خواجوی کرمانی (غزلیات)/گهیکه جان رود از چشم ناتوان بیرون
ظاهر
گهیکه جان رود از چشم ناتوان بیرون | گمان مبر که رود مهر او ز جان بیرون | |||||
ندانم آن بت کافر نژاد یغمایی | کی آمدست ز اردوی ایلخان بیرون | |||||
درآن میان دل شوریده حال من گمشد | که آردم دل شوریده زان میان بیرون | |||||
نشان دل بمیان شما از آن آرم | که از میان شما نیست این نشان بیرون | |||||
سپر چه سود که در رو کشم ز تقوی و زهد | کنون که تیر قضا آمد از کمان بیرون | |||||
ز بسکه آتش دل خونش از جگر پالود | زبان شمع فتادست از دهان بیرون | |||||
حدیث زلف تو تا خامه بر زبان آورد | فکنده است چو مار از دهن زبان بیرون | |||||
چگونه قصه شوق تو در میان آرم | که هست آیت مشتاقی از بیان بیرون | |||||
چو در وفای تو خواجو برون رود ز جهان | برد هوای رخت با خود از جهان بیرون |