خواجوی کرمانی (غزلیات)/کسی را از تو کامی برنیاید
ظاهر
کسی را از تو کامی برنیاید | که این از دست عامی برنیاید | |||||
بنا کام از لبت برداشتم دل | که از لعل تو کامی برنیاید | |||||
برون از عارض و زلف سیاهت | به شب صبحی ز شامی برنیاید | |||||
بیار آن می که در خمخانه باقیست | که کار ما به جامی برنیاید | |||||
به ترک نیک نامی کن که در عشق | نکونامی به نامی برنیاید | |||||
حدیث سوز عشق از پختگان پرس | که دود دل ز خامی برنیاید | |||||
چو نون قامتم در مکتب عشق | ز نوک خامه لامی برنیاید | |||||
بسوز نالهی زارم ز عشاق | نوای زیر و بامی برنیاید | |||||
چه سروست آنکه بر بامست لیکن | سهی سروی ببامی برنیاید | |||||
برو خواجو که وصل پادشاهی | ز دست هر غلامی برنیاید |