در خدمت و خیانت روشنفکران/روشنفکر و امروزه روز
روشنفکر و امروزه روز
۱) کلیات
در «غربزدگی» بسرعت اشاره کردهام که اعدام شیخ فضل الله نوری علامت استیلای غربزدگی بود براین مملکت. و اینجا میخواهم بیفزایم که گرچه ظاهراً اعدام آن بزرگوار علامت پیروزی مشروطیت بحساب، آمد اما به علت قضایای بعدی و کودتای ۱۲۹۹ و دیگر اتفاقات چهل و چند ساله اخیر آن واقعه بزرگترین نشانه شکست مشروطیت هم از آب درآمد و در عین حال بزرگترین علامت شکست روشنفکران. چون اگر بپذیریم که در نهضت مشروطه فکر و اندیشه را روشنفکر غربزده داده بود و حرکت اجتماعی را روحانیت بر انگیخت؛ و چون آن حرکت بزرگتر و مفروض اجتماعی، که بایست حاصل مشروطیت میبود در عمل بدست نیامد - یعنی که طبقه جدیدی جایگزین طبقۀ حاکم وقت نشد - یعنی که بورژوازی تازه پای ملی در عمل دست نشانده اشرافیت ماند که خود دست نشانده کودتا شده بود؛ و ناچار چون نهضت مشروطه ابتر ماند، به این مناسبت هر دو عامل ذهنی و اجتماعی نهضت مشروطه با شکست مواجه شد و به ناکامی رسید. و درست از دوره کودتا به بعد است که هم روشنفکری و هم روحانیت از معرکه خارج میشوند. به جای روشنفکری، آن بازیها نشست که پیش از این برشمردم و به جای روحانیت، غربزدگی. و جای خالی این هر دو قدرت اجتماعی را، نظامیان پر کردند که هنوز پر کرده. دارند. چون اکثریت مردم مملکت که هم بیسواد و هم ناچار مذهبی بودند و عقایدشان در اختیار منبر و محراب بود و وجدانایشان را روحانیت میساخت و میسازد یکسره هم از روشنفکران بریده ماندند و هم از روحانیت؛ چراکه وسیله دسترسی به آراء روشنفکران را نداشتند و سختگیری حکومت نسبت به روحانیت اثر این دسته را نیز برذهن مردم کاست. و در چنین فضای خالی ذهنی بود که رادیو وارد میدان شد با پشتوانه حکومت خود کامه و نظامی و گرچه ده دوازده سالی (از ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲) مجال مجددی هم برای روشنفکران و هم برای روحانیت پیدا شد که اثری در اجتماع بگذارند اما به علت اختلافات داخلی و معارضههای خصوصی که در صفوفایشان حکمفرما بود و عاقبت کار را به نوعی هرج و مرج، کشاند حاصل همه آن اثر گذاشتنها این است که اکنون حکومتهای ما با مدعیات روشنفکری در یک دست و مدعیات مذهبی و روحانی در دست دیگر و پول نفت پس پشت، یک تنه وارد میدان رهبری شده است و خود را بینیاز کرده هم از روحانیت و هم از روشنفکری و در هر پستی به هر یک ازایشان که نیاز داشته باشد نیز صف طویلی از منتظر المشاغلهای روشنفکری
یا روحانی کالای خود را برای فروش به او حاضر دارند و آن عده ایشان نیز که حاضر به مزدوری نیستند چه در زی روشنفکری و چه در زی روحانیت، سرو کارشان با سانسور حکومت است و با حبس و تبعید یا با سکوت اجباری علاوه بر اینها حکومتهای ما در اختلاف میان روشنفکر و روحانی حتی رل یک خرابکار دوجانبه را هم بازی می. کنند. از طرفی با در سانسور گذاشتن روشنفکر او را به پژمردگی و انحطاط و انزوا میکشانند تا دست آخر به مزدوری راضی شود و از طرف دیگر با تشویق غربزدگی و موضعگیریهای در مقابل مذهب، بدبینی روحانیان را نسبت به روشنفکران میافزایند. و از طرف دیگر با سختگیری نسبت به روحانیت روز به روز دست او را از دنیا بیشتر کوتاه میکنند وایشان را بیشتر از پیش در دنیای کینه و حقد و عقاید قرون وسطایی فرومی برند و چون گردش امر دستگاههای فرهنگی و تبلیغاتی و انتشاراتی حکومتهای ما به دست روشنفکران مزدور است کار به آنجا میکشد که روحانیت تنها دشمن خود روشنفکر را میبیند نه حکومت را.
اجازه بدهید به اثبات این وضعیت یکی دو مثل بیاورم. اولی از ادعانامه دادستان ارتش (سرهنگ فخر مدرس) برعلیه «نهضت آزادی ایران» که محاکمه سران آن در اواخر سال ١٣۴٢ در پادگان عشرت آباد رخ داد. در سرلوحۀ این ادعانامه که یک جماعت یازده نفره[۱] از روشنفکر و روحانی را، به از ده سال تا دوسال زندان
محکوم کرد، چنین آمده:
«... آقای مهندس بازرگان و همفکران و طرفداران وی همزمان با فعالیت در نهضت مقاومت، ملی در خارج از کادر نهضت نیز فعالیتهایی داشتند؛ ولی فعالیتها در لوای انجمنهای مختلف اسلامی نظیر انجمن اسلامی دانشجویان و معلمین صورت میگرفت و تحت پوشش تشکیل جلسات، مذهبی سعی داشتند که از تفرق و پراکندگی هواخواهان و طرفداران خود جلوگیری [...] آقای مهندس بازرگان ضمن شرکت در فعالیتهای جبهه ملی، پیوسته در داخل جبهه مذكور جناح خاصی را تشکیل داده و بعضاً با سایر رهبران این جبهه در زمینههای مختلف اختلافاتی داشتند و به طور کلی معتقد به لزوم فعالیت شدیدتر و دست زدن به اقدامات حاد بودهاند. در اثر اختلاف سلیقهها و پارهای اختلافات دیگر آقای مهندس بازرگان و عدهای از دوستان و همفکران وی تصمیم به تشکیل سازمان مستقل در نیمه دوم اردیبهشت ماه ١٣۴٠... تشکیل «جمعیت نهضت آزادی ایران» به وسیله هفت نفر به عنوان هیأت مؤسس به شرح اسامی زیر: آقای مهندس بازرگان - سید محمود طالقانی - دکتر یدالله سحابی - مهندس منصور عطائی - حسن نزیه - عباس سمیعی- رحیم عطائی- رسماً اعلام گردید...»[۲]
و رل خرابکار دوجانبه جز این چیست؟ رهبران یک حزب از
احزاب وابسته به جبهه ملی را گرفتهاند و محاکمه میکنند و در
ادعانامهایشان، ایشان را به ایجاد اختلاف در داخل جبهه ملی هم
محکوم میکنند! و اکنون مثال دیگر:
میدانیم که مطبوعات به نظارت سانسور منتشر میشود. اما به هر صورت همین مطبوعات سانسور شده نیز حاصل کار مغز و شعور آن دسته از روشنفکران است که به مزدوری حکومت تن در دادند. همین مطبوعات در سال ١٣۴٢ به مناسبت جانشینی پاپ رم هر کدام دست کم دو شماره و در هر، شماره دست کم میان ۵۰۰ تا ۱۵۰۰ کلمه (بدقت حساب کردم) مقاله و خبر و تفسیر نوشتند. آن باچه عکسها و تفصیلاتی. و همه ترجمه از مطبوعات فرنگی و آمریکایی. و این واقعه درست در روزهایی بود که حضرت خمینی مرجع عالم تشیع را از این سوراخ به آن سوراخ تبعید میکردند، و هیچیک از همین مطبوعات نه تنها در این باب حتى دو کلمه خبر ندادند، بلکه حتی در ایام پیش از آن و به مناسبت مرگ حضرت بروجردی و چگونگی جانشینی حضرت خمینی نیز کوچکترین خبری نداشتند.
این نقش خرابکار دو جانبه که حکومت بازی میکند درست شباهت دارد به تخریب دو جانبهای که حزب توده میکرد. از طرفی حکومت را میکوبید به عنوان نمایندۀ طبقۀ حاکم (و قدرتش درهمین
بود و به همین دلیل توسعه مییافت و از طرف دیگر هر نهضت فکری و
ایمانی دیگر را میکوبید (و ضعفش در این بود و علت شکستش نیز).
پس یعنی هم با هرگونه نظم حکومتی مخالف بود و هم با هرگونه
نظم فکری غیر از آنچه خود تبلیغ میکرد. و به جای این هردو،
نظم فکری واحدی را تبلیغ میکرد که به استالین پرستی معروف شد
و حتی با کمونیسم و سوسیالیسم رابطهای نداشت. حزب توده با
سیدضیاء و حزب «اراده ملی» مبارزه کرد، و به جا با حزب «ایران» نیز-
و تا آنجا که وادارشان کرد به شرکت در حکومت ائتلافی قوام با
انشعابیها و نیروی سوم نیز مبارزه کرد که از سوسیالیسم منهای
مسکو تبلیغ میکردند - نابجا - و جزء این نظمهای فکری که
حزب توده نابجا با آن از در مخالفت درآمد مجموعه جبهه ملی بود
که حرکت عظیم ضداستعماری دوران خود را رهبری میکرد و حزب
توده را به انزوا افکند و دستش را از جماعت برید. نظم فکری دیگری
که آن حزب رد میکرد روحانیت بود؛ و این چنین بود که در
حضور حزب توده هیچ نظم فکری دیگری نتوانست چنان قوام و
دوامی بیابد که وقتی خود آن حزب از معرکه خارج شد، بتواند
نوعی جانشین باشد. و این چنین بود که روشنفکران به طناب خود
در چاه رفتند و به جایایشان نظامیها بردند که اکنون هفده سالی
است بر مسند، هر کارند، و حتی ناظر بر اعمال آن دسته کثیر
از روشنفکرانند که به نظارت سانسور به میان گود رفتهاند. اما چه آن
در چاه رفتهها و چه این به میان گود رفتهها، چه آنها که معرف حداقل
روشنفکریاند و چه آنها که حداکثرش را بیان میکنند، مشخصاتی
واحد دارند و در وضعی بسر میبرند که میشمارم:
۱- روشنفکر ایرانی وارث بهآموزیهای صدر مشروطه است یعنی وارث آموزشهای روشنفکران قرون ۱۸ و ۱۹ متروپل که اگر در حوزه ممالک مستعمره دار پذیرفته بود، در حوزه ممالک مستعمره نمیتوانست و نمیتواند پذیرفته باشد. تا روشنفکر ایرانی متوجه نشود که در یک حوزه استعماری اولین آموزش او باید وضع گرفتن در مقابل استعمار، باشد اثری بر وجود او مترتب نیست.
۲- و درست به همین دلیل است که روشنفکر ایرانی هنوز از جمع خلایق بریده است. دستی به مردم. ندارد و ناچار خود او هم در بند مردم نیست. به مسائلی میاندیشد که محلی نیست؛ وارداتی است و تا روشنفکر ایرانی با مسائل محلی محیط بومی خود آشنا نشود و گشاینده مشکلات بومی نشود وضع از همین قرار است که هست.
۳- روشنفکر ایرانی میخواهد عین سرمشقهای اصلی روشنفکری ابزار دموکراسی باشد؛ اما به دلایل پیش در محیطی بسر میبرد که در آن از دموکراسی خبری نیست. محیطی که در غیاب جماعت کثیر خوانندگان و اثر پذیرندگان از روشنفکری، دست بالا او را به عمله دستگاه سانسور حکومتی بدل میکند. این وضع نیز همچنان باقی خواهد بود تا وقتی که روشنفکر بداند در یک حوزه استعماری جای او در رابطه میان حکومت و مردم کجا است.
۴- به این ترتیب روشنفکر ایرانی هنوز یک آدم بیریشه است و ناچار طفیلی. است و حکومتها نیز به ازای حقی که از او
دزدیدهاند او را در محیطهای اشرافیت دروغینی که بر مبنای تمدن رفاه و مصرف بنا شده است محصور کردهاند تا دلزده از سیاست و سرخورده از مردم، عین کرمی در پیلهای آنقدر بتند تا شیره جانش تمام بشود. رفاه نسبی روشنفکران نوعی جانشین رفاهی است که مأمور کمپانی در حوزههای استعماری برای خود فراهم کرده بود.
۵- و این جوریها که شد روشنفکر ایرانی مالیخولیایی میشود یا هروئینی یا پر ادا یا مدرنیست یا دیوانه یا غربزده، و به هر صورت از اثر افتاده، و تنها مصرفکننده مصنوعات معنوی و مادی غرب و نه سازنده چیزی که مردم بومی بتوانند مصرف کنند. به این دلیل است که او کم کم همهایدهآلهای روشنفکری را فراموش میکند و از نظر اجتماعی بیخاصیت میشود و ناچار عقیم میشود.
۶- اما چون به همۀ این دلایل روشنفکر ایرانی در محیط بومی خود تحقیر میشود، و ناچار ناراضی است، پس در جستجوی روزگار بهتری هم هست. درست است که فعلاً جرأت عمل ندارد و میترسد؛ اما حتی گربه به حد اعلای ترس که رسید، پنجه در صورت پلنگ خواهد انداخت. و این روشنفکر که خود خدمتگار پلنگ درنده قدرت حکومتها است، ناچار باید فهمیده باشد که او را چگونه رام باید کرد یا از اثر باید انداخت.
۷- بخصوص که روشنفکران سلب حیثیت شده که در جوار حوزه اصلی حکومت بسر میبرند به قاعده کودکانه «اوسموز» مشخصات روحی خود را به حکومت تزریق میکنند. یعنی ترس و بیعرضگی و تنبلی و رفاهدوستی را و این بده بستان روحی درست در همان راهی
کار میکند که روشنفکر حداکثر میخواهد با توجه به نکته بعدی:
۸- که اکثریت روشنفکران سلب حیثیت شده و شرکت کرده در حکومت یا بسر برنده در جوار حوزۀ مغناطیسی آن، اغلب غیر تکنیسین هستند یعنی اغلب علوم انسانی خواندهاند: حقوق و روانشناسی و تعلیم و تربیت. و به این طریق بسیار بعید است که بتوانند از حکومت، یک دستگاه منظم ماشینی بسازند برای نظارت بر عقول و آراء. و چون اغلب از علوم انسانی با خبرند اغلب از دیکتاتوری بیزارند. و به این طریق ما به این زودیها دچار یک طبقه تکنوکرات نخواهیم شد که ابزار کارش یک. I. B. M است.
٩- بخصوص اگر توجه کنیم که روشنفکران ایرانی چنانکه پیش از این اشاره کردهام، همه محصول یک کارخانه نیستند. آنطور که مثلاً در هند هست یا در شوروی یا در چین. روشنفکران ایرانی هر دسته به یک آخور فرنگی و فرهنگی بستهاند. یک دسته به آخور فرانسه، دسته دیگر به آخور آنگلوساکسون، دسته دیگر به آخور امریکا و همین جور. و این خود بزرگترین مانع سر و ته یک کرباس شدن آراء و عقولایشان است. اگر هند با جمعیت ۴٠٠ میلیونیاش به دست ۶ تا ۷ هزار روشنفکر میگردد، به این دلیل است که همهایشان از آکسفورد و کمبریج در آمدهاند.
۱۰- و به این دلایل است که من به آینده روشنفکری در ایران و به احتمال بیداری روشنفکران و جدی شدن موضعگیری ایشان در مقابل استعمار و تمام عوارضش سخت خوش بینم.
۲) پاتوقهای روشنفکری
در تمام این پنجاه شصت ساله اخیر که روشنفکران تن و توشی پیدا کردهاند و کارخانههای روشنفکرسازی (فرنگ – امریکا - دانشگاهها - مدارس - والخ... ) رونقی داشته است، روشنفکران به دلیل همان بریدگی از اکثریت مردم مدام برای خود پاتوقها یا میعادگاههای معین داشتهاند شاید چند سالی در اوان مشروطیت و بعد در بحبوحه جنگ دوم بینالملل و رونق احزاب و بعد نیز دو سه سالی در قضایای ملی شدن نفت بتوان سراغ روشنفکران را در قلب اجتماعات کثیر مردم گرفت؛ اما جالب است که در این هر سه دوره کوتاه مدت نیز فضای سیاسی ایران با بار مغناطیسی سیاستهای خارجی سخت انباشته است. در دوره مشروطه بار مغناطیسی سیاست انگلیس در فضا است. در دوره جنگ بار اصلی حاکم برفضای سیاسی، مغناطیس جذبکننده روسیه شوروی، است و در دورۀ ملی شدن نفت فحوایی از بار مغناطیسی حوزۀ «دلار» که میخواهد جای خالی «لیره» را پر کند. به این طریق میتوان دید که روشنفکران به همان دلایلی که گذشت سوای فضای حیاتی محیط بومی که ایران باشد، در این شصت ساله اخیر سه بار بتکرار برای بال و پر درآوردن، محتاج فضای حیاتی دیگری بودهاند که بومی نیست. و آیا همین نکته حکایت از بیریشگیایشان نمیکند؟ با اینهمه تنها در همین سه دوره است که روشنفکران از انزوای خود در آمدهاند و با مردم در رابطه دائم هستند و روحیه بیماران روحی را از دست دادهاند؛ و تازه در هر یک از این سه بار چنان خطاهایی ازایشان سرزده است
و چنان فرصتهایی را از دست دادهاند به هر صورت غیر از این سه دوره کوتاه در هر یک از دورههای دیگر تاریخ مشروطه سراغ روشنفکران زمان را باید در انجمنهای دربسته گرفت یا در حوزههای خصوصی معین. شاید از این نظر شباهتی باشد میان روشنفکران ایرانی و انگلیسی که در آغاز، دفتر یک صفحهای دربارهایشان از زبان «سارتر» آوردم. ولی فراموش نکنیم که اگر روشنفکر انگلیسی در آن محیطهای دربسته و در اشرافیت سنت دار کلوبهای خصوصی خود محبوس مانده است، به این علت است که چرخهای اجتماع را یکسره در دست دارد و به عنوان تفنن و تجدید قوا هم شده روزی چند ساعت از «ازدحام عوام» به چنان کلوبهای دربستهای روی میآورد و روشنفکر ایرانی برخلاف او در گردش هیچیک از چرخها دخالتی ندارد. موتور محرك جای دیگر و به دست دیگری است. او فقط چرخها را روغن میزند و اگر به چنین پاتوقهایی پناه میبرد به دلیل بریدگی از مردم است. برای ایجاد محیطی امن برای خویشتن است. ایجاد نوعی فضای حیاتی مصنوعی که بتواند در آن نفس بکشد. چراکه در فضای حیاتی محیط بومی نمیتواند نفس بکشد. این پاتوقها را بشمارم:
۱- به عنوان اولین پاتوق روشنفکران باید از بهائیگری سخن برانم. اگر به نوع رفتار واندیشه «بابی»ها و «ازلی»ها که پیشوایان و بناگذارندگان این راهند، توجه کنیم و بخصوص به نوع قیامهای مسلحانهای که کردند[۳] متوجه میشویم که این حضرات
اولین روشنفکران دوران بلافصل پیش از مشروطهاند که حتی ادای انقلاب کبیر فرانسه را در باریکاد بستن و با حکومت در افتادن و توپ ریختن، در آوردهاند. اما بهائیها که آن دو فرقه را از گود خارج کردند، موضعگیری در مقابل حکومتها را فراموش کردند و فقط قناعت ورزیدند به موضعگیری در مقابل روحانیت. به این خیال که تنها روحانیت است که مانع پیشرفت مملکت است. و غافل از اینکه استعماری هم هست و حکومتهای دست نشانده، نابسامانی اقتصادی و عقب افتادگی را دامن میزنند و اکنونایشان بریده از ، مردم بدل شدهاند به فرقه در بستهای که فقط باید تنها به قاضی برود و به قیمت تجدید خاطره مدام شهدای بابی و ازلی تنی چند را به دورهم جمع کند. تحجر فکری این حضرات و لافی که در غربت میزنند (که مثلاً همۀ امریکائیان بهائیاند و الخ...) چنان حکایت از بیماری روحی میکند و تقلیدی که در اصول و فروع از دیگر مذاهب کردهاند چنان آشکار است و غربزدگیهایی که در رفتارشان هست چنان دم خروسی است و کمکی که به ظلم حکومت فعلی میکنند چنان واضح است که احتیاجی به شرح و تفصیل ندارد. پس از سالها اختناق و تخریب معبد و دیگر داستانها... هم در این سالهای پس از بینالمللی شدن نفت است که چون حکومتهای ما مذهب را میکوبد و چون محتاج غربزدگی بیشتر است، ایشان جولانی یافتهاند و همچون هر اقلیت تازه به دوران رسیده دیگر چنان سر از پا گم کردهاند که من به خاطرایشان میترسم از تحریم پپسی کولا و تلویزیونایشان لابد شما هم خبر دارید اما خبر ندارید که:
«در شب پانزده شعبان به علت اشکالی که در گردش دستگاه باز و بستن دریچههای سد دز پیش آمده بود یا به علتی دیگر در آن واحد، برق پنج شهر بزرگ خوزستان (اهواز - آباداناندیمشک - دزفول - خرمشهر) قطع شده بود؛ شهرهایی که در آنها شیعه و سنی در همند و ناچار شیعه قصد تظاهر بیشتری دارد و نتیجه اینکه شایع شده بود که ادارهکنندگان سد بهاییاند... »[۴] و گمان نمیکنید که به این طریق زمینۀ دیگری برای کین توزی فراهم میشود؟
۲-کسروی بازی نیز خود یکی از همین پاتوقها بود. با «ورجاوند بنیاد»شان و کلوب «آزادگان» و دیگر نامها. و چون پیش از این اشاره به این قضیه کردهام به همانجا رجوعتان میدهم.
۳-پاتوق بزرگ دیگر روشنفکران بخصوص در صدر مشروطه «فراماسونری» است که از بس دربارهاش افواهیأت گفتهاند و از کاهی کوهی ساخته من حیفم میآید که اینجا حتی کاغذ حرام کنم[۵]. ولی به این دلیل که نامی ازایشان بردن و بقیه مطلب را درز گرفتن (یعنی دیگر مطلبی هست؟ ) خود نوعی کمک کردن است به رواج همان افواهیأت اسرا، آمیز ناچارم اشاره کنم که این فرقه سربسته و در بسته با مقاصد مخفی خود به هر صورت بهترین نمونه یک پاتوق روشنفکری است که نوعی مجمع است برای کسانی که خود را برگزیده میدانند و به تقلید از قرامطه یا اسماعیلیان یا مانویان محفل انسی برای خویش میسازند. اما اگر این فرقه های قدیمی که برشمردم هر یک در روزگار خود عامل ایجاد یا تخریب ایمانی بوده اند و از این راه کمک میکرده اند به ایجاد نظم فکری یا عملی جدیدُ حضرات فراماسونها در تمام دوره وجود مخفی خود هیچ کاری نکرده اند جز حمایت از اساس درهم ریختۀ اجتماعی که خیلی پیش از اینها باید فرو میریخت. و تنها اثری که بر کار ایشان مترتب بوده است همان که زمینه کار مشروطه و بعد زمینه تغییر رژیم را جوری ترتیب دادند که دست به ترکیب خودشان و القابشان نخورد. رجالی که هم در دورهٔ بیست ساله و هم در دوره مشروطه و هم پیش از آن بر سرکار بودهاند. این دسته از روشنفکران ایرانی غریبه ترین روشنفکرانند با محیط بومی .خود عامل های دست اول سیاستهای خارجی؛ جذب کنندگان دقیق آن بارهای مغناطیسی که دیدیم. عاملهای دست اول سیاستهای خارجی بودن، و به عنوان کدخدای ده همیشه طرف معامله استعمار بودن، برای ایشان نوعی اعتبار باطنی فراهم کرده است که نمیدانم در روزگار سلطه مطبوعات و رادیو دیگر چه چیز از آن باقی خواهد ماند.
۴-پاتوق بزرگ دیگر روشنفکران در این پنجاه شصت ساله مشروطه احزاب بوده است برای آنچه متعلق است به یکی دو نسل پیش مراجعه کنید به تاریخ احزاب سیاسی ملک الشعرای بهار و ببینید هر کدام از آن احزاب ،اولین با چه دستهای کوتاهی هر کدام مجمع چهار نفر است اما برای آنچه به زمان خود ما بر می گردد از «حزب «ایران باید ذکری کرد و از حزب توده و بعد اشاره ای
کرد به «سوسیالیستهای نیروی سوم» و بعد به «جبهه ملی» که مجمع تمام احزابی بود که قیافه ضد استعماری داشتند. دیگر احزاب فرمایشی این دوره اخیر را فراموش کنیم بهتر است. که حتی پاتوق هم نیستند.
«حزب ایران» نمونه کامل مجمع آدمهای خوب و بیخاصیت و دنباله رو بود. روشنفکران از فداکاری بی، خبر، خالی از شور و شوق بیزار از ایجاد، دردسر همه در فکر نان و آب خویش و نمونههای کامل حداقل روشنفکری. حزبی که آرمان نداشت؛ طبقات و منافع متضادشان را نمیشناخت؛ هدفهاش گنگ بود؛ تشکیلات نمیشناخت و از اصول بیخبر بود به همین علتها همیشه در دنباله وقایع بود و با همۀ آب و رنگی که به عنوان دومین حزب بزرگ سالهای ۲۱ تا ۲۷ به خود میزد به علت دنباله روی از حزب توده پس از برچیده شدن اثر بار مغناطیسی شمالی، شرایط زندگی برای آن حزب نیز دشوار گردید.
و اما «حزب توده» که چنین جمعیتها و احزابی را به دنبال میکشید و خود به دنبال چنان جذبۀ مغناطیسی کشیده میشد، گرچه در یک دوره کوتاه از صورت پاتوق روشنفکری به در آمد و دستی به مردم یافت اما چون نتوانست صورت بومی و ملی و محلی به خود بدهد و مشکلات مردم را حل، کند ناچار زمینههای تودهای خود را بر روی امواج میساخت؛ نه در عمق اجتماع. با این همه چون اصولی داشت و طبقات را میشناخت و دنیایی مینمود و مطبوعات و تشکیلاتش وحدت نظری را در فکر و در عمل اشاعه میدادند، اثری که تنها همین یک حزب در بینش سیاسی مردم مملکت کرد در تمام دوره مشروطه سابقه نداشت. و گرچه به علت دنباله روی از جذبه مغناطیسی سیاستهای مسلط ،زمان قادر به حل هیچیک از مشکلات مملکت ،نشد ولی خود طرح کننده بسیاری از مشکلات مملکت بود.
و اما «جبهه ملی که محل تمرکز احزاب ضد استعماری بود و اولین تشکیلات سیاسی پس از مشروطه بود که برای روحانیت اعتباری قائل شده بود و به همین دلیل نفوذ و دست بیشتری در مردم داشت متأسفانه تشکیلات نمیشناخت و وحدت نظر و عمل نداشت و رهبرانش تنها به همان نفوذ داشتن در مردم اکتفا کرده بودند و برای حفظ همین نفوذ اخلاقی بود که جبهه ملی در حوزه های عملی هر چه کمتر جنبش داشت و فعال بود و کم کم به صورتی درآمده بود که همچون هاله ای فقط از دور پیدا بود و هر چه بیشتر نزدیکش میشدی وجودش را کمتر لمس میکردی.
و «نیروی سوم» که بیش از همه به جبهه ملی نزدیک شده بود و بیش از همه نیز به این هاله بودن جبهه ملی پی برده بود و گرچه کوششها میکرد برای تشکیلات دادن و اصولی کردن حرفها ؛ اما به علت اختلافاتی که در درون بود و مخالفتهایی که حزب توده با همۀ ایشان می کرد و نیروهایی که از هر دو سه طرف صرف مبارزه های داخلی میشد که در فصل پیش اندکی از آن را برشمردم، حاصل کار همه این احزاب تا به امروز در عمل چیزی بیشتر از صفر نبوده است. بخصوص اگر در نظر داشته باشیم که به علت همان احساس
پاتوق بودن: «در ممالک توسعه نیافته احسزاب تودهای قیافه مخصوصی دارند رهبران این احزاب یک بسته د برگزیدهاند که بریده از جماعت اعضای حزب در حوزههای بسیار محدود میان خویش میپلکند. و بر خلاف آنچه در احزاب ممالک پیشرفته سراغ داریم، ورود به این رهبری در بسته بسیار دشوار است. چرا که فاصله میان رهبر و رهبری شده بسیار طویل. است عضو رهبری از نظر روشنفکری و از نظر تخصص در حدودی قابل قیاس است با یک عضو رهبری فلان حزب در ممالک پیشرفته اما عضو سادهاش همچنان در محیط بومی و باستانی خود بسر میبرد با ملاکهای قدیمی و با سلطه روابط خانوادگی و قبیلهای و مذهبی و فئودال.»[۶]
۵- یک پاتوق دیگر روشنفکران، مجامع ادبی و هنری است. انجمنها ادبی قدیم و جدید نمایشگاههای نقاشی کنسرتها کلوبهای فیلم - گالریها - باشگاههای خصوصی. در این نوع مجامع که به هر صورت تنفسگاههای آزادی هستند برای روشنفکران که دمی از ازدحام عوام برهند و خود را و غم خود را فراموش کنند، یا به صورتهای قدیمیاش با عدهای از شعرا و نویسندگان طرفیم که همه در عین حال هم خوانندهاند و هم شنونده یا به صورتهای جدیدش، همه هم سازندهاند و هم نوازنده. یا همه تصویرکنندهاند و
در عین حال تماشاکننده یعنی یا مجلس مشاعرهای است از فحول قدمای شعرا که شعرهای همدیگر را بخوانند و بشنوند یا یک نمایشگاه نقاشی است که کارهای همدیگر را تماشا کنند، یا یک کلوب فیلم است که آثار همدیگر یا همقطاران اروپایی و آمریکایی خود را. ببینند و اینها همه به قول «یونگر» در «عبور از خط»، دست آخر فقط میتوانند همچون واحههای نسبة سرسبزی باشند که دمی طراوتی را با خود به این برهوت اجتماعی میدهند. و البته که به وجود چنین تک نقطههای آباد نمیتوان حکمی کرد درباره آبادی تمام یک سرزمین که بریده ازایشان و حرف و سخن خصوصیایشان دربست و همچنان یا در اختیار رادیو است یا در اختیار منبر و محراب روحانیت؛ و در هر دو صورت در اختیار سانسور حکومتها.
۶- پاتوق دیگر روشنفکران که خالی از مسخرهای هم نیست، این کلوبها و مجامع ولخرج نوع جدید است که هیچ نام دیگری جز محافل انس غربزدگان بر آن برازنده نیست. غرضم «داینرز کلاب» است و دکههای مجاور آن تنها اسمها در این مورد بهترین حکایت کنندگانند. «لاینز کلاب» (که علامتش را به سینه هم میزنند. عین لژیون دونور! ) کسی کلاب»، «بولینگ كلاب» (وجالب توجه اینکه روشنفکر غربزده ورزش هم که میکند در این «بولینگها ورزش عملههای بندری را میکند! ) «ریس كلاب» والخ... و معلوم است که این اسمها از چه آسمانهایی افتادهاند. اگر روزگاری بود که فراماسونها خود را به سیاست انگلیس منسوب میکردند امروز دوران امریکایی بازی است و اینها هم
تظاهرات اجتماعاتیاش! به هر صورت من وصف دیگری برای این نوع مجامع ندارم جز مراکز اسراف و فسق و فجور مدرن که در آنها البته که همچون هر محفل دیگری معامله هم میکنند و تفنن هم و سیاست بازی هم خوشمزهترین انواع این مجامع آنها است که یک حمام سونا را هم یدک می. کشد. برای جبران پرخوری و شکمبارگی حضرات روشنفکران به نواله رسیده که اگر چاقتر از حد معمول شدهاند به این علت است که در همدردی با مردم بومی غمباد آوردهاند!
۷-آخرین پاتوق روشنفکران، ایرانی مطبوعات است. و من در «ورشکستگی مطبوعات ورشکستن این آخرین پاتوق را نشان دادهام اگر از روزنامهها و مجلات هفتگی صرف نظر کنیم که حوزه عمل سانسورند و گرچه روشنفکر جماعت آنها را میسازد ولی خودش آنها را نمیخواند و کارنامهایشان هم در آن مقاله آمده و اگر به عنوان گل سرسبد مطبوعات روشنفکرانه این چهل و چند سال اخیر دو مجله نسبة مهم را بر بگزینیم و نیز اگر یکی از این دو مجله را «مهر» بدانیم در سالهای پیش از شهریور ۱۳۲۰ و دومی را «سخن» بدانیم در سالهای پس از آن تاریخ - گمان میکنم مشت نمونه خروار را پیش رو خواهیم داشت مجلۀ «مهر» که پیش از شهریور بیست در دورۀ آن بازیها منتشر میشد که پیش از این برشمردهام در واقع پناهگاهی است برای روشنفکران نبش قبرکننده که رابطه نسل جوان و روشنفکر همدوره خود را با دورههای چسبیده به زمان معاصر ندیده میگیرند یعنی کوچکترین اشارهای و حتی کنایه ای
به دوره قاجار ندارد. و همه در پی نبش قبرهای بسیار کهن است که در آن بازیها به وجودشان احتیاجی هست. و اما مجله «سخن» که پناهگاه روشنفکران دوره بعدی است پر است از غربزدگی. چرا که دوره، دورۀ غربزدگی است پس آن مجله پر است از ترجمه و جز از موارد بسیار نادر پر از فرنگی بازی و غالباً دور مانده از داغترین مسائل زندۀ ادب و فرهنگ و سیاست مملکت و پردازنده به دور افتادهترین آراء و آثار و اخبار غرب. این هر دو مجله که هر یک در حدودی بلندگوی بیرمق ادبی و فلسفی و تاریخی روشنفکران زمان خویشند به جای اینکه محرک امری باشند و رهبر جامعهای و بناگذارنده طرحی در فکر یا در عمل یا دست کم کمککننده به ایجاد شعوری در وضع گرفتن نسبت به خطرهای بزرگ زمانه، هر کدام و به همین علتها که بر شمردم فقط پناهگاهاند پاتوقاند- فضای تنگی برای تنفس روشنفکر درمانده از عمل و اخراج شده از رهبری.اند منتها چون در آن دوره پیش از شهریور ۲۰ همه بادبانها با لاف در غربت به کورش و داریوش و فردوسی پر میشد، مجله «مهر» نیز انباشته بود از نبش قبوری که بتوان به آنها پز داد. به این دلیل و گرچه «مهر» مجلهای بود ادبی»، اما حتی ادبیات آن دوران پیش از شهریور، بیست در خارج از قلمرو صفحات آن مجله شکل میگرفت مراجعه کنید به مجله «موسیقی» و کارهای هدایت و نیما و تندركیا و محمد مسعود و دیگران و دیگران، که هیچکدام رابطهای با مجله «مهر» نداشتهاند اما چون در دوره پس از شهریور ۲۰ همۀ بوقها به یاد غربزدگی صدا میکند و دیگر احتیاجی به نبش قبر نیست، «مهر» بسته میشود و «سخن» به جایش راه میافتد که انبان ترجمهها است و همه خبر از غرب و گرچه «سخن» خود فریادش از آن همه نبش قبر دوره پیش به هوا است، اما چون خود به درد دیگری دچار است که غربزدگی، باشد، ناچار عین مجله «مهر» به جای اینکه رهبریکننده چیزی یا کسی، باشد خود رهبری شده است. تا به حدی که در سالهای اول عین بسیاری دیگر از مظاهر روشنفکری مستقیماً از حزب توده دنباله روی میکند و گرچه انصاف باید داد که مجله «سخن به هر صورت یکی از مداومترین و جدیترین کارهای مطبوعاتی پس از شهریور۲۰ را با یکی دو بار وقفه یا تعطیل، اختیاری، دنبال میکند - در حالی که مجلات مشابه آن مثل مجله «مردم» و «علم» و «زندگی» به علت اینکه هر یک محرك امری بودند و پیامی داشتند و در مقابل مسائل حاد وضع میگرفتند ناچار به علل سیاسی در توقیف بسر میبرند - به هر صورت اکنون با یک مرور سریع به دورههای «سخن» میتوان دید که دوران شکفتگی این مجله همان دورانی است که صادق هدایت عین یک شمع جمعی حاضر و ناظر است و آراء و آثار جماعت کثیری از اطرافیان خود را منعکس در آن میکند.[۷] و حقیقت این است که همین جماعت بودند که چیزی را به اسم «سخن» ساختند و از این راه کسی را به اسم «دکتر خانلری». و گرچه هنوز فراوانند روشنفکران و نویسندگان و شعرایی که آثار خود را در آن مجله منتشر میکنند چرا که پناهگاه دیگری به این مداومت و به این مصونیت از سانسور نیست- اما ایضاً انصاف باید داد که قسمت اعظم شکفتگی نظم و نثر فارسی در سالهای پس از شهریور۲۰ خارج از حوزه عمل مجله «سخن» صورت پذیرفته. است بخصوص از وقتی مجله «سخن» بدل شد به نردبانی زیر پای نیل به مقامات حکومتی.[۸] اگر از نیما و مسعود فرزاد و تندر کیا سخن نرانیم که خود تربیت شدگان پیش از شهریورند- و با این همه هیچ اثری ازایشان در تمام دورههای «سخن» نیست- شاملو و داریوش وامید و فرخ زاد و آزاد و تمام خیل شاعران جوانتر و ساعدی و فرسی و افغانی و گلستان و مدرسی و بیضایی و ابراهیمی و رادی و همۀ نویسندگان جوانتر کلاً سر از دریچههایی در آوردهاند که سخن را به آنها راه نبوده است و این دریچههای دیگر علم و زندگی» است و «مردم» و «پیام نو» و «شیوه» و «جنگ» (حسین رازی) و «صدف» و «اندیشه» و «هنر و پیش از اینها «اندیشه» و در این اواخر «کتاب هفته» و «کتاب ماه کیهان و «آرش» و «انتقاد کتاب» نیل و «جهان نو و جنگهای کوچک تهرانی و ولایتی که از سال ۴١ به این سمت باب شده است. و اسمهاشان «جنگ طرفه»، «جزوۀ «شعر»، «جنگ اصفهان»، «جنگ پارت»، «بازار رشت»، «پرچم خاورمیانه جنوب» و دیگران و دیگران. بردارید و هر کدام از اینها را که هنوز هستند ورق بزنید - گرچه به علل سیاسی و اقتصادی به دیرپایی هیچکدامشان اطمینانی نیست نه اثری از نبش قبر «مهر» در آنها هست که خود سالها است دارفانی را بدرود کرده و نه اثری از هوای نمور کتابخانهها که در «یادگار» عباس اقبال بود و یا هنوز در «وحید» و«یغما» هست و نه اثری از غربزدگیهای «سخن»، و هر کدام آنها پر از شور و شوق و تحرک جوانی و فحوایی از درک سیاسی مشترك و برداشت ادبی دنیانگر و موضعگیریهای صریح یا تلویحی سیاسی که گاهی به جوانمرگ شدنشان میانجامد اما حیف که هر کدام از این مجلهها گرچه دربست در مقابل «سخن» وضع مخالف هم میگیرند، اما اغلب عین «سخن» نوعی پاتوق روشنفکریاند و اغلبایشان دچار همان نقص اصلی که غیر سیاسی شدن است و تازه اگر بتوانند بیش از دو سه شماره بپایند، هر کدام محفل انسی هستند برای دسته کوچکی که چون گمان کردهاند به محافل رسمی ادبیات راه ندارند، برای خود محفل کوچکی ترتیب دادهاند و همه در این مشخصه مشتركاند که با جماعت بزرگ سر و کاری. ندارند و حکومت که مطبوعات بزرگ را در نظارت سانسور دارد البته گاهی به عنوان سوراخ اطمینانی به شمارههای نامرتب این مجلات در نسخ معدود رضایت هم میدهد و البته که به هر صورت هر چه تعداد این نوع مجلات بیشتر دل صاحب قلم و روشنفکر قویتر و هر چه انواعشان گونه گونتر فکرها و آثارشان از متحد المال بودن دورتر. چرا که فقط حکم حاکم را در همه جا به یک زبان میشود خواند و به یک سبک اما این که هر دستهای از روشنفکران جوان سرشان را به لاک خود فرو کنند و با صرف همتی و دوران زدن و سرشکن کردن مخارج تازه دوسه ماهی یک بار صد صفحه مطلب بیرون بدهند با چند شعری و دو سه قصهای و یکی دو مدارا نامچه به اسم نقد و یکی دو بحث از مسائلی که در محیط بومی اصلاً مطرح نیست چه حاصل؟ و این گرچه در مقابل محافل رسمی ادبی به هر صورت علامت وجودی است و درست است که تنها احساس وجود یک، جماعت خود ایجاد خطری است برای آنکه فقط حکم حاکم را غرغره میکند اما خطر بزرگتر در این است که یک جماعت بزرگ اما ساکت قصدی در سر دارد. و انتخاب هر یک از این دو راه با خود روشنفکران است و درایتشان. اما مبادا هر دسته ازایشان را تک کرده باشند تا در تنهایی از اثر بیندازندشان و به دلخوشکنک چند صفحهای که سیاه میکنند، مشغول کنندشان! آیا این همه مطبوعات موسمی ادبی که بر شمردم در این حداقل همکاری و همفکری همداستان هستند که تعهد و مسؤولیت و وضع گرفتن در مقابل غرب یعنی چه؟[۹] تنها در این
صورت است که این همه نام که برشمردم از صورت پاتوقهای روشنفکری به در خواهند آمد و بدل خواهند شد به آحاد پراکندهای از جمع بزرگی که چون نمیخواهد به قصد ایجاد خطر زودرس جمعیت خود را به رخ حریف بکشد در ظاهر جزیرههای پراکنده را میماند پخش شده در عمق اجتماع
ناندانیهای روشنفکران
در این پاتوقها که بر شمردم البته که روشنفکران باید دست به جیب کنند و مخارجی دارند. و البته که متمتع شدن از این اشرافیت پیزری، پول چندان کم خرج هم نیست و خرج این اسرافها را روشنفکران از کجا میآورند؟ از درآمدی که به عنوان جانشین عامل استعمار -و به ازای غبن و محرومیت اکثریت مردم- دارند بگذریم از حقوقهای سازمان برنامهای و نفتی و حقوق علیا- مخدرات منشی و وزرا و درباریان یک استاد تمام وقت اینجا چهار تا پنج هزار تومان حقوق دارد در حالی که همکار او در هند میان ۳۰۰ تا ۴٠٠ روپیه (هر روپیه ۷ تا ۱۰ ریال) حقوق میگیرد. و یک طبیب میلیونر مورد نادری نیست تا من برای شما بشمارم. علاوه براین حقوقها و درآمدهای گزاف اجازه بدهید ناندانیهای اصلی روشنفکری را برایتان بشمارم و البته فراموش نکنید که به این ناندانیها آن دسته از روشنفکران راه دارند که تن به خدمتگاری
بی چون و چرای حکومتها دادهاند اما این سفره آنقدر گسترده هست که هر عابری بتواند از آن باج گذری (حق الماره) بگیرد. و شاخ و برگ این باغ هر زغارت آنقدر سر از دیوارها بر کرده است که هر گذرندهای از کوچه به نوایی برسد و همین جوری است که بورژوازی تازه پا دارد اس وقس پیدا میکند. و اکنون آن ناندانیها:
۱- نخستین آنها سازمان برنامه است با مؤسسات وابستهاش: سازمان آب و برق آمار، نقشه کشی و امثالهم. که هر یک بایکی دو هزار کارمند دکتر و مهندس، و همه از فرنگ و آمریکا برگشته و اغلب با زنان فرنگی و امریکایی در خانه نشانده، و در همین حدود از علیا مخدرات هفت قلم آراسته، منشی سهم عمدهای از درآمد مملکت را به پای روشنفکران غربزده میریزند. حقوقهای گزاف، کمکهای کلان برای خرید خانه و ماشین و اضافات و حق سفرههای گران به عنوان حق سکوتهای دهان دوز. تنها حقوق و مزایای علیا مخدرات منشی چنین دستگاههایی که خود از مظاهر بسیار حکایت کنندۀ غربزدگی در این ولایتاند، قابل مقایسه است با حقوق نمایندگان مجلس ما و وزرا. و منایشان را به این علت از مظاهر دست اول غربزدگی میدانم که اگر علیا مخدرهای کارهای بود، چرا منشی دیگری باشد؟ و چرا خود مسؤول کاری نباشد؟ و اگر کارهای نیست، فقط زینت مجالس است تا آقای رئیس هر وقت حوصلهاش از حجم کار سر رفت به نظری یا گپی حظ بصری داشته باشد.
۲- دومین این ناندانیها شرکت نفت است. شرکت ملی نفت و مرداب اصلی که کنسرسیوم باشد؛ با این تفاوت که کار کردن در این دو بنگاه مستقیماً جای عامل استعمار نشستن است و به این مناسبت وضع و روحیه کاملاً مستعمراتی داشتن در برخورد با مسائل . بوسی اگر در سازمان برنامه، روشنفکران وردستهای مستشاران فرنگی و امریکایی یا دیلماجان،ایشانند در این دو مرکز نفتی اگر فرمانبرانایشان نباشند، حتماً افتخار میکنند که بر جایایشان تکیه زدهاند.
۳-ناندانی بعدی این مقاطعه کارهای فراوان است که در این سالهای اخیر همچو قارچ بر پای رشوه نفت میروید و ادارم کنندگانشان فحول روشنفکرانی که گاهی نماینده مجلس سنا هستند و اغلب پیش از این اعضای حزب ایران و حزب توده بودهاند. و اکنون همه اسفالتکنندگان راهها و فرودگاهها هستند یا سازنده مدارس و بیمارستانها یا برنده مناقصه لوله کشی آب و برق آبادی های دور افتاده و مناقصهها جوری است که از برندهاش تا عمل کننده، دو سه دست میگردد و هر دست در این میان ۲۰ تا ۳۰ درصد از کل مخارج یک مناقصه برداشت میکنند.
۴-ناندانی بعدی، دستگاههای انتشاراتی مملکت است: ، رادیو تلویزیون مطبوعات بزرگ و ناشران بزرگ. صرف نظر از روشنفکران بیگاریکننده که برای ورود به حوزه حکومت باید مدتی در این مؤسسات تمرین خوش خدمتی کنند و بار اصلی این مؤسسات همیشه به دوش خیل جانشین شوندهایشان است، آنها که چرخ و فرمان را در این مراکز بدست، دارند، همان اسب و علیقی را میبرند که در ناندانیهای پیش شمردم.
۵-ناندانی، بعدی مؤسسات فرهنگی باصطلاح «ملی» است. گروههای فرهنگی که فرزندان خلف «ملی» شدن مدارساند -دانشکدههای ملی و دولتی- حتی خود مدارس خصوصی و ملی. از کودکستان گرفته تا دانشگاه. در همین نوع مؤسسات است که فرهنگ مملکت را «آمبورژوازه» کردهاند. ترتیب کار را جوری دادهاند که یک فرهنگی و دبیر کار کشته و با تجربه در ۲۰ تا ۲۵ سالگی خود را باز نشسته کند و یکی از این مدارس «ملی» باز کند. به این طریق هم جای او خالی میشود تا یک سپاهی دانش را به جایش بگذارند و کمک کنند به بیشتر «میلیتاریزه» شدن فرهنگ و هم خود او را در این نوع مدارس پولساز «ملی» به نان و نوایی برسانند. من یک گروه فرهنگی را میشناسم که ده سال پیش اعضای اداره کننده و مؤسس آن فقط حقوقهای رتبهای خود را داشتند؛ اما در سال ١٣۴۴ خودشان بیلان دادند که ۲۵ میلیون تومن سرمایه دارند. در همین سال دانشگاه ملی در تهران فقط ۴۰۰ شاگرد داشت اما بودجهاش ۳۰ میلیون تومن بود که ۹ میلیونش را وزارت فرهنگ میداد -۷ میلیون را شرکت نفت- ۹ میلیون را سازمان برنامه و الباقی را خود شاگردان. و بنیاد پهلوی که افتخار تأسیس و اداره این دانشگاه را دارد، در آن سال یکشاهی هم خرج نکرده است. یا دانشگاه شیراز با هزار نفر دانشجو در همان سال، ۴۵ میلیون تومن بودجه داشته، در حالی که مثلاً دانشگاه تهران با ۱۴ هزار شاگرد فقط ۱۰۰ میلیون تومن بودجه داشته است. ۶-ناندانی، بعدی مؤسسات خصوصی بهداشتی است. بیمارستانها آزمایشگاهها درمانگاهها پلی کلینیکها و مطبهای خصوصی همچنانکه در مورد مؤسسات فرهنگی دیدیم، به علت قلت بودجه و به علت ناتوانی دولت از بر آوردن احتیاجات مردم ناچار آزادی عمل به سرمایههای خصوصی در زمینه فرهنگ و بهداشت دادهاند؛ چرا که بودجه فرهنگ مملکت یک چهارم تا یک سوم بودجه ارتش است و بودجه بهداشت یک سیزدهم. آن و آن وقت ببینید در این ۱۵ رساله اخیر چه مؤسسات خصوصی عظیمی مسؤول سلامت تن و روح مردم مملکت شدهاند و چه نظارت صفری در کار آنها هست، و چه میلیونر سازندهاند همۀ. آنها درست است که در اثر رقابتهای خصوصی در این بازار آزاد فرهنگ و بهداشت! کارهای آبرومندی هم شده است و مؤسسات منظمی بوجود آمده که حتی حکومتهای ما در ایجاد آنها درمانده بودهاند؛ ولی بحث در این است که وقتی ۸۰ درصد از مردم بیسوادند و بیش از این نسبت دسترسی به وسایل بدوی بهداشت ندارند و هنوز در دهات شکستن کمر و دست و پا را با لای پهن خواباندن معالجه میکنند جز ناندانی چه بخوانیم این مؤسساتتر و تمیز و آخرین مدل فرهنگی و بهداشتی را که در شهرهای بزرگ گسترده است؟ و در آنها و به وسیله آنها فقط تظاهری به پیشرفت میشود و بعد نیز در آنها فقط بورژوزای تازه به دوران رسیده عاشق رفاه، احساس امنیت میکند! و بعد نیز در آنها و به وسیله آنها روشنفکر جماعت را به نان و آب میرسانند تا از این راه او را از بحث در لاهوت و ناسوت نابسامانیهای اجتماعی باز دارند و مشغولش کنند به حساب سود و زیان شرکت و مؤسسه آن هم در زمانی که فرهنگ و بهداشت مجانی و همگانی را حتی در کویت عمل کردهاند که تا دهسال پیش بیابان غفری بیش نبود.
- ↑ اسامیایشان به ترتیب محکومیت: مهندس بازرگان استاد دانشگاه، ده سال - سید محمود طالقانی امام مسجد اسلامبول، ده سال - دکتر یدالله سحابی
- ↑ نقل شد از صفحۀ اول متن مدافعات آقای مهندس مهدی بازرگان استاد استاد دانشگاه، چهار سال مهندس عزت الله سحابی، چهار سال - دکتر عباس شیبانی، شش سال - عباس رادنیا دو سال احمد علی بابائی شش سال ابو الفضل حکیمی چهار سال - مهدی جعفری، چهار سال - مصطفی مفیدی، پنج سال - محمد بسته نگار، چهار سال.
- ↑ مراجعه کنید به «بهائیگری»، کسروی، و بعد به «قیام باب».
- ↑ مراجعه کنید به کار نامه سه ساله صفحۀ، ۸۳ به همین قلم چاپ ۱۳۴۷، ناشر «زمان».
- ↑ آخرین کتابها در این باره یکی از «محمود کتیرایی است؛ دیگری از فریدون آدمیت به نام «فکر آزادی و مقالات او درباره جامعه انسانیت»، یا انتشار یادداشتهای ملکم خان در مجله «سخن».
- ↑ نقل شد از صفحه ۱۸۹ کتاب «در آمد به سیاست» به قلم «موریس دوورژه» چاپ پاریس ۱۹۶۴. این هم اسم و رسم اصلیاش: Introduction à La Politique، par M. Duverger، Ed. Idée، Gallimard.
- ↑ واسامىایشان یك طومار. است مثلاً مراجعه کنید به شماره تیرماه ۱۳۳۲ آن مجله که شباهتی دارد به کارنامه عمل آن مجله در دست مدیرش تا با دستی پر وارد حکومت بشود و چه پزها که پیش و پس از این واقعه او به این اسامی داده است.
- ↑ شماره خرداد ۱۳۳۴ همان مجله با سرمقاله مدیرش خطاب به «دوستان جوانم» در شرح چگونگی پذیرفتن معاونت اسدالله علم و دیگر قضایا.
- ↑ نقل میکنم از ژان پل سارتر که اینجا به عنوان یك اروپایی حرف میزند « آیا روشنفکر ایرانی کاسه از آش داغتر است؟ شما خوب میدانید که ما استثمارکنندهایم شما خوب میدانید که ما طلا و فلزات و نفت قارههای دیگر را ضبط کردهایم و همه را به پایتختهای قدیمی خودمان آوردهایم و البته که با نتایجی بسیار عالی، کاخها، کلیساها مراکز صنعتی و بعدهم هر وقت بحرانی تهدیدمان میکرده بازارهای مستعمراتی آنجا حی و حاضر بودهاند برای دفع خطر از ما. اروپای انباشته از ثروت البته که توانست حقوق انسانی را برای آحاد ساکنان خود تأمین کند اما هر انسانی در این اروپای ما، یك شریك جرم است. چرا که
ما همگی از استثمار دیگران بهره بردهایم» از مقدمۀ «نفرین شدههای زمین» به قلم فرانتس فانون. با این اسم و رسم: Frantz Fanon، Les damnés de la terre، Ed. Maspero، Paris، ۱۹۶۱، p. p. ۲۲-۳.
دانشگاه در دادگاه تجدید نظر ویژه دادستانی ارتش تکثیر از نهضت آزادی ایران خارج از کشور خرداد ماه ۱۳۴۳، در ۷۷ صفحه.