خواجوی کرمانی (غزلیات)/چون سایبان آفتاب از مشک تاتاری کند
ظاهر
چون سایبان آفتاب از مشک تاتاری کند | روز من بد روز را همچون شب تاری کند | |||||
از خستگان دل میبرد لیکن نمیدارد نگه | سهلست دل بردن ولی باید که دلداری کند | |||||
زینسان که من دنیا و دین در کار عشقش کردهام | یاری بود کو هر زمان با دیگری یاری کند | |||||
تا کی خورم خون جگر در انتظار وعدهاش | گر میدهد کام دلم چندم جگر خواری کند | |||||
گویند اگر زاری کنی دیگر نیازارد ترا | سلطان چه غم دارد اگر بازاریی زاری کند | |||||
همچون کمر خود را بزر بر وی توان بستن ولی | چون زر نبیند در میان آهنگ بیزاری کند | |||||
بر عاشقان خسته دل هر شب شبیخون آورد | چون زورمندست و جوان خواهد که عیاری کند | |||||
گو غمزه را پندی بده تا ترک غمازی کند | یا طره را بندی بنه تا ترک طراری کند | |||||
خواجو اگر زلف کژش بینی که برخاک اوفتد | با آن رسن در چه مرو کان از سیه کاری کند |