خواجوی کرمانی (غزلیات)/گفتم که چرا صورتت از دیده نهانست
ظاهر
گفتم که چرا صورتت از دیده نهانست | گفتا که پری را چکنم رسم چنانست | |||||
گفتم که نقاب از رخ دلخواه برافکن | گفتا مگرت آرزوی دیدن جانست | |||||
گفتم همه هیچست امیدم ز کنارت | گفتا که ترا نیز مگر میل میانست | |||||
گفتم که جهان بر من دلتنک چه تنگست | گفتا که مرا همچو دلت تنک دهانست | |||||
گفتم که بگو تا بدهم جان گرامی | گفتا که ترا خود ز جهان نقد همانست | |||||
گفتم که بیا تا که روان بر تو فشانم | گفتا که گدا بین که چه فرمانش روانست | |||||
گفتم که چنانم که مپرس از غم عشقت | گفتا که مرا با تو ارادت نه چنانست | |||||
گفتم که ره کعبه بمیخانه کدامست | گفتا خمش این کوی خرابات مغانست | |||||
گفتم که چو خواجو نبرم جان ز فراقت | گفتا برو ای خام هنوزت غم آنست |