دقیقی (گشتاسپ نامه)/بدو داد پس شاه بهزاد را
ظاهر
بدو داد پس شاه بهزاد را | سیه جوشن و خود پولاد را | |||||
پس شاه کشته میان را ببست | سیه رنگ بهزاد را بر نشست | |||||
خرامید تا رزمگاه سپاه | نشسته بر آن خوب رنگ سیاه | |||||
به پیش صف دشمنان ایستاد | همی برکشید از جگر سرد باد | |||||
منم گفت بستور پور زریر | پذیره نیاید مرا نره شیر | |||||
کجا باشد آن ترک بد بیدرفش | که بردست آن جمشیدی درفش | |||||
چو پاسخ ندادند آزاد را | برانگیخت شبرنگ بهزاد را | |||||
بکشت از تگینان لشکر بسی | پذیره نیامد مر او را کسی | |||||
وزان سوی دیگر گو اسفندیار | همی کشتشان بیمر و بیشمار | |||||
چو سالار چین دید بستور را | کیانزاده آن پهلوانپور را | |||||
به لشکر بگفت این که شاید بدن | کزین سان همی نیزه داند زدن؟ | |||||
بکشت از تگینان من بیشمار | مگر گشت زنده زریر سوار | |||||
که نزد من آمد زریر از نخست | برین سان همی تاخت باره درست | |||||
کجا رفت آن بیدرفش گزین | هماکنون سوی منش خوانید هین | |||||
بخواندند و آمد دمان بیدرفش | گرفته به دست آن درفش بنفش | |||||
نشسته بر آن بارهی خسروی | بپوشیده آن جوشن پهلوی | |||||
خرامید تا پیش لشکر ز شاه | نگهبان مرز و نگهبان گاه | |||||
گرفته همان تیغ زهر آبدار | که افکنده بد آن زریر سوار | |||||
بگشتند هر دو به ژوپین و تیر | سر جادوان ترک و پور زریر | |||||
پس آگاه کردند زان کارزار | پس شاه را فرخ اسفندیار | |||||
همی تاختش تا بدیشان رسید | سر جادوان چون مر او را بدید | |||||
برافگند اسپ از میان نبرد | بدانست کش بر سر افتاد مرد | |||||
بینداخت آن زهر خورده بروی | مگر کش کند زشت رخشنده روی | |||||
نیامد برو تیغ زهر آبدار | گرفتش همان تیغ شاه استوار | |||||
زدش پهلوانی یکی بر جگر | چنان کز دگر سو برون کرد سر | |||||
چو آهو ز باره در افتاد و مرد | بدید از کیانزادگان دستبرد | |||||
فرود آمد از باره اسفندیار | سلیح زریر آن گزیده سوار | |||||
از آن جادوی پیر بیرون کشید | سرش را ز نیمه تن اندر برید | |||||
نکورنگ بارهی زریر و درفش | ببرد و سر بی هنر بیدرفش | |||||
سپاه کیان بانگ برداشتند | همی نعره از ابر بگذاشتند | |||||
که پیروز شد شاه و دشمن فگند | بشد باز آورد اسپ سمند | |||||
شد آن شاهزاده سوار دلیر | سوی شاه برد آن سمند زریر | |||||
سرپیر جادوش بنهاد پیش | کشنده بکشت اینت آیین و کیش |