خواجوی کرمانی (غزلیات)/کس به نیکی نبرد نام من از بدنامی
ظاهر
کس به نیکی نبرد نام من از بدنامی | زانکه در شهر شدم شهره بدرد آشامی | |||||
آنچنان خوار و حقیرم که مرا دشمن و دوست | چون سگ از پیش برانند بدشمن کامی | |||||
ما چنین سوختهی باده و افسرده دلان | احتراز از می جوشیده کنند از خامی | |||||
تا دلم در گره زلف دلارام افتاد | بر سر آتش و آبست ز بیآرامی | |||||
عقل را بار نباشد به سراپردهی عشق | زانکه ره در حرم خاص نیابد عامی | |||||
شیرگیران باردات همه در دام آیند | تا کند آهوی شیرافکن او بادامی | |||||
راستان سرو شمارندت اگر در باغی | صادقان صبح شمارندت اگر بر بامی | |||||
راستی را چو تو بر طرف چمن بگذشتی | سرو بر جای فرو ماند ز بیاندامی | |||||
چند گوئی سخن از خال سیاهش خواجو | طمع از دانه ببر زانکه کنون در دامی |