خواجوی کرمانی (غزلیات)/چون سنبلت که دید سیاهی سر آمده
ظاهر
چون سنبلت که دید سیاهی سر آمده | وانگه کمینه خادم او عنبر آمده | |||||
چشمت به ساحری شده در شهر روشناس | زلفت به دلبری ز جهان بر سر آمده | |||||
ساقی حدیث لعل لبت رانده بر زبان | و آب حیات در دهن ساغر آمده | |||||
ای سرو سیمتن ز کجا میرسی چنین | دستی بساق بر زده و خوش برآمده | |||||
من همچو جام باده و شمع سحرگهی | هر دم ز دست رفته و از پا درآمده | |||||
هر شب به مهر روی جهانتابت از فلک | در چشم هجر دیدهی من اختر آمده | |||||
بیرون ز طرهی تو شبی کس نشان نداد | بر خور فکنده سایه و بس در خور آمده | |||||
از سهم نوک ناوک خونریز غمزهات | مو بر وجود من چو سر نشتر آمده | |||||
بی چشم نیم خواب و بنا گوش چون خورت | خواجو ز خواب فارغ و سیر از خور آمده |