در خدمت و خیانت روشنفکران/ضمیمه هشتم
ضمیمه هشتم
ضمیمة ۱
محاکمه نظامی سرور عزیز من حضرت خلیل ملکی و سه تن یارانش آقایان شایان
و سرشار و شانسی که مؤسس و اعضای جامعه سوسیالیستهای نهضت ملی ایرانند،
از روز شنبه تا به حال دارد در خلوت کامل دنبال می. شود و مطبوعات شهر هنوز
همچنان سرهاشان گرم است به بخت آزمایی و رسوم دلبری و مجالس شب نشینی. و
انگار نه انگار که نخست وزیری هم هست که در مصاحبه مطبوعاتیاش گفته است که:
«دمانه به سانسور علاقه داریم و نه آن را دوای کار خود میدانیم».[۱]
و حال آنکه اعلام شده است که محاکمه علنی است. اما چگونه؟ روز اول تنها این شخص راقم توانست از لابیرنت مقررات دادرسی ارتش بگذرد که مرد عادی ترجیح میدهد که سرش را به دستمال آنان نبندد و به دادگاه وارد شود. همان روز سرشار که مرا دید گفت: «اگر تو هم نیامده بودی میشد اعلام کرد که محاکمه علنی نبوده است».
این مال روز اول روز دوم چهار خانم و یك آقا از بستگان حضرات و روز سوم دو خانم و دو آقا (که بلا نسبت) یکیش خود فقیر بود اما از مطبوعات محترم روز اول خبرنگار کی بود که روی کاغذ مارک دار «اطلاعات نیمساعتی یادداشت کی کرد و رفت باز خدا پدرش را بیامرزد که همان شب به صورت خبر متحد المآل مانند در دو قلوهای شبانه منتشر شد و در آخر مجلس هم جوان برومندی آمد که مخبر محلی « لوموند» بود. اما روز سوم نماینده خبرگزاری فرانسه آمد با مترجمش و همین. غیر از این شما خبری دادید بسیار کوتاه (شماره ۱۹ بهمن) و نیز «بامشاد» و نیز «تهران مصور، که بله چنین محاکمهای در کار است و دیگر هیچ بحث در این نیست که با وجود قانون اساسی و منشور ملل آیا میشود هنوز کسی یا کسانی را به علت یك اعتقاد
سیاسی محاکمه نظامی کرد یا نه و نیز بحث در این که سرنوشت این جور محاکمه های نظامی، از قبل تعیین شده هست یا نه؛ چون جوابگوی اینها نه من هستم نه شما. اما آنچه از من و شما بر می آید این است که من بگویم و شما بنویسید که مجموعه گفت و شنیدی که در این دادگاه گذرد به صورت ادعا نامۀ دادستان و مدافعات حضرات، نوعی مکالمه است میان نیروی انتظامی و نیروی روشنفکری مملکت و حتماً مفيد و لازم و آموزنده است. انتشارش بخصوص برای نسل جوان امروزی که نمیداند زیر دیگ وقایع این چهل ساله اخیر که ها سوختند تا که ها بر سر سفره بنشینند و بخصوص تر از این نظر که مقدار بسیاری از این مکالمه حتی برای راقم این سطور نشنیده بود که بیست سال است از محضر حضرت ملکی تلمذها کرده و گمان می کرده که چیزهایی می داند.
آقای امیرانی ضبط و ثبت و انتشار آنچه در این محاکمه میگذرد اگر از وظایف دستگاههای انتشاراتی مملکت نباشد شما بگوئید پس از وظایف کیست؟ از وظایف رادیو است با آن بوق و کرناش یا تلویزیون با آن قرتی بازی و غربزدگی ها که دارد؟ میدانید که دل خوشی از سر کار ندارم ولی چه میشود کرد که روزگار جوری شده که فعلاً شما شده اید تنها پناهگاه این درد دل خصوصی که شاید زیاد هم خصوصی نباشد. والسلام.
آقای امیرانی مدیر محترم خواندنیها
خواهشمندم دستور بفرمائید طبق قانون مطبوعات (1) این وجیزه را در همان صفحه از مجله تان درج کنند که در شماره ۶۵، ششم اردیبهشت ۱۳۴۵ اش ذکر خبری یاشری (؟) از من فقیر شده بود گمان میکنم چیزکی را برای خوانندگان روشن کند.
۱- با تشکر از لطفی که نسبت به صاحب این قلم و برخی پرت و پلاهاش می فرمایید مرقوم فرموده بودید که بلبشوی کتابهای درسی در دهسال پیش به دوران حکومت نظامی... و در یکی از نشریات چاپ شده بود که شما نیمه ای از آن را نقل فرمودید به گمانم این نوعی قلب حقیقت .است آن مقاله نه در یکی از نشریات لابد به نظر شما گمنام بلکه در مجله «علم» و «زندگی» منتشر شد که از همان سربند توقیف است و تاریخ انتشار آن شماره از مجله که آخرین شماره بود) دیماه ۱۳۳۹ بود و نه ده دوازده سال پیش و مهمتر اینکه در آن تاریخ اصلا و ابداً در تهران حکومت نظامی .نبود بلکه حکومتی بود درست به شسته رفتگی همین حکومتی که الآن داریم.
۲-دیگر مرقوم فرموده بودید که شب هنگام آقای آل احمد... تلفنی آنچه دل تنگش میخواست بد و بیراه نثار ما کرد و الخ...».
درست است که فقیر در آن اولین مکالمه تلفنی یادآوریهای تخدیر کننده ای به سر ز کار کردم؛ اما مبادا خواسته باشید از فحوای کلامتان برسانید که این فقیر بود که به سرکار تلفن کرده قضیه درست به عکس بود شما مبتدا به ساکن تلفن فرمودید و پس از مقدمه چینی و اظهار لطفهای معهود نوعی عذرخواهی میکردید در لباس تهدید که چرا چنین پرت و پلاهائی باید نوشته بشود که سر کار حتی برای نقل کردنش به دردسر بیفتید و اگر یادتان باشد گفتم که مبادا بنگاه فرانکلین (که طرف حمله آن مقاله بود دم شمارا دیده باشد که بعدها معلوم شد که دست بر قضا چنین بوده است.
۳-بعد مرقوم فرموده اید که فقیر در آن کاغذ مربوط به محاکمه سوسیالیستها. چون «شما را به نسبت بی پرواتر و جلوتر از (لابد دیگر مطبوعات) میدانستم و الخ...) فرستادمش برای شما خوشبختانه آن کاغذ هنوز در دست است. به عنوان شاهد در آستين، يك نسخه دیگر از آن برایتان میفرستم که چاپ بفرمایید تا خوانندگان محترم ببینند که حتی برای انتشار چنین اباطیلی نیز آزادی هست و بعد هویدا بشود که قضیه بدآمدن من از شما در کار نیست بلکه قضیه جدائی راههاست؛ چرا که آنجا نوشته ام که: «میدانید دل خوشی از سر کار ندارم ولی چه میشود کرد که و الخ...»
۴-بعد مرقوم فرموده اید که چون امکان چاپ چنان نامه ای نبود فلانی اختیار را به من داد و الخ ... که العیاذ بالله اختیار را دیگران به شما داده اند و فعلا هم هم ریش و هم قیچی به دست شماست ما خواستیم با آن کاغذ با شما اتمام حجتی کرده باشیم که اینقدر در باغ سبز نشان خلق ندهید.
۵-و اما بعد اگر واقعاً آن نامه منتشر نشد و وساطت سرکار نزد مقامات مسؤول موجب انتشار متن نیمه کاره مدافعات سرور عزیزم حضرت «ملکی» شده باشد باید به شما ای والله گفت امالا بد میدانید که رقابت بعضی دستگاههای امنیتی نیز در این میان بی اثر نبوده است که هر کدام به نوعی در کشف دسته های یاغی و طاغی
بر دیگری پیشدستی کردهاند و میکنند و هر روز خوراک تازهای برسر این سفره گسترده به ترس برای خلق الله آماده میدارند من و شما اگر مردیم انبان این ترس را بدریم.
۶- واما در مورد انتشار مدافعات حضرت خلیل ملکی مرقوم فرمودهاید که « آنقدر جریان محاکمه بتفصیل و با ذکر جزئیات در روزنامههای یومیه منتشر شد که من خود وقت نکردم آن را بخوانم... »
ولا بد فرضتان این است که آزادی کامل بود و غیره... چون این حقیر در اغلب جلسات دادگاه تنها غیر خویشاوندی بود که افتخار حضور داشت میتواند شهادت بدهد که:
اولا- نه متن ادعا نامه جناب دادستان ارتش منتشر شد و نه متن رأی دادگاه اولی ۶ صفحه بود و دومی ۱۶ صفحه.
ثانیاً- از آنچه جناب دادستان ارتش در جواب حضرات متهمان فرمود (که بیش از ۵۰ صفحه میشد) فقط یك روز یا دو روز چیزی منتشر شد. و چنین رفتاری اگر در خود متهمان می، بود مسلماً در خور شخص شخیص دادستان نبود که فرمایشات آموزندهاش میتوانست بر آبروی مقامات امنیتی دو صدچندان بیفزاید.
ثالثاً- مدافعات آقایان شایان و سرشار و شانسی اصلاً و ابداً منتشر نشد. حتى یك كلمه. جمع این مدافعات از ۷۶ صفحه میگذشت.
رابعاً- متن مدافعات وکیل محترم حضرات یعنی جناب خلعتبری نیز ابداً و اصلاً منتشر نشد.
خامساً- متن مدافعات حضرت خلیل ملکی نیز ناقص و دست و پا شکسته منتشر شد و خود این حقیر پس از تطبیق دقیق متن اصلی که بدستم رسید با آنچه به این عنوان در روزنامه اطلاعات منتشر شده، ۶۶ مورد حذف و افزایش و تبدیل متن دیدم صرف نظر از خطاها و غلطهای مطبعهای. و این موارد حذف و افزایش و تبدیل از یك كلمه بود تا ۴ صفحه تمام. والسلام.
ضمیمه ۲
آقای جلال آل احمد مقاله غربزدگی حضرت عالی خیلی عالی بود. نمونه
غربزدگی کشور ما نیز وجود مجله شما است. در حقیقت اگر ما غربزده نبودیم شما
نیز بدینگونه وجود نداشتید و اثری هم از کتاب ماه .نبود غربزدگی نیهیلیسم
نیست، بلکه نیهیلیسم = با غربی زدگی و اگزیستانسیالیست سبك درهم و برهم شما است.
اگر ما غربزده نبودیم شما بی بند و بارها برایمان علم نمی آفریدید و به توضیح
واضحات برای گمراهی نسل جوان همت نمی گماشتید. اگر ماغر بزده و فلکزده نبودیم،
شما عقربان کور با جملات دهن پر کن و مطنطن و مزخرف و مضحکتان نمی توانستید
کلاه برسر مردم به خیال خود بگذارید اما باید بدانید آقای جلال آل احمق
و به یاران و سایر فلکزدگان نیز بگویید که هیچ چیز نه کتاب ماه شما، نه شلاقها
و شکنجه ها ، نه کشت و کشتارها و حبس و تبعیدها نه خفقان و اختناق روشنفکران
هیچکدام نمی تواند سیر زمان را به عقب اندازد و جامعه ما علی رغم یاوه سراییها
و کلفت نامه ها و سنگینی و پرت گوییهای شما و امثال شما راه خود را خواهد رفت
و بالاخره روزی که زنجیرهای اسارت و بندگی گسسته شود شما نوکران و جیره
خواران و علم سرایان هم به سزای اعمال شرمگين ومضحك خود خواهید رسید.
حالا هر چقدر دلتان میخواهد ژست بگیرید و ادا در آورید و بوقلمون صفتانه رنگ
عوض کنید. سنگین و رنگین سخن بیهوده بسرایید خنثی نامه های شما را ارج و
قیمتی نیست و به قیافه های شناخته شده شما کسی فریفته نخواهد شد. بازهم بیهوده
بسرایید و بگویید و بخندانید آقایان اگزیستانسیالیست های خائن و دورو
هر چقدر دلتان میخواهد ننگین نامه بنویسید؛ زیرا این سند ننگ شماست.
ضمیمه ۳
استاد آل احمد... انگیزه نوشتن این عریضه بعد از سلام... مشکلاتی
هستند در مورد حزب بازی و آدمهای سیاسی و چون شما در این میدان سرشناسید
و این و آن را آشنایید و لطف هم دارید گفتم به خودم که ما را حتماً هدایت خواهید کرد تا در این دیار غربت گم نشویم و در چاه حماقت و بوری نیفتیم. مخصوصاً با اخباری که از تهران میرسد و حاکی است بر قشقره و جنجال بین رجال میلیون امکان پریشانی و گم گشتی صددرصد زیاد شده.
میدانید البته که در این آلمان عدهای هستند با چندتایی از فرانسه و چند جای دیگر، برای خودشان به كمك كویا مهندس ملك، مدتی است که «جامعه هواداران سوسیالیسم» را ساختهاند و بیشک در این اقدام راهنمای از دمشان خلیل خان ملکی بوده است. ما هم در برخوردهایی که با اینها به سبب سازمانهای دانشجویی کردیم و به علت آشناییهای قبلی که داشتیم، متوجه شدیم که این جماعت را و جماعت پدری و جدیاش را باید بهتر بشناسیم تا اگر ممکن باشد با افرادش همکاری کنیم. چون با اصول عقایدشان تا اندازهای که همکاری را ممکن میسازد موافق بودهایم، مدتی در «هانوور» با هم صحبت کردیم و با فرانسه نشینان هم رابطهای ساختیم و کم کم قرار گذاشتیم که با هم رابطه نزدیکتری داشته باشیم.
تا اینکه انتخابات شد و سر و صدایش خوابید و بعد از آن برای «آریان» نامی -که ظاهراً رابط اصلی است در آلمان- با تهران بولتنهای داخلی حزب را فرستادند با اعلامیههایی که حاوی عقایدشان بود راجع به نهضت ملی شورای جبهه ملی و کمیته نیروهای نهضت ملی (و گویا همه اسم) و اخباری راجع به تمام این كلكها. آقای آریان هم طبعاً و از لحاظی هم به سبب اطمینانی که با «شاهد» پیدا کرده این کاغذها را برای ما فرستاد که بخوانیم و نظر بدهیم و زیر طوماری را هم که دلیل پیوستگی تأییدکنندگانش به جامعه سوسیالیستها و نهضت ملی» است امضا کنیم. و از شما چه پنهان من هنوز این اوراق را نشان دیگر بچهها ندادهام. چون میترسم با خواندن آنها تتمه علاقهای را هم که به نهضت ملی دارند از دست بدهند و یکباره کافر بشوند و در صف جهنمیها در آیند. در میان این اخبار چیزی که بیش از همه قابل تأسف است اختلافات شخصی بین سران نهضت ملی است و این اختلافات هیچ ربطی با اصول ندارد؛ و برخی از این رجال گویا که از بیخ بیاصولند؛ و این یکی هم هی شرأفتمندیشان را به رخ ما میکشد بگذریم از اینکه گاهگاه - البته هر وقت لازم بداند - بیشرأفتشان هم میخواند در این بولتنها گذشته از مطالبی که درباره آدمهایی از قبیل شاهپور بختیار و مهندس بازرگان و از این قبیل است، چیزهایی هم در اطراف «خنجی» به چشم می خورد که واقعاً حیران کننده است. این بابا را می گویند مرض روانی داشته و حتماً او هم چیزی درباره اینها میگوید و دیگری هم می گوید. خودخواهی و دعواهای شخصی تا گلوی اینها را گرفته. خبر دارم از رفقایی که با دکتر و ثوقی آشنایی دارند که وی همۀ اینها را کافر خوانده و خودخواه، و آنها هم البته حرفهایی درباره این با با در چنته دارند و با این بساط میبینیم که از هر طرف بین این اشخاص بزن بزن است و به این لحاظ است که فرصتهایی مثل انتخابات را از دست میدهند و به این لحاظ است که نوک ما در پشتیبانی از نهضت ملی چیده شده است.
این از طرفی برای ما که در گذشته سیاسی، ناآگاه پیروی می کردیم، اهمیت فراوان دارد. حالا نمیخواهیم دنباله روی از کسانی بکنیم که وضعشان نامعلوم است و چون به هر حال نباید مبارزه را رها کنیم، ولی اطرافمان روشن نیست، دچار پریشانی میشویم. از طرف دیگر مشاهده این احوال خیلیها را از هرچه نهضت ملی است بیزار می کند و از این رو لقمه های فراوان تری برای حزب توده که تبلیغاتش در اروپا زیاد است فراهم می.شود مردم این طرف را که باید در مقابل سفره حزب توده خوان رنگین تری گسترد - خیلی شلوغ - فقیرانه و گاهی ابلهانه می بینند و جز سر و صدای قاشق و چنگال خالی چیز دیگری به گوششان نمیخورد و به دیده شان نمی آید. این است که نهضت ملی بازی در اینجا چنگی به دل نمیزند.
در مقابل این بازار آشفته باید اشخاص مطمئنی باشند و با ایمان، و آگاه از آنچه میکنند و اینکه در چه جریانی هستند و به اصطلاح عقیده مند به دستگاه رهبری. و طبیعی است که با چنین آگاهی و اعتمادی هر کس باشد بهتر می تواند جنبد و قاطعیت بیشتری پیدا میکند و کارش بهره فراوانتری خواهد داشت. و از این قبیل آدمها در میان ما کم است. آنهایی که از نهضت ملی و از گروههای هفت و نگش گاهی می خواهند دفاع کنند خود سرگرم اند؛ دست و پایشان فرورفته در گل است و این جای افسوس است. ما میخواستیم چند نفری جلو این جریان را لااقل در شهری که ساکنش هستیم و جوانان هموطن رشید و دختر باز زیاد دارد، بگیریم ـ جلسات تشکیل بدهیم - و در آنها به قول خودمان آن چهار تا و نصفی ملت را به راه راست هدایت کنیم ولی در مقابل این سؤالات که درباره افراد میشد و شخصیت رهبرها، جا میزدیم و تازه میفهمیدیم که این مشکلات برای خودمان هم مطرح است.
من نمیدانم شما باز هم به بوسهٔ خودتان که به کتاب سیاست زده اید و فادارید
یا نه. به هر جهت چون تنها کسی که در میان مردان سابق یا فعلی سیاست برای من قابل اطمینان است شما هستید، این است که میخواستم خواهش کنم اگر وقت دارید و حوصله دارید و به این کارها معتقدید، مرا، یا ما را که در این موقعیت احتیاج به بیشتر دانستن و دقیقتر دانستن داریم، تا اندازهای به سفرهای که از تجربیات گذشته و حال خود فراهم آوردهاید راه بدهید و بیشتر درباره این افراد که: آیا شایستگی رهبری دارند یا نه؟ آیا انسانهایی مناسب این کارها هستند یا خیر؟ مسأله درباره اخلاق و رفتار شخصیایشان نیست و اینکه مثلاً ترشرو هستند یا عاشق پیشه و از این قبیل... ما دنبال پیغمبر و امام معصوم نمیگردیم. تنها این برای ما مهم است که این با با و آن یکی آیا در میدان سیاست افرادی مؤمن، اصولی، دانا، شجاع و مبارز هستند یا نه. ما که نمیتوانیم فعلاً حزب بسازیم و برای خودمان مستقل از این آدمها، باشیم، ناچاریم نقداً دنبال این و آن برویم تا بعد. مخصوصاً من درباره ملکی میخواهم. چون به نظر میآید که در میان علمداران نهضت ملی، این یکی عاقلتر و داناتر و اصولیتر باشد تازگی هم که گروه «سوسیالیستهای نهضت ملی» را ساخته و این آش دهن پر کنی است ولی باید مواظب بود که نسوزاند. در بولتنها و اخبارش نوشته که به این جامعه کادر فعال سابق حزب زحمتکشان پیوستهاند. این گفته راست است؟ آیا شما دوباره به حزب پیوستهاید یا خیر؟ و چرا ـ اگر اجازه بدهید کتاب سیاست را بوسیدید؟ و از این قبیل سؤالها که بیشتر به نظر شما میآید تاما. ما را به سفره خود راه بدهید
حضرت شیرازی کاغذت رسید و من به این علت جوابش را ماشین شده می دهم که میخواهم نسخهای از آن را برای خودم داشته باشم. چون گمان میکنم در این کاغذ بیشتر با خودم دارم حرف میزنم...
راستش من هم از آنچه گزارش داده بودی بیخبر نماندهام. دوسه ماه است مرتب به همکاری دعوت شدهام و گاهگداری در مجالسی هم شرکت کردهام ـ به عنوان زینت المجالسی یا قوت قلبی یا بز اخفش ساکت و صامتی ـ و در یکی از همین مجالس بوده که پس از شنیدن مقدماتی که ذی المقدمهاش مثل روز روشن بوده از دهانم در رفته است که:
«خوب چرا معطلید اسمش را بگذارید جامعه سوسیالیستها؛ شترسواری که دولا دولا نمیشود... »
و از این اباطیل... اما من با همه اینها مرتب کجدار و مریز کردهام و از این همکاری گریختهام و چنین که بر میآید بعد از این هم خواهم گریخت و نه به این علت که روزگاری سیاست را بوسیدهام؛ چرا که من از آن جور آدمها نیستم که خیال میکنند مرغ یك یا دارد و حرف مردیکی است و از این مثلهای احمقانه. هیچ معلوم نیست که روزی روزگاری شرایطی برای شرکت مجدد من در سیاست فراهم نشود. ولی از آن شرایط فعلا که خبری نیست یا من در چنان شرایطی یا در چنان حالی نیستم. و خوشتر دارم که به جملهٔ اخیر بیشتر تکیه کنم چون حق مطلب این است که شرکت آدمی مثل من در سیاست که از ۲۲ تا ۳۲ طول کشید امری حساب کرده و سنجیده و نخبه نبود. آنطوری که تو داری میکنی روزی بود و روزگاری و جوانیی مدد میداد و ناراحتیها مفری میخواستند و کتابها وعدهها میدادند و جماعت عجب کششی داشت و ناچار تو کوشش میکردی تا در آن کوره گدازان جمع بسوزی یا قوام بیایی و به هر صورت خودت را فراموش کنی و زمختی و جوانی را به دست خراط تجربه روزگار بسپاری و این گریز فعلی من از سیاست شاید بیشتر به این علت باشد که دیگر آن روزگار طی شده است و آن جوانی گذشته شاید اگر مرا باز به صورت جوان بیست سالهای توی اجتماعی با همان اوضاع ول کنند عین همان کارهایی را بکنم که یکبار کردهام و حتماً چنین است. غرضم این است که بدانی هیچ پشیمانیی در کار نیست و در چنین صورتی حتماً تو هم تصدیق میکنی که غلط کرده است آنکه گفته «عمر دو بایست در این روزگار والخ... » برای ما همین یکبارش هم زیادی بوده. شکر. با این نمایشات تکرارشونده تهوعآور اما انصاف باید داد که سیاست و حزب بازی برای من این خاصیت را داشته است که اصلاً نفهمیدم جوانی کی آمد و کی رفت؟ این شیرینترین و در عین حال غم انگیزترین سنین عمر غم انگیزترین بخصوص در این خراب شده.
حضرت شیرازی بدان و آگاه باش که وقتی آدمی برای شروع به کاری در زمینه سیاست شروع به چون و چرا کرد پیداست که این کاره نیست و بهتر است
برود درسش را بخواند. این بخصوص در مملکت ما صادقتر است که سیاست پدر و
مادر ندارد و یا تفنن خواص است برای رسیدن به قدرت و ثروت و من و تو هیچ
کدام اینکاره نبودهایم و نیستیم یا مشغله سنین جوانی است تا فراموش کنی که متن
فریادت مثلاً اینهم میتواند باشد که چرا من از یك پدر و مادر ژاپنی در آمریکا
بدنیا نیامدهام به هر صورت پیداست که تو هم اینکاره نیستی و بهتر به جای
بدتر اینکه پیش از رسیدن جوابی از من تو خودت آن جواب را خود دادهای
ومن سخت میترسم از اینکه عاقبت مجبور بشوم تأییدی را به تو بدهم که ضمن
کاغذت از من خواستهای چنانکه از کاغذت بر میآید تو هم از آن سنین گذشتهای
که آدمی به دنبال شوری و، شوقی اول کاری را میکند و بعد که کار از کار گذشت و
سری به سنگی خورد یا بالای دار رفت یا نرفت آن وقت مینشیند و نتایج کار را
سبك سنگین میکند. اما نه تنها هر سنی تقاضایی دارد بلکه هر نسلی جوابگوی
مسائلی است مختص به خود من تقاضای سن خودم را گمان میکنم برآوردهام و
نیز گمان میکنم جواب مسائل نسل و دوران خودم را دادهام و گرچه این جواب
حتی به صورت فریادی در چاهی هم نبوده است اما خراش آن فریادها هنوز در
این حنجره باقی است هرگز بحث از نتیجه کار نیست من که به بیع و شری نرفته
بودم من باید جواب عمرم را میدادم و جواب نعمتی را که حرام میکردم و همان
هم از دسترس دیگران به دور بود دست کم این بخل زمانه را که بیان کردهام؛
هان و میدانی الآن همۀ هم وغم این معلم سابق مصروف به چیست؟ به اینکه مبادا
بدل به سنگ بشود مبادا این دل قسی. شود مبادا این چشم نبیند مبادا این
تن نلرزد. مبادا این لقمه براحت از گلو فرو برود... مثل اینکه خیلی پرت و پلا
دارم مینویسم. بگذار مرتب باشم.
این را میگفتم که وقتی با عمد و اطلاع وارد سیاست بشوی، سیاستمداری و درخور همۀ اوصافی که مختص این قوم ضال و مضل است و در چنین صورتی چه بهتر که انبانت پر باشد از توشه میراث هزارفامیلی یا بوقلمونی روزنامهنویسانهای یا وقاحت آخوندمآ با نهای یا فنری در کمری یا دستمالی در آستینی. اما اگر ندانی چه میکنی و مجبور باشی چنان بکنی و این است محتوای کاغذ تو به گمان من بگذار هر چه پیش آید خوش. آید اصول دین نپرس و در فکر آخرت و معاد نباش و این را بدان که هر روزی برای خودش نویدی دارد. اما آنچه از من پرسیدهای دو سر دارد یكسر آن مربوط است به تجربیات من که هزاری هم تلخ باشد یا شیرین یا جالب یا مبتذل به هر صورت بوی پیری می دهد و اصلاً به درد تو نمیخورد و سردیگرش مربوط است به خودتو. و در این مورد هر چه من بگویم بیهوده است و هر پیشنهادی پا هر راه و چارهای. تو باید خودت آنچه را که میخواهی بسازی راستش اگر به من هم کسی در بیست سالگیام توصیه میکرد که فلان راه سیاسی را برو یا نرو و حال آنکه هیچکس این کار را نکرد اصلاً به حرفش گوش نمیدادم و حالا تو نیز همان وضع را داری. گرچه از بیست سالگی گذشتهای ولی خوشبختی اینجاست که تو خودت جواب خودت را دادهای و گرنه زبان و قلم، من مارافسا هم که بود یا یخرج الحی من المیت میکرد، هیچ دردی از تو را دوا نمیکرد آن وقت اینجای قضیه مربوط به خود من است. چرا که میدانی خیلی کم پیش میآید چنین فرصتی که بنشینی و به عنوان دیگری سنگها را با خودت وا بکنی و این قضیه درست به اسباب بازیهای تازه در آمدهای میماند که پدر مادرها برای بچه هاشان میخرند ولی خودشان کیفش را میکنند و دلشان دم به ساعت از این میتپد که مبادا بچهها کوکش را بشکنند یا فنرش نکند در برود.
قرار شد مرتب باشم از همه تجربیاتم که همهاش راستی قربان یك گونی كاه فقط یكیش را برایت مینویسم قاب کن بزن بالای سرت. یا توی یك كاسه گلاب بشود و به هر کدام از هموطنهای خانم باز یك قاشقش را بخوران برای بخت گشایی و رگ کردن عرق، حمیت خاصیتهای فراوان دارد.
اوایل بهار ۳۲ بود و من داشتم خانه میساختم و احساس میکردم که آجر روی آجر گذاشتن و درخت کاشتن و به عمله بناها مزد دادن و با میراب دعوا کردن و كلاه سر مأمور شهرداری تپاندن هم لذتی دارد و خانه روز به روز بالاتر میآمد و وسط صحرا کم کم شکل میگرفت همانطور که حضار در مجلس بحث و انتقاد نیروی سوم، روز به روز انبوهتر میشدند شاید خندهات بگیرد ولی آن روزها من عضو كمیته مرکزی بودم و مسؤول، تبلیغات حوزه و جلسه وروز نامه و کمیته.... ناهار بازاری بود صبح تا غروب با عملهها سروکله میزدم و از غروب تا نیمههای شب با کارگرها و زحمتکشها میبینی که فقط اسم عوض شده بود. الغرض یك روز خنجی آمد توی کمیته مرکزی و در غیاب وثوقی شروع کرد به پرت و پلا گفتن و
« بریا» بازی در آوردن. یعنی یادداشتهای روزانه خودش را به عنوان مدارك جرم
حتمی او ورق به ورق خواندن کله من باور کن سوت کشید. و یك مرتبه متوجه
شدم که دیگران ساکتند. سکوتی به علامت. رضا کهای داد بیداد نکند پخت و
پزی شده است که تو از آن بیخبری؟ (مثل اینکه خود ملکی نبود) اما نه قندهاریان
نه موجدی هیچکدام لب از لب برنداشتند و خنجی دور برداشته بود و خیال می
کرد توی کمیته مرکزی کمینترن نشسته است یا گزارش به «انتر ناسیونال
سوسیالیست»ها میدهد من حساب کار خودم را کردم آخر میدانی این شتری بود
که در خانه من هم میخوابید با آن همه بیبند و باریها که داشتم و آن بدقلقیها
و آن تکرویها... البته من هم این را میدانستم که وثوقی بتازگی پا توی کفش
تئوری سازها کرده بود و یك كتاب چاپزده بود که در آن از راه دیگری متفاوت
با مال، ملکی در مارکسیسم تجدید نظر شده بود اما فکر نمیکردم خزعبلات
خنجی به چنان سکوتی تحمل بشود. این بود که فریادم در آمد و تهدیدشان کردم
که این حقه بازیهای تودهای کمونیستی برپایی را اگر اینجاهم شروع کنید
من یکی نیستم و این هم متن استعفام که فردا توی «اطلاعات» خواهید خواند. البته
هیچ کس از تهدید من نترسید آخر باید بدانی که منتهای قدرت دکتر مصدق بود
نیروی سوم مشیر و مشار بود و به هر صورت با رفتن من یك مدعی برای وزارت
کمتر و چه بهتر اما همین قدر سیاست مآبی داشتند که اخراج وثوقی را در ارگان
حزب اعلام نکردند تا من هم استعفا را جایی چاپ نکنم و یواشکی سرم را بکنم
توى لاك خودم و به همین بسنده شد که کتاب او را چیزی در حدود تحریم کردند.
وثوقی خانه نشین شد و من رفتم دنبال بنایی حتی خانهام را عوض کردم. لابد می
دانی که آن روزها زنم آمریکا بود و من آزادی فراوان داشتم و برای اینکه نزدیك
حزب باشم آمده بودم بغل گوش نیروی سوم خانه اجاره کرده بودم. این اتفاق که
افتاد آن خانه را تخلیه کردم و آمدم همین، شمیران نزدیك خانهای که داشتم می
ساختم دو تا اتاق اجاره کردم و همۀ وقتم صرف بنایی میشد.
شاید تعجب کنی که حتی اتفاقات روز ۲۸ مرداد آن سال را من، صبح ۳۰ مرداد فهمیدم. چون درست روزهایی بود که داشتم اسباب کشی میکردم و به خانه تازه ساز می. رفتم غرضم این است که بدانی این لاک چقدر کلفت بود که حتى عربده رادیوهای همسایه هم از آن نفوذ نمی کرد. گرچه بعدها که با همسایه ها
اشنا شدم فهمیدم که... آن روزها رادیو را بایکوت کرده بودهاند. به هر صورت
از این اوایل بهار تا ۲۸ مرداد پیش بیاید، من آنقدر آجر روی آجر گذاشتم تا
دیوارها آمد سر دومتر و نیمی. و همۀ دنیا را پشتش رها کردم وزیر سقف خانه حتی
از آسمان گریختم... و همان روزها زنم هم از سفر برگشت و دو نفری شروع کردیم
به ادای محفوظ ماندن از شر زمانه را در آوردن و هنوز هم همین ادا را در میآوریم.
البته رفقا آن روزها گرفتار بودند و گرچه بعدها هم گرفتار بودند ولی آن روزها
گرفتار قدرت بودند و بعدها قدرت گرفتارشان ساخت غرضم همان گرفتاریهایی
است که ملکی را به فلك الافلاك برد و برای من فقط یکروز زندان دادستان»...
را پیش آورد که نتیجهاش صادر کردن همان اعلامیه بوسیدن سیاست شد.[۲] و در همان
یك روز بود که فهمیدم پس از قضیه وثوقی راستی با سیاست وداع کرده بودهام... آخر
تو هم تصدیق میکنی که وقتی گرگها بر مسند چوپانی نشستهاند، بسیار احمقانه
است که آدم ادای گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده را در بیاورد.
حالا میفهمی چه میگویم یا نه؟ اینکه ساعت شش صبح کفش بپوشی و نصف شب از پا درش بیاوری و همین جور مشغول رتق و فتق امور خلق الله مبارز باشی و در این رتق و فتق امور نهم اسفند را دیده باشی که نزدیك بود چاقو کشها شکمت را سفره کنند؛ یا از بلندی تمام پلکان کتابخانه دانشسرای عالی تودهایها بلندت کرده باشند و پر تابت کرده باشند پایین و هنوز کمرت از آن سر بند مأوف باشد و آن وقت در این همه کله خری فقط روحاً به این و آن تکیه کرده باشی و یکهو ببینی یکی از همانها که متکای تو هستند بیاید و شاید فقط برای پوشاندن زشتیی در درون یا برون برای یکی دیگر از تکیه گاههای تو پاپوش بدوزد و به این طریق دیواری که تو به آن تکیه کرده بودی نه در دو جا بلکه درده جا ترک بردارد. خوب ناچار هر که باشد آن دیوار را رها میکند و میرود زیر سقف آسمان میخوابد و آن روزها این سقف آسمان برای من سقف همان خانهای بود که ساخته بودم و پیچك هاش روز به روز بیشتر نمو میکرد حالا خودمانیم این تجربه به کجای کارتو میخورد؟ و چه چیزی را برایت ثابت میکند؟ و حال آنکه خودمن در این میان هیچکس را مقصر نمیدانم. و ترجیح میدهم بنویسم که شاید چون خیلی خسته شده بودم و زودرنج
شده بودم و سختگیر... زودتر از دیگران. زه زدم بله من هم شنیدهام که خنجی مدعی است که ملکی آن روزها از دربار پول میگرفته یا وثوقی مدعی است که همو با آمریکاییها ملاقات میکرده و حال آنکه من میدانم که خود او مترجم آن ملاقاتها بوده که من هم یکی دوبار در آنها شرکت داشتهام آخر اگر سیاستهای ما این حرفها نباشد پس چیست؟ پارو حق داشته که بداند آنهایی که فردا محتملا به قدرت خواهند رسید... چه کسانیاند و نکند همان تودهایهای سابق باشند که حالا پوست انداختهاند وكلك تازهای سوار کردهاند و تازه همه این حرفها فکر نمیکنی شباهت فراوان دارد به ونگ و نگی که شغالها دنبال آن شیره میکردند؛ ملکی هر چه باشد همسر این حضرات... نیست.
... یادت هست نوشته بودی ما دنبال پیغمبر و امام معصوم نمیگردیم؟ اما من از همان اول دنبال معصوم میگشتهام آخر این عصمت تنها چیزی بوده که همیشه کمش داشتهام من از همان سال ۳۲ فهمیدم که در این دنیای سیاست دنبال هر چه بگردی عیبی ندارد؛ اما اگر قرار باشد در چنین دنیایی دنبال این عصمت بگردی بسیار احمقی به این علت بوده است که سیاست را رها کردهام...
خوب این یکی از تجربیات من... و حالا تو چه میگویی من خیلی دلم میخواهد ترا زبان نسلی بدانم که بعد از ما به عرصه رسیده و در وجود تو از این نسل میپرسم آخر شما چه میگویید؟ میخواهید همینطور دست به دهان ما بمانید که خودمان دست به دهان روزگاریم؟ ما که سر از تخم کودکی در آوردیم خودمان رفتیم و راهمان را جستیم یا دست کم راهی بود که ما را. جست و به خود کشید. و حالا بدبختی شما شاید در همین است که چنین راهی نیست تا به سوی خویش بکشد شما را و بدبختی دیگرتان اینکه این راه را خودتان باید بسازید و به همین علت درماندهاید و احساس تنهایی میکنید و باز به همین علت است که دست به دامن همچو من هیچندان هیچ کارهای زدهاید. آن هم در این زمانهای که همه راهها آزموده است و پا خورده و غبار قدمهای گذشتگان هنوز در هوا است. و بدتر از همه اینکه همۀ راهها به بوار بوده است و آنهایی هم که... سر سالم به در بردهاند و باقیماندهاند هر کدام در زیر بار تمام این شکستها گرد تقصیر را هر یك بر دامن دیگری میجوید و اصلاً بدبختی همه ما در این است که پس از سال بیست تا کنون هر به دوسه سال یك بار حرکتی کردیم؛ و هربار چون جر کتی مذبوحانه و نه از سر
تصمیم و بیپشتکار و بینقشه و هر بار چنان کشتاری دادیم که حالا دیگر همه صفوف خالی است... و اکنون این است وضع ما. و آن وقت من همهاش در تعجب از اینم که چرا این نسل مؤخر که تو قرار شد نمایندهاش، باشی هنوزامید خود را در نسل پیش بسته؟ و چرا نمیخواهد بفهمد که دیگر از ما کاری ساخته نیست؟ آخر ماهمه نشان داریم. ما همه خسته و کوفتهایم؛ ما همه ساخته و پرداختهایم. همه از کار ماندهایم و اگر هم از دستمان کاری بر آید یا از سر احساس وظیفه است یا از سر ناچاری خودم را میگویم و ملکی را. به گمان من در این میدان حالا دیگر آنهایی بکار میآیند که هنوز انبان تجربیات خود را خالی بردوش دارند و هنوز داغ زمانه بر پیشانیایشان نخورده تا یکی به وحشت بیفتد و دیگری رم کند و آن یکی به کمین بنشیند. ما همۀ گفت و شنیدهامان و هر حرکتمان نشانه آن تجربه تلخ را دارد. حدیث ما حدیث شکست خوردگان است و هزاری هم که ادا در بیاوریم و از صفر شروع کنیم چیزی جز همانچه نمونهاش را دیدی در چنته نداریم... و تو بگو که چنین آدمهایی به کجای کار تو میخورد؛ و آن حرف و سخنها که چه شد که فلانی کنار رفت و فلان دیگری سر به نیست شد و آن دیگری به نوا رسید. و تو بگو که با چنین وصفی از من چه کاری ساخته است؛ اینکه باز بیایم و بنشینم و زینت المجالس محفلی بشوم که سوق جبریاش از اختیار من بیرون است؟ و آن وقت در چنان محفلی جوانی را با جوانانی را بپرورم و سالی بگذرد و آن جوان را پای دار ببرند و من دست بسته کنجی بنشینم و ببینم که هیچ کاری از دستم ساخته نیست؛ میخواهی این کار را بکنم؟ نه این کار دیگر از من ساخته نیست آخر من که نمیتوانم در راه ورسم بار « قاطر شدن و خانلرخان شدن چیزی بیاموزم یا اندر آداب «تقیزاده» از آب در آمدن به گمان من آدمهایی که وارد سیاست میشوند یا باید خیلی ایدهآلیست باشند، یا خیلی واقع بین. یا خیلی دور از حساب و کتاب زمانه، یا بسیار حسابدان و اهل روزگار من که وارد سیاست شدمایدهآلیست بودم. یعنی حالا که فکرش را میکنم، میبینم اینطوری بوده آن جوانی هم که سرش بالای دار رفت همینطور بود. و چون حتی واقع بینی نتوانست ازم آدمی حسابدان و اهل روزگار بسازد این بود که سیاست را رها کردم شاید هم به این علت که میدیدم یا خیال برم داشته بود که از این قلم بتنهایی کاری ساخته است... گذشته از اینکه برای یک مبارزه سیاسى یك مبنایایمان لازم است؛ بخصوص در این خراب شده که اگر به سبك قدما مؤمن باشی اصلاً تسلیمی و رضا به قضا دادهای و دیگر نیازی به این حرف و سخنها نیست به این علت بود که کمونیستها برای شروع به این کار سیاست اول مبنایایمان را عوض میکردند. و خطر کار ما همین جاست. آخر اینجا که فرانسه نیست یا آلمان؛ تا عضویت اتحادیه کارگران نسلاً بعد نسل به افراد یك خانواده به ارث رسیده باشد؛ یا بیمه اجتماعی و دیگر حقوق انسانی. آنجا که شاید بتوان گفت که بشر دوستی بتنهایی بتواند مبنای ایمان باشد برای هر مبارزه سیاسی. چراکه هنوز مستعمراتشان ماده خام آزمایشهای علمی و اقتصادی و اتمی بشمار میروند. و میبینی که برسر «کنگو» چه میرود! اما این بشر دوستی چگونه میتواند برای ما مبنایایمانی کافی باشد؟ ...