خواجوی کرمانی (غزلیات)/گوئی بت من چون ز شبستان بدر آید
ظاهر
گوئی بت من چون ز شبستان بدر آید | حوریست که از روضهی رضوان بدر آید | |||||
دیگر متمایل نشود سرو خرامان | چون سرو من از خانه خرامان بدر آید | |||||
هر صبحدم آن ترک پری رخ ز شبستان | چون چشمهی خورشید درخشان بدر آید | |||||
آبیست که سرچشمهاش از آتش سینهست | اشکم که ازین دیدهی گریان بدر آید | |||||
تا کی کشم از سوز دل این آه جگر سوز | هر چند که دود از دل بریان بدر آید | |||||
شرطست نه بر چشمه که بر چشم نشانند | مانند تو سروی که ز بستان بدر آید | |||||
زینسان که دلم در رسن زلف تو آویخت | باشد که از آن چاه ز نخدان بدر آید | |||||
گر نرگس خونخوار تو خون دل من ریخت | شک نیست که بس فتنه ز مستان بدر آید | |||||
آید همه شب زلف سیاه تو بخوابم | تا خود چه ازین خواب پریشان بدر آید | |||||
از کوی تو خواجو بجفا باز نگردد | بلبل چه کند گر ز گلستان بدر آید |