دقیقی (گشتاسپ نامه)/پس آگاهی آمد به اسفندیار
ظاهر
پس آگاهی آمد به اسفندیار | که کشته شد آن شاه نیزه گزار | |||||
پدرت از غم او بکاهد همی | کنون کین او خواست خواهد همی | |||||
همی گوید آن کس کجا کین اوی | بخواهد نهد پیش دشمنش روی | |||||
مر او را دهم دخترم را همای | و کرد ایزدش را برین بر گوای | |||||
کی نامور دست بر دست زد | بدین سان کند گفت هنگام بد | |||||
همه ساله زین روز ترسیدمی | چو او را به رزم اندرون دیدمی | |||||
دریغا سوارا گوا مهترا | که بختش جدا کرد تاج از سرا | |||||
که کشت آن سیه پیل نستوه را | که کند از زمین آهنین کوه را | |||||
درفش و سرلشکر و جای خویش | برادرش را داد و خود رفت پیش | |||||
به قلب اندر آمد بجای زریر | به صف اندر استاد چون نره شیر | |||||
به پیش اندر آمد میان را ببست | گرفت آن درفش همایون به دست | |||||
برادرش بد پنج دانسته راه | همه از در تاج و همتای شاه | |||||
همه ایستادند در پیش اوی | که لشکر شکستن بدی کیش اوی | |||||
به آزادگان گفت پیش سپاه | که ای نامداران و گردان شاه | |||||
نگر تا چه گویم یکی بشنوید | به دین خدای جهان بگروید | |||||
نگر تا نترسید از مرگ و چیز | که کس بیزمانه نمردست نیز | |||||
کرا کشت خواهد همی روزگار | چه نیکوتر از مرگ در کارزار | |||||
بدانید یکسر که روزی است این | که کافر پدید آید از پاک دین | |||||
شما از پس پشتها منگرید | مجویید فریاد و سر مشمرید | |||||
نگر تا نبینید بگریختن | نگر تا نترسید ز آویختن | |||||
سر نیزهها را به دام افگنید | زمانی بکوشید و مردی کنید | |||||
بدین اندرون بود اسفندیار | که بانگ پدرش آمد از کوهسار | |||||
که ای نامداران و گردان من | همه مرمرا چون تن و جان من | |||||
مترسید از نیزه و گرز و تیغ | که از بخش ما نیست روی گریغ | |||||
به دین خدا ای گو اسفندیار | به جان زریر آن نبرده سوار | |||||
که آید فرود او کنون در بهشت | که من سوی لهراسپ نامه نوشت | |||||
پذیرفتهام اندر آن شاه پیر | که گر بخت نیکم بود دستگیر | |||||
که چون باز گردم ازین رزمگاه | به اسفندیارم دهم تاج و گاه | |||||
سپه را همه پیش رفتن دهم | ورا خسروی تاج بر سر نهم | |||||
چنان چون پدر داد شاهی مرا | دهم همچنان پادشاهی ورا |