خواجوی کرمانی (غزلیات)/گویند که صبرآتش عشقت بنشاند
ظاهر
گویند که صبرآتش عشقت بنشاند | زان سرو قد آزاد نشستن که تواند | |||||
ساقی قدحی زان می دوشینه بمن ده | باشد که مرا یکنفس از خود برهاند | |||||
موری اگر از ضعف بگیرد سردستم | تا دم بزنم گرد جهانم بدواند | |||||
افکند سپهرم بدیاری که وجودم | گر خاک شود باد به کرمان نرساند | |||||
فریاد که گر تشنه در این شهر بمیرم | جز دیده کس آبی بلبم بر نچکاند | |||||
گویم که دمی با من دلسوخته بنشین | برخیزد و برآتش تیزم بنشاند | |||||
چون میگذری عیب نباشد که بپرسی | کان خستهی دلسوخته چون میگذراند | |||||
برحسن مکن تکیه که دوران لطافت | با کس بنمی ماند و کس با تو نماند | |||||
دانی که چرا نام تو در نامه نیارم | زیرا که نخواهم که کسی نام تو داند | |||||
روزی که نماند ز غم عشق تو خواجو | اسرار غمش برورق دهر بماند |