خواجوی کرمانی (غزلیات)/گلی به رنگ تو در بوستان نمیبینم
ظاهر
گلی به رنگ تو در بوستان نمیبینم | باعتدال تو سروی روان نمیبینم | |||||
ستارهئی که ز برج شرف شود طالع | چو مهر روی تو برآسمان نمیبینم | |||||
ز چشم مست تو دل بر نمیتوانم داشت | که هیچ خسته چنان ناتوان نمیبینم | |||||
براستان که غباری چو شخص خاکی خویش | ز رهگذار تو برآستان نمیبینم | |||||
ز عشق روی تو سر در جهان نهم روزی | ولی ز عشق رخت در جهان نمیبینم | |||||
بقاصدی سوی جانان روان کنم جان را | که پیک حضرت او جز روان نمیبینم | |||||
شبم بطلعت او روز میشود ور نی | در آفتاب فروغی چنان نمیبینم | |||||
مگر میان ضعیفش تن نحیف منست | که هیچ هستی ازو در میان نمیبینم | |||||
ز بحر عشق اگرت دست میدهد خواجو | کنار گیر که آن را کران نمیبینم |