خواجوی کرمانی (غزلیات)/چو هیچگونه ندارم بحضرت تو مجال
ظاهر
چو هیچگونه ندارم بحضرت تو مجال | شوم مقیم درت بالغدو و الاصال | |||||
شگفت نیست اگر صید گشت مرغ دلم | که در هوای تو سیمرغ بفکند پر و بال | |||||
کرا وصال میسر شود که در کویت | مجال نیست کسی را مگر نسیم شمال | |||||
نشستهام مترصد که از دریچهی صبح | مگر طلوع کند آفتاب روز وصال | |||||
ز خاکم آتش عشقت هنوز شعله زند | چو بگذری بسر خاک من پس از صد سال | |||||
ترا اگر چه ز امثال ما ملال گرفت | گرفت بیتو مرا از حیات خویش ملال | |||||
مقیم در دل خواجو توئی و میدانی | چه حاجتست بتقریر با تو صورت حال |