خواجوی کرمانی (غزلیات)/گرفتمت که بگیرم عنان مرکب تازی
ظاهر
گرفتمت که بگیرم عنان مرکب تازی | کجا روم که فرس بر من شکسته نتازی | |||||
تو شاهبازی و دانم که تیهوان نتوانند | که در نشیمن عنقا کنند دعوی بازی | |||||
شبان تیره بسی بردهام بخر و روزی | شبی چو زلف سیاهت ندیدهام بدرازی | |||||
ضرورتست که پیشت چو شمع سوزم و سازم | گرم چو شمع بسوزی ورم چو عود بسازی | |||||
مرا بضرب تو چون چنگ سرخوشست ولیکن | تو دانی ار بزنی حاکمی و گر بنوازی | |||||
بدوستی که چو دل قلب و نادرست نیایم | گرم در آتش سوزنده همچو زر بگدازی | |||||
بخون بشوی مرا چون قتیل تیغ تو گشتم | که در شریعت عشقت شهید باشم و غازی | |||||
چو روشنست که نور بقا ثبات ندارد | به ناز خویش و نیاز من شکسته چه نازی | |||||
فدای جان تو خواجو اگر قتیل تو گردد | ولی بقتل وی آن به که دست خویش نیازی |