهی‌ست****صیقل به دوش آینه تمثال می‌کشد موقع‌شناس محفل آداب حسن باش****ننگ خطست مو که سر از خال می‌کشد معشوقی از مزاج نفس کم نمی‌شود****پیری ز قد خم شده خلخال می کشد بی‌مایهٔ غنا نتوان شد حریف فقر****ادبار نیز همت اقبال می‌کشد بیدل تلاش‌گر مرو وادی جنون****تب می‌کند گر آبله تبخال می‌کشد غزل شمارهٔ 1241: حرص پیری شیأالله از خروشم می‌کشد

حرص پیری شیأالله از خروشم می‌کشد****قامت خم طرفه زنبیلی به دوشم می‌کشد عبرت حال‌کتان پُر روشن است از ماهتاب****غفلتی دارم که آخر پنبه گوشم می‌کشد شرمسار طبع مجبورم که با آن ساز عجز****انتقام از اختیار هرزه‌کوشم می‌کشد معنی‌خاصی ز حرف و صوت انشاکردنی‌ست****گفتگوآخربه‌آن لعل خموشم می‌کشد سرخوش پیمانهٔ یاد نگاه‌کیستم****رنگ گرداندن به کوی میفروشم می کشد فرصت هستی درین میخانه پُر بی‌مهلت است****همچو می خم تا به‌ساغر دو جوشم‌می‌کشد آفتابم رشتهٔ ساز سحر نگسسته است****آرزو برتخت شاهی خرقه‌پوشم می‌کشد زبن همه شوری‌که دارد کارگاه اعتبار****اندکی افسانهٔ مجنون به هوشم می‌کشد نقش پای رفتگان صفرکتاب عبرت است****دیده هر جا حلقه می‌یابد به گوشم می‌کشد بر که بندم بیدل از غفلت خطای زندگی****کم گناهی نیست گر دوشم به دوشم می‌کشد غزل شمارهٔ 1242: باز دامان دل آهنگ چه گلشن می‌کشد

باز دامان دل آهنگ چه گلشن می‌کشد****ناله‌ای تا می‌کشم طاووس‌گردن می‌کشد بسکه استحقاق‌گرد بی‌پر و بالم رساست****هرکه دامان تو می‌گیرد سوی من می‌کشد بیش ازین نتوان چراغ رنگ ناز افروختن****خامهٔ تصویر بادام تو روغن می‌کشد ناله اندوه گرانی برنمی‌دارد ز دل****سنگ این کوه از صدا ناز فلاخن می‌کشد شمع این محفل نی‌ام اما به ذوق تیغ او****تا نفس دارم سری دارم که گردن می‌کشد پیرو سعی تجرد درنمی‌ماند به عجز****رشته از هر پیرهن خود را به سوزن می‌کشد اعتبار اهل ظلم از عالم اقبال نیست****آتش‌آلود است آن آبی که آهن می‌کشد تنگ بر دیوانه شد دشت و در از عریان‌تنی****کیست فهمد بی‌گریبانی چه دامن می‌کشد ماهی دریای وهمیم آه از تدبیر پوچ****مغز آماج خدنگ و پوست جوشن می‌کشد عمرها شد سرمه‌سای‌کارگاه عبرتیم****خاکساری انتقام ما ز دشمن می‌کشد سایه‌را بیدل ز قطع دشت و در تشویش نیست****محمل تسلیم دوش آرمیدن می‌کشد غزل شمارهٔ 1243: بار ما عمری‌ست دوش چشم حیران می‌کشد

بار ما عمری‌ست دوش چشم حیران می‌کشد****محمل‌اجزای ما چون شمع مژگان می‌کشد ناتوانان مغتنم دارید وضع عاجزی****کزغرورطاقت آسودن به جولان می‌کشد ما ضعیفان آنقدرها زحمت یاران نه‌ا‌یم****سایه باری دارد اما هرکس آسان می‌کشد هیچکس در مزرع امکان قناعت‌پیشه نیست****گر همه گندم بود خمیازهٔ نان می‌کشد صلح و جنگ عرصهٔ غفلت تماشاکردنی‌ست****تیر در کیش است و خلق از سینه پیکان می‌کشد دوری انس است استعداد لذتهای خلق****طفل می‌برد ز شیر آن‌دم‌که دندان می‌کشد التفات رنگ امکان یکقلم آلودگی‌ست****مفت نقاشی‌کزین تصویر دامان می‌کشد وحشت آهنگی ز فکر خویش بیرون آ، که شمع ***پا ز دامن تاکشد سر از گریبان می‌کشد محو او را هر سر مو یک جهان بالیدن است****گاه حیرت داغم از قدی که مژگان می‌کشد می‌روم از خویش و جز حیرت دلیل‌جهد نیست****وحشتم در خانه ی آیینه میدان می کشد جسم‌گرشد خاک بیدل رفع اوهام دویی‌ست****شخص از آیینه‌گم‌کردن چه نقصان می‌کشد غزل شمارهٔ 1244: چو شمع هیچکس به زیانم نمی‌کشد

چو شمع هیچکس به زیانم نمی‌کشد****در خاک و خون به غیر زبانم نمی‌کشد دارد به عرصه‌گاه هوس هرزه‌تاز حرص****دست شکسته‌ای که عنانم نمی‌کشد سیرشکبشه‌رنگی من‌کم زسرمه نیست****عبرت چرا به چشم بتانم نمی‌کشد تصوبر خودفروشی لبهای خامشم****جز تخته هیچ جنس دکانم نمی‌کشد ناگفته به حدیث جفای پری‌رخان****این شکوه تا به مهر دهانم نمی‌کشد شمشیربرق جوهرآهم ولی چه سود****از خودگذشتنی به فسانم نمی‌کشد شهرت نواست ساز زمینگیری‌ام چو شمع****هرچند خار پا به سنانم نمی‌کشد مشت خسی ستمکش یأسم که موج هم****از ننگ ناکسی به کرانم نمی‌کشد در پردهٔ ترنگ پری‌خیز نغمه‌ای‌ست****دل جز به کوی شیشه گرانم نمی‌کشد چون تیشه پیکر خم من طاقت‌آزماست****مفت مصوری که کمانم نمی‌کشد رخت شرار جسته ندانم کجا برم****دوش امید بار گرانم نمی‌کشد بیدل ز ننگ طینت بیکار سوختم****افسوس دست من ز حنا نم نمی‌کشد غزل شمارهٔ 1245: رفته رفته این بزرگیها به بازی می‌کشد

رفته رفته این بزرگیها به بازی می‌کشد****زنش زاهد هر طرف آخر درازی می‌کشد اندس تا از حساب آنسوگذشتی رفته‌ای****دل نفس در کارگاه شیشه‌سازی می‌کشد نی شرابی دارد این محفل نه دور ساغری****مست تا مخمور یکسر خودگدازی می‌کشد خلق درکار است تا پیش افتد از دست امل****وهم میدانها به ذوق هرزه تازی می‌کشد میهمان عبرتی زین گرد خوان غافل مباش****آب و نان اینجا به بولی و به رازی می‌کشد تا نفس باقست با آلایش افتادست کار****دیده تا دل زحمت رخت نمازی می‌کشد شمع را دیدیم روشن شد رموز انجمن****هر سر اینجا آفت گردون فرازی می‌کشد پاس آب رو غنیمت دان که گل هم در چمن****ازکم‌آبی خجلت رنگ پیازی می‌کشد صورت آفاق اگر آشفته دیدی دم مزن****بیدل این تصویرکلک بی‌نیازی می‌کشد غزل شمارهٔ 1246: همچو مینا غنچهٔ رازم بهار آهنگ شد

همچو مینا غنچهٔ رازم بهار آهنگ شد****پرتوی از خون دل بیرون دوید و رنگ شد بس که در یادت به چندین رنگ حسرت سوختم****چون پر طاووس داغم عالم نیرنگ شد کوه تمکینی به این افسردگیها حیرت است****بس که زیر بار دل ماندم صدا هم سنگ شد در طلسم بستن مژگان فضایی داشتم****تا نگه آغوش پیدا کرد عالم تنگ شد پیکرم در جست‌وجویت رفت همدوش نفس****رشتهٔ این ساز از فرسودگی آهنگ شد در شکنج پیری‌ام هر مو زبان ناله‌ای است****از خمیدنها سراپایم طرف با چنگ شد آن‌قدر وامانده‌ام کز الفتم نتوان گذشت****اشک هم در پای من افتاد و عذر لنگ شد جوهر خط آخر از آیینه‌ات میگون دمید****دود هم از شعلهٔ حسن تو آتش‌رنگ شد کسب آگاهی کدورت‌خانه تعمیر است و بس****هر قدر آیینه شد دل زیر مشق زنگ شد هیچکس حسرتکش بی‌مهری خوبان مباد****آرزو بشکست ما را تا دل او سنگ شد بیدل از درد وطن خون گشت ذوق عبرتم****بس که یاد آشیان کردم قفس هم تنگ شد غزل شمارهٔ 1247: کم و بیش وهم تعینت سر و برگ نقص و کمال شد

کم و بیش وهم تعینت سر و برگ نقص و کمال شد****مه نو دمید و به بدر زد بگداخت بدر و هلال شد به صفای جلوه نساختی حق کبریا نشناختی****به خیال آینه باختی که جمال رفت و مثال شد سحری گذشتی از انجمن سر آستین به هوا شکن****ز شمیم سایهٔ سنبلت‌گل شمع ناف غزال شد چو نفس مرا ز سر هوس به هوا رسیده ز جیب دل****گرهی ز رشته گشوده‌ای که شکست بیضه و بال شد به ترانهٔ من و ما کسی ز نوای دل چه اثر برد****مزهٔ حلاوت این شکرزازل ودیعت لال شد ز تلاش نازکی سخن گهر صفا به زمین مزن****خجل است جور چینیی که به مو رسید و سفال شد ز غبار لشکر زندگی دو سه روز پیشترک برآ****حذر از تلاش دو مویی‌ات که هجوم رستم زال شد به دل گداخته کن طرب که در این سراب جنون تعب****چو عقیق بر لب‌تشنگان جگر آب گشت و زلال شد ستم است جوهر غیرتت به فسردگی فشرد قدم****بکش انفعال سیه‌دلی اگر اخگر تو زگال شد سحر غناکدهٔ حیا به نفس نمی‌برد التجا****چه غرض به طبع توبال زد که تبسم تو سوال شد نفسی زدی و جهان گرفت اثر ترانهٔ ما و من****که شکست شیشهٔ محفلت که صدا به رنگ خیال شد ز حضور غیبت کامها همه راست زحمت مدّعا****تو چه بیدل از همه قطع کن‌که وقوع رفت و محال شد غزل شمارهٔ 1248: دل شهرهٔ تسلیم ز ضبط نفسم شد

دل شهرهٔ تسلیم ز ضبط نفسم شد****قلقل به لب‌شیشه شکستن جرسم شد پرواز ضعیفان تب و تاب مژه دارد****بالی نگشودم که نه چاک قفسم شد فریاد زگیرایی قلاب محبت****هر سوکه‌گذشتم مژه او عسسم شد تا چاشنی بوسی ازآن لعل‌گرفتم****شیرینی لذات دو عالم مگسم شد گفتم به نوایی رسم از ساز سلامت****دل زمزمه تعلیم نبی بی‌نفسم شد کو خواب عدم کز تب و تابم کند ایمن****چون شمع گشاد مژه در دیده خسم شد بر هرخس و خاری که در این باغ رسیدم****شرم نرسیدن ثمرپیشرسم شد سرتا قدمم در عرق شمع فرورفت****یارب زکجا سیر گریبان هوسم شد عنقای جهان خودم اما چه توان کرد****این یک دو نفس الفت بیدل قفسم شد غزل شمارهٔ 1249: روز سیهم سایه صفت جزو بدن شد

روز سیهم سایه صفت جزو بدن شد****آسوده شو ای آینه زنگار کهن شد شبنم به چه امید برد صرفهٔ ایجاد****چشمی که گشودم عرق خجلت من شد نشکافتم آخر ره تحقیق‌گریبان****فرصت نفسی داشت‌که پامال سخن شد تدبیر، علاج مرض ذاتی‌کس نیست****از شیشه شدن سنگ همان توبه‌شکن شد حیرت نپسندید ز ما گرم نگاهی****بردیم در آن بزم چراغی که لگن شد تنزیه ز آگاهی ما گشت کدورت****جان بود که در فکر خود افتاد و بدن شد جز یأس ز لاف من و ما هیچ نبردیم****تار نفس از بسکه جنون یافت کفن شد شب در خم اندیشه ی گیسوی تو بودم****فکرم گرهی خورد که یک نافه ختن شد چون اشک به همواری ازین دشت گذشتم****لغزیدن پا راه مرا مهره زدن شد گرد ره غربت چقدر سعی وفا دشت****خاکم به سرافشاند به حدی‌که وطن شد بیدل اثری برده‌ای از یاد خرامش****طاووس برون آگه خیال تو چمن شد غزل شمارهٔ 1250: تا پری به عرض آمد موج شیشه عریان شد

تا پری به عرض آمد موج شیشه عریان شد****پیرهن ز بس بالید دهر یوسفستان شد جلوه‌اش جهانی را محو بیخودیها کرد****آینه دکان بر چین جنس حیرت ارزان شد خاک من به یاد آورد چهره عرقناکش****هچو بیضهٔ طاووس در عدم چراغان شد کوشش زمینگیرم برعروج بینش تاخت****خارپای شمعِ آخر دستگاه مژگان شد وحشتم درین محفل شوخی سپندی داشت****تا قفس زدم آتش ناله‌ای پرافشان شد انفعال هستی را من عیار افسوسم****دست داغ سودن بود طبع اگر پشیمان شد امتحان آفاتم رنگ طاقت دل ریخت****آبگینه‌ام آخر از شکست سندان شد زین چمن به هر رنگم سیر آگهی مفت است****داغ لاله هم‌کم نیست‌گر بهار نتوان شد سازگردن‌افرازی رنج هرزه‌گردی داشت****سر به جیب دزدیدم پا مقیم دامان شد داغ درد شو بیدل کز گداز بی حاصل****اشکها درین محفل ریشخند مژگان شد غزل شمارهٔ 1251: ترک آرزوکردم رنج هستی آسان شد

ترک آرزوکردم رنج هستی آسان شد****سوخت پرفشانی‌ها کاین قفس گلستان شد عالم از جنون من‌کردکسب همواری****سیل گریه سر دادم کوه و دشت دامان شد خامشی به دامانم شور صد قیامت ریخت****کاشتم نفس در دل، ریشهٔ نیستان شد هرکجا نظر کردم فکر خویش راهم زد****غنچه تا گل این باغ بهر من گرببان شد بر صفای دل زاهد اینقدر چه می‌نازی****هرچه آینه گردید باب خود فروشان شد عشق شکوه آلودست تا چه دل فسرد امروز****سیل می‌رود نومید خانه‌ای که ویران شد جیب اگر به غارت رفت دامنی به دست آرپم****ای جنون به صحرا زن نوبهار عریان شد جبریان تقدیریم قول و فعل ما عجز است****وهم می‌کند مختار آنقدر که نتوان شد برق رفتن هوش است یا خیال دیداری****چون سپند از دورم آتشی نمایان شد چین نازپرورده‌ست گرد وحشتم بیدل****دامنی‌گر افشاندم طره‌ای پریشان شد غزل شمارهٔ 1252: رم وحشی نگاه من غبارانگیز جولان شد

رم وحشی نگاه من غبارانگیز جولان شد****سواد دشت امکان شوخی چشم غزالان شد به ذوق جلوهٔ او از عدم تا سر برآوردم****چو توفان بهار از هرکف خاکم‌گریبان شد خموشی را زبانها می‌دهد اعجاز حسن او****به چشمش سرمه تا بر خویشتن بالید مژگان شد بقدر شوخی خطش سیاهی می‌کند داغم****ز هر دودی کز آنجا گرد کرد اینجا چراغان شد طبیعت موج همواری زد از نومیدی مطلب****بلند و پست ما را دست بر هم سوده سوهان شد حجاب‌اندیش خورشید حضور کیست این گلشن****که گل چون صبح در گرد شکست رنگ پنهان شد به رو‌ی غیر در بستم ز رنج جستجو رستم****چراغ خلوتم آخر نگاه پیر کنعان شد بهار صد گلستان مشربم از تازه‌روییها****چو صحرایم گشاد جبه طرح‌انداز دامان شد زگنج فقر نقد عافیت جستم ندانستم****که خواهد بوریا هم بهر فریادم نیستان شد درین حرمان‌سرا قربی به این دوری نمی‌باشد****منی در پرده می‌کردم تصور او نمایان شد به مژگان بستنی کوته کنم افسانهٔ حسرت****حریف انتظار مطلب نایاب نتوان شد سراپا معنی دردم عبارت ختم کن بیدل****که من هر جا گریبان چاک کردم ناله عریان شد غزل شمارهٔ 1253: قیامت خنده‌ریزی بر مزار من گل افشان شد

قیامت خنده‌ریزی بر مزار من گل افشان شد****ز شور آرزو هر ذرّهٔ خاکم نمکدان شد به شغل سجدهٔ او گر چنین فرسوده می‌گردد****جبین درکسوت نقش قدم خواهد نمایان شد ندانم در شکست طرهٔ مشکین چه پردازد****که گر دامن شکست آیینه‌دار کج کلاهان شد چه امکانست از نیرنگ تمثالش نشان دادن****اگر سر تا قدم حیرت شوی آیینه نتوان شد حیا سرمایگیها نیست بی‌سامان مستوری****نگه در هر کجا بی‌پرده شد محتاج مژگان شد تحّیر معنیی دارد که لفظ آنجا نمی‌گنجد****چو من آیینه گشتم هرچه صورت بود پنهان شد بهاری در نظر دارم که شوخیهای نیرنگش****مرا در پردهٔ اندیشه خون کرد وگلستان شد عدم‌پیمایی موج و حباب ما چه می‌پرسی****همان‌چین‌شکست‌این شیشه‌ها را طاق نسیان شد دو عالم داشت بر مجنون ما بازار دلتنگی****دماغ وقت سودا خوش که آشفت و بیابان شد چو شبنم ساغر دردم به آسانی نشد حاصل****سراپایم ز هم بگداخت تا یک چشم‌گریان شد سراغ شعلهٔ دیگر ندارد مجمر امکان****تو دل در پرده روشن کن برون خواهد چراغان شد طلسم ناز معشوقست سر تا پای من بیدل****غبارم گر ز جا برخاست زلف او پریشان شد غزل شمارهٔ 1254: مخمل و دیبا حجاب هستی رسوا نشد

مخمل و دیبا حجاب هستی رسوا نشد****چشم می‌پوشم کنون پیراهنی پیدا نشد در فرامشخانهٔ امکان چه علم و کو عمل****سعی باطل بود اینجا هر چه شد گویا نشد زآن حلاوتها که آداب محبت داشته‌ست****خواستم نام لبش گیرم لب از هم وانشد گر وفا می‌کرد فرصتهای کسب اعتبار****از هوس من نیز چیزی می‌شدم اما نشد انتظار مرگ شمع آسان نمی‌باید شمرد****سر بریدن منفعل گردید و یار ما نشد دل به رنگ داغ ما را رخصت وحشت نداد****شکر کن ای ناله پروازت قفس‌فرسا نشد بهر صید خلق در زهد ریایی جان مکن****زین تکلف عالمی بی‌دین شد و دنیا نشد قانعان از خفت امداد یاران فارغند****موج هرگز دستش از آب گهر بالا نشد از دل دیوانهٔ ما مجلس‌آرایی مخواه****سنگ سودا سوخت اما قابل مینا نشد آتش فکر قیامت در قفا افتاده است****صد هزار امروز دی گردید و دی فردا نشد خاک ناگردیده رستن از شکست دل کراست****موی چینی بود این مو کز سر ما وانشد با زبان خلق کار افتاد بیدل چاره چیست****گوشه گیری‌های ما عنقا شد و تنها نشد غزل شمارهٔ 1255: مکتوب مقصد ما از بیکسی فغان شد

مکتوب مقصد ما از بیکسی فغان شد****قاصد نشد میسر دل خون شد و روان شد دل بی‌رخ تو هیهات با ناله رفت در خاک****واسوخت این سپندان چندانکه سرمه‌دان شد کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم****این پنبه بسکه بر خود پیچید ریسمان شد تا حشر بال اعمال باید کشید بر دوش****این یک نفس بضاعت صد ناقه‌کاروان شد شمع بساط ما را در کارگاه تسلیم****هرچند عزم پا بود روسوی آسمان شد تشویش روزی آخر نگذاشت دامن ما****گندم قفای آدم از بس دوید نان شد کسب وکمال در خلق پر آبرو ندارد****بر دوش بحر آخر موج گهرگران شد جمعیت عدم را ازکف نمی‌توان داد****دریاد بیضه باید مشغول آشیان شد دل در خیال دیدار آیینه خانه‌ای داشت****تا بر ورق زد آتش طاووس پرفشان شد از الفت رفیقان با بیکسی بسازید****کس همعنان‌کس نیست از مرگ امتحان شد از عجز ما مگویید از حال ما مپرسید****هرچند جمله باشیم چیزی نمی‌توان شد بیدل نداد تحقیق از شخص ما نشانی****باری به عرض تمثال آیینه مهربان شد غزل شمارهٔ 1256: عید است غبار سر راه تو توان شد

عید است غبار سر راه تو توان شد****قربانی قربان نگاه تو توان شد امید شهید دم شمشیر غروری‌ست****بسمل ز خم طرف کلاه تو توان شد باید همه تن دل شد و آشفت و جنون‌کرد****تا محرم گیسوی سیاه تو توان شد تسلیم ز آفات جهان باک ندارد****در جیب خودم محو پناه تو توان شد ای خاک خرامت گل فردوس به دامن****کو بخت که پامال گیاه تو توان شد سهل است شفاعتگری جرم دو عالم****گر قابل یک ذره گناه تو توان شد بیدل دل ما طاقت آیات ندارد****تاکی هدف ناوک آه تو توان شد غزل شمارهٔ 1257: پیر گردیدم و هستی سبب ننگ نشد

پیر گردیدم و هستی سبب ننگ نشد****چون‌کمان خانهٔ بی‌بام و درم تنگ نشد الفت دل نه همین حایل عزم نفس است****آبله پای که بوسید که او لنگ نشد بی‌صفا محرمی خویش چه امکان دارد****سنگ تا شیشه نشد آینهٔ سنگ نشد بیخبرسوخت نفس ورنه درین مکتب وهم****صفحه‌ای نیست‌کز آتش زدن ارژنگ نشد دل هر ذره به صد چشم تماشا جوشید****دهر طاووس شد و محرم نیرنگ نشد صوف و اطلس ز کجا پینه بر اندام تو دوخت****بر هوس جامهٔ عریانی اگر تنگ نشد شبنم صبح دلیل است که در عالم رنگ****تا نفس آب نشد آینه بی‌زنگ نشد گوش بر زمزمهٔ ساز سپندیم همه****داغ شد محفل و یک نغمه به آهنگ نشد درگریبان عدم نیز رهی داشت خیال****آه ازبی‌نفسیها نی ما چنگ نشد هرچه یوشید جهان غیرکفن یمن نداشت****ماتمی بود لباسی که به این رنگ نشد با خیالات بجوشیدکه در مزرع وهم****بنگ کم نیست چه شد بیدل اگر دنگ نشد غزل شمارهٔ 1258: گل نکرد آهی‌که بر ما خنجر قاتل نشد

گل نکرد آهی‌که بر ما خنجر قاتل نشد****آرزو برهم نزد بالی‌که دل بسمل نشد دام محرومی درین دشت احتیاط آگهی‌ست****وای بر صیدی‌که از صیاد خود غافل نشد دل به راحت گر نسازد با گدازش واگذار****گوهر ما بحر خواهد گشت اگر ساحل نشد در بیابانی که ما را سر به کوشش داده‌اند****جاده هم از خویش رفت و محرم منزل نشد شعله را خاموش گشتن پای از خود رفتن است****داغ هم گردیدم و آسودگی حاصل نشد گرچه رنگ این دو آتشخانه از من ریختند****از جبینم چون شرر داغ فنا زایل نشد اعتبار اندیشگان آفت‌پرست کاهشند****هیچکس‌بی‌خودگدازی شمع این محفل نشد عافیت گر هست نقش پردهٔ واماندگی‌ست****حیف پروازی‌که آگاه از پر بسمل نشد ذوق آغوش دویی در وصل نتوان یافتن****بیخبرمجنون ما لیلی شد ومحمل نشد نی‌گداز دل به‌کار آمد نه ریزشهای اشک****بی‌تومشت خاک من برباد رفت وگل نشد در لباس قطره نتوان تلخی دریاکشید****مفت آن خونی‌که خاکستر شد امّا دل نشد غیرمن زین قلزم حیرت حبابی‌گل نکرد****عالمی صاحبدل‌است امّاکسی بید‌ل نشد غزل شمارهٔ 1259: از حوادث خاطر آزاد ما غمگین نشد

از حوادث خاطر آزاد ما غمگین نشد****جبههٔ این بحر از سعی هوا پرچین نشد با لباس فقرم از آلایش دنیا چه باک****این نمد هرگز به آب آینه سنگین نشد ازقبول خلق نتوان زحمت منت‌کشید****ای خوش آن‌سازی که قابل نغمهٔ تحسین نشد سفله را بیدستگاهی خضر ره راستی‌ست****این پیاده کجروی نگرفت تا فرزین نشد سینه صافی هم نمی‌گردد علاج بدگهر****تیغ قاتل را وداع زنگ رفع‌کین نشد دست برداربد از رنگ نشاط این چمن****شبنمی را پشت ناخن زین حنا رنگین نشد صبح تیغش تا نکرد ابرو بلند از خواب ناز****همچو شمعم تلخی جان باختن شیرین نشد در بهار صنعت‌آباد معانی رنگ و بو****چون زبان من به یک انگشت کس گلچین نشد شوخی باد خزان سرمایهٔ اکسیر داشت****نیست زین گلشن پر کاهی که او زرین نشد خواب راحت بود وقف بیخودی اما چه سود****رنگ ما پرها شکست و قابل بالین نشد بسکه آزاد است بیدل از عبارات دویی****ناله هم این مصرع برجسته را تضمین نشد غزل شمارهٔ 1260: چون شفق از رنگ خونم هیچکس‌گلچین نشد

چون شفق از رنگ خونم هیچکس‌گلچین نشد****ناخنی هم زین حنای بی‌نمک رنگین نشد از ازل مغز سر من پنبهٔ‌گوش من است****بهر خواب غفلتم دردسر بالین نشد در محیطی‌کاستقامت صید دام موج بود****گوهر بی‌طاقت ما محرم تمکین نشد بی‌لبت از آب حیوان خضر خونها می‌خورد****تا چرا از خاکساران خط مشکین نشد ناز هستی در تماشاخانهٔ دل عیب نیست****کیست در سیر بهار آیینهٔ خودبین نشد بی‌جگر خوردن بهار طرز نتوان تازه‌کرد****غوطه تا در خون نزد فطرت سخن رنگین نشد چشم زخمم تا به روی تیغ او واکرده‌اند****از روانی موج خون را چون نگه تسکین نشد بسکه ما را عافیت آیینه‌دار آفت است****آشیان هم جز فشار پنجهٔ شاهین نشد داغم از وارستگیهای دعای بی‌اثر****کز فسون مدعا زحمتکش آمین نشد عاقل از وضع ضلالت آگهی ازکف نداد****بی‌خبر ازکفر هم بگذشت و اهل دین نشد همت وارستگان وامانده اسباب نیست****ز اختلاط سنگ پرواز شرر سنگین نشد هرقدر بیدل دماغ سعی راحت سوختیم****همچو آتش جز همان خاکسترم بالین نشد غزل شمارهٔ 1261: پر هما چه کند بخت اگر دگرگون شد

پر هما چه کند بخت اگر دگرگون شد****اطاقه است دم ماکیان چو واژون شد در اهل مزبله کسب کمال کناسی‌ست****نباید اینهمه مقبول عالم دون شد جنون حرص پس از مرگ نیز درکار است****هزار گنج ته خاک ملک قارون شد فسانهٔ تو اگر موجد عدم نشود****مبرهن است که لیلی نماند و مجنون شد به‌گفتگو مده ازکاف حضور جسیت****عنان گسست چو از دانه ریشه بیرون شد حصول آبله‌پا مزد بی‌سر و پایی‌ست****کفیل این‌گهرم سعی‌کوه و هامون شد عروج عالم اقبال بیخودی دگر است****به‌گردش آنچه ز رنگم پریدگردون شد نوای ساز رعونت قیامت‌انگیز است****به خدمت رگ گردن نمی‌توان خون شد بهار غیرت مرد آبیاری خون داشت****عرق چکید به کیفتی که گلگون شد زمان فرصت هر چیز مغتنم شمرید****که تا به حشر نخواهد شد آنچه اکنون شد بر آن ستمزده بیدل ز عالم اوهام****چه ظلم رفت که مجنون نشد فلاطون شد غزل شمارهٔ 1262: حیرت‌کفیل پر زدن‌گفتگو نشد

حیرت‌کفیل پر زدن‌گفتگو نشد****شادم که آب آینه‌ام شعله‌خو نشد مردیم تشنه در طلب آب تیغ او****آخر ز سرگذشت و نصیب‌گلو نشد افسوس ناله‌ای که به کویش رهی نبرد****آه از دلی که خون شد و در پای او نشد آسایشم به راه تو یک نقش پا نبست****جمیعتم ز زلف تو یک تار مو نشد عمری‌ست خدمت لب خاموش می‌کنم****ای بخت ناز کن که نفس هرزه‌گو نشد بی‌قدر نیست شبنم حیرت بهار عشق****نگداخت دل که آینهٔ آبرو نشد اشیا مثال آینهٔ بی‌نشانیند****نشکفت ازین چمن گل رنگی که بو نشد وهم ظهور سر به گریبان خجلت است****فکری نداد رو که سر ما فرو نشد بیگانه است مشرب فقر و غنا زهم****ساغر نگشت کشتی و مینا کدو نشد بیدل چو شمع ساخت جبین نیازما****با سجده‌ای که غیر گدازش وضو نشد غزل شمارهٔ 1263: آهی به هوا چتر زد و چرخ برین شد

آهی به هوا چتر زد و چرخ برین شد****داغی به غبار الم آسود و زمین شد بشکست طلسم دل و زد کوس محبت****پاشید غبار نفس و آه حزین شد نظاره به صورت زد و نیرنگ کمان ریخت****اندیشه به معنی نظری کرد و یقین شد آن آینه کز عرض صفا نیز حیا داشت****تا چشم‌گشودیم پریخانهٔ چین شد غفلت چه فسون خواند که در خلوت تحقیق****برگشت نگاهم ز خود و آینه‌بین شد گل‌کرد ز مسجودی من سجده فروشی****یعنی چو هلالم خم محراب جبین شد عنقایی‌ام از شهرت خودگشت فزون تر****آخر پی‌گمنامی من نقش نگین شد دل خواست به گردون نگرد زیر قدم دید****آن بود که در یک نظر انداختن این شد هر لحظه هوایی‌ست عنان‌تاب دماغم****رخشی که ندارم به خیال اینهمه زین شد از عالم حیرانی من هیچ مپرسید****آیینه کمند نگهی بود که چین شد وقت است‌که بر بی‌کسی عشق بگرییم****کاین شعله ز خار و خس ما خاک‌نشین شد در غیب و شهادت من و معشوق همانیم****بیدل تو بر آنی که چنان بود و چنین شد غزل شمارهٔ 1264: شب حسرت دیدار توام دام کمین شد

شب حسرت دیدار توام دام کمین شد****هر ذره ز اجزای من آیینه‌نگین شد خاکستر از اخگر چقدر شور برآورد****دل سف‌رخت به رنگی‌که‌کبابم نمکین شد عبرتکدهٔ دهر ز بس خصم تسلی است****چون چشم شررخانهٔ من خانهٔ زین شد برق رم فرصت سر و برگ طلبم سوخت****صد ناله تمنا نفس بازپسین شد زنداز نیرنگ خیالم چه توان‌کرد****رحم است بر آن شخص‌که او آینه‌بین شد انکار نمود آنچه ز صافی به در افتاد****جوهربه‌رخ‌آینه روشنگرچین شد موهوس و این لنگر ادبار چه سوداست****چون سایه نباید کلف روی زمین شد ازبس بسه ره حسسرت صیاد نشستم****وحشت به تغافل زد وپروازکمین شد گر هیچ نباشد به تپش خون شدنی هست****ای آینه دل شو که نخواهی به ازین شد بیدل عدم و هستی ما هیچ ندارد****جزگرد خیالی‌که نه آن بود و نه این شد غزل شمارهٔ 1265: زین ساز بم و زیر توقع چه خروشد

زین ساز بم و زیر توقع چه خروشد****از گاو فلک صبح مگر شیر بدوشد آربش‌کر و فر دونان همه پوچ‌ست****زان پوست مجو مغز که از آبله جوشد تحقیق ز تمثال چه‌گل دسته نماید****حیف است کسی در طلب آینه کوشد جز جبههٔ ما کز تری آرد عرقی چند****کس آب ز سرچشمهٔ خورشید ننوشد درکیسهٔ ما مایه خیال است درم نیست****دریا گهر راز به ماهی چه فروشد یک گوش تهی نیست ز افسون تغافل****حرفی که توان گفت مگر پنبه نیوشد بیدل به حیا چاره افلاس توان‌کرد****عریانی اگر جامه ندارد مژه پوشد غزل شمارهٔ 1266: کسی که نیک و بد هوشیار و مست بپوشد

کسی که نیک و بد هوشیار و مست بپوشد****خدا عیوب وی از چشم هر که هست بپوشد به دستگاه نشاید وبال بخل کشیدن****حذر کنید از آن آستین که دست بپوشد بهار رنگ تماشاست الوداع تعلّق****غبار نیست که چشمت دمی که جست بپوشد تلاش موج جنون است نارسیده به گوهر****عیوب آبله‌پایان همین نشست بپوشد کمال پر نگشاید به کارگاه دنائت****هوا بلندی خود در زمین پست بپوشد ترحمی است به نخجیر اگر کمان‌کش ما را****سزد که چشم به وقت گشاد شست بپوشد حیا به ضبط نگه مانع خیال نگردد****گمان مبر ره شوق آنکه چشم بست بپوشد ز وهم جاه چه موهاست در دماغ تعیّن****غرور چینی این انجمن شکست بپوشد گل بهشت شود غنچه بهر بوس دهانت****لب تو زاهد اگر عیب می‌پرست بپوشد به طعن بیدل دیوانه سربرهنه نیایی****مباد کفش ز پا برکند به دست بپوشد غزل شمارهٔ 1267: رضاعت از برم چندانکه گردم پیر می‌جوشد

رضاعت از برم چندانکه گردم پیر می‌جوشد****چو آتش می‌شوم خا کستر اما شیر می‌جوشد ندارد مزرع دیوانگان بی‌ناله سیرابی****همین یک ریشه از صد دانهٔ زنجیر می‌جوشد دلم مشکن مبادا نقش بندد شکل بیدادت****زموی چینی اینجا خامهٔ تصویر می‌جوشد چه دارد انفعال طبع ظالم جز سیه رویی****عرق از سنگ اگربی‌پرده‌گردد قیر می‌جوشد تبرا از شلایینی ندارد طینت مبرم****ز هرجایی که جوشد خار دامنگیر می جوشد نفس‌سوز دماغ شرح و بسط زندگی تاکی****به این خوابی که دارم پا زدن تعبیر می‌جوشد سراغ عافیت خواهی به میدان شهادت رو****که صد بالین راحت از پر یک تیر می‌جوشد در این صحرا شکارافکن خیال کیست حیرانم****که رقص موج گل با خون هر نخجیر می جوشد ز صبح مقصد آگه نیستم لیک اینقدر دانم****که سرتاپای من چون سایه یک شبگیر می‌جوشد مگر از جوهر یاقوت رنگ است این گلستان را****که آب و آتش‌گل پر ادب تاثیر می‌جوشد دماغ آشفتهٔ خاصیت، پنجاب وکشمیرم****که بوی هر گل آنجا با پیاز و سیر می‌جوشد به‌ربط ناقصان بیدل مده زحمت ریاضت را****بهم انگورهای خام در خم دیر می‌جوشد غزل شمارهٔ 1268: نه تنها از قدح مستی و از گل رنگ می‌جوشد

نه تنها از قدح مستی و از گل رنگ می‌جوشد****نوای محفل قدرت به صد آهنگ می‌جوشد بجا واماندنت زیر قدم صد دشت گم دارد****اگر در گردش آیی خانه با فرسنگ می‌جوشد جهان را بی‌تأمّل کرده‌ای نظاره زین غافل****که این حیرت‌فزا از سینه‌های تنگ می جوشد در این صحرا که یکسر بال طاووس است اجزایش****غباری گر به خود بالد همان نیرنگ میجوشد غزل شمارهٔ 1269: حال دل از دوری دلبر نمی‌دانم چه شد

حال دل از دوری دلبر نمی‌دانم چه شد****ریخت اشکی بر زمین دیگر نمی‌دانم چه شد از شکست دل نه‌تنها آب و رنگ عیش ریخت****ناله‌ای هم داشت این ساغر نمی‌دانم چه شد باس هستی برد از صد نیستی انسوبرم****سوختم چندان‌که خاکستر نمی‌دانم چه شد صفحهٔ آیینه حرت‌جوهر این‌عبرت است****کای حریفان نقش اسکندر نمی‌دانم چه شد گردش رنگی و چشمکهای اشکی داشتم****این زمان آن چرخ و آن اختر نمی‌دانم چه شد دو‌ش در طوفان نومیدی تلاطم کرد آه****کشتی دل بود بی‌لنگر نمی‌دانم چه شد د‌ر رهت از همت افسر طراز آبله****پای من سر شد برتر نمی‌دانم چه‌شد از دمیدن دانهٔ من کوچه‌گرد بیکسی‌ست****مشت خاکی داشتم بر سر نمی‌دانم چه شد بیدماغ وحشتم از ساز آرامم مپرس****پهلویی گردانده ام بستر نمی‌دانم چه شد عرض معراج حقیقت از من بیدل مپرس****قطره دریاگشت پیغمبر نمی‌دانم چه شد غزل شمارهٔ 1270: حاصلم زبن مزرع بی‌بر نمی‌دانم چه شد

حاصلم زبن مزرع بی‌بر نمی‌دانم چه شد****خاک بودم خون شدم دیگر نمی‌دانم چه شد ناله بالی می‌زند دیگر مپرس از حال دل****رشته در خون می‌تپدگوهر نمی‌دانم چه شد ساخنم با غم دماغ ساغر عیشم نماند****در بهشت آتش زدم کوثر نمی‌دانم چه شد محرم عجز آشناییهای حیرت نیستیم****اینقدر دانم‌که سعی پر نمی‌دانم چه شد بیش ازبن در خلوت تحقیق وصلم بار نیست****جستجوها خاک شد دیگر نمی‌دانم چه شد مشت خونی کز تپیدن صد جهان امید داشت****تا درت دل بود آنسوتر نمی‌دانم چه شد سیر حسنی دآشتم در حیوت‌آباد خفال****تا شکست آیینه‌ام دلر نمی‌دانم چه شد دی من و صوفی به درس معرفت پرداختیم****او رقم‌کم‌کرد و من دفتر نمی‌دانم چه شد بیدماغ طاقت از سودای هستی فارغ است****تا چو اشک از پا فتادم سر نمی‌دانم چه شد بیدل اکنون با خودم غیراز ندامت هیج نعست****آنچه بی‌خود داشتم در بر نمی‌دانم چه شد غزل شمارهٔ 1271: ز وهم متهم ظرف کم نخواهی شد

ز وهم متهم ظرف کم نخواهی شد****محیط اگر نشدی قطره هم نخواهی شد به بحر قطره ز تشویش خشکی آزاد است****اگر عدم شده باشی عدم نخواهی شد غم فنا و بقا هرزه فکری وهم است****جنون‌تراش حدوث و قدم نخواهی شد هزار مرحله دوری ز دامن مقصود****اگرچو دست ز سودن بهم نخواهی شد برهمنی اگر این قشقه بر جبین دارد****به صد هزار تناسخ صنم نخواهی شد مقلد هوس از دعوی طرب رسواست****ز شکل خنده بهار ارم نخواهی شد مباد در غم واماندگی به باد روی****چو شمع آنهمه خار قدم نخواهی شد طواف دل نفسی چند چون نفس کم نیست****تلاش بسمل دیر و حرم نخواهی شد چو سرو اگر همه سر تا قدم دل آری بار****ز بار منت افلاک خم نخواهی شد غبار کوی ادب سرکش فضولی نیست****اگر به باد دهندت علم نخواهی شد به محفلی‌که در اقران موافقت‌سنجی است****کم زیاده سری گیر کم نخواهی شد چوگل دمی‌که‌گسست اتفاق رشتهٔ عهد****دگر خمارکش ربط هم نخواهی شد سراغ ملک یقین بیدل از هوس دور است****رفیق قافلهٔ کیف و کم نخواهی شد غزل شمارهٔ 1272: باغ نیرنگ جنونم نیست آسان بشکفد

باغ نیرنگ جنونم نیست آسان بشکفد****خون خورد صد شعله تا داغی به سامان بشکفد آببار ما ادبکاران گداز جرأت است****چشم ما مشکل که بر رخسار جانان بشکفد بیدماغی فرصت‌اندیش شکست رنگ نیست****گل به رنگ صبح بابد دامن‌افشان بشکفد تنگنای عرصهٔ موهوم امکان را کجاست****اتفدر وسعت‌که یک زخم نمایان بشکفد در شکست من طلسم عیش امکان بسته‌اند****رنگ آغوشی‌کشد تا این‌گلستان بشکفد مهرورزی نیست اینجا کم ز باد مهرگان****چاک زن جیب وفا تا طبع یاران بشکفد وضع مستوری غبار مشرب مجنون مباد****داغ دل یارب به رنگ ناله عریان بشکفد قابل نظارِِهٔ آن جلوه‌گشتن مشکل است****گرهمه صد نرگسستان چشم حیران بشکفد هیچ تخمی قابل سرسبزی امید نیست****اشک بایدکاشتن چندان که توفان بشکفد زبن چمن محروم دارد چشم خواب‌آلوده‌ام****بی‌بهاری‌نیست حیرت‌کاش مژگان بشکفد در گلستانی که دارد اشک بیدل شبنمی****برگ برگش نالهٔ بلبل به دامان بشکفد غزل شمارهٔ 1273: وحشتم گر یک تپش در دشت امکان بشکفد

وحشتم گر یک تپش در دشت امکان بشکفد****تا به دامان قیامت چین دامان بشکفد اشک مژگان‌پرورم از حسرتم غافل مباش****ناله‌اندودست آن گل کز نیستان بشکفد کو نسیم مژده وصلی که از پرواز شوق****غنچهٔ دل در برم تا کوی جانان بشکفد می‌توان با صد خیابان بهشتم طرح داد****یک مژه چشمی که بر روی عزیزان بشکفد تا قیامت در کف خاکی که نقش پای اوست****دل تپد، آیینه بالد گل دمد، جان بشکفد هستی جاوبد ریزدگل به دامان عدم****یک تبسم‌وار اگر آن لعل خندان بشکفد گل‌فروشان جنون را دستگاهی لازم است****غنچهٔ این باغ ترسم بی‌گریبان بشکفد ناله‌ها از کلفت بی‌دردی دل آب شد****یارب این گلشن به بخت عندلیبان بشکفد نیست غیر از شرم حاجت ابر گلزار کرم****می‌کند سایل عرق تا دست احسان بشکفد بر دل مایوس بیدل پشت دستی می‌گزم****غنچهٔ این عقده کاش از سعی دندان بشکفد غزل شمارهٔ 1274: به یاد آستانت هرکه سر بر خاک می‌مالد

به یاد آستانت هرکه سر بر خاک می‌مالد****غبارش چون سحر پیشانی افلاک می‌مالد گهر حل می‌کند یا شبنمی در پرده می‌بیزد****حیا چیزی بر آن رخسار آتشناک می‌مالد امل افسون بیباکی‌ست در عبرتگه امکان****بقدر ریشه مستی آستین تاک می‌مالد سخن بی‌پرده‌کم‌گوییدکاین افسانهٔ عبرت****به گوشی تا خورد اول لب بیباک می‌مالد به ذوق سدره و طوبی تو هم دندان به سوهان زن****امل کام جهانی را به این مسواک می‌مالد صفای‌دامن صبح و نم شبنم چه ننگ است این****فلک صابون همین بر خامه‌های پاک می‌مالد در‌بن‌گلشن ز وضع لاله وگل سیر عبرت‌کن****که یک مژگان گشودن سینه بر ضد چاک می‌مالد سیه‌چشمی‌ست امشب ساقی مستان‌که نیرنگش****به جام هرکه اندازد نظر تم یاک می‌مالد به چندین زنگ ازآن نقش قدم گل می‌توان چیدن****به رفتارت پر طاووس رو بر خاک می‌مالد مشو از امتیاز خیر و شر طنبور این محفل****که عبرت گوش هر کس درخور ادراک می‌مالد مگر سعی ندامت هم دلی انشاکند بیدل****نفس دستی به صد امید برگ تاک می‌مالد غزل شمارهٔ 1275: سپند بزم تو تا بیقرار گردد و نالد

سپند بزم تو تا بیقرار گردد و نالد****تپیدن از دل من آشکار گردد و نالد هزارکعبه و لبیک محو شوق‌پرستی****که‌گرد دل چونفس یکدوبارگردد و نالد چه نغمه‌ها که ندارد ز خود تهی شدن من****به ذوق آنکه نفس نی سوار گردد و نالد ز ساز جرات عشاق‌گل نکرد نوایی****مگر ضعیفی این قوم تارگردد و نالد من و تظلم الفت کدام دوست چه دشمن****ستم رسیده به هرکس دچار گردد و نالد چو طایری که دهد آشیان به غارت آتش****نفس به‌گرد من خاکسارگردد و نالد به گریه خو مکن ای دید ه کز چکیدن اشکی****دل شکسته مباد آشکار گردد و نالد هزار قافله شور جرس به چنگ امید****چه باشد اینهمه یک ناله‌وارگردد و نالد ز روزگار وفا چشم دارم آن‌همه فرصت****که سخت‌جانی من کوهسارگردد ونالد در آتش افکن وترک ادب مخواه ز بیدل****سپند نیست که بی‌اختیار گردد و نالد غزل شمارهٔ 1276: اگر سور است وگر ماتم دل‌مایوس می‌نالد

اگر سور است وگر ماتم دل‌مایوس می‌نالد****درین نه دیر کلفت خیز یک ناقوس می‌نالد ندارد آسیای چرخ غیر از دور ناکامی****همه گر رنگ گردانی کف افسوس می‌نالد درین محفل نیفشانده ست بال آهنگ آزادی****به چندین زیر و بم نومیدیی محبوس می‌نالد فروغ شمع دیدی ، فهم اسرار خموشان کن****بقدر رشته اینجا پرده فانوس می‌نالد پی مقصد قدم ننهاده باید خاک گردیدن****درای سعی ما چون اشک پر معکوس می‌نالد به خاموشی ز افسون شخن‌چینان مباش ایمن****نگه بیش از نفس در دیدهٔ جاسوس می‌نالد غرض هیچ و تظلم سینه کوب عرض بی مغزی****عیار فطرت یاران گرفتم کوس می‌نالد چنین لبریز نیرنگ خیال کیست اجزایم****که رنگم تا شکست انشا کند طاووس می‌نالد وفا مشکل که خواهد خامشی از ساز مشتاقان****نفس دزدی عرق بر جبههٔ ناموس می‌نالد زخود رفتیم اما محرم ما کس نشد بپدل****درای محمل دل سخت نامحسوس می‌نالد غزل شمارهٔ 1277: دل باز به جوش یارب آمد

دل باز به جوش یارب آمد****شب رفت و سحرنشد شب آمد اشک از مژه بسکه بی‌اثر پخت****رحمم به زوال کوکب آمد بی روی تو یاد خلد کردم****مرگی به عیادت تب آمد شرمندهٔ رسم انتظارم****جانی که نبود بر لب آمد مستان خبریست در خط جام****قاصد ز دیار مشرب آمد وضع عقلای عصر دیدم****دیوانهٔ ما مؤدب آمد از اهل دول حیا مجویید****اخلاق کجاست منصب آمد از رفتن آبرو خبر گیر****هرجا اظهار مطلب آمد گفتم چو سخن رسم به گوشی****هرگام به پیش من لب آمد راجت در کسب نیستی بود****از هر عمل این مجرب آمد بیدل نشدم دچار تحقیق****آیینه به دست من شب آمد غزل شمارهٔ 1278: ز هستی قطع‌کن گر میل راحت در نمود آمد

ز هستی قطع‌کن گر میل راحت در نمود آمد****چو حیرت صاف ما در دست تا مژگان فرود آمد نماز ما ضعیفان معبد دیگر نمی‌خواهد****شکست‌آنجا که‌شدمحراب‌طاقت‌درسجود آمد چه دارد سیر امکان جز امید خاک گردیدن****درین حرمانسرا هرکس عدم مشتاق بود آمد ز وضع زندگی طرفی نبستم جز به نومیدی****چه سازم این ندامت‌ساز پر عبرت سرود آمد به این عجزی‌که در بنیاد سعی خویش می‌بینم****شوم گر سایه از دیوار نتوانم فرود آمد ندانم دامن زلف که از کف داده‌ام یارب****صدای دست برهم سودنم پر مشک سود آمد گرانست از سماجت‌گر همه آب بقا باشد****به مجلس چون نفس بر لب نباید زود زود آمد ز هستی تا نگشم منفعل آهم نجست از دل****عرق آبی به رویم زد که این اخگر به دود آمد ز استغنا چو بیدل داشتم امید تشریفی****گسستن از دو عالم کسوتم را تار و پود آمد غزل شمارهٔ 1279: نتوان به تلاش از غم اسباب برآمد

نتوان به تلاش از غم اسباب برآمد****گوهر چه نفس سوخت که از آب برآمد غافل نتوان بود به خمخانهٔ توفیق****ز آن جوش که دردی ز می ناب برآمد خواه انجمن‌آرا شد و خواه آینه پرداخت****از خانهٔ خورشید همین تاب برآمد نیرنگ نفس شور دو عالم به عدم بست****در ساز نبود اینکه ز مضراب برآمد ای دیده‌وران چارهٔ حیرت چه خیال است****آیینه عبث طالب سیماب برآمد از ساحل این بحر زبان می‌کشد آتش****کشتی به چه امید ز گرداب برآمد بیش از همه در عالم غیرت خجلم کرد****آن کار که بی‌منت احباب برآمد این دشت ز بس منفعل کوشش ما بود****خاکی که بر آن دست زدیم آب برآمد زین باغ به کیفین رنگی نرسیدیم****دریا همه یک گوهر نایاب برآمد پیدایی او صرفهٔ موهومی ما نیست****با سایه مگوییدکه مهتاب برآمد زان گرمی نازی که دمید ازکف پایش****مخمل عرقی‌کردکه از خواب برآمد بیدل چو مه نو به سجودکه خمیدی****کامروز چراغ تو ز محراب برآمد غزل شمارهٔ 1280: عالم همه زین میکده بیهوش برآمد

عالم همه زین میکده بیهوش برآمد****چون باده ز خم بیخبر از جوش برآمد چندانکه گشودیم سر دیگ تسلی****سرپوش دگر از ته سرپوش برآمد حرفی به زبان آمده صد جلدکتاب‌ست****عنقا به خیال که فراموش برآمد ای بیخبران چارهٔ فرمان ازل نیست****آهی‌که دل امروز کشد دوش برآمد بی‌مطلبی آینه جمعیت دلهاست****موج‌گهر از عالم آغوش برآمد کیفیت مو داشت گل شیب و شبابت****پیش ازکفن این جلوه سیه‌پوش برآمد این دیر خرابات خیالی‌ست که اینجا****تا شعلهٔ جواله قدح‌نوش برآمد دون‌طبع همان منفعل عرض بزرگی‌ست****دستار نمود آبله پاپوش برآمد بر منظر معنی‌که ز اوهام بلندست****نتوان به خیالات هوس گوش برآمد صد مرحله طی‌کرد خرد در طلب اما****آخرپی ما آن طرف هوش برآمد از نغمهٔ تحقیق صدایی نشنیدیم****فریاد که ساز همه خاموش برآمد دیدیم همین هستی ما زحمت ما بود****سر آخر کار آبلهٔ دوش برآمد بیدل مثل کهنهٔ افسانهٔ هستی****زین گوش درون رفت و از آن گوش برآمد غزل شمارهٔ 1281: تمام شوقیم لیک غافل‌که دل به راه‌که می‌خرامد

تمام شوقیم لیک غافل‌که دل به راه‌که می‌خرامد****جگربه داغ‌که می‌نشیند نفس به آه‌که می‌خرامد ز اوج افلاک اگر نداری حضور اقبال بی‌نیازی****نفس به جیبت غبار دارد ببین سپاه‌که می‌خرامد اگرنه رنگ ازگل تو دارد بهار موهوم هستی ما****به پردهٔ چاک این‌کتانها فروغ ماه‌که می‌خرامد غبار هر ذره می‌فروشد به حیرت آیینهٔ تپیدن****رم غزالان این بیابان پی نگاه‌که می‌خرامد ز رنگ‌گل تا بهار سنبل شکست دارد دماغ نازی****دراین‌گلستان ندانم امروزکه کج‌کلاه که می‌خرامد اگر امید فنا نباشد نوید آفت‌زدای هستی****به این سر و برگ خلق آواره در پناه که می‌خرامد نگه به هرجا رسد چوشبنم زشرم می‌باید آب‌گشتن****اگر بداندکه بی‌محابا به جلوه‌گاه که می‌خرامد به هرزه درپردهٔ من و ما غرور اوهام پیش بردی****نگشتی آگه که در دماغت هوای جاه که می‌خرامد مگر ز چشمش غلط نگاهی فتاد بر حال زار بیدل****وگرنه آن برق بی‌نیازی پی گیاه که می‌خرامد غزل شمارهٔ 1282: ز ابرام طلب نومیدی‌ام آخر به چنگ آمد

ز ابرام طلب نومیدی‌ام آخر به چنگ آمد****دعا از بس گرانی کرد دستم زیر سنگ آمد ز سعی هرزه‌جولان رنجها بردم درین وادی****ز پایم خار اگر آمد برون از پای لنگ آمد به رنگ صبح احرام چه گلشن داشتم یا رب****که انداز خرامم در نظر پر نیمرنگ آمد تحیر بسمل تأثیر آن مژگان خونریزم****که از طوفش نگه تا سوی من آمد خدنگ آمد به استقبالم از یاد نگاه کافرآیینش****قیامت آمد، آشوب پری آمد فرنگ آمد غباری داشتم در خامهٔ نقاش موهومی****شکست از دامنش گل‌کرد و تصویرم به رنگ آمد به افسون وفا آخر غم او کرد ممنونم****که از دل دیر رفت اما چو آمد بیدرنگ آمد به احسانها‌ی بیجا خواجه می‌نازد نمی‌داند****که خضر نشئهٔ توفیقش از صحرای بنگ آمد شکست دل نمی‌دیدم نفس گر جمع می‌کردم****به رنگ غنچه این مشتم به خاطر بعد جنگ آمد به یاد نیستی رو تا شوی از زندگی ایمن****به آسانی برون نتوان ز کام این نهنگ آمد دو روزی طرف با دل هم ببستم چون نفس بیدل****بر این تمثال آخر خانهٔ آیینه تنگ آمد غزل شمارهٔ 1283: شبم آهی ز دل در حسرت قاتل برون آمد

شبم آهی ز دل در حسرت قاتل برون آمد****سرش از ید بال‌افشانتر از بسمل برون آمد چه‌سازد عقل مسکین‌کر نپوشدکسوت مجنون****که لیلی هرکجا بی‌پرده شد محمل برون آمد ندارد صرفهٔ عزت مقام خود نفهمیدن****سخن‌صد پیش پا خورد اززبان‌کز دل برون آمد به داغ فوت فرصت سوختن هم عالمی دارد****چراغان‌کرد آن پروانه‌کز محفل برون آمد سراغ عافیت‌گم بود در وحشتگه امکان****طلب از آبله فالی زد و منزل برون آمد رهایی نیست از هستی بغیر از خاک‌کردیدن****از این درپای عبرت هرکه شد ساحل برون آمد به کوشش ربط نتوان داد اجزای هوایی را****دل از خود جمع کردن عقده مشکل برون آمد ندارد حسن یکتایی ز جیب غیر جوشیدن****حق از حق جلوه_گر شد باطل ازباطل برون آمد دماغ خاکساری هم عروج نشئه‌ای دارد****من امیدی دماندم تا نهال از گل برون آمد که دارد طاقت هم‌چشمی ظرف حباب من****محیط ازخود تهی گردید تا بیدل برون آمد غزل شمارهٔ 1284: فالی از داغ زدم دل چمن‌آیین آمد

فالی از داغ زدم دل چمن‌آیین آمد****ورق لاله به یک نقطه چه رنگین آمد جرأت سعی دماغ تپش‌آرایی کیست****پای خوابیدهٔ ما آبله بالین آمد چون دو ابرو که نفس سوختهٔ ربط همند****تیغ او زخم مرا مصرع تضمین آمد عافیت می‌طلبی بگذر از اندیشهٔ جاه****شمع را آفت سر افسر زرین آمد تلخکامی‌ست ز درک من و ما حاصل کوش****بی‌حلاوت بود آن‌کس که سخن‌چین آمد صفحهٔ سادهٔ هستی رقم غیر نداشت****هرکه شد محرم این آینه خودبین آمد سایه از جلوهٔ خورشید چه اظهار کند****رفتم از خویش ندانم به چه آیین آمد هرکسی در خور خود نشئهٔ راحت دارد****خار پا را ز گل آبله بالین آمد در خزان غوطه زن و عرض بهاری دریاب****عالمی رفت به بیرنگی و رنگین آمد صبر کردیم و به وصلی نرسیدیم افسوس****دامن ما ته سنگ از دل سنگین آمد بیدل از عجز طلب صید فراغت داریم****سایه را بخت نگون طرهٔ مشکین آمد غزل شمارهٔ 1285: گل به سر، جام به کف آن چمن آیین آمد

گل به سر، جام به کف آن چمن آیین آمد****میکشان مژده بهار آمد و رنگین آمد طبعم از دست زبان‌سوز تبی داشت چو شمع****عاقبت خامشی‌ام بر سر بالین آمد نخل گلزار محبت ثمر عیش نداد****مصرع آه همان یأس مضامین آمد حیرتم بی‌اثر از انجمن عالم رنگ****همچو آیینه ز صورتکدهٔ چین آمد حاصل این چمن از سودن دستم گل کرد****به کف از آبله‌ام دامن گلچین آمد هیچکس از غم اسباب نیامد بیرون****بار نابستهٔ این قافله سنگین آمد چه خیالست سر از خواب گران برداریم****پهلوی ما چو گهر در ته ی بالین آمد چون نفس سر به خط وحشت دل می‌تازیم****جاده در دامن این دشت همان چین آمد باز بی‌روی تو در فصل جنون جوش بهار****سایهٔ گل به سرم پنجهٔ شاهین آمد خون به دل خاک به سر، آه به لب اشک به چشم****بی‌جمال تو چه‌ها بر من مسکین آمد بیدل آسوده‌تر از موج گهر خاک شدیم****رفتن از خویش چه مقدار به تمکین آمد غزل شمارهٔ 1286: ز تخمت چه نشو و نما می‌دمد

ز تخمت چه نشو و نما می‌دمد****که چون آبله زیرپا می‌دمد عرق در دم حاجت از روی مرد****اگر شرم دارد چرا می‌دمد به حسرت نگاهی که این جلوه‌ها****ز مژگان رو بر قفا می‌دمد وجود از عدم آنقدر دور نیست****نگاه اندکی نارسا می‌دمد نصیب سحر قحط شبنم مباد****نفس بی‌عرق بی‌حیا می‌دمد فسونی که تا حشر خواب آورد****به‌گوشم نی بوریا می‌دمد به ترک طلب ربشه دارد قبول****بروگر بکاری بسیا می‌دمد ز خود باید ای ناله برخاستن****کزین نیستان یک عصا می‌دمد معمای اسم فناییم و بس****همین نفس مطلق ز ما می‌دمد به رنگ چنار از بهار امید****بس است اینکه دست دعا می‌دمد ز بی‌اتفاقی چو مینا و جام****سر و گردن از هم جدا می‌دمد به عقبا است موقوف مزد عمل****کجا کاشتند از کجا می‌دمد دو روزی بچینید گلهای ناز****ز باغی که ما و شما می‌دمد سرت بیدل از وهم و ظن عالمی‌ست****ازین بام چندین هوا می‌دمد غزل شمارهٔ 1287: پر مفلسم به من چه نوا می‌توان رساند

پر مفلسم به من چه نوا می‌توان رساند****جایی نرفته‌ام که دعا می‌توان رساند دورم ز وصل یار به خود هم نمی‌رسم****یاران مرا دگر به کجا می‌توان رساند پوشیده نیست آنهمه گرد سراغ من****چشمی چو آبله ته پا می‌توان رساند یار از نظر چو مصرع برجسته می‌رود****فرصت بدیهه‌جوست مرا می‌توان رساند ای ساکنان میکده ننگ ترحم است****ما را اگر به خانهٔ ما می‌توان رساند نقش خیال عالم آب است خوب و زشت****کز یک عرق دماغ حیا می‌توان رساند شام و سحر کمینگه حُسن اجابت است****آیینه‌ای به دست دعا می‌توان رساند در عالمی‌که ضبط نفس راهبر شود****بی‌مرگ بنده را به خدا می‌توان رساند بیمغزی هوس الم جاه می‌کشد****مکتوب استخوان به هما می‌توان رساند پی‌کرده است گم به چمن خون بیدلان****آبی به باغبان حنا می‌توان رساند گل در بغل به یاد جمال تو خفته‌ایم****از خاک ما چمن به جلا می‌توان رساند ما بوالفضول کعبه و بتخانه نیستیم****این یک دماغ در همه جا می‌توان رساند عهدی نبسته‌ایم به فرصت درین چمن****از ما سلام‌گل به وفا می‌توان رساند بید‌ل دماغ ناز فلک پر بلند نیست****گرد خود اندکی به هوا می‌توان رساند غزل شمارهٔ 1288: به هرجا باغبان در یاد مستان تاک بنشاند

به هرجا باغبان در یاد مستان تاک بنشاند****بگو تا بهر زاهد یک دو تا مسواک بنشاند به گلشن فکر راحت غنچه را غمناک بنشاند****گهر را ضبط خود در عقدهٔ امساک بنشاند به رفع تلخی ایام باید خون دل خوردن****مگر صهبا خمار وهم این تریاک بنشاند صباگر مرهم شبنم نهد برروی زخم‌گل****ز خار منتش عمری گریبان چاک بنشاند درین‌گلشن نهال ناله دارد نوبر داغی****گل ساغر تواند چید هرکس تاک بنشاند خیال طرهٔ حور است ز!هد را اگر بر سر****ز بهر زلف حوران شانه از مسواک بنشاند دمی چون صبح می‌خواهم قفس بر دوش پروازی****چون‌گل تاکی سپهرم در دل صد چاک بنشاند چو عشق آمد، خیال غیر، رخت از سینه می بندد****شکوه برق گرد یک جهان خاشاک بنشاند شکار زخمی‌ام بیتابی‌ام دارد تماشایی****مبادا جوش خونم الفت فتراک بنشاند گر چرخت نوازش‌کرد از مکرش مباش ایمن****کمان چون تیر را در برکشد بر خاک بنشاند نصیب دانه نبود ز آسیا غیر از پریشانی****غبار خاطرم کی‌گردش افلاک بنشاند اگر از موج گوهر می‌توان زد آب بر آتش****عرق هم گرمی آن روی آتشناک بنشاند به ساز عافیت چون شعله تدبیری نمی‌یابم****ز خود برخاستن شاید غبارم پاک بنشاند چوگل پر می‌زنم در رنگ و از خود برنمی‌آیم****مرا این آرزو تا کی گریبان چاک بنشاند به رنگ قطره با هر موج دارم نقد ایثاری****مبادا گوهرم در عقدهٔ امساک بنشاند تحیر گر نپردازد به ضبط گریهٔ عاشق****غبار عالمی از دیده ی نمناک بنشاند طرب‌خواهی نفس در یاد مژگانش به‌دل بشکن****تواند جام می برداشت هرکس تاک بنشاند صفای باده ی تحقیق اگر صیقل زند ساغر****برون چون زنگت از آیینهٔ ادراک بنشاند به شو‌خی مشکل است از طینتم رفع هوس بیدل****مگر آب از حیا گشتن غبار خاک بنشاند غزل شمارهٔ 1289: اگر درد طلب این گردم از رفتار جوشاند

اگر درد طلب این گردم از رفتار جوشاند****صدای پای من خون از رگ کهسار جوشاند چه اقبال است یا رب دود سودای محبت را****که شمع از رشته‌ای کز پا کشد دستار جوشاند رموز یأس می‌پوشم به ستر عجز می‌کوشم****که می‌ترسم شکست بال من منقار جوشاند چه تدبیر از بنای سایه پردازد غم هستی****مگر برخیزم ازخود تا هوا دیوار جوشاند مشوران از تکلف آنقدر طبع ملایم را****که آتش می‌شود آبی که کس بسیار جوشاند به‌اظهار یقین هم غرّهٔ دعوی مشو چندان****کز انگشت شهادت صورت زنهار جوشاند به‌خاموشی امان‌خواه از چنین هنگامهٔ باطل****که حرف حق چو منصور از زبانها دار جوشاند دل هر دانه می‌باشد به چندین ریشه آبستن****گریبان گر درد یک سبحه صد زنار جوشاند من و آن بستر ضعفی‌که افسون ادب آنجا****صدا را خفته چون رگ از تن بیمار جوشاند قیامت می‌برم بر چرخ و از فکر خودم غافل****حیا ای کاش چون صبحم گریبان وار جوشاند جمال مدعا روشن نشد از صیقل دیگر****مگر خاکستر از آیینه‌ام دیدار جوشاند به کلفت ساختم از امتداد زندگی بیدل****چو آب استادگی از حد برد زنگار جوشاند غزل شمارهٔ 1290: دل به قید جسم از علم یقین بیگانه ماند

دل به قید جسم از علم یقین بیگانه ماند****کنج ما را خاک خورد از بسکه در ویرانه ماند سبحه آخر از خط زنار سر بیرون نبرد****درکمند الفت یک ریشه چندین دانه ماند در تحیر رفت عمر و جای دل پیدا نشد****چون کمان حلقه چشم ما به راه خانه ماند شور سودای تو از دلهای مشتاقان نرفت****عالمی زین انجمن بر در زد و دیوانه ماند مدتی مجنون ما بر وهم وظن خط می‌کشید****طرح آن مسطر به یاد لغزش مستانه ماند در خراباتی که از شرم نگاهت دم زدند****شورمستی خول شد وسربرخط پیمانه ماند ساز عمر رفته جز افسوس آهنگی نداشت****زان همه خوابی‌که من دیدم همین افسانه ماند شوخ چشمان را ادب در خلوت دل ره نداد****حلقه‌ها بیرون در زین وضع گستاخانه ماند دل فسرد و آرزوها در کنارش داغ شد****بر مزار شمع جای گل پر پروانه ماند آخرکارم نفس در عالم تدبیر سوخت****هرسر مویی‌که من تک می‌زدم در شانه ماند حال من بیدل نمی‌ارزد به استقبال وهم****صورت امروز خود دیدم غم فردا نماند غزل شمارهٔ 1291: طالعم زلف یار را ماند

طالعم زلف یار را ماند****وضع من روزگار را ماند دل هوس تشنه است ورنه سپهر****کاسهٔ زهر مار را ماند نفس من به این فسرده دلی****دود شمع مزار را ماند بسکه بی‌دوست داغ سوختنم****گلخنم لاله‌زار را ماند خار دشت طلب ز آبله‌ام****مژهٔ اشکبار را ماند نقش پایم به وادی طلبت****دیدهٔ انتظار را ماند عجزم از وضع خود سری واداشت****ناتوانی وقار را ماند یار در رنگ غیر جلوه گر است****هم چو نوری که نار را ماند جگر چاک صبح و دامن شب****شانه و زلف یار را ماند عزلت آیینه‌دار رسواییست****این نهان آشکار را ماند نیک در هیچ حال بد نشود****گل محال است خار را ماند با دو عالم مقابلم کردند****حیرت آیینه‌دار را ماند مایهٔ بیغمی دلی دارم****که چو خون شد بهار را ماند هر چه از جنس نقش پا پیداست****بیدل خاکسار را ماند غزل شمارهٔ 1292: موج‌گل بی‌تو خار را ماند

موج‌گل بی‌تو خار را ماند****صبح شبهای تار را ماند به فسون نشاط خون شده‌ام****نشئهٔ من خمار را ماند چشم آیینه از تماشایش****نسخهٔ نوبهار را ماند زندگانی وگیر و دار نفس****عرصهٔ کارزار را ماند گل شبنم‌فروش این گلشن****سینهٔ داغدار را ماند چند باشی ز حاصل دنیا****محو فخری‌که عار را ماند شهرت اعتبار تشهیرست****معتبر خر سوار را ماند دود آهم ز جوش داغ جگر****نگهت لاله‌زار را ماند می‌کشندت ز خلق خوش باشد****جاه هم پای دار را ماند تا نظر باز کرده‌ای هیچ است****عمر برق شرار را ماند مژه واکردنی نمی‌ارزد****همه عالم غبار را ماند محو یاریم و آرزو باقی‌ست****وصل ما انتظار را ماند بی‌تو آغوش گریه‌آلودم****زخم خون درکنار را ماند سایه را نیست آفت سیلاب****خاکساری حصار را ماند نسخهٔ صد چمن زدیم بهم****نیست رنگی‌که یار را ماند مژهٔ خونفشان بیدل ما****رگ ابر بهار را ماند غزل شمارهٔ 1293: دلدار رفت و دیده به حیرت دچار ماند

دلدار رفت و دیده به حیرت دچار ماند****با ما نشان برگ گلی زان بهار ماند خمیازه سنج تهمت عیش رمیده‌ایم****می آنقدر نبود که رنج خمار ماند از برگ‌گل درین چمن وحشت آبیار****خواهد پری ز طایر رنگ بهار ماند یاسم نداد رخصت اظهار ناله‌ای****چندن شکست دل که نفس در غبار ماند آگاهیم سراغ تسلی نمی‌دهد****از جوهر آب آینه‌ام موجدار ماند غفلت به نازبالش گل داد تکیه‌ام****پای به خواب رفتهٔ من در نگار ماند آنجا که من ز دست نفس عجز می‌کشم****دست هر!ر سنگ به زیر شرار ماند باید به فرصت طربم خون گریستن****تمثال رفت وآینه تهمت شکار ماند یعقوب‌وار چشم سفیدی شکوفه‌کرد****با من همین گل از چمن انتظار ماند بیدل از آن بهار که توفان جلوه داشت****رنگم شکست و آینه‌ای در کنار ماند غزل شمارهٔ 1294: رفتیم و داغ ما به دل روزگار ماند

رفتیم و داغ ما به دل روزگار ماند****خاکستری ز قافلهٔ اعتبار ماند از ما به خاک وادی الفت سواد عشق****هرجا شکست آبله دل یادگار ماند دل را تپیدن از سرکوی تو برنداشت****این‌گوهر آب‌گشت و همان خاکسار ماند وضع حیاست دامن فانوس عافیت****از ضبط خود چراغ گهر در حصار ماند مفت نشاط هیچ اگر فقر و گر غنا****دستی نداشتم که بگویم ز کار ماند زنهار خو مکن به‌گرانجانی آنقدر****شد سنگ ناله‌ای که درین کوهسار ماند فرصت نماند و دل به تپش همعنان هنوز****آهو گذشت و شوخی رقص غبار ماند هرجا نفس به شعلهٔ تحقیق سوختیم****کهسار بر صدا زد و مشتی شرار ماند پیری سراغ وحشت عمر گذشته بود****مزدور رفت دوش هوس زیر بار ماند نگذاشت حیرتم که گلی چینم از وصال****از جلوه تا نگاه یک آغوش‌وار ماند خودداری‌ام به عقدهٔ محرومی آرمید****در بحر نیز گوهر من برکنار ماند مژگان ز دیده قطع تعلق نمی کند****مشت غبار من به ره انتظار ماند بیدل ز شعله‌ای که نفس برق ناز داشت****داغی چو شمع کشته به لوح مزار ماند غزل شمارهٔ 1295: از دلم‌بگذشت و خون‌در چشم حیرت‌ساز ماند

از دلم‌بگذشت و خون‌در چشم حیرت‌ساز ماند****گرد رنگی یادگارم زان بهار ناز ماند پیش از ایجاد توهم جوهر جان داشت جسم****تا پری در شوخی آمد شیشه از پرواز ماند کاروان ما و من یکسر شرر دنباله است****امتیازی دامن وحشت‌گرفت و باز ماند شمع یک‌رنگی ز فانوس خموشی روشن است****نیست جز تار نفس چون ناله از آواز ماند امتیاز گوشه‌گیری دام راه کس مباد****صید ما از آشیان در چنگل شهباز ماند حلقهٔ سرگشتگی دارد به گوش گردباد****نقش‌پایی‌هم‌گر از مجنون به‌صحرا باز ماند کیست در راهت دلیل کاروان شوق نیست****ناله بال افشاند هرجا طاقت پرواز ماند داغ نیرنگ وفا را چاره نتوان یافتن****جلوه خلوت‌پرور و نظاره بیرون‌تاز ماند تا به بیرنگیست‌سیر پرفشانیهای رنگ****یافت انجام آنکه سر در دامن آغاز ماند صیقل تدبیر برآیینهٔ ما زنگ ریخت****شعلهٔ این تیغ آخر در دهان‌گاز ماند یاد عمر رفته بیدل خجلت بیحاصلی‌ست****باز پیوستن ندارد آنچه از ما باز ماند غزل شمارهٔ 1296: در گلستانی که چشمم محو آن طناز ماند

در گلستانی که چشمم محو آن طناز ماند****نکهت‌گل نیز چون برگ گل از پرواز ماند بسکه فطرتها به‌گرد نارسایی بازماند****یک جهان انجام خجلت‌پرور آغاز ماند نغمه‌ها بسیار بود اما ز جهل مستمع****هرقدر بی‌پرده شد در پرده‌های ساز ماند حسن‌در اظهار شوخی رنگ‌تقصیری ند!شت****چشمها غفلت نگه شد جلوه محو باز ماند این زمان، حسرت تسلی‌خانهٔ جمعیت است****بی‌خیالی نیست آن آیینه کز پرداز ماند نقش نیرنگ حقیقت ثبت لوح دل بس است****شوق غافل نیست گر چشم تماشا باز ماند جوهر آیینهٔ من سوخت شرم جلوه‌اش****حیرتی گل کرده بودم لیک محو ناز ماند عمرها شد خاک بر سر می‌کند اجزای من****یارب این‌گرد پریشان از چه دامن باز ماند شعلهٔ ما دعوی افسردن آخر پیش برد****برشکست رنگ بستم آنچه ازپرواز ماند صافی د‌ل شبههٔ هستی به عرض آوردن است****عکس هرجا محو شد آیینه از پرداز ماند جاده سرمنزل مقصد خط پرگار داشت****عالمی انجامها طی‌کرد و در آغاز ماند یار رفت از دیده اما از هجوم حیرتش****با من از هر جلوه‌ای آیینه‌داری باز ماند خامشی روشنگر آیینهٔ دیدار بود****با سواد سرمه پیوست آنچه از آواز ماند ازگداز صد جگر اشکی به عرض آورده‌ام****بخیه‌ای آخر ز چاک پرده‌های راز ماند بیدل از برگ و نوای ما سیه‌بختان مپرس****روزگار وصل رفت و طالع ناساز ماند غزل شمارهٔ 1297: شوق تا محمل به دوش طبع وحشت‌ساز ماند

شوق تا محمل به دوش طبع وحشت‌ساز ماند****بال عنقا موج زدگردی که از ما باز ماند نیست جز مهر زبان موج تمکین گهر****دل چو ساکن شد نفس از شوخی پرواز ماند چشم واکردیم دیگر یاد پیش و پس کراست****فکر انجام شرار و برق در آغاز ماند کی حریف وحشت سرشار دل گردد سپند****این جرس از کاروان ما به یک آواز ماند وحشت صبح از نفس ایجاد شبنم می‌کند****در گره گم گشت تار ما ز بس بی‌ساز ماند هیچکس از خجلت دیدار مژگان برنداشت****آینه دور از تماشا یک نگاه انداز ماند شمع یکسر اشک و آه خویش با خود می برد****هم به زیرپای ما ماند آنچه از ما باز ماند در خزان سیر بهارم ز‌بن گلستان کم نشد****رنگها پرواز کرد و حیرتم گلباز ماند از فرامش‌خانهٔ عرض شرر جوشیده‌ام****گرد بالی داشتم در عالم پرواز ماند صفحهٔ دل تیره‌کردم بیدل ازمشق هوس****بسکه برهم خورد این آیینه از پرداز ماند غزل شمارهٔ 1298: از هجوم کلفت دل ناله بی‌آهنگ ماند

از هجوم کلفت دل ناله بی‌آهنگ ماند****بوی این گل از ضعیفی در طلسم رنگ ماند سوختیم و مشت خاشاکی ز ما روشن نشد****شعلهٔ ما چون نفس در دام این نیرنگ ماند از حیا موجی نزد هر چند دل از هم گداخت****آب شد آیینه اما حیرتش در چنگ ماند سنگ راه هیچکس تحصیل جمعیت مباد****قطرهٔ بیتاب ما گوهر شد و دلتنگ ماند در خرابات هوس تا دور جام ما رسید****بیدماغی از شراب و نکبتی از بنگ ماند عجز طاقت در طلب ما را دلیل عذر نیست****منزلی‌کوتا نباید سر به پای لنگ ماند منت سیقل مکش دردسر اوهام چند****عکس معدوم است اگر آیینه ا‌ت در زنگ ماند آخر از سعی ضعیفی پیکر فرسوده‌ام****همچو اخگر زیر دیوار شکست رنگ ماند نیست تکلیف تپیدنهای هستی در عدم****آرمیدن مفت آن سازی‌که بی‌آهنگ ماند نام را نقش نگینها بال پرواز رساست****ما ز خود رفتیم اگر پای طلب در سنگ ماند یکقدم ناکرده بیدل قطع راه آرزو****منزل آسودگی ازما به صد فرسنگ ماند غزل شمارهٔ 1299: رشته بگسیخت نفس زیر و بم ساز نماند

رشته بگسیخت نفس زیر و بم ساز نماند****گوش ما باز شد امروز که آواز نماند واپسی بین که به صد کوشش ازین قافله‌ها****بازماندن دو قدم نیز ز ما باز نماند ترک جرأت کن اگر عافیتت می‌باید****آشیان در ته بال است چو پرواز نماند ساز اظهار جز انجام نفس هیچ نبود****خواستم درد دلی سرکنم آغاز نماند شرم مخموری‌ام از جبههٔ مینای غرور****عرقی ریخت که می در قدح راز نماند با همه نفی سخن شوخی معنی باقیست****بال و پر ریخت گل و رنگ ز پرواز نماند غنچهٔ راز ازل نیم تبسم پرداخت****پردهٔ غیر هجوم لب غماز نماند سایه از رنگ مگر صرفهٔ تحقیق برد****هرچه ما آینه‌کردیم به پرداز نماند موج ما را زگهر پای هوس خورد به سنگ****سعی لغزید به دل‌گرد تک وتاز نماند بیدل این باغ همان جلوه بهار است اما****شوق ما زنگ زد آیینهٔ‌گداز نماند غزل شمارهٔ 1300: گر آیینه‌ات در مقابل نماند

گر آیینه‌ات در مقابل نماند****خیال حق و فکر باطل نماند نه صبحی‌ست اینجا نه بامی‌ست پیدا****کجا عرش وکو فرش اگر دل نماند همین‌پوست مغز است اگر واشکافی****خیال است لیلی چو محمل نماند نم خون عشاق اگر شسته‌گردد****حنا نیز در دست قاتل نماند ز دانش به صد عقده افتاده کارت****جنون‌گرکنی هیچ مشکل نماند نخواهی به تاب نفس غره بودن****که این شمع آخر به محفل نماند نشان گیر ازگرد عنقا سراغم****به آن نقش پایی‌که درگل نماند برد شوق اگر لذت نارسیدن****اقامت در آغوش منزل نماند مجازآفرین است میل حقیقت****کرم گرکند ناز سایل نماند نفس عالمی دارد امّا چه حاصل****دو دم بیش پرواز بسمل نماند جهان جمله فرش خیال است امّا****ز صیقل گر آیینه غافل نماند دل جمع دارد چه دنیا چه عقبا****چوگوهر شدی بحر و ساحل نماند در این بزم ز آثار اسرارسنجان****چه ماند اگر شعر بیدل نماند غزل شمارهٔ 1301: دل بال یاس زد نفس مغتنم نماند

دل بال یاس زد نفس مغتنم نماند****منزل غبار سیل شد و جاده هم نماند آرام خود نبود نصیب غبار ما****نومیدی‌ای دگر که کنون تاب رم نماند افسون حرص هم اثرش طاقت‌آزماست****آن مایه اشتهاکه توان خورد غم نماند سعی امید بر چه علم دست و پا زند****کز سرنوشت جز نم خجلت رقم نماند فرسود از تپش مژه در چشم و محو شد****آخربه مشق هرزه نگاهی قلم نماند برگ سپند سوخته دود شرار نیست****آتش به طبع ساز زد و زپر و بم نماند یاد شباب نیز به پیری ز یاد رفت****دوزخ به از دمی که حضور ارم نماند پوچ است قامت خم و آرایش امل****پرچم کسی چه شانه زند چون علم نماند شرمی مگر بریم به د‌ریوزهٔ عرق****دریا دگر چه موج طرازد که نم نماند یاران سراغ ما به غبار عدم کنید****رفتیم آنقدر که نشان قدم نماند اکنون نشان ناوک آهیم آه کو****پشت‌کمان شکست به حدی‌که خم نماند بیدل حساب وهم رها کن چه زندگی‌ست****بسیار رفت از عدد عمر و کم نماند غزل شمارهٔ 1302: کم نیست صحبت دل‌گر مرد، زن نماند

کم نیست صحبت دل‌گر مرد، زن نماند****آیینه خانه‌ای هست گر انجمن نماند گر حسرت هوس‌کیش بازآید از فضولی****کلفت کراست هر چند گل در چمن نماند افسون کاهش اینجا تاب و تب نفسهاست****دامن فشان بر این شمع تا سوختن نماند عرفان ز فهم دوری‌ست ادراک بی حضوری‌ست****جهدی که در خیالت این علم و فن نماند چون صبح از این بیابان چندان تلاش رم کن****کز دامن بلندت گرد شکن نماند یاد گذشتگان هم آینده است اینجا****در کارگاه تجدید چیزی کهن نماند بر وضع خلق ختم است آرایش حقیقت****گلشن کجاست هرگه سرو و سمن نماند مجنون به هر در و دشت محو کنار لیلی‌ست****عاشق به سعی غربت دور از وطن نماند گرد خیال تا کی هر سو دهد نشانم****جایی روم که آنجا او هم ز من نماند این مبحث تو و من از نسخهٔ عدم نیست****گر زان دهن بگویم جای سخن نماند یاران به وسع امکان در ستر حال کوشید****تصویر انفعالیم گر پیرهن نماند بیدل به دیر اعراض انصاف نیست ورنه****تاوان بت‌پرستی بر برهمن نماند غزل شمارهٔ 1303: دلدار گذشت و نگه بازپسین ماند

دلدار گذشت و نگه بازپسین ماند****از رفتن او آنچه به ما ماند همین ماند چون شمع که خاکسترش آیینهٔ داغ است****من سوختم و چشم سیاهی به کمین ماند دیگر چه نثار تو کند مشت غبارم****یک سجده جبین داشتم آنهم به زمین‌ماند گر هوش پود عبرت شهرت طلبیهاست****خمیازه خشکی‌که ز شاهان به نگین ماند گرد نفس تست پرافشان تو هم****زپن انجمن شوق نه‌آن رفت ونه این ماند از نقش تو دارد خلل آیینهٔ تحقیق****هرجا اثر وهم و گمان رفت یقین ماند هرچند غبارم همه بر باد فنا رفت****امید به کوی تو همان خاک‌نشین ماند بی‌برگیم ازکلفت اسباب برآورد****کوتاهی دامان من از غارت چین ماند خاکستر من نذر نسیم سرکویی ست****این گرد محال است تواند به زمین ماند تا منتخبی واکشم از نسخهٔ تسلیم****چون ماه نوم یک خم ابرو ز جبین ماند دنبالهٔ مینای زکف رفته ترنگیست****دل رفت و به گوشم اثر آه حزین ماند بیدل به رهش داغ زمینگیری اشکم****سر در ره جانان نتوان خوشتر ازین ماند غزل شمارهٔ 1304: بسکه بیمارتو بر بستر غم یکرو ماند

بسکه بیمارتو بر بستر غم یکرو ماند****یاد گرداندن اگر داشت ته پهلو ماند زندگی رفت ولی پاس وفا را نازم****کز قد خم به سر سایهٔ آن ابرو ماند چون مه نو همه را پیش‌کماندار قضا****تیغ جرأت سپر افکند و خم بازو ماند تا قیامت اثر ننگ فضولی باقیست****چینی مجلس فغفورشکست و مو ماند همه رفتند ازین باغ و طلب درکار است****آنچه از فاخته‌ها ماند همین کوکو ماند بازمی‌داردت از هرزه‌دوی کسب کمال****نافه چون پخته شد از همرهی آهو ماند گردن از جیب چه تصویر برآرم یارب****رنگ در خامهٔ نقاش سر زانو ماند ای حباب آینهٔ حسن وقار تو حیاست****چون عرق‌ریختی از چهره نخواهد رو ماند همچو عکسی که برد سادگی از آینه‌ها****هرچه در طبع تو جا کرد تو رفتی او ماند فوت فرصت المی نیست‌که زایل‌گردد****رنگها رفت و به تشویش دماغم بو ماند من‌گم‌کرده بضاعت به چه نازم بیدل****دلکی بود ازبن پیش در آن گیسو ماند غزل شمارهٔ 1305: بهار عمر به صبح دمیده می‌ماند

بهار عمر به صبح دمیده می‌ماند****نفس به وحشت صید رمیده می‌ماند نسیم عیش اگر می‌وزد درین گلشن****به صیت شهپر مرغ پریده می‌ماند به هرچه دید گشودیم موج خون‌گل کرد****نگاه ما به رگ نیش دیده می‌ماند بیاکه بی‌تو به چشم ترم هجوم نگاه****به موج صفحهٔ مسطر کشیده می‌ماند ز عجز اگر سر طومار شکوه بگشایم****نفس به سینه چو خط بر جریده می‌ماند کجا رویم که دامان سعی بسمل ما****ز ضعف در ته خون چکیده می‌ماند چه گل کنیم به دامن ز پای خواب‌آلود****بهار آبله هم نادمیده می‌ماند به نارسایی پرواز رفته‌ام از خوبش****پر شکسته به رنگ پریده می‌ماند قدح به دست خمستان شوق کیست بهار****که گل به چهره ساغر کشیده می‌ماند به حسرت دم تیغت جراحت دل ما****به عاشقان گریبان دریده می‌ماند به طبع موج گهر اضطراب نتوان بافت****سرشک ما به دل آرمیده می‌ماند ز نسخهٔ دو جهان درس ما فراموشی‌ست****به‌گوش ما سخنی ناشنیده می‌ماند مرا به بزم ادب‌کلفتی‌که هست این است****که شوق بسمل و دل ناتپیده می‌ماند خوش است تازه کنی طبع دوستان بیدل****که فطرتت به شراب رسیده می‌ماند غزل شمارهٔ 1306: ز بعد ما نه غزل نی قصیده می‌ماند

ز بعد ما نه غزل نی قصیده می‌ماند****ز خامه‌ها دو سه اشک چکیده می‌ماند چمن به خاطر وحشت رسیده می‌ماند****بساط غنچه به دامان چیده می‌ماند ثبات عیش که دارد که چون پر طاووس****جهان به شوخی رنگ پریده می‌ماند شرار ثابت و سیاره دام فرصت کیست****فلک به کاغذ آتش رسیده می‌ماند کجا بریم غبار جنون‌که صحرا هم****ز گردباد به دامان چیده می‌ماند ز غنچهٔ دل بلبل سراغ پیکان گیر****که شاخ گل به کمان کشیده می‌ماند بغیر عیب خودم زین چمن نماند به یاد****گلی که می‌دمد از خود به دیده می‌ماند قدح به بزم تو یارب سر بریدهٔ کیست****که شیشه هم به‌گلوی بریده می‌ماند غرور آینهٔ خجلت است پیران را****کمان ز سرکشی خود خمیده می‌ماند هجوم فیض در آغوش ناتوانیهاست****شکست رنگ به صبح دمیده می‌ماند در این چمن به چه وحشت شکسته‌ای دامن****که می‌روی تو و رنگ پریده می‌ماند به نام محض قناعت کن از نشان عدم****دهان یار به حرف شنیده می‌ماند ز سینه گر نفسی بی‌تو می‌کشد بیدل****به دود از دل آتش‌کشیده می‌ماند غزل شمارهٔ 1307: نه غنچه سر به گریبان کشیده می‌ماند

نه غنچه سر به گریبان کشیده می‌ماند****ز سایه سرو هم اینجا خمیده می‌ماند زمین و زلزله گردون و صد جنون گردش****در این دو ورطه کسی آرمیده می‌ماند ز بلبل و گل این باغ تا دهند سراغ****پر شکسته و رنگ پریده می‌ماند ز یأس شیشهٔ رشکی مگر زنیم به سنگ****وگرنه صبح طرب نادمیده می‌ماند خیال نشتر مژگان کیست در گلشن****که شاخ‌گل به رک خون‌کشیده می‌ماند به دور زلف تو گیسوی مهوشان یکسر****به نارسایی تاک بریده می‌ماند چو گل به ذوق هوس هرزه‌خند نتوان بود****شکفتگی به دهان دریده می‌ماند خیال کینه به دل گر همه سر مویی‌ست****به صد قیامت خار خلیده می‌ماند طراوت من و مایی که مایه‌اش نفس است****به خونی از رگ بسمل چکیده می‌ماند گداخت حیرتم از نارسایی اشکی****که آب می‌شود و محو دیده می‌ماند ز بسکه رشتهٔ ساز نفس گسیخته است****نشاط دل به نوای رمیده می‌ماند غنیمت است دمی چند مشق ناله کنیم****قفس به صفحهٔ مسطر کشیده می‌ماند به هرچه وانگری سربه دامن خاک است****جهان به اشک ز مژگان چکیده می‌ماند حیا نخواست خیالش به دل نقاب درد****که داغ حسرت بیدل به دیده می‌ماند غزل شمارهٔ 1308: زان نشئه که قلقل به لب شیشه دواند

زان نشئه که قلقل به لب شیشه دواند****صد رنگ صریر قلمم ریشه دواند چون شمع اگر سوخت سر و برگ نگاهم****خاکستر من شعله در اندیشه دواند از عشق و هوس چاره ندارم چه توان کرد****سعی نفس است این‌که به هرپیشه دواند خار و خس اوهام گرفته‌ست جهان را****کو برق که یک ریشه درین بیشه دواند در ساز وفا ناخن تدبیر دگر نیست****فرهاد همان بر سر خود تیشه دواند آنجا که خیالت چمن‌آرای حضور است****مژگان به صد انداز نگه ریشه دواند در بزم تو شمعی به گداز آمده وقت است****رنگی به رخم غیرت هم پیشه دواند محو است به خاموشی مستان نگاهت****شوری که نفس در نفس شیشه دواند بیدل گهر نظم کسی راست که امروز****در بحر غزل زورق اندیشه دواند غزل شمارهٔ 1309: گر نالهٔ من پرتو اندیشه دواند

گر نالهٔ من پرتو اندیشه دواند****توفان قیامت به فلک ریشه دواند شوق تو به سامان خراش دل عشاق****ناخن چه خیال است مگر تیشه دواند دور از مژه اشک است و همان بی‌سر و پایی****غربت همه کس را به چنین بیشه دواند شوری‌ست در این بزم کز افسون شکستن****چندان که پری بال کشد شیشه دواند صد کوچه خیال‌ست غبار نفس اینجا****تا سیر گریبان به چه اندیشه دواند مجنون تو راگر همه تن‌بند خموشی‌ست****چون نی هوس ناله به صد بیشه دواند وقت است‌که چون غنچه به افسون خموشی****در نالهٔ بلبل نفسم ریشه دواند سعی امل از قد دوتا چاره ندارد****بیدل به ره‌کوهکنی تیشه دواند غزل شمارهٔ 1310: پی تحقیق کسانی که گرو تاخته‌اند

پی تحقیق کسانی که گرو تاخته‌اند****همه چون صبح به خمیازه نفس باخته‌اند عاجزی‌کسب‌کمال است‌که یکسر چو هلال****تیغ‌بازان تعین سپر نداخته‌اند حسن خورشید ازل در نظراما چه علاج****سایه‌ها آینه از زنگ نپرداخته‌اند علمی کوکه هوس گردن ناز افرازد****بسملی چند به حیرت مژه افراخته‌اند راحت و وضع تکلف چه خیال است اینجا****مفت جمعی که به بی‌ساختگی ساخته‌اند کم نشد شور طلب ازکف خاکستر ما****وصل‌جوبان فنا، هم‌قفس فاخته‌اند از اسیران وفا جرات پرواز مخواه****پر ما جمله برون قفس انداخته‌اند آستینها همه دست است به قدرتگه لاف****خودسران تیغ نیامی به هوا آخته‌اند قدردانی چه خیال است در ابنای زمان****بیدل اینها همه از عالم نشناخته‌اند غزل شمارهٔ 1311: در بساطی که دم تیغ ادب آخته‌اند

در بساطی که دم تیغ ادب آخته‌اند****بی‌نیازان سر و گردن به خم افراخته‌اند نه فلک را به خود افتاده‌سر وکار جدال****عرصه خالی و ز حیرت سپر انداخته‌اند در مقامی‌که دل و دیده و دیدار یکیست****همه داغند که آیینه نپرداخته‌اند چه بهار و چه خزان در چمنستان حضور****عرض هر رنگ که دادند همان باخته‌اند همچو عنقاکه بجز نام ندارد اثری****همه آوازه ی پرواز ز پر ساخته‌اند بلبلان‌چمن قرب به‌آهنگ‌یقین****می‌سرایند و همان هم سبق فاخته‌اند از ازل تا به ابد آنچه تماشا کردیم****خود نمایان خیال آینه پرداخته اند گر به منزل نرسیده ست کسی نیست عجب****کان سوی خویش ندارند ره و تاخته‌اند چاره ی خودسری خلق چه امکان دارد****شش‌جهت انجمن عیش به غم ساخته‌اند خودشناسی عرض جوهر یکتایی نیست****بیدل اینها همه خویشند که نشناخته‌اند غزل شمارهٔ 1312: صفا فریب فقیهان نفس گداخته‌اند

صفا فریب فقیهان نفس گداخته‌اند****که هر طرف چو تیمم وضوی ساخته‌اند درین بساط بجز رنگ رفته چیزی نیست****کسی چسان برد آن بازییی که باخته‌اند ز وضع بی‌بری سرو و بید عبرت‌گیر****که گردنند و عجب مختلف فراخته‌اند مآل رونق گل تا به داغ پنهان نیست****درین چمن همه طاووس‌های فاخته‌اند ز عرض شوکت دونان مگو که موری چند****ز بال بر سر خود تیغ فتنه آخته‌اند مده ز سعی فضولی غبار امن به باد****به هیچ ساختگان قدر خود شناخته‌اند ز استقامت یاران عرصه هیچ مپرس****چو شمع جمله علمهای رنگ باخته‌اند به گرد قافلهٔ رفتگان رسیدن نیست****نفس مسوز که بسیار پیش تاخته‌اند مباش غافل از انداز شعر بیدل ما****شنیدنی‌ست نوایی که کم نواخته‌اند غزل شمارهٔ 1313: چون برگ گل ز بس پر و بالم شکسته‌اند

چون برگ گل ز بس پر و بالم شکسته‌اند****مکتوب وحشتم به پر رنگ بسته‌اند پروانه مشربان به یک انداز سوختن****از صد هزار زحمت پر‌واز رسته‌اند فرصت‌کفیل وحشت کس نیست زپن چمن****گلها بس است دامن رنگی شکسته‌اند تمثال من در آینه پیدا نمی‌شود****در پرده خیال توام نقش بسته‌اند افسردگی به سوختگانت چه می‌کند****اینجا سپندها همه با ناله جسته‌اند عالم تمام خون شد و از چشم ما چکید****خوبان هنوز منکر دلهای خسته‌اند آن بیخودان که ضبط نفس کرده‌اند ساز****آسوده‌تر ز آواز تارگسسته‌اند آزادگان به گوشهٔ دامن فشاندنی****چون دشت در غبار دو عالم نشسته‌اند سر برمکش ز جیب‌که‌گلهای این چمن****از شوق غنچگی همه محتاج دسته‌اند ما راهمان به خاک ره عجز واگذار****واماندگان در آبله دامن شکسته‌اند بیدل ز تنگنای جهانت ملال نیست****پرواز ناله را به قفس ره نبسته‌اند غزل شمارهٔ 1314: نقش دوِیی بر آینه من نبسته‌اند

نقش دوِیی بر آینه من نبسته‌اند****رنگ دل است اینکه به روبم شکسته‌اند آرام عاشقان رم پرواز دیگر است****چون شعله رفته‌اند ز خود تا نشسته‌اند غافل مشو زحال خموشان که از حیا****صد رنگ ناله در نگه عجز بسته‌اند هوشی‌که رنگ و بوی پرافشان این چمن****آواز دلخراش جگرهای خسته‌اند بیگانگی ز وضع نفس بال می‌زند****این رشته را ز نغمهٔ الفت گسسته‌اند ابنای روزگار برای گلوی هم****خنجر شدن اگر نتوانند دسته‌اند جمعی که دم زعالم توحید می‌زنند****پیوسته‌اند با حق و از خود نرسته‌اند آفاق نیست مرکز آرام هیچکس****زبن خانهٔ کمان همه یک تیر جسته‌اند غافل ز پاس آب رخ عجز ما مباش****ما را به یاد طرف کلاهی شکسته‌اند بیدل نجسته است گهر از طلسم آب****نقدی‌ست دل که در گره اشک بسته‌اند غزل شمارهٔ 1315: عمری‌ست رخت حسرتم از سینه بسته‌اند

عمری‌ست رخت حسرتم از سینه بسته‌اند****راه نفس به خلوت آیینه بسته‌اند وارستگی ز اطلس و دیبا چه ممکن است****این شعله را به خرقهٔ پشمینه بسته‌اند وحدتسرای دل نشود جلوه‌گا‌ه غیر****عکس است تهمتی که بر آیینه بسته‌اند از نقد دل تهی‌ست بساط جهان که خلق****بر رشتهٔ نفس گره کینه بسته‌اند گو پاسبان به خواب طرب زن که خسروان****دلها چو قفل بر در گنجینه بسته‌اند مضمونی از خیال تأمل رمیده‌ایم****تقویم حال ما همه پارینه بسته‌اند غافل نی‌ام ز صورت واماندگان خاک****در پای من ز آبله آیینه بسته‌اند چون شمع کشته عجزپرستان خدمتت****دستی‌ست نقش داغ که بر سینه بسته‌اند بیگانه است شعله ز پیوند عافیت****از سوختن به خرقهٔ ما پینه بسته‌اند بیدل به سعد و نحس جهان نیست کار ما****طفلان دلی به شنبه و آدینه بسته‌اند غزل شمارهٔ 1316: دونان که در تلاش گهر دست شسته‌اند

دونان که در تلاش گهر دست شسته‌اند****چون سگ به استخوان چقدر دست شسته‌اند بر خوان وهم منتظران بساط حرص****نی خشک دیده‌اند و نه تر، دست شسته‌اند جمعی به ذلتی‌که برند ازکباب دل****از خود چو شمع شام و سحر دست شسته‌اند زین مایده حضور حلاوت نصیب کیست****سیلی‌خوران به موج خطر دست شسته‌اند هستی نفس‌گداختهٔ نام جرات است****بی‌زهره‌ها همه ز جگر دست شسته‌اند در چشمهٔ خیال هم آبی نمانده است****از بسکه رفتگان ز اثر دست شسته‌اند سیر چنارکن‌که مقیمان این بهار****از حاصل ثمر چقدر دست شسته‌اند دربا تلاطم آیسنه صحرا غبارخیز****از عافیت چه خشک و چه تر دست شسته‌اند رفع کدورت دو جهان سودن کفی‌ست****آزادان به آب‌گهر دست شسته‌اند هر سبزه ترزبان خروش اناالحناست****خوبان درین حدیقه مگر دست شسته‌اند تا لب‌گشوده‌اند به حرف تبسمت****شیرین‌لبان ز شیر و شکر دست شسته‌اند بیدل کراست آگهی از خود که چون حباب****در تشت واژگونه ز سر دست شسته‌اند غزل شمارهٔ 1317: جمعی‌که پر به فکر هنر درشکسته‌اند

جمعی‌که پر به فکر هنر درشکسته‌اند****آیینه‌ها به زبنت جوهر شکسته‌اند جرات‌ستای همت ارباب فقر باش****کز گرد آرزو صف محشر شکسته اند با شوکت جنون هوس تخت جم کراست****دیوانگان در آبله افسر شکسته‌اند بیماری مواد طمع را علاج نیست****صفرای حرص در جگر زر شکسته‌اند در محفلی که سازش آفت سلامت است****آسایش از دلی‌که مکرر شکسته‌اند کم فرصتی‌کفیل شکست خمارنیست****تا شیشه سرنگون شده ساغر شکسته اند تغییر وضع ما اثر ایجاد وحشتی‌ست****دامان گل به رنگ برابر شکسته‌اند از گردنم سرشته چه خیزد به غیر عجز****ماییم و پهلویی که به بستر شکسته‌اند اندیشهٔ غبار دل ما که می‌کند****خ‌ربان هزار آینه دز بر شکسته‌اند محمل‌کشان برق نفس را سراغ نیست****گرد سحر به عالم دیگر شکسته‌اند گردون غبار دیده ی همت نمی‌شود****عشاق دامن مژه برتر شکسته‌اند پرواز کس به دامن نازت نمی‌رسد****گلهای این چمن چقدر پر شکسته‌اند بیلد‌ل همین نه ما و تو نومید مطلبیم****زین بحر قطره‌ها همه‌گوهر شکسته‌اند غزل شمارهٔ 1318: این حرصها که دامن صد فن شکسته‌اند

این حرصها که دامن صد فن شکسته‌اند****عرض کلاه داده و گردن شکسته‌اند دارد شراب غفلت ابنای روزگار****بد مستیی که ساغر مردن شکسته‌اند بیتابی از غبار نفس کم نمی‌شود****مبنای دل به روی تپیدن شکسته‌اند در زلف یار هیچ دل‌آزردگی نداشت****این دانه‌ها ز دوری خرمن شکسته‌اند یارب شکست من به چه افسون شود درست****دارم دلی که پیشتر از من شکسته‌اند در عالمی که سنگ شررخیز وحشت است****گرد مرا چو آب در آهن شکسته‌اند هرگل که دیدم آبلهٔ خون چکیده بود****یا رب چه خار در دل گلشن شکسته‌اند صد برق درکمین نفس موج می‌زند****مردم نظر به شعلهٔ ایمن شکسته‌اند پرواز من چو موج گهر در دل است و بس****بالی‌که داشتم به تپیدن شکسته‌اند هر ذره‌ام به رنگ دگر می‌دهد نشان****جوش بهارم آینهٔ من شکسته‌اند امروز نفی هم گل اقبال دوستی‌ست****یاران ز رنگ ما صف دشمن شکسته‌اند ما عاجزان ز کوی تو دیگر کجا رویم****در پای رشته‌ها سر سوزن شکسته‌اند سنگی ز ننگ عجز به مینای ما نخورد****ما را همان به درد شکستن شکسته‌اند یک گل در این بهار اقامت سراغ نیست****بیدل ز رنگ خود همه دامن شکسته‌اند غزل شمارهٔ 1319: شمعها زبن‌انجمن بی‌صرفه‌تازان رفته‌اند

شمعها زبن‌انجمن بی‌صرفه‌تازان رفته‌اند****هر طرف سر بر هوا سوی‌گریبان رفته‌اند آشنایی با قماش بوی پیراهن‌کراست****کاروانها با نگاه پیر کنعان رفته اند حسن یکتایی تو از وحشی‌نگاهان دم مزن****از سواد غیرت لیلی غزالان رفته‌اند خاک صحرای محبت نر‌گسستان نقش پاست****مفت چشم ماکزین ده خو‌ش‌نگاهان رفته‌اند پان رفتار نفس جز دست بر هم سوده نیست****رفته‌ها یکسر ازین وادی پشیمان رفته‌اند صبح محشر کی دمد تا چشم عبرت واکنیم****خوابناکان در خم دیوار مژگان رفته‌اند ابله شاید به داد هرزه جولانی رسد****تاگهر این موجها افتان و خیزان رفته ا‌ند کیست با پیکان دلدوز قضاگردد طرف****چون سخن تا رفته‌اند از لب پریشان رفته‌اند بزم امکان یک سحر پروانهٔ فرصت نداشت****شمعها در داغ خوابیدند و یاران رفته‌اند کس ازین حرمان‌سرا با ساز جمعیت نرفت****چون سخن تا رفته‌اند از لب پریشان رفته‌اند حرص راگفتم به پری قطع کن تارامید****گفت دندانها پی آوردن نان رفته‌اند خامهٔ مژگان تر بیدل نکرد ایجاد خلق****رنگها از کلک نقاش اشک ریزان رفته‌اند غزل شمارهٔ 1320: آن سبکروحان که تن در خاکساری داده‌اند

آن سبکروحان که تن در خاکساری داده‌اند****در سواد سرمهٔ خط چون نگاه افتاده‌اند برخط عجز نفس عمری‌ست جولان می‌کنی****رهروان یک سر تپش آواره ی این جاده‌اند رنگ حال سرو قمری بین که در گلزار دهر****خاکساران زیر طوق و سرکشان آزاده‌اند درخور ضبط نفس دل را ثبات آبروست****بحر با تمکین بود تا موجها استاده‌اند ممسکان را در مدارا نرم رو فهمیده‌ای****لیک در سختی چو پستان زن نازاده‌اند نقش مردی آب شد از ننگ این زن‌طینتان****کز نتایج ریش می‌زایند از بس ماده‌اند در دبستان جهان از بسکه درس غفلت است****خلق چون لوح‌مزار از نقش عبرت ساده‌اند بی طواف دل مدان ما را که از خود رفتگان****همچو حیرت بر در آیینه ها افتاده‌اند خاک هستی یک قلم بر باد پرواز فناست****غافلان محو بز افکندن سجاده اند عشق در هرپرد آهنگی دگر می‌پرورد****جام و مینا جمله گویا و خموش باده‌اند همچو بیدل ذره تا خورشید این حیرت‌سرا****چشم شوقی درسراغ جلوه‌ای سر داده‌اند غزل شمارهٔ 1321: ذره تا خورشید امکان جمله حیرت زاده‌اند

ذره تا خورشید امکان جمله حیرت زاده‌اند****جز به دیدار تو چشم هیچکس نگشاده اند خلق آنسوی فلک پر می‌زند اما هنوز****چون نفس از خلوت دل پا برون ننهاده‌اند یکدل اینجا فارغ از تشویش نتوان یافتن****این منازل یکسر از آشفتگیها جاده‌اند چون حباب آزاداصعان هم دپن دریای وهم****در ته باری‌که بر دل نیست دوشی داده‌اند جلوهٔ او عالمی را خودپرست وهم کرد****حسن پرکار است و این آیینه‌ها پر ساده اند شمع‌سان داغ وگداز و اشک و آه و سوختن****هم به پایت تا ز پا ننشسته‌ای استاده اند این طربهایی که احرام امیدش بسته‌ای****چون طلسم رنگ گل یکسر شکست آماده‌اند مطلب عشاق نافهمیده روشن می‌شود****در پر عنقاست مکتوبی که نفرستاده اند راز مستان کیست تا پوشد که این حق‌مشربال****خون منصوری دو بال جوش چندین باده اند پرسش احوال ما وصف خرام ناز تست****عاجزان چون سایه هرجا پا نهی افتاده‌اند بی‌سیاهی نیست بیدل صورت ایجاد خط****یک قلم معنی‌طرازان تیره‌بختی زاده‌اند غزل شمارهٔ 1322: هرجا صلای محرمی راز داده‌اند

هرجا صلای محرمی راز داده‌اند****آهسته‌تر ز بوی گل آواز داده‌اند سرها به تیغ داد زبان لیک چاره نیست****بر شمع ما همین لب غماز داده‌اند زان یک نوای کن که جنون کرده در ازل****چندین هزار نغمه به هر ساز داده‌اند مژگان به کارخانهٔ حیرت گشوده‌ایم****در دست ما کلید در باز داده‌اند مرغان این چمن همه چون شبنم سحر****گر بیضه داده‌اند به پرواز داده‌اند از نقد و جنس عالم نیرنگ چون نفس****تا واشمرده‌اند همان باز داده‌اند سازی‌ست زندگی‌که خموشی نوای اوست****پیش از شنیدنت به دل آواز داده‌اند بر فرصتی‌که نیست مکش حسرت ای شرار****انجام کارها به یک آغاز داده‌اند خواهی به شک نظر کن و خواهی یقین شناس****آیینهٔ خیال تو پرداز داده‌اند ای شمع ناز کن تو به سامان عشرتت****رنگ بهار خرمن گل باز داده‌اند بیدل تو هم بناز دو روزی که عمرهاست****اوهام داد آینهٔ ناز داده‌اند غزل شمارهٔ 1323: از شکست رنگم آب روی شاهی داده‌اند

از شکست رنگم آب روی شاهی داده‌اند****همچو موجم سر به سیر کج‌کلاهی داده‌اند چشم باید واکنی ساغر به‌دست غیر نیست****نشئهٔ تحقیق از مه تا به ماهی داده‌اند فتنهٔ این خاکدانی اندکی آشفته باش****درخور شورت قیامث دستگاهی داده‌اند قطره‌ها تا بحر سامان جوش اسرار غناست****هرچه را شایسته‌ای خواهی نخواهی داده‌اند بر حضیض طالع اهل سخن بایدگریست****خامه‌ها را یکقلم سر در سیاهی داده‌اند از بهارم پرتو شمع سحر نتوان شناخت****اینقدر خاصیتم در رنگ کاهی داده‌اند ناز بینایی درین محفل تغافل مشربی‌ست****کم نگاهان را برات خوش نگاهی داده‌اند محو دیدارم رموز حیرتم پوشیده نیست****از نگاه رفته مژگانها گواهی داده‌اند تا فنا چون شمع خواهم سر به‌جیب از خویش رفت****آنقدر پایی که باید گشت راهی داده‌اند تا نفس باقی‌ست بیدل پرفشان وهم باش****کوشش بیحاصلت چندان که خواهی داده‌اند غزل شمارهٔ 1324: روزگاری شد که از اهل وفا دل برده‌اند

روزگاری شد که از اهل وفا دل برده‌اند****رخت خود زین بحر گوهرها به ساحل برده اند ماضی از مستقبل این انجمن پر می‌زند****آنچه پیش چشم می‌آرند از دل برده‌اند رنگ حال هچکس بر هیچکس روشن نشد****شمع‌گل‌کردند یاران یا ز محفل برده‌اند بر در ارباب دنیا حلقه می‌گرید چو چشم****از تغافل بس که آبروی سایل برده‌اند با دو عالم جلوه یک تمثال پیدا نیستیم****صورت آیینهٔ ما از مقابل برده‌اند شمع‌سان داریم از سر تا قدم یک عذر لنگ****رنگ هم از روی ما بسیارکاهل برده‌اند از سر مو تا سر ناخن درین تسلیمگاه****هر چه آوردیم نذر تیغ قاتل برده‌اند گرد ما مقصد تلاشان تا کجا گیرد قرار****نامه‌ها هرسو به بال سعی بسمل برده‌اند سیر مینا بایدت کردن پری بی‌پرده نیست****هرکجا بردند لیلی را به محمل برده‌اند در سراغ عافیت بیهوده می‌سوزی نفس****زین بیابان رفتگان با خویش منزل برده‌ا‌ند از فسون سحرکاریهای این مزرع مپرس****خلق خرمن می کند اوهام حاصل برده‌اند این نهال باغ حسرت از چه حرمان آب داشت****دود پیش آمد به هرجا نام بیدل برده‌اند غزل شمارهٔ 1325: غفلت آهنگان که دل را ساز غوغا کرده‌اند

غفلت آهنگان که دل را ساز غوغا کرده‌اند****از نفس بر خانهٔ آیینه در واکرده‌اند از سر بی‌مغز این سوادپرستان امل****بیضه‌ها پنهان به زیر بال عنقا کرده‌اند آنقدر ارزش ندارد نقد و جنس اعتبار****محرومان بیرون این بازار سودا کرده‌اند درخور ترک علایق منصب آزادگی‌ست****هر چه بیرون رفته‌اند از خاک صحرا کرده‌اند دعوی عشق و سلامت دستگاه خنده است****این هوسناکان به کشتی سیر دریا کرده‌اند کارگاه بی‌نیازی بستهٔ اسباب نیست****شیشه‌سازان از نفس ایجاد مینا کرده‌اند هیچکس اینجا نمی‌باشد سراغ هیچکس****خانهٔ خورشید از خورشید پیدا کرده‌اند برنمی‌آید هوس با شوکت اقبال درد****شد علمها سرنگون تا ناله برپا کرده‌اند بی‌تأمل سر مکن حرف کتاب احتیاج****معنی اظهار مطلب سکته انشا کرده‌اند هرچه دارد محفل تحقیق امروزست و بس****خاک بر فرق دو عالم دی و فردا کرده‌اند بی‌تمیزی چند بر ایوان و قصر زرنگار****نازها دارند گویا در دلی جا کرده‌اند کس مبیناد از نفاق اختلاط عقل و حس****داغ این ظلمی که ما را از تو تنها کرده‌اند جیبها زد چاک چرخ و صبح دامنها درید****تا تو زین کسوت برون آیی جنونها کرده‌اند اندگی بید‌ل به‌هوش آ، وهم و ظن درکار نیست****هرچه می‌بینی نیاز عبرت ما کرده‌اند غزل شمارهٔ 1326: اینکه در دیر غمت ذم شرد پیدا کرد‌ند

اینکه در دیر غمت ذم شرد پیدا کرد‌ند****دل نداری ورنه دل از درد پیدا کرده‌اند هچکس از اختراع این بساط آگاه نیست****رنگ می‌بازیم و یاران نرد پیدا کرده اند گم شد‌ست آتار همتها به‌گرد جست‌وجو****تا در این صحرا سراغ مرد پیدا کرده‌اند منکر بی‌دست و پایی های معذوران مباش****عاجزان کاری که نتوان کرد پیدا کرده‌اند برده‌اند از موج گوهر پیچ‌وتاب اشتراک****مصرع ما را ز تضمین فرد پیدا کرده‌اند ماجرای خامشان نشنیده می‌باید شنید****بی‌زبانی را نفس‌پرورد پیدا کرده‌اند چون نگاه چشم آهو عمر در وحشت گذشت****خانه را ایجا بیابان‌گرد پیدا کرده‌اند یاد ما کن گر به سیر نرگس‌ستانت سریست****رنگ بیماران جشمت زرد پیداکرده‌اند می‌دهندم دل به هر آیین که می‌آیند پیش****نازنینان طرفه ره‌آورد پیدا کرده‌اند زان بهارم مژدهٔ بوی خرامی می‌رسد****رنگ های رفته بیدل گرد پیدا کرده‌اند غزل شمارهٔ 1327: آن سخا کیشان که بر احسان نظر واکرده‌اند

آن سخا کیشان که بر احسان نظر واکرده‌اند****ازگشاد دست و دل چشمی دگر واکرده‌اند سیر این گلزار غیر از ماتم نظاره چیست****دیده‌ها یکسر ز مژگان موی سر واکرده‌اند صد مژه پا خورد ربطش تا ترا بیدار کرد****یک رگ‌خوابت به چندین نیشتر واکرده ا‌ند وضع مخمور ادب خفّت‌کش خمیازه نیست****یاد آغوشی که در موج گهر واکرده‌اند بیدلان را هرزه نفریبد غم دستار پوچ****چون‌حباب این قوم سر راهم ز سر واکرده اند ساز موجیم از رم و آرام ما غافل مباش****این کمرها جمله دامن بر کمر وا کرده‌اند نالهٔ ما زین چمن تمهید پرواز است و بس****بلبلان منقار پیش از بال و پر واکرده‌اند عرض جوهر بر صفای آینه در بستن است****غافل آن قومی که دکان هنر واکرده‌اند پرتو شمع حقیقت خارج فانوس نیست****شوخ‌چشمان روزن‌سنگ از شرر واکرده اند موی پیری عبرت روز سیاه کس مباد****آه از آن شمعی که چشمش بر سحر وا کرده اند تا نگردیدم دو تا قرب فنا روشن نشد****از تلاش پیری‌ام یک حلقهٔ در واکرده اند ناتوانی بیدل از تشویش قدرت فارغ است****عقده در بی‌ناخنیها بیشتر واکرده‌اند غزل شمارهٔ 1328: فرصت انشایان هستی گر تکلف کرده‌اند

فرصت انشایان هستی گر تکلف کرده‌اند****سکته مقداری در این مصرع توقف کرده‌اند از مآل زندگی جمعی که دارند آگهی****کارهای عالم از دست تأسف کرده‌اند هستی و امید جمعیت جنون وهم کیست****عافیت دارد چراغی کز نفس پف کرده‌اند در مزاج خلق بیکاری هوس می‌پرورد****غافلان نام فضولی را تصوف کرده‌اند گشته‌اند آنهاکه در هنگامهٔ اغراض پیر****موسفیدی را به روی زندگی تف کرده‌اند در حقیقت اتحاد کفر و ایمان ثابت است****اندکی از بدگمانی‌ها، تخلف کرده‌اند حسن یکتا کارگاه شوخی تمثال نیست****اینقدر آیینه‌پردازان تصرف کرده‌اند بیدل از خوبان همین آیین استغنا خوش است****بر حیا ظلم است اگر با کس تلطف کرده‌اند غزل شمارهٔ 1329: تا ز گرد انتظارت مستفیدم کرده‌اند

تا ز گرد انتظارت مستفیدم کرده‌اند****روسفید الفت از چشم سفیدم کرده‌اند نوبهار گردش رنگ تماشا نیستم****از قدم آیینهٔ شوق جدیدم کرده‌اند نغمه‌ام اما مقیم ساز موهوم نفس****در خیال‌آباد پنهانی پدیدم کرده‌اند تا نفس باقی‌ست از گرد من و ما چاره نیست****هرزه‌تاز عرصهٔ‌گفت و شنیدم‌کرده‌اند دیده ی قربانی‌ام برگ نشاطم حیرت است****از کفن خلعت‌طرازیهای عیدم کرده‌اند آرزو تا نگذرد زین کوچه بی تلقین درد****طفل اشکی چند در پیری مریدم کرده‌اند یأس کو تا همتم سامان آزادی کند****عالمی را دام تسخیر امیدم کرده‌اند چون نفس از ضعف جز قلب هوا نشکافتم****فتح باب بی‌دری وقف کلیدم کرده‌اند حسرت من می‌تپد همدوش نبض کاینات****در دل هر ذره صد بسمل شهیدم‌کرده‌اند بیدل از پیری سراپایم خم تسلیم زنخت****سرو ین‌گلزار بودم شاخ بیدم‌کرده‌اند غزل شمارهٔ 1330: آب و رنگ عبرتی صرف بهارم کرده‌اند

آب و رنگ عبرتی صرف بهارم کرده‌اند****پنجهٔ افسوسم از سودن نگارم کرده‌اند عالم غفلت نگردد پرده تسخیر من****عبرتم در دیده بینا شکارم کرده‌اند گرد جولانم برون ازپردهٔ افسردگی‌ست****نالهٔ شوقم چه شدگر نی سوارم‌کرده اند زین سرشکی چند کز یادت به مژگان بسته‌ام****دستگاه صد چراغان انتظارم کرده‌اند روزگارسوختنها خوش که در دشت جنون****هر کجا برقی‌ست نذر مشت خارم کرده‌اند تا نسیمی می‌وزد عریانی‌ام‌گل‌کرده است****آتشم خاکستری را پرده‌دارم کرده‌اند بر که بندم تهمت دانش که جمعی بیخرد****تردماغیهای مجنون اعتبارم کرده‌اند سخت دشوار است چون آیینه خود را یافتن****عالمی را در سراغ خود دچارم کرده‌اند پرفشانیهای چندین ناله‌ام اما چه سود****از دل افسرده جزو کوهسارم کرده‌اند محملم در قطرگی آرایش صد موج داشت****تا شدم گوهر به دوش خویش بارم کرده‌اند نیست بید‌ل وضع من افسانه‌ساز دردسر****همچو خاموشی شرات بیخمارم کرده‌اند غزل شمارهٔ 1331: با خزان آرزو حشر بهارم کرد‌ه اند

با خزان آرزو حشر بهارم کرد‌ه اند****از شکست رنگ چون صبح آشکارم کرده‌اند تا نگاهی‌گل‌کند می‌بایدم از هم‌گداخت****چون حیا در مزرع حسن آبیارم کرده‌اند بحر امکان خون شد از اندیشهٔ جولان من****موج اشکم بر شکست دل سوارم کرده اند من نمی‌دانم خیالم یا غبار حیرتم****چون سراب از دور چیزی اعتبارم کرده‌اند جلو‌ه‌ها بی‌رنگی و آیینه‌ها بی‌امتیاز****حیرتی دارم چرا آیینه‌دارم کرده‌اند دستگاه زخم محرومی‌ست سر تا پای من****بسکه چون مژگان به چشم خویش خارم کرده‌اند بود موقوف فنا از اصل کارآ‌گاهی‌ام****سرمه‌ها در چشم دارم تا غبارم کرده‌اند می‌روم از خود نمی‌دانم‌کجا خواهم رسید****محمل دردم به دوش ناله بارم کرده‌اند پیش ازین نتوان به برق منت هستی‌گداخت****یک نگاه واپسین نذر شرارم کرده‌اند من شرر پرواز و عالم دامگاه نیستی****تا دهم عرض پرافشانی شکارم کرده‌اند با کدامین ذره سنجم آبروی اعتبار****آنقدر هیچم که از خود شرمسارم کرده اند بوی وصل کیست بیدل گلشن‌آرای امید****پای تا سر یاس بودم انتظارم کرده‌اند غزل شمارهٔ 1332: وعده افسونان طلسم انتظارم کرده‌اند

وعده افسونان طلسم انتظارم کرده‌اند****پای تا سر یک دل امیدوارم کرده‌اند تا نباشم بعد از این محروم طوف دامنی****خاک بر جا مانده‌ای بودم غبارم‌کرده‌اند برنمی‌آیم زآغوش شکست رنگ خوبش****همچو شمع از پرتو خود در حصارم کرده‌اند بعد مردن هم ز خاک من‌گرانجانی نرفت****از دل سنگین همان لوح مزارم کرده‌اند یک نفس بیچاک نتوان یافت جیب هستی‌ام****زخمی خمیازه مانند خمارم کرده‌اند نخل تمثال مرا نشو و نمو پیداست چیست****صافی آیینه‌ای را آبیارم کرده‌اند می‌توان صد رنگ گل چید از طلسم وضع من****چون جنون تعمیر بنیاد از بهارم کرده‌اند حامل نقد نشاطم کیسهٔ داغ است و بس****همچو شمع از سوختن‌گل درکنارم‌کرده‌اند بی‌بهاری نیست سیر تیره‌روزی های من****انتخاب از داغ چندین لاله‌زارم کرده‌اند هستی‌ام حکم فنا دارد نمی‌دانم چو صبح****تهمت‌آلود نفس بهر چه کارم کرده‌اند تا بود دل در بغل نتوان کفیل راز شد****بی‌خبر کایینه دارم پرده‌دارم کرده‌اند بی‌هوایی نیست بیدل شبنم وامانده‌ام****ازگداز صد پری یک شیشه‌وارم‌کرده‌اند غزل شمارهٔ 1333: گرد عجزم خوشخرامان سرفرازم کرده‌اند

گرد عجزم خوشخرامان سرفرازم کرده‌اند****سجده‌واری داشتم گردون‌طرازم کرده‌اند رنگی از شوخی ندارد حیرت آیینه‌ام****اینقدرها گلرخان تعلیم نازم کرده‌اند صافی دل بیخودی پیمانه‌ای در کار داشت****کز شعور هر دو عالم بی‌نیازم کرده‌اند نیستی سرچشمهٔ توفان هستی بوده است****چون طلسم خاک خلوتگاه رازم کرده‌اند پیش از این صد رنگ، رنگ‌آمیزی دل داشتم****این زمان یک نالهٔ بی‌درد سازم کرده‌اند سجده فرسود خم تسلیم اوضاع خودم****هم ز جیب خویش محراب نمازم کرده‌اند چشم شوق الفت آغوش است سرتا پای من****سخت حیرانم به دیدار که بازم کرده‌اند از هجوم برق‌تازیهای ناز آگه نی‌ام****اینقدر دانم که رحمی بر نیازم کرده‌اند بیدلی‌ها‌یم دلیل امتحان بیغشی‌ست****نیستم قلب آشنا از بس گدازم کرده‌اند غزل شمارهٔ 1334: همچو گوهر قطرهٔ خشکی عیانم کرده‌اند

همچو گوهر قطرهٔ خشکی عیانم کرده‌اند****مغز معنی از که جویم استخوانم کرده‌اند زیر گردون تا قیامت بایدم آواره زیست****سخت مجبورم خدنگ نُه کمانم کرده‌اند غیر افسوسم چه باید خورد از این حرمان‌سرا****بر بساط دهر مفلس میهمانم کرده‌اند نیستم آگه کجا می‌تازم و مقصود چیست****در سواد بیخودی مطلق عنانم کرده‌اند خجلت بی‌دستگاهی ناگزیر کس مباد****بی‌نصیب از التفات دوستانم کرده‌اند کیست یارب تا مرا از خودفروشی واخرد****دستگاه انفعال هر دکانم کرده‌اند جز تحیّر رتبهٔ دیگر ندارم در نظر****چون زمین نظم خود بی‌آسمانم کرده‌اند همچو مژگان رازها بی‌پرده است از ساز من****درخور اشکی که دارم ترزبانم کرده‌اند با همه بی‌دست‌وپایی‌ها غم دل می‌خورم****بیکسم چندان که بر خود مهربانم کرده‌اند سر به سنگ کعبه سایم یا قدم در راه دیر****بی‌سر و بی‌پا برون زان آستانم کرده‌اند شکوهٔ تقدیر نتوان دستگاه کفر کرد****قابل چیزی که من بودم همانم کرده‌اند بیدل از آواره‌گردیهای ایجادم مپرس****چون نفس در بال پرواز آشیانم کرده‌اند غزل شمارهٔ 1335: موج گوهرطینتان گر شوخی افزون کرده‌اند

موج گوهرطینتان گر شوخی افزون کرده‌اند****پای درد دامن سری از جیب بیرون کرده‌اند کهکشان دیدی شکست رنگ هم فهمیدنی‌ست****بیخودان در لغزش پا سیر گردون کرده‌اند اعتباری نیست کز ذلت‌کشان خاک نیست****عالمی را پایمال فطرت دون کرده‌اند نشئهٔ ناقدردانی بسکه زور آورده است****اکثری از ترک می بیعت به افیون کرده‌اند خلق را خواب پریشان تاکجا راحت دهد****سایه بر فرق جهان از موی مجنون کرده‌اند پر به صهبا خو مکن‌کاین عاریت پیمانه‌ها****رنگی از سیلی‌ست هرگه چهره‌گلگون‌کرده‌اند بگذریداز شغل بام و درکه جمعی بیخبر****زین تکلف دشت را از خانه بیرون کرده‌اند گل به دست و پاکه بست امشب که چون برگ حنا****بوسه مشتاقان چمنها زیر لب خون‌کرده‌اند موج گوهر بی‌تامل قابل تمییز نیست****مصرع ما را به چندین سکته موزون‌کرده‌اند زین بضاعت تا کجا اثبات نفی خود کنم****کاستنهای مرا هم بر من افزون کرده‌اند بیدل این دریای عبرت را پل دیگرکجاست****زورقی چند از قد خم گشته واژون کرده‌اند غزل شمارهٔ 1336: یاران تمیز هستی بدخو نکرده‌اند

یاران تمیز هستی بدخو نکرده‌اند****از شمع چیده‌اند گل و بو نکرده‌اند آیین حسن جوهر سعی بصیرت است****کوران تلاش وسمهٔ ابرو نکرده‌اند وارستگان ز شرم نی بوریای فقر****نقش قبول زینت پهلو نکرده‌اند خودسنجی از دکانچهٔ سودای شهرت است****ما را نشان تیر ترازو نکرده‌اند آیینه چند تهمت خودبینی‌ات کشد****ارباب شرم جز به عرق رو نکرده‌اند توفیق کعبهٔ دل از این سرکشان مخواه****یک سجده نذر خدمت زانو نکرده‌اند خاصان چو شمع ناظر این محفلند، لیک****جز پیش پا نگاه به هر سو نکرده‌اند چین جبین به وصف تبسم بدل کنند****شکر لبان اهانت لیمو نکرده‌اند هرجا شکست دل ادب‌آموز منصفی است****تصویر چینی از قلم مو نکرده‌اند گرد عبارتیم به معنی که می‌رسد****ما را هنوز در طلبش او نکرده‌اند بیدل به خود جنون کن و صد پیرهن ببال****بی‌چاک جامهٔ هوس اتو نکرده‌اند غزل شمارهٔ 1337: بر من فسون عجز در ایجاد خوانده‌اند

بر من فسون عجز در ایجاد خوانده‌اند****چون‌گل به دامن آتش رنگم نشانده‌اند خواهد عبیر پیرهن عافیت شدن****خاکبببتری کز اخگر طبعم دمانده‌اند کس آگه از طبیعت عصیان‌پرست نیست****بر روی خلق دامن تر کم تکانده‌اند دود دماغ نشو و نمای طبایع است****چون شمع ریشه ای همه در سر دوانده‌اند از هر نفس‌که ما و منی بال می‌زند****دستی‌ست کز امید سلامت فشانده‌اند باید چو شمع چشم ز خود بست و درگذشت****بر ما همین پیام تسلی رسانده‌اند ممنون دستگیری طاقت که می‌شود****ما را ز آستان ضعیفی نرانده‌اند بانگ جرس شنو ز پی‌کاروان مدو****هرجا رسیده اند رفیقان نمانده اند بیدل درین هوسکده مگذر ز پاس دل****آیینه را به مجلس‌کوران نخوانده‌اند غزل شمارهٔ 1338: اهل معنی گر به گفت‌وگو نفس فرسوده‌اند

اهل معنی گر به گفت‌وگو نفس فرسوده‌اند****هم به قدر جنبش لب دست‌بر هم سوده‌اند آبرو می‌خواهی از اظهار حاجت شرم دار****این ترنم را ز قانون حیا نسروده‌اند بگذر از دعوی‌که در خلوتگه عشق غیور****محرمان خانه بیرون در نگشوده‌اند نقش ما آزادگان بی‌شبههٔ تحقیق نیست****خامهٔ تصویر ما کمتر به رنگ آلوده‌اند قدردانیهای راحت نیست در بنیاد خلق****چون نفس یکسر هلاک کوشش بیهوده‌اند بیخبر مگذر ز ماکاین سبزه‌های پی‌سپر****یکقلم در سایهٔ مژگان ناز آسوده‌اند هیچکس از نور عالمتاب دل آگاه نیست****خانهٔ خورشید ما را پر به‌گل اندوده اند راه دیگر وانشد برکوشش پرواز ما****بی‌پر و بالان همین چاک قفس پیموده‌اند مشت خاکیم از فضولی شرم باید داشتن****جز ادب کاری که باب ماست کم فرموده اند زیر سنگ است از من و ما دامن آزادی‌ام****آه ازبن رنگی که بر بوی گلم افزوده‌اند بیدل این‌عیش و غم و عجزو غرور و مهر وکین****در ازل زینسان که موجودند با هم بوده‌اند غزل شمارهٔ 1339: آنها که رنگ خودسری شمع دیده‌اند

آنها که رنگ خودسری شمع دیده‌اند****انگشت زینهار ز گردن کشیده‌اند داغ تحیرم‌که نفس مایه‌های وهم****زپن چار سو امید اقامت خریده‌اند جمعی کزین بساط به وحشت نساختند****چون اشک شمع لغزش رنگ پریده‌اند خلقی به اشتهار جنونهای ساخته****دامن به چین نداده گریبان دریده‌اند گوش و زبان خلق به وضع رباب و چنگ****بسیار گفتگوی سخن کم شنیده‌اند تحقیق را به ظاهر و مظهر چه نسبت است****افسون احولی‌ست که آیینه دیده‌اند مردان ز استقامت و همت به رنگ شمع****از جا نمی‌روند اگر سر بریده‌اند بر دوش بید مصلحتی داشت بی‌بری****کز بار سایه نیز ضعیفان خمیده‌اند رنج بقا مکش که نفس‌های پر فشان****درگلشن خیال نسیمی وزیده‌اند غم شد طرب ز فرصت هستی که چون حباب****بر طاق عمر شیشه نگونسار چیده‌اند رنگ بهارشرم ز شوخی منزه است****بیدل مصوران عرق می کشیده‌اند غزل شمارهٔ 1340: امروز ناقصان به کمالی رسید‌ه اند

امروز ناقصان به کمالی رسید‌ه اند****کز خودسری به حرف سلف خط‌کشیده‌اند نکارکاملان همه را نقل مجلس است****تاکس‌گمان بردکه به معنی رسیده‌اند این امت مسیلمه ز افسون یک دو لفظ****در عرصهٔ شکست نبوت دویده‌اند از صنعت محاوره لولیان فارس****هندوستانیان تمغل خزیده‌اند سحر است روستایی و، انگار شهریان****جولاه چند، رشته به گردون تنیده‌اند از حرفشان تری نتراود چه ممکن است****دون‌فطرتان سفال نو آب‌دیده‌اند بیحاصلی ز صحبتشان خاک می‌خورد****چون بید اگر بهم ز تواضع خمیده‌اند هرجا رسیده‌اند به ترکیب اتفاق****چون زخم‌های کهنه نداوت چکیده‌اند هرگاه وارسی به عروج دماغشان****در زبر پا چو آبله بر خویش چیده‌اند پیران این‌گروه به حکم وداع شرم****بی‌شبنم عرق همه صبح دمیده‌اند پاس ادب مجو ز جوانان که یکقلم****از تحت و فوق چشم و دبرها دریده اند گویا عفف‌تراش و خموشان تپش تلاش****خرد و بزرگ یک سگ عقرب گزیده‌اند انصاف آب می‌خورد از چشمه‌سار فهم****خرکره‌ها کرند و سخن کم شنیده‌اند در خبث معنیی‌که تنزه دلیل اوست****لب بازکرده‌اند به حدی که ریده‌اند بیدل در این مکان ز ادب دم زدن خطاست****شرمی‌که لولیان همه تنبک خریده‌اند غزل شمارهٔ 1341: لاله و گل چشمک رمز خوان فهمیده اند

لاله و گل چشمک رمز خوان فهمیده اند****زعفرانی هست کاینها بر وفا خندیده اند زین گلستانم به گوش آواز دردی می رسد****رنگ و بویی نیست اینجا بلبلان نالیده‌اند برغرور فرصت ما تا کجا خندد شباب****آسیاها نیز اینجا رنگ گردانیده‌اند سرنگونی با همه نشو و نما از ما برفت****ناتوانان همچو مو پر منفعل بالیده‌اند به که غلتانی نخواند برگهر افسون ناز****موجها بیتاب بودند این دم آرامیده‌اند خواه برگردون سحر شو خواه در دریا حباب****در ترازوی نفس جز باد کم سنجیده‌اند منکر وضع ندامت غافلست از ساز عیش****دستها اینجا دو برگ گل به هم ساییده‌اند نیست تدبیر وداع درد سر کار کمی****بی‌تمیزان عقل‌کامل را جنون نامیده‌اند کل شوی تا دورگردون محرم عدلت کند****جزوها یکسر خط پرگار را کج دیده‌اند از ادب تا یاد آن نرگس نچیند انفعال****خانهٔ بیمار را دارالشفا نامیده‌اند حیرتی را مغتنم‌گیریدو عشرتها کنید****محرمان از صد بهار رنگ یک گل چیده‌اند پیش هر نقش قدم ما را سجودی بردن است****کاین به خاک‌افتادگان پای کسی بوسیده‌اند بی‌ادب بی دل به خاک نرگسستان نگذری****شرمناکان با هم آنجا یک مژه خوابیده‌اند غزل شمارهٔ 1342: حاضران از دور چون محشر خروشم دیده‌اند

حاضران از دور چون محشر خروشم دیده‌اند****دیده‌ها باز ست لیک از رگوشم دیده‌اند با خم شوقم چه نسبت زاهد افسرده را****میکشان هم یک دو ساغروار جوشم دیده‌اند سابه زنگ‌کلفت آیینهٔ خورشید نیست****نشئهٔ صافم چه شد گر درد نوشم دیده اند صورت پا در رکابی همچو شمع استاده‌ام****رفته خواهد بود سر هم‌گر به دوشم دیده‌اند در خراباتی که حرف نرگس مخمور اوست****کم جنونی نیست یاران گر به هوشم دیده‌اند تهمت‌آلود نفس چندین گریبان می‌درد****چون سحر عریانم اما خرقه‌پوشم دیده‌اند کنج فقرم چون شرار سنگ بزم ایمنی‌ست****مصلحتها در چراغان خموشم دیده‌اند فرصت نازگلم پر بیدماغ رنگ و بوست****خنده بر لب در دکان گلفروشم دید‌ه اند حال می‌پندارم و ماضی است استقبال من****در نظر می‌آیم امروزی که دوشم دیده‌اند شبنم‌آرایی‌ست بیدل شوخی آثار صبح****هرکجا گل کرده باشم شرم‌کوشم دیده‌اند غزل شمارهٔ 1343: محرمان کاثار صنع از عشق پر فن دیده‌اند

محرمان کاثار صنع از عشق پر فن دیده‌اند****بت اگر دیدند نیرنگ برهمن دیده‌اند وحشت آهنگان چو شمع از عبرت کمفرصتی****آستین تا چیده گردد چین دامن‌دیده‌اند از خیال عافیت بگذر که در زیر فلک****گر همه‌کوه است سنگش در فلاخن دیده‌اند بار دنیا چیست تا نتوان ز دل برداشتن****غافلان قیراط را قنطار صد من دیده‌اند فرصت جانکاه هستی خلق را مغرور کرد****شمعها تاریکی این بزم روشن دیده‌اند زین نگینهایی که نقشش داد شهرت می‌دهد****عبرت‌آگاهان دل از اسباب‌کندن دیده‌اند گر تو نگشایی ز خواب ناز مژگان چاره چیست****از همین چشمی که داری نور ایمن دیده‌اند عشوهٔ دنیا نخوردن نیست امکان بشر****غیرت مردان چه سازد صورت زن دیده‌اند سر به پستی دزد و ایمن زی که مغروران چوکوه****تیغ بر فرق از بلندیها گردن دیده‌اند جز همین‌نان‌ریزهٔ‌خشکی‌که‌بی‌آلایش است****لکه در هرکسوت از تاثیر روغن دیده‌اند از شرار کاغذم داغی است کاین وارسته‌ها****بر رخ هستی عجب دندان‌نما خن دیده‌اند بیدل افکار دقیق آیینهٔ تخقیق نیست****ذره‌ها خورشید را در چشم روزن دیده‌اند غزل شمارهٔ 1344: در عشق آنکه قابل دردش ندیده‌اند

در عشق آنکه قابل دردش ندیده‌اند****حیزی‌ست کز قلمرو مردش ندید‌ه اند گل ها که بر نسیم بهار است نازشان****از باد مهرگان دم سردش ندیده‌اند خلقی خیال باز فریبند زیر چرخ****خال زیاد تختهٔ نردش ندیده‌اند وامانده‌اند خلق به پیچ و خم حسد****کیفیت حقیقت فردش ندیده‌اند بر سایه بسته‌اند حریفان غبار عجز****جولان کوه و دشت نوردش ندیده‌اند سامان نوبهار گلستان ما و من****رنگ پریده‌ای‌ست که گردش ندیده‌اند از گاو آسمان چه تمتع برد کسی****شیر سفید و روغن زردش ندیده‌اند ای بی‌خبر، ز شکوه ی‌گردون به شرم‌کوش****آخر ترا حریف نبردش ندیده‌اند بیدل درین بساط تماشاییان وهم****از دل چه دیده‌اند که دردش ندیده‌اند غزل شمارهٔ 1345: در غبار هستی اسرار فنا پوشیده‌اند

در غبار هستی اسرار فنا پوشیده‌اند****جامهٔ عریانی ما را ز ما پوشیده‌اند ای نسیم صبح از دم‌سردی خود شرم دار****می‌رسی بیباک وگلها یک قبا پوشیده‌اند غنچه‌ها راتا سحرگه برق خرمن می‌شود****در ته دامن چراغی کز هوا پوشیده‌اند بر نفس‌گرد عرق تا چند پوشاند حباب****اینقدر دوشی که دارم بی‌ردا پوشیده‌اند گرهمه عنقا شوم شهرت‌گریبان می‌درد****عالم عریانی است اینجا کرا پوشیده‌اند رازداری های عشق آسان نمی‌باید شمرد****کوهها در سرمه‌گم شد تا صدا پوشیده‌اند نیستم آگاه دامان که رنگین می‌کنم****خون ما را در دم تیغ قضا پوشیده اند با دوعالم جلوه پیش خویش پیدا نیستیم****فهم باید کرد ما را در کجا پوشیده‌اند هیچ چشمی بی‌نقاب از جلوه‌اش آگاه نیست****داغم از دستی که در رنگ حنا پوشیده‌اند ای هما پرواز شوخی محو زیر بال گیر****اینقدر دانم که زیر نقش پا پوشیده‌اند از قناعت نگذری کانجا ز شرم عرض جاه****دستها در مهر تنگ گنجها پوشیده‌اند در سواد فقرگم شو زنده جاوید باش****در همین خاک سیاه آب بقا پوشیده‌اند دوستان عیب و هنر ازیکدگر پنهان‌کنند****دیده‌ها باز است اما بر حیا پوشیده‌اند بیدل ازیاران‌کسی بر حال ما رحمی نکرد****چشم این نامحرمان‌کور است یا پوشیده‌اند غزل شمارهٔ 1346: یاران فسانه‌های تو و من شنیده‌اند

یاران فسانه‌های تو و من شنیده‌اند****دیدن ندیده و نشنیدن شنیده‌اند نامحرمان انجمنستان حسن و عشق****آواز بلبل آنسوی گلشن شنیده‌اند غافل ز ماجرای دل و وحشت نفس****بسمل به پیش چشم و تپیدن شنیده‌اند خلقی نگشته محرم ناموس آبرو****نام چراغ در ته دامن شنیده‌اند گرفیض اشک حاصل موی سفید نیست****از شیر صبح بوی چه روغن شنیده‌اند جز شبههٔ حضور به دوران چه می‌رسد****زان بت که نام او ز برهمن شنیده‌اند عشاق سرنوشت کلیم و نوای طور****از خامشان قصهٔ ایمن شنیده‌اند رمز تجرد به فلک رفتن مسیح****مستان ز بیزبانی سوزن شنیده‌اند لب‌خشک می‌دوند حریفان ز ساز جسم****هرچند شش جهت همه تن‌تن شنیده‌اند هرجا نوای عین و سوا می‌خورد به گوش****از پردهٔ تو یا ز لب من شنیده‌اند صور است شور دهر و کسی را تمیز نیست****یکسر کران ترانهٔ الکن شنیده‌اند افسانه نیست آینه‌دار مآل شمع****آثار تیرگی همه روشن شنیده‌اند جمعی نبرده راه به حرمانسرای عمر****آتش گرفته دامن خرمن شنیده‌اند بیدل شهید طبع ادب را زبان کجاست****حرف سر بریده ز گردن شنیده‌اند غزل شمارهٔ 1347: این ستم‌کیشان که وهم زندگی را هاله‌اند

این ستم‌کیشان که وهم زندگی را هاله‌اند****در تلاش خودکشیها شعلهٔ جواله‌اند عمرها شد حرف دردی آشنای گوش نیست****کوهکن تا بی‌نفس شد کوهها بی‌ناله‌اند خلقی از خود رفت واکنون‌ذکر ایشان می‌رود****کاروان خواب را افسانه‌ها دنباله‌اند دعوی مردان این عصر انفعالی بیش نیست****شیر می‌غرند و چون وامی‌رسی بزغاله‌اند سرد شد دل از دم این پهلوانان غرور****رستمند اما بغل‌پرورده‌های خاله‌اند دل سیاهی یکقلم آیینه‌دار صحبت است****گر همه اهل خراسانند از بنگاله‌اند جمله با روی ملایم قطره‌اند اما چه سود****چون به مینای دل افتادند یکسر ژاله‌اند همچو دندان بهر ایذا وصل و هجرشان یکی‌ست****گر همه یک ساله می‌آیند وگر صدساله‌اند با عروج جاه این افسردگان بی‌مدار****بر لب هر بام چون خشث‌کهن تبخاله‌اند چشم اگر دارد تمیز حسن و قبح اعتبار****زنگیان جامه گلگون نوبهار لاله‌اند بیدل از خرد وبزرگ آن به که برداری نظر****دور گاوان رفت و اکنون حاضران گوساله‌اند غزل شمارهٔ 1348: بیقراران تو کز شوق فنا دیوانه‌اند

بیقراران تو کز شوق فنا دیوانه‌اند****هرکجا یابند بوی سوختن پرونه‌اند کو دلی‌کزشوخی حسنت‌گریبان چاک نیست****یکسر این آیینه‌ها در جلوه‌گاهت شانه‌اند غافل ازکیفیت نیرنگ حال ما مباش****گبردش‌آرایان رنگ عافیت پیمانه‌اند از محبت پرن حال خاکساران وف****کاین غبارآلودگان گنجند یا ویرانه‌اند مو به‌موی دلبران تکلیف زنار است و بس****این قیامت جلوه‌ها سر تا قدم بتخانه‌اند عالم کثرت طلسم اعتبار وحدت است****خوشه‌ها آیینه‌دار شوخی یک دانه‌اند گر خطایی سر زد از ما جای عذر بیخودی‌ست****ناتوانان نگاهت لغزش مستانه‌اند هوش ممکن نیست سر دزدد ز فکر نیستی****بی‌گریبانان این غفلت‌سرا دیوانه‌اند زاهدان حاشا که در خلد برین یابند بار****چون عصا این خشک‌مغزان باب آتشخانه‌اند این امل‌فرسودگان مغرور آرامند لیک****زیر سر چنگ هوس یک ریش و چندین شانه‌اند جز شکستن نیست سامان بنای اعتبار****رنگهای این چمن صهبای یک پیمانه‌اند دوستان کامروز بهر آشنا جان می‌دهند****گر بیفتد احتیاج از خویش هم بیگانه‌اند نقد امداد عزیزان تا کجا باید شمرد****هرکلیدی راکه قفلش بشکند دندانه‌اند صرف معنی نیست بیدل فطرت ابنای دهر****یکقلم این خوابناکان مردهٔ افسانه‌اند غزل شمارهٔ 1349: معنی‌سبقان‌گر همه صد بحر کتابند

معنی‌سبقان‌گر همه صد بحر کتابند****چون موج گهر پیش لبت سکته جوابند رحم است به حال تب وتاب نفسی چند****کاین خشک‌لبان ماهی دریای سرابند بیش وکم خلق آیت بیمغزی وهمست****صفر آینه‌داران عدم در چه حسابند جز هستی مطلق ز مقیّد نتوان یافت****اشیا همه یک سایهٔ خورشید نقابند عبرت‌نظران در چمن هستی موهوم****چون شبنم صبح از نفس سوخته آبند مستی به خروشی است در این بزم که از شرم****مستان همه گر آب شوند اشک کبابند پیری تو کجایی که دهی داد هوسها****این منتظران قد خم پا به رکابند چون کاغذ آتش زده این شوخ‌نگاهان****تسلیم غنودنکدهٔ یک مژه خوابند فرصت‌شمرانیم چه رایی و چه مریی****موج وکف پوچ آینه در دست حبابند زبرفلک از منعم ودروبش مپرسید****گر خانه همین است همه خانه خرابند بیدل مشکن ربط تأمل که خموشان****چون کوزهٔ سربسته پر از بادهٔ نابند غزل شمارهٔ 1350: چشم چون آیینه برنیرنگ عرض نازبند

چشم چون آیینه برنیرنگ عرض نازبند****ساغر بزم تحیر شو لب از آواز بند موج آب گوهر از ننگ تپیدن فارغ است****لاف عزلت می‌زنی بال و پر پرواز بند غنچه دیوان در بغل از سر به زانو بستن است****ای بهار فکر مضمونی به ابن انداز بند خارج آهنگ بساط کفر و ایمانت که کرد****بی‌تکلف خویش را چون نغمه برهرسازبند خرده‌گیران تیغ‌برکف پیش و پس استاده‌اند****یک‌نفس چون‌شمع خامش‌شو زبان‌گاز بند برطلسم غنچه تمهید شکفتن آفت است****عقده‌ای از دل اگر واکرده باشی باز بند نام هم معراج شوخیهاست پرواز ترا****همچو عنقا آشیان در عالم آواز بند بی‌نیازی از خم و پیچ تعلق رستن است****از سر خود هرچه واگردی به دوش ناز بند موج از بی‌طاقتیها کرد ایجاد حباب****بسمل ما را تپش زد بر پر پرواز بند وصل حق بیدل نظر بربستن است از ماسوا****قرب‌شه خواهی ز عالم‌چشم چون شهباز بند غزل شمارهٔ 1351: محرم آهنگ دل شو سرمه بر آواز بند

محرم آهنگ دل شو سرمه بر آواز بند****یک نفس از خامشی هم رشته‌ای بر ساز بند خود گدازی کعبهٔ مقصود دارد در بغل****کم ز آتش نیستی احرام این انداز بند عاقبت بینی نظر پوشیدن است از عیب خلق****آنچه در انجام خواهی بستن از آغاز بند نیست غیر از خاکساری پرده‌دار راز عشق****گرتوانی مشت خاکی شو لب غماز بند با خراش قلب ممنون صفا نتوان شدن****خون شو ای آیینه راه منت‌پرداز بند موج می‌باشدکلید قفل وسواس حباب****عقدهٔ دل وانمی‌گردد به تار ساز بند ننگ آزادی‌ست بر وهم نفس دل بستنت****این‌گره را همچو اشک از رشته بیرون تاز بند زان لب خاموش شور دل‌گریبان می‌درد****حیف باشد غنچه‌ها را بر قبای ناز بند ناله می‌گویند پروازش به جایی می‌رسد****ای اثر مکتوب ما بر شعلهٔ آواز بند دستگاه ما و من بر باد حسرت رفته گیر****هرچه می‌بندی به خود چون رنگ بر پرواز بند بیدل این‌جا یأس مطلب فتح باب مدعاست****از شکست دل‌گشادی بر طلسم راز بند غزل شمارهٔ 1352: ای ساز قدس دل به جهان نوا مبند

ای ساز قدس دل به جهان نوا مبند****یکتاست رشته‌ات به هر آواز پا مبند تمثال غیر و آینه‌ات این چه تهمت است****رنگ شکسته بر چمن کبریا مبند ای بی‌نیاز کارگه اتفاق صنع****بار خیال بر دل بی‌مدعا مبند پرکوته است سعی امل با رسایی‌ات****ای نغمهٔ بلند به هر رشته پا مبند بیگانگی ز وضع جهان موج می‌زند****آیینه جز مقابل آن آشنا مبند بست و گشاد حکم قضا را چه چاره است****نتوان خیال بست‌که مگشای یا مبند دارد دل شکسته در این دیر بی‌ثبات****مضمون عبرتی که برای خدا مبند سامان شبنم چمنت آرمیدگی‌ست****این محمل وفاق به دوش هوا مبند ناموس آبروی تنزه نگاه دار****رنگ عرق تری‌ست به سازحیا مبند زان‌دست بی‌نگارکه در آستین توست****زنهار شرم دار خیال حنا مبند این عقده امید که دل نقش بسته‌است****بیدل به رشته ای که توان کرد وامبند غزل شمارهٔ 1353: ای بهار پرفشان دل برگل و سنبل مبند

ای بهار پرفشان دل برگل و سنبل مبند****آشیان جز در فضای نالهٔ بلبل مبند شوق آزادی تعلق اختراع وهم تست****از خیال پوچ چون قمری به‌گردن غل مبند مجمع دلها تغافلخانهٔ ابرو بس است****غافل از شور قیامت بر قفا کاکل مبند بزم‌خاموشی‌ست از پاس‌نفس غافل مباش****بر پر پروانه تشویش چراغ گل مبند دورگردونت صلاها سزندکای بیخبر****تا نفس داری ز گردش پای جام مل مبند سرگذشت‌عبرت‌مجنون‌هنوز افسانه‌نیست****محشر آسوده‌ست بر زنجیر ما غلغل مبند زندگی تاکی کشد رنج تک و تاز هوس****پشت خر ریش است ای گاو از تکلف جل مبند از شکست موج آزاد است استغنای بحر****تهمت نقصان اجزا بر کمال کل مبند نیست بی‌آرایش عشاق استعداد شوق****موی سرکافیست بر دستار مجنون گل مبند تا دم حاجت مبادا بگذری از آبرو****اندکی آگاه باش از چشم بستن پل مبند پیری و لاف جوانی بیدل آخر شرم دار****شیشه چون شد سرنگون جز بر عرق قلقل مبند غزل شمارهٔ 1354: مدعا دل بود اگر نیرنگ امکان ریختند

مدعا دل بود اگر نیرنگ امکان ریختند****بهر این یک قطره خون صد رنگ توفان ریختند زین گلستان نی خزان در جلوه آمد، نی بهار****رنگ وهمی از نوای عندلیبان ربختند خار‌بستی کرد پیدا کوچه‌باغ انتظار****بسکه مشتاقان بجای اشک مژگان ریختند تهمت دامان قاتل می‌کشد هرگل ز من****چون بهار از بسکه خونم را پریشان ریختند از سر تعمیر دل بگذر که معماران عشق****روز اول رنگ این ویرانه ویران ریختند نیستی عشاق را رفع کدورت بود و بس****از گداز، این شمعها گردی ز دامان ربختند بیش از این نتوان خطا بستن بر ارباب کرم****کز فضولی آبروی ابر نیسان ریختند سجده‌گاه همت اهل فنا را بنده‌ام****کابروی هرچه هست این خاکساران ریختند شبنم ما را درین گلشن تماشا مفت نیست****صد نگه شد آب تا یک چشم حیران پختند از گداز پیکرم درد تو گم کرد آشیان****شد ستم برناله کاتش در نیستان ریختند دست و تیغی از ضعیفی ننگ قتلم برنداشت****خون من چون اشک برتحریک مژگان ریختند قابل آن آستان کو سجده تا نازد کسی****کز عرق آنجا جبین بی‌نیازان ربختند نقد عمر رفته بیرون نیست از جیب عدم****هرچه از کاشانه کم شد در بیابان ریختند تا توانم گلفروش چاک رسوایی شدن****چون سحر بیدل ز هر عضوم گریبان ریختند غزل شمارهٔ 1355: تا به عالم رنگ بنیاد تمنا ریختند

تا به عالم رنگ بنیاد تمنا ریختند****گرد ما را چون نفس در راه دلها ریختند واپسی زین کاروان چندین ندامت بار داشت****هرکه رفت ازپیش خاکش برسرما ریختند گنج گوهر شد دل قومی که از شرم طلب****آبرو در دامن خود همچو دریا ریختند ماتم مطلب غبارانگیز چندین‌جستجوست****آرزو تا خانه ویران گشت دنیا ریختند صورت واماندگان آیینه‌ای دیگرنداشت****عجز ما بی‌پرده شد نقش کف پا ریختند قاتل ما چون سحر دامان ناز افشاند و رفت****خون ما چون گل همان در دامن ما ریختند عیش این محفل نمی‌ارزد به اندوه شکست****بیدماغان هم به طبع سنگ مینا ریختند انفعال آرمیدن بسکه آبم می‌کند****سیل جوشید از کف خاکم به هرجا ریختند حیرت آیینه‌ام با امتیازم کار نیست****صورت بنیادم از چشم تماشا ریختند این گلستان قابل نظاره ی الفت نبود****آبروی شبنم ما سخت بیجا ریختند بیدل از دام شکستِ دل گذشتن، مشکل است****ریزهٔ این شیشه در جولانگه ما ریختند غزل شمارهٔ 1356: کار دنیا بس که مهمل گشت عقبا ریختند

کار دنیا بس که مهمل گشت عقبا ریختند****فرصت امروز خون شد رنگ فردا ریختند بوی یوسف از فسردن پیرهن آمد به عرض****شد پری بی بال و پر چندان که مینا ریختند سینه‌چاکان را دماغ سخت‌جانی‌ها نبود****از شکست رنگ همچون گل سراپا ریختند ترک خودداریست عرض مشرب دیوانگی****رفت گرد ما ز خود جایی که صحرا ریختند در غبار عشق دارد حسن دام سرکشی****طرح آن زلف از شکست خاطر ما ریختند هیچکس از گریهٔ من در جهان هشیار نیست****بیخودی فرش است هرجا رنگ صهبا ریختند بی‌دماغی محفل آرای جنون شوق بود****سوخت حسرت ها نفس تا شمع سودا ریختند رنگ تحقیقی نبستم زان حنای نقش پا****این قدر دانم که خونم را همین جا ریختند ریزش ابر کرم در خورد استعداد ماست****کشت بسمل تا شود سیراب ، خون ها ریختند عاقبت بویی نبردیم از سراغ عافیت****ساحل گم گشتهٔ ما را به دریا ریختند تا نفس باقیست همچون شمع باید سوختن****کز فسون هستی آتش بر سر ما ریختند اشک ما بیدل ز درد نارسایی خاک شد****ریشه‌ای پیدا نکرد این تخم هر جا ریختند غزل شمارهٔ 1357: آنکه از بوی بهارش رنگ امکان ریختند

آنکه از بوی بهارش رنگ امکان ریختند****گرد راهش جوش زد آثار اعیان ریختند شاهد بزم خیالش تا درد طرف نقاب****آرزوها شش جهت یک‌چشم حیران ریختند تا دم کیفیت مجنون او آمد به یاد****سینه‌چاکان ازل صبح از گریبان ریختند آسمان زان چشم شهلا چشمکی اندیشه کرد****از کواکب در کنارش نرگسستان ریختند حیرتی زد جوش از آن نقش قدم در طبع خاک****تا نظر واکرد بر فرقش گلستان ریختند از هوای سایهٔ دست کرم دربار او****ابرها در جلوه آوردند و باران ریختند طرفی از دامانش افشاندند هستی زد نفس****وز خرامش یاد کردند آب حیوان ریختند از حضور معنی‌اش بی‌پرده شد اسرار ذات****وز ظهور جسم او آیینهٔ جان ریختند نام او بردند اسمای قدم آمد به عرض****از لب او دم زدند آیات قرآن ریختند از جمالش صورت علم ازل بستند نقش****وز کمالش معنی تحقیق انسان ریختند غیر ذاتش نیست بیدل در خیال‌آباد صنع****هرچه این بستند نقش و هر قدر آن ریختند غزل شمارهٔ 1358: رنگ اطوار ادب‌سنجان به قانون ریختند

رنگ اطوار ادب‌سنجان به قانون ریختند****مصرع موج گهر از سکئه موزون ریختند کس به نیرنگ تبسمهای خوبان پی نبرد****کز دم تیغ حیا خون چه مضمون ریختند بی‌نیازیهای خوبان میل قتل کس نداشت****خشکسالی بر حنا زد کز هوس خون ریختند آبرو چندان درین ایام شد داغِ‌تری****کز خجالت ابرها باران به جیحون ریختند خرمی در شش جهت فرش است از رنگ بهار****اینقدر خون از دم تیغ که گلگون ریختند شغل اسباب تعلق عالمی را تنگ داشت****دست بر هم سوده گردی کرد هامون ریختند تا قیامت رنج خست می‌کشد نام لئیم****زر به هرجا شد گران بر دوش قارون ریختند تا شکست اعتبار خود سران روشن شود****گرد چینی خانه‌ها از موی مجنون ریختند تا بنای فتنهٔ بی‌پا و سر گیرد ثبات****خاک ما بر باد می‌دادند گردون ریختند با چکیدن خون منصور مرا رنگی نبود****جرعه‌ای در ساغر سرشار افزون ریختند عشق غیر از عرض رسوایی ز ما چیزی نخواست****راز این نه پرده ما بودیم بیرون ریختند گوهری در قلزم اسرار می‌بستند نقش****نقطه‌ای سر زد ز کلک بیدل اکنون ریختند غزل شمارهٔ 1359: سبکروان‌که به وحشت میان جان بستند

سبکروان‌که به وحشت میان جان بستند****چو ناله سوخت نفس با نگاه پیوستند نرسته‌اند شرر وحشیان این کهسار****که دل ز سنگ گرفتند و بر هوا بستند نیاز طره اوکن اگر دلی داری****که ماهیان سعادت اسیر این شستند ز پهلوی عرق جبهه مایه است اینجا****چو جام می همه جا بیدلان تهی‌دستند به سنگ کم نتوان قدر عاجزان سنجید****نگه دلیل بلندیست هرقدر پستند درآن بساط‌که منظور حسن یکتایی‌ست****ترحم است بر آیینه‌ای که نشکستند حذر ز الفت دلها درین جنون محفل****که شیشه‌های شکستن بهانه بد مستند نمی‌توان به‌کمانخانهٔ فلک آسود****کجا گذشته چه آینده تیر یک شستند ز ساز خلق بجز هیچ هیچ نتوان یافت****خیال نیستیی هست‌کاینقدر هستند چو شمع بر نفسی چند گریه کن بیدل****که سو‌ختند و به رمز فنا نپیوستند غزل شمارهٔ 1360: گذشتگان‌که ز تشویش ما و من رستند

گذشتگان‌که ز تشویش ما و من رستند****مقیم عالم نازند هر کجا هستند چو اشک شمع شرر مشربان آزادی****ز چشم خویش چکیدند اگرگهر بستند همین نه نالهٔ ما خون شد از نزاکت یأس****کدام رشته‌کزین پیچ و تاب نگسستند عنان‌کشان هوس صنعت نظر دارند****خدنگ صید جهانند تا ز خود جستند به عاشقان همه‌گر منصب‌گهر بخشی****همان به عرض چکیدن چو اشک تردستند نکرده‌اند زیان محرمان سودایت****اگر ز خویش‌گسستند باکه پیوستند چه جلوه‌ای که چو شبنم هواییان گلت****شدند آب و غبار نگاه نشکستند ز ساز عافیت خاک می‌رسد آواز****که ساکنان ادبگاه نیستی هستند کدام موج ندامت خروش طاقت نیست****شکستگان همه آواز سودن دستند در این زمانه سخن محو یأس شد بیدل****دمید عقدهٔ دل معنیی‌که می‌بستند غزل شمارهٔ 1361: مصوران به هزار انفعال پیوستند

مصوران به هزار انفعال پیوستند****که طرهٔ تو کشیدند و خامه نشکستند ز جهل نسبت قد تو می‌کنند به سرو****فضول چند که پامال فطرت پستند به رنگ عقد گهر وا نمی‌توان کردن****دلی‌که در خم زلف تواش گره بستند ز آفتاب گذشته است مد ابروبت****کمانکشان زه ناز پر زبردستند دماغ‌سوختگان بیش از این وفا نکند****سپندها به صد آهنگ یک صدا جستند ز شام ما مکش ای حسرت انتظار سحر****به دور ما قدح آفتاب بشکستند در این محیط ادب کن ز خودنمایی‌ها****حباب و موج همان نیستند اگر هستند ادب ز مردمک دیده می‌توان آموخت****که ساکنند اگر هوشیار اگر مستند ز وضع شمع خموش این نوا پرافشان است****که شعله‌ها همه خود را به داغ دل بستند به ذوق وحشت آن قوم سوختم بیدل****که ناله‌وار چو برخاستند، ننشستند غزل شمارهٔ 1362: بی‌نیازان برق‌ربز بحر و بر برخاستند

بی‌نیازان برق‌ربز بحر و بر برخاستند****درگرفتند آتشی کز خشک و تر برخاستند بسکه در طبع غناکیشان توقع محو بود****دامن افشان چون غبار از هر گذر برخاستند پهلوانی بود اگر واماندگان زین انجمن****یک‌عصا چون‌شمع‌از شب تا سحر برخاستند دعوی آزادگی کم نیست گر زین دشت و در****گردبادی چند دامن برکمر برخاستند سرنگونی کاش می‌بردند از شرم شکست****این علمها خاک بر فرق از ظفر برخاستند از مزاج خلق غافل ذوق افسردن نرفت****یکقلم از خواب بالین زبر سر برخاستند گریه هم اینجا ز نومیدی وفا با کس نکرد****شمعها پر بی‌دماغ چشم تر برخاستند از تلاش آسودگان دل جمع کردند از جهات****همچو موج از پا نشستند و گهر برخاستند ترک تعظیم رعونت کن که عالی همتال****تا قدم برگردن افشردند سر برخاستند آبیار نخلهای این گلستان شرم بود****تا کمر در گل فرو رفتند اگر برخاستند کس درین محفل دمی چند انتظار ما نبرد****آه از آن یاران که از ما پیشتر برخاستند قید جسم افزود بیدل وحشت آزادگان****درخور بند از زمین چون نیشکر برخاستند غزل شمارهٔ 1363: زد نفس فال تن‌آسانی دلی آراستند

زد نفس فال تن‌آسانی دلی آراستند****بیدماغی‌کرد کوشش منزلی آراستند سرکشم اما جبین سجده مشتاقم چو شمع****از نم اشک چکیدن مایلی آراستند نارسایی داشت سعی کاروان مدعا****آخر از پرواز رنگم محملی آراستند خواب راحت آرزو کردم تپیدن بال زد****عافیت جستم دماغ بسملی آراستند صد بیابان خار و خس تسلیم آتشخانه‌ای****محو شد نقش دو عالم تا دلی آراستند آبرو یک عمر گردید آبیار سعی خلق****تا توّهم مزرع بیحاصلی آراستند در فضای بی‌نیازی عالمی پرواز داشت****از هجوم مطلب آخر حایلی آراستند ازتسلسل جوش این مشت خون آگه نی‌ام****اینقدر دانم که دل هم از دلی آراستند بحر گوهر نذر مشتاقان که یاس اندیشگان****بیشتر از خاک گشتن ساحلی آراستند بیدل از ضبط نفس مگذرکه راحت مشربان****هرکجاکشتند شمعی محفلی آراستند غزل شمارهٔ 1364: محفل هستی به تحریک دلی آراستند

محفل هستی به تحریک دلی آراستند****دانه‌ای در شوخی آمد حاصلی آراستند ذره تا خورشید بال‌افشان‌انداز فناست****عرصهٔ امکان ز رقص بسملی آراستند عقدهٔ کار دو عالم دستگاه هوش بود****بیخودان آسانی از هر مشکلی آراستند دل غبار آورد و چشمی گشت با نم آشنا****غافلان هنگامهٔ آب وگلی آراستند کعبه و بتخانه نقش مرکز تحقیق نیست****هرکجاگم‌گشت ره سرمنزلی آراستند قلزم دل را کناری در نظر پیدا نبود****گرد حیرت جلوه‌گرشد ساحلی آراستند ساده بود آیینهٔ امکان ز تمثال دویی****مشق حق کردند و فرد باطلی آراستند بی‌نیازبها به توفان عرق داد احتیاج****کز نم خجلت جبین سایلی آراستند چون جرس از بسکه پیش‌آهنگ ساز وحشتیم****گرد ما برخاست هرجا محملی آراستند دست هر امید محکم داشت دامان دلی****یاس تا بیکس نباشد بیدلی آراستند غزل شمارهٔ 1365: آرزو سوخت نفس آینهٔ دل بستند

آرزو سوخت نفس آینهٔ دل بستند****جاده پیچید به خود صورت منزل بستند حیرت هر دو جهان درگرو هستی ماست****یکدل ینجا به صد آیینه مقابل بستند پیش از ابجاد، فنا آینهٔ ما گردید****چشم نگشوده ما بر رخ قاتل بستند نخل اسباب به رعنایی سرو است امروز****بسکه ارباب تعلق همه جا دل بستند منعمان از اثر یک گره پبشانی****راه صد رنگ طلب برلب سایل بستند ناتوان رنگی من نسخهٔ عجزی واکرد****که به مضمون حنا پنجهٔ قاتل بستند پرکاهی که توان داد به باد اینجا نیست****گاو در خرمن گردون به چه حاصل بستند هر کجا می‌روم آشوب تپشها‌ی دل است****ششجهت راه من ار یک پر بسمل بستند نقص سرمایهٔ هستی‌ست عدم نسبتی‌ام****کشتی‌ام داشت شکستی که به ساحل بستند نذر بینایی دل هر مژه اشکی دارد****بهر یک لیلی شوق این همه محمل بستند دوش‌کز جیب عدم تهمت هستی‌گل‌کرد****صبح وارست نفس برمن بیدل بستند غزل شمارهٔ 1366: غافلی چند که نقش حق وباطل بستند

غافلی چند که نقش حق وباطل بستند****هرچه بستند بر این طاق و سرا، دل بستند سعی غواص در این بحر جنون‌پیمایی ست****آرمیدن‌گهری بود به ساحل بستند چون سحر مرهم کافور شهیدان ادب****لب زخمی‌ست که از شکوهٔ قاتل بستند پی مقصد به چه امیدکسی بردارد****نامه‌ای بود تپش بر پر بسمل بستند شعله تا بال کشد دود برون تاخته است****بار ما پیشتر از بستن محمل بستند جوهر گل همه در شوخی اجزا صرف است****آنچه از دانه‌گشودند به حاصل بستند ره نبردم به تمیز عدم و هستی خویش****این دو آیینه به هم سخت مقابل بستند عمر چون شمع به واماندگی‌ام طی‌گردید****نامهٔ جادهٔ من بر سر منزل بستند بی‌تکلٌف نه حبابی‌ست در این بحر نه موج****نقش بیحاصلی ماست‌که زایل بستند جرأت از محو بتان راست نیاید بیدل****حیرت آینه دستی‌ست که بر دل بستند غزل شمارهٔ 1367: هرجا تپش شمع درین خانه نهفتند

هرجا تپش شمع درین خانه نهفتند****ناموس پر افشانی پروانه نهفتند آشفتگیی داشت خم طرهٔ لیلی****در پیچش موی سر دیوانه نهفتند همواری از اندیشهٔ اضداد بهم خورد****چون اره دم تیغ به دندانه نهفتند از سلسلهٔ خط خبر نقطه مپرسید****تا ریشه قدم زد به جنون دانه نهفتند شد هستی بی پرده حجاب عدم ما****در گنج عیان صورت ویرانه نهفتند در چاک گریبان نفس معنی رازیست****باریکی آن مو به همین شانه نهفتند نا محرم دل ماند جهانی چه توان کرد****هر چند که بود آینه در خانه نهفتند بی سیر خط جام محال است توان یافت****آن جاده که در لغزش مستانه نهفتند در پردهٔ آن خواب که چشم همه پوشید****کس نیست بفهمد که چه افسانه نهفتند کار همه با مبتذل یکدگر افتاد****فریاد که آن معنی بیگانه نهفتند حسرت به دل از مطلب نایاب جنون کرد****خمیازه عنان گشت چو پیمانه نهفتند بیدل به تقاضای تعین چه توان‌کرد****پوشیدگیی بود که در ما نه نهفتند غزل شمارهٔ 1368: دنیا وتلاش هوس بی‌خبری چند

دنیا وتلاش هوس بی‌خبری چند****پیچید هوای کف خاکی به سری چند هنگامهٔ اسباب ز بس تفرقه‌ساز است****غربال کنی بحر که یابی گهری چند بی‌رنج تک و دو نتوان آبله بستن****سر چیست به غیر ازگره دردسری چند محمل‌کش این قافله نیرنگ حواس است****در خانه روانیم بهم همسفری چند از عالم تحقیق مگویید و مپرسید****تنک است ره خانه ز بیرون دری چند صورتگر آیینهٔ نازند درین بزم****چون دستهٔ نرگس به چمن بی‌بصری چند با لعل تو کس زهره ی یاقوت ندارد****بگذار همان سنگ تراشد جگری چند تنها دل آزردهٔ ما شکوه‌نوا نیست****هربیضه‌که بشکست برون ریخت پری چند در وادی ناکامی ما آبله‌پایان****هرنقش قدم ساخته با چشم تری چند کو گوش که کس بر سخنم فهم گمارد****مغرور نواسنجی خویشندکری چند خواب عدمم تلخ شد از فکر قیامت****فریاد ز فریاد خروس سحری چند از صومعه بازآکه ز عمامه و دستار****سرمی‌کشد آنجا الم پشت خری چند با خلق خطاب تو ز تحقیق نشاید****ای بی‌خرد افسانهٔ خود با دگری چند بپدل ته‌گردون به غبار تک و پو رفت****چون دانه به غربال سر دربه‌دری چند غزل شمارهٔ 1369: خلقی‌ست پراکندهٔ سعی هوسی چند

خلقی‌ست پراکندهٔ سعی هوسی چند****پرواز جنون کرده به بال مگسی چند کر و فر ابنای زمان هیچ ندارد****جزآنکه‌گسسته‌ست فسار و مرسی چند چون سبحه ز بس جادهٔ تحقیق نهان است****دارند قدم بر سر هم پیش و پسی چند کوک است به افسردگی اقبال خسیسان****در آتش یاقوت فتاده‌ست خسی چند با زمره اجلاف نسازد چه کند کس****این عالم پوچ است و همین هیچ کسی چند برده است ز اقبال دو عالم گرو ناز****پایی که درازست ز بی‌دسترسی چند درگرد مزارات سراغی‌ست بفهمید****پی‌گم شدن قافلهٔ بی‌جرسی چند ترک ادب این بس که اسیران محبت****منقارگشودند ز چاک قفسی چند نی دیر پرستیم و نه مسجد، نه خرابات****گرم است همین صحبت ما با نفسی چند بیدل به عرق شسته‌ام از شرم فضولی****مکتوب نفس داشت جنون ملتمسی چند غزل شمارهٔ 1370: گر آگهی به سیر فنا و بقا بخند

گر آگهی به سیر فنا و بقا بخند****عبرت بهانه‌جوست بر این خنده‌ها بخند گل رستن و بهار دمیدن چه لازم است****در زیر لب چو آبلهٔ زیر پا بخند افسردی ای شرر به فشار شکفتگی****آخرتو راکه‌گفت در این تنگنا بخند مستغنی از گل است مزار شهید عشق****ای غنچه لب توبر سرخاکم بیا بخند فرصت کمین وعدهٔ فردا دماغ کیست****ای‌گل بهار رفت برای خدا بخند منعم غبار چهرهٔ محتاج شستنی‌است****بر فقر گریه گر نکنی بر غنا بخند چندین سحر به وهم پرافشان ناز رفت****یک‌گل تونیز از لب بام هوا بخند درپرده خون حسرت بی‌دست وپا مریز****گاهی چو اشک گریهٔ دندان‌نما بخند صدگل بهارمنتظر یک جنون توست****آتش به صفحه‌ات زن و سرتا به پا بخند با صبح گفتم از چه بهار است خنده‌ات****گفت اندکی تو هم زتکلف برآ بخند بر شام ما چو شمع جوانی بسی گریست****پیری کنون تو گل کن و بر صبح ما بخند بیدل بهار عمر شکفتن چه خنده است****ای غافل از نفس عرقی از حیا بخند غزل شمارهٔ 1371: ای بی‌نصیب عشق به کار هوس بخند

ای بی‌نصیب عشق به کار هوس بخند****بر بال هرزه پر دو سه چاک قفس بخند دل جمع‌کن به یک دو قدح ازهزار وهم****برمحتسب بتیز و به ریش عسس بخند اوقات زندگی ز فسردن به باد رفت****برگریه‌ات اگر نبود دسترس بخند زین جمع مال مسخرگی موج می زند****خلقی‌ست درکمند فسار و مرس بخند شور ترانه‌سنجی عنقایی‌ات رساست****چندی به قاه‌قاه طنین مگس بخند از شرم چون شرر مژه‌ای واکن و بپوش****سامان این بهار همین است و بس بخند زین‌کشت‌خون به‌دل چه‌ضرور است رستنت****لب گندمین کن و به تلاش عدس بخند در آتش است شمع و همان خنده می‌کند****ای خامشی به غفلت این بوالهوس بخند تاکی‌کند فسون نفس داغ فرصتت****ای آتش فسرده به سامان خس بخند خاموش رفته‌اند رفیقانت از نظر****اشکی به درد قافلهٔ بی‌جرس بخند بر زندگی چو صبح گمان بقاکبراست****گو این غبار رفته به‌گردون نفس بخند بیدل چو گل اگر فکنی طرح انبساط****چشمی به خویش واکن و بر پیش و پس بخند غزل شمارهٔ 1372: حسرت زلف توام بود شکستم دادند

حسرت زلف توام بود شکستم دادند****وصل می‌خواستم آیینه به دستم دادند بیخود شیوهٔ نازم که به یک ساغر رنگ****نُه فلک گردش از آن نرگس مستم دادند دل خون گشته که آیینهٔ درد است امروز****حیرتی بود که در روز الستم دادند صد چمن جلوه ببالد زغبارم تا حشر****گه به جولان تویی رنگ شکستم دادند فال جولان چه زنم قطرهٔ گوهر شده‌ام****آنقدر جهد که یک آبله بستم دادند بهر تسلیم غبار به هوا رفتهٔ من****سجده کم نیست به هرجاکه نشستم دادند چه توان کرد که در قافلهٔ عرض نیاز****جرس آهنگ دل ناله‌پرستم دادند نه فلک دایرهٔ مرکزتسلیم من است****دستگاه عجب از همت پستم دادند ناوک همتم از جوشن اسباب‌گذشت****به تغافل چقدر صافی شستم دادند بیدل از قسمت تشریف ازل هیچ مپرس****اینقدر دامن آلوده که هستم دادند غزل شمارهٔ 1373: یاران مزهٔ عبرت از این مائده بردند

یاران مزهٔ عبرت از این مائده بردند****در نان و نمک‌ها قسمی بود که خوردند در چشمهٔ شرم آب نماند از دل بیدرد****کردند جبین بی‌نم و چشمی نفشردند آه از شرری چند کز افسون تعلق****دندان به دل سنگ فشردند و نمردند امواج به صد تک زدن حسرت گوهر****آخر کف پا آبله کردند و فسردند هر چینی از این بزم شکست دگر آورد****موی سر فغفور چه مقدار ستردند چون شمع در این صومعه از شرم فضولی****تسلیم سرشتان به عرق سبحه شمردند در خاک طلب بیدل اثرهای ضعیفان****لغزش قدمی بود که چون اشک سپردند غزل شمارهٔ 1374: تا شدم گرم طلب عجز درایم کردند

تا شدم گرم طلب عجز درایم کردند****گام اول چو سرشک آبله پایم کردند چه توان‌کرد زمینگیری تسلیم رساست****خشت فرسودهٔ این کهنه سرایم کردند ننگ عریانی‌ام از اطلس افلاک نرفت****بی‌تکلف چقدر تنگ قبایم کردند عمرها شد غم خود می‌خورم و می‌بالم****پهلوی کاسته چون شمع غذایم کردند سخت‌جانی به تلاش غم جاهم فرسود****استخوان داشتم افسون همایم کردند چون یقین منحرف افتاد دلایل بالید****راستی رفت که ممنون عصایم کردند تا ز هر گوشه رسد قسمت شکر دگرم****قابل زله چو کشکول گدایم کردند سیر دریاست در این دشت تماشای سراب****تا شوم محرم خود دورنمایم کردند زندگی عاشق مرگ است چه باید کردن****تشنهٔ خون خود از آب بقایم‌کردند زحمت هستی‌ام از قامت پیری دریاب****چقدر بارکشیدم که درتایم کردند می‌کند گریه عرق گر مژه بر می‌دارم****ناکجا منفعل از دست دعایم‌کردند الم عین وسوا می‌کشم و حیرانم****یارب از خود به چه تقصیر جدایم‌کردند نقش خمیازهٔ واژون حبابم بیدل****آه ازین ساغر عبرت که بنایم کردند غزل شمارهٔ 1375: حاصل عافیت آنها که به دامن‌کردند

حاصل عافیت آنها که به دامن‌کردند****چو خموشی نفس سوخته خرمن کردند دل ز هستی چه خیال است مکدر نشود****از نفس‌خانهٔ این آینه روشن کردند شعلهٔ دردم و تنن لاله‌ستان می‌جوشم****هرکجا داغ تو بود آینهٔ من‌کردند آه ازین جلوه‌فروشان مروّت دشمن****کز تغافل چقدر آینه آهن‌کردند جلوه آنجاکه بهار چمن بیرنگیست****صیقل آینه موقوف شکستن کردند در مقامی که تمنا به خیالت می‌سوخت****شرری جست ز دل وادی ایمن کردند چون نفس جرات جولان چقدر بیدردی‌ست****پای ما راکه ز دل آبله دامن‌کردند نوبهار آنهمه مشاطگی خاک نداشت****خون ما زنخت به این رنگ‌که‌گلشن‌کردند نرگسستان جهان وعده‌گه دیداری‌ست****کز تحیر همه جا آینه خرمن کردند ای خوش آن موج‌که در طبع‌گهر خاک شود****عجز بالیدهٔ ما را رگ گردن کردند زخم درکیش ضعیفی اثر ایجاد رفوست****کشتهٔ رشکم ازآن تیغ‌که سوزن‌کردند یک سپند آنهمه سامان نفروشد بیدل****عقده‌ای داشت دل سوخته شیون کردند غزل شمارهٔ 1376: خوش‌خرامان اگر اندیشهٔ جولان کردند

خوش‌خرامان اگر اندیشهٔ جولان کردند****گردش رنگ مرا جنبش دامان کردند دام من در گره حلقهٔ افلاک نبود****چون نگاهم قفس از دیده حیران کردند به سراغم نتوان جز مژه برهم چیدن****داشتم مشت غباری که پریشان کردند به چه امید درین دشت توان آسودن****وحشتی بود که تسلیم غزالان کردند زین چمن حاصل عشاق همین‌بس که چو رنگ****چینی از خود شکنی زینت دامان کردند بی قراران ادب‌پرور صحرای جنون****سیلها درگره آبله پنهان‌کردند سعی واماندهٔ خلق آن سوی خود راه نبرد****بسکه دامن ته پا ماند گریبان کردند نقش بند چمن وحشت ما بی رنگی است****شد هوا آینه تا ناله نمایان کردند بحر امکان چوگهر شوخی‌یک‌موج نداشت****از پریشان‌نظری اینهمه توفان کردند جنس بازار وفا رنگ نمی‌گرداند****دل چه مقدارگران‌کشت‌که ارزان کردند تا ز یادم نگرانی نکشد خاطر کس****سرنوشت من بیدل خط نسیان کردند غزل شمارهٔ 1377: ذره تا مسهر هزار آینه عریان کردند

ذره تا مسهر هزار آینه عریان کردند****ما نگشتیم عیان هر چه نمایان کردند بیخودی حیرت حسن عرق آلود که داشت****که دل و دیده یک آیینه چراغان کردند حسن بیرنگی او را ز که یابیم سراغ****بوی گل آینه‌ای بود که پنهان کردند دل هر ذره چمنزار پر طاووس است****گر‌د ما را به هوای که پریشان کردند سرو برگ طلبی کو که نفسِ سوختگان****نیم لغزش به هزار آبله سامان‌کردند سعی جوهر همه صرف عرض‌آرایی‌هاست****سوخت نظاره به این رنگ‌که مژگان‌کردند وضع تسلیم جنون عافیت‌آباد دل است****این گهر را صدف از چاک گریبان کردند عشق از خجلت تغییر وفا غافل نیست****آب شد آتش گبری که مسلمان کردند بیدماغی چه‌گریبان‌که نداده‌ست به چاک****تنگ شد گوشهٔ دل عرصهٔ امکان‌کردند بیدل ازکلفت افسرده‌دلیها چو سپند****مشکلی داشتم از سوختن آسان‌کردند غزل شمارهٔ 1378: ز شرم عشق فلکها به خاک روکردند

ز شرم عشق فلکها به خاک روکردند****دمی که‌چشم گشودند سر فروکردند هوای قصر غنا خفت پا به دامن عذر****کمندها همه بر عزم چین غلو کردند خرد به صد طلب آیینهٔ جنون پرداخت****که چشم شخص به تمثال روبروکردند به وهم باده حریفان آگهی پیما****دل‌گداخته در ساغر و سبوکردند قیامت است که در بحر بی‌کنار عدم****ز خود تهی‌شدگان کشتی آرزو کردند کسی به معبد خجلت چه سجده پیش برد****جبین به سیل عرق رفت تا وضو کردند علاج چاک‌گریبان به جهد پیش نرفت****سرنگون شده را بخیهٔ رفو کردند به حُکم عجز همه نقشبند اوهامیم****شکست چینی ما صرف کلک مو کردند سواد نسخهٔ بینش خموشی انشا بود****به جای چشم همه سرمه درگلو کردند دماغ سیرچمن سوخت در طبیعت عجز****به خاک از آبله آبی زدند و بوکردند ز دورباش ادب غیرتی معاینه شد****که محرمان همه خود را خیال او کردند تلاش خلق ز علم و عمل دری نگشود****مآل‌کار چوبیدل به هیچ خوکردند غزل شمارهٔ 1379: رازداران کز ادب راه لب گویا زدند

رازداران کز ادب راه لب گویا زدند****مهر بر بال پری از پنبهٔ مینا زدند زین چمن یک گل سر و برگ خودآرایی نداشت****هرکجا رنگی عیان شد برپر عنقا زدند پیش از ایجاد هوس مستان خلوتگاه راز****ساغر هوش ازگداز شیشه در خارا زدند طبع بی‌حس قابل تاثیر آگاهی نبود****بر گمان خفته یاران مرد‌ه ای را پا زدند منفعل شد فطرت از ابرام بی‌تاثیر خلق****شعله درپستی حزید از بسکه دامنها زدند ترک مردم‌گیر و راحت‌کن‌که عزلت‌پیشگان****چون گهر موج دگر بیرون این دریا زدند شاخ و برک هرزه‌کردی تیشه‌اکا درکار داشت****قامت خم‌گشتهٔ ما را به پای ما زدند عمرها شدت‌کلفت ما و من از دل رفته‌ایم****بر غبار خانهٔ ما دامن صحرا زدند دامن مشرب فضایی داشت بی‌گرد امل****محرمان از طولِ این اوهام بر پهنا زدند وحشت از دنیا دماغ بی‌نیازان برنداشت****چین دامن بر خم ابروی استغنا زدند بیدل اسباب تعلق بود زنگ آگهی****آینه صیقل زدند آنها که پشت پا زدند غزل شمارهٔ 1380: روزگاری که به عشق از هوسم افکندند

روزگاری که به عشق از هوسم افکندند****بال و پر کنده برون قفسم افکندند ما و من خوش پر و بالی به خیال انشا کرد****مور بودم به غرور مگسم افکندند تا کند عبرتم آگاه ز هنگامهٔ عمر****در تب و تاب شمار نفسم افکندند خون خشکم جوی از قدر نیرزبد آخر****صد ره از پوست برون چو عدسم افکندند نقش پا کرد تصور به تغافل زد و رفت****در ره هر که خط ملتمسم افکندند ناز دارم به غباری که ز بیداد فلک****سرمه شد تا به ره دادرسم افکندند چه توان کرد سراغ همه زین دشت گم است****در پی قافلهٔ بی‌جرسم افکندند شکوهٔ من ز فراموشی احباب خطاست****از ادب پیش گذشتم که پسم افکندند سخت زحمتکش اسباب جهانم بیدل****چه نمودند که در دیده خسم افکندند غزل شمارهٔ 1381: روزی که هوسها در اقبال گشودند

روزی که هوسها در اقبال گشودند****آخر همه رفتند به جایی که نبودند زین باغ گذشتند حریفان به ندامت****هر رنگ که گردید کفی بود که سودند افسوس که این قافله‌ها بعد فنا هم****یک نقش قدم چشم به عبرت نگشودند اسما همه در پرده ناموسی انسان****خود را به زبانی که نشد فهم ستودند اعداد یکی بود چه پنهان و چه پیدا****ما چشم گشودیم کزین صفر فزودند از حاصل هستی به فناییم تسلی****در مزرعهٔ ما همه ناکشته درودند تاراجگران هستی موهوم ز فرصت****توفیق یقینی که نداریم ربودند زین شکل حبابی که نمود از دویی رنگ****گفتم به کجا گل کنم آیینه نمودند چون شمع به صیقل مزن آیینهٔ داغم****با هر نگهم انجمنی بود زدودند خامش‌نفسان معنی اسرار حقیقت****گفتند در آن پرده که خود هم نشنودند عبرت نگهان را به تماشاگه هستی****بیدل مژه بر دیده گران گشت غنودند غزل شمارهٔ 1382: برای خاطرم غم آفریدند

برای خاطرم غم آفریدند****طفیل چشم من یم آفریدند چو صبح آنجا که من پرواز دارم****قفس با بال توأم آفریدند عرق‌گل کرده‌ام از شرم هستی****مرا از چشم شبنم آفریدند گهر موج آورد آیینه جوهر****دل بی‌آرزو کم آفریدند جهان خونریز بنیاد است هشدار****سر سال از محرم آفریدند وداع غنچه را گل نام کردند****طرب را ماتم غم آفریدند علاجی نیست داغ بندگی را****اگر بیشم وگرکم آفریدند کف خاکی که بر بادش توان داد****به خون‌گل‌کرده آدم آفریدند طلسم زندگی الفت بنا نیست****نفس را یک قلم رم آفریدند اگر عالم برای خویش پیداست****برای من مرا هم آفریدند چه سان تابم سر از فرمان تسلیم****که چون ابرویم از خم آفریدند دلم بیدل ندارد چاره از داغ****نگین را بهر خاتم آفریدند غزل شمارهٔ 1383: به‌شوخی زد طرب‌غم آفریدند

به‌شوخی زد طرب‌غم آفریدند****مکرر شد عسان سم آفریدند نثار نازی از اندیشه گل کرد****دو عالم جان به یک دم آفریدند به زخم اضطراب بسمل ما****ز خون رفته مرهم آفریدند شکست عافیت آهنگ گردید****به هرجا ساز آدم آفریدند جهان جوش بهار بی‌نیازیست****به یک صورت دو گل کم آفریدند به هرجا وحشت ما عرضه دادند****شرار و برق بی‌رم آفریدند گل این بوستان آفت بهار است****شکست و رنگ توأم آفریدند به تسکین دل مجروح بسمل****پر افشانده مرهم آفریدند به پیری گریه کن کایینه ی صبح****برای عرض شبنم آفریدند کریمان خون شوید از خجلت جود****که شهرت خاص حاتم آفریدند چون ماه نو خم وضع سجودم****ز پیشانی مقدم آفریدند نه مخموری نه مستی چیست بیدل****دماغت از چه عالم آفریدند غزل شمارهٔ 1384: ز بسکه منتظران چشم در ره یارند

ز بسکه منتظران چشم در ره یارند****چو نقش پا همه‌گر خفته‌اند بیدارند ز آفتاب قیامت مگوکه اهل وفا****به یاد آن مژه در سایه‌های دیوارند درین بساط که داند چه جلوه پرده درد****هنوز آینه‌داران به رفع زنگارند مرو به عرصهٔ دعوی که گردن‌افرازان****همه علمکش انگشتهای زنهارند ز پیچ و تاب تعلق که رسته است اینجا****اگر سرندکه یکسر به زبر دستارند هوس ز زحمت کس دست برنمی‌دارد****جهانیان همه یک آرزوی بیمارند درین محیط به آیین موجهای گهر****طبایعی که بهم ساختند هموارند نبرد بخت سیه شهرت از سخن‌سنجان****که زیر سرمه چو خط نالهٔ شب تارند به خاک قافله‌ها سینه‌مال می‌گذرند****چو سایه هیچ متاعان عجب گرانبارند ز شغل مزرع بی‌حاصلی مگوی و مپرس****خیال می‌دروند و فسانه می‌کارند خموش باش که مرغان آشیانهٔ لاف****به هر طرف نگری پرگشای منقارند ز خودسران تعین عیان نشد بیدل****جز اینکه چون تل برف آبگینه‌کهسارند غزل شمارهٔ 1385: محرمانی که به آهنگ فنا مسرورند

محرمانی که به آهنگ فنا مسرورند****تپش آماده‌تر از خون رگ منصورند نامجویان هوس را ز شکست اقبال****کاسه‌ها آمده بر سنگ و همان فغفورند جرسی نیست در این قافلهٔ بی‌سروپا****ناله این است که از منزل معنی دورند نارسایی تک و تازند چه پست و چه بلند****تا به عنقا همه پرواز پر عصفورند چشم عبرت به ره هرزه‌دوی بسیارست****لیک این آبله‌ها زبر قدم مستورند صوف و اطلس همه را پرده‌در رسوایی‌ست****تا کفن پیرهن خلق نگردد عورند می‌روند از قد خم مایل مطلوب عدم****بوسه خواه لب افسوس کمین گورند محرم نشئه به خمیازه نمی‌دوزد چشم****حلقه‌های در امید همه مخمورند تا کجا واسطه را حایل تحقیق کنید****مژه‌ها پیش نظر دود چراغ طورند معنی از حوصلهٔ فهم بلند افتاده‌ست****خرمن ماه همان دانه کشانش مورند خلق چون سایه نهفت آینه در زنگ خیال****ورنه این نامه‌سیاهان به حقیقت نورند بیدل از شب‌پره کیفیت خورشید مپرس****حق نهان نیست ولی خیره‌نگاهان کورند غزل شمارهٔ 1386: مصور نگهت ساغر چه رنگ زند

مصور نگهت ساغر چه رنگ زند****مگر جنون کند و خامه در فرنگ زند چنین‌که نرگست از ناز سرگران شده است****ز سایهٔ مژه ترسم به سرمه سنگ زند به گلشنی که چمن در رکاب بخرامی****حنا ز دست تو گیرد گل و به رنگ زند ز سعی خاک به گردون غبار نتوان برد****به دامن تو همان دامن تو چنگ زند دل گرفتهٔ ما قابل تصرف نیست****کسی چه قفل بر این خانه‌های تنگ زند گشودن مژه مفت نفس‌شماری ماست****شرر دگر چه‌قدر تکیه بر درنگ زند جهان ادبگه دل‌هاست بی‌نفس می‌باش****مباد آینه‌ای زین میانه زنگ زند دل شکسته جنون بهانه‌جو دارد****که رنگ اگر شکنم شیشه بر تُرنگ زند نموده‌اند ز دست نوازش فلکم****دمی که گاه غضب بر زمین پلنگ زند ز خویش غیر تراشیده‌ای کجاست جنون****که خنده‌ای به شعور جهان بنگ زند به ساز عجز برآ عذرخواه آفت باش****هجوم آبله کمتر به پای لنگ زند ز بیدلی قدح انفعال سودایم****به شیشه‌ای‌که ندارم‌کسی چه سنگ زند غزل شمارهٔ 1387: عاقبت شرم امل بر غفلت ما می‌زند

عاقبت شرم امل بر غفلت ما می‌زند****ربشه‌پردازی به خواب دانه‌ها پا می‌زند شش جهت کیفیت اسرار دل‌گل‌کرده است****رنگ می جام دگر بیرون مینا می‌زند خانمان تنگی ندارد گر جنون دزد نفس****خودسری بر آتشت دامان صحرا می‌زند تا کجا جمعیت دل نقش بندد آسمان****عمرها شد خجلت گوهر به دریا می‌زند از دماغ خاکساری هیچکس آگاه نیست****آبله در زیر پا جام ثریا می‌زند همنوای عبرتی درکار دارد درد دل****ناله درکهسار بر هر سنگ خود را می‌زند بی‌گداز از طبع ما رفع‌کدورت مشکل است****در حقیقت شیشه‌گر صیقل به خارا می‌زند احتیاجی نیست‌گر شرم طلب افتد به دست****بی‌حیاییها در چندین تقاضا می‌زند جست‌وجوی خلق مقصد در قدم دارد تلاش****هرچه رفتار است بر نقش کف پا می‌زند صانع اسراری از تحقیق خود غافل مباش****جز زبانت نیست آن بالی که عنقا می‌زند هر نوا کز انجمن بالد ز دل باید شنید****ساز دیگر نیست مطرب زخمه بر ما می‌زند شوخی تقدیر تمهید شکست رنگ ماست****قلقل خود سنگ بر سامان مینا می‌زند زین هوس‌هایی که بیدل در تخیل چیده‌ایم****یأس اگر بر دل نزد امروز، فردا می‌زند غزل شمارهٔ 1388: فطرت آخر بر معاد از سعی اکمل می‌زند

فطرت آخر بر معاد از سعی اکمل می‌زند****رشته چون تابیده شد خود را به مغزل می‌زند نشئهٔ تحقیق در صهبای این میخانه نیست****مست و مخمورش قدح از چشم احول می‌زند خواب خود منعم مکن تلخ از حدیث بورپا****این نیستان آتشی دارد به مخمل می‌زند ای بسا شیخی که ارشادش دلیل گمرهی‌ست****غول اکثر راه خلق از شمع و مشعل می‌زند طینت ظالم همان آمادهٔ ظلم است و بس****نشتر از رگ‌گر شود فارغ به دنبل می‌زند چاره در تدبیر ما بیچارگان خون می‌خورد****پیشتر از دردسر سودن به صندل می‌زند درد دل پیدا کنید از ننگ عصیان وارهید****با نمک چون جوش زد می جام در خل می‌زند بر مآل کار تا چشم که را روشن کنند****شمع در هر انجمن آیینه صیقل می‌زند بس که جوش حرص برد از خلق آثار تمیز****امتحان طاس ناخن بر سر کل می‌زند ترک دعوی کن که در اقلیم گیر و دار فقر****کوس قدرت پای لنگ و پنجهٔ شل می‌زند جاه دنیا را پیام پشت پا باید رساند****همّتت پست است بیدل کی بر این تل می‌زند غزل شمارهٔ 1389: محوگریبان ادب‌کی سر به هر سو می‌زند

محوگریبان ادب‌کی سر به هر سو می‌زند****موج‌گهر از ششجهت بر خویش پهلو می‌زند واکردن مژگان ادب می‌خواهد از شرم ظهور****اول دراین گلشن بهار از غنچه زانو می‌زند زبن باغ هرجا وارسی جهل است با دانش طرف****بلبل به چهچه‌گرتند قمری به‌کوکو می‌زند تا چرخ و انجم ثابت است از خلق آسایش مجو****اندیشهٔ داغ پلنگ آتش به آهو می‌زند تا آمد و رفت نفس می‌بافت وهم پیش و پس****ماسوره چون بی‌رشته شد بیرون ماکو می‌زند پست و بلند قصر ناز از هم ندارد امتیاز****آن چین مایل از جبین پهلو بر ابرو می‌زند شکل دویی پیدا کنم تا چشم بر خود واکنم****هر سور‌هٔ تمثال من آیینهٔ او می‌زند داغم مخواه ای انتظار از تهمت افسردگی****تا یاد نشتر می‌کنم خون در رگم هو می‌زند یا رب کجا تمکین فرو شد کفهٔ قدر شرر****آفاق کهسارست و سنگم بر ترازو می‌زند بیدل گران افتاده است از عاجزی اجزای من****رنگی که پروازن دهم چون شمع بر رو می‌زند غزل شمارهٔ 1390: برق خطی بر سیاهی می‌زند

برق خطی بر سیاهی می‌زند****هالهٔ مه تا به ماهی می‌زند سجده مشتاق خم ابروی کیست****بر دماغم کج‌کلاهی می‌زند معصیت در بارگاه رحمتش****خنده‌ها بر بی‌گناهی می‌زند ای عدم فرصت شرارکاغذت****چشمک عبرت نگاهی می‌زند بهر عبرت فرصتی در کار نیست****یک نگه برهرچه خواهی می‌زند پُردلیها امتحانگاه بلاست****تیغ بر قلب سپاهی می‌زند تا فسون بادبان دارد نفس****کشتی ما برتباهی می‌زند بی تو گر مژگان بهم می‌آیدم****بر سر خوابم سیاهی می‌زند بیدل از وصلی نویدم داده‌اند****دل تپیدن کوس شاهی می‌زند غزل شمارهٔ 1391: عشاق گر از سبحه و زنار نویسند

عشاق گر از سبحه و زنار نویسند****دردسر دلهای گرفتار نویسند آن معنی تحقیق که تکرار ندارد****بر صفحه زنند آتش و یکبار نویسند شرح جگر چاک من این کهنه دبیران****هر چند نویسند چه مقدار نویسند صد جاست قلم خوردهٔ مژگان تغافل****آن نامه که خوبان به من زار نویسند قاصد به محبان ز تمنا چه رساند****آیینه بیارید که دیدار نویسند صد عمر ابد دفتر اعجاز گشاید****کز قامت موزون تو رفتار نویسند امید پیامیست به زلف از دل تنگم****سطری اگر از نقطه گره‌دار نویسند زنهاری عجزند ضعیفان چه توان کرد****بر خاک مگر یکدو الف‌وار نویسند بر صفحهٔ بی‌مطلبی‌ام نقش تعین****کم هم ننوشتند که بسیار نویسند بگذار که نقش خط پیشانی ما را****بر طاق پریخانهٔ اسرار نویسند جز ناله اسیران قفس هیچ ندارند****خطی به هوا کاش ز منقار نویسند حیف است تنزه رقمان قلم عفو****اعمال من از شرم نگون سار نویسند منشور عذاب ابد است اینکه پس از مرگ****بر لوح مزارم دل بیمار نویسند جز سجده نشد از ورق سایه نمودار****زین بیش خط جبهه چه هموار نویسند تا حشر ز منت به ته سنگ بخوابم****گر بر سر من سایهٔ دیوار نویسند در روز توان خواند خط جبههٔ بیدل****چون شمع همه گر به شب تار نویسند غزل شمارهٔ 1392: تن‌پرستان‌که به این آب و نمک عیاشند

تن‌پرستان‌که به این آب و نمک عیاشند****بی‌تکلف همه بالیدن نان و آشند سر و گردن همه در دور شکم رفته فرو****پر و خالی و سبک‌مغزتر از خشخاشند ربط جمعیتشان وقف تغافل ز هم است****چشم اگر باز شود چون مژه‌ها می پاشند آه ازبن نامه‌سیاهان‌که ز مشق من و ما****تا دل آیینهٔ راز است نفس نقاشند گفتگو گر ندرّد پرده کسی اینجا نیست****همه مضمون خیالی ز عبارت فاشند شش جهت مطلع خورشید و سیه روزی چند****سایه‌پرورد قفای مژهٔ خفاشند غارت هم چه خیال‌ست رود از دلشان****در نظر تا کفنی هست همان نباشند انفعالی اگر آید به میان استهزاست****این نم‌اندوده جبینها عرقی می‌شاشند عمر در صحبت هم صرف شد اما ز نفاق****کس ندانست‌که یاران به‌کجا می‌باشند بی‌تمیز اهل دول می‌گذرند از سر جاه****همه بر مخمل و دیبا قدم فراشند پیش ارباب معانی ز فسونهای حیل****رو میارید که این آینه‌ها نقاشند بیدل از اهل ادب باش که چون گرد سحر****این تحمل‌نفسان عرصهٔ بی‌پرخاشند غزل شمارهٔ 1393: گر خاک نشینان علم افراخته باشند

گر خاک نشینان علم افراخته باشند****چون آبلهٔ پا سپر انداخته باشند از خجلت پرداز گلت مانی و بهزاد****پیداست‌که روها چقدر ساخته باشند پیش عرق شرم تو نتوان مژه برداشت****دستی چو غریق از ته آب آخته باشند چون کاغذ آتش زده کو طاقت دیدار****گو خلق هزار آینه پرداخته باشند صبح و شفقی چند که گل می‌کند اینجا****رنگ همه رفته‌ست کجا باخته باشند مقصد طلبان جوش غبارند در این دشت****بگذار دمی چند که می‌تاخته باشند حرص و هوس آوارهٔ وهمند چه تدبیر****ای کاش به این گوشهٔ دل ساخته باشند یارب نرمد ناله ز خاکستر عشاق****در خاک هم این سوختگان فاخته باشند عمریست نفس می‌کشم و می‌روم از خویش****این بار دل از دوش که انداخته باشند هر اشک سراغی ز دل خون شده‌ای داشت****آن چیست در این بوته که نگداخته باشند بیدل به تغافلکدهٔ عجز نهان باش****تا خلق تو را آن همه نشناخته باشند غزل شمارهٔ 1394: حکم عشق است که تشریف تمنا بخشند

حکم عشق است که تشریف تمنا بخشند****داغ این لاله‌ستانها به دل ما بخشند نتوان تاخت به انداز دماغ مستان****بال شوقی مگراز نشئه به صهبا بخشند بیدلان خرده ی جانی که نثار تو کنند****نم آبی‌که ندارند به دریا بخشند چون می ازگرمی آن لعل به خون می‌غلتد****گرچه از شعله به یاقوت جگرها بخشند روشناسان جنون از اثر نقش قدم****جوهرهوش به ایینهٔ صحرا بخشند آرزو داغ امید است خدایا مپسند****که جگرخون شودونشئه‌به صهبابخشند ای خوش آن جود که از خجلت وضع سایل****لب به اظهار نیارند و به ایما بخشند گر مزاج کرم آن است که من می‌دانم****عالمی را به خطای من تنها بخشند تا فسردن نکشد ربشهٔ جولان امید****به که چون تخم به هر آبله صد پا بخشند شرر عسافیت آوارهٔ دلتنگ مرا****سنگ هم دامن صحراست اگر جا بخشند قول و فعل نفس افسانهٔ باد است اینجا****من نه انم‌که نبخشند مرایا بخشند به جناب کرم افسون ورع پیش مبر****بی‌گناهی گنهی نیست که آنجا بخشند در مقامی ک‌ه شفاعت خط آمرزش‌هاست****جرم مستان به صفای دل مینا بخشند به پرکاه که بسته است حساب پرواز****دارم امید که بر ناکسی‌ام وابخشند پادشاهی به جنون جمع نگردد بیدل****تاج گیرند اگر آبلهٔ پا بخشند غزل شمارهٔ 1395: صد ابد عیش طربخانهٔ دنیا بخشند

صد ابد عیش طربخانهٔ دنیا بخشند****نفسی‌گر به دل سوخته‌ام جا بخشند سیر خمخانهٔ کثرت به دماغم زده است****شایدم نشئهٔ تحقیق دو بالا بخشند خون سعی از جگر سنگ چکاند هرجا****طاقتی از دل عشاق به مینا بخشند آبروبی چوگل آینه برکف دارم****لاله‌رویان مگرم رنگ تماشا بخشند فیض عشاق اگر عام کند رخص عشق****با خزان پیرهن رنگ ز سیما بخشند شوق بر کسوت ناموس جنون می‌لرزد****عوض داغ مبادا ید بیضا بخشند صبح‌گلزار وفا نالهٔ بی‌تاثیری‌ست****اثر آن به که به انفاس مسیحا بخشند نقش نیرنگ دو عالم رقم لوح دل است****همه از ماست گر این آینه بر ما بخشند از نواهای یک آهنگ ازل هیچ مپرس****حکم سر دادن شوق‌ست اگر پا بخشند آرزو داغ امیدیست خدایا مپسند****که جگر خون شود و نشئه به صهبا بخشند شسته می‌جوشد ازین بحرخط نسخهٔ موج****جرم ما قابل آن نیست که فردا بخشند بیدل آزادی من در قفس گمنامی‌ست****دام راه است اگر شهرت عنقا بخشند غزل شمارهٔ 1396: زان زر و سیم که این مردم باذل بخشند

زان زر و سیم که این مردم باذل بخشند****یک درم مهر دو لب‌کو که به سایل بخشند جود مطلق به حسابی‌ست‌که از فضل قدیم****کم و بیش همه‌کس از هم غافل بخشند سر متابید ز تسدم‌که در عرصهٔ عشق****هیکل عافیت از زخم حمایل بخشند دل مجنون به هواداری لیلی چه کم است****حیف فانوسی این شمع به محمل بخشند تو و تمکین تغافل من و بی‌صبری درد****نه ترا یاد مروت نه مرا دل بخشند دلکی دارم و چشمی که کجا باز کنم****کاش این آیینه را تاب مقابل بخشند لاف هستی زده از مرگ شفاعت‌خواه است****این از آن جنس خطاهاست که مشکل بخشند گر شوی مرکزپرگار حقیقت چوگهر****در دل بحر همان راحت ساحل بخشند رهروانیم ز ما راست نیاید آرام****پای خوابیده همان به‌که به منزل بخشند نیست خون من از آن ننگ که در محشر شرم****جرم آلودگی دامن قاتل بخشند گرنه منظورکرم بخشش عبرت باشد****چه خیال است که دولت به اراذل بخشند به هوس داد قناعت دهم و ناز کنم****دل بیدردی اگر با من بیدل بخشند غزل شمارهٔ 1397: از چه دعوی شمعها گردن به بالا می‌کشند

از چه دعوی شمعها گردن به بالا می‌کشند****بر هوا حیف است چشمی کز ته پا می‌کشند شبهه نتوان‌کرد رفع ازکارگاه عمر و وزید****روزگاری شد که از ما نام ما وامی‌کشند معنی ما بی‌عبارت لفظ ما بی‌امتیاز****بوی گل نقشی ز ما پنهان و پیدا می‌کشند می‌پرستان از خمار آگاه باید زیستن****انتقام عشرت امروز ، فردا می‌کشند رحم بر قارون‌سرشتان کن که از افسون حرص****این خران زیر زمین هم بار دنیا می‌کشند چون تعلق‌رفت دیگر ذوق آزادی کجاست****خار پا با شوخی رفتار یکجا می‌کشند قانعان ساحل بی‌دست‌پاییهای عجز****دام ماهی گر کشند از آب دربا می‌کشند بس که وقف مشرب اهل قناعت سرخوشی‌ست****گر همه خمیازهٔ باشد جام صهبا می‌کشند خواهد آخر بی‌نفس‌گشتن به عریانی‌کشید****مدتی شد رشته از پیراهن ما می‌کشند گوش مستان آشنای حرف و صوت غیر نیست****کوه گر نالد همان قلقل ز مینا می‌کشند تشنهٔ وصلم به آن حسرت که نقاشان صنع****گر کشند از پرده تصویرم زبانها می کشند ما عبث بیدل به قید بام و در افسرده‌ایم****خانمانها نیز رخت خود به صحرا می‌کشند غزل شمارهٔ 1398: جماعتی‌که نظرباز آن بر و دوشند

جماعتی‌که نظرباز آن بر و دوشند****به جنبش مژه عرض هزارآغوشند ز حسن معنی دیوانگان مشو غافل****که این‌کبودتنان نیل آن بناگوشند به صد زبان سخن‌ساز خیل مژگانها****به دور چشم تو چون میل سرمه خاموشند ز عارض و خط خوبان جز این نشد روشن****که شعله‌ها همه با دود دل هماغوشند مقیدان خیالت چو صبح ازین گلشن****به هر طرف‌که‌گذشتند دم بر دوشند دربن محیط چوگرداب بیخودان غرور****زگردش سر بی‌مغز خود قدح‌نوشند ز عبرت دم پیری کراست بهره که خلق****چو جام باده مهتاب پنبه درگوشند فریب الفت امکان مخورکه مجلسیان****چوشمع تا مژه برهم نهی فراموشند چه ممکن است حجاب فنا شود هستی****که نقشهای هوا چون سحر نفس‌پوشند زگل حقیقت حسن بهار پرسیدم****به خنده‌گفت‌که این رنگها برون‌جوشند کسی به فهم حقیقت نمی‌رسد بیدل****جهانیان همه یک نارسایی هوشند غزل شمارهٔ 1399: مبصّران حقیقت که سر به سر هوشند

مبصّران حقیقت که سر به سر هوشند****به رنگ چشمهٔ آیینه فارغ از جوشند نی‌اند چون صدف از شور این محیط آگاه****ز مغز خشک کسانی که پنبه در گوشند علاج حیرت ما کن که رنگ‌باختگان****شکست خاطر آیینه خانهٔ هوشند زبان بیخودی رنگ کیست دریابد****شکستگان همه تن ناله‌های خاموشند مرا معاینه شد ز اختلاط قمری و سرو****که خاکساری و آزادگی هم‌آغوشند ملایمت نشود جمع با درشتی طبع****که عکس و آینه با یکدگر نمی‌جوشند به صبح عیش مباش ایمن از سیه‌روزی****مدام سایه و مهتاب دوش بر دوشند ز شوخ‌چشمی خویشند غافلان محجوب****برهنه است دو عالم اگر نظر پوشند تو هر شکست که خواهی حوالهٔ ما کن****حباب و موج سراپا خمیدن دوشند کجا رسیم به یاد خرام او بیدل****که عاجزان همه چون نقش پا فراموشند غزل شمارهٔ 1400: به گفتگوی کسان مردمی که می‌لافند

به گفتگوی کسان مردمی که می‌لافند****چو خط به معنی خود نارسیده حرافند مباش غره انصاف کاین نفس‌بافان****به پنبه‌کاری مغز خیال ندافند توانگری‌که دم از فقر می‌زند غلط است****به موی‌کاسهٔ چینی نمد نمی‌بافند تهیهٔ سپر از احتراز کن کامروز****به قطع هم بد ونیک زمانه سیافند سخن چه عرض نجابت دهد در آن محفل****که سیم و زر نسبان همچو جدول اشرافند غرض ز صحبت اگر پاس آبرو باشد****حذر کنید که ابنای جاه اجلافند در بهشت معانی به رویشان مگشا****که این جهنمی چند ننگ اعرافند به‌علم‌پوچ چوجهل مرکبند بسیط****به فطرت کشفی درسگاه کشافند ز وضعشان مطلب نیم نقطه همواری****که یک قلم به خم و پیچ سرکشی کافند تمام بیهوده گویند و نازکی این است****که چشم بر طمع ربشخند انصافند ازین خران مطلب مردمی که چون‌گرداب****به موج آب منی غرق تا لب نافند به خاک تیره مزن نقد ابرو بیدل****درین دیارکه کوران چند صرافند غزل شمارهٔ 1401: چه بوربا و چه مخمل حجاب می‌بافند

چه بوربا و چه مخمل حجاب می‌بافند****به هر چه دیده گشادیم خواب می‌بافند قماش کسوت هستی نمی‌توان دریافت****حریر وهم به موج سراب می‌بافند نفس چه سحر طرازد به عرض راحت ما****درین طلسم همین پیچ وتاب می‌بافند ز لاف ما و من ای بیخودان پوچ قماش****کتان به کارگه ماهتاب می‌بافند ز تار و پود هجوم خطش مشو غافل****که بهر فتنه ی آن چشم خواب می بافند به کارگاه نفس ره نبرده‌ای کانجا****هزار ناله به یک رشته تاب می‌بافند کمند سعی جهان جز نفس درازی نیست****چو عنکبوت سراسر لعاب می‌بافند عبث به فکر قماش ثبات جامه مدر****به عالمی‌که تویی انقلاب می‌بافند به وهم خون شدهٔ‌کو چمن کجاست بهار****هنوز رنگ به طبع سحاب می‌بافند ز تیغ یار سر ما بلند شد بیدل****به موج خیمهٔ ناز حباب می‌بافند غزل شمارهٔ 1402: قماش رنگ ز بس بی‌حجاب می‌بافند

قماش رنگ ز بس بی‌حجاب می‌بافند****به روی گل ز دریدن نقاب می‌بافند مباش منکر اسرار سینه چاکی ما****به کارگاه سحر آفتاب می‌بافند ز زخم تیغ حوادث توان شدن ایمن****به جوشنی که ز موج شراب می‌بافند به یک نفس سر بی مغز می‌خورد بر سنگ****جدا ز پشم کلاه حباب می‌بافند درین چمن که هوا داغ شبنم آراییست****تسلّیی به هزار اضطراب می‌بافند تو خواه مرگ شمر خواه زندگی اندیش****همین به طبع کتان ماهتاب می‌بافند کراست تاب رسایی بحث فرصت عمر****گسسته است نفس تا جواب می‌بافند توان شناخت ز باریک‌ریشی انفاس****که در قلمرو هستی چه باب می‌بافند کباب شد عدم ما ز تهمت هستی****بر آتشی که نداریم آب می‌بافند ز گفت‌وگو به غبارم نظر متن بیدل****که بهر چشم ز افسانه خواب می‌بافند غزل شمارهٔ 1403: دلها تامل آینهٔ حسن مطلقند

دلها تامل آینهٔ حسن مطلقند****چندانکه می‌زنند نفس شاهد حقند طبعت مباد منکر موهومی مثال****کاین نقشها به خانهٔ آیینه رونقند چون گردباد فاخته‌های ریاض انس****هرچند می‌پرند به گردون مطوقند در مکتب ادب رقمان رموز عشق****کام و زبان بهم چو قلمهای بی‌شقند جز مکر در طبیعت زهاد شهر نیست****این گربه‌طینتان همه یک چشم ازرقند در جنتی‌که وعدهٔ نعمت شنیده‌ای****آدم کجاست اکثر سکانش احمقند این هرزه فطرتان به هر علم و فن دخیل****در نسخهٔ قدیم عبارات ملحقند شرم طلب هم آینه‌دار هدایتی است****پلها بر این محیط نگون گشته زورقند بیدل کباب سوختگانم که چون سپند****درآتشند وگرم شلنگ معلقند غزل شمارهٔ 1404: شور اشکم گر چنین راه تپش سر می‌کند

شور اشکم گر چنین راه تپش سر می‌کند****تردماغیهای دریا نذر گوهر می‌کند حسرت جاوید هم عیشی‌ست این مخمور را****جام می‌گردد اگر خمیازه لنگر می‌کند کاش با آیینه‌سازیها نمی‌پرداختیم****وقت ما را صافی دل هم مکدر می‌کند جوهر آیینه عرض حیرت احوال ماست****ناله را فکر میانت سخت لاغر می‌کند آب می‌گردد تغافل خنجر ناز ترا****سرمه در تیغ نگاهت کار جوهر می‌کند می‌چکد خون تمنا از رگ نظاره‌ام****بس که بی‌رو تو مژگان کار نشتر می‌کند هیچکس یارب خجالت‌کیش بیدردی مباد****دیدهٔ ما را غبار بی‌نمی تر می‌کند ای بسا بلبل کزین گلزار بال افشاند و رفت****بسمل ما نیز رقص وحشتی سر می‌کند اینکه می‌گویند عنقا نقش وهمی بیش نیست****ما همان نقشیم اما کیست باور می‌کند آب و گوهر در کنار بیخودی آسوده‌اند****موج ما را اضطراب دل شناور می‌کند هیچکس در باغ امکان کامیاب عیش نیست****گر همه گل باشد اینجا خون به ساغر می‌کند فقر هم در عالم خود سایه‌پرورد غناست****آرمیدنهای ساحل نازگوهر می‌کند یمن آگاهی ندارد رغبت گفت و شنود****اینقدر افسانه آخرگوش ما کر می‌کند حسرت ساحل مبر بیدل که در دریای عشق****کم کسی بی خاک گشتن خاک بر سر کند غزل شمارهٔ 1405: نشد آنکه شعلهٔ وحشتی به دل فسرده فسون‌کند

نشد آنکه شعلهٔ وحشتی به دل فسرده فسون‌کند****به زمین‌تپم به فلک روم چه جنون کنم‌که جنون کند به فسانهٔ هوس طرب تهی از خودیم و پر از طلب****چه دمد ز صنعت صفر نی بجز اینکه ناله فزون کند به خیال گردش چشم او چمنی‌ست صرف غبار من****که ز دور اگر نظرم‌کنی مژه کار بوقلمون کند ز جراحت دل ناتوان به خیال او ندهم نشان****که مباد آن کف نازنین به فسوس ساید و خون کند به چنین زبونی دست و دل ز صنایع املم خجل****که سر خسی اگرش دهم به هزار خانه ستون کند کف پا عروج جبین شود، بن خاک عرش برین شود****شود آنچنان و چنین شود که علاج همت دوا کند نه فسانه‌ساز حلاوتی نه ترانه مایهٔ عشرتی****به فسون ز پردهٔ گوش ما چه امید پنبه برون کند نزدم ز قسمت خشک و تر، به تردد هوس دگر****که نهال بخت سیاه اگر گلی آورد شبیخون کند چمن تحیر بیدلم‌که سحاب رشحهٔ خامه‌اش****به تأملی گهر افکند سر قطره‌ای که نگون کند غزل شمارهٔ 1406: باز مخمور است دل تا بیخودی انشا کند

باز مخمور است دل تا بیخودی انشا کند****جام در حیرت زند ایینه را مینا کند زندگانی گو مده از نقش موهومم نشان****عکس را غم نیست گر آیینه استغنا کند رفته‌ایم از خود به دوش آرمیدن چون غبار****آه از آن روزی که بیتابی طواف ما کند ناله شو تا از هوای فامت او بگذری****هرکه از خود رفت سیر عالم بالا کند انجمن‌پرداز وهمم چون حباب از خامشی****به که بگشایم لبی تا از خودم تنها کند مگذر از کوشش مبادا روزگار حیله‌جو****پایمال راحتت چون صورت دیبا کند در عدم ما نیز یاد زندگی خواهیم کرد****شعلهٔ خاموش اگر یاد تپیدنها کند بار تسلیمی اگر چون سایه یابد پیکرم****تا در او خاک عالم را جبین فرسا کند نالهٔ دردی به ساز خامشی گم گشته‌ام****شوق غماز است می‌ترسم مرا پیدا کند بی‌طواف خویش در بزم وصالش بار نیست****در دل دریا مگر گرداب راهی واکند ای‌خوش آن‌شور طرب‌جوش خمستان فنا****کز گداز خود دل هر ذره را مینا کند سنگ راه خود شمارد کعبه و بتخانه را****هرکه چون بیدل طواف گوشهٔ دلها کند غزل شمارهٔ 1407: دل پا شکسته حق طلب به رهت چگونه ادا کند

دل پا شکسته حق طلب به رهت چگونه ادا کند****که چو موج گوهرش از ادب ندویدن آبله‌پا کند نفس رمیده گر از خودم نشود کفیل برآمدن****چو سحر دماغ طرب هوس به چه بام کسب هوا کند مشنو ز ساز گدای من بجز این ترانه نوای من****که غبار بی‌سر و پای من به رهت نشسته دعا کند به جهان عشوه چو بوی گل نخوری فریب شکفتگی****که به بیم غنچه تبسمت ز هزار پرده جدا کند نه به دیده‌ها ز عیان اثر نه به گوشها ز بیان خبر****به گشاد روزن بام و در، کسی از کسی چه حیا کند نشود مقلد راز دل به هوس محقق مستقل****ز غرور اگر همه ناوکت به نشان رسدکه خطاکند به هزار پیچ و خم هوس گره است سلسلهٔ نفس****چقدر طبیعت ازین و آن گسلدکه رشته رسا کند به غبار قافلهٔ عدم بروآنقدرکه ز خود روی****نشده است گم دل عاقلی که تلاش بانگ درا کند شود آب انجمن حیا به فسوس دست مروتت****که دفی به آن همه بیحسی ز طپانچهٔ تو صدا کند رگ خواب راحت عاجزان مگشا به نشتر امتحان****که به‌پهلوبت ستم است اگر نی بورس‌با مژه واکند کف دست سوده به یکدگر چمن طراوت بیدلی****که ز صد بهار گل اکتفا به همین دو برگ حنا کند غزل شمارهٔ 1408: شور لیلی کو که باز آزایش سودا کند

شور لیلی کو که باز آزایش سودا کند****خاک مجنون را غبار خاطر صحرا کند می دهد طومار صد مجنون به باد پیچ و تاب****گردبادی گر ز آهم جلوه در صحرا کند در گلستانی که رنگ جلوه ریزد قامتت****تا قیامت سرو ممکن نیست سر بالا کند می‌تواند از دل ما هم طرب ایجاد کرد****از گداز سنگ سوداگر کسی مینا کند آسمان دارد ز من سرمایهٔ تعمیر درد****بشکند رنگم به هرجا ناله‌ای برپا کند خاکم از آسودگی شیرازهٔ صد کلفت است****کو پریشانی که باز این نسخه را اجرا کند آن سوی ظلمت بغیر از نور نتوان یافتن****روی در مولاست هرکس پشت بر دنیا کند عاقبت نقشی بر آب است اعتبارات جهان****نام جای خود چه لازم در نگینها واکند برده‌ام پیش از دو عالم دعوی واماندگی****آسمان مشکل که امروز مرا فردا کند گفتگو از معنی تحقیق دارد غافلت****اندکی خاموش شو تا دل زبان پیرا کند کام عیشی تر نشد از خشک‌مغزیهای دهر****شیشه بگدازد مگر تا می به جام ما کند بپدل اسباب جهان را حسرتت مشاطه است****زشتی هر چیز را نایافتن زیبا کند غزل شمارهٔ 1409: کو جنون تا عقدهٔ هوش از سر ما واکند

کو جنون تا عقدهٔ هوش از سر ما واکند****وهم هستی را سپند آتش سودا کند از بساط خاکدان دهر نتوان یافتن****آن قدر گردی که تعمیر شکست ما کند بعد از این آن به که خاموشی دهد داد سخن****گوهر معنی کسی تا کی زبان‌فرسا کند عجز ما را ترجمان غفلت ما کرده‌اند****تا همان واماندگی تعبیر خواب پا کند برنیاید تا ابد از حیرت شکر نگاه****هرکه چون تصویر بر نقّاش چشمی واکند بادپیمای سبک‌مغزی‌ست هرکس چون حباب****ساغر خود را نگون در مجلس دریا کند بعد عمری آن پری گرم التفات دلبری‌ست****می‌روم از خود مبادا یاد استغنا کند قیمت وصلش ندارد دستگاه کاینات****نقد ما هیچ است شاید هم به ما سودا کند بی‌تکلّف صنعت معمار عشقم داغ کرد****کز شکست هر دو عالم ناله‌ای برپا کند بی‌بریها را علاجی نیست شاید چون چنار****دست برهم سودن ما آتشی پیدا کند عبرت من چاشنی گیر از شکست عالمی‌ست****هرچه گردد توتیا، چشم مرا بینا کند چاره دشوار است بیدل شوخی نظاره را****شرم حسن او مگر در دیدهٔ ما جا کند غزل شمارهٔ 1410: هر سخن سنجی که خواهد صید معنیها کند

هر سخن سنجی که خواهد صید معنیها کند****چون زبان می‌باید اول خلوتی پیدا کند زینهار از صحبت بد طینتان پرهیز کن****زشتی یک رو هزار آیینه را رسوا کند عمرها می‌بایدت با بی‌زبانی ساختن****تا همان خاموشی‌ات چون آینه گویا کند می‌کشد بر دوش صد توفان شکست حادثات****تا کسی چون موج از این دریا سری بالا کند هرزه‌گرد از صحبت صاحب‌نظرگیرد حیا****آب‌گردد دود چون در چشم مردم جاکند آه‌گرمی صیقل صد آینه دل می‌شود****شعله‌ای چون شمع چندین داغ را بینا کند بی‌گداز خود علاج کلفت دل مشکل است****کیست غیر از آب گشتن عقد گوهر واکند می‌دمد صبح از گریبان صفحهٔ آیینه را****از تماشای خطت گر جوهری انشا کند شانه را اقبال گیسویت ختن سرمایه کرد****وقت رندی خوش که با چاک جگر سودا کند خاک مجنون را عصایی نیست غیر ازگردباد****ناله‌ای کو تا بنای شوق ما برپا کند سخت دور افتاده‌ایم از آب و رنگ اعتبار****زین گلستان هرکه بیرون جست سیر ما کند بی‌خطایی نیست بیدل اضطراب اهل درد****اشک چون بیتاب گردد لغزشی پیدا کند غزل شمارهٔ 1411: از قضا بر خوان ممسک گر کسی نان بشکند

از قضا بر خوان ممسک گر کسی نان بشکند****تا قیامت منتش بی‌سنگ دندان بشکند راحت اهل وفا خواهی مخواه آزار دل****تا مباد این شیشه بزم می‌پرستان بشکند اینچنین‌کز عاجزی بی‌دست و پا افتاده‌ایم****رنگ‌هم از سعی‌ما مشکل‌که آسان بشکند بحر لبریز سرشک از پیچ‌وتاب موج ها ست****آب‌می‌گردد در آن‌چشمی‌که مژگان بشکند زبر چرخ آرامها یکسرکمینگاه رم است****گرد ما آن به که بیرون زین بیابان بشکند ساغر قربانیان از گردش افتاده‌ست کاش****دور مژگانی خمار چشم حیران بشکند وحشتی دارم درین گلشن که چون اوراق گل****رنگ اگر درگردش‌آرم طرف دامان بشکند یک تامل گر شود صرف خیال نیستی****ای بسا گردن که از بار گریبان بشکند عجز بنیادی بر اسباب تجمل ناز چند****رنگ می‌باید کلاه ناتوانان بشکند درگلستانی‌که نالد بیدل از شوق رخت****آه بلبل خار در چشم بهاران بشکند غزل شمارهٔ 1412: هر کجا سعی جنون بر عزم جولان بشکند

هر کجا سعی جنون بر عزم جولان بشکند****کوه تا دشت از هجوم ناله دامان بشکند دل به خون می‌غلتد از یاد تبسّمهای یار****همچو آن زخمی که بر رویش نمکدان بشکند می‌دمد از ابرویش چینی که عرض شوخیش****پیچ و تاب ناز در شاخ غزالان بشکند دل شکستن زلف او را آنقدر دشوار نیست****می‌تواند عالمی فکر پریشان بشکند برنمی‌دارد تأمل نسخهٔ دیوانگی****کم کسی اندیشه بر مضمون عریان بشکند بر تغافلخانهٔ ابروی او دل بسته‌ایم****یارب این مینا همان بر طاق نسیان بشکند هیچکس در بزم دیدار آنقدر گستاخ نیست****ای خدا در دیدهٔ آیینه مژگان بشکند کوه هم از ناله خواهد رنگ تمکین باختن****گر دل دانا به حرف پوچ نادان بشکند با درشتان ظالمان هم بر حساب عبرتند****سنگ اگر مرد است جای شیشه سندان بشکند لقمه‌ای بر جوع مردمخوار غالب می‌شود****به که دانا گردن ظالم به احسان بشکند بی‌مصیبت گریه بر طبع درشتت سود نیست****سنگ در آتش فکن تا آبش آسان بشکند بر سر بی‌مغز بیدل تا به‌کی لرزد دلت****جوز پوچ آن به که هم در دست طفلان بشکند غزل شمارهٔ 1413: حسن‌کلاه هوسی‌گر به تجمل شکند

حسن‌کلاه هوسی‌گر به تجمل شکند****به که دل از ما ببرد بر سر کاکل شکند بس که به‌گلزار وفا مشترک افتاده حیا****رنگ گل آید به صدا گر پر بلبل شکند مجملت آمد به نظر پردهٔ تفصیل هدر****جزو پراکنده مباد آینه ی کل شکند شمع‌عا بساط طرب است آنکه درتن دشت قعب****سر به هوا پای به دامان توکل شکند خواجه ز رنج کر و فر، ازچه برد بوی اثر****باز ندارد همه‌گر پشت خر از جل‌شکند در ادب بدگهران موعظهٔ شرم مخوان****گردن این خیره سران گر شکند غل شکند پایهٔ اقبال بلند آنهمه چون شمع مچین****کاخرکارت به عرق شرم تنزل شکند از طلب هرزه‌درا چند دهی زحمت پا****کاش درین بحر سراب آبله‌ای پل شکند دل چه‌کند با من وما تا شود ایمن زبلا****کوه هم آخر ز صدا شیشه به قلقل‌شکند سیری چشم است همان جرعه‌کش دور غنا****رنگ خمار تو مگر این دو قدح مل شکند صبح زشبنم همه‌تن چشم شد ازشوق چمن****هرکه درین باغ رسید آینه بر گل شکند انجمنی راکه دهند آب زتوصیف خطت****دود چراغش همه شب طرهٔ سنبل شکند چرخ محال است دهد داد دل بیدل ما****گردش آن چشم مگر جام تغافل شکند غزل شمارهٔ 1414: لاغری آن همه زین مرحله دورم افکند

لاغری آن همه زین مرحله دورم افکند****که به غربتکدهٔ دیدهٔ مورم افکند ذره تا مهر کس از فقر من آگاه نشد****خاک در چشم جهان پیکر عورم افکند چه توان کرد نفس گرم نجوشید به حرص****سردی آتش دل نان ز تنورم افکند پیش پا دیدن افسون تمیز بد و نیک****ذلّتی بود که از بام حضورم افکند علم بیحاصلی از سیر کمالم واداشت****آگهی آبله در پای شعورم افکند ذوق وصلی که به امّید دلی خوش می‌کرد**** لن‌ترانی شد و در آتش طورم افکند خواندم از گردش پیمانهٔ تحقیق خطی****که به ظلمتکدهٔ حیرت نورم افکند ناتوانی چو غبار از فلک آن سو می‌تاخت****طاقت خون شده در خاک به زورم افکند هیچ کافر نشود محرم انجام نفس****واقف مرگ شدن زنده به گورم افکند یارب از خاطر ناز تو فراموش شود****آن خیالات که از یاد تو دورم افکند سبب قید علایق ز خرد پرسیدم****گفت در چاه همین فطرت کورم افکند چرخ از پهلوی خاک این همه چیده‌ست بلند****عجز بیدل به جنونزار غرورم افکند غزل شمارهٔ 1415: کلاه هرکه فلک بر سماک می‌فکند

کلاه هرکه فلک بر سماک می‌فکند****سرش چو آبله آخر به خاک می فکند به گم شدن چو نگین بی‌نیاز شهرت باش****که ناز نام تو را در مغاک می‌فکند چو صبح تا ز گریبان سری برون آری****زمانه رخت تو بر دوش چاک می‌فکند به کارگاه تعین که لاشریک له است****خلل اگر فکند اشتراک می‌فکند ز جوش گریهٔ مستانه‌ای که دارد ابر****چه شیشه‌ها که نه در پای تاک می‌فکند ز امتلا مپسندید خواری نعمت****که شاخ میوه ز سیری به خاک می‌فکند عرق که جبههٔ تسلیم سرفکندهٔ اوست****گره به رشتهٔ ما شرمناک می‌فکند رهت گل است به آهستگی قدم بردار****که جهد لکه به دامان پاک می‌فکند ز عاجزی در اقبال امن زن بیدل****که طاقتت به جهان هلاک می‌فکند غزل شمارهٔ 1416: اگر از گدازم نمی گل کند

اگر از گدازم نمی گل کند****دو عالم ز من شیشه پُر مل کند محیط است چون محو گردد حباب****ز خود گم شدن جزو را کل کند غباری که دل اوج پرواز اوست****به گردون رسد گر تنزل کند به‌هر ششجهت جلوه پیچیده است****کسی تاکی از خود تغافل کند زکیفیت این بهارم مپرس****مژه گر گشایی قدح گل کند به سودای زلف تو دود دماغ****به سر پیچد و ناز کاکل کند زفکرخطت جوهرآینه****خسک وقف جیب تأمل کند تردد خجالت‌کش دست و پاست****کسی تاکجاها توکل‌کند خزان طرب بی‌دماغی مباد****بهار است اگر شیشه قلقل کند به تدبیر ازین بحر نتوان گذشت****شکستی‌ست گر موج ما پل کند سر ما نگردد ز دور هوس****اگر چرخ ترک تسلسل کند شود سفله از صوف و اطلس بزرگ****خران را اگر آدمی جل کند خنک‌تر ز زاغ است تقلید کبک****که هندوستانی تمغل کند به رنگی‌ست بیدل پریشانی‌ام****که از سایه‌ام طرح سنبل کند غزل شمارهٔ 1417: اگر معنی خامشی گل کند

اگر معنی خامشی گل کند****لب غنچه تعلیم بلبل کند بساط جهان جای آرام نیست****چرا کس وطن بر سر پل کند درین انجمن مفلسان خامشند****صراحی خالی چه قلقل کند قبا کن در بن باغ جیب طرب****که از لخت دل غنچه فرگل کند زبان را مکن پر فشان طلب****مبادا چراغ حیا گل‌کند مکش سر ز پستی که آواز آب****ترقی بقدر تنزل کند چه سیل است یارب دم تیغ او****که چون بگذرد از سرم پل کند من و یاد حسنی که در حسرتش****جگر دامن ناله پرگل کند ز رمز دهانش نباید اثر****عدم هم به خود گر تامل کند ز بیداد آن چشم نتوان گذشت****دلی را که او خون کند مل کند ز بس قهر و لطفش همه خوش‌اداست****نگه می‌کند گر تغافل کند دلت بی‌دماغ‌ست بیدل مباد****به تعطیل حکم توکل‌کند غزل شمارهٔ 1418: تقلید از چه علم به لافم علم‌کند

تقلید از چه علم به لافم علم‌کند****طوطی نی‌ام‌که آینه بر من ستم‌کند سعی غبار من که به جایی نمی‌رسد****با دامنش زند اگر از خویش رم کند انگشت زینهار دمیدیم و سوختیم****کوگردنی دگرکه‌کشد شمع و خم‌کند بر باد رفت آمد و رفت نفس چوصبح****فرصت نشد کفیل که فهم عدم کند آسوده خاک شوکه مبادا به حکم وهم****عمر نفس‌شمار حساب قدم کند بالیده است خواجهٔ بی‌حس به ناز جاه****مردار آفتاب مقابل ورم‌کند خودسنجی‌ات به‌پلهٔ پستی نشانده است****جهدی‌که سنگ‌کوه وقار توکم‌کند هرجا عدم به تهمت هستی رسیده است****باید حیا به لوح جبینم رقم کند پرواز می کنم چه‌کنم جای امن نیست****دامی نبیافتم‌که پرم را بهم کند خجلت گداز عفو نگردی که آفتاب****گر دامن تو خشک‌کند جبهه نم‌کند توهیچ باش و، علم وعمل‌ها به طاق نه****گو خلق هرزه‌فکر حدوث و قدم‌کند بیدل ازابن ستمکده بیکس گذشته‌ام****کو سایه‌ای که بر سر خاکم کرم کند غزل شمارهٔ 1419: از بسکه به تحصیل غنا حرص توجان کند

از بسکه به تحصیل غنا حرص توجان کند****قبر است نگینی که به نام تو توان کند جزتخم ندامت چه‌کند خرمن ازبن دشت****بیحاصل جهدی‌که زمین دگران‌کند چون شمع درین ورطه فرو رفت جهانی****رستن چه خیال است ز جاهی‌که زبان‌کند امروز به حکم اثر لاف تهور****رستم زن مردی‌ست که بال مگسان کند در هر کف خاکی دو جهان ریشهٔ مستی است****با قوت تقوا نتوان بیخ رزان‌کند زهاد ز بس جان به لب صرفهٔ ریشند****در ماتم این مرده‌دلان مو نتوان کند فریاد که راهی به حقیقت نگشودیم****نقبی‌که به دل‌کند نفس سخت نهان‌کند چون غنچه به جمعیت دل ساخته بودیم****این عقده‌که واکردکه ما را ز میان‌کند در دل هوسی پا نفشرد از رم فرصت****هر سبزه که برریشه زد این آب روان کند پیچ و خم این عقده گشودیم به پیری****یعنی‌که به دندان نتوان دل ز جهان کند بیدل نه به دنیاست قرارت نه به عقبا****خورده است خدنگ تو ازین هفت کمان کند غزل شمارهٔ 1420: لمعهٔ مهرش دمی کاینه تابان کند

لمعهٔ مهرش دمی کاینه تابان کند****شرم به چشم جهات سایهٔ مژگان کند گر به تغافل دهد جلوه عنان نگاه****خانهٔ صد آینه یک مژه وبران‌کند حسن عرقناک او محرمی دل نخواست****آتش غیرت کجاست کاین ورق افشان کند هرزه‌دو مطلبم‌کاش چو موج‌گهر****آبله‌ام یک نفس محرم دامان کند فو‌ت زمان حضور آینهٔ دل شکست****یأس کنون جای مو ناله پریشان‌کند در بن دندان شوق حسرت‌کنج لبی‌ست****گر بگزم پشت دست بوسه چراغان‌کند در برم از نیستی جامهٔ پوشیده‌ای‌ست****تاکی از این‌کسوتم رنگ تو عریان‌کند شبهه نچیند بساط در ره تسلیم عشق****آب ز عکس غریق آینه پنهان‌کند با همه واماندگی شوق گر آید بجوش****آبلهٔ پا چو شمع بر مژه توفان کند گر سر مجنون او گردشی آرد به عرض****دشت و در از گردباد رو به گریبان کند عالم تصویر وهم صید فریبم نکرد****کافر آن غمزه را بت چه مسلمان کند بیدل ز آن نرگسم جرات بیداد کو****سرمه ز خاکم مگر بالد و افغان کند غزل شمارهٔ 1421: هرجا خرام ناز تو تمکین عیان کند

هرجا خرام ناز تو تمکین عیان کند****حیرت در آب آینه کشتی روان کند زخمی که خندد از دم تیغ تبسمت****خون چکیده را چمن زعفران کند چشمت به محفلی که تغافل کند بلند****نی هم به میل سرمه نیاز فغان کند از فرصت گذشته رسیدن گذشته گیر****رنگ پریده در چه بهار آشیان کند؟ خاموش باش بر در دل ورنه بی‌ادب****هر دم زدن یک آینه‌وارت زیان کند از فعل زشت دشمن آسایش خودیم****ما را مگر به خویش حیا مهربان کند آن شعله طینتم که پی طعمهٔ گداز****مغزم چو شمع پرورش استخوان کند تغییر پهلویم ستم است از هجوم درد****ترسم که بوریای مرا نیستان کند در خاک من غبار فنا نیست پرفشان****خواب عدم کجا مژه‌ام را گران کند بسمل صفت به سکته رسانیده‌ام ورق****سطری ز خون مگر سبقم را روان کند باور نداشتم که غبار مرا چو صبح****دامان چیده تا به فلک نردبان کند تمثال من چو صورت عنقا همین صداست****چیزی نی‌ام که آینه‌ام امتحان کند ای آینه عیوب مثالم به رو میار****بگذار تا عرق ته آبم نهان کند بیدل مخوان فسانهٔ بخت سیاه من****کافاق را مباد چو شب سرمه دان کند غزل شمارهٔ 1422: اشک گهر طینت ما راه تپش سر نکند

اشک گهر طینت ما راه تپش سر نکند****طفل دبستان ادب این سبق از بر نکند وسوسه بر هم نزند رابطهٔ ساز یقین****کوه‌گران حوصله را ناله سبکسر نکند منفعلیهای زمان فطرت ما را چه زیان****عبرت تمثال محیط آینه را تر نکند عالم اسباب فنا چند دهد فرصت ما****اشک به دوش مژه‌ها آنهمه لنگر نکند شبنم بی‌بال و پریم آینه‌پرداز تری****طاقت ما غیر عرق پیشهٔ دیگر نکند تاب و تب عشق و هوس نیست کفیل دو نفس****صبح طربگاه شرر خنده مکرر نکند شد ز ازل چهره‌گشا عجز ز پیدایی ما****مو ننهد پا به نمو تا قدم از سر نکند دل بگدازید به غم دیده رسانید به نم****شیشه خمی تا نخورد باده به ساغر نکند نیست ز هم فرق‌نما انجمن و خلوت ما****طایر گلزار یقین سر به ته پر نکند بیدل از انجام نفس هرکه برد بوی اثر****گر همه آفاق شود ناز کر و فر نکند غزل شمارهٔ 1423: طبع دانا الم دهر مکدر نکند

طبع دانا الم دهر مکدر نکند****گرد بر روی گهر آن همه لنگر نکند به خیالی نتوان غرهٔ تحقیق شدن****گر همه حسن دمد آینه باور نکند می‌دهد عاقبت کار حسد سینه به زخم****بدرگی تا به‌کجا تکیه به نشتر نکند در خرابات شیاطین نسبان بسیارند****دختر رز جلبی نیست که شوهر نکند بی‌زری ممتحن جوهر انسانی نیست****آدم آنست که مال و حشمش خر نکند شیشهٔ حرص به صهبای قناعت پرکن****کز تنگ‌حوصلگی ناله به ساغر نکند مجلس‌آرای هوس با تو حسابی دارد****تا نسوزد دلت آرایش مجمر نکند به نگاهی چو شرر قانع پیدایی باش****تا ترا در نظر خلق مکرر نکند شبنم گلشن ایجاد خجالت دارد****صبح تصویر بر آ تا نفست تر نکند شوق دل حسرت گلزار حضوری دارد****همچو طاووس چرا آینه دفتر نکند خاک درگاه مذلت ز چه اکسیرکم است****کیمیا گو مس بیقدر مرا زر نکند عشوهٔ الفت دنیا نخرد بیدل ما****نقد دل باخته سودای محقر نکند غزل شمارهٔ 1424: هوس جنون‌زدهٔ نفس به کدام جلوه کمین کند

هوس جنون‌زدهٔ نفس به کدام جلوه کمین کند****چو سحر به گرد عدم تند که تبسم نمکین کند ز چه سرمه رنج ادب کشم که خروش جنون حشم****به هزار عرصه‌کشد الم نفسی‌که پرده‌نشین‌کند ز خموشی ادب امتحان به فسردگی نبری‌گمان****که کمند نالهٔ عاشقان لب برهم آمده چین کند سر بی‌نیازی فکر را به بلندیی نرسانده‌ام****که به جز تتبع نظم من احدی خیال زمین کند زفسون فرصت وهم و ظن بگداخت شیشهٔ ساعتم****که غبار دل به هم آرد و طلب شهور و سنین کند ز بهار عبرت جزوکل به‌گشاد یک مژه قانعم****چه‌کم است صیقلی از شرر که نگاه آینه‌بین‌کند پی عذر طاقت نارسا، برو آنقدرکه کشد دلت****ته پاست منزل رهروی‌که به پشت آبله زین‌کند نه بقاست مایهٔ فرصتی نه نفس بهانهٔ شهرتی****به خیال خنده زندکسی‌که تلاش نقش نگین‌کند چقدر در انجمن رضا، خجل است جرأت مدعا****که دل از فضولی نارسا، هوس چنان و چنین‌کند ز حضور شعلهٔ قامتی ز خیال فتنه علامتی****نرسیده‌ام به قیامتی که کسی گمان یقین کند به چه ناز سجده اداکند، به در تو بیدل هیچکس****که به نقش پا برد التجا و خطی نیاز جبین کند غزل شمارهٔ 1425: وهم بلند وپست جاه چند دلت سیه‌کند

وهم بلند وپست جاه چند دلت سیه‌کند****گر گذری ز بام و در سایه بساط ته کند رفع غبار وهم و ظن آن همه‌کذب داشته‌ست****یک مژه گر به هم خورد نقش جهان تبه‌کند داد نشان میکشان‌گر ندهد سپهر دون****جام پر و تهی همان کار هلال و مه کند جمع شدن به جیب خویش مغتنم نفس شمار****یک گره است شش جهت کس به دل که ره کند شمع به حسرت فنا تا به سحر درآتش است****کاش نسیم دامنی بیگه ما پگه کند محو صفای شوق باش تا به طربگه حضور****سیر هزار رنگ گل آینه بی‌نگه کند طبع فضول ظالم است دادش از انفعال خواه****خجلت اگر زند به سنگ روی عرق سیه کند در طلب‌غنا چو شمع‌جبهه به عجز سودن است****آبله بشکند به پا تا سر ما کله کند بعد تهی شدن ز خویش واشدنت چه فایده****شرم کن از حساب اگر، صفر، یک تو، ده کند غیر توقع کرم هیچ نداشت زندگی****فال وجود زد عدم تا دو نفس نگه کند گر نه به عرض مدعا خاک در فنا شود****بیدل ناامید ما رو به چه بارگه کند غزل شمارهٔ 1426: بادهء تحقیق را ظرف هوس تنگی‌کند

بادهء تحقیق را ظرف هوس تنگی‌کند****در بر آتش لباس خار و خس تنگی‌کند درد را جولا‌نگهی چون سینهٔ عشاق نیست****بر فغان مشکل‌که آغوش جرس تنگی‌کند بر جنون می‌پیچم واز خویش بیرون می‌روم****گردباد شوق را تاکی نفس تنگی‌کند عیش رسوایی به کارم کوچه گردان وفاست****ای‌خوش‌آن وضعی‌کزو خلق‌عسس تنگی‌کند در خیال راحت از فیض تپیدن غافلیم****آشیان ای کاش بر ما چون قفس تنگی کند همچو آن سوزن‌که درماند ز تار نارسا****عمر رنگ سعی بازد چون نفس تنگی کند نه فلک در وسعت‌آباد دل دیوانه‌ام****هست خلخالی که در پای مگس تنگی کند غنچه بر یک مشت زر صد رنگ خست چیده است****اینقدر یارب مبادا دست کس تنگی کند شکوه مردم ز گردون بیدل از کم وسعتی‌ست****ناله در پرواز آید چون قفس تنگی‌کند غزل شمارهٔ 1427: مشرب عشاق بر وضع هوس تنگی‌کند

مشرب عشاق بر وضع هوس تنگی‌کند****عالم عنقا به پرواز مگس تنگی کند واصل مقصد ز خاموشی ندارد چاره‌ای****چون به منزل آمد آواز جرس تنگی کند سیری از شوخی ندارد طفل آتش‌خوی من****اشک را کی در دویدن‌ها نفس تنگی کند انتظار بیخودی ما را جنون پیمانه کرد****خلق مستان از شراب دیررس تنگی کند بوی‌گل در رنگ دزدد بال پرواز نفس****باغ امکان بی‌تو از آهم ز بس تنگی‌کند دیده بی رویت ندارد طاقت تشویش غیر****آن‌چه بر گل واشود بر خار و خس تنگی‌کند بی‌دماغ دستگاه مشرب یکتایی‌ام****خانهٔ آیینهٔ ما بر دو کس تنگی کند کیسه‌پردازان افلاس از فضولی فارغند****بی‌گشادی نیست‌گر دست هوس تنگی‌کند عالمی را الفت جسم از عدم دلگیر کرد****بر قفس پرورده بیرون قفس تنگی کند چون سحر بیدل من و هستی تعب پیراهنی****کز حیا بر خویش تا بالد نفس تنگی کند غزل شمارهٔ 1428: بسکه بی‌روپت بهارم کلفت انشا می‌کند

بسکه بی‌روپت بهارم کلفت انشا می‌کند****چون حنا رنگ از گرانی سایه پیدا می‌کند گر نه باد صبح چین طره‌ات وا می‌کند****نسخهٔ جمعیت ما را که اجزا می‌کند عضو عضوم‌بسکه می‌بالد به‌سودای جنون****وسعت دامان داغ ایجاد صحرا می کند همت !ز تدبیر بیجا تاکجا خجلت‌کشد****ای جنون رحمی که ما را هوش رسوا می‌کند نسخهٔ هستی ز بس دقت سواد افتاده است****چشم برهم بسته حل این معما می‌کند جنس درد بیکسی کم نیست در بازار ما****گر شنیدن مایه دارد ناله سودا می‌کند جلوه از شوخی نقاب حیرتی افکنده است****رنگ صهبا در نظرها کار مینا می‌کند دیده ما را خمار شوخی رفتار او****عاقبت خمیازه ای نقش کف پا می‌کند چون شود بیحاصلی معلوم مطلب حاصل‌ست****حاجت ما را روا نومیدی ما می‌کند گر چنین بالد هوای پر فشانیهای شوق****آه ما را ربشهٔ تخم ثریا می‌کند در شکست آرزو تعمیر آزادی گم است****بال چون بر هم خورد پرواز پیدا می کند سنگ بر تدبیر زن کار کس اینجا بسته نیست****یک شکستن صد کلید از قفل انشا می‌کند رهبر مقصود بیدل وحشت از خویش است و بس****سیل چون مطلق عنان شد سیر دربا می‌کند غزل شمارهٔ 1429: عاقبت‌در حلقهٔ‌آن زلف دل جا می‌کند

عاقبت‌در حلقهٔ‌آن زلف دل جا می‌کند****عکس در آیینه راه شوخیی وامی‌کند غمزهٔ وحشی مزاجت در دل مجروح من****زخم ناخن را خیال موج دریا می‌کند سطر آهی تا نمایان شد دل از جا رفته است****خامهٔ الفت نمی‌دانم چه انشا می‌کند گه تغافل می‌تراشد گاه نیرنگ نگاه****جلوه را آیینهٔ ما سخت رسوا می‌کند دامن مستی به آسانی نمی‌آید به دست****باده خونها می‌خورد تا نشئه پیدا می‌کند در زیان خویش کوش ای آنکه خواهی نفع خلق****مومیایی هم شکست خود تمنا می‌کند غنچه می‌گویدکه ای در بندکلفت‌ماندگان****عقدهٔ دل را همین آشفتگی وامی‌کند

نیست موجودی‌که نبود غرقهٔ‌گرداب وهم****بحر هم عمری‌ست دست موج بالا می‌کند

هستی بیحاصل ما بسکه مشتاق فناست****هرکه گردد خاک دل اندیشهٔ ما می‌کند خاکساران تا کجا دارند پاس آبرو****سایه را از عاجزی هرکس ته پا می‌کند آشیان الفت دل چون نفس در راه ماست****ورنه ما را اینقدر پرواز عنقا می‌کند در بیابان طلب بیدل تأمل رهزن است****کار امروز ترا اندیشه فردا می‌کند غزل شمارهٔ 1430: ساز امکان از شکست آواز پیدا می‌کند

ساز امکان از شکست آواز پیدا می‌کند****بال بر هم می‌خورد پرواز پیدا می‌کند می‌نهد پیش از سخن گردن به تیغ انفعال****چون قلم هرکس که شرح راز پیدا می‌کند پاس ناموس حیا هم نیست آسان دشتن****چون جبین برنم زند غمازپیدا می‌کند نور عبرت نیست دل را بی‌غبار حادثات****از شکست این آینه پرداز پیدا می‌کند چون خط پرگار بر انجام می‌سوزد نفس****تاکسی سررشتهٔ آغازپیدا می‌کند همچو شمع افسانهٔ دعوی مسلسل‌کرده‌ای****این زبان آخر دهان گاز پیدا می‌کند چون نگه هر چند در مژگان زدن گم می‌شویم****حسرت دیدار ما را باز پیدا می کند تا بود ممکن حدیث پنبه باید گوش کرد****نغمه‌ها این محفل بی‌ساز پیدا می‌کند نفس کافر را مسلمان کن کمال اینست و بس****سحر چون باطل شود اعجاز پیدا می‌کند حسن بی ایجاد عشقی نیست در اقلیم ناز****گل چو موج رنگ زد گلباز پیدا می‌کند عجز چون موصول بزم کبر‌یا شد عجز نیست****گر نیاز آنجا رساندی ناز پیدا می‌کند پا ز جوش آبله بیدل مقیم دامنست****هرکه سامان‌کرد عجز اعزاز پیدا می کند غزل شمارهٔ 1431: هر نفس دل صدهزار اندیشه پیدا می‌کند

هر نفس دل صدهزار اندیشه پیدا می‌کند****جنبش این دانه چندین ریشه پیدا می‌کند اقتضای جلوه دارد این‌قَدَر تمهید رنگ****تا پری بی‌پرده گردد شیشه پیدا می‌کند شمع این محفل مرا بر سوختن پروانه کرد****هرکه باشد غیرت از هم پیشه پیدا می‌کند مرد را سامان غیرت عارضی نبود که شیر****ناخن و دندان همان در بیشه پیدا می‌کند در زوال عمر وضع قامت پیری بس است****نخل این باغ ازخمیدن تیشه پیدا می‌کند یأس دل کم نیست گر خواهی ز خود برخاستن****نشئه‌واری از شکست این شیشه پیدا می‌کند حسرت پیکان او بی‌ناله نپسندد مرا****آخر این تخم محبت ریشه پیدا می‌کند دل وفا، بلبل نوا، واعظ فسون عاشق جنون****هرکسی در خورد همت پیشه پیدا می‌کند عرصهٔ آفاق جای جلوهٔ یک ناله نیست****نی‌گره از تنگی این بیشه پیدا می‌کند بیدل از سیر تأمل‌خانهٔ دل نگذری****نقشها این پردهٔ اندیشه پیدا می‌کند غزل شمارهٔ 1432: گر طمع دست طلب وامی‌کند

گر طمع دست طلب وامی‌کند****بر قناعت خنده لب وامی‌کند گرم می‌جوشی به لذات جهان****این شکر دکان تب وامی‌کند موج گوهر باش کارت بسته نیست****ناخنی دارد ادب وامی‌کند فتح باب عافیت وقف کسی‌ست****کز جبین چین غضب وامی‌کند شیشه مشکن ورنه دل هم زین بساط****راه کهسار حلب وامی‌کند سایهٔ طوبی نباشد گو مباش****جای ما برگ عنب وامی‌کند ای چراغ محفل شیب و شباب****صبح ته گیر آنچه شب وامی‌کند شرم‌کم دارد ز ناموس عدم****هر که طومار نسب وامی‌کند پنبه از مینا به غفلت برمدار****این پری بند قصب وامی‌کند بی‌ادب بر غنچه نگشایید دست****این گره را گل به لب وامی‌کند عقده ناپیداست در تار نفس****لیک بیدل روز و شب وامی‌کند غزل شمارهٔ 1433: میل هوس ز عافیتم فرد می‌کند

میل هوس ز عافیتم فرد می‌کند****گر بشکنم‌کلاه دلم درد می‌کند تسلیم تحفه‌ای‌ست که طبعم بر اهل ذوق****چو میوهٔ رسیده ره‌آورد می‌کند خال زباد تختهٔ خاک اختراع کیست****دل را خیال مهرهٔ این نرد می‌کند پر در تلاش خرمی این چمن مباش****افراط آب چهرهٔ گل زرد می‌کند رم می‌خورد ز سایهٔ غیرت فسردگی****تمثال مرد آینه را مرد می‌کند از می حذر کنید که این دشمن حیا****کاری که از ادب نتوان کرد می‌کند چینی علاج تشنگی حرص جاه نیست****آب سفال دل ز هوس سرد می‌کند زنگار اگرنه پردهٔ ناموس راز اوست****آیینه را خیال که شبگرد می‌کند عزم فنا به شیشهٔ ساعت نهفته‌ایم****بیدل به پرده رفتن ماگرد می‌کند غزل شمارهٔ 1434: درگلستانی‌که حسنش جلوه‌ای سر می‌کند

درگلستانی‌که حسنش جلوه‌ای سر می‌کند****گل ز شبنم دیدهٔ حیران ساغر می‌کند بی‌تو طفل اشک مشتاقان ز درد بیکسی****گر همه در چشم غلتد خاک بر سر می کند همچو اشکم حسرت اندیش نثار راه تست****هر صدف کز آبرو سامان گوهر می‌کند اعتمادی نیست بر جمعیت اجزای ما****این ورقها را هوای زلفت ابتر می‌کند موج آبش می‌زند تیغ محرف برکمر****سرو هر گه طرز رفتار ترا سر می‌کند پاکبازان فارغند از تهمت آلودگی****حسرت دیدار گاهی چشم ما تر می‌کند از جنونم عالمی پوشید چشم امتیاز****هر که عریان می‌شود این جامه در بر می‌کند می‌دهد اجزای رنگ و بوی جمعیت به باد****هر که درس خنده‌ای چون غنچه از بر می‌کند راحتت فرش است اگر از وهم طاقت بگذری****ناتوانی هر چه آید پیش بستر می‌کند بیخود احرام گلزار خیال کیستم****گردش رنگم ره معشوقه‌ای سر می‌کند حیرت اظهاریم بیدل لذت تحقیق کو****هیچکس آگاهی از آیینه باور می‌کند غزل شمارهٔ 1435: اول در عدم دهنت باز می‌کند

اول در عدم دهنت باز می‌کند****تاکاف و نون تهیهٔ آواز می‌کند آهنگ صور خیز تو در هر نفس زدن****ساز هزار عالم ناساز می‌کند هرگاه می‌دهی به زبان رخصت سخن****جبریل بال می‌زند و ناز می‌کند نیرنگ اعتبار بهار تجددت****با هم چه رنگها که نه گلباز می‌کند شام ابد به جیب تو سر می‌برد فرو****صبح ازل زتو سخن آغاز می‌کند هر رنگ و بو که می‌دمد از نوبهار صنع****آیینهٔ خیال تو پرداز می‌کند گر فطرت تو پر نزند در فضای قدس****خاک فسرده راکه فلکتاز می‌کند زبن‌باغ نی دمیدن صبحی و نی گلی‌ست****سحرآفرین تبسمت اعجاز می‌کند این عرصه تا کجا نشود پایمال ناز****رخش تعین تو تک و تاز می‌کند روز و شبی در انجمن اعتبار نیست****چشم تو می‌زند مژه و باز می‌کند بیدل تآملی که در این گلشن خیال****رنگ شکستهٔ تو چه پرواز می‌کند غزل شمارهٔ 1436: گر جنونم ناله واری نذر بلبل می‌کند

گر جنونم ناله واری نذر بلبل می‌کند****شور محشر آشیان در سایهٔ‌گل می کند انتظار ناز استغنا نگاهی می‌کشم****کز غبارم سرمهٔ چشم تغافل می‌کند غیر خاکستر دلیل اضطراب شعله نیست****هرقدر پر می‌زند افسردگی گل می‌کند عافیت خواهی به هر افسونی از جا در میا****خاک بر باد است اگر ترک تحمّل می‌کند دل به مستی چون نغلتد درهوای نرگست****آب گوهر را خیالش در صدف مل می‌کند از زمینگیری هوا آیینه‌دار شبنم است****اشک می‌گردد اگر آهم تنزل می‌کند گریه توفان و‌حشت است ای چرخ دست از خود بشو****سیل ما خلخال پا از حلقهٔ پل می‌کند حفظ آب‌رو نفس در جیب دل دزدیدن است****قطره را گوهر همان مشق تامّل می‌کند گاه بر خاشاک و گه بر موج می‌پیچد غریق****حیله‌جوی زندگی چندین توکٌل می‌کند آفت این باغ بیدل برخزان موقوف نیست****صد قیامت یک نسیم آه بلبل می‌کند غزل شمارهٔ 1437: هرکجا آیینهٔ حسن جنون گل می‌کند

هرکجا آیینهٔ حسن جنون گل می‌کند****دود سودا بر سر ما نازکاکل می‌کند بر لب ما، خنده یکسر شکوهٔ درد دل است****هر قدر خون می‌خورد این شیشه قلقل می‌کند سینه چاک شوقم از فکر پریشانم چه باک****هرکه گردد شانه یاد زلف و کاکل می کند دل چسان با خامشی سازد که یاد جلوه‌ات****جوهر آیینه را منقار بلبل می‌کند دستگاه شوق تا بالد ز خودداری برآ****خاک را آشفتگی گردون تجمل می‌کند منزلت خواهی مداراکن‌که در فواره آب****اوج دارد آنقدر کز خود تنزل می‌کند جلوه مست و شوق سر تا نگاه اما چه سود****دیده و دانسته حیرانی تغافل می‌کند زندگی نقد نفسها ریخت در جیب فنا****از تردد هر که می‌رنجد توکل می‌کند از سلامت دست باید شست و زین دریا گذشت****موج اینجا از شکست خویشتن پل می‌کند موج چون بر هم خورد بیدل همان بحر است و بس****کم شدن از وهم هستی جزء را کل می‌کند غزل شمارهٔ 1438: بسکه زخم کشتهٔ نازش تلاطم می‌کند

بسکه زخم کشتهٔ نازش تلاطم می‌کند****هر چه را دیدم درین مشهد تبسم می‌کند چشم بگشا برحصول جستجو کاینجا چو شمع****نقد خود هرکس بقدر یافتن گم می‌کند پختگان دامن ز قید تن‌پرستی چیده‌اند****باده‌ات از خام جوشی خدمت خم می کند هیچکس از بی‌تکلف زبستن آگاه نیست****آدمی بودن خلل در عیش مردم می‌کند زین نفس سوزی که دارد خلق بر طاق و سرا****سعی عبرت‌بافی کرم بریشم می‌کند پیش‌بینی کن زننگ حسرت ماضی برآ****بر قفا نظاره کردن ریش را دم می‌کند دهر لبریز مکافات‌ست اما کو تمیز****کم‌کسی اینجا به حال خود ترحم می‌کند از ادبگاه خموشی گوش باید وام کرد****سرمه‌گون چشمی درین مخمل تکلم میکند هر کجا باشد قناعت آبیار اتفاق****پهلوی از نان تهی ایجاد گندم می‌کند رحم بر بی مغزی ما کن که این نقش حباب****خویش را آیینهٔ دریا توهم می‌کند بیدل از بس بی‌نم افتاده است بحر اعتبار****گوهر از گرد یتیمیها تیمم می‌کند غزل شمارهٔ 1439: داغ عشقم چاره‌جوییها کبابم می‌کند

داغ عشقم چاره‌جوییها کبابم می‌کند****سوختن منت‌گذار از ماهتابم می‌کند در محیط دشمن من انفعال ناکسی است****زان سرکو بهر راندن شرم آبم می‌کند کاش بر بنیاد موهومی نمی‌کردم نظر****فهم خود بیش از خرابیها خرابم می‌کند در عقوبت‌خانهٔ ننگ دویی افتادهٔم****ما و تو چندان که می‌بالد عذابم می‌کند گرد شبنم پیشتاز صبح ایجاد من است****خنده گل ناکرده سامان گلابم می‌کند نقطهٔ موهومم اما عمرها شد ذره‌وار****عشق از دیوان خورشید انتخابم می‌کند مخمل و دیبای جاهم‌گر نباشدگو مباش****بوریای فقر هم تدبیر خوابم می‌کند پوست بر تن انتظار مغز معنی می‌کشم****آخر این جلدی که می‌بینی کتابم می‌کند شکر پیری تا کجا کوبم که این قد دوتا****صفر اعداد خیال او حسابم می‌کند سایهٔ افسرده‌ام لیک التفات نیستی****آفتابم می‌کند گر بی‌نقابم می‌کند من نمی‌دانم که‌ام در بارگاه کبریا****حلقهٔ بیرون دربیدل خطابم می‌کند غزل شمارهٔ 1440: حسرت امشب آه بی‌تأثیر روشن می‌کند

حسرت امشب آه بی‌تأثیر روشن می‌کند****رشتهٔ شمعی به هر تقدیر روشن می‌کند چون چراغ گل که از باد سحر گیرد فروغ****زخم ما چشم ازدم شمشیرروشن می کند بر بیاض صبح منقوش است نظم و نثر دهر****موی کافوری سواد پیر روشن می‌کند چون بنای موج‌پرداز از شکستم داده‌اند****معنی ویرانی‌ام تعمیر روشن می‌کند ای شرر مفت نگاهت جلوه‌زار عافیت****روزگار آیینهٔ ما دیر روشن می‌کند بی‌ندامت حلقهٔ ماتم بود قد دوتا****نالهٔ شمع خانهٔ زنجیرروشن می‌کند گر خیال آیینه‌دار اعتبار ما شود****صورت خوابی به صد تعبیر روشن می‌کند گرمی هنگامهٔ امکان جلال عشق اوست****آتش این بیشه چشم شیر روشن می‌کند بگذر از صیادی مطلب که صحرای امید****خانهٔ برق از رم نخجیر روشن می کند بیدل از فانوس، زخم عافیت را نور نیست****شمع پیکانی در اینجا تیر روشن میکند غزل شمارهٔ 1441: عقل اگر صد انجمن تدبیر روشن می‌کند

عقل اگر صد انجمن تدبیر روشن می‌کند****فکرمجنون سطری از زنجیرروشن می‌کند داغ نومیدی دلی دارم که در هر دم زدن****شمعها از آه بی‌تاثیر روشن می‌کند عالمی چشم از مزار ما به عبرت آب داد****خاک ما فیض هزاراکسیر روشن می‌کند ننگ رسوایی ندارد ساز تا خامش نواست****رمزصد عیب وهنرتقریرروشن می‌کند می‌شود ظاهر به پیری معنی طول امل****جوهر این مو صفای شیر روشن می‌کند غافلان را نور تحقیق از سواد فقر نیست****توتیا کی دیدهٔ تصویر روشن می‌کند از رگ‌گل می‌توان فهمید مضمون بهار****فیض معنیهای ما تحریر روشن می‌کند ناله امشب می‌خلد در دل ز ضعف پیریم****شمع بیدادکمان را تیر روشن می‌کند عالم دل را عیار از دستگاه ناله‌گیر****وسعت صحرا رم نخجیر روشن می‌کند از عرق بر جبههٔ افسون چراغان خوانده‌ایم****بزم ما را خجلت تقصیر روشن می‌کند انتظار فیض عشق از خامی خود می‌کشم****چوب تر را سعی آتش دیر روشن می‌کند هیچکس بر در نزد بیدل ز زندانگاه چرخ****عجز ما این خانهٔ دلگیر روشن می‌کند غزل شمارهٔ 1442: بولهوس از سبک سری حفظ سخن نمی‌کند

بولهوس از سبک سری حفظ سخن نمی‌کند****در قفس حبابها، باد وطن نمی‌کند لب مگشای چون صدف تا گهر آوری به کف****گوش طلب‌که‌کارگوش هیچ دهن نمی‌کند قطره محیط می‌شود چون ز سحاب شد جدا****روح ز وهم خود عبث ترک بدن نمی‌کند هستی خود گداز من شمع شرر بهانه‌ای‌ست****لیک‌کسی نگاه‌گرم جانب من نمی‌کند خون امید می‌خورد بی‌تو دل شکسته‌ام****طرهٔ سرکشت چرا یاد شکن نمی‌کند بسکه هوای غربتم چون نفس است دلنشین****جوهر من در آینه فکر وطن نمی‌کند نیست به عالم جنون‌گردش رنگ عافیت****هیچکس از برهنگی جامه‌کهن نمی‌کند پنبهٔ داغ عاشقان نیست به غیر سوختن****مرده‌صفت چراغ ما سر به کفن نمی‌کند دیده به صدهزار اشک محو نثار مقدمی‌ست****آه که آن سهیل ناز یاد یمن نمی‌کند منع غنای دلبران نیست به جهد عاشقان****بلبل اگربه خون تپد غنچه سخن نمی‌کند از عزبی به طبع خود جمع مکن مواد ننگ****شوهر خویش می‌شود مرد که زن نمی‌کند ناله به شعله می‌تپد حلقهٔ داغ‌گو مباش****شمع بساط بیکسان ساز لگن نمی‌کند زخم تو آنچه می‌کند با دل خستگان عشق****صبح نکرده با هوا، گل به چمن نمی‌کند سایهٔ دور ازآفتاب مغتنم خود است و بس****طالب وصل او شدن صرفهٔ من نمی‌کند نیست دمی‌که شانه‌وار در خم فکر زلف یار****بیدل سینه‌چاک من سیر ختن نمی‌کند غزل شمارهٔ 1443: ناتوانی باز چون شمعم چه افسون می‌کند

ناتوانی باز چون شمعم چه افسون می‌کند****می‌پرد رنگ و مرا از بزم بیرون می‌کند بیش از آن‌کان پنجهٔ بیباک بربندد نگار****سایهٔ برک حنا برمن شبیخون می‌کند خلق ناقص این‌کمالاتی‌که می‌چیند به هم****همچو ماه نو حساب کاهش افزون می‌کند تا ابد صید دو عالم‌گر تپد در خاک و خون****بهلهٔ ناموس از دستش که بیرون می‌کند هر دماغی را به سودای دگر می‌پرورند****آتش این خانه دود از موی مجنون می‌کند پایهٔ اقبال عزت خاص قدر صبح نیست****تا نفس باقی‌ست هرکس سیر گردون می‌کند ای بداندیش از مکافات عمل ایمن مباش****وضع شیطان آدمی را نیز ملعون می‌کند درخور افسوس از این میخانه ساغر می‌کشم****دست بر هم سودن اینجا چهره گلگون می‌کند فطرت‌دون هم زر و سیمش‌کفیل‌عبرت است****مالداری خواجه را سرکوب قارون می‌کند فکر خود خمخانهٔ رازست اگر وامی‌رسی****سر به زانو دوختن ناز فلاطون می‌کند موی پیری بس که در سامان تجهیز فناست****تا کفن گردد سفید ایجاد صابون می‌کند می‌رسد آخر زسعی آمد ورفت نفس****باد دامانی که فرش خانه واژون می‌کند تا غباری درکمین داربم آسودن کجاست****خاک مجنون در عدم هم یاد هامون می‌کند بیدل از فهم تلاش درد غافل نگذری****دل به صد خون جگر یک آه موزون می‌کند غزل شمارهٔ 1444: قامت خم‌کز حیا سوی زمین رو می‌کند

قامت خم‌کز حیا سوی زمین رو می‌کند****فهم می‌خواهد اشارتهای ابرو می‌کند هر کجا باشیم در اندوه از خود رفتنیم****شمع ما سر بر هوا هم سیر زانو می کند سایه و تمثال راکم نیست‌گر سنجی به باد****شرم خفت سنگ ما را بی‌ترازو می‌کند چشم بند سحر الفت را نمی‌باشد علاج****دل گرفتار خود است و یاد گیسو می‌کند این چنین کز ناتوانیها شکستم داده‌اند****گر رسد چینی به یادم نوحه بر مو می‌کند بسکه یاران در همین ویرانه‌ها گم گشته‌اند****می‌چکد اشکم ز چشم و خاک را بو می‌کند روز بازار تعین آنقدر مالوف نیست****خلق چون شب شد دکان در چشم آهو می‌کند ناتوانی هم به جایی می‌رسد، مردانه باش****سایه کار قاصد مطلب به پهلو می‌کند با توکّل کس نمی‌پرداخت گر می‌داشت شرم****دستگاه نعمت بی‌خواست بدخو می‌کند طبع ظالم در ریاضت مایل اصلاح نیست****تیغ را تدبیر خونریزی تنک‌رو می‌کند حالت از کف می‌رود در فکر مستقبل مرو****این خیال دورگرد آخر تو را، او می‌کند تاکجا بیدل ز گردون خجلتم باید کشید****این‌کمان سخت پر زورم به بازو می‌کند غزل شمارهٔ 1445: ذوق فقر افسانهٔ اقبال‌کوته می‌کند

ذوق فقر افسانهٔ اقبال‌کوته می‌کند****بی‌طنابی خیمهٔ گردنکشی ته می‌کند ای دلت آیینه غافل زبستن چند از نفس****این سحر هر دم زدن روز تو بیگه می‌کند در تماشایت چو مژگان با پریشانی خوشیم****ورنه آخر جمع گشتن رخت ما ته می‌کند عمرها شد خاک کوه و دشت بر سر می‌دوی****پیش پا نادیدن این مقدار گمره می‌کند عجز طاقت هرکجا گردد دلیل مدعا****راه چندین دشت یک پا لغز کوته می‌کند خاک شو آب بقا آلایش چندین تریست****این تیمم زان وضوهایت منزه می‌کند رنگها گردانده‌ای ای غافل از نیرنگ دل****آینه عمریست زین تمثالت آگه می‌کند بر جبین ما نشان سجده تمغای وفاست****صنعت عشق ازکلف آرایش مه می‌کند شور امکان غلغل یک کاف و نون فهمیدنی‌ست****از ازل کبکی درین کهسار قهقه می‌کند دوستان را در وداع هم عبارتها بسی است****بیدل مسکین فقیر است الله الله می‌کند غزل شمارهٔ 1446: با هستی‌ام وداع تو و من چه می‌کند

با هستی‌ام وداع تو و من چه می‌کند****با فرصت نیامده رفتن چه می‌کند بخت سیه زچشم‌کسان جوهرم نهفت****شبهای تار ذره به روزن چه می‌کند فریاد از که پرسم و پیش که جان دهم****کان غایب از نظر به دل من چه می‌کند هستی برای هیچکس آسودگی نخواست****گر دوست این‌کند به تو دشمن چه می‌کند تیغ قضا سر همه درپا فکنده است****گردون درین مصاف به جوشن چه می‌کند هرشیشه دل حریف تک‌وتاز عشق نیست****جایی‌که مرد ناله‌کند زن چه می‌کند رنگ به گردش آمده‌ای در کمین ماست****گر سنگ نیستیم فالاخن چه می‌کند دل خنده کار زشتی اعمال کس مباد****زنگی چراغ آینه روشن چه می‌کند داغ دل از تلاش نفسها همان بجاست****در سنگ آتش اینهمه دامن چه می‌کند آه از مآل خرمی و انبساط عمر****تا گل درین بهار شکفتن چه می‌کند دلهای غافل و اثر وعظ تهمت است****بر عضو مرده مالش روغن چه می‌کند تسلیم عشق را به رعونت چه نسبت است****بید‌ل سر بریده به گردن چه می‌کند غزل شمارهٔ 1447: بر اهل فضل دانش و فن‌گریه می‌کند

بر اهل فضل دانش و فن‌گریه می‌کند****تا خامه لب گشود سخن گریه می‌کند پر بیکسیم کز نم چشم مسامها****هرچند مو دمد ز بدن گریه می‌کند درپیری ازتلاش سخن ضبط لب‌کنید****دندان دمی که ریخت دهن گریه می کند عقل از فسون نفس ندارد برآمدن****بیچاره است مرد چون زن گریه می‌کند اشکی که مهر پروردش در کنار چشم****چون طفل بر زمین مفکن گریه می‌کند ای قطره غفلت از نم چشم محیط چند****از درد غربت تو وطن گریه می‌کند تیمار جسم چند عرق ریز انفعال****تعمیر بر بنای کهن گریه می‌کند هنگامهٔ چه عیش فروزم‌که همچو شمع****گل نیز بی تو بر سر من گریه می کند شبنم درین بهار دلیل نشاط نیست****صبحی‌ست کز وداع چمن گریه می‌کند بیدل به هرکجا رگ ابری نشان دهند****در ماتم حسین و حسن‌گریه می‌کند غزل شمارهٔ 1448: کارجهان خواه عجز، خواه سری می‌کند

کارجهان خواه عجز، خواه سری می‌کند****آگهی اینجا کجاست بیخبری می‌کند مقصد عزم نفس هیچ نمودار نیست****یک تپش پا به گل نامه‌بری می‌کند کیست کزین خاکدان گرد بلندی نکرد****آبله هم زیر پا عزم سری می‌کند بسکه تنک‌فرصت است عشرت این انجمن****تا به چراغی رسیم شب سحری می‌کند ضبط عنان سرشک ازکف ما برده‌اند****شوق پری جلوه‌ای شیشه‌گری می‌کند انجمن میکشان خامشی آهنگ نیست****شیشهٔ ما سنگ را کبک دری می‌کند سفله ز کسب کمال قدر مربی شکست****قطره چو گوهر شود بد گهری می‌کند در همه حال آدمی شخص ملک سیرت است****لیک به جاه اندکی ناز خری می‌کند حرص گوارا گرفت تلخی ادبار منع****پیش طمع دور باش نیشکری می‌کند جوهر فرهاد نیست ورنه در این کوهسار****صورت هر سنگ و گل مو کمری می‌کند زنگ و صفای دل است غفلت و آگاهی‌ام****آینه در هر صفت پرده‌دری می‌کند بیدل از افشای راز منفعلم کرد عشق****پیش که نالد ادب گریه‌تری می‌کند غزل شمارهٔ 1449: هر که اینجا می‌رسد بی‌اعتدالی می‌کند

هر که اینجا می‌رسد بی‌اعتدالی می‌کند****شمع هم در بزم مستان شیشه خالی می‌کند تا به گردون چید آثار بنای میکشی****طاق این میخانه را ساغر هلالی می‌کند زاهدا بر ریش چندان اعتمادت فاسد است****آخر این قالی که می‌بافی جوالی می‌کند درس دانش ختم کن کایینه‌دار سیم و زر****زنگی مکروه را ملا جمالی می‌کند سر به زانوییم اما جمله بیرون دریم****حلقه از خود هم همان سیر حوالی می‌کند طاقتی کو تا کسی نازد به افسون تلاش****رنگها پرواز در افسرده‌بالی می‌کند زندگی صید رم است آگاه باشید از نفس****گرد فرصت در نظر ناز غزالی می‌کند غره نتوان زیست بر باد و بروت اعتبار****چینی فغفور را یک مو سفالی می‌کند وهم چون شمعت گداز دل گوارا کرده است****آتش است آبی که در جامت زلالی می‌کند از زبان حیرت دیدار کس آگاه نیست****عمرها شد چشم من فریاد حالی می‌کند جز ندامت نیست دلاک کسلهای هوس****دست افسوسی که دارم سینه‌مالی می‌کند گوشهٔ دیوار فقرم گرمی پهلو بس است****سایه بر دوش و برم کار نهالی می‌کند چون چنار از بی‌بری هم کاش تا پیری رسم****چارهٔ من دود آه کهنه‌سالی می‌کند شرم محروم است بیدل از حصول مدعا****بیشتر کار جهان بی‌انفعالی می‌کند غزل شمارهٔ 1450: هرکه در اظهار مطلب هرزه‌نالی می‌کند

هرکه در اظهار مطلب هرزه‌نالی می‌کند****گر همه کهسار باشد شیشه خالی می‌کند بهر حاجت پیش هر کس رو نباید ساختن****خفت این تصویر را آخر زگالی می‌کند منعم و تقلید درویشان، خدا شرمش دهاد****چینی خود را عبث ننگ سفالی می‌کند جز خری کز صحبت اهل دول نازد به خویش****کم کسی با خرس فخر هم جوالی می‌کند جسم خاکی را به اقبال ادب گردون کنید****این بناها را خمیدن طاق عالی می‌کند خامشی دل‌چسبیی دارد که تا وامی‌رسیم****حرف نامربوط ما را شعر عالی می‌کند شبهه از طاق بلند افکنده مینای شعور****ابروی بی‌مو به چشم ما هلالی می‌کند لاف منعم بشنو و تن زن که آب و رنگ جاه****عالمی را بلبل گلهای قالی می‌کند با همه واماندگی زین دشت و در باید گذشت****سایه گر پایی ندارد سینه مالی می‌کند بسکه جای پر زدن تنگ است درگلزار ما****چارهٔ پرواز رنگ افسرده‌بالی می‌کند در عدم بیدل تو و من شیشه و سنگی نداشت****کس چه سازد زندگی بی‌اعتدالی می‌کند غزل شمارهٔ 1451: اینکه طاقت‌ها جوانی می‌کند

اینکه طاقت‌ها جوانی می‌کند****ناتوانی ناتوانی می‌کند گر همه خاک از زمین‌گردد بلند****بر سر ما آسمانی می‌کند بسکه فطرتها ضعیف افتاده است****تکیه بر دنیای فانی می‌کند نیست‌کس اینجاکفیل هیچکس****زندگی روزی‌رسانی می‌کند عصمت از تشویش دنیا جستن است****نفس را این قحبه، زانی می‌کند در تب و تاب نفس پرواز نیست****سعی بسمل پرفشانی می‌کند قید هستی پاس ناموس دل است****بیضه‌داری آشیانی می‌کند از چه خجلت صفحه‌ام آتش زند****چون عرق داغم روانی می‌کند هرکه را دیدم درین عبرت‌سرا****بهر مردن زندگانی می‌کند بی دماغم غیر دل زین انجمن****هرچه بردارم گرانی می‌کند آنقدر از خود به یادش رفته‌ام****کاین جهانم آنجهانی می‌کند هیچ می‌دانی که‌ام ای بی‌خبر****شاه ما را پاسبانی می‌کند کلک بیدل هرکجا دارد خرام****سکته هم ناز روانی می‌کند غزل شمارهٔ 1452: نظم امکانی‌کجا ضبط روانی می‌کند

نظم امکانی‌کجا ضبط روانی می‌کند****کوه هم‌گر پا فشارد سکته‌خوانی می کند زبن من و ما چون شرارکاغذ آتش زده****اندکی دامن فشاندن گل‌فشانی می‌کند خلق از آغوش عدم نارسته می‌جوید فراغ****بی‌نشانی هم تلاش بی‌نشانی می‌کند ذوق خودداری ز ما جز پستی همت نخواست****خاک اگر تمکین نچیند آسمانی می‌کند این بلند و پست کز گرد نفس گل کرده است****تا کسی از خود برآید نردبانی می‌کند عجز پر بی‌پرده است اما درشتیهای طبع****مغز بی‌ناموس ما را استخوانی می‌کند از تعین چند مهمان فضولی زبستن****خاکساری بیش از اینت میزبانی می‌کند آسمان دوش خمی دارد که بارش عالم است****کار صد قدرت همین یک ناتوانی می‌کند بر دل ما کس ندارد یک تبسم التفات****زخم اگر می‌خندد اینجا مهربانی می‌کند در حدیث عشق تن زن از مقالات هوس****لکنت تقریر تفضیح معانی می‌کند زین همه اسباب کز دنیا و عقبا چیده‌اند****هرچه برداربم غیر از دل گرانی می‌کند بیدل آخر مدعای شوق پروازست و بس****بی‌پر و بالی دو روزم آشیانی می‌کند غزل شمارهٔ 1453: رفته رفته عافیت هم‌کینه‌خواهی می‌کند

رفته رفته عافیت هم‌کینه‌خواهی می‌کند****ساحل آخر کشتی ما را تباهی می‌کند دوستان بر موی پیری اعتماد عیش چند****خانه‌ها روشن چراغ صبحگاهی می‌کند آسمان زین دور مفعولی که ننگ دورهاست****اختلاط خلق را معجون باهی می‌کند هرزه‌گویی بسکه در اهل تعین غالب‌ست****لطف معنی را به لب نگذشته واهی می‌کند زاختلاط خشک‌طبعان محو مژگان می‌شود****خامه هم هرچند اشک از د‌یده راهی می‌کند پیر گردیدیم حکم ضعف باید پیش برد****قامت خم گشته بر ما کجکلاهی می‌کند نیست بی‌جوهر نیام از پهلوی اقبال تیغ****صحبت مردان محنت را سپاهی می‌کند حسن می‌داند تقاضای جنون عاشقان****گر تغافل می‌نماید عذرخواهی می‌کند بس که پیشیم از گروتازان میدان امل****باد محشر هم قفای ما سیاهی می کند در گلستانی که حرف سرو او گردد بلند****گر همه طوبی سر افرازد گیاهی می‌کند چون حیا غالب شود از لاف نتوان دم زدن****هرکه باشد زیر آب آواز ماهی می‌کند نیست ممکن بیدل اصلاح طبایع جز به فقر****خلق را آدم همین بیدستگاهی می‌کند غزل شمارهٔ 1454: مفلسی دست تهی بر سودن ارزانی کند

مفلسی دست تهی بر سودن ارزانی کند****پنجهٔ بیکار بیعت با پشیمانی کند چشم من از درد بیخوابی در این وادی گداخت****سایهٔ خاری نشد پیدا که مژگانی کند از حیا هم شرم می‌دارم ز ننگ اشتهار****جامهٔ پوشندکی حیف است عریانی کند دل به غفلت نه که دردفع تمیز خوب و زشت****خانهٔ آیینه را زنگار دربانی کند جز به موقع آبروریزی‌ست عرض هر کمال****غیر موسم ابر بر دریا چه نیسانی‌کند تا به همواری رسد دور درشتیهای طبع****هرکه را رنگی‌ست باید آسیابانی کند سبحه را گردآوری چون حلقهٔ زنار نیست****کفر چون هموار شدکار مسلمانی کند نامه‌ای دارم بهار انشا که طبع بلبلش****چون صریر خامه پیش از خط غزلخوانی کند بی‌تامل هرزه‌نالیهایم از خود می‌برد****کاش چون بند نی‌ام خجلت گریبانی کند شرم بیدردی عرق می‌خواهد ای بیدل مباد****بی‌نمی‌ها دیده را محتاج پیشانی کند غزل شمارهٔ 1455: بلا‌کشان محبت گل چه نیرنگند

بلا‌کشان محبت گل چه نیرنگند****شکسته‌اند به رنگی که عالم رنگند چه شیشه و چه پری خانه‌زاد حیرت ماست****به آرمیدگی دل‌که بیخودان سنگند ز عیب‌پوی ابنای روزگار مپرس****یکی‌گر آینه پرداخت دیگران زنگند فریب صلح مخور ازگشاده‌رویی خلق****که تنگ حوصلیگیهای عرصهٔ جنگند به وادیی که طلب نارسای مفصد اوست****بهوش باش که منزل رسیدن لنگند نوای پرده ی بیتابی نفس این است****که عافیت‌طلبان سخت غفلت آهنگند تو هر شکست که خواهی به دوش ما بربند****وفا سرشته حریفان طبیعت رنگند ز وهم بر سر مینای خود چه می‌لرزی****شنو ز شیشه‌گران در شکستن سنگند به بستن مژه انجام‌کار شد معلوم****که آب آینه‌ها جمله طعمهٔ زنگند حباب نیم‌نفس با نفس نمی‌سازد****ز خود تهی‌شدگان بر خود اینقدر تنگند ز خلق آنهمه بیگانه نیستی بیدل****تو هرزه‌فکری و این قوم عالم بنگند غزل شمارهٔ 1456: گردی دگر نشد ز من نارسا بلند

گردی دگر نشد ز من نارسا بلند****هویی مگر چو نبض کنم بیصدا بلند بنیاد عجز و دعوی عزّت جنون‌کیست****مو، سربلند نیست شود تا کجا بلند کم‌همّتی به ساز فراغم وفا نکرد****دامن نیافتم به درازای پا بلند از نُه فلک دریغ مکن چین دامنی****یک زینه‌وار از همه منظر برآ بلند دور است خواب قافله از معنی رحیل****ورنه نمی‌شد اینهمه بانگ درا بلند پیری دکان نالهٔ ما گرم داشته‌ست****نرخ عصاست درخور قد دوتا بلند خلق جهان جنون‌زدهٔ بی‌بضاعتی‌ست****ازکاسهٔ تهی‌ست خروش گدا بلند فطرت محیط نه فلک آبگون شود****گر وارسیم آبله پست است یا بلند ما بیخودان تظلم حسرت کجا بریم****دست غریق عشق نشد هیچ جا بلند چون نقش پا ز بس که نگونبخت فطرتیم****مژگان نمی‌شود به تماشای ما بلند پستی مکش ز چتر کی و دستگاه جم****یک پشت پای بگذر از این دستها بلند بیدل مگر تو درگذری ورنه پیش ما****دریاست بی‌کنار و پل مدّعا بلند غزل شمارهٔ 1457: یارب چه‌سان‌کنم به هوای دعا بلند

یارب چه‌سان‌کنم به هوای دعا بلند****دستی که نیست چون مژه جز بر قفا بلند صد نیستان تهی شدم از خود ولی چه سود****هویی نکرد گردن از این‌کوچه‌ها بلند عجزم رضا نداد به رعنایی کلاه****گشتم همان چو آبله در زیر پا بلند از بسکه شرم داشتم از یاد قامتش****دل شیشه‌ها شکست و نکردم صدا بلند عرض اثر، نشانهٔ آفات گشتن است****جمعیت ازسری‌که نشد هیچ جا بلند کلفت نوای دردسر هیچکس نه‌ایم****در پرده‌های خامشی آواز ما بلند ساغر به طاق همت منصور می‌کشیم****بر دوش ما سری است زگردن جدا بلند جز گرد احتیاج که ننگ تنزّه است****موجی نیافتیم درآب بقا بلند خط بر زمین کش از هوس خام صبرکن****دیوار اعتبار شود تا کجا بلند در احتیاج بر در بیگانه خاک شو****اما مکن نظربه رخ آشنا بلند عشق از مزاج دون نکند تهمت هوس****در خانه‌های پست نگردد هوا بلند بیدل ز بس که منفعل عرض هستی‌ایم****سر می‌کند عرق ز گریبان ما بلند غزل شمارهٔ 1458: پیری آمد ماند عشرتها ز انداز بلند

پیری آمد ماند عشرتها ز انداز بلند****سرنگون شد شیشه قلقل‌کرد پرواز بلند دستگاه اصل فطرت جز تنزل هیچ نیست****می‌کندگل پست پست انجام آغاز بلند گرد امکان عمرها شد می‌رود بر باد صبح****تا کجا چیند نفس این دامن ناز بلند معنی صوری که گوش کس به فهمش باز نیست****ازسپند بزم ما بشنو به آوازبلند غافلان تا بر خط شق‌القمر گردن نهند****حکم انگست شهادت داشت اعجاز بلند زیر گردون هرچه شور انگیخت محو سرمه شد****نغمه‌ها در خاک خوابانید این ساز بلند زین چمن بیدل کسی را شرم دامنگیر نیست****سرو تاگل پا به گل دارد تک و تاز بلند غزل شمارهٔ 1459: غافل شدیم وگشت خروش هوس بلند

غافل شدیم وگشت خروش هوس بلند****افسون خواب کرد غرور نفس بلند یکسر به زیر چرخ پر و بال ریختیم****پرواز کس نجست ز بام قفس بلند از حرف و صوت راه قیامت‌گرفت خلق****منزل شد اینقدر ز فسون جرس بلند سهل است دستگاه غرور سبکسران****آتش نگردد آن همه از خار و خس بلند وحشت نواست شهرت اقبال ناکسان****بی‌پر زدن نگشت طنین مگس بلند همّت در این جونکده زنجیر پای ماست****یارب مباد اینهمه دامان کس بلند دردا که در قلمرو طاقت نیافتیم****یک ناله چون تغافل فریادرس بلند دست تلاش خاک به گردون نمی‌رسد****پر نارساست دانش و تحقیق بس بلند بیدل اگر جنون نکند هرزه تازیت****گرد دگر نمی‌شود از پیش و پس بلند غزل شمارهٔ 1460: حسرت دل‌کرد بر ما پنجهٔ قاتل بلند

حسرت دل‌کرد بر ما پنجهٔ قاتل بلند****می‌شود دست‌کرم با نالهٔ سایل بلند ما نه تنها نیستی را دادرس فهمیده‌ایم****بحر هم از موج دارد دست بر ساحل بلند چین ابروی تو هرجا بحث جوهر می‌کند****تیغ از جوهر رگ گردن کند مشکل بلند سایهٔ تمکین نازت هر کجا افتاده است****سبزه چون مژگان شود از خاک آن منزل بلند نه فلک در جلوه آمد از تپیدنهای دل****تاکجا رفته‌ست یارب گرد این بسمل بلند کاروان یاس امکان را غبار حسرتم****هرکه رفت از خویشتن کرد آتشم در دل بلند حرز امنی نیست جز محرومی از نشو و نما****خوشه‌سان گردن مکش زین کشت بیحاصل بلند حیرت آهنگیم دل از شکوه ما جمع دار****دود نتواند شدن از شمع این محفل بلند با غرور نازاو مشکل برآید عجز ما****گرد مجنون نارسا و دامن محمل بلند سدّ راه توست بیدل گر کنی تعمیر جسم****می‌شود دیوار چون شد قدری آب وگل بلند غزل شمارهٔ 1461: عجز نپسندید از ما شکوهٔ قاتل بلند

عجز نپسندید از ما شکوهٔ قاتل بلند****جز مژه گردی نشد از کوشش بسمل بلند هستی موهوم ما در حسرت ایجاد سوخت****سایه‌واری هم نگردیدیم ز آب و گل بلند باعث آزادی سرو است یأس بی‌بری****دستگاه آه باشد در شکست دل بلند مایهٔ شکر و شکایتهای ما کم فرصتی است****نیست جزگرد نفس ازشخص مستعجل بلند چون به آسایش رسیدی شعلهٔ دل مر‌ده گیر****از جرس مشکل که گردد ناله در منزل بلند جاه را با آبروی خاکساریها مسنج****نیست ممکن گردن موج از سر ساحل بلند چشم اهل جود اگر می‌داشت رنگی از تمیز****اینقدر هرگز نمی‌شد نالهٔ سایل بلند پای از خود رفتن ما بود سر برداشتن****موج بی‌تمکین ما زین بحر شد غافل بلند ما ز صد دیوان به یک مصرع قناعت کرده‌ایم****نشئهٔ صهبا چه دارد فطرت بیدل بلند غزل شمارهٔ 1462: آنها که لاف افسر و اورنگ می‌زنند

آنها که لاف افسر و اورنگ می‌زنند****در بام هم سری‌ست‌که برسنگ می‌زنند جمعی که پا به منزل و فرسنگ می‌زنند****در یاد دامن تو به دل چنگ می‌زنند چون من‌کسی مباد نم‌اندود انفعال****کز عکس نامم آینه‌ها رنگ می‌زنند در باغ اعتبارکه ناموس رنگ و بوست****رندان ز خنده گل به سر ننگ می‌زنند گردون حریف داغ محبت نمی‌شود****این خیمه در فضای دل تنگ می‌زنند یاران چو گردباد که جوشد ز طرف دشت****دامن به زیر پا به هوا چنگ می‌زنند طاووس ما خجالت اظهار می‌کشد****زین حلقه‌ها که بر در نیرنگ می‌زنند ما را به گرد کلفت ازین بزم رفتن است****آیینه‌ها قدم به ره زنگ می‌زنند زین رهروان کراست سر و برگ جستجو****گامی به زحمت قدم لنگ می‌زنند گاهی به کعبه می روم و گه به سوی دیر****دیوانه‌ام ز هر طرفم سنگ می‌زنند بی‌پرده نیست صورت تحقیق‌کس هنوز****آثار خامه‌ای‌ست که در رنگ می‌زنند بیدل به طاق ابروی وهمی‌ست جام خلق****چندانکه هوش‌کارکند سنگ می‌زنند غزل شمارهٔ 1463: عشاق چون فسانهٔ تحقیق سر کنند

عشاق چون فسانهٔ تحقیق سر کنند****آیینه بشکنند و سخن مختصر کنند هر چند برق شعله زند از نگاهشان****یکسر چراغ خانهٔ آیینه بر کنند بر جوهر حیا نپسندند انفعال****صد عیب را به یک مژه بستن هنر کنند شوخی ز چشمشان نبرد صرفه جز عرق****گل را همان به دیدهٔ شبنم نظر کنند افسون جاهشان نکند غافل از ادب****دریا اگر شوند کمین گهر کنند تا غیر از وفا نبرد بوی آگهی****از یار شکوه‌ای که محال است سر کنند از انفعال نامه‌بران رموز عشق****رنگ پریده را به عرق بال تر کنند بزم حضورشان نکشد انتظار شمع****اشکی جلا دهند و شبی را سحر کنند تا جذبهٔ طلب گذرد در خیالشان****مانند شبنم آبله را بال و پر کنند چون موج هر کجا پی تحقیق گم شوند****فکر سراغ خود به دل یکدگر کنند خورشید منظری که بر آن سایه افکنند****فردوس منزلی که در آنجا گذر کنند پای ثبات مرکز پرگار دامن‌ست****هر چند تا به حشر چو گردون سفر کنند سعی وفا همین که چو بیدل شوند خاک****شاید ز نقش پای کسی سر به در کنند غزل شمارهٔ 1464: جمعی که با قناعت جاوید خو کنند

جمعی که با قناعت جاوید خو کنند****خود را چوگوهر انجمن آبروکنند حیرت زبان شوخی اسرار ما بس است****آیینه‌مشربان به نگه گفتگوکنند محجوب پردهٔ عدمی بی‌حضور دل****پیدا شوی‌گر آینه‌ات روبروکنند آنجاکه عشق خلعت رسوایی آورد****پیراهنی که چاک ندارد رفو کنند لب‌تشنهٔ هوای ترا محرمان راز****چون نی به جای آب نفس درگلوکنند نقش خیال و خامهٔ نقاش مشکل‌ست****ما را مگر به فکر میان تو مو کنند آیینه است گاه خطا، رنگ اهل شرم****بی‌دستگاه شامه گل چشم بوکنند شوخی به سیر عالم ما ره نمی‌برد****چشمی مگر در آبلهٔ پا فروکنند آن نامقیدان که در اثبات مطلقند****آب نرفته را زتوهم به جوکنند در بحرکاینات که صحرای نیستی‌ست****حاصل تیممی است به هرجا وضوکنند بیدل دماغ نشئه ندارد گدای عشق****گرنه فلک گداخته در یک کدو کنند غزل شمارهٔ 1465: حق‌مشربان دمی که به تحقیق رو کنند

حق‌مشربان دمی که به تحقیق رو کنند****خود را ز خود برند به جایی که او کنند بر دوش غیر تکیه ز دردی‌کشان خط‌است****دستی مگر به گردن خود چون سبو کنند مشتاق جلوهٔ تو ندارد دماغ گل****اینجا دل شکسته به یاد تو بو کنند زین گلستان به سیر خزان نیز قانعیم****رنگ شکسته کاش به ما روبرو کنند مضمون تازه بی‌نقط انتخاب نیست****هرجا دلی بود گرو زلف او کنند پر سرکش است حسن همان به که بیدلان****آیینه‌داری دل بی‌آرزو کنند ای خرمنت هوا نشوی غرهٔ نفس****زین ریشه‌ها که سیر خزان در نمو کنند حیرت متاع‌گرمی بازار وهم باش****یکسوست آنچه در نظرت چارسو کنند تا حشر روسیاهی داغ خجالت است****مردان دمی که چون سپر از پشت رو کنند تمثال عافیت نکندگرد ازبن بساط****آیینه‌ها مگر به شکستن غلو کنند آسوده زی که اهل فنا پیش از انتقام****از وضع خویش خاک به چشم عدو کنند بید‌ل چو تار ساز جهانگیر شهرتند****در پرده هم‌گر اهل سخن‌گفتگوکنند غزل شمارهٔ 1466: روشندلان چو آینه بر هرچه رو کنند

روشندلان چو آینه بر هرچه رو کنند****هم در طلسم خویش تماشای او کنند پاکی چو بحر موج زند از جبینشان****قومی که از گداز تمنا وضو کنند آزادگان نهال گلستان ناله‌اند****بر باد اگر روند نشاط نموکنند پروانه مشربان بساط وفا چو شمع****اجزای خویش را به گداز آبرو کنند ما را به زندگی ز محبت گزیر نیست****نتوان گذشت گر همه با درد خو کنند عنقاست در قلمرو امکان بقای عیش****تاکی بهار را قفس از رنگ و بو کنند جیب مرا به نیستی انباشت روزگار****چاکی‌ست صبح را که به هیچش رفو کنند این موجها که گردن دعوی کشیده‌اند****بحر حقیقتند اگر سر فروکنند ای غفلت آبروی طلب بیش از‌بن مریز****عالم تمام اوست‌که را جستجوکنند بیدل به این طراوت اگر باشد انفعال****باید جهانیان ز جبینم وضو کنند غزل شمارهٔ 1467: این غافلان که آینه‌پرداز می‌دهند

این غافلان که آینه‌پرداز می‌دهند****در خانه‌ای که نیست کس آواز می‌دهند خون شد دل از معامله‌داران وهم و ظن****تمثال ماست آن چه به ما باز می‌دهند مجبور غفلتیم قبول اثر کراست****یاران به‌گوش کر خبر راز می‌دهند کم‌همتان به حاصل دنیای مختصر****در صید پشه زحمت شهباز می‌دهند ناز غرور شیفتهٔ وضع عاجزی‌ست****رنگ شکسته را پر پرواز می‌دهند غافل ز اعتبار شهید وفا مباش****خون مرا به آب رخ ناز می‌دهند آنجا که دل ادبکدهٔ راز عاشقی‌ست****آتش به دست کودک گلباز می‌دهند تا بخیه‌گل‌کند زگریبان راز ما****دندان به لب گزیدن غماز می‌دهند بیتابی نفس تپش آهنگی فناست****گردی که می‌کنی به تک و تاز می‌دهند بر باد ناله رفت دل و کس خبر نیافت****داغم ز نغمه‌ای که به !ین ساز می‌دهند در پیش خود کهن شده ای ورنه چون نفس****انجام خلق را پر آغاز می‌دهند بیدل برون خویش به جایی نرفته‌ایم****ما را ز پرده بهر چه آواز می‌دهند غزل شمارهٔ 1468: علویانی که به این عالم دون می‌آیند

علویانی که به این عالم دون می‌آیند****عقل گم‌کرده به صحرای جنون می‌آیند کیست پرسد که گل و لالهٔ این باغ هوس ***جز به آهنگ درون از چه برون می‌آیند آمد و رفت نفس هر قدم آفت دارد****هرزه‌تازان همه بر رخش حرون می‌آیند شوخی نشو نما رستن مو دارد و بس****نخلها سر به هوایند و نگون می‌آیند چه هوا دود دماغی‌ست که در دیدهٔ وهم****آفتابند گر از ذره فزون می‌آیند حیرت این است‌که چون تیغ درین دشت ستم****آب دارند و همان تشنهٔ خون می‌آیند چه تماشاست درین کوچه که طفلان سرشت****نی سوار مژه از خانه برون می‌آیند عجز و طاقت چقدر مایهٔ لاف است اینجا****بیشتر آبله‌پایان به جنون می‌آیند مقصد خلق بجزخاک شدن چیزی نیست****یارب این بیخبران با چه شگون می‌آیند آنسوی علم و عیان بیضهٔ طاووسی هست****کارزوها ز عدم بوقلمون می‌آیند بیدل این بیخردی چند به معراج خیال****می‌روند اینهمه کز خویش برون می آیند غزل شمارهٔ 1469: هرکه انجام غرور من و ما می‌بیند

هرکه انجام غرور من و ما می‌بیند****بر فلک نیز همان در ته پا می‌بیند شش‌جهت آینهٔ عرض صواب است اما****چشمت از کور دلی سهو خطا می‌بیند چشم بر حلقهٔ دروازهٔ رحمت دارد****خویش را هرکه به تسلیم دوتا می‌بیند نکنی جرأت کاری که نباید کردن****گر شوی اینقدر آگه که خدا می‌بیند زندگانی چه و آسودگی عمر کدام****صبح ما عرض غباری به هوا می‌بیند شمع‌وار آینهٔ راستی از دست مده****کور هم پیش و پس خود به عصا می‌بیند جای رحم است گر آزاده مقید گردد****آب در کسوت آیینه چها می‌بیند بلبل ما چه‌کندگر نشود محو خروش****از رگ گل همه محراب دعا می‌بیند به که ما نیز چو شبنم عرقی آب شویم****کان گلستان حیا جانب ما می‌بیند همه ماضی ست کجا حال و کدام استقبال****دیده هر سو نگرد رو به قفا می‌بیند بس‌که کاهیده‌ام از درد تمنا بیدل****موی دارد به نظر هرکه مرا می‌بیند غزل شمارهٔ 1470: هرکه زین انجمن آثار صفا می‌بیند

هرکه زین انجمن آثار صفا می‌بیند****نشئه از باده و از تار صدا می‌بیند روغن از پردهٔ بادام تواند دیدن****هرکه از نرگس مست تو ادا می‌بیند نیست رنگین ز حنا ناخن پایت‌که بهار****طلعت خویش در این آینه‌ها می‌بیند چه خطاها که ندارد اثر کج‌نظری****سرو را احول معذور دوتا می‌بیند در مقامی که تماشا اثر بیرنگی‌ست****چشم پوشیده به معنی همه را می‌بیند این غروری که به خلوتگه یکتایی اوست****گر همه آینه گردیم کجا می‌بیند از خم کاکل او فکر رهایی غلط است****شانه هم دست خود آنجا به قفا می‌بیند جلوهٔ شخص ز تمثال عیان‌ست اینجا****از تو غافل نبود هرکه مرا می‌بیند شش‌جهت آب شد و آینه‌ای ساز نکرد****حسن یارب چقدر عرض حیا می‌بیند غیر در عالم تحقیق ندارد اثری****بیدل آیینهٔ ما صورت ما می‌بیند غزل شمارهٔ 1471: بهار رنگ عبرت جز دل روشن نمی‌بیند

بهار رنگ عبرت جز دل روشن نمی‌بیند****صفا آیینه دارد در بغل آهن نمی‌بیند گریبان چاک زن شاید تمیزی واکند چشمت****که یوسف محو آغوش‌است و پیراهن‌نمی‌بیند مزاج همت آزاد حکم آسمان دارد****ز خود هرگاه دل برخاست افتادن نمی‌بیند تحیر توام خورشید می‌بالد درین گلشن****گل داغی که ما داریم افسردن نمی‌بیند مقلد از تجرد برنیاید با سبکروحان****کمالات مسیحا دیده ء سوزن نمی‌بیند جهان عبرت نمی‌خواهد به حکم ناز خودبینی****چه سازد شخص فطرت زندگی مردن نمی‌بیند پر افشان‌ست موهومی ولی چشم تأمل‌کو****تلاش ذرهٔ ما هیچ جا روزن نمی‌بیند به سیر این بهار از عیش مهجوران چه می‌پرسی****جدایی جز به چشم زخم خندیدن نمی‌بیند درین محفل هزار آیینه‌ام آمد به پیش اما****کسی جز عکس خود دیدم که سوی من نمی‌بیند چه سازم کز گریبان شعله‌واری سر برون آرم****ز همت آتش افسرده‌ام دامن نمی‌بیند رعونت خاک لیسد تاکنی فهم مآل خود****که پیش پا کس اینجا بی‌خم‌گردن نمی‌بیند فلک هم از نصیب ما ندارد آگهی بیدل****تلاش روزی کس چشم پرویزن نمی‌بیند غزل شمارهٔ 1472: آفاق جا ندارد همت کجا نشیند

آفاق جا ندارد همت کجا نشیند****سنگ از نگین براید تا نام ما نشیند جایی‌که خاک باشذ پشت وبلنذ هستی****تا چند سایه بالد یا نقش پا نشیند تاب و تب نفسها از یکدگر جدا نیست****در خانه‌ای که ماییم راحت چرا نشیند همصحبتان این بزم از دیده رفتگانند****عبرت خوشست از اینها رو بر قفا نشیند فرصت نمی‌پسندد جا گرم کردن از ما****آیینه پر فشانده‌ست تمثال تا نشیند زین ما و من که داریم آفاق در خروش‌ست****ای کاش سرمه گردیم تا این صدا نشیند راه نفس دو دم بیش فرصت نمی‌کند گل****تاکی قفای شبنم صبح از حیا نشیند زین وحشتی که ما را چون بو ز گل برآورد****مشکل‌که جای ما هم برجای ما نشیند بگذار تا دمی چند بر گرد خویش گردیم****عالم به دل نشسته‌ست دل در کجا نشیند درکارگاه دولت شور حشم شگون نیست****یکسر خروش جغد است هرجا هما نشیند از مرگ نیست باکم اما ز بی‌نصیبی****ترسم ز دامن او گردم جدا نشیند ای شور شوق بردار از جا غبار ما را****پامال یأس تا چند این بی‌عصا نشیند سرمایه پرفشانی‌ست اظهار بی‌نشانی‌ست****از رنگ و بو چه مقدارگل بر هوا نشیند بیدل به حکم تقدیر فرمانبر اطاعت****استاده‌ایم چون شمع تا سر ز پا نشیند غزل شمارهٔ 1473: به روی من ز کجا رنگ اعتبار نشیند

به روی من ز کجا رنگ اعتبار نشیند****سحر شوم همه گر بر سرم غبار نشیند نفس به دل شکند بال اگر رمد ز تپیدن****دمی‌که موج نشیندگهر‌نار نشیند نشست و خاست نمی‌گردد از سپند مکرر****حه ممکن است که نقش کسی دوبار نشیند خرد چه سحرکند تا رهد ز فکر حوادث****مگر خطی کشد از جام و در حصار نشیند غرور خلق نیفراخته‌ست گردن نازی****که بی اشارهٔ انگشت زبنهار نشیند ز سایه زنگ نشوید هوای روم و خراسان****ستاره سوخته هرجا به زنگبار نشیند دنی به‌مسند عزت همان‌دنی‌است نه عالی****که نقش پا به سر بام نیز خوار نشیند به دشت چیند اگر خوی بد بساط فراغت****همان ز تنگی اخلاق در فشار نشیند توان به نرمی از آفات کرد کسب حلاوت****ترنجبینست چو شبنم به نوک خار نشیند دو روز شبههٔ هستی‌ست انفعال تماشا****وگرنه چشم‌که داردگر این غبار نشیند بهوش باش که پا در رکاب عرصهٔ فرصت****اگر به خانه نشیند که زین سوار نشیند طلب مسلم طبعی که در هوای محبت****غبار خیزد ازبن دشت و انتظار نشیند ز طاقت‌است‌که ما می‌کشیم‌محمل‌زحمت****به منزلیم اگر ناقه زبر بار نشیند صدا بلند کند گر شکست خاطر بیدل****ترنگ شیشه در اجزای کوهسار نشیند غزل شمارهٔ 1474: سپند بزم تو گویند هیچ جا ننشیند

سپند بزم تو گویند هیچ جا ننشیند****خدا کند که به گوش دل این صدا ننشیند سر‌ی که تیغ تو باشد چو شمع کردن نازش****چه دولت است‌که از دوش ما جدا ننشیند بر آستان توگرد نیاز سجدoپرستان****نشسته است به نازی که هرکجا ننشیند به محفلی که نگاهت عیار حوصله گیرد****حیا به روی کس از شوخی حیا ننشیند ز اختراع ضعیفی است اینکه سعی غبارم****به هیچ جا چو خط از خامه بی‌عصا ننشیند سلامت آیینه‌دار سعادت است به شرطی****که استخوان کسی در ره هما ننشیند وداع عافیت انگار پرگشایی شهرت****چو نام نقش نگینش کنی ز پا ننشیند دلی‌که زیر فلک باشد آرزوی مرادش****به رنگ دانه ته آسیا چرا ننشیند نفس چو صبح به شبنم رسان ز شرم تردد****که آب تا نکشد دامن هوا ننشیند غنا مسلم آنکس که در قلمرو حاجت****غبارگردد و در راه آشنا ننشیند غبار غیرت آن مطلبم که گاه تمنا****رود به باد و به روی‌کف دعا ننشیند به رنگ پرتو خورشید سایه‌پرور همت****اگر به خاک نشیند که زیر پا ننشیند ازین هوسکده برخاسته است دل به هوایش****که تا به حشر نشستن به جای ما ننشیند ز آفتاب قیامت فسانه چند شنیدن****کسی به سایهٔ دیوار التجا ننشیند به وحشتی بگذر بیدل از محیط تعلق****که نقش پای تو چون موج برقفا ننشیند غزل شمارهٔ 1475: اتفاق است آنکه هردشوار را آسان نمود

اتفاق است آنکه هردشوار را آسان نمود****ورنه از تدبیر یک ناخن گره نتوان گشود گر به شهرت مایلی با بی‌نشانی ساز کن****دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمود آرزو از نفی ما اثبا یار ایجاد کرد****هرچه ازآثار مجنون کاست بر لیلی فزود صافی دل تهمت‌آلودکلف شد از حسد****رنگ آب از سیلی امواج می‌گردد کبود حیف طبعی‌کز وبال‌کبر وکین آگاه نیست****خاک ریزید از مزاری چند در چشم حسود راحت این بزم برترک طمع موقوف بود****دستها بر هم نهادیم از طلب مژگان غنود حسن یکتا بیدل از تمثال دارد انفعال****جای زنگارت همین آیینه می‌باید زدود غزل شمارهٔ 1476: بر در دل حلقه زد غفلت کنون آهش چه سود

بر در دل حلقه زد غفلت کنون آهش چه سود****اشک‌کم آرد برون از چشم روزن سعی دود راحت این بزم بر ترک طمع موقوف بود****دستها بر هم نهادیم از طلب ، مژگان غنود بی‌بضاعت عالمی افتاد در وهم زبان****مایه‌گر باشد کسادی نیست در بازار سود اتفاق است آنکه هر دشوار آسان می‌کند****ورنه از تدبیر یک ناخن گره نتوان گشود صاقی دل تهمت آلود کلف شد از نفس****رنگ آب از سیلی امواج می‌باشد کبود حیف طبعی کز مآل کبر و کین آگاه نیست****خاک ریزید از مزاری چند در چشم حسود جبن پیدا می‌کند در طبع مرد افراط‌کین****ای بسا تیغی‌که آبش را تف آتش ربود موج‌دریا صورت‌دست و دلی واکرده‌است****جز کشاکش هیچ نتوان بست بر سیمای جود گر به شهرت مایلی با بی‌نشانی ساز کن****دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمود نفی ما آیینهٔ اثبات ناز ایجاد کرد****هرچه از آثار مجنون کاست بر لیلی فزود حسن یکتا بیدل از تمثال دارد انفعال****جای زنگارت همن آیینه می‌باید زدود غزل شمارهٔ 1477: ریشه‌واری عافیت در مزرع امکان نبود

ریشه‌واری عافیت در مزرع امکان نبود****هرکه در دلها مدارا کاشت جمعیت درود گرمی هنگامهٔ ما یک دو روزی بیش نیست****رفته است آنسوی این محفل بسی‌گفت و شنود جز وبال دل ندارد زندگی آگاه باش****تا نفس دارد اثر آیینه می‌باید زدود از ضعیفی چشم بر مشق سجودی دوختیم****لغزش مژگان زسرتا پای ما چون خامه سود صورت این انجمن گر محو شد پروا کراست****خامهٔ نقاش ما نقش دگر خواهد نمود از بلند و پست ما میزان عدل آزاده است****نی هبوطی دارد این محفل نه آثار صعود عشق داد آرایش هرکس به آیینی‌که خواست****داشت مجنون نیز دستاری که سودایش ربود خفّت غفلت مباد ادبار روشن گوهران****می‌کشد پا خوردن از خاشاک چون آتش غنود جوهر آگاهی آیینه با زنگار رفت****حیرت از بنیاد ما آخر برون آورد دود عالم مطلق سراپایش مقید بوده است****حسن در هرجا نمایان شد همین آیینه بود از تامل باید استعداد پیدا کردنت****گوهری دارد به کف هر قطره از دریای جود ساز هستی غیر آهنگ عدم چیزی نداشت****هر نوایی راکه وادیدم خموشی می‌سرود وهم هستی غرهٔ اقبال‌کرد آفاق را****بر سر ما خاک تا شد جمع قدر ما فزود خلق خواری را به نام آبرو می‌پرورد****قطرهٔ افسرده را بیدل گهر باید ستود غزل شمارهٔ 1478: تاآینه‌روبروی ما بود

تاآینه‌روبروی ما بود****گلچین بهار کهربا بود یاد دم عشرتی که چون صبح****آیینهٔ ما نفس‌نما بود فریاد شکسته‌رنگی ما****عمری چو نگاه سرمه‌سا بود شد عجز حجاب ورنه از دل****تاکوی تو راه ناله وابود آیینه چه سان گرفت حیرت****ازعکس تو دست در حنا بود جوشید ز شعلهٔ تو داغم****سرچشمهٔ عجز، کبریا بود در راه تو هرچه از غبارم****برداشت فلک کف دعا بود هر آه که برکشیدم از دل****چون موج به گوهر آشنا بود دل نیز چو سینه استخوان داشت****تا یاد خدنگ او هما بود بشکست دل و نکرد آهی****این شیشه عجب تنک صدا بود خون شد دل و ساغر چمن زد****میخانهٔ ماگداز ما بود بیدل تاجی که دیدی امروز****فردا بینی نشان پا بود غزل شمارهٔ 1479: نیرنگ امل گل بقا بود

نیرنگ امل گل بقا بود****امید بهار مدعا بود کس محرم اعتبار ما نیست****آیینهٔ ما خیال ما بود حیرت همه جا ترانه‌سوزست****آیینه وعکس‌یک نوا بود شادم که شهید بیکسم را****خندیدن زخم خونبها بود خونی که نریختم به پایت****پامال تحیر حنا بود آن رنگ که آشکار جستیم****در پردهٔ غنچهٔ حیا بود دل نیز نشد دلیل تحقیق****آیینه به عکس آشنا بود گر محرم جلوه‌ات نگشتیم****جرم نگه ضعیف ما بود فریاد که سعی بسمل ما****چون کوشش موج نارسا بود گلریزی اشک بوی خون داشت****این سبحه ز خاک‌کربلا بود بر حرف هوس بیان هستی****دخلی‌که نداشتم بجا بود بیدل ز سر مراد دنیا****برخاست کسی که بی‌عصا بود غزل شمارهٔ 1480: یاد شوقی کز جفاهایت دل ما شاد بود

یاد شوقی کز جفاهایت دل ما شاد بود****در شکست این شیشه را جوش مبارک‌باد بود آبیار مزرع دردم مپرس از حسرتم****هرکجا آهی دمید اشک منش همزاد بود زندگی را مغتنم می‌داشتم غافل از این****کز نفس تیغ دو دم در دست این جلاد بود وانکرد آیینه گردیدن گره از کار من****بند حیرت سخت‌تر از بیضهٔ فولاد بود عمر پروازم چو بوی گل به افسردن گذشت****این قفس آیینه‌دار خاطر صیاد بود مفت ما کز سعی ناکامی به استغنا زدیم****ورنه دل مستسقی و عالم سراب‌آباد بود بلبل ما از فسردن ناز گلها می‌کشد****گر پری می‌زد چو رنگ از خویش هم آزاد بود از شکست ساغر هوشم سلامت می‌چکد****بیخودی در صنعت راحت عجب استاد بود شب‌که در بزمت صلای سوختن می‌داد عشق****نغمهٔ ساز سپندم هرچه باداباد بود روزگاری شد که در تعبیر هیچ افتاده‌ایم****چشم ما تا داشت خوابی عالمی آباد بود عالم نسیان تماشاخانهٔ یکتایی است****عکس بود آن جلوه تا آیینه‌ام در یاد بود صد نگارستان چین با بیخودی طی کرده‌ام****لغزش پا هم به راهت خامهٔ بهزاد بود سرمه اکنون نسخهٔ خاموشی از من می‌برد****یاد ایامی که مو هم بر تنم فریاد بود پیری‌ام جز ساغر تکلیف جان کندن نداد****قامت خم گشته بیدل تیشهٔ فرهاد بود غزل شمارهٔ 1481: آنجاکه عجزممتحن چون و چند بود

آنجاکه عجزممتحن چون و چند بود****چون موی سایه هم ز سر ما بلند بود حسرت پرست چاشنی آن تبسمیم****بر ما مکرر آنچه نمودند قند بود سعی غبارصبح هوای چه صید داشت****تا آسمان‌گشادن چین‌کمند بود زاهد نبرد یک سر مو بوی انفعال****در شانه هم هزار دهن ریشخند بود آشفت غنچه‌ای که گلش کرد دامنی****سیر بهار امن گریبان‌پسند بود شبنم به سعی مردمک چشم مهرشد****از خود چو رفت قطره به بحر ارجمند بود در وادیی که داشت ضعیفی صلای جهد****دستم به قدر آبلهٔ پا بلند بود مردیم و زد نفس در افسون عافیت****پیری چو مار حلقه طلسم‌گزند بود افسانه‌ها به بستن مژگان تمام شد****کوتاهی امل به همین عقده بند بود بیدل به نیم ناله دل از دست داده‌ایم****کوه تحملی‌که تو دیدی سپند بود غزل شمارهٔ 1482: عیش ما کم نیست گر اشکی به چشم تر بود

عیش ما کم نیست گر اشکی به چشم تر بود****شوق سرشارست تا این باده در ساغر بود نکهت گل دام اگر دارد همان برگ گل است****رهزن پرواز مشتاق تو بال و پر بود با غبار فقر سازد هر کجا روشن دلی است****چهرهٔ آیینه‌ها را غازه خاکستر بود آنقدر رفعت ندارد پایهٔ ارباب قال****واعظان را اوج عزت تا سر منبر بود روشناس هستی ازآیینهٔ اشکیم و بس****نیستی جوشد ز شبنم گر نه چشم تر بود ره ندارد سرکشی در طینت صاحبدلان****می‌زند موج رضا آبی که در گوهر بود این زمین و آسمان هنگامهٔ شور است و بس****گر بود آسودگی در عالم دیگر بود عاشقان پر بی‌کس‌اند، از درد نومیدی مپرس****حلقه را از شوخ‌چشمی جا برون در بود هستی ما را تفاوت از عدم جستن خطاست****سایه آخر تا چه مقدار از زمین برتر بود خدمت دل‌ها کن اینجا کفر و دین منظور نیست****آینه ازهرکه باشد مفت روشنگر بود هر که را بیدل به گنج نشئهٔ معنی رهی‌ست****هر رگ تاکی به چشمش رشتهٔ‌گوهر بود غزل شمارهٔ 1483: هرکه را اجزای موهوم نفس دفتر بود

هرکه را اجزای موهوم نفس دفتر بود****گر همه چون صبح بر چرخش بود ابتر بود عشرت هر کس به قدر دستگاه وضع اوست****گلخنی را دود ریحانست و گل اخگر بود هرکه هست از همدم ناجنس ایذا می‌کشد****رگ ز دست خون فاسد در دم نشتر بود با ادب سر کن به خوبان ورنه در بی‌طاقتی****بال پروانه گلوی شمع را خنجر بود تا توانی از غبار بیکسی سر برمتاب****گوهر از گرد یتیمی صاحب افسر بود مایهٔ نومیدیی در کار دارد سعی آه****بی‌شکستن نیست ممکن تیر ما را پر بود همچو مجنون هر که را از داغ سودا افسری‌ست****گردبادش خیمه و ریگ روان لشکر بود ای جنون برخیز تا مینای گردون بشکنیم****طالع برگشته تا کی گردش ساغر بود بی‌فنا مژگان راحت گرم نتوان یافتن****شمع را خواب فراغت در ره صرصر بود تا سراغی واکشم از وحشت موهوم خلق****آتش این کاروانها کاش خاکستر بود انحراف طور خلق از علت بی‌جادگیست****کج نیاید سطر ما بیدل اگر مسطر بود غزل شمارهٔ 1484: همچو آتش هرکه را دود طلب در سر بود

همچو آتش هرکه را دود طلب در سر بود****هر خس و خارش به اوج مدعا رهبر بود می‌زند ساغر به طاق ابروی آسودگی****هر که را از آبله پا بر سر کوثر بود بی‌هوایی نیست ممکن گرم جست‌وجو شدن****سعی در بی‌مطلبیها طایر بی‌پر بود خاک ناگردیده نتوان بوی راحت یافتن****صندل دردسر هر شعله خاکستر بود ازشکست خویش دریا می‌کشد سعی حباب****نشئهٔ کم ظرف ما هم کاش از این ساغر بود چاک حرمال در دل و سنگ ندامت بر سر است****هرکه را چون سکه روی التفات زر بود شمع را ناسوختن محرومی نشو و نماست****عافیت در مزرع ما آفت دیگر بود نیست اسباب تعلق مانع پرواز شوق****چون نگه ما را همان چاک قفس شهپر بود ضبط آه ما چراغ شوق روشن کردن است****آتش دل آبروی دیدهٔ مجمر بود در محیط انقلاب امواج جوش احتیاج****حفظ آب‌روست چون گوهر اگر لنگر بود هرکه از وصف خط نوخیز خوبان غافل است****در نیام لب زبانش تیغ بی‌جوهر بود حاصل عمر از جهان یک دل به دست آوردن‌ست****مقصد غواص از این نه بحر یک گوهر بود چون مه نو بر ضعیفیها بساطی چیده‌ام****مایهٔ بالیدن ما پهلوی لاغر بود رونق پیری‌ست بیدل از جوانی دم زدن****جنس گرمی زینت دکان خاکستر بود غزل شمارهٔ 1485: برگ و ساز عندلیبان زین چمن گفتار بود

برگ و ساز عندلیبان زین چمن گفتار بود****پرفشانیها بقدر شوخی منقار بود سطر آهی کز جگر خواندم سواد ناله داشت****مسطر این صفحه یکسر موج موسیقار بود از شکست دل شدم فارغ زتعمیر هوس****این بنا عمری گره در رشتهٔ معمار بود بر سرم پیچید آخر دود سودای کسی****ورنه عمری بود کین دیوانه بی‌دستار بود کس نیامد محرم قانون از خود رفتنم****نغمهٔ وحشت نوای من برون تار بود باب رسوایی‌ست از بس تار و پود کسوتم****دست اگر در آستین بردم گریبان زار بود سبحهٔ زهّاد را دیدم به درد آمد دلم****مرکز این قوم سرگردانتر از پرگار بود هر دو عالم در خم یک چشم پوشیدن گم است****وسعت این عرصهٔ نیرنگ مژگان وار بود سرمهٔ عبرت عبث از وضع دهر انباشتیم****دیده ما را غبار خویش هم بسیار بود راحتی جستیم و واماندیم از جولان شوق****تا نشد منزل نمایان را ما هموار بود گرد حسرت اینقدر سامان بالیدن نداشت****ما همان یک ناله‌ایم اما جهان کهسار بود نی به هستی محو شد شور دویی نی در عدم****هرکجا رفتیم بیدل خانه در بازار بود غزل شمارهٔ 1486: دبده را مژگان بهم آوردنی درکار بود

دبده را مژگان بهم آوردنی درکار بود****ورنه ناهمواری وضع جهان هموار بود دور رنج و عیش چون شمع آنقدر فرصت نداشت****خار پا تا چشم واکردن گل دستار بود داغ حسرت‌کرد ما را بی‌صفاییهای دل****ورنه با ما حاصل این یک آینه دیدار بود موی چینی دست امید از سفیدی شسته است****صبح ایجادی که ما داریم شام تار بود روزگاری شد که هم بالین خواب راحتیم****تیره‌بختی بر سر ما سایهٔ دیوار بود غنچه‌سان از خامشی شیرازهٔ مشت پریم****آشیان راحت ما بستن منقار بود خجلت تردامنی شستیم چون اشک از عرق****سجده ما را وضوی جبهه‌ای درکار بود درگلستان چمن‌پردازی پیراهنت****بال طاووسان رعنا رخت آتشکار بود شب که بی‌رویت شرر در جیب دل میریختیم****برق آهم لمعهٔ شمشیر جوهردار بود جلوه‌ای در پیشم آمد هر قدر رفتم ز خویش****رنگ گرداندن عنان تاب خیال یار بود دل ز پاس آه بیدل خصم آرام خود است****اضطراب سبحه‌ام پوشیدن زنار بود غزل شمارهٔ 1487: زین باغ بسکه بی‌ثمری آشکاربود

زین باغ بسکه بی‌ثمری آشکاربود****دست دعای ما همه برگ چنار بود دفدیم مغزل فلک و سحر بافی‌اش****یک رفت وآمد نفسش پود وتار بود خلقی به‌کارگاه جسد عرضه داد و رفت****ما و منی که دود چراغ مزار بود سیر بهار عمر نمودیم ازین چمن****با هر نفس وداع گلی یادگار بود دلها سموم‌پرور افسون حیرتند****در زلف یار شانهٔ دندان مار بود هرگل درتن بهار چمن‌ساز حیرتیست****چشم که باز شد که نه با او دچار بود ما غافلان تظلم حرمان کجا بریم****حسن آشکار و آینه در زنگبار بود تکلیف هستی‌ام همه خواب بهار داشت****دیوار اوفتاده به سر سایه‌وار بود تنها نه من ز درد دل افتاده‌ام به خاک****بر دوش کوه نیز همین شیشه‌بار بود عجزم به ناله شور قیامت بلندکرد****بر خود نچیدنم علم کوهسار بود جز کلفت نظر نشد از دهر آشکار****افشاندم این ورق همه خطها غبار بود جیبم به چاک داد جنون شکفتگی****دلتنگیم چو غنچه عجب جامه‌وار بود پر دور گردماند ز غیرت غبار من****دست بریدهٔ که به دامان یار بود جهدی نکردم و به فسردن گذشت عمر****در پای همت آبله‌ام آ کار بود بیدل به ما و تو چه رسد ناز آگهی****در عالمی که حسن هم آیینه‌دار بود غزل شمارهٔ 1488: مطلبی گر بود از هستی همین آزار بود

مطلبی گر بود از هستی همین آزار بود****ورنه در کنج عدم آسودگی بسیار بود زندگی‌جز نقد وحشت درگره چیزی نداشت****کاروان رنگ و بو را رفتنی در بار بود غنچه‌ای پیدا نشد بوی گلی صورت نبست****هر چه دیدم زین چمن یا ناله یا منقار بود دست همت کرد از بی‌جرأتیها کوتهی****ورنه چون گل کسوت ما یک گریبان‌وار بود سوختن هم مفت عشرتهاست امّا چون شرار****کوکب کم‌فرصت ما یک نگه سیار بود غفلت سعی طلب بیرون نرفت از طینتم****خواب پایی داشتم چشمم اگر بیدار بود عافیت در مشرب من بارگنجایش نداشت****بس که جامم چون شرر از سوختن سرشار بود این دبستان چشم قربانی‌ست کز بی‌مطلبی****نقش لوحش بیسواد و خامه‌ها بیکار بود قصرگردون را ز پستی رفعت یک پایه نیست****گردن منصور را حرف بلندش دار بود مصدر تعظیم شد هرکس ز بدخویی گذشت****نردبان اوج عزت وضع ناهموار بود دل به‌حسرت خون‌شد و محرم‌نوایی برنخاست****نالهٔ فرهاد ما بیرون این کهسار بود شوخی نظاره بر آیینهٔ ما شد نفس****چشم بر هم بسته بیدل خلوت دیدار بود غزل شمارهٔ 1489: شب که در بزم ادب قانون حیرت‌ساز بود

شب که در بزم ادب قانون حیرت‌ساز بود****اضطراب رنگ برهم خوردن آواز بود در شکنج عزلت آخرتوتیا شد پیکرم****بال وپر بر هم نهادن چنگل شهباز بود صافی دل کرد لوح مشق صد اندیشه‌ام****یاد ایامی که این آیینه بی‌پرداز بود کاستم چندانکه بستم نقش آن موی میان****ناتوانیهای من‌کلک خط اعجاز بود حسرت وصل تو گل کرد از ندامتهای من****دست برهم سوده تحریک لب غمازبود نو نیاز الفت داغ محبت نیستم****طفل اشکم چون شرر در سنگ آتشباز بود عشق بی‌پروا دماغ امتحان ما نداشت****ورنه مشت خاک ما هم قابل پرواز بود دست ما و دامن حیرت‌که در بزم وصال****عمر بگذشت و همان چشم ندیدن باز بود کاش ما هم یک دو دم با سوختن می‌ساختیم****شمع در انجام داغ حسرت آغاز بود دوری وصلش طلسم اعتبار ما شکست****ورنه این عجزی‌که می بینی غرور ناز بود آنچه در صحرای‌کثرت صورت واماندگیست****در تماشاگاه وحدت شوخی‌انداز بود درخورکسوت‌کنون خجلتکش رسوایی‌ام****عمرها عریانی من پرده‌دار راز بود یک‌گهر بی‌ضبط موج از بحر امکان گل نکرد****هر سری‌کاندوخت جمعیت گریبان‌ساز بود هستی ما نیست بیدل غیر اظهار عدم****تا خموشی پرده از رخ برفکند آواز بود غزل شمارهٔ 1490: سجدهٔ خاک درت هرکه تمنایش بود

سجدهٔ خاک درت هرکه تمنایش بود****هر کجا سود قدم بر سر من پایش بود علم همت عشاق نگونی نکشد****خاکشان پی سپر قامت رعنایش بود موج را هرزه‌دویها ز گهر دور انداخت****آبرو در قدم آبله‌فرسایش بود دل تغافل زد از آگاهی و ما آب شدیم****انفعال همه کس شوخی تنهایش بود وصل حسنی به رخش آب زد آیینهٔ شرم****وضع آغوش تو صفر عرق افزایش بود داغ شد حیرت و زان جلوه به رنگی نرسید****چه توان‌کرد پس پرده تماشایش بود عمر چون شهرت عنقا به غم شبهه‌گذشت****کس نشد محرم اسمی که مسمایش بود آه یک داغ پیامی به دل ما نرساند****قاصد شمع به مطلب همه اعضایش بود دوری مقصد یی باختهٔ یکدگربم****هرکه دی محو شد امروزتو فردایش بود کردم از هرکه درس خانه سراغ تحقیق****گفت از آمدنت پیش همین جایش بود بیدل از بزم هوس سیر ندامت‌کردیم****سودن دست بهم قلقل مینایش بود غزل شمارهٔ 1491: آدمی‌کاثار تنزیهش رجوع خاک بود

آدمی‌کاثار تنزیهش رجوع خاک بود****دست اگر بر خویش می‌زد زین وضوها پاک بود خاک ماکز وهم رفعت ننگ پستی می‌کشد****گر تنزل‌کردی از اوج غرور افلاک بود هیچکس بر فهم راز از نارسایی پی نبرد****فطرت اینجا عذرخواه خلق بی‌ادراک بود سیر این گلشن کسی را محرم عبرت نکرد****گل اگر برسر زدیم از بی‌تمیزی خاک بود هرچه بادابادگویان تاخت هستی بر عدم****راه آفت داشت اما کاروان بیباک بود با همه‌تعجیل فرصت هیچ‌کوتاهی نداشت****لیک صید مدعا یکسر نفس فتراک بود پیش ازآن‌کاید خم اسرار مخموران به جوش****طاق مینا خانهٔ تحقیق برگ تاک بود در سواد فقر جز تنزیه نتوان یافتن****سایه رختی داشت‌کز آلودگیها پاک بود تا کجا مجنون در ناموس مستوری زند****تار و پود جامهٔ عریان تنی یک چاک بود در خجالتگاه جسمم جز خطا نامد به پیش****ره به لغزش قطع شد ازبس زمین نمناک بود هر کجا بیدل ز لعل آبدارش دم زدیم****حرف‌گوهر خجلت دندن بی‌مسواک بود غزل شمارهٔ 1492: در ادبگاهی که لب نامحرم تحریک بود

در ادبگاهی که لب نامحرم تحریک بود****عافیت چون معنی عالی به دل نزدیک بود مقصد خلق ازتب وتاب هوس موهوم ماند****پی غلط کردند از بس جاده‌ها باریک بود نفخ منعم ته شد از نم خوردن کوس و دهل****باد و آب انفعالی در دماغ خیک بود ناکجا غثیان نخندد بر دماغ اهل جاه****جام و صهبای تعین نیکدان و نیک بود ساز نافهمیدگی‌کوک است کو علم و چه فضل****هرکجا دیدیم بحث ترک با تاجیک بود دل چه سازد جسم خاکی محرم رازش نخواست****آینه رو از که تابد خانه پُر تاریک بود عشق ورزیدیم بیدل با خیالات هوس****این نفسها یکقلم از عالم تشکیک بود غزل شمارهٔ 1493: امشب غبار نالهٔ دل سرمه رنگ بود

امشب غبار نالهٔ دل سرمه رنگ بود****یا رب شکست‌شیشهٔ من از چه سنگ بود از کشتنم نشد شفقی طرف دامنی****خونم درپن ستمکده نومید رنگ بود تا صاف گشت آینه خود را ندیدم ام****چون سایه نقش هستی من جمله زنگ بود عالم به خون تپیدهٔ نومیدی من است****جستن ز صیدگاه مرادم خدنگ بود حسن از غبار شوخ‌نگاهان رمیده است****اینجا هجوم آینه پشت پلنگ بود همت نمی‌رود به سر ترک اختیار****ازخویش رفتنم به رهت عذر لنگ بود عنقای دیگرم که ز بنیاد هستی‌ام****تا نام شوخی اثری داشت ننگ بود در دل برون دل دو جهان جلوه رنگ ریخت****این جامه بر قد تو چه مقدارتنگ بود از بس که بی‌دماغ تماشای فرصتیم****ما را به خود نیامده رفتن درنگ بود بیدل که داشت جلوه که از برق خجلتش****در مجلس بهار چراغان رنگ بود غزل شمارهٔ 1494: روزی که بی تو دامن ضعفم به چنگ بود

روزی که بی تو دامن ضعفم به چنگ بود****عکسم ز آب آینه در زیر زنگ بود چون لاله زین بهار نچیدیم غیر داغ****آیینه‌داری نفس اظهار رنگ بود پروازها به زیر فلک محو بال ماند****گردی نشد بلند ز بس عرصه تنگ بود بوس کفش تبسم صبح امید کیست****اینجا همین بهار حنا گل به چنگ بود در عالمی که بیخبر از خود گذشتن است****اندیشهٔ شتاب طلسم درنگ بود صبری مگر تلافی آزار ما کند****مینا شکسته آنچه به دل بست سنگ بود زنجیر ما چو زلف بتان ماند بی‌صدا****از بس غبار دشت جنون سرمه رنگ بود حیرت کفیل یکمژه تمهید خواب نیست****آینه داغ سایهٔ دیوار زنگ بود آهی نکرد گل که دمی از خودم نبرد****رنگ شکسته‌ام پر چندین خدنگ بود بیدل به جیب خویش فرو برد حیرتم****چشم به هم نیامده کام نهنگ بود غزل شمارهٔ 1495: شب که از جوش خیالت بزم گلشن تنگ بود

شب که از جوش خیالت بزم گلشن تنگ بود****برهوا چون نکهت‌گل آشیان رنگ بود بعد ازبن از سایه باید دید عرض آفتاب****تا تغافل داشت حسن آیینهٔ ما زنگ بود کس نمی‌گردد حریف منع از خود رفتگان****غنچه هم عمری به ضبط دامن دل چنگ بود نوحه توفان کرد هرجا نغمه سرکردیم ما****ساز ما را خیر باد عیش پیشاهنگ بود هر قدر اسباب دنیا بیش بار وهم بیش****مزرع هر کس درینجا سبز دیدم بنگ بود ناله‌ای را از گداز شیشه موزون کرده‌ام****پیش ازبنم قلقل آوازشکست سنگ بود ناتوانی برنیاورد از طلسم حیرتم****همچو موج گوهرم یک گام صد فرسنگ بود هر بن‌مویم به‌پیری آشیان ناله‌ای‌ست****یک سر و چندین‌گریبان نغمهٔ این چنگ بود بی‌نشان بود این چمن گر وسعتی می‌د اشت دل****رنگ می بیرون نشست از بس که مینا تنگ بود شب بهٔاد نوگلی چون غنچه پیچیدم به خویش****صبح بیدل درکنارم یک‌گلستان رنگ بود غزل شمارهٔ 1496: شب‌که از شوق توپروازم بهار آهنگ بود

شب‌که از شوق توپروازم بهار آهنگ بود****استخوان هم در تنم چون‌شمع مغز رنگ بود خواب راحت باخت دل آخر به افسون صفا****داشت مژگانی بهم آیینه تا در زنگ بود در جهان بی‌تمیزی صلح هم موجود نیست****صبروکوشش را تامل عرصه‌گاه جنگ بود نقد راحت می‌شماردگرد از خود رفتنم****همچو آتش بستر نازم شکست رنگ بود اشک از لغزیدنی بر دوش صد مژگان‌گذشت****قطع چندین جاده پا انداز عذر لنگ بود تیره‌بختی سرمهٔ کام و زبان کس مباد****چنگ‌گیسو هم به چندین تار بی‌آهنگ بود شوخی مژگانت از خواب گران سر برتداشت****پنجهٔ این ظالم بیباک زبر سنگ بود بلبل ما را همین پرواز عبرت غنچه نیست****ناله هم منقار شد از بسکه گلشن تنگ بود مرده‌ام اما خجالت از مزارم می‌دمد****دور از آن در خاک‌گشتن هم غبار ننگ بود قید دل بیدل نفس را هرزه‌سنج وهم‌کرد****شوخی ناز پری در شیشه پر بی‌سنگ بود غزل شمارهٔ 1497: ماضی ومستقبل این بزم حیرت حال بود

ماضی ومستقبل این بزم حیرت حال بود****شخص از خود رفته در آیینه‌ها تمثال بود سوختن همچون سپند از ننگ ایجادم رهاند****ورنه هستی برلب عرض نفس تبخال بود بسکه یاس ناتوانی در مزاجم ریشه‌کرد****بر زبان خامه حرف مدعایم نال بود هرقدر بر جا فسردم وحشتم سامان‌گرفت****چون غبار رنگ در ساز شکستم بال بود غیر حسرت از جهان جستجوگردی نکرد****کاروان ما نگاه واپسین دنبال بود خلق را در تیرباران هجوم احتیاج****آبرو تا بود وقف چشمهٔ غربال بود هرکجا فال شکفتن زد بهار غنچه‌اش****صبح از ایجاد تبسم چین روی زال بود بی‌نصیبان چشم درگرد دو رنگی باختند****ورنه حسنش را سواد هردو عالم خال بود غیر را در دل شکوه عشق گنجایش نداد****خانهٔ خورشید از خورشید مالامال بود جلوهٔ عیش و الم یکسر به موهومی گذشت****عمر را کیفیت تصو‌یر ماه و سال بود ماجرای سایه از خورشید هم روشن نشد****رفتنم از خویش، یا، زان جلوه استقبال بود بیدل از بیدردی روز وداعت سوختم****سینه می‌کندی چه می‌شد گر زبانت لال بود غزل شمارهٔ 1498: درشت‌خو سخنش عافیت ثمر نبود

درشت‌خو سخنش عافیت ثمر نبود****صدای تار رگ سنگ جز شرر نبود هجوم حادثه با صاف دل چه خواهدکرد****ز سیل خانهٔ آیینه را خطر نبود غبار وحشت ما از سراغ مستغنی‌ست****به رفتن نگه از نقش پا اثر نبود به عالمی که ادب محو بی‌نشانیهاست****هوس اگر همه عنقاست نامه‌بر نبود به کارگاه تآمل همان دل است نفس****گره به رشتهٔ کارم کم از گهر نبود ز بخت شکوه ندارم که نخل شمع مرا****بهار سوختنی هست اگر ثمر نبود به رنگ ریگ روان رهنورد سودا را****به غیر آبلهٔ پا گل سفر نبود در این محیط که هر قطره نقد باختن است****خوش آن حباب که آهیش در جگر نبود مخواه رنگ حلاوت زگفتگو بیدل****نیی که ناله کند قابل شکر نبود غزل شمارهٔ 1499: نهال وحشت ما خالی از ثمر نبود

نهال وحشت ما خالی از ثمر نبود****ز خود برآمدن ناله ناله بی‌اثر نبود ز محو جلوه مجو لذت شناسایی****که چشم آینه را بهرهٔ نظرنبود حصار عالم بیچارگی دهان بلاست****پناه ما دم تیغ است اگر سپر نبود غبار هر دو جهان در سراغ ما خون کرد****ز رنگ باخته در هیچ جا اثر نبود ز سعی جسم مکش منت سبک‌روحی****خوش است بار مسیحا به دوش خر نبود سراغ منزل مقصد ز خاکساران پرس****کسی چو جاده در این دشت راهبر نبود ز بس که الفت مردم عذاب روحانی‌ست****فشار قبر چو آغوش یکدگر نبود طلسم حیرت ما منظر تجلی اوست****غرور حسن ز آیینه بی‌خبر نبود به غیر ساز عدم هرچه هست رسوایی‌ست****مباد سایهٔ شب بر سر سحر نبود زبان چه عافیت اندوزد از سخن بیدل****ز عرض نغمهٔ خود، ساز صرفه‌بر نبود غزل شمارهٔ 1500: تا نفس ما ومن غبارنبود

تا نفس ما ومن غبارنبود****همه بودیم و غیر یار نبود نخل این باغ را به‌کسوت شمع****جز گداز خود آبیار نبود سعی پرواز آشیان گم کرد****بی‌پر و بالی آشکار نبود عالم آیینه خانهٔ سوداست****جز به خود هیچکس دچار نبود هر حبابی‌که بازکرد آغوش****غیر درباب بی‌کنار نبود چه حنا رنگ ناز بیرون داد****دست ما نیز بی‌نگار نبود وهم بی‌پردگی قیامت‌کرد****نغمهٔ کس برون تار نبود عثثبق‌از هرچه‌خواست‌شور انگیخت****خاک ما قابل غبار نبود انتظار گل دگر داریم****اینقدر رنگ و بو بهار نبود سیر بام سپهر هم کردیم****این هواها و هوای یار نبود سیر بام سپهر هم‌کردیم****این هواها هوای یار نبود حلقه‌گشتیم لیک بر در یاس****خلوتی داشتیم و بار نبود محرمی چشم ما ز ما پوشید****چه توان کرد پرده‌دار نبود نشنیدیم بوی زنده‌دلی****ششجهت غیریک مزار نبود غم تیمار جسم باید خورد****رنج ما ناقه بود بار نبود عجز جز زیر پاکجا تازد****سایه آخر شترسوار نبود هیچکس قدر زندگی نشناخت****وصل ما مردن انتظار نبود عالمی در خیال عشق و هوس****کارها کرد و هیچ کار نبود اینکه مختار فعل نیک و بدیم****بیدل آیین اختیار نبود غزل شمارهٔ 1501: تا دل از انجمن وصل تو مأیوس نبود

تا دل از انجمن وصل تو مأیوس نبود****جوهر ناله درین آینه محسوس نبود شب که شوق تو خسک در جگر محفل ریخت****شعلهٔ شمع به بیتابی فانوس نبود بسکه نرنگ دو عالم به خرامت فرش است****نقش پا هم به رهت جز پر طاووس نبود یاد آن عیش که در انجمن ذوق وصال****داشت پیغام جضوری که به صد بوس نبود سعی پرواز من آخر عرقی ریخت به خاک****اشک هم اینقدرش کوشش معکوس نبود تا بر آییم ز خجلتکدهٔ دام امید****بال برهم زدنی جز کف افسوس نبود سیر آیینهٔ دل ضبط نفس می‌خواهد****ورنه آزادی ما اینهمه محبوس نبود نوبهاری که تصور به خیالش خون است****ما به آن رنگ ندیدیم‌که محسوس نبود جلوه در محفل ما جمله نقاب‌آرایی‌ست****شمع آن بزم نیفروخت‌که فانوس نبود در تظلمکده دیر محبت بیدل****ناله فریاد دلی داشت‌که ناقوس نبود غزل شمارهٔ 1502: شب که جز یأس به کام دل مأیوس نبود

شب که جز یأس به کام دل مأیوس نبود****ناله هم غیر صدای‌کف افسوس نبود از خودم می‌برد آن سیل‌که چون ریگ رو‌ان****آبش ازآینهٔ آبله محسوس نبود دل مأیوس صنم خا‌نهٔ اندیشه کیست****رنگ اشکی نشکستیم که ناقوس نبود ناله در پرده ی دل بیهده می سوخت نفس****شمع ما اینهمه وامانده فانوس نبود گوش ارباب تمیز انجمن سیماب است****ورنه بیتابی دل نیزکم از کوس نبود ای جنون خوش ادب از کسوت هستی کردی****آخر این جیب هوس پردهٔ ناموس نبود زنگ غفلت شدم و پرده رازت گشتم****صافی آینه جز دیده جاسوس نبود تا به یک پر زدن آیینهٔ قمری میریخت****حلقهٔ داغ تو در گردن طاووس نبود دل به هر رنگ‌که بستیم ندامت‌گل‌کرد****عکس و آیینه بهم جز کف افسوس نبود سجده‌اش آیینهٔ عافیتم شد بیدل****راحت نقش قدم غیر زمین‌بوس نبود غزل شمارهٔ 1503: ناله می‌افشاند پر در باغ ما بلبل نبود

ناله می‌افشاند پر در باغ ما بلبل نبود****عبرتی بر رنگ عشرت خنده می‌زد گل نبود سیر این باغم نفس درپیچ وتاب جهد سوخت****موج خشکی داشت جوی آرزو سنبل نبود وضع ترتیب تعلق غیر دردسر نداشت****خوشه بند دانه ی زنجیر جز غلغل نبود رنگ حال هیچکس بر هیچکس روشن نشد****رونق این انجمن غیر از چراغ‌گل نبود زین خمستان هیچکس سرشار معنی برنخواست****جامها بسیار بود اما یکی پر مل نبود عالمی بر وهم رعنایی بساط ناز چید****موی چینی دستگاه طره و کاکل نبود پرده‌ها برداشتیم از اعتبارات غرور****در میان خواجه و خر حایلی جز جل نبود خلق بر خود تهمتی چند از تخیل بسته‌اند****ورنه سرو آزاد یا قمری اسیر غل نبود پیکر خاکی جهانی را غریق وهم کرد****از سر آبی که بگذشتیم ما جز پل نبود مستی اوهام بیدل بیدماغم کرد و رفت****فرصتی می‌زد نفس در شیشه‌ها قلقل نبود غزل شمارهٔ 1504: نقش هستی جز غبار وهم نیرنگی نبود

نقش هستی جز غبار وهم نیرنگی نبود****چون سحر در کلک نقاش نفس رنگی نبود منحرف شد اعتدال از امتحان بیش و کم****در ترازویی که ما بودیم پاسنگی نبود اینقدر از پردهٔ بی‌خواست توفان کرده‌ایم****ساز ما را با هزار آهنگ آهنگی نبود مقصد دل هر قدم چندین مراحل داشته است****عمرها شد گرد خود گشتیم و فرسنگی نبود هرکجا رفتیم پا در دامن دل داشتیم****سعی جولان نفس جز کوشش لنگی نبود نام از شهرت کمینی شد گرفتار نگین****یاد ایّامی که پیش پای ما سنگی نبود از فضولی چون نفس آوارهٔ دشت و دریم****ورنه دل هم آنقدرها خانهٔ تنگی نبود دل ز پرخاش خروسان جمع باید داشتن****تاجداری این تقاضا می‌کند جنگی نبود خاک را وهم سلیمانی به پستی داغ‌کرد****خوشتر از بر باد رفتن هیچ اورنگی نبود ذوق تمثال است کاین مقدار کلفت می‌کشیم****گر نمی‌بود آینه در دست ما زنگی نبود اینقدر وهمی که بیدل در دماغ زند‌ست****بی‌گمان معلوم شد کاین نسخه بی‌بنگی نبود غزل شمارهٔ 1505: یکدو دم هنگامهٔ تشویش مهر و کینه بود

یکدو دم هنگامهٔ تشویش مهر و کینه بود****هرچه دیدم میهمان خانهٔ آیینه بود ابتذال باغ امکان رنگ گردیدن نداشت****هرگلی کامسالم آمد در نظر پارینه بود منفعل می‌شد ز دنیا هوش اگر می‌داشت خلق****صبر و حنظل در مذاق‌گاو و خر لوزینه بود هیچ شکلی بی‌هیولا قابل صورت نشد****آدمی هم پیش از آن کادم شود بوزینه بود امتحان اجناس بازار ریا می‌داد عرض****ریشها دیدیم با قیمت‌تر از پشمینه بود هرکجا دیدیم صحبتهای گرم زاهدان****چون نکاح دختر رز در شب آدینه بود خاک‌شد فطرت‌ز پستی لیک‌مژگان برنداشت****ورنه از ما تا به بام آسمان یک زینه بود تختهٔ مشق حوادث‌کرد ما را عاجزی****زخم دندان بیشتر وقف لب زیرینه بود در جهان بی‌تمیزی چاره از تشویش نیست****ما به صد جا منقسم‌کردیم و دل در سینه بود آرزوها ماند محو ناز در بزم وصال****پاس ناموس تحیّر مهر این گنجینه بود هرکجا رفتیم بیدل درد ما پنهان نماند****خرقهٔ دروبشی ما لختی از دل پنبه بود غزل شمارهٔ 1506: چون شرر اقبال هستی بسکه فرصت‌کاه بود

چون شرر اقبال هستی بسکه فرصت‌کاه بود****هر کجا گل کرد روز ما همان بیگاه بود بر خیال پوچ خلقی تردماغ ناز سوخت****شعله هم مغرور گل از پرده های کاه بود فهم ناقص رمز قرآن محبت درنیافت****ورنه یک سر نالهٔ دل مد بسم‌الله بود فقر با ان جز بی‌نقش غنا صورت نبست****تاگداگفتیم نامش در نگین شاه بود در غرور آباد نقش هستی امکان چه یافت****هر کجا عرض کتان دادند نور ماه بود هیچ کافر مبتلای ناقبولیها مباد****یاد ایامی‌که ما را در دل کس راه بود دل به جیب محرمی آخر نفس را ره نداد****ییچ و تاب ربسمان از خشکی این چاه بود گرد دامانی نیفشاندیم و فرصتها گذشت****دست فقر از آستین هم یک دو چین کوتاه بود جیب خجلت می‌درد ناقدردانیهای درد****چون سحر ما خنده دانستیم و در دل آه بود تا کجا هنگامهٔ طبع فضول آراستن****عمر مستعجل ز ننگ وضع ما آگاه بود می‌تند بیدل جهانی بر تک و تاز امل****نه فلک یک‌گردش ما سورهٔ جولاه بود غزل شمارهٔ 1507: روزی که عشق رنگ جهان نقش بسته بود

روزی که عشق رنگ جهان نقش بسته بود****تقدیر، نوک خامهٔ صنعت شکسته بود عیش و غمی که نوبر باغ تجدد است****چندین هزار مرتبه ازیاد جسته بود خاک تلاش کرد به سر، خلق بی‌تمیز****ورنه غبار وادی مطلب نشسته بود این اجتماع وهم بهار دگر نداشت****رنگ پریدهٔ گل تحقیق دسته بود ربط کلام خلق نشد کوک اتفاق****تاری که داشت ساز تعین گسسته بود عمری‌ست پاس وضع قناعت وبال ماست****وارستگی هم از غم دنیا نرسته بود کس جان به در نبرد زآفات ما و من****سرها فکنده دم تیغ دو دسته بود دیدیم عرض قافلهٔ اعتبارها****جمعیتی که داشت همین بار بسته بود بیدل نه رنگ بود و نه بویی در چمن****رسواییی به چهره عبرت نشسته بود غزل شمارهٔ 1508: هرکه را دیدم ز لاف ما و من شرمنده بود

هرکه را دیدم ز لاف ما و من شرمنده بود****شخص‌هستی‌چون‌سحر هرجانفس‌زد خنده‌بود ماجرای چرخ با دلها همین امروز نیست****دانه‌ای گر داشت دایم آسیا گردنده بود خودفروشان خاک گردیدند و نامی چند ماند****عالمی عنقاست اینجا نیستی پاینده بود خلق از بی‌اتفاقی ننگ خفت می‌کشد****پنبه‌ها ربطی اگر می‌داشت دلق و ژنده بود آرزوها در کمین نقب شهرت خاک شد****نام هم بهر فرورفتن زمینی کنده بود صورت آیینه جز مستقبل تمثال نیست****بی‌تکلف رفتهٔ ما بود اگر آینده بود نرگسستانهاست گلجوش از غبار این چمن****خوش نگاهی از حیا چشمی به خاک افکنده بود بر سر فرهاد تا محشر قیامت می‌کند****تیشه‌ای کز بی‌تمیزی روی شیرین کنده بود عالمی زین انجمن‌در خود نفس‌دزدید و رفت****تا کجا بوی چراغ زندگانی گنده بود مستی و مخموری این بزم بی‌تغییر نیست****باده تا بوده است یکسر رنگ گرداننده بود نُه فلک دیدیم و نگرفتیم ایراد دویی****از دم یک شیشه‌گر این شیشه‌ها آکنده بود دوش جبر و اختیاری مبحث تحقیق داشت****جز به حیرت دم نزد بیدل چه سازد بنده بود غزل شمارهٔ 1509: بسکه در ساز صفاکیشان حیا خوابیده بود

بسکه در ساز صفاکیشان حیا خوابیده بود****موی چینی رشته بست اما صدا خوابیده بود کس به مقصد چشم نگشود از هجوم ما و من****کاروان در گرد آواز درا خوابیده بود ای مکافات عمل پر بیخبر طی‌گشت عمر****در وداع هر نفس صبح جزا خوابید‌ه بود با همه عبرت زتوفیق طلب ماندیم دور****چشم مالیدیم اما پای ما خوابیده بود ما گمان آگهی بردیم ازبن بی‌دانشان****ورنه عالم یک قلم مژگان‌گشا خوابیده بود عمرها شد انفعال غفلت از دل می‌کشیم****این ستمگر ساعتی از ما جدا خوابیده بود سرکشی کردیم از این غافل که آثار قبول****در تواضع خانهٔ قد دوتا خوابیده بود زندگی افسانهٔ نیرنگ مژگان که داشت****هرکه را دیدم درین غفلت سرا خوابیده بود فتنه‌خویی از تکلف کرد بیدارم به پا****چون منی در سایهٔ برگ حنا خوابیده بود همت قانع فریب راحت از مخمل نخورد****لاغری از پهلویم بر بوریا خوابیده بود سخت بیدردانه جستیم از حضور آبله****هر قدم چشم تری در زبر پا خوابیده بود آگهی توفان غفلت ریخت بیدل بر جهان****عالمی بیدار بود این فتنه تا خوابید‌ه بود غزل شمارهٔ 1510: شب که در یادت سراپایم زبان ناله بود

شب که در یادت سراپایم زبان ناله بود****خواستم رنگی بگردانم عنان ناله بود کس نیامد محرم راز نفس دزدیدنم****ورنه این شمع خموش از دودمان ناله بود جوش دردم نونیاز بیقراری نیستم****در خموشی هم سرم بر آستان ناله بود از فسون عشق حیرانم چها خواهم‌کشید****گر کشیدم ناوکت از دل کمان ناله بود با تظلم پیشگان خوش باشد استغنای عشق****شیشه‌گر بر سنگم آمد امتحان ناله بود یاد آن محمل طراز‌ی های گرد بیخودی****کز دلم تا کوی جانان کاروان ناله بود سوختن کرد اینقدر آگاهم از احوال دل****کاین سپند بی‌نوا مهر زبان ناله بود حسرت دیدار نیرنگی عجب درکار داشت****هرقدر دل آب شد آتش به‌جان ناله بود شوخی اظهار ما از وضع خود شرمنده نیست****گوش سنگین ادافهمان فسان ناله بود اینقدر ای محمل‌آرا از دلم غافل مباش****روزگاری این جرس هم آشیان ناله بود بی‌تمیزیهای قدر عافیت هم عالمی است****خامشی پر می زد و ما را گمان ناله بود ترک هستی شد دلیل یک جهان رسوایی‌ام****عالم از خود برون چیدن دکان ناله بود درد عشق از بی‌نیازی فال معراجی نزد****ورنه چون نی بندبندم نردبان ناله بود بیدلیها گشت بیدل مانع اظهار شوق****گر دلی می‌داشتم با خود جهان ناله بود غزل شمارهٔ 1511: شب‌که وصل آغوش‌پرداز دل دیوانه بود

شب‌که وصل آغوش‌پرداز دل دیوانه بود****از هجوم زخم شوق آیینهٔ ما شانه بود عشق‌می‌جوشید هرجاگرد شوخی‌داشت‌حسن****رنگ شمع از پرفشانی عالم پروانه بود یاد آن عیشی‌که از رنگینی بیداد عشق****سیل در ویرانهٔ من باده در پیمانه بود از محیط ما و من توفان‌کثرت اعتبار****نه صدف‌گل‌کرد اماگوهر یکدانه بود از تپیدنهای دل رنگ دو عالم ربختند****هر کجا دیدم بنایی گرد این ویرانه بود راز دل از وسعت مشرب به رسوایی‌کشید****دامن صحرا گریبان چاکی دیوانه بود خانه وبرانی به روی آتش من آب ریخت****سوختنها داشتم چون شمع با کاشانه بود جرم آزادیست‌کر نشناخت ما را هیچکس****معنی بیرنگ ما از لفظ پر بیگانه بود عالمی را سعی ما و من به خاموشی رساند****بهر خواب مرگ شور زندگی افسانه بود اختلاط خلق جز ژولیدگی صورت نبست****هر دو عالم پیچش یک گیسوی بی‌شانه بود چشم‌لطف‌از سخت‌رویان‌داشتن بی‌دانشی‌ست****سنگ در هرجا نمایان‌گشت آتشخانه بود دوش حیرانم چه می‌پیمود اشک از بیخودی****کز مژه تا خاک کویش لغزش مستانه بود مفت سامان ادب کز جلوه غافل می‌روبم****چشم واکردن دلیل وضع گستاخانه بود هرکجا رفتیم سیر خلوت دل داشتیم****بیدل‌آ‌غوش فلک هم روزنی زین خانه بود غزل شمارهٔ 1512: محوتسلیمیم اما سجده لغزش مایه بود

محوتسلیمیم اما سجده لغزش مایه بود****سر خط پیشانی ما را مداد از سایه بود یک نفس با مهلتی سودا نکردیم آه عمر****این حباب بی‌سر وپا پرتنک سرمایه بود مایهٔ بالیدن ما پهلوی خود خوردنست****درگداز استخوان شمع شیر دایه بود نالهٔ فرهاد می‌آید هنوز از بیستون****رونق تفسیر قرآن وفا این آیه بود این شماتتهای یاران زیر چرخ امروز نیست****خانهٔ شطرنج تا بوده‌ست خوش همسایه بود التفات نازی از مژگان سیاهی داشتیم****هرکجا رفتیم از خود بر سر ما سایه بود محمل نازش ز صحرایی‌که بال افشان گذشت****گرد اگر برخاست طاووس چمن پیرایه بود بید‌ل از چاک جگر چون صبح بستم نردبان****منظری‌کز خود برآیم با فلک هم‌پایه بود غزل شمارهٔ 1513: آنروز که پیدایی ما را اثری بود

آنروز که پیدایی ما را اثری بود****در آینهٔ ذره غبار نظری بود نقشی ندمیدیم به صد رنگ تامل****نقاش هوس خامهٔ موی کمری بود گرعافیتی هست ازین بحر برون است****غواص ندانست که ساحل گهری بود از جرات پرواز به جایی نرسیدیم****جمعیت بی بال و پری بال و پری بود تا شوق‌کشد محمل فرصت مژه بستم****دربار شرر شوخی برق نظری بود نگذاشت فلک با تو مقابل دل ما را****فریاد که آیینه به دست دگری بود روزی که گذشتی ز سر خاک شهیدان****هر گرد که در پای تو افتاد سری بود آخر ز خودم برد به راه تو نشستن****آسودگی شعله کمین سفری بود دل‌کشتهٔ یکتایی حسن‌ست وگرکه****در پیش تو آیینه شکستن هنری بود بیدل به تمناکدهٔ عرض هوسه****از دل‌دو جهان شور و ز ماگوش‌کری بود غزل شمارهٔ 1514: با ما نه نم اشکی ونی چشم تری بود

با ما نه نم اشکی ونی چشم تری بود****لبریز خیال توگداز جگری بود افسوس که دامان هوایی نگرفتیم****خاکستر ما قابل عرض سحری بود دل رنگ امیدی ندمانیدکه نشکست****عبرتکده‌ام کارگه شیشه‌گری بود چون اشک دویدیم و به جایی نرسیدیم****خضرره ما لغزش بی‌پا و سری بود هر غنچه که بی‌پرده شد آهی به قفس داشت****این‌گلشن خون‌گشته طلسم جگری بود کس منفعل تلخی ایام نگردید****در حنظل این دشت‌گمان شکری بود دیدیم‌که بی‌وضع فنا جان نتوان برد****دیوانگی آشوب و خرد دردسری بود بی‌چشم تر اجزای فناییم چو شبنم****تا دیده نمی داشت ز ما هم اثری بود دل خاک شد و عافیتی نذر هوس‌کرد****این اخگر واسوخته بالین پری بود نیک و بد عالم همه عنقاصفتانند****بیدل خبر از هرکه گرفتم خبری بود غزل شمارهٔ 1515: این انجمن افسانهٔ راز دهنی بود

این انجمن افسانهٔ راز دهنی بود****هر جلوه‌که دیدم نشنیدن سخنی بود این فرصت هستی که نفس کشمکش اوست****هنگامهٔ بیتاب گسستن رسنی بود تا پاک برآییم زگرمابهٔ اوهام****قطع نفس از هر من و ما جامه‌کنی بود جمعیت سر بستهٔ هر غنچه در این باغ****زان پیش که گل در نظر آید چمنی بود تکرار نفس شد سبب مبحث اضداد****امزوز تو و ماست کزین پیش منی بود در بیکسی‌ام خفت همچشمی کس نیست****ای بیخبران عالم غربت وطنی بود امروز جنون تب عشق تو ندارم****صبح ازلم پنبهٔ داغ کهنی بود ما را به عد نیز همان قید وجود است****زان زلف گرهگبر به هرجا شکنی بود افسوس که دل را به جلایی نرساندیم****صبح چمن آینهٔ صیقل‌زدنی بود زین رشته که در کارگه موی سفید است****جولاه امل سسلسله باف کفنی بود آخربه تپش مردم وآگاه نگشتم****آن چاه که زندانی اویم ذقنی بود فردا شوی آگاه ز پرواز غبارم****کاین خلعت نازک به بر گل بدنی بود بیدل فلک از ثابت و سیار کواکب****فانوس خیال من و ما انجمنی بود غزل شمارهٔ 1516: به‌کوی‌دوست‌که تکلیف بی‌نشانی بود

به‌کوی‌دوست‌که تکلیف بی‌نشانی بود****غبار گشتنم اظهار سخت جانی بود ز ناتوانی شبهای انتظار مپرس****نفس کشیدن من بی تو شخ‌کمانی بود گذشتم از سر هستی به همت پیری****قد خمیده پل آب زندگانی بود به هیچ جا نرسیدم ز پرفشانی جهد****چو شمع شوخی پروازم آشیانی بود خوش آن‌نشاط‌که از جذبهٔ دم تیغت****چو اشک خون مرا بی‌قدم روانی بود من از فسرده‌دلی نقش پا شدم ورنه****به طالع کف خاک من آسمانی بود گلی نچیده‌ام از وصل غیر حیرانی****مراکه چون مژه آغوش ناتوانی بود فغان که چارهء بیتابی‌ام نیافت کسی****به رنگ نالهٔ نی دردم استخوانی بود چه نقشهاکه نبست آرزو به فکر وصال****خیال بستن من بی تو کلک مانی بود ز بسکه داشت سرم شورتیغ او بیدل****چو صبح خندهٔ زخمم نمک‌فشانی بود غزل شمارهٔ 1517: به نظم عمرکه سر تا سرش روانی بود

به نظم عمرکه سر تا سرش روانی بود****خیال هستی موهوم سکته‌خوانی بود چه رنگها که ندادم به بادپیمایی****بهار شمع در این انجمن خزانی بود نیافت عشق جفاپیشه قابل ستمی****همیشه بسمل این تیغ امتحانی بود هنوزآن پری ازسنگ فرق شیشه نداشت****که دل شررکده ی چشمک نهانی بود به‌کام دل نگشودیم بال پروازی****چو رنگ هستی ما گرد پرفشانی بود پس از غبار شدن گشت اینقدر معلوم****که بار ما همه بر دوش ناتوانی بود به خاک راه تو یکسان شدیم و منفعلیم****که سجده نیز درین راه سرگردانی بود طراوت گل اظهار شبنمی می‌خواست****ز خجلت آب نگشتن چه زندگانی بود علم به هرزه‌درایی شدیم ازین غافل****که صد کتاب سخن محو بیزبانی بود تلاش موج درتن بحر هیچ پیش نرفت****گهر دمیدن ما پاس بیکرانی بود جهان گذرگه آیینه است و ما نفسیم****تو هم چو ما نفسی باش اگر توانی بود فریب معرفتی خورده بود بیدل ما****چو وارسید یقینها همه گمانی بود غزل شمارهٔ 1518: چون آب روان پر مگذر بی‌خبر از خود

چون آب روان پر مگذر بی‌خبر از خود****کز هرچه گذشتی نگذشتی مگر از خود در بارگه عشق نه ردی نه قبولی‌ست****ای تحفه‌کش هیچ تو خود را ببر از خود گرد نفسی بیش ندارد سحر اینجا****کم نیست دهی عرض اثر این قدر از خود در پلهٔ موهومی ما کوه گران است****سنگی‌که ندارد به ترازو شرر از خود چشمی بگشا منشاء پرواز همین است****چون بیضه شکستی دمدت بال و پر از خود هیهات به صد دشت و در از وهم دویدیم****اما نرسیدیم به گرد اثر از خود گرتا به ابد در غم اسباب بمیرد****عالم همه راضی‌ست به این دردسر از خود افتاد به‌گردن غم پیری چه توان‌کرد****زبن حلقه هم افسوس نرفتم بدر ازخود سیر سر زانو هم از افسون جنون بود****افکند خیالم به جهان دگر از خود سهل است گذشتن ز هوسهای دو عالم****گر مرد رهی یک دو قدم درگذر از خود یاران عدم تاز، غبار تپشی چند****پیش ازتو فشاندند درین دشت و دراز خود واکش به تسلیکدهٔ کنج تغافل****بشنو من و مای همه چون‌گوش‌کر از خود ای موج‌گر احسان طلب در نظر تست****در وصل‌گهر هم نگشایی‌کمر از خود آیینه شدن چیست درین محفل عبرت****هنگامه تراشیدن عیب و هنر از خود در خلق گر انصاف شود آینه‌دارت****بیدل چو خودت کس ننماید بتر از خود غزل شمارهٔ 1519: جایی‌که سعی حرص جنون‌آفرین دود

جایی‌که سعی حرص جنون‌آفرین دود****در سنگ نقب ریشه چو نقش نگین دود تردامنی‌ست پایهٔ معراج انفعال****این موج چون بلند شود برجبین دود بر جادهء ادب‌روشان پا شمرده نه****لغزش بهانه‌جوست مباد از کمین دود خسٌت به منع جود خبیسان مقدم است****هرچند دست پیش‌کنند آستین دود ای مایل تتبع دونان چه ذلت است****دم نیست فطرتت‌که قفای سرین دود گرد سواد وادی حسرت نشاندنی‌ست****اشکی خوش است با نگه واپسین دود تحصیل دستگاه تنعم دنائت است****چندان‌که ریشه موج زند در زمین دود آزار دل مخواه کزین چینی لطیف****مو گر دمد ز هند شبیخون به چین دود شوخی به چر ب و نرمی اخلاق عیب نیست****روغن به روی آب بهارآفرین دود راه طواف مرکز تحقیق بسته نیست****پرگار اگر شوی قدم آهنین دود شرم است دستگاه فلکتازی نگاه****در دامن آنکه پا شکند اینچنین دود بیدل غنیمت است‌که عمر جنون عنان****پا در رکاب خانه بدوشان زین دود غزل شمارهٔ 1520: تا مه نوبر فلک بال‌گشا می‌رود

تا مه نوبر فلک بال‌گشا می‌رود****در نظرم رخش عمر نعل نما می رود خواه نفس فرض‌کن خواه غبار هوس****نی سحراست ونه شام سیل فنا می‌رود قطع نفس تا بجاست خاک همین منزلیم****شمع رهش زیر پاست سعی کجا می‌رود نشو و نماگفتگوست در چمن احتیاج****رو به فلک یکقلم دست دعا می‌رود قافلهٔ عجز و باز حکم به هر سو بتاز****عالم واماندگی‌ست آبله‌ها می‌رود سجده نمی‌خواهدت زحمت جهد قدم****چون سرت افتاد پیش نوبت پا می‌رود زبن همه باغ و بهاردست بهم سوده‌گیر****فرصت رنگ حنا از کف ما می‌رود در چمن اعتبارگر همه سیر دل است****چشم نخواهی گشود عرض حیا می‌رود هرزه‌خرام است و هم بیهده‌تازست فکر****هیچ‌کس آگاه نیست آمده یا می‌رود موسم ییری رسید آنهمه بر خود مبال****روزبه فصل شتا غنچه قبا می‌رود هیأت شمعند خلق ساز اقامت کراست****پا اگر فشرد‌ه‌اند سر به هوا می‌رود تا به‌کجا بایدم ماتم خود داشتن****با نفسم عمرهاست آب بقا می‌رود مقصد و مختار شوق کعبه و بتخانه نیست****بی‌سبب و بی‌طلب دل همه جا می‌رود اینک به خود چیده‌ایم فرصت ناز و نیاز****دلبر ما یک دوگام پا به حنا می‌رود هرچه‌گذشت از نظر نیست برون از خیال****بیدل ازین دامگاه رفته کجا می‌رود غزل شمارهٔ 1521: هر که آمد در جان بیکس‌تر از ما می‌رود

هر که آمد در جان بیکس‌تر از ما می‌رود****کاروانها زین ره باریک تنها می‌رود از شکست اعتبار آگاه باید زیستن****نیست بی‌گرد پری راهی که مینا می‌رود سر خط مضمون زلفش کج رقم افتاده است****شانه گر صد خامه پردازد چلیپا می‌رود گر سر رفتن بود سوی گریبان رو کنید****شمع زپن محفل برون بی‌زحمت پا می‌رود بی‌وداع جاه نتوان از دنائت وارهید****سایه با آثار این دیوار یک‌جا می‌رود طمطراق عالم عبرت تماشاکردنی‌ست****پیش پیشش بانگ خرگرم است مرزا می‌رود زاهدان بر خود مچینید اینقدر سودای پوچ****ریش و فش آخر چو پشم از کون دنیا می‌رود انتظار صبح محشر عالمی را خاک کرد****عمرها رفت‌و همین امروز و فردا می‌رود کاش موهومی به فریاد غبار ما رسد****رنگها باید پری افشاند عنقا می‌رود در کمین صنعت علم و فنون دیوانگی‌ست****بام و در، بی‌جستجو آخر به صحرا می‌رود ششجهت واماندهٔ یاس سراغ مدعاست****نام فرصت نیست‌کم‌گر بر زبانها می‌رود حیف دانایی که گردد غافل از آزادگی****در تلاش‌گوهر، آب روی دریا می‌رود دوستان‌گر مدعا عرض پیام آرزوست****قاصد دیگر چه لازم فرصت ما می‌رود پی غلط کرده است بیدل آمد و رفت نفس****خلق می‌آید به آیینی که گویا می‌رود غزل شمارهٔ 1522: با این خرام ناز اگر آن مست می‌رود

با این خرام ناز اگر آن مست می‌رود****رنگ حنا به حیرتش از دست می‌رود کسب کمال آینه‌دار فروتنی‌ست****موج گهر ز شرم غنا پست می‌رود خلق جنون تلاش همان بر امید پوچ****هرچند سعی پیش نرفته‌ست می‌رود آسودگی چو ریگ روانم چه ممکن است****پای طلب گر آبله هم بست می‌رود خواهی به سیر لاله و خواهی به گشت گل****با دامن تو هرکه نپیوست می‌رود اشکم به رنگ سیل در این دشت عمرهاست****بیتاب آن غبار که ننشست می‌رود بیکار نیست دور خرابات زندگی****هرکس ز خویش تا تا نفسی هست می رود تا کی به گفتگو شمری فرصتی‌که نیست****ای بی‌نصیب ماهی‌ات از شست می‌رود بیدل دگر تظلم حرمان کجا برم****من جراتی ندارم و او مست می‌رود غزل شمارهٔ 1523: شبنم صبح از چمن آبله دل می‌رود

شبنم صبح از چمن آبله دل می‌رود****عیش عرق می‌کند خنده خجل می‌رود مخمصهٔ زندگی فرصت ماکرد تنگ****عیش والم هیچ نیست عمر مخل می‌رود زبن همه نشو و نما منفعل است اصل ما****درخور شاخ بلند ربشه به‌گل می‌رود تک به هوا می زند خلق زحرص بگیر****گرجه به دوش نفس رد بهل می‌رود هرچه دمد زین بهار نشئهٔ آفت شمار****در رگ گل آب نیست خون بحل می‌رود رنج و الم هم نداد داد ثباتی‌که نیست****زین مرض‌آباد یأس دق شد و سل می‌رود فرصت‌کار نفس مغتنم غفلت است****آمده در یاد نیست رفته ز دل می‌رود بیدل ازین رنگ وبو غنچهٔ دل جمع نیست****قافلهٔ اتفاق ربط گسل می‌رود غزل شمارهٔ 1524: دل ز پی‌اش عمرهاست سجده کمین می‌رود

دل ز پی‌اش عمرهاست سجده کمین می‌رود****سایه به ره خفته است لیک چنین می‌رود قافله بانگ جرس دارد و گرد فسوس****پیش تو آن رفته است بعد تو این می رود با تک و تاز نفس عزم عنان تاب نیست****امدن اینجا کجاست عمر همین می‌رود نقب به کهسار برد نالهٔ شهرت کمین****نام شهان زین هوس زیر نگین می‌رود خواجه جه دارد ز جاه جز دو سه دم کر و فر****پشه چو بالش نماند ناز طنین می‌رود شیخ گر این سودن است دست تو بر حال ما****آبلهٔ سبحه‌ات ازکف دین می‌رود تازه بکن چون سحر زخم دل ای بیخبر****گرد خرام نفس پر نمکین می‌رود خاک عدم مرجع خجلت بی مایگی‌ست****کوشش آب تنک زیر زمین می‌رود گر همه سر بر هواست نقش قدم مدعاست****قاصد ما همچو شمع آینه‌بین می‌رود فرصت این دشت و در نیست اقامت اثر****حال مقیمان مپرس خانه چو زین می‌رود بیدل اگر این بود ناز هوس چیدنت****دامت آخر چو صبح درپی چین می‌رود غزل شمارهٔ 1525: بعد ازینت سبزه خط در سیاهی می‌رود

بعد ازینت سبزه خط در سیاهی می‌رود****ای ز خود غافل زمان خوش نگاهی می‌رود می‌شود سرسبزی این باغ پامال خزان****خوشدلی‌هایت به گرد رنگ کاهی می‌رود با قد خم‌گشته فکر صید عشرت ابلهی‌ست****همچو موج از چنگ این قلاب ماهی می‌رود چاره دشوار است در تسخیر وحشت‌پیشگان****نکهت گل هر طرف گردید راهی می‌رود جان به پیش چشم بیباکت ندارد قیمتی****رایگان این گوهر از دست سپاهی می‌رود سرخوش پیمانهٔ ناز محیط جلوه‌ایم****موج ما از خود به دوش‌کج‌کلاهی می‌رود نیست صابون کدورتهای دل غیر ازگداز****چون شود خاکستر از آتش سیاهی می‌رود صیقل زنگار کلفتها همین آه است و بس****ظلمت شب با نسیم صبحگاهی می‌رود کیست گردد مانع رنگ از طواف برگ گل****خون من تا دامنت خواهی نخواهی می‌رود از خط او دم مزن بیدل که این حرف غریب****بر زبان خامه ی صنع الاهی می رود غزل شمارهٔ 1526: گر چنین اشکم ز شرم پرگناهی می‌رود

گر چنین اشکم ز شرم پرگناهی می‌رود****همچو ابر از نامه‌ام رنگ سیاهی می‌رود بی‌جمالت جز هلاک خود ندارم در نظر****مرگ می‌بیند چو آب از چشم ماهی می‌رود سعی قاتل را تلافی مشکل است از بسملم****تا به عذر آیم زمان عذرخواهی می‌رود لنگر جمعیت دل در شکست آرزوست****موج چون ساکن شد ازکشتی تباهی می‌رود از هوسهای سری بگذر که در انجام کار****شمع این محفل به داغ بی‌کلاهی می‌رود گیر و دار اوج دولتها غباری بیش نیست****بر هوا چون گردباد اورنگ شاهی می‌رود تیره‌بختی هم شبستان چراغان وفاست****داغ تا روشن شود زیر سیاهی می‌رود کیست گردد منکر گل کردن اسرار عشق****رنگها اینجا به سامان گواهی می‌رود ای نفس پیش از هوا گشتن خروشی ساز کن****فرصت عرض قیامت دستگاهی می‌رود شمع تصویرم، مپرس از درد و داغ حسرتم****اشک من عمریست ناگردیده راهی می‌رود بیدل انجام تماشا محو حیرت گشتن است****این همه سعی نگه تا بی‌نگاهی می‌رود غزل شمارهٔ 1527: شوق موسی نگهم رام تسلی نشود

شوق موسی نگهم رام تسلی نشود****تا دو عالم چمن‌اندود تجلی نشود همچو یاقوت نخواهی سر تسلیم افراخت****تا به طبع آتش و آب تو مساوی نشود عیش هستی اگر آمادهٔ رسوایی نیست****قلقل شیشه‌ات آن به که منادی نشود رم نما جلوه نگاهی به کمندم دارد****صید من رام فسونهای تسلی بشود نفی خود کرده‌ام آن جوهر اثبات کجاست****تا کی این لفظ رود از خود و معنی نشود ضعف سرمایه‌ام از لاف غرور آزادم****من و آهی که رگ‌گردن دعوی نشود چون شرر دیده وران می‌گذرند از سر خویش****این عصا راهبر مقصد اعمی نشود عشق اگر عام کند رسم خودآرایی را****محملی نیست در‌ین دشت‌که لیلی نشود خامشی پرده برانداز هزار اسرار است****نفس سوخته یارب دم عیسی نشود سربلند تب خورشید محبت بیدل****زیردست هوس سایهٔ طوبی نشود غزل شمارهٔ 1528: چو دولت درش بر خسان واشود

چو دولت درش بر خسان واشود****پر آرد برون مور و عنقا شود بپرهیز از اقبال دون فطرتان****تنک‌روست سنگی که مینا شود سبک‌مغز شایان اسرار نیست****خس از دوری شعله رسوا شود چو گردد اقبال علم و عمل****ورق چیست خط هم چلیپا شود بر ارباب همت دنائت مبند****فلک خاک گردد که سرپا شود معمای آفاق نتوان شکافت****مگر اسم عنقا مسما شود ز اسباب نتوان به دل زد گره****بروبید تا خانه صحرا شود نگین می‌تراشد معمای سنگ****که شاید به نام کسی واشود به صد خامشی بازدارد سخن****اگریک دمش در دلی جا شود بناگوش دلدارم آمد به یاد****کنم ناله تا صبح گویا شود زکیفیت نسبت آن دهن****عدم تا بگویم من وما شود در ین دشت و در گردی از غیر نیست****ترا گر نجویم که پیدا شود به هرجا تو باشی زبانها یکیست****نه امروز دی شد نه فردا شود جهان چشم نگشاید از خواب ناز****اگر بیدل افسانه انشا شود غزل شمارهٔ 1529: آه نومیدم کجا تأثیر من پیدا شود

آه نومیدم کجا تأثیر من پیدا شود****خاک‌گردم تا نشان تیر من پیدا شود صدگلو بندد جنون چون حلقه در پهلوی هم****تا صدای بسمل از زنجیر من پیدا شود رنگها گم کرده‌ام در خامهٔ نقاش عجز****خارپایی گر کشی تصویر من پیدا شود چون حیا شوخی ندارد جوهر ایجاد من****بر عرق زن تا گل تعمیر من پیدا شود نیست جز قطع تعلق حسرت عریانی‌ام****جوهری می‌خواهم از شمشیر من پیدا شود در کتاب اعتبارم یکقلم حرف مگوست****گر نفس دزدد کسی تقریر من پیدا شود می‌گذارد بر دماغ یک جهان معنی قدم****لغزشی کز خامهٔ تحریر من پیدا شود صفحهٔ کاغذ ندارد تاب جولان شرار****آه از آن دشتی‌کزو نخجیر من پیدا شود بوتهٔ دیگر نمی‌خواهدگداز وهم و ظن****می به ساغر ریز تا اکسیر من پیدا شود در خیال او بهار افسانه‌ای سر کرده‌ام****با‌ش تا خواب گل از تعبیر من پیدا شود عمرها شد بیدل احرام صبوحی بسته‌ام****کو خط پیمانه تا شبگیر من پیدا شود غزل شمارهٔ 1530: گر چنین بخت نگون عبرت کمین پیدا شود

گر چنین بخت نگون عبرت کمین پیدا شود****هر قدر سر بر فلک سایم زمین پیدا شود هیچکس محرم نوای سرنوشت شمع نیست****جای خط یارب زبانم از جبین پیدا شود در گلستانی که خواند اشک من سطر نمی****سایهٔ گل تا ابد ابرآفرین پیدا شود دامن وحشت ز سیر این چمن نتوان شکست****دیده مژگان برهم افشارد که چین پیدا شود آن‌سوی خویشت چه عقبا و چه دنیا هیچ نیست****بگذر از خود تا نگاهی پیش‌بین پیدا شود بازگرداند عنان جهد عیش رفته را****موم اگر از آب‌گشتن انگبین پیدا شود بسکه بی رویت در این‌کهسار جانهاکنده‌ام****هرکجا نامم بری نقش نگین پیدا شود ناله تا دستی کند در یاد دامانت بلند****چون نیستانم ز هر عضو آستین پیدا شود عالم آب است دشت و در ز شرم سجده‌ام****بی‌عرق گردد جبینم تا زمین پیدا شود در تماشاگاه امکان آنچه ما گم کرده‌ایم****بیدل آخر از نگاه واپسین پیدا شود غزل شمارهٔ 1531: حسن بی‌شرم ازهجوم بوالهوس محشر شود

حسن بی‌شرم ازهجوم بوالهوس محشر شود****ایمن ازگلچین نباشد باغ چون بی‌در شود ساده‌لوحیهای دل عمری‌ست سرمشق غناست****آرزویارب مباد این صفحه را مسطر شود خاک ارباب نظر سامان نور آگهی است****سرمه بایدکرد اگر آیینه خاکستر شود شوخی حرف از زبان شرمسار ما مخواه****طایر از پرواز می‌ماند چو بالش تر شود صفحهٔ دل را به داغی می‌توان آیینه کرد****لفظ ازیک نقطه صاحب معنی دیگرشود آسمان مشکل به آسانی دهد پرداز دل****بحر توفان‌ها کند تا قطره‌ا‌ی گوهر شود ناتوانی سر متاب از جاده تسلیم عشق****خاک چون درسایه ی خورشید خوابد زر شود سایه‌وار از بیکسیها حیله‌جوی غیرتم****بر سرم گر خاک هم دستی کشد افسر شود حسرت مخموری آن چشم میگون برده‌ام****سرنوشت خاک من یارب خط ساغرشود ای جنون تعمیر ازتشویش آسودن برآ****جان سختت چند خشت این‌کهن منظر شود آرمیدن‌کو گرفتم ساعتی چون‌گردباد****در سر خاکت هوایی پیچد و افسر شود بیدل از سرگشتگانی منزلت آوارگی‌ست****اضطرابت چند چون ریگ روان رهبر شود غزل شمارهٔ 1532: در بیابانی که سعی بیخودی رهبر شود

در بیابانی که سعی بیخودی رهبر شود****راه صد مطلب به یک لغزیدن پا، سر شود جزوها در عقده ی خودداری‌کل غافلند****نقطه از ضبط عنان گر بگذرد دفتر شود خشکی از طبع جهان آلودگی هم محوکرد****لاف چشم تر توان زد دامنی گر تر شود گر همه گوهر بود نومیدیست افسردگی****از گرانباری مبادا کشتی‌ام لنگر شود فال آسودن ندارد خودگدازیهای من****جمله پرواز است آن آتش که خاکستر شود عقدهٔ کارت دلیل اعتبار دیگر است****شاخ گل چون غنچه آرد رشتهٔ گوهر شود بر شکست هر زیان تعمیر سودی بسته‌اند****فربهی وقف غناگر آرزو لاغر شود چاره نتواند نهفتن راز ما خونین‌دلان****زخم گل از بخیهٔ شبنم نمایان‌تر شود خاک حسرت برده ای دارم‌که مانند جرس****ناله پیماید به‌جای باده، گر ساغر شود صاحب آیینه نتوان گشت بی‌قطع نفس ***بگذرد از زندگی تا .خضر، سکندر شود وضع همواری ز ابنای زمان مطلوب ماست****آدمیت‌گر نباشد هر که خواهد خر شود بیدل آسان نیست کسب اعتبارات جهان****سخت افسردن به‌خود بنددکه خاکی زر شود غزل شمارهٔ 1533: دل جهان دیگر از مرآت یکدیگر شود

دل جهان دیگر از مرآت یکدیگر شود****نسخه بردارند چندان کاین ورق دفتر شود ناز دارد رشتهٔ آشفتگیهای نیاز****زلف معشوق است کار من اگر ابتر شود محوگردیدن سراپای مرا آیینه‌کرد****چون نگه درحیرت افتد عالم دیگر شود تا دهد هر ذره من عرض حسرت‌نامه‌ای****این کف خاکی که دارم کاش مشتی پر شود ای فلک از مشت خاک من برانگیزان غبار****شاید این ننگ هیولا قابل پیکر شود با نسب محتاج نبود صاحب کسب و کمال****بی‌نیاز از بحر گردد قطره چون گوهر شود سبحه‌داران پر جنون‌پیمای بی‌کیفیتند****جاده این کاروان یارب خط ساغر شود همچو عکس زنگی از آیینه می‌گردد عیان****بر رخ ویرانه‌ام مهتاب اگر چادر شود نیست غیر از وعظ خاموشی ز فریادم بلند****همچو نی گر بند بندم پایهٔ منبر شود بی‌خموشی نیست ممکن پاس تمکین داشتن****موج درگوهرخزد هرجا نفس لنگرشود بیدل آدم باش فکر راکب و مرکوب چیست****از هوس تا کی کسی پالان گاو و خر شود غزل شمارهٔ 1534: طبع قناعت اختیار مصدر زیب و فر شود

طبع قناعت اختیار مصدر زیب و فر شود****آب گهر دمد ز صبر خاک فسرده زر شود همت پیری‌ام رساست ضعف حصول مدعاست****هرچه به فکر آن میان حلقه شود کمر شود پایهٔ اعتبارها فتنه کمین آفت است****از همه جا به کوهسار زلزله بیشتر شود جاده به باد داده را خوش‌نفسان دعا کنید****خواجه خدا کند که باز یک دو طویله خر شود نیست جنون انقلاب باعث انفعال مرد****ننگ برهنگی‌کراست ابره‌گر آستر شود یک دو نفس حباب‌وار ضبط نفس طرب شمار****رنگ وقار پاس دار بیضه مباد پر شود خط جبین به فرق ماست، چاره ی همتی کراست****با دم تیغ سرنوشت سجده مگر سپر شود بخت سیه چو دود شمع چتر زده است بر سرم****اشک نشوید این گلیم تا شب من سحر شود گرد خرامت از چمن برد طراوت بهار****گل زحیا عرق کند تا پر رنگ تر شود دوش نسیم وعده‌ای دل به تپیدنم گداخت****حرف لبی شنیده‌ام گوش زمانه کر شود پهلوی ناز حیرتی خورده‌ام از نگاه او****اشک نغلتدم به چشم گر همه تن گهر شود با همه عجز در طلب ریگ روان فسرده نیست****بیدل اگر ز پا فتد آبله راهبر شود غزل شمارهٔ 1535: گر خیال‌گردش چشم توام رهبر شود

گر خیال‌گردش چشم توام رهبر شود****چون قدح هر نقش پایم عالم دیگر شود سیل بیتاب مرا یارب نپیوندی به بحر****ترسم این جزو تپیدن مایهٔ گوهر شود عزت ترک تجمّل ازکرم افزونترست****سر به گردون می‌فرازد نخل چون بی‌بر شود گوهر ما را همان شرم است زندان ابد****از گشایش دست می‌شوید گره چون تر شود تن‌پرستان هم مقیم آشیان معنی‌اند****مرغ اگر در تنگنای بیضه صاحب پر شود تیغ موجی برسرت ننوشت تعمیر محیط****ای حباب بی‌سر و پا خانه‌ات ابتر شود نیست آسان می‌کشیهای بهشت عافیت****فرصتی باید که دل خون گردد و کوثر شود عافیتها درکمین حسرت واماندگیست****صبر کن ای شعله تا سعی تو خاکستر شود از ره تقوا نگشتی محرم سر منزلی****بعد از این بر گمرهی زن کاش راهی سر شود نیست جز اشک ندامت در محیط روزگار****آنقدر آبی که چشم آرزویی تر شود شوخی یأسم همان ناموس اظهار است و بس****آه می‌بالد اگر مطلب نفس‌پرور شود حسن سرشار طلب بیدل تماشاکردنی‌ست****گر سواد موج می خط لب ساغر شود غزل شمارهٔ 1536: گرنه مشت خاکم از اشک ندامت تر شود

گرنه مشت خاکم از اشک ندامت تر شود****ششجهت اجزای بی‌شیرازگی دفتر شود گر مثالی پرده بردارد ز بخت تیره‌ام****صفحهٔ آیینه ماتمخانهٔ جوهر شود چند بفریبد به حیرت شوخ بیباک مرا****نسخهٔ آیینه یارب چون دلم ابتر شود چرب و نرمی آبیار دستگاه فطرت است****شعله چون با موم الفت یافت روشنتر شود یک عرق نم کن غبار هرزه‌گرد خویش را****بعد از این آن به که پروازت قفس‌پرور شود خواب راحت شعله را در پردهٔ خاکستر است****گر غبار جست‌وجوها بشکنی بستر شود ما سبکروحان ز نیرنگ تعلق فارغیم****عکس ما را حیرت آیینه بال و پر شود در گلستانی‌که رنگ نقش پایت ریختند****بال طاووس از خجالت حلقه‌ساز در شود عالمی از خود تهی کردیم و کاهش‌ها به‌جاست****پهلوی ما ناتوانان تا کجا لاغر شود یک دو ساعت بیش نتوان داد عرض اعتبار****قطرهٔ ما ژاله می‌بندد اگر گوهر شود مقصدم چون شمع از این محفل سجود نیستی‌ست****سر به زیر پا نهم کاین یک قدم ره سر شود عالمی بیدل بیابان مرگ ذوق آگهی‌ست****معرفت غول ره است اما که را باور شود غزل شمارهٔ 1537: خواهش از ضبط نفس گر قدمی پیش شود

خواهش از ضبط نفس گر قدمی پیش شود****ساغر همت جم کاسهٔ درویش شود هرکه قدر پس زانو نشناسد چون اشک****پایمال قدم هرزه‌دو خویش شود می‌کشد خون امید از دل حسرت‌کش ما****سینهٔ هر که ز تیغ ستمی ریش شود لذت وصل تو از کام تمنا نرود****هر سر مو به تنم گر به مثل نیش شود نیست دور از اثر غیرت ابروی‌کجت****جوهرآینه درتیغ ستمکیش شود چشم ما حلقه به گوش است به نقش قدمی****که به راه تو ز ما یک دو قدم پیش شود فرصت ناز غنیمت شمر ای شوخ مباد****حسن تابد سرالفت ز خط و ریش شود آب یاقوت زآتش نتوان فرق نمود****اختلاط ار همه بیگانه بود خویش شود راحت‌اندیش مباشید که در وادی عشق****وحشت آرام شود آهو اگر میش شود گفتگو کم کن اگر عافیتت منظور است****بحر هم می‌رود از خود چو هوا بیش‌شود نکشی پای ز دامان تغافل که شرار****رفته باشد ز نظر تا قدم‌اندیش شود رشتهٔ سازکرم نغمه ندارد بیدل****گرنه مضراب قبولش لب درویش شود غزل شمارهٔ 1538: بر آستان تو تا جبهه نقش پا نشود

بر آستان تو تا جبهه نقش پا نشود****حق نیاز به این سجده‌ها ادا نشود ز تیر‌ه بختی خود میل در نظر دارد****به خاک پای تو هر دیده‌ای که وانشود چه ممکن است که در بوتهٔ گداز وفا****د‌ل آب گردد و جام جهان‌نما نشود برون سایهٔ‌گل خوابگاه شبنم نیست****سرم به پای بتان خاک شد چرا نشود توان شد آینهٔ بحر عافیت چو حباب****اگر غبار نفس سد راه ما نشود مرا ز مرگ به خاطر غمی‌که هست این است****که خاک‌گردم و دل محرم فنا نشود ز یار دوری و آسایش ای فلک مپسند****که شبنم از برگل خیزد و هوا نشود دل از غبار تعلق نمی‌توان برداشت****نسیم وادی عبرت اگر عصا نشود به داغ می‌کند آخر جنون خرامیها****چو شمع به که کسی سربرهنه پا نشود ز چشم حرص یقین دارم اینقدر بیدل****که خاک گور هم این زخم را دوا نشود غزل شمارهٔ 1539: دلیل شکوهٔ من سعی نارسا نشود

دلیل شکوهٔ من سعی نارسا نشود****ز پافتادگی‌ام ناله را عصا نشود ز اشک راز محبت به دیده توفان کرد****دل‌گداخته آیینه تا کجا نشود علا‌ج خسته دلیها مجوز ز طبع درشت****که نرم تا نشود سنگ مومیا نشود بیان اگر همه مضروف خامشی باشد****چه ممکن است که پامال مدعا نشود ز چرب و خشک به هر استخوان سر‌اغی هست****هما وگر نه چرا مایل گدا نشود به پیری آنکه دل از شوخی هوس برداشت****به راستی که خجالت‌کش عصا نشود جنون چشم ترا دستگاه شوری نیست****که سرمه در نظرش بالد و صدا نشود ازبن ستمکده سامان رنگ پیدایی****خجالتی‌ست که یا رب نصیب ما نشود به سعی بی‌اثری نچنان پرافشان باش****که شبنمت گرهء خاطر هوا نشود دل شکفته ندارد سراغ جمعیت****بر این گره قدری جهد کن که وانشود به دود وهم گر از چرخ بگذرم بیدل****دماغ نیستی شعله‌ام رسا نشود غزل شمارهٔ 1540: غرور ناز تو تهمت‌کش ادا نشود

غرور ناز تو تهمت‌کش ادا نشود****به هیچ رنگ می جامت آشنا نشود طرف اگر همه شوق است ننگ یکتایی‌ست****شکستم آینه تا جلوه بی‌صفا نشود به گلشنی که شهیدان شوق بیدادند****جفاست بر گل زخمی که خون‌بها نشود به راستی قدمی گر زنی چو تیر نگاه****به هر نشان‌که توجه‌کنی خطا نشود ز فیض رتبهٔ عجز طلب چه امکان است****که نقش پا به ره او جبین‌نما نشود خموشی‌ام به کمالی‌ست کز هجوم شکست****صدا چو رنگ ز مینای من جدا نشود امید صندل دردسر هوسها نیست****مباد دست تو با سودن آشنا نشود اگر به ساز نفس تا ابد زنی ناخن****جز آن گره که در این رشته نیست وانشود به هستی آن همه رنگ اثر نباخته‌ایم****که هر که خاک شود گلفروش ما نشود بنای وحشت ما کیست تا کند تعمیر****به آن غبار که پامال نقش پا نشود امید عافیتی هست در نظر بیدل****شکست رنگ مبادا گره‌گشا نشود غزل شمارهٔ 1541: فسون عیش کدورت‌زدای ما نشود

فسون عیش کدورت‌زدای ما نشود****نفس به خانهٔ آیینه‌ها، هوا نشود قسم به دام محبت که از خم زلفت****دل شکستهٔ ما چون شکن جدا نشود خروش هر دو جهان گرد سرمه بیخته‌ای‌ست****تغافل تو مگر همّت‌آزما نشود گشاد دل نتوان خواستن ز قطع امید****به ناخنی که بریدند عقده وا نشود چنان به فقر ز دام تعلق آزادیم****که عرض جوهر ما نقش بوربا نشود چه ممکن است رود داغ بندگی ز جبین****زمین فلک شود وآدمی خدا نشود تقدس تو همان بی‌غبار پیدایی‌ست****گل بهار تو را رنگ رونما نشود به ذوق گوشهٔ چشمی‌ست سرمه‌سایی شوق****غبار ما چه خیال است توتیا نشود چو سبحه آنقدرم کوته است تار امید****که صد گره اگرش واکنی رسا نشود به غیر سرکشی از ابلهان مجو بیدل****که نخل این چمن از بی‌بری دوتا نشود غزل شمارهٔ 1542: می و نغمه مسلم حوصله‌ای که قدح‌کش گردش سر نشود

می و نغمه مسلم حوصله‌ای که قدح‌کش گردش سر نشود****بحل است سبکسری آنقدرت که دماغ جنون‌زده‌تر نشود اگر اهل قبول اثر نشوی به توقع سود و زیان ندوی****دل مرده به فیض نفس نرسد گل شمع دچار سحر نشود زتعین خواجه و خودسری‌اش نکشی به طویلهٔ گه خری‌اش****چه شود تک و تاز گداگریش که محبت حاصل زر نشود ز ترانهٔ اطلس و صوف هوس نشوی به در افکن راز نفس****تن برهنه‌پوشش حال تو بس که لباس غنا جل خر نشود تب و تاب تلاش جنون صفتت زده راه تأمل عافیتت****همه گر به سراغ بهشت رسد سر مرغ هوس ته پر نشود ز جنون مشاغل حرص و هوا به تپش مفکن سروکار نفس****خم گوشهٔ زانوش آینه کن که ستم‌کش شغل دگر نشود بد و نیک تعین خیره‌سری زده جام کشاکش دربه‌دری****تو چو سایه گزین در بیخبری که به زلزله زیر و زبر نشود ز قیامت دنیی و غیرت دین به تپش شده خون دل یأس کمین****مددی ز فسون جهان یقین که گزیدهٔ مار دو سر نشود ز سعادت صحبت اهل صفا دل و دیده رسان به حضور غنا****که تردد قطرهٔ بی‌سروپا به صدف نرسیده گهر نشود به حدیث نهفته زبان مگشا گل عیب و هنر مفکن به ملا****در پردهٔ شب نگشوده هلاکه به روی تو خنده سحر نشود به تصور وعدهٔ وصل قدم چه هوس که نخفته به خاک عدم****به غبار هواطلبان وفا ستم است قیامت اگر نشود دل خستهٔ بیدل نوحه‌سرا، ز تبسم لعل تو مانده جدا****در ساز فغان نزند چه‌کند سر و برگ نی که شکر نشود غزل شمارهٔ 1543: جهدکن‌که دل ز هوس پایمال شک نشود

جهدکن‌که دل ز هوس پایمال شک نشود****این‌کتاب علم‌یقین نقطه‌ای‌ست حک نشود رنگ مهرگیتی اگر دیدی از هوس بگذر****این جلب گلی که زند غیر آتشک نشود آب‌و رنگ‌حسن جهان می‌دهد ز قبح نشان****کم دمید گل که به رخ شبنمش کلک نشود از مزاج اهل دول رسم اتحاد مجو****در زمین تیره‌دلان سایه مشترک نشود بلبل ار رسی به چمن طرح خامشی مفکن****ناله‌کن‌که برلب‌گل خنده بی‌نمک نشود نیست شامی و سحری کز حجاب جلوه او****غنچه شبنمی نکند شمع شبپرک نشود رنگ عشق و داغ طلب نور شمع و مایل شب****هرکجا زری‌ست چرا طالب محک نشود مانع تنزه ما گشت شغل حرص و هوا****تا بود شراب وغذا آدمی ملک نشود زحمت محال مبر جیب انفعال مدر****ما نمی‌رسیم به او تا زمین فلک نشود گفتگوی عین وسوا قطع‌کن زشبهه بزآ****تا به لب‌گره نزنی اینکه دوست یک نشود بیدل اقتضای جشد می‌کشد به‌حرص‌و حسد****خواب امنی داری اگر پیرهن خسک نشود غزل شمارهٔ 1544: خودسر هوازده را شرم رهنمون نشود

خودسر هوازده را شرم رهنمون نشود****تا به داغ پا ننهد شعله‌سرنگون نشود از عدم نجسته برون هرزه می‌تپیم به خون****مغز هوش در سر کس، مایهٔ جنون نشود در مزاج اهل جهان صد تناسخ است نهان****طفل شیر اگر نخورد خون دوباره خون نشود موج از شکست سری یافت اعتبار گهر****تا غرور کم نکنی‌آبروفزون نشود صرفهٔ بقا نبردکس به دستگاه هوس****خانه‌های سوخته را خار و خس ستون نشود عشق بی‌نیاز ز نومیدی کسیش چه غم****یک دوتیشه جان‌کنیت درد بستون نشود فرصت‌گذشته چسان تاختن دهد به عنان****اینقدر بفهم و بدان آن زمان کنون نشود قدردانی همه‌کس تنن اداگواه تو بس****کز لب تو نام حیا بی‌عرق برون نشود نفس خیره‌سر به خطا مایل است در همه جا****ایمنی ز لغزش اگر مرکبت حرون نشود بیدل از درشتی خو مشکل است رستن تو****تابه‌آتشش‌نبری‌سنگ‌آبگون‌نشود غزل شمارهٔ 1545: هوش تا عافیت آیینهٔ مستی نشود

هوش تا عافیت آیینهٔ مستی نشود****نیست ممکن‌که‌کندکاری و عاصی نشود باخبر باش که نگذشته‌ای از عالم وهم****نقش فردای تو تا آینهٔ دی نشود خون عشاق وطن در رگ بسمل دارد****نیست این آب از آن چشمه که جاری نشود تا به کی شبهه‌پرس حق و باطل بودن****مرد این محکمه آن است که قاضی نشود به هوس راحت جاوید زکف باخته‌ایم****شعله داغ است اگر مست ترقی نشود بی‌تو بر لاله و گل چشم هوس نگشادم****که به رویم مژه برگردد و سیلی نشود از بدآموزی تنهایی دل می‌ترسم****که دهی منصب آیینه و راضی نشود آه از آن داغ که خاکستر شوق‌آلودم****در غم سرو تو واسوزد و قمری نشود تا به سیلاب فنا وانگذاری بیدل****باخبر باش‌که رخت تو نمازی نشود غزل شمارهٔ 1546: کجاست سایه که هستیش دستگاه شود

کجاست سایه که هستیش دستگاه شود****حساب ما چقدر بر نفس کلاه شود مگر عدم برد از سایه تیرگی ورنه****چه ممکن است که بیگاه ما پگاه شود شکست دل نشود بی‌گداز عشق درست****رود به آتش اگر شیشه دادخواه شود به نور جلوهٔ او ناز زندگی داریم****نفس‌کجاست اگر شمع بی‌نگاه شود بر آفتاب قیامت برات خواب برد****کسی که سایهٔ دست تواش پناه شود در این بساط ندانم چه بایدم کردن****چو آن فقیر که یکباره پادشاه شود کسی ستم‌زدهٔ حکم سرنوشت مباد****چو صفحه پی سپر خامه شد سیاه شود خراش جبههٔ تسلیم عذرخواه خطاست****به سر دوید چو پا منحرف ز راه شود عروج عالم اقبال زندگی در دست****نفس به عالم دیگر رسد چو آه شود خروش بی‌مزهٔ صوفیان کبابم کرد****دعا کنید که میخانه خانقاه شود مخواه روکش این دوستان خنده‌کمین****تبسمی‌که چو بالید قاه‌قاه شود چو شمع سر به هوا گریه می‌کنم بیدل****که پیش پای ندیدن مباد چاه شود غزل شمارهٔ 1547: اشک ز بیداد عشق پرده‌گشا می‌شود

اشک ز بیداد عشق پرده‌گشا می‌شود****فهم معماکنید آبله وا می‌شود ذوق طلب عالمی‌ست وقف حضور دوام****پر به اجابت مکوش ختم دعا می‌شود گاه وداع بقا تار نفس از امل****چون به‌گسستن رسید آه رسا می‌شود جوهر اهل صفا سهل نباید شمرد****آینه گر قطره‌ایست بحر نما می‌شود حرص به صد عزوجاه در همه صورت گداست****گر به قناعت رسی فقر غنا می‌شود آنطرف احتیاج انجمن کبریاست****چون ز طلب درگذشت بنده خدا می‌شود چند خورد آرزو عشوه برخاستن****غیرت امداد غیر نیز عصا می‌شود عذر ضعیفی دمی کاینه گیرد به دست****آبله در پسای سعی ناز حنا می‌شود از کف بیمایگان کارگشایی مخواه****دست چو کوتاه شد ناخن پا می‌شود غیر وداع طرب گرمی این بزم چیست****تا سحر از روی شمع رنگ جدا می‌شود خاک به سر می‌کند زندگی از طبع دون****پستی این خانه‌ها تنگ هوا می‌شود بگذر از ابرام طبع کز هوس هرزه‌دو****حرص خجل نیست لیک کار حیا می‌شود بیدل ازین دشت و در گرد هوس رفته‌گیر****قافله هر سو رود بانگ درا می‌شود غزل شمارهٔ 1548: حسرت مخمورم آخر مستی انشا می‌شود

حسرت مخمورم آخر مستی انشا می‌شود****تا قدح راهی است کز خمیازه‌ام وامی‌شود جز حیا موجی ندارد چشمهٔ ایینه‌ام****گرد من چندان که روبی آب پیدا می‌شود بس که دارد بی‌نشانی پرده ناموس من****در نگین نامم چو بو در گل معما می‌شود لب گشودن رشتهٔ اسرار یکتایی گسیخت****نسخه بی‌شیرازه چون شد معنی اجزا می‌شود نسبت تشبیه غیرازخفت تنزیه نیست****شیشه می‌باید شکستن نشئه رسوا می‌شود انفعال فطرت ازکم‌ظرفی ما روشن است****قطره کزدریا جدا شد ننگ دریا می‌شود کامرانیهای دنیا کارگاه خودسری‌ست****با فضولی طبع چون خوکرد مرزا می‌شود پاس دل داریدکز پیچ و خم این‌کوهسار****نشئه بی‌پرواست اما کار مینا می‌شود پردهٔ فانوبمن می‌باشد شریک نور شمع****جسم در خورد صفای دل مصفا میشود نوبت موی سفید است از امل غافل مباش****صبح چون گل کرد حشر آرزوها می‌شود نقش نیرنگ جهان را جزفنا نقاش نیست****این بناها چون حباب از سیل برپا می‌شود حسن سعی آیینه روشن می‌کند انجام را****ربشهٔ تاک است‌کاخر موج صهبا می‌شود زاهد از دل شوق تسبیح سلیمانی برآر****ای ز معنی بی‌خبر دین تو دنیا می‌شود تنگی آفاق تا دل دقت اوهام تست****از غبارت هرچه گردد پاک صحرا می‌شود خلق را رو بر قفا صبح قیامت دیدنی‌ست****دی نمایان‌ست زان روزی که فردا می‌شود بسکه مضمونهای مکتوب محبت نازک است****خطش از برگشتن قاصد چلیپا می‌شود زبن ندامتخانه بیرون رفتنت دشوار نیست****هرقدر دستی که می‌سایی بهم پا می‌شود کرد بید‌ل گفتگو ما را ز تمکین منفعل****قلقل آخر سرنگونیهای مینا می‌شود غزل شمارهٔ 1549: بیقراری در دل آگاه طاقت می‌شود

بیقراری در دل آگاه طاقت می‌شود****جوهر سیماب در آیینه حیرت می‌شود بر شکست موج تنگی می‌کند آغوش بحر****عجز اگر بر خویش بالد عرض شوکت می‌شود گریه‌گر باشد غمی از زشتی اعمال نیست****روسیاهیها به اشکی ابر رحمت می‌شود نفی قدر ما همان اثبات آب‌روی ماست****خاک را بر باد دادن اوج لذت می‌شود ای توانگر غرهٔ آرایش دنیا مباش****آنچه اینجا عزت‌است آنجا مذلت می‌شود قابل شایستگی چیزی به از تسلیم نیست****سجده‌گر خود سهو هم‌باشد عبادت می‌شود از مقیمان طربگاه دلیم اما چه سود****آب در آیینه‌ها آخر کدورت می‌شود شعله‌گر دارد سراغ عافیت خاکسترست****سعی ما از خاک گشتن خواب راحت می‌شود مجمع امکان‌که شور انجمنها ساز اوست****چشم اگر از خود توانی بست خلوت می‌شود رنگ این باغم ز ساز عبرت آهنگم مپرس****هرکه از خود می‌رود بر من قیامت می‌شود ناله‌ای کافی‌ست گر مقصود باشد سوختن****یک‌شرر سامان‌صدگلخن‌بضاعت می‌شود غافل از نیرنگ وضع احتیاج ما مباش****بی‌نیازبهاست‌کاینجاگرد حسرت می‌شود غفلت ما شاهد کوتاه‌بینیهای ماست****گر رسا باشد نگه صیاد عبرت می‌شود بسکه مد فرصت از پرواز عشرت برده‌اند****بال تا بر هم زنی دست ندامت می‌شود بیدل این‌گلشن به غارت‌دادهٔ جولان کیست****کز غبار رنگ وبو هر سو قیامت می‌شود غزل شمارهٔ 1550: دل جهان دیگر از رفع کدورت می‌شود

دل جهان دیگر از رفع کدورت می‌شود****خانه از رُفتن زیارتگاه وسعت می‌شود پاس خواب غفلت از منعم حضور فقر برد****بر بنای سایه بی‌دیواری آفت می‌شود شمع را انجام‌کار از تیر‌ه ورزی چاره نیست****عزت این انجمن آخر مذلت می‌شود ضبط موج است آنچه آب گوهرش نامیده‌اند****حرص اگر اندک عنان‌گیرد قناعت می‌شود زینهار ایمن مباش از شامت وضع غرور****سرکشی چون زد به‌گردن طوق لعنت می‌شود ازجنون ما و من بر زندگی دقت مچین****چون نفس تنگی کند صبح قیامت می‌شود محرم‌معنی‌نه‌ای فرصت‌شمار وهم باش****شیشهٔ از می تهی پامال ساعت می شود پیشتر از صبح یاران در چمن حاضر شوید****ورنه گل تا لب گشاید خنده قسمت می‌شود از تنکرویان تبرا کن که با آن لنگری****چون در آب افتد وقار سنگ خفت می‌شود حاضران آنجا که بر خلق تو دارند اعتماد****گربگویی حیف عمررفته غیبت می‌شود خاک گردم تا برآیم ز انفعال ما و من****ورنه هرچند آب می‌گردم خجالت می‌شود مفت این عصر است بیدل گر میان دوستان****گاه‌گاهی دید و وادیدی به دعوت می‌شود غزل شمارهٔ 1551: شوخی بهار طبع چمن‌زاد می‌شود

شوخی بهار طبع چمن‌زاد می‌شود****چندان که سرو قد کشد آزاد می‌شود وضع جهان صفیر گرفتاری هم است****مرغ به دام ساخته صیاد می‌شود گردی‌ست جسته ما و من از پردهٔ عدم****آخر خموشی این همه فریاد می‌شود تا چند دل ز هم نگدازد فسون عشق****سندان هم آب از دم حداد می‌شود فیض صفا ز صحبت پاکان طلب‌کنید****آهن ز سیم بیضهٔ فولاد می‌شود شب شد بنای شمع مهیای آتشست****پروانه کو که خانه‌اش آباد می‌شود تا عبرتی به فهم رسانی به عجز کوش****رنگ شکسته سیلی استاد می‌شود نقاش یک جهان هوسم کرد لاغری****موی ضعیف خامهٔ بهزاد می‌شود جام تغافلش چقدر دور ناز داشت****داد از فرامشی که مرا یاد می‌شود زین آتشی که عشق به جانم فکنده است****گر آب بگذرد ز سرم باد می‌شود وحدت ز خودفروشی تعداد کثرت است****یک بر یکی دگر زده هفتاد می‌شود بیدل معانی تو چه اقبال داشته‌ست****چشم حسود بیت ترا صاد می‌شود غزل شمارهٔ 1552: تا مقابل بر رخ آن شعله پیکر می‌شود

تا مقابل بر رخ آن شعله پیکر می‌شود****جوهر آیینه ها بال سمندر می شود گر چنین دارد اثر نیرنگ سودای خطش****صفحهٔ خورشید هم‌محتاج مسطر می‌شود حسن و عشق آنجا که با هم جوش الفت می‌زند****نور شمع آیینه وپروانه جوهر می‌شود در محبت نیز رنگ زرد دارد اعتبار****هرکسی را شمع عزت روشن از زر می‌شود مژده ای کوشش‌که از توفان‌عالمگیر شوق****خاک ساحل مرده ما هم شناور می‌شود در هوایت نامهٔ آهی گر انشا می‌کنم****رنگم از بیطاقتی بال کبوتر می‌شود می‌فزاید رونق قدر من از طعن خسان****تیغ تمکین مرا زنگار جوهر می‌شود بی‌نصیبان را هدیت مایهٔ‌گمراهی‌ست****سایه رنگش در فروغ مه سیه‌تر می‌شود سعی پیری کم بسازد دستگاه مستی‌ام****از خمیدن پیکر من خط ساغر می‌شود در بساط پاکبازان خجلت آلودگی‌ست****گر به آب دیده طرف دامنی تر می‌شود نسخهٔ ما ر ا ورق‌گرداندنی درکار نیست****دفترگل رنگ اگرگرداند ابتر می‌شود بی‌ندامت نیست بیدل وحشت اهل حیا****اشک‌را از ترک‌تمکین خاک بر سر می‌شود غزل شمارهٔ 1553: دل چو آزاد از تعلق شد منور می‌شود

دل چو آزاد از تعلق شد منور می‌شود****قطره ای کز موج دامن چید گوهر می‌شود گرد هستی عقدهٔ پرواز عالی فطرتی‌ست****از حجاب دود خویش این شعله اخگر می شود ای که از لطف حقیقت آگهی خاموش باش****یک سخن هم کز دو لب خیزد مکرر می‌شود در خموشی بس حلاوتهاست از نی کن قیاس****چون نوا در دل گره گردید شکر می‌شود هیچکس را در محعت شرم همچثبمی مباد****در هوایت هرکه گرید دیده‌ام تر می‌شود عیب‌جو گر لاف بینش می‌زند آیینه‌وار****تیرباران زبان طعن جوهر می‌شود گاو و خر از آگهی انسان نخواهدگشت لیک****آدمی گر اندکی غافل شود خر می‌شود شوق می‌باید ز پا افتادگیها هم عصاست****خضر راهی گر نباشد جاده رهبر می‌شود باد کبر از سر برون کن ور نه مانند حباب****عاقبت این باده سنگ کاسهٔ سر می‌شود تا گهر دارد صدف از شور دریا غافل است****آب در گوش کسی چون جا کند کر می‌شود سجدهٔ سنگین‌دلان آیینهٔ نامحرمی است****میل آهن گر دوتا شد حلقهٔ در می‌شود عجز نومید از طواف کعبهٔ مقصود نیست****لغزش پای ضعیفان دست دیگر می‌شود در عدم هم دور حسرت‌های ما موقوف نیست****خاک مستان رنگ تا گرداند ساغر می‌شود غیر عزلت نیست بیدل باعث افواه خلق****مرغ شهرت را خم این دام شهپر می‌شود غزل شمارهٔ 1554: کی به آسانی دم آبم میسر می‌شود

کی به آسانی دم آبم میسر می‌شود****دل به صد خون می‌گدازم تا لبی تر می‌شود گر به این‌کلفت فغانم ربشه برگردون زند****سدره تا طوبی ز بار دل صنوبر می‌شود سنگ را هم می‌توان برداشت بر دوش شرار****گر گرانیهای دل از ناله کمتر می‌شود بی‌کمالی نیست معنی بر زبان خامشان****موج چون در جوی تیغ آسود جوهر می‌شود خاک راه فقر بودن آبروی ما بس است****گر مس مردم ز فیض‌کیمیا زر می‌شود نیست بی‌القای معنی حیرت سرشار ما****طوطی از آیینهٔ روشن سخنور می‌شود حسرت دل را حساب از دیده باید خواستن****هرچه دارد شیشهٔ ما وقف ساغر می‌شود در دبستان جنون از بس پریشان دفتریم****صفحهٔ ما را چو دریا موج مسطر می‌شود شبنم اشکم عرق گل کرده‌ام یا آبله****کز سراپایم گداز دل مصور می‌شود بسکه شرم خودنمایی آب می‌سازد مرا****آینه در عرض تمثالم شناور می‌شود سکته بر طبع روان ظلم است جایز داشتن****بحر می‌لرزد بر آن موجی که گوهر می‌شود بیدل از بی‌دستگاهی سر به گردون سوده‌ایم****بال ما را ریختن پرواز دیگر می‌شود غزل شمارهٔ 1555: هرکجا عبرت به درس وعظ رهبر می‌شود

هرکجا عبرت به درس وعظ رهبر می‌شود****صورت پست و بلند دهر منبر می‌شود چشم حرص افزود مقدار جهان مختصر****همچو اعداد اقل کز صفر اکثر می‌شود غیر آغوش فنا سرمنزل آرام نیست****کشتی ما را همان‌گرداب لنگر می شود در محبت بیش از این ناکام نتوان زیستن****ازگداز آرزوها زندگی تر می‌شود از سلامت اینقدر آواره‌گرد خفتیم****گرد ماگر بشکند سد سکندر می‌شود آه عالم‌سوز دارد رشتهٔ پرواز ما****شعلهٔ آتش پر و بال سمندر می‌شود آخرکار من و مای جهان بیرنگی‌ست****می‌گدازد این‌عرض چندان‌که جوهر می‌شود راحت جاویدم از پهلوی عجز آماده است****سایه در هر جا برای خویش بستر می‌شود ناتوان رنگم ، سراغ شعله‌ام از دود پرس****نیست جز آه حزین چو ناله لاغر می‌شود قامت خم خجلت عمر تلف گردیده است****هرقدر مینا تهی شد سرنگونتر می‌شود بسکه بیدل زین چمن پا در رکاب وحشتم****بر سپند شبنم من غنچه مجمر می‌شود غزل شمارهٔ 1556: زندگی در ملک عبرت مرگ مفلس می‌شود

زندگی در ملک عبرت مرگ مفلس می‌شود****خون‌نمی‌باشد در آن‌عضوی که‌بیحس می‌شود طبع ناقص را مبر در امتحانگاه کمال****کم‌عیاری چون محک خواهد، طلا، مس می‌شود بگذر از وهم فلکتازی‌که فکر آدمی****می‌کشد خط برزمین هرگه مهندس می‌شود کیست تاگیرد عنان هرزه‌تازان خیال****عالمی در عرصهٔ شطرنج فارس می‌شود از دل روشن طلب شیرازهٔ اجزای عشق****پرتو شمع آشیان رنگ مجلس می‌شود سرنگونی می‌کشد آخربه باغ اعتبار****گردنی کز تاج زرین شاخ نرگس می‌شود از نفس باید عیار ساز الفتهاگرفت****ای ز عبرت غافلان دل با که مونس می‌شود هرچه‌گوبی بیدل از نقص وکمال آگاه باش****معنی از وضع عبارت رطب و یابس می‌شود غزل شمارهٔ 1557: ازکجا آیینه با مردم موافق می‌شود

ازکجا آیینه با مردم موافق می‌شود****شخص را تمثال خود دام علایق می‌شود غیر نیرنگ تحیر در مقابل هیچ نیست****بی‌نقابیهای ما معشوق و عاشق می‌شود عالم اسماست از صوت و صدا غافل مباش****خلق ازامداد هم مرزوق و رازق می‌شود در جهان بی‌نیازی فرق عین و غیر نیست****عمرها شد خالق عالم خلایق می‌شود کم‌کمی ذرات چون‌جوشید با هم عالمی‌ست****وضع قنطاری که دیدی جمع دانق می‌شود هوش‌می‌باید، زبان‌سرمه هم بی‌حرف نیست****با سخن‌فهمان خط مکتوب ناطق می‌شود آرزو از طبع مستغنی به هرجا کرد گل****بی‌تکلف گر همه عذراست وامق می‌شود میل دنیا انفعال‌غیرت مردی مخواه****زبن‌هوس گر صاحب‌تقواست فاسق می‌شود اختلاط نفس ظالم خیر ما را کرده شر****آب با آتش چو جوشی خورد محرق می‌شود هرچه باشی از مقیمان در اقرار باش****کاذب قایل به کذب خویش صادق می‌شود عمر ارذل از گرانجانی وبال کس مباد****زندگی چون امتداد آرد تب دق می‌شود عدل نپسندد خلاف وضع استعداد خلق****بپدل اینجا آنچه بهر ماست لایق می‌شود غزل شمارهٔ 1558: آخر از جمع هوسها عقده حاصل می‌شود

آخر از جمع هوسها عقده حاصل می‌شود****چون به هم جوشد غبار این و آن دل می‌شود جرم خودداری‌ست از بزم تو دور افتادنم****قطره چون فال‌گهر زد باب ساحل می‌شود دشت‌امکان‌یکقلم‌وحشت‌کمین‌بیخودی‌ست ***گر کسی از خود رود هر ذره محمل می‌شود قوّت پرواز در آسایش بال و پر است****هرقدر خاموش باشی ناله‌کامل می‌شود کیست غیر از جلوه تا فهمد زبان حیرتم****مدعا محو است اگرآیینه سایل می‌شود دوری مقصد بقدر دستگاه جستجوست****پا گر از رفتار ماند جاده منزل می‌شود در طلسم پیری‌ام از خواب غفلت چاره نیست****بیش دارد سایه دیواری که مایل می‌شود از مدارا آنکه بر رویت سپر دارد بلاست****در تنک‌رویی دم شمشیر قاتل می‌شود خط کشیدن تاکی از نسیان به لوح اعتبار****فهم کن ای بیخبر نقشی که زایل می‌شود چون نفس دریاب دل‌را ورنه این نخجیر یائس****می‌تپد بر خویشتن چندانکه بسمل می‌شود شرم حسن از طینت عاشق تماشاکردنی‌ست****روی او تا بر عرق زد خاک من گل می‌شود بیدل آسان نیست درگیرد چراغ همتم****کز دو عالم سوختن یک داغ حاصل می‌شود غزل شمارهٔ 1559: جزو موزون اعتدال جوهر کل می‌شود

جزو موزون اعتدال جوهر کل می‌شود****چون شود مینا صدای کوه قلقل می‌شود جام الفت بسکه بر طاق نزاکت چیده‌اند****دور لطف از باد برگشتن تغافل می‌شود درخور رفع تعلق عیش خرمن کن که شمع****خار پا چندان که می‌آرد برون گل می‌شود عجز طاقت کرد ما را محرم امداد غیب****اختیار آنجا که درماند توکل می‌شود امشبم در دل خیالت مست جام شرم بود****کز نم پیشانی من شیشه پُر مُل می‌شود جرأت رفتار شمعم گر به این واماندگی‌ست****رفته رفته نقش پا درگردنم غل می‌شود هرچه‌شد منسوب مجنون بی‌خروش‌عشق‌نیست****آهن ازگل کردن زنجیر بلبل می‌شود عافیت خواهی درین بزم از من و ما دم مزن****زبن هوای تند شمع عالمی‌گل می‌شود هرزه‌تاز گفتگو تا چند خواهی زیستن****گر نفس دزدی دو عالم یک تامل می‌شود زین‌ترقیهاکه دونان سر به‌گردون سوده‌اند****گاو و خر را آدمی‌گفتن تنزل می‌شود از تبختر بر قفا مفکن وفاق حاضران****هر سخن‌کاینجا سر زلف‌است‌کاکل می‌شود با قد خم گشته بیدل مگذر از طوف ادب****آه از آن جنگی که میدانش سر پل می‌شود غزل شمارهٔ 1560: دل ز هر اندیشه با رجی مقابل می‌شود

دل ز هر اندیشه با رجی مقابل می‌شود****درخور تمثال این آینه بسمل می‌شود آفت اشک است موقوف مژه برهم زدن****ربشهٔ ما گر بجنبد برق حاصل می‌شود لب فروبندیم تا رفع دوبی انشا کنیم****در میان ما و تو ما و تو حایل می‌شود گاه رحلت نیست تحریک نفس بی وحشتی****جهد رهرو بیشتر در قرب منزل می شود خامشی را دام راحت کن که اینجا بحر هم****هر قدر دزدد نفس در خویش ساحل می‌شود گرد بیقدری عروج دستگاه حاجت است****اعتبار رفته آب روی سایل می‌شود آنقدر آبم ز ننگ منت ابنای دهر****کز ندامت خاک گر ریزم به سر گل می‌شود دمگاه عشق خالی نیست از نخجیر حسن****حلقهٔ آغوش مجنون عرض محمل می‌شود مرگ صاحب‌دل جهانی را دلیل‌کلفت است****شمع چون خاموش گردد داغ محفل می‌شود عالمی را کلفت اندود تحیر کرد‌ام****با هزار آیینه یک آهم مقابل می‌شود مژده ای بیدل که امشب از تغافلهای ناز****آرزوها باز خون می‌گردد و دل می‌شود غزل شمارهٔ 1561: عرض هستی زنگ بر آیینهٔ دل می‌شود

عرض هستی زنگ بر آیینهٔ دل می‌شود****تا نفس خط می‌کشد این صفحه باطل می‌شود آب می‌گردد به چندین رنگ حسرتهای دل****تاکف خونی نثار تیغ قاتل می‌شود در پناه دل توان رست از دو عالم پیچ و تاب****برگهر موجی‌که خود را بست ساحل می‌شود بسکه ما حسرت‌نصیبان وارث بیتابی‌ایم****می‌رسد بر ما تپیدن هرکه بسمل می‌شود زندگانی سخت دشوار است با اسباب هوش****بی‌شعوری گر نباشد کار مشکل می‌شود اوج عزت درکمین انتظار عجز ماست****از شکستن دست در گردن حمایل می‌شود بر مراد یک جهان دل تا به کی گردد فلک****گر دو عالم جمع سازد کار یک دل می‌شود در ره عشقت که پایانی ندارد جاده‌اش****هرکه واماند برای خویش منزل می‌شود گر بسوزد آه مجنون بر رخ لیلی نقاب****شرم می‌بالد به خود چندانکه محمل می‌شود انفعال هستی آفاق را آیینه‌ام****هرکه روتابد زخود با من مقابل می‌شود کس اسیر انقلاب نارساییها مباد****دست قدرت چون تهی شد پای در گل می‌شود این دبستان من و ما انتخابش خامی است****لب به دندان گر فشاری نقطه حاصل می‌شود نشئهٔ آسودگی در ساغر یأس است و بس****راحت جاوید دارد هرکه بیدل می‌شود غزل شمارهٔ 1562: جوهر تمکین مرد از لاف برهم می‌شود

جوهر تمکین مرد از لاف برهم می‌شود****ما و من چون بیش می‌گردد حیاکم می‌شود نیست آسان ربط قیل وقال ناموزون خلق****سکته می‌خواند نفس تا لب فراهم می‌شود رفت ایامی‌که تقلید انفعال خلق بود****صورت‌سنگ این‌زمان عیسی‌و مریم می‌شود ریشه‌ها دارد جنون تخم نیرنگ خیال****می‌کشد گندم سر از فردوس و آدم می‌شود دستگاه‌عشرت و اندوه این‌محفل دل‌است****شمع هنگام خموشی نخل ماتم می‌شود حرف بسیار است اما هیچکس آگاه نیست****چون‌دو دل با یکدگر جوشد دو عالم می‌شود جهد می‌باید فسردن یک قلم بی‌جوهریست****تیغ چون ابرو ز بیکاری تبردم می‌شود ای فقیر از کفهٔ تمکین منعم شرم دار****گر به تعظیم تو برخیزد ز جا کم می شود کاروان سبحه‌ام اندوه واماندن کراست****هرکه پس ماند دم دیگر مقدم می‌شود برنگرداند فنا اخلاق صافی‌طینتان****پنبه بعد از سوختنها نیز مرهم می‌شود بار شرم جرأت دیدار سنگین بوده است****چشم برمی‌دارم و دوش مژه خم می‌شود وصل خوبان مغتنم گیرید کز اجزای صبح****در بر گل گریه دارد هرچه شبنم می‌شود بگذرید ازحق‌که بر خوان مکافات عمل****دعوی باطل قسم گر می‌خورد سم می‌شود با خموشی ساز کن بیدل که در اهل زمان****گر همه مدح است تا بر لب رسد نم می‌شود غزل شمارهٔ 1563: آتش شوق طلب آنجا که روشن می‌شود

آتش شوق طلب آنجا که روشن می‌شود****گر همه مژگان به هم آریم دامن می‌شود داغ را آیینهٔ تسلیم باید ساختن****ورنه ما را ناله هم رگهای گردن می شود مدت موهوم عمرآخرنفس طی می‌کند****رشته چون ره کوته از رفتار سوزن می‌شود در سواد فقر دارد جوهر تحقیق نور****چون جهان تاریک گردد شمع روشن می‌شود شیشه و سنگ آتش و آبند دور از کوهسار****عالمی با هم جدا از اصل دشمن می‌شود از لب خندان به چشم جام می می‌گردد آب****عشرت سرشار هم سامان شیون می‌شود پر میفشان بر دل ما دامن زلف رسا****زین اداها سبحه زنار برهمن می‌شود ختم‌کار جستجو بر خاک عجز افتادنست****اشک چون ماند از دویدنها چکیدن می‌شود گر تو هم از خود برون آیی جهان دیگری****دانه خود را می‌دهد بر باد و خرمن می‌شود بیقراران جنون را منع وحشت مشکل است****ناله را زنجیر هم سامان رفتن می‌شود نقش من‌گرد فنا، گل کردن من نیستی****چرخ هم خاک است اگر آیینهٔ من می‌شود بیدل امشب بسمل تیغ تمنای کی‌ام****بال من برگ گل از فیض تپیدن می‌شود غزل شمارهٔ 1564: طبع خاموشان به نور شرم روشن می‌شود

طبع خاموشان به نور شرم روشن می‌شود****درچراغ حسن گوهر آب روغن می‌شود پای آزادان به زنجیر علایق بند نیست****نام را قش نگینها چین دامن می‌شود گر چنین دارد نگاه بی‌تمیزان انفعال****رفته رفته حسن هم آیینه دشمن می‌شود قهر یک رنگان دلیل انقلاب عالم است****از فساد خون خلل د‌ر کشور تن می‌شود شرم این دریا زبان موج ما کوتاه کرد****بال پرواز از تری وقف تپیدن می‌شود جامهٔ فتحی چوگرد عجز نتوان یافتن****پیکر موج از شکست خویش جوشن می‌شود با همه آسودگی دلها امل آواره‌اند****شوخی موج این‌گهرها را فلاخن می‌شود در بساط جلوه ناموس تپشهای دلم****حیرت آیینه بار خاطر من می‌شود گوهر ازگرد یتیمی در حصار آبروست****فقر در غربت چراغ زیر دامن می‌شود گر چنین پیچد به گردون دود دلهای کباب****خانهٔ خورشید هم محتاج روزن می‌شود جلوهٔ هستی ز بس کمفرصتی افسانه است****چشم تا بندند دیدنها شنیدن می‌شود بیدل از تحصیل دنیا نیست حاصل جز غرور****دانه را نشو و نما رگهای گردن می‌شود غزل شمارهٔ 1565: هر کجا شمع تماشای تو روشن می‌شود

هر کجا شمع تماشای تو روشن می‌شود****از زمین تا آسمان آیینه خرمن می‌شود ما ضعیفان لغزشی داریم اگررفتار نیست****سایه را از پا فتادن پای رفتن می‌شود موج گوهر با همه شوخی ندارد اضطراب****سعی چون بی‌مقصد افتد آرمیدن می‌شود بسکه غفلت درکمین انقلاب آگهی‌ست****تاکسی چشمی‌کند بیدار خفتن می‌شود گر چنین افسردن دل عقده‌ها آرد به بار****دانهٔ ما ریشه گل ناکرده خرمن می‌شود فتنه‌ای دارد جهان ما و من کز آفتش****زندگانی عاقبت مشتاق مردن می‌شود طبع ظالم از ریاضت عیب‌پوش عالم است****آهن قاتل چو لاغرگشت سوزن می‌شود از فروغ جوهر بی‌اعتباریها مپرس****شمع ما در خانهٔ خورشید روشن می‌شود آفت برق فنا را چاره نتوان یافتن****این‌گلستان هرچه دارد وقف گلخن می‌شود صنعت خونریزی تیغش تماشاکردنی‌ست****بسمل ما می‌فشاند بال وگلشن می‌شود فصل مختار است اما عجز پر بی‌دست و پاست****من نخواهم او شدن هرچند او من می‌شود پیری و اشک ندامت همچو صبح و شبنم است****بیدل آخر حاصل از هر شیر، روغن می‌شود غزل شمارهٔ 1566: باد صحرای جنون هرگه گل‌افشان می‌شود

باد صحرای جنون هرگه گل‌افشان می‌شود****جیبم از خود می‌رود چندانکه دامان می‌شود پای تا سر عجز ما آیینه نازکدلی‌ست****خاک را نقش قدم زخم نمایان می‌شود پرده ناموس دردم از حجابم چاره نیست****گر گریبان چاک سازم ناله عریان می‌شود غنچهٔ دل به که از فکر شکفتن بگذرد****کاین گره از بازگشتن چشم حیران می‌شود نیستی آیینهٔ اقبال عجز ما بس است****خاک را اوج هوا تخت سلیمان می‌شود معنی دل را حجابی نیست جز طول امل****ریشه چون در جلوه آید د!نه پنهان می‌شود در گشاد عقده دل هیچ‌کس بی‌جهد نیست****موج گوهر ناخنش چون سود دندان می‌شود ماند الفتها به یک سوتا در وحشت زدیم****چن دامن عالمی را طاق نسیان می‌شود زندگانی را نفس سررشته آرام نیست****موج در‌یا را رگ خواب پریشان می‌شود عافیت دور است از نقش بنای محرمی****خون بود رنگی‌کزو تصوبر انسان می‌شود ای فضول و هم عقبا آدم از جنت چه دید****عبرت است آنجا که صاحبخانه مهمان می‌شود غنچه‌وار از برگ عیش این چمن بی‌بهره ایم****دامن ماپرگل از چاک گریبان می‌شود ناله‌ها در پردهٔ دود جگر پیچیده‌ایم****سطر این مکتوب تا خواندن نیستان می‌شود مست جام مشربم بیدل که از موج می‌اش****جاده‌های دشت یکرنگی نمایان می‌شود غزل شمارهٔ 1567: تا دم تیغت به عرض جلوه عریان می‌شود

تا دم تیغت به عرض جلوه عریان می‌شود****خون زخم من چو رنگ ازگل نمایان می‌شود گر چمن زین رنگ می‌بالد به یاد مقدمت****شاخ‌گل محمل‌کش پرواز مرغان می‌شود تا نشاند برلب تیغ تو نقش جوهری****در دهان زخم عاشق بخیه دندان می‌شود ترک‌خودداری‌ست‌مشکل ورنه مشت‌خاک‌ما****طرف دامانی گر افشاند بیابان می‌شود هرکه رفت از دیده داغی بر دل ما تازه‌کرد****در زمین نرم نقش پا نمایان می‌شود کینه می‌یابد رواج از سرمهریهای دهر****آبروی آتش افزون در زمستان می‌شود کلفت اسباب رنج، طبع حرص‌اندود نیست****خار و خس در دیده ی گرداب مژگان می‌شود صافی دل را زیارتگاه عبرت کرده‌اند****هرکه میرد خانهٔ آیینه ویران می‌شود حاکم معزول را از بی‌وقاری چاره نیست****زلف در دور هجوم خط مگس ران می‌شود اشک در کار است اگر ما رنگ افغان باختیم****هرچه دل گم می‌کند بر دیده تاوان می‌شود شعلهٔ ما هرقدر خاکستر انشا می‌کند****جامهٔ عریانی ما را گریبان می‌شود دستگاه هستی از وضع سحر ممتاز نیست****گردی از خود می‌فشاند هر که دامان می‌شود کاهشم چون شمع مفت دستگاه حیرت است****نیست بی‌سود تماشا آنچه نقصان می‌شود تا توانی بیدل از مشق فنا غافل مباش****مشکل هر آرزو زبن شیوه آسان می‌شود غزل شمارهٔ 1568: اشکم از پیری به چشم تر پریشان می‌شود

اشکم از پیری به چشم تر پریشان می‌شود****صبحدم جمعیت اختر پریشان می‌شود می‌دهد سرسبزی این مزرع از ماتم نشان****دانه را از ریشه موی سر پریشان می‌شود یک تپیدن پرده بردارد اگر شور جنون****بوی گل از ناله عریانتر پریشان می‌شود رنگ را بر روی آتش نیست امکان ثبات****همچو خورشید از کف ما زر پریشان می‌شود جادهٔ سرمنزل جمعیت ما راستی‌ست****چون برون افتد خط از مسطر پریشان می‌شود مقصدت وهم است دل از جستجوها جمع کن****رهرو اینجا در پی رهبر پریشان می‌شود گر لب اظهار نگشایی نفس آواره نیست****موج می از وسعت ساغر پریشان می‌شود چون نفس بی‌ضبط گردد اشک باید ریختن****رشته هر گه بگسلد گوهر پریشان می‌شود از تپیدن گرد نومیدی به گردون برده‌ایم****ناله می‌گردد خموشی گر پریشان می‌شود راز دل چندان که دزدیدم نفس بی‌پرده شد****بیدل از شیرازه این دفتر پریشان می شود غزل شمارهٔ 1569: طرهٔ او در خیالم گر پریشان می‌شود

طرهٔ او در خیالم گر پریشان می‌شود****از نفس هم دل پریشانتر پریشان می‌شود ای بسا طبعی که در جمعیتش آوارگی‌ست****شعله از گل‌کردن اخگر پریشان می‌شود از شکست خاطر ما هیچکس آگاه نیست****این غبار از عالم آنسوتر پریشان می‌شود چون فنا نزدیک شد مشکل بود ضبط حواس****در دم پرواز بال و پر پریشان می‌شود ای سحر بر گیر و دار جلوهٔ هستی مناز****این تجمل تا دم دیگر پریشان می‌شود اینقدر گرد جهان گشتن جنون آوارگیست****چرخ را هر صبح مغز سر پریشان می‌شود هرزه‌گردی شاهد بی‌انفعالیهای ماست****خاک ما گر نم کشد کمتر پریشان می‌شود ای چراگاه هوس از آدمیت شرم دار****خرمنت در فکر گاو و خر پریشان می‌شود خاکدان دهر بیدل مرکز آرام نیست****خواب ما آخر بر این بستر پریشان می‌شود غزل شمارهٔ 1570: فرصت ناز کر و فر ضامن کس نمی‌شود

فرصت ناز کر و فر ضامن کس نمی‌شود****باد و بروت خودسری مد نفس نمی‌شود دل به تلاش خون‌کنی تا برسی به کوی عجز****پای مقیم دامنت آبله‌رس نمی‌شود عین و سوا فضولی فطرت بی‌تمیز توست****زحمت‌آگهی مبر، عشق هوس نمی‌شود قدرشناس داغ عشق حوصله جوهر فناست****وقف ودیعت چنار آتش خس نمی‌شود ذوق ز خویش رفتنی در پی‌ات اوفتاده است****تا به ابد اگر دوی پیش تو پس نمی‌شود قافله‌های درد دل گشته نهان به زبر خاک****حیف‌که‌گرد این بساط شور جرس نمی‌شود نیست مزاج بوالهوس مایل راز عاشقان****قاصد ما سمندر است عزم مگس نمی‌شود راه خیال زندگی یک دو قدم جریده رو****خانهٔ زبن پی فراغ جای دو کس نمی‌شود چند دهد فریب امن سر، ته بال بردنت****گر همه فکر نیستی است غیر قفس نمی‌شود دست به خود فشانده را با غم دیگران چه‌کار****لب به فشاراگر رسد رنج نفس نمی‌شود بیدل از انفعال جرم دشمن هوش را چه باک****دزد شراب خورده را فکر عسس نمی‌شود غزل شمارهٔ 1571: یاد تو آتشی است که خامش نمی‌شود

یاد تو آتشی است که خامش نمی‌شود****حق نمک چو زخم فرامش نمی‌شود زین اختلاطها که مآلش ندامت است****خوشدل همان کسی که دلش خوش نمی‌شود بوی کباب مجلس تنهایی‌ام خوش است****کانجا جگر ز بی‌نمکی شش نمی‌شود ملکی‌ست بیکسی که در آنجا غریب یأس****گر می‌شود شهید ستمکش نمی‌شود بیدل مزبل عقل شراب تعلق است****مست تغافل این همه بیهش نمی‌شود غزل شمارهٔ 1572: علم و عیان خلق بجز شک نمی‌شود

علم و عیان خلق بجز شک نمی‌شود****زین صفحه آنچه نیست رقم حک نمی‌شود تمثال جزو از آینهٔ کل نموده‌اند****بسیار تا نمی‌دمد اندک نمی‌شود رمز فلک شکافتن از حرف و صوت چند****غربال هم به لاف مشبک نمی‌شود افشاندنی‌ست‌گرد تجرد هم از خیال****قطع ره فنا به‌لک و پک نمی‌شود زاهد خیال جبه و دستار واگذار****اینها بزرگی سرکوچک نمی‌شود دندان‌کشیدن از پس صد سال شیخ را****اعجاز قدرت است که کودک نمی‌شود تصغیر ناتمامی القاب کس مباد****زن مرد غیرت است‌که مردک نمی‌شود ربط وفاق قطره زگوهر چه ممکن است****در اهل اعتبار دو دل یک نمی‌شود ظالم نمی‌کشد الم از طینت حسد****تنگی فشار دیدهٔ ازبک نمی‌شود با اهل شرم دیده‌درایی سیه‌دلیست****افسوس سنگ‌سرمه‌که عینک نمی‌شود نومیدی آشنای نشان اجابت است****آهی ز دل‌کشید به ناوک نمی‌شود بیدل هوا همین نفس است و نفس هوا****هستی و نیستی است‌که منفک نمی‌شود غزل شمارهٔ 1573: موی دماغ جاه و حشم حل نمی‌شود

موی دماغ جاه و حشم حل نمی‌شود****فغفور خاک‌گشت و سرش‌کل نمی‌شود ما و من هوسکدهٔ اعتبار خلق****تقریر مهملی است‌که مهمل نمی‌شود زبن گرد اعتبار مچین دستگاه ناز****بر یکدگر چو سایه فتد تل نمی‌شود آیینه‌دار جوهر مرد استقامت است****پرداز تیغ کوه به صیقل نمی‌شود افسردگی‌کمینگر تعطیل وقت ماست****تا دست گرم کار بود شل نمی‌شود ناقدردان راحت وضع زمانه‌ای****تا دردسر به طبع تو صندل نمی‌شود با این دو چشم کاینه‌دار دو عالم است****انسان تحیر است که احول نمی‌شود زبن آرزوکه سرمه نظرگاه چشم اوست****حیف است اصفهان همه مکحل نمی‌شود ای خواجه خواب راحت از اقبال رفته‌گیر****این کار بوریاست ز مخمل نمی‌شود با وهم و ظن معامله طول اوفتاده است****عالم مفصلی‌ست که مجمل نمی‌شود بیدل کسی به عرش حقیقت نمی‌رسد****تا خاک راه احمد مرسل نمی‌شود غزل شمارهٔ 1574: دون طبع قدرش از هوس افزون نمی‌شود

دون طبع قدرش از هوس افزون نمی‌شود****خاک به بباد تاخته‌گردون نمی‌شود دل خون‌کنید و ساغر رنگ وفا زنید****برک طرب به جامهٔ گلگون نمی‌شود جایی‌که عشق ممتحن درد الفت است****آه از ستمکشی‌که دلش خون نمی‌شود بگذار تا ز خاک سیه سرمه‌اش کشند****چشمی‌که محو صنعت بیچون نمی‌شود در طبع خلق وسوسهٔ اعتبارها****خاری‌ست ناخلیده که بیرون نمی‌شود بی‌بهره را ز مایهٔ امداد کس چه سود****دریا حریف کاسهٔ واژون نمی‌شود بی‌پاسبان به خاک فرو رفته‌گنج زر****پر غافل‌ست خواجه که قارون نمی‌شود گل یاد غنچه می‌کند و سینه می‌درّد****رفت آنکه جمع می‌شدم اکنون نمی‌شود بیتاب عشق را ز در و دشت چاره نیست****لیلی خیال ما ز چه مجنون نمی‌شود دل بر بهار ناز حنا دوخته‌ست چشم****تا بوسه بر کفت ندهد خون نمی‌شود بیدل تامل اینهمه نتوان به‌کار برد****کز جوش سکته شعر تو موزون نمی‌شود غزل شمارهٔ 1575: خارج ابنای جنس است آنکه موزون می‌شود

خارج ابنای جنس است آنکه موزون می‌شود****قطره چون گردد گهر از بحر بیرون می‌شود با همه افسردگی گر راه فکری واکنم****جیب ما خمخانهٔ جوش فلاطون می‌شود شبنم و گل غیر رسوایی چه دارد زین چمن****گریهٔ بیدردی ما خنده مقرون می‌شود خانه‌داری دیگر و صحرانوردی دیگر است****تاب دلتنگی ندارد آنکه مجنون می‌شود از جنون‌کرر فر بر چرخ مفرازد سر****کاین صدای کوه آخر گرد هامون می‌شود باکفن سازید پاک آلایش ننگ جسد****جامه چون شد شوخگین محتاج صابون می‌شود سعد اگر خوانی چه حاصل طینت منحوس را****همچنان مسخ است اگر بوزینه میمون می‌شود زین غناها آنچه خواهی از صفای دل طلب****چون به صیقل می‌رسد آیینه قارون می‌شود بی‌تکلف نیست موقوف دو مصرع وضع بیت****چون دو در مربوط هم شد خانه موزون می‌شود بر سرم گر سایه افتد زان حنایی نقش پا****چون بهار از سایهٔ من خاک گلگون می‌شود جهدها باید که جامی زین چمن آری به دست****آب تاگل هرقدم رنگی دگرخون می‌شود تا کیت قلقل‌نواییهای آهنگ شباب****ای جنون‌پیمای غفلت شیشه واژون می‌شود بیدل اشعار من از فهم کسان پوشیده ماند****چون عبارت نازک افتد رنگ مضمون می‌شود غزل شمارهٔ 1576: دل چو شد روشن جهان هم مشرب او می‌شود

دل چو شد روشن جهان هم مشرب او می‌شود****شش جهت در خانهٔ آیینه یک‌رو می‌شود جوهر اخلاق نقصان می‌کشد از انفعال****برگ گر هر گه در آب افتاد کم‌بو می‌شود هرچه گفتیم از حیا دادیم بر باد عرق****حرف ما بیحاصلان سبز از لب جو می‌شود درکمین هر وقاری خفتی خوابیده است****سنگ این کهسار آخر بی‌ترازو می‌شود فکرخویشم رهزن است از باغ و بستانم مپرن****گر همه بر چرخ‌تازم سیر زانو می‌شود شکر احسان در زمین بی‌کسی بی‌ریشه نیست****سایهٔ دستی‌که افتد بر سرم مو می‌شود بزم تجدید است اینجا فرصت تحقیق‌کو****من منی دارم که تا وا می‌رسم او می‌شود قید هستی را دو روزی مغتنم باید شمرد****ای ز فرصت بیخبر صیادت آهو می‌شود درخموشی لفظ ومعنی قابل تفریق نیست****حرف بیرنگ ازگشاد لب دوپهلو می‌شود از تکلف نیز باید بر در اخلاق زد****این حنای پنجه ننگ دست و بازو می‌شود ناز بیکاری نیاز غیرت مردی مکن****هرچه می‌آری به تکرار عمل خو می‌شود از تواضع نگذری گر آرزوی عزتی‌ست****بیدل این وضعت به چشم هرکس ابرو می‌شود غزل شمارهٔ 1577: چون رشته‌ای که ازگهر آگاه می‌شود

چون رشته‌ای که ازگهر آگاه می‌شود****صد جاده از یک آبله‌کوتاه می‌شود ای قاصد یقین املت رهزن است و بس****منزل مکن بلند که بیگاه می‌شود نقاش نیست کلک ازل گر نظر کنی****آدم مصور از کلف ماه می‌شود بیش وکم غنا هه اسماء حاجت است****فقر آن زمان که گل کند الله می‌شود بر خاتم قناعت درویش مشربی****کم نیست اینکه نام‌گدا شاه می‌شود از آفت غرور حذرکن‌که همچو شمع****چشم از بلندی مژه‌ات چاه می‌شود برهمزن وقار بزرگی ست‌گفتگو****کوه از صدا خفیفتر ازکاه می‌شود چون آسمان کمال بزرگان فروتنی است****وضع تواضع‌آب رخ جاه می‌شود هر نعمتی‌که مائدهٔ حرص چیده است****انجام رغبتش همه اکراه می‌شود از جادهٔ ادب منمایید انحراف****پا خصم دامنی‌ست‌که گمراه می‌شود جزیاس نیست‌کروفرلاف زندگی****هر گه نفس بلند شود آه می‌شود روزی دو از تو شکوهٔ طالع غنیمت است****این عالم است کار که دلخواه می‌شود بیدل به‌ناله خوکن‌و خواهی‌خموش باش****اینها فسانه‌ای‌ست که کوتاه می‌شود غزل شمارهٔ 1578: آفات از هوس به سرت هاله می‌شود

آفات از هوس به سرت هاله می‌شود****این شعله‌ها ز دست تو جواله می‌شود زبن‌کاروان چه سودکه هرکس چونقش پا****از سعی پیش تاخته دنباله می‌شود بی‌شغل فتنه نیست چو نفس از فساد ماند****چون قحبهٔ عجوز که دلاله می‌شود از محتسب بترس که این فتنه‌زاده را****چون وارسند دختر رز خاله می‌شود بی سحر نیست هیأ‌ت شیخ از رجوع خلق****این خر تناسخی‌ست که گوساله می‌شود سوداییان بخت سیه را ترانه‌هاست****طوطی هزار رنگ به بنگاله می‌شود ما را قرینه دولت بیدار داده است****صبحی‌که در شب او شفق لاله می‌شود در وقت احتیاج ز اظهار، شرم دار****چون شد بلند دست دعا ناله می‌شود وامانده‌ام به راه تو چندانکه بر لبم****چون شمع حرف آبله تبخاله می‌شود بیدل به شیب نام حلاوت مبر که نخل****دور اسث از ثمر چوکهن ساله می‌شود غزل شمارهٔ 1579: در هوای او دل هر ذره جانی می‌شود

در هوای او دل هر ذره جانی می‌شود****ناله هم در یاد او سرو روانی می‌شود لفظ عشقی برزبانها رنگ چندین علم ریخت****نقش پا هم بهر پابوست دهانی می‌شود شوق می‌بالد، گناه شوخی اظهار نیست****مطلب از دل تا به لب آید فغانی می‌شود گر چنین دارد کمین ناز ضعف پیکرم****صورت آیینه‌ام موی‌میانی می‌شود آن حنایی پنجه‌ام کز دامن هر برگ گل****نوبهار رنگ عیشم را خزانی می‌شود تنگنای کلفتی چون دستگاه هوش نیست****ذرهٔ ما گر رود از خود جهانی می‌شود درخور جهد است حاصلهاکه از بهر هما****سایه می‌سوزد نفس تا استخونی می‌شود اوج عرفان را که برتر از کمند گفتگوست****هر که بر می‌آید از خود نردبانی می‌شود در محبت بسکه مینایم شکست آماده ست****اشک هم بر من دل نامهربانی می‌شود نیست بیدل وضع خاموشی نقاب راز عشق****سرمه‌هم چون دود شمع اینجا زبانی می‌شود غزل شمارهٔ 1580: بیخودی امشب پر و بال فغانی می‌شود

بیخودی امشب پر و بال فغانی می‌شود****گر ندارد مدعا باری بیانی می‌شود هیچ وضعی درطریق جستجوبیکارنیست****پای خواب‌آلود هم سنگ نشانی می‌شود نشئهٔ تسلیم حاصل‌کن‌که مشتی خاک را****باد هم گر می برد تخت روانی می شود موج این دریا به سعی ناخدا محتاج نیست****کشتی ما را شکستن بادبانی می‌شود چون لطافت تهمت‌آلود کدورت شد بلاست****سایهٔ بال پری کوه گرانی می‌شود رخ مپوش از من که چشم حسرت آهنگ مرا****هر سر مژگان پر و بال فغانی می‌شود عاجزم چندانکه در عرض ضعیفیهای من****ناله گر باشد نگاه ناتوانی می‌شود گر چنین باشد فشار حسرت بال هما****مغزها آخر ز خشکی استخوانی می‌شود بسکه گرمیهای صحبت پرفشان وحشت است****آتش این کاروان هم کاروانی می‌شود راحت جاوید در ضبط عنان آرزوست****بال و پرگر جمع گردد آشیانی می‌شود سیر حق بیدل بقدر ترک اسباب است و بس****سوی او از هرچه برگردی عنانی می‌شود غزل شمارهٔ 1581: پیری وداع عمر سبکبال وانمود

پیری وداع عمر سبکبال وانمود****موی سفید آب به غربال وانمود این جنس اعتبار که در کاروان ماست****خواهد غبار مانده به دنبال وانمود جایی که شرم نم کشد از گیر و دار جاه****نتوان به کوس شهرت اقبال وانمود ما و من از فسون تعلق بهار کرد****پرواز رنگها ز پر و بال وانمود عشق آنچه خواند دربر ما زلف وکاکلش****بر زاهدان سلاسل و اغلال وانمود زان نقطه‌ای که زد دل مجنونش انتخاب****لیلی به جمع لاله‌رخان خال وانمود ما را به هرچه عشق فروشد کمال ماست****بسپرد هر متاع و به دلال وانمود رمز عدم ز هیچ لبی پرده در نشد****وصف دهان او همه را لال وانمود کلکی‌که‌گشت محرم مکتوب عجز ما****سطری اگر نمود همان نال وانمود هرجا چو سایه نامهٔ عبرت گشوده‌ایم****باید همین سیاهی اعمال وانمود حیرت به‌کار دل گرهی زد که چون گهر****نتوانش نیم عقده به صد سال وانمود بیدل ز عبرتی که در آیینهٔ حیاست****ما را بس ست اگر همه تمثال وانمود غزل شمارهٔ 1582: گذشت عمر به لرزیدنم ز بیم و امید

گذشت عمر به لرزیدنم ز بیم و امید****قضا نوشت مگر سرخطم به سایهٔ بید سحر دماندن پیری چه شامهاکه نداشت****سیاه‌کرد جهانم به دیده موی سفید ز دور می‌شنوم گر زبان ما و شماست****جلاجلی‌که صدا بسته بر دف ناهید جز اختراع جنون امل طرازان نیست****قیامت دو نفس عمر و حسرت جاوید تلاش خلق به جایی نمی‌رسد امّا****همان به دوش نفس ناقه می‌کشد امید حذر ز نشئهٔ دولت که مستی یک جام****هنوز می‌شکند شیشه برسر جمشید نماند علم و هنر عشق تا به یاد آمد****چراغها همه گل کرد دامن خورشید غبار قافلهٔ رفتگان پرافشان‌ست****که ای نفس قدمان شام شد به ما برسید کدورت از دل منعم نمی‌رود بیدل****چه ممکن است که چینی رسد به موی سفید غزل شمارهٔ 1583: شدم خاک و نگفتم عاشقم کار این چنین باید

شدم خاک و نگفتم عاشقم کار این چنین باید****ز جیبم سرمه رویانید اسرار اینچنین باید لب از خمیازهء تیغ تو زخم ما نبست اخر****به راه صبح رحمت چشم بیدار اینچنین باید به تاری‌گر زنی ناخن صدا بیتاب می‌گردد****هماغوش بساط یکدلی یار انچنین باید به نخل راستی چون شمع می‌باید ثمرگشتن****که منصور آنچنان می زیبد و دار اینچنین باید رک سنگ صنم‌کن رشتهٔ تار محبت را****برهمن گر توان گردید زنار اینچنین باید همه‌گر عجز نالیهاست بویی دارد از جرأت****نفس درسینه خونین عاشق زار اینچنین باید مژه گاهی کنار و گاه آغوش است چشمش را****اگر الفت‌پرستی پاس بیمار اینچنین باید به مردن هم نگردد خواجه از حسرتکشی فارغ****گر از انصاف می‌پرسی خر و بار اینچنین باید ز حال زاهد آگه نیستم لیک اینقدر دانم****که در عرض بزرگی ریش و دستار اینچنین باید برهمن‌طینتان عالم شاهدپرستی را****نفس سررشته‌ری کفر است زنار اینچنین باید تماشا مفت‌شوق است از فضول‌اندیشگی بگذر****که رنگ گل چنان یا شوخی خار این‌چنین باید غبار خود به توفان دادم و عرض وفاکردم****نیام عشق را تمهید ا‌ظهار اینچنین باید بایدبه نور آفتاب از سایه نتوان یافت آثاری****هوس مفروش بیدل محو دیدار اینچنین باید غزل شمارهٔ 1584: ز هر مو دام بر دوشم گرفتار اینچنین باید

ز هر مو دام بر دوشم گرفتار اینچنین باید****ز خاطرها فراموشم سبکبار اینچنین باید به سر خاک تمنا در نظرهاکرد حیرانی****بنای عجز ما را سقف و دیوار اینچنین باید ازآغوش مژه سر برنزد سعی نگاه من****نیستان ادب را نالهٔ زار اینچنین باید من و در خاک غلتیدن تو و حالم نپرسیدن****به عاشق آنچنان زیبد به دلدار اینچنین باید نگه خواندم مژه نم ریخت دل گفتم نفس خون شد****به درس یاس مطلب عجز تکرار اینچنین باید به ساز غنچه نتوان بست آهنگ پریشانی****چه شد بلبل که گویم وضع منقار اینچنین باید جنونها خنده ریزد بر سر و برگ شعور ما****اگر دل پرده بردارد که هشیار اینچنین باید ز پا ننشست آتش تا نشد خاکستر اجزایش****به سعی نیستی هم غیرت کار اینچنین باید ز همواری نگردد سایه‌بار خاطر گردی****به راه خاکساری طرز رفتار اینچنین باید محبت چهره نگشود از حجاب غفلت امکان****که‌صاحبدل‌کم است اینجا و بسیار اینچنین باید هوا هرجا برانگیزد غبار از خاک مهجوران****همین آواز می‌آید که ناچار اینچنین باید نفس هردم ز قصر عمر خشتی می‌کند بیدل****پی تعمیر این ویرانه معمار اینچنین باید غزل شمارهٔ 1585: نشاط این بهارم بی‌گل روبت چه‌کار آید

نشاط این بهارم بی‌گل روبت چه‌کار آید****توگرآیی طرب آید بهشت آید بهارآید ز استقبال نازت‌گر چمن را رخصتی باشد****به صد طاووس بندد نخل ویک آیینه‌وار آید پر است این دشت از سامان نخجیر تمنایت****جنون‌تازی‌که صید لاغر ما هم به‌کار آید به ساز ما نباید بیش از این افسردگی بستن****خرامی ناز هرگام تو مضرابی به تار آید شکفتن بسکه دارد آشیان در هر بن مویت****تبسم گر به لب دزدی چمنها در فشار آید ندارد موج بی‌وصل‌گهر امید جمعیت****هماغوشت برآیم تا کنارم درکنار آید به برق انتظارم می‌گدازد شوق دیداری****تحیر می‌دهم آب ای خدا دیدن به بار آید فلک هرچند در خاک عدم ریزد غبارم را****سحر گل چیند از جیبم دمی کان شهسوار آید چمن تمهید حیرت رفته بود از چشم مشتاقان****کنون گلچین چندین نرگسستان انتظار آید شب آمد بر سر دوران سیه شد روز مهجوران****خداونداکی آن خورشید غربت اختیار آید هزار آیینه از دست دو عالم می‌برد صیقل****که یارب آن پری‌رو بر من بیدل دچار آید غزل شمارهٔ 1586: از حقهٔ دهانش هر گه سخن برآید

از حقهٔ دهانش هر گه سخن برآید****آپ از عقیق ریزد در از عدن برآید از شوق صبح تیغش مانند موج شبنم****گلهای زخم دل را آب از دهن‌برآید از روی داغ حسرت گر پنیه باز گیرم****با صد زبانه چون شمع از پیرهن برآید بیند ز بار خجلت چون تیشه سرنگونی****بر بیستون دردم گر کوهکن برآید وصف بهار حسنش‌گر در چمن بگویم****چون بلبل ازگلستان گل نعره‌زن برآید تار نگه رساند نظاره را به رویش****هرکس به بام خورشید با این رسن برآید بیدل کلام حافظ شد هادی خیالم****دارم امید آخر مقصود من برآید غزل شمارهٔ 1587: ظالم چه خیال است مؤدب به در آید

ظالم چه خیال است مؤدب به در آید****آن نیست کجی کز دم عقربه به‌در آید می چاره‌گر کلفت زهاد نگردید****توفان مگر از عهدهٔ مذهب به‌در آید آرام زمانی‌ست که در علم یقینت****تاثیر ز جمعیت کوکب به در آید جز سوختن افسرده‌دلان هیچ ندارند****رحم است به خشتی که ز قالب به‌درآید با بخت سیه چارهٔ خوابم چه خیالست****بیدار شود سایه چو از شب به‌درآید زین مرحله خوابانده به در زن که مبادا****آواز سوار از سم مرکب به‌درآید چون ماه نو از شرم زمین‌بوس تو داغم****هرچند که پیشانی‌ام از لب به در آید خطی ز سیهکاری من ثبت جبین است****ترسم‌که زند جوش و مرکب به‌در آید آنجا که غبار اثر از خوی تو گیرند****آتش تریش چون عرق از تب به‌درآید گر پرتو حسن تو به این برق شکوه است****خورشید هم از خانه مگر شب به‌درآید در خلوت دل صحبت اوهام وبال است****بیزارم از آن حلقه که یارب به در آید بیدل چقدر تشنهٔ اخفاست معانی****در نگوش خزد هرقدر از لب به‌در آید غزل شمارهٔ 1588: دل صبرآزما کمتر ز دار و گیر فرساید

دل صبرآزما کمتر ز دار و گیر فرساید****چو آن سنگی که زیر کوه باشد دیر فرساید گداز سعی کامل نیست بی ایجاد تعمیری****طلا در جلوه آرد هر قدر اکسیر فرساید به قدر صیقل از آیینهٔ ما می‌دمد کاهش****تحیر نقش دیواری که از تعمیر فرساید شکست کار مظروف از شکست ظرف می‌جوشد****زبان و لب بهم ساییم تا تقریر فرساید ز پیمان خیالت نقش امکان گرده‌ای دارد****شکستن نیست ممکن رنگ این تصویر فرساید به شغل سجده‌ات گردی نماند از ساز اجزایم****چو آن کلکی که سر تا پاش در تحریر فرساید مسلسل شد نفس سر می‌کنم افسانهٔ زلفت****مگر راهی که من دارم به این شبگیر فرساید ز حد بردیم رنج جهد و آزادی نشد حاصل****به سعی ناله آخر تا کجا زنجیر فرساید ز لفظ نارسا خاک‌ست آب جوهر معنی****نیام آنجاکه تنگ افتد دم شمشیر فرساید تمنا درخور نایابی مطلب نمو دارد****فغان برخوبش بالد هرقدر تأثیر فرساید به افسون دم پیری املها محو شد بیدل****چو میدان‌کمان کز بوسهٔ زهگیر فرساید غزل شمارهٔ 1589: دل در جسد شبهه عبارت چه نماید

دل در جسد شبهه عبارت چه نماید****آیینهٔ روشن شب تارت چه نماید خورشیدی و یک ذره نسنجید یقینت****هستی به توز‌بن بیش عبارت چه نماید زحمت مکش از هیأت افلا‌ک و نجومش****اندیشهٔ تصویر به خارت چه نماید عالم همه نقش پر طاووس خیال است****اینجا دگر از رنگ بهارت چه نماید تمثال خیالی‌که نه رنگست و نه بویش****گیرم شود آیینه دچارت چه نماید با این رم فرف که نگه بستن چشم است****شرم آینه‌دارست شرارت چه نماید بر عالم بی‌ساخته صنعت نتوان یافت****مهتاب‌کتان نیست زتارت چه نماید وضع طلب آیینهٔ آثار صداع است****خمیازه بجز شکل خمارت چه نماید مقدار جسد فهم کن و سعی معاشش****خاک از تک و پو غیر غبارت چه نماید یک غنچه نقاب از چمن دل نگشودی****ی بی‌بصر آن لاله‌عذارت چه نماید گاهی تو و ما، گاه من و اوست دلیلت****تحقیق‌گر این است عبارت چه نماید بیدل به‌گشاد مژه هیچت ننمودند****تا بستن چشم آخرکارت چه نماید غزل شمارهٔ 1590: مگو صبح طرب در ملک هستی دیر می‌آید

مگو صبح طرب در ملک هستی دیر می‌آید****دراینجا موی پیری هم به صد شبگیرمی‌آید من و ما نیست غیر از شکوهٔ وضع گرفتاری****ز ساز هر دو عالم نالهٔ زنجیر می‌آید چه رنگینی‌ست یارب عالم خرسندی دل را****به خاکش هرکه سر می‌زدد ازکشمیر می‌آید کمانی را به زه پیوسته دارد چین ابرویت****که آنجا بوالهوس دور از سر یک تیر می‌آید ندارد چشمهٔ حیوان حضور آب پیکانت****ز یاد زخم او جان در تن نخجیر می‌آید جهانی در محبت دشمن من شدکه عاشق را****همه گر اشک خود باشدگریبانگیر می‌آید مبند ای وهم بر معدوم مطلق تهمت قدرت****ز خدمت بی‌نیازم گر ز من تقصیر می‌آید جراحت‌پرور عشقم به گلزارم چه می‌خوانی****که درگوشم ز بوی گل صدای تیر می‌آید صفاکیشان ندارند انتظار رنگ گرداندن****سحر هرگاه می‌آید به عالم پیر می‌آید به نعمت غرهٔ این گرد خوان منشین که مهمانش****دل خود می‌خورد چندانکه از خود سیر می‌آید دلیل اختراع شوق از این‌خوشتر چه می‌باشد****که از تمکین مجنون ناله در زنجیر می‌آید به حیرت رفته‌ام از سیر دیدارم چه می‌پرسی****نگاه بیخودان از عالم تصویر می‌آید به غفلت تا توانی سازکن از آگهی بگذر****ندارد خواب تشویشی که از تعبیر می‌آید ندارد صید بیدل طاقت زخم تغافلها****خدنگ امتحان ناز پر دلگیر می‌آید غزل شمارهٔ 1591: چه شمع امشب در این محفل چمن‌پرداز می‌آید

چه شمع امشب در این محفل چمن‌پرداز می‌آید****که آواز پر پروانه هم گلباز می‌اید نسیمی‌گویی ازگلزار الفت باز می‌آید****که مشت خاک من چون چشم در پرواز می‌آید من و نظاره حسنی‌که از بیگانه‌خوییها****در آغوش است و دور از یک نگاه انداز می‌آید ز پش‌آهنگی قانون حسرتها چه می‌پرسی****شکست از هرچه باشد از دل‌ام آواز می‌آید پرافشان هوای کیستم یارب‌که در یادش****نفس در پردهٔ اندیشه‌ام گل‌باز می‌آید ز دریا، بازگشت قطره، گوهر در گره دارد****نیاز من ز طوف جلوهٔ او ناز می‌آید چه حاجت مطرب دیگر طربگاه محبت را****که از یک دل تپیدن کار چندین ساز می‌آید زخود رفتن اگر مقصود باشد شعله ما را****فسردن نیز دارد آنچه از پرواز می‌آید نفس‌دزدیده ام چون شمع و پنهان نیست داغ دل****هنوز از خامشی بوی لب غماز می‌آید به اشکی فکر استقبال آهم می‌توان کردن****که‌گردآلوده از فتح طلسم راز می‌آید هنوز از سخت‌جانی این‌قدر طاقت گمان دارم****که از خود می‌توانم رفت ا‌گر او باز می‌آید فسون‌ساز غفلت گر نگردد پنبهٔ گوشت****چو تار از دست برهم سوده هم آواز می‌آید دل هر ذره خورشیدی‌ست اما جهد کو بیدل****منم آیینه از دستت اگر پرداز می‌آید غزل شمارهٔ 1592: خیال چشم‌که ساغر به چنگ می‌آید

خیال چشم‌که ساغر به چنگ می‌آید****که عالمی به نظرشیشه رنگ می‌آید به حیرتم چو نفس قاصد چه مکتوبم****که رفتنم همه جا بی درنگ می‌آید کجا روم که چو اشکم به هر قدم زدنی****هزار قافلهٔ عذر لنگ می‌آید چه همت است که نازد کسی به ترک هوس****مرا گذشتن ازین نام ننگ می‌آید دل از فریب صفا جمع‌کن که آخرکار****ز آب آینه‌ها زیر زنگ می‌آید به گمرهی زن و از منت خیال برآ****که خضر نیز ز صحرای بنگ می‌آید غبار دل ز پر افشانی نفس درباب****که هرچه هست درین خانه تنگ می‌آید اعانت ضعفا مایهٔ ظفر گیرید****پر شکسته به کار خدنگ می‌آید خموش باش که تا دم زنی درین کهسار****هزار شیشه به پای ترنگ می‌آید به هر نگین که نهی گوش و فهم نام کنی****صدای کوفتن سر به سنگ می‌آید ز خود به یاد نگاه‌که می‌روی بیدل****که از غبار تو بوی فرنگ می‌آید غزل شمارهٔ 1593: نفس تا پرفشان است از تو و من برنمی‌آید

نفس تا پرفشان است از تو و من برنمی‌آید****کسی زین خجلت در آتش‌افکن برنمی‌آید زبانم را حیا چون موج‌گوهر لال‌کرد آخر****ز زنجیری‌که درآب است شیون برنمی‌آید حضور دل طمع داری ز تعمیر جسد بگذر****که‌گوهر از صدفها بی‌شکستن برنمی‌آید گدازی از نفس‌گیر انتخاب نسخهٔ هستی****که جز شبنم ز شیر صبح روغن برنمی‌آید غرور خودسریها ابجد نشو و نما باشد****ز تخم اول به جز رگهای‌گردن برنمی‌آید ریاضت تاکجا بار درشتی بندد از طبعت****به صیقل آینه ازننگ آهن برنمی‌آید به رفع تهمت غفلت گداز درد سامان کن****که دل تا خون‌نگردد از فسردن برنمی‌آید هواپروردهٔ شوق بهارستان دیدارم****به‌گلخن هم نگاه من زگلشن برنمی‌آید به عریانی چو گردن بایدم ناچار سرکردن****به این رازی‌که من دارم نهفتن برنمی‌آید بساط مهر باید سایه را از دور بوسیدن****به برق جلوهٔ او هستی من برنمی‌آید ادب فرسوده‌تر از اشک مژگان‌پرورم بیدل****من و پایی که تا کویش ز دامن برنمی‌آید غزل شمارهٔ 1594: نفس هم از دل من بی‌شکستن برنمی‌آید

نفس هم از دل من بی‌شکستن برنمی‌آید****از این مینا شرابی غیر شیون برنمی‌آید گداز خود شد آخر عقده‌فرسای دل تنگم****گشاد کار گوهر غیر سودن برنمی‌آید چو فقرت ساز شد برگ تجملها به سامان کن****که تخم از خاکساری غیر خرمن برنمی‌آید تمتع آرزو داری ز چرخ از راستی بگذر****که بی‌انگشت کج از کوزه روغن برنمی‌آید شکنج خانمان آنگه دماغ عرض آزادی****صدا از جام و مینا بی‌شکستن برنمی‌آید کمند ناله از دل برنمی‌دارد گرانی را****به سنگ‌کوه زور هر فلاخن برنمی‌آید ضعیفی اشک ما را محو در نظاره کرد آخر****به آسانی‌گره از چشم سوزن برنمی‌آید زمانی‌غنچه شو از گلشن و صحرا چه می‌خواهی****به سامان‌گریبان هیچ دامن برنمی‌آید چو آه بی‌اثر واسوختم از ننگ بیکاری****مگر از خود برآیم دیگر از من برنمی‌آید نفهمیده‌ست راه لب نوای شکوه‌ام بیدل****که این دود از ضعیفی تا به روزن برنمی‌آید غزل شمارهٔ 1595: حریفیها‌ی عشق ازهرکس وناکس نمی آید

حریفیها‌ی عشق ازهرکس وناکس نمی آید****شنای قلزم آتش ز خار و خس نمی‌آید تلاش حرص دون‌طینت ندارد چاره از دنیا****به غیر از رغبت مردار ازین کرکس نمی‌آید ز بس سعی تقدم برده است از خود طبایع را****جهانی رفته است از پیش و کس از پس نمی‌آید به بویی قانعم از سیر رنگ‌آمیزی امکان****عبارتها به‌کار طبع معنی رس نمی‌آید سلیمانی رهاکن مور هم‌کر و فری دارد****همه‌گرکوه باشد با صدایی بس نمی‌آید غرور سرکشی افکنده است این خودپرستان را****به آن پستی‌که پیش یا به چشم کس نمی‌آید عروج نشئهٔ همت درین خمخانه‌ها بیدل****برون جوشی‌ست اما از می نارس نمی‌آید غزل شمارهٔ 1596: جنونی با دل گمگشته از کو‌ی تو می‌آید

جنونی با دل گمگشته از کو‌ی تو می‌آید****دماغ من پریشان است یا بوی تو می‌آید رم طرز نگاهت عالم ناز دگر دارد****خیال‌ست اینکه‌در اندیشه‌آهوی‌تو می‌آید ندانم دل کجا می‌نالد از درد گرفتاری****صدای چینی از چین گیسوی تو می آید زغیرت جای مینای تغافل تنگ می‌گردد****اشارت‌گر به سیر طاق ابروی تو می‌آید کناری نیست کان سیب ذقن حسرت نبرد آنجا****به‌این شور جنون غلتیدن ازکوی تو می‌آید گل باغ چه نیرنگ است‌تمهید جنون من****که بر خود تا گریبان می‌درم بوی تو می‌آید اگربر خود نپیچم برکدامین وضع دل بندم****درین صورت به یادم پیچش موی تو می‌آید من و بر آتش دل آب پاشیدن چه حرف است این****جبین هم گر نم آرد شرمم از خوی تو می‌آید چه آغوش است یارب موجهٔ دریای رحمت را****که هرکس ره ندارد هیچ‌سو، سوی تو می‌آید به خواب عافیت مختار قدرت باش تا محشر****اگر گرداندنی از سعی پهلو تو می‌آید دو روزی موج‌گوهر حیرت‌کارت غنیمت دان****روانی رفت از آبی که در جوی تو می‌آید به گردون کفهٔ قدرت رسید از دعوی باطل****چه‌خودسنجی‌است‌کز سن‌ب‌ترازوی تو می‌آید کشیدی سر به جیب اما نبردی بوی تحقیقی****هنوز آیینه صیقل‌خواه زانوی تو می‌آید چو شمع‌از تیغ‌تسلیم وفاگردن مکش بیدل****اگر سررفت گو رو، رنگ برروی تو می‌آید غزل شمارهٔ 1597: دندان به خنده چون کند آن لعل تر سپید

دندان به خنده چون کند آن لعل تر سپید****سیمابی است اگر شود آنجا گهر سپید بر طبع پختگان نتوان فکر خام بست****مشکل دمد چو نقره و ارز‌بز زر سپید از اهل جاه ناز جوانی نمی‌رود****چینی چه ممکن است‌کند موی سرسپید زین دوری تمیز که دارد نگاه خلق****گردد در آفتاب سیاهی مگر سپید شغل هوس به جوهر تحقیق ظلم کرد****دل شد سیاه چند کنی بام و در سپید گر وارسی به معنی شیخان روزگار****یکسر چو نافه دل‌سیهانند و سر سپید شد پیر و ژاژخواهی طبع دنی بجاست****گه خوردن از چه ترک کند زاغ پر سپید خجلت سیاهی از رخ زنگی نمی‌برد****هرچند گل کند عرقش در نظر سپید هر اسم خاص وضع مسمای دیگر است****اشهب مگوچوگشت دم ویال خرسپید آنجاکه سینه صافی مردان قدم زند****افکندنی‌ست گر همه گردد سپر سپید کودرد عشق تا به حلاوت علم شویم****می‌گردد از گداز مکرر شکر سپید عمری‌ست در قفای نفس هرزه می‌دوبم****برما رهی نگشت ازاین راهبر سپید بیدل به بزم معرفت از لاف شرم دار****شب راکسی ندید به‌پیش سحرسپید غزل شمارهٔ 1598: پیری آمدگشت چشم‌ازگریه‌ام‌کم‌کم سپید

پیری آمدگشت چشم‌ازگریه‌ام‌کم‌کم سپید****صبح عجز آماده دندان‌کرد از شبنم سپید این دم از تعمیر جسمم شرم باید داشتن****کم‌کنند آن‌کهنه بنیادی‌که‌گردد خم سپید چاره ی بخت سیه در عالم تدبیر نیست****داغهای لاله مشکل‌گرکند مرهم سپید آه ازین پیشم نیامد موی پیری در نظر****چون‌علم‌کردم‌نگون دیدم‌که شد پرچم سپید تا ابد برما شکست دل جوانی می‌کند****موی چینی در هزار ادوار گردد کم سپید هرچه می‌بینی درین صحرا سیاهی کرده است****دور و نزدیکی نمی‌گردد به چشم هم سپید ننگ دارد مرگ از وضع رسوم زندگی****مرده راکردند.اپن رو جامهٔ ماتم سپید ازتلاش رزق خود را در وبال افکند خلق****کرد گندم جاده‌های لغزش آدم سپید هر کرا دیدیم اینجا یوسفی گم کرده بود****شش جهت یک چشم یعقوب است در عالم سپید پیش‌خورشید قیامت سایه معدوم‌است و بس****عشق خواهدکرد آخر نامهٔ ما هم سپید ترک‌مطلب داشت بیدل حاصل مطلوب حرص****جز به پشت دست چون ناخن نشد در هم سپید غزل شمارهٔ 1599: دل تا نظر گشود به خویش آفتاب دید

دل تا نظر گشود به خویش آفتاب دید****آیینهٔ خیال‌که ما را به خواب دید صد پرده پرده‌دارتر از رمز غیب بود****آن بی‌نقابی‌ای که تو را بی‌نقاب دید فطرت به هرچه وارسد آیینهٔ خود است****گوهر ز موج بحر همان یک سراب دید حرف تعین من وما آنقدرنبود****عالم به چشم صفر رقوم حساب دید در درسگاه عشق دلایل جهالت است****طبعی بهم رسان که نباید کتاب دید اشک سر مژه به تامل رسیده‌ایم****خود را ندید کس که نه پا در رکاب دید فرصت‌کجاست تا سوی هم چشم واکنیم****نتوان ز انسفعال به روی حباب دید عبرت نگاه دور خیالیم زیر چرخ****باید همین به شیشهٔ ساعت شراب دید از انتقام سوخته جانان حذر کنید****آتش قیامت از نم اشک کباب دید بودم ز بسکه منفعل دعوی وفا****گفتم به حال من نظری کن در آب دید برق جنون دمی که زد آتش به صفحه‌ام****بیدل به یک جهان نقطم انتخاب دید غزل شمارهٔ 1600: چمن دلی که به یاد تو آشنا گردید

چمن دلی که به یاد تو آشنا گردید****فلک سری که به پای تو جبهه‌سا گردید کسی‌که دست به دامان التفات تو زد ***مقیم انجمن سایهٔ هما گردید حضو‌ر خاک جناب تو دارد اکسیری****که نقش پا ز خیالش جبین‌نما گردید چو بیدل آنکه غبار ره نیاز تو شد****به چشم هر دو جهان ناز توتیاگردید غزل شمارهٔ 1601: چه شدکه قاصد امید لنگ برگردید

چه شدکه قاصد امید لنگ برگردید****زمان وصل قریب است رنگ برگردید به عرصه‌ای که نشان یقین بود منظور****نشاید از سرکیش خدنگ برگرذید به پاس غیرت مردی اگر نظر باشد****به فتح هم نتوان بعد جنگ برگردید به قتل من چقدر سعی داشت مژگانش****که آخر این دم تیغ فرنگ برگردید نگاهش ازکجک سرمه بس جنونی نیست****زه عزم فتنه دم این پلنگ برگردید حذر ز عبرت کار جهان که خلق آنجا****به باغ رفت و زکام نهنگ برگردید کمین تیغ اجل فرصتی نمی‌خواهد****محرف است زمانی که رنگ برگردید تنزه از هوس جسم باکدورت ساخت****عنان جهد صفاها به زنگ برگردید وداع الفت این باغ‌کن‌که رنگ بهار****ز بس فضای طرب دید تنگ برگردید گذشته‌ام به شتابی ز خود که نتوانم****به صد هزار قیامت درنگ برگردید به خواب راحت‌کهسار پا زدی بیدل****که از صدای تو پهلوی سنگ برگردید غزل شمارهٔ 1602: رسید عید و طربها دلیل دل گردید

رسید عید و طربها دلیل دل گردید****امید خلق به صد رنگ مشتعل گردید زدند ساده‌دلان تیغ بر فسان هوس****که خون وعدهٔ قربانیان بحل گردید من و شهید محبت دلی که جز به رخت****به هر طرف نظر انداختم خجل گردید چسان به کعبه توانم کشید محمل جهد****که راهم از عرق انفعال گل گردید ز سیرکسوت تسلیم چشم قربانی****هوس ز جامهٔ احرام منفعل‌گردید به فکر خام جدایی دلیل فطرت‌کیست****کنون‌که دیده به دیدار متصل گردید چو بیدل ازهوس سیر کعبه مستغنی ست****کسی‌که‌گرد تو یعنی به دور دل‌گردید غزل شمارهٔ 1603: به سعی یأس نفس خامشی بیان گردید

به سعی یأس نفس خامشی بیان گردید****به خود شکستن دل سرمهٔ فغان گردید در این زمانه ز بس طبع دون رواج گرفت****عنان کسب کمالات سوی نان گردید گهر به علت خودداری از محیط جداست****نباید این همه بر طبعها گران گردید چو شعله وحشت ما حیله ساز عافیتی‌ست****به هر کجا پر ما ریخت آشیان گردید بهار چشمک رنگی نیاز وحشت داشت****شرار کاغذ ما نیز گلفشان گردید در آن بساط که دل محمل تپش آراست****شکستن جرس اشک کاروان گردید چو صبح نیم نفس گر ز زندگی باقیست****برون ز گرد کدورت نمی‌توان‌گردید به روزگار مثل‌گشت بی‌زبانی من****خموشی آنهمه خون شد که داستان گردید جهان حادثه از وضع من گرفت سبق****بقدر گردش رنگ من آسمان گردید چو طفل اشک مپرس از رسایی طبعم****ز خود گذشتم اگر درس من روان گردید عدم سراغ جهان تحیرم بیدل****غبار من به هوای که ناتوان‌گردید غزل شمارهٔ 1604: توان اگر همه دوران آسمان گردید

توان اگر همه دوران آسمان گردید****به‌گرد خواهش یک دل نمی‌توان‌گردید جه حرصها که نشد جمع تا به خود چیدیم****هوس متاعی ما عاقبت دکان‌گردید غبار وادی وهم اینقدر هجوم نداشت****نگه به هرزه‌دریها زد و جهان‌گردید دلی به دست تو افتاد مفت شوخیها****به روی آینه صد رنگ می‌توان‌گردید کباب سعی غبار خودم‌که این‌کف خاک****به را شوق تو مرد آنقدرکه جان گردید سرشک اگر قدمی در ره تپش ساید****به هر فسرده‌دلی می‌توان روا‌ن گردید فنا به حسرت بسیار پشت پا زدن است****چمن هزارگل افشاند تا خزان‌گردید ز خود برآمدگان یک قلم فلک‌تازند****نفس دو گام گذشت از خود و فغان گردید خوشم که عشق نکرد امتحان پروازم****شکسته‌بالی من در قفس نهان گردید دگر مپرس ز تاب جدایی‌ام بیدل****به درد دل‌که دلم سخت ناتوان‌گردید غزل شمارهٔ 1605: سران ز نسخهٔ تسلیم باب بردارید

سران ز نسخهٔ تسلیم باب بردارید****جبین به خاک نهید انتخاب بردارید جمال مقصد سعی جهان معاینه است****ز نقش پا نفسی گر نقاب بردارید عمارتی اگر از آب و گل توان برداشت****دل از خیال جهان خراب بردارید هزار موج در این بحر قاصد هوس است****ز نامهٔ همه مهر حباب بردارید سواد وادی امکان سراب تشنه‌لبی است****ز چشمه‌سار گداز دل آب بردارید جنون حکم قضا تیغ برکف استاده است****سری که نیست به گردن ز خواب بردارید مرا به سایهٔ بخت سیه شکر خوابی‌ست****ز خاک من علم آفتاب بردارید هجوم خنده نم چشم می‌کند ایجاد****به هرگلی‌که رسید این‌گلاب بردارید کرشمهٔ نگهش از سوال مستغنی‌ست****نظر به سرمه کنید و جواب بردارید به جرم‌کج‌نظری دور گرد تحقیقم****خط خطاست گر از تیر تاب بردارید ز هستی‌ام غلطی رفته در حساب عدم****مرا چو نقطهٔ شک زبن‌کتاب بردارید غباربیدل ما راکه دستگیر شود****اگر نسیم توان شد صواب بردارید غزل شمارهٔ 1606: دوستان از منش دعا مبرید

دوستان از منش دعا مبرید****زنده‌ام نامم از حیا مبرید خاک من دارد انفعال غبار****کاش بادم برد شما مبرید خون من تیره شد زافسردن****شبخون برسرحنا مبرید می‌گدازم ز خجلت نگهش****هرکجا او بود مرا مبرید محفل ناز غیرت‌اندود است****سرمه لب می‌گزد صدا مبرید با چلیپا خوش است نوخط ما****نامه جزروی برقفا مبرید عشق بیتاب عرض یکتایی‌ست****دل ما جزبه دست ما مبرید دسته بندید اگرگل این باغ****قفس بلبلا‌ن جدا مبرید هرکجا جشم می‌گشاید شمع****گرد پروانه پرگشا مبرید از قمار بساط آگاهی****جز عرقریزی حیا مبرید ناله‌کفر است در طریق وفا****برقضا شکوه قضا مبرید سر همان به که بر زمین باشد****جنس تسلیم بر هوا مبرید عرض اهل هنر نگه دارند****پیش طاووس نام پا مبرید خشکی از اهل دستگاه تری‌ست****نم آب رخ گدا مبرید غیر دل نیست آستان مراد****بر در هرکس التجا مبرید در جود از سوال مستغنی است****ببرید این ترانه یا مبرید گوشه‌گیر حیاست بیدل ما****سخنش نیز جابجا مبرید غزل شمارهٔ 1607: تاکی از این باغ و راغ رنج دویدن برید

تاکی از این باغ و راغ رنج دویدن برید****سر به‌گریبان‌کشید گوی شکفتن برید غنچه قبا نوگلی مست جنون می رسد****تا نشود پایمال رنگ ز گلشن برید زان چمن‌آرای ناز رخصت نظاره‌ای‌ست****دستهٔ نرگس شوید چشم به دامن برید نیست دوام حضور جز به ثبات قدم****گر در دل می‌زنید حلقهٔ آهن برید چون مه نوگرکنید دعوی میدان عشق****تیغ ز دست افکنید سر سپرافکن برید هرکس از آداب ناز آنقدر اگاه نیست****نذر دم تیغ یار سر به کف من برید قاصد ملک ادب سرمه‌پیام حیاست****نامه به هرجا برید تا نشنیدن برید وحشت ازین انجمن راست نیاید به لاف****کاش دعایی ز چین تا سر دامن برید خاصیت التجا رنج ندامت‌کشی‌ست****پیش کسی گر برید دست به سودن برید نقش و نگار هوس موج سراب است و بس****چند بر آب روان صنعت روغن برید ناز رعونت اگر وقف همین خودسری‌ست****بر همه اعضا چو شمع خجلت گردن برید نیست به جولان شوق عرصهٔ آفاق تنگ****بیدل اگر نیستید از چه فسردن برید غزل شمارهٔ 1608: چو شمع بر سرت اقبال و جاه می‌گرید

چو شمع بر سرت اقبال و جاه می‌گرید****به اوج قدر نخندی‌کلاه می‌گرید در آن بساط که انجام کار نومیدی ست****اگرگداست وگر پادشاه می‌گرید به عیش خاصیت شیشه‌های می داریم****که خنده بر لب ما قاه قاه می‌گرید به امتحان وفا جبهه چشمهٔ عرق است****ز شرم دعوی باطل‌گواه می‌گرید گزیرنیست شب تیره را زشمع وچراغ****همیشه دیدهٔ بخت سیاه می‌گرید چه سان رسیم به مقصدکه تا قدم زده‌ایم****شکست آبله در خاک راه می‌گرید به نا امیدی دل‌کیست چشم بازکند****بس است اگر مژه‌ای گاه‌گاه می‌گرید ز شمع‌کشته شنیدم‌که صبحدم می‌گفت ****دگر چه دیده گشایم نگاه می‌گرید ترحم‌کرم‌توست بروضیع وشریف****که ابر بر گل و خار و گیاه می‌گرید کراست یادکه در بارگاه رحمت عام****صواب خنده کند یا گناه می‌گرید نه اشک شمعم ونی شبنم سحربیدل****چه عبرتم که به حال من آه می‌گرید غزل شمارهٔ 1609: چو سبحه بر سر هم تا به کی قدم شمرید

چو سبحه بر سر هم تا به کی قدم شمرید****به یکدلی نفسی چند مغتنم شمرید به هیچ جزو ز اجزای دهر فاصله نیست****سراسر خط پرگار سر بهم شمرید نمود کار جهان نقش کاسهٔ بنگ است****لبی به خنده‌گشایید و جام جم شمرید به صفحه راه نبرده ست نقش ظلمت و نور****سواد دهر خطی در شق قلم شمرید جنون عالم عبرت به گردن افتاده‌ست****نفس زنید و همان هستی و عدم شمرید سراغ مرکز تحقیق تا به دل نرسد****ز دیر تا به حرم لغزش قدم شمرید حساب بیش وکم حرص تا بد باقی‌ست****مگر به صفحه زنید آتش و درم شمرید کدام قطره در این بحر باب گوهر نیست****خطای ما همه شایستهٔ کرم شمرید به ناله می‌کنم انگشت زینهار بلند****ز من به عرصهٔ جرأت همین علم شمرید کس از حباب نگیرد عیار علم و عمل****حساب ما نفسی بیش نیست کم شمرید نوای ساز حبابی فضولی من و ماست****زپرده چند برآیید و زیر و بم شمرید اگر هزار ازل تا ابد زنند بهم****تعلق من بیدل همین دودم شمرید غزل شمارهٔ 1610: سخن ز مشق ادب موج گوهرش گیربد

سخن ز مشق ادب موج گوهرش گیربد****کم است لغزش خط گر به مسطرش گیرید به بستن مژه ختم است درس علم و عمل****همین ورق بهم آرید و دفترش گیرید محیط عشق تلاش دگرنمی‌خواهد****ک‌ره خوربد به تسلیم وگوهرش‌گیرید همان بجاست خودآرایی دماغ فضول****چو شمع گر همه با هر گلی سرش گیرید مزاج دون به تکلف غنی نمی‌گردد****سم است اگر سم خر جمله در زرش گیرید به وعظ عبرت اگر ممتحن شود توفیق****ز خود برآمدنی هست منبرش‌گیرید گواه دعوی عشق انفعال جراتهاست****جبین اگر عرق انشاست محضرش‌گیرید خیال نیستی آسودگیست پیش از مرگ****سری‌که نیست دمی زیر این پرش‌گیرید بهار نامهٔ یاران رفته می‌آرد****گلی‌که واکند آغوش در برش گیرید دماغ فرصت اگر قدردان سر دل است****نگه ز خانه برون می‌رود درش گیرید دمی که فرصت موهوم ما رسد به حساب****شرار هرچه اقل هست اکثرش گیرید کمال بیدل اگر خیمهٔ عروج زند****ز خاک یکدو ورق سایه برترش‌گیرید غزل شمارهٔ 1611: تا دل به ساز زمزمه‌دار دوا رسید

تا دل به ساز زمزمه‌دار دوا رسید****هرجا دلی شکست به‌گوشم صدا رسید هرجا به یاد سرو تو اندیشه وارسید****از دل صدای کوکوی قمری به ما رسید حرف بلند کس نشنیده است زیر خاک****یارب چسان پیام تو درگوش ما رسید آیینه از غبار خطت جلوهٔ صفاست****پر نور دیده‌ای‌که به این توتیا رسید بر رنگ و بوی صد چمن آشفتگی نوشت****زان طره نسخه‌ای‌که به دست صبا رسید بوسید پای او عرق شرم هستی‌ام****این قطره تا محیط به سعی حیا رسید بی‌دقت نگاه تغافل‌فروش حسن****نتوان به کنه مطلب عشاق وارسید تنها نه من جنون اثربوی وحشتم****گل نیز ازین چمن به دماغش هوا رسید سعی غرور شعله برون‌گرد داغ نیست****آخرچو زلف سرکشی ما به پا رسید قابل اثر نه‌ای ز فلک شکوه ات خطاست****غم نیز نعمتی‌ست اگر اشتها رسید سرمایهٔ نشاط تو رفع تعلق است****ازترک برگ، نی به مقام نوا رسید برق و شرار دیده‌ام از وحشتم مپرس****بالی فشانده‌ام که ندانم‌کجا رسید قانون خیر باد جهان ساز مفلسی‌ست****هرجا رسید ازکف خالی دعا رسید رنگ پریده قابل‌گرد سراغ نیست****جایی رسیده‌ایم‌که نتوان به ما رسید بیدل من آن سرشک ضعیفم‌که ازمژه****تا خاک هم به لغزش چندین عصا رسید غزل شمارهٔ 1612: صبحی به‌گوش عبرتم از دل صدا رسید

صبحی به‌گوش عبرتم از دل صدا رسید****کای بیخبربه ما نرسید آنکه وارسید دریاست قطره‌ای که به دریا رسیده است****جز ما کسی دگر نتواند به ما رسید سعی نفس ز دل سر مویی نرفت پیش****جایی که کس نمی‌رسد این نارسا رسید مزد فسردنی‌که به خاکم قدم زند****یاد قدت به سیر بهارم عصا رسید آسودگی به خاک‌نشینان مسلم است****این حرفم از صدای نی بوربا رسید دنیا که تاج کج‌کلهان نقش پای اوست****بر ما غبار ریخت‌که تا پشت پا رسید طبع ترا مباد فضول هوس‌کند****میراث سایه‌ای که ز بال هما رسید عشاق دیگر از که وفا آرزو کنند****دل نیز رفته رفته به آن بی‌وفا رسید چون ناله‌ای که بگذرد از بندبندنی****صد جا نشست حسرت دل تا به ما رسید تا وادی غبار نفس طی نمی‌شود****نتوان به مقصد دل بی مدعا رسید بر غفلت انفعال و به آگاهی انبساط****برهرکه هرچه می‌رسد ازمصطفا رسید از خود گذشتنی‌ست فلک تازی نگاه****تا نگذری زخود نتوان هیچ جا رسید خون دلی به دیده بیدل مگر نماند****کز بهر پای‌بوس تو رنگ حنا رسید غزل شمارهٔ 1613: سرکشی می‌خواستیم از پا نشستن در رسید

سرکشی می‌خواستیم از پا نشستن در رسید****شعله را آواز سدادیم خاکستر رسید خویش را یک پر زدن دریاب و مفت جهد گیر****زندگی برقی است نتوانی به خود دیگر رسید بدر می‌بالد مه نو از کمین کاستن****فربهی ما را ز راه پهلوی لاغر رسید تا رسیدن محمل آوارگی سر منزلیم****درگذشت از عالم ما هرکه هرجا در رسید دستگاه ما و من پا در رکاب برق داشت****تا به پروازی رسم آتش به بال و پر رسید تا نفس جنبید بر خود احتیاج آمد بجوش****یک تپیدن ساز کرد این رگ به صد نشتر رسید بی‌نصیب از بیعت مستان این محفل نی‌ام****دست من بوسید پا‌ی هرکه تا ساغر رسید مطلعی سر زد ز فکرم در کمینگاه خیال****بیخبر رفتم ز خود پنداشتم دلبر رسید کاش همچون سایه درزنگار می‌کردم وطن****آب برد آیینه‌ام را تا به روشنگر رسید گریهٔ من از تنزلهای آثار حیاست****آن عرق از جبهه‌ام‌گم شد به چشم تر رسید بی‌زبانیهای بیدل عالمی را داغ کرد****از خموشی برق این آتش به خشک و تر رسید غزل شمارهٔ 1614: تا حنا ازکفت به‌کام رسید

تا حنا ازکفت به‌کام رسید****شفق رنگ گل به شام رسید مژده ای دل بهار می‌آید****قاصد بوی گل پیام رسید تا عدم شد نفس‌شمار خیال****ذرّهٔ ما به انقسام رسید هرچه دارد زمانه عاریت است****حق خود خواستیم و وام رسید .گل این باغ سرخوش وهم است****باده‌ها از هوا به جام رسید اوج اقبال نردبانها داشت****سعی لنگید تا به بام رسید به مقامی که راه جهد گم است****لغزش پا به نیم‌گام رسید عزم طاووس ما بهشتی بود****پرکشیدن به فهم دام رسید یأس طبل نشاط دل بوده است****از شکست این نگین به نام رسید نوبر باغ اعتبار مباش****هرچه اینجا رسید خام رسید خواجه‌گر بهرهُ نشاط گزفت****خواب مخمل به احتلام رسید عزت و آبروی این محفل****همه از خدمت کرام رسید آه مقصود دل نفهمیدم****بر من این نسخه ناتمام رسید بیدل از خویش بایدت رفتن****ورنه نتوان به آن خرام رسید غزل شمارهٔ 1615: در غمت آخر به جایی‌کار بیدادم رسید

در غمت آخر به جایی‌کار بیدادم رسید****کز تپیدن سرمه شد هرکس به فریادم رسید مکتب آفاق از بس درسگاه عبرت است****گوشمالی بود هر حرفی‌کز استادم رسید سینه را ازتیر و، دل را نیست از زخم سنان****بی‌قدت آن آفتی کز سرو و شمشادم رسید دامگاه شوق چون من صید محرومی نداشت****ناله‌واری هم نماند از من که صیادم رسید عشق ضعفی داشت تا شد با مزاجم آشنا****سیل شبنم بود تا در محنت‌آبادم رسید چون شرر داغ فنا نتوان زدود از طینتم****چشم زخمی بود معدومی کز ایجادم رسید گریه‌گو خون شو که من از یاس مطلب سوختم****تا کنم سامان آب آتش به بنیادم رسید حسرتی در پرده نومیدی دل دشتم****سوختنها چون سپند آخر به فریادم رسید یار دارد پرسش احوال دورافتادگان****کو فراموشی‌که‌گویم نوبت یادم رسید سنگ هم گر واشکافی یار می‌آید برون****این صدا از بیستون و سعی فرهادم رسید قاصد شوق از کمین نارسایی ایمن است****ناله‌ای دارم که در هر جا فرستادم رسید شعلهٔ‌افسرده بیدل شهپر خاکستر است****در هوایش هرکه رفت از خود به امدادم رسید غزل شمارهٔ 1616: منتظران بهار بوی شکفتن رسید

منتظران بهار بوی شکفتن رسید****مژده به گلها برید یار به گلشن رسید لمعهٔ مهر ازل بر در و دیوار تافت****جام تجلی به دست نور ز ایمن رسید نامه و پیغام را رسم تکلف نماند****فکر عبارت کراست معنی روشن رسید عشق ز راه خیال گرد الم پاک رفت****خار و خس وهم غیر رفت و به گلخن رسید صبر من نارسا باج ز کوشش گرفت****دست به دل داشتم مژدهٔ دامن رسید عیش و غم روزگار مرکز خود واشناخت****نغمه به احباب ساخت نوحه به دشمن رسید مطلع همت بلند مزرع اقبال سبز****ریشه به نخل آب داد دانه به خرمن رسید زین چمنستان کنون بستن مژگان خطاست****آینه صیقل زنید دیده به دیدن رسید بردم از این نوبهار نشئهٔ عمر دوبار****دیده‌ام از دیده رست دل به دل من رسید سرو خرامان ناز حشر چه نیرنگ داشت****هر چه ز من رفته بود با به مسکن رسید بیدل از اسرار عشق هیچکس آگاه نیست****گاه گذشتن گذشت وقت رسیدن رسید غزل شمارهٔ 1617: بنای حرص به معراج مدعا نرسید

بنای حرص به معراج مدعا نرسید****گذشت از فلک اما به پشت پا نرسید دماغ جاه به‌کیفیت حضور نساخت****به سربلندی این بامها هوا نرسید نفس به فهم پیام ازل نکرد وفا****رسیده بود می اما دماغها نرسید ندامت است چمن‌ساز نوبهار امید****چه رنگ بست به دستی‌که این حنا نرسید شکست چینی دل بر فلک رساند ترنگ****ولی چه سود به گوش من این صدا نرسید ادب‌پرستی ازین بیشتر چه می‌باشد****دچار او نشد آیینه تا به ما نرسید غرض رساندن پیغام نارسایی بود****رسید قاصد ما هرکجا دعا نرسید چو یاس مرجع امید نارسایانیم****به ما رسید تلاشی‌که هیچ جا نرسید مرا زغیرت تحقیق رشک می‌آید****به فطرتی‌که به هرکس رسید وانرسید ز صبح هستی ما شبنمی بهار نکرد****به خنده رفت گل و نوبت حیا نرسید بساط علم گروتازی دلایل داشت****خدنگ کس به نشان تا نشد خطا نرسید زکارگاه تجدد عیان نشد بیدل****جز ایبقدرکه‌کس اینجا به انتها نرسید غزل شمارهٔ 1618: نقشم از ضعف به اندیشهٔ دیدن نرسید

نقشم از ضعف به اندیشهٔ دیدن نرسید****نامم ازگمشدگیها به شنیدن نرسید زین خمستان هوس نشئهٔ وهمی داریم****که به تر، طیب دماغم نرسیدن نرسید طبع آزاد مرا ز آفت دوران غم نیست****پیکر سرو ز پیری به خمیدن نرسید بال معنی نکشد کوشش هر بی‌سر و پا****اشک را منصب بینش به دویدن نرسید غیر نومیدی از این باغ چه گل خواهم چید****رنگ افسردهٔ من گر به پریدن نرسید بسمل ناز تو گر بال کشد وحشت کو****جوهر آینه هرگز به تپیدن نرسید تار و پود نفس صبح همان باب فناست****خرقهٔ هستی ما جز به دریدن نرسید غنچه‌سان قطرهٔ اشک مژهٔ شاخ گلیم****سعی ما خون شود اما به چکیدن نرسید هر کجا پای نهی خاک به زیر قدم است****ما نرفتیم به جایی‌که رسیدن نرسید چشم روزن مگر از بی‌نگهی دریابد****ورنه این ذره که ماییم به دیدن نرسید چه کنم با دو جهان بار ندامت بیدل****قوت من که به یک ناله کشیدن نرسید غزل شمارهٔ 1619: آخر ز سجده ام عرق جبهه سر کشید

آخر ز سجده ام عرق جبهه سر کشید****غواصی محیط ادب این گهر کشید چندانکه شور صبح قیامت شود بلند****امروز پنبه بایدم از گوش کر کشید از بی‌بضاعتی به گدایی مثل شدم****چون‌حلقه کاسهٔ تهی‌ا‌م دربه‌در کشید جام و شراب محفل اسرار خامشی است****خود را نهنگ حوصلهٔ شمع درکشید هنگامهٔ تمتع این باغ فتنه داشت****سرو و چنار دست به جای ثمر کشید عرض کمال رونق بازار ما شکست****جوهر ز آب آینه موج خطر کشید روشن نشد که از چه بیابان رسیده‌ایم****باید چو شمع خار قدم تا سحر کشید گردن کشان به عرصهٔ تقدیر چون هلال****تیغی کشیده‌اند که خواهد سپر کشید نقاشی صنایع پرداز سحر داشت****طاووس رنگها بهم آورد و پرکشید هر گوهری به سنگ دگر قدر داشته است****خورشید اشک شبنم ما را به زر کشید ای غنچه‌ها ز ترک تکلف چمن شوند****سر نیست آنقدر که توان دردسر کشید از بیکسی چو شمع درین عبرت انجمن****رنگ پریده بود که ما را به بر کشید طاقت رمید بسکه به‌وحشت قدم زدیم****بید‌ل شکست دامن ما تا کمر کشید غزل شمارهٔ 1620: از کشمکش کف تو می لاله‌گون کشید

از کشمکش کف تو می لاله‌گون کشید****دامن کشیدن تو ز دستم به خون کشید پر منفعل دمید حبابم درین محیط****جیبم سری نداشت که باید برون کشید بیش ازدمی به همت هستی نساخت صبح****باری‌ست انفعال که نتوان فزون کشید نیک و بد جهان هوس آهنگ جان‌کنی‌ست****ما را صدای تیشه به این بیستون کشید قد خمیده ضامن رفع خمار کیست****تا کی توان می از قدح سرنگون کشید چشمت به عالم دگر افکند طرح ناز****از ساغری که می‌کشد آخر جنون کشید عریان تنی رسید به داد جنون من****تا دامنم ز زحمت چندین فنون کشید موهومی ام ز تهمت ایجاد بازداشت****مشق عدم قلم به خط کاف و نون کشید آخر شکست چینی دل بر ترنگ زد****موی نهفته سر ز خمیرم کنون کشید دست شکسته‌ام گل دامان یار کرد****نقاشم انتقام ز بخت نگون‌کشید بیدل سواد نامه سیاهی نداشتم****خطی چو سایه بر ورقم طبع دون کشید غزل شمارهٔ 1621: پهلو به چرخ می‌زند امروز جاه عید

پهلو به چرخ می‌زند امروز جاه عید****کج کرده است باز مه نو کلاه عید دارد ز ماه نو همه تن یک خط جبین****یارب بر آستان که افتاد راه عید گویا به وصف قبلهٔ معنی‌نواز ماست****این مصرع بلند فلک دستگاه عید آن قبله‌ای که جانب محراب ابروبش****خم دارد از هلال غرور نگاه عید صبح وفا سرشته لب مهرپرورش****دارد تبسمی که نیاید ز ماه عید هرچند از هلال رقم کرد روزگار****در چشم اعتبار خطی از گواه عید پیش درش ز خجلت تسلیم بیدل است****تا آسمان نشان لب عذرخواه عید غزل شمارهٔ 1622: صبح شد در عرصهٔ‌گردون مگو خندان سفید

صبح شد در عرصهٔ‌گردون مگو خندان سفید****کف به لب آورده است این بختی کوهان سفید تا کجا روشن شود عجز ترددهای خلق****بحر هم در خورد گوهر می‌کند دندان سفید جاده‌پیمای عدم بودیم و کس محرم نبود****این ره خوابیده شد از لغزش مژگان سفید شبههٔ تحقیق نقشی می‌زند بر روی آب****جز سیاهی هیچ نتوان شد درین میدان سفید زنگ دارد جوهر آیینهٔ عرض کمال****درکلف خوابید هرجا شد مه تابان سفید تا نگردد سخت‌جانی دستگاه انفعال****استخوان در پیکر ما می شود پنهان سفید زیرگردون چون سحردریک نفس‌گشتیم پیر****می‌شود موی اسیر‌ان زود در زندان سفید راه غربت یک قدم رنجش کم از صد سال نیست****اشک را از دیده دوری‌کرد تا مژگان سفید بزم می‌گرم است از دمسردی واعظ چه باک****برف‌نتواند شدن در فصل تابستان سفید انتظار تیغ نازش انفعال آورد بار****چون‌عرق‌گردیدآخر خون‌مشتاقان سفید می‌نوشتم نامه‌ای بی‌مطلب قربانیان****جوش نومیدی ز بس‌کف‌کرد شد عنوان سفید کاروان انتظار آخر به جایی می‌رسد****بیدل از چشم ترم راهی‌ست تاکنعان سفید غزل شمارهٔ 1623: ز زلف و روی توتا دیده‌ام سیاه و سفید

ز زلف و روی توتا دیده‌ام سیاه و سفید****به جای دیده پسندیده‌ام سیاه و سفید ز خط و روی توکایینهٔ فریب‌نماست****ز شام و صبح چه فهمیده‌ام سیاه و سفید ازآن زمان‌که به سرگشتگی‌ست نسبت من****به رنگ خامه بسی دیده‌ام سیاه و سفید مژه به نرگس نیرنگ‌ساز او می‌گفت ***غزاله‌ای چو تو نشنیده‌ام سیاه و سفید ز بس شرار خیال تو در نظر دارم****چو داغ پنبه بود دیده‌ام سیاه و سفید ز داغهای دل و اشک چشم تر بیدل****گل بهار جنون چیده‌ام سیاه و سفید غزل شمارهٔ 1624: خاک شد رنگ تنزه گل آثار دمید

خاک شد رنگ تنزه گل آثار دمید****جوهر آینه واسوخت که زنگار دمید دل تهی گشت ز خود کون و مکان دایره بست****نقطه تا صفر برآمد خط پرگار دمید دیدهٔ بسته گشاد در تحقیقی داشت****مژه برداشتم و صورت دیوار دمید تخم دل اینقدر افسون امل بار آورد****سبحه‌ای کاشته بودم همه ز نار دمید چشم حیران چقدر چشمهٔ معنی اثر است****آب داد آینه چندان که خط یار دمید هر کجا ریخت وفا خون شهید تو به خاک****سبزه همچون رگ یاقوت جگردار دمید نفس سوخته مشق ادب ازخط تو داشت****نالهٔ ما به قد سبزه ز کهسار دمید وضع بی‌ساختهٔ سایه کبابم دارد****به تکلف نتوان اینهمه هموار دمید اثر فیض ز معدومی فرصت خجل است****صبح این باغ نفس در پس دیوار دمید فرصت ناز شرار، آینهٔ عبرت ماست****زین ادبگاه نبایست به یکبار دمید باز اندیشهٔ انشای که داری بیدل****که خط ازکلک تو چون ناله زمنقار دمید غزل شمارهٔ 1625: زندگی افسرد فال شوخی سودا زنید

زندگی افسرد فال شوخی سودا زنید****انتخاب عالم آشوبی ازین اجزا زنید چند چون گرداب باید بود محو پیچ و تاب****بر امید ساحلی چون موج دست و پا زنید بر فروغ شمع بیداد نفس تیغ است و بس****چند چون زنگار بر آیینهٔ دلها زنید شورتوفان حوادث بر محیط افتاده است****بعد ازین چون موج می بر کشتی صهبا زنید باز آغوش دم تیغی مهیاکرده‌ایم****خنده ای از بخیه می باید به زخم ما زنید جلوه در کار است غفلت چند ای بیحاصلان****چشم خواب‌آلود خود را یک دو مژگان پا زنید راحتی گر هست در آغوش ترک مدعاست****احتیاج آشوبها دارد به استغنا زنید سیر نیرنگ جهان وقف تغافل خوشتر است****نعل واژونی به پای دیدهٔ بینا زنید شعله‌سان چند از رک‌گردن علم افراشتن****سکهٔ افتادگی بک ره چو تقش پا زنید بستن مژگان به چندین شمع دامن می‌زند****یک شبیخون برصف اندیشهٔ دنیا زنید از پر عنقا صدایی می‌رسد کای غافلان****موج بسیار است اگر بیرون این درم‌با زنید معنی آرام بیدل می‌توان معلوم‌کرد****گر به رنگ موج بر قلب تپیدن‌ها زنید غزل شمارهٔ 1626: کامجویان اندکی بر مطلب استغنا زنید

کامجویان اندکی بر مطلب استغنا زنید****یک تغافل برخیال پوچ پشت پا زنید غنچه دارد لذّت سربستهٔ عیش بهار****لب اگر آید بهم بوسی بر آن لبها زنید سیلی امواج وقف خانه بر دوش حباب****لنگری چون موج گوهر در دل دریا زنید شمع می‌گوید که ای در بند خواب افسردگان****شعله هم آب است گر بر روی غفلت وازنید ذوق حال از نام استقبال باطل می‌شود****نیست امروز آنقدر فرصت که بر فردا زنید گر برون تازید از آرایش نام و نشان****تخت آزادی به دوش همّت عنقا زنید رنگ گل را ترجمان گر غنچه باشد خوش اداست****خنده‌ها چون باده باید از لب مینا زنید کلفت خمیازه از درد شکستن بدتر است****تا به کی حسرت کشد سنگی به جام ما زنید زان پری جز بی نشانی بر نمی‌دارد نقاب****تا ابد گر شیشهٔ تحقیق بر خارا زنید عمر ها شد ناز فطرت سرنگون خجلت است****دامن گردی که دارید اندکی بالا زنید بیدل از ساز نفس این نغمه می‌آید به‌گوش****کای اسیران خانه زندان است بر صحرا زنید غزل شمارهٔ 1627: همتی گر هست پایی بر سر دنیا زنید

همتی گر هست پایی بر سر دنیا زنید****همچو گردون خیمه‌ای در عالم بالا زنید خانه‌پردازی نمی‌باید پی آرام جسم****این غبار رفته را در دامن صحرا زنید نیست ساز عافیت در محفل‌گفت و شنود****گوش اگر باز است باری قفل بر لب ها زنید می‌توان فرهاد شد گر بیستون نتوان شدن****تیغ اگر بر سر نباشد تیشه‌ای بر پا زنید شهرت موهوم ننگ بی‌نشانی تا به کی****آتش گمنامیی در شهپر عنقا زنید نقد راحت برده‌اند از کیسه‌گاه زندگی****بعد از این چون شعله در خاکستر خود وازنید خاک صحرای فنا خمخانهٔ جوش بقاست****یک قلم ساحل شوید و ساغر دریا زنید کشتهٔ تیغ نگاه لاله رویانیم ما****شمع داغی بر سر لوح مزار ما زنید بزم ما را غیر قلقل مطربی در کار نیست****ساقیان دستی به ساز گردن مینا زنید بیقراری همچو اشک از دیده‌ها افتادنست****حلقه‌ای چون داغ باید بر در دلها زنید حسرت می گر نباشد نیست تشویش خمار****بشکنید امروز جام و سنگ بر فردا زنید مصرع آهی که گردد از شکست دل بلند****گر فتد موزون به گوش بیدل شیدا زنید غزل شمارهٔ 1628: دل شکستی دارد از معموره بر هامون زنید

دل شکستی دارد از معموره بر هامون زنید****چینی مو دار ما را بر سر مجنون زنید از خمار عافیت عمری‌ست زحمت می‌کشیم****جام ما بر سنگ اگر نتوان زدن در خون زنید آه از آن شبنم که خورشیدش نگیرد در کنار****تا عرق دارد جبین بر شرم طبع دون زنید سرو این‌گلزار پر شهرت نوای بی‌بری‌ست****بی‌نقط چند انتخاب مصرع موزون زنید خال مشکین نیز با چشم سیه هم نسبت است****ساغر می‌گر نباشد حبی از افیون زنید. بی تمیزی این زمان مضراب ساز عالم است****جای نی چندی نفس بر رشتهٔ قانون زنید هیچکس را ذوق تفتیش‌کسی منظور نیست****نعل بی‌مقصد روی حیف است اگر واژون زنید عالمی دارد خرابات تأمل در بغل****خم گریبان‌ست بر تدبیر افلاطون زنید دیدهء عبرت نگاهان ازکواکب نیست کم****بخیه‌ها بر جامهٔ عریانی گردون زنید کر نفس دزدد هوس تشویش امکان هیچ نیست****ای گهرها مهر بر طومار این جیحون زنید مجلس اوهام تا کی گرم باید داشتن****یک شرر شوخی بس‌است آتش درین‌کانون زنید غافلان باید ز شمع آموخت طور عافیت****یک‌دو ساعت سر به‌جیب‌ازخود قدم‌ببرون‌زنید وعدهٔ دیدار تا فردا قیامت می‌کند****فال بینش مفت فرصتهاست گر اکنون زنید ناله می‌گویند تا آن کوچه راهی می‌برد****تا نفس باشد چو بیدل بر همین افسون زنید غزل شمارهٔ 1629: شورحاجت تاکی ازحرص دو دل باید شنید

شورحاجت تاکی ازحرص دو دل باید شنید****یک عرق حرف ازجبین منفعل باید شنید نیک‌و بد سربرخط تسلیم فرمان قضاست****این صدا از ریزش خون بحل باید شنید عالمی را سرکشی بر باد غارت داده است****حرف امن ازآتش نامشتعل باید شنید آن خروش صور کز دورت به گوش افتاده است****تا نفس باقیست ما را متصل باید شنید اطلس افلاک هم زین پیش در یادم نبود****این زمان طعن لباس از آب و گل باید شنید غافل از فهم زبان درد بودن شرط نیست****ناله هم هرچند باشد دل کسل باید شنید مقتضای عجز عجز است از فضولی شرم دار****هرچه گوید عشق درگوشت خجل باید شنید محرم اسرارخاموشان زبان وگوش نیست****من شکست رنگم آوازم ز دل باید شنید بیدل این شور بد و نیکی که تکلیف کریست****پنبه تا درگوش باشد معتدل شنید غزل شمارهٔ 1630: دوستان در گوشهٔ چشم تغافل جا کنید

دوستان در گوشهٔ چشم تغافل جا کنید****تا به عقبا سیر این دنیا و مافیها کنید خاک بر فرق خیال پوچ اگر باز است چشم****مفت امروپد این امروز بی‌فرداکنید غیر آزادی که می‌گردد حریف سوز عشق****بهر ضبط این می آغوش پری میناکنید ساقی این بزم بی‌پرواست مستان بعد ازین****چشم مخمورش به یاد آرید و مستیها کنید غیرت آن قامت رعنا بلند افتاده است****یک سر مژگان اگر مردید سر بالا کنید می‌کند یک دیده ی بیدار کار صد چراغ****روزنی زین خانهٔ تار‌بک بر دل واکنید زین عمارتها که طاقش سر به گردون می‌کشد****گردبادی به که در دشت جنون برپا کنید چارسوی اعتبارات از زیانکاری پر است****عاقبت سود است اگر با نیستی سودا کنید آسمانها در غبار تنگی دل خفته است****بهر این آیینه ظرفی از صفا پیدا کنید جز فراموشی ز ما بیحاصلان بیحاصلست****گر دماغ انفعالی هست یاد ما کنید شیوه ادبار زیب جوهر اقبال نیست****هرزه می‌گردد سر بی‌مغز ما را پا کنید از فضولی منفعل باشید کار این است و بس****خواه اظهار گدایی خواه استغنا کنید شور و شر بسیار دارد با تعلق زیستن****کم زبیدل نیستند این فتنه از سر واکنید غزل شمارهٔ 1631: بیدلان چند خیال گل و شمشاد کنید

بیدلان چند خیال گل و شمشاد کنید****خون شوید آن همه کزخود چمن ایجاد کنید کو فضایی که توان نیم تپش بال افشاند****ای سیران قفس خدمت صیادکنید ما هم از گلشن دیدار گلی می‌چیدیم****هرکجا آینه بینید ز ما یادکنید یار را باید از آغوش نفس کرد سراغ****آنقدر دور متازید که فریاد کنید گرد آرام درین دشت تپش‌خیز کجاست****تا به پایی برسید آبله بنیادکنید وضع نامنفعلی سخت خجالت دارد****کاش از هرزه دویها عرق ایجاد کنید موجم از مشق تپش رفت به توفان‌گداز****یک‌گهر معنی افسردنم ارشادکنید عمرها شد عرق‌آلود تلاش سخنم****به نسیم نفس سوخته‌ام یاد کنید بوی گل تا نشوم ننگ رهایی نکشم****نیستم سرو که پا در گلم آزاد کنید صورت ناوکش از دل نکشد جرأت من****به تکلف اگرم خامه ی بهزاد کنید نرگس یار به حالم چه نظرهاکه نداشت****معنی منتخبم برسرمن صادکنید من بیدل سبق مدرسهٔ نسیانم****هرچه کردید فراموش مرا یاد کنید غزل شمارهٔ 1632: غافلان چند قبادوزی ادراک کنید

غافلان چند قبادوزی ادراک کنید****به گریبانی اگر دست رسد چاک کنید صد نفس بال‌فشان سوخت به زنگدانه خاک****یک سحر، سیر پریخانهٔ افلاک‌کنید چند باید دهن از خبث بانبارد کس****یک دو روزی نفس سوخته مسواک‌کنید صید خلق از نفس سوخته پر بیخردی است****ا نقدر رشته متابید که فتراک‌کنید دید معنی نشود مایل تحقیق کسان****بینش آن است‌که در چشم حسد خاک‌کنید چشمهٔ‌خضر در این‌دشت سراب هوس است****تشنه‌کامان طلب دیدهٔ نمناک کنید تلخی حادثه قند است به خرسندی طبع****نام افیون گوارا شده تریاک کنید ساغر آبلهٔ ما ز ادب سرشار است****جادهٔ وادی تسلیم رگ تاک کنید هیچکس منفعل طینت بی‌درد مباد****مژه‌ای را به نم آرید و عرق پاک‌کنید تا نگردید در این عرصهٔ تشویش هلاک****همچو بیدل حذر ازکوشش بی باک کنید غزل شمارهٔ 1633: شوق تا گردد دو بالا خویش را احول کنید

شوق تا گردد دو بالا خویش را احول کنید****نیم‌رخ کم حیرت است آیینه مستقبل کنید آگهی از اطلس گردون چه خواهد یافتن****خواب ما هم بی‌قماشی نیست گر مخمل کنید با بد و نیک جهان زبن بیش نتوان شد طرف****یک عرق‌وار از حیا آیینه‌ها را حل کنید آشنای وحدت از تشوبش کثرت ایمن است****دردسرکمتر مفصل را اگر مجمل کنید سعی دنیا هر قدر کوتاه همتها رساست****پا اگر نتوان شکستن دست قدرت شل کنید گر دماغ آرزو خارد هوای افسری****هم به سرچنگی سر بی‌مغز خود را کل کنید نیست جز بیحاصلی عرض مثال ما و من****دست بر هم سودن است آیینه گر صیقل کنید گرد دل گردیدنی سیر کمال این است و بس****بر دو عالم خط کشید این صفحه گر جدول کنید زاهدان سعی عمل رفع صداع وهم نیست****سدره و طوبی به هم سایید تا صندل کنید نفی در تکرار نفی اثبات پیدا می‌کند****لفظ هستی مستیی دارد اگر مهمل کنید صد نگه از یک مژه بستن تغافل می‌شود****با هوسها آنچه آخرکردن‌ست اول کنید بحر از ایجاد حباب آیینه‌دار وهم کیست****بیدل ما مشکلی در پیش دارد حل کنید غزل شمارهٔ 1634: یاران به رنگ رفته دو روزم مثل کنید

یاران به رنگ رفته دو روزم مثل کنید****تمثال من‌کم است‌گر آیینه تل‌کنید انجام این بساط در آغاز خفته است****شام ابد تصور صبح ازل کنید یک‌گام پیش از آب در این ورطه آتش است****فکری به سیر عبرت حوت و حمل کنید گر دستگاه چینی بی موست اعتبار****رفع هوس به خارش سرهای کل کنید بی ضبط حرص پیش نرفته است سعی خلق****تدبیر پای لنگ به بازوی شل کنید این پشت و پهلویی که بمالید بر زمین****دلاک امتحانی رفع کسل کنید غزل شمارهٔ 1635: یاران چو صبح قیمت وحشت‌گران کنید

یاران چو صبح قیمت وحشت‌گران کنید****دامان چیده را به تصنع دکان کنید جهد دگر به قوت ترک طلب کجاست****کاری کز آرزو نگشاید همان کنید معراج سعی مرد همین استقامت است****لنگی است هر قدر هوس نردبان‌کنید بی‌حرف و صوت معنی تحقیق روشن است****آیینهٔ خود از نظر خود نهان‌کنید توفیق فکر خویش به هرکس نمی‌دهند****گر جیب نیست رو بسوی آسمان کنید نقص وکمال و، پست و بلند جهان یکی است****نقش جبین و نفس قدم امتحان کنید مزد تلاش علم و عمل خجلت است و بس****از عالم کرم طلب رایگان کنید عالم همه به نیک و بد خود مقابل است****آیینه را ز حسن ادب مهربان کنید چون شمع گر به معنی راحت رسیدن است****درس نشستن پی زانو روان کنید پهلوی لاغری‌که قناعت نشان دهد****در نقش بوریای تجرد نهان کنید از شیشهٔ دل آنچه تراود غنیمت است****قلقل اگر نماند ترنگی عیان کنید خورشید در تلافی سودای همت است****گر یک دو دم چو صبح ز هستی زیان‌کنید روزی دو از نم عرق شرم زندگی****خاکی که باد می‌برد آخرگران کنید در زبر پاست خاک مراد غرور عجز****ای غافلان تلاش همین آستان‌کنید هنگامهٔ دل است چه دنیا چه آخرت****بیدل شوید و ترک غم این و آن کنید غزل شمارهٔ 1636: دوستان افسرد دل چندی به آهش خون کنید

دوستان افسرد دل چندی به آهش خون کنید****کم تلاشی نیست گر این سکته را موزون کنید زندگی را صفحهٔ انشای قدرت کرده اند****تا نفس پر می‌زند تفسیرکاف و نون‌کنید هر چه دارد عالم اخلاق بی‌ایثار نیست****دست بسیار است اگر از آستین بیرون‌کنید منعمان تا چند باید زر به زیر خاک برد****حیف همتها که صرف خدمت قارون کنید قید گردون ننگ دانایی‌ست گر فهمد کسی****خویش را زین خم برون آرید و افلاطون کنید عالم از رشک قناعت مشربان خون می‌خورد****از معاش قطرگی جا تنگ بر جیحون کنید طبع سرکش را به همواری رساندن کار کیست****سر نمی‌گردد جبین‌گرکوه را هامون‌کنید میکشان گر باده پیمایی‌ست منظور دوام****دور برمی‌گردد آخرکاسه‌ها واژون کنید زندگی سهل است پاس شرم باید داشتن****جز عرق زین چشمه هر آبی که جوشد خون کنید کاش سودایی به داغ هرزه فکریها رسد****بی‌دماغ فطرتم بنگی در این معجون‌کنید سوخت داغ بیکسی درآفتاب محشرم****سایه‌ای بر فرقم از موی سر مجنون‌کنید هستی من نیست قانع با حساب نیستی****جز عدم یک صفر دیگر بر سرم افزون کنید میهمان چرخ مفلس بودن ازانصاف نیست****بی‌فضولی نیستم زین خانه‌ام بیرون کنید در شهیدان وفا تا آبرو پیداکنم****خون ندارم اندکی رخت مراگلگون‌کنید دوش درمحفل به رنگ رفته شمعی می‌گریست****قدردانان یاد بیدل هم به این قانون کنید غزل شمارهٔ 1637: ای هوس آوارگان چند تک و پو کنید

ای هوس آوارگان چند تک و پو کنید****سعی نفس آب شد سوی عرق رو کنید آینه‌دار حضور غیب پرستد چرا****حاصل تحقیق چیست گر من و ما او کنید مخمل و دیبا همه باب مساس هواست****نقش نی بو‌ریا زینت پهلو کنید صنعت پرگار عشق حیف بود ناتمام****سر به هوا می‌دود توأم زانو کنید جهد کماندار وهم صید تسلی نکرد****رم همه وقتش رم است دشت و درآهوکنید پیش غرور فلک عجز بشر روشن است****مرد کمان نیستید نوحه به بازو کنید گردن تسلیم عشق خط امان است و بس****بر دم تیغ قضا تکیه به این مو کنید عالم یکتایی‌اش مغرض تمثال نیست****ششجهت آیینه است آینه یکسوکنید از چمنی می‌رسیم باخته رنگ نگاه****گز سر سیر گلی‌ست حیرت ما بو کنید ماه ز وضع هلال یافت عروج کمال****بوی جبین برده‌اید پیشهٔ ابرو کنید ذره موهوم را شرم نسنجد به هیچ****بیدل ما را همین سنگ ترازو کنید غزل شمارهٔ 1638: گر آرزوی رستن از این دامگه‌کنید

گر آرزوی رستن از این دامگه‌کنید****آرایش بساط پر و بال ته‌کنید چندان دماغ جهد ندارد شکست رنگ****از دست سوده نقش دو عالم تبه‌کنید آزاده است نور دل از اقتباس غیر****قطع نظر ز منت خورشد و مه کنید کمفرصتی خجالت سعی‌کروفر است****از حرص عذرخواهی تخت وکله کنید شب پرده‌دار صبح قیامت نمی‌شود****موی سپید چند به صنعت سیه‌کنید پیش از اجل تهیهٔ مردن کمال ماست****آن به‌که فکربیگه خود را پگه‌کنید زبن پارساییی‌که سر و برگ خجلت است****طاعت‌کجاست کاش دو روزی‌گنه‌کنید گر خامشی چراغ فروزد در این بساط****چون شخص سرمه خورده نفس را نگه‌کنید دیر و حرم به سیر گریبان نمی‌رسد****در عالمی‌که بار هوس نیست ره‌کنید شایستهٔ قبول عدم عرض نیستی‌ست****رویی که نیست جانب آن بارگه کنید ناقدردان ذرّه ز خورشید عافلست****بیدل‌گداست شرمی از آن پادشه کنید غزل شمارهٔ 1639: چو فقر دست دهد ترک عز و جاه‌کنید

چو فقر دست دهد ترک عز و جاه‌کنید****سر برهنه همان آسمان کلاه کنید اگر گل هوس کهکشان زند به دماغ****اتاقهٔ سر تسلیم برگ کاه‌کنید سراغ یوسف مطلب درین بیابان نیست****مگر ز چاک گریبان نظر به چاه کنید خضاب ماتم موی سفید داشتن است****ز مرگ پیش دو روزی کفن سیاه کنید حریف سرو بلندش نمی‌توان گردید****به هر نهال‌کز این باغ رست آه‌کنید به برق جلوهٔ حسنش کراست تاب نگاه****غنیمت است اگر سیر مهر و ماه کنید درین قلمرو عبرت کجا امید و چه یاس****ز هر رهی‌که بجایی رسید راه‌کنید به یک قسم که ز ضبط دو لب بجا آید****زبان دعوی صد بحث بی‌گوا‌ه کنید زساز معبد رحمت همین نواست بلند****که ای عدم صفتان کاشکی گناه کنید ندیده‌اید سرانجام این تماشاگه****به چشم نقش قدم سوی هم نگاه‌کنید سواد آینهٔ شمع روشن است اینجا****چوخط به نقطه رسد نامه را سیاه کنید به عالمی‌که همین عمرو و زید جلوه‌گرست****خیال بیدل ما نیز گاه‌گاه کنید غزل شمارهٔ 1640: ای بیخردان طور تعین نگزینید

ای بیخردان طور تعین نگزینید****با سجده بسازید که اجزای زمینید درکارگه شیوه تسلیم عروجی‌ست****چندانکه نشان کف پایید جبینید اینجا طرب وهم اقامت چه جنون است****در خانه نیرنگ حنابندی زینید امروز پی نام و نشان چند دویدن****فردا که گذشتید نه آنید نه اینید اندیشهٔ هستی کلف همت مردست****دامن ز غباری که نداربد بچینید چون شمع هوس سر به هوا چند فرازید****گاهی زتکلف ته پا نیز ببینید زین نسبت دوری که به هستی‌ست عدم را****کم نیست‌که چون ذره به خورشید قرینید در عالم تجرید چه فرصت شمریهاست****تا صبح قیامت نفس باز پسینید رفتید و نکردید تماشای گذشتن****ای کامن دمی چند به یکجا بنشینید هرچند نفس ساز کند صور قیامت****در حوصله‌های مگس و پشه طنینید عنقا چه نشان می‌دهد از شهرت موهوم****چشمی بگشایید که نام چه نگینید تمثال غبار من و مایید چو بیدل****صد سال گر آیینه زدایید همینید غزل شمارهٔ 1641: دل خلوت اندیشهٔ یار است ببینید

دل خلوت اندیشهٔ یار است ببینید****این آینه در شغل چه‌کار است ببینید زان پیش که بر خرمن ما برق فرو شد****آن شعله که امروز شرار است ببینید در بحر چو گوهر نتوان چشم گشودن****امروز که گوهر به کنار است ببینید بر نسخهٔ هستی مپسندید تغافل****هرچند خطش جمله غباراست ببینید حرفیست به نقش آمده نیرنگ دو عالم****دیگر به شنیدن چه مدار است ببینید سرمایهٔ هر ذره ز خورشید مثالیست****این قبافله‌ها آینه‌بار است ببینید ازکثرت آیینهٔ رعنایی آن گل****هر بلبل ازین باغ هزار است ببینید از حلقهٔ زنجیر تحیر نتوان جست****هر ششجهت آیینه دچار است ببینید از جلوه چه لازم به خیال آینه چیدن****ای غیرپرستان همه یار است ببینید هرگه مژه برهم رسد این باغ خزان است****تا فرصت نظاره بهار است ببینید هرجا نم اشکی بتپد در کف خاکی****ای خوش‌نگهان بیدل زار است ببینید غزل شمارهٔ 1642: کو رنگ چه بو؟ جلوهٔ یارست ببینید

کو رنگ چه بو؟ جلوهٔ یارست ببینید****گل نیست همان لاله‌عذارست ببینید زبن برگ گلی چند که آیینهٔ رنگند****آن دست که بیرون نگارست ببینید آفاق به عرض اثر خویش اسیرست****صیّاد همین گرد شکارست ببینید بر صفحهٔ آتش‌زدهٔ عمر منازبد****فرصت چقدر سبحه شمارست ببینید این دشت که جولانگه صد رنگ تمناست****ای آبله‌پایان همه خارست ببینید خونگرمی عشق آینه‌پرداز بهارست****کو غنچه چه‌گل‌بوس و کنارست ببینید یک سجده نپیمود طلب بی‌عرق شرم****پیشانی ما آبله‌دارست ببینید آن رنگ کز اندیشه برون است خیالش****دیگر نتوان دید بهارست ببینید عمری‌ست تماشاکدهٔ شوخی نازیم****آیینهٔ ما با که دچارست ببینید بیدل ز نفس آینه‌ام یأس خروش است****کای دیده‌وران این چه غبارست ببینید غزل شمارهٔ 1643: چینی هوسان عبرت مستور ببینید

چینی هوسان عبرت مستور ببینید****رسوایی موی سر فغفور ببینید دام است پراکنده و صیدی به نظر نیست****هنگامه ی این سلسله ی کور ببینید بی‌پرده عیان است چه دنیا و چه عقبا****در بستن مژگان همه را عور ببینید خلقی است درین عرصه جنون‌تاز تعین****کر و فرآثارپر مور ببینید این سال و مه عیش که دیدید ز احباب****تا حشر همان عبرت عاشور ببینید روزی دو تماشای حلاوتگه هستی****از روزنهٔ خانهٔ زنبور ببینید اشکال درین دشت و در آثار سیاهی است****نزدیکی هر جلوه ز خود دور ببینید صد فاید در پرده اخلاق نهان است****مرهم شده بر هیأت ناسور ببینید الفتکدهٔ انجمن‌آرایی مستان****در یکدلی از خوشهٔ انگور ببینید ذرات جهان چشمهٔ انوار تجلی است****هرسنگ‌که آید به نظرطورببینید تمییز بد و نیک درین بزم حجاب است****تا هست نگه مایهٔ مقدور ببینید آن جلوه که در عالم امکان نتوان دید****در آینهٔ بیدل معذور ببینید غزل شمارهٔ 1644: چه ممکن است که عاشق گل و سمن گوید

چه ممکن است که عاشق گل و سمن گوید****مگر به یاد تو خون‌گرید و چمن‌گوید زبان حیرت دیدار سخت موهوم است****نفس در آینه گیریم تا سخن گوید به عشق عین طلب شوکه دیدهٔ یعقوب****سفید ناشده سهل است پیرهن گوید تمیز کار محبت ز خویش بیخبری‌ست****وفا نخواست که پروانه سوختن گوید کسی ندید درین دیر ناشناسایی****برهمنی که بتش نیز برهمن گوید به حرف راست نیاید پیام مشتاقان****مگر تپیدن دل بی لب و دهن گوید زحرف و صوت به آن رنگ محو معنی باش****که جان به گوش خورد گرکسی بدن گوید بهانه‌جوست جنون درکمینگه عبرت****مباد بیخبری حرفی از وطن گوید ز لاف عشق حذرکن فسانه بسیار است****چه لازم است‌کسی حرف خون شدن‌گوید قبای ناز نیرزد به وهم عریانی****که چشم از دو جهان پوشد وکفن‌گوید مآل‌کار من و ما خموشی است اینجا****ز شمع می‌شنوم آنچه انجمن گوید ز بس به عشق تو گمگشتهٔ خودم بیدل****به یاد خویش کنم ناله هرکه من گوید غزل شمارهٔ 1645: خوش‌خرامان داد طبع سست‌بنیادم دهید

خوش‌خرامان داد طبع سست‌بنیادم دهید****خاک من بیش از غباری نیست بر بادم دهید در فرامش خانهٔ هستی عدم گم کرده‌ام****یادی از کیفیت آن الفت آبادم دهید از خیالش در دلم ارژنگها خون می‌خورد****یک سر مو کاش سر در کلک بهزادم دهید نغمهٔ دردی به صد خون جگر پرورده‌ام****گر دماغی هست گاهی دل به فریادم دهید زین تهی‌دستی که بر سامان فقر افزوده‌ام****صفر اعداد کمالم منصب صادم دهید خون مشتاقان نباید بی‌تامل ریختن****زان مژه نیش جگرکاوی به فصادم دهید فرصت سعی فنا ذوق وصال دیگر است****جان‌کنی گر رخصتی دارد به فرهادم دهید تا نخندد از غبارم تهمت آزادگی****بعد مردن هم‌کف خاکم به صیادم دهید نیست چون آیینهٔ دل پردهٔ ناموس حسن****شیشه مقداری به یاد آن پریزادم دهید پُر فرامش رفته‌ام دور از طربگاه وفاق****گر به یاد کس رسم از حال من یادم دهید سرمه‌ام پیش که نالم شرم آن چشمم‌گداخت****خامشی هم بی‌تظلم نیست‌گر دادم دهید واگذاریدم چو بیدل با همین یاس و الم****کو دماغ زنده بودن تا دل شادم دهید غزل شمارهٔ 1646: امروز نوبهارست ساغرکشان بیایید

امروز نوبهارست ساغرکشان بیایید****گل جوش باده دارد تاگلستان بیایید در باغ بی‌بهاریم سیری که در چه کارم****گلباز انتظاریم بازی‌کنان بیایید آغوش آرزوها از خود تهی‌ست اینجا****در قالب تمنا خوشتر ز جان بیایید جز شوق راهبر نیست اندیشهٔ خطر نیست****خاری در این‌گذر نیست دامن‌کشان بیایید فرصت شرر نقابست هنگامهٔ شتابست****گل پای در رکابست مطلق عنان بیایید گر خواهش فضولیست‌جز وهم مانعش کیست****باغ است خانه‌ای نیست تا میهمان بیایید امروز آمدنها چندین بهار دارد****فرداکراست امید، تا خود چسان بیایید ای طالبان عشرت دیگرکجاست فرصت****مفت‌است فیض‌صحبت‌گر این زمان بیایید بیدل به هرتب وتاب ممنون التفاتی‌ست****نامهربان بیایید یا مهربان بیایید غزل شمارهٔ 1647: یاران در این بیابان از ما اثر مجویید

یاران در این بیابان از ما اثر مجویید****گمگشتگی سراغیم ما را دگر مجویید رنگی کزین چمن جست با هیچکس نپیوست****گرد خرام فرصت از هر گذر مجویید خفّت زکفهٔ ما معراج بی وقاری‌ست****خود سنج انفعالیم سنگ از شرر مجویید در پیری از سر حرص مشکل بود گذشتن****زین تیغ زنگ فرسود آب اینقدر مجویید پا را جدا ز دامن تمکین چه احتمال است****در خانه آنچه گم شد بیرون در مجویید رنگ پریده‌ای هست فرصت کمین وحشت****پرواز مقصد ما زین بال و پر مجویید بی دستگاه تحقیق پوچ است ناز فطرت****گر مغز معنیی نیست جز مو به سر مجویید عقل و دلایل علم پامال برق عشقند****شب را به شمع و مشعل پیش سحر مجویید چون شمع شرم مقصد بر خاک دوخت مژگان****سر رفته رفته باشد زین بیشتر مجویید هرجا نفس فروماند بر دل فتاد بارش****گم‌گشتن پی موج جز در گهر مجویید جایی‌که یأس بیدل نالد ز بینوایی****نم از مژه مخواهید آه از جگر مجویید حرف ذ

غزل شمارهٔ 1648: ستمکش تو به قاصد اگر دهد کاغذ

ستمکش تو به قاصد اگر دهد کاغذ****به سیل اشک زند دست و سر دهدکاغذ ز نقطه تخم امیدم دماند ریشه به خط****چه دولت است‌که ناگه ثمر دهدکاغذ چسان صفای بناگوش اوکنم تحریر****اگر نه مطلع فیض سحر دهدکاغذ سیاه‌کرد فلک نامهٔ امید مرا****برای آن‌که به هر بی‌بصر دهدکاغذ ز دود کلفت دل رنگ نامه‌ام ابری‌ست****مگر به او خبر از چشم تر دهدکاغذ به هر دلی رقم داغ عشق مایل نیست****بگو به لاله‌که خوش رنگتر دهدکاغذ چه دود دل‌که نپیچیده‌ای به پردهٔ خط****عجب مدارکه بوی جگر دهد کاغذ هزار نقش ز هر پرده روشن است امّا****به بی‌سواد چه عرض هنر دهدکاغذ نفس مسوزبه پرواز لاف ما و منت****به شعله تا چقدر بال و پر دهدکاغذ به مفلسی نتوان لاف اعتبارگرفت****که عرض قدر به افشان زر دهدکاغذ تهی زکینه مدان طینت تنکرویان****ز سنگ عرض شرر بیشتر دهدکاغذ به دست غیر تو آیینه دادم و خجلم****چو قاصدی‌که بجای دگر دهد کاغذ قلم به حسرت دیدار عجز تحریر است****بیاض دیده به مژگان مگر دهد کاغذ سفینه در دل دریا فکنده‌ام بیدل****مگر ز وصل کناری خبر دهد کاغذ غزل شمارهٔ 1649: ای ساز بر و دوش تو پیراهن‌کاغذ

ای ساز بر و دوش تو پیراهن‌کاغذ****تا چند به هر شعله زنی دامن‌کاغذ کس نیست که بر خشکی طبعت نستیزد****گر آتش وگر آب بود دشمن‌کاغذ بی‌کسب هنر فیض قبولی نتوان یافت****تا حفظ نماید نتوان خواندن کاغذ هر نامهٔ بی‌مطلب ما جای رقم نیست****قاصد نفسی سوخته در بردن کاغذ گر آگهی آیینه‌ات از زنگ بپرداز****ای علم تو مصروف سیه کردن کاغذ سهل است به هر شیشه دلی تیغ کشیدن****دارد نم آبی شرر خرمن کاغذ هر نقطه‌که از شوخی خال تو نویسند****آرام نگیرد چو شرر بر تن کاغذ از راه تو آسان نرود نقش جبینم****خط پنجهٔ دیگر زده در دامن کاغذ تسلیم من از آفت گردون نهراسد****بر هم نخورد حرف به پیچیدن‌کاغذ ثبت است جواب خط عاشق به دریدن****درباب صریر قلم از شیون کاغذ فریادکه در مکتب بیحاصل امکان****یک نسخه نیرزید بگرداندن کاغذ بیدل دل عاشق به هوس رام نگردد****اخگر نشود تکمهٔ پیراهن کاغذ غزل شمارهٔ 1650: ای شعله نهال از قلمت گلشن کاغذ

ای شعله نهال از قلمت گلشن کاغذ****دود از خط مشکین تو در خرمن کاغذ خط نیست‌که‌گل‌کرد از آن‌کلک‌گهربار****برخاسته از شوق تو مو بر تن کاغذ با حسرت دل هیچ نپرداخت نگاهت****کاش آینه می‌داشت فرستادن کاغذ لخت جگرم سد ره ناله نگردید****پنهان نشد این شعله به پیراهن کاغذ از وحشت آشوب جهان هرچه نوشتم****افشاند خط از خویش پر افشاندن کاغذ سهل است به این هسی موهوم غرورت****آتش نتوان ریخت به پرویزن کاغذ با تیغ توان شد طرف از چرب‌زبانی****در آب چو روغن نبود جوشن کاغذ بر فرصت هستی مفروشید تعین****گو یک دو شرر چین نکشد دامن کاغذ چون خامه خجالت‌کش این مزرع خشکیم****چیدیم نم جبهه به افشردن کاغذ بیدل سر فوارهٔ این باغ نگون است****تاکی به قلم آب دهی گلشن کاغذ حرف ر

غزل شمارهٔ 1651: از غبار جلوه غیر تو تا بستم نظر

از غبار جلوه غیر تو تا بستم نظر****چون صف مژگان دو عالم محو شد در یکدگر بسته‌ام محمل به دوش یأس و از خود می‌روم****بال پروازی ندارد صبح جز چاک جگر خدمت موی میانت تاکه را باشد نصیب****گلرخان را زین هوس زنار می‌بندد کمر چون‌گهر زین پیش سامان سرشکی داشتم****این زمانم نیست جزحیرت سراغ چشم تر وحشت حسرت به این کمفرصتی مخمورکیست****صورت خمیازه دارد چین دامان سحر عالمی را از تغافل ربط الفت داده‌ایم****نیست مژگان قابل شیرازه بی‌ضبط نظر این تن‌آسانی دلیل وحشت سرشار نیست****هرقدر افسرده گردد سنگ می‌بندد کمر گر فلک بی‌اعتبارت کرد جای شکوه نیست****بر حلاوت بسته‌ای دل چون گره در نیشکر فکر فردا چند از این خاک غبار آماده است****هم تو خواهی بود صبح خویش یا صبح دگر سیر رنگ و بو هوس داری زگل غافل مباش****شوخی پرواز نتوان دید جز در بال و پر چند باید شد هوس‌فرسود کسب اعتبار****سر هم ای غافل نمی‌ارزد به چندین دردسر منزل سرگشتگان راه عجز افتادگی‌ست****تا دل خاک است بیدل اشک را حد سفر غزل شمارهٔ 1652: بر تماشای فنایم دوخت پیریها نظر

بر تماشای فنایم دوخت پیریها نظر****یافتم در حلقه‌گشتن حلقهٔ چشم دگر از هجوم حیرتم راه تپیدن وانشد****پیکرم سر تا قدم اشکی‌ست در چشم‌گهر رفت آن سامان‌که در هر چشم سیلی داشتم****این زمانم آب باید شد به یاد چشم تر چون سپند آخر نمی‌دانم کجا خواهم رسید****می‌روم از خود به دوش ناله‌های خود اثر معنی دل در خم و پیچ امل گم کرده‌ام****یک گره تا کی به چندین رشته باشد جلوه‌گر بسکه سامان بهار عیش امکان وحشت است****می‌زند گل از نفس چون صبح دامن بر کمر شبنمی در کار دارد گلشن عرض قبول****جز خجالت هرچه آن‌جا می‌توان بردن مبر جوهر اصلی ندامت می‌کشد از اعتبار****رو به ناخن می‌کند چون سکه پیدا کرد زر لب گشودنهای ظالم بی غبار کینه نیست****می‌شمارد عقده‌های سنگ پرواز شرر عافیت مخمور شد تا ساغر جرأت زدیم****آشیان خمیازه گشت از دستگاه بال و پر دود سودای تنزه از دماغ خود برآر****گر پری خواهی تماشاکن دکان شیشه‌گر در دکان وهم و ظن بیدل قماش غیر نیست****خودفروشیهاست آنجا غیر ما از ما مخر غزل شمارهٔ 1653: چه رسد ز نشئهٔ معنوی به دماغ بی‌حس بی‌خبر

چه رسد ز نشئهٔ معنوی به دماغ بی‌حس بی‌خبر****ز پری پیامی اگر بری به دکان شیشه‌گران مبر در اعتباری اگر زنی مگذر ز ساز فروتنی****که به‌کام حاصل مدعا به تلاش ریشه رسد ثمر به وداع قافلهٔ هوس دل جمع ناقه‌کش تو بس****نگذشته محمل موج‌کس ز محیط جز به پل‌گهر نگهی که در چمن ادب هوس انتظار چه عبرتی****چو سحر ز چاک دل آب ده به گلی که خنده زند به سر چو سرشک تا نکشی تری مگذر ز جادهٔ خودسری****ستم است رنج قدم بری به خرام آبله درنظر به‌شمار عیب‌گذشتگان مگشا ز هم لب تر زبان****اگر از حیا نگذشته‌ای به فسانه پردهٔ کَس مَدر سر و برگ فرصت آگهی همه سوخت غفلت گفتگو****چو چراغ انجمن نفس به فسانه شد شب ما سحر غم بی‌تمیزی عافیت نشود ندامت هوش کس****به چه سنگ کوبم از آرزو سر ناکشیده به زبر پر هوس حلاوت این چمن نسزد به جبهه گره زدن****به هوا چه خط که نمی‌کشد تری از طبیعت نیشکر نرسید دامن همتی به تظلم غم بیکسی****زده‌ایم دست بریده‌ای به زمین چو بهلهٔ بی‌کمر به صفی‌که تیغ اشارتش‌کند امتحان جفاکشان****فکند جنون‌گذشتگی سربیدل از همه پیشتر غزل شمارهٔ 1654: در طلسم درد از ما می‌توان بردن اثر

در طلسم درد از ما می‌توان بردن اثر****گرد ما چون صبح دارد دامن چاک جگر گرمی هنگامهٔ هستی نگاهی بیش نیست****شمع را تار نفس محو است در مدّ نظر زین محیط آخر به جرم عافیت خواهیم رفت****موج آرامیده دارد چین دامان گهر بسکه جز عریان‌تنی ها نیست سامان کسی****پوست جای سایه می‌ریزد، نهال بارور صحبت نیکان علاج کین ظالم می‌شود****در دل خارا به آب لعل اگر ریزد شرر خفّت ابله دو بالا می‌زند در مفلسی****می‌شود از خشک‌گردیدن سبکتر چوب تر از مدارا غوطه در موج حلاوت خوردن است****چرب و نرمیها زبان پسته گیرد در شکر ای حباب از زورق خود اینقدر غافل مباش****نیست در دریای امکان جز نفس موج خطر فکر جمعیت در این گلشن گل بیحاصلی‌ست****غنچه از هر برگ دارد دست نومیدی به سر سایهٔ‌گم‌گشته را خورشید می‌باشد سراغ****قاصدت هم از تو می‌باید ز ماگیرد خبر بیش از این بر ناز نتوان خفّت تمکین گماشت****ای خرامت موج گوهر اندکی آهسته‌تر سجدهٔ عجز است بیدل ختم کار سرکشی****عاقبت از داغ تیغ شعله اندازد شرر غزل شمارهٔ 1655: در گلستانی که سرو او نباشد جلوه‌گر

در گلستانی که سرو او نباشد جلوه‌گر****شاخ‌گل شمشیر خون‌آلودم آید در نظر دست جرأتها به چین آستین گردد بدل****تا تواند حلقه گردیدن به آن موی کمر تا کند روشن سواد مصرع ابروی او****می‌نویسد مدّ بسم‌الله ماه نو به زر بر ندارد دست زنگار از کمین آینه****هر که را ذوق نمایش بیش ، کلفت بیشتر در تمیز آب و رنگ سرو و گل عاری مباش****لفظ موزون دیگر است و معنی رنگین دگر عالم امکان نمی‌ارزد به چندین جستجو****زین ره آخر می‌بری خود را دگر زحمت مبر محو شوقم ، تهمت‌آلود فسردن نیستم****در گریبان تأمل قطره‌ها دارد گهر قصه ها محو است در آغوش بخت تیره‌ام****شام من جای نفس عمریست می‌دزدد سحر اندکی پیش آ ، که حیرت نارسای جرأت است****چشم از آیینه نتوان داشت بردارد نظر دل نه تنها بیدل از برق تمنا سوختیم****دیده هم از مردمک دارد گل رعنا ثمر غزل شمارهٔ 1656: دست داری برفشان چون کل در این‌کلزار زر

دست داری برفشان چون کل در این‌کلزار زر****داغ می‌خواهی بنه چون لاله درکهسار سر تا مگر در بزمگاه عشق پروازت دهند****همچو پروانه به موج شعله‌ای بسپار پر تو درون خانه مست خواب و در بیرون در****در غمت از حلقه دارد دیدهٔ بیدار در دشمن مشق رسایی نیست جزنفس لعین****کوش، آن دارد که گشت از مکر این مکارکر هر سحرگه غوطه‌ها در اشک بلبل می‌زند****نیست از شبنم چمن را جامه و دستار تر از غبار خاطر من جوهری آرد به‌کف****بگذرد تیغ خیالش از دل افگارگر غیر بار عشق‌هر باری که‌هست‌افکندنی‌ست****بیدل ار باری بری باری به دوش این باربر غزل شمارهٔ 1657: زاهد ز دعوت خلق دارد عجب کر و فر

زاهد ز دعوت خلق دارد عجب کر و فر****گر کوشه‌گیری این است رحمت به شور محشر واعظ به اوج معنی گر راه شرم دارد****باید ز خود برآید بر پایه‌های منبر جهدی که نور فطرت بی‌نور برنتابد****از قول و فعل شخص است اندیشه‌ها مصور سرمنزل تسلی سیر قفای زانوست****فرسخ شماره‌ای نیست از موج تا به گوهر حکم صفای فطرت در سکته هم روان است****آب گهر نسازد استادگی مکدر هرچند ناتوانم با ناله پرفشانم****بیمار عشق دور است از التفات بستر مپسند طبع آزاد تهمت‌کش تعلق****من الاخیر منشان بر کشتی قلندر پست و بلند مژگان‌سد ره نگه چند****اوراق این گلستان بر هم گذار و بگذر حیرت سرای تحقیق صد چشم بازدارد****چون خانه‌های زنجیر موضوع حلقهٔ در آینه تا قیامت حیران خاک‌لیسی‌ست****خشکی نمی‌توان برد از چشمهٔ سکندر نقش بساط فغفور آشفته می‌نوشتند****سر زد زموی چینی آخر خطی به مسطر صد شکر شکوهٔ کس از عجز ما نبالید****فربه نشدگره هم زین رشته‌های لاغر چون سایه سعی پستی تشویش لغزش داشت****خاکم به مشق راحت گفت اندکی فروتر صد رنگ جلوه در پیش اما چه می‌توان‌کرد****افسون وعده دارد گل بر بهار دیگر بیدل در این هوسگاه تا چند خود نمایی****ساز تغافلی هم آیینه شد مکرر غزل شمارهٔ 1658: سعی نفس کفیل توست زحمت جستجو مبر

سعی نفس کفیل توست زحمت جستجو مبر****ربشه دواندنش بس‌ست پای رسیدن ثمر درخط مرکز وفا ننگ بلند و پست نیست****سر به طواف پا بریم گر نرسد قدم به سر داغ فسون هستی‌ام معنی دل ز ما مپرس****آینه را نفس زدن برد به عالم دگر شرکت انفعال خلق جوهر نشئهٔ حیاست****بر نم جبهه‌ام فزود دامن هرکه‌گشت تر عمرگذشت و می‌کشد ساز ادب ترانه‌ام****ناله‌ای از میان او یک دو عدم به پرده‌تر دل به ادبگه وفا داشت سراغ مدعا****شاهد پردهٔ حیا گفت همان برون در درخور عرض راز دل بخیه‌گشاست زخم لب****تا ندرند پرده‌ات پردهٔ هیچکس مدر طور ز آه بیدلی سینه به برق داد و سوخت****عشق گر این پیام اوست وای به حال نامه‌بر آینه زنگ خورد و رفت صیقل ما چه ممکن است****از شب ما سلام گوی شام تو گر شود سحر عجز به سر نمی‌کشد غیر کدورت از صفا****سیر پری ز سنگ کن بی‌نفس است شیشه‌گر طاقت یک جهان طلب در دل بی‌دماغ سوخت****راه هزار موج زد آبله‌پایی‌گهر بیدل اگر نشسته‌ایم راه هوس نبسته‌ایم****دامن ماست زیر سنگ نی سر ما به زیر پر غزل شمارهٔ 1659: شبی‌که شعلهٔ یاد تو داشت سیر جگر

شبی‌که شعلهٔ یاد تو داشت سیر جگر****چو اخگرم عرق چهره بود خاکستر سراغ صبح مهیای ساز گم شدن‌ست****نموده‌اند مرا در شکست رنگ اثر سبکروان فنا با نفس نمی‌سازند****ز دود ریشه ندارند دانه‌های شرر کمال سوختگان پیچ و تاب نومیدی‌ست****فتیله آینهٔ داغ را بود جوهر به محفلی‌که نگاهش تغافل‌آلودست****به گرد حلقهٔ ماتم تپد خط ساغر به وصف صبح بناگوش او چه پردازد****ز رشته است نفس خشک در دل گوهر مناز بر هنر ای ساده‌دل که آینه‌ها****ز دست جوهر خود خاک کرده‌اند به سر فروغ محفل بی‌آبروی عمر هواست****به جز نفس نتوان رفتن از بساط سحر تپش کدورتم از طبع منفعل نرود****نمی‌رود به فشردن غبار دامن تر خروش اهل حیا پرده‌دار خاموشی‌ست****صدای کاسهٔ چشم است پیچ و تاب نظر گرفتم آنکه به خود وارسی چه خواهی دید****چو عکس بر در آیینه احتیاج مبر به سلک نظم رسید آبروی ما بیدل****گهر به رشته کشیدیم از خط مسطر غزل شمارهٔ 1660: نه جام باده شناسم نه کاسهٔ طنبور

نه جام باده شناسم نه کاسهٔ طنبور****جز آنقدرکه جهان یکسر است و چندین شرر ندانم آنهمه کوشش برای چیست‌که چرخ****ز انجم آبله‌دار است چون کف مزدور هجوم آبلهٔ اشک پر به سامان است****درین حدیقه همین خوشه می‌دهد انگور به خرده‌بینی غماز عشق می‌نازیم****که تا به دست سلیمان رسانده‌ام پی مور چو غنچه‌گلشن پوشیده حالتی دارم****به بیضه شوخی عنقاست در پر عُصفور ز اهل قال توان بوی درد دل بردن****به جای نغمه اگر خون کشد رگ طنبور جهان طربگه دیدار و ما جنون‌نظران****پی غبار خیالی رسانده‌ایم به طور کشیده‌اند در این معرض پشیمانی****عسل تلافی نیش از طبیعت زنبور ز موج درخور جهدش شکست می‌بالد****به عجز پیش نرفته‌ست اعتبار غرور توان معاینه کرد از فتیله‌سازی موج****که بحر راست چه مقدار در جگر ناسور چو شمع موم بجز سوختن چه اندوزد****کسی که ماند ز شهد حقیقتی مهجور ز یار دورم و صبری ندارم ای ناصح****دل شکسته همین ناله می‌کند مغرور ز سردمهری ایام دم مزن بیدل****مباد.چون سحرت از نفس دمد کافور غزل شمارهٔ 1661: هوای تیغ تو افتاد تا مرا در سر

هوای تیغ تو افتاد تا مرا در سر****به موج چشمهٔ خورشید می‌زند ساغر حضور منزل دل ختم جادهٔ نفس است****پی درودن هر ریشه می‌رسد به ثمر چو لاله غیر سویدا چه جوشد از دل ما****حباب داغ شمارد، محیط خون جگر به کسب طینت بیمغز باب عرفان نیست****ز باده نشئه محال است قسمت ساغر سخن چو آب دهد طبعهای بیحس را****به نثر و نظم نگردد، دماغ‌کاغذ، تر ستم به خامه کند خشکی دوات اینجا****زبان به حرف نگردد چوگوش باشدکر نجات یافت ز مرگ آنکه با قضا پیوست****به چوب دسته الم نیست از جفای تبر زنیک و بد مژه بستن هجوم عافیت است****خمار خواب مکش‌گر فکندی این بستر در این زمانه‌که غیر از سکوت آفت نیست****به تیغ حادثه همواری‌ام نمود سپر نداشت مایدهٔ عمر بیوفا مزه‌ای****نمک زدندکباب مرا ز خاکستر درای قافلهٔ رنگ سخت خاموش است****خبر مگیرکه از ماگرفته‌اند خبر تظلم تو بجایی نمی‌رسد بیدل****در این بساط به امید بخیه جیب مدر غزل شمارهٔ 1662: با همه بی‌دست و پایی اندکی همت‌گمار

با همه بی‌دست و پایی اندکی همت‌گمار****آسمان می‌بالد اینجا کودک دامن سوار وضع بیکاری دلیل انفعال کس مباد****تا ز سعی ناخنت کاری گشاید سر مخار پرفشانیهاست ساز اعتبار، آگاه باش****غیر رنگ و بو چه دارد کسوت رنگ بهار سرو اگر باشد به این دلبستگی آزادیش****ناله خواهد شد ز طوق قمریان فتراک‌وار فرق نتوان یافتن در عبرت‌آباد ظهور****اشک شمع انجمن تا گریهٔ شمع مزار در چمن هر جا مهیای پرافشانی است رنگ****غنچه می‌گوید قفس تنگ است پاس شرم دار راه صحرای عدم طی‌کردنت آسان نبود****تا نفس سر می‌زند بنشین و خار از پا برآر عالمی را طینت بی‌حاصلم بیکار کرد****بر حنا می‌چربد این رنگی که من دارم به کار هرکجا پا می‌نهم از تیرگی پا می‌خورم****چون نفس هرچند دارم راه در آیینه‌زار وعدهٔ دیدار در خاکم نشاند و پیر کرد****شد سفید آخر ز مو‌یم کوچه‌های انتظار ظرف وصلم نیست اما در کمینگاه امید****رفتن رنگم تهی‌کرده‌ست یک آغوش‌وار حرص آسان برنمی‌دارد دل از اسباب جاه****عمرها باید که گردد آب درگوهر غبار گرد جاه از آشیان فقر بیرون رانده‌ام****خورده است این نقد هم ازتنگی دستم فشار بیخودی بیدل فسون شعلهٔ جواله داشت****رنگ گرداندن کشید آخر به گرد من حصار غزل شمارهٔ 1663: تا کنم از هر بن مو رنگ هستی آشکار

تا کنم از هر بن مو رنگ هستی آشکار****جام می‌خواهم در این میخانه یک طاووس‌دار سوختن می‌بالد آخر از کف افسوس من****دامنی بر آتش خود می‌زند برگ چنار تیره‌بختی چون سیاهی ناله‌ام را زیر کرد****سوخت آخر همچو سنگ سرمه در طبعم شرار آهم از خاکستر دل سرمه‌آلود حیاست****نالهٔ خاموش داغم چون نسیم لاله‌زار سعی بیتابم کمند جذبهٔ آسودگی‌ست****از تپیدن می‌رسد هر جزو دریا درکنار آتش رنگی که دارد این چمن بی‌دود نیست****آب می‌گردد به چشم شبنم از بوی بهار ای که هوشت نغمه از بال و پری وامی‌کشد****بر شکست شیشهٔ ما هم زمانی گوش دار دیده‌ها در جلوه‌کاهت زخمی خمیازه‌اند****بادهٔ جام تحیر نیست جز رنگ خمار عمرها شد در خیال آفتاب و آینه****سایه‌وار از الفت زنگار می‌دزدم کنار با تن‌آسانی ز ما کم فرصتان نتوان گذشت****برق هم دارد حسابی با خس آتش سوار انتقام از دشمن عاجز کشیدن کار نیست****گر تو مردی این خیال پوچ از خاطر بدار از نفس چون صبح نتوان بخیه زد در جیب عمر****روزن این خانه بیدل تا کجا بندد غبار غزل شمارهٔ 1664: جسم غافل را به اندوه رم فرصت چه‌کار

جسم غافل را به اندوه رم فرصت چه‌کار****کاروان هر سو رود بر خویش می‌بالد غبار عیش این‌گلشن دلیل طبع خرسند است و بس****ورنه ازکس بیدماغی برنمی‌داردبهار طاقت خودداری از امواج دریا برده‌اند****داد ما را عشق در بی‌اختیاری اختیار همنوایی کو که از ما واکشد درد دلی****آب هم در ناله می‌آید به ذوق کوهسار دیده نتوان یافتن روشن سواد جلوه‌اش****تا غبارت برنمی‌خیزد ز راه انتظار دل به ذوق وصل نقشی می‌زند بر روی آب****ای هوس آیینه بشکن سخت بیرنگ است یار بی‌نگاه واپسینی نیست از خود رفتنم****چون رم آهوست گرد وحشتم دنباله‌دار عشرت گلزار بیرنگی مهیا کرده‌ام****در خزانم رنگهای رفته می‌آید به‌کار نخل آهم آبیار من‌گداز دل بس است****بحر رحمت‌گو مجوش و ابر احسان‌گو مبار تا نباشم خجلت‌آلود زمینگیری چو سنگ****محمل پرواز من بستند بر دوش شرار سر متاب از چاک جیب و دامن دیوانگی****شانه‌ای در‌کار دارد ریشخند روزگار برق راحتهاست بیدل اعتبارات جهان****نعل درآتش ز جوش رنگ می‌گردد بهار غزل شمارهٔ 1665: چشم تعظیم ازگران‌جانان این محفل مدار

چشم تعظیم ازگران‌جانان این محفل مدار****کوفتن گردد عصا کز سنگ برخیزد شرار سیر این‌گلشن مآلش انفعال خرمی‌ست****عاقبت سر در شکست رنگ می‌دزدد بهار هرچه می‌بالد علم بر دوش‌گرد عاجزی‌ست****نیستان شد عرصه از انگشتهای زینهار از بنای چینی دل‌کیست بردارد شکست****ای فلک گر مردی این مو از خمیر ما برآر نشئهٔ دور و تسلسل تاکه راگردد نصیب****جای ساغر ششجهت خمیازه می‌چیند خمار دل ز ضبط یک نفس جمعیت کلّیش نیست****بحر ز افسون گهر تا کی ز خود گیرد کنار عالم امکان تماشاخانهٔ آیینه است****هرچه می‌بینم به رنگ رفتهٔ خویشم دچار با دل افتاده‌ست کار زندگی آگاه باش****آب را ناچار باید گشت درگوهر غبار مرزبان یأس امشب نام فرهاد که بود****کز گرانی شد صدا نقش نگین کوهسار بوی پیراهن به حسرت کرد خلقی را مثل****می‌کشد یک دیدهٔ یعقوب چندین انتظار از نفس سعی جنون ناقصم فهمیدنی‌ست****صد گریبان می‌درم اما همین یک رشته‌وار می‌کشم تا قامت پیری‌ست بار هرچه هست****گو فلک دوش خم خود نیز بر دوشم گذار بوریای فقرم آخر شهرهٔ آفاق شد****هر سر موی من اینجا چون نفس شد نی‌سوار زحمت فکر درودن تا کی ای کشت امل****پرکهن شد ریشه اکنون گردن دیگر برآر بیدل از علم و عمل‌گر مدعا جمعیت است****هیچ کاری غیر بیکاری نمی‌آید به‌کار غزل شمارهٔ 1666: چیست هستی به آن همه آزار

چیست هستی به آن همه آزار****گل چشمی و ناز صد مژه خار عیش مزد خیال نومیدی‌ست****حسرتی خون کن و بهار انگار نیست امروز قابل ترجیح****حلقهٔ صحبتی به حلقهٔ مار در ترش‌رویی انفعالی هست****سرکه ناچار عطر آرد بار دم پیری ز خود مشو غافل****صبح را نیست در نفس تکرار شاید آیینه‌ای ببار آید****تخم اشکی به یاد جلوه بکار حیرتت قدردان این چمن است****رنگ ما نشکنی مژه مفشار چون قلم عندلیب معنی را****بال پرواز نیست جز منقار سرکشی سنگ راه آزادی‌ست****کوه صحراست گر شود هموار نوسواد کتاب امیدم****غافلم زانچه می‌کنم تکرار خلوت بی‌تکلفی دارم****که اگر وارسم ندارم بار بیدل این باغ حیرت آبادست****هر گل آنجاست پشت بر دیوار غزل شمارهٔ 1667: خاک ما نامه‌ها به جانب یار

خاک ما نامه‌ها به جانب یار****می‌نویسد ولی به خط غبار خون شو ای دل که بر در مقصود****کوشش ناله‌ام ندارد بار ذوق آیینه‌سازیی داریم****از عرقهای خجلت دیدار شوق مفت است ورنه زین اسباب****ناامیدی ندارد اینهمه کار دل گرفتار رشتهٔ امل است****مهره از دست کی گذارد مار پیرگشتی چه جای خودداری‌ست****نیست در خانهٔ کمان دیوار حیرت ما سراسری دارد****صبح آیینه کرده است بهار هستی آفت شمر چه موج و چه بحر****کم ما هم مدان کم از بسیار منعم و آگهی چه امکان است****مخمل از خواب کی شود بیدار بگذر از سرکشی‌که شمع اینجا****از رگ گردن است بر سر دار طایر گلشن قناعت ما****دانه دارد ز بستن منقار سخت نتوان‌گرفت دامن دهر****بیدل از هرچه بگذری بگذار غزل شمارهٔ 1668: در هوس گاه عالم بیکار

در هوس گاه عالم بیکار****اگرت ناخنیست سر میخار مگذر از عشرت برهنه‌سری****پای پیچ است پیچش دستار فرصتی نیست نقد کیسهٔ صبح****ای هوا مایه‌ات نفس بشمار فکر جولان مکن که روی زمین****از هجوم دل است آبله زار چون نگین بهر سجدهٔ نامی****بسته‌ایم از خط جبین زنار سیر مجمل مفصلی دارد****دانه مهریست بر سر طومار چیست معمورهٔ فریب جهان****دل بنای شکستگی معمار شش جهت از دل دو نیم پر است****خاطرت خوش که گندم است انبار غره منشین به حاصل دنیا****نیست جز مرگ نقد کیسهٔ مار کینه خیز است طبعهای درشت****سنگ باشد زمین تخم شرار چون گهر کسب عزت آسان نیست****سر به‌کف گیر و آبرو بردار بیدل افسانه بشنو و تن زن****شب دراز است وگفت و گو بیکار غزل شمارهٔ 1669: ای ابر! نی به باغ و نه در لاله‌زار بار

ای ابر! نی به باغ و نه در لاله‌زار بار****یادی ز اشک من کن و درکوی یار بار قامت به جهد، حلقه شد، اما چه فایده****ما را نداد دل به در اختیار بار آیینهٔ وصال ندارد غبار وهم****بندد اگر ز کشور ما انتظار بار از درد زه برآکه در این انجمن هنوز****ننهاده است حاملهٔ اعتبار بار ای شمع گریهٔ تو دل انجمن گداخت****ای اشک شعله‌بار به خاک مزار بار درد شکست دل همه را در زمین نشاند****یک شیشه کرده‌اند بر این کوهسار بار هرچند آستان کرم تشنهٔ وفاست****آب رخ طلب نتوان ریخت بار بار گر در مزاج جوش غنا کسب پختگی‌ست****دیگ شعور را نسزد ننگ و عار بار ناموس یک جهان غم از این دشت می‌بریم****پیری تو هم به دوش من از خم گذار بار گلچینی حدیقهٔ تسلیم آگهی‌ست****باغ بهار خیره‌سری گو میار بار بیدل ز هر دو کَون فراموشیت خوش است****زین بیش نیست گر همه گویم هزار بار غزل شمارهٔ 1670: ترک دنیا کن غم این سحر باطل برمدار

ترک دنیا کن غم این سحر باطل برمدار****آنچه پشت پاش بردارد تو بر دل برمدار تا نگردد همتت ممنون سامان غنا****چون گهر زین بحر غیر از گرد ساحل برمدار گر ز جمع مال سودی بایدت برداشتن****غیر این باری که دارد طبع سایل بر مدار از حیا دور است سعی خفت روشندلان****شمع اگر خاموش هم گردد ز محفل برمدار سجده مقبول است در هر دین و آیینی که هست****گر قدم دزدیدی از ره سر ز منزل برمدار گر مروت قدردان آبروی زندگی‌ست****تا توانی چون نفس دست از سر دل برمدار ذوق بیرنگی برون رنگ نتوان یافتن****محو لیلی باش و چشم از گرد محمل برمدار آنقدر خون شهیدت گلفروش ناز نیست****رنگ ناموس حنا از دست قاتل برمدار تا مبادا پا خورد خواب جنون هنگامه‌ای****خاک آن منزل که دارد خون بسمل برمدار پیش قاتل شرم دار از دیدهٔ قربانیان****تا نگه باقی‌ست مژگان در مقابل برمدار از تماشاخانهٔ امکان به عبرت قانعم****یارب این‌گوهر زپیش چشم بیدل برمدار غزل شمارهٔ 1671: مردی چوشمع در همه جا، جا نگاهدار

مردی چوشمع در همه جا، جا نگاهدار****هرچند سر به باد رود پا نگاهدار گوهر دهد دمی که کند قطره ضبط موج****دل جمع کن عنان نفسها نگاهدار تا گم نگردد آینهٔ بی‌نشانی‌ات****هرجا روی به سر پر عنقا نگاهدار ابرام ما ذخیرهٔ صد رنگ آبروست****هر خجلتی‌که می‌بری از ما نگاهدار آغوش بی‌نیاز دل از مدعا تهی است****این شیشه را به سنگ فکن یا نگاهدار هرجا خط رعایت احباب خواندنی‌ست****نام وفا همان به معما نگاهدار یک‌بار صرف یأس مکن یاد رفتگان****چیزی ز دی به عبرت فردا نگاهدار در بزم وصلم آرزوی جلوه داغ کرد****یارب مرا ز خواهش بیجا نگاهدار تا در چه وقت شعله زند دود احتیاج****مشتی عرق به منع تقاضا نگاه دار ای منکر محال اگر مرد طاقتی****یاد خرام او کن و خود را نگاه دار بی‌باده نیز شیشه به طاق هوس خوش است****ما را به یادگار دل ما نگاه دار دامان عجز با همه قدرت زکف مده****از سر فتادنی به ته پا نگاه دار تا حرص‌کم خورد غم چیزی نداشتن****ای بوالفضول دست ز دنیا نگاه دار بیدل غریب کشور لفظ است معنی‌ات****عرض پری به عالم مینا نگاه دار غزل شمارهٔ 1672: ای هوس قطع نفس کن ساعتی دنگم گذار

ای هوس قطع نفس کن ساعتی دنگم گذار****بیخماری نیست مستی شیشه در سنگم‌گذار بوی منت برنمی‌دارد دماغ همتم****از غرض بردار دست و بر دل تنگم گذار بیخودان محمل‌کش‌گرد دو عالم وحشتند****گر شکست دامنت بارست بر رنگم‌گذار ای جنون عمریست می‌خواهم دلی خالی‌کنم****شیشه‌ام را بشکن و گوشی بر آهنگم گذار کس ندارد جز عرق تاب جدال اهل شرم****آب شو آنگه قدم در عرصهٔ جنگم گذار داغ را غیر از سیاهی سایهٔ دیوار نیست****یک دو روزی عافیت آیینه در زنگم‌کذار بی‌جنون دنیا و عقباکسوت ناکامی است****زین دو دامن یک گریبان‌وار در چنگم گذار پلهٔ میزان موهومی نمی‌باشد گران****گو فلک همچون شرر در سنگ بی‌سنگم گذار بی‌دماغی نقد امکان را ودیعت خانه‌ای‌ست****مهر هر گنجی که خواهی بر دل تنگم گذار نُه فلک بیدل غبار آستان نیستی‌ست****گر تو مرد اعتباری پا به اورنگم گذار غزل شمارهٔ 1673: در این ادبکده جز سر به هیچ جا مگذار

در این ادبکده جز سر به هیچ جا مگذار****جهان تمام زمین دل است پا مگذار چو خامه تا نکشی خفّت نگون‌ساری****به حرف هیچکس انگشت ژاژخا مگذار تظلم ضعفا چند گیردت دنبال****به هر رهی که روی گرد بر قفا مگذار در آتشیم ز برق گذشتهٔ فرصت****سپند تا نجهی پا به خاک ما مگذار جهان قلمرو مشق سیاهکاری نیست****چو امتحان قلم نقطه جابه‌جا مگذار مقیم خلوت ناموس بی‌نشانی باش****درت اگر همه دست و دل است وامگذار قناعت آینه‌ای نیست مختلف تمثال****غبار خود به ره منت صفا مگذار ترانهٔ نگه واپسین چه ابرام است****ز خود ودیعت حسرت در این سرا مگذار جبین شمع به قدر نم آشیان صباست****تو نیز یک دو عرق دامن حیا مگذار حمایت تو بهارآفرین چتر گل است****به فرق بی‌کلهان دست بی‌حنا مگذار شنیده‌ام تویی آنجا که کس نمی‌باشد****مرا ز قافلهٔ بیکسان جدا مگذار به داغ می‌رسد از شعله‌های شمع آواز****کزین شررکده رفتیم ما، تو جا مگذار رموز دهر عیان است فهم‌کن بیدل****بنای فطرت خود بر فسانه‌ها مگذار غزل شمارهٔ 1674: تا کی خیال هستی موهوم سر برآر

تا کی خیال هستی موهوم سر برآر****عنقایی ای حباب از این بیضه پر برآر حیف از دلی که رنج فسون نفس کشد****از قید رشته‌ای که نداری گهر برآر جهدی که شعله‌ات نکشد ننگ اخگری****خاکستری برون ده و رخت سفر برآر دل جمع کن ز آمد و رفت خیال پوچ****بر روی خلق از مژهٔ بسته در برآر سامان دهر نیست حریف قناعتت****این بحر را به قدر لب خشک تر برآر سیماب رو در آتش و روغن در آب باش****خود را ز جرگهٔ بد و نیک این قدر برآر پشت دوتا تدارک او بار سرکشی‌ست****تیغ آن زمان که ریخت دم از هم به سر برآر آهی به لب رسان که نیفسرده‌ای هنوز****زان پیشتر که سنگ برآری شرر برآر سامان تازه‌رو‌یی‌ات از شمع نیست کم****خار شکسته را ز قدم گل به سر برآر فکر شکست چینی دل مفت جهد گیر****مویی‌ست در خمیر تو ای بی‌خبر برآر در خون نشسته است غبار شهید عشق****ای خاک تشنه مرده زبان دگر برآر بیدل نفس به یاد خدنگت گرفته است****تا زندگی‌ست خون خور و تیر از جگر برآر غزل شمارهٔ 1675: چشم واکردم به خویش اما ز آغوش شرار

چشم واکردم به خویش اما ز آغوش شرار****غوطه خوردم در دم خواب فراموش شرار از شکوه آه عالمسوز من غافل مباش****گلخنی خوابیده است اینجا در آغوش شرار فرصت هستی گشاد و بست چشمی بیش نیست****این شبستان روشن است از شمع خاموش شرار با همه کم فرصتی دیگ املها پخته‌ایم****برق هوشی‌کوکه برداربم سرپوش شرار نیست صبح هستی ما تهمت‌آلود نفس****دود نتواند شدن خط بناگوش شرار کسوت دیگر ندارد خجلت عریان تنی****می‌دهد پوشیدن چشم از بر و دوش شرار داغ نیرنگم‌که در اندیشهٔ رمز فنا****منتظر من بودم و گفتند در گوش شرار یک دل اینجا غافل از شوق تو نتوان یافتن****سنگ هم دارد همان خمخانهٔ جوش شرار ساقی این محفل عبرت ز بس‌کمفرصتی‌ست****می‌کشد ساغر ز رنگ رفته مدهوش شرار کو دماغ الفتی با این و آن پرداختن****کز دماغ خویش لبریزم چو آغوش شرار نیست آسان از طلسم خویش بیرون آمدن****بیدل اینجا محمل سنگ است بر دوش شرار غزل شمارهٔ 1676: شد نظر واکردنی خواب فراموش شرار

شد نظر واکردنی خواب فراموش شرار****لغزش پای نگاهی داشت مدهوش شرار غزل شمارهٔ 1677: بر خیالی چیده‌ایم از دیده تا دل انتظار

بر خیالی چیده‌ایم از دیده تا دل انتظار****لیلی این انجمن وهم است و محمل انتظار تا دل از امید غافل بود تشویشی نبود****ساز استغنای ما را کرد باطل انتظار هرکه را دیدیم فکری آنسوی تحقیق داشت****بیکرانی رفت از این دریای ساحل انتظار از هوس جز ناامیدی با چه پردازدکسی****جست‌وجو آواره است و پای در گل انتظار نقش پا هر گامت آغوش دگر وامی‌کند****ای طلب شرمی که دارد چشم منزل انتظار قطره‌ات دریاست گر از وهم گوهر بگذری****عالمی را کرده است از وصل غافل انتظار چشم واکردیم اما فرصت دیدار کو****بر شرارکاغذ ما بست محمل انتظار عمرها شد از توقع آبیار عبرتیم****ریشهٔ کشت امل خاک است و حاصل انتظار بر شبستان خیال وهم و ظن آتش زنید****شمع خاموش است و می‌سوزد به محفل انتظار وعدهٔ احسان به معنی ازگدایی نیست کم****از کرم ظلم است اگر خواهد ز سایل انتظار مرده‌ایم اما همان صبح قیامت در نظر****این‌کفن می‌پرورد در چشم بسمل انتظار در محبت آرزو را اعتبار دیگر است****این حریفان وصل می‌خواهند و بیدل انتظار غزل شمارهٔ 1678: چشم واکن رنگ اسرار دگر دارد بهار

چشم واکن رنگ اسرار دگر دارد بهار****آنچه در وهمت نگنجد جلوه‌گر دارد بهار ساعتی چون بوی گل از قید پیراهن برآ****از تو چشم آشنایی آنقدر دارد بهار کهکشان هم پایمال موج توفان گل است****سبزه را از خواب غفلت چند بردارد بهار از صلای رنگ عیش انجمن غافل مباش****پاره‌هایی چند بر خون جگر دارد بهار چشم تا واکرده‌ای رنگ از نظرها رفته است****از نسیم صبح دامن بر کمر دارد بهار بی فنا نتوان گلی زین هستی موهوم چید****صفحهٔ ما گر زنی آتش شرر دارد بهار از خزان آیینه دارد صبح تا گل می‌کند****جز شکستن نیست رنگ ما اگر دارد بهار ابر می‌نالد کز اسباب نشاط این چمن****هرچه دارد در فشار چشم تر دارد بهار ازگل و سنبل به نظم و نثر سعدی قانعم****این معانی درگلستان بیشتر دارد بهار مو به مویم حسرت زخمت تبسم می‌کند****هرکه گردد بسملت بر من نظر دارد بهار زین چمن بیدل نه سروی جست و نه شمشاد رست****از خیال قامتش دودی به سر دارد بهار غزل شمارهٔ 1679: سیر گلزار که یارب در نظر دارد بهار

سیر گلزار که یارب در نظر دارد بهار****از پر طاووس دامن بر کمر دارد بهار شبنم ما را به حیرت آب می‌باید شدن****کز دل هر ذره توفانی دگر دارد بهار رنگ دامن چیدن و بوی گل از خود رفتن‌ست****هر کجا گل می‌کند برگ سفر دارد بهار جلوه تا دیدی نهان شد رنگ تا دیدی شکست****فرصت عرض تماشا اینقدر دارد بهار محرم نبض رم و آرام ما عشق است و بس****از رگ گل تا خط سنبل خبر دارد بهار ای خرد چون بوی گل دیگر سراغ ما مگیر****درجنون سرداد ما را تا چه سر دارد بهار سیر این گلشن غنیمت دان که فرصت بیش نیست****در طلسم خندهٔ گل بال و پر دارد بهار بوی‌گل عمریست خون‌آلودهٔ رنگست و بس****ناوکی از آه بلبل در جگر دارد بهار لاله داغ و گل گریبان‌چاک و بلبل نوحه‌گر****غیر عبرت زین چمن دیگر چه بردارد بهار زندگی می‌باید اسباب طرب معدوم نیست****رنگ هر جا رفته باشد در نظر دارد بهار زخم دل عمریست درگرد نفس خوابانده‌ام****در گریبانی که من دارم سحر دارد بهار کهنه درس فطرتیم ای آگهی سرمایگان****چند روزی شد که ما را بی‌خبر دارد بهار چند باید بود مغرور طراوت های وهم****شبنمستان نیست بیدل چشم تر دارد بهار غزل شمارهٔ 1680: تا چند حسرت چمن و سایه‌های ابر

تا چند حسرت چمن و سایه‌های ابر****کو گریه‌ای که خنده کنم بر هوای ابر افراط عیش دهر ز کلفت گران‌ترست****دوش هوا پر آبله شد از ردای ابر باید به روز عشرت مستان گریستن****مژگان اگر به نم نرسانند جای ابر زاهد مباش منکر تردامنان عشق****رحمت بهانه‌جوست در این لکه‌های ابر چندین هزار تخم اجابت فراهم است****در سایهٔ بلندی دست دعای ابر یارب در این چمن به چه اقبال می‌رسد****چتر بهار و سایهٔ بال همای ابر توفان به این شکوه نبوده‌ست موجزن****چشم که پاک کرد به دامن هوای ابر از اعتبار دست بشستن قیامت است****افتاده است آب چو آتش قفای ابر جیب جنون مباد ز خشکی به هم درّد****زبن چشم تر که دوخته‌ام بر قبای ابر جایی که ظرف همت مستان طلب کنند****ماییم و کاسهٔ می و دست گدای ابر صبح بهار یاد تو در خاطرم گذشت****چندان گریستم که تهی گشت جای ابر عمری‌ست می‌کنم عرق ومی‌چکم به خاک****بیدل سرشته‌اند گلم از حیای ابر غزل شمارهٔ 1681: شب زندگی سر آمد به نفس‌شماری آخر

شب زندگی سر آمد به نفس‌شماری آخر****به هوا رساند خاکم سحر انتظاری آخر طرب بهار غفلت عرق خجالت آورد****نگذشت بی‌گلابم گل خنده‌کاری آخر الم وداع طفلی به چه درد دل سرایم****به غبار ناله بردم غم نی سواری آخر تپشی به باد دادم دگر از نمو مپرسید****چو سحر چه گل دماند نفس آبیاری آخر سر راه وحشت رنگ ز غبار منع پاکست****ز چه پر نمی‌فشانی قفسی نداری آخر گل باغ اعتبارت اثر وفا ندارد****بگذار از اول او را که فروگذاری آخر به غرور تقوی ای شیخ مفروش وعظ بیجا****من اگر ورع ندارم تو به من چه داری آخر به فسانهٔ تغافل ستم است چشم بستن****نگهی‌کزین‌گلستان به چه‌گل دچاری آخر عدم و وجود و امکان همه در تو محو و حیران****ز برت‌کجا رودکس‌که تو بی‌کناری آخر چو چراغ‌کشته بیدل ز خیال‌گریه مگذر****مژه‌ات نمی ندارد ز چه می‌فشاری آخر غزل شمارهٔ 1682: به ارشاد ادب در دستگاه خودسران مگذر

به ارشاد ادب در دستگاه خودسران مگذر****دهل نابسته بر لب در صف واعظ‌گران مگذر به تحسین خسیسان هیچ نفرینی نمی‌باشد****به روی تیغ بگذر بر لب بی‌جوهران مگذر دو عالم ننگ دارد یک قدم لغزش به خود بستن****چو خط امتحان بر جادهٔ کج مسطران مگذر تهی شو از خود و راحت شمر آفات دنیا را****گر این‌کشتی نداری از محیط بیکران مگذر مروت نیست ای منعم ز درویشان تبرایت****به شکر فربهی از پهلوی این لاغران مگذر به خوان نعمت اهل دول ننگ است خو کردن****اگر آدم سرشتی در چراگاه خران مگذر سراغ عافیت از خلق بیرون تازیی دارد****به هرسو بگذری زین دشت و در جز بر کران مگذر تامل در طریق عشق دارد محمل خجلت****به‌هر راهی‌که می‌باید گذشت از خودگران مگذر تجردپیشه را نام تعلق می‌گزد بیدل****مسیحا گر نه‌ای ازکوچهٔ سوزن‌گران مگذر غزل شمارهٔ 1683: ناتمام همتی تا عجز سامان نیست سر

ناتمام همتی تا عجز سامان نیست سر****حیف این پرگار قدرت پا به دامان نیست سر بی‌جگر در عرصهٔ غیرت علم نتوان شدن****جز به دوش شمع از این محفل نمایان نیست سر تحفهٔ تسلیم در هر جا قبول ناز اوست****گر نه‌ای دیوانه درکوه و بیابان نیست سر در خم هر سجده اوج آبرویی خفته است****همچو اشکم آه بر هرنوک مژگان نیست سر بر خیالی بسته‌ام دستار نیرنگ حباب****ورنه بر دوشی که دارم غیر بهتان نیست سر بسکه فکر نیستی می‌بالد از اجزای من****بر هوا چون‌گردبادم بی‌گریبان نیست سر چون گهر چندی ز موج آزاد باید زیستن****تا به قیدگردن افتاده است غلتان نیست سر اهل همت دامن ازگرد ندامت شسته‌اند****همچوپشت دست باب زخم دندان نیست سر در نمد نتوان نهفت آیینهٔ اقبال مرد****زیر مو هرچند پنهان است پنهان نیست سر وضع راحت در عدم هم مغتنم باید شمرد****ای چراغ‌کشته دایم درگریبان نیست‌سر دانه را گردنکشی با داس می‌سازد ط‌رف****طعمهٔ تیغ است تا با خاک یکسان نیست سر یکدم از آب دم تیغی مدارایش‌کنید****آخر ای‌کم‌همتان زین بیش مهمان نیست‌سر همچو شمعم بر امید نارسا بایدگریست****شور تیغی‌در سر افتاده‌ست و چندان‌نیست سر بیدل امشب در نثار آباد ذوق نام او****سبحه سودای خوشی کرده‌ست ارزان نیست سر غزل شمارهٔ 1684: در چمن تا قامتش انداز شوخی‌کرد سر

در چمن تا قامتش انداز شوخی‌کرد سر****سرو خاکستر شد و پرواز قمری‌کرد سر بی‌نیازی لازم اقبال عشق افتاده است****عجز مجنون آخر استغنا به لیلی‌کرد سر آسمان‌عمری‌ست در ایجاد دل خول می‌خورد****تاکجا بحر ازگهر خواهد تسلی‌کرد سر زین محیطش بیش نتوان برد جز رنج پری****از رگ گردن چو موج آنکس‌که دعوی‌کرد سر در حقیقت هیچکس از هیچکس ممتاز نیست****نور با ظلمت در این محفل مساوی‌کرد سر شاهد بیباکی‌گردون هجوم انجم است****جوش ساغر داشت کاین طاووس مستی کرد سر قابل جولان اشکم عرصهٔ دیگر کجاست****هر دو عالم خاک شدکاین طفل بازی‌کرد سر بسکه فرصت برگذشتن محمل تعجیل داشت****تا دم از فردا زدم افسانهٔ دی‌کرد سر مقصدکلی به فکرکار خویش افتادنست****بی‌گریبان نیست هر راهی‌که خواهی‌کرد سر بیدل از وضع ادب مگذر که گوهر در محیط****پای سعی موج را از ترک دعوی کرد سر غزل شمارهٔ 1685: تیغ در دست است یار از جیب بیرون آر سر

تیغ در دست است یار از جیب بیرون آر سر****صبح شد بی‌پرده از خواب گران بردار سر فال آهنگ شهادت زن که در میدان عشق****هست بی‌سعی بریدن پای بی رفتار سر در محیط عشق‌کافسون شهادت موج اوست****چون حباب از الفت تن بایدت بیزار سر از زبان بینوای شمع می‌آید به‌گوش****کای حریفان نیست اینجا عافیت دربار سر ای فلک در دور چشم و ابروی آن فتنه‌جوی****از مه نو ناخنی پیداکن و میخار سر می‌نشاند بال قمری سرو را در زیر تیغ****گر کند با قامت او دعوی رفتار سر دهر اگرگلخن شود سامان عیش من‌کجاست****یاد رخسار توام داده‌ست در گلزار سر از گزند خلق دل فارغ کن و آسوده باش****چند باید داشت باب کوفتن چون مار سر وضع همواری مده از دست اگر صاحب‌دلی****نیست اینجا سبحه را جز بر خط زنار سر بر نتابد وادی تسلیم ما گردنکشی****همچو نقش پا در این ره می‌شود هموار سر اهل دنیا را ز جست‌وجوی دنیا چاره نیست****می‌کشد ناچار کرکس جانب مردار سر در جهان بی‌نیازی جز شهادت باب نیست****شمع‌سان چندان که مقدورت بود بردار سر حاصل کار شکفتنهای ما آشفتگی است****غنچه را بعد از دمیدن می‌شود دستار سر با کدامین آبرو گردن توان افراختن****همچو شمعم کاش باشد یک بریدن وار سر جوش بحر بی‌نیازی تشنهٔ اسباب نیست****چون گهر بی‌گردن اینجا می‌دهد بسیار سر اشک مژگان است بیدل برگ ساز این چمن****می‌نهد هر غنچه بر بالین چندین خار سر غزل شمارهٔ 1686: از بس که زد خیال توام آب در نظر

از بس که زد خیال توام آب در نظر****مژگان شکسته‌ام ز رگ خواب در نظر هر گوهری که در صدف دیده داشتم****از خجلت نثارتو شد آب در نظر روز و شبم به عالم سیر خیال توست****خورشید در مقابل و مهتاب در نظر تا کی در انتظار بهار تبسمت****شبنم صفت نمک زدن خواب در نظر آنجاکه نیست ابروی بت قبلهٔ حضور****خون می‌خورد برهمن محراب در نظر ما در مقام آینهٔ رنگ دیگریم****چون اشک داغ در دل و سیماب در نظر بیچاره آدمی به تکلف‌کجا رود****اوهام در تخیل و اسباب در نظر تاگل‌کند نگاه به مژگان تنیده است****از زلف‌کیست اینقدرم تاب در نظر ای جلوه انتظار پری سیر شیشه کن****جز لفظ نیست معنی نایاب در نظر بیدل در انتظار تو دارد ز آه و اشک****صدگردباد در دل وگرداب در نظر غزل شمارهٔ 1687: دام ز سیر گلشن اسباب در نظر

دام ز سیر گلشن اسباب در نظر****رنگی که شعله می‌زندم آب در نظر خون شد دل ازتکلف اسباب زندگی****یک لفظ پوچ و آن همه اعراب در نظر مخمل نه‌ایم ولیک ز غفلت نصیب ماست****بیداریی‌که نیست به جز خواب در نظر در وادی طلب که سراب است چشمه‌اش****اشکی مگر نشان دهدم آب در نظر همواری از طبیعت روشن نمی‌رود****تار نگاه را نبود تاب در نظر گلها چوشبنمت به سروچشم جا دهند****گر باشدت رعایت آداب در نظر بر خویش هم در حسدت باز می‌شود****گرگل کند حقیقت احباب در نظر یارب صداع غفلت ما را علاج چیست****مخموری خیال و می ناب در نظر موهومی حقیقت ما را نموده‌اند****چون نقطهٔ دهان تو نایاب در نظر دیگر ز سایهٔ دم تیغت‌کجا رویم****سرها سجود مایل محراب در نظر غافل مشو که انجمن اعتبارها****ویرانه‌ای‌ست وحشت سیلاب در نظر آسوده‌ایم درکف خاکستر امید****بیدل‌کراست بستر سنجاب در نظر غزل شمارهٔ 1688: ز صبح طلعتش آیینهٔ دل را صفا بنگر

ز صبح طلعتش آیینهٔ دل را صفا بنگر****ز شام طره‌اش چون شب دلیل بخت ما بنگر به کشت صبر ما برق نگاهش را تماشا کن****ز چین ابرویش دندانهٔ داس بلا بنگر به پای زلف از هر حلقه خلخالی تماشاکن****به دست نرگس بیمارش از مژگان عصا بنگر غبار خاطر خورشید از خطش برون آمد****به باغ دلفریبی شوخی این سبزه را بنگر به جای خنده‌های غفلت گل درگلستانها****ز موج اشک بلبل در گلستان حیا بنگر نشان مردمی بیدل چه جویی از سیه‌چشمان****وفا کن پیشه و زین قوم آیین جفا بنگر غزل شمارهٔ 1689: گل عجزی تصور کن بهارکبریا بنگر

گل عجزی تصور کن بهارکبریا بنگر****ز ما رنگی تراش و در کف پایش حنا بنگر ز سیر موج ، وضع قطره ها پنهان نمی‌گردد****به زلف او نظر افکنده‌ای احوال ما بنگر نگاه هرزه چون شمع اینقدر بی طاقتت دارد****اگر آسودگی خواهی دمی در زیر پا بنگر ندارد پرده ی نیرنگ هستی جز من و مایی****به هر نقشی که چشمت واشود رنگ صدا بنگر به چشم شوخ تا کی هرزه تاز شش جهت بودن****از این و آن نظر بربند و یکجا جمله را بنگر ز حسرت‌خانهٔ اسباب سامان گذشتن کو****در این ره تا ابد از خود رو و رو بر قفا بنگر سواد انتظار جاه تا چشمت کند روشن****به عبرت استخوان کن سرمه و بال هما بنگر نگاه ناتوانش سرمه کرد اجزای امکان را****قیامت دستگاهی های این مژگان عصا بنگر حباب باده امشب با صراحی چشمکی دارد****که برتشویش قلقل خندهٔ اهل فنا بنگر چه لازم پرده بردارد حباب از ساز موهومش****گریبان‌چاکی عریانی من در قبا بنگر گریبان فنا آغوش اقبال بقا دارد****شکوه سربلندیها به چشم نقش پا بنگر زبان بیخودی افسانهٔ تحقیق می‌گوید:****که عرض هرچه خواهی چون نگاه از خود برآ بنگر کدورت‌خیز اوهامند ابنای زمان بیدل****دم حاجت دماغ این عزیزان را صفا بنگر غزل شمارهٔ 1690: نمی‌گویم به‌گردون سیرکن یا بر هوا بنگر

نمی‌گویم به‌گردون سیرکن یا بر هوا بنگر****نگاهی کرده‌ای گل تا توانی پیش پا بنگر به پرواز هوا تاکی عروج آهستگی غفلت****حضیض قدر جاه از سایهٔ بال هما بنگر نگردی ازگرانیهای بار زندگی غافل****به عبرت آشناکن دیده و قد دوتا بنگر تو ای زاهد مکن چندین جفا در حق بینایی****برآ از خلوت و کیفیت صنع خدا بنگر حباب بیسر و پایت پیامی دارد از دریا****که ای غافل زمانی خویش را از ما جدا بنگر چو نی از ناتوانی ناله‌ها در لب‌گره دارم****نفس کن صرف امداد من و عرض نوا بنگر در این‌گلزار هر سو شبنمی بر خاک می‌غلتد****به حال خندهٔ گل گریه‌ها دارد هوا بنگر خرام سیل در وبرانه‌ها دارد تماشایی****ز رفتارت قیامت می‌رود بر دل بیا بنگر جبینی‌سود و رنگ تهمت خون بست برپایت****به آیین ادب‌گستاخی رنگ حنا بنگر به انصاف حیا تا پردهٔ روی حسد بندی****به‌آن‌چشمی‌که‌خود را دیده‌باشی سوی ما بنگر ز ساز رفتن است آماده همچون شمع اجزایت****سراپای خود ای غافل به چشم نقش پا بنگر اثرهای مروت از سیه‌چشمان مجو بیدل****وفا کن پیشه و زین قوم آیین جفا بنگر غزل شمارهٔ 1691: به خود آنقدرکروفر مچین‌که ببنددت پی‌کین‌کمر

به خود آنقدرکروفر مچین‌که ببنددت پی‌کین‌کمر****حذر از بلندی دامنی که گران کند ته چین کمر ز پیام نشئهٔ عزوشان به دماغ سفله فسون مخوان****که مباد چون خط کهکشان فکند به چرخ برین کمر بگذارکوشش حرص دون ته قبر زنده فرو رود****توبه سنگ نقب هوس مزن پی نام نقش نگین‌کمر ز قبول خدمت ناکسان خجل است فطرت محرمان****نبری به حکم جنون گمان که کند طواف سرین کمر همه بسته‌اند میان دل به هوای سیم و خیال زر****تو ببند سبحه صفت همان به ره اطاعت دین‌کمر به حضور معبد ما و من نرسید هیچکس از عدم****که نبست سجدهٔ هستی‌اش به میان ز خط جبین کمر که دوید درپی جستجوکه نبرد ره به وصال او****چه گمان ره طلب تو زد که نبسته‌ای به یقین کمر چو سحر فسرده نفس نه‌ای ز گذشتن این همه پس نه‌ای****تو گران رکاب هوس نه‌ای مگشا به خانهٔ زین کمر به مآل شوکت سرکشان بگشود چشم تو نیستان****که به خاک تیره در این چمن چقدر نهفته زمین کمر ز غرور شمع وتعینش همه وقت می‌رسد این نوا****که علم به سرکش و ناز کن به همین کلاه و همین کمر ز حباب و موج و مثالشان سبقی به بیدل ما رسان****که مدوزکینهٔ خودسری به امید طاقت این کمر غزل شمارهٔ 1692: قد خمیده ندارد به غیر ناله حضور

قد خمیده ندارد به غیر ناله حضور****که نیست خانهٔ زنجیر بی‌صدا معمور وجود عاریت آیینه‌دار تسلیم است****مخواه غیر خمیدن ز پیکر مزدور محیط فال حبابی نزد ز هستی من****نماید آینه ام را مگر سراب از دور به یاد جلوه قناعت‌کن و فضول مباش****که سخت آینه سوز است حسن خلوت طور نقاب معنی مطلوب از طلب واکرد****قدح دماندن خمیازه بر لب مخمور شه سریر یقین شد کسی که چون حلاج****فراشت از علم دار رایت منصور در این جنونکده حیرت‌طراز عبرتهاست****کمال باقی یاران به دستگاه قصور گزیرنیست به زبر فلک ز شادی وغم****به نوش و نیش مهیاست خانهٔ زنبور سفال خویش غنیمت شمر که مدتهاست****شکست چینی مو ریخت ازسر فغفور در آب ملک قناعت که می‌خرند آنجا****غبار شوکت جم سرمه وار دیده ی مور به چشم عبرت اگر بنگری نخواهی دید****ز جامه جز کفن ، از خانه‌ها ، به غیر قبور اگر نه کوری و غفلت فشرده مژگانت****گشاد چشم مدان جز تبسم لب گور گواه غفلت آفاق کسب آگاهی‌ست****همان خوش است که باشد به خواب دیده ی کور زبان ز حرف خطا محو کام به بیدل****به هرزه چند کشی دست از آستین شعور غزل شمارهٔ 1693: نکرد ضبط نفس راز وحشتم مستور

نکرد ضبط نفس راز وحشتم مستور****چو بوی‌گل شدم آخر به خاموشی مشهور ز جلوهٔ تو چه‌گوید زبان حیرت من****که هست جوهر آیینه درسخن معذور به یاد لعل تو شیرازه می‌توان بستن****چو غنچه دفتر خمیازه برلب مخمور سر بریده نجوشد چرا ز پیکر شمع****به محفل تو که آیینه می‌دهد منصور اگر رهی به ادبگاه درد دل می‌برد****شکست شیشهٔ ما محتسب نداشت ضرور ز ننگ زاهد ما بگذر ای برودت طبع****به حق ریش دوشاخی که نیست کم ز سمور خلاف قاعدهٔ اصل آفت‌انگیزست****حذر کنید ز آبی که سرکشد ز تنور به عالمی‌که زند موج شعله مجمر دل****ز چشمک شرری بیش نیست آتش طور ز صبح و شبنم این باغ چشم فیض مدار****مجو طراوت عیش از چکیدن ناسور مروت است نگهبان عاجزان ورنه****کسی دیت ننماید طلب ز کشتن مور غبار ذرگی آیینه‌دار منفعلی‌ست****چه ممکن است فلک گشتنم کند معذور منی به جلوه رساندم که در تویی گم شد****نداشت آینهٔ عجز بیش از این مقدور به جام خندهٔ‌گل مست عشرتی بیدل****نرفته‌ای به خیال تبسم لب‌گور غزل شمارهٔ 1694: حکم دل دارد ز همواری سر و روی گهر

حکم دل دارد ز همواری سر و روی گهر****جز به روی خود نغلتیده‌ست پهلوی‌گهر خواه دنیا، خواه عقباگرد بیتاب دل است****بحر و ساحل ریشه‌گیر از تخم خودروی گهر ذوق جمعیت جهانی را به شور آورده است****در دماغ بحر افتاد ازکجا بوی‌گهر خاک افسردن به فرق اعتبار خودسری****قطره بار دل‌کشد تاکی به نیروی‌گهر آبرو دست از تلاش کار دنیا شستن است****خاک ساحل باش ای نامحرم خوی‌گهر مدعا زین جستجو افسردن است آگاه باش****هرکجا موجی‌ست از خود می‌رود سوی گهر خفّت اهل وقار از بی‌تمیزیها مخواه****قطره را نتوان نشاندن در ترازوی‌گهر موج استغناست خشکی در قناعتگاه فقر****بی‌نمی در طبع ما آبی‌ست از جوی‌گهر کس به آسانی نداد آرایش اقبال ناز****موج چوگانها شکست از بردن گوی گهر فکر خویش آن نیست‌کز دل رفع ننمایی دویی****فرق نتوان یافت از سر تا به زانوی گهر غازهٔ اقبال من خاک ره فقر است و بس****بیدل از گرد یتیمی شسته‌ام روی گهر غزل شمارهٔ 1695: به صفحه‌ای که حدیث جنون کنم تحریر

به صفحه‌ای که حدیث جنون کنم تحریر****ز سطر، ناله تراود چو شیون از زنجیر چه ممکن است در این انجمن نهان ماند****سیاه‌بختی عاشق چو مو به کاسهٔ شیر خرابهٔ دل محزون بینوایان را****به جز غبار تمنا که می‌کند تعمیر بهار هستی اگر این بود خوشا رنگی****که صرف کرد سپهرش به پردهٔ تصویر ز دست اهل عدم هرچه آید اعجاز است****به خدمتم نپذیرند اگرکنم تقصیر شرارکاغذم از آه من حذر مکنید****که هم به خود زنم آتش اگرکنم تاثیر گرفتم اینکه در این دشت بی‌نشان مقصد****به منزلی نرسیدی سراغ آبله گیر سواد نسخهٔ ما سخت مبهم افتاده‌ست****خیال حیرت آیینه می‌کند تحریر نگشت سعی امل سد راه وحشت عمر****به پای شعله نشد موج خار و خس زنجیر زمین طینت ما نیست کینه‌خیز نفاق****به آب آتش یاقوت کرده‌اند خمیر به خود ستم مکن ای ظالم حسد بنیاد****که هست یکسر پیکان همیشه در دل تیر حذر ز زمزمهٔ عندلیب ما بیدل****که اخگرست به منقار ما چوآتشگیر غزل شمارهٔ 1696: زهی ز روی تو آیینه آفتاب میر

زهی ز روی تو آیینه آفتاب میر****نگه به سیر جبین تو موج ساغر شیر به عالمی که تویی نارساست کوششها****وگرنه نالهٔ عاشق نمی‌کند تقصیر بیاض شعر به توفان رود چو کاغذ باد****ز وصف زلف تو گر مصرعی کنم تحریر ز حال ما به تغافل گذشتن آسان نیست****چو آب آینه داریم خاک دامنگیر سپند نیم نفس بال اختیار نداشت****که بست محمل پرواز ما به دوش صفیر ز چشم اهل تحیر نشان اشک مخواه****که کس گلاب نمی‌گیرد از گل تصویر به زندگی چو نفس بی‌تلاش نتوان زیست****هوای راحت اگر افشرد دماغ بمیر بجاست با همه وحشت تعلق اوهام****نشد به ناله میسر گسستن زنجیر به اشک و آه که جز دام ناامیدی نیست****چو شمع چند کنم رنگ رفته را تسخیر فغان که بسمل محروم من به رنگ شرار****نبرد ذوق تپیدن به فرصت یک تیر به خاک ریخت فلک بال طاقتم بیدل****به حکم هفت کمان تا کجا پرد یک تیر غزل شمارهٔ 1697: غبار فرصت از این خاکدان وهم مگیر

غبار فرصت از این خاکدان وهم مگیر****که پیرگشت سحرتا دهن‌گشود به شیر امل به صبح قیامت رساند گرد نفس****گذشت فرصت تقدیمت آن سوی تاخیر همین‌کشاکش اوهام تا ابد باقی‌ست****فنا بجاست توخواهی بزی و خواه بمیر در این چمن نفسی می‌کشیم و می‌گذربم****گمان مبر به‌کمانخانه آرمیدن تیر نفس درازی اظهار جرأت آهنگ است****به سرمه تا نرسد ناله عذر ما بپذیر هنوز دامن صحرا ز گردباد پُر است****غبار عالم دیوانه نیست بی‌زنجیر در این ستمکده سود و زیان من این است****که از شکستن دل ناله می‌کنم تعمیر سیاه‌بختی‌ام آرایشی نمی‌خواهد****ز خاک پیرهن سایه را بس است عبیر صفای دل به نفس عمرهاست می‌بازم****چو صبح آینه در زنگ می‌کنم شبگیر به ناتوانی من یاس می‌خورد سوگند****که ناله‌ای نکشیدم چو خامهٔ تصویر ز ساز عجز به هرجا نفس زدم بیدل****به قدر جوهر آیینه شد بلند صفیر غزل شمارهٔ 1698: نه غنچه عافیت افسون نه گل بقا تأثیر

نه غنچه عافیت افسون نه گل بقا تأثیر****جهان رنگ شکست که می‌کند تعمیر نشد ز عالم و جاهل جز اینقدر معلوم****که آن به خواب فتاد آن دگر پی تعبیر گرفتم اوج پر است اعتبار عنقایت****به نارسایی بال مگس کلاغ مگیر نفس مسوز به آرایش بساط جنون****بس است آبله فانوس خانهٔ زنجیر به تیغ هم نشود باز عقدهٔ گرداب****به موج خون مکن ای بحر ناخن تدبیر به شرم‌کوش‌که بنیاد حسن خوبان را****گرفته‌اند در آب گهر گل تعمیر دلیل عبرت ما نیست غیر آ‌گاهی****گشاد دام نگاه است وحشت نخجیر نیافتیم در این کارگاه فقر و غنا****کم احتیاجی خود جز کفایت تقدیر چه ممکن است که ما را ز یأس وانخرد****به قحط سال ترحم ذخیرهٔ تقصیر زمان فرصت دیدار سخت موهوم است****به سایهٔ مژه نظّاره می‌کند شبگیر ز تیغ حادثه پروا نمی‌کند بیدل****کسی‌که برتن او جوشن است نقش حصیر غزل شمارهٔ 1699: خیال زلف که واکرد راه در زنجیر

خیال زلف که واکرد راه در زنجیر****که عجز نالهٔ ما کنده چاه در زنجیر به محفل تو که غیرت ادب‌پرست حیاست****ز جوهر آینه دارد نگاه در زنجیر چو نرگس تو که مژگان کمند آفت اوست****کسی ندید بلای سیاه در زنجیر شبی که موج سرشکم به قلب چرخ زند****برد تپیدن سیاره راه در زنجیر ز بسکه حلقهٔ داغم به دل هجوم آورد****تپش به دام وطن کرد آه در زنجیر به هر شکن که ز گیسوی یار می‌بینم****نشسته است دلی بیگناه در زنجیر نفس نجسته ز دل صورخیز حسرتهاست****صداکه دید به این دستگاه در زنجیر به دور خط تو آزادگی چه امکان است****شکسته است دو عالم نگاه در زنجیر به دستگاه سپهرم فریب نتوان داد****شکست نالهٔ مجنون کلاه در زنجیر چو موج آینهٔ مستی‌ات گرفتاری‌ست****ز خود نجسته رهایی مخواه در زنجیر ز ریشهٔ دم تسلیم می‌تپد بیدل****نهال گلشن ما تا گیاه در زنجیر غزل شمارهٔ 1700: دل از فسون تعلق نگاه در زنجیر

دل از فسون تعلق نگاه در زنجیر****چو موج چند توان رفت راه در زنجیر امل به طبع نفس صبح محشری دارد****هنوز ربشه نهفته‌ست آه در زنجیر چه ممکن است ز سودای طره‌ات رستن****نشسته‌ایم به روز سیاه در زنجیر به ساز زندگی آزادگی نیاید راست****کسی چه عرض دهد دستگاه در زنجیر به هر صفت‌که تامل‌کنی‌گرفتاری‌ست****تو خواه محو خرد باش و خواه در زنجیر به جرم زندگی است این‌که می‌برند به سر****گداز دلق و شه از حب جاه در زنجیر چو بخت یار نباشد، به جهد نتوان‌کرد****ز حلقه‌های مرصع‌کلاه در زنجیر نشانده‌ام به سر انتظار جنون****هزار چشم تهی از نگاه در زنجیر هجوم ناله‌ام از راحتم مگو بید‌ل****کشیده‌ام نفسی گاهگاه در زنجیر غزل شمارهٔ 1701: این بحر را یک آینه دشت سراب گیر

این بحر را یک آینه دشت سراب گیر****گر تشنه‌ای چو آبله از خویش آب گیر بنیاد چشم در گذر سیل نیستی‌ست****خواهی عمارتش کن و خواهی خراب گیر گر زندگی همین نظری بازکردن‌ست****رو بر در عدم زن و چشمی به خواب گیر این استقامتی که تو بر خویش چیده‌ای****چون اشک بر سر مژه پا در رکاب گیر گلچینی خیال به امید واگذار****چون یأس از گداز دو عالم گلاب گیر ممنون چرخ سفله شدن سخت خجلت است****تا از اثر تهی‌ست دعا مستجاب‌گیر کیفیتی به نشئهٔ عرفان نمی‌رسد****چشمی به خویش واکن و جام شراب گیر در خاک هم ز معنی خود بی‌خبر مباش****از هر نشان پا نقط انتخاب گیر سیلاب خوش عمارت ویرانه می‌کند****ای چشم تر تو هم گل ما را در آب گیر جز چاک دل، نشیمن عنقای عشق نیست****چون صبح سازکن قفس و آفتاب‌گیر عالم تمام خانهٔ زین اعتبار کن****یعنی قدم به هرچه‌گذاری رکاب‌گیر خاموشیت نظر به یقین بازکردن‌ست****آیینه‌ای به ضبط نفس چون حباب‌گیر قاصد، سوادنامهٔ عشاق نیستی‌ست****بردار مشت خاک ز راه و جواب‌گیر بی دردی از خیانت اعمال رنگ کیست****از هر نفس‌که ناله ندارد حساب‌گیر از نسیه فیض نقد نبرده‌ست هیچکس****بیدل تو می خور و دل زاهد کباب گیر غزل شمارهٔ 1702: ای قاصد تحقیق ز تسلیم مددگیر

ای قاصد تحقیق ز تسلیم مددگیر****هر چند رهت تا سر زانوست بلد گیر فرصت اثر کاغذ آتش زده دارد****چشمی به خیال آب ده و عمر ابد گیر پس از توگذشته‌ست غبار رم فرصت****زین مدّ امل آب به غربال و سبد گیر بی مغزی از این بحر فتاده‌ست به ساحل****گیرم گهرت آینه پرداخت ز بد گیر خلقی به غبار هوس پوچ نفس سوخت****چندی تو هم از وهم پی جان و جسد گیر قدرت به جز اخلاق ز مردان نپسندد****گیرایی اگر دست دهد ترک حسد گیر گرتربیت خلق بد و نیک ضروری است****چون زر سر بیمغز خران زیر لگد گیر ناموس غنا درگروکسوت فقرست****گر آب رخ آینه خواهی به نمد گیر کارت به خود افتاده چه دنیا و چه عقبا****هرگاه قبول خودی اینها همه رد گیر جز ذات احد نیست چه تشبیه و چه تنزیه****خواهی صنم ایجاد کن و خواه صمد گیر بیدل غم آوارگی دیر و حرم چند****آن راه که دور از بر خویش است بلد گیر غزل شمارهٔ 1703: در عشق زپرواز نفس آینه برگیر

در عشق زپرواز نفس آینه برگیر****هرچند رهت قطع شود باز ز سر گیر تا کی چو گهر در گره قطره فسردن****توفان شو و آفاق به یک دیدهٔ تر گیر در ملک شهادت دیت است آنچه بیابند****ای ناله تو هم خون شو و دامان اثر گیر خودداری و اندیشهٔ دیدار خیالست****دل را به تپش آب کن و آینه برگیر تا چند زبان گرم کند مجلس لافت****ای شعله دمی با نفس سوخته برگیر آیینهٔ اسرار دو عالم دل جمعست****سر وقت گریبان کن و دریا به گهر گیر حیرت خبر از زشتی آفاق ندارد****آیینه شو و هرچه بود عیب هنر گیر پروانهٔ دیدار، نفس سوختگانند****من رفته‌ام از خویش ز آیینه خبر گیر بر باد دهد تا کی ات این هرزه نگاهی****خود را دمی از بستن مژگان ته پر گیر بیدل نفسی چند چو مزدور حبابت****از بار نفس چاره محال است به سر گیر