دیوان اطعمه/دیباچه

از ویکی‌نبشته

بسم الله الرحمن الرحیم

دیوان مولانا جمال‌الدّین بسحاق حلّاج شیرازی

دیباجهٔ سفرهٔ کنزالاشتها

سپاس بیقیاس و حمد بیحد رازق بی‌سبب و خالق بی‌تعب را که حلوای دلپذیر بیان بسرانکشت زبان بر طبقچهٔ دهان انسان نهاد. و از منبع لطف و مشرب عذب سخنوری و چشمهٔ آبحیات نعت دری دری بر دل ایشان بکشاد. و سماط بنده‌پروری برای آدمی و دیو و پری کشید. و رواتب انعام او ببهایم و وحوش و انعام رسید. قرص زمین کردهٔ از تنور حکمت اوست و کرد خوان سما دودی از آتش‌دان قدرت او. کوه با شکوه هیزمدان مطبخ نعم اوست و ابر سقاوش آبکش شربتخانهٔ کرم او «بیت»

  ادیم زمین سفرهٔ عام اوست برین خوان یغما چه دشمن چه دوست  
  چنان پهن خوان کرم کسترد که سیمرغ در قاف روزی خورد  

و صلوات بیشمار بعدد الحبوب و الثمار بر باسط بساط ایمان و داعی خلایق بامر خالق بر مائدهٔ احسان جنان. میزبان خوان وفا مکرم مجتبی محمد مصطفی. انکه بزغالهٔ بریان بوسیلهٔ زبان با او سخن گفتی و از غایت لطافت طبیعت و نهایت حلاوت طینت حلوا و عسل دوست داشتی. و بآتش تفکر در محل خوف دیک سینهٔ مبارکش جوش زدی. «بیت»

  بر جوش دیک سینه چه داری که میپزند در مطبخ (ابیت) ترا کونه‌کون طعام  
  مهمان (ابیت عند ربّی) صاحبدل (لا ینام قلبی)  
اما بعد چنین کوید (اضعف عبادالله الرزّاق ابواسحاق المعروف بحلّاج)

دام نعمته در زمانی که درخت جوانی سایه‌کستر بود و شاخ شادمانی از میوهٔ امانی بارور. سخنی چند علی سبیل الارتجال مناسب هر مقال دست میداد با خود اندیشه کردم که حکمت آنست که سند سخن بطریقی در میدان فصاحت رانم و شیلان سخن چنان در خوان عبارت کشم که غذاخواران سفرهٔ لذت بنوالهٔ هرچه تمامتر رسند و ارباب بلاغت در آن حیران مانند تا موجب زیادتی قبول و شهرت کردد. و این بیت شنیده بودم که «بیت»

  سخن هرچه کویم همه کفته‌اند بر و بوم او را همه رفته‌اند  

چند روز درین فکر بودم که با وجود (اوصاف فردوسی) که نمک کلام او چاشنی دیک هر طعام است. و (مثنویات نظامی) که نبات ابیات او طعمهٔ طوطیان شکرزبان است. و (طیبات سعدی) که در مذاق اهل وفاق بالاتفاق چون عسل شیرین است. و (غزلیات خواجه جمال‌الدین سلمان) که در کام اهل کلام بمثابهٔ شیر و انکبین است. و با دستکاه طبع خوا جوی کرمانی) که زیره بای بیانش علاج سودازدکان سلسلهٔ سخن است و با (دقایق مقالات عماد فقیه) که نطق شیرین او ادویه‌ایست خوشبوی و اشربهٔ دلجوی. و با (طلاقت الفاظ و متانت معانی حافظ) که خمریست بیخمار و شرابیست خوشکوار. و دیکر شعرا که هریک شهرهٔ شهری و اعجوبهٔ دهری بوده‌اند من چه خیال پزم که خلایق محظوظ کردند. درین اندیشه بودم که بامدادی موافق که دود اشتهای صادق از مطبخ معده بالا کرفته بود چنانچه معهود میباشد. ناکاه محبوب سمین بر و مطلوب ماه پیکر . بادام چشم شکرلب ترنج غبغب نارپستان پسته دهان چرب زبان شیرین بیان ماهی اندام حلوا کلام فندق چال مشکین خال چنانچه شاعر کوید «بیت»

  از خندهٔ شیرین نمکدان دهانش خون میرود از دل چو نمکسوده کبابی  
از در در آمد و کفت که بغایت بی‌اشتهایم و ممتلی شده‌ام چاره

چیست. کفتم چون آنکس که پیش حکیم رفت و کفت عنّین شده‌ام از برای او الفیّه و شلفیّه ساخت چون او بخواند در حال دخترکی بکر در کنار کشید. من نیز از برای تو رسالهٔ سفرهٔ سازم که چون یکبار بخوانی اشتهایت پیدا شود. پس از برای خاطر او کمری بر میان جان بستم و بآتش سعی در دیک اندیشه طعامی بحوایج ترصیع وتصنیع پختم. و در تنور تفکر بخمیر مایهٔ تدبیر نانی که با قرص آفتاب در جهانکیری پهلو میزد بستم. و در مقام تفاخر میکویم  «بیت»

  خوانی کشیده‌ام ز سخن قاف تا بقاف همکاسهٔ کجاست که آید برابرم  

و نام این سفره کنزالاشتها کردم. بدان سبب که آن روز عید فطر بود و در آن روز اکل و شرب بسیار است و سبب نزول این نسخه درین قطعه یاد میشود.   «قطعه»

سبب نزول سفرهٔ کنزالاشتها

  کوش و هوش و دل و جان یکنفسی با من دار تا بدانی که غرض چیست مرا زین اشعار  
  دلبری هست مرا لب شکر و پسته دهان کل رخ و سرو قد و سیم‌تن و لاله عذار  
  دوش آمد ببرم همچو مریضی کفتا ممتلی کشته‌ام و چاره بجویم زنهار  
  اشتهایم نبود هرچه مرا پیش آرند بیم آنست کزین غصه بکردم بیمار  
  کفتمش این مثل اوست که عنّین شده بود رفت و کرد او مرض خود بحکیمی اظهار  
  آن حکیم از جهت رغبت شهوت راندن ساخت الفیّه و شلفیّه برای آن یار  
  چند صورت بقلم کرد مصور زن و مرد جمع کرد آن زن و آن مرد بشکل بسیار  
  مرد عنّین چو بدیدش بشدش زود نعوظ در زمان دختر بکری بکشید او بکنار  
  من دکر بهر تو یک سفره بسازم اکنون کاشتها آوردت کر تو بخوانی یکبار  

ابتدای سخن

  ابتدا میکنم این سفره بنام رزّاق که کریم است و رحیم است و غفور و ستّار  
  چند فصلی صفت نعمت او خواهم کرد تا بجان شکر بکوئی تو یکی را ز هزار  
  (فصل اول) صفت آش دقیقت کویم دق نکیری بمن خستهٔ مخمور نزار  

شیخ سعدی فرماید

  بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار  

در جواب او کوید

  بامدادان که بود از شب مستیم خمار پیش من جز قدح بورک پر سیر میار  
  وصف تتماج پر از قلیه چه شاید کردن که بهر برک نبشت است هزاران اسرار  
  کر ز ماهیت ماهیچه بکویم رمزی نخوری رشته که این نیست چنین پیلس وار  
  بر سر خوان چو بیابی قدح جوش بره سیخ چوبین برخش زن که بود با کل خار  
  خاله بی‌بی چو ترا میل طبیعت باشد عمّه خاتون بنهد بهر تو طشتی بر بار  
  رشته پولاد چو پا بر سر این سفره نهد نرکی در قدمش سیم و زر آرد بنثار  
  صحن کاچی چو پر از روغن و دوشاب بود نرساند بکلو لقمهٔ آن هیچ آزار  

(فصل ثانی) نکران شو که چه خواهم کفتن

یکزمان بر سر این سفره حضوری پیش آر

  شوربا چند خوری دست بکندمبازن که حلیم است برای دل و جان افکار  
  ماستبائی که پر از لحم مهرّا باشد روغن سبز برویش شده چون خطّ نکار  
  کشکبا کرچه غلیظست تریدش باید پند ما کوش کن و در عمل آور زنهار  
  چه لطیفست بصبحی قدح شیر برنج در زمانی که کند دایه ز خوابت بیدار  
  کر بدانی که چه نرمست کدوبا بوجود نخوری هیچ دکر تا بود آن در بازار  
  کر تو خواهی نخودآبی هر که ترا سود دهد زعفران با عرق کل ببر انجا در کار  
  کوشت باید که مهرّا شده باشد در وی زخمهائی که درو خیره بماند ابصار  
  قلیهٔ باقلی و قلیهٔ سیب و ریواس کزری باشد بر کوفتها کرد و صغار  
  عشق سختو دل ما برد بیغما امروز مطبخی خیز و برو دیک کلان نه بر بار  
  (فصل ثالث) چو نهادیم بتوفیق خدای  
  کوش کن تا بشمارم ز طعام بازار  
  تابه بریان چه دکر صحبت بادنجان دید از شعف سرخ برآمد بمثال کلنار  
  وصف بریان مخلّا چه بکویم با تو در زمانی که بود سبزی و نانش بکنار  
  ور بکویم صفت قیمه و خاکینهٔ کرم برود از دل هر مستمعی صبر و قرار  
  شرح سیخک چه بکویم که ز بوی خوش او من شدم مست و نشستست کبابی هشیار  
  کافر ار جوشش زنّاج به بیند در جوش جای آنست که در دم بکشاید زنّار  
  سطلکی چند شراحی چه بموقع باشد که بچینیم درین خوان ز یمین و ز یسار  
  مار سختو که چو او حلقه زند درین دیک من بپیچم بخود از آرزویش همچون مار  
  باش تا کوکبهٔ مرغ مسمّن برسد قاز و مرغابی و درّاج و کلنک طیّار  
  زاغ پاسرخ و تهو باشد و درّاج سفید ار دهی فاخته و مخلفهای قرقار  
  کبک و کنجشک و کبوتر بچهای فربه همه در روغن خود غرق شده تا منقار  
  پایها کرده ببالا همه در صحن برنج جوفهاشان همه پر کرده بمشک تاتار  
  اینچنین مرغ مسمّن چو تو از هم بدری  
  بوی نسرین و قرنفل برود در اقطار  
  (فصل رابع) همه از آش ترش خواهم کفت ای که صفرات کرفتست ز پار و پیرار  
  دست در آش ترش زن که بغایت خوبست تمر هندی و سماقست و دکر اش انار  
  آش آلوچه خوش و معتدل آمد بمزاج ای دل از آش چنین دست مداری زنهار  
  آرزوئی که ترا هست بآب لیمو شرح آن راست نیاید بهزاران طومار  
  غوره‌با روشنی چشم ضعیفان باشد زیره‌با همچو مفرّح ز برای بیمار  
  صفت آش بنا کردم و عقلم میکفت لوحش الله دکر از آش زرشک خوشخوار  
  من بکویم صفت کندهٔ پرواری کرم کو بکویند مرا مدّعیان کوفته خوار  
  مطبخی قلیهٔ شامی بپز از بهر دلم که بمرسوم تو افزون بکنم صد دینار  
  چند ازین آش ترش نزد من آری همه روز  
  سالها شد که بداغ حبشی‌ام بیمار  
  (فصل خامس) صفت شاه همه عرضه کنم که ببندی کمر خدمت او عاشق وار  
  عقل عاجز شده از قلقلهٔ قلیه برنج کشته در کنه چنین لقمه بسر چون پرکار  
  در مزعفر بکمانم که چه وصفش کویم آنکه حلوای عسل دارد ازو استظهار  
  دست در دامن کشکک زن و اندیشه مکن که نیابی به از آن لقمه دیکر در بازار  
  مرهم جان و دل ماست هریسه روغن برو ایخادم و چالاک بتعجیل بیار  
  چه بکویم صفت نور رخ نان تنک از سر سفره بافلاک رساند انوار  
  اندران لحظه که نان کرده سر سفره نهند  
  به از ان است که بر تختهٔ دیبا دینار  
  (فصل سادس) صفت میوه بباید کردن تا تر و تازه بچینی تو ز شاخ اشجار  
  زانکه در خوان چنین میوه ضرورت باشد مثل شفتالو و تالانه و انکور و انار  
  سیب و زردالو و آلوچه و آلوبالو باز انجیر وزیری و خیار خوشخوار  
  چه بکویم صفت خربزه‌ٔ خوارزمی که نظیرش نبود در همه چین و بلغار  
  میل کلونده که دارد که مبارکبادش بخت فیروز که افتاد ز غیبش بکنار  
  هست در شهرا بر قوه خیار هندی کز بزرکی بود آن تخم دو تا یک خروار  
  مخوری انجکک و بوی کلک بیحاصل  
  تا بریش خود و یاران نکنی تف بسیار  
  (فصل سابع) همه از شیره و شربت کویم نقلهائی که منوّر شود از وی ابصار  
  خادما شربت پربرف و عرق پیش آور با طبقهای پر از نقل و برویش دستار  
  آمدم با صفت اشربهٔ عطّاران شربت صندل و حمّاض تو یکیک بشمار  
  قرص لیموی و کوارشت لطیف عنبر کل شکر باشد و کلقند و شراب دینار  
  لوحش الله ز مربّای ترنج و به و سیب زنجبیل عدنی رخ کندت چون کلنار  
  نخود و کشمش و پسته خرک و میوهٔ تر قصب انجیر و دکر سرمش اسفید بیار  
  فلفل و میخک و بز باز و کبابهٔ چینی جوز بویا بود و هیل و قرنفل در کار  
  (فصل ثامن) چو ترا آرزوی حلوا شد  
  مستمع باش و زمانی دل و جان با من دار  
  کاینک از صحن حلاوات برون میآید کاک و فرنی و نمکزی ز بر شیرین کار  
  باز صابونی و مشکوفی و سنبوسهٔ نغز حلقه چی باشد و ماقوت پر از مشک تتار  
  صحن پالوده چنان خویش مطرّا کرده که کرو میبرد از حسن ز صحن کلزار  
  حبّهٔ اطاس قطایف که ز بوی خوش او نکشاید ز خجالت در دکّان عطار  
  دست در ساق عروسان چو زنی صد زنهار که من سوخته را نیز بخاطر میدار  
  شور حلوای شکر میفتدم اندر سر شکل حلوای کزر میبردم دل از کار  
  آردی روغن و حلوای برنجی و زلیب مرد کاری چو بچنکال زنی اول بار  
  کر تو خواهی که بچشم همه شیرین باشی همچو حلوای شونز تخم محبّت میکار  
  شعف خوردن این اطعمه بر میآرد هر دم از جان و دل مفلس بیچاره دمار  
  مژدکانی که ره بصره بامن آمده است  
  میرسد قوصره و میخ طمع محکم دار  
  (فصل تاسع) قدمی نه بدکان بقّال کام خود از رطب و اردهٔ کنجد بردار  
  در پس جای نشین وز سر تمکین تمام نظری کن به یمین و نکهی کن بیسار  
  به یمینت چه بود کشکنه و بورانی بیسارت چه بود نان و پنیر و ریچار  
  در مقابل چه بود دنبهٔ کردو فربه در عقب ذکر مباراست تو خاطر خوشدار  
  کاسهٔ ارده و دوشاب کرت پیش نهند چون لران از سر رغبت بخور و شرم مدار  
  باز بر خمرهٔ دوشاب زن و روغن خوش آنزمان دست بسوی عسل و چربه در آر  
  چون دلت سوخت نکه کن برخ دنبه قدید دکرش نان و بوارد قدری در پی دار  
  کدک و کشک نهاد است و تغار لور و دوغ قدحی کرده پر از کنکر و کنب خوشخوار  
  ارده و بخرک و سیلان چو یک اشکم بخوری بر دلت کشف شود چند هزاران اسرار  
  باز میویز فراوان بتنقل میخور آنزمان از سر کردوی کنک مغز در آر  
  سبدی پر ز پنیر و طبقی پر خرما در چپ و راست نه و کام خود از هر دو کذار  
  شیر و انجیر و فرو چیده برویش کفچه  
  چون سما کشته درخشان بنجوم سیّار  
  (فصل عاشر) صفت نعمت ارزان کویم کاندرین شهر تو هستند فقیران نهمار  
  بامدادان چو ترید کدک و پاچه زنند میبرند از پی آن کله وکیپا در کار  
  عدس و باقلی و سیر و پنیر و زیتون در پیش نان چرا کست و مقیل و مومبار  
  قلیهٔ چند جکربند دلم میطلبد که بریزند در او روغن کنجد هموار  
  غازی اسب و سر کاو و شکنهٔ اشتر میخور ای مردک خرمرک بخاطر کم آر  
  دارم از نان زرت خشکی از جو سردی دست در کردهٔ کندم زن و اینها بکذار  
  که شنیدم ز دو قاصد که بشش روز دکر میرسد ماهی شور از طرف دریا بار  
  زین دو قاصد خبر مهیوه می‌پرسیدم هر دو گفتند که هست او سلامت در لار  
  کالبا خوردم و میلم بهریسهٔ زر تست لیکن از آن زرت و آب و هوای ملبار  
  در زمانی که چنین نعمت هر جنس خوری آش کشکاب در آنحال بخاطر میدار  
  قوت کردان چه بود نان بلوت آش الم میخورند این دو غذا در سر بند کلبار  
  گزر و شلغم چندر کلم و ترب و کدو ترها رسته تر و سبز و بسان زنکار  
  عیب بدران مکن و هرچه بود نیکو بین که بصحرای جهان هیچ نروید بیکار  
  خوش بود در عقب اینهمه انواع طعام آب برفی که ز سردی نخوری جز بسه بار  
  این همه صحن و قدح را که فرو چیدم من اخرا یحفته سر از بالش غفلت بر دار  
  کاین همه قوت شده قوّت بازار وجود هر که اینها نخورد نقش بود بر دیوار  
  این همه نعمت رزّاق بنظم آوردم شکر آن هیچ نکردیم یکی را ز هزار  
  گفت بسحاق چنین شعر ز انواع طعام  
  تا شود گرسنه آن سیر که خواند یکبار