دیوار/رؤیا

از ویکی‌نبشته
رؤیا

با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رؤیائی
دخترک افسانه میخواند
نیمه شب در کنج تنهائی:

* * *

بیگمان روزی ز راهی دور
میرسد شهزاده‌ای مغرور
میخورد بر سنگفرش کوچه‌های شهر
ضربهٔ سم ستور باد پیمایش
میدرخشد شعلهٔ خورشید
بر فراز تاج زیبایش.
تار و پود جامه‌اش از زر
سینه‌اش پنهان بزیر رشته‌هائی از در و گوهر
میکشاند هر زمان همراه خود سوئی
باد … پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن
حلقهٔ موی سیاهش را.

* * *

مردمان در گوش هم آهسته میگویند
«آه … او با این غرور و شوکت و نیرو»
«در جهان یکتاست»
«بیگمان شهزاده‌ای والاست»

* * *

دختران سر میکشند از پشت روزنها
گونه‌هاشان آتشین از شرم این دیدار
سینه‌ها لرزان و پرغوغا
در طپش از شوق یک پندار
«شاید او خواهان من باشد.»

* * *

لیک گوئی دیدهٔ شهزادهٔ زیبا
دیدهٔ مشتاق آنان را نمی‌بیند
او از این گلزار عطراگین
برگ سبزی هم نمی‌چیند
همچنان آرام و بی تشویش
میرود شادان براه خویش
میخورد بر سنگفرش کوچه‌های شهر
ضربهٔ سم ستور بادپیمایش
مقصد او … خانهٔ دلدار زیبایش

* * *

مردمان از یکدگر آهسته میپرسند
«کیست پس این دختر خوشبخت؟»

* * *

ناگهان در خانه می‌پیچد صدای در
سوی در گوئی ز شادی میگشایم پر
اوست … آری … اوست
«آه، ای شهزاده، ای محبوب رؤیائی
نیمه‌شبها خواب میدیدم که میآئی.»
زیر لب چون کودکی آهسته میخندد
با نگاهی گرم و شوق‌آلود
بر نگاهم راه می‌بندد
«ای دو چشمانت رهی روشن بسوی شهر زیبائی
ای نگاهت باده‌ئی در جام مینائی
آه، بشتاب ای لبت همرنگ خون لالهٔ خوشرنگ صحرائی
ره، بسی دور است
لیک در پایان این ره … قصر پر نور است.»

* * *

مینهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
میخزم در سایهٔ آن سینه و آغوش
میشوم مدهوش .
باز هم آرام و بی تشویش

میخورد بر سنگفرش کوچه‌های شهر
ضربهٔ سم ستور بادپیمایش
میدرخشد شعلهٔ خورشید
بر فراز تاج زیبایش.

* * *

میکشم همراه او زین شهر غمگین رخت.
مردمان با دیدهٔ حیران
زیر لب آهسته میگویند
«دختر خوشبخت!…»