خواجوی کرمانی (غزلیات)/گر چه من آب رخ از خاک درت یافتهام
ظاهر
گر چه من آب رخ از خاک درت یافتهام | گرد خاطر همه از رهگذرت یافتهام | |||||
چون توانم که دل از مهر رخت برگیرم | زانکه چون صبح به سحرت یافتهام | |||||
بنشین یکدم و برآتش تیزم منشان | که بدود دل و سوز جگرت یافتهام | |||||
در شب تیره بسی نوبت مهرت زدهام | تا سحرگه رخ همچون قمرت یافتهام | |||||
خسرو از شکر شیرین بهمه عمر نیافت | آن حلاوت که ز شور شکرت یافتهام | |||||
بچه مانند کنم نقش دلارای ترا | زانکه هر لحظه برنگی دگرت یافتهام | |||||
گر چه رفتی و نظر باز گرفتی از من | هر چه من یافتهام از نظرت یافتهام | |||||
ای دل خسته چه حالست که از درد فراق | هردم از بار دگر خستهترت یافتهام | |||||
تا خبر یافتهئی زان بت مهوش خواجو | خبرت هست که من بیخبرت یافتهام |