خواجوی کرمانی (غزلیات)/کس حال من سوخته جز شمع نداند
ظاهر
کس حال من سوخته جز شمع نداند | کو بر سر من شب همه شب اشک فشاند | |||||
دلبستگی هست مرا با وی از آنروی | کز سوخته حالی بمن سوخته ماند | |||||
گر خسته شوم بر سر من زنده بدارد | ور تشنه شوم در نظرم سیل براند | |||||
زنجیر دل تافته را در غم و دردم | گر رشتهی جانست بهم در گسلاند | |||||
بیرون ز من دلشده و شمع جگر سوز | سر باختن و پای فشردن که تواند | |||||
گر شمع چراغ دل من بر نفروزد | شبهای غم هجر بپایان که رساند | |||||
آنکس که چو شمعم بکشد در شب حیرت | از سوختن و ساختنم باز رهاند | |||||
حال جگر ریش من و سوز دل شمع | هر کس که نویسد ز قلم خون بچکاند | |||||
از شمع بپرسید حدیث دل خواجو | کاندوه دل سوختگان سوخته داند |