خواجوی کرمانی (غزلیات)/گلی به رنگ تو از غنچه بر نمیآید
ظاهر
گلی به رنگ تو از غنچه بر نمیآید | بتی بنقش تو از چین بدر نمیآید | |||||
مرا نپرسی و گویند دشمنان که چرا | ز پا فتادی و عمرت بسر نمیآید | |||||
چه جرم کردم و از من چه در وجود آمد | که یادت از من خسته جگر نمیآید | |||||
شدم خیالی و در هر طرف که مینگرم | بجز خیال توام در نظر نمیآید | |||||
بیار بادهی گلگون که صبحدم ز خمار | سرم چو نرگس مخمور بر نمیآید | |||||
بجز مشاهدهی دوستان نباید دید | چرا که دیده بکاری دگر نمیآید | |||||
که آورد خبری زان به خشم رفتهی ما | که مدتیست که از وی خبر نمیآید | |||||
ز کوهم این عجب آید ز حسرت فرهاد | که سیل خون دلش در کمر نمیآید | |||||
به اشک و چهرهی خواجو کی التفات کند | کسی که در نظرش سیم و زر نمیآید |