دقیقی (گشتاسپ نامه)/چو اسفندیار آن گو تهمتن
ظاهر
چو اسفندیار آن گو تهمتن | خداوند اورنگ با سهم و تن | |||||
از آن کوه بشنید بانگ پدر | به زاری به پیش اندر افگند سر | |||||
خرامید و نیزه به چنگ اندرون | ز پیش پدر سرفگنده نگون | |||||
یکی دیزهیی بر نشسته بلند | به سان یکی دیو جسته ز بند | |||||
بدان لشکر دشمن اندر فتاد | چنان چون درافتد به گلبرگ باد | |||||
همی کشت ازیشان و سر میبرید | ز بیمش همی مرد هرکش بدید | |||||
چو بستور پور زریر سوار | ز خیمه خرامید زی اسپدار | |||||
یکی اسپ آسودهی تیز رو | جهنده یکی بور آگنده خو | |||||
طلب کرد از اسپدار پدر | نهاد از بر او یکی زین زر | |||||
بیاراست و بر گستوان برفگند | به فتراک بربست پیچان کمند | |||||
بپوشید جوشن بدو برنشست | ز پنهان خرامید نیزه بدست | |||||
ازین سان خرامید تا رزمگاه | سوی باب کشته بپیمود راه | |||||
همی تاخت آن بارهی تیز گرد | همی آخت کینه همی کشت مرد | |||||
از آزادگان هر که دیدی به راه | بپرسیدی از نامدار سپاه | |||||
کجا اوفتادست گفتی زریر | پدر آن نبرده سوار دلیر | |||||
یکی مرد بد نام او اردشیر | سواری گرانمایه گردی دلیر | |||||
بپرسید ازو راه فرزند خرد | سوی بابکش راه بنمود گرد | |||||
فگندست گفتا میان سپاه | به نزدیکی آن درفش سیاه | |||||
برو زود کانجا فتادست اوی | مگر باز بینیش یکبار روی | |||||
پس آن شاهزاده برانگیخت بور | همی کشت گرد و همی کرد شور | |||||
بدان تاختن تا بر او رسید | چو او را بدان خاک کشته بدید | |||||
بدیدش مراو را چو نزدیک شد | جهان فروزانش تاریک شد | |||||
برفتش دل و هوش وز پشت زین | فگند از برش خویشتن بر زمین | |||||
همی گفت کای شاه تابان من | چراغ دل و دیده و جان من | |||||
بر آن رنج و سختی بپروردیم | کنون چون برفتی به که اسپردیم | |||||
ترا تا سپه داد لهراسپ شاه | چو گشتاسپ را داد تخت و کلاه | |||||
همی لشکر و کشور آراستی | همی رزم را با آرزو خواستی | |||||
کنون کت به گیتی برافراخت نام | شدی کشته و نارسیده به کام | |||||
شوم زی برادرت فرخنده شاه | فرود آی گویمش از خوب گاه | |||||
که از تو نه این بد سزاوار اوی | برو کینش از دشمنان باز جوی | |||||
زمانی برین سان همی بود دیر | پس آن باره را اندر آورد زیر | |||||
همی رفت با بانگ تا نزد شاه | که بنشسته بود از بر رزمگاه | |||||
شه خسروان گفت کای جان باب | چرا کردی این دیدگان پر ز آب | |||||
کیانزاده گفت ای جهانگیر شاه | نبینی که بابم شد اکنون تباه | |||||
پس آنگاه گفت ای جهانگیرشاه | برو کینهی باب من بازخواه | |||||
بماندست بابم بر آن خاک خشک | سیه ریش او پروریده به مشک | |||||
چو از پور بشنید شاه این سخن | سیاهش بشد روز روشن ز بن | |||||
جهان بر جهانجوی تاریک شد | تن پیل واریش باریک شد | |||||
بیارید گفتا سیاه مرا | نبردی قبا و کلاه مرا | |||||
که امروز من از پی کین اوی | برانم ازین دشمنان خون به جوی | |||||
یکی آتش انگیزم اندر جهان | کز آنجا به کیوان رسد دود آن | |||||
چو گردان بدیدند کز رزمگاه | از آن تیره آوردگاه سپاه | |||||
که خسرو بسیچید آراستن | همی رفت خواهد به کین خواستن | |||||
نباشیم گفتند همداستان | که شاهنشه آن کدخدای جهان | |||||
به رزم اندر آید به کین جستنا | چه کوبد همی ترگ یا جوشنا | |||||
گرانمایه دستور گفتش به شاه | نبایدت رفتن بدان رزمگاه | |||||
به بستور ده بارهی برنشست | مر او را سوی رزم دشمن فرست | |||||
که او آورد باز کین پدر | ازان کش تو بازآوری خوبتر |